• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1346)
چهارشنبه 18/5/1391 - 8:38 -0 تشکر 497088
آشنا با موج-شهید کلهر

زیر آسمان آبی و زلال

در سال 1333 شمسی در روستای بابا سلمان از توابع شهریار كرج، در خانواده‌ای مذهبی و بسیار مؤمن پسری به دنیا آمد كه نام او را یدالله گذاشتند؛ یدالله كلهر چون قرار بود كه در عرصه‌ای به پهنای دشت كربلا، بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست،‌كه به یاری دین خدا و خمینی كبیر آمدند

چگونگی تولد و آغاز زندگی پرثمرش را از زبان پدر بزرگوارش بشنویم كه می‌گوید در سال 1333، به دنیا آمد كودك در میان حیاط و زیر آسمان آبی و زلال، پا به دنیا گذاشت پاكی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس می‌شد زمانی كه به دنیا آمد، گوشه گوش راستش كمی پریده بود وقتی كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفتاین پسر در آینده برای كشورش كاری می‌كند یا پهلوان می‌شود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان می‌دهد یدالله از كودكی، بچه‌ایی ساكت، مودب و بسیار جدی بود وقتی عقلش رسید، خواندن نماز را شروع كرد از همان كودكی، در صف آخر جماعت، نماز می‌خواند

ما به طور دستجمعی با برادرانم زندگی می‌كردیم و یدالله از همه برادرزاده‌هایم قویتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی، اخلاقی پهلوانی و اسلامی داشت هیچ وقت به ضعیف‌تر از خودش زور نمی‌گفت همیشه از بچه‌های ضعیف دفاع می‌كرد و مواظب آنان بود یدالله، خیلی كوچكتر از آن بود كه معنای میهمان و میهمان‌نوازی را بداند؛ اما هنوز مدرسه نمی‌رفت كه بیشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره می‌آورد یدالله بسیار بخشنده و مهربان بود چون ما در روستا زندگی می‌كردیم، یدالله شاداب، پرانرژی و بسیار فعال تربیت شد و رشد كرد از همان كودكی در كارهای دامداری به ما كمك می‌كرد بسیار زرنگ و كاری بود از همان بچگی، یادم می‌آید كه شجاع و نترس بود در بازیها میان بچه‌ها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند با همه شادابی و فعال بودن، هرگز ندیدم با كسی دعوا و درگیری داشته باشد و این یكی از خصوصیتهای مشخص این شهید بود هر كس به دنبالش می‌آمد و می‌گفت برای ورزش برویم، می‌گفت یا علی! خلاصه هیچ وقت از ورزش و بازی روی‌گردان نبود اما با این همه، خیلی پرحوصله و پردل بود یدالله دوران دیستان را در روستا گذراند سپس برای ادامه تحصیل، به شهریار، علیشاه عوض رفت و تا كلاس نهم طبق نظام قدیم درس خواند و بعد به خاطر مشكلات راه و دوری مدرسه، به تحصیل ادامه نداد در دوران تحصیل، همیشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود بهتر است برای آشنایی بیشتر با شخصیت و خلق و خوی شهید، خاطره‌های خویشان و دوستان او را درباره‌اش بخوانیم، تا بیشتر و بهتر با عظمت روحی و تواناییهای اخلاقی این شهید بزرگوار آشنا شویم

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:59 - 0 تشکر 497099

مرگ بر شاه!


در تهران و بیشتر شهرها و روستاهای ایران، مردم تظاهرات می‌كردند در و دیوار تمام كوچه‌ها و خیابانها پر از شعار بود هر دیواری را كه نگاه می‌كردی، روی آن مرگ بر شاه نوشته بودند بیشتر دیوارهای روستای ما هم پر از شعارهای انقلابی بود این شعارها را یدالله و سایر جوانان ده، روی دیوارها می‌نوشتند چند نفر از مردم محله، به كارهای بچه‌های ما اعتراض كرده بودند؛‌ولی یدالله ترس و اعتراض مردم، به حالش تأثیر نداشت از هیچ چیز نمی‌ترسید و هیچ چیز مانعش نبود همیشه می‌گفت شاه بالاخره می‌رود، حالا می‌بینید!


یك بار من در یكی از این شعارنویسیهای شبانه همراه او بودم من و یدالله سطل رنگ و نردبان به دست، راه افتادیم تا او چند شعار روی دیوار بنویسد از چند شب پیش، به خاطر همان اعتراضهایی كه گفتم، هر شب، چند مامور در كوچه‌ها و خیابانها می‌گشتند تا كسانی را كه شعار می‌دهند یا روی دیوارها می‌نویسند، دستگیر كنند آن شب هم چند كوچه آن طرفتر، مأموران در حال قدم زدن و نگهبانی بودند اما مگر یدالله دست بردار بود! هر جا كه دستش می‌رسید، شعار می‌نوشت من كه می‌ترسیدم او را بگیرند، گفتم یدالله! ول كن، بیا برویم، الان مأموران سر می‌رسند! اما او گوش نداد از پله نردبان بالا رفت و مشغول نوشتن شد می‌گفت هر وقت دیدم آمدند، از آن طرف دیوار در می‌روم همین طور نوشت و نوشت و بالاخره چند روز بعد همان طور كه یدالله و بسیاری فكر می‌كردند، شاه خائن از ایران رفت كه رفت! و انقلاب ما پیروز شد

چهارشنبه 18/5/1391 - 9:0 - 0 تشکر 497100

وای به حالت بختیار، اگر امامم دیر بیاد!


شبهای انقلاب، روستای ما حال و هوای دیگری داشت هر شب مردم روستا روی پشت بامها الله‌اكبر می‌گفتند یا تظاهرات و جلسات مذهبی و سخنرانی برپا می‌كردند من و یدالله و سایر جوانان روستا هم همین طور، وظیفه‌مان برپایی تظاهرات در همان جا، یا شركت در تظاهرات و سخنرانیهای بیرون از روستای‌مان بود یك شب، همه ما منزل خاله خدابیامرزمان، جمع شده بودیم شنیدیم كه می‌گفتند قرار است حضرت امام خمینیقدس سره به كشور تشریف بیاورند و به همین خاطر، بختیار فرودگاهها را بسته تا-به خیال خودش- نگذارد ایشان وارد وطن بشوند من و یدالله دو نفری، شروع كردیم به شعار دادن وای به حالت بختیار، اگر امامم دیر بیاد!


آن قدر شعار دادیم كه همه كوچه و محله هم همراهی كردند و تاریكی شب با صدای شعار ما شكسته شد خاله‌ام كه سن و سالی از او گذشته بود، می‌ترسید و سعی داشت ما را آرام كند؛ ولی هیچ كدام از ما ساكت نشدیم خاله‌ام اصرار می‌كرد و یدالله هم فقط می‌خندید پس از مدتی شعار دادن، با همان لبخند گفت بعدها همه می‌فهمند كه معنای این شعارها چیست!


توپ، تانك، مسلسل، دیگر اثر ندارد!


كم‌كم به روزهای پیروزی نزدیك می‌شدیم این وعده خدا بود و همه ما می‌دانستیم یك شب به ما خبر رسید كه دارند راههایی را كه به تهران می‌رسد، می‌بندند و می‌خواهند از پادگان قزوین، برای سركوبی تظاهرات مردم، توپ و تانك به تهران بفرستند اول باورمان نشد؛ اما بعد كه رفتیم، دیدیم حقیقت دارد جاده‌ها را با شن می‌بستند تا مردم نتوانند به تهران بروند و فقط تانكها و خودروهای سنگین نظامی بتوانند از جاده‌ها رد شوند نتوانستیم طاقت بیاوریم نزدیك صبح، من و یدالله و چند تا از بچه‌های محل، راه افتادیم تا با یك وانت به تهران برویم


وقتی به پمپ بنزین باباسلمان رسیدیم، دیدیم كامیونها، همین طور دارند شن می‌آورند ما راهها را بلد بودیم و می‌دانستیم وقتی كه از پل رد شویم، می‌توانیم از بیراهه‌ها خودمان را به تهران برسانیم راه افتادیم به هر سختی كه بود، از پل رد شدیم، گاهی ماشین در شنها یا سنگهای جاده‌های بیراهه گیر می‌كرد كه با هل دادن، آن را از مانعها رد می‌كردیم یدالله در این میان نقش فعالی داشت و بیشتر پیشنهادها برای رفع مشكلات، از طرف او بود آن قدر رفتیم و رفتیم تا از دور، برج آزادی را دیدیم و دیگر چیزی به آن جا نمانده بود باز هم به راه ادامه دادیم آن روزها، اطراف میدان آزادی مثل حالا نبود، چند كارخانه و بود خلاصه، نزدیك میدان آزادی، متوجه شدیم كه آنان چند مانع دوازده، سیزده متری وسط خیابان انداخته‌اند تا ماشینی نتواند رد شود


مانده بودیم چه كار كنیم، كه یدالله پیشنهاد داد به كمك مردم، دوباره ماشین را هل بدهیم و رد شویم این كار را كردیم چند نفر دیگر هم با ما همراه شددن و ما، چون قطره‌ای به رود خروشان مردم پیوستیم و رفتیم قطره‌ها به رود پیوستند و رودها به یكدیگر و همه به دریای پاك و آبی انقلاب!

چهارشنبه 18/5/1391 - 9:0 - 0 تشکر 497101

سربازی و جانبازی در خط ولایت


یدالله از همان روزهایی كه هنوز یك نوجوان بود، حضرت امامقدس سره را می‌شناخت همیشه اعلامیه‌ها و رساله‌های ایشان را می‌خواند و تكثیر می‌كرد با شروع انقلاب و شكل‌گیری تشكیلات و ارگانها، جزو اولین كسانی بود كه به خدمت این ارگانها و نهادها درآمد


یدالله عاشق حضرت امامقدس سره بود آن روزهایی كه تازه به ایران آمده بودند، او با تمام وجود، دلش می‌خواست به دیدار ایشان برود


یكی، دو روز بود كه حضرت امام قدس سره در مدرسه علوی، اقامت كرده بودند هر روز سیل مشتاقان برای دیدار ایشان، ‌محل اقامت و كوچه‌های اطراف را پر می‌كرد؛ به امید این كه چند لحظه‌ای رهبر خود را ملاقات كنند


آن روزها من بودم، پسر عمه یدالله شهید محمدعلی رستمی، پسرعموهای او و شهید محمدرضا كلهر خلاصه همگی جمع شدیم و با یك وانت به قصد دیدار حضرت امام قدس سره راهی تهران شدیم


اتاقی كه حضرت امامقرس سره سكونت داشتند، دو تا پنجره رو به حیاط داشت ایشان گاهی از این پنجره و گاهی از دیگری، با مردم دیدار می‌كردند


از میان جمعیت، با سختی زیاد وارد حیاط شدیم پس از لحظاتی سخت، همراه با انتظار، چهره حضرت امامقدس سره از میان یكی از پنجره‌ها، نمایان شد ایشان با آرامش و متانت خاص خود، به ابراز احساسات مردم پاسخ می‌دادند یدالله هم گاهی كنار این پنجره و گاهی پنجره دیگر می‌ایستاد آن قدر آن جا ماندیم كه شاهد چند بار حضور حضرت امامقدس سره در میان پنجره‌ها شدیم با این حال، یدالله رضایت نمی‌داد كه برگردیم تا مردم دیگر هم بتوانند به آن جا بیایند سرگشته و بی‌قرار در میان پنجره‌ها تاب می‌خورد و چشم از چهره امام و مقتدایش برنمی‌داشت


عشق او به حضرت امامقدس سره، با اطاعت از فرمانهای ایشان در جبهه‌های نبرد، تكمیل شد او مطیع كامل خط ولایت بود و یك لحظه سر از فرمان امام نپیچید

چهارشنبه 18/5/1391 - 9:1 - 0 تشکر 497102

روزهای شیرین پیروزی


ما-بچه‌های روستای باباسلمان- همه سوار بر یك وانت به تهران آمدیم حالا با چه سختیهایی؟ حتما خواندید بالاخره به هر شكلی بود، خودمان را به تهران رساندیم در خیابانها می‌رفتیم كه اعلام كردند گاردیها به پادگان نیروی هوایی حمله كرده‌اند و درگیری سختی در آن جا جریان دارد، هر كه می‌تواند، برای كمك برود


یدالله گفتبچه‌ها! زود باشید به آن جا برویم، اسلحه بگیریم خلاصه هر جا می‌رفتیم، درگیری بود و گلوله و خون به باغشاه رسیدیم، آن جا هم درگیری شدید بود به میدان انقلاب رسیدیم آن جا هم درگیری و تظاهرات خیابانی بود دائم از جایی خبر می‌رسید كلانتری را گرفتند! خلاصه همه خبرهای آن روز، از این دست بود از كسی شنیدیم كه نیروهای طرفدار رژیم پهلوی، اسلحه‌ها را در یك قرارگاه نزدیك دانشگاه تهران جمع كرده‌اند قرار شد به آن جا برویم


ماشین را در جایی پارك كردیم و راه افتادیم یدالله می‌دوید و ما را دنبال خود می‌كشید من كه آن روز خون داده بودم، خیلی ضعیف شده بودم و نمی‌توانستم زیاد تند بدوم یدالله دست مرا گرفت و كمك كرد كه تندتر برویم به هر زحمتی بود، نفس نفس زنان به آن جا رسیدیم مردم جمع شده بودند تا اسلحه بگیرند؛ اما نیروهای داخل آن كلانتری مقاومت می‌كردند درها را بسته بودند كسی جرأت نمی‌كرد داخل شود؛ ولی یك نفر جرأت كرد! یدالله دست مرا رها كرد خودش را به شیشه رساند و با تنه نیرومندش آن را خرد كرد و وارد ساختمان شد همه داخل شدند؛‌ولس انگار آن جا اسلحه نبود همه دست خالی بازگشتیم قرار شد كه همان نیروها-دستجمعی- به طرف پادگان عشرت آباد[1] حركت كنیم من آن موقع، سن و سال كمی داشتم و می‌ترسیدم بروم اما یدالله با من و بقیه فرق می‌كرد نیروی دیگری به او قدرت و جرأت می‌داد او همه ما را جلو در پادگان گذاشت آن جا هم توپ و تانك گذاشته بودند می‌گفتند اسلحه و مهمّاتی كه مردم از پادگان نیروی هوایی آورده بودند، آن جا جمع كرده‌اند یدالله فریاد می‌زد، یك اسلحه به او بدهند؛ اما كسی توجه نمی‌كرد بالاخره یدالله و چند نفر دیگر، یك دیلم پیدا كردند گوشه‌ای از دیوار را كندند یدالله خم شد كه داخل آن برود من و یكی دیگر از بستگان‌مان-كه همراه ما بود- گفتیم كجا می‌روی؟ گفت می‌روم اسلحه بگیرم و رفت


بیست دقیقه گذشت تیراندازی از داخل شروع شد پس از چند لحظه، خبر رسید كه آسایشگاه شماره یك سقوط كرده است این جا كسانی كه بیرون بودند، دل و جرأتی پیدا كردند تا به كمك آنانی كه به داخل رفته بودند، بروند ما به هر شكلی بود، از در اصلی، وارد پادگان شدیم اما نتوانستیم اسلحه بگیریم، فقط یدالله و چند نفر اسلحه داشتند پس از سقوط پادگان، یدالله و آن عده، اسلحه برداشتند تا به كمك مردم در جاهای دیگر بروند ما كه دست خالی بودیم، باقی ماندیم


یدالله آن روز رقت و دیگر او را ندیدم برادرم هم كه برشكاری و جوشكاری می‌دانست، برای بریدن درهای آهنی اوین، راهی آن طرف شد من و عده‌ای دیگر فردا به شهریار بازگشتیم تازه آن جا بود كه مادرم گفت پای یدالله تیر خورده و مجروح است یدالله پس از چند روز شركت در درگیریها، زخمی شده بود و با پای زخمی، خسته، در خانه بستری شده بود یدالله زخمی و خسته بود؛ اما شادی او و همه مردم جای هیچ خستگی در وجودش نمی‌گذاشت مردم پیروز شده بودند دژهای دشمن، یكی پس از دیگری، به دست مردم مسلح و انقلابی افتاد انقلاب اسلامی پیروز شد یدالله با شادی و امید، روزهای زخمی بودن را سپری كرد وعده خدا تحقق یافته بود!


یدالله كلهر، در تمام جلسه‌های سخنرانی و مذهبی در باباسلمان یا اطراف آن، شركت می‌كرد مجلسی در آن محلها نبود كه یدالله در آن شركت نكند او در بیشتر تظاهراتی كه در خارج از روستا، مثلا در تهران برگزار می‌شد، شركت می‌كرد در یكی از همین تظاهرات بود كه هنگام درگیری و فرار از دست سربازان رژیم، زخمی شد تیر سربازان به پایش خورده بود یدالله به مدت چند روز بستری بود وقتی برای عیادت او رفتیم، گفت امروز من چیزی از پایم و تیر خوردن آن نمی‌فهمم، روزی متوجه می‌شوم كه انقلاب پیروز بشود و دشمنان ما از ایران خارج شوند

چهارشنبه 18/5/1391 - 9:1 - 0 تشکر 497103

نخستین روزها


مدتها بود كه حس می‌كردم یدالله برنامه و كار خاصی دارد من هم به هدف و فكر و تربیت او، اطمینان داشتم و می‌دانستم كه همیشه راه درستی را انتخاب می‌كند یك روز پیش من آمد و گفت من می‌روم؛ به سپاه می‌روم خلاصه به باغ عظیمیه كرج رفت پس از سه روز،‌یك آقای جوانی منزل ما آمد و در دستش یك دفترچه بود گویا در ده هم از چند نفر درباره یدالله و خصوصیات اخلاقی‌اش سؤالهایی كرده بود آنان هم گفته بودند، خیلی مؤمن و درست است و از این حرفها آن جوان در راهرو نشست و داخل اتاق نیامد و گفت شما پدر یدالله كلهر هستید؟ گفتم بله! گفت پدرجان! من آمده‌ام اجازه او را از شما بگیرم كه ایشان وارد سپاه شود او گفته اگر پدرم راضی نباشد و اجازه ندهد، من از او ناامید می‌شوم


من هم گفتم نه پسرجان! بگو از من ناامید نشود، بیا و بده من امضاء كنم و من موافقت خودم را با یك امضا اعلام كردم و از آن روز، یدالله عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد


وقتی یدالله اسلحه به دست گرفت و برای دفاع از انقلاب برخاست، با خدای خودش عهد كرد كه همیشه در راه خدا، از دین و میهنش دفاع كند یدالله سخت‌ترین كارها و خطرناكترین جاها را برای كار انتخاب می‌كرد و واقعا به همان عهد و پیمان اولیه‌اش وفادار بود پس از مدتها كاری برایش پیدا شد؛ ولی او بودن در سپاه و خدمت در آن جا را به عنوان شغل هم پذیرفته بود؛ یعنی این عهد از روزی بسته شد كه دیدیم او ساك به دست آمد و گفت خداحافظ، من دارم می‌روم سپاهی شوم!

چهارشنبه 18/5/1391 - 9:2 - 0 تشکر 497104

پاسهای سفارشی!


برادران یك تیم را از كرج دعوت كرده بودند؛ یك تیم قوی با چهار تا بازیكن قدر گیم اول، آنان ما را 6-3 زدند ما باخته بودیم و این اصلا برای‌مان خوب نبود معتقد بودیم بسیجی، همه جا باید حرف اول را بزند؛ بخصوص در عرصه ورزش و زورآزماییهای این چنینی! آن روزها، هر عرصه‌ای برای ما، گوشه‌ای برای آزمایش تواناییهای ما بود، تواناییهایی كه بزرگترین آنها، زورآزمایی با دشمن كافر تا بن دندان مسلح بود


بالاخره گیم دوم شروع شد تیم مقابل تا سه امتیاز بالا آمد من، هم پاسور بودم و هم دفاع می‌كردم ناگهان چشمم به گوشه سالن افتاد؛ یدالله كلهر بود با اشاره فهماند كه می‌خواهد بازی كند پیش خودم گفتم چه از این بهتر!


باز هم پاسور ایستادم یدالله از همان لحظه‌ای كه آمد، گفت كه پاسهای بلندی برایش بیندازم می‌گفت پاس كه می‌دهی، نیم متر تا هفتاد سانتیمتر با تور فاصله داشته باشد و پنج متر هم ارتفاع اینها پاسهای سفازرشی حاج یدالله بود! وقتی یدالله بالا می‌پرید كه آبشار بزند، ماشاالله كمربندش همردیف تور قرار می‌گرفت شور و هیجان بازی بالا گرفته بود سه نیمه را بردیم عرق از سر و روی همه‌مان می‌چكید همه در تلاش بودند بالاخره با اختلاف دو گیم، ما برنده شدیم بچه‌های سپاه، برنده یك میدان دیگر شده بودند! آن هم به مدد آبشارهای حاج یدالله كلهر!

چهارشنبه 18/5/1391 - 9:2 - 0 تشکر 497105

مسافر


هر وقت با یدالله صحبت ازدواج و تشكیل خانواده را پیش می‌كشیدیم،‌از صحبت خودداری می‌كرد و خلاصه هیچ وقت تمایلی به این امر نشان نمی‌داد این مسأله ادامه داشت تا این كه قانع شد باید ازدواج كند آن موقع سال 58 بود پس از مدتی، خودش مایل بود با دختر حاج‌رضا-یعنی دخترعمه‌اش- ازدواج كند ما هم قبول كردیم و مشغول تهیه مقدمات كار شدیم من وقت گرفتم كه پیش حاج آقا نوری برویم كه یدالله و زنش را عقد كند


پس از مدتی به پادگان سپاه رفتم جلو در، یكی از بچه‌های طالقان را كه نامش نعمت بود، دیدم او در قسمت اطلاعات كار می‌كرد او گفت با كی كار داری؟ گفتمبا یدالله كلهر كار دارم او زود با دست، یك در آهنی را نشان داد و گفت زود باش! برو آن جاست همین الان دارند راه می‌افتند كه به سنندج بروند به نعمت گفتم نمی‌شود یدالله را صدا كنی بیاید این جا؟ گفت ببینم! شما پدر او هستید؟ گفتمبله! خلاصه در همین صحبتها بودیم كه دیدم خود یدالله دارد می‌آید یك آرپیجی رو شانه و كلاه آهنی بر سرش گذاشته است و خلاصه آماده و حاضر كه به كردستان برود


من با حالت اعتراض به یدالله گفتم باباجان! تو خودت راضی شدی و ما هم برای تو دست بالا كردیم و حلالا هم آمده‌ام برای عقدت از آقای نوری وقت بگیرم یدالله گفت باباجان! ما سی نفر هستیم و من سرپرست آنان هستم رفتن ما سه ماه طول می‌كشد اگر در آن جا گشته شدم كه هیچ، دختر خانه پدرش می‌ماند و اگر برگشتم، آن موقع، من هم حرفی ندارم هر كاری می‌خواهید، بكنید، من هم قبول دارم


آن روز من و یدالله با هم خداحافظی كردیم و من پس از این كه او را به خدا سپردم، بازگشتم و جریان را به خانه گفتم پدرم گفت نباید اجازه می‌دادی، اینها وضع‌شان معلوم نیست، ممكن است كه همه‌شان كشته شوند پدرم را دلداری دادم و گفتم خب، كاری نمی‌شود كرد


سه ماه گذشت یدالله همان‌طور كه خودش گفته بود، بازگشت یك روز به من گفت حالا دیگر من آماده هستم ما هم دوباره دست به كار شدیم رفتیم مقدمات كار را آماده كردیم و زنش را عقد كردیم عروسی‌اش-طبق خواسته خودش- خیلی ساده بود فقط پانزده روز به مشهد رفتند و بازگشتند و زندگی ساده‌شان را شروع كردند

چهارشنبه 18/5/1391 - 9:2 - 0 تشکر 497106

دوست و دشمن

شهریور 59 به منطقه كردستان رفتیم آن زمان، شهید یدالله كلهر، فرماندهی ما را كه حدود نوزده نفر بودیم، به عهده داشت، كه بیشتر آنان شهید شدند و تنها تعدادی ماندند خاطرات زیاد است و بعضی از آنها به یاد ماندنی

برای اعزام به كردستان، از سپاه كرج، كوله‌پشتی و كلاهخود گرفتیم و راه افتادیم در كردستان ما را مسلح كردند و به تكاب رفتیم تا حدود پانزده كیلومتری، شهر در دست دموكراتها و كلومه‌ها بود البته محور وسیعی از آن نواحی، در دست دموكراتها بود پس از 24 ساعت، جا و مكان استقرار ما مشخص شد

طی مأموریتی، تعدادی از بچه‌های بومی آن جا را كه با منطقه آشنا بودند، به كمك ما فرستادند در آن جا تپه‌ای بود كه وقتی به آن رسیدیم، مأموریت و وظایف را برای ما توضیح دادند اتفاقا همان روز دموكراتها هم آمده بودند و می‌خواستند به ما كمین بزنند خلاصه درگیری شروع شد و ما هم در درگیری شركت كردیم یكی از برادران مسؤول، بدون این كه به عقب و جلو و چپ و راست نگاه كند، به قلب دشمن زد و تا پشت دشمن پیش رفته بود ما در یك محور دیگری بودیم و می‌دیدیم كه همین طوری تیر می‌آید و آن گروه بچه‌ها اشتباهی به سمت دشمن می‌روند البته وضع بچه‌ها بد نبود و تلفات زیادی به دشمن وارد كرده بودند در همین گیر و دار بودیم كه شهید كلهر دستور عقب‌نشینی داد وقتی علت آن را پرسیدیم، گفت‌زود برگردید! وقتی دستور او اجرا شد و كاملا عقب رفتیم، ایشان جریان و دلیل آن را این طوری گفت اول از هر چیز، ما باید بفهمیمی چه كسی دوست و چه كسی دشمن ماست نیروهایی را كه به عنوان نیروی بومی و كمكی برای ما فرستادند، با این نیروها، اختلافات قدیمی دارند وقتی ما همراه آنان وارد عمل شدیم، به سراغ كشاورزانی كه با آنان اختلافات آب و مكلی داشتند، رفتند هندوانه‌ها و محصولات آنان را جمع كرده و می‌بردند خلاصه از این طور كارها كه اصلا درست نیست این كارها به ما مربوط نمی‌شود و درست هم نیست كسی نباید به كشاورزی و محصول مردم دست درازی كند آنان از فرصت استفاده كرده‌اند و دارند حساب و اختلافهای قدیمی‌شان را با هم صاف می‌كنند ما تا نفهمیم دوست و دشمن ما چه كسانی هستند، یك قدم دیگر هم برنمی‌داریم!

خلاصه ما سوار ماشین شدیم و صحنه درگیری را ترك كردیم شب، حاج یدالله، به اتفاق مسؤول نیروهای محلی و چند نفر مسؤول دیگر، جلسه‌ای تشكیل دادند و خط و حدود مسائل را تعیین كردند از همان شب، حاج یدالله كلهر، مسؤول عملیات تكاب شد پس از این جلسه و كلی نظم و ترتیبی كه حاجی به قضایا داد، ما دوباره در عملیات شركت كردیم و پس از 48 ساعت، منطقه آزاد شد در آن منطقه، پل مهمی در دست ضدانقلاب بود آن پل ارتباطی مهم را هم تصرف و پاكسازی كردیم یك روستا هم از دست ضدانقلاب آزاد شد اینها، در آن مقطع زمانی، تحول بزرگی بود كه به همت شهید یدالله كلهر و طرح و ابتكار و قدرت نظامی او انجام گرفت

چهارشنبه 18/5/1391 - 9:4 - 0 تشکر 497107

مهمان حبیب خداست!


تازه به پادگان رسیده بودیم بعضی از بچه‌ها، با حاج یدالله آشنا بودند وقتی رسیدیم، حاجی با همه به گرمی احوالپرسی كرد من فكر كردم چون همراه آن بچه‌ها هستم، به همین دلیل، ایشان به من هم احترام گذاشته است؛ اما بعد فهمیدم كه نه، این طور نیست مرام ایشان این است كه میهمان حبیب خداست و چون حبیب خداست، بهترین دوست و حبیب ما نیز هست


آن شب، حاج یدالله خیلی برخورد خوبی با ما داشت تا مدتی با همه ما صحبت كرد و برای ما از مسائل گوناگون حرف زد پس از آن، خوابیدیم صبح، هنگامی كه من و یكی از بچه‌ها-یدالله فیضی-برای اقامه نماز صبح آماده می‌شدیم، با تعجب، منظره‌ای دیدیم كه باعث تعجب و خوشحالی‌مان شد؛ تعجب و خوشحالی از دیدن این همه صفا و خلوص نیت یك فرمانده كه با همه امتیازها و مقامی كه در میان ما دارد، این چنین تواضع و فروتنی دارد


پوتینها تمیز شده و واكس خورده در كنار دیوار، به صف چیده شده بودند فقط دو، سه تا باقی مانده بود مانده بودیم كه چه كار بكنیم چشمهای‌مان صحنه‌ای را می‌دید كه تا ابد، از یادمان نمی‌رفت فرمانده‌ای، پس از یك شب بی‌خوابی و بعد از انجام نماز و دعا همه، پوتینها را تمیز كرده و واكس زده است چه می‌توانستیم بگوییم! چه حرف، كلام، عمل یا تشكری شایسته این كار او بود!؟ هیچ! ترجیح دادیم در سكوت و حیرتی كه عشق و احترام ما را به ایشان بیشتر می‌كرد، از آن جا دور شویم


وقتی پس از چند لحظه، دوباره به آن قسمت رفتیم، باز حیرت زده شدیم! حاجی، كنار شیر آب، مشغول شستن ظرفهای شب پیش بود دیگر نتوانستیم طاقت بیاوریم بسرعت به ایشان نزدیك شدیم و از او خواهش كردیم كه ما را بیشتر از این شرمنده نكند و اجازه دهد ما این كار را كنیم اما او با همان حالتهای صمیمی و یكرنگی، بسادگی گفت زود باشید! وقت نماز می‌گذرد زود وضو بگیرید و نمازتان را بخوانید!

چهارشنبه 18/5/1391 - 9:5 - 0 تشکر 497108

خطا و تواضع


هنگامی كه در پادگان ابوذر بودیم، به طور كلی به انجام مسابقه‌ها و مسأله ورزش خیلی اهمیت می‌دادیم من و یدالله كلهر و چند نفر در تیم والیبال بودیم من به عنوان سرپرست بازیها، خیلی سختگیر و حساس بودم با بچه‌ها قرار گذاشته بودم كه هر كس خطا كرد، باید پشت خط برود و یك نفر جای او را بگیرد در اجرای این مقررات، خیلی سختگیری می‌كردم یك روز گرم بازی بودیم كه حاج یدالله كلهر، در بازی خطایی كرد پس از چند لحظه كوتاه، من برگشتم كه به او اعتراض كنم، دیدم آن بزرگوار خودش پشت خط رفته؛ تا مرا دید با خنده‌ای از روی تواضع و دوستی گفت یك نفر را بفرست جای من!


حاج یدالله كلهر، جانشین تیپ بود و این قدر تواضع و فروتنی داشت آیا این صفات و ویژگیها، الگو شدنی نیست!

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.