یاد خدا
هر جا كه بود، با شنیدن الله اكبر، دست از كار میكشید و آماده عبادت میشد هیچ یك از ما به یاد نداریم نماز او، قضا یا دیر شده باشد همیشه نماز اول وقت و همیشه در حال دعا و تلاوت قرآن، حتی در فرصتی كوچك رد سنگر روز و شب یا وقت و بیوقت نمیشناخت آن بزرگوار، نماز شب را طوری میخواند كه در خلوت و سكوت شبانه دور از چشم همه باشد
در پادگان ابوذر، شبی همگی در اتاق خوابیده بودیم آخر وقت، وقتی همه آماده خوابیدن شدیم، حاجی هم پتو و متكایش را برداشت و دراز كشید ساعت كوچكی هم داشت كه آن را هم كوك كرد و بالای سرش گذاشت زنگ ساعتش طوری آهسته بود كه فقط خودش آن را میشنید و كسی بیدار نمیشد
ساعتی پیش از اذان بیدار شدم تا چند لحظه به سقف خیره شدم سكوت شبانه بر اتاق ما حكمفرما بود بچهها همگی از خستگی، در خواب نازی بودند فقط صدای نفسهای آرام آنان، سكوت اتاق را میشكستو همه در جای خود بودند، جز یك نفر!
اتاق او، اتاق دیگری بود كه با درِ كوچكی به اتاق ما راه داشت از جا برخاستم صدای آرام راز و نیاز مردی، از آن اتاق به گوش میرسید صدا، آرام، پرطنین و پرسوز بود آهسته، روی نوك پا، سر جای خودم بازگشتمو نخواستم خلوت شبانه یار خدا را بر هم بزنم پس از مدتی، یدالله هم سرجایش آمد و دراز كشید و چون تا اذان، كمی وقت باقی بود،زیر لب ذكر میگفت
پس از چند لحظه، اذان صبح، جانمان را بیدار كرد با صدای اذان، چند نفر از بچههای شوخ بیدار شدند و به پای یدالله زدند كه بابا بلند شو، اذان است،وقت نمازه! و حاجی نیز برخاست
فقط من میدانستم كه او بیدار بوده و در خلوت پاك و زلال خود با خدا،راز و نیازهایی داشته است
یدالله كلهر، نیمهشب و سحرگاه چنین بود در سختترین روزهای جبهه و در اوج بمبارانها و در لحظههای عزیز شهادت یاران، همیشه و همه جا، یاد خدا، ذكر لبهای پاك او بود
یك، دو، سه هفتاد و سه!
غروب بود؛ از آن غروبهای خاص جبهه در یگان دریایی دزفول، با حاجی نشسته بودیم گرم صحبت بودیم در یك لحظه، متوجه شدم آن طرف سدّ، گلهای گوسفند در حال عبور است به حالت نیمه جدی و نیمه شوخی به حاجی گفتم حاجی! اگر گفتی تعداد این گوسفندها چند تاست؟
فاصله ما با آن گله، حدود پانصد متر میشد حاجی یك لحظه نگاهی به آنها كرد و گفت حدود هفتاد و پنج تا هستند
ناگفته نماند، من فكر میكردم تعداد آنها حدود صدتایی میشود بعد برای اطمینان از تعداد آنها و حدس و تخمین حاجی، یك جایی را نشان كردم كه گوسفندها از آن عبور میكردند وقتی گوسفندها از آن محل رد میشدند، طوری بود كه میشد آنها را شمرد خلاصه، بدقت، آنها را شمردم، درست هفتاد و سه گوسفند بود تعجب كردم كه حاجی چطوری تعداد آنها را تا این حد نزدیك، توانسته بود از فاصله دور حدس بزند، این یك نمونه كوچك از تواتاییهای او بود، نمونهای كه در عین جالب بودن، میتواند نشانگر قدرت و استعداد ذاتی او در مسائل بزرگتر و مهمتری مانند مدیریت و فرماندهی باشد