روزهای شیرین پیروزی
ما-بچههای روستای باباسلمان- همه سوار بر یك وانت به تهران آمدیم حالا با چه سختیهایی؟ حتما خواندید بالاخره به هر شكلی بود، خودمان را به تهران رساندیم در خیابانها میرفتیم كه اعلام كردند گاردیها به پادگان نیروی هوایی حمله كردهاند و درگیری سختی در آن جا جریان دارد، هر كه میتواند، برای كمك برود
یدالله گفتبچهها! زود باشید به آن جا برویم، اسلحه بگیریم خلاصه هر جا میرفتیم، درگیری بود و گلوله و خون به باغشاه رسیدیم، آن جا هم درگیری شدید بود به میدان انقلاب رسیدیم آن جا هم درگیری و تظاهرات خیابانی بود دائم از جایی خبر میرسید كلانتری را گرفتند! خلاصه همه خبرهای آن روز، از این دست بود از كسی شنیدیم كه نیروهای طرفدار رژیم پهلوی، اسلحهها را در یك قرارگاه نزدیك دانشگاه تهران جمع كردهاند قرار شد به آن جا برویم
ماشین را در جایی پارك كردیم و راه افتادیم یدالله میدوید و ما را دنبال خود میكشید من كه آن روز خون داده بودم، خیلی ضعیف شده بودم و نمیتوانستم زیاد تند بدوم یدالله دست مرا گرفت و كمك كرد كه تندتر برویم به هر زحمتی بود، نفس نفس زنان به آن جا رسیدیم مردم جمع شده بودند تا اسلحه بگیرند؛ اما نیروهای داخل آن كلانتری مقاومت میكردند درها را بسته بودند كسی جرأت نمیكرد داخل شود؛ ولی یك نفر جرأت كرد! یدالله دست مرا رها كرد خودش را به شیشه رساند و با تنه نیرومندش آن را خرد كرد و وارد ساختمان شد همه داخل شدند؛ولس انگار آن جا اسلحه نبود همه دست خالی بازگشتیم قرار شد كه همان نیروها-دستجمعی- به طرف پادگان عشرت آباد[1] حركت كنیم من آن موقع، سن و سال كمی داشتم و میترسیدم بروم اما یدالله با من و بقیه فرق میكرد نیروی دیگری به او قدرت و جرأت میداد او همه ما را جلو در پادگان گذاشت آن جا هم توپ و تانك گذاشته بودند میگفتند اسلحه و مهمّاتی كه مردم از پادگان نیروی هوایی آورده بودند، آن جا جمع كردهاند یدالله فریاد میزد، یك اسلحه به او بدهند؛ اما كسی توجه نمیكرد بالاخره یدالله و چند نفر دیگر، یك دیلم پیدا كردند گوشهای از دیوار را كندند یدالله خم شد كه داخل آن برود من و یكی دیگر از بستگانمان-كه همراه ما بود- گفتیم كجا میروی؟ گفت میروم اسلحه بگیرم و رفت
بیست دقیقه گذشت تیراندازی از داخل شروع شد پس از چند لحظه، خبر رسید كه آسایشگاه شماره یك سقوط كرده است این جا كسانی كه بیرون بودند، دل و جرأتی پیدا كردند تا به كمك آنانی كه به داخل رفته بودند، بروند ما به هر شكلی بود، از در اصلی، وارد پادگان شدیم اما نتوانستیم اسلحه بگیریم، فقط یدالله و چند نفر اسلحه داشتند پس از سقوط پادگان، یدالله و آن عده، اسلحه برداشتند تا به كمك مردم در جاهای دیگر بروند ما كه دست خالی بودیم، باقی ماندیم
یدالله آن روز رقت و دیگر او را ندیدم برادرم هم كه برشكاری و جوشكاری میدانست، برای بریدن درهای آهنی اوین، راهی آن طرف شد من و عدهای دیگر فردا به شهریار بازگشتیم تازه آن جا بود كه مادرم گفت پای یدالله تیر خورده و مجروح است یدالله پس از چند روز شركت در درگیریها، زخمی شده بود و با پای زخمی، خسته، در خانه بستری شده بود یدالله زخمی و خسته بود؛ اما شادی او و همه مردم جای هیچ خستگی در وجودش نمیگذاشت مردم پیروز شده بودند دژهای دشمن، یكی پس از دیگری، به دست مردم مسلح و انقلابی افتاد انقلاب اسلامی پیروز شد یدالله با شادی و امید، روزهای زخمی بودن را سپری كرد وعده خدا تحقق یافته بود!
یدالله كلهر، در تمام جلسههای سخنرانی و مذهبی در باباسلمان یا اطراف آن، شركت میكرد مجلسی در آن محلها نبود كه یدالله در آن شركت نكند او در بیشتر تظاهراتی كه در خارج از روستا، مثلا در تهران برگزار میشد، شركت میكرد در یكی از همین تظاهرات بود كه هنگام درگیری و فرار از دست سربازان رژیم، زخمی شد تیر سربازان به پایش خورده بود یدالله به مدت چند روز بستری بود وقتی برای عیادت او رفتیم، گفت امروز من چیزی از پایم و تیر خوردن آن نمیفهمم، روزی متوجه میشوم كه انقلاب پیروز بشود و دشمنان ما از ایران خارج شوند