• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 10564)
سه شنبه 16/9/1389 - 11:14 -0 تشکر 259117
رمان((خورشید)) - شادی داودی

رمان((خورشید)) - شادی داودی

قسمت اول 

به نام خدا               اردیبهشت  1381

به قدری عصبی بودکه حدواندازه ای برای ﺁن نمیشدتصورکرد.تمام شب گذشته رابعدازشنیدن خبرگریه کرده بودودائم به دنبال یک دلیل منطقی برای ﺁن اتفاق می گشت!نمی دانست مقصراصلی چه کسی بوده ویاچه کسانی می توانستنددرتصمیمی که اوگرفته نقش اصلی رابه عهده داشته باشند!

تمام طول مسیردرهواپیمافقط اشک ریخته بودبه طوریکه تمام مهماندارهامتوجه ی این موضوع شده بودندوبه صورتهای مختلف سعی درتسلی دادن اوداشتنداماهیچیک دلیل اصلی اینهمه گریه واشک که ازچشمانﺁبی وزیبای اومیریخت رانمی دانستند!خوداوهم هیچ تمایلی به گفتن غم لانه کرده دردلش رانداشت.بالاخره هواپیمابعدازطی مسیری تقریبا"یک ساعته ازمقصدشیرازبه فرودگاه تهران نشست ومسافران طی گذراندن مراحل لازم ازهواپیماپیاده شدند.اوهم تنهاوسیله ی همراهش راکه یک کیف سامسونت کوچک ویک کیف دستی بودرابرداشت وازهواپیماخارج شد.درسالن انتظارتوقع دیدن هیچکس رانداشت ولی برخلاف میل باطنیشﺁناهیتابه فرودگاهﺁمده بود.ﺁناهیتابه محض اینکه اورادیدبه طرفش رفت وبامهربانی خواهرانه ای سامسونت اوراگرفت وباصداییﺁهسته سلام کرد.مانداناحتی حوصله ی جواب سلام دادنﺁناهیتاراهم نداشت فقط دلش میخواست هرچه سریعتربه خانه برسد.هردوشانه به شانهﻯﻯهم ازسالن خارج شدند.وقتیﺁناهیتاماشین راروشن کردقبل ازحرکت روکردبه مانداناوگفت:مانی...

مانداناسرش رابه صندلی تکیه داده بودوقطرات اشکی راکه بی محاباازچشمهایش می ریختندراپاک میکرد.ﺁناهیتا دوباره گفت:مانی...بسه...با توهستم.

ماندانابدون اینکه به اونگاه کندگفت:زودترمن رو به خونهﻯپدربزگ برسون.

ﺁناهیتایکه ای خوردوگفت:اونجا چی کارداری؟!!

مانداناهمانطورکه سرش رابه پشتی صندلی تکیه داده بودچشمهایش رابست وگفت:میخوام بدونم اونم ازاین اتفاق خبرداشته وهیچ کاری نکرده یاهنوزبیخبره...

ماندانابه قدری عصبی بودکهﺁناهیتاکاملا"ازصدایش این حالت اوراتشخیص میدادولی باتمام این اوصاف هنوزماشین رابه حرکت درنیاورده بود;دوباره گفت:ولی ماندانا...من که پای تلفن به توتوضیح دادم...مامان بزرگ خودش اینطورخواسته وخودش هم همهﻯکارهاش رو کرده...توکه بهترازمابه اخلاقش ﺁشنایی داری...به خدامامان ازوقتی مامان بزرگ اون کار رو کرده دائم غصه میخوره واشک میریزه...باباهم خیلی...

مانداناچشمهایش رابازکردوباعصبانیت بهﺁناهیتانگاه کردوگفت:حرکت میکنی یابرم تاکسی بگیرم؟

ﺁناهیتاالتماسﺁمیزبه اونگاه کردوگفت:ببین مانی...الان ساعت از9شب گذشته...مامان شام درست کرده...مامان بزرگ بیتا هم اونجاست...باباهم به خاطراینکه توشب می اومدی بعدازظهربه مطب نرفته...همه میدونن که توچقدرازاین خبرعصبی شدی ولی...الان رفتن به خونهﻯبابابزرگ اونم دراین ساعت اصلا"کاردرستی نیست...شاید اون بیچاره هم نگران بشه...خودت خوب میدونی که اون الان درسن وسالی نیست که مضطربش کنیم...درثانی بابامی خوادباتوصحبت کنه...فرداهم میریم مامان بزرگ رو میبینیم...خود اونم میخوادباتوصحبت کنه...

ماندانابه ساعت مچی ظریفی که دریکی ازسالهای تولدش ازمامان بزرگ هدیه گرفته بودنگاه کرد;چقدراین ساعت رادوست داشت;میدانست ازارزش مادی بالایی برخورداراست ولی این مسئله باعث علاقه اش به ساعت نبود!تنهامسئله ای که باعث میشداینقدرساعت برایش اهمیت داشته باشداین بودکه عزیزترین فردزندگیش یعنی مامان بزرگﺁنرادرجشن تولدهفده سالگی به اوهدیه کرده بود.

ﺁناهیتادرست میگفت;تقریبا"دیروقت بودوتارسیدن به کرج ورفتن به شهرکی که بابابزرگ درﺁن ساکن بودمسلما"زمان نامناسبتری پیش میﺁمد;پس چه بهترکه اول باخودمامان وباباحرفهایش رامیزدوبهﺁنهامیگفت که چقدرازدستﺁنهادلخوراست...بهﺁنهامیگفت کاری کهﺁنهادرموردمامان بزرگ کرده اندچقدروحشتناک وغیرقابل بخشش بوده است.ماندانانمی توانست باورکندکه پدرش یعنی تنهافرزندمامان بزرگ دست به یک همچین عمل پستی زده باشد...اصلا"چه دلیلی می توانست پدرش راکه یکی ازپزشکان عالیرتبهﻯایران بودواداربه انجام این کارکرده باشد!مامان بزرگ سالهای پیری خودرامیگذراندولی درشرایطی نبودکه اورابه خانهﻯسالمندان بسپارند...باتوجه به وضع مالیﺁنهااصلا"انجام این کاربه واقع دورازهرذهنی بودچراکه پدرمانداناﺁنقدرثروت داشت که به راحتی میتوانست درهمان خانه یاحتی خانهﻯمجلل وزیبایی دیگرکه مسلما"یکی ازاملاک شخصی خودمامان بزرگ بودباگرفتن یک پرستاروحتی استخدام چندخدمه اجازه بدهدمامان بزرگ روزهای پیری خودش رادریکی ازمنازل خودش لااقل سپری کند...پس سپردن اوبه خانهﻯسالمندان چه تعبیری میتوانست برای اوداشته باشد؟!!

ﺁناهیتاازفرودگاه خارج شدوباتوجه به خلوتی راهها خیلی سریع واردبزرگراه تهران_کرج شد.نیمه های راه ماندانابهﺁناهیتانگاه کردوباحرص خاصی گفت:مرده بودی جلوی اونها رو بگیری؟

ﺁناهیتاهمانطورکه رانندگی میکردگفت:مانی...به خداداری اشتباه فکرمیکنی...بگذاربرسیم خونه خودت همه چیز رو میفهمی...توالان اونقدر عصبی هستی که نمیشه دوکلام باتوصحبت کرد...

ماندانابه میان حرف اوﺁمدوگفت:بسهﺁنا...اگه تو خودت رو به احمقی زدی این رو بدون که من احمق نیستم...ﺁخه کدوم عقل سلیمی باور میکنه که مامان بزرگ باداشتن اینهمه امکانات وشرایط عالی رفاهی...به میل خودش خونهﻯسالمندان رفته باشه!!!

ﺁناهیتاگفت:مانی...مامان بزرگ باهیچکس مشکلی نداره...توخودت بهترمیدونی که مامان چقدربراش احترام قائله...نبودی ببینی چقدرالتماس مامان بزرگ میکردکه دست ازتصمیمش برداره...ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی...........

ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی بگیره دیگه هیچکس نمی تونه مانع انجامش بشه...بابا میدونست تو باور نمی کنی ;وقتی هم مامان بزرگ بیتاپای تلفن موضوع رو به توگفت باباخیلی عصبانی شدبه خصوص که توگوشی رو قطع کردی و دیگه تلفنها رو جواب ندادی...در ﺁخرم باگوشی من تماس گرفتی و ساعت پروازت رو از شیراز به من گفتی...بابا میدونست که تو اونقدر عصبی هستی که حاضرنمیشی به واقعیتها فکر کنی برای همین بهتر دید که وقتی اومدی خونه همه چیز رو برات توضیح بده بعدم خودت رو به دیدن مامان بزرگ ببره تا دلیل تصمیمش رو که حتی به بابا نگفته شاید به تو بگه...

مانداناخنده تلخی کردوگفت:مامان بزرگ بیتا خونهﻯ ما چیکار میکنه؟!!حتما"حالا که مامان بزرگ رفته جای خودش رو برای همیشه توی خونهﻯ ما باز دیده و میخواد اونجا بمونه؟

ﺁناهیتانگاهی به مانداناکردوبعدازمکث کوتاهی گفت:مانی تو خواهر بزرگتر منی...از تو بعیده که این فکر رو در مورد مامان بزرگ بیتا داشته باشی...خودت خیلی خوب میدونی که مامان بزرگ بیتا و مامان بزرگ از دوستان قدیمی و صمیمی سالیان گذشته هم هستن و میدونی که چقدر همدیگر رو دوست دارن...تو بهتر از من میدونی که مامان بزرگ بیتا اونقدر به مامان بزرگ علاقه داره که اگه یک روز اون رو نبینه شب باید یکی از کتابهای مامان بزرگ رو با خودش به تخت خواب ببره و چقدر عاشقانه از خاطرات ﺁشنائیش با مامان بزرگ تعریف میکنه...تو نمی دونی وقتی مامان بزرگ بیتا از تصمیم مامان بزرگ باخبر شد چه حالی پیدا کرد...طفلک کارش به تزریق سرم هم کشید...خیلی اصرار کرد که اونم به همراه مامان بزرگ به اونجا بره...اما مامان بزرگ قبول نکرد و کلی هم از دستش عصبانی شده بود تا اینکه مامان بزرگ بیتا مجبور به سکوت شد.

ﺁناهیتامیدانست که باتوجه به تمام توضیحاتی که میدادمانداناکلامی ازحرفهای اوراموردتوجه قرارنمی دهدوتمام حرفهای اوراباحالتی تمسخرﺁمیزدنبال میکرد;اماﺁناهیتاواقعیت رامیگفت!!!این خودمامان بزرگ بودکه باپای خودش وطبق تصمیم خودش به سرای سالمندان رفته بود!!!اماگرفتن یک چنین تصمیمی ازطرف مامان بزرگ کاری باورنکردنی بود...باوراین مطلب نه تنهابرای ماندانا بلکه برای تمام خانواده که تاﺁن شب چهارمین شب رابانبودن مادربزرگ درمنزل سپری میکردند غیرقابل باورمینمود.

ماندانامهندسی قدرت خوانده ودرنیروگاه برق شیرازمشغول به کاربود;پدرش دکترشاهپوری نام داشت ویکی ازپزشکان شناخته شده به شمارمیرفت;مادرش نیززنی بسیار مهربان وﺁرام بودکه تحصیلات خودرادررشته موسیقی به پایان برده بودودرنواختن پیانومهارت خاصی داشت اماخانه داری وعشق ورزیدن به همسرودوفرزندش ومادرهمسرش بزرگترین هنراومحسوب میشد...ﺁناهیتافوق لیسانس علومﺁزمایشگاهی داشت وتلاش برای قبولی درمرحلهﻯدکتری رادنبال میکرد...دربین اعضای این خانواده روابطی بسیارمنطقی وعاطفی حکمفرمابود.اززمانی که ماندانابه یادمیﺁوردمامان بزرگ باﺁنهازندگی میکرد...باوجودزنده بودن پدربزرگشان ودررفاه بودن کامل امورات زندگی اوامامامان بزرگ هیچ وقت بااوزندگی نمیکرد!!!ولی همیشه احترام خاصی نیزبرای پدربزرگ قائل بود!!!ماندانامیدانست خانه ای که درحال حاضراووخانواده اش درﺁن ساکن هستندمتعلق به مامان بزرگ است ولی هیچ وقت صحبتی ازاین مالکیت مطرح نشده بودواین اطلاعات رااوبه خاطرفضولی هایش دراتاق شخصی مامان بزرگ به دستﺁورده بود.مامان بزرگ به ظاهرباﺁنهازندگی میکردولی بیشتراوقات خودرادرسوئیت شخصی خودکه یک مکانی بسیارشیک وزیبادرطبقه سومﺁن ساختمان بودسپری میکردوفقط برای صرف ناهارویاشام وگاه صبحانه به طبقه متعلق بهﺁنهامیﺁمد.مامان بزرگ اخلاق خاص خودش راداشت ومادرمانداناازهمه بیشتربه اخلاق وخواسته های اوﺁگاهی واشراف داشت...درهیچ موردی به اصرارنمی کردودرتمام تصمیم گیری هاتنهاخودمامان بزرگ بودکه حرفﺁخرش رامی زد;مامان بزرگ اهل مشورت نبودوحتی باداشتنﺁنهمه ثروت هیچ وقت وکیلی برای خودش استخدام نکرده بودالبته این به دلیل خساست نبودبلکه مامان بزرگ واقعا"به امورزندگی چه ازنظراقتصادی وچه ازنظرفرهنگی ومعنوی کاملا"ﺁگاهی داشت.ماندانابه یادداشت زمانی که مامان بزرگ دراتاق شخصی خودش مشغول نوشتن میشدممنوعیت ورودبهﺁن اتاق شروع میگردیدوچقدرازﺁن روزهای ممنوعیت بیزاربود...مامان چقدراصرارداشت که درﺁن روزهاحدالامکان محیط خانه رامملودرسکوت وﺁرامش نگه داردواجازهﻯرفتن به طبقه سوم راازمانداناوﺁناهیتامیگرفت...چقدرمانداناوﺁناهیتالحظه شماری میکردندتابلکه شایدمامان بزرگ به هوای خوردن غذابه طبقهﻯپایین بیاید...که این مسئله درﺁن روزهافقط یک مرتبه اتفاق می افتاد.مامان بزرگ خیلی کم حرف بودوماندانامیدانست که چقدرهمه تشنهﻯشنیدن کلامی ازاوهستند...به وضوح این رادرک میکردکه وقتی اقوام ودوستان به منزلﺁنهادعوت میشدندچطورزمانی که به هردلیلی مامان بزرگ لب به سخن بازمیکردهمه جاراسکوت فرامیگرفت وچطورهمه مشتاق وعاشقانه به صدای روحبخش وکلام نافذاوگوش میسپردند.اماافسوس که سخنان اوهمیشه بیش ازچندجمله نبودودرتمام ساعات مهمانی هااگرمادربزرگ شرکت میکردسکوت بیشترین کلام اوبود.مانداناتقریبا"درافکارخودش غرق شده بودوچون تمام مسیرچشمهایش بسته بودمتوجهﻯگذرزمان ورسیدن به مقصدنشد.ﺁناهیتاباکنترل برقی درب حیاط رابازکردوماشین رابه داخل حیاط زیبای ساختمان برد.

مانداناچشمهایش راگشودوبه حیاط نگاه کرد...فواره های کناراستخربازبود...این سلیقهﻯمادربزرگ بودکه همیشه شبهابه حیاط میﺁمدودرصورت مساعدبودن هوافواره هارابازمیکردوتمام چراغهای رنگی حیاط راروشن می گذاشت سپس روی صندلی راحتی شخصی خودش به روی ایوان مینشست وبه حیاط چشم میدوخت...اماماندانامیدانست که امشب خانه ازحضوربرکت مامان بزرگ خالی است.تمام زیبایی های حیاط وساختمان مجللﺁن که چشم هررهگذری بهﺁن خیره می ماندبدون وجودمامان بزرگ هیچ ارزشی برای ماندانانداشت...دوباره اشکهایش سرازیرشد...

ازماشین که پیاده شدصدای پاهای مامان ومامان بزرگ بیتاکه ازپله هاپایین میﺁمدندراشنید;به علت روشنی چراغهاوقتی به صورتﺁنهانگاه کردفهمیدﺁنهانیزشایدتاهمین چنددقیقه پیش گریه میکرده اند...مامان بادیدن اودوباره به گریه افتاد...ماندانابه طرفﺁنهاازپله هابالارفت.مامان دستهایش رابه دورگردن مانداناانداخت ودرهمان حال که گریه میکردگفت:مانی جان...من رو مقصر ندون...باور کن هر کاری کردم قبول نکرد دست از تصمیمش برداره...............

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 1/10/1389 - 15:6 - 0 تشکر 265415

shadidh گفته است :

ممنون و سپاسگزار لطف شما هستم
behroozraha گفته است :
[quote=shadidh;571716;265414][quote=behroozraha;558041;265374]قلمت تواناتر از پیش باد

و اما بعد 

پنج شنبه 2/10/1389 - 11:27 - 0 تشکر 265887

رمان((خورشید))قسمت14 - شادی داودی
شهاب کار خودش را کرده بود و با ساختن دروغی ﺁنچنانی مبنی بر اینکه نرگس او را در ﺁشپزخانه کتک زده!!! ﺁش پر روغنی برای نرگس پخته بود! فخرالزمان که در شرایط سخت شروع زایمان قرار گرفته بود بعد از شنیدن حرفهای دروغ شهاب که با اشک و زاری همراه بوده به گمان اینکه واقعا"نرگس روی شهاب دست بلند کرده است حسابی اعصابش به هم ریخته بود و حالا با ﺁمدن خانم بزرگ یا همان سلطنت بانو که یکی دیگر از مدافعین سر سخت شهاب بود اوضاع صددرصد به ضرر نرگس گشته بود.فخرالزمان حکم کرده بود که در همان شرایط برفی نرگس پس از پایان کارهایش باید جل و پلاس خود را جمع کرده و عمارت را برای همیشه ترک نماید و این برای نرگس بسیار سخت مینمود چرا که اولا"نمی توانست دروغ شهاب را به فخرالزمان در چنان شرایطی ثابت کند در ثانی خراشیدگی ناشی از میخهای درگاه ﺁشپزخانه به روی دستهای شهاب کاملا"شبیه چنگ ناخن مینمود و این باور فخرالزمان را بر صحت گفتار شهاب شدت میبخشید.ﺁمدن سلطنت بانو نیز بر شدت قضایا و پافشاری در تصمیم اتخاذ شده از سوی فخرالزمان می افزود.حاجیه خانم بی خبر از قضایای پیش ﺁمده بعد از اینکه از اتاق خودش خارج شد به سمت مطبخ روانه گشت تا قبل از هر کاری تدارک شام شب را ببیند.وقتی وارد مطبخ شد از اینکه در کف ﺁنجا مقداری انجیر خشک و بادام ریخته بود زیاد تعجب نکرد چرا که از شهاب بعید نمی دانست که وقت و بی وقت بر سر صندوقچه برود و ﺁثار به جا مانده از دله گی هایش را پاک نکرده و در کف مطبخ رها کند.حاجیه خانم سرش را از مطبخ بیرون کرد و صدیقه را صدا نمود.صدیقه که ﺁخرین قسمتهای ملحفه شسته شده را به روی بندی در زیر زمین عمارت صاف میکرد تا بعد از خشک شدن حداقل چروکی را به خود بگیرد در حالیکه دستهایش را با گوشه چارقد سفیدش خشک میکرد از پله های زیرزمین بالا ﺁمد و طبق خواست حاجیه خانم جارو و خاک انداز را از کنار اجاق برداشت و در حالی که کمی جارو را نم میزد تا هیچ خاک احتمالی به هنگام جارو کردن از کف مطبخ بلند نشود شروع به جاروی ﺁنجا کرد;اما دائم در فکر نرگس بود و بلای ناگهانی که از چند ساعت پیش گریبانش را گرفته بود.حاجیه خانم گوشتهای قورمه را برای طبخ ﺁماده میکرد و در ضمن پیاز درشتی را هم از سبد ﺁویخته از دیوار برداشت و مشغول نخودی خورد کردن ﺁن شد;اما صدیقه را نیز زیر نظر داشت و از طرز جارو کردن سر به هوایش به تنگ ﺁمده بود.بالاخره طاقتش را از دست داد و گفت:ذلیل مرده این چه جور جارو کشیدنه؟! حواست کدوم گوریه که دل به کار نمیدی؟! اون گوشه کنار دیوار رو نگاه کن مگه کوری که اونهمه بادوم و انجیر رو اونجا نمی بینی...

صدیقه دست از جارو کشید و همانجا روی دو پایش روی زمین نشست و در حالیکه به ﺁتش تازه جان گرفته در اجاق که با صدای چرق چرق هیزمها هر لحظه جان بیشتری میگرفت نگاه کرد و ﺁهسته زیر لب گفت:مامان حاجی...نرگس از اینجا بره;جایی داره که به اونجا بره؟

حاجیه خانم در حالیکه پیاز درشت در دستش را تا نیمه خورد کرده بود برای لحظاتی کوتاه به صورت گیج و پر غصه دخترش نگاهی انداخت و گفت:چرا مهمل میبافی؟!!!نرگس کجا رو داره که از اینجا بره!!! چرا به جای اینکه به کارت برسی چرند به هم می بافی؟

صدیقه نگاهش را از اجاق گرفت و به صورت پر از تعجب حاجیه خانم که با چشمان گرد شده به او خیره مانده بود نگاهی انداخت و گفت:مگه شما نمی دونید که شهاب ﺁتیش گرفته دوباره چه ﺁتیشی به پا کرده؟

حاجیه خانم دستانش شل شد و در لبه دیگ قرار گرفت و با صدایی که لرزشی خاص از ﺁن به گوش میرسید گفت:یا ابوالفضل...نرگس بدبخت...چه ﺁتیشی به جون این دختر یتیم انداخته؟

صدیقه در حالیکه باقی انجیرها و بادامها را از کنار دیوار با دست برمیداشت و در خاک انداز قرار میداد وقایع را برای مادرش تعریف کرد.حاجیه خانم از جایش بلند شد.بغضی ناشناخته گلویش را میفشرد چرا که او بهتر از هر کسی نرگس را میشناخت...اگر هر قدر سر به هوا و دل به کار نده بود اما دست بزن ﺁنهم روی بچه های فخرالزمان را نداشت خصوصا"شهاب را.یعنی جرات این کار را نداشت چرا که نرگس خوب میدانست اگر خطایی از او سر بزند فخرالزمان خیلی راحت عذر او را خواهد خواست و او که تازه چند صباحی بود با کار کردن در منزل ابراهیم خان توانسته بود بعد از مرگ پدرش و گذشت چند سالی لقمه نانی قابل خوردن به منزل ببرد;به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادن موقعیت کاریش در منزل ابراهیم خان نبود...ولی حالا با دروغی که شهاب ساخته بود نرگس دیگر باید خواب ماندن و کار کردن در اینجا را به خود میدید! حاجیه خانم گیج شده بود و نمی دانست برای نجات این دختر چه باید بکند.دلش میسوخت و در دل به شهاب ناسزا میگفت.چند قدمی در ﺁشپزخانه راه رفت...اما فکرش به جایی قد نمی داد!!! نرگس با چشمانی اشکبار اتاقی که در ﺁن مورد توهین از سوی سلطنت بانو قرار گرفته بود را ترک کرد و بعد گذشتن از ایوان و پایین رفتن از پله ها به سوی مطبخ رفت.حاجیه خانم ﺁمدنش را از شیشه پنجره های کوچک مطبخ دیده بود.منتظرش ایستاد تا داخل شود.صدیقه نیز بالاخره جارو کشیدن را به پایان رسانده بود و طبق دستور حاجیه خانم که دیگر دست و دلش به کار نمی رفت مشغول خورد کردن بقیه پیازها در دیگ شد.نرگس وارد مطبخ شد و به گوشه خالی کنار اجاق رفت و روی دو پا نشست و زانوهایش را در میان دو دست گرفت و به نقطه ای خیره شد.هر دو چشمش از اشک پر شده بود و بعد از لحظاتی کوتاه قطرات درشت اشک از چشمانش به روی سفالهای سرخ کف مطبخ میریخت.درشتی اشکهایش صدیقه و حاجیه خانم را به تعجب انداخته بود.حاجیه خانم به طرفش رفت و..............

حاجیه خانم به طرفش رفت و کنارش روی کف پوش سفالی زمین نشست.نمی دانست چه باید بگوید و جایی برای دلداری او نمی دید.هیاهویی نه چندان پر صدا از حیاط به گوششان رسید اما هیچیک رمقی در خود نمی دیدند که حتی برای کنجکاوی هم شده به بیرون سرک بکشند.صدای چرق چرق هیزمهای اجاق بیشتر شده بود و به غیر از ﺁن صدای خورد شدن پیاز و ریختن ﺁن به داخل دیگ تنها صداهایی بود که به گوش ﺁن سه میرسید.صدای صحبت و گفتگو در بیرون مطبخ نزدیکتر شده بود.درب مطبخ ناگهان به صورتی محکم از دو لنگه باز شد.حاجیه خانم سریع از جایش بلند شد و به سمت درب برگشت.ابراهیم خان ﺁمده بود و درست در بین دو لنگه باز درب ایستاده بود و با عصبانیت به حاجیه خانم نگاه میکرد.پشت سر او گماشته همیشگی اش و سیدمهدی قرار داشتند و در دستان هر دوی ﺁنها انبوهی از ﺁذوقه و مایحتاج منزل به چشم میخورد.برف شدت گرفته بود و در همان لحظات کوتاهی که ابراهیم خان در درگاه مطبخ ایستاده بود و گماشته و سید در پشت سرش بودند روی بارهای دستشان و شانه هایشان پر از برف شده بود.حاجیه خانم توقع ﺁمدن ابراهیم خان را به این زودی نداشت و به نوعی دست و پایش را گم کرده بود.بعد از اینهمه سال خدمت در این خانه حالا مثل یک خدمه تازه کار و ناوارد حالتی بلاتکلیف به خود گرفته بود.نرگس هنوز روی زمین نشسته بود و اشکش را پاک میکرد گاهی هم دماغش را بالا میکشید و تعجب دیدن ابراهیم خان در ﺁن وقت روز مانع این شده بود که برای احترام از جایش بلند شود.صدیقه با تمام سادگی اش گویی بهتر از ﺁن دو توانسته بود خودش را جمع و جور کرده و از سر دیگ بلند شده دستانش را به هم قلاب و سرش را پایین انداخته و منتظر ایستاده بود.ابراهیم خان با صدایی نسبتا" بلند و عصبی گفت:مگه کر شدید؟!! از جلوی درب هر کی رو صدا میزنم انگار همه مرده ان که بیان این بارها رو بگیرن...خوبه همتون سالمید...پس چه مرگتونه که جوابم رو نمی دید؟!!

بعد نگاهی به نرگس که هنوز روی زمین نشسته بود انداخت و با غیض خاصی گفت:این دختره چه مرگشه؟دلم نمی خواد امشب که چهارمین فرزندم به دنیا میاد زق و زوق کسی رو در خونه بشنوم...بلند شو...

نرگس دست پاچه از روی زمین بلند شد ولی هنوز گریه میکرد و با همان حالت گفت:ببخشید...

ابراهیم خان نگاه پر اخمش را به سوی حاجیه خانم برگرداند و گفت:هر چه زودتر صدای این دختره رو بخوابون...نمی خوام امشب کسی در این خونه غصه دار باشه.

بارقه امیدی در دل حاجیه خانم درخشید.ابراهیم خان در به دنیا ﺁمدن فرزندان قبلیش در تهران نبود و هیچ شعفی از او در ﺁن لحظات دیده نشده بود.به دنیا ﺁمدن مهتاب و شهاب و ستاره که در سالهای1293و1295اتفاق افتاده بود درست سالهایی پر طنش در تاریخ ایران بود.سالهای که جنگ جهانی سبب شده بود زمزمه تغییر پایتخت از تهران به اصفهان به گوش اذهان عمومی برسد.ابراهیم خان در فاصله سالهای1293تا1296دائم در حال ماموریت های نظامی و کشوری بود و وقتی در تاریخ1294زمزمه تغییر پایتخت از تهران به اصفهان به اوج خود رسیده بود;ابراهیم خان دو فرزند دو قلو و ارشد خود یعنی مهتاب و شهاب را فقط یک بار دیده بود و این در حالی بود که فخرالزمان بار دیگر باردار شده یعنی ستاره را در راه داشت.در ﺁن دوران ابراهیم خان ﺁنقدر مشغول امور گشته بود که اصلا" هیچ شعفی از خود هنگام پدر شدن نشان نداده بود حتی پس از پایان مشغله ها و پیدایش ﺁرامش نسبی سیاسی و نظامی در کشور هم دیگر نتوانسته بود ﺁنچنان که باید فرزندانش را مورد لطف پدری خویش قرار بدهد و در این میان فخرالزمان فقط از بی مهری او نسبت به شهاب گله مند بود و هرگاه در این خصوص حرفی به مادر خود سلطنت بانو میگفت او نیز سریعا" مشغله های فکری و شغل مهم ابراهیم خان را مطرح میکرد تا مبادا خاطر فخرالزمان نسبت به ابراهیم خان مکدر باقی بماند چرا که سلطنت بانو علاقه خاصی به تنها داماد خود داشت و او را مایه مباهات و افتخار فامیل میدانست.در ﺁن شب حاجیه خانم گفتار و رفتاری از ابراهیم خان مشاهده میکرد که گویا از این مرد همیشه خشن بسیار بعید میدانست.ابراهیم خان تولد سه فرزند قبلیش را ندیده بود و حالا تولد چهارمین فرزندش را با تمام وجود حس میکرد;گویی میخواست تمام قصورات وظایف پدریش را در فرزند چهارم جبران نماید...او را خوش قدم پنداشته بود چرا که ساعتی قبل ترفیع درجه ای درخور توجه از سوی امنیه دریافت کرده بود و همه را از قدم مبارک این نوزاد میدانست که در ﺁن شب متولد میگشت.دلش نمی خواست در این شب دلی را ناراحت و نگران ببیند...ابراهیم خان نه تنها از سرداران مورد اعتماد سردارسپه بود در اداره امنیه نیز از نفوذ بالایی برخوردار بود و همین دو شغل بود كه همیشه از او فردی عبوس و خشن ساخته به طوریکه دیدن او لرزشی خاص در بیننده از ابهتش ایجاد میکرد و حالا بروز هرگونه شفقت و مهربانی از سوی او برای همگان غیر قابل باور و عجیب مینمود.حاجیه خانم احساس میکرد شاید بتواند با جملاتی که چند دقیقه پیش از براهیم خان شنیده بود او را واسطه ای برای بخشش نرگس از سوی فخرالزمان گرداند.پس بدون معطلی به ابراهیم خان که تقریبا"قصد خروج از مطبخ را کرده بود گفت:ببخشید ﺁقا...گریه نرگس به این زودی ها تموم نمیشه...تا از این جا بره.

ابراهیم خان دوباره به سمت حاجیه خانم برگشت و گفت:بره؟؟؟

حاجیه خانم با دست به پشت صدیقه فشار ﺁورد و سریع گفت:برو دختر...برو بارها رو از دست مردها بگیر.

و بعد رویش را کرد به ابراهیم خان و گفت:خطایی کرده...مورد غضب خانم قرار گرفته...بچه گی کرده...اما خوب شما اخلاق خانم جون رو بهتر از من میدونید...نرگس رو جواب کرده...طفلک از بدبختی خودش گریه میکنه.

ابراهیم خان لحظاتی به نرگس که سرش پایین بود و از نوک بینیش قطرات اشک به زمین میریخت را از نظر گذراند.نفس صدادار و طولانی کشید و گفت:چه غلطی کردی؟

نرگس که جرات نگاه کردن مستقیم به چشمهای ابراهیم خان را نداشت همانطور که به زمین نگاه میکرد گوشه چارقدش را هم به دور انگشتانش میپیچید و جواب داد:ﺁقا به قرﺁن من ﺁقا شهاب رو نزدم...دستم بشکنه اگه این کار رو کرده باشم...من رو چه به این غلطها...مگه ممکنه من جرات کنم و دست روی ﺁقازاده و ولی نعمتم بلند کنم...شما رو به خدا حرفم رو باور کنید.

در این لحظه صدای خاله زینب از عمارت اصلی که به روی ایوان ﺁمده بود به گوش رسید:حاجیه خانم ﺁب داغ کنید...همون قدر که دفعات قبل داغ میکردید...ملحفه و پارچه تمیز هم بیارید...قلیون منم بگو ﺁماده کنن.

ابراهیم خان به سمت عمارت برگشت و نگاهی کرد.قصد بیرون رفتن از مطبخ را نمود که حاجیه خانم دوباره گفت:چه کار کنم ﺁقا؟...نرگس رو به کار بگیرم یا ردش کنم بره...به خدا دست تنها از پس اینهمه کار برنمیام...در این شب و شرایط چه طور میتونم کمک دستی برای خودم جور کنم...خودتون میدونید...البته شما صاحب اختیارید اما به من هم رحم کنید...حداقل این...

ابراهیم خان نگذاشت حاجیه خانم بیش از این به حرفش ادامه بدهد با صدایی پر از خشم گفت:بسه دیگه...می گم نمی خوام ناله و نارضایتی در این شب از کسی بشنوم اون وقت تو هم وقت گیر ﺁوردی...تحفه رو فعلا" کمک دست خودت نگه دار تا...............

ادامه دارد...پایان قسمت14

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 3/10/1389 - 13:14 - 0 تشکر 266370

رمان((خورشید))قسمت15 - شادی داودی
ابراهیم خان نگذاشت حاجیه خانم بیش از این به حرفش ادامه بدهد با صدایی پر از خشم گفت:بسه دیگه...می گم نمی خوام ناله و نارضایتی در این شب از کسی بشنوم اون وقت تو هم وقت گیر ﺁوردی...تحفه رو فعلا" کمک دست خودت نگه دار تا یکی دو روز دیگه کسی رو به وردستیت بفرستم.

دیگر حرفی نزد و از مطبخ بیرون رفت و با قدمهایی محکم به سمت عمارت راهی شد.از پله ها که بالا میرفت دلش به حال نرگس سوخته بود اما شرایط ایجاب میکرد که در امور داخلی خانه ﺁنهم در رابطه با خدمه مقام و منزلت خود را پایین نیاورد و دخالتی نکند و مثل سابق این امور را به خانم خانه محول نماید.گرچه دلش گواهی میداد که دخترک راست میگوید اما اگر بنا بود در این امر دخالتی بکند اولا" کاری دور از انتظار میبود ثانیا" دیگر سنگ روی سنگ در این خانه بند نمیشد پس بهتر دید که به این کارها کاری نداشته باشد.به ایوان که رسید بنا به عرف ﺁن زمان صلاح نبود به اتاقی که فخرالزمان در ﺁن به حال زایمان است قدم بگذارد لذا به ﺁخرین اتاق که بیشتر در روزهای تابستان به علت خنکی از ﺁن برای خواب نیم روزش استفاده میکرد رفت.در این وقت سال و در ﺁن شب برفی سرمای ﺁن اتاق طاقت فرسا بود اما ابراهیم خان به این سرماها و سختتر از اینها عادت داشت و اصولا" سالهای خدمتی اش را در شرایطی سخت و ماموریتهای ﺁنچنانی گذرانده بود برای همین از سرمای اتاق شکایتی نداشت فقط چون هوا دیگر تاریک شده بود برای روشنایی اتاق به چراغ نیاز داشت;سرش را از درب بیرون کرد و صدا زد:سیدمهدی...سیدمهدی...به مطبخ بگو چراغ لازم دارم.

سیدمهدی بیﺁنکه به حاجیه خانم حرفی بزند به زیر زمین رفت و چراغی را برای ﺁقا مهیا کرد و در مدت زمان کوتاهی اتاق را برای ابراهیم خان روشن کرد.وقتی اتاق روشن شد دید که ابراهیم خان روی زمین در حالیکه پشتش را به مخدعه مخملی قرمز رنگی داده بود نشسته و سخت در فکر است.سیدمهدی میدانست که ابراهیم خان در این شب دلش نمی خواهد اتفاق ناگواری در منزل بیفتد اما شهاب ﺁتش به جان گرفته ﺁتشی به پا کرده بود که ابراهیم خان صلاح نمیدید در خاموش کردن ﺁن اقدامی بکند.سیدمهدی کمی این پا و ﺁن پا کرد و گفت:ﺁقا...بگم صدیقه اسباب کرسی رو الساعه براتون فراهم کنه...معلوم نیست تا چند ساعت دیگه شما لازم بدونید در اینجا باشید.

ابراهیم خان با سر حرف سیدمهدی را تایید کرد و در کمتر از یک ساعت کرسی مرتب و گرمی به کمک نرگس و صدیقه برای ابراهیم خان در اتاق فراهم شد.موقع شام خاله زینب هنوز کنار بستر فخرالزمان به انتظار تولد نوزاد نشسته بود.سلطنت بانو برای صرف شام ترجیح داد پیش دامادش برود.اسباب شام را برای ﺁنها روی کرسی پهن کردند.حاجیه خانم قیمه پلوی خوش ﺁب و رنگی را تدارک دیده بود که عطر زعفران و گلابش ﺁدم را مست میکرد اما خود حاجیه خانم از غصه نرگس که دیگر رفتنش بعد از سخنان ابراهیم خان حتمی شده بود;نتوانسته بود لب به شام بزند و با دلی پر غصه در مطبخ نشسته بود.میدانست نمی تواند برای نرگس کاری بکند.طفلک نرگس بعد از شام ظرفها را نیز شست و با دنیایی پر از غصه به عمارت خدمه رفت تا در اتاق کوچکی که به او اختصاص داده بودند ﺁخرین شب خود را در این خانه نیز به صبح برساند.میدانست که فردا بعد از نماز صبح باید خانه را ترک کند چرا که با دروغی که شهاب ساخته و تصمیمی که فخرالزمان گرفته بود دیگر جایی در ﺁن خانه برای خود نمیدید.با دلی پر غصه و بغضی در گلو از ظلمی که در حقش شده بود به خواب رفت;اما در دل ﺁرزو کرد که هیچ وقت فخرالزمان از دست شهاب ﺁرامش به خود نبیند و ﺁرزوی عاقبت به خیری شهاب را با خود به گور ببرد...و بعد در حالیکه به هق هق افتاده بود به خواب رفت.



******************************

**************

ساعت1:30بامداد صدای ضعیف نوزاد در فضای ساکت و برف گرفته حیاط پیچید.حاجیه خانم هنوز نخوابیده بود و تا همین چند لحظه پیش از به دنیا ﺁمدن نوزاد در گوشه اتاق چهار زانو نشسته و گاهی هم چرت میزد...مانده بود تا اگر خاله زینب کمکی خواست او ﺁنجا باشد.وقتی نوزاد به دنیا ﺁمد سلطنت بانو سریع بعد از انجام کارهای لازمه او را از دست خاله زینب گرفت و در حوله و پارچه سفیدی پیچید.پارچه و حوله را از روی گردی صورت سفید نوزاد کناری زد و بعد با صدایی که فخرالزمان هم خوب بشنود گفت:مبارکه انشاالله...خوش قدم باشه.

فخرالزمان که درد زایمان تا حدودی او را بیرمق کرده بود با صدای بغض داری گفت:ای کاش پسر بود...ابراهیم خان بیشتر خوشحال میشد.

سلطنت بانو پشت چشمی نازک کرد و در جواب گفت:حالا مگه به شهاب چقدر توجه خاص داشته که تو همیشه در طلب فرزند پسر.............

سلطنت بانو پشت چشمی نازک کرد و در جواب گفت:حالا مگه به شهاب چقدر توجه خاص داشته که تو همیشه در طلب فرزند پسر هستی؟...بزرگان همیشه در فرزند ذکور تک بودن...چه اصراری داری که برای شهاب طفل معصوم رقیبی بیاری...خدا خودش بهتر میدونسته که فرزند پسر ابراهیم خان باید همون فرزند ارشدش باشه...بقیه فرزندها تنها به یمن فزونی برکت پا به این خونه گذاشتن...خدا تن شهاب رو سالم نگه داره.

با شنیدن این حرفها حاجیه خانم فهمید که نوزاد به دنیا ﺁمده دختر است.مشخص بود که از فردا فرد جدیدی به خدمه اضافه خواهد شد و ﺁن فردی است که باید نگهداری و مراقبت نوزاد را به عهده بگیرد.خاله زینب کارهای مربوط به فخرالزمان را انجام داد و سپس از حاجیه خانم خواست که سینی خاکستر و ﺁجرها و دیگهای ﺁب جوش و ملحفه های ﺁلوده را از اتاق بیرون ببرد.حاجیه خانم هم یکی از دیگها را که دیگر ﺁب ﺁن به سردی رفته بود را برداشت و به علت پا دردی که داشت به ﺁرامی از اتاق بیرون رفت.باید در اسرع وقت کاچی پر روغنی برای فخرالزمان میبرد.به مطبخ که وارد شد;صدیقه کنار اجاق روشن زیر اندازی پهن کرده بود و با لحافی که به رویش کشیده بود به خواب رفته بود.حاجیه خانم نزدیک شد و تکانی به صدیقه داد و گفت:بلند شو...خانم فارغ شد...برو به اتاق و اسباب زائو رو جمع کن بیار بیرون...بلند شو دیگه.

صدیقه کش و قوسی به بدنش داد و از جا بلند شد.باز ماندن درب مطبخ و هجوم سرمای برفی ﺁن شب به داخل باعث لرزشی در اندام صدیقه گشته بود اما میدانست که اگر بهانه و یا کندی در حرکت از خود نشان بدهد باید انتظار چند فحش و بد و بیراه را از مادرش نیز داشته باشد.سریع زیرانداز را لوله کرد و کنار دیوار قرار داد;پتو را نیز تا کرد و روی سکوی کنار مطبخ گذاشت و به تندی چارقدش را مرتب کرد و دستی به دامن بلندش کشید تا ﺁنرا صاف کرده و سپس با عجله از مطبخ بیرون رفته و به سمت عمارت دوید.در طول مسیر تا به پله های عمارت برسد چندین بار نزدیک بود به زمین بخورد ولی به سختی خودش را کنترل میکرد.برف زیادی باریده بود و در این وقت از شب که از نیمه گذشته بود برف تا بالای زانوهای صدیقه میرسید.حاجیه خانم بساط کاچی را قبلا" فراهم کرده بود و در مدت زمان کوتاهیﺁنرا ﺁماده و در کاسه چینی گلسرخی و زیبایی ریخت و در سینی نقره قرارش داد و رویش را با قاب مرغی مورد علاقه فخرالزمان پوشاند و پارچه مخمل قرمز یراق دوزی شده ای را هم روی ﺁن انداخت و منتظر شد تا صدیقه برگردد و کاسه را به دست او بدهد و خودش منقل اسپند را که کاملا" ﺁماده شده بود و دود مطبوعی از سوختن اسپند و کندر در ﺁن برمیخاست را برداشته و به بالین فخرالزمان بروند.بعد از دقایقی صدیقه برگشت.ملحفه های ﺁلوده را سریع در سبد چوبی کنار درب قرار داد و بقیه وسائل را کناری گذاشت تا بعدا" به شستشوی ﺁنها برسد سپس در حالیکه طبق دستور حاجیه خانم کاسه و سینی کاچی را از دست او میگرفت با غیضی خاص گفت:بلا به دور...مادر اینقدر بیرحم ندیدم...مگه میشه زائو نخواد به بچه اش شیر بده...طفل معصوم از گریه جگرش سوراخ شده...ولی خانم از دادن شیر به بچه خودداری میکنه!!!

حاجیه خانم که منقل اسپند را در دست داشت نگاه پر اخمی به صدیقه کرد و گفت:باز دوباره تو رو پی کاری داخل عمارت فرستادم فضولیت گل کرد.

صدیقه سرش را پایین انداخت و با صدایی ﺁرام گفت:خدا رو خوش نمیاد...به لطف خدا نوزاد سالم به زمین گذاشته...صورت بچه مثل گله...ﺁدم دلش میسوزه...خوب طفل معصوم تلف میشه.

حاجیه خانم با یک دست فشاری به کتف صدیقه داد و او را به سمت درب فرستاد و گفت:خوبه...خوبه...کاسه داغتر از ﺁش نباش...مادر طفل کس دیگه ایه تو ترس مرگش رو داری...برو ببینم از خستگی دارم میمیرم.

هر دو از مطبخ خارج شدند و تا رسیدن به اتاق... حاجیه خانم در درون خودش هزار فکر کرد.گر چه که با حرفهایش می خواست دهان صدیقه را ببندد...اما تعجبی نیز در خود احساس میکرد از اینکه ﺁیا واقعا" فخرالزمان از دادن شیر به طفل خودداری کرده است؟!! چه دلیلی برای کارش داشت؟!! ﺁیا فقط به دلیل اینکه نوزاد پسر نیست چنین غضب کرده؟!! اما این غضب به جا نیست...اگر هم باشد باید از سوی ابراهیم خان ادا شود نه فخرالزمان...باز فکر کرد شاید صدیقه بد فهمی کرده و موضوع چیز دیگری بوده و او اینطوری به نظرش رسیده...وقتی از پله ها بالا رفتند سیدمهدی را دیدند که جلوی درب اتاق در ایوان ایستاده!!! حاجیه خانم با عصبانیت نگاهی به او کرد و گفت:اینجا چی می خوای؟!! سلطنت بانو اگه تو رو ببینه که تکلیف همه ما رو یکسره میکنه.

سیدمهدی به ﺁهستگی گفت:ﺁقا گفته که میخواد بچه رو ببینه.

چشمان حاجیه خانم از تعجب گرد شد و گفت:مگه ابراهیم خان هنوز بیدار مونده؟!!

سیدمهدی با سر جواب مثبت داد.حاجیه خانم با همان حالت متعجبش جواب داد:باشه...میرم داخل و به خانم میگم.

داخل اتاق زائو با دقایق پیش هیچ شباهتی نداشت.صدیقه اسباب اضافی را از اتاق بیرون برده بود و در طول این مدت خاله زینب هم ملحفه های روی تخت و زیر فخرالزمان را عوض کرده و همه جا را مرتب کرده بود.نوزاد نیز بعد از گریه ای طولانی که گویا فهمیده بود کار به جایی نمی برد و از شیر خبری نیست و یا شاید هم از خستگی به خواب رفته بود.بچه را در گهواره ای در کنار تخت فخرالزمان قرار داده بودند.سلطنت بانو در حالیکه به پشتی های ترمه ابریشمی تکیه داده بود نیمه چرتی هم میزد.خاله زینب اسباب و وسائلش را جمع و جور کرده و در کیسه اش قرار داده و منتظر کسب اجازه برای رفتن بود.فخرالزمان به شدت خسته شده بود;روی تخت دراز کشیده ولی با تمام خستگی به خواب نرفته بود و چشم به سقف اتاق دوخته بود.حاجیه خانم و صدیقه که داخل شدند از صدای درب;سلطنت بانو از چرتش بیدار شد.از جایش بلند شد و به عنوان شیرینی به دنیا ﺁمدن نوه اش دو سکه از لب طاقچه برداشت یکی را در ظرف نقره برای صدیقه گذاشت و دیگری را که از ارزش بیشتری برخوردار بود برای حاجیه خانم در سینی اسپند قرار داد.حاجیه خانم به سمت فخرالزمان رفت و در حالیکه سینی و منقل اسپند را دور سر فخرالزمان میگرداند صلوات هم میفرستاد.فخرالزمان با عصبانیت گفت:تمومش کن...سومین دختر که این حرفها رو نداره.

سلطنت بانو کاسه حاوی کاچی را از صدیقه گرفت و روی تخت کنار فخرالزمان نشست و گفت:بسه مادر...خدا رو خوش نمیاد اینقدر ناشکری کنی...کاریه که شده...از کجا معلوم ابراهیم خان دلخور بشه؟

در این لحظه حاجیه خانم به یاد پیغام ابراهیم خان افتاد.از کنار تخت فخرالزمان فاصله گرفت و گفت:راستی خانم جون...سیدمهدی اومده بود پشت درب و گفت که ابراهیم خان می خوان نوزاد رو ببینن.

سلطنت بانو با تعجب و چشمانی گرد شده رو کرد به حاجیه خانم و پرسید:بیدار مونده؟!!!

فخرالزمان همانطور که دراز کشیده بود حالا چشمانش را بست و گفت:حتما" نمیدونه بچه دختره و گرنه رغبتی به دیدنش نداشت.

سلطنت بانو کمک کرد تا فخرالزمان نیمه نشسته کمی از کاچی درون کاسه را سر بکشد ولی فخرالزمان هنوز بیش از دو لب از کاچی نخورده بود که کاسه را پس زد و گفت:بسه...دیگه نمی خوام.

حاجیه خانم سینی منقل و اسپند را که بیرون درب گذاشت نگاهی به اتاقی که ابراهیم خان در ﺁن بود انداخت و دید هنوز چراغش روشن است بنابراین دوباره به اتاق برگشت و درب را بست و به صدایی ﺁرام گفت:تصدقتون برم خانم...چراغ اتاق ﺁقا هنوز روشنه...انتظار نوزاد رو دارن..................

ادامه دارد...پایان قسمت15

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 4/10/1389 - 12:15 - 0 تشکر 266762

رمان((خورشید))قسمت16 - شادی داودی
حاجیه خانم سینی منقل و اسپند را که بیرون درب گذاشت نگاهی به اتاقی که ابراهیم خان در ﺁن بود انداخت و دید هنوز چراغش روشن است بنابراین دوباره به اتاق برگشت و درب را بست و به صدایی ﺁرام گفت:تصدقتون برم خانم...چراغ اتاق ﺁقا هنوز روشنه...انتظار نوزاد رو دارن.

فخرالزمان چشمانش را بسته بود و حرفی نمیزد.سلطنت بانو از جایش بلند شد و به سمت گهواره نوزاد رفت و کودک را در شال مخمل پیچید و بار دیگر ﺁنرا در لحاف ساتن دوزی صورتی کوچکی که با تورهای فرنگی در حاشیه تزیین زیبایی داشت پیچید و به سمت درب اتاق رفت و لحظاتی بعد از اتاق خارج شد.ابراهیم خان در اتاقی که بعد از غروب به ﺁن داخل شده نشسته بود.نمی دانست به چه علت اما دلش برای دیدن نوزاد میتپید! گویا برای اولین بار بود که حس میکرد میخواهد پدر شود! حس خاصی به نوزاد داشت و این حالت برای خود او نیز عجیب میﺁمد! ضربات کوتاه و ممتدی به درب خورد.سلطنت بانو در حالیکه نوزاد را حسابی در لحاف پیچیده بود تا سرما نخورد محکم او را در بغل گرفته و وارد اتاق شد.سیدمهدی کنار در نشسته بود به احترام سلطنت بانو از جا برخاست و بعد به فرمان سلطنت بانو برای رساندن خاله زینب به خانه اش از اتاق خارج شد.سلطنت بانو در کنار ابراهیم خان روی زمین نشست.ابراهیم خان نگاهی به صورت پر از تشویش مادر زنش انداخت...خودش نیز نگران شد! نکند طفل معیوب باشد...نکند مشکلی پیش ﺁمده که سلطنت بانو اینچنین با اضطراب کودک را در ﺁغوش گرفته؟...ابراهیم خان برای لحظاتی به زمین خیره شد و سپس با صدای محکم و پر جذبه اش گفت:خانم نوزاد سالمه؟

سلطنت بانو بلافاصله گفت:چه حرفهایی میزنید...معلومه که سالمه.دخترم پیش از این سه فرزند دیگه هم براتون ﺁورده که یکی از دیگری سالمتر و قویتره...خدا نکنه معیوب باشه.

ابراهیم خان از درون نفسی به راحتی کشید و گفت:فخرالزمان چطور؟

سلطنت بانو دوباره جواب داد:الحمدلله توی فامیل سلامتش زبانزده...حتی اون موقع که در شکم اولش دو قلو براتون ﺁورد هم مثل حالا سالم و سلامت بود...حتی وقتی ستاره به دنیا اومد هم از قوای جسمی خوبی برخوردار بود.

ابراهیم خان نگاهش را از زمین گرفت و به صورت سلطنت بانو که هنوز ﺁثار نگرانی به وضوح در چهره اش نمایان بود نگاهی کرد.از اضطراب در چهره او کمی عصبی شده بود...در این لحظات همیشه سبیلهای خود را به دندان پایین می گزید;گفت:پس اضطراب شما از چیه؟

و در این لحظه دستش را نیز دراز کرد تا نوزاد را از سلطنت بانو بگیرد...کاری که تا کنون در رابطه با سه فرزند قبلیش احدی از او ندیده بود!!! در حینی که بچه را از مادر زن خود میگرفت غافل از نگاه تیزبین سلطنت بانو نیز گشته بود که چگونه از تعجب در حال انفجار است.ابراهیم خان به قدری با احتیاط و ظرافت کودک را از سلطنت بانو می گرفت که گویی جواهر گران قیمتی را درون شال مخمل پیچیده و به او میدهند!!!بعد از کلی احتیاط وقتی نوزاد را در ﺁغوش گرفت به ﺁرامی مخمل و پارچه ای که برای دوری از سرما روی صورتش را گرفته بود کنار زد خیره به صورت نوزاد نگاه کرد...چقدر سفید و زیباست...با اینکه خواب است اما چشمان کشیده اش گویای خماری ﺁن در بیداری است...بینی کوچک و لبانی سرخ...صورتی گرد مثل خورشید...خورشید...خورشید.کلمه خورشید را چند بار با فاصله اما با صدایی که برای سلطنت بانو هم قابل شنیدن بود بیان کرد! سلطنت بانو با تعجب به چشمان ابراهیم خان که خیره به صورت نوزاد نگاه میکرد;چشم دوخته بود سپس با کمی من و من گفت:نوزاد دختره...

ابراهیم خان نگاهش را از نوزاد گرفت و به صورت ﺁکنده از تعجب و پرسش سلطنت بانو دوخت و گفت:نوزاد دختره؟...واقعا"که همیشه خداوند به هر کاری عالمه...جدا" اینهمه زیبایی که در چهره این نوزاد وجود داره نیز به درد چهره هیچ مردی هم نمی خوره...این کودک با اینهمه قشنگی باید هم دختر باشه.

سپس به ﺁرامی بوسه ای بر پیشانی نوزاد گذاشت و دوباره روی صورت نوزاد را پوشاند و رو کرد به سلطنت بانو و گفت:مطمئنم با شیری که از مادرش خواهد خورد خیلی زود بزرگ میشه و از زیبایی زبانزد خاص و عام...

سلطنت بانو که حالا بار دیگر نوزاد را در ﺁغوش خود گرفته بود با تردید پارچه روی صورت نوزاد را کنار زد و نگاهی به صورت طفل انداخت.ملوسی و زیبایی خاصی در چهره نوزاد به چشم میﺁمد که ناخودﺁگاه دیده را بر خود خیره میکرد اما تعجب سلطنت بانو بیشتر از گفتار و رفتار ابراهیم خان بود تا زیبایی نوزاد!!! با لبخند و کنایه گفت:ﺁقا جوری حرف میزنید که انگار فرزندان دیگتون چیزی از زیبایی کم دارن...ماشالله شهاب مثل ماه...ﺁدم حض میکنه به صورتش نگاه کنه مهتاب و ستاره هم همینطور...

ابراهیم خان همیشه از کنایه شنیدن های مادر زنش که با چرب زبانی های خاصی بیان میشد لبخند به لب میﺁورد این بار نیز لبخندی به لبش نشست و با سر حرف سلطنت بانو را تایید کرد اما حقیقت امر چیز دیگری بود...نوزاد به راستی زیبا و دلنشین بود و از همان اولین لحظه که ابراهیم خان چشمش به چهره نوزاد افتاد مهر عجیبی از نوزاد در دلش احساس کرد.احساسی در ابراهیم خان ایجاد شده بود که تا کنون ﺁنرا تجربه نکرده بود;شیرینی و لطفی خاص از دیدار نوزاد به دلش افتاده بود...حسی که اصلا"نسبت به هیچکدام از فرزندان قبلیش در دل نیافته بود.ابراهیم خان رو کرد به سلطنت بانو و گفت:بگید جای خواب............

ابراهیم خان رو کرد به سلطنت بانو و گفت:بگید جای خواب من رو زودتر ﺁماده کنن...فردا به خاطر دنیا اومدن این طفل خیلی کارها هست که باید انجام بدید...خود منم فردا کار زیادی دارم.

با شنیدن این سخنان سلطنت بانو فهمید که باید اتاق را ترک کند.از جایش بلند شد و در حالیکه به سمت درب میرفت پرسید:مگه می خواید مراسم نامگذاری بچه رو به جای شب شش همین فردا برگزار کنید؟...اگه اینطور بخواید که باید فکر خیلی چیزها باشیم!!!

ابراهیم خان در جواب گفت:فردا سیدمهدی رو میفرستم پی شیخ حاج سیدعبدلله واعظ تا بیاد اذان به گوش طفل بگه...پی شهربانو خانم هم بفرستید تا برای نامگذاری طفل حضور داشته باشه.

شهربانو خاله بزرگ فخرالزمان بود...زنی با کمالات که همسر یکی دیگر از سرداران نزدیک به سردارسپه بود.نام سه فرزند قبلی ابراهیم خان را نیز در غیاب او همین شهربانو خانم گذاشته بود.از ﺁنجاییکه سلیقه اش در نامگذاری سه فرزند قبلی مورد تایید ابراهیم خان قرار گرفته بود ترجیحا" برای فرزند چهارم نیز حضورش از سوی ابراهیم خان لازم دانسته شده بود.سلطنت بانو که همچنان کودک را در ﺁغوش داشت و در جلوی درب ایستاده بود با کمی مکث بار دیگر به سمت ابراهیم خان برگشت و گفت:ﺁقا...با این برفی که باریده بهتر نیست تا شب شش صبر کنید...برف زیاده رفتن سیدمهدی به دروازه شمیران هم سخته...خود شهربانو هم فکر نمی کنم راضی باشه که در یه همچین هوایی...

ابراهیم خان نگاه اخم ﺁلود و معنی داری به سلطنت بانو انداخت که همین باعث سکوت او شد و ترجیح داد دیگر به حرفش ادامه ندهد و اتاق را ترک کند.سلطنت بانو پس از خروج از اتاق حد فاصل بین ﺁنجا تا اتاقی که فخرالزمان در ﺁن خوابیده بود را با سرعت طی کرد تا مبادا سرمای ﺁن شب به طفل نفوذ کند.فخرالزمان بعد از سپری شدن درد زایمان و تولد نوزاد خستگی بر او چیره گشته و به خواب رفته بود.نوزاد نیز گویی به خستگی مادر پی برده بود و با اینکه بار دیگر بیدار شده بود اما گریه ای سرنداد و فقط با چشمانی نافذ و کشیده که دل هر بیننده ای را می ربود نگاهی از روی ابهام به ﺁنچه میدید می انداخت...گویی از همان ابتدا مبهمی دنیا را در ورای تفکرات دنیوی خویش دریافته بود!!! سلطنت بانو نگاهی به نوزاد انداخت و وقتی او را ساکت دید ﺁهسته او را در گهواره اش خوابانید و خودش که حالا هر لحظه خواب چشمانش را در بر میگرفت ترجیح داد به کمک صدیقه که با وجود تمام خستگی هنوز کنار درب نشسته بود تا اگر فرمایشی هست ﺁنرا به انجام برساند;رخت خوابی پهن کرد و در بستر نرم و تمیزی که دل هر انسان خسته ای را به خود دعوت میکرد;دراز کشید ولی قبل از خواب به صدیقه گفت که رخت خواب ابراهیم خان را نیز برای او مهیا کند و سپس زودتر از ﺁنچه فکرش را میشد کرد به خواب رفت.نوزاد در گهواره با چشمانی باز به سقف اتاق که در اثر روشنایی چراغ تصاویر مبهم و لرزانی بر سقف ایجاد میکرد چشم دوخته بود.سکوت سنگینی فضای عمارت را گرفت و از ﺁنهمه هیاهو و رفت و ﺁمدی که ساعاتی پیش در همه جا موج میزد دیگر اثری به چشم نمیﺁمد! تنها بیدار ﺁن عمارت نوزاد تازه رسیده بود که او نیز لحظاتی بعد با وجود گرسنگی تنها رازقش انگشت کوچک شصتش شد که ﺁنرا به دهان گرفت و با مکیدن ﺁن به خواب رفت! صبح روز بعد حاجیه خانم و صدیقه و سیدمهدی و بقیه خدمه به غیر از نرگس که بعد از اذان صبح عمارت را ترک کرده بود;همگی زودتر از بقیه از خواب بیدار شده بودند و با وجود سرمای زیاد ناشی از ریزش برف شب گذشته اما هر کدام مشغول انجام وظایف خویش گشته بودند.حاجیه خانم طبق فرمایش ابراهیم خان مشغول تدارک ناهار مفصلی شد و میدانست عنقریب دو ﺁشپز دیگر نیز به دستور ابراهیم خان به کمکش خواهند آمد.ابراهیم خان خواسته بود به مناسبت تولد نوزاد سور مفصلی به دوست و فامیل و ﺁشنا و همسایه بدهد! فخرالزمان از شدت عصبانیت در حال انفجار بود...سرش به شدت درد گرفته بود و هیچکس جرات حرف زدن با او را نداشت! طبق فرمایش سلطنت بانو دقایقی پیش ﺁب پرتقالی تازه که با نبات ﺁب شده مخلوط کرده بودند را برای فخرالزمان به اتاق ﺁورده بودند ولی او چنان فریادی سر صدیقه کشیده بود که صدیقه بدبخت بعد از اشاره سلطنت بانو برای خروج از اتاق چنان با عجله از ﺁنجا خارج شده بود که در حین خروج لیوان جلوی درب از سینی برگشته بود و حالا صدیقه مشغول تمیز کردن ﺁنجا بود.سیدمهدی نیز بنا به دستور ابراهیم خان ابتدا پی حاج سیدعبدلله واعظ رفته و فرمایش ابراهیم خان را به او گفته بود.او نیز قول داده بود سر اذان ظهر به منزل ابراهیم خان بیاید تا همزمان با اذان ظهر به گوش طفل اذان بگوید.سپس سیدمهدی در پی شهربانو با وجود برف باریده;عازم دروازه شمیران شده بود تا هر چه زودتر او را نیز به منزل ابراهیم خان بیاورد.فخرالزمان از اینهمه شوری که ابراهیم خان از خود نشان داده بود نه تنها احساس خوشحالی نمی کرد بلکه عصبانیت تمام وجودش را نیز گرفته بود و به همین دلیل سردرد شدیدی عارضش گشته بود! او کودک تازه رسیده را همواره تهدیدی بر موقعیت شهاب فرض میکرد و از اینکه ابراهیم خان او را شدیدا" مورد توجه قرار بدهد و شهاب را همچنان از لطف خود محروم نگه دارد هراس عجیبی در دل داشت! از صبح که بیدار شده بود هر چه سلطنت بانو اصرار کرده بود که اندکی شیر به طفل نوزاد بدهد با سنگدلی تمام از این کار خودداری کرده بود و سلطنت بانو نیز در هراسی شدید به سر میبرد که مبادا ابراهیم خان بویی از ماجرا ببرد.او سعی داشت با هر ترفند و خریدن ناز دخترش او را راضی به شیر دادن کند.اما دریغ از حتی سر سوزنی دلرحمی از سوی فخرالزمان! نوزاد تقریبا" بی تاب شده بود و با وجود گرسنگی شدیدی که حالا ﺁزارش میداد گاهی گریه های سوزناکی سر میداد ولی هر بار سلطنت بانو با ریختن کمی ﺁب و نبات حل شده به دهان نوزاد او را ساکت میکرد.یک ساعتی به ظهر مانده بود که صدای پای اسب;سلطنت بانو را متوجه این امر ساخت که سیدمهدی برگشته است.میدانست که حتما" شهربانو را از شمیران ﺁورده;لذا کودک را سر جایش خوابانید و سپس جلوی ﺁیینه ایی که روی پیش بخاری بود رفت و چارقد ابریشم بافتی را که به سر داشت از قسمت سنجاق زیر گلو بار دیگر ﺁنرا محکم کرد;دستی هم به دامن پرچین و بلندش کشید و بعد به استقبال خواهرش رفت.

********************************

ماندانا غلتی روی تختش زد و به ساعت روی پاتختی کنار تختش نگاه کرد.ابتدا فکر کرد اشتباه میبیند چرا که عقربه های ساعت چند دقیقه به3بامداد را نشان میداد!با تعجب ساعت مچی اش را که قبلا" از دستش در ﺁورده بود و روی پاتختی گذاشته بود را نیز برداشت و نگاهی به ﺁن انداخت...در کمال ناباوری فهمید درست دیده است...چند دقیقه بیشتر به3بامداد نمانده بود! اصلا" نفهمیده بود اینهمه ساعت را مشغول خواندن متنها بوده است! با اینکه تمایل شدیدی به ادامه خواندن داشت اما میدانست که بیشتر از3ساعت دیگر وقت ندارد زیرا ساعت7:40دقیقه صبح به مقصد شیراز پرواز داشت و باید حداقل دو ساعتی را می خوابید............

ادامه دارد...پایان قسمت16

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 4/10/1389 - 12:53 - 0 تشکر 266801

بسیار عالی

يکشنبه 5/10/1389 - 11:26 - 0 تشکر 267159

رمان((خورشید))قسمت17 - شادی داودی
اصلا" نفهمیده بود اینهمه ساعت را مشغول خواندن متنها بوده است! با اینکه تمایل شدیدی به ادامه خواندن داشت اما میدانست که بیشتر از3ساعت دیگر وقت ندارد زیرا ساعت7:40دقیقه صبح به مقصد شیراز پرواز داشت و باید حداقل دو ساعتی را می خوابید.مطالبی را که در دست داشت با بی میلیﺁنها را بست و تصمیم گرفت تا فردا صبح پس از رسیدن به شیراز و انجام کارهای لازم در اولین زمان ممکن به ادامه مطالعه ﺁنها بپردازد.وقتی چشمهایش را بست تا دقایقی طولانی ﺁنچه را که خوانده بود و فضایی را که در ﺁن زمان بر محیط خانه ها حکم فرما بوده است را از پیش چشم گذراند...با اینکه برای بیدار ماندن اصرار داشت اما خستگی و بی خوابی بیش از این نگذاشت به سیر در گذشته بپردازد و لحظاتی بعد به خواب رفت.دو ساعت خواب به سرعت سپری شد و زمانی که تینا خانم برای بیدار کردن ماندانا کنار تخت دخترش قرار گرفت و با ملایمت سعی در بیدار کردن او از خواب داشت ماندانا احساس میکرد دقیقه ای بیش نخوابیده است چنان با سختی چشمان زیبا و جذابش را از هم گشود که تینا نیز متوجه بی خوابی او در شب گذشته شد.اما چاره ای نبود و ماندانا باید هر چه زودتر صبحانه اش را میخورد و به فرودگاه میرفت.تینا وقتی از اتاق دخترش خارج میشد هنوز شک داشت که ﺁیا ماندانا بیدار شده است یا نه؟!! بنابراین در درگاه ایستاد و برگشت نگاهی به ماندانا که با چشمانی خوابﺁلود به سقف چشم دوخته بود انداخت و گفت:مانی جان...عزیزم بیدار شدی یا نه؟...حواست به منه...بلند شو عزیزم...بیا پایین صبحانه ات حاضره باید به فرودگاه بری...پرواز داری...شیراز...بیداری؟!!

ماندانا دستهایش را از زیر پتویش بیرون ﺁورد و با یک دستش پتو را به سویی زد و با بی میلی روی تخت نشست...موهای لخت و زیبایش با اینکه حالتی ﺁشفته به خود گرفته بود اما چیزی از زیباییش نه تنها کم نکرده بود بلکه بر ﺁن نیز افزوده بود.در حالیکه سعی داشت خمیازه اش را کنترل کند گفت:وای مامان...ﺁره بیدار شدم...چشم...مطمئن باش که بیدار شدم.

تینا خانم لبخندی به لب ﺁورد و از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت.ماندانا ساعتی پس از صرف صبحانه با ماشینی که از ﺁژانس خبر کرده بود به فرودگاه رفت ولی این بار علاوه بر کیف و سامسونت شخصی اش کیف کوچک دیگری که حاوی متون دستنویس مادربزرگش بود را نیز با خود به شیراز میبرد.در فرودگاه لحظاتی به اطراف نگاه کرد...با چشم به دنبال ونداد میگشت اما دقایقی بعد به یاد ﺁورد که او از بازگشتش به شیراز بیخبر است.چقدر در همین چند ساعت گذشته و دیدارهای کوتاهی که با ونداد داشت نسبت به او بی توجهی کرده بود و این در حالی بود که ماندانا کاملا" میدانست ونداد تا چه اندازه دیوانه وار به او علاقه دارد...شاید به دلیل همین بالا بودن ضریب اطمینان ماندانا از عشق ونداد نسبت به خودش بود که گاهی عشق ورزیدن به ونداد و بروز عشق و محبتش را نسبت به او ملزوم ادامه این رابطه نمی دانست!!! اما بعضی لحظات بود که خود ماندانا به انجام اعمال ناصحیح خود نسبت به ونداد پی میبرد...ولی در رابطه با وقایع شب گذشته حق مسلم را به خودش میداد...ماندانا هنوز احساس میکرد لزومی ندارد ونداد از اتفاقات اخیر خانواده اش که بیشتر در رابطه با مادربزرگش میشد مطلع شود! ونداد نیز شب گذشته بعد اینکه از خانه دکترشاهپوری خارج شده بود برای لحظاتی ﺁنقدر غرور خود را جریحه دار یافته بود که احساس میکرد شاید به ﺁخر خط رسیده اند!...و اینجا درست جایی است که او و ماندانا باید تصمیمات نهایی و صحیح خود را در رابطه با ادامه ارتباط خود با یکدیگر اتخاذ کنند.ونداد شب گذشته پس از بیرون ﺁمدن از منزل دکتر برای ساعتی با سرعتی سرسامﺁور در خیابانهای تهران به رانندگی مشغول شد با اینکه پاسی از شب گذشته بود و بزرگراهای داخل شهر نسبتا" خلوت بودند اما سرعت بالای ونداد از دید پلیس بزرگراه دور نماند و دقایقی ﺁژیرکشان به دنبال ماشین ونداد به راه افتادند تا اینکه بالاخره ونداد متوجه ماشین پلیس که به او شدیدا" تذکر میداد و او را به ایستادن در کنار بزرگراه دستور میداد;شد! ونداد به ﺁرامی سرعتش را کنترل کرد و سپس ماشین را به کنار بزرگراه هدایت کرد و توقف نمود.پلیس بعد از اینکه جریمه سنگینی برای او به علت داشتن سرعت بالا منظور کرد تذکری جدی نیز مبنی بر درست و صحیح رانندگی کردن به او داد و سپس او را که پشت فرمان نشسته بود و برگه جریمه را نیز در دست داشت به حال خودش رها کرد و رفت.ونداد لحظاتی بی هدف به برگه جریمه سنگینی که در دست داشت خیره ماند و سپس با عصبانیت برگه را به روی صندلی کنارش پرت کرد و به پشت صندلیش تکیه داد.دو دستش را پشت سرش گذاشت و به سقف ماشینش چشم دوخت.خودش نیز میدانست که بی اندازه به ماندانا علاقه دارد و این علاقه در طول این چند سال نه تنها برایش عادی نگشته بود بلکه میزان ﺁن بسیار هم بالا رفته بود...اما رفتار اخیر ماندانا او را رنجانده بود...بی توجهی هایش...بی میلی هایش به دیدن ونداد...بی حوصله گی های اخیرش...همه و همه برای لحظاتی باعث شد ونداد با تمام وجود احساس ترس کند...ترسی ناشناخته و عجیب...ترس از اینکه مبادا ماندانا از او خسته شده باشد و یا شخص دیگری...نه...این امکان نداشت...حتی تصورش هم برای ونداد غیر معمول و غیر عقلانی مینمود.برای لحظاتی عرق زیادی روی پیشانی ونداد نشست.دست خود را به گره کراواتش نزدیک و ﺁنرا شل کرد.با پشت دستش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد.از درون داشبورد ماشینش عکسی را که از ماندانا در ﺁن داشت بیرون کشید و برای لحظاتی به صورت زیبای او نگاه کرد...با عشقی خاص انگشتانش را روی صورت ملیح و زیبای ماندانا که لبخند قشنگی نیز به لب داشت کشید...چنان با احساس این عمل را انجام داد که کاملا" انگشتان خود را برای لحظاتی روی پوست لطیف و زیبای ماندانا احساس کرد...لحظه ای بعد به.........................

لحظه ای بعد به خود ﺁمد و متوجه شد این فقط عکس ماندانا است...نه خود او! عکس را بار دیگر در داشبورد قرار داد و به ﺁرامی ماشین را روشن کرد سپس با سرعتی معقول به سمت منزلش که در یکی از بهترین برجهای تهران بود راهی شد...منزلی که تنها به عشق زندگی در کنار ماندانا ﺁنرا خریده بود.

***************************

***********

ماندانا پس از رسیدن به شیراز ابتدا به سوئیت شخصی اش رفت و بعد از گذاشتن وسایلش در ﺁنجا به ساعت نگاهی انداخت کمی از9گذشته بود بنابراین ﺁماده شد و با ماشینی که از نیروگاه تقاضا کرده بود به محل کارش رفت.خیلی به موقع به جلسه مورد نظر رسید و بعد از شرکت در جلسه به بعضی اموری که مربوط به او بود با دقت و وسواس همیشگی اش رسیدگی کرد و سپس برای صرف ناهار به سالن غذاخوری رفت.در محیط کار همیشه سنگینی و متانت لازم را در خودش حفظ میکرد...در محیط کار برعکس ظاهر ظریف و زیبایی که داشت بسیار جدی و خشن میشد به طوریکه با وجود تمام جذابیتش هیچ کس به خودش اجازه نمی داد بیش از حد مجاز رابطه ای با او داشته باشد به همین دلیل بود که در سالن غذاخوری در بین بسیاری از مردان در گوشه ای از سالن با سنگینی و وقاری خاص نشسته بود و مشغول خوردن ناهارش شد.در حین خوردن ناهار به یاد نوشته های مادربزرگش افتاد چقدر دلش میخواست زودتر ساعت15:30بشود و او به خانه اش برگردد و باقی ماجرا را بخواند.بعد از صرف ناهار دو سه ساعت باقی مانده با وجود داشتن کار و مشغله زیاد به تندی سپری شد و ماندانا تقریبا" ساعت16به سوئیتش بازگشت.دوش گرفت و وقتی از حمام بیرون ﺁمد تلفن به صدا درﺁمد.همانطور که موهای خود را خشک میکرد به سمت تلفن رفت گوشی را برداشت...صدای مادرش را سریع شناخت.تینا بعد از احوالپرسی و اطمینان از اینکه به سلامت رسیده است تذکرات همیشگی را به او داد و در پایان باز هم متذکر شد که ماندانا به ونداد تلفن بزند.وقتی صحبت تینا به اینجا رسید ماندانا کمی عصبی شد! خودش هم نمی دانست به چه دلیل از اینکه مادرش نگران رابطه او و ونداد بود همیشه عصبی میشد! با بی حوصله گی گفتگوی تلفنی اش را با مادرش به پایان رساند و قول داد که شب حتما" با ونداد تماس بگیرد.وقتی گوشی را سر جایش گذاشت چشمش به کیف حاوی مطالب مادربزرگش افتاد.سریع لباس مناسبی پوشید و یک فنجان نسکافه با کیک خورد سپس به روی راحتی کنار دیوار دراز کشید و متنها را از کیف بیرون ﺁورد و شروع به خواندن ادامه مطالب نمود........

*************************

**********

سلطنت بانو در حالیکه دلخور از لجبازی دخترش جهت امتناع از شیر دادن به نوزاد بود از اتاق خارج شد.ایوان را طی کرد و به سمت پله ها رفت.از صبح که علی ﺁقای باغبان کارهای مربوط به خودش را انجام داده بود در عین حال کمی هم خاکه و سنگ نمک روی پله ها ریخته بود تا از یخ زدگی ناشی از برف شب پیش و افتادن ساکنین روی پله ها جلوگیری کند.با وجود خاکه و نمک روی پله ها اما سلطنت بانو باید احتیاط میکرد و پله ها را پایین میرفت.هنوز به ﺁخرین پله نرسیده بود که درب حیاط اندرونی گشوده شد و درشکه به داخل ﺁمد.سلطنت بانو به روی ﺁخرین پله ایستاد تا سیدمهدی جلوی پله توقف کند.سرمای سختی بود اما با اینهمه شهربانو نتوانسته بود از ﺁمدن خودداری کند.وقتی سیدمهدی جلوی پله ها توقف کرد سلطنت بانو بعد از سلام و احوالپرسی با خواهرش کمک کرد تا او از درشکه پیاده شود و سپس با هم به بزرگترین اتاق که سالن مهمان خانه یا شاه نشین نام داشت راه افتادند.وقتی وارد سالن شدند فضای ﺁنجا به دلیل اینکه از صبح زود بخاری های هیزمی داخل ﺁنرا روشن کرده بودند حسابی گرم و دلچسب شده بود.شهربانو روبنده سفیدش را برداشت و سپس چادر کرپش را که جنسی بسیار عالی و چشمگیر داشت از سر برداشته و به خواهرش داد تا در جایی مناسب بگذارد.سلطنت بانو از لباسی که شهربانو به تن داشت ابتدا یکه ای خورد اما سعی کرد زیاد به روی خودش نیاورد ولی با این حال مثل همیشه در دل به حسن سلیقه او احسنت گفت.یک دامن بلند خیلی کم چین که در مقابل دامنهای ﺁن زمان گویی تنگ به نظر میرسید به همراه بلوز یقه داری که با دکمه هایی ریز در جلو از یقه تا پایین بلوز دوخته شده بود...بلوز و دامن هر دو از یک جنس بودند به رنگ ﺁبی تیره...جورابهای مشکی و نازکی هم به پا داشت که کاملا" مشخص بود سوغات فرنگ هستند! سلطنت بانو خوب میدانست که خواهرش به علت شغل شوهرش با ﺁدمهای بانفوذ و گاه مستشاران خارجی در رفت و ﺁمد هستند و در این اواخر بارها متوجه تغییر فرم لباسهای خواهرش شده بود.شهربانو نیز از نگاه خواهرش به روی لباس جدید و شیکش که با لباسهای ﺁن زمان مغایرتی در خور توجه داشت ﺁگاه شد و در حالیکه با احتیاط به طوریکه لباسهایش چروکی بر ندارد به روی یکی از مبلهای چوبی که با رویه های مخملی قرمز و حاشیه های ریشه دار در گوشه و کنار اتاق با نظم و ترتیب خاصی چیده شده بود نشست.سلطنت بانو کمی خودش را روی مبلی که نشسته بود جمع و جور کرد و با لبخند معنی داری گفت:خواهر تازگی ها خیلی در وضع ظاهرت تغییر ایجاد کردی!!!

شهربانو در حال برداشتن چای خوش عطری که در فنجانهای انگلیسی زیبایی که صدیقه برای تعارف جلویش گرفته ;می بود در جواب خواهرش گفت:چند وقت پیش محمدخان(شوهرشهربانو)یک مهمان خارجی داشت که با همسرش به منزل دعوت کرده بود...این مدل لباس رو از روی لباسهای همسر مسیو ژان برداشتم...ﺁخر هفته که فاطمه خانم به منزلمون اومد وقتی مدلش رو برای اون شرح دادم خیلی سریع فهمید چه مدلی میخوام چون خودش قبلا" که به لاله زار رفته بوده در یه مغازه که اجناس خارجی میفروخته این مدل رو اونجا دیده بوده...سه روزم بیشتر طول نکشید که اونرو برام دوخت و حاضرکرد...فکر میکنم فخرالزمان هم ببینه خوشش بیاد و بخواد که فاطمه رو برای دوخت چند دست از این مدلها به اینجا بفرستم.

سلطنت بانو با سر حرف خواهرش را تایید کرد گر چه کمی هم به او برخورده بود که چرا شهربانو از خود سلطنت بانو در پوشیدن و خواستن این مدلها یاد نکرده است! اما به هر حال زیاد نخواست به این موضوع فکر کند چرا که به هر صورت میدانست وقتی فخرالزمان قصد سفارش اینگونه لباسها را داشته باشد او را نیز بی نصیب نمی گذارد.شهربانو فنجان خالی را روی میز کنار دستش گذاشت و در همان حال به سلیقه فخرالزمان در خرید وسایل لوکس و شیک در پذیراییش ﺁفرین میگفت;رو کرد به سلطنت بانو و گفت:از فخرالزمان چه خبر؟..شنیدم به سلامتی دختر به دنیا ﺁورده...یادم هست که خیلی دلش پسر میخواست;اونم به خاطر ابراهیم خان.

سلطنت بانو که بار دیگر به یاد رفتارهای چند دقیقه پیش فخرالزمان افتاده بود در حالیکه کش و قوسی به سر و گردنش میداد و پشت چشمی نازک میکرد گفت:ولله فقط این رو از فخرالزمان ندیده بودم که حالا دیدم...به عوض اینکه ابراهیم خان غضب کنه که چرا بچه دختره فخرالزمان غضب کرده!!! طفل معصوم بچه...هنوز اون رو زیر سینه اش نگرفته...نمی دونم جواب ابراهیم خان رو چی بدم!

شهربانو به میان حرف خواهرش ﺁمد و گفت:چه حرفا...حالا ابراهیم خان چی کار داره که فخرالزمان به بچه شیر میده یا نه...خوب بگردید براش دایه گیر بیارید.

سلطنت بانو اخمی به چهره ﺁورد و گفت:ولله خواهر از تو چه پنهون نمی دونم ابراهیم خان از دیشب تا به حال چی توی صورت طفل دیده که یکباره حس پدریش گل کرده...از دیشب تا الان چند بار پرسیده فخری به بچه شیر داده یا نه!!! به گمونم بویی از قضیه برده باشه...خواهر جان نمی دونی وقتی به نوزاد نگاه کرد چه گلی از گلش شکفت...ﺁنچنان با عشق پدرانه ای به صورت بچه نگاه کرد که حتی من تا به حال این نگاه اون رو به هیچ کدوم از سه فرزند قبلیش ندیده بودم...حتی تا به حال این نگاه رو به شهاب هم نداشته...خودم شنیدم وقتی به صورت بچه نگاه میکرد چند بار قشنگی صورت بچه رو به خورشید تشبیه کرد!!!

ابروان شهربانو به نشانه تعجب بالا رفت و شدیدا" مشتاق دیدن نوزاد شد.لبخندی به لب ﺁورد و گفت:بلند شو خواهر...بلند شو این خورشید ابراهیم خان رو بیار ببینم چه اسمی برازندشه...بلند شو بچه رو بیار ببینم ﺁیا واقعا"قشنگه یا هنوز مهتاب یکه تاز قشنگی توی بچه های فخرالزمانه!

سلطنت بانو از جایش بلند شد خودش نیز لبخندی به لب داشت...چشمکی هم به شهربانو زد و با صدایی ﺁهسته که گویی میترسید کسی سخنش را بشنود سرش را نزدیک گوش شهربانو برد و گفت:کوچولو با اینکه گرسنه اس و بد خلق شده اما خدایی صورت قشنگی داره.

سپس از اتاق خارج شد و برای ﺁوردن نوزاد که در اتاق فخرالزمان بود رفت.وقتی وارد اتاق شد حاجیه خانم کمک کرده بود تا فخرالزمان لباس مناسبتری بپوشد و تختش را نیز مجددا" مرتب کرده بود چون میدانستند ممکن است ساعتی بعد از اذان گویی به گوش نوزاد و نامگذاریش;ابراهیم خان قصد ﺁمدن به اتاق فخرالزمان را بکند و بخواهد از او دیدن کند.فخرالزمان وقتی متوجه ورود مادرش شد پرسید:خاله جان تشریف ﺁوردن؟

سلطنت بانو به سمت گهواره نوزاد رفت و در کمال تعجب دید بچه انگشت شصت خود را با ولع خاصی به مکیدن گرفته!!! بدون توجه به سوالی که فخرالزمان از او کرده بود گفت:ای وای...دخترجون...تو هنوز به این بچه شیر ندادی؟!!! خدا رو خوش نمیاد!

فخرالزمان از سوال مادرش عصبی شد اما قبل از اینکه پاسخی بدهد حاجیه خانم گفت:خانم جان...خواهر سیدمهدی برای کمک به من اینجا اومده...وقتی فهمید خانم فخرالزمان حوصله شیر دادن به بچه رو نداره گفته به شما بگم و اجازه بگیرم اگه اشکالی نداره برای نوزاد حریره بادوم درست کنه...میگه مادرانی که شیر ندارن با دادن حریره بادام و ترنجبین...بچه رو نگه میدارن...

سلطنت بانو با عصبانیت نگاهی به حاجیه خانم کرد که بیچاره حرفش را نیمه تمام گذاشت.فخرالزمان که حالا دوباره روی تخت به حالت نیمه دراز قرار گرفته بود گفت:هر کوفتی می خواید بهش بدید...من به این تحفه شیر بده نیستم...به خصوص که فهمیدم ابراهیم خان بی مورد این بچه رو از شهاب هم بیشتر مورد توجه قرار داده...نگذاشته قد بکشه ببینه چه گلی به سرش خواهد زد...طفلک شهاب من...نمیدونم...ولله نمی دونم.

سلطنت بانو که کودک را در ﺁغوش گرفته بود با صدایی ﺁهسته گفت:خوبه...بسه دیگه...حالا همینت مونده که نور چشمی ابراهیم خان رو غضب کنی.

فخرالزمان با حالتی کینه توزانه که از هر مادری صددرصد بعید مینمود به نوزادش که در ﺁغوش سلطنت بانو بود نگاه کرد و گفت:این بچه بیجا کرده بخواد جای شهابم رو بگیره و یا بیش از شهاب توی دل ابراهیم خان جا باز کنه.

حاجیه خانم با تعجب به گفت و گوی میان مادر و دختر گوش میکرد و در ضمن جمع ﺁوریهای لازم را نیز در اتاق به انجام میرساند.سلطنت بانو دیگر حرفی در این مورد نگفت فقط موقع خروج از اتاق با صدایی که دخترش بشنود گفت:بچه رو میبرم خاله ات اون رو ببینه.

وقتی وارد اتاق شد هنوز به فکر ﺁخرین جملاتی که از فخرالزمان شنیده بود به سر میبرد.شهربانو دستش را به جهت گرفتن نوزاد سوی خواهرش بلند کرد.سلطنت بانو نیز با احتیاط کودک را در ﺁغوش خواهرش جای داد.شهربانو با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم پتوی ساتن دوزی شده صورتی را به ﺁرامی از روی چهره نوزاد کناری زد و سپس لبخندی به لب ﺁورد و گفت:ابراهیم خان تشبیه به جایی از چهره نوزاد داشته...به راستی که گردی و سفیدی صورتش مثل خورشیده...چه چشمای کشیده و خماری هم داره...نگاه کن...با این لب و بینی قشنگش ...خدایا بنازم به قدرتت...چقدر این بچه قشنگه!!!!!

سپس بوسه ای با تمام وجودش بر پیشانی نوزاد گذاشت و با پشت دستش شروع کرد به نوازش صورت نرم و لطیف کودک.سلطنت بانو از عمق افکارش خارج شد و رو کرد به شهربانو و گفت:خوب...خواهر چه اسمی برای این یکی انتخاب میکنی؟

شهربانو دوباره لبخندی به لب ﺁورد و گفت:همون که ابراهیم خان گفت برازنده این کودکه...اسمش خورشید باشه از هر چیزی برازنده تره...انشاالله که خوش قدم و مبارک باشه.

سلطنت بانو اخمی به چهره نشاند و گفت:وا...مگه میشه...خورشیدم ﺁخه شد اسم؟!!.................

ادامه دارد...پایان قسمت17

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 6/10/1389 - 15:19 - 0 تشکر 268035

رمان((خورشید))قسمت18 - شادی داودی
سلطنت بانو اخمی به چهره نشاند و گفت:وا...مگه میشه...خورشیدم ﺁخه شد اسم؟!!

شهربانو که با دستان کوچک و سفید نوزاد بازی میکرد گفت:چرا نشه...چطور مهتاب و ستاره و شهاب اسم شدن...اینم خورشید...ﺁسمون بالای سر وقتی ستاره و مهتاب و شهاب داره خوب خورشیدم داره دیگه.

سلطنت بانو لبخند کم رنگی به لب ﺁورد گرچه که از این انتخاب زیاد خوشش نیامده بود.هنوز ظهر نشده بود که سروکله مهمانها یکی پس از دیگری پیدا میشد و خانه از هیاهوی مهمانها مملو میگشت.ﺁشپزخانه بیشترین فعالیت را به خود اختصاص داده بود.با گوسفندان قربانی که ابراهیم خان دستور داده بود حاجیه خانم به کمک دو ﺁشپز دیگر مشغول فراهم کردن باقلاپلو با گوشت و تهیه کبابهای زعفرانی مورد دلخواه ابراهیم خان بودند.حاجیه خانم در حالیکه باقلاهای خشک شده را برای ﺁخرین بار وارسی میکرد تا مبادا دانه ای خراب در ﺁنها به جا مانده باشد رو کرد به سیدزهرا(خواهرشوهرش)و گفت:سیدزهرا...خیلی دلم برای طفل میسوزه.نمی دونم این زن چطور میتونه پا روی میل مادریش بگذاره و به این بچه شیر نده.بگو زن ﺁخرش خودت دچار درد پستون میشی...اونهمه شیر توی سینه ات رو می خوای چه کنی....از بس که بد خلقه نمیشه یک کلمه بهش حرف زد.هنوز هیچی نشده سینه اش ورم کرده...ولله نمی دونم.

سیدزهرا که کیسه های سنگ نمک در کنار مطبخ را جابجا میکرد گفت:خدا را خوش نمیاد...اما همین خدا هم هیچ بنده ای رو بی روزی نمی گذاره.اونم این طفل که فرشته ای بیش نیست.ببین چه وقته که به تو این حرف رو میزنم;همین طفل که فخرالزمان چشم دیدنش رو نداره روزی برسه که همه چشمها رو به خودش خیره کنه.من این موهام رو توی ﺁسیاب سفید نکردم.گرچه که هر سه باری که فرزندی به دنیا ﺁوردم خدا صلاح دونست اونها رو در همون نوزادی از من بگیره اما من هیچ وقت شیر سینه ام رو به هدر ندادم...اشکها ریختم و به بچه های همسایه هایی که مادرشون شیر نداشت شیره وجودم رو دادم.ای کاش حالا هم جوون بودم و شیری توی پستون داشتم تا دهن این طفل می ذاشتم...اما خوب نمی دونم خدا چه تقدیری برای این بچه نوشته.

در این لحظه صدای صدیقه که سراسیمه وارد مطبخ شده بود و حاجیه خانم را صدا میکرد باعث شد نگاه سیدزهرا و حاجیه خانم به روی صدیقه ثابت بشود.صدیقه دستش را به دیوار گذاشت و نفسی تازه کرد بعد رو کرد به حاجیه خانم و گفت:فخرالزمان از گریه بچه به ستوه اومده اما سینه اشم دهن بچه نمی ذاره!!!فکر کنم نه تنها گریه بچه که درد سینه اشم امونش رو گرفته...سلطنت بانو گفت بیام و عمه زهرا رو پیش اون ببرم.

سیدزهرا از روی گونی هایی که بر ﺁن خم شده بود خودش را راست کرد و گفت:با من چه کار دارن؟!!!

حاجیه خانم در حالیکه ﺁخرین ﺁبشور باقلاها را انجام میداد گفت:من گفتم تو میتونی برای بچه حریره بادوم و ترنجبین درست کنی تا از گرسنگی دربره...فکر کنم برای همین تو رو خواستن.

سیدزهرا دستش را با ﺁبی که از پارچ مسی روی ﺁنها ریخت شست و سپس دستی به چارقد و دامنش کشید تا کمی وضعش مرتبتر شود بعد به...........

سیدزهرا دستش را با ﺁبی که از پارچ مسی روی ﺁنها ریخت شست و سپس دستی به چارقد و دامنش کشید تا کمی وضعش مرتبتر شود بعد به دنبال صدیقه راهی عمارت شد.حیاط پر بود از بچه ها که البته بچه های خود ابراهیم خان نیز در بین ﺁنها مشغول بازی و خنده در میان برفها بودند.بچه های ابراهیم خان با سیدزهرا ﺁشنا بودند چرا که هر وقت مهمانی های ﺁنچنانی در منزل بود سیدزهرا یکی از افرادی بود که همیشه برای کمک به حاجیه خانم سر و کله اش پیدا میشد.مهتاب در میان خنده و بازی وقتی چشمش به سیدزهرا که دامن مشکی بلند و چین داری با بلوز سفید و جلیقه سبزرنگش را به همراه چارقد سفید با ﺁن موهای جوگندمی که از جلوی چارقد معلوم بود را دید با شوقی کودکانه به سوی او دوید و گفت:سیدزهرا...سیدزهرا...ﺁبجی کوچیکم رو دیدی...اونقدر لپاش قشنگه که نگو...اسمش هم گذاشتیم خورشید.

سیدزهرا دستی به سرمهتاب کشید و ذرات به جا مانده از برف بازی را که به روی موهایش ملوسی خاصی به او بخشیده بود را از روی سرش برداشت و گفت:هرقدرم قشنگ باشه به قشنگی تو نیست.

مهتاب دوباره با همان شوق کودکانه اش گفت:نه...نه...خیلی خوشگله...برو خودت میبینی.

و بعد دوباره به سمت بچه ها دوید که با جیغ و فریاد به سر و روی هم برف می پاشیدند.سیدزهرا به همراه صدیقه به سمت عمارت و سپس به طرف اتاق مخصوص استراحت ابراهیم خان رفت.وقتی وارد شدند از جو حاکم کاملا" میشد فهمید که چند لحظه قبل در این اتاق طوفانی از خشم بر پا بوده است.صدای خنده و حرف مهمانها از اتاق مهمانخانه به گوش میرسید اما در این اتاق که حالا ابراهیم خان به حالت عصبانی به روی صندلی چوبی نشسته بود و دو دستش را روی زانو گذاشته و با سر انگشتانش به زانوهایش فشار میﺁورد...همچنین حضور شهربانو که اخم به چهره داشت...و نیز سلطنت بانو که نوزاد را در ﺁغوش داشت و کنار خواهرش روی زمین نشسته و به مخدعه ای پشت داده و با حالتی از اضطراب به صورت ابراهیم خان چشم دوخته بود...همه و همه نشانی از مهمانی و خوشی مهمانها در اتاق مهمانخانه نبود.ابراهیم خان ساکت بود اما از قرمزی صورتش و فشاری که به سر زانوانش وارد میکرد کاملا" نشان میداد که تا چه حد عصبانی است.در این موقع شهربانو نگاهی عمیق به سیدزهرا انداخت و گفت:تو سیدزهرا هستی؟

سیدزهرا در حالیکه ایستاده بود و دستش را در جلو قلاب نموده بود با ادب تمام جواب داد:بله خانم.

از نظر ظاهری سیدزهرا مسنتر از شهربانو به نظر میرسید اما نوع زندگی و رفاه مطلقی که در زندگی شهربانو حاکم بود قابل مقایسه با زندگی سیدزهرا نبود و همین سبب گشته بود با اینکه سیدزهرا یکی دو سال هم از شهربانو کم سالتر بود لیکن پیر تر و شکسته تر به نظر میرسید! شهربانو ادامه داد:خواهرم میگه حاجیه خانم گفته که تو میدونی و میتونی شکم بچه ای رو که مادرش شیر نداره چطور سیر میکنن...درسته؟

سیدزهرا با صدایی که ﺁرامش خاصی از ﺁن به گوش میرسید در جواب گفت:بله خانم...گرچه که خدا نخواسته خودم به معنی واقعی مادر بمونم و هر سه بچه ام رو در اثر ﺁبله از دست دادم اما تا به امروز چهار مرتبه دایه گی کردم و...

سلطنت بانو به میان حرف سیدزهرا ﺁمد و گفت:ما که نخواستیم دایه بچه بشی فقط یه امروز اون رو سیر و ﺁرام نگه دار تا شیخ واعظ بیاد و اذان به گوشش بگه و این مهمونی به میمنت برگزار بشه...بعدا" خود ابراهیم خان دایه ای در خور حال پیدا خواهند کرد.

ابراهیم خان که تا ﺁن لحظه ساکت بود نفس عمیق و صدا داری کشید و در حالیکه با انگشتانش صورتش را کمی مالید با صدایی گرفته و غمگین به سیدزهرا نگاهی انداخت و گفت:امروز مراقب طفل باش و اون رو ساکت نگهدار تا ببینم چی میشه...لااله الاالله...

شهربانو رو کرد به ابراهیم خان و گفت:شما خودتون رو ناراحت و درگیر ماجرا نکنید خوب هرچی باشه سومین شکم زایمانشه...اولی که دو قلو بود دومی رو هم که به فاصله دو سال بعد زایمان کرد...هرچی باشه زنه دیگه...زنها هم قوتشون حد و اندازه ای داره...ضعیف شده شیرش نمیاد...با خدا که نمیشه جنگید.

سلطنت بانو از دروغهایی که خواهرش میگفت به شدت حرص میخورد اما شرایط ایجاب میکرد برای مخفی ماندن موضوع از ابراهیم خان این حرفها را تحمل کند و خم به ابرو نیاورد.ابراهیم خان یک دستش را از روی زانو بلند کرد و محکم روی رانش کوبید و گفت:خدا کنه به واقع شیر نداشته باشه...من که بعید میدونم...اما خوب کاری نمیشه کرد.

سلطنت بانو گفت:نگران نباشید ﺁقا...چیزی که این روزها زیاده دایه های شیرده.

سپس رو کرد به سیدزهرا و گفت:معطل نکن...بچه از گرسنگی بی حاله...بجنب...نزدیک ظهر شده...الانه که سروکله شیخ پیدا بشه;قبل از اومدنش بچه رو بگیر و سیر و مرتبش کن...بلکه کمتر نق نق کنه.هرچی رو هم که لازم داری به صدیقه یا حاجیه یا زن علیﺁقا باغبون بگی فراهم میکنن.

از جایش بلند شد و در حالیکه چشمان نگران ابراهیم خان هنوز به روی نوزاد بود بچه را در ﺁغوش سیدزهرا گذاشت.سیدزهرا نیز بیﺁنکه حرف دیگری بزند فقط با گفتن چشم نوزاد را محکم در ﺁغوش گرفت و از اتاق خارج شد;به راهنمایی صدیقه به اتاق دیگری که از ظاهر ﺁن معلوم بود متعلق به دختران ابراهیم خان است قدم گذاشت.رو کرد به صدیقه و پارچه های لازم و مخصوص قنداقه نوزاد را خواست کمی هم ﺁب جوش و ﺁب جوشیده سرد شده خواست.در پایان هم اضافه کرد که از حاجیه خانم شیشه ترنجبین را بگیرد و به اتاق بیاورد.صدیقه هم سریع برای تهیه وسایل یاد شده اتاق را ترک کرد.نوزاد به گریه افتاده بود اما صدایش ضعیف بود و گویای ضعف و بی حالی او را داشت.سیدزهرا میدانست که سلطنت بانو از ترس خشم ابراهیم خان مجبور شده بود دروغ بگوید مبنی براینکه فخرالزمان شیری در سینه ندارد...اما به راستی یک مادر در اولین دیدار با نوزادش مگر چه چیزی به غیر از شیرش می تواند به او بدهد تا مهرش را هر چه بیشتر به دل فرزندش بیندازد؟ سیدزهرا گاهی که نوزاد دست از گریه برمیداشت به صورت زیبا و دلنشین او چشم میدوخت و در دل فکر میکرد شاید فخرالزمان از وقتی زایمان کرده صورت کودکش را ندیده چرا که با وجود زیبایی و ملوسی که در چهره نوزاد به چشم میﺁمد دل هر غریبه ای را می ربود چه برسد به دل مادر خودرا !!! صدیقه خیلی زود با دستانی پر به اتاق بازگشت و درحالیکه وسایل را در گوشه ای قرار میداد کشو و کمد کوچکی که در کنار دو کمد دیگر اتاق بود به سیدزهرا نشان داد و یاد ﺁوری کرد که ﺁن کمد کوچک مربوط به نوزاد است و لباسها و کهنه های نو و ﺁنچه که معمولا" یک نوزاد به ﺁن نیاز دارد را از قبل در ﺁن کمد و کشو قرار داده اند و بعد گفت که هر وقت او را کار داشت از همانجا او را با صدای بلند صدا بزند سریع خودش را میرساند چون در ﺁن ساعات به همراه چند خدمه دیگر مشغول فراهم کردن سفره ناهار بود تا بعد از اذان مهمانها را برای صرف ناهار صدا کنند.سیدزهرا دیگر کاری با صدیقه نداشت بنابراین فقط خواست تا از قول او از حاجیه خانم عذرخواهی کند که نتوانسته امروز با وجود ﺁنهمه کار کمکی به او نیز بکند.صدیقه با سرحرف او را تایید کرد و با عجله از اتاق خارج شد.سیدزهرا نگاهی به اتاق انداخت.فهمید اتاق مخصوص مهتاب و ستاره است دو کمد چوبی در کنار دیوار و دو مخدعه که با پارچه های گلدوزی شده زیبا با گلهای صورتی ...پرده ای تور به همراه پرده ای ساتن صورتی که به تنها پنجره اتاق وصل بود...عروسکهای پارچه ای که در گوشه و کنار اتاق با قابلمه و کاسه های مسی بسیار کوچک...همه و همه نشان از رفاه این دو دختر ابراهیم خان بود...دو دختری که حالا خواهر کوچکتری نیز به جمعشان اضافه شده بود و ورود این نوزاد به این اتاق زمانی حتمی شده بود که یک کمد و کشوی کوچک و نو را در کنار دو کمد قبلی قرار داده بودند.سیدزهرا بی معطلی مقداری ترنجبین را در ﺁب جوش خیس کرد و هم زد و وقتی مواد ﺁن ته نشین شدند ﺁنها را از صافی رد کرده و با احتیاط کامل ذره ذره به دهان نوزاد ریخت.نوزاد که بسیار گرسنه بود با ولع خاصی ﺁنرا میخورد و با هر قطره ای که به دهانش وارد میشد و او ﺁنرا فرو میبرد ﺁرامش خاصی در وجودش نقش میبست...دقایقی بعد پریدگی رنگ صورت نوزاد هم کمتر شده بود دیگر بی تابی نمی کرد اما هنوز سیر نشده بود.سیدزهرا کمی دیگر ترنجبین ﺁماده کرد و تا ﺁنجایی که نوزاد سیر بشود و کفایتش بکند به او خوراند و بعد از ﺁن در حالیکه گویی نوزاد مست از شکم سیری شده بود و حالتی خوابﺁلود به او دست داده بود قنداقش را نیز عوض کرد.سیدزهرا به راحتی توانست احتیاج اولیه نوزاد را برطرف کند و حالا نوزاد به خوابی عمیق و زیبا با ﺁرامش رفته بود...زیبایی صورت او بیشتر از هر لحظه نمایان شده بود...دیگر صورتش رنگ پریده نبود بلکه سفید مثل برف با گونه ایی صورتی رنگ...لبهایی کوچک و سرخ...ابروانی مشکی...چشمانی درشت و خمارﺁلود که حالا بسته بودند و زیبایی مژگان پر و برگشته او را بیش از پیش به نمایش می گذاشتند.سیدزهرا به ﺁرامی از جایش بلند شد و درب کمد مربوط به نوزاد را باز کرد همه چیز تمیز و مرتب بود.از بقچه هایی که در کمد بود یکی را سریع تشخیص داد که باید مربوط به لحاف و تشک نوزاد باشد.ﺁنرا بیرون ﺁورد و بعد از اینکه گوشه امنی از اتاق را در نظر گرفت لحاف و تشک و بالشت کوچک نوزاد را که تماما" با ساتن صورتی و تورهای فرنگی تزئین شده بود را پهن و نوزاد را در رختخوابش خوابانید.از سر و صدایی که از حیاط به گوش میرسید میشد فهمید که حاج شیخ عبدالله واعظ ﺁمده است.بعد از ورود او به حیاط و راهنمایی که سیدمهدی کرد او به اتاق ابراهیم خان رفت.بنا به عرف زمانه صدای زنها و خنده ﺁنها دیگر به گوش نمی رسید.معلوم بود که خبر ﺁمدن شیخ را به بانوان مهمان در مهمانخانه داده اند;تنها هنوز صدای بازی و خنده بچه های ابراهیم خان و بچه های مهمانها بود که در حیاط طنین انداز بود.دقایقی بعد سلطنت بانو درب را باز کرد و داخل شد.سیدزهرا به احترام او از جایش بلند شد.سلطنت بانو نگاهی به نوزاد که ﺁرام در بسترش خوابیده بود انداخت و نگاهی رضایتمندانه نیز به سیدزهرا کرد اما سخنی نگفت و بی هیچ کلامی نوزاد را در ﺁغوش گرفت و بعد از اینکه حسابی او را پوشاند از اتاق بیرون رفت.سیدزهرا نیز از اتاق بیرون رفت تا اگر کاری از دستش بر میﺁید جهت کمک به حاجیه خانم ﺁماده باشد.مراسم نامگذاری و اذان گویی به گوش نوزاد با بهترین پذیرایی و طبق دلخواه ابراهیم خان به انجام رسید.حوالی غروب مهمانها یکی پس از دیگری با داشتن هزاران ﺁرزوی سلامتی و خوشی برای نوزاد و خانواده ابراهیم خان;عمارت را ترک میکردند.در تمام این ساعات نوزاد که حالا نامش خورشید گذاشته شده بود در ﺁغوش سیدزهرا بود.او با ملایمت و ﺁرامشی خاص نوزاد را مورد مراقبت قرار میداد و فقط یکبار از اتاق خارج شده بود و به همراه نوزاد به اتاق مهمانها رفته بود تا مهمانها نیز نوزاد را ببینند.در ساعات دیگر فخرالزمان کوچکترین سراغی از نوزاد نگرفت و این برای سیدزهرا جایی بس تعجب و شگفتی داشت.ابراهیم خان نیز وقتی برای احوالپرسی به اتاق فخرالزمان رفته بود با اینکه به جهت زایمان گردنبند و دستبند طلای منات سنگین و گران قیمتی به او هدیه کرده بود اما به جهت شیر نداشتن فخرالزمان برای نوزاد به نوعی از او دلخور بود به همین خاطر اتاق را خیلی زود ترک کرده بود! در این فاصله مهتاب و ستاره چندین بار به اتاقشان ﺁمده بودند و یک دل سیر خواهر کوچکشان را دیده بودند.شهاب نیز یکبار ﺁمده بود...دستهای کوچک خورشید را در دست گرفته بود و با همان حالت بچه گی خودش رو کرده بود به سیدزهرا و گفته بود:چرا اینقدر کوچیکه؟ﺁدم دلش میسوزه بهش دست بزنه!

سیدزهرا لبخندی به لب ﺁورد و در جواب گفت:به زودی بزرگ میشه و از داشتن برادر مهربونی مثل تو خیلی هم خوشحال میشه.

شهاب اخمی به چهره نشانده و با همان خصوصیات کودکانه اش گفت:از کجا معلوم که من باهاش مهربون باشم؟...اون خیلی کوچیکه...من از کوچولوها خوشم نمیاد...

سیدزهرا خندید و به او جواب داد:اما این فرق داره...خورشید قشنگترین خواهر توس و تو باید همیشه مراقبش باشی.

شهاب تکه ای از انار بریده شده را از ظرف کنار اتاق برداشت و در همان حال شانه هایش را بالا انداخت و گفت:به من چه مربوطه...

بعد هم با عجله از اتاق خارج شده بود.

**************************

*************

ماندانا با صدای زنگ تلفن از خواب پرید.نفهمیده بود چه موقع اما به علت خستگی و بی خوابی از شب گذشته به هنگام خواندن متنهای مادربزرگ به خواب رفته بود و حالا که ساعت10:20دقیقه شب بود با صدای زنگ تلفن بیدار شده بود...چون تقریبا" با هراس از صدای زنگ تلفن بیدار شده بود کمی حالت گیجی به او دست داده بود.به علت خوابیدن روی راحتی بدنش کوفته شده بود.صدای زنگ تلفن هنوز به گوشش میرسید.با سختی از جایش بلند شد و گوشی تلفن را برداشت:الو...بفرمایید.

صدای ونداد از پشت خط به گوشش رسید:سلام.

ماندانا با کف دست چپش به ﺁرامی کوبید به پیشانیش;تازه به یادش ﺁمد که به مامانش قول داده بوده که شب با ونداد تماس بگیرد و حالا این ونداد بود که با او تماس گرفته بود.........................

ادامه دارد...پایان قسمت18

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 7/10/1389 - 11:36 - 0 تشکر 268486

رمان((خورشید))قسمت19 - شادی داودی
صدای ونداد از پشت خط به گوشش رسید:سلام.

ماندانا با کف دست چپش به ﺁرامی کوبید به پیشانیش;تازه به یادش ﺁمد که به مامانش قول داده بوده که شب با ونداد تماس بگیرد و حالا این ونداد بود که با او تماس گرفته بود.ماندانا:سلام.

صدای ماندانا هنوز خوابﺁلود بود.ونداد لبخند غمگینی به لبش ﺁمد و گفت:ببخشید...خواب بودی؟گوشی خیلی وقته زنگ میخوره...دیگه تصمیم داشتم تلفن رو قطع کنم.

ماندانا در حالیکه گوشی تلفن را با گردنش نگه داشته بود به ﺁشپزخانه رفت و کمی ﺁب برای خودش در لیوان ریخت و ﺁنرا سر کشید و گفت:ﺁره...خواب بودم...خوبی؟

ونداد که در خانه خودش رو به روی تلوزیون نشسته بود با ریموت تلویزیون را خاموش کرد.ذره ذره وجودش برای ماندانا می تپید ولی ﺁنروز صبح تا شب خیلی فکر کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که با ماندانا به طور جدی صحبت بکند تا متوجه شود اگر خودش را بعد از این چند سال در مقام تحمیل به ماندانا قرار داده است وضعیت خودش و او را هر چه سریعتر روشن کند بنابراین با صدایی گرفته و غمگین گفت:مانی...کی برمی گردی تهران؟

ماندانا که در طول این چند سال هیچ وقت صدای ونداد را اینگونه نشنیده بود گفت:ونداد...اتفاقی افتاده؟

ونداد به پشت راحتی که در ﺁن نشسته بود تکیه داد و دست چپش را به درون موهایش فرو برد و گفت:نه...ولی شاید قرار باشه اتفاقاتی بیفته.

ماندانا گوشی تلفن را در دستانش جابجا کرد;حالت خوابﺁلودگی کاملا" از سرش پریده بود.با حالتی ﺁکنده از تعجب و عصبانیت گفت:ونداد چرا درست حرف نمی زنی؟بگو ببینم چی کارم داری؟

ونداد به ﺁرامی گفت:مثل اینکه بازم بیموقع مزاحمت شدم؟!!! اصلا" نمی دونم چرا تازگیا من فقط یه مزاحم برای تو شدم!!!

ماندانا روی راحتی داخل هال کوچکش نشست و گفت:یعنی چی؟ببین ونداد این لوس بازیا و رومئه و ژولیت بازیا چیه که برای من درمیاری؟

ونداد دوباره لبخند تلخی زد و گفت:درسته...تو حوصله نداری...مثل همیشه...البته نه مثل همیشه.بلکه مثل همین رفتارهای اخیرت...ببین ماندانا من امروز خیلی فکر کردم...

ماندانا با عصبانیت گفت:خوب...

ونداد ﺁب دهانش را فرو برد و با سختی گفت:احساس میکنم تو به سختی در این اواخر داری من رو تحمل میکنی;ببین ماندانا...با تمام عشقی که بهت دارم...اما تحمل و درک این وضعیت برای من خیلی سخته...بنابراین قول میدم که دیگه مزاحمت نشم...

ماندانا از تعجب چشمانش گرد شده بود;گفت:چی؟!!! تو مثل اینکه اصلا" حالت خوب نیست...هیچ معلومه چی میگی؟!!!

ونداد در جواب گفت:ﺁره...تو درست میگی...اصلا" حالم خوب نیست و الان در بدترین شرایط روحی هستم که دارم با تو صحبت میکنم...میخوام ببینمت;نیستی...میخوام تلفنی با تو حرف بزنم;وقت نداری...میپرسم کی به تهران میای;جوابم رو نمیدی...خوب تو جای من باشی چی فکر میکنی...

ماندانا به میان حرف ونداد پرید و گفت:اگه جای تو بودم حداقل پای تلفن در مورد وضعیتم تصمیم نهایی خودم رو نمی گرفتم...

ونداد عصبی شد و با صدای محکمی گفت:خوب خانم خانما...شما که اصلا" وقت نداری! معلوم هم نیست چه موقع به تهران میای! تلفن رو هم که جواب نمیدی!...پس من چه غلطی باید بکنم؟چه تصمیمی برای خودم که حالا به جایی رسیدم و حس میکنم خودم رو دارم به تو تحمیل میکنم باید بگیرم؟!!!!!

ماندانا بغض گلویش را گرفت دیگر نمی توانست به خوبی صحبت کند با صدایی ﺁهسته گفت:باشه...هر طور دوست داری تصمیم بگیر...مهم نیست!!!

ونداد کاملا" فهمید که ماندانا با بغض صحبت میکند.لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:مانی...تو داری گریه میکنی؟

ماندانا اشکهایش را پاک کرد و گفت:نه...دلیلی نداره!

ونداد کاملا" به این قضیه اطمینان پیدا کرد که ماندانا در حال گریه است.در طی این چند سال ﺁشنایی با ماندانا کاملا" به روحیات او ﺁشنایی پیدا کرده بود;بلافاصله گفت:مانی...من فردا صبح به شیراز میام.من باید تو رو ببینم...تو درست میگی پای تلفن نباید تصمیم بگیرم...من فردا صبح اونجام.

ماندانا با دلخوری گفت:لزومی نداره...تو حرفهات رو گفتی.اگه حرفی هم مونده باشه من باید بگم...اونم نه حالا...خودم که تهران اومدم اگه دیدمت می گم...

ونداد به میان حرف ماندانا ﺁمد و گفت:ولی من میام.تو هم نمی تونی بگی بیام یا نیام...حتما" هم خواهم اومد و با تو هم خیلی حرف دارم.دیگه هم کاری ندارم که تو وقتش رو داری یا نه...میام تا با تو حرف بزنم.فردا ظهر نشده شیرازم...خداحافظ.

دیگر اجازه نداد ماندانا حرفی بزند و بلافاصله گوشی را قطع کرد و پس از ﺁن تلفنی بلیطی به مقصد شیراز برای صبح فردا رزرو کرد و با دلی مالامال از عشق به ماندانا خودش را برای خواب شبانه ﺁماده کرد اما قبل از خواب تلفنی به منشی اش که در ﺁن وقت شب منزل بود تماس گرفت و مطبش را برای چند روز تعطیل کرد.با بیمارستان هم تماس گرفت و کلیه عمل هایش را تا چند روز لغو شده اعلام کرد و سپس با خیالی ﺁسوده برای خوابیدن ﺁماده شد.ماندانا وقتی گوشی تلفن را قطع کرد هنوز جملات عجیبی که از دهان ونداد شنیدن بود او را به بغض و گریه وادار میکرد.باورش نمیشد رفتار و اخلاق اخیرش ممکن بوده او را در عشق دچار دردسر ساخته باشد.اما با شنیدن همان چند جمله از ونداد احساس میکرد حتی با وجود عشق بی اندازه ونداد نسبت به او نیز;سرزدن خطا از سوی او هم موجب تهدید برای ادامه عشقشان خواهد بود! گوشی تلفن را که هنوز در دستش بود روی میز کنار راحتی گذاشت.کمی احساس گرسنگی میکرد از جایش بلند شد و تن ماهی را از یخچال بیرون ﺁورد و به همراه دو عدد تخم مرغ در ماهیتابه سرخ کرد و با کمی نان که از قبل در یخچال نگه داشته بود مقداری از ﺁنرا خورد و بقیه را هم در یخچال گذاشت.از فکر ونداد یک لحظه خارج نمیشد حالا که خوب به روابطشان فکر میکرد متوجه میشد عشق او نیز به ونداد کمتر از احساس ونداد نسبت به خود او نیست...به راستی چقدر رفتار اخیر او توانسته بوده احساسات ونداد را جریحه دار سازد که در عشق ماندانا نسبت به خودش دچار تردید شده بود؟!! به دلیل خواب طولانی که در بعد از ظهر داشت با وجودی که ساعت از11شب هم گذشته بود احساس خواب نداشت! افکارش به دلیل مکالمه تلفنی اش با ونداد برای دقایقی به هم ریخته بود.کمی به دور و اطراف اتاقش نگاهی انداخت;چشمش افتاد به.................

به دلیل خواب طولانی که در بعد از ظهر داشت با وجودی که ساعت از11شب هم گذشته بود احساس خواب نداشت! افکارش به دلیل مکالمه تلفنی اش با ونداد برای دقایقی به هم ریخته بود.کمی به دور و اطراف اتاقش نگاهی انداخت;چشمش افتاد به متنهای مادربزرگش که کنار راحتی روی زمین قرار گرفته بود.دلش به یکباره شدیدا" برای مادربزرگش تنگ شد.چقدر دلش میخواست در ﺁن لحظات کنار او بود و مثل همیشه با کوهی از تجربه او را در سفر احساس و عشق نیز راهنمایی میکرد اما افسوس که در حال حاضر چند صد کیلومتر فاصله میان ﺁنها بود و دسترسی به او در این وقت شب حتی تلفنی نیز غیر ممکن می نمود.جلو رفت و متنها را از روی زمین برداشت به طرف تخت خوابش رفت و ﺁنها را روی تخت گذاشت.همانطور که چشمش به ﺁنها بود لباسهای خود را عوض کرد و لباس خوابش را پوشید.درجه برودت کولر گازی را نیز تنظیم کرد و سپس روی تخت دراز کشید و بار دیگر یادداشتهای مادربزرگ را گشود:.........................

*****************************

***************

سیدزهرا نمی داست تقدیر چگونه خواهد گشت و او چطور در این خانه جهت نگهداری نوزاد ماندگار خواهد شد اما در ﺁن لحظه دائم به این قضیه فکر میکرد که تا به کی باید در این اتاق بماند چرا که در ﺁن لحظاتی که نوزاد خواب بود و او کاری نداشت احساس بی مصرفی میکرد.خورشید کوچک در اثر خوردن ترنجبین که به دفعات منظم به او خورانده بود دیگر اصلا" بی قراری نمی کرد و به خواب عمیقی رفته بود.سیدزهرا از جایش بلند شد و به سمت درب اتاق رفت و از شیشه های چهار گوش و رنگی ﺁن به حیاط چشم دوخت.در ﺁن وقت غروب بچه ها نیز دیگر بعد از رفتن قسمت اعظم مهمانها از بازی خسته شده بودند و به اتاقی که مادرشان یعنی فخرالزمان در ﺁن استراحت میکرد رفته بودند.در حیاط دیگر از ﺁن هیاهوی ساعتی پیش اثری به جز رد پاهای بی شمار بچه ها به روی برفها چیزی باقی نمانده بود.بعد از ﺁنهمه ریزش برف;از بعد از ظهر تا حالا کم کم ابرهای ﺁسمان پراکنده شده بودند و حالا در غروب سرخی ﺁفتاب رنگی عجیب در حیاط پر از برف ایجاد کرده بود.در اثر نور رو به غروب خورشید برفهای به هم ریخته در جای جای حیاط رنگ سرخ ارغوانی زیبایی به خود گرفته بودند اما سیدزهرا با تمام زیبایی که در حیاط نظاره گر ﺁن بود هنوز احساس غریبی میکرد و دلش می خواست به جای بودن در این اتاق و بی مصرف بودن حداقل در مطبخ بود و به حاجیه خانم کمک میکرد چرا که در ﺁن لحظات میدانست کوهی از کار به سرش ریخته ولی با توجه به مسئولیتی که در ﺁنروز به دوش او گذاشته اند تا وقتی اجازه مرخصی به او نداده اند حتی به منزل خودش نیز نمی تواند برود چه برسد به مطبخ...گرچه در منزلش نیز کسی انتظار او را نمی کشید زیرا دو سال پیش شوهرش را هم از دست داده بود و تنها زندگی میکرد...اما خوب به هر حال در خانه خودش احساس ﺁرامش بیشتری داشت.ﺁن روز تا ساعتی پس از غروب نیز در اتاق ماند.در این فاصله کودک دوبار بیدار شد اما هر بار با رسیدگی به موقع و به جای سیدزهرا حتی احدی از بیدار شدن نوزاد بویی نبرد! سیدزهرا کهنه های نوزاد را برداشت تا برای شستشوی ﺁن بیرون برود.نوزاد بار دیگر به خواب رفته بود و از ﺁرامشی که در چهره اش به چشم میﺁمد به نظر نمی رسید حالا حالاها بیدار شود.سیدزهرا به ﺁهستگی کهنه های ﺁلوده را در تشت مسی کوچک کنار اتاق قرار داد و ﺁنها را برداشت و با خود از اتاق بیرون برد.کهنه ها را سر حوض گذاشت و سپس به مطبخ رفت تا پارچ مسی را از ﺁب جوشی که همیشه در مطبخ وجود داشت پر کند.وقتی وارد مطبخ شد حاجیه خانم از شدت خستگی رنگش پریده بود ولی هنوز کوهی از کار که عبارت بود از ظرفهای نشسته پذیرایی در بعد از ظهر و دیگ های سه منی برنج و سیخهای بی نهایت کباب که همه و همه انتظار دستهای قوی را برای شستن داشتند.سیدزهرا در حالیکه به همه افراد حاضر در مطبخ خسته نباشید و خدا قوتی گفت پارچ مسی را نیز از ﺁبجوش پر میکرد در همان حال گفت:حاجیه خانم...سیدمهدی رو خبر کن دو تا از جوونهای گماشته رو صدا بزنه این دیگها رو بشورن.

حاجیه خانم با گوشه چارقدش عرق روی صورتش را پاک کرد و گفت:سیدمهدی رفته شهربانو خانم و چند مهمون دیگرو به منزلشون برسونه...حالا خدا عالمه کی برمیگرده...یا علی...

دستش را به زانوهایش گذاشت و از جایش بلند شد و در همان حال صدا کرد:صدیقه...صدیقه;محبوبه خانم زن علیﺁقا و دو تا دخترشم صدا کن بیان ظرفها رو با هم بشورید.

بعد در حالیکه در پی خاکستر و چوبک میگشت تا برای شستن ظرفها و برق انداختن ﺁنها استفاده کنند زیر لبی گفت:خدا این شهاب رو خیر نده...ببین توی این هاگیر واگیر با بلایی که به سر نرگس ﺁورد چه طوری من رو دست تنها گذاشت...طفلکی نرگس با همه ضعیفیش اما به اندازه سه نفر برام کار میکرد...حالا دائم باید راه برم و این صدیقه ذلیل مرده رو صدا کنم تا بلکه یک از صد فرمونم رو به موقع گوش بگیره...

سیدزهرا پارچ مسی را که حالا سنگینتر شده بود از زمین بلند کرد و گفت:صبر کن شستن کهنه ها رو انجام بدم میام کمکت.

حاجیه خانم ایستاد و گفت:لازم نیست تو با اون استخوون درد و کمر دردت کهنه ها رو بشوری.به دختر کوچیک محبوبه می گم اونها رو بشوره...در ثانی تو باید الان بری پیش بچه.

سیدزهرا جواب داد:فعلا" ﺁروم قرار گرفته و خوابیده.

در این لحظه صدای جیغ و فریاد ستاره و مهتاب از روی ایوان به ﺁسمان بلند شد:بیاین...بیاین...شهاب خورشید رو خفه کرد...

سیدزهرا هراسان از مطبخ بیرون دوید و به سمت ایوان عمارت چشم دوخت.مهتاب و ستاره درست جلوی درب اتاقی که خورشید در ﺁن خوابیده بود ایستاده و درب اتاق هم باز بود! پشت سر سیدزهرا بقیه نیز از مطبخ بیرون ﺁمدند.جیغ و فریاد مهتاب و ستاره پایانی نداشت! سیدزهرا با عجله به سمت عمارت دوید.در طول مسیر یک بار هم به شدت سرخورد اما خودش را کنترل کرد.بالاخره از پله ها بالا رفت و در بین افراد حاضر در عمارت که عبارت بودند از سلطنت بانو و دو تا از عروسهایش به نامهای پروین دخت و مریم بانو نیز از اتاقهای عمارت بیرون ﺁمده و با حالت گیجی و وحشت به سمت اتاقی که مهتاب و ستاره جلوی ﺁن ایستاده بودند می رفتند.از اتاق انتهای ایوان نیز اندام درشت و قوی ابراهیم خان بیرون ﺁمد...همه هراسان به سمت اتاق حرکت میکردند.سلطنت بانو که زودتر از همه به اتاق وارد شد محکم با دو دست به صورتش کوبید و جیغ کشید:وای مادر...شهاب جان چی به روز طفل ﺁوردی؟

سیدزهرا با فشار و سرعت از لابه لای حاضران که جلوی درب را احاطه کرده بودند گذشت و به داخل اتاق ﺁمد.پشت سر او ابراهیم خان وارد شد.عرق زیادی روی پیشانی ابراهیم خان نشسته بود و با وحشت به صورت کبود شده نوزاد چشم دوخته بود! سیدزهرا با مهارت عجیبی بچه را از کنار شهاب که روی زمین نشسته بود و با وحشت به بچه چشم دوخته بود برداشت.در همان دقایق و لحظات اولیه سیدزهرا فهمید که شهاب چیزی را در دهان نوزاد قرار داده که باعث حالت خفه گی در بچه شده است! سیدزهرا انگشت نشانه اش را با ظرافت اما مهارت خاصی به حلق بچه فرو برد و یک پره کوچک نارنگی را از حلق نوزاد که با مرگ قدمی بیش فاصله نداشت بیرون کشید و بعد از ﺁن جیغ نوزاد به هوا برخاست اما لبخند رضایت بود که به چهره همه نشست.سلطنت بانو نوزاد را از سیدزهرا گرفت و صدها مرتبه خدا را شکر کرد.شهاب روی دو پا ایستاده بود و با وحشت به جا مانده از عملی که انجام داده بود به حاضرین در اتاق که حالا تعدادشان کم هم نبود چشم دوخت.در این لحظه ابراهیم خان پیش رفت و سیلی محکمی به گوش شهاب زد به طوریکه شهاب به گوشه اتاق پرت شد!!! عروسهای سلطنت بانو که زندایی های شهاب نیز بودند به سمت شهاب رفتند تا او را از زمین بلند کنند که صدای فریاد ابراهیم خان ﺁنها را در سر جایشان خشک کرد!!! سلطنت بانو با دهانی از تعجب باز مانده به چهره گریان شهاب و صورت بر افروخته از عصبانیت ابراهیم خان چشم دوخته بود و قدرت هیچ حرف و عملی نداشت! صدای گریه نوزاد تنها صدایی بود که در فضای عمارت می پیچید! سیدزهرا سریع خودش را به کنار دیوار کشاند چرا که ابراهیم خان حالا برای دوباره رفتن به سمت شهاب باید سیدزهرا را از جلوی راه خود کنار میزد.شهاب به پای سیدزهرا چسبید و شروع کرد با صدای بلند جیغ کشیدن و گریه کردن.شهاب کاملا" شدت خشم و عصبانیت را از چهره پدرش خوانده بود! ابراهیم خان کمر خم کرد و با یک دست پشت لباس شهاب را گرفت اما به محض اینکه خواست او را که شدیدا" به پای سیدزهرا چسبیده بود;از زمین بلند کند سیدزهرا خودش را روی شهاب قرار داده و شهاب را در ﺁغوش گرفت و با صدای بلند گفت:به جدم قسم نمیذارم دستتون به روی این بچه بلند بشه...اگه خطایی شده از من بوده...ﺁقازاده رو ببخشید این منم که باید تنبیه بشم...من نباید نوزاد رو تنها میذاشتم...اما رفته بودم کهنه هاش رو بشورم...اشتباه از من بود که زنجیر درب را از بیرون ننداختم...به جدم قسم هر عقوبتی رو برام در نظر بگیرید با جون و دل میپذیرم اما به ﺁقازاده کاری نداشته باشید...

نفس حاضرین در اتاق داخل سینه هایشان حبس شده بود.ابراهیم خان بی توجه به ﺁنچه که از سیدزهرا دیده و یا شنیده بود همانطور که قسمت کامل پشت پیراهن شهاب را در پنجه های قدرتمند خود میفشرد;شهاب را از زیر بدن سیدزهرا که سعی داشت مانند چتری خود را به روی شهاب قرار بدهد; بیرون کشید و با فریاد گفت:سیدمهدی...سیدمهدی.

سیدمهدی که در این ماجرا بی خبر نمانده بود و خود را به ایوان رسانیده و بیرون اتاق گوش به فرمان ایستاده بود بلافاصله جواب داد:بله...بله ﺁقاجان.

ابراهیم خان حالا شهاب را که وضعیت پسر بچه بسیار وحشتزده را به خود گرفته و از ﺁنچه که بود کوچکتر به نظر میرسید در فاصله ای از زمین او را گرفته بود که چهار دست و پای خود را در هوا تکان میداد و هیچ عمل دیگری از او برنمیﺁمد را سریع به روی زمین گذاشته و وادار به ایستادن کرد بعد پشت گردنش را در دست گرفته و ادامه داد:سیدمهدی...توی زیر زمین حبسش کن.

سلطنت بانو نوزاد را به ﺁغوش سیدزهرا داد و به سمت ابراهیم خان رفت و گفت:ﺁقا...خوب بچه اس دیگه...اشتباه کرده شما بزرگواری کنید...

ابراهیم خان فریاد کشید:اگه خورشید مرده بود هم همین حرف رو میزدید؟

سلطنت بانو قضیه را جدی تر از ﺁنچه که تصورش میرفت دریافت کرد.در حالیکه از خشم به خود میلرزید یک دست شهاب را گرفت و گفت:ﺁقا...الحمدلله حالا که اتفاقی نیفتاده.خدا را خوش نمیاد...کم مونده شهاب از ترس قلبش بایسته.

به راستی هم شهاب در ﺁن شرایط از شدت ترس با مرگ فاصله چندانی نداشت.با تمام بچگی اش به کار خطرناکی که کرده بود واقف گشته اما فکرش را هم نمی کرد عملی که انجام داده مستوجب تنبیه او بشود...تنبیهی که تا این سن و سال اصلا" در مورد او با وجود تمام شیطنتهایش اتخاذ نشده بود...حبس در زیرزمینی که همیشه ترسی ناشناخته از ﺁن محیط در دل او;ستاره و مهتاب بود.شهاب از شدت ترس رنگی به لبش نمانده بود و به شدت می لرزید و اشک میریخت.حالا دیگر شباهتی به شهاب گستاخ همیشه گی نداشت به شدت التماس میکرد در ﺁن شرایط نمی دانست برای فرار از تنبیهی که پدرش برایش در نظر گرفته باید به لباس چه کسی چنگ التماس بیندازد تا بلکه وساطت او را بکنند و بخشیده بشود.عروسهای سلطنت بانو که هیچکدام در خود چنین شجاعتی سراغ نداشتند که حتی به چشمهای ابراهیم خان نگاه کنند چه برسد بخواهند در چنان شرایطی وساطت شهاب را بکنند!ابراهیم خان همانطور که پشت گردن شهاب را در دست داشت او را از اتاق بیرون کشاند و محکم به روی ایوان هلش داده و با عصبانیت گفت:سیدمهدی...این پدرسوخته رو به زیرزمین ببر و بندازش در همونجا تا بعدا" به حسابش برسم.

سیدمهدی با تردید به سمت شهاب رفت و او را که فقط8سال داشت و تا کنون مورد هیچ بیرحمی قرار نگرفته بود با احتیاط از زمین بلند کرد.جرات زدن هیچ حرفی را نداشت.تنها میدانست که باید بی هیچ حرف و حرکت اضافه ای شهاب را به جایی که ابراهیم خان چند لحظه پیش امرکرده بود میبرد و درب را هم به رویش قفل میکرد! فخرالزمان از شنیدن ﺁنهمه سر و صدا و هیاهو به ﺁرامی توانسته بود خودش را تا جلوی درب اتاقش برساند و حالا که میدید سیدمهدی چطور شهاب را که از شدت گریه در حال غش کردن است با خود از پله ها پایین میبرد;با صدایی که ضعف زایمان شب گذشته هنوز در ﺁن به گوش میرسید صدا کرد:سیدمهدی...کجا؟!!

ابراهیم خان به سمت صدا برگشت و دید فخرالزمان با سر برهنه و لباس گشاد و سفیدی در حالیکه موهای لخت و مشکی اش به دورش ریخته بود در ﺁن هوای سرد جلوی درب اتاق ﺁمده است.یکه ای خورد...توقع نداشت سر وصدا ﺁنقدر زیاد و دلهره برانگیز شده باشد که فخرالزمان را در ﺁن شرایط وادار به راه رفتن کرده باشد! برای لحظاتی کوتاه به او خیره شد و به این فکر میکرد که اگر این زن دست از غرور و تکبر خود بر میداشت و به راستی مانند تمام مادران دیگر به فرزند تازه به دنیا ﺁمده اش شیر میداد الان هیچ یک از این اتفاقها نیفتاده بود...ابراهیم خان کاملا" فهمیده بود و اطمینان داشت که فخرالزمان قادر به شیردهی نوزاد میباشد اما لجبازیهای بی دلیل و همیشگی او حالا گریبان نوزاد را گرفته بود...ابراهیم خان از درون نسبت به او احساس دلخوری و کدورت میکرد...میدانست که اگر نوزاد در کنار مادرش خوابیده بود امکان وقوع این همه سر و صدا و هیاهو اصلا" وجود نداشت...ولی حالا!!! سپس با صدایی که هنوز از خشم و عصبانیت لبریز بود گفت:برو داخل...

فخرالزمان در حالیکه برای سر پا ایستادن خودش هر دو دستش را به درگاههای درب گذاشته بود گفت:شهاب رو کجا میبره؟

سیدمهدی بلاتکلیف در نیمه پله ها در حالیکه یک دست شهاب را در دست داشت ایستاده و گاهی به فخرالزمان و زمانی نگاه به ابراهیم خان میکرد و امیدوار بود شاید فخرالزمان بتواند جلوی تصمیم ابراهیم خان را بگیرد.ابراهیم خان با صدایی بلندتر از قبل گفت:سیدمهدی...هنوز که ایستادی!!!

سیدمهدی ایستادن را جایز ندانست و به همراه شهاب که به هق هق بدی دچار شده بود از پله ها پایین رفته و در زیر نگاههای ناباور فخرالزمان به سمت پله های زیرزمین راهی شد...................

ادامه دارد...پایان قسمت19

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 8/10/1389 - 11:36 - 0 تشکر 268752

رمان((خورشید))قسمت20 - شادی داودی
سیدمهدی ایستادن را جایز ندانست و به همراه شهاب که به هق هق بدی دچار شده بود از پله ها پایین رفته و در زیر نگاههای ناباور فخرالزمان به سمت پله های زیرزمین راهی شدند.فخرالزمان از شدت ضعف و ناباوری در همان درگاه افتاد;پروین دخت که او را بیشتر پری خانم صدا میکردند وقتی این صحنه را دید با سروصدایی که خاص زنان در این شرایط است با عجله به سمت فخرالزمان رفت.پشت سر او سلطنت بانو و عروس دیگرش نیز راهی شدند...اما ابراهیم خان بی توجه به وضع پیش ﺁمده به اتاقی که سیدزهرا و نوزاد در ﺁن بودند وارد شد و درب را بست.سیدزهرا هنوز روی زمین نشسته بود و وقایع پیش ﺁمده را ناباورانه در ذهن خود مرور میکرد.ابراهیم خان خم شد و دستی به گونه نوزاد کشید.خورشید بعد از گریه ای طولانی تازه ساکت شده بود و بی صدا به محیط اطراف خود نگاه مبهمی میکرد.ابراهیم خان با صدایی که حاکی از جدیت او و خشمش از وقوع حادثه اخیر بود گفت:خدا رو شکر به خیر گذشت...اشتباهت رو در تنها گذاشتن بچه به لطفت در نجات خورشیدم میبخشم...بچه رو تنها نگذار.

سیدزهرا چارقدش را مرتب کرد و با صدایی که بغض نهفته ای را در ﺁن نمایش میداد گفت:ﺁقا...شما رو به خدا از سر تقصیر ﺁقا شهاب...

ابراهیم خان نگذاشت سیدزهرا به حرفش ادامه بدهد.از جایش بلند شد و بی اعتنا به التماسهای سیدزهرا اتاق را ترک کرد!

*****************************

***************

ماندانا به ساعت نگاهی انداخت.از نیمه شب گذشته بود و باید استراحت میکرد بنابراین چراغ را خاموش کرد و پس از دراز کشیدن به روی تختش دقایقی بیش طول نکشید که به خواب عمیقی رفت.در تمام طول ساعاتی که خوابیده بود لحظه ای استراحت واقعی نکرده بود و تمام وقایعی را که خوانده بود مثل فیلمی که بر پرده سینما نگاه میکند از جلوی چشمانش یکی پس از دیگری به نمایش درﺁمده بودند...چهره خشن و اندام درشت ابراهیم خان با ﺁن سبیلهای تابیده اش به همراه لباسهای نظامی و چکمه های واکس خورده اش که دائم با ترس و اختناقی که در محیط خانواده از خود ایجاد کرده بود و همیشه خانه را نیز به نوعی یکی از مراکز نظامی می پنداشت! فخرالزمان که برخلاف تمام مادران نه تنها ابراز علاقه ای به فرزند خود نکرده بود که هیچ حتی نوزاد را نیز از تنها نعمتی که در ﺁن شرایط برایش بهترین هدیه می توانست باشد و ﺁن چیزی نبود به غیر از شیر مادرش محروم کرده بود!!! چطور می توانست چنین چیزی حقیقت داشته باشد!!! حتی فکر کردن در این مورد نیز برای ماندانا حالتی حاکی از تنفر ایجاد میکرد;گرچه که تا کنون خود احساس واقعی مادر شدن را درک نکرده بود اما به هر حال خود او نیز از جنس زنان دیگر بود و به راحتی این حس و درک ﺁن را در خود می توانست ایجاد کند.وجود سلطنت بانو که خود برای هر لحظه از اتفاقات می توانست ایجاد کننده یک نقش مثبت را داشته باشد ولی از متن اینگونه به نظر نمی رسید...او تنها نقش یک مادربزرگ منفعل را داشت که تنها در بعضی موارد نه تنها نمی توانست مثمرثمر واقع شود که هیچ حتی خودش ﺁتش بیار بسیاری از وقایع پیش ﺁمده میگشت مانند اخراج ناحق نرگس از ﺁن عمارت! حضور سیدزهرا در ماجرا برایش عجیب میﺁمد! زیرا با وجود مردی در یک خانواده مانند ابراهیم خان که از اقتداری خاص در تصمیم گیری ها برخوردار بود نباید حضور سیدزهرا تداوم چندانی را در عمارت در پی داشت زیرا احساس میکرد ابراهیم خان ﺁنقدر قدرت دارد که فخرالزمان را وادار به شیردهی به نوزادشان بکند! ماندانا تا صبح با خود و رویاهایش درگیر بود.دائم خود را در عمارت یاد شده میدید که به روی کف حیاط با پاهای برهنه راه میرود.سرخی و خیسی سفالهای مربع شکل که کف حیاط را پوشانده بود به خوبی با کف پاهای عریان او ارتباط برقرار میکرد;کنار حوض مینشست و پاهایش را در حالیکه دامن دورچین قرمزی به پا داشت که حاشیه ﺁن تورهای سفیدی دوخته شده بود را در ﺁب حوض فرو میبرد و از اینکه ماهی های قرمز به دور پاهایش جمع میشدند و به پوست لطیف و سفیدش بوسه میزدند لذت خاصی در وجود خود احساس میکرد.باد ملایمی که در لابه لای درختان کهنسال می وزید و برگهای سبز و خوشرنگ ﺁنها را که در اثر تابش خورشید یکی در میان سبز و نقره ای به نظر می رساند چنان او را به وجد ﺁورده بود که لحظه ای سرش را از سوی ﺁسمان پایین نمیﺁورد...در عالم رویا ناگهان سایه ای روی صورتش قرار گرفت که سدی شد میان تابش اشعه های زیبای خورشید با صورتش..! سایه متعلق به مردی بود که در کنارش ایستاده بود...صورت مرد را نمی توانست ببیند چون نور شدید خورشید مانع از دید او میشد...اما صدایش را به وضوح شنید که گفت:اینجا چی کار میکنی؟...بلند شو برو داخل...پاهات در ﺁب سرما میخوره...مهتاب و ستاره کجا هستن؟

صدا چنان جذبه ای داشت که بعد از شنیدن ﺁن گویی وجود ماندانا به یکباره فرو ریخت.نمی دانست به چه علت اما تمام وجودش به یکباره ﺁکنده از ترس شده بود.با عجله از جایش برخاست تا به سمت عمارت برود که ناگهان به داخل حوض سقوط کرد...................

صدا چنان جذبه ای داشت که بعد از شنیدن ﺁن گویی وجود ماندانا به یکباره فرو ریخت.نمی دانست به چه علت اما تمام وجودش به یکباره ﺁکنده از ترس شده بود.با عجله از جایش برخاست تا به سمت عمارت برود که ناگهان به داخل حوض سقوط کرد.......صحنه ای را که در خواب دیده بود به قدری برای ماندانا قابل لمس بود که حتی وقتی از خواب پریده بود و به روی تخت خودش نشسته بود با تعجب به بدنش دست میکشید ببیند ﺁیا واقعا" در حوض پر ﺁب افتاده و بدنش خیس شده یا خیر!!! قلبش به شدت میتپید و تپش ﺁنرا از روی لباس خوابش نیز به خوبی احساس میکرد!نمی دانست به چه علت اما صدا برایش جذبه ای خاص داشت...چقدر دلش میخواست صورت فرد مورد نظر را هم دیده بود اما اشعه های نور خورشید مانع از دید او شده بودند.از روی تختش بلند شد.به ساعت دیواری نگاه کرد5:45دقیقه صبح را نشان میداد.به دستشویی رفت و بعد از اینکه ﺁبی حسابی به صورتش پاشید و حالت استرس و خوابﺁلودگی را از خودش دور کرد صبحانه مختصری که فقط شامل یک فنجان قهوه و یک کیک بود برای خودش فراهم کرد و خورد.لباسهایش را پوشید اما قبل از بیرون رفتن کمی نامرتبی های شب گذشته را در اتاقش جمعﺁوری کرد.به محض اینکه کارش تمام شد و به سمت درب خروجی رفت صدای ضربات ملایمی که به درب زده میشد به گوشش خورد! سر جایش ایستاد و به فکر فرو رفت...ماندانا هنوز با تاکسی تلفنی تماس نگرفته بود و تعجبش از این بود که چه کسی این وقت صبح می توانست پشت درب سوئیتش به انتظار گشوده شدن درب ایستاده باشد! یک مرتبه به یاد مکالمه تلفنی اش در شب گذشته با ونداد افتاد.با عجله به سمت درب رفت و ﺁنرا گشود.حدسش درست بود...ونداد در حالیکه یک دستش را به درگاه تکیه داده بود و در دست دیگرش سامسونتی داشت با لبخندی حاکی از عشق به او چشم دوخته بود.ماندانا به ساعتش نگاه کرد;باورش نمیشد در این وقت صبح یعنی6:25دقیقه بامداد ونداد پشت درب اتاق او باشد...قاعدتا" ساعت پروازش از تهران باید5صبح بوده باشد که حالا در ﺁن ساعت ﺁنجا حضور داشت! ماندانا با تعجب به ونداد نگاه میکرد.ونداد هنوز به انتظار این بود که ماندانا به او اجازه ورود بدهد.ماندانا کنار رفت تا ونداد داخل شود.ونداد به محض اینکه وارد شد درب را پشت سر خود بست و با صدای ملایمی گفت:گفته بودم فردا صبح میام پس چرا اینقدر تعجب کردی...فکر میکردم حداقل یک سلام قشنگ مهمونم کنی!

ماندانا لبخندی زد و گفت:ولی ونداد الان ساعت6:30هم نشده...من اصلا" فکر نمی کردم به این زودی تو رو ببینم!

ونداد راهروی ورودی را طی کرد و وارد فضای کوچک داخل سوئیت شد.به طرف تخت خواب ماندانا رفت و سامسونتش را کنار تخت گذاشت و خودش روی تخت نشست.کفشهایش را از پایش خارج کرد و در حالیکه هنوز هر دو پایش روی زمین قرار داشت بدنش را روی تخت رها کرد.ماندانا مردد مانده بود و نمی دانست باید چه کند فقط به ونداد نگاه میکرد ولی ونداد به سقف خیره شده بود.ماندانا با صدایی ﺁرام گفت:ونداد ببخشید من باید برم به نیروگاه...ﺁخه...

ونداد بدون اینکه به او نگاه کند گفت:باشه عزیزم تو برو...هتلی که رزرو کردم ساعت2اتاقش ﺁماده میشه به همین دلیل مزاحم تو شدم...البته اگه اشکالی نداره فقط تا اون موقع...

ماندانا بلافاصله گفت:نه...نه...منظورم بودن یا نبودنت در این اتاق نیست...فقط متاسفم که باید فعلا" تنهات بذارم.

ونداد دوباره به حالت نشسته روی تخت قرار گرفت و همانطور که هنوز نگاهی حاکی از عشق به صورت ماندانا میکرد گفت:مهم نیست...نگران نباش.تو فقط اگه ناراحت نمیشی اجازه بده من چند ساعتی اینجا بمونم چون منتظر موندن توی لابی هتل حوصله ام رو سر میبره.در ضمن یه دوشم بگیرم و یکی دو ساعتی هم در این مدت بخوابم...راستش دیشب تا صبح نتونستم بخوابم.

در این لحظه صدای ﺁیفن متصل به نگهبانی بلند شد که به ماندانا خبر میداد سرویس نیروگاه جلوی درب منتظرش است.ماندانا سریع کیفش را برداشت و به سمت درب خروجی رفت ونداد نیز به دنبالش رفت.نرسیده به درب ماندانا به یاد یادداشتهای مادربزرگش افتاد با عجله برگشت و محکم به سینه پهن و قوی ونداد برخورد کرد و اگر ونداد خودش را کنترل نکرده بود هر دو در راهرو به زمین افتاده بودند;ونداد که از این اتفاق خیلی هم ناراضی به نظر نمی رسید خنده اش گرفت و گفت:مانی جان...چه خبره؟

ماندانا با عجله خودش را که کاملا" در ﺁغوش ونداد قرار گرفته بود بیرون کشید و به سمت یادداشتها رفت و ﺁنها را از روی میز کنار تختش برداشت و در کیف مخصوصشان قرار داد و کیف را بالای کتابخانه اش گذاشت.در تمام این مدت ونداد با تعجب به ماندانا نگاه میکرد سپس گفت:مانی من اونقدر احمق نیستم که یادداشتهای شخصی کسی رو حتی اگه اون فرد تو باشی بدون اجازه بخونم...

ماندانا دوباره برگشت به سمت ونداد و بوسه کوچکی به صورت ونداد گذاشت و گفت:میدونم عزیزم...ولی اون یادداشتها متعلق به من نیستن...من دیگه باید برم.

و بعد با عجله از درب بیرون رفت.ونداد شیرینی دو اتفاقی که فقط چند دقیقه پیش برایش افتاده بود را به فال نیک گرفت و با خنده ای حاکی از رضایت به سمت سامسونتش رفت و حوله اش را بیرون کشید و برای گرفتن دوش و یک اصلاح صورت داخل حمام شد.ﺁن روز ماندانا تا ساعت13بیشتر در نیروگاه نماند و ساعات پایانی را با کسب اجازه و مرخصی از نیروگاه خارج شده و به سمت محل زندگیش رفت.ابتدا خواست با کلیدش درب را باز کند اما بهتر دید که در بزند.بعد از اینکه چند ضربه به درب زد ونداد درب را باز کرد...پس هنوز به هتلش نرفته بود! بوی مرغ سرخ کرده به همراه سیب زمینی تمام فضای کوچک سوئیت را گرفته بود...بویی اشتها برانگیز در شرایطی که ماندانا داشت.ونداد با لبخند جواب سلام ماندانا را داد و با هم داخل شدند.ماندانا متوجه شد در ساعاتی که نبوده ونداد مقداری مرغ و سیب زمینی تهیه کرده و برای ناهار مرغ سوخاری در ماکرویو تهیه دیده است! تیپ ونداد برای ماندانا خنده دار به نظر میرسید چون هیچ وقت ندیده بود ونداد با پیراهن و شلوار اتو کشیده در حالیکه پیش بندی بسته;مشغول تهیه و تدارک ناهار باشد! ونداد کاملا" میدانست ماندانا از دیدن او در ﺁن شرایط خنده اش گرفته بنابراین گفت:خیلی خنده داره؟...ولی من حاضرم به خاطر اینکه فقط چند دقیقه بیشتر تو در کنارم باشی بیش از اینها فداکاری کنم...

ماندانا در حالیکه مانتویش را از تنش خارج میکرد خندید و گفت:پس از نظر تو غذا درست کردن یک کار بسیار طاقت فرساس که برای انجام اون نیاز به فداکاریه...

ونداد با سلیقه تمام تکه های مرغ را در ظرف چید و سیب زمینی های خلالی و سرخ شده را نیز در اطراف ﺁنها گذاشت...به همراه گوجه فرنگی و خیارشور...دو بشقاب و نوشابه...همه را مرتب روی میز کوچک و دو نفره داخل هال گذاشت.پیش بند را هم از دور گردن و کمرش ﺁزاد کرد و به گیره دیوار ﺁشپزخانه انداخت...به طرف ماندانا رفت.ماندانا از نگاه مشتاق ونداد کاملا" احساس و میل شدید باطنی او را نسبت به خودش حس کرد.ونداد کاملا" به او نزدیک شد خواست دستهایش را به دور کمر ماندانا حلقه کند که ماندانا با زیرکی خاصی از او فاصله گرفت و گفت:خیلی گرسنه هستم...میرم دستهام رو بشورم.

و به سرعت داخل دستشویی شد و درب را از داخل قفل کرد.برای لحظاتی به پشت درب تکیه داد و به تصویر خودش در ﺁیینه چشم دوخت.میدانست ونداد بیش از اندازه او را دوست دارد...خود او نیز دست کمی از ونداد نداشت...ولی در طول این چند سال ﺁشنایی سابقه نداشت اینگونه با هم تنها مانده باشند.ماندانا با تمام عشق و میلی که به ونداد داشت و اولین و ﺁخرین تصمیمش را در رابطه با ازدواج در وجود ونداد خلاصه کرده بود اما با این حال حجب و حیای درونی مانع این میشد تا به ونداد اجازه بدهد بیش از حریم تعیین شده خودش را به او نزدیک کند! وقتی از دستشویی بیرون رفت ونداد کمی گرفته به نظر میرسید شاید فکر میکرد بعد از اینهمه سال دوستی و ﺁشنایی و داشتن روابط خانوادگی خواسته ی چند دقیقه پیش او از ماندانا یک خواسته معقول و جزیی بوده است و اصلا" لزومی نمی دید که ماندانا اینگونه از او دوری کند! ماندانا به دلخوری ونداد اهمیتی نداد و درست مقابل او روی صندلی نشست.هر دو در سکوتی خاص مشغول خوردن ناهار شدند.ونداد زودتر از ماندانا سیر شد ولی ماندانا همچنان به خوردن ادامه میداد اما بی خبر از نگاههای عمیق ونداد به صورت خود نبود.ونداد دو دستش را زیر چانه اش در هم گره کرده و به صورت زیبا و تحسین برانگیز ماندانا چشم دوخته بود.ماندانا برای لحظه ای کوتاه لبخندی به آورد و ﺁخرین لقمه اش را به همراه نوشابه فرو برد.هنوز لیوان نوشابه را از لبهایش جدا نکرده بود که ونداد گفت:ماندانا...من فکر میکنم که دیگه زمانش رسیده که با هم ازدواج کنیم.چند سال ﺁشنایی اونم از نوع خانوادگی هم کفایت این رو میکنه که حالا من و تو تصمیم نهایی خودمون رو بگیریم.ببین ماندانا تو خودت بهتر از هر کسی میدونی که من انتخابم رو کردم و در تمام مدت این چند سال همونی که بودم و هستم رو به تو نشون دادم...فکرم نمی کنم مشکلی جدی و غیر قابل حل داشته باشم.باور کن ماندانا من دیگه به وجود تو در کنارم به عنوان یه همسر واقعا" احتیاج دارم...دوست ندارم حالا بعد از این چند سال کلامم رو توی لفافه بپیچم و بگم...فکرم نمی کنم در این شرایط و بعد از این مدت خود تو هم نیاز به این داشته باشی که به جای اصل موضوع برات معما طرح کنم.ماندانا من واقعا" اومدم به شیراز تا ﺁخرین حرفت رو در مورد خودمون بشنوم.نمی خوام بگم رفتار اخیرت برام مهم نبوده و یا ایجاد تردید نکرده...بر عکس خیلی هم من رو به شک و تردید انداخته...به همین خاطرم هست که می خوام واقعیت رو از خودت بشنوم.ببین ماندانا...خودت بهتر میدونی که چقدر دوستت دارم و چقدرم برات احترام قائلم...پس حداقل توقع من در حال حاضر از تو اینه که تو هم برای من احترام قائل شی...نمی خوام مجبور باشی به انتخاب من...ولی حداقل اگرم جواب منفی می خوای بدی...

در اینجا مکث کوتاهی کرد و مستقیم به چشمان ماندانا چشم دوخت.ماندانا لیوان حاوی نوشابه را به ﺁرامی روی میز گذاشت و منتظر بقیه صحبتهای ونداد ماند.ونداد ادامه داد:حداقل دلیل منفی بودن جوابت رو به من بگو...یا یه توضیحی درباره رفتار اخیرت به من بده و من رو از ین سردرگمی احساسی نجاتم بده...ولی خواهش میکنم این رو درک کن که با تمام وجودم دوستت دارم و نگرانتم...با این حال با وجود تمام عشقی که بهت دارم اگه بدونم ادامه رابطه ات با من باعث...

ماندانا به میان حرف ونداد ﺁمد و گفت:ونداد منم دوستت دارم.اصلا" چرا فکر میکنی شاید جواب من به تو منفی شده...من به غیر از تو نمی تونم به کسی دیگه فکر کنم...فقط...فقط...

ونداد دستهای ماندانا را که روی میز بودند با مهربانی در دستش گرفت و گفت:فقط چی؟

ماندانا گفت:موضوعی در رابطه با مامان بزرگ پیش اومده که نمی تونم در شرایط حاضر به چیزی به غیر از اون فکر کنم...

ونداد هنوز دستهای ماندانا را در دست داشت و در جواب گفت:این موضوع چرا باید از من که میخوام شوهرت بشم پنهان بمونه!!! چرا باید اونقدر احساسات تو رو تحت تاثیر قرار بده که روابطمون دچار مشکل بشه!!! فکر نمی کنی اگه من در جریان قرار بگیرم حتی اگه نتونم کاری بکنم حداقل این میشه که کمتر ازت توقع پیدا میکنم...

این درست حرفی بود که چند وقت پیش ﺁناهیتا به ماندانا گفته بود.حالا ماندانا به درستی این مطلب پی میبرد.به ﺁرامی از جایش بلند شد و به سمت قهوه جوش رفت و دو فنجان برای قهوه برداشت.ونداد نیز از جایش بلند شد و درست پشت سر ماندانا قرار گرفت و با صدایی ﺁرام پرسید:ماندانا به من حق میدی...درست نمیگم؟؟؟

ماندانا به سمت ونداد برگشت و گفت:به من یه مدت دیگه فرصت بده...خواهش میکنم...به خاطر مامان بزرگ.

ونداد به ماندانا نزدیک تر شد و با دست صورت ماندانا را که سعی داشت بغض نهفته در گلویش را با نگاه کردن به زمین از دید او مخفی نگاه دارد به سمت خود گرفت و به چشمان پر از اشک او چشم دوخت...............لحظات به کندی میگذشت و ماندانا احساس میکرد در تب عشق میسوزد.شاید اگر کمی شرایط خود را فراموش میکردند از حد تعیین شده و مرزهای معینی که هر یک برای خود مشخص کرده بودند نیز میگذشتند.............اما اصالت و وجدان پاک عشق و خانواده در هر دو بیدار بود.ونداد ﺁنقدر شعور داشت که از اعتماد خانواده دکتر شاهپوری سواستفاده نکند...ماندانا نیز ﺁنقدر مقید به اصول اخلاقی و خانوادگی بود که در فراز و نشیبهای احساسی و لطافتهای نسیم نوازشگر عشق مرز میان ﺁتش و پنبه را محفوظ نماید.ساعت از3بعد از ظهر گذشته بود.در طول این مدت ماندانا قضایای مربوط به مادربزرگش را برای ونداد شرح داده بود و حالا ونداد در حالیکه گره کراواتش را جلوی ﺁیینه مرتب میکرد به ﺁخرین دلنگرانی های ماندانا در رابطه با بازگشت مادربزرگ به منزل نیز گوش میکرد.ماندانا روی تختش نشسته بود و در حینی که حرف میزد به ونداد نیز نگاه میکرد که ﺁماده رفتن به هتل مورد نظرش بود.وقتی حرفهای ماندانا تقریبا" به ﺁخر رسید ونداد به سمت ماندانا رفت و کنار او روی تخت نشست.موهای زیبای ماندانا را از دورش جمع کرد و به پشتش ریخت;گفت:پس با این حساب تمام نگرانی تو فقط حول خانم بزرگ می چرخید و من احمق چقدر نگران مسائل دیگه ایی شده بودم!!! مانی...فکر نمی کنی بهتره زیاد خودت رو درگیر قضایای مربوط به خانم بزرگ نکنی...بذار خودشون بهترین تصمیم را از نظرخودش انتخاب کنه در ثانی تو در رابطه با خانم بزرگ...به قول خودت...به خیلی مسائل و پرسشهای دیگه برخوردی که بهترین راه حل رو خود خانم بزرگ با سپردن یادداشتهاش به تو پیش پات گذاشته...فکر میکنم اگه به مطالعه ات در خصوص همون مطالب ادامه بدی جواب تمام سوالاتت رو پیدا میکنی...حالا هم خیلی متشکرم که من رو در جریان امر قرار دادی.اینطوری اعصاب منم به ﺁرامش رسید چرا که بیش از اندازه نگران روابطمون شده بودم...ولی حالا قضیه فرق کرده.الانم باید به هتلی که در اون اتاق رزرو کردم برگردم...تو هم در این فاصله استراحت کن.برای شام دنبالت میام و با هم بیرون میریم.حالا که مطمئن شدم نظرت نسبت به من تغییر نکرده پس یه مدت دیگه ام راحتت میذارم تا با ﺁسودگی کامل به جواب پرسشهات برسی...منم دیگه لزومی نمی بینم بیش از این با بودنم توی شیراز مزاحمت بشم...فردا به تهران برمیگردم و منتظر می مونم که در مرخصی بعدیت به طور جدی تر در خصوص ازدواجمون با خانواده هامون صحبت کنیم.............

سپس ونداد از جایش بلند شد و سامسونتش را برداشت.ماندانا نیز از روی تخت بلند شد و برای خداحافظی ونداد را تا جلوی درب بدرقه کرد.در ﺁخرین لحظه ونداد یادﺁوری کرد که ساعت9:30به دنبال او خواهد ﺁمد تا برای شام با هم باشند.وقتی ونداد رفت و ماندانا درب را بست احساس سبکی میکرد.چقدر از اینکه ونداد شرایطش را با متانت درک کرده بود احساس لذت میکرد و به راستی ونداد تنها با گوش کردن به حرفهای ماندانا چقدر به او در تخلیه احساسات او کمک کرده بود.ماندانا با ﺁرامشی خاص ظرفهای به جا مانده از ناهار ظهر را شست و سپس بار دیگر امانتی مادربزرگ را از بالای کتابخانه اش برداشت و روی تخت دراز کشید و به خواندن ادامه داد..........

ادامه دارد...پایان قسمت20

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 9/10/1389 - 11:46 - 0 تشکر 269073

رمان((خورشید))قسمت21 - شادی داودی
ماندانا با ﺁرامشی خاص ظرفهای به جا مانده از ناهار ظهر را شست و سپس بار دیگر امانتی مادربزرگ را از بالای کتابخانه اش برداشت و روی تخت دراز کشید و به خواندن ادامه داد.

*********************************

*****************

حبس شدن ﺁن شب شهاب در زیر زمین شرایط بد بعدی را به همراه داشت که دور از ذهن به نظر میرسید...از ﺁن تاریخ به بعد فخرالزمان نسبت به خورشید نظرش به کلی برگشت و عجیب این بود که اصلا" از دیدن نوزاد احساس نفرت میکرد.رفته رفته روابط میان ابراهیم خان و فخرالزمان نیز به سردی گرایید.در تعیین و انتخاب دایه برای خورشید دچار مشکل شده بودند.هر کسی برای نگهداری نوزاد میﺁمد بعد از یک یا دو روز بهانه میﺁورد و از ﺁن خانه میرفت و این موضوع بیش از هر مسئله دیگری ابراهیم خان را نگران کرده بود چرا که روز به روز حساسیتش به نوزاد بیشتر میشد و همه اهل خانه نیز پی به این مسئله برده بودند! بعد از کمتر از دو هفته اهل منزل در پیدا کردن دایه به عجز افتاده بودند.ابراهیم خان به ناچار از سیدمهدی خواست که به خواهرش اطلاع بدهد تا برای نگهداری نوزاد به عمارت ابرهیم خان بیاید و یکی از اتاقهایی که به او اختصاص خواهند داد را برای زندگی خود مهیا کند.اواخر دی ماه سیدزهرا برای همیشه اسباب و اثاثیه کهنه و ناچیز خود را به یکی از اتاقهای خدمه واقع در حیاط ابراهیم خان انتقال داد و در ﺁنجا ساکن شد.از همان روز نخست سیدزهرا کاملا" به روحیه نامتعادل و زخم خورده فخرالزمان پی برد! در تمام طول روز فخرالزمان هیچ سراغی از نوزادش نمی گرفت و گویی کودک تازه به دنیا ﺁمده ای اصلا" وجود ندارد و او فرزندی به نام خورشید ندارد!!! سیدزهرا از صبح تا شب دائم از نوزاد مراقبت میکرد و با توجه به اینکه کودک از شیر مادر نیز محروم بود مراقبتهای بیشتری را می طلبید.اما روی هم رفته چیزی که برای همه عجیب به نظر میرسید ساکتی نوزاد بود...اصلا" اهل منزل به علت ساکتی او گاهی فراموش میکردند که نوزادی به تازگی به جمع ساکنین عمارت اضافه شده است!!! ابراهیم خان که از افسران مورد اعتماد سردارسپه بود بیشتر روزها در منزل حضور نداشت و به ماموریتهای نظامی فرستاده میشد;زمانی هم که در منزل بود با تمام عشقی که به فرزند ﺁخرش داشت اما هیچ گاه فرصت ﺁنرا نمی یافت تا فرزندش را مورد لطف و عنایت خویش قرار بدهد...اما دورادور با سفارشاتی که به اهل منزل از جمله حاجیه خانم و گاها" خود فخرالزمان میکرد نشان میداد که همچنان دلبستگی خاصی به ﺁن فرزندش دارد...گرچه که یک از هزار سفارشاتی که به فخرالزمان در خصوص خورشید داده میشد نیز به انجام نمی رسید;اما حاجیه خانم به علت ترس و احترامی که نسبت به ابراهیم خان داشت فرمایشات او را به گوش سیدزهرا می رسانید و او نیز با نهایت دقت و محبت انجام وظیفه میکرد.اوایل ﺁبانماه1304زمزمه انقراض قاجار به گوش وکلای مجلس و خوانین و متملکین رسیده بود و جوی خاص در کشور به خصوص در تهران جاری گشته که در این میان طرفداران سردارسپه و جیره خواران نان به نرخ روز خور در این شرایط بی نصیب و غافل نمی ماندند.در ﺁن زمان رضاخان یا همان سردارسپه مقام وزارت جنگی و نخست وزیری کشور را همزمان با هم در ید قدرت داشت و وقتی در9ﺁبان1304طرح مربوط به انقراض قاجاریه و تشکیل مجلس موسسان در مجلس مطرح شد;مجلس پنجم رای به انقراض سلسله قاجار داد...چندی بعد یعنی در تاریخ25ﺁذرماه1304زمانی که خورشید پایان سه سالگی خود را میگذراند رضاخان در کنار تخت مرمر رسما" به پادشاهی رسید.در این زمان سلطنت عثمانی نیز منقرض گشته و در ترکیه به رهبری مصطفی کمال پاشا که بعدا" آتا ترک نام گرفت نیز عملی مشابه رضاخان در ترکیه به انجام رسید یعنی با دسیسه و نیرنگی از سوی انگلیس و حمایت همه جانبه ﺁنها ﺁتاتورک نیز در تركیه قدرت را به دست گرفت.از این زمان به بعد بود که ماموریتهای ابراهیم خان نیز برای سرکوبی ایلات و عشایر ﺁغاز گشت و بیش از پیش از منزل دور ماند.زمانیکه ماموریتش به پایان رسید و به منزل بازگشت خورشید تقریبا" وارد4سالگی شده بود.مهتاب و شهاب12ساله و ستاره نیز10ساله بود.در این فاصله فخرالزمان که حالا از تمکن مالی بیشتری برخوردار گشته بود و با بیشتر همسران افسران ارتش رضاخانی درﺁمد و شد قرار گرفته بود به طور کلی تغییرات فاحشی نیز در ظاهر خود و اسباب وسایل منزل ایجاد نموده بود! دیگر از ﺁن لباسهای عهد قاجاری خبری نبود بلکه همیشه بهترین و گران قیمت ترین پارچه ها را برای لباسهایش که از روی مدهای پاریس و لندن برداشته میشد به سفارش انتخاب میکرد.مهتاب و شهاب و ستاره را نیز به یکی از بهترین مدارس تازه تاسیس می فرستاد.لباسهای مدرسه شهاب را بسیار دوست میداشت که عبارت بودند از کت و شلوار خاکستری به همراه یک کلاه پهلوی بچه گانه و پیراهنی به رنگ روشن...هر وقت به او نگاه میکرد در رویاهایش همیشه بهترین ها را برای شهاب ﺁرزو میکرد...نسبت به مهتاب و ستاره زیاد حساس نبود اگر چه ﺁنها را نیز به علت حفظ موقعیت اجتماعی خودش و ابراهیم خان هیچگاه فراموششان نمی کرد...ولی نسبت به خورشید احساس دیگری داشت! با اینکه به وضوح زیبایی خیره کننده و ملاحتی چشمگیر را در چهره فرزندش میدید و مهربانی را از چشمان درشت و خمارﺁلود و مشکی اش می خواند لیکن هر بار که نامه ای از ابراهیم خان دریافت میداشت و دقت و توجه او را نسبت به خورشید در نامه بیش از هر چیز دیگری به دیده میﺁورد;احساس نفرتش به خورشید بیشتر میشد چرا که ابراهیم خان در هیچکدام از نامه هایش حتی یک بار هم سراغی از فرزندان دیگرش به خصوص شهاب نمی گرفت! گویی در این دنیا خداوند تنها یک فرزند ﺁنهم خورشید را به ابراهیم خان داده است!!! ابراهیم خان بارها به فخرالزمان گفته بود که از زمان دنیا ﺁمدن خورشید پله های ترقی یکی پس از دیگری برای او فراهم گشته و همه را از سر خوش قدمی خورشید میداند اما تمام این حرفها دلیل موجهی برای فخرالزمان نمیشد...فخرالزمان نمی توانست بی توجهی های ابراهیم خان را به شهاب و مورد عنایت قرار دادن بیش از حدش را نسبت به خورشید توجیه نماید! فخرالزمان خودش هم نمی داست به چه علت هر بار که نامه ای از ابراهیم خان دریافت میکرد به محض اینکه اسم خورشید را در جای جای نامه به چشم میرساند;گاها" بیﺁنکه نامه را بخواند ﺁنرا پاره میکرد و به سطل می ریخت! خورشید خودش نیز با وجود سن و سال کمش کاملا" متوجه نگاههای خالی از محبت مادر به خود گشته بود!!! بنابراین در بیشتر ساعات روز سعی میکرد در مکانهایی بازی کند که کاملا" دور از تیررس نگاههای پر نفرت مادرش باشد.خورشید دلیل نفرت مادرش را نمی توانست بفهمد چرا که او از توجهات پدرش نیز در ﺁن سن و سال نسبت به خود کاملا" بی خبر بود در ثانی شرایط ابراهیم خان به گونه ای گشته بود که حتی زمانهایی که از ماموریت به منزل مراجعت میکرد زمان کافی برای خورشید نبود که مورد لطف حضوری پدرش واقع شود!!! اواسط فصل بهار بود و ابراهیم خان نیز هنوز از ماموریت مراجعت نکرده بود.ﺁن روز نیز فخرالزمان یکی دیگر از نامه های دریافتی از ابراهیم خان را در دستان لرزانش از خشم مچاله کرده بود و دقایقی نیز به خاطر بی مهری ابراهیم خان نسبت به شهاب اشک ریخته بود.شهاب نسبت به اخلاق و رفتار پدرش کاملا"بی تفاوت بود و تا این سن که12سال و اندی بیش نداشت چنان گستاخ و ننر بار ﺁمده بود که هر چه را اراده میکرد به لطف بی جای فخرالزمان در اسرع وقت فراهم می گشت و با این اوصاف بود و نبود ابراهیم خان و یا محبتی از سوی او را نسبت به خود اصلا" لازم نمی دانست!!! ﺁفتاب اواسط بهار دلچسبی خاص خود را دارد و خورشید نیز بعد از بازی در میان گلها و درختان باغشان که از انتهای حیاط با در كوچك سبز رنگی متصل به ﺁن بود به حیاط برگشته و سیدزهرا نیز دستان او را در کنار حوض با صابون شستشو میداد.موهای لخت و مشکی او که تا زیر کتفش بلند شده بود به زیر نور خورشید درخششی عجیب را به نمایش می گذاشت.در تمام این سالها سیدزهرا لحظه ای خورشید را تنها نگذاشته بود و با اینکه خود خورشید نیز مستعد تربیتی بسیار صحیح بود اما سیدزهرا نیز در این میان نقش بسیاری داشت و خورشید را بسیار با نزاکت و مبادیﺁداب بار ﺁورده بود به طوریکه هر بیننده ای در اولین برخورد با خورشید پی به شخصیت متین و مودبی که دائما" از زیبایی و جذابیت خاصی نیز در چهره به همراه داشت ﺁگاه میشد.ﺁن روز ظهر وقتی سیدزهرا دستهای سفید و زیبای خورشید را میشست خورشید با صدایی بسیار محزون و ﺁرام که همیشه این موج در صدایش غوغایی در دل شنونده به پا میکرد گفت:سیدزهرا...چرا مامان فخری من رو دوست نداره؟

سیدزهرا که خودش بیش از هر کس دیگری به این واقعیت ﺁگاه بود اخم ساختگی به چهره نشاند و به خورشید نگاه کرد و گفت:این چه حرفیه عزیزم...فخرالزمان خانم تمام بچه هاش رو دوست داره...دیگه نبینم چنین حرفی رو تکرار کنی!!!

خورشید دیگر کلامی حرف نزد اما سیدزهرا حلقه اشک را در هر دو چشم زیبای او که خیره به پنجره اتاق تابستانی مانده بود;دید...خط نگاه او را دنبال کرد اما کسی را پشت شیشه های پنجره ندید.سیدزهرا متوجه نشده بود در زمانی که او در حال شستن دستهای خورشید بوده;فخرالزمان بعد از اینکه خورشید را در حیاط میبیند با چه نفرت عجیبی پرده را میکشد و پی کار خودش میرود!!! این صحنه ای بود که خورشید به وضوح سنگینی و نفرت نگاه مادرش را بر خود احساس کرده بود!!! سید زهرا که طاقت دیدن اشک را در چشمان خورشید نداشت در حالیکه از شدت درد زانو و کمر نمی توانست سریع روی دو پایش بایستد از جایش بلند شد و دست خورشید را گرفت و به همراه او به سمت پله های عمارت رفت تا او را به اتاق مخصوص.........

سیدزهرا که طاقت دیدن اشک را در چشمان خورشید نداشت در حالیکه از شدت درد زانو و کمر نمی توانست سریع روی دو پایش بایستد از جایش بلند شد و دست خورشید را گرفت و به همراه او به سمت پله های عمارت رفت تا او را به اتاق مخصوص دخترها ببرد و لباسش را نیز عوض کند.خورشید حالا بغضش را فرو برده بود و در حالیکه به سختی در کنار سیدزهرا پله های بلند عمارت را به سمت بالا میرفت گفت:سیدزهرا من لباسم رو عوض نمی کنم...این لباسم رو دوست دارم.

لباس سفید با ﺁستینهای کوتاه و پفی...دامنی کوتاه و پرچین با یقه ای گرد که گلهایی ریز از جنس خود پارچه و به رنگ سفید اما برجسته در پارچه نقشهای قشنگی به ﺁن داده بود...این لباسی بود که شدیدا" مورد علاقه خورشید قرار داشت و هر وقت سیدزهرا این لباس را به تن خورشید میکرد برای تعویض ﺁن به مشکل برمیخوردند!!! سیدزهرا با تعجب پرسید:تو از کجافهمیدی که میخوام لباست رو عوض کنم؟

خورشید خندید و خودش را به پاهای سیدزهرا چسباند و گفت:چون هر وقت گریه ام میگیره شما با این کار می خوای من دیگه گریه نکنم...

سیدزهرا لبخندی به لب ﺁورد و دولا شد گونه های سرخ خورشید را بوسید و گفت:تو مخالفی؟

خورشید اخم قشنگی به صورت ﺁورد و لبهایش را غنچه کرد و گفت:اگه لباسم رو عوض کنی واقعا" گریه میکنم...تو رو به خدا بذار تا حموم رفتن همین به تنم بمونه من که کثیفش نکردم.

سیدزهرا خندید و با سر جواب مثبت به خواسته خورشید داد.در این لحظه صدای هیاهوی مهتاب و ستاره و شهاب که سیدمهدی ﺁنها را از مدرسه به خانه برگردانده بود فضای حیاط را پر کرد.شهاب از همان پایین ایوان بیﺁنکه به احدی از خدمه و یا سیدزهرا سلامی بکند کیفش را به روی ایوان پرت کرد و به حالت دو از حیاط خارج گشت! مهتاب و ستاره بعد از سلام به سیدزهرا و تک و توک خدمه و باغبانی که در حیاط مشغول بود از پله ها بالا ﺁمدند.خورشید به سمت ﺁنها دوید و مثل همیشه مهتاب او را بغل کرد و بوسید;بعد هم ستاره این کار را کرد.ستاره سریع به اتاقشان رفت ولی مهتاب طبق معمول از کیف مدرسه اش مقداری از تغذیه اش را که نخورده بود بیرون کشید و به خورشید داد.خورشید هم با علاقه ای خاص ﺁنرا گرفت.به محض اینکه خواست ﺁنرا بخورد صدای فخرالزمان که مهتاب را صدا میکرد باعث شد لقمه کوکویی که مهتاب به خورشید داده بود در همان نیمه راه به زمین بیفتد.فخرالزمان نگاه پرخشمی به خورشید انداخت و سپس با فریاد گفت:بیشعور....حاجیه خانم زودتر بیا این ایوون رو تمیز کن.

سیدزهرا خم شد و لقمه را از روی زمین برداشت.مهتاب گفت:مامان با من کاری داشتی؟

فخرالزمان هنوز نگاه خشمگین خود را از خورشید نگرفته بود.مهتاب دوباره گفت:مامان چیزی نشده که...

فخرالزمان با همان نگاه پر از خشمش به مهتاب نگاه کرد و گفت:برو و با ستاره لباسهاتون رو عوض کنید...شهاب کجاس؟اون رو هم صدا کنید...وقت ناهاره.

خورشید به علت توهینی که شنیده بود بار دیگر بغض در گلویش را فرو خورد و به سمت اتاق مخصوص خودش و مهتاب و ستاره راهی شد;وارد اتاق شده و گوشه دیوار نشست.ستاره که مشغول بیرون ﺁوردن جورابهایش از پا بود با خنده گفت:چی شده؟مامان دعوات کرده؟

مهتاب نیز به اتاق ﺁمد و مشغول در ﺁوردن اونیفورم مدرسه اش شد و در همان حال به خورشید نیز که در گوشه اتاق ساکت نشسته بود نگاه میکرد.سیدزهرا سرش را داخل اتاق کرده و گفت:خورشیدجان...نه نه...من میرم ناهار رو کمک حاجیه خانم به اتاق بیاریم...با من کاری نداری؟

سیدزهرا میدانست که ضربه های روحی که بی مورد به شخصیت خورشید وارد میشود برای کودکی در سن او گاهی غیر قابل تحمل مینماید اما جرات اعتراض و یا حتی پیدا کردن راه حلی برای تالمات روحی خورشید نیز نداشت.خورشید بدون اینکه به سیدزهرا نگاه کند جواب داد:نه...مرسی.

سیدزهرا در حالیکه دلش راضی نمی شد خورشید را در ﺁن شرایط تنها بگذارد اما به ناچار بیرون رفته و درب را بست و به طرف مطبخ به راه افتاد.مهتاب دو زانو جلوی خورشید نشست و به صورت قشنگ او چشم دوخت.خورشید و مهتاب از خیلی جهات شبیه یکدیگر بودند اما خود مهتاب میدانست که گردی صورت خورشید و ﺁن موهای لخت و صافش و ﺁن چشمان خوش حالت او را بسیار دلنشین تر از او کرده است اما هیچ وقت نسبت به او احساس بخل و کینه نداشت چرا که خورشید اصولا" نه تنها کوچکترین خواهر او بود بلکه هیچ وقت نیز باعث ﺁزار و اذیت کسی نشده بود و همین دلیل خوبی بود که دیگران بی اراده نسبت به او احساس علاقه مندی پیدا کنند.مهتاب با لبخند مهربانی به خورشید نگاه کرد و گفت:عیبی نداره...حالا هم بلند شو بریم ناهار بخوریم.

هر سه دختر از اتاق خارج شدند و به اتاق نشیمن که در همان جا ناهار هم میخوردند رفتند.در حین گذشتن از ایوان صدای سیدمهدی را نیز به وضوح می شنیدند که در پی یافتن شهاب صدایش را به سرش انداخته بود و مکررا" او را صدا میکرد.وقتی وارد اتاق شدند حاجیه خانم و سیدزهرا سفره ناهار را ﺁماده کرده بودند.فخرالزمان در بالای سفره با ابروانی گره خورده در هم منتظر فرزندانش نشسته بود.طبق عادت همیشه خودش در نبودن ابراهیم خان بالای سفره می نشست ;مهتاب و شهاب در طرفینش;ستاره نیز در کنار مهتاب مینشست و خورشید هم کنار ستاره.سمتی که شهاب سر سفره مینشست همچنان کسی در کنار او قرار نمی گرفت چرا که بعد از ناهار بلافاصله و برخلاف قوانینی که فخرالزمان برای دختران خود وضع کرده بود;او در همانجا کنار سفره پس از صرف غذا دراز میکشید و در کمال بی ادبی به خواب میرفت.شهاب همیشه از کلیه قوانین حاکم در منزل معاف بود و تمام اینها بیش از ﺁنچه که ابراز محبتی به وی باشد سبب تخریب شخصیت او را در ﺁینده به ارمغان میﺁورد! تا وقتی که شهاب سر سفره حاضر نمی شد هیچیک از دختران حق نداشتند به غذا دست بزنند! در این فاصله خورشید که از قبل از ظهر به باغ رفته بود و تا ﺁن موقع ﺁب نخورده بود شدیدا" احساس تشنگی ﺁزارش میداد به همین خاطر بنا به مقتضیات سنیش قوانین حاکم را فراموش کرده دست به تنگ ﺁب برد تا برای خودش کمی ﺁب بریزد.فخرالزمان که از صبح پس از خواندن نامه ابراهیم خان مانند ماری زخم خورده در کمین نشسته بود چنان فریادی سر خورشید کشید تا او را از برداشتن ﺁب منع کرده باشد...اما همین فریاد او کافی بود تا تنگ ﺁب در اثر کشیده شدن دست خورشید به عقب تکان شدیدی خورده و به درون قاب خورشت بیفتد...خورشت به همراه ﺁبی که از تنگ سرازیر شده بود به وسط سفره ریخته شد.فخرالزمان مانند پلنگی زخمی از جا بلند شد و در مقابل چشمان متعجب و وحشتزده مهتاب و ستاره موهای خورشید را در چنگ گرفته و او را به سمت خودش برگرداند و چند سیلی پیاپی به صورت او زد!!! چنان این حرکت سریع شکل گرفته بود که برای لحظاتی مهتاب و ستاره دچار تردید شده بودند...ﺁیا صحنه ای را که دیده بودند واقعیت داشته یا خیر!!! خورشید کلمه ای به زبان نمیﺁورد حتی گریه هم نمی کرد...فقط خیره به صورت ﺁکنده از خشم فخرالزمان چشم دوخته بود...به صورت زنی که در ﺁن لحظه فقط به یک حیوان وحشی شبیه بود !!! نه یک مادر.خورشید در ﺁن موقع نزدیک به چهار سال داشت اما عمق نفرت فخرالزمان را در ﺁن لحظه نسبت به خودش با ذره ذره وجودش حس کرد...فخرالزمان با فریاد گفت:دختره بیشعور...دختری که زیر دست کلفت خونه بزرگ بشه بیشتر از این نمیشه ازش توقع داشت.

و بعد کشیده ای دیگر به صورت خورشید زد!!! مهتاب جلو رفت و بین خورشید و مادرش قرار گرفته سپس در حالیکه خودش نیز بغض کرده بود با صدای لرزانی گفت:فرار کن خورشید...فرار کن...

ستاره از پشت مهتاب;دست خورشید را گرفت و او را که هنوز مات و مبهوت به فخرالزمان چشم دوخته بود به سمت درب اتاق کشاند!................

ادامه دارد...پایان قسمت21

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.