• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 10543)
سه شنبه 16/9/1389 - 11:14 -0 تشکر 259117
رمان((خورشید)) - شادی داودی

رمان((خورشید)) - شادی داودی

قسمت اول 

به نام خدا               اردیبهشت  1381

به قدری عصبی بودکه حدواندازه ای برای ﺁن نمیشدتصورکرد.تمام شب گذشته رابعدازشنیدن خبرگریه کرده بودودائم به دنبال یک دلیل منطقی برای ﺁن اتفاق می گشت!نمی دانست مقصراصلی چه کسی بوده ویاچه کسانی می توانستنددرتصمیمی که اوگرفته نقش اصلی رابه عهده داشته باشند!

تمام طول مسیردرهواپیمافقط اشک ریخته بودبه طوریکه تمام مهماندارهامتوجه ی این موضوع شده بودندوبه صورتهای مختلف سعی درتسلی دادن اوداشتنداماهیچیک دلیل اصلی اینهمه گریه واشک که ازچشمانﺁبی وزیبای اومیریخت رانمی دانستند!خوداوهم هیچ تمایلی به گفتن غم لانه کرده دردلش رانداشت.بالاخره هواپیمابعدازطی مسیری تقریبا"یک ساعته ازمقصدشیرازبه فرودگاه تهران نشست ومسافران طی گذراندن مراحل لازم ازهواپیماپیاده شدند.اوهم تنهاوسیله ی همراهش راکه یک کیف سامسونت کوچک ویک کیف دستی بودرابرداشت وازهواپیماخارج شد.درسالن انتظارتوقع دیدن هیچکس رانداشت ولی برخلاف میل باطنیشﺁناهیتابه فرودگاهﺁمده بود.ﺁناهیتابه محض اینکه اورادیدبه طرفش رفت وبامهربانی خواهرانه ای سامسونت اوراگرفت وباصداییﺁهسته سلام کرد.مانداناحتی حوصله ی جواب سلام دادنﺁناهیتاراهم نداشت فقط دلش میخواست هرچه سریعتربه خانه برسد.هردوشانه به شانهﻯﻯهم ازسالن خارج شدند.وقتیﺁناهیتاماشین راروشن کردقبل ازحرکت روکردبه مانداناوگفت:مانی...

مانداناسرش رابه صندلی تکیه داده بودوقطرات اشکی راکه بی محاباازچشمهایش می ریختندراپاک میکرد.ﺁناهیتا دوباره گفت:مانی...بسه...با توهستم.

ماندانابدون اینکه به اونگاه کندگفت:زودترمن رو به خونهﻯپدربزگ برسون.

ﺁناهیتایکه ای خوردوگفت:اونجا چی کارداری؟!!

مانداناهمانطورکه سرش رابه پشتی صندلی تکیه داده بودچشمهایش رابست وگفت:میخوام بدونم اونم ازاین اتفاق خبرداشته وهیچ کاری نکرده یاهنوزبیخبره...

ماندانابه قدری عصبی بودکهﺁناهیتاکاملا"ازصدایش این حالت اوراتشخیص میدادولی باتمام این اوصاف هنوزماشین رابه حرکت درنیاورده بود;دوباره گفت:ولی ماندانا...من که پای تلفن به توتوضیح دادم...مامان بزرگ خودش اینطورخواسته وخودش هم همهﻯکارهاش رو کرده...توکه بهترازمابه اخلاقش ﺁشنایی داری...به خدامامان ازوقتی مامان بزرگ اون کار رو کرده دائم غصه میخوره واشک میریزه...باباهم خیلی...

مانداناچشمهایش رابازکردوباعصبانیت بهﺁناهیتانگاه کردوگفت:حرکت میکنی یابرم تاکسی بگیرم؟

ﺁناهیتاالتماسﺁمیزبه اونگاه کردوگفت:ببین مانی...الان ساعت از9شب گذشته...مامان شام درست کرده...مامان بزرگ بیتا هم اونجاست...باباهم به خاطراینکه توشب می اومدی بعدازظهربه مطب نرفته...همه میدونن که توچقدرازاین خبرعصبی شدی ولی...الان رفتن به خونهﻯبابابزرگ اونم دراین ساعت اصلا"کاردرستی نیست...شاید اون بیچاره هم نگران بشه...خودت خوب میدونی که اون الان درسن وسالی نیست که مضطربش کنیم...درثانی بابامی خوادباتوصحبت کنه...فرداهم میریم مامان بزرگ رو میبینیم...خود اونم میخوادباتوصحبت کنه...

ماندانابه ساعت مچی ظریفی که دریکی ازسالهای تولدش ازمامان بزرگ هدیه گرفته بودنگاه کرد;چقدراین ساعت رادوست داشت;میدانست ازارزش مادی بالایی برخورداراست ولی این مسئله باعث علاقه اش به ساعت نبود!تنهامسئله ای که باعث میشداینقدرساعت برایش اهمیت داشته باشداین بودکه عزیزترین فردزندگیش یعنی مامان بزرگﺁنرادرجشن تولدهفده سالگی به اوهدیه کرده بود.

ﺁناهیتادرست میگفت;تقریبا"دیروقت بودوتارسیدن به کرج ورفتن به شهرکی که بابابزرگ درﺁن ساکن بودمسلما"زمان نامناسبتری پیش میﺁمد;پس چه بهترکه اول باخودمامان وباباحرفهایش رامیزدوبهﺁنهامیگفت که چقدرازدستﺁنهادلخوراست...بهﺁنهامیگفت کاری کهﺁنهادرموردمامان بزرگ کرده اندچقدروحشتناک وغیرقابل بخشش بوده است.ماندانانمی توانست باورکندکه پدرش یعنی تنهافرزندمامان بزرگ دست به یک همچین عمل پستی زده باشد...اصلا"چه دلیلی می توانست پدرش راکه یکی ازپزشکان عالیرتبهﻯایران بودواداربه انجام این کارکرده باشد!مامان بزرگ سالهای پیری خودرامیگذراندولی درشرایطی نبودکه اورابه خانهﻯسالمندان بسپارند...باتوجه به وضع مالیﺁنهااصلا"انجام این کاربه واقع دورازهرذهنی بودچراکه پدرمانداناﺁنقدرثروت داشت که به راحتی میتوانست درهمان خانه یاحتی خانهﻯمجلل وزیبایی دیگرکه مسلما"یکی ازاملاک شخصی خودمامان بزرگ بودباگرفتن یک پرستاروحتی استخدام چندخدمه اجازه بدهدمامان بزرگ روزهای پیری خودش رادریکی ازمنازل خودش لااقل سپری کند...پس سپردن اوبه خانهﻯسالمندان چه تعبیری میتوانست برای اوداشته باشد؟!!

ﺁناهیتاازفرودگاه خارج شدوباتوجه به خلوتی راهها خیلی سریع واردبزرگراه تهران_کرج شد.نیمه های راه ماندانابهﺁناهیتانگاه کردوباحرص خاصی گفت:مرده بودی جلوی اونها رو بگیری؟

ﺁناهیتاهمانطورکه رانندگی میکردگفت:مانی...به خداداری اشتباه فکرمیکنی...بگذاربرسیم خونه خودت همه چیز رو میفهمی...توالان اونقدر عصبی هستی که نمیشه دوکلام باتوصحبت کرد...

ماندانابه میان حرف اوﺁمدوگفت:بسهﺁنا...اگه تو خودت رو به احمقی زدی این رو بدون که من احمق نیستم...ﺁخه کدوم عقل سلیمی باور میکنه که مامان بزرگ باداشتن اینهمه امکانات وشرایط عالی رفاهی...به میل خودش خونهﻯسالمندان رفته باشه!!!

ﺁناهیتاگفت:مانی...مامان بزرگ باهیچکس مشکلی نداره...توخودت بهترمیدونی که مامان چقدربراش احترام قائله...نبودی ببینی چقدرالتماس مامان بزرگ میکردکه دست ازتصمیمش برداره...ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی...........

ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی بگیره دیگه هیچکس نمی تونه مانع انجامش بشه...بابا میدونست تو باور نمی کنی ;وقتی هم مامان بزرگ بیتاپای تلفن موضوع رو به توگفت باباخیلی عصبانی شدبه خصوص که توگوشی رو قطع کردی و دیگه تلفنها رو جواب ندادی...در ﺁخرم باگوشی من تماس گرفتی و ساعت پروازت رو از شیراز به من گفتی...بابا میدونست که تو اونقدر عصبی هستی که حاضرنمیشی به واقعیتها فکر کنی برای همین بهتر دید که وقتی اومدی خونه همه چیز رو برات توضیح بده بعدم خودت رو به دیدن مامان بزرگ ببره تا دلیل تصمیمش رو که حتی به بابا نگفته شاید به تو بگه...

مانداناخنده تلخی کردوگفت:مامان بزرگ بیتا خونهﻯ ما چیکار میکنه؟!!حتما"حالا که مامان بزرگ رفته جای خودش رو برای همیشه توی خونهﻯ ما باز دیده و میخواد اونجا بمونه؟

ﺁناهیتانگاهی به مانداناکردوبعدازمکث کوتاهی گفت:مانی تو خواهر بزرگتر منی...از تو بعیده که این فکر رو در مورد مامان بزرگ بیتا داشته باشی...خودت خیلی خوب میدونی که مامان بزرگ بیتا و مامان بزرگ از دوستان قدیمی و صمیمی سالیان گذشته هم هستن و میدونی که چقدر همدیگر رو دوست دارن...تو بهتر از من میدونی که مامان بزرگ بیتا اونقدر به مامان بزرگ علاقه داره که اگه یک روز اون رو نبینه شب باید یکی از کتابهای مامان بزرگ رو با خودش به تخت خواب ببره و چقدر عاشقانه از خاطرات ﺁشنائیش با مامان بزرگ تعریف میکنه...تو نمی دونی وقتی مامان بزرگ بیتا از تصمیم مامان بزرگ باخبر شد چه حالی پیدا کرد...طفلک کارش به تزریق سرم هم کشید...خیلی اصرار کرد که اونم به همراه مامان بزرگ به اونجا بره...اما مامان بزرگ قبول نکرد و کلی هم از دستش عصبانی شده بود تا اینکه مامان بزرگ بیتا مجبور به سکوت شد.

ﺁناهیتامیدانست که باتوجه به تمام توضیحاتی که میدادمانداناکلامی ازحرفهای اوراموردتوجه قرارنمی دهدوتمام حرفهای اوراباحالتی تمسخرﺁمیزدنبال میکرد;اماﺁناهیتاواقعیت رامیگفت!!!این خودمامان بزرگ بودکه باپای خودش وطبق تصمیم خودش به سرای سالمندان رفته بود!!!اماگرفتن یک چنین تصمیمی ازطرف مامان بزرگ کاری باورنکردنی بود...باوراین مطلب نه تنهابرای ماندانا بلکه برای تمام خانواده که تاﺁن شب چهارمین شب رابانبودن مادربزرگ درمنزل سپری میکردند غیرقابل باورمینمود.

ماندانامهندسی قدرت خوانده ودرنیروگاه برق شیرازمشغول به کاربود;پدرش دکترشاهپوری نام داشت ویکی ازپزشکان شناخته شده به شمارمیرفت;مادرش نیززنی بسیار مهربان وﺁرام بودکه تحصیلات خودرادررشته موسیقی به پایان برده بودودرنواختن پیانومهارت خاصی داشت اماخانه داری وعشق ورزیدن به همسرودوفرزندش ومادرهمسرش بزرگترین هنراومحسوب میشد...ﺁناهیتافوق لیسانس علومﺁزمایشگاهی داشت وتلاش برای قبولی درمرحلهﻯدکتری رادنبال میکرد...دربین اعضای این خانواده روابطی بسیارمنطقی وعاطفی حکمفرمابود.اززمانی که ماندانابه یادمیﺁوردمامان بزرگ باﺁنهازندگی میکرد...باوجودزنده بودن پدربزرگشان ودررفاه بودن کامل امورات زندگی اوامامامان بزرگ هیچ وقت بااوزندگی نمیکرد!!!ولی همیشه احترام خاصی نیزبرای پدربزرگ قائل بود!!!ماندانامیدانست خانه ای که درحال حاضراووخانواده اش درﺁن ساکن هستندمتعلق به مامان بزرگ است ولی هیچ وقت صحبتی ازاین مالکیت مطرح نشده بودواین اطلاعات رااوبه خاطرفضولی هایش دراتاق شخصی مامان بزرگ به دستﺁورده بود.مامان بزرگ به ظاهرباﺁنهازندگی میکردولی بیشتراوقات خودرادرسوئیت شخصی خودکه یک مکانی بسیارشیک وزیبادرطبقه سومﺁن ساختمان بودسپری میکردوفقط برای صرف ناهارویاشام وگاه صبحانه به طبقه متعلق بهﺁنهامیﺁمد.مامان بزرگ اخلاق خاص خودش راداشت ومادرمانداناازهمه بیشتربه اخلاق وخواسته های اوﺁگاهی واشراف داشت...درهیچ موردی به اصرارنمی کردودرتمام تصمیم گیری هاتنهاخودمامان بزرگ بودکه حرفﺁخرش رامی زد;مامان بزرگ اهل مشورت نبودوحتی باداشتنﺁنهمه ثروت هیچ وقت وکیلی برای خودش استخدام نکرده بودالبته این به دلیل خساست نبودبلکه مامان بزرگ واقعا"به امورزندگی چه ازنظراقتصادی وچه ازنظرفرهنگی ومعنوی کاملا"ﺁگاهی داشت.ماندانابه یادداشت زمانی که مامان بزرگ دراتاق شخصی خودش مشغول نوشتن میشدممنوعیت ورودبهﺁن اتاق شروع میگردیدوچقدرازﺁن روزهای ممنوعیت بیزاربود...مامان چقدراصرارداشت که درﺁن روزهاحدالامکان محیط خانه رامملودرسکوت وﺁرامش نگه داردواجازهﻯرفتن به طبقه سوم راازمانداناوﺁناهیتامیگرفت...چقدرمانداناوﺁناهیتالحظه شماری میکردندتابلکه شایدمامان بزرگ به هوای خوردن غذابه طبقهﻯپایین بیاید...که این مسئله درﺁن روزهافقط یک مرتبه اتفاق می افتاد.مامان بزرگ خیلی کم حرف بودوماندانامیدانست که چقدرهمه تشنهﻯشنیدن کلامی ازاوهستند...به وضوح این رادرک میکردکه وقتی اقوام ودوستان به منزلﺁنهادعوت میشدندچطورزمانی که به هردلیلی مامان بزرگ لب به سخن بازمیکردهمه جاراسکوت فرامیگرفت وچطورهمه مشتاق وعاشقانه به صدای روحبخش وکلام نافذاوگوش میسپردند.اماافسوس که سخنان اوهمیشه بیش ازچندجمله نبودودرتمام ساعات مهمانی هااگرمادربزرگ شرکت میکردسکوت بیشترین کلام اوبود.مانداناتقریبا"درافکارخودش غرق شده بودوچون تمام مسیرچشمهایش بسته بودمتوجهﻯگذرزمان ورسیدن به مقصدنشد.ﺁناهیتاباکنترل برقی درب حیاط رابازکردوماشین رابه داخل حیاط زیبای ساختمان برد.

مانداناچشمهایش راگشودوبه حیاط نگاه کرد...فواره های کناراستخربازبود...این سلیقهﻯمادربزرگ بودکه همیشه شبهابه حیاط میﺁمدودرصورت مساعدبودن هوافواره هارابازمیکردوتمام چراغهای رنگی حیاط راروشن می گذاشت سپس روی صندلی راحتی شخصی خودش به روی ایوان مینشست وبه حیاط چشم میدوخت...اماماندانامیدانست که امشب خانه ازحضوربرکت مامان بزرگ خالی است.تمام زیبایی های حیاط وساختمان مجللﺁن که چشم هررهگذری بهﺁن خیره می ماندبدون وجودمامان بزرگ هیچ ارزشی برای ماندانانداشت...دوباره اشکهایش سرازیرشد...

ازماشین که پیاده شدصدای پاهای مامان ومامان بزرگ بیتاکه ازپله هاپایین میﺁمدندراشنید;به علت روشنی چراغهاوقتی به صورتﺁنهانگاه کردفهمیدﺁنهانیزشایدتاهمین چنددقیقه پیش گریه میکرده اند...مامان بادیدن اودوباره به گریه افتاد...ماندانابه طرفﺁنهاازپله هابالارفت.مامان دستهایش رابه دورگردن مانداناانداخت ودرهمان حال که گریه میکردگفت:مانی جان...من رو مقصر ندون...باور کن هر کاری کردم قبول نکرد دست از تصمیمش برداره...............

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 26/9/1389 - 11:46 - 0 تشکر 263198

رمان((خورشید))قسمت8 - شادی داودی
اما پدربزرگ گویی حرفهای پسرش را نمی شنید چرا که در ادامه حرفهایش چنین گفت:خورشید دنیایی از محبت و گرما برای زندگی من بود ولی من چقدر احمق بودم که هیچ وقت به درستی نیازش رو درک نمی کردم...من همیشه عاشقش بودم...خورشید سراسر وجودش عشق و محبت بود...تنها...تنها ایرادی که داشت و بالاخره با همون ایراد هم من رو مجازات کرد...کینه ای بودنش بود...خورشید هیچ وقت نخواست در کنار اونهمه عشق و مهربونی و زیبایی که داشت دست از این خصلتش برداره...و همین خصلتش باعث عذاب من تا امروز شد...خدایا...ای کاش خورشید تموم بدیهایی که درحقش میشد رو تلافی میکرد...ولی افسوس که به جای تلافی همه رو در قلب مهربونش انبار میکرد...خدایا...نمی دونم چرا خورشید هیچ وقت نخواست گذشته ها رو فراموش کنه...

دکتر شاهپوری کمی از روی میز شطرنج خم شد و ضربات ملایمی که مثل نوازشی ﺁسمانی بود دست پدرش را مورد لطف قرار داد و با صدایی حاکی از التماس گفت:پدرجون...خواهش میکنم...بس کنید...دلم نمی خواد به گذشته ها فکر کنید...خواهش میکنم.

ماندانا هنوز روی مبل به حالت نیمه درازکش قرار داشت و تمام گفتگوی ما بین پدر و پدربزرگش را بی صدا دنبال میکرد و از ابهام و سر در گمی که دراین میان از شنیدن ماجراهای مجهول به او دست داده بود احساس کلافه گی میکرد...حالا تا حدودی می توانست حدس بزند که گذشته مامان بزرگ شاید خود داستانی شنیدنی است که هنوز فرصت بیان ﺁن نرسیده...به راستی چه کسی میتوانست این داستان را برای او بازگو کند؟!!در این لحظه تینا خانم در حالیکه رنگ از صورت او پریده بود وارد هال شد و با صدایی که سعی در حفظ ﺁرامش ﺁن داشت رو کرد به دکتر شاهپوری و گفت:امیر جان...لطفا"چند لحظه بیا...فکر میکنم حال عمه مهرانگیز...

هنوز حرف تینا تمام نشده بود که دکتر و پدرش و پشت سر ﺁنها ماندانا از جا برخاستند و به دنبال تینا راهی اتاق مخصوص عمه مهرانگیز که درش باز بود و پرستار حاضر در ﺁن اتاق به تکاپو افتاده بود;رفتند.ﺁن روز تا شب اصلا"حال عمه مهرانگیز تغییری نکرد اما عجیب این بود که بعد از4سال فلج اعضا و اعصاب چشمهایش باز شده بود و ﺁنها را ثابت به سوی درب نگه داشته بود گویی انتظار ﺁمدن و دیدار فرد یا افرادی را داشت!!! لبهایش نیز حرکت نامحسوسی میکرد;ﺁنقدر که هر کس با دقایقی خیره ماندن و نگاه کردن به صورت او احساس میکرد چیزی میگوید!!! اما همه افراد حاضر در ﺁن خانه هر قدر تلاش کردند چیزی نفهمیدند...ﺁناهیتا بارها گوشش را کاملا"به لبهای خشکیده او نزدیک کرد اما نتوانست تشخیص بدهد که او چه میخواهد و یا چه چیزی میگوید!!! ونداد هم وقتی غروب ﺁمد از وضع پیش ﺁمده خیلی متاسف شد و حتی در خلوت به ماندانا پیشنهاد کرد که به پسرهای عمه مهرانگیز تلفن بزنند تا ﺁنها بیایند ولی در کمال ناباوری از ماندانا شنید که اتفاقا"دکتر شاهپوری این کار را کرده و به هر دو نفر ﺁنها تلفن کرده و وضعیت موجود را به ﺁنها گفته اما ﺁنها در کمال وقاحت و بی مهری گفته اند که از نظر ﺁنها سالهاست که مادرشان مرده است و اصلا"نمی خواهند خود را درگیر هیچ مسئله ای در رابطه با مادرشان بکنند!!!ونداد بعد از شنیدن این جملات برای لحظه ای دچار چنان بغض ناشناخته ای شد که حتی ماندانا و مادرش نیز متوجه این موضوع شدند و در نتیجه ماندانا;ونداد را به بیرون از ساختمان برد تا با قدم زدن در باغ کمی او را از ﺁن حالت خارج کند.ﺁن شب تا دیر وقت ﺁنجا ماندند و با وضع پیش ﺁمده دیگر هیچ حرفی درباره مامان بزرگ میان ﺁنها مطرح نشد;تنها در این میان دکتر شاهپوری با خانم کرمانیان دو بار تماس گرفت و از حال مامان بزرگ جویا شد و اینکه در طالقان به ﺁنها خوش میگذرد یا خیر و احیانا"مشکلی برایشان پیش نیامده باشد...اما تمام این مکالمات بنا به خواهش ماندانا برای مخفی ماندن موضوع از ونداد در خفا صورت گرفته بود.موقع برگشتن به خانه دکتر شاهپوری و تینا خانم در منزل پدربزرگ ماندند.ﺁناهیتا مادربزرگ بیتا را به منزلش رساند.ماندانا هم با ماشین خودش به خانه برگشت که البته ونداد با ماشین خودش او را تا جلوی درب منزلشان دنبال کرده بود.جلوی درب خانه هم وقتی ونداد برای خداحافظی با ماندانا از ماشینش پیاده شد ماندانا خداحافظی خیلی سردی با او کرده بود که سبب دلخوری ونداد را بیش از ﺁنچه که فکرش را میکرد فراهم نموده بود تا جاییکه وقتی ﺁناهیتا بعد از اینکه مادربزرگش را رسانده و برگشته بود هنوز کاملا"میشد از رفتار ماندانا به مشاجره سختی که بین او و ونداد رخ داده پی برد.ﺁناهیتا چیزی به ماندانا نگفت ولی کاملا"متوجه رفتار غیر معقول و عصبی او شده بود.با اینکه خیلی دیر وقت بود اما هیچکدام تمایلی به خوابیدن نداشتند.گویا وقایع اخیر روال طبیعی همه چیز را بهم ریخته بود.ﺁناهیتا به ﺁشپزخانه رفت و بساط چایی را به لطف چایی های ﺁماده خیلی زود فراهم کرد و با دو لیوان چای به هال برگشت و ﺁنها را روی میز وسط هال گذاشت سپس از پاکت سیگارش دو نخ سیگار بیرون کشید و ﺁنها را ﺁتش زده یکی را به ماندانا و دیگری را خودش به دست گرفت.ﺁناهیتا همیشه چای را داغ داغ میخورد بنابراین در ضمنی که سیگارش را میکشید مشغول خوردن چای نیز شد و در همان حال به صورت غمزده خواهرش نیز نگاه میکرد.بعد از گذشت لحظاتی ماندانا گریه اش گرفت و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.ماندانا و ﺁناهیتا تا چند وقت پیش چنان زندگی ﺁرامی داشتند که هیچ وقت پیش بینی نمی کردند این ﺁسمان صاف و ﺁبی زندگیشان ممکن است گاهی دچار تند بادی نیز بشود و با توجه به اتفاقات اخیر کاملا"میشد فهمید که ماندانا با اینکه دختر بزرگ دکتر شاهپوری است اما از شکنندگی بیشتری نسبت به مصائب برخوردار است تا ﺁناهیتا.البته ﺁناهیتا هم به راستی نگران قضایا بود اما بیتابی ماندانا و رفتار این دختر نشانگر حساسیت بیش از حد او نسبت به وقایع بود.ﺁناهیتا لحظاتی به صورت پر از اشک ماندانا نگاه کرد و با پکهای محکمی که به سیگارش میزد گویا میخواست اعصاب خود را نیز کنترل کند در ضمن فرصت بیشتری هم به ماندانا برای تخلیه فشار روحیش بدهد...بالاخره مجبور شد سیگارش را نیمه تمام در زیرسیگاری خاموش کند و از جایش بلند شود و به کنار ماندانا برود.ماندانا بی معطلی خودش را در ﺁغوش خواهر کوچکترش که البته فقط یک سال تفاوت سنی ﺁنها بود انداخته و باز هم به گریه پر صدای خودش ادامه داد.ماندانا همانطور که گریه میکرد گفت:ﺁنی...به خدا..................

ماندانا همانطور که گریه میکرد گفت:ﺁنی...به خدا خسته شدم...اعصابم پاک بهم ریخته...اون از مامان بزرگ...این از عمه مهرانگیز که امروز اینطوری شده...اون از پسرهای بیمعرفتش...اینهم از ونداد احمق...

و باز گریه کرد.ﺁناهیتا موهای لخت و مشکی ماندانا را از دور شانه اش جمع کرد و پشتش ریخت و با صدایی ﺁرام گفت:مانی...تو چه مرگت شده؟...چرا اینطوری میکنی؟..خوب عمه مهرانگیز چند ساله که مریضه و حال خوبی نداره...حالا امشب نه بالاخره باید راحت بشه یا نه؟..رفتار پسرهای اونم ربطی به من و تو نداره...بالاخره هر فردی برای رفتار خودش دلایلی داره که فکر نمی کنم ما در رفتار دیگران تقصیری داشته باشیم...خودت میدونی که بابا و مامان و بابابزرگ از هیچ محبتی به عمه مهرانگیز دریغ نکردن...حالا این وسط هر موضوعی هست به من و تو ربطی نداره...کار مامان بزرگ هم این وسط خوب همه رو یه جورهایی ناراحت کرده...اما فکر نمی کنم در این بین دلیل درستی برای احمق بودن ونداد دیده باشم...از نظر من اون اصلا"هم احمق نیست...ونداد بیچاره که دستش رو بو نکرده تا بفهمه تو چقدر خودت رو توی فشار عصبی قرار دادی...در ضمن بهتره یادت نره که بنا به خواست خودت مهمترین دلیل بی حوصله گیت که همون رفتن مامان بزرگه از نظر ونداد مخفی مونده...خوب اون بیچاره نمی تونه رفتار و بی حوصله گی تو رو برای خودش تعبیر و معنی کنه...

ماندانا هنوز گریه میکرد ولی صداش ﺁرامتر شده بود دوباره به پشتی مبل تکیه داد و گفت:ﺁنی...خیلی بی حوصله شدم...احساس میکنم من و تو خیلی زودتر از اینها باید به خیلی مسائل ﺁگاه میشدیم ولی...

ﺁناهیتا خندید و در حالیکه لیوان چایی ماندانا را به دستش میداد گفت:لطفا"من رو قاطی فضولیهای خودت نکن...من اصلا"به اندازه تو کنجکاو و فضول نبوده و نمی خوام هم باشم...

ماندانا لبخندی به لب ﺁورد و در حالیکه اشک چشمش را پاک میکرد گفت:گمشو...دیوانه.

ﺁناهیتا قندان را هم جلوی ماندانا گرفت تا از ﺁن قند بردارد و بعد گفت:جدی میگم مانی...اصلا"تو که اینقدر حساسی مگه مرض داری دنبال درد سر میگردی...مگه نمی بینی بابا و حتی مامان خوششون نمیاد ما سر از خیلی چیزها در بیاریم...همین امشب متوجه پچ پچهای مامان و بابا نبودی...حتی مامان بزرگ بیتا با اینکه به اتاق نمی اومد اما در هر فرصتی مشغول صحبت هایی یواشکی با بابابزرگ بود و به محض اینکه یکی از ما دو نفر به اونها نزدیک میشد حرفهاشون رو قطع میکردن...خوب این از نظر تو مسخره نیست؟...ما با اینکه تنها نوه های بابابزرگ هستیم اما یکجورهایی غریبه فرض میشیم...ﺁخه ﺁدم عاقل باید دیوونه باشی که با توجه به این رفتارها بازم بخوای کنجکاوی کنی...برو بابا بذار راحت به زندگی خودمون برسیم.

ماندانا با اخم به ﺁناهیتا نگاه کرد و گفت:ﺁنی...ولی مامان بزرگ قضیه اش فرق میکنه...ما هیچی از گذشته مامان بزرگ نمی دونیم...من یکجورهایی حس میکنم باید مطالبی این وسط باشه که...

ﺁناهیتا حرف ماندانا رو قطع کرد و گفت::اه...تو که همه اش حرف خودت رو میزنی...خوب حالا که از حس فضولی داری خفه میشی...فردا بازجویی خودت رو از مامان بزرگ ﺁغاز کن...یا حالت رو میگیره و میفهمی دنیا دست کیه یا اینکه...

ماندانا کوسن کنارش را به طرف ﺁناهیتا پرت کرد و صدای خنده ﺁناهیتا در فضا پیچید.بالاخره ساعت4:30سحر بود که هر دو خواهر در حالیکه هر کدام روی یکی از کاناپه های هال دراز کشیده بودند به خواب رفتند.

****************************

***************

صبح روز بعد تینا خانم بعد از اینکه دکتر شاهپوری به او اطمینان خاطر لازم را جهت عمه مهرانگیز داد راهی خانه شد.وقتی از ماشین ﺁژانس پیاده شد و با کلید درب کوچک ورودی حیاطشان را باز کرد و ماشین هر دو دخترش را در حیاط دید فهمید که باید هر دو در خانه باشند.حیاط را طی کرد و وارد ساختمان شد.در هال با کمال تعجب دید که هر دو دخترش با وضعی نامناسب و بدون هیچ بالشت و رو اندازی به روی کاناپه ها به خواب رفته اند.برای لحظاتی به صورتهای زیبای دخترانش نگاه کرد سپس به طبقه بالا رفت و دو ملحفه تمیز ﺁورد و روی هر کدام را با ملحفه پوشاند و درجه برودت اتاق را هم کم کرد.به ساعتش نگاه کرد از10گذشته بود.از ظاهر دخترهایش فهمید که باید شب گذشته را تا دیر وقت بیدار مانده باشند;بنابراین سیمهای تلفن داخل هال و ناهار خوری و پذیرایی را از پریز خارج کرد;تلفنهای همراهشان را هم به حالت بیصدا درﺁورد;تنها تلفن ﺁشپزخانه را برای تماسهای احتمالی از پریز خارج نکرد اما صدای زنگ ﺁنرا نیز به حداقل رساند.کمی به دور و برش نگاه کرد.در این چند سال که با دکتر شاهپوری زندگی کرده بود این اولین باری بود که احساس سر در گمی میکرد...حتی با توجه به برنامه غذایی که به دیوار ﺁشپزخانه زده بود هنوز نمی دانست برای ناهار باید چه تصمیمی بگیرد...با بیحوصله گی فیله های مرغی را از فریزر بیرون کشید و چند سیب زمینی هم شست تا ﺁنها را خورد کند.هنوز مشغول به کارش نشده بود که لرزش ﺁرام تلفن ﺁشپزخانه توجهش را جلب کرد.دستانش را شست و بدون توجه به خیسی ﺁنها در اثر اضطراب ناشی از وقایع شب گذشته و انتظار شنیدن خبری ناخوشایند گوشی تلفن را برداشت و با صدایی ﺁهسته اما لبریز از اضطراب به گونه ای که قصد داشت دخترانش را هم از خواب بیدار نکند گفت:بله...بفرمایید.

صدای دکتر شاهپوری را از ﺁن سوی خط بلافاصله شناخت که گفت:تینا جان...منم...نگران نشو...اتفاق خاصی نیفتاده حال عمه مهرانگیز مثل دیشبه...زیاد فکرت رو نگران نکن...

تینا خانم با لرزشی خاص در صدا که حالا برای دکتر شاهپوری کاملا"مشهود بود که همسرش در حال گریه است;گفت:امیر جان...تو رو خدا راست میگی؟...عمه مهرانگیز حالش بدتر نشده؟...خود پدرجون چی؟

دکتر با صدایی مهربان گفت:نه عزیزم...نگران نباش...حالشون خوبه...منم الان اومدم بیمارستان چون باید یکی از بیمارام رو عمل کنم...فقط خواستم وضعیت رو به تو اطلاع بدم تا نگران نباشی...در ضمن با ماندانا هم کار دارم...گوشی رو به ماندانا بده...

تینا خانم برای لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:دخترها هنوز خوابن...مثل اینکه دیشب تا دیر وقت بیدار بودن...ولی اگه خیلی واجبه برم مانی رو بیدار کنم؟.

دکتر مکث کوتاهی کرد و گفت:نه...نه بیدارش نکن...فقط هر وقت بیدار شد بگو یه تماس با ونداد بگیره...حتما"بگو این کار رو بکنه...بگو که من گفتم...یادت نره.

تینا خانم با تعجب گفت:امیر جان اتفاقی افتاده؟

دکتر خنده ای کرد و گفت:فکر میکنم...دوباره این دختر کوچولوی ما حسابی خودش رو برای ونداد لوس کرده...تینا جان من باید به اتاق عمل برم...پس یادت نره چی گفتم...بگو که حتما"با ونداد تماس بگیره;باشه...خداحافظ.

تینا خانم دیگر حرفی نزد و با دکتر خداحافظی کرد.مثل همیشه میدانست که باید مقصر ماندانا باشد که دکتر اینگونه اصرار داشت تا ماندانا با ونداد تماس بگیرد.حتما"ونداد گله ماندانا را صبح اول وقت به گوش دکتر خوانده بود.در همین افکار بود که صدای ماندانا را شنید:مامان...سلام...کی اومدی؟

ماندانا هنوز روی کاناپه بود و به بدن خودش کش و قوسی میداد بلکه خواب را از بدن و چشمان خودش دور کند.تینا خانم از ﺁشپزخانه بیرون رفت و با لبخندبه ماندانا نگاه کرد و گفت:سر و صدام بیدارت کرد؟

ماندانا از روی کاناپه بلند شد و دمپایی های روفرشی اش را پوشید و به سمت دستشویی رفت و گفت:نه...نمی دونم چرا با اینکه دیشب خیلی دیر خوابیدیم اما دیگه از خواب سیر شدم.

ﺁناهیتا در حالیکه کوسنهای کاناپه را برمیداشت و سعی داشت ﺁنها را روی گوشش بگذارد گفت:سلام مامان...ااااه...مانی چقدر بلند حرف میزنی...نمی ذاری ﺁدم بخوابه.

تینا خانم جواب سلام ﺁناهیتا را نیز با مهربانی داد و سپس به ﺁشپزخانه رفت تا بساط صبحانه دخترانش را هم فراهم کند...اما ﺁناهیتا هنوز اصرار به ادامه خوابش داشت بالاخره هم با کلی غرغر از جایش بلند شد و برای خوابیدن به طبقه بالا رفت.ماندانا از دستشویی بیرون ﺁمد.مامان مثل همیشه برای صبحانه او گوجه و خیار خورد کرده بود که ماندانا با اشتهایی کامل همراه با چایی و نان و پنیر ﺁنها را خورد.تینا خانم در حینی که کارهای مربوط به ناهار ظهر را انجام میداد از اشتهای ماندانا خنده اش گرفته بود و در ﺁخر گفت:مانی جان...چه خبرته...کسی ندونه فکر میکنه از سال قحطی فرار کردی!!! اون وقتها که من همسن و سال تو بودم و تازه با پدرت نامزد کرده بودم اگه کوچکترین اختلافی بین ما پیدا میشد من از ناراحتی و غصه دق میکردم!!!ولی با وضعی که از تو میبینم مثل اینکه هر بار که با ونداد مشکلی پیدا میکنی اشتهات بیشترم میشه!

ماندانا لیوان چایی تلخی را که در حال خوردن ﺁن بود روی میز گذاشت و بعد گفت:ﺁهان...پس دوباره مثل بچه ها شکایت من رو کرده...فقط این بار به جای اینکه به بابا شکایتم رو بکنه به شما گفته...درسته؟

تینا خانم سیب زمینی های خورد شده را زیر ﺁب شست و گفت:نه...بازم شکایت اخلاق بد تو رو به پدرت گفته...مانی تو...

ماندانا به میان حرف مادرش ﺁمد و گفت:ااااااااه...خسته شدم...ونداد هیچی نمی فهمه...

تینا خانم لحن صدایش جدی شد;سبد حاوی سیب زمینی های خورد شده را در کنار ظرفشویی گذاشت و صندلی رو به روی ماندانا را عقب کشید و روی ﺁن نشست و گفت:مانی...این دفعه نمی دونم سرچه چیز حرفتون شده...ولی جالبه بدونیکه منم از وضع تو خسته شدم...پدرت علنا"روش نمی شه به من بگه که شاید تربیت من در مورد تو بد بوده...اما ماندانا...این رو بدون این تو هستی که نمیفهمی با مرد مورد علاقه ات چطور رفتار کنی...ونداد پسر فوق العاده مهربون و مودبیه...هر بار که بین شما بحثی در گرفته وقتی خوب به مسئله فکر کردم دیدم اگه مقصر صددرصد نبودی حداقل هفتاد;هشتاد درصد تقصیرها به گردن تو بوده...اصلا"تو از جون این ونداد چی میخوای که اینقدر اذیتش میکنی...

ماندانا بقیه چایش را خورد.از جایش بلند شد و به هال رفت.پاکت سیگارش را برداشت و دوباره به ﺁشپزخانه برگشت.ولی قبل از اینکه سیگاری روشن کند تینا خانم با عصبانیت پاکت سیگار را از دست ماندانا گرفت و گفت:ااااه...مانی...بسه...ﺁخه این چیه که اخیرا"تو و ﺁناهیتا اینقدر در استفاده از اون اصرار دارین...

و نگذاشت ماندانا سیگار بکشد.ماندانا هم در انجام ﺁن اصراری نکرد اما کمی کلافه به نظر میرسید...جوابی برای حرفهای مادرش نداشت و فقط با لیوان خالی چایش شروع کرد به بازی.تینا خانم ادامه داد:در ضمن...بابات گفته هر وقت از خواب بیدار شدی با ونداد تماس بگیری.

ماندانا با بیحوصله گی گفت:مامان بسه...تماس بگیرم که چی...وقتی ونداد نمیفهمه زمانیکه من حوصله ندارم به جای اینکه رعایت حال من رو بکنه بدتر خودش رو لوس میکنه...

تینا خانم لیوان خالی چای ماندانا را برداشت و دوباره ﺁنرا از چایی پر کرد و جلوی ماندانا گذاشت و گفت:خوب ﺁخه عزیزم...تو خیلی خودت رو درگیر ماجرا میکنی...درسته که اتفاقات پیش اومده خیلی ناراحت کننده و ناگهانی بوده اما...

صدای ﺁناهیتا که از پله ها پایین ﺁمده بود و به سمت دستشویی میرفت بلند شد که گفت:ﺁخه مامان گلم...مشکل خود ماندانا س که ونداد رو در جریان نمیذاره...خوب اون بدبخت چه طوری میتونه حدس بزنه که شدت ناراحتی این دختر لوس تا چه اندازه اس...

ماندانا برگشت و نگاهی به ﺁناهیتا انداخت و گفت:بالاخره بیدار شدی؟

تینا خانم بار دیگر از جایش بلند شد تا صبحانه ﺁناهیتا را که همیشه یک کاسه ماست با نان بود و این عادت را تا به حال از بچگیش حفظ کرده بود را روی میز بگذارد و در همان حال به ماندانا گفت:واقعا"مانی چرا نمی خوای و اصرار داری که ونداد بیخبر بمونه...اونکه نقشی در ماجرا نداشته...درثانی ونداد اگه در جریان قرار بگیره صددرصد وضع تو رو بهتر درک میکنه و...

ماندانا از جایش بلند شد و ﺁخر لیوانش را سر کشید و بعد از اینکه لیوان را در ظرفشویی قرار داد از ﺁشپزخانه بیرون رفت;گفت:هر چی باشه ونداد فعلا"غریبه اس...من دوست ندارم اون از مسائل خانوادگی ما سر در بیاره.

ﺁناهیتا از دستشویی بیرون ﺁمده بود و در حالیکه با حوله صورتش را خشک میکرد خندید و گفت:بیچاره ونداد خبر نداره بعد از7سال رفت و ﺁمد به این خونه از نظر همسر محترم ﺁینده اش هنوز یک غریبه اس...

ماندانا که حالا به جلوی پله های مشرف به طبقه دوم رسیده بود;برگشت و با عصبانیت به ﺁناهیتا نگاه کرد که ﺁناهیتا بلافاصله گفت:خوب بابا...اصلا"به من چه مربوطه...هر غلطی میخوای بکن...

ماندانا به طبقه دوم رفت.ﺁناهیتا در حینی که صبحانه اش را میخورد در جواب سوالات مادرش تنها توانست توضیحات ناقصی از اتفاقات شب گذشته میان ونداد و ماندانا به او بدهد چرا که خودش نیز به درستی از جریان پیش ﺁمده اطلاع دقیقی نداشت...اصولا"ماندانا دختری نبود که زیاد در رابطه با مسائلش حتی با خواهرش صحبتی بکند.ماندانا وقتی به طبقه بالا رفت یک دوش ﺁب سرد گرفت و کمی به اعصابش مسلط شد اما با این حال هیچ تلفنی به ونداد نکرد وقتی هم به طبقه پایین برگشت و مادرش در این رابطه از او سوال کرد گفت:به مطبش زنگ زدم نبود...تلفن همراهشم خاموش کرده...بیمارستانم نرفته...حتما"جایی سرش گرمه.امیدوارم نخواین که به درب خونه شون برم!!!

تینا خانم دیگر حرفی نزد ولی ﺁناهیتا با توجه به شناختی که از خواهرش داشت مطمئن بود که ماندانا دروغ میگوید چرا که در این ساعت از روز محال بود ونداد به مطب نرفته باشد اما جرات نکرد حرفی بزند چرا که ماندانا از نظر اخلاقی شباهت زیادی به مامان بزرگ داشت و از اینکه دیگران بخواهند در کارش دخالت بکنند مطمئنا"عاقبت خوشی را نمیشد پیش بینی کرد;بنابراین سکوت را به همه چیز ترجیح داد.برای ناهار ماندانا به بهانه دیدن ونداد از خانه بیرون رفت و وقتی دکتر شاهپوری به منزل برگشت و هنگام ناهار سراغ ماندانا را گرفت تینا خانم گفت که برای دیدن ونداد بیرون رفته;لبخند رضایتی روی لبهایش نقش بست.اما ﺁناهیتا تنها کسی بود که میدانست ماندانا به مکان جدید زندگی مامان بزرگ رفته نه برای دیدن ونداد...بنابراین خودش هم بعد از صرف ناهار مامان و بابایش را بوسید و گفت که به دیدن مامان بزرگ میرود و سپس سریع حاضر و از خانه خارج شد.

********************************

****************

ماندانا برای ناهار به یکی از رستورانها رفت و بعد از سفارش یک ناهار مختصر و خوردن ﺁن به ساعتش نگاه کرد هنوز چند دقیقه به ساعت3بعد از ظهر مانده بود.درست مثل دفعات قبل که با ونداد بحثش میشد دائم چشمش به گوشی همراهش بود بلکه ونداد با او تماسی بگیرد چرا که همیشه این ونداد بود که در ﺁشتی ها پیش قدم میشد...اما این دفعه ماندانا احساس دیگری داشت...بحثی که شب گذشته بین این دو صورت گرفته بود خیلی جدی تر از بحثهای قبلی ﺁنها بود و از ﺁنجایی که این بار ماندانا بعد از بحثشان در تهران مانده بود و سر از شیراز و محل کارش در نیاورده بود طبعا"توقع داشت ونداد خیلی سریعتر از دفعات پیش تمایل به ﺁشتی را از خود نشان بدهد...اما تا ﺁن لحظه هیچ تماسی با ماندانا نگرفته بود...غرور ماندانا نیز به او این اجازه را نمی داد که با ونداد تماس بگیرد.از جایش بلند شد و پول ناهارش را حساب کرد.سوار ماشینش شد و به سمت محل سکونت مامان بزرگ به راه افتاد...گر چه که احتمال میداد هنوز از سفر کوتاه خود به طالقان برنگشته باشند اما به هر حال فعلا"تنها هدف او رفتن به ﺁنجا بود.ﺁناهیتا زودتر از ماندانا جلوی ساختمان مورد نظر رسید.وقتی میخواست ماشینش را پارک کند هنگام دنده عقب تماس ملایمی با ماشین پشت سرش که پارک شده بود پیدا کرد و همین موجب به صدا در ﺁمدن صدای وحشتناک و بلند دزدگیر ماشین شد بطوریکه ﺁناهیتا سریع ماشینش را به حالت صحیح پارک در ﺁورد و در حالیکه از ماشین خودش پیاده شده بود و ﺁنرا قفل میکرد با چهره ای که حاکی از شکایت نسبت به صدای بلند دزدگیر ماشین مزبور بود به ماشین پشت سرش نگاه میکرد.در این موقع درب ساختمان باز شد و پسر قد بلندی که پیراهن چهارخانه ریز لیمویی به تن و شلوارمشکی نیز به پا داشت از ﺁن بیرون ﺁمد...چهره بسیار جذاب و دلنشینی داشت...موهای مشکی لخت که به سمتی کج شده بود...ابروانی پیوسته و چشمانی کشیده...بینی خوش فورمی که به تمام جذابیت صورت او زیبایی بیشتری می بخشید.ﺁناهیتا و او در یک لحظه نگاهشان به یکدیگر افتاد...ﺁناهیتا بی معطلی گفت:صداش رو قطع کنید...گوش همه کر شد.

پسری که از ساختمان خارج شده بود با ریموتی که در دست داشت دزدگیر ماشینش را قطع کرد و لبخندی به لب ﺁورد و به صورت زیبای ﺁناهیتا نگاهی کرد و گفت:بله...چشم.

ﺁناهیتا حرف دیگری نزد و از کنار او رد شد و داخل ساختمان رفت و پشت سر او همان پسر نیز داخل شد.خانم کرمانیان به محض دیدن ﺁناهیتا از جایش بلند شد و به سمت او ﺁمد و بعد از دست دادن با او حالش را پرسید.در تمام این مدت ﺁن پسر وارد شده نیز روی یکی از راحتی های سالن نشسته بود و چشم از ﺁناهیتا برنمی داشت.خانم کرمانیان به سمت او برگشت و گفت:کوروش جان...با خانم شاهپوریﺁشنا شو.

و بعد رو کرد به ﺁناهیتا و ادامه داد:ﺁناهیتا جان...این پسرم کوروشه.

کوروش به احترام ﺁناهیتا دوباره از روی راحتی بلند شد و به سبب ﺁشنایی با ﺁناهیتا سرش را به نشانه ادب کمی خم کرد و همانطور که لبخندی به لب داشت گفت:بله...چند لحظه پیش جلوی درب دیدمشون...خیلی از ﺁشنائیتون خوشبختم.

خانم کرمانیان از خانم سوروکی خواهش کرد چند فنجان چایی بیاورد و بعد رو کرد به ﺁناهیتا و گفت:عزیزم تا یکی دو ساعت دیگه مسافران من از راه میرسن بهتره من یک سر برم بالا و اتاقها رو وارسی کنم...دلم نمی خواد بعد از این مسافرت کوتاه که خیلی هم به همه اونها خوش گذشته و برمیگردن ایرادی در اتاقهاشون به چشمشون بخوره.

بعد رو کرد به کوروش که همچنان از هر فرصتی برای نگاه کردن به ﺁناهیتا استفاده میکرد و گفت:کوروش جان تو فعلا"اینجا پیش خانم شاهپوری بمون تا من برگردم.

خانم کرمانیان از جایش بلند شد و به سمت پله ها رفت.ﺁناهیتا پرسید:خانم کرمانیان;مانی اینجا نیومده؟

خانم کرمانیان ایستاد و گفت:نه...ولی تلفن کرد و سراغ زمان برگشت خانم شاهپوری رو از من گرفت...احتمالا"اونم باید کم کم پیداش بشه.

خانم کرمانیان قبل از اینکه از پله ها بالا برود رو کرد به پسرش و گفت:راستی کوروش جان صدای دزدگیر ماشینت رو قطع کن دلم نمی خواد فعلا"که اینجا هستی و هر لحظه ممکنه مسافران برسن صدای وحشتناک دزدگیرت دوباره بلند بشه...راستی نفهمیدی چرا صداش در اومده بود؟

چشمان شیطان ﺁناهیتا بلافاصله از روی مجله ای که با ﺁن خودش را سرگرم کرده بود سریع به صورت کوروش خیره شد.کوروش هم دوباره لبخندش را به لبﺁورد و در حالیکه مستقیم به چشمهای ﺁناهیتا خیره شده بود گفت:نه...مثل اینکه اتصالی داره.

خانم کرمانیان که از پله ها بالا میرفت ﺁخرین جمله اش به گوش ﺁنها رسید:چه بی موقع اتصالی کرده...سر ظهر...همه خوابن...خوب پسرم زودتر درستش بکن که تکرار نشه.

دیگر صدای پای خانم کرمانیان هم به گوش نمی رسید.ﺁناهیتا سرش را بار دیگر روی مجله انداخته بود و تظاهر به مطالعه ﺁن میکرد.کوروش یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و با صدای ملایمی گفت:ولی من فکر نمی کنم این دفعه بی موقع صداش در اومده باشه...به نظرم خیلی هم به موقع به صدا دراومد.

و با لبخند به ﺁناهیتا نگاه میکرد.ﺁناهیتا منظور او را کاملا"فهمیده بود به خصوص که لحن صدایش را طوری ادا کرده بود که فقط خودش و ﺁناهیتا بشنوند.ﺁناهیتا سرش را از روی مجله برداشت و با بی محلی نسبت به کوروش خودش را مشغول تماشای عکسهای روی دیوار کرد.کوروش با همان صدای ﺁرام ادامه داد:ببخشید از اینکه ماشینم جوری پارک شده بود که ماشین شما مجبور شد به اون بخوره.

ﺁناهیتا به چهره جذاب کوروش نگاه کرد و گفت:حالا که اتفاقی نیفتاده...در ضمن من که به عمد این کار رو نکردم.

کوروش با خنده گفت:به هر حال خواستم عذر خواهی کرده باشم.

ﺁناهیتا با صدای محکمی گفت:یعنی منظورتون اینه که من عذر خواهی کنم..........

ادامه دارد...پایان قسمت8

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 27/9/1389 - 11:45 - 0 تشکر 263589

رمان((خورشید))قسمت9 - شادی داودی
کوروش با خنده گفت:به هرحال خواستم عذرخواهی کرده باشم.

ﺁناهیتا با صدای محکمی گفت:یعنی منظورتون اینه که من عذرخواهی کنم؟

کورش دوباره خندید و گفت: من چنین جسارتی نکردم.

ﺁناهیتا دوباره گفت:حالا خوبه هیچ اتفاقی نیفتاده...اگه ضربه محکم بود چی کار میکردید....

کوروش باز هم خنده ملایمی کرد و به چایی های روی میز اشاره کرد و یکی از ﺁنها را کنار میز ﺁناهیتا گذاشت و یکی دیگر را برای خودش برداشت و مشغول خوردن شد.در همین موقع درب ورودی به ﺁرامی باز شد و ماندانا ﺁمد داخل.ﺁناهیتا از جایش بلند شد و طبعا"کوروش هم از جایش بلند شد.دو خواهر با هم روبوسی کردند.ﺁناهیتا خیلی خشک و رسمی کوروش را به ماندانا معرفی کرد و کوروش هم خیلی مودب با ماندانا برخورد کرد.از همان دقایق اول ماندانا کاملا"متوجه نگاههای کوروش به ﺁناهیتا شد.بعد از اینکه کوروش و ﺁناهیتا دوباره سرجایشان نشستند ماندانا به سمت پارچ و لیوان ﺁب خنکی که روی میز کنار سالن بود رفت و یک لیوان پرﺁب برای خودش ریخت و بعد از تعارف به ﺁنها یک نفس لیوان ﺁب را سر کشید.وقتی لیوان را سر جایش گذاشت برگشت به سمت ﺁناهیتا و گفت:ﺁنی..تو با ماشینت زدی چراغ جلوی ماشین پشت سریت رو خوردکردی؟

ﺁناهیتا از جایش پرید و گفت:ای وای...

سپس به سمت پنجره رفت و به ماشینهای پارک شده جلوی درب نگاه کرد...ذرات خورد شده چراغ جلوی ماشین پشت ماشین خودش را که روی زمین ریخته بود;دید.کوروش هنوز روی مبل نشسته بود و یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و برای اینکه لبخندش معلوم نشود یک دستش را که روی دسته مبل گذاشته بود جلوی دهانش قرار داده بود.ﺁناهیتا به سمت کوروش برگشت و گفت:به خدا خیلی ﺁروم خورد.

ماندانا خنده اش گرفت...اما جلوی خودش را گرفته و رفت روی یکی دیگر از راحتی ها نشست.کوروش دستانش را از روی دسته های مبلها برداشت و در حالیکه سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد گفت:من که حرفی نزدم...در ثانی خودتون که گفتید اتفاقی نیفتاده...و در ضمن به عمد هم این کار رو نکردید!

ماندانا زد زیر خنده ولی صورت ﺁناهیتا از خجالت سرخ شده بود.ماندانا خوب میدانست به دلیل مدل بالای اتومبیل کوروش با اینکه فقط یکی از شیشه های چراغ جلو خورد شده بود اما خسارت مالی وارده قابل توجه بود!!!خانم کرمانیان از طبقه بالا دیدن کرد و بعد از اینکه از وضعیت تمام اتاقها خیالش راحت شد برای ﺁخرین بار به اتاق خانم شاهپوری و مادرخوانده خودش نیز سری زد;سپس به طبقه پایین رفته و وارد سالن پایین شد.بچه ها به احترام او بلند شدند و ماندانا برای روبوسی جلو رفت.خانم کرمانیان اشتیاق را در چشمان ﺁبی این دختر زیبا به وضوح میدید که برای دیدن مادربزرگش لحظه شماری میکند.خانم کرمانیان بار دیگر نگاهی به کوروش کرد که هنوز روی مبل نشسته بود;با تعجب گفت:کوروش جان...نمی خوای بری؟!!

کوروش کمی دستپاچه شد و به صورت مهربان مادرش نگاهی انداخت و گفت:مزاحمتونم؟

خانم کرمانیان با مهربانی لبخندی به لب ﺁورد و گفت:نه عزیزم..ﺁخه نیم ساعت پیش از اینکه خواسته بودم بیای اینجا خیلی کلافه و عصبی شده بودی و دائم میگفتی که زودتر باید برگردی چون خیلی کار داری!!!

کوروش از جایش بلند شد و در حالیکه نارضایتی کاملا"در چهره اش هویدا شده بود گفت:بله...حق با شماس...به کل فراموشم شده بود...پس فقط همون لیستی رو که به من دادید تهیه کنم و براتون بفرستم...درسته؟...کار دیگه ای ندارید؟

و بعد نگاه خودش را به ﺁناهیتا امتداد داد که البته کاری کاملا"غیر ارادی بود.خانم کرمانیان گویا تازه از خواب بیدار شده و متوجه نگاههای مشتاق پسرش به صورت زیبای ﺁناهیتا شد! اما برای نگه داشتن کوروش در ﺁنجا دیگر بهانه ای نداشت;بنابراین در جواب پسرش گفت:نه عزیزم...ممنونم که زحمت من رو کم میکنی و با توجه به تموم گرفتاریهایی که خودت داری به خورده کاریهای منم رسیدگی میکنی.

کوروش دوباره به مادرش نگاه کرد و گفت:این چه حرفیه...وظیفه امه.

کوروش با مادرش و ماندانا و ﺁناهیتا خداحافظی کرد و از درب خارج شد.اصلا"متوجه نشد که ﺁناهیتا به دنبال او از ﺁنجا خارج شده است و درست به فاصله چند قدم کوتاه از او در پشت سرش قرار دارد.کوروش ایستاد و نگاهی به چراغ خورد شده جلوی ماشینش انداخت و دائم صورت زیبا و شرقی ﺁناهیتا را به یاد میﺁورد.ناخودﺁگاه لبخند رضایتی روی لبهایش نقش بسته بود در این لحظه با صدای ﺁناهیتا به سمت عقب برگشت.ﺁناهیتا گفت:واقعا"معذرت میخوام...خسارتش رو هر قدر بفرمایید تقدیم میکنم.

ﺁناهیتا از خجالت اتفاق پیش ﺁمده صورتش سرخ شده بود;چشمان کوروش شور و التهاب خاصی به خودش گرفته بود و از نگاه کردن به ﺁناهیتا سیر نمیشد...چشمان درشت و خمار ﺁلود این دختر با ﺁن مژه های چتروار و ابروانی کشیده و خوش حالت...بینی و لبانی زیبا که او را درست شبیه چهره های مینیاتوری استاد شکیبا نشان میداد...همان چهره هایی که کوروش همیشه فکر میکرد ﺁنها اصلا"وجود ندارند و فقط در ذهن استاد شکیبا و رویاهای او متصور میگشته و سپس ﺁنها را نقاشی میکرده است...اما حالا یک چهره زنده و زیبا از همان چهره های مینیاتوری در چند قدمی او در حالیکه شرمندگی از اتفاق پیش ﺁمده سرخی صورتش را بیشتر بر روی گونه های او متمرکز کرده بود;قرار داشت.کوروش برای لحظاتی فقط به صورت ﺁناهیتا خیره شده بود بعد از سپری شدن سکوتی میان ﺁن دو ﺁناهیتا ﺁرام ﺁرام نگاهش را از زمین گرفت و به چشمان گیرا و جذاب کوروش چشم دوخت...دوباره تکرار کرد:جدی میگم...بابت این اتفاق متاسفم...از لحن گفتار و تندی رفتارم در چند دقیقه پیشم که با شما داشتم عذرمیخوام...حالا هر قدر خسارت بخواید تقدیم میکنم.

کوروش.....................

کوروش لبخندی به لب ﺁورد و گفت:نیازی نیست...فدای سرتون...من فکر میکنم این تصادف بهترین تصادف عمرم بوده...البته اگه شما نخوای حالم رو بگیری...جدی میگم...تا حالا از اینکه کسی به ماشینم خسارتی وارد کنه اینقدر با تموم وجودم خوشحال نشده بودم...مهم نیست...فدای سرتون.

ﺁناهیتا شرم روی گونه هایش کمتر شد و دوباره شیطنت چشمانش نمایان گشت و لبخندی به لب ﺁورد و گفت:نگذارین با این طرز فکرتون;فکر کنم که شما همیشه از اینکه دخترها به ماشینتون بزنن احساس رضایت میکنین...

کوروش خندید و گفت:اختیار دارید...من که گفتم از تصادفی که شما با ماشینم کردید خوشحالم نه همه تصادفها...ولی حالا که اصرار دارید لطفا"شماره مبایلتون رو لطف کنید تا تلفنی میزان خسارت رو دقیقا"خدمتتون عرض کنم.

ﺁناهیتا رنگ چهره اش تغییر کرد و جدی شد و گفت:لطفا"با این شماره تماس بگیرید.

و بعد با عصبانیت کارت ویزیت خود را از کیفش بیرون ﺁورد و به طرف کوروش گرفت.کوروش بعد از گرفتن کارت متن روی ﺁنرا خواند و فهمید ﺁناهیتا صاحب امتیاز کدام ﺁزمایشگاه است دوباره خندید و با صدایی ﺁرام گفت:حتما"تماس میگیرم...منتظر تماسم باشید.

سپس دست در جیب پیراهنش کرد و کارت ویزیت خودش را هم بیرون کشید و به سمت ﺁناهیتا گرفت و گفت:ممکنه از گفتن میزان خسارت وارده خجالت بکشم پس این خدمت شما باشه...شاید لازم باشه شما با من تماس بگیری.

ﺁناهیتا با عصبانیت کارت را از کوروش گرفت و بدون خداحافظی به داخل ساختمان برگشت ولی در ﺁخرین لحظه صدای خنده کوروش را شنید.کوروش که گویا بلندترین قله دنیا را فتح کرده باشد با رضایت خاطری بی اندازه سوار ماشینش شد اما وقتی میخواست ماشینش را از پارک خارج کند از روی عمد به گونه ای که ماشین خودش خسارت ﺁنچنانی نبیند شیشه چراغ عقب سمت چپ ماشین ﺁناهیتا را شکست و وقتی صدای دزدگیر ماشین ﺁناهیتا بلند شده بود کوروش با سرعت از ﺁنجا دور شده بود! ﺁناهیتا با ریموتی که در دست داشت صدای دزدگیر را قطع کرد.ماندانا که پشت پنجره ایستاده و تمام وقایع را دیده بود خنده اش گرفت و برگشت کنار ﺁناهیتا که کمی هم از رفتار کوروش عصبی شده بود نشست و گفت:فکر کنم خدا در و تخته رو خوب به هم جفت وجور میکنه...

ﺁناهیتا نگاهی به ماندانا کرد و گفت:چطور؟!!

ماندانا خندید و جواب داد:ﺁخه اونم چراغ عقب ماشین تو رو خورد کرد و رفت...البته به عمد!!!

ﺁناهیتا با عصبانیت گفت:راست میگی؟

ماندانا ﺁهسته گفت:هیس...صدات رو بالا نبر...خوب کرد...حقت بود...تا تو باشی وقتی به ماشین کسی میزنی طلبکار نشی.

ﺁناهیتا با صدایی ﺁرام گفت:ولی من که خواستم بهش خسارتش رو بدم...

ماندانا به میان حرف او ﺁمد و گفت:در هر صورت این عقب ماشین توست که صدمه دیده...کسی که باید خسارت بده فکر میکنم کوروش باشه...در ثانی احتمالا"برای ادامه رابطه اش با تو خواسته دلیل محکمتری داشته باشه!

ﺁناهیتا به کارتی که کوروش به او داده بود و هنوز در دستش بود نگاهی انداخت و گفت:پس...یعنی کارتش رو هم برای همین داد به من...

ماندانا خندید و گفت:ﺁخ که تو چقدر از مرحله پرتی دختر!!!

در این موقع صدای خانم کرمانیان هر دو خواهر را به خود ﺁورد که ﺁمدن ماشین مخصوص مسافران را به ﺁنها اطلاع میداد.ماندانا از جایش بلند شد و به سمت درب خروجی رفت;ﺁناهیتا هم به دنبال او از سالن خارج شد.در بیرون درست جلوی درب ورودی;ماشین تمیز و مرتبی توقف کرده بود و سرنشینان ﺁن هر کدام با کمکی که از طرف دکتر و یا پرستار به ﺁنها میشد از ماشین پیاده می شدند.دقایقی بعد که ﺁخرین مسافران پیاده میشدند لبخند رضایت و شادی به لبان ماندانا و ﺁناهیتا به وضوح نقش بسته بود چرا که یکی از دو مسافر ﺁخر کسی نبود جز مامان بزرگ *خورشید*.

مثل همیشه با وقار و با غرور و حتی با وجود سن بالا هنوز هر کس با دیدن او و ﺁثار به جا مانده از جوانی از دست رفته اش بر چهره پی به زیبایی های قدیم او میبرد.از ماشین پیاده شد و با کمک عصای زیبا و گران قیمتی که در دست داشت و تکیه ای که بر ﺁن میداد بعد از پیاده شدن کمی از ماشین فاصله گرفت و ﺁرام در پیاده رو ایستاد تا نفر ﺁخر که پشت سر او بود نیز از ماشین پیاده شود.

روسری کوچک و زیبایی به سرش بود که موهای سپیدش در قسمت جلو کاملا"نمایان بود...مثل همیشه کت و دامن زیبا و سنگینی که در فراخور سن و سالش بود به تن داشت...با کفشهایی بدون پاشنه اما بسیار شیک و گران قیمت.به علت اختلاف نوری که بین محیط داخل ماشین و فضای باز وجود داشت و چشمانش نسبت به نور حساس شده بودند هر دو چشمش را تنگ کرده بود و به درب اتومبیل چشم دوخته بود تا پیاده شدن دوستش را از ماشین تماشا کند...خورشید ﺁنچنان دقیق به درب ماشین چشم دوخته بود که گویی هیچ چیز دیگر در این دنیا برای دیدن وجود ندارد! ماندانا بیش از این نمی توانست طاقت بیاورد...جلو رفت و با صدایی لرزان که حاکی از بغض درونش بود به خورشید سلام کرد.

-- سلام;مامان بزرگ...

خورشید تنگی چشمانش را باز کرد و لبخند مهربان خود را به لب ﺁورد و گفت:سلام عزیز دلم.

ماندانا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشکهایش سیل وار سرازیر شدند.خورشید وقتی فهمید ماندانا گریه میکند عکس العملی از خودش نشان نداد و رویش را به سمت ﺁناهیتا برگرداند و جواب سلام او را هم با مهربانی خاص خودش پاسخ داد;بعد با دست به هر دو نوه عزیزش اشاره کرد که از سر راه ﺁخرین مسافر ماشین که حالا پشت سر ﺁنها بود کنار بروند.ماندانا و ﺁناهیتا هر کدام به سویی رفتند و راه را برای فرد مورد نظر خورشید باز گذاشتند.با همان نگاه اول فهمیدند باید این شخص همان دوست قدیمی مادربزرگشان باشد...اما از وضع ظاهرش کاملا"میشد حدس زد که به بیماری خاصی دچار شده است.کمرش کمی خمیده بود و این حاکی از بلندی قد او در دوران جوانی بود...بسیار لاغر و نحیف مینمود...رنگ صورتش به شدت پریده و بی جون نشان میداد...ﺁنقدر حالت ضعف در او شدید بود که ماندانا و ﺁناهیتا بی اراده برای کمک کردن به او در راه رفتن به طرفش رفتند و هر یک در طرفین او قرار گرفتند تا هنگام قدم برداشتن از افتادن احتمالی او جلوگیری کنند.خانم کهنسالی که حالا در بین نوه های خورشید قرار گرفته بود لبخندی به لب ﺁورد و قبل از برداشتن هر قدمی رو کرد به خورشید و گفت:خورشید...اینها باید نوه هات باشن...درسته؟

خورشید در حالیکه هنوز لبخند زیبا و مهربانش را به لب داشت با سر حرف دوستش را تایید کرد.خانم کرمانیان مدیر ساختمان سریع از ساختمان خارج شد و به طرف خانم مزبور رفت و در حالیکه از دخترها تشکر میکرد گفت:اجازه بدید...خودم اون رو به داخل ساختمون همراهی میکنم.

در این موقع یک پرستار نیز برای کمک به خانم کرمانیان ﺁمد و ماندانا و ﺁناهیتا کنار رفتند و به سمت مادربزرگ خودشان رفتند و در حالیکه سعی داشتند شانه به شانه او راه بروند به سمت درب ورودی حرکت کردند.ماندانا هنوز اشک میریخت و کلامی صحبت نمیکرد.ﺁناهیتا کیف دستی خورشید را گرفته بود و بی صدا در کنار ﺁنها حرکت میکرد.برای لحظاتی کوتاه صدای خورشید شنیده شد:ماندانا...بسه...تو رو به خدا این قیافه رو به خودت نگیر...تو که خوب میدونی من چقدر از دیدن چشم گریون بیزارم.

ماندانا حرفی نمی زد اما از گریه هم دست برنمی داشت.بالاخره وارد سالن انتظار شدند.خورشید گویی از سفر خسته بود چرا که به اولین مبل راحتی که رسید روی ﺁن نشست و سرش را به پشت ﺁن تکیه داد و چشمانش را بست.مسافران دیگر که گویی از سفری که رفته بودند بسیار سرحال شده بودند با خنده و صحبت به طبقه بالا رفتند و سالن پایین خیلی زود خالی شد.تنها بعضی مواقع صدای باز و بسته شدن درب اتاقهای طبقه بالا بود که به گوش ﺁناهیتا و ماندانا میرسید.دکتر و پرستارها نیز به طبقه بالا رفته بودند;خانم کرمانیان نیز هنوز از بالا برنگشته بود.ماندانا به صورت خسته و مهربان اما مغرور مادربزرگش که با چشمانی بسته به مبل تکیه داده بود نگاه میکرد و هر لحظه در انتظار باز شدن چشمهایش بود.خورشید به همان حالی که بود با صدایی ﺁرام گفت:ﺁناهیتا جان...عزیزم..یه لیوان ﺁب به من بده.

ﺁناهیتا سریع از جایش بلند شد و در حالیکه کیف مامان بزرگش را حالا روی پای ماندانا قرار میداد به سمت پارچ و لیوان ﺁب تمیزی که روی میز وسط سالن بود رفت و لیوانی پر ﺁب کرده و به دست خورشید داد.خورشید که حالا چشمهایش را باز کرده بود نیمی از لیوان ﺁب را به ﺁرامی سر کشید و باقی را دوباره به ﺁناهیتا که هنوز در کنار او ایستاده بود برگرداند;نفس عمیقی کشید و رو کرد به ماندانا و گفت:نمی فهمم دلیل گریه تو چیه...من هیچ وقت از گریه خوشم نیومده و اصولا"معتقدم تا زمانیکه انسان قدرت حرف زدن داره چرا باید با گریه سخنرانی بکنه؟!!!

ماندانا اشکهایش را پاک کرد و در حالیکه ﺁب بینی اش را نیز بالا میکشید گفت:مامان بزرگ...ﺁخه چرا؟

ابروان خورشید بالا رفت و خیره به صورت ماندانا نگاه کرد...خورشید هیچ وقت در طول سالهای گذشته به کسی اجازه نداده بود از او دلیل انجام کاری را بخواهند...اما حالا پس از سالها نوه اش با صراحت کامل دلیل کاری را می پرسید که او فکر میکرد ماندانا خود باید ﺁنرا فهمیده باشد.خورشید کمی از پشت مبل فاصله گرفت و دو دستش را روی عصایش قرار داد و برای لحظاتی کوتاه به کف سالن خیره شد.ماندانا ادامه داد:چرا؟...چه چیزی باعث شد که...

خورشید نگذاشت سوالش را به پایان برساند و وقتی نگاه جدی خود را از زمین گرفت و به چشمان سرخ شده ماندانا دوخت گویی صدا را در گلوی او خفه کرد سپس با صدایی ﺁرام پاسخ داد:عزیز دلم...فکر میکردم باهوشتر از این حرفها باشی!..اما مثل اینکه اشتباه میکردم!................

ادامه دارد...پایان قسمت9

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 28/9/1389 - 10:58 - 0 تشکر 263988

رمان((خورشید))قسمت10 - شادی داودی
خورشید نگذاشت سوالش را به پایان برساند و وقتی نگاه جدی خود را از زمین گرفت و به چشمان سرخ شده ماندانا دوخت گویی صدا را در گلوی او خفه کرد سپس با صدایی ﺁرام پاسخ داد:عزیزدلم...فکر میکردم باهوشتر از این حرفها باشی!..اما مثل اینکه اشتباه میکردم!..چند دقیقه پیش دلیل اصلی اومدن من رو به اینجا دیدی...حالا بازم میخوای سوال بی موردت رو تکرار کنی؟

ماندانا نگاهی به ﺁناهیتا که ساکت روی یکی از مبلها نشسته بود انداخت و دوباره به خورشید نگاه کرد و گفت:ﺁخه این که دلیل نمیشه...خوب این خانم شاید جای بهتری رو سراغ نداره و به بودن در اینجا راضیه...

خورشید دستش را به علامت ساکت شدن ماندانا بلند کرد و بعد از کشیدن نفسی عمیق رو کرد به ﺁناهیتا و گفت:برو بالا ببین حال دوست عزیز من چطوره...

ﺁناهیتا از جایش بلند شد و به سمت پله ها رفت و خیلی سریع از دید ﺁنها خارج شد.خورشید رو کرد به ماندانا و گفت:همه چیز با داشتن رفاه و ﺁسایش دنیایی کامل نمیشه...تو نمی دونی که من تا چه حد به دوستم یعنی خانم دکتر کرمانیان علاقه مندم...فقط امیدوارم اینها رو که میگم خوب درک کنی و بیشتر از این من رو خسته نکنی...شادی...یعنی همون خانم ناخوش احوالی که چند دقیقه پیش دیدی از مال و ثروت دنیا چیزی کم نداره و همیشه هم در رفاه به سر برده...اما چند صباحیس که به بیماری صعب العلاجی مبتلا شده که درمانی براش نیست...به گفته دکترها مدت زیادی زنده نخواهدبود...

حالا صدای خورشید کمی میلرزید و اشک در چشمانش حلقه زده بود اما ماندانا میدانست که این حلقه اشک هیچ وقت سرازیر نخواهد شد چرا که سالیان درازی بود که چشمان مادربزرگ قدرت اشک ریختن را از دست داده بودند!!! خورشید ادامه داد:خواسته این مدت رو در کنار هم باشیم و اینجا رو برای موندن انتخاب کرده.

ماندانا به هیچ دلیلی نمی توانست قبول کند که واقعا"ﺁمدن خورشید به اینجا همان دلیل باشد.بنابراین از جایش بلند شد و به طرف خورشید رفت و در جلوی پای او روی زمین بر دو زانویش قرار گرفت و درحالیکه دو دستش را روی پاهای مامان بزرگش گذاشته بود با صدایی که اوج التماس و خواهش از ﺁن به گوش میرسید گفت:مامان بزرگ...این اصلا"دلیل و توجیه خوبی نیست برای کار شما...شما نه تنها با این کارتون نمی تونید خودتون رو با توجه به شناختی که از شما دارن از شایعات رسانه ها در امان نگه دارید...حتی به پدرم هم نخواستید فکر کنید...به پدر من...یعنی پسر خودتون...میدونید این عمل شما چه بازتاب بد اجتماعی رو برای اون در بر خواهد داشت...مامان بزرگ...شما...

خورشید نگذاشت صحبت ماندانا بیش از این ادامه پیدا کند و گفت:ماندانا...تو از زندگی چی میدونی...از اجتماع...جامعه...مردم...از تموم اینهایی که برای من پشت سر هم اسم بردی...چی میدونی...اصلا" تا الان که بیست و خورده ای از سنت میگذره چی از این جامعه و مردم فهمیدی؟...تو از دنیا چی میدونی؟...از همین دنیا و مردمی که اسم بردی...تو چه میدونی که من از این دنیا و مردمش چی دیدم...تو..

ماندانا به میان حرف مادربزرگش ﺁمد و گفت:من نمی دونم شما چی دیدید و یا از دنیا چی کشیدید...اما مطمئنم هر چی که دیده و کشیدید ربطی به ما و خانواده ما و پدرم و پدربزرگ که عاشقانه در تموم این سالها به شما عشق ورزیدیم و احترام گذاشتیم نداره...پس چرا ما باید تاوان انتقام شما رو به این دنیا پس بدیم؟

خورشید فقط خیره به صورت ماندانا نگاه میکرد.بعد به ﺁرامی دستش را که حالا در دستان ماندانا قرار گرفته بود از دستان او خارج کرد و بعد از زدن ضربات ملایمی به روی دستان ماندانا لبخند کمرنگی به لب ﺁورد و گفت:عزیزم...من اهل انتقام از هیچ کسی نیستم...سالهاس که فقط تصمیم گرفتم در خودم و با خودم زندگی کنم...من هیچ وقت نخواستم انتقام اونچه رو که دیدم و کشیدم و حتی شنیدم رو از کسی بگیرم بخصوص از شما که عزیزترین افراد زندگی من هستید...من در تمام مدتی که زندگی کردم تنها به دنبال تقصیرات و گناهان و کوتاهی های خودم گشتم تا شاید بتونم توجیهی برخاطرات زندگیم داشته باشم...

در این لحظه ﺁناهیتا به همراه خانم کرمانیان از پله ها پایین ﺁمدند.خورشید نگاهش را هنوز از صورت ماندانا نگرفته بود و خیره به صورت زیبای نوه اش چشم دوخته بود که چگونه ظالمانه به او اتهام انتقام زده بود در حالیکه خورشید به تنها چیزی که هرگز فکر نکرده بود...همین موضوع بود.ماندانا به ﺁرامی از جلوی پای مادربزرگش بلند شد و اشکهایش را پاک کرد و به سوی یکی از پنجره های مشرف به خیابان رفت و خود را مشغول تماشای منظره بیرون کرد.ﺁناهیتا دید که خورشید قصد برخاستن از جایش را دارد در نتیجه به سمت مادربزرگش رفت.اما خورشید هنوز اجازه نمی داد کسی در برخاستن و یا نشستن او را یاری کند.با سختی و تحمل رنج و با تکیه بر عصایش از روی مبلی که روی ﺁن نشسته بود بلند شد و وقتی توانست به روی دو پای خود بایستد رو کرد به خانم کرمانیان و گفت:حالش چطوره؟..مثل اینکه مسافت کمی خسته اش کرده بود...شدیدا"احساس ضعف داشت.

خانم کرمانیان که کاملا"مشخص بود بغض خود را فرو میدهد و سعی در مسلط شدن به خود دارد گفت:دکتر به او مرفین تزریق کرده...فکر میکنم به زودی به خواب میره و خستگیش درمیره.

خورشید به پارکت کف سالن خیره شد و به عصایش تکیه زد.لحظاتی به سکوت گذشت.سپس سرش را بلند کرد و.................

خورشیدبه پارکت کف سالن خیره شد و به عصایش تکیه زد.لحظاتی به سکوت گذشت.سپس سرش را بلند کرد و به ماندانا نگاهی کرد و گفت:ماندانا...عزیزم...به همراه ﺁناهیتا به خونه برگردین...من فعلا"احتیاج به یک دوش ﺁب گرم و استراحت نیاز دارم...فقط به پدرتون بگید اگه وقت داشت فردا صبح به اینجا بیاد...کار مهمی باهاش دارم.

بعد از این حرف دیگر منتظر چیزی نماند و به سمت پله ها رفت.ﺁناهیتا کیف دستی مامان بزرگ را از ماندانا که هنوز رو به پنجره ایستاده بود و وانمود میکرد که به بیرون نگاه میکند گرفت و به طرف پله ها رفت و گفت:مامان بزرگ...کیفتون.

خورشید چند پله ای را به ﺁرامی بالا رفته بود;با صدایی ﺁرام گفت:بگذار پایین...بعدا"برمیگردم و اونرو برمیدارم.ﺁناهیتا از پله ها بالا رفت و پشت سر خورشید ایستاد و گفت:اگه اجازه بدید اونرو براتون بیارم بالا.

خورشید صورتش را برگرداند و لبخند مهربانی به روی ﺁناهیتا زد و دستش را دراز کرد و کیف را از او گرفت و بعد برگشت بقیه پله ها را به سمت بالا طی کرد.ﺁناهیتا همانطور که روی پله ها ایستاده بود با چشم مادربزرگش را تا لحظه ای که از میدان دیدش خارج شود و در خم راهرو بپیچد دنبال کرد و وقتی از ﺁن نقطه که ایستاده بود نتوانست او را ببیند با دلی پر از غصه از پله ها پایین برگشت.خانم کرمانیان خود را مشغول یکسری اوراق روی میزش کرده بود.ﺁناهیتا نگاهی به ماندانا کرد و منتظر شد تا شاید او دست از تماشای محیط بیرون بردارد و به همراه هم به خانه برگردند چرا که با توجه به برخورد ﺁخر مامان بزرگ دیگر ماندن دلیلی نداشت و معلوم بود که مامان بزرگ برای استراحتی چند ساعته به بالا رفته است.ﺁناهیتا کیفش را از روی میز وسط سالن برداشت و رو کرد به ماندانا و گفت:مانی...نمیای بریم خونه؟

ماندانا بدون اینکه به سمت ﺁناهیتا برگردد گفت:نه...تو برو و پیغام مامان بزرگ رو به بابا بگو...من هنوز کارم با مامان بزرگ تموم نشده.

ﺁناهیتا مکث کوتاهی کرد و گفت:ولی مانی...مامان بزرگ رفت بالا...حتما"هم میخواد استراحت کنه...تو که خوب میدونی دیگه نباید مزاحم مامان بزرگ بشیم...بیا بریم...فردا دوباره برمیگردیم...سعی کن بفهمی لااقل...

ماندانا به میان حرف ﺁناهیتا ﺁمد و گفت:شنیدی چی گفتم؟!! تو به من کاری نداشته باش...من فعلا"با حرفهایی که مامان بزرگ گفته و دلایلی که برای موندن در اینجا ﺁورده هنوز قانع نشدم...بنابراین تا وقتی هم که واقعا"قانع نشدم به خونه بر نمیگردم...پس برو.

ﺁناهیتا با صدایی جدی گفت:تو حق نداری بیشتر از این با اعصاب مامان بزرگ بازی کنی...نمی دونم وقتی ما بالا بودیم چی بهش گفته بودی...ولی همینقدر فهمیدم که حسابی وضع روحیش رو بهم ریخته بودی...این را از رنگ صورتش و غصه ای که توی چشماش ایجاد شده بود میشد فهمید...

ماندانا با صدایی عصبی و بلند گفت:میری خونه یا میخوای اینجا بمونی و...

خانم کرمانیان سرش را از روی کاغذهایی که به ﺁنها چشم دوخته بود برداشت و با صدایی ملایم اما بسیار جدی گفت:خانمها...چه خبره؟!!!لطفا"متوجه لحن صدا و گفتارتون باشین!

ﺁناهیتا به سمت خانم کرمانیان برگشت و ﺁهسته عذرخواهی کرد و دیگر بدون اینکه کلامی با ماندانا حرف بزند از ساختمان خارج شد.ماندانا از پنجره دید که او با چه حرص و عصبانیت خاصی سوار ماشینش شده و از ﺁنجا دور شد.خانم کرمانیان نیز به ﺁهستگی از سالن خارج شد و از راه درب ورودی به حیاط ساختمان رفت.ماندانا از قبل میدانست اتاق مامان بزرگ در کجاست;بی معطلی از پله ها بالا رفت و وارد راهرویی که با دو پنجره بزرگ نور را به داخل میرساند;شد.دکتر و دو پرستار از اتاقی خارج شدند.ماندانا برای اطمینان بیشتر رو کرد به دکتر و بعد از سلام سراغ اتاق مادربزرگش را از او گرفت...دکتر نیز به اتاقی که چندلحظه پیش از ﺁن خارج شده بود اشاره کرد و بعد به همراه دو پرستار دیگر وارد اتاق دیگری شدند.ماندانا با احتیاط ضربات ملایمی به درب اتاق زد ولی جوابی نشنید ! ﺁهسته دستگیره درب را چرخاند و ﺁنرا باز کرد.سرش را به داخل اتاق کرد...اتاقی نسبتا"نیمه تاریک...همانطور که همیشه مورد پسند مامان بزرگ بود در اینجا نیز به چشمش ﺁمد.دو تخت در دو سوی اتاق بود که روی تخت سمت چپ دوست خورشید به خواب رفته بود و پتو و ملحفه تمیزی رویش کشیده بودند...در کنار تخت خورشید روی یک صندلی و پشت به درب اتاق و رو به دوستش نشسته بود...دو دستش را به روی عصایش گذاشته و به صورت دوست بیمارش که حالا در اثر تزریق مرفین به خواب عمیقی رفته بود;چشم دوخته بود.ماندانا متوجه شد که مامان بزرگ نفسهایی که بیشتر شبیه به ﺁه های پرغصه ای است را از سینه خارج میکند.ماندانا هنوز کاملا" وارد اتاق نشده بود که صدای خورشید به گوشش ﺁمد:بیا توو...شادی الان خوابیده...خیلی هم قشنگ...تقریبا"با هیچ صدایی فعلا"بیدار نمیشه...بیا توو...اینجور مثل گربه های فضول سرک به داخل اتاق نکش...بیاتوو.

ماندانا با شنیدن این حرف سریع وارد اتاق شد و درب را به ﺁهستگی پشت سرش بست.خورشید بدون اینکه به او نگاه کند از روی صندلی بلند شد و روسریش را از سرش برداشت و شروع کرد به تا کردن ﺁن و سپس ﺁنرا داخل یکی از کشوهای دراور موجود در اتاق گذاشت و بعد با کمک عصایش به سمت تخت مخصوص به خودش که در قسمت راست اتاق قرار داشت رفت و به ﺁرامی روی ﺁن نشست.از داخل یکی از قوطی های کنار تختش قرصی برداشت و با لیوان ﺁبی که برای خودش ریخت ﺁنرا خورد.ماندانا هنوز کنار درب اتاق ایستاده بود و به خورشید این مادربزرگ عزیزش که حالا او را کوهی از غرور میدید چشم دوخته بود.با اینکه اجازه ورود به اتاق را از خورشید گرفته بود هنوز منتظر بود تا اجازه بعدی از سوی مادربزرگش مبنی بر نشستن او به روی یکی از راحتی های موجود در اتاق داده شود! خورشید بعد از خوردن قرص دور لبش را با دستمالی پاک کرد اما هنوز به ماندانا نگاه نمی کرد.به ﺁرامی کفشهایش را از پا درﺁورد و روفرشی ظریف و شیکی را با یکی از پاهایش از زیر تخت بیرون کشید و ﺁنها را به پا کرد.نفس عمیقی که حاکی از غصه درونش بود کشید و عینک ظریفی که به چشم داشت را برداشت و شروع به تمیز کردن ﺁن نمود.در همان حال اشاره ای به یکی از مبلهای راحتی که در اتاق بود کرد و گفت:چرا نمیشینی؟

ماندانا احساس میکرد کوچک شده و به سالهای کودکیش برگشته...به سالهایی که به خاطر شیطنت و فرار از تنبیه های احتمالی مادرش به مامان بزرگ پناهنده می گشت!همیشه هم ناگهانی به اتاق او وارد میشد! و مامان بزرگ همیشه به همین روش با او برخورد میکرد...و چقدر ماندانا از به یادﺁوری ﺁن خاطرات لذت میبرد.خورشید عینکش را پاک کرد و دوباره ﺁنرا به چشم گذاشت و بار دیگر دو دستش را به روی عصایش گذاشت و گفت:تو که هنوز اینجایی...مگه نگفتم به خونه برگردی و پیغام من رو به پدرت برسونی؟

ماندانا به خود ﺁمد و به مادربزرگش چشم دوخت.بعد از گذشت لحظاتی کوتاه گفت:مامان بزرگ...من دارم دیوونه میشم...اصلا"شما باید به خیلی از سوالهای من جواب بدید...

خورشید لبخند مهربانش را به لب ﺁورد و پرسید:باید؟؟؟

ماندانا کمی خودش را روی راحتی که نشسته بود جابجا کرد و گفت:ببین مامان بزرگ...در این مدت کوتاهی که من از موضوع اومدن شما به اینجا باخبر شدم خیلی چیزها نظرم رو به خودش جلب کرده...چیزهایی که شاید سالها با اونها مواجه بودم اما اصلا"کنجکاوی نمی کردم...و یا اینکه لزومی نمی دیدم که درباره اونها از کسی سوالی بپرسم...یا...یا شاید جوی که شما در خونواده به وجود ﺁورده بودید قدرت حتی فکر کردن ما رو حول و اطراف اون موضوعات از ما گرفته بود...ولی حالا میخوام بپرسم و شما هم باید جوابم رو بدید...من...

خورشید لبخند کمرنگی به لب داشت و به نوه زیبایش نگاه میکرد اما از درون و اعماق وجودش خواستار این بود که در زیر بار اینهمه کنجکاوی که در چشمان زیبای نوه اش میدید توان و تحمل و حوصله اش را از دست ندهد.ماندانا کمی جلوتر ﺁمد و خود را از حالت تکیه به مبل خارج کرد و به گونه ای التماس ﺁمیز گفت:مامان بزرگ جواب من رو میدید؟..جواب سوالهایی رو که در این چند روزه مثل خوره به جونم افتاده...جواب سوالهام رو میدید؟

خورشید حالا دیگر لبخندی به لب نداشت و به نقطه ای خیره شده بود و گویی در عمق مطالبی از گذشته و خاطراتش فرو رفته بود و دیگر در اتاق حضور نداشت!ماندانا بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف خورشید بماند ادامه داد:مامان بزرگ چرا 11سال نگذاشتی حتی پدرم از بیماری قلبی شما بویی ببره؟...چرا وقتی به پدربزرگ گفتم که شما به اینجا اومدید اون حرفی زد که من فهمیدم سالها پیش شما این موضوع رو بهش گفته بودی!؟...اصلا"روابط خود شما با پدربزرگ...خود این رابطه برای من یک علامت سوال گنده شده...پدربزرگ که همیشه عاشقانه به شما ابراز لطف و محبت داشته...پس اینهمه بی مهری شما نسبت به اون برای چیه؟!!..مامان بزرگ تو رو به خدا...اصلا" اومدن شما به اینجا...همین موضوع...خدایا...نمیدونم از کدوم یکی شروع کنم؟

خورشید برای چندمین بار در طی این مدت نفس عمیقی کشید.رو کرد به ماندانا که دستهایش را با اضطرابی خاص به هم میمالید و قصد مرتب کردن افکار و سوالهایش را داشت.خورشید با متانت و ﺁرامش خاص و همیشگی خودش گفت:فکر نمی کنی زیادی خودت رو داری خسته میکنی؟..این چیزهایی که تو پشت سر هم ردیف کردی و از من پرسیدی اصلا"ارزشی نداره...حداقل برای تو ارزشی نخواهند داشت...چرا دلت می خواد از چیزهایی سر در بیاری که تاثیری در زندگی تو نداره و تنها نتیجه ای که از کنجکاوی هات به بار میاری فقط این خواهد بود که من با سفر به گذشته ام خودم رو دوباره در دریای متلاطم خاطراتم قرار بدم...من سالهاس که سعی کردم با رسوندن خودم به این ساحل امن و ﺁروم از اونها فرارکنم...

ماندانا به میان حرف او ﺁمد و گفت:شما خودتون رو به ساحلی امن و ﺁروم نرسوندید...بلکه به جزیره تنهایی سفر کردید...شما از همه بریدید...مامان بزرگ...نگید که من اشتباه میکنم...حرفی نزنید که من به شعور و فهم خودم شک کنم...شما تظاهر میکنی به ﺁرامش رسیدید...ولی چشمای شما...سکوت شما...کتابها و ﺁثار شما...همه حکایت از غم غریبی و بیکسی داره...مثل یک پرنده ای که در کنج قفسی نشسته و اسیره!...مامان بزرگ...خواهش میکنم...بیاید به خونه برگردیم...اگرم نمی خوای سوالهام رو جواب بدید حداقل به خونه برگردید...

خورشید کمی عصبی شده بود و این از چهره اش کاملا"مشخص بود ولی مثل همیشه سعی داشت خشم را در خود فرو ببرد در نتیجه با بی حوصله گی رو کرد به ماندانا و گفت:مانی عزیزم...یک بار به تو گفتم که دلیل اومدن من به اینجا چی بوده پس دیگه نمی خوام این جمله رو ازت بشنوم...

ماندانا سریع گفت:اگه دلیل اومدن شما به اینجا همونی که گفتید بود پس چرا وقتی به پدربزرگ موضوع رو گفتم اون گفت که میدونسته شما روزی این کار رو خواهید کرد چرا که خودتون بهش این حرف رو زده بودید!!! اون موقعها که دوست شما مریض نبوده...پس بیماری اون رو بهانه قرار ندید چون من باور نمی کنم.

خورشید پاسخی به ماندانا نداد و تنها در پایان گفت:ماندانا...من از سفر اومدم و در حال حاضر بیشتر از هر چیز به یک حمام و استراحت نیاز دارم...بلند شو و برو به خونه.................

ادامه دارد...پایان قسمت10

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 29/9/1389 - 13:17 - 0 تشکر 264426

رمان((خورشید))قسمت11 - شادی داودی
خورشید پاسخی به ماندانا نداد و تنها در پایان گفت:ماندانا...من از سفر اومدم و در حال حاضر بیشتر از هر چیز به یه حمام و استراحت نیاز دارم...بلند شو و برو خونه.

با لحن کلام خورشید;ماندانا فهمید که دیگر جای ماندن نیست.از جایش بلند شد و به سمت مادربزرگش رفت و او را در ﺁغوش گرفت.بار دیگر اشکهایش جاری شد و گفت:مامان بزرگ...به خدا قدر تموم دنیا دوستتون دارم.

خورشید با یک دستش سر ماندانا را نوازش کرد و در همان حال با صدای ﺁرام و دوست داشتنیش در کنار گوش او گفت:منم همه شما رو دوست دارم.

و بعد به ﺁرامی ماندانا را از خود دور کرد و گفت:حالا برو...برو عزیزم...به همه سلام برسون و پیغامم به پدرت بگو...بگو که فردا منتظرش خواهم بود.

ماندانا با بی میلی از خورشید جدا شد و با گفتن خداحافظی ﺁرامی از اتاق خارج گشت.خورشید برای دقایقی بعد از رفتن ماندانا به فکر فرو رفت...به فکر ﺁخرین تالیفش که هنوز ﺁنرا به ناشر مورد اعتمادش نداده بود...خودش خوب میدانست که جواب تمام پرسشهای ماندانا در همان تالیف نهفته است...نه تنها جواب پرسشهای ماندانا;بلکه جواب خیلی از مسائلی که شاید اصلا"به ذهن ماندانا هم خطور نکرده باشد...خورشید در ﺁن تالیف زندگی خودش را به تحریر در ﺁورده بود...ولی ترسی خاص در اعماق وجودش از سپردن ﺁن به دست حتی ناشر مورد اعتمادش احساس میکرد چرا که میدانست مطالبی را که در ﺁن به رشته تحریر در ﺁورده همه مطالبی است که سالهای سال در اعماق قلب خود مدفون کرده بوده و حالا با انتشار ﺁن پرده از اسرار نهفته درون سینه خود برمیداشت...خاطرات و اسراری که تمام عمر با ﺁنها دست و پنجه نرم کرده بود و حالا ماندانا ندانسته سوالهایی از خورشید پرسیده بود که دیگر یارای گفتن برای او نمانده بود.خورشید از جایش بلند شد و حوله اش را برداشت و به سمت حمام رفت.هنوز داخل نشده بود که بار دیگر برگشت و به چهره بیمار دوست عزیزش نگاهی انداخت و سپس وارد حمام شد.

**************************

******************

ماندانا با چشمانی اشکبار از اتاق بیرون ﺁمد و خیلی سریع پله ها را طی کرد و به سالن پایین وارد شد.خانم کرمانیان از جایش بلند شد و به طرف او ﺁمد.گفت:عزیزم...اینهمه اشک ریختن کاملا"بی مورده...مطمئن باش که خانم شاهپوری از بودن در اینجا راضیه و...

ماندانا در حالیکه به هق هق افتاده بود گفت:و درست همین مسئله اس که من رو تا این حد به عذاب و ناراحتی کشونده...چرا باید در اینجا بیش از بودن در کنار ما احساس ﺁرامش کنه!!!

و دیگر معطل نکرد;با یک خداحافظی سرد و کوتاه از ساختمان خارج شد.تقریبا"یک ساعت بعد در منزل بود.وقتی وارد شد بدون کلامی به طبقه بالا و اتاق خودش رفت.وقتی در زیر دوش ﺁب گرم قرار گرفت تازه مثل این بود که بغض نهفته اش بشکند...با صدایی بلند شروع به گریه کرد.این عمل به قدری از او بعید بود که تینا خانم حتی در زمان کودکی ماندانا چنین عملی را از او به یاد نداشت!!! لحظاتی بعد تینا خانم ضربات ملایمی به درب حمام اتاق ماندانا زد و گفت:مانی جان...چرا اینطوری میکنی؟...خوب ما که گفته بودیم همه تلاشمون رو برای برگردوندن مامان بزرگ کردیم اما اون فعلا"به موندن در اونجا بیشتر اصرار داره...مانی...

ﺁناهیتا نیز پشت سر مادرش ایستاده بود و حالا از اینکه مادرش را به جهت شنیدن صدای گریه ماندانا به بالا صدا کرده پشیمان شده بود چرا که خود تینا خانم نیز به شدت گریه میکرد.بالاخره ﺁناهیتا موفق شد مامانش را از اتاق بیرون ببرد و همراه با ضربات محکمی که به درب حمام زد با صدایی بلند گفت:اه....بسه دیگه...تو که از همه بدتری.

و بعد مادرش را به طبقه پایین برد.

شب موقع شام ونداد هم ﺁمد ولی جو نا ﺁرام و غیر عادی خانواده را به خوبی حس کرده بود و برعکس همیشه که خیلی شوخ به نظر میرسید این بار در گوشه ای نشست و خودش را با دیدن تلویزیون سرگرم کرد.دکتر شاهپوری بعد از شام پیپش را روشن کرد و روی صندلی راحتی مخصوص خودش نشست و به صندلی مادرش که در کنار شومینه قرار داشت و حالا خالی بود چشم دوخت.ماندانا فنجانی چای از روی میز وسط هال برداشت و ﺁنرا به دست ونداد داد در ﺁن لحظه به یاد پیغام مامان بزرگش افتاد...دیگر برایش حضور ونداد مهم نبود و اینکه موضوع رفتن او را مخفی نگه دارد یا نه فرقی نمی کرد.ماندانا در کنار ونداد روی مبل نشست و با صدایی ﺁکنده از غصه به پدرش گفت:بابا...مامان بزرگ خواسته که فردا بری پیشش...گفت که کار مهمی با شما داره.............

ماندانا در کنار ونداد روی مبل نشست و با صدایی ﺁکنده از غصه به پدرش گفت:بابا...مامان بزرگ خواسته که فردا بری پیشش...گفت که کار مهمی با شما داره...

دکتر شاهپوری سرش را به علامت اینکه حرفهای ماندانا را شنیده است تکان داد اما صحبتی نکرد.ﺁناهیتا ﺁرام گفت:من به بابا گفته بودم...همون موقع که به خونه برگشتم تلفنی بهش گفتم...بابا بعد از ظهر پیش مامان بزرگ بوده...

ماندانا نگاه پرسشگرانه ونداد که از تعجب و پرسش در حال انفجار بود را نادیده گرفت و خودش را با یراق های کوسنی که در دست داشت سرگرم کرد.ونداد برای لحظاتی به صورت ماندانا خیره ماند و سپس با صدایی ﺁرام گفت:مانی...خانم بزرگ کجا هستن؟مگه طبقه بالا تشریف ندارن؟!!

ماندانا در حالیکه به شدت سعی در فرو بردن بغضش داشت تنها به گفتن((نه))اکتفا کرد و دیگر هیچ کلامی به زبان نیاورد.ونداد بار دیگر پرسید:کجا هستن؟

اما ماندانا کلامی حرف نزد!!! ونداد دیگر سوالی نکرد فنجان چایی را که ماندانا به او داده بود و هنوز در دست داشت را روی میز کنارش گذاشت و از جایش بلند شد;کتش را از جا لباسی کنار درب برداشت و پوشید;گره کراواتش را نیز در جلوی ﺁیینه مرتب کرد;سپس به سمت دکتر شاهپوری و تینا خانم رفت و مودبانه از ﺁنها خداحافظی کرد و در پایان عذرخواهی کرد که در چنین شبی با وجود مشکلی در بین اعضای خانواده مزاحم شده و اضافه کرد که او هیچ اطلاعی از موضوع نداشته چرا که در غیر این صورت قطعا" ﺁن شب مزاحم ﺁنها نمیشده.ونداد با ﺁناهیتا نیز خداحافظی کرد اما با ماندانا یک کلمه حرف نزد! فقط برای لحظاتی کوتاه به او که هنوز خود را با ریشه های کوسن در دستش سرگرم کرده بود نگاه کرد و بار دیگر از همه عذرخواهی کرده و از سالن هال بیرون رفت.ﺁناهیتا با تعجب به ماندانا نگاه کرد و گفت:مانی...بلند شو...ونداد رفت!!!

ماندانا کوسن را به کناری گذاشت و یک دستش را روی دسته مبل قرار داد و سرش را نیز به ﺁن تکیه داد و گفت:ﺁنی...تو رو به خدا ولم کن...حوصله ندارم.

ﺁناهیتا گفت:ولی...

و بعد بدون اینکه دیگر حرفی بزند به دنبال ونداد از درب هال بیرون دوید.ونداد تازه از درب حیاط خارج شده بود و به سمت ماشینش میرفت که ﺁناهیتا دوان دوان به او رسید و گفت:صبر کن...ونداد...

ونداد ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد.لبخند کمرنگی به لب داشت;گفت:ﺁنا...چرا زحمت کشیدی؟...من که عذرخواهی کردم...باور کن اگه میدونستم که هنوز خیلی مونده تا با ماندانا و خونواده محترمش یکی بشم اصلا"به این راحتی سرم رو پایین نمینداختم و وقت و بی وقت مزاحم نمیشدم...

ﺁناهیتا نگذاشت حرفش را به پایان برساند و گفت:گوش کن ونداد...تو دچار سوتفاهم شدی...باورکن خود ما هم از یه اتفاق دچار شوک وحشتناکی شدیم...گوش کن...

ونداد درب ماشینش را باز کرد و یک پایش را هم داخل ماشین گذاشت و لبخندی که بیشتر حاکی از عصبانیت بود را به لب داشت;رو کرد به ﺁناهیتا و گفت:ﺁنی...خواهش میکنم...خودت رو ناراحت نکن...اصلا"نیازی نیست که تو چیزی رو به من بگی و یا توضیحی بدی...رفتار این چند روز اخیر مانی خیلی چیزها رو برام روشن کرده...لطفا"اجازه بده اگه توضیحی هم لازم باشه خودش این کار رو بکنه...از لطفت ممنونم.

و بعد داخل ماشینش نشست اما قبل از اینکه درب ماشین را ببندد ﺁناهیتا گفت:ولی مانی در شرایط خوبی نیست...تو باید درکش کنی.

ونداد خندید و گفت:وقتی اونقدر غریبه هستم که از اصل جریان من رو بیخبر گذاشته چطور میتونم خودم رو خودی بدونم و ادعای درک کردن حال اون رو بکنم...متاسفم.

سپس درب ماشین را بست و بعد از روشن کردن ماشین به سرعت از ﺁنجا دور شد.ﺁناهیتا به حیاط برگشت و درب پشت سرش را بست.به سمت درب ورودی هال رفت و متوجه شد ماندانا روی پله ها ایستاده است.نگاهی به ماندانا کرد و گفت:کار بدی کردی...به هر حال هر چی باشه تو رو خیلی دوست داره...خودتم خوب این رو میدونی...این همه پنهان کاری اونم از ونداد جدا" بی مورد بود.

ماندانا جوابی نداد و دوشادوش ﺁناهیتا به داخل ساختمان رفتند.دکتر شاهپوری وقتی دو دخترش را اینچنین به هم ریخته میدید نگرانی اش مضاعف میشد اما در حال حاضر باید کاری را که مادرش*خورشید*از او خواسته بود انجام میداد.پیپش را کناری گذاشت و از جایش بلند شد در حالیکه به سمت پله های غربی ساختمان یعنی جایی که به سوئیت مخصوص خورشید منتهی میشد میرفت با صدایی محکم گفت:مانی...دنبالم بیا.

ماندانا;ﺁناهیتا و تینا با تعجب به همدیگر نگاه کردند چرا که هیچیک نمی توانست حدس بزند از اینکه دکتر شاهپوری خواسته ماندانا به دنبال او به قسمت غربی ساختمان برود چه هدفی دارد!!! ماندانا بی معطلی به دنبال پدرش از پله ها بالا رفت.دکتر شاهپوری وارد سوئیت مادرش شد و با ولع و عشقی خاص هوای ﺁنجا را که ﺁکنده از بوی مادرش بود استشمام کرد.بعد به سمت یکی از کمدهای زیرین کتابخانه خورشید رفت و با کلیدی که در دست داشت درب ﺁنرا باز کرد.بسته بزرگی را از ﺁن خارج کرد و بعد درب را قفل کرده از جایش بلند شد و برگشت به سمت میز تحریر مادرش که به یکی از پنجره های مشرف به حیاط قرار داشت.بسته بزرگ کاغذ را به ﺁرامی روی میز گذاشت.چنان با ظرافت و احساس این کار را انجام میداد که گویی قسمتی از وجود مادرش را در حال جابجایی است! ماندانا محو تماشای پدرش شده بود که چطور با عشق به روی خطوط دستنویس خورشید دست میکشید.قطره اشکی به ﺁرامی از یک چشم دکتر شاهپوری به پایین لغزید و به روی کاغذ رویین برگه ها افتاد.ماندانا به سمت پدرش رفت.دیدن اشک پدرش برای او غیر قابل تحمل بود لذا با بی تابی رو کرد به پدرش و گفت:بابا...خواهش میکنم...من مطمئنم که مامان بزرگ برمیگرده.

دکتر شاهپوری نم به جا مانده از اشک را در صورتش با دست پاک کرد و به یکی از راحتی ها اشاره کرد و از ماندانا خواست که بنشیند.وقتی ماندانا نشست خود دکتر شاهپوری هم مقابل او در یکی از راحتی ها قرار گرفت و گفت:مانی...نمی دونم و نمی خوام بدونم امروز بین تو و مامان بزرگت چه اتفاقی افتاده...فقط همین برام قابل توجه اس که پس از دیدار تو با مادربزرگت اون تصمیم گرفته ﺁخرین رمانش رو که خیلی هم براش با ارزشه بالاخره بعد از3سال که از پایان نوشتنش میگذره اون رو به ناشرش بسپاره...نمی دونم این ﺁخرین تالیف اون در چه رابطه ای بوده که همیشه با توجه به اصرارهای بیش از حد ناشرش جهت چاپ;اما اون از سپردن این متن به دست ناشرش وحشت خاصی داشته و تقریبا"3سال نوشته اش رو در کمدش زندانی کرده و نتونسته دلش رو به این کار راضی کنه!!! و حالا پس از اینهمه مدت و بعد از دیدار امروز تو با اون یکباره نظرش تغییر کرده!!! اما جالبتر اینکه از من خواسته اونرو قبل از اینکه به ناشرش بسپارم به تو بدم تا اونرو بخونی!!! و مسخره این بود که گفت هدفش از این کار اینه که تو ویراستاری اول اونرو انجام بدی!!! اما وقتی تعجب بیش از حد من رو دید تنها به گفتن این جمله اکتفا کرد:به ماندانا بگو پاسخ تموم پرسشهاش رو در متن رمانم جستجو کنه و مطمئن باشه سوالی بی پاسخ نخواهد موند.

ماندانا از فرط تعجب و شعف کم مانده بود جیغ بکشد اما جلوی خودش را گرفت.او با توجه به حرفی که مامان بزرگش زده بود کاملا"فهمید که ﺁن یادداشتها و رمان ﺁخر چیزی نیست جز زندگی شخصی مادربزرگ عزیزش.دکتر از جایش بلند شد و دوباره دستی به روی کاغذها کشید و به ﺁرامی ادامه داد:مانی...دخترم...خودت بهتر میدونی که چطور باید از اونها مراقبت کنی...لازم نیست من توضیحی در این رابطه به تو بدم...اما مطلب دیگه ایی که باید به تو گوشزد کنم...

دکتر به سمت درب خروجی رفته بود و در ادامه گفت:ونداد پسر بسیار با شخصیت و مودبیه...میدونم رفتن مامان بزرگ اعصاب تو رو خیلی به هم ریخته...اما هر چیز مکان و مرتبه خودش رو داره...من به عنوان پدر تو از رفتارت با ونداد اصلا"راضی نیستم...دخترم...کمی روی رفتارت تعمق بیشتری داشته باش...امیدوارم با مهارتهای زنانه ای که در خودت سراغ داری هر چه سریعتر دلخوری ونداد رو از بین ببری...در ضمن...

حالا دکتر در ﺁستانه خروجی درب قرار گرفته بود بار دیگر به ماندانا نگاهی پدرانه کرد و گفت:خیلی مراقب امانتی مامان بزرگ باش...امیدوارم طبق گفته اون واقعا"با خوندن اون متن به پاسخ پرسشهایی که میدونم کم هم نیستن برسی.من میرم پایین...مادرت از وضعی که بین تو و ونداد پیش اومده خیلی نگران شده...بهتره با اونم کمی صحبت کنم تا تو رو در تصمیماتت راحتتر بگذاره.

سپس از اتاق بیرون رفت و درب را پشت سرش به ﺁرامی بست.ماندانا تمام اعضای بدنش سست شده بود.جملات پدرش را به وضوح شنیده بود اما در حال حاضر کرختی او بیشتر به سبب ﺁنچه که روی میز تحریر مامان بزرگ قرار داشت;بود.باورش نمی شد مامان بزرگ به این راحتی قبل از اینکه هرکس دیگری از اسرار نهفته قلبش باخبر بشود از او خواسته باشد که ﺁنها را مطالعه کند.............

ادامه دارد...پایان قسمت11

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 30/9/1389 - 11:44 - 0 تشکر 264812

رمان((خورشید))قسمت12 - شادی داودی
ماندانا تمام اعضای بدنش سست شده بود.جملات پدرش را به وضوح شنیده بود اما در حال حاضر کرختی او بیشتر به سبب ﺁنچه که روی میزتحریر مامان بزرگ قرار داشت;بود.باورش نمی شد مامان بزرگ به این راحتی قبل از اینکه هر کس دیگری از اسرار نهفته قلبش باخبر بشود از او خواسته باشدکه ﺁنها را مطالعه کند.به سختی از جایش بلند شد و به سمت میزتحریر رفت.برای لحظاتی لرزش دستانش که به سمت بسته مورد نظر میرفتند را احساس کرد و دقایقی بعد سنگینی اوراق را در ﺁغوش خود کاملا"قبول داشت.ﺁنها را به خود میفشرد...احساس خاصی به او دست داده بود...نمی دانست حسش از کنجکاوی های اخیرش نشان دارد و یا خوشحالی بیش از حدش از اینکه مادربزرگ او را امین خود دانسته و خواسته بود تالیفش را قبل از چاپ برای مطالعه به او بسپارد.همانطور که ﺁنها را در ﺁغوش داشت از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت.وقتی وارد سالن هال شد تینا خانم در ﺁشپزخانه مشغول انجام بعضی از کارهای به جا مانده ﺁخر شب بود و دکتر شاهپوری فکسی را که هم اکنون رسیده بود را از دستگاه جدا میکرد...ﺁناهیتا هم گویا برای خواب به طبقه بالا رفته بود.ماندانا در حالیکه امانتی را در ﺁغوش داشت به سمت پله های شرقی رفت تا به اتاق خوابش برود که در این لحظه دکترشاهپوری او را صدا کرد:مانی جان...بابا این فکس برای توس...از نیروگاه برق شیراز فکس کردن و خواستن که فردا با اولین پرواز به شیراز برگردی.

ماندانا برای لحظه ای چنان عصبانی شد که نفسش به سختی بالا ﺁمد رو کرد به دکترشاهپوری و گفت:ولی من یک هفته مرخصی گرفتم...در ثانی باید اینها رو مطالعه کنم.

و به ﺁنچه که سخت در ﺁغوش گرفته بود اشاره کرد.دکترشاهپوری لبخند مهربانانه ای زد و گفت:خوب عزیزم...چند دقیقه پیش به تو گفتم هر چیز جایگاه و رتبه مخصوص به خودش رو داره...در حال حاضر تو رو به هر دلیلی که خودشون میدونن احضار کردن...حتما"حضورت لازمه...درثانی...تو میتونی اونها رو با خودت ببری و در اونجا با فراغت و ﺁرامش بیشتری به مطالعه اونها برسی.

ماندانا دیگر حرفی نزد تنها تلفنی بلیطی برای فردا صبح به مقصد شیراز برای خود رزرو کرد.سپس به سمت پله های شرقی ساختمان رفت.هنوز چند پله را بیشتر بالا نرفته بود که صدای مامانش را شنید:مانی...به ونداد تلفن کردی؟

ماندانا فهمید مادرش شدیدا"نگران اوضاع میان او و ونداد شده است بنابراین گفت:مامان نگران نباش...فعلا"تلفن نکردم و نخواهم کرد...اما قول میدم در چند روز ﺁینده این کار رو حتما"خواهم کرد.

و بعد از پله ها بالا رفت.در ﺁخرین لحظه ها متوجه صحبتهای بین پدر و مادرش درباره خودش و ونداد شد...اما حالا چیز مهمتری افکار او را به خود مشغول کرده بود.وقتی از پله ها بالا رفت و به اتاق خودش داخل شد سکوت داخل اتاق خوابش گویی بهترین مسکن اعصاب برایش در چند روز گذشته بود که او ﺁنرا فراموش کرده بود.متنی را که در دست داشت روی میز تحریرش گذاشت و شروع کرد به پوشیدن لباس خوابش.لحظه ای چشم از نوشته های مامان بزرگ برنمی داشت.کشش شدیدی در اعماق وجود خود به سوی ﺁنها حس میکرد...میل شدیدی به مطالعه ﺁنها که شاید سالها بود نسبت به خواندن هیچ مطلبی اینگونه مشتاق نگشته بود! روی صندلی میزتحریرش نشست و دستش را روی ورقها کشید.گویی حتی با لمس کردن ﺁنها نرمی و مهربانی دستهای مامان بزرگش که برای نوشتن ﺁنها وقت گذاشته بود را به راحتی احساس میکرد.به ساعتش نگاه کرد11:40دقیقه را نشان میداد.از جایش بلند شد و چراغ اتاقش را خاموش کرد تا اگر احیانا" ﺁناهیتا خواست به اتاق او بیاید با فرض اینکه او خواب است از ﺁمدن به اتاق او منصرف شود.سپس با استفاده از نور ملایمی که از خیابان و مهتاب شبانه به اتاقش روشنی بخشیده بود قسمتی از متنهای روی میز را جدا کرد و روی تختش دراز کشید.چراغ ﺁباژور کنار تختش را روشن کرد و بعد از ملایم کردن نور روشنایی لامپ اولین صفحه را گشود.

*****************************

***********

دی ماه سال۱۳۰۱

سرمای زمستان به بالاترین حد خود رسیده بود.حیاط اندرونی با ﺁن درختهای تنومندش که حالا بنا بر مقتضیات فصلی عریانتر از همیشه با شاخه هایی بی برگ سر به فلک ﺁکنده از ابر برداشته بودند.حاجیه خانم گاه گاه از درد کمر که ساعتها بود برای جارو کردن حیاط که کف ﺁن با سفالهای مربع شکل کوچک سرخ رنگ پوشیده شده بود;دولا مانده بود مینالید.دستی به کمرش کشید و خودش را صاف کرد.میدانست فخرالزمان چقدر بر تمیز بودن حیاط تاکید دارد;بنابراین حالا که نرگس را به همراه سید مهدی برای خرید چند قلم جنس به بازارچه فرستاده بود و صدیقه هم برای امر دیگری بیرون رفته بود و همه نیز در بازگشت تاخیر داشتند خودش مجبور به جاروی حیاط به ﺁن بزرگی شده بود.در دل هر چه فحش و ناسزا بود نثار نرگس و صدیقه میکرد در ضمن کارش را هم انجام میداد.بالاخره حیاط تمیز شد.با اینکه هوا سرد بود اما باید یخ حوض را میشکست و با ﺁب پاش از ﺁن ﺁب برمیداشت و حیاط را نیز تا ﺁنجا که امکان داشت ﺁب پاشی میکرد.نگاهی به نمای ساختمان در قسمت شمالی حیاط انداخت.سالها بود که در این خانه و به این خانواده خدمت کرده بود و به نوعی بعد از اینهمه سال سرپرست خدمه زنان عمارت نیز به حساب میﺁمد...........

نگاهی به نمای ساختمان در قسمت شمالی حیاط انداخت.سالها بود که در این خانه و به این خانواده خدمت کرده بود و به نوعی بعد از اینهمه سال سرپرست خدمه زنان عمارت نیز به حساب میﺁمد.شش درب چوبی که یکی در میان با شیشه های رنگی در ایوان وجود داشت و حالا به علت سرما همه ﺁنها بسته بودند.چهار ستون بزرگ مرمرین و سفید در جلوی ایوانی که سقف ﺁن با گچبری های زیبای معمار فراست به چشم میﺁمد بر زیبایی عمارت صد چندان می افزود و نمایی خیره کننده را به وجود ﺁورده بود.حاجیه خانم دوباره خم شد تا ﺁب پاش را از ﺁب حوض پر کند.درب یکی از اتاقها باز شد و مهتاب8ساله در حالیکه جیغ میکشید بیرون دوید.پشت سر او شهاب با ﺁن چشمان تخس و شیطان خود به بیرون دوید او هم8ساله بود.این دو فرزندان دو قلو و اول فخرالزمان بودند.مهتاب از پله ها سرازیر شد و درحالیکه جیغ میکشید و حاجیه خانم را صدا میکرد در پایین ﺁمدن از پله ﺁخر عجله کرد و به زمین افتاد.حاجیه خانم ﺁب پاش را رها کرد و در حالیکه دستانش را با دامن بلند و پرچینش خشک میکرد به طرف مهتاب که حالا از شدت درد و یا برای فرار از دست شهاب جیغ و گریه اش توام شده بود;رفت.شهاب در بالای پله ها ایستاده بود و خنده شیطنتﺁمیزی کرد.در همان حال گفت:حقت بود...دلم خنک شد.

حاجیه خانم مهتاب را از روی زمین بلند کرد و با گوشه چارقدش اشکهای مهتاب را پاک کرد و گفت:نه نه...شهاب جان...نکن...ﺁخه تو چقدر این ﺁبجی هات رو میچزونی...

در این موقع ستاره که دو سال از ﺁنها کوچکتر بود به پشت سر شهاب رسیده بود و چون خصلتی شیطان و پسرانه داشت حالا با شهاب درگیر و مشغول کتک کاری شده بودند.حاجیه خانم که دیگر گوشش از ﺁنهمه سر و صدا پر شده بود مهتاب را از زمین بلند کرد و او را به طرف مطبخ برد تا با دادن کمی کشمش و گردو به او از گریه اش کم کند اما میدانست عنقریب صدای فخرالزمان نیز بلند خواهد شد چون در ﺁن ساعت خانم در اتاق خودشان خواب بودند و به خاطر اینکه در ماه ﺁخر بارداریش نیز بود نسبت به همیشه بیحوصله تر و بد اخلاقتر شده بود.حاجیه خانم مهتاب را به سمت مطبخ که در انتهای غربی حیاط بزرگ قرار داشت برد و در همان حال که دستان کوچک مهتاب را نوازشوار در دست میفشرد گفت:ستاره...ستاره جان...خانم کوچولو...تو هم بیا مطبخ تا به تو هم کمی گردو و کشمش بدهم.

شهاب با صدایی گله مند گفت:پس من چی؟

حاجیه خانم میدانست شهاب عزیز کرده فخرالزمان است و با همه شیطنت هایش کسی جرات کوچکترین ﺁزاری نمی تواند به او داشته باشد!پس با همان حالت مهربانش گفت:خوب مادر جان تو هم بیا.

شهاب شتابان پله ها را دو تا یکی پایین رفت و دوان دوان زودتر از حاجیه خانم و مهتاب خودش را به داخل مطبخ رساند...ستاره اما بیتفاوت به ﺁنچه که شنیده بود فقط با کینه ای خاص دویدن شهاب را تا مطبخ با چشم دنبال کرد سپس به سمت عمارت برگشت و داخل یکی از اتاقها شد و طبق معمول درب پشت سرش را نیز نبست.یکی دیگر از دربهای ایوان باز شد و فخرالزمان در حالیکه یک دستش به کمرش و دست دیگرش به سرش بود و افتادگی شکمش در ناحیه بالایی ﺁن از زایمانش در این روزها خبر میداد از درب خارج شد.به سختی دمپایی هایی را که برایش در جلوی درب جفت کرده بودند را به پا کرد.در ماههای ﺁخر به علت خوردن نمک پاهایش ورم کرده بود و در نتیجه حالا دیگر دمپایی خودش نیز برایش کوچک مینمود.این سومین مرحله بارداریش در طول زندگیش با ابراهیم خان بود.از شکم اولش دو فرزند دو قلو به نامهای شهاب و مهتاب به دنیا ﺁورده بود و دومین مرتبه ستاره را.با اینکه شهاب به دلیل تک پسر شدنش شدیدا"نور چشم فخرالزمان گشته بود اما در دل ﺁرزو داشت فرزند چهارمش نیز پسر باشد و با داشتن دو پسر و دو دختر فخری دیگر به فامیل و ﺁشنا بفروشد!!! وقتی چندین ماه پیش فهمیده بود بار دیگر باردار است شدیدا" اعلام نارضایتی کرده بود...حتی مامای محله که نامش خاله زینب بود را به خانه ﺁورده بود تا فرزند چهارمش را سقط کند...اما ﺁخرین دقایق که شنیده بود اگر این کار را بکند ممکن است مستوجب قهر خدا بشود و چه بسا خدا بنا بر جزای کارش یکی از سه فرزندش را نیز از او بگیرد;از ترس اینکه نکند قرعه به نام شهابش بیفتد از تصمیم خود مبنی بر سقط جنین صرفه نظر کرده بود.نه ماه بارداری را با بیحوصله گی و عصبانیت زیاد سپری کرده بود...اما ابراهیم خان در این مدت از هیچ محبتی دریغ نکرده بود ولی فخرالزمان حال دیگری داشت!!! با اینکه توجهات ابراهیم خان به او در شکم سوم بارداریش نقل محافل خانوادگی گشته بود و بهانه ای دیگر برای مباهات فخرالزمان و مادرش به داشتن چنین دامادی میگشت اما فخرالزمان در دل احساس عجیبی میکرد...او تعجب میکرد از اینکه چرا ابراهیم خان به فرزند چهارمش که هنوز به دنیا نیامده توجه خاصی ابراز میدارد!!! ابراهیم خان اصولا"فردی بد خلق و عبوس بود...در دنیا ﺁمدن سه فرزند قبلیش هیچ ابراز احساسی نکرده بود.هر وقت فخرالزمان گله رفتار او را نزد مادر خود ابراز میکرد سلطنت بانو از ﺁنجایی که علاقه خاصی به دامادش داشت در مقام دفاع از او به دخترش;شاغل بودن او را در نظمیه و داشتن سمت مهمش را گوشزد میکرد و میگفت از کسی مثل ابراهیم خان با ﺁنهمه کبکبه و دبدبه نباید توقع ابراز لطف و محبت را به سر و همسر داشت...این مردان همیشه باید ابهت خود را حفظ کنند...همینقدر که ﺁنها را در ﺁن شرایط خراب اقتصادی از نظر مادی در رفاه کامل قرار داده باید او را به سرشان بگذارند و توقع بی جا از او نداشته باشند!!! به راستی هم تا ﺁن موقع کسی لبخند و مهربانی از ابراهیم خان ندیده بود اما معلوم نبود چرا نسبت به فرزند در شکم داشته فخرالزمان احساس خاصی داشت! فخرالزمان دائم در دل دعا میکرد فرزندش پسر بشود چرا که فکر میکرد ابراهیم خان به فرزند پسر بیشتر علاقه دارد گر چه که تا کنون نیز محبتی از او نسبت به شهاب ندیده بود و همیشه نیز از این بابت در رنج بود.

بالاخره با هر سختی بود پایش را در دمپایی ها فرو برد و قدم به ایوان گذاشت.سرش به شدت درد گرفته بود و سوزش خاصی را در ستون فقراتش احساس میکرد و حالا با داشتن تجربه سه زایمان در گذشته به خوبی مطمئن بود که کم کم به شروع درد زایمانش نزدیک میشود و با شناختی که از خودش داشت بعید میدانست امشب وقت تولد بچه باشد و احتمال داد تا فردا ظهر این درد را با خود خواهد داشت.جلوی ایوان ایستاد و به درختان خشک نگاهی انداخت همینطور حیاطی که جارویش تازه تمام شده بود و ﺁب پاشی که کنار حوض رها شده بود.ذرات ریز برف ﺁرام ﺁرام از ﺁسمان شروع به ریزش کردند.گرفتگی هوا و شروع بارش برف خبر از سردی شدید در شب و نشستن برف سنگینی را میداد.فخرالزمان به یخ شکسته حوض نگاهی انداخت و با بی حوصله گی برگشت به اتاق خودش برود و به استراحت بپردازد;چشمش به درب باز یکی از اتاقها افتاد میدانست باید کار ستاره سر به هوا باشد با صدایی بلند که حاکی از عصبانیت او در این هنگام بود گفت:ستاره...ستاره.

ستاره بعد از گذشت لحظاتی سرش را از درگاه بیرون کرد و در حالیکه سعی داشت شیره هایی که دور دهانش چسبیده بود را با حرکتهای عجیب و غریب زبانش پاک کند گفت:بله...

چشمان فخرالزمان با دیدن صورت کثیف ستاره که پر شده بود با شیره انگور از شدت عصبانیت کم مانده بود از حدقه بیرون بزند با فریاد گفت:حاجیه خانم...بیا ببینم...نرگس ذلیل مرده...شما ها کدوم گوری هستین...یکی توی این خراب شده پیدا نمیشه مراقب این بچه ها باشه...نرگس...صدیقه...

ستاره که از جیغ و فریاد مادرش به شدت ترسیده بود و دلیل ﺁنرا به درستی نمی فهمید گفت:من بر نداشتم...شهاب کوزه شیره رو به اتاق ﺁورد.

حاجیه خانم که از درد پایش لنگ میزد از ﺁشپزخانه بیرون ﺁمد;مهتاب و شهاب نیز پشت سرش خارج شدند در حالیکه در مشت هر کدام مقداری کشمش سبز اعلا وجود داشت و هر دو مشغول خوردن مقداری از ﺁن نیز بودند.حاجیه خانم گفت:تصدقتون خانم...ولله...

در این موقع صدای باز شدن درب حیاط بیرونی به گوش رسید و بعد درب حیاط اندرونی باز شد.نرگس و دو پسر بچه پادو و سیاه سوخته که معلوم بود پادوی حجره حاج مرتضی هستند در حالیکه در بغل کلی جنس داشتند وارد حیاط شدند.حاجیه خانم که همیشه دیواری کوتاهتر از دیوار نرگس پیدا نمی کرد و امروز هم از اینکه در برگشت کلی دیر کرده بود از دستش شاکی بود با دیدن او بنا کرد به بد و بیراه گفتنش:ذلیل بمیری دختر...تا حالا کدوم گوری بودی؟..هیچ معلوم هس اینهمه وقت چه غلطی میکردی؟

حالا دیگر فخرالزمان به جلوی درب اتاقی که ستاره در ﺁن بود رسیده و با دیدن منظره داخل اتاق و ملحفه سفید روی کرسی ﺁن اتاق که شدیدا" از شیره بیرون ریخته از کوزه دیگر رنگ سفیدی به خود نمی دید به اوج عصبانیت رسید.درد ستون فقراتش بیش از پیش شد و در حالیکه درگاه چوبی درب را در دست میفشرد فریاد کشید:خفه شید...یکی بیاد هر چه زودتر این خراب شده رو تمیز کنه...ﺁخ...

و از درد به خود پیچید.نرگس با صدایی بغض دار گفت:حاجیه خانم...اینقدر دعوا نکنید...مثل اینکه خانم هم حالشون...

حاجیه خانم تازه متوجه فخرالزمان شد که از درد در درگاه ﺁن اتاق دولا شده بود!محکم توی سرش کوبید و به سمت پله ها دوید و در همان حال گفت:نرگس خدا ذلیلت کنه...

فخرالزمان به سختی بار دیگر خودش را صاف کرد اما همچنان دستش به چهار چوب درب بود و صورتش به سرخی گرائیده بود;با اخمی که همیشه بیشترین زینت چهره اش بود به حاجیه خانم که با عجله اما به سختی از پله ها خودش را بالا میکشید نگاه کرد و گفت:اینقدر شلوغ نکن...فقط بگو نرگس بیاد و این اتاق رو تمیز کنه...خودتم دنبال من بیا.

ستاره هنوز نفهمیده بود برای مادرش چه مشکلی پیش ﺁمده;فکر میکرد مادرش از دست او عصبانی است و بیتابی که از مادرش میدید کمی برایش گیج کننده می نمود! حاجیه خانم بالاخره به کنار فخرالزمان رسید و در حالیکه سعی داشت مراقب راه رفتن او باشدبه همراهش وارد ﺁخرین اتاق سمت غربی ایوان شد وقتی برگشت درب را پشت سرشان ببندد با اشاره دست به نرگس فهماند که هر چه سریعتر باید به وضع اتاق سفارش شده فخرالزمان برسد..................

ادامه دارد...پایان قسمت12

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 30/9/1389 - 13:47 - 0 تشکر 264884

توفیق چراغ راهت

سه شنبه 30/9/1389 - 16:43 - 0 تشکر 265017

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;264884]توفیق چراغ راهت

سپاسگزارم از نظر لطفتون

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 1/10/1389 - 11:3 - 0 تشکر 265329

رمان((خورشید))قسمت13 - شادی داودی
حاجیه خانم بالاخره به کنار فخرالزمان رسید و درحالیکه سعی داشت مراقب راه رفتن او باشد به همراهش وارد ﺁخرین اتاق سمت غربی ایوان شد وقتی برگشت درب را پشت سرشان ببندد با اشاره دست به نرگس فهماند که هر چه سریعتر باید به وضع اتاق سفارش شده فخرالزمان برسد.نرگس به همراه دو پسر بچه که از بازارچه ﺁمده بودند و با کلی بار در دست منتظر در سر جایشان ایستاده بودند به سمت مطبخ رفت.بعد از اینکه بارها را از ﺁنها گرفت بر طبق رسم این خانه چیزی به عنوان مزد پادویی در پارچه چهارخانه تمیزی پیچید سپس سر پارچه را گره زد به سوی ﺁنها گرفت.دو پسر بچه که گویی تمام دنیا را برای ﺁنها در همان پارچه پیچیده اند پارچه را گرفته و دوان دوان از ﺁشپزخانه بیرون رفته و حیاط را طی کردند و بعد تشکر از سیدمهدی که هنوز درب را برای ﺁنها باز نگه داشته بود سریع از حیاط بیرونی نیز خارج شدند.شهاب جلوی درب مطبخ ایستاده بود و دو دستش را به طرفین چهارچوب درب قرار داده بود و با نگاهی پر از کینه و شیطنت به نرگس چشم دوخت.نرگس می خواست هر چه زودتر از ﺁنجا خارج شود و به فرمایش فخرالزمان برسد اما حالا پسربچه تخس و خودخواه طبق معمول راه را بر او سد کرده بود تا درست همانند ﺁنچه را که به پادوهای بازار داده بود به او نیز بدهد!!! نرگس خوب میدانست که شهاب به هیچ وجه نیازی به ﺁن چند شاهی پول و مشتی انجیرخشک و بادامی که پادوها میگیرند ندارد چرا که همیشه بهترین ها را در اختیار دارد...اما این بچه ننر همواره اینطور بار ﺁمده بود و از هر چیزی که اراده میکرد قدرتی نبود که بتواند از او دریغ کند!!! نرگس با بی حوصله گی دوباره به سمت صندوقچه خشکبار رفت و مشتی انجیر خشک برداشت و به سمت شهاب رفت و با عصبانیت یک دست شهاب را از چهارچوب جدا کرد و با حرص خاصی ﺁنها را در دست کوچک شهاب ریخت! قسمت بیشتر انجیرها روی زمین پخش شد و فقط چند دانه در کف دست شهاب باقی ماند.نرگس بیش از این حوصله نداشت ناز این بچه لوس را بکشد و در نتیجه او را با غیضی بی سابقه از درگاه کنار زد و از مطبخ بیرون رفت تا به نظافت اتاقی که نمی دانست بچه ها به چه روزی در ﺁورده اند رسیدگی کند...غافل از اینکه بعد از خروجش از مطبخ و فشاری که از کنار زدن شهاب بر او وارد کرده بود یکی از دستان شهاب به میخ های ریزی که به کنار درگاه چوبی زده بودند خراشیده شد و اشک شهاب را درﺁورد.نرگس با عجله از پله ها بالا رفت و وقتی جلوی درب اتاق رسید تازه فهمید که تا شب از استراحت خبری نیست و سریع داخل اتاق شد تا ملحفه ها را از روی کرسی جمع کرده و برای شستن ﺁماده کند.در اتاق دیگر حاجیه خانم کمک فخرالزمان کرد تا به روی تخت فنری که به تازگی ابراهیم خان از یک سفیر انگلیسی خریده بود و با ﺁوردن ﺁن به خانه صفایی به دل نوطلب فخرالزمان بخشیده بود;بخوابد.پاهای فخرالزمان به شدت ورم کرده بود...حاجیه خانم کاملا" این را حس کرد ولی به دلیل تندی اخلاقی که از فخرالزمان سراغ داشت نمی توانست بر نخوردن نمک او در این روزهای ﺁخر بارداری تاکیدی بکند.حاجیه خانم میدانست که موعد فارغ شدن خانم نزدیک است بنابراین با احتیاط در حالیکه لحاف و ملحفه روی فخرالزمان را مرتب میکرد گفت:خانم جون...تصدقتون برم...لازم میدونید خاله زینب رو جهت به دنیا اومدن بچه خبر کنم؟

فخرالزمان کلافه تر از دقایق پیش شده بود و با بی حوصله گی تمام عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت:حاجیه خانم سیدمهدی رو بفرست دنبال مادرم...در ضمن به سیدمهدی بگو راه ﺁب حیاط کوچیک به حیاط بزرگ رو باز کنه...برف شروع شده حوصله ندارم در این شرایط ﺁب حاصله از برف جلوی پا گردهای ورودی حیاط جمع بشه.

حاجیه خانم جواب اصلی خودش را نگرفته بود.دست دست کرد بلکه فخرالزمان در پایان سخنانش اشاره ای هم به جواب سوال او بکند;اما فخرالزمان تنها چنگی به ملحفه روی لحافش زد و بعد با صدایی گرفته گفت:برو ببین این دختره دست و پا چلفتی اون اتاق رو درست تمیز میکنه یا نه...

حاجیه خانم به سمت پارچ ﺁبی که روی عسلی چوبی کنار اتاق بود رفت و پارچه سفید گلدوزی شده ای را که جهت تمیز ماندن ﺁب درون پارچ روی دهانه اش بود را برداشت و کمی ﺁب در لیوان ریخت و به سوی فخرالزمان رفت و به ﺁرامی دستش را زیر سر او گذاشت تا کمی ﺁب به او بدهد که فخرالزمان با عصبانیت هر چه تمامتر گفت:مگه من از تو ﺁب خواستم؟؟؟برو به کارهایی که گفتم برس.

حاجیه خانم به سمت عسلی برگشت و لیوان محتوی ﺁب را سر جایش قرار داد.سالها بود که در این خانه خدمت کرده بود و با وضعیت پیش ﺁمده کاملا" مطمئن بود که موعد زایمان نزدیک است اما بدون کسب اجازه از خود فخرالزمان حق انجام هیچ کاری را نداشت حتی در این مواقع! وقتی به سمت درب رفت به ﺁهستگی سوالش را دوباره تکرار کرد:خانم...خاله زینب رو خبر کنم؟

در این موقع درب اتاق باز شد و مهتاب و ستاره با هم وارد شدند.معلوم بود نرگس صورت ستاره را شسته و لباسش را هم عوض کرده چون از نامرتبی دقایقی پیش در وضعیت ستاره اثری باقی نمانده بود.دو دختر کوچک در حالیکه هر دو پیراهنهای زیبایی که با تورهای سفید پرچین در حاشیه های پایین دامن و سر ﺁستین ها و یقه ها خیلی ملوس جلوه میکردند به ﺁرامی به تخت فخرالزمان نزدیک شدند...اما گویی ﺁنها نیز در نزدیک شدن به مادر خود در ﺁن شرایط تردید داشتند! مهتاب به ﺁرامی گفت:مامان...شهاب داره گریه میکنه.

فخرالزمان در حالیکه از درد صورتش درهم شده بود فریاد کشید:حاجیه خانم...برو به وضع این خراب شده برس...ببین اون طفل معصوم چرا گریه میکنه...این دو رو هم از این اتاق بیرون ببر.

حاجیه خانم به سرعت مهتاب و ستاره را از تخت مادرشان دور کرد و با خود از اتاق بیرون برد.برف شدیدتر شده بود ولی نرگس با وجود سردی هوا و خستگی اش از خرید بازار دیگ بزرگی را از ﺁب گرمی فراهم کرده و در تشت مشغول شستن ملحفه های ﺁغشته به شیره بود.چنان با حرص ملحفه ها را چنگ میزد که انگار می خواست تمام خستگی و عقده اش را بر سر ملحفه ها وارد کند! حاجیه خانم از همان ایوان رو کرد به نرگس..................

حاجیه خانم از همان ایوان رو کرد به نرگس و گفت:اینقدر با عقده کار نکن...خستگیت بیشتر میشه...الان میفرستم دنبال صدیقه تا بیاد کمکت بکنه.(صدیقه تنها فرزند حاجیه خانم و سیدمهدی بود که او نیز به عنوان یکی از خدمه در ﺁنجا خدمت میکرد)و بعد با صدایی بلند گفت:سیدمهدی...سیدمهدی.

سیدمهدی که تازه اسب درشکه را باز کرده بود و مشغول ﺁخرین وارسی هایش به چرخها و تسمه های اسب و درشکه بود با صدایی بلندتر از حد معمول جواب حاجیه خانم را داد و وقتی فهمید جهت رفتن به دنبال والده فخرالزمان خانم یعنی سلطنت بانو مجبور است بار دیگر اسب زبان بسته را به درشکه ببندد کلی سگرمه هایش درهم رفت اما به ناچار مشغول کارش شد و دقایقی نگذشته بود که بار دیگر صدای خارج شدن درشکه از حیاط بیرونی به گوش ساکنین منزل رسید.فخرالزمان با فریادی حاجیه خانم را به اتاق طلبید.نرگس هنوز بر سر تشت ملحفه ها بود و با اینکه صدیقه برای کمک به او ﺁمده بود اما پاک کردن ﺁثار به جا مانده از شیره های چسبناک کار چندان ساده ای نبود.حاجیه خانم در حالیکه زیر لب ﺁیه الکرسی میخواند و با همه پا دردی که داشت تمام توان خود را در سریع راه رفتن به کار برده بود اما وقتی درب اتاق فخرالزمان را باز کرد با فریاد دوم او مواجه شد:پس شما ها کدوم گوری هستین؟..پی ابراهیم خان هم فرستادی یا نه؟

این دیگر از ﺁن حرفهای نشدنی فخرالزمان بود که در ﺁن شرایط ادا میشد!!! چند وقتی بود که بعد از روی کار ﺁمدن مستوفی الممالک بر مسند کار وضع مجلس بیش از پیش به هم ریخته بود...کلا" اوضاع مملکت نابسامان گشته بود.ابراهیم خان که یکی از فرماندهان زیر نظر و منتخب سردارسپه(رضاخان)بود سخت درگیر اوامر سردارسپه بود.ﺁن اواخر یا اصلا" به منزل نمیﺁمد و یا خیلی دیر میرسید و حالا خواستن فخرالزمان مبنی بر فرستادن در پی ابراهیم خان کمی دور از عقل سلیم به نظر میﺁمد.حاجیه خانم کمی در دادن جواب در این خصوص دچار تردید شده بود اما با دیدن اوضاع و احوال فخرالزمان بهتر دید که صدیقه را به عوض کمک کردن به نرگس به درب خانه ﺁقاسیدمحمدتدین بفرستد بلکه از خانم ﺁقاسید بتواند در خبر دادن به ابراهیم خان کمک بگیرد...اما بعد از کمی فکر صلاح را در ﺁن دید که خود به درب خانه ﺁنها برود.تنها شخصی که در شرایط کنونی امکان دسترسی به ابراهیم خان را سریعتر از دیگران داشت همین ﺁقاسیدمحمدتدین بود.او رهبر موافقان سردارسپه در مجلس بود و با ابراهیم خان نیز دوستی چندین ساله داشت.حاجیه خانم از اتاقی که فخرالزمان در ﺁن بود خارج گشت و به سمت عمارت خدمه که یکی از اتاقهای بزرگ ﺁن اختصاص به او و سیدمهدی داشت رفت;وارد اتاق شد و از میخ دیوار چادر و روبنده خود را برداشت و به سر کشید و سپس بعد از گذشتن از حیاط اندرونی و دالان متصل به ﺁن حیاط بیرونی را نیز طی کرد و وارد کوچه شد;برف ﺁنچنان به شدت میبارید که در عرض همین یکی دو ساعت حاجیه خانم تا بالای مچش در برف و ﺁب و گل فرو میرفت.سرمای طاقت فرسای برف پاهایش را شدیدا" ﺁزرده بود و با دردی که همیشه در کمرش احساس میکرد و راه رفتن سریع را در ﺁن برف برایش مشکل نموده بود کمی بیش از ﺁنچه که فکرش را میکرد در رسیدن به منزل ﺁقاسیدتدین معطل کرده بود...اما بالاخره رسید و با به صدا در ﺁوردن کلون درب در انتظار باز شدن درب ایستاد.بعد از چند بار به صدا در ﺁوردن کلون درب بالاخره ربابه دختر9ساله باغبان منزل درب را باز کرد و چون حاجیه خانم روبنده اش را کنار نزده بود ابتدا او را نشناخت اما وقتی سلام علیکی کردند خیلی سریع او را به جا ﺁورد.حاجیه خانم سراغ کبری خانم که کلفت با سابقه خانه بود را گرفت اما ربابه خیلی سریع به او گفت که همه اهل خانه برای جشن ختنه سوران نوه ﺁقاسید به منزل دخترش رفته اند و شام نیز ﺁنجا مهمان هستند و دیر وقت به منزل باز خواهند گشت.حاجیه خانم بعد از شنیدن این خبر دست از پا درازتر راه برگشت به خانه را پیش گرفت و دائم در مسیر با خود فکر میکرد که جواب فخرالزمان را باید با چه دروغی سر هم بندی کند بلکه از دست توهینهای او در امان بماند.وقتی از خم کوچه به داخل کوچه پیچید درشکه اختصاصی منزل ابراهیم خان را شناخت و فهمید که سیدمهدی;سلطنت بانو مادر فخرالزمان را ﺁورده است.خیالش از بسیاری جهات ﺁسوده شد چرا که فخرالزمان با بودن مادرش از خیلی مسائل خودش را در این هنگام فارغ میدید...گر چه که سر و کله زدن با سلطنت بانو خود عالم دیگری داشت لیکن حداقل از فریادها و بد و بیراه گفتنهای گاه و بیگاه فخرالزمان دیگر خبری نبود! تا حاجیه خانم به منزل برسد سیدمهدی درشکه را به داخل برده بود و مسافرین را هم جلوی عمارت پیاده و در حال برگشتن به حیاط بیرونی بود تا اسب زبان بسته را تیمار کرده و از قید و بند درشکه ﺁزادش کند.حاجیه خانم داخل حیاط بیرونی شد رو کرد به سیدمهدی و پرسید:سلطنت بانو رو ﺁوردی؟

سیدمهدی که از خیس شدن اسب در زیر برف کمی ناراضی شده بود جواب داد:ﺁره...خاله زینب هم اونجا بود با ما اومد.

حاجیه خانم در دل هزار بار خدا را شکر کرد چرا که میدانست اگر ساعتی بعد بخواهد به سیدمهدی بگوید که برای ﺁوردن خاله زینب باید برای چندمین بار درشکه را حاضر کند ﺁنوقت غرولندهای سیدمهدی را نیز باید تحمل کند اما جای شکرش باقی بود که بنا به مصلحت خدا خاله زینب خود به همراه ﺁنها ﺁمده بود.حاجیه خانم که چادرش را از برف میتکاند با صدایی ﺁرام که کسی نشنود به سیدمهدی گفت:سید...ابراهیم خان رو میتونی خبر کنی؟؟؟فخرالزمان سراغش رو گرفته...به درب خونه سیدتدین رفتم اما اونها نبودن تا از ابراهیم خان خبری بگیرم...نمی دونم...

سیدمهدی با بی حوصله گی گفت:زن...زبون به دهن میگیری یا میخوای همینجور حرف بزنی...در طول مسیر که به دنبال سلطنت بانو میرفتم نوچه سرخدمتی ابراهیم خان رو دیدم ازش سراغ ابراهیم خان رو گرفتم;فهمیدم در امنیه اس تا خواستم از درشکه پیاده شم خداخواهی خودش از ساختمون خارج شد منم بهش اوضاع خانم رو گفتم اونم گفت که تا غروب نشده خودش رو به خونه میرسونه.

حاجیه خانم دیگر حرفی نزد اما در دل لبخندی به نوزاد نیامده زد و از اینکه این نوزاد چه خوش اقبال است و همه کارهایش به خودی خود به روی روال انجام میگیرد بر او مبارک قدمی گفت و به سمت عمارت خدمه رفت تا چادر و روبنده اش را درﺁورد و برای انجام وظایفش به نزد فخرالزمان برگردد.در نبودن حاجیه خانم غوغایی در منزل به پاشده بود!!! شهاب کار خودش را کرده بود و با ساختن دروغی ﺁنچنانی مبنی بر این که نرگس او را در ﺁشپزخانه کتک زده!!! ﺁش پر روغنی برای نرگس پخته بود!.........

ادامه دارد...پایان قسمت13

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 1/10/1389 - 13:24 - 0 تشکر 265374

قلمت تواناتر از پیش باد

چهارشنبه 1/10/1389 - 15:3 - 0 تشکر 265414

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;265374]قلمت تواناتر از پیش باد

ممنون و سپاسگزار لطف شما هستم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.