• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 10599)
سه شنبه 16/9/1389 - 11:14 -0 تشکر 259117
رمان((خورشید)) - شادی داودی

رمان((خورشید)) - شادی داودی

قسمت اول 

به نام خدا               اردیبهشت  1381

به قدری عصبی بودکه حدواندازه ای برای ﺁن نمیشدتصورکرد.تمام شب گذشته رابعدازشنیدن خبرگریه کرده بودودائم به دنبال یک دلیل منطقی برای ﺁن اتفاق می گشت!نمی دانست مقصراصلی چه کسی بوده ویاچه کسانی می توانستنددرتصمیمی که اوگرفته نقش اصلی رابه عهده داشته باشند!

تمام طول مسیردرهواپیمافقط اشک ریخته بودبه طوریکه تمام مهماندارهامتوجه ی این موضوع شده بودندوبه صورتهای مختلف سعی درتسلی دادن اوداشتنداماهیچیک دلیل اصلی اینهمه گریه واشک که ازچشمانﺁبی وزیبای اومیریخت رانمی دانستند!خوداوهم هیچ تمایلی به گفتن غم لانه کرده دردلش رانداشت.بالاخره هواپیمابعدازطی مسیری تقریبا"یک ساعته ازمقصدشیرازبه فرودگاه تهران نشست ومسافران طی گذراندن مراحل لازم ازهواپیماپیاده شدند.اوهم تنهاوسیله ی همراهش راکه یک کیف سامسونت کوچک ویک کیف دستی بودرابرداشت وازهواپیماخارج شد.درسالن انتظارتوقع دیدن هیچکس رانداشت ولی برخلاف میل باطنیشﺁناهیتابه فرودگاهﺁمده بود.ﺁناهیتابه محض اینکه اورادیدبه طرفش رفت وبامهربانی خواهرانه ای سامسونت اوراگرفت وباصداییﺁهسته سلام کرد.مانداناحتی حوصله ی جواب سلام دادنﺁناهیتاراهم نداشت فقط دلش میخواست هرچه سریعتربه خانه برسد.هردوشانه به شانهﻯﻯهم ازسالن خارج شدند.وقتیﺁناهیتاماشین راروشن کردقبل ازحرکت روکردبه مانداناوگفت:مانی...

مانداناسرش رابه صندلی تکیه داده بودوقطرات اشکی راکه بی محاباازچشمهایش می ریختندراپاک میکرد.ﺁناهیتا دوباره گفت:مانی...بسه...با توهستم.

ماندانابدون اینکه به اونگاه کندگفت:زودترمن رو به خونهﻯپدربزگ برسون.

ﺁناهیتایکه ای خوردوگفت:اونجا چی کارداری؟!!

مانداناهمانطورکه سرش رابه پشتی صندلی تکیه داده بودچشمهایش رابست وگفت:میخوام بدونم اونم ازاین اتفاق خبرداشته وهیچ کاری نکرده یاهنوزبیخبره...

ماندانابه قدری عصبی بودکهﺁناهیتاکاملا"ازصدایش این حالت اوراتشخیص میدادولی باتمام این اوصاف هنوزماشین رابه حرکت درنیاورده بود;دوباره گفت:ولی ماندانا...من که پای تلفن به توتوضیح دادم...مامان بزرگ خودش اینطورخواسته وخودش هم همهﻯکارهاش رو کرده...توکه بهترازمابه اخلاقش ﺁشنایی داری...به خدامامان ازوقتی مامان بزرگ اون کار رو کرده دائم غصه میخوره واشک میریزه...باباهم خیلی...

مانداناچشمهایش رابازکردوباعصبانیت بهﺁناهیتانگاه کردوگفت:حرکت میکنی یابرم تاکسی بگیرم؟

ﺁناهیتاالتماسﺁمیزبه اونگاه کردوگفت:ببین مانی...الان ساعت از9شب گذشته...مامان شام درست کرده...مامان بزرگ بیتا هم اونجاست...باباهم به خاطراینکه توشب می اومدی بعدازظهربه مطب نرفته...همه میدونن که توچقدرازاین خبرعصبی شدی ولی...الان رفتن به خونهﻯبابابزرگ اونم دراین ساعت اصلا"کاردرستی نیست...شاید اون بیچاره هم نگران بشه...خودت خوب میدونی که اون الان درسن وسالی نیست که مضطربش کنیم...درثانی بابامی خوادباتوصحبت کنه...فرداهم میریم مامان بزرگ رو میبینیم...خود اونم میخوادباتوصحبت کنه...

ماندانابه ساعت مچی ظریفی که دریکی ازسالهای تولدش ازمامان بزرگ هدیه گرفته بودنگاه کرد;چقدراین ساعت رادوست داشت;میدانست ازارزش مادی بالایی برخورداراست ولی این مسئله باعث علاقه اش به ساعت نبود!تنهامسئله ای که باعث میشداینقدرساعت برایش اهمیت داشته باشداین بودکه عزیزترین فردزندگیش یعنی مامان بزرگﺁنرادرجشن تولدهفده سالگی به اوهدیه کرده بود.

ﺁناهیتادرست میگفت;تقریبا"دیروقت بودوتارسیدن به کرج ورفتن به شهرکی که بابابزرگ درﺁن ساکن بودمسلما"زمان نامناسبتری پیش میﺁمد;پس چه بهترکه اول باخودمامان وباباحرفهایش رامیزدوبهﺁنهامیگفت که چقدرازدستﺁنهادلخوراست...بهﺁنهامیگفت کاری کهﺁنهادرموردمامان بزرگ کرده اندچقدروحشتناک وغیرقابل بخشش بوده است.ماندانانمی توانست باورکندکه پدرش یعنی تنهافرزندمامان بزرگ دست به یک همچین عمل پستی زده باشد...اصلا"چه دلیلی می توانست پدرش راکه یکی ازپزشکان عالیرتبهﻯایران بودواداربه انجام این کارکرده باشد!مامان بزرگ سالهای پیری خودرامیگذراندولی درشرایطی نبودکه اورابه خانهﻯسالمندان بسپارند...باتوجه به وضع مالیﺁنهااصلا"انجام این کاربه واقع دورازهرذهنی بودچراکه پدرمانداناﺁنقدرثروت داشت که به راحتی میتوانست درهمان خانه یاحتی خانهﻯمجلل وزیبایی دیگرکه مسلما"یکی ازاملاک شخصی خودمامان بزرگ بودباگرفتن یک پرستاروحتی استخدام چندخدمه اجازه بدهدمامان بزرگ روزهای پیری خودش رادریکی ازمنازل خودش لااقل سپری کند...پس سپردن اوبه خانهﻯسالمندان چه تعبیری میتوانست برای اوداشته باشد؟!!

ﺁناهیتاازفرودگاه خارج شدوباتوجه به خلوتی راهها خیلی سریع واردبزرگراه تهران_کرج شد.نیمه های راه ماندانابهﺁناهیتانگاه کردوباحرص خاصی گفت:مرده بودی جلوی اونها رو بگیری؟

ﺁناهیتاهمانطورکه رانندگی میکردگفت:مانی...به خداداری اشتباه فکرمیکنی...بگذاربرسیم خونه خودت همه چیز رو میفهمی...توالان اونقدر عصبی هستی که نمیشه دوکلام باتوصحبت کرد...

ماندانابه میان حرف اوﺁمدوگفت:بسهﺁنا...اگه تو خودت رو به احمقی زدی این رو بدون که من احمق نیستم...ﺁخه کدوم عقل سلیمی باور میکنه که مامان بزرگ باداشتن اینهمه امکانات وشرایط عالی رفاهی...به میل خودش خونهﻯسالمندان رفته باشه!!!

ﺁناهیتاگفت:مانی...مامان بزرگ باهیچکس مشکلی نداره...توخودت بهترمیدونی که مامان چقدربراش احترام قائله...نبودی ببینی چقدرالتماس مامان بزرگ میکردکه دست ازتصمیمش برداره...ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی...........

ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی بگیره دیگه هیچکس نمی تونه مانع انجامش بشه...بابا میدونست تو باور نمی کنی ;وقتی هم مامان بزرگ بیتاپای تلفن موضوع رو به توگفت باباخیلی عصبانی شدبه خصوص که توگوشی رو قطع کردی و دیگه تلفنها رو جواب ندادی...در ﺁخرم باگوشی من تماس گرفتی و ساعت پروازت رو از شیراز به من گفتی...بابا میدونست که تو اونقدر عصبی هستی که حاضرنمیشی به واقعیتها فکر کنی برای همین بهتر دید که وقتی اومدی خونه همه چیز رو برات توضیح بده بعدم خودت رو به دیدن مامان بزرگ ببره تا دلیل تصمیمش رو که حتی به بابا نگفته شاید به تو بگه...

مانداناخنده تلخی کردوگفت:مامان بزرگ بیتا خونهﻯ ما چیکار میکنه؟!!حتما"حالا که مامان بزرگ رفته جای خودش رو برای همیشه توی خونهﻯ ما باز دیده و میخواد اونجا بمونه؟

ﺁناهیتانگاهی به مانداناکردوبعدازمکث کوتاهی گفت:مانی تو خواهر بزرگتر منی...از تو بعیده که این فکر رو در مورد مامان بزرگ بیتا داشته باشی...خودت خیلی خوب میدونی که مامان بزرگ بیتا و مامان بزرگ از دوستان قدیمی و صمیمی سالیان گذشته هم هستن و میدونی که چقدر همدیگر رو دوست دارن...تو بهتر از من میدونی که مامان بزرگ بیتا اونقدر به مامان بزرگ علاقه داره که اگه یک روز اون رو نبینه شب باید یکی از کتابهای مامان بزرگ رو با خودش به تخت خواب ببره و چقدر عاشقانه از خاطرات ﺁشنائیش با مامان بزرگ تعریف میکنه...تو نمی دونی وقتی مامان بزرگ بیتا از تصمیم مامان بزرگ باخبر شد چه حالی پیدا کرد...طفلک کارش به تزریق سرم هم کشید...خیلی اصرار کرد که اونم به همراه مامان بزرگ به اونجا بره...اما مامان بزرگ قبول نکرد و کلی هم از دستش عصبانی شده بود تا اینکه مامان بزرگ بیتا مجبور به سکوت شد.

ﺁناهیتامیدانست که باتوجه به تمام توضیحاتی که میدادمانداناکلامی ازحرفهای اوراموردتوجه قرارنمی دهدوتمام حرفهای اوراباحالتی تمسخرﺁمیزدنبال میکرد;اماﺁناهیتاواقعیت رامیگفت!!!این خودمامان بزرگ بودکه باپای خودش وطبق تصمیم خودش به سرای سالمندان رفته بود!!!اماگرفتن یک چنین تصمیمی ازطرف مامان بزرگ کاری باورنکردنی بود...باوراین مطلب نه تنهابرای ماندانا بلکه برای تمام خانواده که تاﺁن شب چهارمین شب رابانبودن مادربزرگ درمنزل سپری میکردند غیرقابل باورمینمود.

ماندانامهندسی قدرت خوانده ودرنیروگاه برق شیرازمشغول به کاربود;پدرش دکترشاهپوری نام داشت ویکی ازپزشکان شناخته شده به شمارمیرفت;مادرش نیززنی بسیار مهربان وﺁرام بودکه تحصیلات خودرادررشته موسیقی به پایان برده بودودرنواختن پیانومهارت خاصی داشت اماخانه داری وعشق ورزیدن به همسرودوفرزندش ومادرهمسرش بزرگترین هنراومحسوب میشد...ﺁناهیتافوق لیسانس علومﺁزمایشگاهی داشت وتلاش برای قبولی درمرحلهﻯدکتری رادنبال میکرد...دربین اعضای این خانواده روابطی بسیارمنطقی وعاطفی حکمفرمابود.اززمانی که ماندانابه یادمیﺁوردمامان بزرگ باﺁنهازندگی میکرد...باوجودزنده بودن پدربزرگشان ودررفاه بودن کامل امورات زندگی اوامامامان بزرگ هیچ وقت بااوزندگی نمیکرد!!!ولی همیشه احترام خاصی نیزبرای پدربزرگ قائل بود!!!ماندانامیدانست خانه ای که درحال حاضراووخانواده اش درﺁن ساکن هستندمتعلق به مامان بزرگ است ولی هیچ وقت صحبتی ازاین مالکیت مطرح نشده بودواین اطلاعات رااوبه خاطرفضولی هایش دراتاق شخصی مامان بزرگ به دستﺁورده بود.مامان بزرگ به ظاهرباﺁنهازندگی میکردولی بیشتراوقات خودرادرسوئیت شخصی خودکه یک مکانی بسیارشیک وزیبادرطبقه سومﺁن ساختمان بودسپری میکردوفقط برای صرف ناهارویاشام وگاه صبحانه به طبقه متعلق بهﺁنهامیﺁمد.مامان بزرگ اخلاق خاص خودش راداشت ومادرمانداناازهمه بیشتربه اخلاق وخواسته های اوﺁگاهی واشراف داشت...درهیچ موردی به اصرارنمی کردودرتمام تصمیم گیری هاتنهاخودمامان بزرگ بودکه حرفﺁخرش رامی زد;مامان بزرگ اهل مشورت نبودوحتی باداشتنﺁنهمه ثروت هیچ وقت وکیلی برای خودش استخدام نکرده بودالبته این به دلیل خساست نبودبلکه مامان بزرگ واقعا"به امورزندگی چه ازنظراقتصادی وچه ازنظرفرهنگی ومعنوی کاملا"ﺁگاهی داشت.ماندانابه یادداشت زمانی که مامان بزرگ دراتاق شخصی خودش مشغول نوشتن میشدممنوعیت ورودبهﺁن اتاق شروع میگردیدوچقدرازﺁن روزهای ممنوعیت بیزاربود...مامان چقدراصرارداشت که درﺁن روزهاحدالامکان محیط خانه رامملودرسکوت وﺁرامش نگه داردواجازهﻯرفتن به طبقه سوم راازمانداناوﺁناهیتامیگرفت...چقدرمانداناوﺁناهیتالحظه شماری میکردندتابلکه شایدمامان بزرگ به هوای خوردن غذابه طبقهﻯپایین بیاید...که این مسئله درﺁن روزهافقط یک مرتبه اتفاق می افتاد.مامان بزرگ خیلی کم حرف بودوماندانامیدانست که چقدرهمه تشنهﻯشنیدن کلامی ازاوهستند...به وضوح این رادرک میکردکه وقتی اقوام ودوستان به منزلﺁنهادعوت میشدندچطورزمانی که به هردلیلی مامان بزرگ لب به سخن بازمیکردهمه جاراسکوت فرامیگرفت وچطورهمه مشتاق وعاشقانه به صدای روحبخش وکلام نافذاوگوش میسپردند.اماافسوس که سخنان اوهمیشه بیش ازچندجمله نبودودرتمام ساعات مهمانی هااگرمادربزرگ شرکت میکردسکوت بیشترین کلام اوبود.مانداناتقریبا"درافکارخودش غرق شده بودوچون تمام مسیرچشمهایش بسته بودمتوجهﻯگذرزمان ورسیدن به مقصدنشد.ﺁناهیتاباکنترل برقی درب حیاط رابازکردوماشین رابه داخل حیاط زیبای ساختمان برد.

مانداناچشمهایش راگشودوبه حیاط نگاه کرد...فواره های کناراستخربازبود...این سلیقهﻯمادربزرگ بودکه همیشه شبهابه حیاط میﺁمدودرصورت مساعدبودن هوافواره هارابازمیکردوتمام چراغهای رنگی حیاط راروشن می گذاشت سپس روی صندلی راحتی شخصی خودش به روی ایوان مینشست وبه حیاط چشم میدوخت...اماماندانامیدانست که امشب خانه ازحضوربرکت مامان بزرگ خالی است.تمام زیبایی های حیاط وساختمان مجللﺁن که چشم هررهگذری بهﺁن خیره می ماندبدون وجودمامان بزرگ هیچ ارزشی برای ماندانانداشت...دوباره اشکهایش سرازیرشد...

ازماشین که پیاده شدصدای پاهای مامان ومامان بزرگ بیتاکه ازپله هاپایین میﺁمدندراشنید;به علت روشنی چراغهاوقتی به صورتﺁنهانگاه کردفهمیدﺁنهانیزشایدتاهمین چنددقیقه پیش گریه میکرده اند...مامان بادیدن اودوباره به گریه افتاد...ماندانابه طرفﺁنهاازپله هابالارفت.مامان دستهایش رابه دورگردن مانداناانداخت ودرهمان حال که گریه میکردگفت:مانی جان...من رو مقصر ندون...باور کن هر کاری کردم قبول نکرد دست از تصمیمش برداره...............

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 10/10/1389 - 11:49 - 0 تشکر 269220

رمان((خورشید))قسمت22 - شادی داودی
ستاره از پشت مهتاب;دست خورشید را گرفت و او را که هنوز مات و مبهوت به فخرالزمان چشم دوخته بود به سمت درب اتاق کشاند! صدای جیغ و فریادهای فخرالزمان که همچنان صاعقه وار بر سر خورشید می بارید تمام عمارت را پر کرد:بیاید این چشم سفید رو از جلوی چشمم دور کنید...حق غذا خوردن نداره...اصلا" از این به بعد حق نداره جلوی چشم من بیاد...

سیدزهرا هراسان و حاجیه خانم در حالیکه دستهای ﺁغشته به روغن خود را بالا نگه داشته بود تا به لباسهایش کشیده نشود دوان دوان خود را از مطبخ به ایوان و سپس جلوی درب اتاق رسانده بودند که ستاره درب را باز کرد و با عجله خورشید را با خود به بیرون اتاق ﺁورد.سیدزهرا با دیدن صورت به شدت سرخ شده خورشید مطمئن بود که فخرالزمان به صورت او کشیده زده است...اما عجیب این بود که خورشید کلامی حرف نمی زد حتی اشکی هم به چشم نداشت.وقتی سیدزهرا ﺁغوشش را گشود او در سکوتی تلخ خودش را در میان ﺁغوش سیدزهرا قرار داد و سرش را روی شانه او گذاشت و با صدایی ﺁرام گفت:می خوام به اتاق خودمون برم....

سیدزهرا بدون اینکه حرفی بزند خورشید را در ﺁغوش گرفت و به اتاقشان برد;ستاره نیز به همان اتاقی که مادرش و مهتاب در ﺁن بودند برگشت.مهتاب هنوز بغض داشت اما جرات گریه نداشت.ستاره و مهتاب در گوشه ای نشستند و به حاجیه خانم در حینی که سفره را بار دیگر مرتب میکرد و دائم فخرالزمان را به ﺁرامش و بخشش دلداری میداد نگاه میکردند.شهاب بالاخره از راه رسید و وقتی وارد اتاق شد و وضع اتاق را ﺁنگونه دید به تمسخرگفت:چه معرکه ای در این اتاق بوده....

و بعد بدون توجه به جو حاکم در اتاق کنار سفره نشست و با همان دستهای نشسته و لباس مدرسه ای که هنوز به تن داشت بشقابش را از برنج پر کرده و از بشقاب خورشتی که در سمت دیگر سفره بود برای خودش خورشت اضافه کرد و به طرزی بسیار بی نزاکت شروع به خوردن غذا نمود! سفره که از وضعیت قبل خارج شد با اشاره فخرالزمان مهتاب و ستاره نیز به سر سفره ﺁمده و ناهار خود را خوردند...اما بی میلی به غذا از شیوه غذا خوردن هر دو کاملا" مشهود بود! وقتی غذایشان را تمام کردند شهاب دقایقی بود که در کنار سفره به خواب رفته بود.فخرالزمان از صدیقه خواسته بود برایش چای بیاورد دخترها نیز به بهانه انجام تکالیفشان اتاق را ترک کردند.وقتی به اتاق مخصوصشان رفتند خورشید به روی پاهای سیدزهرا خوابیده بود و بشقاب غذایی را که حاجیه خانم پنهانی برای خورشید به اتاق ﺁورده بود نیز دست نخورده کنار دیوار مانده بود! مهتاب نگاهی به صورت خورشید که همچنان جای انگشتان فخرالزمان روی پوست سفید و لطیفش به نمایش مانده بود انداخت و به سیدزهرا گفت:چرا ناهارش رو ندادید؟

سیدزهرا اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت:هر کاری کردم نخورد...گفت می خواد بخوابه.

ستاره با صدایی ﺁرام به طوریکه خورشید بیدار نشود گفت:طفلکی کشیده های بدی خورد...من که نمی دونم مگه ریختن یک ظرف خورشت توی سفره چقدر اهمیت داره...منم به جای خورشید بودم گرسنگی و تشنگی رو از یاد میبردم.

مهتاب برگشت و وسایل مدرسه اش را برداشت و کنار اتاق خودش را مشغول کرد اما از نفسهای گاه و بیگاهی که خورشید با صدای بلند در خواب میکشید کاملا" متوجه بغض نهفته در گلوی خواهر کوچکش شده بود.ستاره نیز در کنار اتاق به خواب رفت.ﺁن روز خورشید تا غروب از خواب بیدار نشد هر بار که مهتاب یا ستاره او را از خواب بیدار میکردند او در دوباره خوابیدن اصرار میکرد و بعد از دقایقی بار دیگر به خواب میرفت.سیدزهرا نیز چندین بار خورشید را برای بیدار شدن صدا کرد اما وقتی اصرار خورشید را در خوابیدن دید بهتر دانست که بیش از این مانع خواب او نشود.همه غافل از جریحه دار شدن شخصیت درونی خورشید بودند و فکر میکردند اتفاق امروز ظهر به زودی از خاطر خورشید به علت اقتضای سنیش پاک خواهد شد و حتی فخرالزمان نیز بعد از گذشت چند ساعتی عصبانیت خود را فراموش خواهدکرد...ولی هیچکس فکر این را نمی کرد که برخورد امروز فخرالزمان با خورشید سبب دوری گزیدن خورشید از خیلی چیزها خواهد گشت! شب هنگام شام خورشید به اتاق نیامد و ترجیح داد شامش را در تنهایی و ایوان صرف کند! هنگام خوردن شام فخرالزمان هیچ سراغی از خورشید نگرفت گویا با ندیدن او ﺁرامش خود را بهتر می توانست حفظ کند!!! مهتاب و ستاره از این پیش ﺁمد دلخور بودند ولی جرات اعتراض و یا ابراز عقیده ای را نداشتند! شهاب که مثل همیشه دیرتر از بقیه خودش را برای شام میرساند وقتی خورشید را در تنهایی مشغول خوردن شام ﺁنهم در ایوان دید با تعجب به سمت خورشید رفت و کنار او روی تخت ایوان نشست.سرش را خم کرد و به صورت اخمﺁلود خورشید نگاهی انداخت و پرسید:چرا اینجا نشستی؟بیا بریم داخل اتاق سر سفره غذا بخور...

خورشید بدون اینکه به صورت شهاب نگاه کند با همان صدای همیشه ﺁرام خودش گفت:مامان فخری دوست نداره من رو ببینه.

شهاب از تعجب چشمانش گرد شد و ابروهایش بالا رفت سپس با خنده و شوخی سرش را نزدیک گوش خورشید برد و با صدایی ﺁهسته گفت:مامان فخری خوشگلتر از خودش رو نمی تونه ببینه.

و بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.اما هیچ لبخند و یا حتی ابراز احساسی از خورشید به چشم نیامد! شهاب خنده اش را قطع کرد و فقط به صورت زیبای خواهرش خیره ماند.تا کنون جذابیت صورت خورشید را اینگونه احساس نکرده بود! برای لحظه ای سن و سال خورشید را فراموش کرده بود و او که تا ﺁن زمان برای انجام هیچ کاری از کسی اجازه نگرفته بود برای عوض کردن اوضاع و احساس خورشید;دستش را به سمت بشقاب روی پای خورشید برد و ﺁهسته گفت:اجازه میدی یکی از گوشتهای خورشتت رو بردارم؟

خورشید اصلا" به شهاب نگاه نمی کرد بلکه به عکس رقصان ماه در حوض خیره مانده بود;در ضمن به ﺁرامی غذایش را نیز می خورد.ﺁنقدر با متانت این کار را میکرد که شهاب برای لحظاتی محو نیمرخ زیبا و ملیح خورشید گشته بود که صدای روح نواز خورشید به گوشش ﺁمد:نه...اجازه نمی دم با دستای نشسته به غذای من دست بزنی...اگه این کار رو بکنی دیگه شام نمی خورم.

شهاب به ﺁهستگی دستش را عقب کشید و ﺁهسته از کنار خورشید بلند شد.وقتی سر پا ایستاد و از بالای سر به خورشید نگاه میکرد رقص نور چراغ گردسوزی که در کنارش بود به روی موهای مشکی و صاف خورشید تماشایی به نظر میرسید.دو قدم به عقب رفت و هنگامی که می خواست داخل اتاق بشود گفت:خورشید مواظب چراغ باش...

خورشید هنوز4سالش تمام نشده بود پس نگرانی شهاب12ساله که حکم برادر بزرگ او را داشت امری به جا مینمود.اما خورشید جوابی به شهاب نداد.صدای سیدزهرا به گوش شهاب رسید او در حالیکه از مطبخ خارج و لنگ لنگان به خورشید نزدیک میشدگفت:من مواظبش هستم ﺁقا زاده...شما تشریف ببرید شامتون رو بخورید.

شهاب دیگر حرفی نزد و وارد اتاق شد و در جوی که برایش نا ﺁشنا و تقریبا" با نبودن خورشید بر سر سفره نامطلوب به نظر میﺁمد به خوردن شام مشغول شد و از اخمی که فخرالزمان به چهره داشت ترجیح داد حرفی از اینکه چرا خورشید را به سر سفره صدا نمی کند به میان نیاورد.سیدزهرا لنگ لنگان خودش را از پله ها بالا کشید و به روی ایوان که رسید بدون اینکه حرفی بزند کنار خورشید روی تخت ایوان نشست و به ستاره های بی شمار ﺁسمان نظری انداخت اما کاملا" متوجه دلخوری خورشید از اتفاق ظهر نیز بود.بعد از گذشت دقایقی ﺁهسته گفت:نه نه...کج خلقی کار بدیه...باید به اتاق میرفتی و سر سفره شام میخوردی نه اینجا...برای دختر خوبی مثل تو بده...ﺁخه نه نه تو هر کاری بکنی ممکنه بعدها من رو مقصر بدونن...نذار پشت سرم حرفی بیاد.

خورشید بشقابش را نیمه تمام کنارش گذاشت و به صورت مهربان و پیر سیدزهرا چشم دوخت به طوریکه سیدزهرا بقیه حرفش را فراموش کرد! خورشید گفت:سیدزهرا...مامان فخری اگه دوست داشت من به اتاق برم صدام میکرد...پس وقتی صدام نکرده یعنی هنوز دلش نمی خواد من به اتاق برم.

سیدزهرا آهی کشید و دیگر حرفی نزد وقتی دید خورشید دیگر به خوردن بقیه غذایش تمایلی ندارد به اتاق مخصوص دخترها رفت و رخت خواب او را مهیا کرد.خورشید نیز دقایقی بعد ﺁماده خواب شده بود و این در حالی بود که فخرالزمان حتی برای لحظه ای هم نخواست او را ببیند!!! خورشید اگرچه به علت خواب طولانی در بعد از ظهر اصلا" خوابش نمیﺁمد اما ترجیح داد بی صدا در رختخوابش دراز بکشد ولی بی اختیار از گوشه چشمان زیبایش اشکها جاری گشته بودند...لحافش را تا بالای بینی کوچکش بالا کشیده بود و به سقف اتاق که در اثر روشنایی شب چراغ کمی روشن شده بود خیره ماند.به محض اینکه احساس کرد...........

لحافش را تا بالای بینی کوچکش بالا کشیده بود و به سقف اتاق که در اثر روشنایی شب چراغ کمی روشن شده بود خیره ماند.به محض اینکه احساس کرد مهتاب و ستاره قصد داخل شدن به اتاق را دارند چشمانش را بست و وانمود کرد که خواب است.ستاره و مهتاب وقتی داخل شدند با دیدن خورشید به گمان اینکه او واقعا" خواب است سعی کردند بی صدا در رخت خوابهایشان که سیدزهرا ﺁنها را نیز ﺁماده کرده بود دراز بکشند.ستاره بعد از دقایقی با صدایی ﺁرام گفت:امروز بعد از اون کتکی که خورده چقدر می خوابه؟

مهتاب پشتش را به ستاره کرد و با صدای بغض داری گفت:اگه اون کتک رو من و تو خورده بودیم که الان مرده بودیم...طفلکی نمی دونم چطور تحمل ﺁورد؟!!

ستاره روبان گره خورده به موهایش را باز کرد و دستی لای موهای موج دار و مشکی اش کرد و گفت:غروبی که بیدار شد صورتش رو که نگاه کردم جای انگشتای مامان فخری را روی صورتش دیدم...خیلی دلم...

مهتاب به میان حرف ستاره ﺁمد و با همان صدای بغض دار گفت:بسه دیگه اینقدر حرف نزن بگیر بخواب.

ستاره ادامه اد:اما خیلی لجبازه...دیدی برای شام به اتاق نیومد...حتی شهابم به نظر می اومد از نبودن اون سر سفره ناراحته...

مهتاب دوباره گفت:بسه...گفتم بگیر بخواب.

ستاره خنده ریزی کرد و گفت:مهتاب من فکر می کنم خورشید مثل خود مامان فخری لجبازه...

مهتاب سر جایش نشست و با تحکم به ستاره گفت:ستاره خفه شو...ممکنه خورشید بیدار باشه...میدونی این حرفای تو ممکنه چقدر اعصاب این بچه رو خورد کنه...

ستاره پشتش را به مهتاب کرد و پتویش را رویش کشید و گفت:برو بابا خورشید الان هفت پادشاه رو هم به خواب دیده.

دیگر حرفی میان ﺁنها رد و بدل نشد و مهتاب هم سر جایش دوباره دراز کشید.ستاره خیلی زود به خواب رفت اما مهتاب همچنان بیدار بود و وقتی همه جا ساکت شد صدای هق هق خورشید که سرش را به زیر لحافش کرده بود توجه اش را به خود جلب کرد! به ﺁهستگی از جایش بلند شد.خواست لحاف روی سر خورشید را کنار بزند اما دستان کوچک خورشید لحاف را محکم چسبیده بودند و مانع این کار مهتاب می شدند...مهتاب اصراری در کنار زدن لحاف نکرد ولی سرش را کنار سر خورشید روی بالشت گذاشت و به همراه هق هق های خورشید او نیز به ﺁهستگی اشک ریخت و ساعتی بعد صدای گریه خورشید قطع شد.مهتاب وقتی مطمئن شد او به خواب رفته ﺁرام لحاف را از روی صورتش کنار زد و بوسه ای بر گونه های نمناک او گذاشت سپس به رخت خواب خودش برگشت و دقایقی بعد او نیز به خواب رفت.

****************************

**************

ماندانا به ساعتش نگاهی کرد8:40را نشان میداد.یادداشتها را جمعﺁوری کرد و روی میز وسط اتاق گذاشت سپس خودش را ﺁماده کرد تا برای صرف شام به همراه ونداد به بیرون برود.راس ساعت9:30ونداد به دنبال ماندانا ﺁمد و با هم برای شام به یکی از بهترین رستورانهای شیراز رفتند و بعد از شام نیز تا دیر وقت با یکدیگر در خیابانها قدم زدند.مدتها بود که این کار را نکرده بودند و ﺁن شب هر دو از اینکه چند ساعتی در کنار یکدیگر قدم زدند بسیار لذت بردند.ساعت تقریبا"دو نیمه شب بود که ونداد ماندانا را جلوی ساختمان پیاده کرد.ذره ذره وجودش در طلب ماندانا به غوغا در ﺁمده بودند و حالا که دیگر نسبت به دلیل بی تفاوتی های اخیر ماندانا اطلاع کافی به دست ﺁورده بود و دیگر ﺁن را تهدیدی بر روابط خودشان نمی دید بیش از گذشته عاشقانه به چشمهای ماندانا نگاه میکرد چرا که مطمئن بود ماندانا واقعا" فقط و فقط به او تعلق دارد و خودش نیز بار دیگر شعله های عشق را در چشمان زیبای نامزدش به وضوح میدید و همین برایش بزرگترین دلگرمی بود...با قولهایی که از ماندانا گرفته بود میدانست دیگر با اینکه صاحب همیشگی ماندانا بشود فاصله چندانی ندارد.با بیشترین حالات احساسی که در خود سراغ داشت همه وجودش ﺁکنده از عشق و امیدواری گشته بود...از ماندانا خداحافظی کرد و در پایان یادﺁوری کرد که فردا به تهران باز خواهد گشت تا بیش از این وقت ماندانا را هم نگیرد و او با فرصت بیشتری به مطالعه اش برسد تا هر چه سریعتر از قید و بند معماهایی که برایش ایجاد شده رهایی یابد.ماندانا نیز با قلبی مالامال از عشق با او خداحافظی کرد و هر ﺁنچه لازم بود برای ایجاد اطمینان و اعتماد کامل و کافی به ونداد دریغ نکرد.بعد از خداحافظی وقتی به سوئیتش وارد شد ﺁنقدر خسته بود که دیگر رمقی در خود سراغ نداشت که به ادامه مطالعه مطالب بپردازد.خیلی سریع برای خواب ﺁماده شد.صبح نیز کمی دیر به سر کار رسید و تلفنی با ونداد که در فرودگاه بود خداحافظی مجددی کرد.تمام فکرش در زمان برگشت از نیروگاه معطوف به این شده بود که ادامه یادداشتها را بخواند...بیشتر عجله داشت تا زمان بلوغ و جوانی مادربزرگ را مورد مطالعه قرار بدهد اما دلش راضی نمیشد تا مطالب را سرسری از دید بگذراند زیرا که اعتقاد داشت خیلی وقایع که در جوانی برای مادربزرگ پیش خواهند ﺁمد شاید سر منشا ﺁنها از وقایع دوران کودکی او باشند.بعد از اینکه به منزلش رسید دقایقی استراحت کرد و بار دیگر مشغول مطالعه ادامه ماجرا گشت.

***********************

*****************

دو هفته پس از این اتفاق ابراهیم خان به منزل بازگشت.در طول این دو هفته نه تنها اوضاع به روال عادی خود برنگشته بود;فخرالزمان نیز هیچ اصراری و یا حرفی مبنی بر نبودن خورشید در جمع و یا ندیدن او ابراز نمی کرد!!! گویی اصلا" چنین فرزندی ندارد!!!در تمام این اوقات حاجیه خانم و سیدزهرا حتی سلطنت بانو که دو روزی را مهمان فخرالزمان بود سعی کرده بودند به بهانه های مختلف فخرالزمان را از ادامه این رفتارش با خورشید منصرف کنند لیکن فخرالزمان نه تنها دست بردار نبود بلکه اصرار نیز بر ندیدن خورشید داشت گویی به راستی با ندیدن خورشید عقده ها و کینه های خودش را در رابطه با بی مهری ابراهیم خان نسبت به شهاب بهتر می توانست کنترل کند! وقتی ابراهیم خان از ماموریت خود به منزل بازگشت مثل همیشه قضایای داخلی منزل را به خود ﺁنها واگذار کرد اما در رابطه با خورشید وقتی به هنگام صرف ناهار او را در سر سفره حاضر ندید و سراغش را گرفت فخرالزمان با مکر زنانه خاصی موضوع را اینگونه جلوه داد که خود خورشید پس از اینکه به علت یک عمل ناپسند مورد تنبیه قرار گرفته دیگر تمایلی به ﺁمدن در کنار جمع خانواده را نداشته و هر قدر هم در این خصوص به او اصرار کرده اند او از خود لجاجت بیشتری را نمایش داده است به همین خاطر فخرالزمان تشخیص داده که خورشید را فعلا" به حال خودش بگذارد تا سر عقل بیاید و حداقل دست از لجاجت بردارد اما مهتاب و ستاره کاملا" میدانستند ﺁنچه که مادرشان برای پدرشان مطرح کرده است مغایرت شدیدی با واقعیت دارد لیکن جرات ابراز هیچگونه حقیقتی را در خود سراغ نداشتند.ﺁن روز نیز خورشید ناهارش را در تنهایی خورد.بعد از ناهار وقتی ابراهیم خان می خواست به اتاق مخصوص خودش جهت استراحت برود برای لحظه ای جلوی درب اتاق دخترانش توقف کرد...میدانست خورشید در ﺁن اتاق است...دلش برای او تنگ شده بود اما با توجه به گفته های فخرالزمان احساس میکرد نباید بیش از این او را مورد توجه قرار بدهد...اما دلش نیز راضی نمی شد.ضربات ملایمی به درب کوبید و با صدایی که برای خورشید کاملا" قابل شنیدن باشد گفت:خورشید...بیا به اتاق من.

و دیگر معطل نکرد...ایوان را طی کرد و به اتاق خودش وارد گشت...متکاهای مخمل قرمز با روکشی سفید و تمیز که به روی ملحفه تمیز پهن شده به روی زمین انتظار ابراهیم خان را میکشیدند تا خستگی او را بعد از مدتی نسبتا" طولانی از تنش به در کنند.روی ملحفه دراز کشید و یک دستش را زیر سرش قرار داد هنوز کاملا" مهیای استراحت نگشته بود که ضربه های ملایم و کوتاهی به درب خورد.ابراهیم خان میدانست که کسی به غیر از خورشید پشت درب نیست! با صدایی ملایم اما خسته گفت:بیا توو.

خورشید با کمی سختی درب محکم و چوبی اتاق پدرش را هل داد و سپس وارد گشت.پیراهن زیبایی به رنگ ﺁبی ﺁسمانی به تنش بود که سپیدی صورتش و سرخی خدادادی گونه هایش را بیش از پیش به نمایش گذاشته بود...موهای مشکی و لختش ﺁرایش کودکانه و قشنگی به خود گرفته بود که کاملا" نشان میداد به دست مهتاب این کار صورت گرفته است...نیمی از موهایش به دورش ریخته شده بود و باقی موهایش در پشت سر با نوار پارچه ایی ساتن به رنگ ﺁبی ﺁسمانی بسته شده بود...چشمهای درشت و مشکی اش با ﺁن مژه های بلند و ابروان کشیده از او یک چهره خواستنی ساخته بود که دل هر بیننده ای را به راحتی می ربود...لبهای کوچک و قرمزش حالا به علت ترس از پدر کوچکتر از معمول به نظر میرسید;گویی خورشید با فشار دادن لبهایش به روی یکدیگر قصد غلبه بر ترسش را داشت! ابراهیم خان با دیدن فرزند مورد علاقه اش به حالت نیمه نشسته در حالیکه هنوز یک دستش را تکیه بدنش قرار داده بود در جای خودش قرار گرفت;دست دیگرش را به سوی خورشید دراز کرد و گفت:بیا نزدیک...

خورشید به ﺁهستگی نزدیک پدر شد و تقریبا" در ﺁغوش او روی ملحفه ای که نشسته بود قرار گرفت.ابراهیم خان به علت جثه و اندام درشتی که داشت به راحتی با یک دستش تمام اندام کوچک و کودکانه خورشید را در ﺁغوش قدرتمند پدرانه خود می گرفت.در ابتدا بوسه ای بر پیشانی او گذاشت و سپس بدون اینکه سوالی از او بکند به ﺁرامی او را به علت کاری که حتی نمی دانست چه بوده و واقعیت ماجرا حول چه موضوعی بوده مورد باز خواست و نصیحت قرار داد!!! اصولا" ابراهیم خان بلد هم نبود ﺁنچه که مقتضای سنی و دوران کودکی خورشید است را بیان کند...فقط لحظاتی به خودش ﺁمد...احساس کرد نصایحش برای خورشید سنگین هستند اما چشمان نافذ و دقیق خورشید که به روی چهره پدر ثابت مانده بود باعث شد ابراهیم خان بی توجه به حال و هوای کودکی خورشید حرفهایش را تا پایان ادامه بدهد ولی در پایان وقتی به خورشید گفت که باید دست از لجاجت بردارد چون دختر خوبی مثل او نباید لجبازی کند;در کمال تعجب از لبان کوچک خورشید این جمله را شنید:بابا جان...اجازه بدید تا وقتی دختر خوبی نشدم جلوی چشم مامان فخری نیام...اما این قول رو میدم که دیگه باعث عصبانیت مامان فخری نشم.

ابراهیم خان که گفتن این جملات را از دهان فرزند چهار ساله اش بسیار عجیب و بعید میدانست تنها لبخندی به لب ﺁورد و دوباره بوسه ای بر پیشانی او گذاشت ولی از او قول گرفت تا در امر خوب شدن عجله داشته باشد چون می خواهد او را همیشه وقتی در خانه هست سر سفره کنار بقیه ببیند سپس به ﺁرامی خورشید را از ﺁغوش خود دور ساخت و با گفتن این مطلب که می خواهد کمی استراحت کند خورشید را متوجه بر ترک اتاق کرد.خورشید هم بدون گفتن کلامی اضافه تنها با بوسه ای کودکانه به صورت پدرش به ﺁهستگی از اتاق خارج شد.ابراهیم خان این بار بیشتر از دو روز در منزل نتوانست بماند چرا که ماموریت نظامی دیگری به او واگذار شد که از نظر دولت جدید بسیار مهم و حیاتی بود.او ماموریت یافته بود که به همراه گروهی نظامی و سرباز جهت سرکوبی اقبال سلطنه ماکویی که فرمانده قشون ﺁذربایجان بود به ﺁنجا برود.پس از دو روز صبح هنگامی که منزل را ترک میکرد فرزندانش همگی در خواب بودند و در بین چهار فرزندش پیش چشمان ﺁتش گرفته از کینه فخرالزمان تنها بالای سر خورشید رفت و برای لحظاتی به صورت معصوم و کودکانه او چشم دوخت اما دیگر حرکتی حتی تلاشی برای بوسیدن فرزندش در خواب نیز نکرد...اصولا" ابراهیم خان از اینگونه ابراز علاقه ها عاری بود ولی با تمام خشکی اخلاقی او گاهی خورشید از همان اندک محبت او نیز بهره مند میگشت.وقتی ابراهیم خان از اتاق دخترانش بیرون ﺁمد سیدمهدی و حاجیه خانم نیز با سینی ﺁب و قرﺁن ﺁماده ایستاده بودند تا ابراهیم خان را راهی ماموریتی دوباره کنند.فخرالزمان نتوانست حرف دلش را در قفس سینه حبس کند...سعی کرد با ناز و التماسی زنانه در حالیکه جلوی راه ابراهیم خان را نیز سد کرده بود گفت:نمی خواید قبل از رفتن به اتاق شهاب هم سری بزنید...اون در نبودن شما خیلی دلتنگتر از بقیه اس...وجود شما برای اون در این سن و سال کاملا" لازم و ضروریه...

ابراهیم خان به روی صندلی که در ایوان قرار داشت نشست و گویی اصلا" این جملات را از فخرالزمان نشنیده باشد شروع کرد به پاک کردن گرد و خاک کمی که به روی پوتینهای واکس خورده اش بود و همانطور که با دستمالی محکم به روی پوتینها می کوبید گفت:خانم...کمتر به خورشید سخت بگیرید...بچه اس...در ضمن سعی کنید در نبودن من شهاب رو با اخلاق مردونه بیشتر ﺁشنا کنید...در این دو روزی که منزل بودم با اینکه12سالشه اما دائم در پی بازیگوشی و ﺁزار دیگران دیدمش...

فخرالزمان دستمالی که ابراهیم خان به سمتش گرفته بود را از او گرفته و به حاجیه خانم داد سپس با غیضی ﺁشکار گفت:12سال که سن مردونگی نیست...در ثانی بذارید فعلا" بازیش رو بکنه...به موقع خودش می فهمه که باید دست از شیطنت برداره...اما خودش همیشه نبودن شما رو بیشتر بهانه کارهاش قرار میده...

ابراهیم خان سر پا ایستاد و نگاهی عمیق و متفکر به صورت فخرالزمان که در دوره خود از زنان زیبا به شمار میرفت انداخت...ابراهیم خان از اینکه می فهمید او نسبت به شهاب حساسیت های بی موردی دارد و به جای درست تربیت کردن او تنها کارهای خطای او را در جستجوی توجیه است و سعی دارد به روی اعمال او سرپوش بگذارد سخت نگران میشد...اما در جایی که به واقع خودش در منزل حضور نداشت تنها امیدوار بود که در ﺁینده فخرالزمان با روش تربیتی که برای شهاب ترتیب داده بود باعث سرخوردگی خانواده و شهاب نگردد!!! ﺁفتاب هنوز به طور کامل ﺁسمان را نور افشان نکرده بود که ابراهیم خان از زیر قرﺁن رد شد و به همراه سیدمهدی منزل را ترک کرد.این ماموریت برای ابراهیم خان یکی از موفقیت ﺁمیزترین ماموریتهایش به شمار می رفت و او همه این موفقیتها و پیشرفتهای شغلیش را در اعماق وجود خود از خوش قدمی خورشید میدانست چرا که کلیه پیشرفتهای کاری و نظامی ابراهیم خان دقیقا" پس از به دنیا ﺁمدن خورشید اتفاق افتاده بود.................

ادامه دارد...پایان قسمت22

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 11/10/1389 - 12:44 - 0 تشکر 269556

رمان((خورشید))قسمت22 - شادی داودی
ستاره از پشت مهتاب;دست خورشید را گرفت و او را که هنوز مات و مبهوت به فخرالزمان چشم دوخته بود به سمت درب اتاق کشاند! صدای جیغ و فریادهای فخرالزمان که همچنان صاعقه وار بر سر خورشید می بارید تمام عمارت را پر کرد:بیاید این چشم سفید رو از جلوی چشمم دور کنید...حق غذا خوردن نداره...اصلا" از این به بعد حق نداره جلوی چشم من بیاد...

سیدزهرا هراسان و حاجیه خانم در حالیکه دستهای ﺁغشته به روغن خود را بالا نگه داشته بود تا به لباسهایش کشیده نشود دوان دوان خود را از مطبخ به ایوان و سپس جلوی درب اتاق رسانده بودند که ستاره درب را باز کرد و با عجله خورشید را با خود به بیرون اتاق ﺁورد.سیدزهرا با دیدن صورت به شدت سرخ شده خورشید مطمئن بود که فخرالزمان به صورت او کشیده زده است...اما عجیب این بود که خورشید کلامی حرف نمی زد حتی اشکی هم به چشم نداشت.وقتی سیدزهرا ﺁغوشش را گشود او در سکوتی تلخ خودش را در میان ﺁغوش سیدزهرا قرار داد و سرش را روی شانه او گذاشت و با صدایی ﺁرام گفت:می خوام به اتاق خودمون برم....

سیدزهرا بدون اینکه حرفی بزند خورشید را در ﺁغوش گرفت و به اتاقشان برد;ستاره نیز به همان اتاقی که مادرش و مهتاب در ﺁن بودند برگشت.مهتاب هنوز بغض داشت اما جرات گریه نداشت.ستاره و مهتاب در گوشه ای نشستند و به حاجیه خانم در حینی که سفره را بار دیگر مرتب میکرد و دائم فخرالزمان را به ﺁرامش و بخشش دلداری میداد نگاه میکردند.شهاب بالاخره از راه رسید و وقتی وارد اتاق شد و وضع اتاق را ﺁنگونه دید به تمسخرگفت:چه معرکه ای در این اتاق بوده....

و بعد بدون توجه به جو حاکم در اتاق کنار سفره نشست و با همان دستهای نشسته و لباس مدرسه ای که هنوز به تن داشت بشقابش را از برنج پر کرده و از بشقاب خورشتی که در سمت دیگر سفره بود برای خودش خورشت اضافه کرد و به طرزی بسیار بی نزاکت شروع به خوردن غذا نمود! سفره که از وضعیت قبل خارج شد با اشاره فخرالزمان مهتاب و ستاره نیز به سر سفره ﺁمده و ناهار خود را خوردند...اما بی میلی به غذا از شیوه غذا خوردن هر دو کاملا" مشهود بود! وقتی غذایشان را تمام کردند شهاب دقایقی بود که در کنار سفره به خواب رفته بود.فخرالزمان از صدیقه خواسته بود برایش چای بیاورد دخترها نیز به بهانه انجام تکالیفشان اتاق را ترک کردند.وقتی به اتاق مخصوصشان رفتند خورشید به روی پاهای سیدزهرا خوابیده بود و بشقاب غذایی را که حاجیه خانم پنهانی برای خورشید به اتاق ﺁورده بود نیز دست نخورده کنار دیوار مانده بود! مهتاب نگاهی به صورت خورشید که همچنان جای انگشتان فخرالزمان روی پوست سفید و لطیفش به نمایش مانده بود انداخت و به سیدزهرا گفت:چرا ناهارش رو ندادید؟

سیدزهرا اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت:هر کاری کردم نخورد...گفت می خواد بخوابه.

ستاره با صدایی ﺁرام به طوریکه خورشید بیدار نشود گفت:طفلکی کشیده های بدی خورد...من که نمی دونم مگه ریختن یک ظرف خورشت توی سفره چقدر اهمیت داره...منم به جای خورشید بودم گرسنگی و تشنگی رو از یاد میبردم.

مهتاب برگشت و وسایل مدرسه اش را برداشت و کنار اتاق خودش را مشغول کرد اما از نفسهای گاه و بیگاهی که خورشید با صدای بلند در خواب میکشید کاملا" متوجه بغض نهفته در گلوی خواهر کوچکش شده بود.ستاره نیز در کنار اتاق به خواب رفت.ﺁن روز خورشید تا غروب از خواب بیدار نشد هر بار که مهتاب یا ستاره او را از خواب بیدار میکردند او در دوباره خوابیدن اصرار میکرد و بعد از دقایقی بار دیگر به خواب میرفت.سیدزهرا نیز چندین بار خورشید را برای بیدار شدن صدا کرد اما وقتی اصرار خورشید را در خوابیدن دید بهتر دانست که بیش از این مانع خواب او نشود.همه غافل از جریحه دار شدن شخصیت درونی خورشید بودند و فکر میکردند اتفاق امروز ظهر به زودی از خاطر خورشید به علت اقتضای سنیش پاک خواهد شد و حتی فخرالزمان نیز بعد از گذشت چند ساعتی عصبانیت خود را فراموش خواهدکرد...ولی هیچکس فکر این را نمی کرد که برخورد امروز فخرالزمان با خورشید سبب دوری گزیدن خورشید از خیلی چیزها خواهد گشت! شب هنگام شام خورشید به اتاق نیامد و ترجیح داد شامش را در تنهایی و ایوان صرف کند! هنگام خوردن شام فخرالزمان هیچ سراغی از خورشید نگرفت گویا با ندیدن او ﺁرامش خود را بهتر می توانست حفظ کند!!! مهتاب و ستاره از این پیش ﺁمد دلخور بودند ولی جرات اعتراض و یا ابراز عقیده ای را نداشتند! شهاب که مثل همیشه دیرتر از بقیه خودش را برای شام میرساند وقتی خورشید را در تنهایی مشغول خوردن شام ﺁنهم در ایوان دید با تعجب به سمت خورشید رفت و کنار او روی تخت ایوان نشست.سرش را خم کرد و به صورت اخمﺁلود خورشید نگاهی انداخت و پرسید:چرا اینجا نشستی؟بیا بریم داخل اتاق سر سفره غذا بخور...

خورشید بدون اینکه به صورت شهاب نگاه کند با همان صدای همیشه ﺁرام خودش گفت:مامان فخری دوست نداره من رو ببینه.

شهاب از تعجب چشمانش گرد شد و ابروهایش بالا رفت سپس با خنده و شوخی سرش را نزدیک گوش خورشید برد و با صدایی ﺁهسته گفت:مامان فخری خوشگلتر از خودش رو نمی تونه ببینه.

و بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.اما هیچ لبخند و یا حتی ابراز احساسی از خورشید به چشم نیامد! شهاب خنده اش را قطع کرد و فقط به صورت زیبای خواهرش خیره ماند.تا کنون جذابیت صورت خورشید را اینگونه احساس نکرده بود! برای لحظه ای سن و سال خورشید را فراموش کرده بود و او که تا ﺁن زمان برای انجام هیچ کاری از کسی اجازه نگرفته بود برای عوض کردن اوضاع و احساس خورشید;دستش را به سمت بشقاب روی پای خورشید برد و ﺁهسته گفت:اجازه میدی یکی از گوشتهای خورشتت رو بردارم؟

خورشید اصلا" به شهاب نگاه نمی کرد بلکه به عکس رقصان ماه در حوض خیره مانده بود;در ضمن به ﺁرامی غذایش را نیز می خورد.ﺁنقدر با متانت این کار را میکرد که شهاب برای لحظاتی محو نیمرخ زیبا و ملیح خورشید گشته بود که صدای روح نواز خورشید به گوشش ﺁمد:نه...اجازه نمی دم با دستای نشسته به غذای من دست بزنی...اگه این کار رو بکنی دیگه شام نمی خورم.

شهاب به ﺁهستگی دستش را عقب کشید و ﺁهسته از کنار خورشید بلند شد.وقتی سر پا ایستاد و از بالای سر به خورشید نگاه میکرد رقص نور چراغ گردسوزی که در کنارش بود به روی موهای مشکی و صاف خورشید تماشایی به نظر میرسید.دو قدم به عقب رفت و هنگامی که می خواست داخل اتاق بشود گفت:خورشید مواظب چراغ باش...

خورشید هنوز4سالش تمام نشده بود پس نگرانی شهاب12ساله که حکم برادر بزرگ او را داشت امری به جا مینمود.اما خورشید جوابی به شهاب نداد.صدای سیدزهرا به گوش شهاب رسید او در حالیکه از مطبخ خارج و لنگ لنگان به خورشید نزدیک میشدگفت:من مواظبش هستم ﺁقا زاده...شما تشریف ببرید شامتون رو بخورید.

شهاب دیگر حرفی نزد و وارد اتاق شد و در جوی که برایش نا ﺁشنا و تقریبا" با نبودن خورشید بر سر سفره نامطلوب به نظر میﺁمد به خوردن شام مشغول شد و از اخمی که فخرالزمان به چهره داشت ترجیح داد حرفی از اینکه چرا خورشید را به سر سفره صدا نمی کند به میان نیاورد.سیدزهرا لنگ لنگان خودش را از پله ها بالا کشید و به روی ایوان که رسید بدون اینکه حرفی بزند کنار خورشید روی تخت ایوان نشست و به ستاره های بی شمار ﺁسمان نظری انداخت اما کاملا" متوجه دلخوری خورشید از اتفاق ظهر نیز بود.بعد از گذشت دقایقی ﺁهسته گفت:نه نه...کج خلقی کار بدیه...باید به اتاق میرفتی و سر سفره شام میخوردی نه اینجا...برای دختر خوبی مثل تو بده...ﺁخه نه نه تو هر کاری بکنی ممکنه بعدها من رو مقصر بدونن...نذار پشت سرم حرفی بیاد.

خورشید بشقابش را نیمه تمام کنارش گذاشت و به صورت مهربان و پیر سیدزهرا چشم دوخت به طوریکه سیدزهرا بقیه حرفش را فراموش کرد! خورشید گفت:سیدزهرا...مامان فخری اگه دوست داشت من به اتاق برم صدام میکرد...پس وقتی صدام نکرده یعنی هنوز دلش نمی خواد من به اتاق برم.

سیدزهرا آهی کشید و دیگر حرفی نزد وقتی دید خورشید دیگر به خوردن بقیه غذایش تمایلی ندارد به اتاق مخصوص دخترها رفت و رخت خواب او را مهیا کرد.خورشید نیز دقایقی بعد ﺁماده خواب شده بود و این در حالی بود که فخرالزمان حتی برای لحظه ای هم نخواست او را ببیند!!! خورشید اگرچه به علت خواب طولانی در بعد از ظهر اصلا" خوابش نمیﺁمد اما ترجیح داد بی صدا در رختخوابش دراز بکشد ولی بی اختیار از گوشه چشمان زیبایش اشکها جاری گشته بودند...لحافش را تا بالای بینی کوچکش بالا کشیده بود و به سقف اتاق که در اثر روشنایی شب چراغ کمی روشن شده بود خیره ماند.به محض اینکه احساس کرد...........

لحافش را تا بالای بینی کوچکش بالا کشیده بود و به سقف اتاق که در اثر روشنایی شب چراغ کمی روشن شده بود خیره ماند.به محض اینکه احساس کرد مهتاب و ستاره قصد داخل شدن به اتاق را دارند چشمانش را بست و وانمود کرد که خواب است.ستاره و مهتاب وقتی داخل شدند با دیدن خورشید به گمان اینکه او واقعا" خواب است سعی کردند بی صدا در رخت خوابهایشان که سیدزهرا ﺁنها را نیز ﺁماده کرده بود دراز بکشند.ستاره بعد از دقایقی با صدایی ﺁرام گفت:امروز بعد از اون کتکی که خورده چقدر می خوابه؟

مهتاب پشتش را به ستاره کرد و با صدای بغض داری گفت:اگه اون کتک رو من و تو خورده بودیم که الان مرده بودیم...طفلکی نمی دونم چطور تحمل ﺁورد؟!!

ستاره روبان گره خورده به موهایش را باز کرد و دستی لای موهای موج دار و مشکی اش کرد و گفت:غروبی که بیدار شد صورتش رو که نگاه کردم جای انگشتای مامان فخری را روی صورتش دیدم...خیلی دلم...

مهتاب به میان حرف ستاره ﺁمد و با همان صدای بغض دار گفت:بسه دیگه اینقدر حرف نزن بگیر بخواب.

ستاره ادامه اد:اما خیلی لجبازه...دیدی برای شام به اتاق نیومد...حتی شهابم به نظر می اومد از نبودن اون سر سفره ناراحته...

مهتاب دوباره گفت:بسه...گفتم بگیر بخواب.

ستاره خنده ریزی کرد و گفت:مهتاب من فکر می کنم خورشید مثل خود مامان فخری لجبازه...

مهتاب سر جایش نشست و با تحکم به ستاره گفت:ستاره خفه شو...ممکنه خورشید بیدار باشه...میدونی این حرفای تو ممکنه چقدر اعصاب این بچه رو خورد کنه...

ستاره پشتش را به مهتاب کرد و پتویش را رویش کشید و گفت:برو بابا خورشید الان هفت پادشاه رو هم به خواب دیده.

دیگر حرفی میان ﺁنها رد و بدل نشد و مهتاب هم سر جایش دوباره دراز کشید.ستاره خیلی زود به خواب رفت اما مهتاب همچنان بیدار بود و وقتی همه جا ساکت شد صدای هق هق خورشید که سرش را به زیر لحافش کرده بود توجه اش را به خود جلب کرد! به ﺁهستگی از جایش بلند شد.خواست لحاف روی سر خورشید را کنار بزند اما دستان کوچک خورشید لحاف را محکم چسبیده بودند و مانع این کار مهتاب می شدند...مهتاب اصراری در کنار زدن لحاف نکرد ولی سرش را کنار سر خورشید روی بالشت گذاشت و به همراه هق هق های خورشید او نیز به ﺁهستگی اشک ریخت و ساعتی بعد صدای گریه خورشید قطع شد.مهتاب وقتی مطمئن شد او به خواب رفته ﺁرام لحاف را از روی صورتش کنار زد و بوسه ای بر گونه های نمناک او گذاشت سپس به رخت خواب خودش برگشت و دقایقی بعد او نیز به خواب رفت.

****************************

**************

ماندانا به ساعتش نگاهی کرد8:40را نشان میداد.یادداشتها را جمعﺁوری کرد و روی میز وسط اتاق گذاشت سپس خودش را ﺁماده کرد تا برای صرف شام به همراه ونداد به بیرون برود.راس ساعت9:30ونداد به دنبال ماندانا ﺁمد و با هم برای شام به یکی از بهترین رستورانهای شیراز رفتند و بعد از شام نیز تا دیر وقت با یکدیگر در خیابانها قدم زدند.مدتها بود که این کار را نکرده بودند و ﺁن شب هر دو از اینکه چند ساعتی در کنار یکدیگر قدم زدند بسیار لذت بردند.ساعت تقریبا"دو نیمه شب بود که ونداد ماندانا را جلوی ساختمان پیاده کرد.ذره ذره وجودش در طلب ماندانا به غوغا در ﺁمده بودند و حالا که دیگر نسبت به دلیل بی تفاوتی های اخیر ماندانا اطلاع کافی به دست ﺁورده بود و دیگر ﺁن را تهدیدی بر روابط خودشان نمی دید بیش از گذشته عاشقانه به چشمهای ماندانا نگاه میکرد چرا که مطمئن بود ماندانا واقعا" فقط و فقط به او تعلق دارد و خودش نیز بار دیگر شعله های عشق را در چشمان زیبای نامزدش به وضوح میدید و همین برایش بزرگترین دلگرمی بود...با قولهایی که از ماندانا گرفته بود میدانست دیگر با اینکه صاحب همیشگی ماندانا بشود فاصله چندانی ندارد.با بیشترین حالات احساسی که در خود سراغ داشت همه وجودش ﺁکنده از عشق و امیدواری گشته بود...از ماندانا خداحافظی کرد و در پایان یادﺁوری کرد که فردا به تهران باز خواهد گشت تا بیش از این وقت ماندانا را هم نگیرد و او با فرصت بیشتری به مطالعه اش برسد تا هر چه سریعتر از قید و بند معماهایی که برایش ایجاد شده رهایی یابد.ماندانا نیز با قلبی مالامال از عشق با او خداحافظی کرد و هر ﺁنچه لازم بود برای ایجاد اطمینان و اعتماد کامل و کافی به ونداد دریغ نکرد.بعد از خداحافظی وقتی به سوئیتش وارد شد ﺁنقدر خسته بود که دیگر رمقی در خود سراغ نداشت که به ادامه مطالعه مطالب بپردازد.خیلی سریع برای خواب ﺁماده شد.صبح نیز کمی دیر به سر کار رسید و تلفنی با ونداد که در فرودگاه بود خداحافظی مجددی کرد.تمام فکرش در زمان برگشت از نیروگاه معطوف به این شده بود که ادامه یادداشتها را بخواند...بیشتر عجله داشت تا زمان بلوغ و جوانی مادربزرگ را مورد مطالعه قرار بدهد اما دلش راضی نمیشد تا مطالب را سرسری از دید بگذراند زیرا که اعتقاد داشت خیلی وقایع که در جوانی برای مادربزرگ پیش خواهند ﺁمد شاید سر منشا ﺁنها از وقایع دوران کودکی او باشند.بعد از اینکه به منزلش رسید دقایقی استراحت کرد و بار دیگر مشغول مطالعه ادامه ماجرا گشت.

***********************

*****************

دو هفته پس از این اتفاق ابراهیم خان به منزل بازگشت.در طول این دو هفته نه تنها اوضاع به روال عادی خود برنگشته بود;فخرالزمان نیز هیچ اصراری و یا حرفی مبنی بر نبودن خورشید در جمع و یا ندیدن او ابراز نمی کرد!!! گویی اصلا" چنین فرزندی ندارد!!!در تمام این اوقات حاجیه خانم و سیدزهرا حتی سلطنت بانو که دو روزی را مهمان فخرالزمان بود سعی کرده بودند به بهانه های مختلف فخرالزمان را از ادامه این رفتارش با خورشید منصرف کنند لیکن فخرالزمان نه تنها دست بردار نبود بلکه اصرار نیز بر ندیدن خورشید داشت گویی به راستی با ندیدن خورشید عقده ها و کینه های خودش را در رابطه با بی مهری ابراهیم خان نسبت به شهاب بهتر می توانست کنترل کند! وقتی ابراهیم خان از ماموریت خود به منزل بازگشت مثل همیشه قضایای داخلی منزل را به خود ﺁنها واگذار کرد اما در رابطه با خورشید وقتی به هنگام صرف ناهار او را در سر سفره حاضر ندید و سراغش را گرفت فخرالزمان با مکر زنانه خاصی موضوع را اینگونه جلوه داد که خود خورشید پس از اینکه به علت یک عمل ناپسند مورد تنبیه قرار گرفته دیگر تمایلی به ﺁمدن در کنار جمع خانواده را نداشته و هر قدر هم در این خصوص به او اصرار کرده اند او از خود لجاجت بیشتری را نمایش داده است به همین خاطر فخرالزمان تشخیص داده که خورشید را فعلا" به حال خودش بگذارد تا سر عقل بیاید و حداقل دست از لجاجت بردارد اما مهتاب و ستاره کاملا" میدانستند ﺁنچه که مادرشان برای پدرشان مطرح کرده است مغایرت شدیدی با واقعیت دارد لیکن جرات ابراز هیچگونه حقیقتی را در خود سراغ نداشتند.ﺁن روز نیز خورشید ناهارش را در تنهایی خورد.بعد از ناهار وقتی ابراهیم خان می خواست به اتاق مخصوص خودش جهت استراحت برود برای لحظه ای جلوی درب اتاق دخترانش توقف کرد...میدانست خورشید در ﺁن اتاق است...دلش برای او تنگ شده بود اما با توجه به گفته های فخرالزمان احساس میکرد نباید بیش از این او را مورد توجه قرار بدهد...اما دلش نیز راضی نمی شد.ضربات ملایمی به درب کوبید و با صدایی که برای خورشید کاملا" قابل شنیدن باشد گفت:خورشید...بیا به اتاق من.

و دیگر معطل نکرد...ایوان را طی کرد و به اتاق خودش وارد گشت...متکاهای مخمل قرمز با روکشی سفید و تمیز که به روی ملحفه تمیز پهن شده به روی زمین انتظار ابراهیم خان را میکشیدند تا خستگی او را بعد از مدتی نسبتا" طولانی از تنش به در کنند.روی ملحفه دراز کشید و یک دستش را زیر سرش قرار داد هنوز کاملا" مهیای استراحت نگشته بود که ضربه های ملایم و کوتاهی به درب خورد.ابراهیم خان میدانست که کسی به غیر از خورشید پشت درب نیست! با صدایی ملایم اما خسته گفت:بیا توو.

خورشید با کمی سختی درب محکم و چوبی اتاق پدرش را هل داد و سپس وارد گشت.پیراهن زیبایی به رنگ ﺁبی ﺁسمانی به تنش بود که سپیدی صورتش و سرخی خدادادی گونه هایش را بیش از پیش به نمایش گذاشته بود...موهای مشکی و لختش ﺁرایش کودکانه و قشنگی به خود گرفته بود که کاملا" نشان میداد به دست مهتاب این کار صورت گرفته است...نیمی از موهایش به دورش ریخته شده بود و باقی موهایش در پشت سر با نوار پارچه ایی ساتن به رنگ ﺁبی ﺁسمانی بسته شده بود...چشمهای درشت و مشکی اش با ﺁن مژه های بلند و ابروان کشیده از او یک چهره خواستنی ساخته بود که دل هر بیننده ای را به راحتی می ربود...لبهای کوچک و قرمزش حالا به علت ترس از پدر کوچکتر از معمول به نظر میرسید;گویی خورشید با فشار دادن لبهایش به روی یکدیگر قصد غلبه بر ترسش را داشت! ابراهیم خان با دیدن فرزند مورد علاقه اش به حالت نیمه نشسته در حالیکه هنوز یک دستش را تکیه بدنش قرار داده بود در جای خودش قرار گرفت;دست دیگرش را به سوی خورشید دراز کرد و گفت:بیا نزدیک...

خورشید به ﺁهستگی نزدیک پدر شد و تقریبا" در ﺁغوش او روی ملحفه ای که نشسته بود قرار گرفت.ابراهیم خان به علت جثه و اندام درشتی که داشت به راحتی با یک دستش تمام اندام کوچک و کودکانه خورشید را در ﺁغوش قدرتمند پدرانه خود می گرفت.در ابتدا بوسه ای بر پیشانی او گذاشت و سپس بدون اینکه سوالی از او بکند به ﺁرامی او را به علت کاری که حتی نمی دانست چه بوده و واقعیت ماجرا حول چه موضوعی بوده مورد باز خواست و نصیحت قرار داد!!! اصولا" ابراهیم خان بلد هم نبود ﺁنچه که مقتضای سنی و دوران کودکی خورشید است را بیان کند...فقط لحظاتی به خودش ﺁمد...احساس کرد نصایحش برای خورشید سنگین هستند اما چشمان نافذ و دقیق خورشید که به روی چهره پدر ثابت مانده بود باعث شد ابراهیم خان بی توجه به حال و هوای کودکی خورشید حرفهایش را تا پایان ادامه بدهد ولی در پایان وقتی به خورشید گفت که باید دست از لجاجت بردارد چون دختر خوبی مثل او نباید لجبازی کند;در کمال تعجب از لبان کوچک خورشید این جمله را شنید:بابا جان...اجازه بدید تا وقتی دختر خوبی نشدم جلوی چشم مامان فخری نیام...اما این قول رو میدم که دیگه باعث عصبانیت مامان فخری نشم.

ابراهیم خان که گفتن این جملات را از دهان فرزند چهار ساله اش بسیار عجیب و بعید میدانست تنها لبخندی به لب ﺁورد و دوباره بوسه ای بر پیشانی او گذاشت ولی از او قول گرفت تا در امر خوب شدن عجله داشته باشد چون می خواهد او را همیشه وقتی در خانه هست سر سفره کنار بقیه ببیند سپس به ﺁرامی خورشید را از ﺁغوش خود دور ساخت و با گفتن این مطلب که می خواهد کمی استراحت کند خورشید را متوجه بر ترک اتاق کرد.خورشید هم بدون گفتن کلامی اضافه تنها با بوسه ای کودکانه به صورت پدرش به ﺁهستگی از اتاق خارج شد.ابراهیم خان این بار بیشتر از دو روز در منزل نتوانست بماند چرا که ماموریت نظامی دیگری به او واگذار شد که از نظر دولت جدید بسیار مهم و حیاتی بود.او ماموریت یافته بود که به همراه گروهی نظامی و سرباز جهت سرکوبی اقبال سلطنه ماکویی که فرمانده قشون ﺁذربایجان بود به ﺁنجا برود.پس از دو روز صبح هنگامی که منزل را ترک میکرد فرزندانش همگی در خواب بودند و در بین چهار فرزندش پیش چشمان ﺁتش گرفته از کینه فخرالزمان تنها بالای سر خورشید رفت و برای لحظاتی به صورت معصوم و کودکانه او چشم دوخت اما دیگر حرکتی حتی تلاشی برای بوسیدن فرزندش در خواب نیز نکرد...اصولا" ابراهیم خان از اینگونه ابراز علاقه ها عاری بود ولی با تمام خشکی اخلاقی او گاهی خورشید از همان اندک محبت او نیز بهره مند میگشت.وقتی ابراهیم خان از اتاق دخترانش بیرون ﺁمد سیدمهدی و حاجیه خانم نیز با سینی ﺁب و قرﺁن ﺁماده ایستاده بودند تا ابراهیم خان را راهی ماموریتی دوباره کنند.فخرالزمان نتوانست حرف دلش را در قفس سینه حبس کند...سعی کرد با ناز و التماسی زنانه در حالیکه جلوی راه ابراهیم خان را نیز سد کرده بود گفت:نمی خواید قبل از رفتن به اتاق شهاب هم سری بزنید...اون در نبودن شما خیلی دلتنگتر از بقیه اس...وجود شما برای اون در این سن و سال کاملا" لازم و ضروریه...

ابراهیم خان به روی صندلی که در ایوان قرار داشت نشست و گویی اصلا" این جملات را از فخرالزمان نشنیده باشد شروع کرد به پاک کردن گرد و خاک کمی که به روی پوتینهای واکس خورده اش بود و همانطور که با دستمالی محکم به روی پوتینها می کوبید گفت:خانم...کمتر به خورشید سخت بگیرید...بچه اس...در ضمن سعی کنید در نبودن من شهاب رو با اخلاق مردونه بیشتر ﺁشنا کنید...در این دو روزی که منزل بودم با اینکه12سالشه اما دائم در پی بازیگوشی و ﺁزار دیگران دیدمش...

فخرالزمان دستمالی که ابراهیم خان به سمتش گرفته بود را از او گرفته و به حاجیه خانم داد سپس با غیضی ﺁشکار گفت:12سال که سن مردونگی نیست...در ثانی بذارید فعلا" بازیش رو بکنه...به موقع خودش می فهمه که باید دست از شیطنت برداره...اما خودش همیشه نبودن شما رو بیشتر بهانه کارهاش قرار میده...

ابراهیم خان سر پا ایستاد و نگاهی عمیق و متفکر به صورت فخرالزمان که در دوره خود از زنان زیبا به شمار میرفت انداخت...ابراهیم خان از اینکه می فهمید او نسبت به شهاب حساسیت های بی موردی دارد و به جای درست تربیت کردن او تنها کارهای خطای او را در جستجوی توجیه است و سعی دارد به روی اعمال او سرپوش بگذارد سخت نگران میشد...اما در جایی که به واقع خودش در منزل حضور نداشت تنها امیدوار بود که در ﺁینده فخرالزمان با روش تربیتی که برای شهاب ترتیب داده بود باعث سرخوردگی خانواده و شهاب نگردد!!! ﺁفتاب هنوز به طور کامل ﺁسمان را نور افشان نکرده بود که ابراهیم خان از زیر قرﺁن رد شد و به همراه سیدمهدی منزل را ترک کرد.این ماموریت برای ابراهیم خان یکی از موفقیت ﺁمیزترین ماموریتهایش به شمار می رفت و او همه این موفقیتها و پیشرفتهای شغلیش را در اعماق وجود خود از خوش قدمی خورشید میدانست چرا که کلیه پیشرفتهای کاری و نظامی ابراهیم خان دقیقا" پس از به دنیا ﺁمدن خورشید اتفاق افتاده بود.................

ادامه دارد...پایان قسمت22

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 12/10/1389 - 15:11 - 0 تشکر 269930

رمان((خورشید))قسمت23 - شادی داودی
این ماموریت برای ابراهیم خان یکی از موفقیت ﺁمیزترین ماموریتهایش به شمار می رفت و او همه این موفقیتها و پیشرفتهای شغلیش را در اعماق وجود خود از خوش قدمی خورشید میدانست چرا که کلیه پیشرفتهای کاری و نظامی ابراهیم خان دقیقا" پس از به دنیا ﺁمدن خورشید اتفاق افتاده بود.ابراهیم خان و افسران عالیرتبه دیگر به همراه تعدادی لازم از نیروهای پایتخت پس از سرکوبی فرمانده قشون ﺁذربایجان;20صندوق جواهرات نایاب و پر بهای اقبال سلطنه را از قصر افسانه ای او در ﺁذربایجان به تهران انتقال دادند...ابراهیم خان با این عمل مقدمات پیشرفتهای نظامی بعدی خود را فراهم نمود چرا که این خوش خدمتی ها به مذاق و دل سردارسپه یا همان رضاخان بسیار خوش میﺁمد.پس از پایان این ماموریت به سبب موفقیت افراد اعزامی هدایای گرانبهایی علاوه بر ارتقا درجه نیز به ﺁنها بخشیده شد.در سال1305محل اصلی کار ابراهیم خان به مدرسه سپه سالار که مرکز فرماندهی رضاخان نیز بود و از مدتها پیش احمدشاه تولیت ﺁنرا به رضاخان سپرده بود انتقال یافت و ابراهیم خان در این مکان تا سال1307نیز مشغول به خدمت بود.خورشید در این زمان6ساله گشته بود و کاملا" متوجه تغییرات و فزونی ثروت خانوادگیش نیز میشد.در طی این سالها ورود اشیایی نظیر جامهای طلاکوب...طپانچه های جواهرنشان عثمانی...سماورهای طلاکوب بادکوبه...شمشیرهای مرصع...میزها و مبلها...کنسولهای تزاری روسی...لامپاهای روسی...فرشها و تابلوهای گوبلن ابریشم بافت...همه و همه که دیگر در جای جای مهمانخانه نظر هر تازه واردی را به خود جلب میکرد و ثابت نگه میداشت...تمام اینها هیچکدام از دید دقیق خورشید نا محسوس و پنهان نمی ماند!!! با تمام کودکیش حتی در بسیاری موارد متوجه فخرالزمان بود که با چه عشقی سکه های نقره و طلای مظفرالدین شاهی/احمدشاهی را به مادربزرگش یعنی سلطنت بانو نشان میداد و حتی لیره های قسطنطنیه و یا اشرفی های طلای24عیاری که گاهی برای نمایش قدرت و نفوذ ابراهیم خان و همچنین ثروت به دست ﺁمده شان وقتی از صندوق مخصوص فخرالزمان در جلوی چشمان بهت زده بعضی از فامیلها بیرون کشیده میشد و...همه اینها را خورشید میدید.ابراهیم خان خوش خدمتی های بسیاری را به انجام میرساند اما بزگترین خوش خدمتی اش را وقتی انجام داد که در زمان بسته شدن بازار و اعتصاب مردمی و حرکت دسته جمعی مردم به سوی بهارستان که به خاطر سیلی نا به جایی که دکتر بهرامی به گوش ﺁیت الله مدرس در مجلس زده بود;مردم دست به اعتصاب زده بودند;وقتی فرزند ﺁیت الله خالصی در جلوی مردم به سمت مسجد سپه سالار در حرکت بودند تا نماز جماعت به پا دارند;ابراهیم خان به همراه حاج ﺁقا تدین که خود یک روحانی نمایی بیش نبود به همراه چند تن دیگر خالصی زاده(فرزند ﺁیت الله خالصی)را گرفته و در اتاقی حبس کردند و به کتک زدن او مشغول شدند!!! این امر مهمترین دلیل پیشرفت شغلی ابراهیم خان و مورد توجه قرار گرفتنش از سوی رضاخان گردید! چندی پس از این ماجرا پست مهمی به ابراهیم خان در اداره املاک سلطنتی داده شد! از این تاریخ به بعد به سبب اینکه هر روز خانی و یا رئیس ایلی یا حتی بزرگ طایفه ای شرفیاب میشد و پیشکشی میداد و زمین ادب میبوسید تا از دست رضاخان امان بگیرد و در این شرایط که ابراهیم خان نیز بسیار خوش خدمتی میکرد و کلیه اوامر رضاخان را به نحو احسنت به انجام میرساند;روز به روز بر ثروت خود ابراهیم خان نیز افزوده میگشت! از این زمان به بعد بود که لاله های ناصری...کمربندهای مرصع...گیره و پایه های نقره کاری و مینا کاری...کاسه بشقابهای مرغی...حمایلهای زمردنشان قجری...کلیه های الماس...کنسولهای طلاکوب...لوسترهای بارفتن فرانسوی...جقه های جواهرنشان...مشربه ها و تنگهای طلا...ترمه های ملیله دوزی با تار و پود نقره...و حتی ﺁفتابه لگن و تاس و دولیچه های طلا که از شازدگان قاجار به عنوان رشوه دریافت میکردند...و در پایان پولهای خارجی نیز به منزل ابراهیم خان روانه میگشت و تمام اینها به پاس خوشخدمتی های ابراهیم خان بود كه به منزل راه می یافت!!! در این زمان مهتاب و شهاب هر کدام14ساله شده بودند و ستاره نیز12سال داشت.مهتاب برای خود خانمی گشته بود به خصوص که با رفتن به یکی از مدارس عالی پایتخت و ﺁموزشهای لازم وقار و متانت خاصی را کسب نموده بود.ستاره نیز مانند او سعی کرده بود ﺁداب و نزاکت را به خوبی فراگیرد تا مبادا در مهمانی های ﺁنچنانی مادرشان اسباب ﺁزرده شدن خاطر او را فراهم ﺁورد...اما گاه گاهی با تمام سعیش مسائلی نیز پیش میﺁمد که سبب عصبانیت فخرالزمان میگشت اما زندگی ﺁنچنان به میل و دلخواه فخرالزمان گشته بود که خیلی زود خطاهای پیش ﺁمده از سوی مهتاب و ستاره را می بخشید.تنها چیزی که فرق نکرده بود رفتارش با خورشید بود!!! اصلا" تمایلی نداشت به اینکه دقیقه ای را با او بگذراند;البته با مهتاب و ستاره نیز میانه خوبی نداشت و هیچ رفتاری مبنی بر ایفای نقش یک مادر معقول و شایسته برای ﺁنها نیز از خود نشان نمی داد اما حداقل مطلب این بود که ﺁنها را از در کنارش بودن منع نمی کرد...ولی اگر گاهی حتی به طور تصادفی چشمش به خورشید می افتاد با چنان نفرتی رویش را برمیگرداند که تمام ذرات وجود خورشید به درد میﺁمد! در این زمان خورشید6سال بیشتر نداشت اما درک او از وقایع و محیط اطرافش حتی از ستاره12ساله بیشتر بود و اینها همه به سبب تربیت صحیح و شایسته ای بود که سیدزهرا در خصوص خورشید انجام داده بود.از ﺁنجایی که سیدزهرا زنی دنیا دیده و با تجربه بود و با دید روشنی که داشت کاملا" پی به شخصیت درونی خورشید برده بود لذا هیچگاه او را به چشم یک کودک نمی دید.شخصیت و برخوردهای ذاتی خورشید این حس را در هر کسی القا میکرد که جاذبه درونی و زیبایی ذاتی او چنان است که نباید او را به مانند کودکان هم سن و سالش تصور کرد بلکه شخصیت و منشی بیش از سن و سال خود داشت و همین همگان را بی اختیار متوجه او میکرد.دو سال و اندی از اتفاق ﺁن روز ظهر گذشته بود اما همچنان خورشید ترجیح داده بود تمام ساعات خود را در تنهایی و یا در کنار سیدزهرا سپری کند.او نیز که حالا به علت کمر درد و پا درد کمتر می توانست در کارهای منزل کمکی بکند در نتیجه به هر کجا که خورشید تمایل نشان میداد با میل او را همراهی میکرد.شهاب دیگر14ساله شده بود و اندکی................

شهاب دیگر14ساله شده بود و اندکی پشت لبش به سیاهی گراییده بود و نشان از شروع سنین بلوغ او داشت.شروع دورانی که به علت تربیت نا صحیح او با طغیان و سرکشی ﺁغاز گشته بود و به علت حضور کم ابراهیم خان در خانه و توجهات بی مورد فخرالزمان و حمایتهای نا به جایش;شهاب بسیار خودرای و گستاخ گشته بود...درشتی اندامش نشان میداد که در ﺁینده ای نزدیک هم دوش پدرش خواهد شد...قدی بلند و چهار شانه داشت با چهره ای جذاب و خواستنی...هر روز به همراه خود دوستی را به منزل میﺁورد و به جای رسیدگی به درسها و تکالیفش تا ساعتها صدای خنده و صحبت بلند او از اتاق اختصاصیش همه اهل عمارت را به غیر از فخرالزمان به ستوه میﺁورد.از هر کس و هر چیز در اطرافش نهایت استفاده را می نمود بیﺁنکه تلافی محبت نماید...ﺁنقدر مغرور و خودخواه گشته بود که احساس میکرد همه باید زیردست و فرمانبر او باشند.مهتاب از مشاجره بیزار بود بنابراین بی چون و چرا خواسته های شهاب را انجام میداد اما ستاره زیر بار زورگویی های او نمی رفت و این اواخر بارها با یکدیگر درگیر شده و حتی به دور از چشم فخرالزمان و ابراهیم خان کتک کاری هم کرده بودند اما هر بار به سبب درشتی شهاب ﺁنکسی که بیشتر کتک می خورد ستاره بود ولی با توجه به این اوضاع هم راضی نمی شد فرمانبرداری شهاب را بکند.شهاب به علت اینکه خورشید را خیلی کم میدید در نتیجه او را نیز اصلا" مورد فرمان قرار نمی داد و گاهی حتی احساس دلتنگی برای خورشید را در خود متوجه میشد و به گونه ای خاص و واقعا" مانند یک برادر از زیباییهای صورت و رفتار خورشید لذت میبرد و علاقه زیادی به خورشید داشت.اما هر بار که خورشید را میدید چنان سردی و بی تفاوتی از خواهر کوچکش او را متعجب می ساخت که محبت لحظه ای خود را نیز فراموش میکرد! خورشید بسیار کم حرف و ساکت شده بود و تنها گاه گاهی که از باغ برگشته بود اهل منزل او را میدیدند که پاهایش را در حوض فرو میبرد و شستشو میدهد...دیگر هیچ! نه شیطنتی و نه صدایی...اعضای خانواده نیز به رفتار او عادت کرده بودند و چون کاری به کسی نداشت در نتیجه دیگران نیز او را مورد بازخواست و یا توجهی دال بر این که چه کرده و یا چه نکرده قرار نمی دادند!!! اما دل خورشید همیشه در حسرت یک لبخند و یا یک نگاه محبتﺁمیز از مادرش می سوخت.چقدر دلش می خواست به جای اینکه به روی پاهای سیدزهرا سرش را بگذارد پاهای مادرش را در زیر سر داشت و یا حرفهای زیادی که از زیبایی ﺁنچه در باغ دیده بود را برای مادرش بیان میکرد یا حتی مثل مهتاب و ستاره در رنگ لباسهایش به مادرش نظر خود را می گفت ولی دریغ از کوچکترین گوشه چشم محبتﺁمیزی که فخرالزمان به خورشید ارزانی نماید!!! خورشید همیشه ﺁنچه را که از پیش برایش تعیین کرده بودند را می پوشید.بدون اینکه کسی نظری از او بخواهد گرچه که هیچ وقت هم بنا به اقتضای اجتماعی لباس و یا کفش نامناسبی هم برایش تهیه نمی کردند اما به هر حال خورشید حق هیچ ابراز عقیده و نظری را نداشت! ابراهیم خان ظهرها در منزل نبود و شبها هم وقتی به خانه میﺁمد بچه ها در خواب بودند و تنها فخرالزمان در انتظارش بیدار نشسته بود تا ساعتی را در کنار یکدیگر به رفع خستگی بپردازند.شهاب در این سن افت تحصیلی داشت اما هر بار با تمکین مالی که از سوی فخرالزمان نسبت به معلمان شهاب به انجام میرساند بی معطلی نمرات عالی یکی پس از دیگری در ریز نمرات سالانه شهاب منظور میگشت بیﺁنکه به راستی خود او دارای سواد علمی واقعی گشته باشد.در ﺁن سالها اعزام دانشﺁموزان برجسته و ممتاز به خارج از کشور جهت تحصیل باب گشته بود و خانواده های اعیان و ثروتمند یکی از بحثهای داغشان در محافل همان فرزندان به فرنگ رفته ﺁنها و یا فرزندان در حال اعزامشان به اروپا بود.فخرالزمان نیز خود را ازین مقوله دور نمی دید که عنقریب شهاب دوره دبیرستان را به پایان خواهد رساند و با توجه به نفوذ ابراهیم خان فرزند او نیز یکی از همان دانشﺁموزان اعزامی خواهد بود.اما شهاب در درس زبان خارجه بسیار مشکل داشت و تا کنون هر معلم سرخانه ای را هم که فخرالزمان جهت ﺁموزش او به منزل ﺁورده بود به علت بی ادبی ها و انجام ندادن تکالیفهای مربوطه بیش از دو یا سه جلسه نتوانسه بود ﺁنجا بماند.شهاب نیز تمایلی نداشت تا با معلمان غیر ایرانی به درس بپردازد چرا که اصولا" لهجه فارسی ﺁنها برایش خنده دار بود و همین خنده های گاه و بیگاه او سبب اصلی رنجشهای معلمان گشته بود.اواسط یکی از روزهای ظهر پاییزی صدای داد و فریاد شهاب که از اتاق فخرالزمان بیرون ﺁمد و با شدت بسیاری درب را به هم کوفت باعث شد همه اهل عمارت از هر کجا که بودند سرشان را از اتاقها و مطبخ و زیرزمین بیرون بیاورند...شهاب حرفهای نامربوط و زشتی را نثار فخرالزمان که او را به جهت ﺁزرده کردن ششمین معلم زبان خارجه اش سرزنش کرده بود به زبان میﺁورد.مهتاب و ستاره بی هیچ کلامی به اتاق خودشان برگشتند و درب را هم بستند.خورشید که در یکی دیگر از اتاقهای عمارت در کنار سیدزهرا خوابیده بود برای لحظاتی بیدار شد اما سیدزهرا با مهربانی و نوازش مادرانه ای تنها به گفتن این مطلب که عزیزم بخواب...چیز مهمی نیست...شهاب سر و صدایش بلند شده...خورشید را بار دیگر به خوابیدن دعوت کرد.شهاب وقتی از اتاق مادرش بیرون ﺁمد هر چه گلدان شمعدانی در جلوی ایوان قرار داشت را با لگدهایی محکم به حیاط انداخت و همه را شکست.دائم فریاد میکشید و فخرالزمان را که حالا از اتاق بیرون ﺁمده بود و با حالتی التماس گونه او را به ﺁرامش دعوت میکرد را ﺁماج عبارات و جملات زشتی که از دهانش خارج میشد;کرده بود.دیگر خوابی برای کسی در ﺁن لحظات با ﺁن شرایط باقی نمانده بود.هر کس در هر جایی بود خودش را وادار به ادامه انجام کارش می نمود تنها خورشید بود که با خیره شدن به سقف اتاق و گوش کردن به حرفهای زشت و نامربوطی که میان برادرش و مادرش رد و بدل می گشت به فکر فرو رفته بود.در فکر اینکه ﺁیا به راستی او از شهاب خیلی بدتر است که مادرش با توجه به این اخلاقها و رفتارهای زشت از شهاب هم هنوز حاضر نشده گناه او را به خاطر ریخته شدن پارچ ﺁب و خورشت در ﺁن روز ببخشد و دست از ﺁن نگاههای پر نفرت خود نسبت به خورشید بردارد؟!!! ﺁن شب وقتی دیر وقت ابراهیم خان به منزل ﺁمد اثری از ﺁثار جنجالی که شهاب به پا کرده بود به چشم نمی خورد حتی به جای گلدانهای شکسته شمعدانی;علیﺁقا باغبان چندین گلدان دیگر جایگزین کرده بود تا ابراهیم خان متوجه شکسته شدن ﺁنهمه گلدان نشود و تمام اینها طبق فرمایشات فخرالزمان بود چرا که مثل همیشه باید رفتار زشت و خلاف ادب شهاب را کتمان میکرد.وقتی فخرالزمان در رابطه با وضعیت درسی زبان خارجه شهاب با ابراهیم خان صحبت کرد و گفت که شهاب زیاد با معلمانی که او برایش می فرستد سازگاری ندارد;ابراهیم خان به علت خستگی زیاد از کار روزانه تنها این جمله را گفت:خوب خانم ببین خودش با چه کسی راحته همان رو بیارید...من دیگه حوصله این بچه بازیها و گرفتاریهای داخلی خونه رو ندارم...خودتون با تدبیرتون حل و فصلش کنید.

سپس سرش را روی متکا گذاشت و فخرالزمان را نیز به خوابیدن دعوت کرد.فخرالزمان با اینکه از بی تفاوتی او نسبت به شهاب دلخور شده بود اما در برطرف کردن امیال ابراهیم خان خود نیز بی میل نبود بنابراین دیگر سخنی به میان نیاورد و در کنار همسرش خوابید.

***************************

***********

صدای زنگ تلفن بلند شد و همین باعث گردید ماندانا که ساعتها بود روی تخت دراز کشیده و مشغول مطالعه بود از جایش بلند شود و گوشی را بردارد.ﺁناهیتا پشت خط بود.در حین احوالپرسی با ماندانا کاملا" شعف نهفته در صدایش برای خواهرش مشهود بود.بعد از سلام و احوالپرسی های لازم ماندانا خنده معنی داری کرد که از گوشهای تیز ﺁناهیتا مخفی نماند سپس ماندانا ادامه داد:خیلی سرحال به نظر میرسی!!! با توجه به شرایطی که من تهران رو ترک کردم حالا شنیدن صدای پر انرژی تو برام کمی مشکوک به نظر میرسه!!!

ﺁناهیتا مکثی کرد و در جواب ماندانا گفت:راستش تلفن زدم تا موضوعی رو بهت بگم...

هنوز ﺁناهیتا حرفش را به پایان نبرده بود که ماندانا خنده دیگری کرد و گفت:چیه؟!بالاخره کوروش عقل سلیم تو رو دزدید؟

ﺁناهیتا در حالیکه گوشی تلفن را در دست داشت از تعجب چشمانش گرد شد چرا که ماندانا بی هیچ معطلی به اصل ماجرا اشاره کرده بود بنابراین با تردید پرسید:تو از کجا موضوع رو میدونستی؟!!!

ماندانا در جواب گفت:از برخورد اونروز تو و کوروش همه چیز کاملا"روشن بود در ثانی انرژی بالایی که الان توی صدای تو به گوش میرسه فقط گویای تولد یه عشق و رابطه ای دلچسب با فرد مورد علاقه هر کسی می تونه باشه نه چیز دیگه...

ﺁناهیتا از زیرکی خواهرش خنده اش گرفته بود اما مطمئن بود چیزی را که حالا می خواهد به او بگوید مسلما" دور از ذهن ماندانا خواهد بود بنابراین برای اینکه فرصت لازم را برای حدس وقایع پیش ﺁمده از ماندانا گرفته باشد سریع گفت:خانم کرمانیان با مامان بزرگ در این رابطه صحبت کرده...مامان بزرگ هم از اونجایی که خانم کرمانیان و کوروش رو حسابی می شناخته بی معطلی ماجرا رو به پدر گفته...دو هفته دیگه هم جشن نامزدی رو برگذار میکنیم...

هنوز فعل جمله اش را تمام نکرده بود که ماندانا با صدایی حاکی از تعجب به همراه جیغ گفت:چی؟؟؟تو مگه دیوونه شدی که به این سرعت می خوای...

ﺁناهیتا به میان حرفش ﺁمد و گفت:نه...دیوونه نشدم ولی انتخابم رو کردم...من مثل تو حوصله کش دادن این مسائل رو ندارم...از طرفی وقتی مامان بزرگ کسی رو تایید کنه...خوب خودت میدونی دیگه...

ماندانا گفت:ولی ﺁنا...

ﺁناهیتا ادامه داد:ماندانا نمی دونی کوروش چقدر نازنینه به خدا اگه دو سه برخورد دیگه با اون داشته باشی متوجه میشی که من اصلا" اشتباه نکردم...

ماندانا خندید و گفت:پس بی خود نبود که کوروش معتقد بود بهترین تصادف عمرش همون تصادف ماشین تو با ماشینش بوده.

ﺁناهیتا هم خندید.هر دو خواهر ساعتی را به گفت و گو و خنده و بیان اتفاقات پیش ﺁمده برایشان در همین یکی دو روز گذشته گذراندند.ماندانا نیز ﺁناهیتا را از ﺁنچه که بین خودش و ونداد اتفاق افتاده بود کم و بیش باخبر کرد و اضافه نمود در سفر بعدیش به تهران ونداد و او نیز تصمیمات جدی خود را برای زندگی در کنار هم خواهند گرفت.هنگام خداحافظی ماندانا شعف زیادی را در موج صدای ﺁناهیتا دریافت میکرد و بالطبع از شادی او احساس خوشحالی میکرد;در ﺁخر سلامی هم به همه رساند و سپس مکالمه شان پایان گرفت و ارتباط قطع شد.ماندانا بعد از قطع تلفن تدارک شام مختصری برای خودش دید و بعد از صرف شام تماسی هم با ونداد گرفت و پس از گفتن عباراتی عاشقانه و احساسی بار دیگر به یکدیگر اطمینان های لازم را دادند در ﺁخر وقتی ماندانا قضیه ﺁناهیتا و کوروش را برای ونداد گفت او نیز بسیار از این پیشامد خوشحال شد.با اینکه شناختی به کوروش نداشت اما به حسن سلیقه او احسنت میگفت چرا که ونداد در این چند سال که عاشقانه به ماندانا عشق ورزیده بود نسبت به ﺁناهیتا نیز تعصب و دلبستگی خاص و برادرانه ای داشت که همراه با شناختی کامل از روحیات لطیف و نجیب ﺁناهیتا بود بنابراین هیچ موردی نداشت که قبل از تبریک به ﺁناهیتا در حسن سلیقه اش برای انتخاب کوروش;در ابتدا به کوروش جهت انتخاب صحیحش تبریک گفته باشد.ماندانا بعد از قطع مکالمه اش با ونداد کم کم برای خواب شبانه اش ﺁماده میشد ولی احساس کرد تا وقتی کاملا" خوابش نگرفته بقیه خاطرات مادربزرگ را مرور کند:....................

ادامه دارد...پایان قسمت23

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 13/10/1389 - 15:44 - 0 تشکر 270255

رمان((خورشید))قسمت24 - شادی داودی
ماندانا بعد از قطع مکالمه اش با ونداد کم کم برای خواب شبانه اش ﺁماده میشد ولی احساس کرد تا وقتی کاملا" خوابش نگرفته بقیه خاطرات مادربزرگ را مرورکند:.....

************************

**************

چند روز بعد که فخرالزمان احساس کرد حال شهاب دردانه اش از ﺁن خشونت خارج گشته است موقعیت را مناسب دید تا با خود او جهت جدی فکر کردن به درس زبان خارجه اش صحبت کند در ضمن در جریان امر که می خواهند او را در بین شاگردان ممتاز برای تحصیل به خارج از کشور بفرستندش;قرار بدهد و دیگر اینکه برای رفتن به خارجه و فرنگ باید بتواند از پس حداقل مکالمات خارجه بربیاید.با این تفکرات توضیحات لازم را در ذهن خویش ﺁماده و مهیا کرد سپس با هزار جور مقدمه چینی و قربان صدقه رفتن شهاب اصل قضیه را برایش شرح داد و در پایان از او خواست تا اگر خودش شخص مناسبی را برای کمک به او در درس زبان خارجه سراغ دارد معرفی کند تا او را به منزل بیاورند و ساعاتی را جهت تدریس به شهاب اختصاص بدهند.شهاب در این سن دوستان بسیاری را برای خود جمع کرده بود اما در میان تمام دوستان او که همه کم و بیش شباهت فاحشی با خود او در تربیت و رفتار داشتند;تنها یک نفر از دوستانش بود که از نظر درسی و اخلاقی شاگرد ممتاز دبیرستان شناخته شده بود لیکن از لحاظ مالی اصلا" در حد و اندازه خانواده ابراهیم خان نبود.او تک پسر و تنها فرزند افسر خانم;خیاط دو محله پایین تر از ﺁنها بود و دلیل دوستی شهاب با این پسر هم فقط به خاطر استفاده های گاه و بیگاه او در حل تمرینات و مسائل سخت ریاضی بود...اما روی هم رفته شهاب کم و بیش نسبت به او احترام قائل بود و زیاد باعث ﺁزار روحی او نمی گشت...شهاب خوب میدانست که اگر روابطش را با او بیشتر و صمیمی تر کند نه تنها می تواند به واقع کمکهای درسی شایانی از او دریافت کند...شاید هم در سر جلسه های امتحان بتواند او را راضی کند تا گاهی مطالبی را پنهانی از او دریافت نماید! شهاب بارها دیده بود که چقدر ﺁن پسر را به علت هوش بالایش در درسهای مدرسه تقدیر کرده اند و حتی گاهی او را به عنوان کمک دبیری که بنا به دلایلی در مدرسه حاضر نبوده به سر کلاسها می فرستادند! هیچ درسی نبود که او در ﺁن مشکلی داشته باشد و درس زبان خارجه نیز یکی از همان درسهایی بود که او به راحتی از پس ﺁن برمیﺁمد.شهاب پس از لحظاتی فکر کردن از مادرش خواست که او را به خانه بیاورد تا هم به عنوان دوستش باشد و هم در درسها کمک حال او گردد.فخرالزمان در ابتدا این مسئله بسیار برایش صقیل میﺁمد که یکی از همشاگردی های خود شهاب به عنوان معلم سرخانه به خانه بیاید اما وقتی تحقیق کرد مسئولین مدرسه نیز کاملا" ﺁن پسر را تایید کردند و با توجه به شناختی که نسبت به شهاب داشتند همه نظر داشتند که شاید این عقیده شهاب خود بهترین راه حل برای یادگیری دروس دبیرستان شهاب باشد! بنابراین با تمام نارضایتی قلبی که فخرالزمان از درون در خود احساس میکرد اما تن به خواسته دردانه اش داد و قرار بر این شد پس از هماهنگ کردن از سوی مدرسه این پسر ساعاتی را هر روز به منزل ابراهیم خان بیاید و شهاب را در درسها یاری بدهد و در قبال زحماتش مزدی نیز از منزل ابراهیم خان دریافت نماید! گرفتن مبلغی که تعیین شده بود گرچه یک چهارم مبالغی بود که فخرالزمان به معلمان دیگر پرداخت میکرد اما همین مقدار نیز برای دوست شهاب بسیار قابل توجه بود بنابراین وقتی از طریق مدرسه او را در جریان امر قرار دادند با اینکه در ابتدا از رفتن به ﺁن عمارت که همیشه در راه برگشت از مدرسه بزرگی و زیباییش چشمهای او را خیره کرده بود;سخت می نمود;لیکن در نهایت به علت جو حاکم در مدرسه و اطاعت امر مدیر مدرسه با تردید رفتن به خانه همکلاسی خود را پذیرفت.وقتی در منزل به مادرش موضوع را گفت و مطرح کرد که در قبال تدریس به شهاب مزد نیز دریافت خواهد کرد مادرش ساعتی اشک ریخته بود که چرا پسرش این مسئله را قبول کرده...او که تاکنون با خیاطی مخارج و احتیاجات او را برﺁورده کرده است اما وقتی اجبار و استیصال را در چشمان پسرش دید تصمیم گرفت بیش از این غرور او را جریحه دار نکند اما در نهایت سفارشات لازم و نکات بسیاری را به او یادﺁور شد و در نهایت شب هنگام بر سر سجاده تنها فرزند خودش را در پناه خداوند قرار داد و صبر و استقامت و دوری از کج روی را برایش از خدا خواستار شد.فردای ﺁنروز قرار بود بعد از ساعات مدرسه شهاب به همراه همکلاسی اش که منصور نام داشت به خانه بیایند و پس از صرف ناهار مشغول درس و مطالعه شوند;تا یک ساعت به غروب مانده پس از ﺁن منصور باید می رفت و به درس و تکلیف خودش و امور منزل و مادرش میرسید.دخترها زودتر از شهاب هر روز به خانه برمی گشتند.مهتاب به محض ورودش به خانه سنجاق سرهایی که از خرازی سر کوچه برای خورشید خریده بود را از کیفش بیرون کشید و بعد از بوسیدن خورشید دستش را گرفت و برخلاف میل خورشید او را به اتاق برد و مشغول شانه زدن به موهای خورشید شد تا سنجاق سرها را به سرش بنشاند.سنجاقها با رشته های سیاه رنگ که در انتهای هر رشته مرواریدهای نارنجی و سفید و زرد و سبز بودند تزئین یافته بود و وقتی مهتاب با سلیقه ﺁنها را روی موهای لخت و زیبای خورشید نشاند جلوه رشته ها که در لابه لای موهای خورشید قرار گرفت صد چندان شد.خورشید که از ﺁنهمه وسواس مهتاب به روی موهایش کلافه شده بود با سرعت از زیر دستان مهتاب بلند شد و پس از تشکر از او گفت:مهتاب اینقدر موهام رو محکم شوونه نکن...بعضی اوقات احساس میکنم موهام رو به همراه پوست کله ام میکنی...

ستاره غش غش خندید و گفت:مهتاب مگه دیوونه ای که سر بچه رو اینطوری شوونه میکنی؟

خورشید اخمی به صورتش نشاند و گفت:................

خورشید اخمی به صورتش نشاند و گفت:من بچه نیستم فعلا" فقط قدم از شماها کوتاهتره...بالاخره هم همقد شماها میشم.

مهتاب بار دیگر به سمت خورشید رفت;دستانش را زیر بغل خورشید گذاشت و او را بلند کرد و جلوی ﺁیینه گرفت و گفت:خورشید ببین موهات چقدر قشنگ شده.

خورشید تصویر خودش را در ﺁیینه دید.مهتاب درست میگفت.چهره اش با ﺁن موهای مشکی که به دورش ریخته بود با ﺁن رشته های سنجاق سر که لابه لای موهایش قرار گرفته بود بیش از پیش جلوه میکرد...اما هنوز سرش از شانه کشیدنهای مهتاب درد میکرد.خنده ملیحی به لب ﺁورد و گفت:ﺁره...مرسی...قشنگ شده ولی اگه یه بار دیگه بخوای موهام رو خوشگل کنی دیگه نمی ذارم.

مهتاب خندید و بار دیگر صورت خورشید را بوسید و او را به زمین گذاشت.خورشید ﺁن روز لباس سفید با دامنی کوتاه و پرچین به تن داشت;در زیر دامنش جوراب شلواری تنگ و چسبانی به پاداشت که از جنس نخهای لطیف به هم بافته شده ای بود که به تازگی فخرالزمان از لاله زار خریده بود...ﺁستینهای کوتاه و پف کرده به همراه تورهای سفید و زیبایی که در حاشیه ﺁستینها و پایین دامن پرچین دوخته شده بود خورشید را با ﺁن موهای لخت و مشکی و پوست سفید و چشمان درشت و براقش که مژه های چتر مانندش مانند سایه ای روی گونه های برجسته اش خودنمایی میکرد به همراه ﺁن بینی ظریف و لبهای سرخش او را از هر حیث زیباتر و دلنشین تر از همیشه ساخته بود.مهتاب خواست بار دیگر او را به خاطر شیرین زبانیش بگیرد و وقتی خورشید از اتاق بیرون دوید و خندید تا از دست مهتاب فرار کند;فخرالزمان به صدای خنده او برگشت و نگاهش کرد...لحظه ای نگاهش به روی فرزند کوچکش ثابت ماند و همانجا روی ایوان ایستاده بود و به او نگاه میکرد.خورشید که با صدای ظریفی می خندید عقب عقب میرفت متوجه فخرالزمان که محو تماشایش شده بود و پشت سرش قرار داشت نشد و همانطور که به عقب میرفت با مادرش برخورد کرد.وقتی برگشت و متوجه شد به مادرش برخورد کرده است به یکباره تمام وجودش لرزید;لبخند از لبانش محو شد و فقط خیره به چشمان مادرش چشم دوخت.فخرالزمان بار دیگر نفرتش در دل بیدار شد! ابروانش به هم گره خورد و با صدایی بلند گفت:چته؟!! تو یک دقیقه نمی تونی ﺁروم و قرار داشته باشی؟

خورشید بغض کرد و حلقه اشک در چشمانش به سرعت خودنمایی کرد فقط فرصت یافت با صدایی ﺁهسته بگوید:ببخشید.

و بعد سرش را پایین انداخت و به سرعت از پله های ایوان به پایین دوید وقتی وارد حیاط شد ابتدا خواست به انتهای حیاط برود و وارد باغ شود ولی دوباره پشیمان شد و به سمت دالانی که به حیاط بیرونی منتهی میشد دوید.فخرالزمان در تمام این مدت به حرکات ظریف و دیدنی خورشید چشم دوخته بود و او را که پروانه وار در حیاط میدوید نگاه میکرد و خورشید نیز سنگینی نگاه مادرش را به روی خود احساس میکرد.شهاب و همکلاسی اش نیز در این هنگام از درب حیاط بیرونی در حال ورود بودند اما درست هنگام داخل شدن شهاب یکی دیگر از شیطنتهایش که اذیت و ﺁزار گربه محل بود گل کرد...کیفش را به دست همکلاسی اش داد و به او گفت که داخل خانه شود و خودش نیز چند دقیقه دیگر خواهد ﺁمد چون می خواهد یک لگد کوچک به گربه بزند و سپس بدون اینکه منتظر حرفی از دوستش بشود دوید به سمت گربه.منصور نیز در حالیکه کیف خود و شهاب را به دست داشت با تردید و ﺁهسته وارد حیاط بیرونی عمارت شد در حالیکه به بلندی دیوارها چشم دوخته بود جلو میرفت.در بدو ورود پشت ساختمان که با پنجره های بلندی به حیاط بزرگ مشرف میشدند نظرش را به خود جلب کرد همانطور که به نمای پشتی ساختمان چشم دوخته بود به راه باریکه ای در کنار ساختمان نزدیک میشد چرا که احساس میکرد برای ورود به حیاط اندرونی باید از این مدخل و دالان عبور کند...سرعتش را کم کرد تا بلکه شهاب بیاید و همراه او وارد حیاط بشود...به محض اینکه به مدخل ورودی دالان رسید از سوی مقابل خورشید که اشک چشمانش سرازیر شده بود و با شتاب در حال دویدنی بی هدف بود محکم به او خورد و سپس روی زمین افتاد!!!! منصور به شدت هول شده بود;سریع کیفها را به گوشه ای انداخت و به سمت دخترک کوچکی که در اثر برخورد با او به زمین افتاده بود رفت و کمکش کرد تا سر پا بایستد.خورشید سر یکی از ﺁرنجهایش خراشیده شده بود و احساس سوزش و درد در ﺁن ناحیه حالا مزید بر علت بغض چند دقیقه قبلش گشته و اشک بیشتری را از چشمانش سرازیر ساخته بود...ولی عجیب این بود که گریه این دختر کوچک صدایی نداشت و تنها اشکهایش بود که یکی بعد از دیگری به روی گونه هایش سرازیر میشدند.منصور شروع کرد به تکاندن لباسهای خورشید.خورشید بی توجه به خاکی بودن دستهایش برای پاک کردن اشکهایش ﺁنها را به صورتش کشید...صورت زیبایش با وجودی که حالا در اثر خاک دستانش و اشک روی صورتش به شدت کثیف به نظر میرسید اما زیبایی خودش را همچنان حفظ کرده بود!!! منصور وقتی کمی از خاکهای لباس خورشید را تکان داد ناخودﺁگاه به صورت خورشید خیره شد...به قدری زیبایی چهره خورشید در بطن وجودی منصور نفوذ کرد که خودش نیز متوجه نمی شد دیدن چهره خورشید چه حسی به او داده است!!! تنها چیزی را که می فهمید این بود که به هیچ عنوان نمی تواند چشم از صورت خورشید بردارد...حالا دیگر لباس خورشید را نمی تکاند...دستش ثابت به روی لباس خورشید مانده بود و خیره به صورت او نگاه میکرد!!! خورشید که در اثر گریه و درد ﺁرنجش و برخورد چند لحظه قبل با مادرش حسابی بی حوصله شده بود از نگاه ثابت منصور که چهره ای نا ﺁشنا برای او بود به روی خودش تعجب کرده و سپس قدمی به عقب رفت و از منصور فاصله گرفت بعد در حالیکه بار دیگر دستان خاک ﺁلودش را به صورت می کشید تا اشکهایش پاک شود پرسید:شما کی هستین؟!!!

منصور ﺁب دهانش را فرو برد...حتی صدای این دختر کوچک برایش شبیه هیچ صدایی که تا کنون شنیده بود;نبود...برای لحظاتی منصور حس عجیبی را در قلب خود دریافته بود که نمی دانست و نمی توانست این حس را معنی کند!!! صدای خورشید برایش به صدای ﺁدمهای زمینی شباهت نداشت...منصور احساس میکرد این صدا را از ورای وجودی تمام انسانها شنیده و حالا این صدا از او سوالی کرده بود که اصلا" منصور متوجه پرسش ﺁن نشده بود!!! منصور از جایش بلند شد و هنوز خیره به چهره خورشید چشم دوخته بود و در همان حال گفت:بله؟...شما چیزی گفتید؟

خورشید لبخند کودکانه قشنگی به لب ﺁورد و از اینکه چهره ﺁن پسر را حالا مضطرب میدید خنده اش گرفته و درد ﺁرنجش را فراموش کرده بود دوباره پرسید:گفتم شما کی هستین؟با کی کار دارین؟

منصور کمی به خودش ﺁمد و به سمت دیوار رفت تا کیفها را از ﺁنجا بردارد وقتی ﺁنها را برداشت دوباره صاف ایستاد و گفت:من منصور همکلاسی شهاب هستم...قراره از امروز بیام اینجا تا با شهاب درس بخونیم.

خورشید نگاهی به ﺁرنجش کرد و گفت:شهاب که درس خوون نیست.

منصور خنده اش گرفت و گفت:شما اینطوری فکر میکنی؟

خورشید مشغول تکان دادن خاکهای به جا مانده از زمین خوردنش بر روی پیراهنش شد و در جواب منصور که محو تماشای حرکات ظریف و زیبای او بود گفت:من فکر نمی کنم...مطمئنم...تازه همه این رو میگن...ستاره...مهتاب...

منصور با لبخند به چشمان خورشید چشم دوخت و گفت:ببخشید...حالا که من رو شناختید شما هم به من میگی...

در این وقت شهاب پشت سر منصور رسیده بود و گفت:ایندفعه گربه از دستم فرار کرد ولی بار دیگه تلافی لگد این دفعه رو هم سرش درمیارم.

بعد چشمش به خورشید افتاد که درست برخلاف همیشه صورتش حسابی کثیف و لباسهایش نیز خاکﺁلود شده بود با تعجب سر تا پای خورشید را نگاه کرد و گفت:تو چرا اینطوری شدی؟صورتت چرا اینقدر کثیفه؟!!!

منصور گفت:در حال دویدن من رو ندید و به من خورد و افتاد.

خورشید دوباره به ﺁرنجش که حالا خون نیز میﺁمد نگاه کرد.شهاب به محض اینکه متوجه دست خورشید شد از همانجایی که ایستاده بود سیدزهرا را با صدایی بلند صدا کرد تا بیاید.خورشید با اخم نگاهی به شهاب کرد و گفت:چرا سیدزهرا رو صدا میکنی؟خودم میرم دستم رو می شورم.

شهاب دست خورشید را گرفت و به همراه منصور از دالان گذشتند و وارد حیاط اندرونی شدند.منصور محو تماشای زیبایی عمارت و حیاط ﺁن شده بود و این حالت او از دید شهاب دور نماند و چقدر شهاب از اینکه می توانست بر اساس ثروت و پایه خانوادگی بر منصور ارجحیت داشته باشد احساس غرور میکرد...............

ادامه دارد...پایان قسمت24

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 14/10/1389 - 15:21 - 0 تشکر 270542

رمان((خورشید))قسمت25 - شادی داودی
شهاب دست خورشید را گرفت و به همراه منصور از دالان گذشتند و وارد حیاط اندرونی شدند.منصور محو تماشای زیبایی عمارت و حیاط ﺁن شده بود و این حالت او از دید شهاب دور نماند و چقدر شهاب از اینکه می توانست بر اساس ثروت و پایه خانوادگی بر منصور ارجحیت داشته باشد احساس غرور میکرد.سیدزهرا که برای ساعتی پیش حاجیه خانم در مطبخ رفته بود تا اگر کاری هست انجام بدهد با شنیدن صدای شهاب که مکرر او را صدا میکرد از مطبخ بیرون ﺁمد.خورشید با دیدن سیدزهرا دستش را از دست شهاب بیرون کشید و به سمت او دوید.تمام حرکات خورشید برای منصور دیدنی بود...اصلا" نمی فهمید چرا از دیدن خورشید سیر نمی شود...نمی توانست احساس درونی خود را درک کند...متوجه نمیشد که چرا باید او که14سال دارد حسی عجیب به این دخترک کوچک پیدا کرده باشد!!! دائم هر حرکت او برایش دیدنی و خواستنی جلوه میکرد.سیدزهرا مثل همیشه با مهربانی خورشید را در ﺁغوش گرفت.شهاب با همان صدای بلندش رو کرد به سیدزهرا گفت:افتاده زمین...دستش زخمی شده...نگاه کنید پشت دستش رو میگم.

سیدزهرا با هراس به پشت دست خورشید نگاه کرد و وقتی زخم را دید گفت:ای وای...خاک بر سرم...مادر کی اینطور شدی؟

منصور خواست چیزی بگوید که شهاب دستش را گرفت و او را که هنوز به پشت سرش و خورشید چشم دوخته بود با خود از پله های عمارت بالا برد و در طول راه تا به اتاق مخصوص خودش وارد شوند گفت:نگران نباش...خورشید کوچیکترین خواهر منه اما نازک نارنجی نیست...مطمئن باش چیزی به کسی نمیگه...سیدزهرا خودش دست خورشید رو می بنده.

اما شهاب خبر نداشت که نگاههای منصور حاکی از اضطراب اتفاق پیش ﺁمده نیست بلکه احساسی در اعماق وجود منصور بیدار گشته بود که برای خود او هم ناشناخته و عجیب میﺁمد.تا بعد از ظهر که منصور در ﺁنجا ماند دیگر خورشید را ندید چرا که او و شهاب از اتاق بیرون نیامدند.ناهار را نیز در همان اتاق شهاب خوردند که برای منصور نسبت به ﺁنچه که همیشه در منزل خودشان و از دست پخت مادرش خورده بود بسیار متفاوت می نمود...غذا از تنوع و کیفیت خاصی برخوردار بود...لیکن طعم غذاهای مادرش برای منصور بسیار دلچسبتر و گواراتر میﺁمد...گویا با وجود ﺁنهمه چشم نوازی که در سفره رنگین منزل ابراهیم خان وجود داشت اما لذت غذایی که به دست مادرش پخته میشد در هیچکدام از مواد غذایی ﺁن سفره وجود نداشت!! کمی به غروب مانده زمانی که منصور قصد رفتن از ﺁنجا را داشت با اینکه سعی میکرد حواسش را تنها به مسیر پیش پایش معطوف کند اما بی اراده با چشم به دنبال همان دختر بچه ای که حالا میدانست اسمش خورشید است میگشت! در همان چند لحظه نخست با نگاهی سریع همه جای حیاط را کاوید اما او را ندید.وقتی با شهاب خداحافظی کرد و از حیاط اندرونی و بیرونی گذشت و پایش را از عمارت ابراهیم خان بیرون گذاشت با تمام وجودش احساس میکرد که چیزی را در خانه ابراهیم خان جا گذاشته است! این حس به قدری در او قوی بود که حتی در کنار خیابانی که از کوچه ابراهیم خان وارد ﺁن شده بود ایستاد و کیفش را جستجو کرد بلکه بفهمد چه وسیله ای را در ﺁنجا جا گذاشته!!! اما با کمال تعجب دید همه چیز سر جایش است...ولی این حس که مطمئن بود چیزی را در ﺁنجا گذاشته و فراموش کرده با خود بیاورد در او شدت بیشتری گرفته بود! وقتی با حالتی مردد به دیوار تکیه داده بود و قفل کیفش را که به روی پایش قرار داده بود بست;برای لحظاتی ناخودﺁگاه دردی در قفسه سینه اش در سمت چپ احساس کرد...دستش را به روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید...ولی باز هم هر چه فکر کرد نمی فهمید چه چیزی را فراموش کرده با خود از ﺁن خانه بیاورد!!! کیفش را که به روی پای جمع شده و به دیوار تکیه داده شده گذاشته بود برداشت و با حالتی سست و ضعف گرفته به سمت خانه خودشان که دو محله پایین تر از ﺁنجا بود به راه افتاد.وقتی به خانه رسید افسرخانم رنگ پریده منصور نگرانش کرد و سریع یک لیوان شربت بیدمشک درست کرد و به خورد منصور داد.افسرخانم میدانست غیرممکن است در ﺁن خانه به پسرش رسیدگی لازم را نکرده باشند اما حدس میزد اختلاف طبقاتی میان ﺁنها و رفاه کاملی که در منزل ابراهیم خان پیش چشم منصور عیان گشته شاید سبب اصلی خرابی حال او باشد...اما واقعیت امر چیز دیگری بود که نه تنها خود منصور ﺁنرا درک نکرده بود که هیچ مادر منصور نیز کوچکترین احتمالی در رابطه با ﺁن قضیه به مغز خود راه نمی داد.یک هفته از رفت و ﺁمدهای منصور به منزل ابراهیم خان می گذشت و جالبی قضیه این بود که در همین مدت کوتاه شهاب در دروس خود پیشرفت کرده بود گرچه که این مقدار پیشرفت بسیار ناچیز بود اما همین هم برای فخرالزمان و حتی خود شهاب نیز جای بسی خرسندی داشت.در طول این یک هفته منصور هر بار که به عمارت میﺁمد و میرفت به غیر از اینکه سعی داشت درسها را تا ﺁنجایی که در توان دارد برای شهاب تفهیم نماید اما تمام وجودش در دیدن دوباره خورشید;می سوخت..! خودش هم نمی فهمید چرا بی تاب دیدن ﺁن دخترک کوچک است و هر بار بیﺁنکه به مقصود قلبی خود برسد از ﺁن عمارت خارج میشد و به منزل خودشان بازمیگشت.هر روز به امید اینکه شاید بار دیگر خورشید را ببیند با اشتیاق همراه شهاب به عمارت ابراهیم خان پا میگذاشت.سردی فصل پاییز بیشتر گشته بود و نزدیکی فصل زمستان را گوشزد میکرد.دیگر از برگ و بار و سبزی درختان حیاط اندرونی چیزی نمانده بود و باغ مربوط به عمارت نیز از برگ عریان گشته و انتظار زمستانی سرد بر دل درختان نشسته بود.خورشید یک هفته بود که مبتلا به بیماریی گشته بود که بیشتر اهل عمارت را نگران ساخته بود چرا که در ابتدا به علت بالا بودن تبهای شدید خورشید بیهوش میشد و در طول مدتی هم که به هوش بود هذیان گویی میکرد و همه را به هراس انداخته بود...اهل عمارت میترسیدند که مبادا خورشید در اثر این بیماری تلف شود...اما وقتی بنا به دستور ابراهیم خان دکترناصرالحکما که یکی از طبیبان حاذق تهران بود به منزل ابراهیم خان ﺁمد و از خورشید عیادت کرد بیماری او را مربوط به چرک شدید در ناحیه گلویش تشخیص داد و با تجویز داروهای لازم و دستور غذایی مناسب و پیگیری و پرستاری مرتب;ترس و تردید را از دل اهل خانه دور نمود.بیماری خورشید همانی بود که دکتر تشخیص داده بود ولی چون او کم سن و سال بود و در هنگام مریضی بد غذایی میکرد طول درمان او کمی بیش از ﺁنچه باید طول کشیده و حالا هم با سرد شدن هوا ترس از اینکه مبادا او دوباره سرما بخورد سیدزهرا شدیدا" از او مراقبت میکرد.در این مدت شهاب دوبار به بالین خورشید رفته بود و حتی به دور از چشم دیگران پیشانی خورشید را بوسیده و در دل دعا کرده بود که هر چه زودتر او بهبودی کاملش را به دست ﺁورد...شهاب٬خورشید را نسبت به دو خواهر دیگرش به گونه ای عجیب و باور نکردنی دوست داشت اما هیچ وقت این را بروز نمی داد.مهتاب و ستاره نیز در هر فرصتی کنار بستر خورشید حاضر میشدند و نگران حال او بودند.ابراهیم خان نیز بارها بالای سر خورشید اشکهای خود را از گوشه چشمش پاک کرده بود و در دل نذر و نیازهای بسیاری برای بهبودی حال خورشید کرده بود...اما در این میان فخرالزمان حتی یک بار هم به کنار بستر خورشید نیامد و فقط خدا میداند که چقدر از اینکه خورشید به خاطر بیماریش مورد توجه اهل عمارت قرار گرفته احساس بغض و کینه را در خود تقویت میکرد...اما هر بار برای خالی نبودن عریضه تنها سفارشاتی مهمل به سیدزهرا جهت مراقبت از خورشید بیان میکرد و خود نیز بهتر از هر کس دیگری میدانست سیدزهرا نیازی به ﺁن سفارشها ندارد چرا که خودش بیش از یک مادر تاکنون برای خورشید زحمت کشیده بود و دل سوزانده بود.بعد از یک هفته کم کم حال خورشید رو به بهبودی میرفت و تبش به وضوح پایین ﺁمده بود و دیگر به حالت بیهوشی و هذیان نمی رفت و شدیدا" برای بیرون رفتن از اتاق احساس بیتابی و دلتنگی میکرد و هر بار که میخواست از اتاق بیرون برود با ممانعت سیدزهرا رو به رو میشد و بار دیگر مجبور میشد به خوابیدن در زیر لحاف و بازی با عروسکهای پارچه ای خودش رضایت بدهد...کم کم این اوضاع برای خورشید غیر قابل تحمل میشد و کار به جایی کشید که با سیدزهرا به حالت نیمه قهر در ﺁمده بود.اولین برف زمستانی در روز ﺁخر پاییز به زمین نشست.تحمل خورشید با وجود بیماریش کاملا" به انتها رسیده بود و اصرار شدیدی به سیدزهرا داشت که بگذارد برای برف بازی به حیاط برود! طبق معمول هر روز شهاب به همراه منصور از راه مدرسه به منزل رسیدند در طول مسیر چون سیدمهدی هنوز بچه ها را با درشکه این طرف و ﺁن طرف میبرد منصور نیز از این موهبت برخوردار گشته كه مسیر مدرسه تا عمارت ابراهیم خان را در کنار شهاب با درشکه سیدمهدی طی نماید.وقتی به خانه رسیدند هر دو کمی در حیاط برف بازی کردند و با پرتاب گلوله های برفی به یکدیگر دقایقی را با خنده گذراندند و سپس به سمت پله های منتهی به ایوان راهی شدند.از پله ها که بالا رفتند وقتی می خواستند از جلوی درب اتاقی که خورشید در ﺁن مدتی بستری بود بگذرند شهاب لحظه ای ایستاد و نگاهی به منصور انداخت و گفت:تو برو به اتاق من...منم چند دقیقه بعد میام;خورشید مدتیه که مریضه میرم اون رو ببینم.

منصور بدون اینکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و به سوی اتاق شهاب رفت.وقتی داخل شد فقط خدا میدانست که چقدر دلش می خواست به همراه شهاب وارد همان اتاقی بشود که تازه فهمیده بود خورشید بیمار است و در ﺁن اتاق حضور دارد...دلش برای دیدن خورشید که تا ﺁن موقع فقط یک بار او را دیده بود به شدت تنگ شده بود...با تمام وجود دلش می خواست بار دیگر صدایش را بشنود و فرصتی دست بدهد تا ساعتها به صورتش نگاه کند!!! منصور کیف خودش و کیف شهاب را در کنار دیوار قرار داد و سپس رو به پنجره ای که مشرف به حیاط بیرونی بود ایستاد و به ریزش ﺁرام دانه های برف چشم دوخت.گرمای مطبوع داخل اتاق حس بیخبری از سرمای بیرون را در نهاد ﺁدمی القا میکرد;منصور خیره به منظره تماشایی ریزش برف نگاه میکرد که درب اتاق باز شد و مهتاب وارد ﺁنجا گشت.منصور به سمت او برگشت و در همان نگاه اول شباهت زیادی که در چهره مهتاب با خورشید وجود داشت او را متقاعد می ساخت که این نیز باید خواهر دیگر شهاب باشد اما قد و قامت او نشان میداد که باید این دختر همان خواهر دوقلوی شهاب باشد که گاهی شهاب از او حرف میزد.مهتاب نگاهش به روی منصور ثابت ماند.قد و اندام کشیده و موزون منصور با صورتی جذاب و مورد توجه که ﺁثار مردانگی در ﺁن بیش از چهره شهاب بود به چشم میخورد...چشمان سبز او که در احاطه مژگانی پر و انبوه با ابروانی پیوسته و کشیده;قرار گرفته بود...موهای لخت و مشکی اش که فرقی در سمت راست باز کرده بود و موهایش به سمت چپ شانه گشته;بینی قلمی و کشیده او که با وجود بودن در سنین بلوغ اما زیبایی خاص خود را حفظ کرده بود به همراه لبانی برجسته و خوش ترکیب همه و همه ﺁراستگی ساده و جذابیت بیش از حدی را از او به نمایش گذاشته بودند و باعث میشد چشم هر دختری را در سن و سال مهتاب برای لحظاتی به او خیره بماند! منصور سرش را پایین انداخت و به ﺁهستگی سلام کرد.مهتاب که از دیدن او کمی دست و پایش را گم کرده بود سعی کرد نگاهش را از چهره او بگیرد.وقتی به سر و وضع لباس خودش نگاه کرد فهمید هنوز لباس انیفورم مدرسه اش را از تن خارج نکرده چرا که از وقتی به خانه ﺁمده بود به دنبال یکی از کتابهای درسیش می گشته و وقتی ستاره به او میگوید که روز گذشته شهاب سر کمد مهتاب رفته و چند کتاب از ﺁنجا برداشته;چون نسبت به شهاب نگاه مساعدی نداشت از ترس اینکه نکند بلایی سر کتابهای درسیش ﺁورده باشد بی معطلی و بدون درب زدن وارد اتاق شهاب شده بود تا بلکه کتابهایش را پیدا کند...ولی حالا میدید که در اتاق شهاب پسری هم سن و سال خودش با ﺁن چهره دلنشین به انتظار شهاب ایستاده است! کمی من من کرد و سپس جواب سلام منصور را به ﺁرامی داد و گفت:شهاب با شما به منزل نیومده؟

منصور همانطور که سرش پایین بود گفت:رفته به خواهرش خورشید سر بزنه.

در این لحظه شهاب در حالیکه دست خورشید را در دست داشت و حسابی او را تنها به خاطر پیمودن حد فاصل چند قدمی بین اتاقها در انبوهی از لباس پوشانده بودند وارد اتاق شد.........................

در این لحظه شهاب در حالیکه دست خورشید را در دست داشت و حسابی او را تنها به خاطر پیمودن حد فاصل چند قدمی بین اتاقها در انبوهی از لباس پوشانده بودند وارد اتاق شد.شهاب وقتی دیده بود خورشید از ماندن در ﺁن اتاق حسابی کلافه است بدون توجه به مخالفتهای سیدزهرا چند ژاکت بافتنی روی هم روی هم به تن خورشید کرده بود و او را برای اینکه زیادی بی تابی نکند به اتاق خودش ﺁورده بود.شهاب وقتی وارد اتاق خودش شده بود و مهتاب را در ﺁنجا دید یکه ای خورد و سپس با غیض گفت:چی می خوای؟

مهتاب با التماس رو کرد به شهاب و سراغ کتابهایش را از او گرفت شهاب هم بی معطلی سه جلد کتاب و دفتر او را که در کنار دیوار بود برداشت و به دست او داد;مهتاب هم سریع کتابها را گرفت و به سمت درب برگشت اما هنگام خروج بار دیگر ناخودﺁگاه به منصور که حالا چشم به خورشید دوخته بود انداخت و سپس سریع از اتاق خارج شد.وقتی مهتاب از اتاق خارج شد منصور روی دو زانویش خم شد و دستان کوچک خورشید را که هنوز اندکی تب داشت و داغی دستهایش گواه این مسئله بود در دستهایش گرفت و خیره به صورت خورشید نگاه کرد.خورشید حرفی نزد اما لبخند شیرینی به لب ﺁورد که تمام وجود منصور لرزید.شهاب هنوز از ﺁمدن مهتاب به اتاقش دلخور بود و غرغر میکرد;گاه ناسزایی هم نثار مهتاب مینمود اما همه اینها در ﺁن لحظه برای منصور که بعد از حدودا"10روز دوباره خورشید را میدید و او را روی پایش نشانده بود و با محبت با او صحبت میکرد اصلا" اهمیت نداشت...منصور در ﺁن شرایط حتی حضور شهاب را هم فراموش کرده بود! شهاب از دیدن اینکه خورشید ﺁنقدر قشنگ روی پای منصور نشسته بود خنده اش گرفت و بعد رو کرد به منصور و گفت:خورشید بچه ﺁرومیه...دیدم توی اون اتاق حوصله اش سررفته گفتم یه ساعتی اون رو به اتاق خودم بیارم.

خورشید به چهره کودکانه اش اخم زیبایی نشاند و گفت:من بچه نیستم...

شهاب خنده اش بلندتر شد و گفت:اگه بچه نیستی پس چرا روی پای منصور نشستی...؟

منصور به خود ﺁمد و تازه متوجه شد که خورشید روی پای او نشسته است! بعد از این حرف خورشید از روی پای منصور بلند شد.منصور که تحت هیچ شرایطی نمی خواست خورشید به این زودی اتاق را ترک کند در حالیکه با مهربانی سعی داشت خورشید را کنار خود نگه دارد رو کرد به شهاب و گفت:شهاب تو رو خدا سر به سرش نذار.

شهاب خندید و وقتی خواست صورت خورشید را ببوسد خورشید صورتش را برگرداند و خودش را عقب کشید.شهاب نیز دیگر اصراری در این کار نکرد چون کاملا" اخلاق خورشید را میدانست.در طول یک ساعتی که خورشید در ﺁن اتاق ماند کلامی صحبت نکرد فقط کنار منصور و زانو به زانوی او نشست و یک دستش را در حالیکه روی پای منصور بود زیر چانه اش قرار داد و به درسها و توضیحاتی که منصور برای شهاب میداد گوش میکرد.منصور در این مدت چنان ﺁرامشی از حضور خورشید در دل احساس می نمود که در این چند روز اخیر کاملا" برایش بی سابقه می نمود.بعد از گذشت ساعتی خورشید اظهار خستگی کرد و وقتی می خواست از اتاق خارج شود منصور و شهاب هر دو دوباره لباسهای بافتنی را به دوش و گردن و سر خورشید اندختند و سپس شهاب٬خورشید را پیش سیدزهرا برد.وقتی شهاب و خورشید از اتاق خارج شدند منصور کم کم احساس میکرد متوجه حس قلبی و درونی خود به خورشید شده است در این زمان با اینکه خورشید6سال بیشتر نداشت لیکن منصور دچار حسی شده بود که نشات گرفته از قلب و درونش بود گر چه که خودش نیز ﺁگاهی چندانی به این احساسش نداشت اما ذره ذره قدرت وجودی ﺁنرا در خود درک میکرد! وقتی خورشید پیش سیدزهرا برگشت به علت ضعف و بیماریش که مدتی طول کشیده بود خستگی خیلی زود او را از پا می انداخت بنابراین بی هیچ کلامی دوباره خوابید و منصور با تمام اشتیاقی که به دیدن لحظه لحظه خورشید داشت هنگام خداحافظی دیگر او را ندید.روزها از پس یکدیگر میگذشتند و در طول این مدت منصور بارها و بارها خورشید را دید و هر بار بیشتر به واقعیت حس درونی اش پی می برد...هر بار پس از دیدن خورشید ﺁینده ای بسیار زیبا در روزهای ﺁتی برای خودش و خورشید در ﺁن سوی خیال تجسم میکرد! فصل زمستان با تمام سردی و سوزش بالاخره فرا رسید.فخرالزمان همچنان به هر دلیل و بهانه ای مهمانی های زنانه مفصلی ترتیب میداد و تمام دوستان و ﺁشنایان و فامیل را دعوت میکرد.یکی از بهترین بهانه های او تولد فرزندانش بود...از وقتی هم که پای منصور به خانه ابراهیم خان باز شده بود و فخرالزمان ﺁشنایی بیشتری با او و مادرش پیدا کرده بود و نمونه دوختها و خیاطی های مادر منصور را دیده بود ترجیح میداد لباسهای مورد علاقه اش را جهت دوخت به افسرخانم سفارش بدهد.افسرخانم نیز خیاط بسیار قابلی بود و چنان لباسها را مطابق میل و سلیقه مشتریهایش از ﺁب در میﺁورد که هر بیننده ای با دیدن کوچکترین نمونه از دوختهای او پی به مهارتش میبرد! در طول این مدت افسرخانم بارها به منزل ابراهیم خان جهت گرفتن اندازه ها و یا پرو لباسهای سفارشی ﺁمده بود و در این بین چندین بار مهتاب و ستاره را نیز دیده بود;خورشید نیز دوبار برای اندازه گیری و پرو لباس به اتاقی که افسرخانم در ﺁن منتظر نشسته بود پا گذاشته بود و افسرخانم را از نزدیک دیده بود.در این رفت و ﺁمدها افسرخانم بی نهایت از مهتاب خوشش ﺁمده بود و از ﺁنجاییکه مهتاب خواهر دو قلوی شهاب بوده و هم سن و سال منصور نیز به حساب میﺁمد;افسرخانم دلیل تغییر حالات روحی منصور را در وجود دیدن مهتاب حدس زده بود!!! اما جرات بیان هیچ کلمه ای و یا حتی اشاره ای را در این خصوص به حضور فخرالزمان در خویش احساس نمی کرد! مهتاب نیز مانند شهاب و منصور در ﺁستانه15سالگی بود اما بنا به مقتضیات جنسی اش رشد و بلوغش زودتر از پسران به چشم میﺁمد.قدی نسبتا" متوسط پیدا کرده بود با چهره ای زیبا که تقریبا" چشم هر مادر پسرداری را ناخودﺁگاه به سوی خود جذب میکرد...موهای موج دار و خوشحالتش را همیشه به گونه ای مرتب و در خور سن و سال خودش ﺁرایش میداد...پوستی گندمگون داشت با چشمانی کشیده البته نه به گیرایی چشمان خورشید اما بینی و لبانشان کاملا"شبیه به هم بود...محجوب و دلنشین بود...همیشه سعی میکرد در هر جمعی سفارشهای فخرالزمان را از یاد نبرد...در لباس پوشیدن نیز طبق سلیقه فخرالزمان اکثرا" دامن های تا زیر زانو که پلیسه دوخته میشد با بلوزهای یقه انگلیسی و ﺁستین بلند به تن داشت.صورتش به گردی و خیره کنندگی خورشید نبود لیکن شباهتهای بین این دو خواهر بیشتر از شباهت ﺁنها با ستاره بود.تفاوتهای خورشید و مهتاب در گردی صورت و سفیدی پوست و موهای لخت و نافذی چشمان خورشید خلاصه میگشت و گرنه شباهت میان ﺁنها زیاد بود.مهتاب از ﺁن روزی که منصور را در اتاق شهاب دیده بود از نظر احساسی منقلب شده بود و هر بار که خورشید به طور تصادفی با منصور برخورد میکرد پس از ﺁن مهتاب او را با هزار جور کلک و ناز خریدن پیش خودش میﺁورد و در رابطه با منصور هزاران سوال از خورشید میکرد! در این میان خورشید با تمام کودکیش کاملا" به حس مهتاب نسبت به منصور پی برده بود و هر سوالی که مهتاب از او میکرد با دقت و توضیح کافی جوابگو بود.گاهی نیز حتی به سفارش مهتاب به بهانه های مختلف به اتاقی که منصور و شهاب در ﺁن مشغول درس خواندن بودند می رفت و ساعتها در کنار منصور می نشست و سپس بعد از گذشت ساعاتی که جدا" حوصله اش سررفته بود با وجود هزاران تمنایی که در چشمان منصور نسبت به ماندن خورشید بود و خورشید از این احساس او در عالم کودکی خود کاملا" بی خبر بود از اتاق بیرون میﺁمد و تازه ﺁن وقت بود که باید به سوالهای بی شمار و گاه بی ربط مهتاب در خصوص منصور پاسخگویی میکرد! اواسط دی ماه تولد خورشید بود و برخلاف میل باطنی فخرالزمان که چشم دیدن دختر کوچکش را نداشت اما به هرحال این نیز بهانه خوبی بود برای برپایی جشنی دیگر;اهل عمارت در تهیه و تدارک شب جشن قرار گرفتند.فخرالزمان دائم در حال دادن سفارش هزاران چیز بود بدون اینکه حتی در یک چنین روزی هم خورشید را اندکی از محبتش سیراب کرده باشد!!! از صبح جمعه هیاهوی خاصی در عمارت بر پا بود.حاجیه خانم به کمک سیدزهرا که گویی واقعا" تولد دختر خودش است حسابی در انجام فرمایشات فخرالزمان مشغول گشته بودند و دائم به دیگر خدمه نیز دستورات لازم را میدادند و خود نیز با وسواس و ظرافت خاصی در حال قالب زدن شیرینی های خانگی پخته شده در مطبخ نشسته بودند.ستاره و مهتاب نیز در اتاق خود بر سر اینکه کدام لباسشان را تن کنند با هم مشغول بودند.فخرالزمان و سلطنت بانو به همراه چند تن از بانوان اقوام نزدیک فخرالزمان در اتاق شاهنشین که بزرگترین اتاق عمارت بود نشسته بودند و در ضمن صحبت و گفتگوهای معمول بین خانمها گاهی پکی هم به قلیانهای جلویشان می زدند و چای تازه دمی نیز می نوشیدند.سیدمهدی و چند تن دیگر از مردان نیز مشغول ﺁماده کردن یکی دیگر از اتاقهای شاهنشین برای ﺁقایان که در بعد از ظهر یکی یکی سر و کله شان پیدا میشد بودند.منصور از شهاب شنیده بود که ﺁن جمعه روز تولد خورشید است و چون بنا به سفارش فخرالزمان صبح جمعه نیز برای مرور درس زبان خارجه باید به منزل ابراهیم خان میرفت در طول مسیر با اندک پولی که پس انداز کرده بود یک جفت گل سر دخترانه بسیار ظریف برای خورشید خرید.فقط خدا میدانست که چقدر در همان یک جفت گلسر احساس نهفته بود...منصور با ذره ذره وجودش خورشید را می پرستید...از دیدن او سیر نمیشد.لبخندهای ملیحش...نگاهای دقیق و گیرایش...صورت سفید با ﺁن گونه های همیشه صورتی اش که هر وقت ناراحت یا هیجان زده میشد به سرخی می گرایید...مژه های برگشته و بلند و مشکی اش...بینی کوچک و ﺁن لبهای سرخ و غنچه وارش...صدای ظریف و ﺁرامش...پوست سفیدش و ﺁن دستهای کوچک و کودکانه اش که گاهی ﺁنها را در دستان منصور قرار میداد...همه و همه چیزهایی بودند که شدیدا" فکر و احساس منصور را درگیر کرده بود!!! لحظاتش در تنهایی کاملا" با خیال خورشید پر میشد...گاهی که به خود میﺁمد متوجه میشد که ساعتهاست مشغول فکر کردن به خاطره مربوط به ﺁن روز با خورشید گذشته است!!! گلسرها را در طول مسیر تا درب حیاط عمارت ابراهیم خان بارها از جیبش بیرون کشیده و به ﺁنها نگاه کرده بود از تصور اینکه خورشید هم از ﺁنها خوشش بیاید و به موهای زیبایش بزند دلش غنج میرفت.کت و شلواری که همان اونیفورم مدرسه اش نیز بود به تن داشت...رنگش طوسی پر رنگ بود و از جنس نه چندان عالی دوخته شده بود اما تمیز و مرتب...کفشهای مشکی اش نیز واکس خورده بود و برق میزد...کلاه پهلوی مخصوص مدرسه نیز روی سرش بود موهای مشکی اش که مثل همیشه با فرقی کج باز شده بود اندکی از زیر کلاه بیرون زده بود...یقه پیراهن بافتنی سفیدش نیز از کنار یقه کتش نمایان بود...کیف مشکی مدرسه اش را نیز در دست داشت و بعد از خریدن گلسرها با قلبی مالامال از احساس به سمت عمارت راهی شده بود.درست وقتی جلوی درب عمارت رسید قبل از اینکه ضربه ای به درب حیاط بزند شهاب درب را باز کرد.شهاب به محض اینکه چشمش به منصور افتاد مادرش را به یاد ﺁورد که گفته بود امروز صبح منصور برای رسیدگی به تمرینهای او به ﺁنجا میﺁید.ولی از ﺁنجایی که ﺁنروز جمعه بود و در ضمن از ساعاتی دیگر نیز مهمانهای زیادی که چند تن از اقوام هم سن و سال شهاب نیز حضور داشتند و به ﺁنجا میﺁمدند;شهاب اصلا" تمایلی به درس خواندن در ﺁن روز نداشت ولی یکباره به یاد ﺁورد که فردا ﺁموزگار ریاضی هم تمرینات را حل شده از بچه ها خواهد خواست...کمی این پا ﺁن پا کرد و بعد جواب سلام منصور را داد...منصور که بی تاب رفتن به داخل خانه بود تا هر چه زودتر خورشید را ببیند رو کرد به شهاب و گفت:چرا معطلی بریم داخل دیگه!!!

شهاب که با هیچ احدی تعارف و رو در بایستی نداشت با همان تحکم و غدییت همیشگی که داشت رو کرد به منصور و گفت:منصور من امروز اصلا" حوصله درس و تمرین رو ندارم به خصوص زبان خارجه...ولی فردا باید تمرینات ریاضی رو تحویل بدیم...الانم شدیدا" دلم هوای بازی با بچه های محل رو کرده...تا یکی دو ساعت دیگه هم بچه های فامیلامون میان و اون وقته که دیگه حالم از هر چی درس و تمرینه به هم میخوره...تو باید یک کاری بکنی...دفترم رو میارم و تو رو میبرم به ساختمون باغ...اونجا بشین و تمرینهای من و خودت رو حل کن...منم میرم پی کار خودم...فقط نذار اهل خونه خبردار شن چون حوصله حرف کسی رو ندارم...گر چه اهل خونه اونقدر سرشون گرمه که فکر نمی کنم کسی متوجه چیزی بشه!

سپس بدون اینکه حرف دیگری بزند بازوی منصور را گرفت و او را به حیاط ﺁورد.در حیاط اندرونی ﺁنقدر همه مشغول بودند که اصلا" کسی متوجه منصور و شهاب نشد.شهاب منصور را از راه درب کوچک ﺁهنی سبز رنگی که در انتهای حیاط بود به باغ فرستاد و گفت:برو داخل باغ تا من برم کلید اتاق رو بیارم.

منصور را داخل باغ فرستاد و درب را نیمه باز رها کرد و دور شد.منصور تا خواست حرفی بگوید از لای درب دید شهاب به سرعت به سمت ساختمان عمارت دوید.ربع ساعت گذشت و سرمای دی ماه دیگر برای منصور ﺁزار دهنده شده بود...ماندن در ﺁن باغ به انتظار برگشت شهاب سر به هوا تازه ﺁنهم به خاطر اینکه کلید اتاق باغ را به او بدهد تا برای انجام کاری مضاعف در حل تمرینات ریاضی به ﺁن اتاق برود کمی منصور را عصبی کرده بود...ولی هر بار که دستش را بیشتر در جیبهایش فرو میبرد و انگشتانش به گلسرها برخورد میکرد ﺁرامشی در وجود خود احساس میکرد.ﺁهسته ﺁهسته شروع کرد به قدم زدن در کنار دیوار باغ.هنوز10قدم بیشتر راه نرفته بود که صدای خورشید با ﺁن ظرافتش او را در جای خود میخکوب کرد! برگشت به سمت درب باغ...خورشید با یک پالتوی بلند دخترانه که تا زیر زانووهایش ﺁمده بود و یک کلاه بافتنی دخترانه به سر که هر دو به رنک سبز ماشی بودند با لبخندی به زیبایی لبخند فرشتگان به منصور چشم دوخته بود و در بین فضای نیمه باز درب باغ ایستاده بود.صورت سفیدش می درخشید و لپها و نوک بینی کوچکش از سرما سرخ سرخ شده بود...چکمه های بلند سفید به پا و شالگردنی سفید نیز به دور گردنش گره خورده بود...موهای سیاه و لختش از زیر کلاه به روی شانه هایش ریخته بود...دستکشهای سفید بافتنی نیز به دست داشت.یک دستش هنوز به دستگیره ﺁهنی درب باغ بود و لای درب ایستاده و به منصور چشم دوخته بود.با صدایی ظریف که دلنشین تر از هر ﺁوایی برای منصور بود گفت:سلام...

چشمان سبز و زیبای منصور از شدت سرما و شوق دیدن خورشید حلقه اشکی را در خود جای داده بود.با عجله به سمت خورشید دوید و وقتی به او رسید روی دو زانو خم شد تا صورتش درست مقابل صورت خورشید قرار بگیرد.کیفش را در بین دو پایش روی زمین قرار داد و صورت خورشید را بین دو دست گرفت و برای لحظه ای به صورت زیبای خورشید خیره شد.شوق تولد و شروع7سالگی را در برق چشمان خورشید به وضوح احساس میکرد.نوک بینی خورشید را بوسید و با عشقی خاص که تنها خدا می توانست عمق ﺁنرا دریافت کند گفت:سلام کوچولوی قشنگ...تولدت مبارک.

خورشید که وقتی منصور نوک بینی اش را بوسیده بود چشمش را بسته بود با شوقی کودکانه چشمهایش را باز کرد و با لبخند گفت:از کجا میدونستی که امروز تولد منه؟!!!

منصور کاملا" می فهمید که هر بار با دیدن خورشید و شنیدن صدای او;نفسش به سختی از سینه بیرون میﺁید...در همان حالیکه روی دو زانویش خم شده بود گفت:از این همه هیاهویی که توی خونه تونه...از اینکه تو امروز از همیشه خوشگلتر شدی...خوب همه اینها نشون میده که تولد توس.

خورشید خنده کودکانه قشنگی کرد و گفت:دروغ میگی...

منصور خورشید را در ﺁغوش گرفت و نفس عمیقی از میان موهای از زیر کلاه بیرون ریخته اش کشید و گفت:ﺁره...دروغ گفتم...راستش رو بخوای چند روز پیش شهاب به من گفته بود که جمعه تولد توس...................

ادامه دارد...پایان قسمت25

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 15/10/1389 - 11:43 - 0 تشکر 270730

رمان((خورشید))قسمت26 - شادی داودی
منصور خورشید را در ﺁغوش گرفت و نفس عمیقی از میان موهای از زیر کلاه بیرون ریخته اش کشید و گفت:ﺁره...دروغ گفتم...راستش رو بخوای چند روز پیش شهاب به من گفته بود که جمعه تولد توس.

خورشید دستهای کوچکش را روی سینه منصور گذاشت و از او کمی فاصله گرفت و گفت:کلید اتاق رو برات ﺁوردم...شهاب گفت که تو اینجایی و خواست اونرو برات بیارم...بیا بگیر.

دستش را که کلید درب اتاق را در خود جای داده بود جلوی صورت منصور گرفت و او نیز کلید را از کف دست خورشید برداشت.خورشید دست مشت کرده دیگرش را بالا ﺁورد و جلوی صورت منصور ﺁنرا گشود و گفت:اینم کبریت...البته این رو خودم برات ﺁوردم.

منصور چشمانش از تعجب گرد شد و گفت:کبریت برای چی؟!!!

خورشید با ظرافت خودش را از دستان منصور بیرون کشید و سپس یک دست منصور را گرفت و گفت:بیا بریم به اتاق...من بلدم بخاری رو روشن کنم...هوا خیلی سرده;شهاب یادش نبود اما من یادم بود که کبریتم بیارم تا برات بخاری رو روشن کنم.

منصور کیفش را از بین دو پایش برداشت و در حالیکه دو انگشت دستش در دستان کوچک خورشید جای گرفته بود به سمتی که خورشید او را به دنبال خود میکشید راهی شد.کمی که راه رفتند منصور اتاق را دید.خورشید گفت:کار خوبی کردم برات کبریت ﺁوردم نه؟!!!

منصور لبخندی به لب ﺁورد و گفت:تو هیچ وقت کار بدی نمی کنی...ولی مگه می تونی یه بخاری رو روشن کنی؟!!!

حالا رسیده بودند جلوی درب اتاق.منصور با کلیدی که در دست داشت درب را باز کرد.خورشید با غرور خاص کودکانه اش گفت:معلومه که می تونم بخاری رو روشن کنم...سیدزهرا به من یاد داده;من همیشه به اینجا میام و بازی می کنم.

بعد داخل شدند;منصور درب اتاق را بست و به محیط داخلی اتاق نگاهی انداخت.اتاق مستطیل شکل نسبتا" بزرگی بود در هر ضلع ﺁن پنجره های بلندی که با تورهای سفید و یک پرده مخمل ﺁبی تیره که در دو سوی پنجره با تزئین خاصی جمع شده بود و کاملا" اتاق را روشن میکرد.فرشی با زمینه سرمه ای که گل و بوته های گلبهی زیبایی در جای جای ﺁن نقش بسته بود بر زیبایی اتاق می افزود.بخاری روسی شکیلی در انتهای اتاق قرار داشت.روی طاقچه های اتاق نیز لامپاهای روسی به چشم میخورد.دور تا دور اتاق پشتی های ابریشم بافتی که هماهنگی خاصی با فرش پهن شده در اتاق داشت نیز چیده شده بودند.یک کمد بسیار کوچک نیز در گوشه اتاق قرار داشت که به درب ﺁن کلیدی بود و روی کمد اسباب نماز که عبارت بود از سجاده و مهر و احتمالا" چادر نماز به چشم میخورد.همه جای اتاق از تمیزی برق میزد.خورشید که چکمه هایش را در ﺁورده بود پشت درب جفتشان کرد و با سرعت به سمت بخاری دوید.منصور با عجله کیف را کنار دیوار اتاق گذاشت و به دنبال خورشید به بخاری نزدیک شد.خواست کبریت را از دست خورشید بگیرد که خورشید سریع دستش را عقب کشید و با اخمی دلنشین به منصور نگاه کرد و گفت:من این کار رو بهتر از هر کس دیگه ایی بلدم.

منصور به ﺁرامی دستش را عقب کشید و پشت سر خورشید ایستاد و به حرکات او خیره شد فقط توانست با صدایی ﺁرام بگوید:خورشید جان پس خیلی مواظب باش دستت رو نسوزونی.

خورشید بار دیگر لبخندی به لب ﺁورد و با مهارت و ظرافت خاص خودش لحظه ای بعد بخاری را روشن کرد.گرمای مطبوعی که از بخاری ایجاد میشد کاملا" برای منصور قابل توجه بود چرا که دقایقی طولانی در انتظار شهاب ماندن تا مغز استخوان او را سرد کرده بود.دقایقی بعد کنار بخاری نشست و گلسرها را از جیبش بیرون ﺁورد و با تردید به ﺁنها نگاه کرد.سپس به خورشید نگاه کرد که حالا پشتش به او بود و از پشت پرده توری پنجره اتاق به باغ چشم دوخته بود.نمی دانست چطور گلسرها را به او بدهد.می ترسید خیلی ناچیز باشد و یا اصلا" این کار او باعث دردسری برایش بشود.بنابراین ﺁنها را در مشت خود فشرد و دوباره به خورشید نگاه کرد و گفت:خورشید..این اتاق مال چه کسیه؟

خورشید برگشت به سمت منصور و با قدمهایی ﺁهسته به منصور نزدیک شد و گفت:این اتاق مال کسی نیست همه از این اتاق می تونن استفاده کنن.تابستونها باباجون زیاد به اینجا میاد اما من و سیدزهرا بیشترین استفاده رو از این اتاق میکنیم ﺁخه من این باغ و این اتاق رو خیلی دوست دارم.

خورشید به کنار بخاری ﺁمد و دستهای کوچک و سفیدش را که برای روشن کردن بخاری از دستکش خارج کرده بود روی بخاری گرفت.منصور با تمام وجودش به خورشید نگاه میکرد! نمی دانست این دختر کوچک با تار و پود او چه میکند که اینگونه خود را تسخیر شده ی او میدید! پس از لحظه ای به ﺁرامی گفت:خورشید...من...من برای تولدت یه چیز کوچیک...

هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که خورشید با شوقی کودکانه خود را در ﺁغوش منصور انداخت و گفت:ببینم...ببینم.

منصور بوسه کوچکی به گونه خورشید گذاشت و در حالیکه خورشید را روی زانویش می نشاند مشت گره خورده اش را جلوی چشمان کنجکاو خورشید گشود.خورشید وقتی چشمش به ﺁن گلسرها افتاد جیغ کوتاهی از شوق کشید و از کف دست منصور گلسرها را برداشت و با علاقه ای زیاد به گلهای رنگی فلزی که به رنگهای صورتی صدفی به روی سنجاقها کار گذاشته شده بودند چشم دوخت.بعد از لحظاتی در حالیکه گلسرها را در مشت کوچک دست راست خود میفشرد به سمت صورت منصور برگشت و دو دستش را دور گردن منصور انداخت و بوسه ای محکم و کودکانه بر گونه منصور گذاشت.چقدر منصور دلش می خواست ساعتها خورشید را با همین احساس خوش در کنار خود داشته باشد.منصور دیگر کاملا" میدانست که علاقه اش به خورشید فقط از روی احترام به این خانواده نیست بلکه او عاشق خورشید گشته بود!!! خورشید سپس از روی زانوهای منصور بلند شد و تشکر دوباره ای نمود وقتی قصد رفتن کرد و به سمت درب اتاق می رفت منصور هنوز دلش نمی خواست چشم از خورشید بردارد.خورشید لحظه ای مکث کرد و بار دیگر به سمت منصور برگشت;نگاهی به او کرد و گفت:اگه من برم تو خیلی تنها میشی;حوصله ات خیلی سر میره...شهاب گفت که بهت بگم کارهات رو که انجام دادی از درب پایینی باغ به خونه تون برگردی...فکر میکنی چقدر کارت طول بکشه؟

خورشید ﺁنقدر قشنگ و روان صحبت میکرد که برای لحظاتی هر شنونده ای را دچار شک و تردید مینمود که ﺁیا این جملات معنی دار با این ﺁهنگ و صوت زیبا به واقع از دهان این دختر بچه که در ﺁستانه ورود به7سالگی است خارج میشود یا خیر!!! منصور که از رفتن خورشید باز هم دچار غمی نهفته میگشت به ﺁهستگی در جواب خورشید گفت:نمی دونم چقدر طول میکشه ولی فکر کنم تا ساعتی بعد از اذان ظهر هم مجبور باشم اینجا بمونم.

خورشید کمی ایستاد و به منصور نگاه کرد سپس در حالیکه منصور شیفته هر حرکتی از او بود و چشم از او برنمی داشت;کلاه بافتنی اش را از سر برداشت...گره شال گردنش را نیز باز و سپس دکمه های پالتویش را باز کرد و با همان محبت کودکانه اش گفت:ناراحت نباش من پیشت میمونم تا کارهات تموم بشه...اصلا" می تونم توی نوشتنم کمکت کنم.

منصور که گویی تمام دنیا را به چنگ ﺁورده بود با شوق از جایش بلند شد و پالتو و شالگردن و کلاه خورشید را گرفت و در کنار اتاق به گونه ای مرتب روی زمین قرار داد سپس با لبخند گفت:خورشید جان تو که نمی تونی توی نوشتن کمکی به من بکنی ولی همینقدر که اینجا بمونی خیلی ممنونم.

خورشید روی زمین نشست در زیر پالتویش پیراهن لیمویی دو دامنه کوتاه و پرچینی به تن داشت که لبه پایین دامن در چین اول سفید رنگ بود و با تزئینی زیبا از زیر چین لیمویی بیرون زده بود.به پاهایش جوراب شلواری سفید و ضخیمی بود که با پیراهنش بسیار هماهنگ بود.نیمی از موهایش هم که در پشت سرش بسته شده بود با نوار ساتن ابریشمی سفید و لیمویی تزیین یافته بود.وقتی کاملا" روی زمین نشست دامنش را با متانتی خاص روی پاهایش کشید و گفت:ولی من هم می تونم بنویسم هم می تونم بخونم.

منصور کنار او روی زمین نشست و از کیفش دفتر ریاضی را بیرون کشید و همانطور که هنوز به خورشید نگاه میکرد گفت:اما تو که هنوز مدرسه نرفتی.

خورشید خیلی جدی در جواب گفت:از زمستون سال گذشته ستاره به من خوندن و نوشتن رو یاد داده;باور نمی کنی ببین...

و سپس یک صفحه از کتاب ریاضی را باز کرد و در پیش چشمان متعجب منصور قسمتی از متن صفحه را که فارسی بود و حل یک تمرین را توضیح داده بود به زیبایی خواند!!! منصور از تعجب گیج شده بود بعد با کمی مکث گفت:خورشید تو از حد خودت خیلی فراتر مطلب یاد گرفتی!!! اونقدر با تسلط این متن رو خوندی که گویا سالهاس مطالعه میکنی!!!

خورشید خنده نمکین و قشنگی کرد که به واقع دل منصور را به ضعف می انداخت ولی منصور دائم سعی میکرد بر خودش و احساس درونی اش مسلط باشد تا مبادا خورشید را ﺁزرده کند! در این لحظه ضربه های ملایمی به درب خورد! منصور با نگاهی حاکی از تعجب ابتدا به درب بعد هم به صورت خورشید نگاه کرد.خورشید از جایش بلند شد و همانطور که عقب عقب به سمت درب میرفت گفت:نگران نباش مهتابه...دفترچه شهاب رو ﺁورده.

و سپس برگشت و به سبکی پرواز یک پروانه به درب اتاق رسید و ﺁنرا باز کرد.مهتاب با صورتی به شرم نشسته ﺁهسته وارد اتاق شد.پیراهن زمستانی به رنگ صورتی به تن داشت که انعکاس رنگ ﺁن به روی پوست گندمگونش جلوه زیبایی به او بخشیده بود.منصور به احترام او از جایش بلند شد ولی در دل دعا میکرد زودتر دفترچه شهاب را بدهد و او را با خورشید به حال خود رها کند.خورشید که کاملا" از احساس مهتاب نسبت به منصور ﺁگاهی پیدا کرده بود دست مهتاب را گرفت و او را به سمتی که منصور ایستاده بود کشاند.منصور سرش را پایین انداخته و به نوک پاهای کوچک خورشید با ﺁن جورابهای سپیدش نگاه میکرد.زیر لبی ﺁهسته سلامی گفت.صدای سلام کردن منصور تا مغز و استخوان مهتاب نفوذ کرد به صورت جذاب منصور که به سمت پایین قرار داشت نگاه کرد.چقدر از نگاه کردن به چهره جذاب منصور لذت میبرد.هر وقت به طور تصادفی منصور به مهتاب نگاه کرده بود چنان چشمان سبز منصور وجود مهتاب را به ﺁتش کشیده بود که بی اختیار بالا بودن حرارت بدنش را در ﺁن لحظات احساس کرده بود.همیشه در حسرت لحظه ای تنها بودن با منصور را به دل داشت و حالا با بودن خورشید نیز این امکان برایش فراهم گشته بود چرا که مهتاب بعد از ﺁنهمه سوال و جوابی که از خورشید در رابطه با منصور کرده بود به نوعی خورشید را امین خود میدانست...اما منصور از بودن مهتاب احساس خوبی نداشت گویی می ترسید! نیروی عجیب او را از نگاه کردن به مهتاب باز میداشت! منصور تمام نگرانیش این بود که کسی وارد باغ و این اتاق بشود و با بودن مهتاب در اتاق او را مورد بازخواست قرار بدهند! چرا که ﺁمدن مهتاب به ﺁن اتاق و ماندنش اصلا" لزومی نداشت و در ﺁن برهه از زمان اصلا" بودن یک دختر و پسر در شرایط سنی ﺁنها در کنار یکدیگر ﺁنهم در یک همچین اتاقی خود بحث برانگیز بود و حالا...خورشید با دست دیگرش دست منصور را گرفت و با خنده قشنگی سرش را کج کرد تا به چشمان منصور نگاه کند و گفت:این مهتاب خواهر بزرگه منه و خیلی هم تو رو...

یکدفعه مهتاب نیشگون ریزی از دست خورشید گرفت که باعث شد خورشید از ادامه حرفش صرفه نظر کند ولی به سرعت به سمت مهتاب برگشت و با اخمی زیبا و کودکانه به صورت شرمگین خواهرش خیره نگاه کرد.خورشید در عالم کودکی خویش این تصور را داشت که وقتی مهتاب از منصور خوشش میﺁید پس لزومی ندارد از او پنهان کند و اصولا" خورشید دوست داشت منصور بفهمد که مهتاب چقدر نسبت به او تمایل دارد اما نیشگونی که مهتاب از دستش گرفت فهمید که نباید این راز فاش بشود...بنابراین دیگر حرفی نزد و سکوتی عجیب میان سه نفر ﺁنها حاکم شد.مهتاب دفترچه شهاب را به طرف منصور گرفت و گفت................

مهتاب دفترچه شهاب را به طرف منصور گرفت و گفت:خورشید گفت که دفترچه شهاب رو باید برای شما بیاره اما صبر نکرد تا من دفتر رو بهش بدم...این شد که مجبور شدم خودم اون رو برای شما بیارم.

خورشید از دروغی که مهتاب گفت خشمگین دستش را از دست مهتاب و منصور بیرون کشید و به سمت یکی از پنچره ها رفت و از همان پشت پرده خود را مشغول تماشای باغ کرد و دیگر به ﺁنها نگاه نکرد.منصور متوجه دلیل خشم خورشید نشده بود و هر بار که خورشید را در ﺁن شرایط میدیدبه شدت نگران میشد.در حالیکه دفترچه را با سرعت از مهتاب گرفت به سمت خورشید رفت و کنار خورشید روی زمین دو زانو قرار گرفت و شانه های خورشید را گرفته او را ﺁرام به سمت خودش برگرداند و گفت:چی شد؟!! چرا یکدفعه...

مهتاب به میان حرف منصور ﺁمد و گفت:خورشید جان من باید زودتر پیش مامان فخری برم تو نمیای؟

خورشید صورتش را به سمت مهتاب برگرداند و لحظاتی به او خیره نگاه کرد.مهتاب با اشاره دستش او را دعوت به سکوت کرد بعد با دست از او خداحافظی کرد و به سمت درب رفت و دوباره تکرار کرد:بیا بریم.

منصور پشت سر خورشید ایستاد و هر دو دستش را روی شانه های خورشید گذاشت.خورشید که حسابی از دروغی که مهتاب گفته بود عصبی شده بود با غیضی کودکانه گفت:تو برو من هر وقت خواستم خودم میام.

مهتاب که از خدایش بود خورشید پیش منصور بماند تا بعدا" حسابی او را سوال پیچ کند بی معطلی خداحافظی سریعی کرد و از اتاق خارج شد و درب را بست.پشت درب دستش را روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید.دیدن منصور و نگاه کردن به چشمان زیبای او در ﺁن فاصله کم چنان غوغایی به دل مهتاب انداخته بود که اندازه ای برای ﺁن نمیشد تصور کرد! وقتی مهتاب از اتاق بیرون رفت منصور نفسی به راحتی کشید و بعد شانه های خورشید را دوباره به سمت خودش برگرداند و با مهربانی گفت:چرا یکدفعه عصبانی شدی و دستت رو از دستم بیرون کشیدی؟!!مگه من کار بدی کردم؟!!

خورشید در جواب منصور فقط به گفتن یک نه اکتفا کرد اما فکرش در اطراف دروغی که مهتاب گفته بود برای لحظاتی مشغول شد ولی چیزی به منصور نگفت.خورشید به چشمان منصور مستقیم نگاه کرد.نگاهی که منصور ذره ذره وجودش تمنای ادامه ﺁنرا داشت.خورشید لبهایش را با خنده گشود و سپس مشتش را که هنوز گلسرها در ﺁن بود بین صورت خودش و منصور نگه داشت و بازش کرد و گفت:می خوام اینها رو به جلوی موهام بزنم.

با سرعت خودش را از میان دستان منصور بیرون کشید و با همان دستان کوچکش قسمت کوتاه جلوی موهایش را بالا نگه داشت و گلسرها را به صورتی نامرتب به جلوی سرش زد ولی از نظر منصور این زیباترین چهره و حالتی بود که ﺁن گلسرها می توانست به سر فردی بنشیند.خورشید با نازی کودکانه به منصور گفت:من رو بغل کن تا خودم رو توی ﺁیینه ببینم.

منصور دو دستش را زیر بغل خورشید گذاشت و او را در جلوی ﺁیینه بلند کرد.چقدر خورشید از دیدن گلسرها به سرش احساس خوشحالی میکرد.دقایقی بعد در کنار منصور روی زمین نشست.منصور به عمد دفتر خودش را جلوی خورشید قرار داد و خودش دفتر شهاب را برداشت و شروع کرد به حل تمرینات;به خورشید گفت که تا هر جایی که می تواند و حوصله اش را دارد از روی نوشته های او کپی برداری کند و در دفتری که جلوی او قرار داده بنویسد.تقریبا" نزدیک به2ساعتی طول کشید تا منصور4صفحه تمرین ریاضی را که در شرایط عادی حداکثر1ساعت بیشتر وقتش را نمی گرفت به اتمام رساند.خورشید خیلی چیزها را یا نمی توانست بخواند یا نمی توانست بنویسد و در این لحظه ها بغض میکرد اما منصور سریع به کمکش میرفت و ﺁنها را خودش در دفترچه اش یادداشت میکرد.ولی همینقدر هم که خورشید با خطی خوش می توانست بنویسد برای منصور بسیار عجیب و دلنشین می نمود.خورشید چون در شش ماهه دوم سال به دنیا ﺁمده بود لذا با اینکه ﺁن روز6سالش تمام میشد اما هنوز به مدرسه نرفته بود و بنا بود مهر ماه سال ﺁینده تازه برای کلاس و مدرسه ﺁماده شود اما با توجه به سواد خواندن و نوشتنی که داشت ابراهیم خان با رئیس ناحیه ﺁموزش و پرورش ﺁن زمان صحبت کرده بود و پس از امتحان حساب و قرائت و املایی که از خورشید گرفته بودند و نفوذی که ابراهیم خان داشت قرار بر این شده بود که خورشید را در بدو ورود به دبستان در مهر ماه به کلاس سوم بنشانند! وقتی حل تمرینات تمام شد منصور دیگر بهانه ای برای ماندن نداشت و از طرفی خورشید هم حسابی خسته شده بود و کاملا" معلوم بود که دلش می خواهد به عمارت برگردد.منصور با بی میلی تمام شروع کرد به جمع کردن دفتر و کتابها و خورشید نیز پاهایش را دراز کرده و به یکی از گلسرهایی که در حین نوشتن از سرش باز کرده بود نگاه میکرد.درب اتاق باز شد و سیدزهرا با صورتی مهربان در حالیکه یک سینی کوچک به دست داشت داخل شد اما با دیدن منصور یکه ای خورد.منصور سریع به احترام سیدزهرا که دیگر زنی کاملا" سالخورده به چشم میﺁمد از جایش بلند شد.سیدزهرا با حرکت سر و یک دستش منصور را دعوت به نشستن دوباره کرد و سلام او را علیک گرفت.ﺁهسته ﺁهسته و لنگ لنگان ﺁمد و کنار خورشید روی زمین نشست و سینی را زمین گذاشت.با یک دستش نوازش مادرانه ای به سر خورشید کرد و گفت:مادر جون نگفته بودی با ﺁقا منصور توی باغی و گرنه بیشتر براتون شیرینی نخودچی میﺁوردم.

سینی کوچک پر بود از شیرینی های نخودچی که با قالبهای مخصوص به شکلهای گرد و گل مانند در ﺁمده بودند و بوی مطبوع و اشتها برانگیزی را از خود پخش میکردند.خورشید سینی را برداشت و ابتدا جلوی منصور تعارف کرد.منصور نیز یکی از شیرینی ها را برداشت و به دهان گذاشت و از طعم بی نظیر ﺁن ناخودﺁگاه لبخندی به لبش نشست و ابروهایش بالا رفت;خورشید هم خنده قشنگی کرد و سینی را زمین گذاشت و خودش نیز دانه ای برداشت و گفت:سیدزهرا خوشمزه ترین شیرینی نخودچی دنیا رو درست میکنه.

سیدزهرا خورشید را در ﺁغوش خودش کشید و گفت:مادرجون...همچین میگی دنیا یکی ندونه فکر میکنه تو100سال عمر کردی...قربون اون صورت قشنگت بشم تو خیلی این شیرینی رو دوست داری!

اما منصور نیز با خورشید هم عقیده بود و به راستی عطر و طعم ﺁن شیرینی بی نظیر بود.پس از لحظاتی سیدزهرا دستش را به زانوها گذاشته و از جایش بلند شد و گفت:پس حالا که ﺁقا منصور هم اینجاس برم تا ناهار هر دوتون رو بیارم اینجا...راستی ﺁقا شهاب کجاس؟

خورشید سریع دور دهانش را پاک کرد و با عجله گفت:سیدزهرا یک وقت به کسی نگی منصور اینجا تنهایی تکالیف شهاب رو نوشته...شهاب به من گفته کسی نباید بفهمه پس شما هم به کسی نگو...

سیدزهرا خنده ای کرد و گفت:چشم مادرجون خیالت راحت باشه...می رم ناهارتون رو بیارم...زیاد شیرینی نخورین چون دیگه ناهار نمی تونین بخورین.

سپس همانطور که لنگ لنگ میزد و از درد پا گاهی یکی از امامان را زیر لب برای کمک به خودش صدا میکرد به سمت درب رفت و از اتاق خارج شد.منصور دیگر در خود این جسارت را نمی دید تا شیرینی دیگری بردارد اما خورشید فهمیده بود که منصور چقدر از طعم شیرینی ها خوشش ﺁمده بنابراین با شیطنتی کودکانه یکی از شیرینی ها را برداشت و در حالیکه با سرعت روی پاهای منصور می نشست ﺁنرا به دهان منصور گذاشت و شروع کرد به خندیدن...منصور هم خنده اش گرفت و پیشانی خورشید را بوسید.دوباره درب اتاق باز شد ولی اینبار شهاب و جلال و مسعود که پسر عموهای شهاب بودند به همراه سیاوش که پسر دائیش بود داخل اتاق شدند.همگی با خنده و شوخی یکی پس از دیگری با منصور دست دادند و سلام کرده و دستی هم به سر خورشید که در بغل منصور بود میکشیدند.البته منصور کلافه گی خورشید را از این وضعیت به وضوح درک میکرد به خصوص وقتی سیاوش خواست صورت خورشید را ببوسد;خورشید چنان گردن منصور را گرفت و صورتش را برگرداند که باعث شد سیاوش برای لحظاتی فقط خیره به پشت سر خورشید که صورتش را در گردن منصور فرو برده بود نگاه کند.منصور نیز از چشمان و طرز نگاه سیاوش به روی خورشید اصلا" خوشش نیامده بود به همین دلیل بی اختیار در حالی که خورشید را در ﺁغوش گرفته بود خودش را عقب کشید تا خورشید را هر چه بیشتر از سیاوش دور کرده باشد!!! سیاوش از نظر سنی از بقیه کوچکتر بود و اینطور که منصور از لابه لای حرفها فهمید سیاوش هم سن و سال ستاره خواهر دیگر شهاب بود اما بنا به مقتضیات سنی اش بیشتر ترجیح میداد با شهاب و مسعود و جلال بگردد تا با بچه های دیگر! شهاب که اکراه خورشید و حرکت منصور را دید برای اینکه از هر پیشامدی جلوگیری کند بلافاصله گفت:سیاوش تو که میدونی خورشید میونه خوبی با تو نداره...

سیاوش در حالیکه نگاهش برای لحظاتی به چهره خشمگین منصور ثابت مانده بود کم کم خودش را عقب کشید و به ﺁرامی سر جایش نشست.شهاب بدون اینکه حرفی بزند دفترچه اش را برداشت و نگاه کرد وقتی از حل تمام مسئله ها مطمئن شد بدون اینکه کوچکترین تشکری از منصور بکند دفتر را کنار دیوار انداخت و بعد بقیه گفت و گو و شوخی اش را با پسرها دنبال کرد.در طول این مدت منصور کاملا" متوجه نگاههای سیاوش به خودش و خورشید که هنوز روی پای او نشسته بود میشد.کمتر از یک ساعت بعد سیدزهرا به کمک دو خدمه دیگر بساط سفره ناهار مفصلی را برای پسرها و خورشید در همان اتاق مهیا کرد.خورشید میلی به خوردن غذا از خود نشان نمی داد و خوردن شیرینی ها را بهانه ای برای سیر بودن خود عنوان کرد و بعد از دقایقی بدون اینکه با کسی حتی با منصور حرفی بزند اتاق را ترک کرد.منصور بعد از ناهار دیگر دلش نمی خواست ﺁنجا بماند چرا که از جمع شهاب و مسعود و جلال و سیاوش اصلا" راضی به نظر نمیﺁمد و در ثانی رفتن خورشید با ﺁن وضعیت از اتاق باعث شده بود که منصور بار دیگر در دل نگران خورشید شده باشد و در نتیجه دیگر میل و رغبتی به همنشینی با همسالان خود را نداشت;وقتی هم که قصد خود را از رفتن به منزلشان با شهاب مطرح کرد او نیز هیچ دلیلی بر منع منصور از این امر ندید و پس از لحظاتی منصور از درب بزرگ باغ که در انتهای باغ بود و به یکی از خیابانهای اطراف باز میشد باغ را ترک کرد.ﺁن شب جشن تولد خورشید نیز به پایان رسید و نا گفته نماند که در همان شب دو خواستگار لفظی در جمع زنان جهت مهتاب تقاضای خود را برای پسرانشان با سیاستی مخصوص در نزد فخرالزمان مطرح کردند ولی فخرالزمان با قاطعیت جواب رد به ﺁنها داده و درس خواندن و کمی سن مهتاب را دلیل رد تقاضای ﺁنها عنوان کرده بود.مهتاب خود نیز از اینکه کم و بیش از نگاههای خریدارانه چند تن از اقوام به خودش پی به نیت ﺁنها برده بود از اینکه مادرش سریعا" به ﺁنها جواب رد داده بود بسیار خرسند گشته و از اعماق وجودش خدا را شکر میکرد! چرا که دائم در رویایش مرد ﺁرزوهای خود را در وجود منصور خلاصه کرده و به نظر ﺁورده بود! در میان مهمانهای دعوت شده و جمع خانمها افسرخانم نیز بنا به دعوت فخرالزمان حضور یافته بود و در دل دائم داشتن عروسی مانند مهتاب را ﺁرزو کرده بود اما جرات بیان هیچ حرفی را نداشت چون از نظر خانوادگی٬خانواده ابراهیم خان در سطحی بسیار بالاتر بودند بنابراین سکوت را بر هر کلامی ترجیح میداد.شب هنگام وقتی از خانه ابراهیم خانه به خانه دو مشتری دیگرش برای پرو رفت و بعد به منزل برگشت منصور هنوز بیدار بود و در انتظار برگشت مادرش در اتاق نشسته بود و دفتر ریاضی را در جلوی خودش گذاشته و به ﺁن چشم دوخته بود.افسر خانم به گمان اینکه منصور هنوز در حال درس خواندن است گفت:منصور جان...مادر بسه دیر وقت شده دیگه بیشتر از این خودت رو خسته نکن.

سپس بشقاب و قابلمه و سفره شام منصور را که کنار اتاق بود برداشت تا با خود به ﺁشپزخانه کوچک در حیاط ببرد در همان حال که از اتاق خارج میشد ادامه داد:بلند شو مادر رخت خوابت رو پهن کن فردا صبح باید بری مدرسه.

افسر خانم که از اتاق خارج شد منصور برای هزارمین بار دستش را روی دست خطهای خورشید کشید و دفترش را بلند کرد و به روی خط خورشید بی اراده بوسه ای گذاشت و با بی میلی ﺁنرا بست و در کیفش گذاشت و سپس برای خوابیدن ﺁماده شد.زمستان ﺁن سال با هر سردی و سختی بود گذشت.اواخر زمستان در تمام خانه ها حال و هوای خانه تکانی و بوی فرا رسیدن سال نو به مشام میرسید و این امر در عمارت ابراهیم خان بیش از هر جای دیگر در محل به چشم میﺁمد چرا که هر سال قبل از عید بنا به دستور فخرالزمان هزاران هزار کار روی سر خدمه می ریخت که حسابی عمارت را در هیاهوی نزدیک شدن به عید غرق میکرد...............

ادامه دارد...پایان قسمت26

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 16/10/1389 - 12:19 - 0 تشکر 271004

رمان((خورشید))قسمت27 - شادی داودی
هر سال قبل از عید بنا به دستور فخرالزمان هزاران هزار کار روی سر خدمه می ریخت که حسابی عمارت را در هیاهوی نزدیک شدن به عید غرق میکرد.تمام ظرفها و دیگهای مسی باید به مسگری فرستاده میشد تا سرخی مس را بار دیگر به نمایش بگذارند و مسهای سفید نیز برق و جلای خود را دوباره نمایان میکردند...تمام فرشها و قالیچه ها باید شستشو داده و از در و دیوار و پشت بام ﺁویزان میگشت...شیشه های پنجره های عمارت عاری از هر لک و کدری میگشت...باغچه ها و درختها و باغ رسیدگی باغبانانه خود را طلب میکرد...تمام اتاقها گردگیری میشد...پرده ها از گیره ها گشوده و شسته میشدند و پس از ﺁهار زدنی مجدد به گل میخهای چوب پرده ها ﺁویخته میگشت...تمام این کارها و هزار و یک خورده کاریهای داخلی دیگر باید تا دو روز قبل از نوروز به پایان میرسید و دو روز ﺁخر نیز اختصاص داشت به پخت و پز شیرینی های پذیرایی عید که حاجیه خانم و سیدزهرا و چند تن دیگر از زنهای ماهر محله به منزل ابراهیم خان خوانده میشدند تا در مطبخ مشغول شوند.درست دو روز مانده به نوروز سیدزهرا پس از اینکه به خمیر شیرینی حسابی ورز داده بود ناگهان در ناحیه چپ زیر سینه و پشت کتفش سوزش شدیدی را احساس کرد که تمام وجودش را به درد وا داشت...نفسش به سختی از سینه بالا میﺁمد و عرق سرد زیادی به بدن خود حس کرد ولی بیﺁنکه کسی را در ﺁن شلوغی متوجه خود کند ﺁهسته ﺁهسته از مطبخ بیرون ﺁمد و به سوی اتاق مخصوص به خودش که جنب اتاق سیدمهدی و حاجیه خانم بود به راه افتاد.خورشید روی پله های ایوان نشسته بود و با عروسک پارچه ای که در دست داشت کم و بیش بازی میکرد اما به محض اینکه چشمش به صورت رنگ پریده سیدزهرا افتاد فهمید که باید او دچار مشکلی شده باشد که اینگونه در راه رفتن نه تنها لنگ لنگ همیشه را میزند که هیچ حالا تلو تلو نیز می خورد و با درماندگی خاصی گاه برای پرهیز از افتادن دستش را به تنه تنومند درختان حیاط و گاه به دیوار تکیه میدهد! ﺁنروز بچه ها نیز ﺁخرین امتحان نوبت درسی خود را می دادند و به خانه برمیگشتند و تا دو هفته پس از نوروز تعطیل بودند.خورشید چشم از سیدزهرا بر نمی داشت و ﺁهسته ﺁهسته شروع کرد به پایین ﺁمدن از پله ها...تمام وجودش را وحشتی ناشناخته فرا گرفته بود اما از چه و از که ترسیده بود خودش هم نمی فهمید! سیدزهرا خود را به سختی تا نزدیکی حوض وسط حیاط رساند.درست در کنار حوض دیگر نتوانست خودش را کنترل کند فقط در ﺁخرین لحظه چشمش به خورشید افتاد که با جیغی که از اعماق وجودش برمی خاست عروسکش را به گوشه ای پرت کرد و به سوی سیدزهرا دوید......شهاب و منصور نیز در این لحظه وارد حیاط اندرونی شده بودند......خورشید چنان جیغ دلخراشی کشید و سیدزهرا را صدا کرد که گویی تمام ساختمان و عمارت به لرزه افتادند....با سرعت دوید.شهاب و منصور با تعجب به خورشید نگاه میکردند و از اصل ماجرا کاملا" بی خبر بودند...علیﺁقاباغبان و پسرش نیز از باغچه کمرشان را راست کرده بودند و با تعجب به خورشید چشم دوخته بودند...و هیچ کس متوجه سیدزهرا نشده بود!!! سپس با صدایی بلند سیدزهرا به درون حوض افتاد و قبل از سقوط کامل سرش نیز به لبه حوض خورد و خون سرازیر شد...سیدزهرا دیگر چشمانش چیزی را نمی دید و گوشش نیز چیزی نمی شنید...او در اثر سکته قلبی چند لحظه قبل مرده بود!!! با سقوط سیدزهرا در حوض تازه بقیه متوجه او شدند...زنها از مطبخ بیرون ریختند و جیغ کشان به سوی او که حالا نیمه بیشتر بدنش در حوض افتاده بود و از سرش نیز خون میﺁمد;دویدند...سیدمهدی در حالیکه محکم به سرش میکوبید از زیرزمین بیرون دویده بود و به سوی سیدزهرا می رفت...اما زودتر از بقیه خورشید به سیدزهرا رسیده بود که با تمام توان کودکانه اش جیغ میکشید و با دو دست چنگ به بدن سیدزهرا انداخته بود و سعی داشت او را از حوض بیرون بکشد......شهاب و منصور هر دو کیفهای خودشان را به گوشه ای پرت کردند و به سوی ﺁنها دویدند...سیدمهدی و حاجیه خانم و چند تن از زنها نیز سر رسیدند...شهاب نیز کمک میکرد...اما علیﺁقاباغبان و پسرش به علت نامحرم بودنشان به سیدزهرا دست نمی زدند...منصور دوید و با تلاش زیاد دستان خورشید را که با تمام نیرویش بدن و لباس سیدزهرا را در چنگ گرفته بود و جیغ میکشید از سیدزهرا جدا کرد ولی جیغهای پیاپی خورشید خاموش نمی شد!!! حالا مشتهای کوچکش را گره کرده بود و به سینه منصور میکوبید و با جیغ دائم تکرار میکرد:ولم کن...ولم کن...

منصور میدانست که در ﺁن شرایط بد روحی برای خورشید بهترین كار مهار کردن اوست چون او میدانست خورشید چقدر به سیدزهرا وابسته و علاقه مند است...همه اهل منزل نیز این را می دانستند...مهتاب و ستاره هاج و واج در ایوان ﺁمده و به صحنه پیش ﺁمده نگاه میکردند و هیچکس در ﺁن لحظه باور نداشت سیدزهرا مرده باشد همه گمان میکردند پایش سر خورده و افتاده و بیهوش گشته ولی خورشید با تمام وجودش رفتن و مرگ سیدزهرا را درک کرده بود و همین باعث میشد که بی اختیار جیغ بکشد و مکررا" او را صدا کند...به هر طریق ممکن سعی داشت خودش را از ﺁغوش منصور به زمین رسانده و به سوی سیدزهرا برود!!! دستهایش را به سینه منصور فشار میداد و خودش را عقب میکشید.در کمتر از چند دقیقه هیاهویی در حیاط ابراهیم خان به پا گشت که طی تمام سالهای گذشته بی سابقه بود! خورشید ﺁرام و قرارخود را از دست داده بود و بالاخره با تلاش و تقلای زیاد از ﺁغوش منصور خود را جدا کرد و به سوی جمعیت گرد ﺁمده در اطراف سیدزهرا دوید.فخرالزمان که حالا به جمعیت رسیده بود و به احترام او گروهی خود را کنار کشیده بودند عصبی تر از معمول گشته ;جیغهای خورشید بهانه ای شد تا تمام خشم خود را بار دیگر به روح زخم خورده خورشید وارد ﺁورد! در میان جمع به سوی خورشید برگشت...یک بازوی او را گرفت و چنان با حرکت تند و سریعی خورشید را به سوی خود برگرداند که برای لحظه ای نفس و صدای خورشید با دیدن چهره خشمگین مادرش در سینه حبس شد...و پس از ﺁن دو کشیده پیاپی به صورت خورشید!!! مهتاب و ستاره با عجله از پله ها پایین دویدند...قبل از اینکه خورشید به زمین بیفتد شهاب او را در ﺁغوش خودش گرفت...خورشید در اثر حادثه پیش ﺁمده و کشیده های مادرش از حال رفت.........منصور با چشمانی به اشک نشسته در حالیکه درد سیلی های خورده شده به صورت خورشید را در قلبش به وضوح احساس میکرد چند قدم عقبتر ایستاده بود و نگاه میکرد.شهاب با خشم به مادرش نگاه کرد و...................

شهاب با خشم به مادرش نگاه کرد و با فریادی عجیب گفت:به خورشید چی کار داری؟

فخرالزمان برای اولین بار در حضور همه بر سر شهاب نیز فریاد کشید:خفه شو...خورشید رو از اینجا ببرید.

فخرالزمان با تمام بی توجهی و بی احساسی که همیشه نسبت به خورشید داشت اما در ﺁن لحظه احساس میکرد خورشید به علت علاقه بیش از حدش به سیدزهرا دچار شوک شده است و باید او را از این صحنه دور کنند.مهتاب٬خورشید را از ﺁغوش شهاب گرفت و با صدایی ضعیف و از روی ترس به مادرش گفت:مامان فخری...خورشید از حال رفته!!!

شهاب و ستاره نگاهی به صورت رنگ پریده خورشید کردند......در این لحظه ابراهیم خان نیز که به طور اتفاقی ﺁن روز زودتر از حد معمول به خانه برگشته بود وارد حیاط اندرونی شد و با صدایی بلند و محکم گفت:چه خبره؟چی شده؟

و به جمع گرد ﺁمده کنار حوض نزدیک شد.هنوز کاملا"به جمع نرسیده بود که بدن بی حال سیدزهرا که خیس و بی حرکت روی زمین افتاده بود و سر و صورتش غرق خون بود را دید...سپس خورشید که بی حال و بی هوش در ﺁغوش مهتاب قرار داشت نظرش را به خود جلب کرد.با عصبانیت فریاد کشید:بچه رو داخل ساختمون ببرید...سیدمهدی تو هم به جای اینکه به سرت بکوبی برو پی دکتر ناصرالحکما.

مهتاب و ستاره در حالیکه شدیدا" نگران خورشید شده بودند و مهتاب دائم به صورت رنگ پریده خورشید که در ﺁغوشش بود نگاه میکرد به سمت عمارت برگشتند و از پیش چشمان مضطرب منصور که ﺁنها را تا ﺁخرین لحظه ورود به اتاق با چشم دنبال میکرد گذشتند.سیدمهدی در حالیکه اشک تمام صورتش را پوشانده بود دوان دوان از حیاط اندرونی خارج شد.حاجیه خانم و چند زن دیگر کمک کردند و بدن خیس و سنگین شده سیدزهرا را به اتاق خودش بردند...حالا دیگر چهره ناراحت کننده سیدزهرا در اثر خونی که به صورتش می ریخت کاملا" نشان از واقعیت تلخ مردنش را برای همگان روشن میکرد........دقایقی بعد دکتر ناصرالحکما با درشکه مخصوص خانواده به حیاط ﺁورده شد.از ظاهر دکتر کاملا" مشخص بود که او را با عجله از مطب بیرون ﺁورده اند اما بنا به ضرورت منزل ابراهیم خان باید در هر شرایطی که موجود بود خودش را به ﺁن خانه میرساند.خورشید همچنان بی هوش و رنگ پریده با نفسهایی که به سختی از سینه کوچک خود خارج می ساخت همچنان در اتاق و در رختخوابی که ستاره پهن کرده بود قرار داشت و چشمان مضطرب مهتاب و ستاره را به خود معطوف داشته بود.معاینه دکتر از سیدزهرا دقیقه ای بیش طول نکشید چرا که سیدزهرا دیگری نیازی به معاینه نداشت و جواز دفن او سریعتر از مرگش از سوی دکتر ناصرالحکما مهر و امضا شد.سپس دکتر بنا به فرمایش ابراهیم خان به اتاقی که خورشید در ﺁن بود رفت.بعد از اینکه همه را از اتاق بیرون فرستاد تنها در حضور فخرالزمان و ابراهیم خان که شدیدا" نگران خورشید شده بود به معاینه خورشید پرداخت.تشخیص دکتر ناصرالحکما در رابطه با خورشید نیز مانند دیگر کارهای طبابتش با دقت نظر کامل بیان شد.خورشید دچار شوک شدید عصبی و احساسی شده بود و به مراقبت ویژه نیاز داشت...مراقبتی به دور از منزل و در محیطی بی تنش و ﺁرام....پس از ﺁنکه مرگ سیدزهرا بر همگان ﺁشکار گشت بنا به خواست و وصیت قبلی خودش جهت دفن به یکی از دهات دماوند فرستاده شد تا در همان ده که زادگاه او نیز بود به خاک سپرده شود.سیدمهدی و حاجیه خانم نیز که تنها بستگان او به شمار می رفتند همراه جنازه برای چند روزی عمارت را ترک کردند.بنا به تشخیص دکتر خورشید را نیز به همراه دختر بزرگ حاج علیﺁقا باغبان به یکی از باغهای ابراهیم خان در درووس فرستادند که منطقه ای خوش ﺁب و هوا و ﺁرامی بود.تمام مایحتاج ﺁنها نیز بی کم و کاست از طریق یک امربر از سوی ابراهیم خان به باغ فرستاده شد.دو شب دیگر سال نو بود و فخرالزمان برای نگه داشتن شگون و خجستگی عید در منزلش با نبودن حاجیه خانم به زحمت بیشتری افتاده بود.با شرایط پیش ﺁمده باید حداقل تا تحویل سال نو در منزلش می ماند سپس به همراه خانواده به باغ درووس می رفتند تا هم در کنار خورشید باشند و هم اینکه نبودن خورشید در خانه برای فامیل سوال برانگیز نگردد...فخرالزمان نمی خواست احدی از فامیل پی به مریضی خورشید ببرد.دو روز باقی مانده به هر طریق سپری شد.اهل منزل به خصوص ستاره و مهتاب از اینکه خورشید در خانه نیست شدیدا" احساس دلتنگی میکردند.منصور نیز تمام ساعات روز را در نگرانی به سر میبرد و دلش مانند مرغی در سینه بال و پر میزد تا از احوال خورشید خبری به دست ﺁورد...اما دریغ از کوچکترین خبری که بتواند کسب کند! ابراهیم خان و فخرالزمان نیز به دوست و ﺁشنا اطلاع دادند که جهت تعویض روحیه بچه ها برای تعطیلات به درووس خواهند رفت و نوروز در منزل نخواهند بود.باغی که ابراهیم خان در درووس داشت بسیار بزرگ و با صفا بود اما در این موقع از سال که هنوز سرمای ﺁخر زمستان کاملا" نرفته و بهار تازه رسیده بود تمام درختان بی برگ بودند و باغ از غم خاصی لبریز بود ولی سکوت و ﺁرامش در باغ مثال نیافتنی بود.در وسط باغ عمارت نسبتا" بزرگی جهت رفاه اهل خانه ساخته شده بود تا وقتی در ایام گرم تابستان به این باغ میﺁیند وسایل ﺁسایش ﺁنها فراهم باشد.عمارت چهار اتاق بزرگ به همراه یک ﺁشپزخانه و حمام و دستشویی داشت با کلیه لوازم کامل یک منزل که همه و همه جهت رفاه خانواده ابراهیم خان تهیه شده بود.فخرالزمان از اینکه به علت بیماری خورشید مجبور گشته بود تعطیلات نوروز را در باغ و در ﺁن شرایط فصلی به دور از اقوام بگذراند سخت عصبی شده بود به خصوص که روز سوم فروردین ابراهیم خان نیز به دلیل شغلش مجبور به ترک ﺁنها شد و تنها فخرالزمان و مهتاب و ستاره به همراه حاجیه خانم و سیدمهدی که به علت فوت سیدزهرا سیاه پوش بودند و در روز چهارم نوروز به ﺁنها ملحق شده بودند و دختر علی آقای باغبان شخص دیگری با ﺁنها نبود...خورشید همچنان بیمار به همراه یکی از دختران علیﺁقا در یکی از اتاقها بستری بود و اصولا" کسی هم ﺁنها را نمی دید.خورشید دائم به وسیله داروهایی که دکتر برایش می فرستاد به خوابهای عمیق می رفت و محبوبه دختر حاج علیﺁقا نیز از ترس اینکه نکند خورشید دچار مشکلی مضاعف شود جرات ترک اتاق را نداشت.شهاب بر خلاف میل فخرالزمان که می خواست او نیز به همراه ﺁنها به دروس بیاید از رفتن خودداری کرد و فخرالزمان که می ترسید اصرار او باعث سر و صدایی از ناحیه شهاب بشود و برخورد شدید ابراهیم خان را با او در ادامه پیش بینی میکرد بنابراین در نزد ابراهیم خان نیز اینطور وانمود کرد که شهاب طاقت دیدن بیماری خورشید را ندارد پس بهتر است اصراری به او در ﺁمدنش به درووس نکنند و از ﺁنجایی که گروهی خدمه نیز در منزل می ماندند و شهاب نیز دیگر حکم یک کودک را نداشت ابراهیم خان هم ﺁنقدر فکرش مشغول احوال خورشید گشته بود که دیگر حوصله ای برای اصرار به ﺁمدن شهاب نداشت و حرفی هم نزد.در طول مدتی که خانواده ابراهیم خان در درووس به سر میبردند منصور چندین بار به درب خانه ابراهیم خان ﺁمد ولی هیچکس را نمی توانست پیدا کند که به راحتی حال خورشید را از او بپرسد حتی خود شهاب را نیز نمی دید تا اینکه وقتی برای پنجمین بار به منزل ابراهیم خان رفت پس از گذشتن از حیاط بیرونی و وارد شدن به حیاط اندرونی شهاب را دید که از اتاق پدرش بیرون ﺁمد.منصور خوشحال از دیدن او به سرعت از پله ها بالا رفت و وقتی نزدیک شهاب رسید تازه متوجه حالت غیر عادی او شد!!! دکمه های پیراهنش تا زیر سینه باز و لباس سفیدش از یک طرف شلوار بیرون ﺁمده بود...موهایش نیز بسیار ژولیده و در هم به نظر میﺁمد...از طرز راه رفتنش نیز کاملا" معلوم بود که تعادل درست و حسابی هم ندارد.منصور با تعجب به او نگاه کرد و سپس با قدمهایی ﺁهسته به او نزدیک شد و پرسید:شهاب...حالت خوبه؟..........

ادامه دارد...پایان قسمت27

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 17/10/1389 - 19:4 - 0 تشکر 271442

منصور با تعجب به او نگاه کرد و سپس با قدمهایی ﺁهسته به او نزدیک شد و پرسید:شهاب...حالت خوبه؟

شهاب ابروهایش را بالاتر از حد معمول نگه داشت و سکسکه زشتی کرد;در حالیکه دستش را به دیوار تکیه میداد و سعی داشت چشمانش را به روی منصور ثابت نگه دارد گفت:سلام..هیک...هیک...

صدایش کش دار بود.منصور کمی بیشتر به شهاب نزدیک شد و دهان شهاب را بو کشید! بلافاصله فهمید شهاب از نوشیدنی های اتاق پدرش حسابی خورده است!!! شهاب در اردیبهشت ﺁن سال15سالش تمام میشد...منصور نیز در همان شرایط سنی بود اما در منزل منصور هیچگاه چنین چیزهایی یافت نمی شد ولی منصور کم و بیش شنیده بود افرادی که مشروب مصرف می کنند پس از ساعتی خوردن دچار چه حالاتی می شوند.وضعیت شهاب٬منصور را نگران کرد و در نتیجه در حالیکه سعی داشت یک دست شهاب را به روی شانه خود بگذارد و با دست دیگرش هم کمر شهاب را بگیرد تا هر چه زودتر او را به اتاقی بکشاند با صدایی بلند گفت:حاج علیﺁقا...حاج علیﺁقا بیاید...شهاب حالش...

هنوز حرفش را به پایان نبرده بود که شهاب با قدرت زیادی به یکباره یقه منصور را گرفت و او را به دیوار کوبید و در همان حال که بوی دهانش حال منصور را بهم زده بود پیشانی اش را محکم به پیشانی منصور فشار داد و با صدایی کشدار که نشانه کاملی از زیاده روی او در خوردن مشروبات داخل اتاق پدرش بود گفت:خفه شو...منصور...خفه شو...به هیچ کس ربطی نداره...حالمم خیلی خوبه...تا حالابه این خوبی نبودم...

و بعد به طرزی عجیب با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و دستش شل شد و همانطور که سرش را روی شانه منصور می گذاشت کم کم سر خورد و به روی زمین نشست و ادامه داد:منصور خفه ات میکنم اگه زیاد حرف بزنی...خودم خفه ات میکنم...

منصور و شهاب از نظر جثه و اندام کاملا" با یکدیگر برابری میکردند.هر دو در این سن که شروع رشد جسمانی ﺁنها در سنین بلوغ بودند نشان میداد که در ﺁینده ای نزدیک هر دو دارای قدی بلند و چهار شانه خواهند شد...هر دو سینه ای پهن و مردانه داشتند و تا حدودی نمیشد تشخیص داد اگر با یکدیگر گلاویز میشدند کدام یک بر دیگری غلبه خواهد کرد چرا که از نظر جثه و اندام کاملا"به یکدیگر نزدیک بودند...در ﺁن شرایطی که شهاب بود منصور صلاح را در ﺁن دید که به هیچ عنوان سر به سر شهاب نگذارد بلکه فقط او را به اتاقی ببرد تا حداقل کمی از حالت مستی خارج شود.وقتی شهاب از روی بدن منصور که به دیوار تکیه داده شده بود سر میخورد منصور بار دیگر دستش را زیر دو کتف شهاب انداخت و با یک حرکت سریع او را به روی دوش خودش انداخت و سپس به سمت درب یکی از اتاقها رفت و با فشار لگدی درب اتاق را باز کرد و با همان وضع وارد اتاق شد.اتاق مربوط به فخرالزمان بود.منصور با دیدن تخت فنری که در اتاق بود بی معطلی به ﺁن نزدیک شد و با حرکتی دیگر شهاب را که اصلا" در شرایط عادی نبود به روی تخت قرار داد.شهاب بعد از خوردن مقدار زیادی مشروب و از خود بی خود شدن حالا به خواب عمیقی رفته بود و خور و پوفهای عجیبی میکرد که برای منصور تا حدودی اعصاب خورد کن و خنده دار نیز میﺁمد.منصور پاهای شهاب را صاف روی تخت قرار داد و کفشهایش را نیز از پاهایش در ﺁورد.لحافی نیز به رویش کشید اما دلش راضی نمی شد شهاب را تنها بگذارد و به خانه برگردد.برای دقایقی از اتاق بیرون رفت تا از هوای تمیز بهاری نفسی تازه کند که چشمش به همسر علیﺁقا افتاد.او در حال پهن کردن لباسهای شسته ای به روی بند رخت در انتهای حیاط بود.منصور وقتی لباسهای پهن شده به روی طناب را از جلوی چشم می گذراند متوجه شد که بیشتر ﺁنها متعلق به شهاب هستند! کمی مکث کرد و سپس از پله ها پایین رفت.نزدیک اقدس خانم که رسید ایستاد و پس از سلام کوتاهی که اقدس خانم از سر بی حوصله گی مطلق جوابگویش شد تا خواست حرف دیگری بزند اقدس خانم گفت:ﺁقا شهاب دوباره زهرماری خورده درسته؟

منصور با تعجب به اقدس خانم چشم دوخت...پس شهاب بار اولش نبوده که در این مدت این کار را کرده بوده است!!! اقدس خانم در حالیکه ﺁخرین تکه لباسهای شسته را می چلاند تا ﺁب اضافی ﺁن به زمین بریزد با غیض ادامه داد:به خدا جونم به لبم رسیده...توی این چند روزه پدرم در اومده از بس که ملحفه و لباس شستم...به خدا اگه خانم فخرالزمان بفهمن غوغا به پا میکنن...گرچه که به تازگی ﺁقا شهاب دیگه حرف فخرالزمان رو هم نمی خونه...از وقتی به درووس رفتن کار ﺁقا شهاب شده همین...یا از اتاق ابراهیم خان زهرماری میخوره یا به زیرزمین میره و تا خرخره اش زهرماری به گلو میریزه...خوردنش به جهنم...بالاخره خیر و شر هر کاری همین دنیا گریبون هر کسی رو میگیره...اما کثافت کاری های بعدش...خدا عالمه روزهای اول ﺁقا شهاب چقدر حال به هم داشت...هر چی بود و نبود رو به گند میکشید...خدا میدونه امروز باید تا به کی رخشوری کنم...از صبح که به اتاق ابراهیم خان رفته هنوز بیرون نیومده...کسی هم جرات نمی کنه بهش حرف بزنه...

منصور فهمید که اقدس خانم متوجه خروج شهاب از اتاق نشده است بنابراین وقایع را برای او شرح داد محبوبه خانم نیز او را قسم داد که پیش شهاب بماند و...........

منصور فهمید که اقدس خانم متوجه خروج شهاب از اتاق نشده است بنابراین وقایع را برای او شرح داد محبوبه خانم نیز او را قسم داد که پیش شهاب بماند و به هر طریق ممکن بعد از بیداریش مراقب او باشد و نگذارد دوباره به اتاق پدرش و یا زیرزمین برود.سپس بی معطلی برای تهیه ناهار تشت خالی رختهای شسته را از ﺁب باقی مانده خالی کرد و به مطبخ برگشت.

***************************

*****************

ماندانا نفهمیده بود چه زمانی طول کشیده اما همانطور که یادداشتها را به روی سینه اش داشت به خواب رفته بود و با صدای زنگ ساعت از خواب پرید یادداشتها را مرتب کرد و در محفظه مربوط به خودش قرار داد و بعد از صرف صبحانه به محل کارش رفت.هنوز به طور جدی مشغول کارش نشده بود که تلفن همراهش زنگ خورد! به شماره روی گوشی اش نگاه کرد نتوانست شماره را بشناسد با تردید گوشی را باز کرد و گفت:بله؟بفرمایید.

صدای مهربان مادر بزرگش را که از تهران و محل زندگی جدیدش با او تماس گرفته بود چنان ماندانا را دچار شوق کرد که با تمام وجودش جیغی از سر خوشحالی کشید و کلی قربان صدقه مادر بزرگش رفت...شانسی که داشت این بود که در ﺁن دقایق کسی در اتاق او حضور نداشت اما هر کسی هم از جلوی درب اتاق او می گذشت با تعجب به هیاهو و شعفی که از پشت درب بسته اتاق او به گوش میرسید نگاهی میکرد و بعد به دنبال کار خودش میرفت.ماندانا با تمام وجود خودش سعی داشت صدای مادر بزرگش را در تمام مویرگهای مغزش جا بدهد و با روح خود یکی گرداند.مادر بزرگ مثل همیشه صدایش ﺁکنده از ﺁرامش و محبت بود اما سابقه نداشت تا کنون مادر بزرگ با کسی تماس تلفنی بگیرد بلکه همیشه این دیگران بودند که برای انجام کاری ضروری که حس میکردند تنها به دست مادر بزرگ انجام شدنی است با او تماس میگرفتند ولی حالا مادر بزرگ با نوه اش تماس گرفته بود...تا شاید اگر ابهام و سوالی در رابطه با ﺁنچه تا کنون ماندانا مطالعه کرده و برایش پیش ﺁمده پاسخ بگوید...اما ماندانا تا کنون سوالی به ذهنش در ﺁن مورد نیامده بود و اگر هم مجهولاتی در ادامه داستان می خواست پیش بیاید خودش احساس میکرد در همان داستان به پاسخ ﺁنها خواهد رسید.مادر بزرگ مثل همیشه از مکالمه های طولانی در پای تلفن خوشش نمیﺁمد بنابراین بعد از یک احوالپرسی مختصر تنها در پایان پرسید:مانی جان مشکلی نداری؟

ماندانا خوب میدانست که منظور مادر بزرگ در رابطه با مطالبی است که پیش خود دارد بنابراین بی هیچ مکثی در جواب او گفت:نه مامان بزرگ;اما می خواستم تشکر کنم که اجازه دادید تا....

مادر بزرگ به میان کلام ماندانا ﺁمد و با طرح این جمله رشته کلام را تغییر داد:خوب پس هیچی...راستی مانی جان از قول من بازم از ونداد تشکر کن که به دیدارم اومد;خیلی خوشحالم کرد.

ماندانا فهمید ونداد بعد از رسیدن به تهران دیدن مادر بزرگ رفته است.دوباره کمی عصبی شد اما این بار خیلی سریع توانست احساس خود را کنترل کند و به ونداد نیز به عنوان یک عضو پذیرفته شده خانواده شاهپوری این حق را بدهد که از مادر بزرگ احوالپرسی کرده باشد.مادر بزرگ بیش از این مکالمه را ادامه نداد و پس از چند جمله کوتاه و نصیحت گونه با ماندانا خداحافظی کرد و ارتباط قطع شد.چقدر ماندانا از شنیدن صدای مادر بزرگ احساس شعف و لذت کرده بود و با تمام وجودش او را در ذهنش می ستود.در بعد از ظهر که به منزلش برگشت پس از انجام کارهای معمول بی صبرانه محفظه مخصوص یادداشتها را بار دیگر به دست گرفت و پس از گشودن درب ﺁن به ادامه مطالعه اش پرداخت........

*****************************

************

تعطیلات نوروز سپری شد ولی برای منصور که عادت به دیدن هر روزه خورشید کرده بود هر روز از تعطیلات به منزله یک سال طول كشیده بود.حال شهاب هم با توجه به اینکه تمایل شدیدی به خوردن مشروبات الکلی پیدا کرده و با حالتی ﺁکنده از حرص و ولع لیوانهای مشروب را یکی پس از دیگری سر میکشید برای منصور تاسف بار بود.تنها کاری که از دست منصور بر میﺁمد این بود که در طول روزها به هیچ عنوان او را تنها نگذارد تا حداقل از خوردن دائم او جلوگیری کند و این باعث شده بود که خود شهاب نیز تنها به یک نوبت خوردن در روز رضایت بدهد اما همان یک بار هم به حد افراط در نوشیدن پیش می رفت.روز14فروردین خانواده ابراهیم خان از درووس برگشتند.در طول این مدت ابراهیم خان به علت مشغله زیاد متوجه تغییر حالات شهاب نشد و اصولا" وقتی برای این کارها و رسیدگی به فرزندانش نداشت.از کم شدن مشروبات نیز چیزی متوجه نمی شد چرا که عباس پسر علیﺁقا مسئول پر نگه داشتن شیشه های مشروب اتاق ابراهیم خان و خرید ﺁنها بود بنابراین دلیلی دیگر نمی ماند بر اینکه ابراهیم خان بخواهد شهاب را در تیر رس سوالی قرار بدهد چون اصلا" متوجه هیچ چیز نمیشد.فخرالزمان با دخترها نیز وقتی برگشتند در یکی دو روز اول چیزی متوجه نشد اما روز سوم وقتی منصور منزل را ترک کرد و به خانه خودشان رفت فخرالزمان متوجه شد بر خلاف همیشه شهاب هنوز از اتاق خود بیرون نیامده! در ابتدا گمان برد که او مشغول مرور درسهای روز بعدش باشد اما از ﺁنجاییکه به ذات شرور شهاب نیز ناﺁگاه نبود با تردید درب اتاق او را گشود و در کمال ناباوری متوجه شد شهاب در حالیکه کتابها و دفترهایش هنوز وسط اتاق پراکنده هستند شیشه کریستال حاوی مشروبی را به دست دارد و در دست دیگرش گیلاسی را پر کرده و در حال نوشیدن است!!! فخرالزمان به سرعت وارد اتاق شد و درب را پشت سرش بست.همانجا ایستاد و با چشمانی از حدقه بیرون زده به شهاب خیره شد.شهاب لبخندی به لب داشت چرا که مادرش را در عالم مستی کج و کوله میدید و در همان حال بقیه گیلاسش را یک نفس خورد.فخرالزمان در حالیکه سعی داشت صدایش از اتاق بیرون نرود به صورت خود کوبید و گفت:خدا مرگم بده...شهاب؟

شهاب با صدایی کش دار و در کمال بی ادبی در همان عالم نیمه مستی گفت:شهاب و مرض...برو بیرون...حوصله وراجیت رو ندارم.

فخرالزمان با نگاهی حاکی از التماس به کنار شهاب ﺁمد و روی زمین نشست.یک دستش را روی پای دراز کرده شهاب گذاشت و گفت:شهاب این چه کاریه؟...میدونی اگه پدرت بفهمه چه قیامتی به پا میکنه؟

شهاب که تا ﺁن لحظه بیش از نصف شیشه را خالی کرده بود و کلافه گی و مستی نیمه کاره اش از رفتارش مشهود بود گیلاسی را که در یک دستش بود به دیوار رو به رویش کوبید و شکست و با فریاد گفت:غلط کرده غوغا به پا کنه...اگه بده چرا به خونه میاره...اگه بده چرا خودش;عمو رحمان و دایی ها با خوردن اون خودشون رو خفه می کنن...بلند شو برو بیرون...حالم از حرفهات به هم میخوره................

ادامه دارد...پایان قسمت28

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 18/10/1389 - 11:20 - 0 تشکر 271499

رمان((خورشید))قسمت29 - شادی داودی
شهاب که تا ﺁن لحظه بیش از نصف شیشه را خالی کرده بود و کلافه گی و مستی نیمه کاره اش از رفتارش مشهود بود گیلاسی را که در یک دستش بود به دیوار رو به رویش کوبید و شکست و با فریاد گفت:غلط کرده غوغا به پا کنه...اگه بده چرا به خونه میاره...اگه بده چرا خودش;عمو رحمان و دایی ها با خوردن اون خودشون رو خفه می کنن...بلند شو برو بیرون...حالم ازحرفهات بهم میخوره....

فخرالزمان بار اولی نبود که مورد توهین و بد و بیراه گفتنهای شهاب واقع میشد...بلند شد و سر پا ایستاد.تنها نگرانیش خبردار شدن ابراهیم خان از موضوع بود...اما با سیاستی که داشت می توانست روی این کار شهاب نیز مانند کارهای خارج از ادب دیگرش سر پوش بگذارد و او را بی خبر نگه دارد;اما این بار به خاطر خود شهاب و سلامتی اش نگران بود در پی بهانه میگشت تا خلاف شهاب را در این زمینه توجیه کند.دوباره روی زمین کنار شهاب نشست و گفت:ببینم منصورم مشروب میخوره؟...میدونم حتما" اون...

شهاب فریاد کشید:میگم خفه شو...بلند شو برو بیرون.

و بعد شهاب شروع کرد به خنده های غیر ارادی و در لابه لای خنده هایش گفت:منصور خاک بر سر مثل سگ از خوردن این چیزها وحشت داره...اونقدر بدبخته که حتی نمی خواد یک بارم شده بخوره ببینه چه طعمی داره و چه حال خوبی به ﺁدم بعد از خوردن اینها دست میده...

و بعد در حالیکه بطری کریستال حاوی مشروب را بالای سرش نگه داشته بود به دهانش نزدیک کرد و سر کشید.فخرالزمان درمانده و نگران به دور و اطراف اتاق و ذرات شکسته شده گیلاس چشم دوخت سپس از اتاق بیرون رفت و درب را محکم به هم کوبید;شهاب نیز در عالم مستی فحش رکیکی نثار مادرش کرد و به خوردن ته مانده مشروب ادامه داد.خورشید بعد از بیماریش و برگشتن از درووس گوشه گیر تر از همیشه شده بود...دیگر به باغ نمی رفت...با اینکه در ﺁن فصل باغ غرق شکوفه و زیبایی میشد اما همه چیز جلوه خود را برای خورشید از دست داده بود...او فقط ساعتهای متمادی به اتاق خالی شده از اثاث سیدزهرا می رفت و ساعتها روی زمین مینشست و در خیال خود با سیدزهرا حرف میزد و اشک میریخت...بارها ستاره و مهتاب او را از ﺁن اتاق بیرون ﺁورده بودند اما هر فرصتی به دست میﺁورد بار دیگر به ﺁنجا برمیگشت.فخرالزمان بیش از مواقع دیگر نسبت به خورشید بی تفاوت شده بود چرا که ابراز احساسات این بچه نسبت به سیدزهرا پس از مرگ او نیز برایش تحریکی بود تا حسادت و کینه اش به خورشید بیشتر شود گر چه که خود فخرالزمان بهتر از هر کس دیگری می دانست با مرگ سیدزهرا این خورشید است که به واقع بی مادر شده است چرا که تمام زحمات مادری را سیدزهرا برای خورشید متحمل شده بود...اما حس کینه و حسادت فخرالزمان مانع درک فرزند کوچکش حتی در این لحظات میشد.فخرالزمان بیش از هر چیز دیگری اصرار بر کتمان وقایع مربوط به شهاب در نزد ابراهیم خان و دوست و ﺁشنا را داشت و در دل دعا میکرد هر چه زودتر دوره دبیرستان او نیز در این دو سال باقی مانده تمام شود و ابراهیم خان او را به همراه دیگر شاگردان برجسته و ممتاز و منتخب با استفاده از نفوذی که دارد به خارجه بفرستد.از وقتی خانواده ابراهیم خان برگشته بودند منصور هنوز موفق به دیدار خورشید نشده بود.بارها بیﺁنکه حتی کسی متوجه شود از دیوار باغ بالا رفته بود و داخل باغ را نیز در پی خورشید گشته بود اما موفق نشده بود او را ببیند...بارها از پشت شیشه اتاق داخل باغ به درون اتاق چشم انداخته بود لیکن از شواهد امر معلوم بود مدتهاست کسی داخل اتاق نرفته است.منصور کلافه تر از ﺁن شده بود که تصورش می رفت و تنها دلیل او برای ﺁمدن به خانه ابراهیم خان و تحمل رفتار تند و خشن شهاب فقط و فقط دیدن خورشید بود...اما افسوس.مهتاب بارها او را در حالیکه ﺁهسته مسیر دالان متصل به دو حیاط را طی میکرد دیده بود و به بهانه های مختلف سد راه او میشد و منصور نیز گاه گاهی فقط به دلیل شباهتی که میان مهتاب و خورشید وجود داشت نگاههای کوتاهی به صورت مهتاب می انداخت که همان نگاه ها باعث میشد مهتاب نیز به اشتباه افتاده و گمانش بر این مسئله که منصور نیز به او بی میل نبوده در او تقویت بیشتری می یافت!!! اما منصور فقط در تب دیدار دوباره خورشید بود که میسوخت نه ﺁنچه که در تصور مهتاب شکل می گرفت!!! اواسط اردیبهشت ماه خورشید پس از اینکه دقایقی را بار دیگر در اتاق خالی سیدزهرا سپری کرده بود بی اختیار به سمت درب کوچک انتهای حیاط اندرونی که به باغ باز میشد رفت.ظهر جمعه بود و بعد از ناهار اهل منزل همه به استراحت مشغول بودند.منصور نیز بعد از اینکه نه تنها تکالیف جبر و ریاضی مربوط به خودش را انجام داده بود;ﺁنچه که مربوط به شهاب میشد را نیز به انجام رسانده و با تمام بی میلی شهاب به درسها توانست نیم ساعتی او را وادار کند تا به بعضی از نکات مهم درس گوش بدهد و همین هم برای منصور جای شکر داشت گر چه که میدانست در امتحانات پایان سال مجبور است تن به خیلی از خواسته های نا حق شهاب در امر تقلب نیز بدهد اما سعی خودش را نیز میکرد تا شاید حداقل بتواند شهاب را وادار کند اندکی نیز خود به فراگیری مشغول گردد.وقتی کیف و کتابهایش را جمع کرد و از شهاب خداحافظی نمود میدانست شهاب بیشتر از ﺁنچه که تصورش میرود منتظر است تا او برود و خود مشغول به شرابخواری بعد از ظهرش بشود بنابراین با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون ﺁمد.وقتی از پله های ایوان پایین رفت ناخودﺁگاه درب نیمه باز سبز رنگ انتهای حیاط توجهش را به خود جلب کرد.میدانست که این در فقط به باغ باز میشود اما مدتها بود که ﺁنرا بسته دیده بود ولی حالا.......بی اختیار به سوی درب رفت و داخل باغ شد...وجود خورشید را در باغ احساس میکرد...............

بی اختیاربه سوی درب رفت و داخل باغ شد...وجود خورشید را در باغ احساس میکرد...شروع کرد به راه رفتن...درختها غرق برگهای سبز و نو شده بودند و بعضی هم هنوز لباس شکوفه به تن داشتند...درخشش ﺁفتاب که گاه گاه از پشت لکه های کوچک ابر بیرون میﺁمد و به درختان باغ نور میپاشید باغ را از ﺁنچه تصورش میرفت رویایی تر کرده بود...عطر شکوفه ها هنوز در جای جای باغ به مشام میرسید.خورشید ﺁنروز پیراهن سفیدش را با ﺁن دامن کوتاه پر چین پوشیده بود موهایش مثل همیشه مانند ابریشم از روی شانه هایش به پایین ریخته بود چنان ﺁرام در بین درختها قدم بر میداشت که گویی بر ابرها قدم میگذارد.منصور باورش نمی شد که خورشید را به چشم میبیند...دیگر نتوانست بیش از این به راه رفتن رویایی او در میان درختان نگاه کند به سرعت کیفش را در کنار یکی از درختها گذاشت و به سمت خورشید رفت.اما خورشید اصلا" حضور او را حس نکرده بود...حتی صدای پای او را هم نشنیده بود! همانطور که پشتش به منصور بود دستش را به تنه درختها میکشید و به ﺁهستگی پرواز یک قاصدک در نسیم میان درختها قدم بر میداشت.منصور به دو قدمی پشت سر خورشید رسید و با تمام وجودش گفت:خورشید.....

خورشید به سمت او برگشت و با چشمان به اشک نشسته اش به منصور نگاه کرد...درست در این لحظه خورشید ﺁسمان نیز گویی از دیدن زیبایی صورت خورشید خجالت کشید و خود را در پشت تکه ابری کوچک پنهان کرد.منصور جلوتر رفت و روی دو زانویش روی زمین قرار گرفت و خورشید را در ﺁغوش خود جای داد...چنان نفس میکشید که گویی می خواست با نفسهایش خورشید را به درون جسم خویش بفرستد و دائم تکرار میکرد:ﺁخ...خورشید...خورشید...

خورشید نیز مثل این بود در تمام مدت این دو ماه به ﺁغوش مهربانی نیاز داشت تا به واقع اشک بریزد...در ان لحظات هزاران بار منصور صورت خورشید را در بین دو دستش می گرفت و اشکهای بی امان او را که از مژگان مشکی و برگشته اش قطره قطره به روی گونه اش می ریخت را غرق بوسه میکرد و دوباره خورشید را در ﺁغوش خود میگرفت.....خورشید یک کلمه حرف نمی زد و فقط بی صدا اشکهایش سیل وار از چشمانش سرازیر بودند...منصور دائم سر خورشید را نوازش میکرد و اجازه داده بود خورشید در ﺁغوشش هر قدر می خواهد در غم از دست رفتن سیدزهرا اشک بریزد.منصور نفهمید چه مدت به ﺁن حال قرار گرفت تا خورشید هر قدر می خواهد اشک بریزد فقط زمانی متوجه شد که خورشید ﺁهسته از ﺁغوش او خودش را بیرون کشید و با لبخندی کم رنگ که به صورت غم زده اش نشسته بود به صورت منصور که از دیدن دوباره خورشید گویی به نهایت ﺁرزویش رسیده است نگاه کرد و با صدایی ﺁرام گفت:از کجا فهمیدی که من توی باغم؟

منصور با انگشتهای شصت هر دو دستش ﺁخرین نم اشکهای صورت سفید و زیبای خورشید را گرفت و گفت:نمی دونم...ولی چون درب باغ باز بود حدس زدم باید اینجا اومده باشی.

خورشید دست کوچکش را در دست منصور گذاشت و به ﺁرامی در حالیکه شروع به راه رفتن هم میکرد و منصور را به گونه ای در پی خود می کشید گفت:وقتی سیدزهرا مرد من فهمیدم...خیلی دلم براش سوخت وقتی سرش به حوض خورد...بعد از اینکه سیدزهرا مرد دیگه هیچکس نیست که من رو به اندازه اون دوست داشته باشه...مامان فخری که اصلا"...مهتاب و ستاره هم هر کدوم سرگرم درسشونن...شهاب هم...

منصور به میان حرف خورشید ﺁمد.در حالیکه شانه های خورشید را گرفت و او را به سمت خودش برگرداند گفت:اما خورشید...من خیلی تو رو دوست دارم...

خورشید دوباره برگشت و به راهش ادامه داد و گفت:من میدونم تو مهتاب رو دوست داری...همیشه تو و مهتاب رو از پنجره اتاق سیدزهرا که همدیگرو توی دالان حیاط می دیدید;دیدم...مهتابم خیلی تو رو دوست داره...سیدزهرا هم میدونست که تو و مهتاب همدیگرو دوست دارید...چرا بعد از سیدزهرا دیگه کسی نیست که من رو دوست داشته باشه؟...

حرفهای خورشید از درون دنیای کودکیش بر می خاست و اصلا" منظور خورشید دوست داشتنی در حد ﺁنچه که به واقع منصور او را می پرستید نبود...به هیچ عنوان در نهاد خورشیدی که به ﺁن سن و سال بود جایی برای احساس منصور نسبت به خود وجود نداشت...خورشید در ذهن خود این باور را نشانده بود که منصور به مهتاب علاقه دارد و مهتاب نیز خود را عاشق منصور میدانست.منصور بار دیگر روی دو زانو قرار گرفت و خورشید را به سمت خودش برگرداند و دو دست کوچک خورشید را در دستان خودش گرفت و گفت:ولی خورشید...من هستم...من خیلی تو رو دوست دارم...خیلی...خیلی زیاد.

و بار دیگر خورشید را در ﺁغوش گرفت و موهایش را بوسید و بویید.صدای مهتاب که از جلوی درب باغ خورشید را صدا میکرد باعث شد خورشید به ﺁرامی از منصور فاصله بگیرد و در جواب مهتاب بگوید:مهتاب بیا اینجا...ما اینجاییم.

مهتاب با دیدن منصور که در کنار خورشید بود گل از گلش شکفت و به سرعت قدمهایش افزود تا به ﺁنها برسد.منصور با صدایی ﺁرام سلام کرد و همانطور که دست کوچک خورشید را هنوز در دست داشت چشم از صورت خورشید بر نمی داشت.مهتاب جواب سلام منصور را با حالتی ﺁکنده از احساس پاسخ گفت.بعد از دقایقی مهتاب و منصور در کنار یکی از درختها نشستند و خورشید نیز که گویی بعد از ﺁنهمه گریه در ﺁغوش منصور به ﺁرامشی خاص دست یافته بود که در این دو ماه اخیر بی سابقه بود...حالا مشغول جمعﺁوری شکوفه های نسبتا" سالمی که به روی زمین ریخته;گشته بود.منصور با چشم هر حرکتی و رفتاری از خورشید را گویی می بلعید...اما مهتاب نگاه خیره او را به خورشید دلیلی بر محجوبی او بر خود میدانست...اما منصور به واقع حتی علاقه ای هم به حضور مهتاب نداشت و شیفته وار به خورشید چشم دوخته بود که چگونه از زیر درختی به زیر درخت دیگری می رود و شکوفه های سالم ریخته شده در زیر درختها را در دامن پرچین و سپید پیراهنش جمع میکند.از ﺁن روز به بعد منصور هر روز موفق به دیدن خورشید میشد البته با حضور مهتاب که در ابتدا منصور نمی توانست حضور او را به خوبی پذیرا باشد اما کم کم وجود او در تحت الشعاع وجود خورشید برای منصور بی تفاوت شد.مهتاب هر روز دقایقی مانده به پایان ساعات درسی شهاب و منصور;خورشید را به بهانه گردش به باغ عمارت میبرد و به انتظار منصور لحظه شماری میکرد و گمان میکرد وجود خورشید هم بهانه خوبی گشته تا منصور نیز ساعتی را از دیدن او لذت ببرد و این در شرایطی بود که هر روز عشق و علاقه منصور با دیدن خورشید بیش از پیش به واقعیت و تحکیم بیشتری می رسید! منصور تمام توجه اش به خورشید بود و در هیچکدام از ﺁن لحظات کمترین احساسی نسبت به مهتاب در خود نمی یافت و از احساس بیش از حد او نیز نسبت به خودش کاملا" بی خبر بود چرا که با دیدن خورشید دیگر نمی توانست به چیز دیگری فکر کند.امتحانات خرداد ماه نیز به پایان رسید و وقتی نمرات درخشان در کارنامه شهاب برای اولین بار از سوی ابراهیم خان مورد سوال قرار گرفت و دلیل ﺁنهمه پیشرفت را در حضور منصور یافت ناخواسته نسبت به این پسر که فاقد پدری در بالای سر بود احساس مسئولیت کرد و به پاس خدمات او برای شهاب در همان سال شبی در خلوت به فخرالزمان اعلام کرد که می خواهد زمانی که شهاب را برای تحصیل به خارجه می فرستد منصور را نیز با وی برای ادامه تحصیل به خارجه بفرستد چرا که هم استحقاقش را دارد و هم اینکه بودن دوستی چون منصور در کنار شهاب در ﺁن کشور غریب خارج از لزوم نمی باشد.فخرالزمان نیز در این میانه دلیلی بر مخالفت خودش ندید و از اینکه ابراهیم خان در ﺁن شب نسبت به شهاب ابراز حساسیتی کرده بود بسیار خوشحال گشته;فقط تنها یادﺁور شد که اگر افسر خانم مادر منصور راضی نباشد چه؟....................

ادامه دارد...پایان قسمت29

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 18/10/1389 - 20:21 - 0 تشکر 271626

سلام
اولین چیزی كه می تونم بگم اینه: ناز نفست! نفس بلند ویژگی رمانه كه شما خوبش رو داری.
دوم: روراست نتونستم جزقسمت اول رمانت بقیه اش رو بخونم؛ می پرسی چرا؟ می گم: فونت ریز!
سوم : دستت روانه! استفاده از دیالوگت خوبه! صحنه پردازیها هم خوب.
چهارم : به جای خالی سهم مخاطب از نوشته ات فكر كردی.یه حس بهم می گه اونقدر همه چیز رو می شكافی و تجسم میكنی كه جائی واسه تخیل و تحلیل خواننده ات نمی ذاری.- به خاطر این قضاوت عجولانه معذرت میخوام؛ میدونم كه كاری درستی نیست رمان رو كامل نخونده نظر داد ولی چه كنم؛ یك منتقد همیشه كرمی تو وجودش هست كه...-
پنجم: یه سری به انجمن طنزو سرگرمی بزن. حتمی بیا. دومین فراخوان انگ توئه!منتظرتم!

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.