چوپان گله گم شده
در آن زمان، رسم ما و تمام طایفه كلهر، بر این بود كه تمام سه ماه تابستان را در لار بالاتر از اوشان و فشم، به سر میبردیم تمام همشهریان و هم محلهایهای ما، هر تابستان این كار را میكردند
لار، منطقهای بسیار خوش آب و هوا، سرسبز و زیباست؛ با چمنزارهای سبز و دشتهای پرگل كودكیهای من و یدالله و همبازیهایمان، در سبزی دشتها و در میان گلهای خوشبو و پرندگان طبیعت زیبای لار گذشت چمنزار سبز بود و كودكی و بازی و شیطنت
من باید هر روز گوسفندها را، كه حدود سی، چهل رأس بودند، برای چرا به چمنزارها میبردم و عصرها حدود ساعت پنج بازمیگرداندم آن روز هم، گوسفندها را برای چرا برده بودم
وقتی به چمنزار رسیدم،آنها را به حال خودشان رها كردم در آن اطراف، چشمه زیبایی به نام كركبود بود من كنار چشمه نشستم و مشغول آب بازی شدم گاهی با سنگها راه آب را عوض و گاهی هم آبتنی میكردم گوسفندها درست روبه روی من مشغول چرا بودند و من بیخود و بیخبر از همه چیز، مشغول بازی بودم
عصر شد موقع بازگشتن، خسته از یك روز بازی و شیطنت، سراغ گوسفندها آمدم تا آنها را جمع كنم و بازگردم اما هر چه گشتم، اثری از آنها ندیدم با ترس و نگرانی به خانه آمدم و به مادرم گفتم كه من گوسفندها را گم كردهام مادر با نگرانی گفت حالا هیچ كاری از دست كسی برنمیآید، باید تا صبح صبر كنیم
آن شب با نگرانی طی شد فردا صبح، همراه چند نفر به طرف تپهها راه افتادیم تا گوسفندها را جمع كنیم ناگهان از دور، كسی را دیدم كه برایم دست تكان میدهد وقتی به او نزدیك شدم، دیدم یدالله است با همان خندهای كه بر لب داشت، گفت چیزی را كه تو در روز روشن نتوانستی نگهداری، من در شب تاریك نگه داشتم و سالم برگرداندم! فهمیدم كه منظورش گله گوسفند است از او پرسیدم چطوری توانستی این كار را بكنی؟
یدالله گفت من در حال شكار بودم كه دیدم گلهای به من نزدیك میشود خوب كه نگاه كردم، از روی نشانیهایشان فهمیدم كه گوسفندهای خودمان هستند، خلاصه همه را جمع كردم و تا صبح منتظر ماندم وقتی هوا روشن شد، راه افتادیم و آمدیم یدالله تا مدتها درباره حادثه آن روز، سربهسر من میگذاشت و من، متعجب از شجاعت او كه چگونه در شب تاریك و در كوه، یك گله گوسفند را، سالم به خانه بازگردانده است