• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 10528)
سه شنبه 16/9/1389 - 11:14 -0 تشکر 259117
رمان((خورشید)) - شادی داودی

رمان((خورشید)) - شادی داودی

قسمت اول 

به نام خدا               اردیبهشت  1381

به قدری عصبی بودکه حدواندازه ای برای ﺁن نمیشدتصورکرد.تمام شب گذشته رابعدازشنیدن خبرگریه کرده بودودائم به دنبال یک دلیل منطقی برای ﺁن اتفاق می گشت!نمی دانست مقصراصلی چه کسی بوده ویاچه کسانی می توانستنددرتصمیمی که اوگرفته نقش اصلی رابه عهده داشته باشند!

تمام طول مسیردرهواپیمافقط اشک ریخته بودبه طوریکه تمام مهماندارهامتوجه ی این موضوع شده بودندوبه صورتهای مختلف سعی درتسلی دادن اوداشتنداماهیچیک دلیل اصلی اینهمه گریه واشک که ازچشمانﺁبی وزیبای اومیریخت رانمی دانستند!خوداوهم هیچ تمایلی به گفتن غم لانه کرده دردلش رانداشت.بالاخره هواپیمابعدازطی مسیری تقریبا"یک ساعته ازمقصدشیرازبه فرودگاه تهران نشست ومسافران طی گذراندن مراحل لازم ازهواپیماپیاده شدند.اوهم تنهاوسیله ی همراهش راکه یک کیف سامسونت کوچک ویک کیف دستی بودرابرداشت وازهواپیماخارج شد.درسالن انتظارتوقع دیدن هیچکس رانداشت ولی برخلاف میل باطنیشﺁناهیتابه فرودگاهﺁمده بود.ﺁناهیتابه محض اینکه اورادیدبه طرفش رفت وبامهربانی خواهرانه ای سامسونت اوراگرفت وباصداییﺁهسته سلام کرد.مانداناحتی حوصله ی جواب سلام دادنﺁناهیتاراهم نداشت فقط دلش میخواست هرچه سریعتربه خانه برسد.هردوشانه به شانهﻯﻯهم ازسالن خارج شدند.وقتیﺁناهیتاماشین راروشن کردقبل ازحرکت روکردبه مانداناوگفت:مانی...

مانداناسرش رابه صندلی تکیه داده بودوقطرات اشکی راکه بی محاباازچشمهایش می ریختندراپاک میکرد.ﺁناهیتا دوباره گفت:مانی...بسه...با توهستم.

ماندانابدون اینکه به اونگاه کندگفت:زودترمن رو به خونهﻯپدربزگ برسون.

ﺁناهیتایکه ای خوردوگفت:اونجا چی کارداری؟!!

مانداناهمانطورکه سرش رابه پشتی صندلی تکیه داده بودچشمهایش رابست وگفت:میخوام بدونم اونم ازاین اتفاق خبرداشته وهیچ کاری نکرده یاهنوزبیخبره...

ماندانابه قدری عصبی بودکهﺁناهیتاکاملا"ازصدایش این حالت اوراتشخیص میدادولی باتمام این اوصاف هنوزماشین رابه حرکت درنیاورده بود;دوباره گفت:ولی ماندانا...من که پای تلفن به توتوضیح دادم...مامان بزرگ خودش اینطورخواسته وخودش هم همهﻯکارهاش رو کرده...توکه بهترازمابه اخلاقش ﺁشنایی داری...به خدامامان ازوقتی مامان بزرگ اون کار رو کرده دائم غصه میخوره واشک میریزه...باباهم خیلی...

مانداناچشمهایش رابازکردوباعصبانیت بهﺁناهیتانگاه کردوگفت:حرکت میکنی یابرم تاکسی بگیرم؟

ﺁناهیتاالتماسﺁمیزبه اونگاه کردوگفت:ببین مانی...الان ساعت از9شب گذشته...مامان شام درست کرده...مامان بزرگ بیتا هم اونجاست...باباهم به خاطراینکه توشب می اومدی بعدازظهربه مطب نرفته...همه میدونن که توچقدرازاین خبرعصبی شدی ولی...الان رفتن به خونهﻯبابابزرگ اونم دراین ساعت اصلا"کاردرستی نیست...شاید اون بیچاره هم نگران بشه...خودت خوب میدونی که اون الان درسن وسالی نیست که مضطربش کنیم...درثانی بابامی خوادباتوصحبت کنه...فرداهم میریم مامان بزرگ رو میبینیم...خود اونم میخوادباتوصحبت کنه...

ماندانابه ساعت مچی ظریفی که دریکی ازسالهای تولدش ازمامان بزرگ هدیه گرفته بودنگاه کرد;چقدراین ساعت رادوست داشت;میدانست ازارزش مادی بالایی برخورداراست ولی این مسئله باعث علاقه اش به ساعت نبود!تنهامسئله ای که باعث میشداینقدرساعت برایش اهمیت داشته باشداین بودکه عزیزترین فردزندگیش یعنی مامان بزرگﺁنرادرجشن تولدهفده سالگی به اوهدیه کرده بود.

ﺁناهیتادرست میگفت;تقریبا"دیروقت بودوتارسیدن به کرج ورفتن به شهرکی که بابابزرگ درﺁن ساکن بودمسلما"زمان نامناسبتری پیش میﺁمد;پس چه بهترکه اول باخودمامان وباباحرفهایش رامیزدوبهﺁنهامیگفت که چقدرازدستﺁنهادلخوراست...بهﺁنهامیگفت کاری کهﺁنهادرموردمامان بزرگ کرده اندچقدروحشتناک وغیرقابل بخشش بوده است.ماندانانمی توانست باورکندکه پدرش یعنی تنهافرزندمامان بزرگ دست به یک همچین عمل پستی زده باشد...اصلا"چه دلیلی می توانست پدرش راکه یکی ازپزشکان عالیرتبهﻯایران بودواداربه انجام این کارکرده باشد!مامان بزرگ سالهای پیری خودرامیگذراندولی درشرایطی نبودکه اورابه خانهﻯسالمندان بسپارند...باتوجه به وضع مالیﺁنهااصلا"انجام این کاربه واقع دورازهرذهنی بودچراکه پدرمانداناﺁنقدرثروت داشت که به راحتی میتوانست درهمان خانه یاحتی خانهﻯمجلل وزیبایی دیگرکه مسلما"یکی ازاملاک شخصی خودمامان بزرگ بودباگرفتن یک پرستاروحتی استخدام چندخدمه اجازه بدهدمامان بزرگ روزهای پیری خودش رادریکی ازمنازل خودش لااقل سپری کند...پس سپردن اوبه خانهﻯسالمندان چه تعبیری میتوانست برای اوداشته باشد؟!!

ﺁناهیتاازفرودگاه خارج شدوباتوجه به خلوتی راهها خیلی سریع واردبزرگراه تهران_کرج شد.نیمه های راه ماندانابهﺁناهیتانگاه کردوباحرص خاصی گفت:مرده بودی جلوی اونها رو بگیری؟

ﺁناهیتاهمانطورکه رانندگی میکردگفت:مانی...به خداداری اشتباه فکرمیکنی...بگذاربرسیم خونه خودت همه چیز رو میفهمی...توالان اونقدر عصبی هستی که نمیشه دوکلام باتوصحبت کرد...

ماندانابه میان حرف اوﺁمدوگفت:بسهﺁنا...اگه تو خودت رو به احمقی زدی این رو بدون که من احمق نیستم...ﺁخه کدوم عقل سلیمی باور میکنه که مامان بزرگ باداشتن اینهمه امکانات وشرایط عالی رفاهی...به میل خودش خونهﻯسالمندان رفته باشه!!!

ﺁناهیتاگفت:مانی...مامان بزرگ باهیچکس مشکلی نداره...توخودت بهترمیدونی که مامان چقدربراش احترام قائله...نبودی ببینی چقدرالتماس مامان بزرگ میکردکه دست ازتصمیمش برداره...ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی...........

ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی بگیره دیگه هیچکس نمی تونه مانع انجامش بشه...بابا میدونست تو باور نمی کنی ;وقتی هم مامان بزرگ بیتاپای تلفن موضوع رو به توگفت باباخیلی عصبانی شدبه خصوص که توگوشی رو قطع کردی و دیگه تلفنها رو جواب ندادی...در ﺁخرم باگوشی من تماس گرفتی و ساعت پروازت رو از شیراز به من گفتی...بابا میدونست که تو اونقدر عصبی هستی که حاضرنمیشی به واقعیتها فکر کنی برای همین بهتر دید که وقتی اومدی خونه همه چیز رو برات توضیح بده بعدم خودت رو به دیدن مامان بزرگ ببره تا دلیل تصمیمش رو که حتی به بابا نگفته شاید به تو بگه...

مانداناخنده تلخی کردوگفت:مامان بزرگ بیتا خونهﻯ ما چیکار میکنه؟!!حتما"حالا که مامان بزرگ رفته جای خودش رو برای همیشه توی خونهﻯ ما باز دیده و میخواد اونجا بمونه؟

ﺁناهیتانگاهی به مانداناکردوبعدازمکث کوتاهی گفت:مانی تو خواهر بزرگتر منی...از تو بعیده که این فکر رو در مورد مامان بزرگ بیتا داشته باشی...خودت خیلی خوب میدونی که مامان بزرگ بیتا و مامان بزرگ از دوستان قدیمی و صمیمی سالیان گذشته هم هستن و میدونی که چقدر همدیگر رو دوست دارن...تو بهتر از من میدونی که مامان بزرگ بیتا اونقدر به مامان بزرگ علاقه داره که اگه یک روز اون رو نبینه شب باید یکی از کتابهای مامان بزرگ رو با خودش به تخت خواب ببره و چقدر عاشقانه از خاطرات ﺁشنائیش با مامان بزرگ تعریف میکنه...تو نمی دونی وقتی مامان بزرگ بیتا از تصمیم مامان بزرگ باخبر شد چه حالی پیدا کرد...طفلک کارش به تزریق سرم هم کشید...خیلی اصرار کرد که اونم به همراه مامان بزرگ به اونجا بره...اما مامان بزرگ قبول نکرد و کلی هم از دستش عصبانی شده بود تا اینکه مامان بزرگ بیتا مجبور به سکوت شد.

ﺁناهیتامیدانست که باتوجه به تمام توضیحاتی که میدادمانداناکلامی ازحرفهای اوراموردتوجه قرارنمی دهدوتمام حرفهای اوراباحالتی تمسخرﺁمیزدنبال میکرد;اماﺁناهیتاواقعیت رامیگفت!!!این خودمامان بزرگ بودکه باپای خودش وطبق تصمیم خودش به سرای سالمندان رفته بود!!!اماگرفتن یک چنین تصمیمی ازطرف مامان بزرگ کاری باورنکردنی بود...باوراین مطلب نه تنهابرای ماندانا بلکه برای تمام خانواده که تاﺁن شب چهارمین شب رابانبودن مادربزرگ درمنزل سپری میکردند غیرقابل باورمینمود.

ماندانامهندسی قدرت خوانده ودرنیروگاه برق شیرازمشغول به کاربود;پدرش دکترشاهپوری نام داشت ویکی ازپزشکان شناخته شده به شمارمیرفت;مادرش نیززنی بسیار مهربان وﺁرام بودکه تحصیلات خودرادررشته موسیقی به پایان برده بودودرنواختن پیانومهارت خاصی داشت اماخانه داری وعشق ورزیدن به همسرودوفرزندش ومادرهمسرش بزرگترین هنراومحسوب میشد...ﺁناهیتافوق لیسانس علومﺁزمایشگاهی داشت وتلاش برای قبولی درمرحلهﻯدکتری رادنبال میکرد...دربین اعضای این خانواده روابطی بسیارمنطقی وعاطفی حکمفرمابود.اززمانی که ماندانابه یادمیﺁوردمامان بزرگ باﺁنهازندگی میکرد...باوجودزنده بودن پدربزرگشان ودررفاه بودن کامل امورات زندگی اوامامامان بزرگ هیچ وقت بااوزندگی نمیکرد!!!ولی همیشه احترام خاصی نیزبرای پدربزرگ قائل بود!!!ماندانامیدانست خانه ای که درحال حاضراووخانواده اش درﺁن ساکن هستندمتعلق به مامان بزرگ است ولی هیچ وقت صحبتی ازاین مالکیت مطرح نشده بودواین اطلاعات رااوبه خاطرفضولی هایش دراتاق شخصی مامان بزرگ به دستﺁورده بود.مامان بزرگ به ظاهرباﺁنهازندگی میکردولی بیشتراوقات خودرادرسوئیت شخصی خودکه یک مکانی بسیارشیک وزیبادرطبقه سومﺁن ساختمان بودسپری میکردوفقط برای صرف ناهارویاشام وگاه صبحانه به طبقه متعلق بهﺁنهامیﺁمد.مامان بزرگ اخلاق خاص خودش راداشت ومادرمانداناازهمه بیشتربه اخلاق وخواسته های اوﺁگاهی واشراف داشت...درهیچ موردی به اصرارنمی کردودرتمام تصمیم گیری هاتنهاخودمامان بزرگ بودکه حرفﺁخرش رامی زد;مامان بزرگ اهل مشورت نبودوحتی باداشتنﺁنهمه ثروت هیچ وقت وکیلی برای خودش استخدام نکرده بودالبته این به دلیل خساست نبودبلکه مامان بزرگ واقعا"به امورزندگی چه ازنظراقتصادی وچه ازنظرفرهنگی ومعنوی کاملا"ﺁگاهی داشت.ماندانابه یادداشت زمانی که مامان بزرگ دراتاق شخصی خودش مشغول نوشتن میشدممنوعیت ورودبهﺁن اتاق شروع میگردیدوچقدرازﺁن روزهای ممنوعیت بیزاربود...مامان چقدراصرارداشت که درﺁن روزهاحدالامکان محیط خانه رامملودرسکوت وﺁرامش نگه داردواجازهﻯرفتن به طبقه سوم راازمانداناوﺁناهیتامیگرفت...چقدرمانداناوﺁناهیتالحظه شماری میکردندتابلکه شایدمامان بزرگ به هوای خوردن غذابه طبقهﻯپایین بیاید...که این مسئله درﺁن روزهافقط یک مرتبه اتفاق می افتاد.مامان بزرگ خیلی کم حرف بودوماندانامیدانست که چقدرهمه تشنهﻯشنیدن کلامی ازاوهستند...به وضوح این رادرک میکردکه وقتی اقوام ودوستان به منزلﺁنهادعوت میشدندچطورزمانی که به هردلیلی مامان بزرگ لب به سخن بازمیکردهمه جاراسکوت فرامیگرفت وچطورهمه مشتاق وعاشقانه به صدای روحبخش وکلام نافذاوگوش میسپردند.اماافسوس که سخنان اوهمیشه بیش ازچندجمله نبودودرتمام ساعات مهمانی هااگرمادربزرگ شرکت میکردسکوت بیشترین کلام اوبود.مانداناتقریبا"درافکارخودش غرق شده بودوچون تمام مسیرچشمهایش بسته بودمتوجهﻯگذرزمان ورسیدن به مقصدنشد.ﺁناهیتاباکنترل برقی درب حیاط رابازکردوماشین رابه داخل حیاط زیبای ساختمان برد.

مانداناچشمهایش راگشودوبه حیاط نگاه کرد...فواره های کناراستخربازبود...این سلیقهﻯمادربزرگ بودکه همیشه شبهابه حیاط میﺁمدودرصورت مساعدبودن هوافواره هارابازمیکردوتمام چراغهای رنگی حیاط راروشن می گذاشت سپس روی صندلی راحتی شخصی خودش به روی ایوان مینشست وبه حیاط چشم میدوخت...اماماندانامیدانست که امشب خانه ازحضوربرکت مامان بزرگ خالی است.تمام زیبایی های حیاط وساختمان مجللﺁن که چشم هررهگذری بهﺁن خیره می ماندبدون وجودمامان بزرگ هیچ ارزشی برای ماندانانداشت...دوباره اشکهایش سرازیرشد...

ازماشین که پیاده شدصدای پاهای مامان ومامان بزرگ بیتاکه ازپله هاپایین میﺁمدندراشنید;به علت روشنی چراغهاوقتی به صورتﺁنهانگاه کردفهمیدﺁنهانیزشایدتاهمین چنددقیقه پیش گریه میکرده اند...مامان بادیدن اودوباره به گریه افتاد...ماندانابه طرفﺁنهاازپله هابالارفت.مامان دستهایش رابه دورگردن مانداناانداخت ودرهمان حال که گریه میکردگفت:مانی جان...من رو مقصر ندون...باور کن هر کاری کردم قبول نکرد دست از تصمیمش برداره...............

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 17/9/1389 - 10:52 - 0 تشکر 259446

رمان((خورشید))قسمت2 - شادی داودی
ﺁناهیتادرپایین پله هاایستاده بودوبادلیﺁکنده ازغصه به صدای غمگین مادرش که دراین چندروزازهرکلامش دنیایی غم میبارید;گوش میداد.مامان بزرگ بیتاکه حالااونیزگردپیری کاملا"چهره اش راشکسته کرده بودوبه علت گریه چشمانﺁبیش درهاله ای ازقرمزی وتورم احاطه شده بودگفت:مانی جان...تیناخیلی غصه خورده...بیابریم بالا...شایدتوتنهاکسی باشی که بتونی خورشید رو بار دیگه به خونه برگردونی...

همه باهم ازپله هابالارفتندوواردساختمان شدند.دکترشاهپوری روی یکی ازصندلی های راحتی نشسته بودودرحالیکه پیپ میکشیدروزنامه ای هم دردست داشت...ولی هرفردناواردی هم اورامیدیدمیفهمیدکه اوتنهانگاهش به روی روزنامه است وتمام افکارش متوجه مادرش میباشدکه حالادرخانه حضوری ندارد.اوتنهافرزندمادرش بودوخوب میدانست که برای موفقیت اومادرش چقدرتلاش کرده است...تمام دوستان وﺁشنایان ازمحبت بی اندازه ای که بین دکترشاهپوری ومادرش*خورشید*حاکم بودمطلع بودند...ولی حالااین عمل مادردکتر;همه رادچارشوک کرده وحیرتزده کرده بود!!!ماندانابه طرف پدرش رفت...هنوزگریه میکرداماحالاباردیگربرای چندمین مرتبه درطول چندساعت گذشته گریه اش باصدای هق هق همراه گشته بود..دکترشاهپوری نیزاشک درچشمهایش حلقه بسته بوداماسعی داشت خودش راکنترل کند...روزنامه رابست وپیپش رابه کناری گذاشت;ازجایش بلندشدوماندانارادرﺁغوش گرفت;بامهربانی موهای مشکی ولخت وزیبای اورانوازش کرد.مانداناهمانطورکه درﺁغوش پدرش بودبازوهای پدرش رامی فشردودائم این جمله راتکرارمیکرد:بابا...چرا...چرا گذاشتی این اتفاق بیفته...چراهیچ تلاشی برای منصرف کردن مامان بزرگ نکردی...من چطورحرفهای ﺁناهیتا رو باور کنم درحالیکه خودتون بهتر از هر کسی نسبت به عشق مامان بزرگ به خودتونﺁگاهی دارین...پس چطور؟...

گریه فرصت ادامه صحبت راازمانداناگرفت.دکترهمچنان دست نوازشگرش راروی سر ماندانا میکشید.بیصدابه نقطه ای خیره نگاه میکرد.بیتاخانم به علت اقتضای سنی اش که حالادرﺁستانه82سالگی بودوبیش ازاین نمی توانست روی پابایستدبه روی اولین مبل کنارش نشست...اماهمچنان غمگین...چراکه اونیزبه راستی بااینکه دراین خانه ساکن نبودولی بارفتن *خورشید*تنهادوست خودش رادرحال حاضرازدست داده بودوخیلی غمگین ترازﺁنچه که بایدبه نظرمیرسید.همسردکترشاهپوری بلافاصله متوجه حال بدمادرش شد...باعجله درحالیکه اشکهایش راپاک میکردبهﺁشپزخانه رفت وشربتﺁب قندی درست کردوبرای مادرشﺁورد;بعدروکردبهﺁناهیتاکه اونیزحالی بهترازبقیه نداشت ودرگوشه ای باریختن اشک پدرش ومانداناراهمراهی میکرد;وگفت:ﺁنی جان...با ماندانا به اتاقتون برید و کمی استراحت کنید...برای شام صداتون میکنم.

ﺁناهیتااشکهایش راپاک کردو به سمت ماندانارفت سپس بهﺁرامی اوراازپدرشان جداکردبعدپرسید:مگه شما هم هنوز شام نخوردین؟

باباضربه های ملایم ومهربانی به پشت ماندانازدوگفت:مانی جان برو بالا یه دوش بگیر;بعد با خواهرت بیاین پایین مادرت خواست همه با هم شام بخوریم.

مامان درجوابﺁناهیتادرضمنی که به غذای داخل قابلمه روی گازسری میزدگفت:نه عزیزم...منتظر موندیم تا شما هم بیاین.

مانداناهنوزگریه میکرد;به همراهﺁناهیتاکه دیگردست ازاشک ریختن برداشته بودکیف وسامسونتش راازوسط هال برداشت وبه سمت پله های طبقه دوم که منتهی به اتاق خوابهای ساختمان میشدراه افتاد;ولی قبل ازاینکه پله هارابالابرودبرگشت به سمت غربی ساختمان که منتهی به طبقهﻯکوچک واختصاصی مامان بزرگ بودنگاه کرد...حتی فقط بانگاه کردن بهﺁن پله هاعطرهمیشگی که مامان بزرگ باعشق خاصی ازﺁن استفاده مینمودرااحساس میکرد...خواست به سمت پله های غربی برودکهﺁناهیتابازویش راگرفت وگفت:مانی...بیا بریم دوش بگیر تا زودتر برای شام به پایین برگردیم...وقت برای این کار زیاده...مامان بزرگ بیتا خیلی خسته اس و فقط به خاطر تو تا این موقع بیدار مونده...

ماندانااززمانی که رسیده بودصورت بیتاخانم رانبوسیده بود;ازرفتن به قسمت غربی ساختمان منصرف شدوبه سمت مادربزرگ مادریش یعنی همان بیتاخانم رفت;خم شدوصورت اورابوسید...درﺁن لحظه چقدردلش میخواست مثل دفعات قبل که ازشیرازبرمیگشت وبه عنوان مرخصی به تهران میﺁمدصورت مهربان ودوست داشتنی مامان بزرگ خورشیدرامیبوسیدومثل دوران کودکی برای دقایقی خودش رادرﺁغوش اوقرارمیدادتاازعطرمخصوص ودوست داشتنی اووبوی مهربان تن اولذت دنیارامیبرد...اماحالابه جای اومادربزرگ بیتارادرﺁغوشش گرفته بود...گرچه اونیزبسیارمهربان ودوست داشتنی بودولی همه میدانستندکه مانداناوﺁناهیتابه خورشیدوابستگی وعلاقه ای منحصربه فرددارند...امافعلا"زمانه دفتررابه گونه ای دیگرورق زده بود.بیتاخانم لبخندمهربانش رابه چهره نشاند...خوداوشایدبه غیرازمانداناتنهافرددیگری بودکه کاملا"میتوانست حس قلبی ماندانارادرﺁن لحظه درک کند...وبه راستی درﺁن دقایق جای خالی خورشیدبیش ازهرزمان دیگری نمایان گشته بود.مانداناازبیتاخانم فاصله گرفت وبرای لحظاتی کوتاه به صورت مادربزرگش که چشمانﺁبی راازخوداوبه ارث برده بودنگاه کردوبعددرحالیکه سعی داشت ازریختن مجدداشکهایش جلوگیری کندبه سمتﺁناهیتابرگشت وباهم ازپله هابالارفتند.

دوساعت بعدشام راخورده بودندوتینامشغول خارج کردن ظروف شسته ازداخل ماشین ظرفشویی وقراردادنﺁنهادرکابینت مخصوص به هریک بود.سکوتﺁزاردهنده ای درخانه حکمفرمابود.مادربزرگ بیتاطبق معمول مشغول درست کردن گلهای چینی باخمیر مخصوصی که دردست داشت شده بود...این تنهاهنراوبودوالحق هم که شایداویکی ازبهترین وقدیمی ترین استادان این هنربه شمارمیرفت...امادرﺁن شب کاملا"معلوم بودبیشترازﺁنچه که بخواهدظرافت همیشگی هنرخودرابارقص انگشتانش برروی خمیردردستش به کارگیرد;هدفش فقط خالی کردن غصه دلش بررویﺁن بود;چراکه بیش ازنیم ساعت هرباربعدازحالت دادن خمیردوبارهﺁنراله میکردوباردیگرﺁنرابه حالتی دیگردرمیﺁورد!..............

هدفش فقط خالی کردن غصه دلش بررویﺁن بود;چراکه بیش ازنیم ساعت هرباربعدازحالت دادن خمیردوبارهﺁنراله میکردوباردیگرﺁنرابه حالتی دیگردرمیﺁورد!ماندانابهﺁشپزخانه رفت وازقهوه جوش روی کابینت برای خودش وبقیه درفنجانهای زیبایی که مادرش ازقبلﺁماده کرده بودقهوه ریخت وبه هالﺁورد.ﺁناهیتاسیگاری راﺁتش زده بودودرحالیکه به تصاویرپخش شده ازتلویزیون نگاه میكردگاهی پکی هم به سیگارش میزد.ماندانانیزکناراونشست وازپاکت سیگارروی میزاوهم یک سیگار بیرون کشیدوﺁن راروشن کرد...سیگارکشیدن همیشه مامان بزرگ خورشیدراعصبی میکردوﺁناهیتاومانداناهیچ وقت درحضوراوسیگارنمی کشیدند...حتی خوددکترشاهپوری نیزبه احترام مادرش هیچگاه درحضوراودست به پیپ نبرده بود...بوی پیپ ویاسیگاردرمنزل گاهی باعث میشدکه*خورشید*به سفری دوردرخاطراتش بپردازداماهمان یادﺁوریهای خاطرات برایش گیرایی نداشت وفراراوازخاطراتش گاهی برای مانداناکاملا"مشهودبود...ماندانامیدانست مادربزرگ ازیادﺁوری خاطراتش دل خوشی ندارداماهیچوقت به خودش این اجازه رانداده بودکه ازاودربارهﻯگذشته اش سوالی بکند...یعنی خورشیدﺁنقدرپرجذبه ومقتدررفتارکرده بودکه با توجه به دنیای محبتش برای هرکسی مرزی گذاشته بود...همه میدانستندگذشتن ازمرزهای تعیین شده یعنی تردهمیشگی ازسوی مادربزرگ...پس هیچ وقت;هیچ کس به علت علاقه های خاص وبی اندازه ای که میان خودش ومادربزرگ یاهمان خورشیدایجادشده بودتمایلی به تردشدن ازناحیهﻯخورشیدرانداشت.تیناازﺁشپزخانه خارج شدودرضمنی که روی یکی ازراحتی هامینشست روکردبه مادرش .گفت:مامان...مگه دکتر نگفته به خاطر مشکلی که برای مفصلهات پیش اومده نباید زیاد با خمیر کار کنی؟..لطفا"اونرو کنار بگذار.

بیتاخانم بابی میلی خمیرراداخل کیسه فریزرگذاشت وﺁنراروی میزکناردستش قرارداد.ماندانادرحالیکه دستش راروی دسته مبل قرارداده بودسرش راهم به پشت مبل گذاشته وبه دودسیگارش که ازلای انگشتانش به هوامیرفت نگاه میکردسکوت خانه راباردیگرشکست وگفت:بابا...فردا میریم و مامان بزرگ رو برمیگردونیم.

نگاههای مادرش;ﺁناهیتاوبیتاخانم به سمت دکتربرگشت وهمه منتظرپاسخ اوماندند.امادکترسکوت کرده بودوتنهابه صورت زیبای دخترش که به غیرازرنگ چشمانش کاملا"شبیه مادرخوددکتربودچشم دوخته بود.ماندانادوباره ادامه داد:شنیدید بابا...همین فردا صبح من رو به اون خراب شده که مامان بزرگ رفته میبرید...به زور هم شده اون رو برمیگردونیم...من از این خونه بدون حضور مامان بزرگ متنفرم...مامان بزرگ باید برگرده...این بار باید یک نفر جلوش بایسته...گرچه هنوزم باور این مطلب که اون خودش خواسته به اونجا بره برام غیر ممکنه.

دکترپک محکمی به پیپش زدودودغلیظی ازدهانش خارج کردوبعدباصداییﺁرام ولی محکم گفت:مانی جان...بگذار هر جور که راحته زندگی کنه...تو فقط اجازه داری به دیدنش بری...حقی نداری براش تصمیم بگیری...این رو خودت بهتر از هر کس دیگه ای میدونی.

ماندانابغض کردوگفت:ﺁخه چرا؟...چرا مامان بزرگ رفتن به اونجا رو به موندن در کنار ما ترجیح داده...

دکترپاهایش راکه به روی هم بودندجابجاکردوسپس درضمنی که پیپش راازتوتون سوخته هاتمیزمیکردگفت:مانی...تو خودت میدونی که مامان بزرگ اصلا"دوست نداره به خاطر تصمیمها و کارهاش به کسی توضیحی بده...همه میدونن که تو چقدر به مامان بزرگ علاقه مندی...نه تنها تو...مادرت تینا...خواهرتﺁناهیتا...و حتی بیتا خانم مادربزرگ دیگرت...همه و همه چقدر براش احترام قائلن و چقدر دوستش دارن...اما خوب این تصمیمیه که خودش گرفته...تنها جای شکری که برای ما باقی گذاشته اینه که محدودیتی برای ساعت دیدنش قائل نشده و در هر ساعتی که بخوایم میتونیم به دیدنش بریم...درست برعکس زمانی که در این خونه بود...تو که قوانین اون رو خوب به خاطر داری...مگه نه؟

مانداناسیگارش رادرجاسیگاری خاموش کردوگفت:ﺁخه من نمیفهمم...مامان بزرگ گفت میخواد بره اونجا و شما هم هیچ چیزی نگفتین و گذاشتین بره!!!

تیناکه تااین لحظه ساکت بودوفقط گاه گاهی اشکی که ازچشمهایش سرازیرشده بودراپاک میکردسرش رابه سمت ماندانابرگرداندوگفت:مانی جان...مامان بزرگ اصلا"به ما نگفت که میخواد این کار رو بکنه...اون از قبل همهﻯ کارهاش رو کرده بود...حتی جا برای خودش رزرو کرده بود...تنها کاری که کرد این بود...یکروز ﺁژانس گرفت;من رو بوسید و خداحافظی کرد;کاری که همیشه وقتی میخواست از خونه بیرون بره...من اصلا"فکرشم نمی کردم که چه تصمیمی در ذهنش گرفته...بعد از دو ساعت از اونجا تماس گرفت و تازه اونوقت بود که به من گفت به کجا رفته...حالا تو ببین وقتی من این وضعیت رو فهمیدم چی کشیدم...ﺁخه...

گریه اجازهﻯادامهﻯصحبت راازتیناگرفت.ﺁناهیتاسیگاری راکه تازه وبرای باردوم روشن کرده بوددرزیرسیگاری خاموش کردوازجایش بلندشد;به طرف مادرش رفت وروکردبه ماندانا وگفت:مانی...تو یه جوری صحبت میکنی که انگار ما توی رفتن مامان بزرگ مقصر بودیم...تو اصلا"نمی تونی حال هیچکدوم از ما رو درک کنی...تو فکر میکنی فقط خودت مامان بزرگ رو دوست داری؟...این رو بدونکه هیچکس به اندازهﻯ بابا به مامان بزرگ علاقه نداره و هیچکس هم به اندازهﻯ مامان به مامان بزرگ وابستگی نداره...ولی تو جوری برخورد میکنی که انگار همه مقصرن و تو ناجی مامان بزرگ خواهی بود...بهتره به جای این فشاری که به اعصاب همه وارد میکنی کمی صبر کنی تا فردا صبح به دیدن مامان بزرگ بریم...شاید دلیل این کارش رو که به هیچ کسی نگفته لااقل به تو ﺁدم خودخواه و مغرور و ازخودراضی بگه...

دکترباصدایی محکم ونسبتا"بلندگفت:کافیه...

مانداناازجایش بلندشدوبه سمت پله های غربی ساختمان رفت.پله هایی که به طبقهﻯمخصوص خورشیددرطبقهﻯسوم منتهی میشد.وقتی ازپله هابالامیرفت صدای مادرش راشنیدکه گفت:ﺁنی...سریع برو و از ماندانا عذرخواهی کن.

صدایﺁناهیتابلندشد:ولیﺁخه...

ادامه دارد...پایان قسمت2

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 18/9/1389 - 16:57 - 0 تشکر 260124

رمان((خورشید))قسمت3 - شادی داودی
وقتی ازپله هابالامیرفت صدای مادرش راشنیدکه گفت:ﺁنی...سریع برو و از ماندانا عذرخواهی کن.

صدایﺁناهیتابلندشد:ولیﺁخه...

بعدصدای دکترراشنیدکه گفت:شنیدی مادرت چی گفت؟

حالادیگرصحبتهایﺁنهابه گوش ماندانانمی رسید;فقط چندپله به درب ورودی ساختمان اختصاصی مادربزرگ درطبقه سوم مانده بود...دمپایی های مخصوص روفرشی مادربزرگ که به هنگام ورودبه این قسمت ساختمان پایش میکردجفت شده کناردرب بود.دمپایی های به رنگ قهوه ای نسکافه ای...رنگ موردعلاقه مادربزرگ.ماندانادستش رابه دستگیره درب گذاشت اماقبل ازبازکردن وورودطبق عادت گذشته اش ضربات ملایم وریتمیکی رابه درنواخت...چشمهایش رابست ومثل دوران کودکیش پیشانی اش رابه درب گذاشت تاصدای مادربزرگ راباتمام وجودش که اجازه ورودبه اومیدهدرااحساس کند...امافقط سکوت بود.ﺁناهیتاازپله هابالاﺁمده بودوحالادرست پشت سرمانداناایستاده بود.مانداناهمانطورکه پیشانی اش به درب بودازنوک بینی خوش فرم وزیبایش قطرات اشک به زمین میریخت.ﺁناهیتاهم ازنبودن مادربزرگ درخانه عذاب میکشید;این دوهریک وابستگی های خاص خودرابه مادربزرگشان داشتند.شانه های ظریف ماندانارادردست گرفت وبهﺁرامی کتف چپش رابوسیدوگفت:مانی...بسه اینقدر بی تابی نکن;به خدا منم ناراحتم ولی وقتی مامان بزرگ رو دیدم نمی دونم به چه دلیل...شاید به خاطر ﺁرامشی که در چهره اش دیدم تونستم کمی خودم رو قانع کنم که راضی باشم...الان هم اگه فکر میکنی با رفتن به داخل کمی اعصابت راحت میشه...پس معطل نکن...درب رو باز کن تا با هم داخل شیم.

مانداناحرفی نمی زدازدرب فاصله گرفت ودستگیره درب راچرخاند...قفل نبود...هردوداخل شدند.مثل همیشه عطرقهوه موردعلاقه خورشیدفضای اتاق راپرکرده بود...درست مثل این بودکه هنوزﺁنجاحضورداردوطبق عادت همیشگی اش قهوه اش به روی وارمردرحال جوش خوردن ملایمی است.ماندانانگاهی به گوشه وکناراتاق انداخت...اتاقی زیباوپرازﺁرامش...همه چیزمثل سابق بود...تزئینات به رنگ قهوه ای نسکافه ای که دردیوارها پرده هاواثاث اتاق درهمه جا به چشم میﺁمد...مانداناهمیشه عاشق این رنگ وسلیقه مادربزرگش بود...عجیب بود...خورشیدهیچ چیزازاین اتاق راباخودنبرده بود...حتی وسائل شخصی اش مثل حوله ویابرس موهایش...ماندانابه سمت میزکارخورشیدرفت...دیگرگریه نمی کرد!گویابادیدن تمام وسائل مادربزرگش که همه سرجای خودشان بودندبارقه امیدی دردل اوروشن شده واین رفتن خورشیدبه منزله رفتن به یک مسافرت میباشد...مسافرتی که بعدازمدتی بازگشتی درﺁن خواهدبود...به میزکارخورشیدکه نزدیک شدتمام ورقهایی که همیشه مطالبش رارویﺁنهامینوشت مثل همیشه مرتب روی میزدرگوشه ای قرارداشت...صندوقچه چوبی کوچکی که روانویسهای مادربزرگ رادرخودجای میدادرابرداشت...دربﺁنرابازکرد...مثل همیشه دوعددروانویس مرغوب داخلﺁن بود...پس یعنی مادربزرگ برمیگردد...مانداناچشمانش برق خاصی به خودگرفته بود...ﺁناهیتانمی توانست دلیل این تغییرحالت ناگهانی رابفهمدامامطمئن بودکه این تغییر حالت مربوط به این اتاق است وپیش خودش فکرمیکردشایدبه راستیﺁمدن به این اتاق باعثﺁرامش مانداناشده است.ماندانادرب صندوقچه رابست ودوبارهﺁنراسرجایش قرارداد.به گوشه واطراف اتاق نگاه کرد...این اتاق یک سوئیت تمیزوزیبا وپرازﺁرامش بود.یک تخت خواب یک نفره درگوشه راست اتاق درکنارپنجره بزرگ قدی قرارداشت...یک پاراوان چوبی کاردست هندحدفاصلی بینﺁن تخت ومحیط اطرافش میشد...مانداناخوب به خاطرداشت که پدرش درسالگردتولد75سالگی مادربزرگﺁنرابه اوهدیه کرده بودوبه دلیل خراطی وبه کاربردن عاجهای فیل درجای جایﺁن ازقیمت بسیاربالایی برخورداربود...درضمن میدانست وبه یادداشت که این پاراوان به سلیقه مامان تینابرای شخص مامان بزرگ ازنمایشگاه صنایع دستی انتخاب شده بود.درگوشه دیگراتاق یک دست مبل راحتی بسیارظریف چهارنفره قرارداشت ودرسمت چپ اتاق یکﺁشپزخانه بسیارکوچک که تنهاازدوکابینت چوبی ظریف بایک ظرفشویی بسیارشیک وکوچک تشکیل میشدقرارداشت;به همراه یک یخچال رومیزی کوچک ویک هیترکه فقط مامان بزرگ برای گرم کردن شیرویادرست کردن قهوه ازﺁن استفاده میکردچراکه اصولا"هیچ غذایی راخودش نمی پخت وهمیشه مامان تینا این کاررادرطبقه پایین انجام میدادومامان بزرگ اگرخودش میل داشت برای صرف غذابه پایین میﺁمد...درغیراین صورت اگرکارنوشتن کتاب یامطلب جدیدی راشروع کرده بودکه معمولا"قانون ممنوعیت دیدارمادربزرگﺁغازمیشدوخوداوهم خیلی کم درطبقات پایین دیده میشد.درکناردرب ورودی ازداخل نیزدرب دیگری قرارداشت که مربوط به سرویس بهداشتی این اتاق میشد.تنهاروشنایی های این اتاق درشبهادوﺁباژوردرکناردیوارهابودندکه نوربسیارملایمی داشتند ویک چراغ مطالعه شیک روی میزکارمامان بزرگ بودکه به هنگام مطالعه ازﺁن استفاده میکرد;اماچیزی که بیش ازهرچیزدیگری توجه همه دوستان وﺁشنایان وفامیلی که اجازه ورودبه این اتاق راداشتندبه خودجلب میکردکتابخانه مامان بزرگ بودکه به واقع نفیسترین وقدیمی ترین کتابها ونایابترین کتابهارامیشددرﺁنهایافت.خورشیدشدیدا"رویﺁنهاتعصب داشت وبه هیچ کس اجازه نمی دادﺁنهارابرداردواگرکسی واقعا"تمایل به مطالعه یکی ازﺁنهاراداشت فقط میتوانست درساعاتی مشخص به این اتاق بیایدودرهمین اتاقﺁنرامطالعه کند وفکراینکه ﺁن کتاب راحتی برای مدت کوتاهی باخودش ببردرابه کل بایدازسرش خارج میکرد...درقسمت زیرین کتابخانه کمدهای دربسته ای بودکه همه قفل بودند.مانداناوﺁناهیتامیدانستندکه درﺁنهاﺁثارمامان بزرگ است که همه به چاپ رسیده انداماﺁنهامتنهای دستنویس مادربزرگ بودندوبه عبارتی اصلﺁثاربه چاپ رسیده درﺁن کمدهابود...تنهاکسی که به غیرازمامان بزرگ کلیدﺁنهاراداشت خوددکترشاهپوری بودواین خودنشانگراعتمادوعشق بی اندازه خورشیدبه یگانه فرزندش بودکه همیشه نیزاحترام فوق العاده ای برای مادرش قائل بود.ﺁناهیتاروی یکی ازمبلهای راحتی اتاق نشسته بودوبه عکسهای قدیمی که روی یک میزنیمدایره درکناردیواربودنگاه میکرد...اینهاعکسهایی بودندکه بعضی ازﺁنهارامانداناوﺁناهیتااصلا"نمیشناختندویاندیده بودندامامیدانستندمادربزرگشان به تمامﺁن تصویرهای محبوس شده درقابهای زیبای قدیمی چقدرعلاقه منداست...ﺁنها همینقدرمیدانستندکه تمام عکسهامتعلق به......

ﺁنها همینقدرمیدانستندکه تمام عکسهامتعلق به افرادنزدیک خانواده مامان بزرگ بودند.ﺁناهیتاسری چرخاندوبه دیوارهانگاه کرد.جالب این بودکه عکسهای روی دیوارکه کم هم نبودندفقط متعلق بودبه دکترشاهپوری...عکسهایی که ازکودکی تااین سن انداخته بود...بدون استثناباسلیقه ای خاص درقابهایی نفیس به دیوارزده شده بودند...بعضی عکسهابه علت گذرزمان به زردی گراییده بودنداماهمچنان موردپرستش خورشیدبودند.ماندانابه سمت پاراوان رفت ودستی به روی خراطیهای ﺁن کشیدوبعدبه طرف ﺁناهیتابرگشت وگفت:ﺁنی...بابا بزرگ میدونه که مامان بزرگ به خونه سالمندان رفته؟

ﺁناهیتابه راحتی که درﺁن نشسته بودتکیه دادوخواست پایش راروی میزوسط بگذاردکه ازنگاه پرمعنی مانداناازاین کارمنصرف شدودرحالیکه دوباره صاف روی راحتی مینشست پایش راهم جمع کردوگفت:نه.

مانداناروبه روی اودرراحتی دیگری نشست وگفت:چرا بهش نگفتین؟!!

ﺁناهیتادستی لای موهای مشکی اش کشیدوﺁنهارابه عقب فرستادوجواب داد:بابا اینطور خواست...گفت که فعلا"بهتره بابابزرگ چیزی از ماجرا نفهمه...معتقد بود اگه بفهمه مامان بزرگ چی کار کرده خیلی غصه میخوره.

مانداناکمی به فکرفرورفت وبعدگفت:بالاخره چی!!!باید در جریان قرار بگیره یا نه؟!!...اما من فکر نمی کنم زیاد هم ناراحت بشه...چون به هر حال اونها جدا از هم زندگی میکنن...حالا چه فرق داره که اینجا باشه یا جای دیگه!!!

ﺁناهیتاازجایش بلندشدوبه سمت ماندانارفت ودستش رابرای گرفتن دست مانداناوبلندکردن اودرازکردودرضمن گفت:مانی...تو خودت خوب میدونی که این خواست مامان بزرگ بوده که تنها زندگی کنه...

مانداناسکوت کردودستﺁناهیتاراگرفت وازروی راحتی بلندشد.هردونگاهی گذرابه گوشه گوشه اتاق انداختند...نگاهﺁناهیتاهنوزباغصه همراه بودولی ماندانادراعماق قلبش بارقه های امیدی بربرگشت مادربزرگ احساس میکرد.وقتی ازاتاق خارج شدندمانداناگفت:ﺁنی...چرا مامان بزرگ هیچ چیز رو با خودش به اونجا نبرده؟!!!

ﺁناهیتابرگشت ودرضمنی که درب رامیبست گفت:مامان بزرگ اونجایی که رفته همه چیز به طور جدید برای خودش سفارش داده...حالا فردا میری خودت میبینی.

هردوباهم ازپله هاشروع به پایین رفتن کردند...اصلا"انگارنه انگارکه ساعتی پیش بحثی بینﺁن دوروی داده بود!بااینکهﺁناهیتابه وضوح ازاوعذرخواهی نکرده بوداماخیلی راحت قضیه به فراموشی سپرده شدواین یکی ازبهترین خصوصیات این دوبودوشایدمنشااین رفتار;تربیت صحیحﺁنهابودکه توسط مادروپدری شایسته انجام گرفته بود.

***********************************

**************

فرداصبح ساعت9:30مانداناچشمهایش رابازکرد.ساعت مچی اش که روی عسلی کنارتختش بودرابرداشت ونگاه کرد.سرش هنوزسنگین بودواحساس خوابﺁلودگی داشت.چشمهایش رابست وملحفه راروی سرش کشید.هنوزچشمش برای باردیگرگرم خواب نشده بودکه تلفن مستقیم اتاقش زنگ خورد.دستش رااززیرملحفه بیرونﺁوردوگوشی راازروی تلفن که همیشه زیرتختش قرارمیدادبرداشت وبه گوشش چسباند;قبل ازاینکه حرفی بزندصدایی ازپشت خط گفت:سلام خانم خانم ها...بیخبرمیری...بیخبر میای...منم که ﺁدم نیستم نه؟

مانداناصدای*ونداد*راشناخت;به نوعی نامزدیکدیگرمحسوب میشدندولی هنوزرسمیت پیدانکرده بودوبه قولی هردوزرنگ بودند...درضمنی که یکدیگررادوست داشتنداماازتشکیل زندگی مشترک نیزشانه خالی میکردند...سه هفته پیش که ماندانابه شیرازبرگشته بودبا*ونداد*خداحافظی نکرده ودلیلش هم این بودکه برسرکشیدن سیگاربین اوو*ونداد*بحثی پیشﺁمده بود.ونداد ازدانشجوهای بااستعداددکترشاهپوری بودودراثررفت وﺁمدبه منزل دکترزمانی که ماندانا سال دوم مهندسی رامیگذراندعلاقه مندشده بود.الان نزدیک به6سال ازدوستیشان میگذشت دراین میان گاهی هم میانشان شکرﺁب میشدکه به قول دکترشاهپوری به خاطر جوانی هردویشان بودومعتقدبودکه هردوبرای هم ساخته شده اندفقط بایددربین خودشان کمی *من رابه نیم من *تبدیل میکردند.ماندانالبخندی روی لبش نشست اماساکت بوددرست مثل اینکه دلش برای صدای وندادتنگ شده باشد...امانازدخترانه ای داشت وحرف نمی زد.ونداد مکث کوتاهی کردوگفت:خانم مهندس!!!شما به احتمال زیاد دچار مشکل شنوایی شدید...حتما"برات از یک دکتر مجرب و متخصص در سنجش شنوایی وقت میگیرم...ولی نه...شاید اون لبای کوچیک و خوشگلت دچار مشکل شدن...

مانداناروی تخت تکانی خوردوگفت:خودت رو لوس نکن...حوصله ندارم.

وندادخندیدوگفت:ماندانا تنبیه من تموم نشده؟به خدا خیلی دلم برات تنگ شده...به ﺁناهیتا گفتم که ناهار میام اونجا...ﺁخه اول به طبقه پایین تلفن کردم...راستی ﺁناهیتا چرا هنوز سرکارش نرفته؟!!

مانداناازروی تختش بلندشدویادشﺁمدکه امروزباﺁناهیتامیخواهدبه دیدن مامان بزرگ برود.حوله اش راازپشت درب برداشت ودرضمنی که واردحمام میشدگفت:ونداد...ناهار نیا...من نیستم...قراره با ﺁنی جایی برم.

ونداددرجواب گفت:ماندانا هنوز قهری؟...باور کن من از سیگار کشیدن خوشم نمیاد...به خاطر خودت میگم که سیگار رو کنار بگذاری...از این حرفها گذشته3هفته بیمحلی برام کافی نبوده؟...تو تحصیلکرده ای...قهر کار دخترهای کوچولوس...دست بردار دیگه...

ماندانادوشﺁب رابازکردوتلفن رادرگوشه ای قراردادوروی پخشﺁیفن گذاشت ودرجواب وندادگفت:چقدر حرف میزنی...سیگار کشیدن من به خودم مربوطه و تو نمی تونی من رو مجبور به ترک اون کنی...از طرفی کدوم بیمحلی؟..من چه بیمحلی به تو کردم...این تویی که توی این3هفته گذشته که شیراز بودم حتی به خودت زحمت ندادی یک تماس تلفنی با من داشته باشی...اون وقت میگی من بیمحلی کردم؟

وندادخنده ای کردوگفت:خانم خوشگل...خوب اگه تماس میگرفتم مطمئن بودم گوشی رو جواب نمیدی...غیر از اینه؟

مانداناخندیدوگفت:معلومه که جواب تلفنهات رو نمیدادم...جواب ﺁدم فضول رو هیچ وقت نمیدم...

ونداددوباره خنده بلندی کردوگفت:منم برای همین به تو تلفن نمی کردم...وانگهی مگه خودت نگفته بودی وقتی سر کارت هستی مزاحمت نشم؟

ماندانادرجواب گفت:ونداد...از شوخی گذشته جدی میگم...امروز ناهار نیا...من و ﺁنی قراره جایی بریم;اصلا"هم حوصله ندارم.

ونداددوباره جواب داد:مانی جدی میگی...نیام؟!!!

مانداناحالااززیردوش بیرونﺁمده بودوحوله اش رابه تن میکرددوباره یادمادربزرگ اورابی حوصله کرده بودبالبه های آستین حوله صورتش راخشک کردوگفت:آره...

وندادصدایش جدی شدوگفت:ماندانا...مشکلی برات پیش اومده؟...نمی خوای همراهیت کنم؟...

ماندانا گوشی رابرداشت وازحالت آیفن خارجش کردوگفت:نه...کاری از دست تو برنمیاد...یعنی فکر میکنم که فعلا"از دست هیچکس کاری برنمیاد...

ونداد گفت:ماندانا میتونم یک سوالی بپرسم؟

دراین موقع قبل ازاینکه ماندانا درب حمام رابازکندضربه های ملایمی به درخوردوبعدآهسته دربازشدوسرآناهیتا لای درنمایان شد که به آرامی گفت:مانی جان....زودتر بیا صبحانه ات رو بخور تا بریم دیگه...

مانداناباسرجواب مثبت به آناهیتادادوبعدآناهیتا ادامه داد:ونداد پشت خطه؟!خوب به اونم بگو چون ممکنه بخواد بیاد مامان بزرگ رو ببینه;فکر میکنم مامان بزرگ هم از دیدنش خوشحال بشه.

ماندانا بااخم به آناهیتا نگاه کردوبعدآناهیتا که گویاتازه متوجه شدشایدماندانانمی خواسته این موضوع راوندادبفهمدبه آرامی عذرخواهی کردوبعدازاتاق خواب ماندانا بیرون رفت. درتمام این مدت وندادپشت خط ساکت مانده بود..............

ادامه دارد...پایان قسمت3

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 19/9/1389 - 13:27 - 0 تشکر 260331

رمان((خورشید))قسمت4 - شادی داودی
در تمام این مدت ونداد پشت خط ساکت مانده بود.ماندانا از حمام بیرون رفت و درب اتاق خواب را هم که ﺁناهیتا به هنگام خروج فراموش کرده بود ببندد بست;به سمت کشوی لباسهایش رفت تا لباسی برای پوشیدن انتخاب کند.در این موقع ونداد گفت:ماندانا...برای خانم بزرگ اتفاقی افتاده؟

ماندانا کمی عصبی شده بود بنابراین گفت:ونداد تو از کجا با من تماس گرفتی؟

ونداد کمی مکث کرد و گفت:خوب معلومه...تازه رسیدم مطب و چون دیروز ﺁناهیتا گفته بود که تو از شیراز برمیگردی;قبل از ویزیت بیمارهام خواستم با تو صحبت کرده باشم...

ماندانا به میان حرفش رفت و گفت:پس بهتره بیشتر از این وقت بیمارهات رو که جهت خوشگلتر شدن و یا رفع چین و چروک صورتهاشون و یا احتمالا"کوچیک کردن دماغهای شریفشون پیش تو اومدن رو معطل نکنی...ببین ونداد من خیلی کار دارم...فعلا"با من تماس هم نگیر...این طرفها هم پیدات نشه چون واقعا"گرفتارم...ولی منتظر تماس من باش...فعلا"خداحافظ.

بعد بدون اینکه منتظر حرف دیگری از ونداد بماند گوشی را قطع کرد.سریع لباسهایش را عوض کرد و برای صرف صبحانه به طبقه پایین رفت.تینا مادرشان میز صبحانه را برای ماندانا ﺁماده کرده بود.از مادربزرگ بیتا هم خبری نبود;معلوم بود که به دلیل خوردن قرصهای ﺁرامبخشی که دیشب مصرف کرده بود هنوز خواب است.ماندانا صبحانه مختصری خورد و از روی جا کلیدی که به دیوار بود سوئیچش را برداشت.ﺁناهیتا که در هال نشسته بود در حالیکه برای بیرون رفتن به همراه ماندانا حاضر میشد گفت:مانی...با ماشین من میریم لازم نیست تو ماشین بیاری...

ماندانا نگاهی به ﺁناهیتا کرد و گفت:لازم نیست...من از رانندگی تو متنفرم...فکر میکنی یه پسر بچه18ساله هستی که با اون سرعت سرسام ﺁور رانندگی میکنی...

ﺁناهیتا به میان حرف ماندانا ﺁمد و گفت:اووووه...حالا نه اینکه جنابعالی راننده قهاری هستی...

ماندانا نگاه عصبی خود را متوجه ﺁناهیتا کرد;هنوز از اینکه آناهیتا با صحبتش باعث شده بود ونداد کمی متوجه پیدا شدن مشکلی در حول مامان بزرگ گردد عصبی بود بنابراین گفت:هر چی باشه از تو که حتی متوجه نمیشی هر حرفی رو کجا بزنی بهتر کارهام رو انجام میدم...

مادرشان با تعجب به بحث و جدلی که بین دو دخترش پیش ﺁمده بود نگاه میکرد...این برخوردها اصلا"در بین ﺁنها بیسابقه بود و از شب گذشته تا حالا این دومین بحث نسبتا"غیر معمولی بود که بین دو دخترش پیش ﺁمده بود!!!بنابراین با تحکم و عصبانیت به هر دوی ﺁنها نگاه کرد و گفت:مانی...ﺁناهیتا...این چه طرز رفتاریه که پیش گرفتین؟...چرا از دیشب تا حالا دائم مثل دو تا خروس جنگی به جون هم می افتید؟

ﺁناهیتا با عصبانیت گفت:من چه میدونم...از ماندانا بپرس.

تینا خانم با صدای نسبتا"بلند گفت:بسه دیگه...تمومش کنید.

ماندانا و ﺁناهیتا نگاهشان روی هم ثابت ماند و فقط به احترام مادرشان سکوت کردند.ماندانا برای رفتن بیرون حاضر شد و رو کرد به ﺁناهیتا و گفت:مطمئن باش وقتی اونجا رو یاد گرفتم دیگه مزاحمت نمی شم تا به خاطر نرفتنت سرکار اینطوری مثل سگ هار نشی...

مادرشان بار دیگر به سمت ماندانا برگشت و گفت:مانی...خجالت بکش...این چه طرز حرف زدنه؟

ﺁناهیتا جوابی به ماندانا نداد;فقط به دنبال ماندانا بعد از خداحافظی از مادرشان به سمت............

ﺁناهیتا جوابی به ماندانا نداد;فقط به دنبال ماندانا بعد از خداحافظی از مادرشان به سمت درب هال رفت.از درب هال خارج شدند و به سمت پارکینگ رفتند.سوار ماشین شدند و از حیاط خارج گشتند.ﺁناهیتا خیلی از حرف ماندانا دلخور شده بود چرا که او نیز به راستی به ندیدن مامان بزرگ عادت نداشت و همه خوب میدانستند در سه چهار روز گذشته او شاید تنها دو ساعت سر کارش رفته و بیشتر ساعاتش را مرخصی داشته و به دیدن*خورشید*رفته است...ولی حالا ماندانا بی توجه به همه چیز عصبانیت او را به پای این موضوع گذاشته بود که امروز به خاطر بردن او پیش مامان بزرگ;مجبور شده به سرکار نرود...در حالیکه این یک فکر صددرصد اشتباه بود.تمام مسیر که ماندانا را راهنمایی میکرد تا به محل مورد نظر برسند ﺁرام ﺁرام گریه میکرد.جلوی مکان مورد نظر که رسیدند ماندانا بعد از خاموش کردن ماشین کیفش را از روی صندلی عقب برداشت و رو کرد به ﺁناهیتا و گفت:بسه دیگه اینقدر خودت رو لوس نکن.

ﺁناهیتا اشکهایش را پاک کرد و با صدایی غمگین گفت:مانی...بفهم...این فقط تو نیستی که عاشق مامان بزرگی...قلبهای دیگران هم به عشق مامان بزرگ در طپیدنه...البته اگر بخوای درک کنی.

ماندانا به صندلیش تکیه داد و برای چند لحظه به صورت جذاب خواهرش نگاه کرد و بعد یک دستش را دور گردن ﺁناهیتا انداخت و صورتش را بوسید و گفت:خیلی خوب...ببخشید...حالا بخند...نمی خوام مامان بزرگ به خاطر چشمهای اشکی تو با من دعوا کنه.

سپس هر دو خندیدند و از ماشین پیاده شدند.ماندانا بعد از اینکه درب ماشین را بست برگشت و به نمای خارجی ساختمانی که مامان بزرگ اخیرا"ﺁن مکان را برای زندگی به منزل واقعی خودش ترجیح داده بود نگاهی انداخت.حتی در نگاه اول نیز میشد تشخیص داد که این ساختمان از نظر وسعت نصف مساحت منزل ﺁنها را هم ندارد ولی در ظاهر و نمای خارجی بسیار تمیز و مرتب به نظر میرسید.موضوع جالب این بود که سر در ورودی ﺁن برعکس مراکز دیگر نگهداری افراد پیر که معمولا"از واژه هایی مانند خانه سالمندان یا سرای سالمندان و یا ﺁسایشگاه سالمندان و...استفاده نکرده بودند!!!بلکه به روی تابلویی زیبا با خطی توجه برانگیز نوشته شده بود:سرای بزرگان.ﺁناهیتا جلوتر راه افتاد و زنگ ساختمان را زد بعد از دقایقی درب باز شد و هر دو وارد ساختمان شدند.همه جا از شدت تمیزی برق میزد.محیط بسیار ﺁرامی بود اما برای این دو دختر اندکی دلگیر به نظر میرسید.تابلوهای نقاشی بسیار زیبایی که مناظر شمال را به نمایش میگذاشت دیوارها را مزیین کرده بود.کف پوش ساختمان پارکت بسیار تمیز و واکس خورده ای بود که به راستی قبل از هر چیزی تازه واردان را به پاکیزگی خود خیره میکرد.گلدانهای بسیار بزرگ و مصنوعی که بسیار هم چشمگیر بودند در گوشه گوشه ساختمان و سالن به چشم میخورد.موزیک دلنوازی از یکی از خوانندگان قدیمی با صدایی بسیار ملایم در فضا طنین انداز بود.از پنجره های اطراف سالن که کم هم نبودند روشنایی قابل توجهی سالن را روشن کرده بود و پرده های تمام پنجره ها از نوعی مرغوب با زیباترین مدل بر زیبایی سالن می افزود.سه دست راحتی تمیز و شیک که متناسب با رنگهای به کار رفته در محیط بود برای استفاده مراجعین در سه ناحیه از سالن قرار داشت.در انتهای جنوبی سالن درگاه ورودی به سالن دیگر قرار داشت.ماندانا بی اختیار به گوشه و کنار سرک میکشید و در نهایت به ﺁنسو نیز روانه گشت.سالن نسبتا"بزرگی نیز در ﺁنطرف بود که از حال و هوای موجود در ﺁنجا میشد فهمید که مربوط به تفریحات و علایق شخصی بعضی از سالمندان تعبیه شده است...ﺁنجا پر بود از قفسه هایی مملو از کتاب;میزهای بازی شطرنج;میزهایی گرد با کارتهای مخصوص بازی دبرنا و یک میز زیبای بیلیارد در گوشه ای دیگر که با چراغی که از سقف تا ارتفاعی نزدیک به سطح میز بیلیارد پایین ﺁمده بود و ﺁنرا روشن گذاشته بودند;در سمت دیگر سالن سبدهای زیبای حصیر بافت خطه شمالی کشور که داخل هر یک بنا بر تمایل هر فردی پر بودند از وسائل قلاب بافی;گلدوزی;بافتنی;حلقه بافی;سرمه دوزی و...طرفی دیگر چندین دستگاه تلویزیون با چندین گوشی مجزا قرار داشت و در کنار ﺁنها چندین دستگاه پخش صوت بود که باز هم هر کدام دارای گوشی های مجزایی بودند...معلوم بود بیشترین رفاه ممکن را برای تمام سالمندان این ساختمان در نظر گرفته بودند!اما عجیب این بود که هیچکس به غیر از ماندانا و ﺁناهیتا در ﺁنجا حضور نداشت حتی از طبقه بالا نیز صدایی به گوش نمی رسید!ماندانا به سمت خواهرش که در جلوی پنجره ای مشرف به خیابان ایستاده بود رفت.ﺁناهیتا یک دستش را به لبه پنجره گذاشته بود و به نقطه ای نامعلوم چشم دوخته بود.ماندانا به طرف یکی از راحتی های در سالن رفت و روی ﺁن نشست.از کیفش سیگاری بیرون کشید ولی قبل از ﺁنکه روشنش کند صدایی او را از این کار منع کرد:ببخشید...لطفا"این کار رو نکنید...یکی از قوانین مهم اینجا که به جهت رفاه حال ساکنین محترم این مرکز است ممنوعیت استفاده از هر نوع دخانیات میباشد.

ماندانا سریع سیگارش را در پاکت گذاشت و ﺁنرا در کیفش قرار داد.ﺁناهیتا به جهت صدایی که شنیده بود از سمت پنجره به پشت سرش نگاه کرد.خانم قد بلند و بسیار خوش سیما و شیک پوشی در جلوی یکی از دربها ایستاده بود و به هر دوی ﺁنها با لبخند نگاه میکرد.ماندانا خواست به احترام این خانم که ظاهر با شخصیت او افراد را مجبور به احترام گذاشتن به وی میکرد;از جایش بلند شود ولی خانم مسئول سریع به راحتی ها نزدیک شد و از ماندانا خواهش کرد که به زحمت نیفتد.بعد از سلام و احوالپرسی معمول بین خانمها;فرد مسئول که خودش را کرمانیان معرفی کرده بود دکمه ﺁیفن روی میز تحریر گوشه سالن را فشار داد و بعد از مکث کوتاهی گفت:خانم سوروکی لطفا"سه فنجون چای بیارین.

بعد برگشت به سمت ماندانا و ﺁناهیتا و با لبخند گفت:خانم شاهپوری حق دارن اینقدر به داشتن نوه هاشون افتخار کنن;جدا"که شما دو نفر باعث افتخارید...

بعد از گفتن تعارفهای لازمه ماندانا خیلی سریع سر اصل مطلب رفت و گفت:خانم کرمانیان می خوام مامان بزرگ رو ببینم.

خانم کرمانیان لبخندی زد و گفت:متاسفم...

هنوز کلمه اش را به طور کامل بیان نکرده بود که هر دو دختر با صدایی لبریز از تعجب گفتند:چرا؟...به چه دلیل؟

خانم کرمانیان در ضمنی که از داخل سینی که خانم سوروکی برای پذیرایی ﺁورده بود فنجانهای چای را جلوی هر کدام میگذاشت گفت:نگران نباشین...مشکلی نیست...دلیل اینکه نمی تونید خانم شاهپوری رو ملاقات کنین اینه که امروز ما تمام سالمندان عزیزمون رو به ییلاق طالقان فرستادیم و اونها از ساعت7صبح به همراه یک پرستار و یک دکتر متخصص با امکانات رفاهی ویژه برای تفریح به طالقان رفتن و فردا بعد از ظهر برمیگردن.

ﺁه از نهاد ماندانا بلند شد و ناخودﺁگاه لبهای غنچه و همیشه سرخش را با دندان گزید.ﺁناهیتا هم حالی بهتر از او نداشت.خانم کرمانیان به هر دوی ﺁنها نگاه کرد و اضافه نمود:جای نگرانی نیست...دکتر و پرستاری که به همراه اونها هستن کاملا"حواسشون به اونها هست;مطمئن باشید داروهای قلب خانم شاهپوری رو سرموعد بهش خواهند داد...این تفریح برای همه اونها لازمه.

ماندانا و ﺁناهیتا با تعجب و نگرانی به یکدیگر نگاه کردند و بعد ﺁناهیتا رو کرد به خانم کرمانیان و پرسید:داروهای قلب؟!!!

ماندانا گفت:مامان بزرگ هیچ وقت مشکل قلب نداشت!!!

لبخند غمگینی روی لبهای خانم کرمانیان نشست و گفت:متاسفم که با بی احتیاطی این مطلب رو به گوشتون رسوندم...ولی باید به عرض کنم که تقریبا"11سال است که خانم شاهپوری از ناراحتی قلبی رنج میبرن...

ﺁناهیتا در حالیکه به راحتی تکیه میداد تنها نفس عمیق و تلخی که با گفتن ای وای همراه بود سکوت اختیار کرد و ماندانا با چشمانی از حدقه بیرون زده فقط به خانم کرمانیان خیره شده بود.برای چند دقیقه سکوتی میان ﺁنها حاکم شد و بعد ماندانا گفت:ولی...این امکان نداره...من پدرم یک پزشکه و خیلی هم نسبت به مادرش حساس...چطور ممکنه..................

ادامه دارد...پایان قسمت4

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 20/9/1389 - 16:3 - 0 تشکر 260856

رمان((خورشید))قسمت5 - شادی داودی
ماندانا گفت:ولی...این امکان نداره...من پدرم یه پزشکه و خیلی هم نسبت به مادرش حساسه...چطور ممکنه...

خانم کرمانیان دستش را برای دعوت ماندانا به سکوت بلند کرد و گفت:عزیز دلم...نیازی نیست خونواده محترم دکتر شاهپوری رو به من معرفی کنی...من با اینکه دیداری شخصی با این خونواده محترم نداشتم اما دورادور تک تک اعضای این خونواده محترم رو میشناسم...شما هم از اینکه الان از بیماری خانم شاهپوری مطلع شدید نباید نگران یا گله مند باشین چرا که درست میگین پدر شما یعنی ﺁقای پروفسور دکتر شاهپوری کاملا" از این امر بی اطلاع هستن و این امر چیزی به غیر از خواسته همون قلب مریض مادرشون نبوده.

ﺁناهیتا گفت:با توجه به این مشکل پس چرا مامان بزرگ ترجیح داده که به اینجا برای زندگی بیاد در صورتیکه در منزل خودشون هیچ مشکلی نداشتن...مامان بزرگ یعنی فکر کرده در اینجا شما بهتر به ایشون رسیدگی میکنید؟!!

خانم کرمانیان با لبخندی حاکی از مهربانی برای ثانیه هایی به صورت زیبای ﺁناهیتا خیره ماند و بعد گفت:میدونم که شما نسبت به خیلی مسائل که البته همه طبق خواست خود خانم شاهپوری بوده بی اطلاعید اما باید به عرضتون برسونم که همین ساختمونی هم که هم اکنون شما در اون هستید متعلق به شخص خانم شاهپوریس که از15سال پیش تاسیس شده...پس به شما اطمینان میدم که اگه ایشون هم اکنون در اینجاس در مکانی غریب حضور نداره بلکه متعلق به خودشونه و ما فقط افتخارخدمتگزاری ایشون رو داریم.

ماندانا روی راحتی که نشسته بود کمی جابجا شد و گفت:پس با این حساب مامان بزرگ از سالها قبل پیش بینی این روزها رو میکرده...

خانم کرمانیان چای خودش را برداشت و در ضمنی که به راحتی تکیه میداد با چهره ای متبسم شروع به خوردن ﺁن نمود.ﺁناهیتا کمی به اطراف نگاه کرد و گفت:ببخشید می تونم بپرسم کلا"چند نفر ساکن این مرکزن؟

خانم کرمانیان جرعه ای از چایش را نوشید و گفت:فقط20نفر...در طبقه بالا ده اتاق خواب مجهز وجود داره که در هر اتاق دو فرد محترم ساکن اونن.

ماندانا به میان حرف خانم کرمانیان ﺁمد و گفت:این دیگه غیر ممکنه...مامان بزرگ اصلا"اجازه حضور دائم شخص دیگه ایی رو در خلوت خودش نمی پذیره...اون وقت چطور ممکنه که حالا اونهم در این شرایط راضی شده باشه کسی باهاش هم اتاق شده باشه...هر قدر هم که شما از امکانات این مرکز تعریف کنید ولی این یکی اصلا"در مورد مامان بزرگ قابل باور نیست!!!

خانم کرمانیان فنجان خالی چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:ولی خانم شاهپوری با میل بسیار زیاد شخصی خودشون با اون فرد هم اتاق شده و هر دو بی نهایت هم از اینکه کنار هم هستن راضیین.

ﺁناهیتا فنجان چایی اش را که برای خوردن از روی میز بلند کرده بود دوباره روی میز شیشه ای کنارش گذاشت و با صدایی حاکی از شک و تردید گفت:ببخشید این...هم اتاقی مامان بزرگ ما...می تونم بپرسم زنه یا مرد؟

خانم کرمانیان با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و گفت:عزیز دلم نگران نباش...یک خانم محترم مثل خود خانم شاهپوریس که خیلی هم به همدیگه علاقه دارن و از دوستان قدیمی همن.

ماندانا لبخندی به لب ﺁورد و به ﺁناهیتا گفت:چی باعث شد این سوال مسخره رو بپرسی؟الان مامان بزرگ بیش از80سال از سنش میگذره...

ﺁناهیتا خودش هم خنده اش گرفت و فقط با صدای ﺁهسته گفت:هیچی...فقط حس کنجکاویم تحریک شده بود.

ماندانا بابت پذیرایی خانم کرمانیان تشکر کرد و کیفش را برداشت و از روی راحتی بلند شد و گفت:پس با این حساب من امروز نمی تونم مامان بزرگ رو ببینم...امیدوارم فردا شب به خاطر خستگی راه از دیدنم ممانعت نکنه...

خانم کرمانیان و ﺁناهیتا هم از جایشان بلند شدند و در حالیکه هر سه به سمت درب خروجی می رفتند خانم کرمانیان گفت:می خواین قبل از اومدن با من تماس بگیرید تا شما رو در جریان قرار بدم شاید اینطوری کمتر به زحمت بیفتید...

ماندانا در جواب گفت:نه...مسئله زحمت نیست...من وظیفه دارم بیام...در ضمن خیلی دلم براش تنگ شده.

ﺁناهیتا درب خروج را باز کرد ولی قبل از خروج برگشت به صورت خانم کرمانیان خیره شد و گفت:فامیلی شما برای من خیلی ﺁشناس...ولی هر چی فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیاد...

ماندانا لبخندی زد و او هم به سمت خانم کرمانیان برگشت و گفت:با توجه به تمام پنهان کاریهای مامان بزرگ ولی من شاید بتونم حدس بزنم که شما کی هستین...

خانم کرمانیان هنوز با لبخند به هر دوی ﺁنها نگاه میکرد و گویا منتظر بود ببیند ﺁیا........

خانم کرمانیان هنوز با لبخند به هر دوی ﺁنها نگاه میکرد و گویا منتظر بود ببیند ﺁیا واقعا"این دو دختر زیبا و جذاب میتوانند در شناخت شخصیت او به اشتباه نیفتاده باشند.ماندانا سوئیچش را از کیفش بیرون کشید و گفت:مامان بزرگ گاهی از دوست قدیمی خودش به نام خانم شادی کرمانیان صحبت میکرد...اگه اشتباه نکنم شما باید با اون خانم نسبتی داشته باشید...اگه درست به خاطر داشته باشم این خانم دکتر بودن...درست نمیگم؟

لبخند روی لبهای خانم کرمانیان عمیق تر شد و چشمانش برق خاصی به خود گرفت;سپس گفت:ﺁفرین...کاملا"درست حدس زدی...و من تنها فرزندخوانده ی دکتر کرمانیانم.

ﺁناهیتا بلافاصله گفت:و اون خانمی که در حال حاضر با مامان بزرگ هم اتاقه؟...

در اینجا ماندانا پاسخ ﺁناهیتا را داد و گفت:و با این حساب اون خانم هم کسی نیست به جز دوست قدیمی مامان بزرگ یعنی خود خانم دکتر کرمانیان...درست نمیگم؟

خانم کرمانیان صدای خنده اش بار دیگر بلند شد و گفت:بله...فکر میکنم دیگه نگرانی ﺁناهیتا خانم هم در رابطه با هم اتاقی خانم شاهپوری خیلی کم شده باشه...

هر سه از این حرف خندیدند.موقعی که ماندانا و ﺁناهیتا سوار ماشین شدند خانم کرمانیان برای چندمین بار به ﺁنها متذکر شد که از بیماری مامان بزرگشان چیزی به دکتر شاهپوری نگویند چون این خواسته صددرصد خانم شاهپوری بوده است که پسرش نسبت به بیماری او بی اطلاع بماند.ﺁنها هم با دادن اطمینان خاطر به او از ﺁنجا دور شدند.ﺁناهیتا به ساعت مچی اش نگاهی کرد تقریبا"11:40دقیقه بود.ماندانا احساس کرد خواهرش با توجه به اینکه موفق به دیدار مامان بزرگ نشده اند دیگر تمایلی به همراهی با او را ندارد لذا خودش پیشدستی کرد و گفت:ﺁنا...می خوای به جایی تو رو برسونم و خودم دنبال کارم برم؟

ﺁناهیتا کیفش را از روی صندلی عقب برداشت و رژی را از ﺁن خارج کرد و کمی به وضعیت ظاهریش رسید و گفت:ﺁره...اگه برات امکان داره من رو جلوی ﺁزمایشگاه پیاده کن...الان مدت چند روزه که اصلا"درست و حسابی به اونجا سرنزدم.

در ﺁن لحظه نزدیک همان محدوده هم بودند;بنابراین بعد از چند دقیقه ماندانا ماشین را متوقف کرد و منتظر ماند تا ﺁناهیتا پیاده شود.ﺁناهیتا وقتی پیاده شد خم شد و از شیشه جلو به ماندانا نگاه کرد و گفت:مانی...تو الان کجا میری؟...برمیگردی خونه؟

ماندانا در حالیکه ماشین را در دنده قرار میداد ترمزدستی را نیز خواباند و گفت:نه...می خوام برم پیش بابابزرگ.

ﺁناهیتا دوباره پرسید:بعد کجا میری؟

ماندانا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:این سوالها برای چیه؟

ﺁناهیتا گفت:ﺁخه می خوام ببینم کارت کی تموم میشه تا اگه برات امکان داشت دنبالم بیای و منم خونه ببری.

ماندانا فرمان را چرخاند و ﺁنرا از پارک خارج کرد و گفت:ﺁنی...خیلی تنبل شدی...نه...معلوم نیست کی از خونه بابابزرگ برمیگردم و اصلا"هم نمی دونم برنامه بعدیم چیه...پس منتظرم نباش...در نهایت ﺁژانس بگیر و خودت برگرد خونه...

سپس با یکدیگر خداحافظی کردند.ماندانا ماشین را در مسیر قرار داد و با به صدا در ﺁوردن دو بوق ممتد و کوتاه به عنوان خداحافظی از ﺁناهیتا دور شد.ماندانا در ضمن رانندگی سیگاری هم روشن کرد و در همان حال ماشین را به سمت شهرک ییلاقی در اطراف کرج که در یکی از باغات با صفای ﺁن پدربزرگش ساکن بود هدایت کرد.در راه به بیماری مامان بزرگ فکر میکرد...به اینکه چطور ممکن است عزیزترین فرد خانواده ﺁنها11سال از بیماری قلبی رنج برده باشد و هیچیک از ﺁنها خبردار نبوده اند...چقدر مامان بزرگ در این مدت احتیاط به خرج میداده تا کسی از مصرف داروهای او و یا رفتنهایش به دکتر قلب جهت معاینه;بویی نبرد!صدای موسیقی ملایمی از پخش ماشین به گوشش میرسید اما ﺁنقدر غرق در افکارش و سوالهای بی جوابی که در رابطه با مامان بزرگ به ذهنش میﺁمد شده بود که اصلا"چیزی از اشعار موسیقی نمی فهمید.در همین موقع صدای بوقهای مکرری که از ماشین پشت سرش بلند شده بود سبب شد به ﺁیینه ماشین با دقت بیشتری نگاه بکند...تازه متوجه شد این ونداد است که پشت سرش با زدن بوق و خاموش روشن کردن چراغهایش سعی در متوقف کردن او در کنار جاده را دارد.به ﺁرامی ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد و پشت سر او ونداد نیز ماشین شیک و ﺁخرین مدل نیلی رنگ خود را متوقف کرد.ونداد از ماشین پیاده شد.پیراهن ﺁبی روشن و کراواتی به گردن داشت.به علت گرمی هوا کتش را در ﺁورده بود.همیشه وقتی به مطب و یا بیمارستان میرفت شیکترین لباسهایش را میپوشید و چقدر ماندانا شیفته خوش سلیقه گی های او بود.تا ونداد بیاید و روی صندلی جلو کنار ماندانا بنشیند;ماندانا نیز ﺁخرین پک خود را به سیگارش زد و بعد ﺁنرا در زیرسیگاری ماشین خاموش کرد.به محض اینکه ونداد داخل ماشین نشست با حرکاتی مضحک سعی داشت دودهای حاصل از سیگار را با دست از ماشین بیرون بفرستد بعد هم با خنده گفت:وای چه بوی عطر سیگاری میدی...نمی دونی من چه عشقی با این بو میکنم...فقط اونقدر این عشقم زیاده که حالت خفه گی و تهوع بهم دست میده.

ماندانا به درب کنارش تکیه داد و گفت:اینهمه بوق و چراغ زدی که بیای فقط این حرفها رو بگی؟

ونداد نگاه عاشقانه ی به صورت زیبا و چشمانﺁبی ماندانا انداخت و گفت:ﺁخه...نوکرتم...حیف از این همه زیبایی نیست که با این سیگار مزخرف می خوای خرابش کنی؟

ماندانا با تمام عشق و علاقه ای که به ونداد داشت اما در حال حاضر اصلا"حوصله نداشت.سکوت کرده بود و فقط به صورت ونداد که لبریز از عشق و التماس همیشگی به او بود نگاه میکرد اما ونداد باهوشتر از این حرفها بود که نفهمد این فقط نگاه ماندانا است که به روی او ثابت مانده و ذهن ماندانا در جای دیگر مشغول است.ونداد سکوت کرده بود و ماندانا همانطور خیره به او نگاه میکرد.ونداد طبق عادت همیشه وقتی ماندانا حواسش به جایی به غیر از او معطوف میشد;انگشت اشاره اش را ﺁرام به نوک بینی خوش فورم و کوچک ماندانا نزدیک کرد اما هنوز انگشتش به صورت ماندانا نخورده بود که یکباره ماندانا از تمام افکار مغشوشی که ذهنش را درگیر کرده بود خارج شد و با تندی و عصبانیت بیسابقه ای دست ونداد را پس زد و با صدای نسبتا"بلندی گفت:اه...ونداد بسه دیگه...من اصلا"حوصله شوخی های تو رو ندارم.

ونداد دستش را که در اثر ضربه ماندانا به سمت دیگر رفته بود به ﺁرامی روی پایش قرار داد;برای لحظاتی خیره به صورت ماندانا نگاه کرد...این رفتار ماندانا برایش عجیب ﺁمده بود چرا که در تمام مدت ﺁشنائیشان او را اینگونه عصبی ندیده بود.ونداد حرفی نزد.برگشت و صاف روی صندلی قرار گرفت و دو دستش را روی پاهایش گذاشت;بعد از چند لحظه با صدای ملایمی گفت:نه...مثل اینکه خانم خوشگل من واقعا"حوصله نداره...باشه پس مزاحمت نمیشم.

برگشت به سمت دستگیره درب ماشین که ماندانا دستش را روی پای او گذاشت و گفت:ونداد...

ونداد همانطور که به سمت درب برگشته بود گفت:جان...

ماندانا ادامه داد:ببخشید...اصلا"...

ونداد به سمت ماندانا برگشت و در حالیکه لبخند عاشقانه ای به لب داشت با حالتی حاکی از شوخی گفت:اصلا"التماس نکن...چون فایده نداره...من اصلا"ناهار نمی تونم بیام پیشت...

ماندانا دستش را از روی پای ونداد برداشت و ضربه محکمی به بازوی او زد و گفت:گمشو...همه چیز رو به مسخره میگیره.

و بعد هر دو زدند زیر خنده.ونداد از ماشین پیاده شد و درب را بست.ماندانا سرش را از شیشه بیرون کرد و دوباره صدا کرد:ونداد...

ونداد به سمت ماندانا ﺁمد و دو دستش را لبه شیشه سمت ماندانا گذاشت و کاملا"خم شد تا صورت هر دو مقابل هم قرار گرفت سپس گفت:مانی...نمی دونم چی شده...ولی خیلی راحت میتونم از چشمهای قشنگت بفهمم که فکرت به موضوع مهمی به غیر از خودمون مشغول شده...گر چه که من رو محرم خودت نمی دونی...ولی تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که دوست ندارم فکر کنی تنها هستی...اگه به نظرت رسید که حداقل به عنوان یک جفت گوش شنوا از من میتونی استفاده کنی خوشحال میشم خبرم کنی...الان باید به بیمارستان برم...از ساعت 2تا9امشب اتاق عمل در رزرو منه...دو عمل زیبایی دارم ولی برای شام میام منزلتون...فقط بدون که خیلی دوستت دارم و نمی خوام موضوعی باعث نگرانیت بشه.

بعد با پشت دستش پوست لطیف و سفید صورت ماندانا را لمس کرد و به ﺁرامی گفت:فعلا"هم خداحافظ.............

ادامه دارد...پایان قسمت5

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 21/9/1389 - 11:28 - 0 تشکر 261179

رمان((خورشید))قسمت6 - شادی داودی
ونداد بدون هیچ صحبتی به طرف ماشینش رفت و سوار شد و از کنار ماشین ماندانا به ﺁرامی با زدن تک بوقی گذشت و دور شد.ماندانا برای لحظاتی به دور شدن ماشین ونداد چشم دوخت و بعد با دو دست بالای فرمان اتومبیلش را گرفت و پیشانی اش را روی فرمان گذاشت.فقط چشمهای لبریز از عشق ونداد بود که دائم در نظرش مجسم میگشت.او میدانست که ونداد واقعا"عاشق اوست البته خودش نیز دست کمی از او نداشت ولی فعلا"در شرایطی نبود که به احساسات خودش فکر کند!!!رفتن مامان بزرگ از خانه برایش معمایی بود و کلا"در همین48ساعت گذشته خیلی از مسائل در رابطه با مامان بزرگ برایش به صورت معمایی درﺁمده بود و کنجکاوی در مورد هر کدام از ﺁنها کلافه اش کرده بود...او میدانست که جواب تمام سوالها و معماهایش را باید فقط از خود مامان بزرگ طلب کند ولی با توجه به شناختی که از خصوصیات اخلاقی او داشت میدانست شاید هیچ وقت به جوابهایش دست پیدا نکند.سرش را از روی فرمان بلند کرد.سوئیچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد دقایقی بعد جلوی یکی از بزرگترین باغات ییلاق حاشیه شهرکهای اطراف کرج توقف کرد.این همان باغ زیبایی بود که بسیاری از خاطرات بازیهای کودکانه او و خواهرش در این باغ شکل گرفته بود.باغی بزرگ که پر بود از درختهای میوه...دور تا دور دیوار باغ از داخل با سروهای زیبای شیرازی احاطه شده بود که هر یک از بلندی سر به فلک برداشته بودند...محوطه داخلی باغ تماما"زیر نظر دو باغبان حرفه ای رسیدگی میشد که به سفارش دکتر شاهپوری به ﺁنجا رفت و ﺁمد داشتند...در نواحی غیر از درختهای میوه همه جا با چمن افریقایی بسیار زیبایی پوشیده شده بود...گلهای نسترن و داودی و رزهای سرخ و زرد که با سلیقه ای خاص در جای جای چمنها تعبیه شده بود زیبایی محیط باغ را چند برابر میکرد...در گوشه ای از باغ تاب و سرسره ای جهت بازیهای دوران کودکی ﺁناهیتا و ماندانا به روی قلوه سنگهای یکدست و زیبایی قرار داشت...با اینکه سالها بود کسی از ﺁنها استفاده نمی کرد ولی باز هم به سفارش دکتر شاهپوری هر چند وقت یکبار ﺁنها را رنگ میزدند تا از زیبایی و طراوت باغ چیزی کاسته نشود.نمای باغ شبها که چراغهای پایه بلند و رنگارنگ سراسر باغ را روشن میکردند چندین برابر میشد...حوضهای ﺁب سه طبقه ای که در سومین طبقه از دست یک فرشته بالدار سفید رنگ برهنه ﺁب فوران میکرد و به طبقات زیرین میریخت در چهار گوشه باغ در نمای جلویی قرار داشت...ﺁناهیتا و ماندانا چقدر عاشق ﺁن فرشته ها بودند و سر اسم گذاشتن به روی ﺁنها در دوران کودکی چقدر با هم بحث میکردند و هر بار با دخالت و مهربانی های پدربزرگشان موضوع خاتمه می یافت.ساختمان ویلایی که در انتهای باغ قرار داشت خود از زیبایی چشم نوازی برخوردار بود که چشم هر بیننده ای بعد از بردن لذتی کافی از محیط باغ را سپس در انتهای باغ به روی خود ثابت میکرد...ساختمانی دو طبقه که کاملا"به سبک اروپایی از ﺁجر سرخ نما گرفته بود...با پنجره هایی مایل در بالکنهای شرقی غربی که قرینه یکدیگر ساخته شده بود...دور تا دور نمای بالکنها از ﺁجرهای کرم رنگ روشن اصفهان استفاده شده بود که جلوه خاصی به نمای ساختمان بخشیده بود.ماندانا و ﺁناهیتا یکبار از مادرشان شنیده بودند که این ﺁخرین خانه ای بوده که بابابزرگ وقتی هنوز دفتر مهندسی خود را اداره میکرده مطابق سلیقه مامان بزرگ ﺁنرا ساخته و به او هدیه کرده است اما عجیب این بود که مامان بزرگ تا ﺁنجا که به خاطر داشت بیش از چند بار ﺁنهم به جهت عیادت پدربزرگ در زمانی که کمی مشکل کلیه پیدا کرده بود پا به این باغ نگذاشته بود و هر بار هم که به خانه برگشته بود با کلی قرص اعصاب و ﺁرامبخش خود را ﺁرام میکرد و حتی تا2روز از پذیرفتن همه خود را معذور میکرد!!!ماندانا خوب به یادداشت که هر وقت هم جهت مهمانی و یا تفریح به همراه پدر و مادرش و ﺁناهیتا به این باغ میﺁمدند;مامان بزرگ از ﺁمدن به باغ امتناع میکرد!!!خود دکتر شاهپوری نیز بیشتر ترجیح میداد در زمانهایی که مادرش در سفرهای خارج از کشور به دیدن دوستش میرفت;ﺁنوقت به همراه خانواده اش به دیدن پدرش میﺁمد...گرچه این امر را نیز هیچ وقت بدون اطلاع مادرش*خورشید*انجام نمی داد...خورشید هم هیچ وقت مانعی بر سر این کار ﺁنها نبود!!! ماندانا بارها متوجه شده بود که حتی مامان بزرگ چقدر تاکید بر سرزدن به پدربزرگ را به همه ﺁنها میکند...اما این هم یکی دیگر از سوالهایی بود که اخیرا"باعث عذاب ماندانا شده بود!!! اصلا"به چه دلیل مامان بزرگ این روش را در زندگی اتخاذ کرده بود!مگر چه اتفاقاتی در گذشته وجود داشته که منجر به گرفتن اینگونه تصمیمها گشته بود!پدربزرگ که همیشه عاشقانه جویای حال مامان بزرگ بوده و اصلا"تمام در و دیوار خانه ای که پدربزرگ در ﺁن ساکن بود پر بود از عکسهای مامان بزرگ!!!عکسهایی در ابعاد کوچک و بزرگ...عکسهایی که گاه به تنهایی و گاه به همراه دکتر شاهپوری و خود پدربزرگ در سالهای دور انداخته شده بود...چرا هر وقت پدربزرگ به منزل ﺁنها میرفت مامان بزرگ بیش از چند دقیقه به طبقه پایین نمیﺁمد و این در حالی بود که چقدر چشمهای...........

نمیﺁمد و این در حالی بود که چقدر چشمهای پدربزرگ التماس بر بیشتر ماندن مامان بزرگ را در کنار خود داشت!!! اما مامان بزرگ همیشه بهانه ای برای رفتن به طبقه مخصوص به خود داشت!!! ماندانا با دنیایی از فکرهای درهم و برهم و خاطراتی از گذشته که همانند فیلمی از جلوی چشمانش میگذشت از ماشین پیاده شد و بعد از قفل کردن ماشین به سمت درب بزرگ ورودی باغ رفت.هنوز دستش به زنگ نرسیده بودکه درب باغ باز شد.

*********************************

**************

دقایقی بعد ماندانا در حالیکه به لطف و مهربانی های ﺁقا سید سرایدار قدیمی این باغ با خوشرویی پاسخ میداد مسیر درب ورودی باغ تا پله های منتهی به درب ورودی ویلا را طی کرد.جلوی پله ها که رسید پدربزرگ مثل همیشه با صورتی مهربان و چشمانی که از دریای محبتش در حال جوشش بود به استقبالش ﺁمده بود و دو دستش را برای در ﺁغوش گرفتن ماندانا از هم باز نگه داشته بود و در عین حال محو تماشای زیبایی خیره کننده نوه بزرگش نیز بود.او به خوبی میدانست که این نوه اش به جز رنگ ﺁبی چشمانش بقیه خصوصیات چهره و حتی فورم اندامش را نیز از مادربزرگش خورشید به ارث برده است...ولی گذشته از تمام زیبایی هایی که به ارث برده بود تشابه اخلاقی بسیاری نیز بین او و مادربزرگش وجود داشت...اخلاق و جوانی که پدربزرگ از خورشید خوب به خاطر داشت...خاطراتی که در ثانیه ثانیه زندگیش ثبت کرده بود...پدربزرگ بی نهایت ماندانا مورد توجه اش بود که اینها فقط به دلیل تشابه های زیادی بود که بین ماندانا و خورشید میدید...خورشیدی که سالها بود دیگر به زندگی او گرمی نبخشیده بود و تنها زندگی کردن را به در کنار او ماندن ترجیح داده بود.ماندانا به بالای پله ها نگاه کرد و با عجله پله ها را دو تا یکی بالا رفت زیرا میدانست پدربزرگش با اینکه هنوز همچنان سرپا و سالم به نظر میرسد ولی کهولت سنش انکار ناپذیر بود.وقتی به او رسید پدربزرگ او را در ﺁغوش گرفت...گویی به سالهای بسیار دور برگشته و این خورشید است که بار دیگر در میان بازوانش قرار گرفته.ماندانا از پدربزرگ فاصله گرفت و صورت مهربان او را بوسید و گفت:پدرجون...هر بار که شما رو میبینم بیشتر به سلیقه مامان بزرگ ﺁفرین میگم...جدا"که هنوزم لبریز از عشق و محبت هستین.

پدربزرگ با این جمله ماندانا فهمید که نوه اش بار دیگر دست او را خوانده و فهمیده که پدربزرگش با دیدن او دوباره به سفرهای دور در خاطراتش به همراه یگانه عشقش رفته است.لبخند کم رنگی روی لبهای پدربزرگ نشست و بعد دستان ظریف و زیبای ماندانا را که درست شبیه دستان خورشید بود در دست گرفت و او را به داخل ساختمان برد.وقتی وارد شدند ماندانا قبل از اینکه بنشیند به اتاق عمه مهرانگیز که عمه پدرش بوده و سالها بود که با پدربزرگش زندگی میکرد;رفت.نزدیک به4سال بود که او زمینگیر شده و در بستر خوابیده بود.بر اثر سکته مغزی که کرده بود هیچ چیز نمی فهمید...تنها مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده بود...تپش قلبی داشت و گاه صدای نفس های ﺁه مانندی از او به گوش میرسید...اما به لطف دکتر شاهپوری بهترین امکانات برای نگهداری عمه اش فراهم شده بود...دو پرستار در طول شبانه روز به صورت شیفتی در کنار او بودند و تمام تجهیزات لازم جهت نگهداری چنین بیماری را در منزل پدری دکتر شاهپوری فراهم گشته بود.ماندانا وقتی داخل اتاق شد پرستار به احترام او سریع از روی صندلی که نشسته بود و مجله میخواند بلند شد و سلام کرد.ماندانا از اوخواست که راحت باشد و بعد به کنار بستر عمه مهرانگیز رفت;صورتش درست به مرده ای شبیه بود و اصلا"خونی در زیر پوستش به نظر نمی رسید...اما نفس میکشید و دستگاه کاردیوگرافی کنار تخت میزان ضربان قلب او را نشان میداد.ماندانا خم شد و پیشانی او را بوسید و با اینکه میدانست او چیزی نمیشنود اما سلام کرد و فقط برای لحظاتی دستانش را روی دست سرد عمه مهرانگیز گذاشت و لحظاتی بعد از اتاق خارج شد.عمه مهرانگیز دو پسر داشت اما ماندانا هیچ وقت نفهمیده بود به چه دلیل ترک مادرشان را کرده اند و چرا هیچ وقت سراغی از او نمی گیرند.ماندانا حتی میدانست پسربزرگ او مهندس کامپیوتر و پسر کوچکش مهندس معدن است و از وضع مالی خوبی هم برخوردارند...اما هیچ وقت سراغی از مادرشان نگرفته بودند درست مثل اینکه نه ﺁنها وجود دارند و نه مادری برای ﺁنها به نام مهرانگیز!!! زن ﺁقا سید در فاصله این مدت چایی تازه دمی را ﺁماده کرده بود و در فنجانهای بسیار ظریف و قدیمی ریخته و به هال ﺁورده و برای تعارف سینی را جلوی ماندانا گرفت.ماندانا با تشکر یکی از فنجانها را برداشت و روی میز کنارش قرار داد و خودش هم بیشتر در مبلی که روی ﺁن نشسته بود فرو رفت.پدربزرگ در این فاصله از حیاط باغ برگشت به همراه انبوهی از گلهای رز سرخ و زردی که چیده بود...ﺁنها را به دست زن ﺁقا سید داد و گفت که گلهای پژمرده را خالی و به جای ﺁنها این گلهای تازه را بگذارد.خانم ﺁقا سید هم بدون حرف و کار دیگری سریع گلها را از پدربزرگ گرفت و از هال خارج شد.پدربزرگ مبل رو به روی ماندانا را برای نشستن انتخاب کرد و به محض اینکه روی ﺁن نشست اولین سوال همیشگی اش را تکرار کرد:مامان بزرگ چطوره؟خوبه؟

ماندانا برعکس همیشه که در جواب این سوال پدربزرگ کلی حرف و شوخی برای او داشت;سکوت کرد;درست مثل اینکه به دنبال مناسبترین جمله میگشت تا رفتن مادربزرگش را به او گزارش بدهد...از نظر ماندانا اینکه پدربزرگ تا الان هم بیخبر مانده بود کاری اشتباه بود.برای لحظاتی رنگ از صورت پدربزرگ پرید;بلند شد و ﺁمد کنار ماندانا نشست;دستش را روی شانه های ماندانا قرار داد و در حالیکه صدایش لرزش خاصی به خود گرفته بود گفت:ماندانا جان...عزیزم پرسیدم مامان بزرگ حالش چطوره؟

ماندانا لبخند کمرنگی به لب ﺁورد و به صورت منتظر و مضطرب پدربزرگش چشم دوخت و گفت:نگران نشید...مامان بزرگ خوبن...دلیلی نداره بد باشه...این ما هستیم که بدیم!

پدربزرگ دستش را از روی شانه های نوه اش برداشت و برای لحظاتی به او خیره نگاه کرد و گفت:منظورت چیه؟

ماندانا فنجان چایش را برداشت و در حالیکه سعی داشت با خوردن چای به خود نیز فرصت پیدا کردن جملات مناسبتری بدهد جرعه ای از چای را سر کشید و گفت:منظورم اینه که به گمونم مامان بزرگ دیگه از دیدن ماهم خسته شده چون زندگی جدای از ما رو به بودن در کنار ما ترجیح داده...

پدربزرگ به میان حرف ماندانا ﺁمد و گفت:ماندانا...بابا درست صحبت کن...به خدا اگه بخوای اینطوری حرف بزنی و موضوع رو درست برام نگی شاید چند لحظه بیشتر نتونم تحمل کنم و قلب پیرم از حرکت بایسته.

ماندانا بلافاصله فنجانش را دوباره روی میز گذاشت و گفت:الهی من بمیرم...خدا نکنه...چرا شما اینقدر دلواپس مامان بزرگین؟

پدربزرگ بی تاب شده بود به میان حرف ماندانا ﺁمد و گفت:ماندانا...بابا چرا اینقدر حاشیه میری...بگو ببینم خورشید حالش خوبه یا...؟

ماندانا که پریدگی رنگ صورت پدربزرگش را به وضوح احساس کرده بود سریع جواب داد:نترسین...مامان بزرگ فقط با تصمیم جدیدش و کاری که کرده همه رو دچار شوک کرده...اونم اینه که زندگی در بین یک سری پیرزن و پیرمرد رو در یک خونه سالمندان به بودن در کنار ما ترجیح داده...فقط همین.

پدربزرگ نفسی به راحتی کشید و پیشانی اش را که تا ﺁن زمان از عرق خیس شده بود با دست پاک کرد و بعد به مبل تکیه داد و به نقطه ای نامعلوم خیره ماند.ماندانا حلقه اشک را به روشنی در چشمان پدربزرگ دید.برای لحظاتی به صورت او خیره شد...صورتی که با وجود چین و چروک موجود در ﺁن هنوز جذابیت خود را حفظ کرده بود...مژه های بلند و مشکی پدربزرگ...بینی کشیده و زیبای مردانه اش...لبهای خوش فورم...و...و موهایش که دیگر گرد سپید پیری همه جای ﺁنرا پوشانده بود و کمی هم در قسمت بالای سرش خالی به نظر میرسید...همه و همه حکایت از یک جوانی پرخاطره و جذاب را برای ماندانا تداعی میکرد.ماندانا همانطور که به صورت پدربزرگش نگاه میکرد صدای ﺁرام پدربزرگ را شنید که گفت:پس بالاخره کار خودش رو کرد...

هنوز به همان نقطه نامعلوم خیره مانده بود.ماندانا در چشمان او مرورش را بر خاطراتی دور میفهمید اما عجیب برایش حرفی بود که چند لحظه پیش از دهان پدربزرگ خارج شده بود...پس پدربزرگ از تصمیم مامان بزرگ از قبل مطلع بوده؟!!!چشمان ماندانا از تعجب گرد شده بود و به پدربزرگ نگاه میکرد.سپس با صدایی ﺁرام و ﺁکنده از تعجب پرسید:پدرجون...شما از این موضوع باخبر بودی؟!!!

پدربزرگ با انگشتان دست راستش اشکهای چشمانش را قبل از خروج جمعشان کرد و دوباره نفس عمیق و پرغصه ای کشید و گفت:خورشید از این تصمیمش بارها در جوونی به من حرف زده بود...ولی هیچ وقت فکر نمی کردم زنده بمونم و این روز اون رو هم ببینم...خدایا یعنی خورشید حتی رفتن به خونه سالمندان رو به اومدن در کنار من ترجیح داده...اینها هنوز ادامه همون مجازاتهاییه که هنوز تمومش نکرده؟!!

این اولین باری بود که ماندانا چنین جملات درد ﺁلودی را از دهان پدربزرگش میشنید.زن ﺁقا سید با گلدان بزرگ کریستالی که پر شده بود از گلهای تازه رز به هال وارد شد...گلها به قدری قشنگ بودند که دل ماندانا ضعف رفته بود...با چشم زن ﺁقا سید و گلدان در دستش را دنبال میکرد او ﺁنها را روی کنسول بزرگ ﺁیینه برنزی قدیمی گذاشت و کمی برای خوش ترکیب قرار گرفتن ﺁنها دستش را در لابه لای ﺁنها تکان داد سپس برای جمع کردن فنجانهای خالی به طرف ﺁنها برگشت و بعد از برداشتن ﺁنها از هال خارج شد.ماندانا از جایش بلند شد و به طرف گلها رفت.پدربزرگ هنوز در افکار خود غوطه ور بود.ماندانا با انگشتان ظریف و کشیده خود گلبرگهای مخملی رزهای سرخ را نوازش کرد و گفت:پدرجون چقدر این گلها قشنگن...به خدا من حتی توی شیرازم وقتی به نمایشگاه گلهای تزئینی میرم زیبایی این گلها رو در اونجا هم نمی بینم.

صدای ﺁرام پدربزرگ را شنید که گفت:چقدر در حسرت روزهایی نشستم که خورشید به اینجا بیاد و خودش این گلها رو با همون سلیقه ی خوش همیشگیش بچینه و در گلدون بگذاره...خورشید همیشه عاشق رزهای زرد و سرخ بود...هر وقت براش گلی میخریدم باید از این دو نوع انتخاب میکردم...ولی افسوس که هیچ وقت راضی نشد به این خونه بیاد و...

ماندانا به میان حرف پدربزرگش رفت و گفت:پدرجون...واقعا"چرا مامان بزرگ اینقدر نسبت به شما بی تفاوته...چرا اینهمه احساسی رو که شما براش به خرج میدید رو نمیبینه...نمی بینه یا نمی خواد ببینه؟............

ادامه دارد...پایان قسمت6

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 21/9/1389 - 14:20 - 0 تشکر 261235

کار شما قابل تقدیره

يکشنبه 21/9/1389 - 16:20 - 0 تشکر 261286

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;261235]کار شما قابل تقدیره

از لطف و عنایت شما سپاسگزارم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 22/9/1389 - 16:48 - 0 تشکر 261722

رمان((خورشید))قسمت7 - شادی داودی
ماندانا به میان حرف پدربزرگش رفت و گفت:پدرجون...واقعا"چرا مامان بزرگ اینقدر نسبت به شما بی تفاوته...چرا اینهمه احساسی رو که شما براش به خرج میدید رو نمیبینه...نمی بینه یا نمی خواد ببیند؟

پدربزرگ نگاهش را از نقطه ای که به ﺁن خیره مانده بود گرفت و لحظاتی به قد و قامت ماندانا که شباهت زیادی به جوانی های مادربزرگش داشت انداخت و گفت:نه عزیز دلم...خورشید هیچ وقت نسبت به من بی مهر نبوده...خورشید سراسر وجودش از عشق لبریز بود...این من بودم که هیچ وقت عشق اون رو نفهمیدم...خورشید دنیایی از احساس بود...دنیایی از وفاداری به عشق...این من بودم که هیچ وقت سعی نکردم اونچه که اون میخواد باشم...

دوباره سکوت کرد و به همان نقطه قبلی خیره شد.ماندانا احساس میکرد به لحظاتی نزدیک میشود که مدتی است در پی ﺁن برای دسترسی به سوالهایش میباشد.از گلدان فاصله گرفت و دوباره کنار پدربزرگ روی مبل نشست و دست پیر و خسته او را در دستان زیبا و مرمرین خود گرفته و شروع به نوازش ﺁن کرد و گفت:پدرجون...چرا هیچ وقت مامان بزرگ نخواست به اینجا بیاد...

پدربزرگ نگاهش را از ﺁن نقطه به صورت ماندانا ادامه داد و فقط در سکوتی غمگین به او خیره شد و به جای پاسخ پرسش او گفت:ماندانا عزیزم...هیچ میدونی تو نه تنها شباهت ظاهریت به خورشید زیاده بلکه لحن صدات هم من رو به یاد روزهایی میندازه که خورشید هنوز شعله های گرم وجودش رو از زندگیم نگرفته بود.

ماندانا خودش نیز به خوبی میدانست که تنها تفاوتش با مامان بزرگ در رنگ چشمهایش است...اما این جواب پاسخ سوال او نبود...تا خواست بار دیگر سوالش را به گونه ای دیگر مطرح کند درب هال باز شد و دکتر شاهپوری با صورتی که تظاهر به خوشحالی میکرد وارد شد.ماندانا به احترام پدرش از جایش بلند شد.دکتر شاهپوری به سمت پدرش رفت و با محبتی زیاد او را بوسید و احوالش را جویا شد بعد رو کرد به ماندانا و گفت:پس تو هم اینجایی...فکر میکردم امروز رو با ونداد بگذرونی....

ماندانا در جواب گفت:نه...خواستم اول سری به پدربزرگ زده باشم.

پدربزرگ که از دیدن پسرش بیش از اندازه خوشحال شده بود و میدانست هر وقت به دیدن او میﺁید ناهار نیز پیش او خواهد ماند جهت دستورات لازم برای تدارک ناهار به زن ﺁقا سید از اتاق خارج شد.به محض خروج او دکتر شاهپوری رو کرد به ماندانا و با صدایی جدی گفت:امیدوارم به اینجا نیومده باشی که در مورد رفتن مامان بزرگ چیزی به پدربزرگ بگی.

ماندانا فقط به پدرش نگاه میکرد...دکتر شاهپوری با تردید نگاهی به ماندانا کرد و گفت:مانی...امیدوارم این کار رو نکرده باشی.

ماندانا دستش را روی دسته مبل گذاشت و سرش را به دستش تکیه داد و گفت:متاسفم...دیر رسیدید.

دکتر شاهپوری با کلافه گی خاصی دستش را به سرش کشید و گفت:خدای من...ماندانا چرا این کار رو کردی...ﺁناهیتا وقتی تلفنی به من گفت که خواستی به منزل پدربزرگ بیای حدس زدم به چه دلیل راهی اینجا شدی...اما وقتی جلوی درب رسیدم و ﺁقا سید گفت که20دقیقه بیشتر نیست که رسیدی کمی خیالم راحت شد...اصلا"فکرشم نمی کردم در این مدت کوتاه مطلب به این مهمی رو به پدربزرگت گفته باشی...

ماندانا به میان حرف پدرش ﺁمد و گفت:اولا"20دقیقه بیشتره که من اینجا هستم...در ثانی اصلا" شما چرا نمی خواستید پدربزرگ رو در جریان این مسئله بگذارین...ثالثا"...

دکتر شاهپوری با عصبانیت بیسابقه ای رو کرد به ماندانا و گفت:بسه مانی...دیگه حرف نزن.

ماندانا از جایش بلند شد و گفت:ولی بابا...پدربزرگ از خیلی وقت پیش میدونسته که مامان بزرگ این کار رو خواهد کرد...

دکتر شاهپوری برگشت و بازوهای دخترش را در دست گرفت...برای لحظاتی به چشمان ﺁبی و زیبایی خیره کننده دخترش چشم دوخت و گفت:مانی...تو هنوز خیلی بچه هستی...خیلی.مسائلی هست که نه تنها تو که شاید هیچ کس دیگه ای از اون خبر نداره...پس خواهش میکنم...در این مورد دست از کنجکاوی های بچه گانه ات بردار...پدربزرگ و مادربزرگت رو با دخالتها و یا سوالهای احتمالیت که میدونم کم هم نیستن دچار عذاب و سفر به خاطراتشون نکن...خواهش میکنم...الان هم دیگه نمی خوام صحبتی در این باره از تو بشنوم...فقط کاری رو که میگم انجام بده...با مادرت تماس بگیر با ﺁنی هم همینطور...بگو ناهار بیان اینجا...اصلا"شام هم همینجا خواهیم موند...من امروز بعد از ظهر مطب ندارم و روز تعطیلمه.

ماندانا کمی فکر کرد و بعد گفت:ولی ونداد گفته شام خونه ما میاد...

دکتر شاهپوری به سمت پارچ کریستالی که پر بود از شربت لیمو رفت و لیوانی را پر کرد و سر کشید و بعد در حالیکه با دستمال کاغذی دهانش را پاک میکرد گفت:پس یک تماسم با اون بگیر و بگو برای شام اینجا بیاد.

پدربزرگ به هال برگشت.معلوم بود تدارک ناهار امروز را با سفارشهایی که داده;دیده است.ماندانا میدانست حتما"یکی از غذاهای ناهار جوجه کباب منقلی خواهد بود...چرا که پدربزرگ میدانست پسرش همچنان شیفته جوجه کبابهایی است که او با دستان لرزان و پیر خودش به روی منقل زیبایی که در بیرون ساختمان درست میکند;میباشد.ماندانا به سمت تلفن گوشه سالن رفت و شماره منزل را گرفت بعد از چند بوق مادرش از ﺁن سوی خط گوشی را برداشت و وقتی ماندانا به او گفت که دکتر شاهپوری خواسته که ﺁنها نیز به ﺁنجا بروند ابتدا تمام وجودش را وحشت گرفت...به هر حال در منازلی که افراد کهنسال زندگی میکنند برای تینا هر لحظه انتظار خبری ناخوشایند را به همراه داشت...اما وقتی از سلامت عمه مهرانگیز و در نهایت پدربزرگ خیالش راحت شد گفت که به همراه مامان بزرگ بیتا به ﺁنجا خواهد ﺁمد سپس چند کلمه ای هم با خود دکتر شاهپوری صحبت کرد و بعد با هم خداحافظی کردند.وقتی ماندانا برای بار دیگر خواست گوشی را بردارد تا به ﺁناهیتا هم اطلاع بدهد برای ناهار به ﺁنجا بیاید خود ﺁناهیتا به ﺁنجا تلفن کرد و ماندانا نیز برنامه ﺁنروز را به او نیز گفت.او هم با خوشحالی از برنامه ناهار ﺁنجا استقبال کرد چرا که او نیز مثل دکتر شاهپوری عاشق جوجه کبابهای پدربرزگش بود.ماندانا روی راحتی کنار تلفن نشست و در ضمن به پدربزرگ و پدرش که همیشه وقتی به یکدیگر میرسیدند بساط شطرنج را باز کرده و خود را سرگرم میکردند نیز چشم دوخت...اما غافل از صورت غم گرفته ﺁنها نیز نبود.ماندانا به وضوح پریدگی رنگ چهره..........

ماندانا به وضوح پریدگی رنگ چهره پدربزرگ را حس میکرد و میدانست که دلیل این مسئله فقط خبریکه او چند دقیقه پیش به او داده نیست بلکه به راستی پدربزرگ از مرور چند دقیقه ای خاطرات گذشته خود احساس نوعی عذاب در چهره اش نمودار گشته بود!ماندانا نمی توانست دلیل بی مهری مامان بزرگ را به این پیرمرد عاشق درک کند...ذره ذره وجود پدربزرگ خورشید را فریاد میزد و از صمیم قلب خواستار حضورش بود...نه تنها حالا که هر وقت در کنار او بود این خواهش قلبی پدربزرگ در رابطه با خورشیدﺁشکارا به نمایش در میﺁمد و چقدر در این لحظات ماندانا احساس حماقت میکرد که چطور هیچ وقت تا این اندازه نسبت به این موضوع دقیق و حساس نبوده است! شاید هم دلیلش تنها رفتار مامان بزرگ بود...او هیچگاه اجازه نداده بود کسی در رابطه با دلیل رفتارش با دیگران بخصوص پدربزرگ;کسی سوالی از او بپرسد...همه تابع محدودیتهایی بودند که مامان بزرگ در رابطه با خودش برای هرکس تعیین کرده بود...واقعا"چرا تا این لحظه هیچکسی سعی نکرده بود این دیوارهایی را که کم هم نبودند از اطراف مامان بزرگ بردارد...و یا اصولا"چرا این فکر به ذهن هیچ کسی نرسیده بود که لااقل اگر توانایی تخریب این دیوارها را ندارند حداقل دلیل ایجاد و برپایی این دیوارها را از او بپرسند...به راستی خورشید چرا اینقدر در طی سالیان دراز گوشه نشینی و تنهایی را بر همه چیز ترجیح داده بود!!! ماندانا از جایش بلند شد و به طرف درب هال رفت و از ﺁنجا قدم به ایوان مشرف به باغ گذاشت...زیبایی باغ در این فصل از سال به دلیل شرایط ﺁب و هوا و محیط این ناحیه صد چندان میشد...صدای پرندگان زیادی که از لابه لای شاخه ها ﺁواز می خواندند و هر لحظه از شاخه ای به شاخه دیگر میپریدند گویی قطعه ای از بهشت را به اشتباه در زمین جا گذاشته بودند.ماندانا ﺁقا سید را دید که از خرید زغال کبابی برگشته بود و به سمت منقل کنار ﺁلاچیق میرود تا ﺁنها را برای ﺁتش کباب به عمل ﺁورد.ﺁقا سید از قدیمی ترین کارگران این منزل بود و همیشه ارادت خاصی به پدربزرگ داشت هر وقت هم مامان بزرگ را میدید محبت و احترام فوق العاده ای برای مامان بزرگ قائل میشد...ماندانا خوب به خاطر میﺁورد که همین ﺁقا سید هیچگاه نتوانسته بود با عمه مهرانگیز رابطه درستی برقرار کند...البته این موضوع مربوط میشد به زمانهایی که عمه مهرانگیز هنوز سکته نکرده بود...جنجالهای همیشگی در این خانه بر سر اختلاف سلیقه های ﺁقا سید و عمه مهرانگیز پیش میﺁمد و معمولا"با دخالت و سیاست بابا یا پدربزرگ ختم به خیر میشد.یک سال13نوروز خوب در خاطر ماندانا بود که چطور میان عمه مهرانگیز و ﺁقا سید بر سر مسئله ای جزئی بحث در گرفت و اگر توپ و تشرهای پدربزرگ نبود شاید خیلی مسائل در ﺁنروز مطرح میشد...ماندانا به خاطر میﺁورد در میان بحث و مشاجره ﺁنها که نزدیک بود حسابی نحوست13نوروز دامن همه را بگیرد ﺁقا سید با چه عصبانیتی در حالیکه غرغر میکرد و دور میشد با صدایی نه چندان بلند گفته بود:پیرزن منحوس...کی میخواد بفهمه که اون یکی از بزرگترین دلایل تنهایی ﺁقا در این دورانه...بره و گورش رو گم کنه!!!

ماندانا باز هم به یاد میﺁورد که زن سید چطور بعد از شنیدن این حرف چندین بار پیاپی به صورت خود کوبیده بود و دست سید را گرفته و کشان کشان او را به اتاق مخصوص به خودشان در ته باغ برده بود و دیگر هیچکس تا شب ﺁقا سید را ندیده بود که به ساختمان نزدیک شود چرا که زن سید مقدار زیادی کله قند به او داده بود تا همان جا بنشیند و ﺁنها را خورد کند...و سید چطور با حرص قندشکن را به سرکله قندها میکوبید...ماندانا احساس میکرد که سرش در حال انفجار است...چطور شیطنتهای او در ﺁن سالها سبب شده بود به راحتی از کنار این قضایا بگذرد و هیچ وقت در مورد حرفهایی که میشنید کنجکاوی لازم را به خرج نمی داده! خاطرات دوران کودکیش مانند فیلم از جلوی چشمانش میگذشتند و او هر لحظه بیشتر از بی تفاوتی های خودش نسبت به قضایای گذشته عصبی میشد.ﺁرام ﺁرام از پله ها پایین رفت و به سوی ﺁقا سید که حالا پشتش به او بود و ﺁتش منقل را ﺁماده میکرد حرکت نمود.دلش میخواست حالا که تنها هستند شاید بتواند اندکی از جواب سوالهای بیشمار خود را از این پیرمرد باوفا و مهربان که میدانست علاقه ای خاص به پدربزرگ نیز دارد به دست ﺁورد.اما به محض اینکه خواست سرحرف را با او باز کند صدای بوقهای پیاپی ماشین ﺁناهیتا را شنید که پشت درب باغ منتظر مانده بود تا بلکه کسی درب باغ را برایش باز کند.هر چه ﺁقا سید اصرار کرد که برود درب را باز کند ماندانا قبول نکرد و خودش برای باز کردن درب باغ رفت.وقتی درب را باز کرد متوجه شد ﺁناهیتا از ﺁزمایشگاه به منزل رفته و با ماشین خودش مامان و مادربزرگ بیتا را نیز ﺁورده است.ناهار را در فضای باز و در بالکن خوردند.بر عکس همیشه کاملا"معلوم بود که هیچ کس ﺁن طور که باید غذا را با لذت نخورده است...گویی هرکس هزاران حرف ناگفته در سینه برای گفتن دارد که مجالی برای بیان ﺁنها نمی یابد...میز ناهار که مثل همیشه بسیار مفصل در ایوان چیده شده بود بعد از صرف غذا تقریبا"دست نخورده به ﺁشپزخانه برگردانده شد.زن ﺁقا سید کارهای مربوط به ﺁشپزخانه را انجام میداد و در این مواقع معمولا"تینا خانم نظارتهایی بر ﺁشپزخانه انجام میداد و هر ﺁنچه را که لازم میدید برای تهیه ﺁن سفارشش را یا به دکتر شاهپوری میگفت و یا به ﺁقا سید.مادر بزرگ بیتا هیچ وقت به اتاق عمه مهرانگیز نمی رفت چرا که از دیدن او در ﺁن وضعیت رقت بار حسابی اعصابش به هم میریخت;هر وقت هم که به طور تصادفی به همراه ﺁنها به باغ میﺁمد بیشتر خودش را با گلها و گیاهان باغ سرگرم میکرد.ﺁناهیتا طبق عادت همیشگی اش بعد از ناهار به یکی از اتاق خوابها در طبقه بالا رفت تا ساعتی بخوابد.ماندانا هم روی یکی از راحتی های نزدیک پدر و پدربزرگش تقریبا"به حالت دراز کشیده درﺁمد و به موسیقی قدیمی که از دستگاه پخش به گوش میرسید;گوش سپرده بود.دقایقی قبل با ونداد نیز تماس گرفته و به او نیز گفته بود که برای شام به منزل پدربزرگ بیاید.ماندانا از وضعیت پیش ﺁمده برای شب بیشتر راضی بود چرا که حداقل با بودن در باغ و ﺁمدن ونداد به ﺁنجا;غیبت مامان بزرگ در باغ امری معمولی جلوه میکرد چون ونداد کم و بیش اطلاع داشت مامان بزرگ به خاطر داشتن مشغله زیاد وقتی برای به باغ ﺁمدن ندارد و ﺁنچنان تمایلی به تفریح دست جمعی نیز ندارد...پس امشب ماندانا می توانست تا حدودی مسئله را از ونداد مخفی نگه دارد...ماندانا شدیدا"نسبت به رفتن مامان بزرگ حساسیت پیدا کرده بود...دلش نمی خواست افرادی که نسبت غریبه و یا دورتری دارند از ماجرا بویی ببرند ! دکتر شاهپوری و پدرش بار دیگر سرگرم شطرنج شده بودند...اما هر یک در افکار خود غرق گشته و در ﺁن روز بدترین بازی خود را به نمایش گذاشته بودند.ماندانا به روی مبلی که خوابیده بود تکانی خورد و به سمت ﺁنها برگشت...پدر و پدربزرگش هر دو به صفحه شطرنج خیره شده بودند...دقایقی گذشت ولی هر دو هنوز بیصدا به صفحه بازی جلویشان نگاه میكردند.ماندانا به صفحه شطرنج نگاهی انداخت برای یک لحظه فکر کرد اشتباه میکند اما وقتی خوب دقت کرد متوجه شد پدربزرگ پدرش را کیش و مات کرده!!! دوباره به صورت هر دو نگاه کرد...فهمید هیچکدامشان اصلا"در محیط بازی نیستند بلکه هر یک با افکار خود دست و پنجه نرم میکند.ماندانا برای اینکه هر دو را از ﺁن حال خارج کند با صدایی ﺁرام و ملایم گفت:بابا...مثل همیشه پدر جون شما رو کیش و مات کرده...راه فرار ندارید...مثل همیشه بهش باختی.

دکتر شاهپوری از افکار خود خارج شد و لبخند کم رنگی به لب ﺁورد و ﺁهسته شروع کرد به چیدن مجدد مهره ها.در این لحظه پدربزرگ با صدایی محزون گفت:خورشید کی این کار رو کرده؟

دکتر شاهپوری مهره اسب سیاه رنگی که در دست داشت را در میان انگشتانش به بازی گرفته بود در همان حال جواب داد:پدرجون...شما خودتون رو نگران نکنید...من تمام تلاشم رو برای برگردوندن مامان انجام میدم...فقط...

پدربزرگ نگذاشت دکتر حرفش را تمام کند دوباره گفت:پرسیدم مادرت چند وقته که رفته؟

دکتر شاهپوری کشوی مخصوص زیر میز شطرنج را بیرون کشید و مهره های ﺁن را در جای مخصوصشان قرار داد و گفت:هنوز یک هفته نشده...ولی قول میدم اون رو برگردونم...مامان...

پدربزرگ به مبلی که در ﺁن نشسته بود تکیه داد و به سقف خیره شد و با صدایی ﺁهسته گفت:خورشید دیگه برنمی گرده...بهتره اذیتش نکنی...بگذار ﺁخرین حرفشم به کرسی بنشونه...این ﺁخرین کاری بود که هنوز موعد انجامش نرسیده بود که رسید...همیشه فکر میکردم شاید خدا لطفی بکنه و مادرت این تصمیم خودش رو به فراموشی بسپره و بالاخره من به ﺁرزوم برسم و بازگشت خورشید رو به خونه ام ببینم...ولی هیچ وقت فکر نمی کردم اونقدر زنده بمونم که ﺁخرین مرحله های مجازاتی که خورشید برام در نظر گرفته بود رو هم ببینم.

پدربزرگ نفس پردردی کشید و همانطور که با دسته های مبل بازی میکرد گفت:میدونی پسرم...خیلی سخته که اونقدر خودت رو امیدوار نگه داری ولی اصلا"به اونچه که ﺁرزوش رو داری نرسی و در عوض به جای اینکه وضع کمی بهتر بشه...بمونی و ببینی که ﺁخرین کورسوهای امیدتم به خاموشی میره و همسرت...تنها فردی که عاشقانه در زندگی دوستش داشتی و داری حاضره در میون یک مشت غریبه روزگارش رو سپری کنه اما بازم راضی به بازگشت پیش تو نباشه.

دکتر شاهپوری متفکرانه با دست چپ خود چانه اش را میفشرد و به زمین خیره بود...گویی نمی دانست در جواب حرفهای پردرد پدرش چه جواب تسکین دهنده ای را باید به زبان بیاورد.بعد از لحظاتی دکتر شاهپوری با صدایی ﺁهسته و غمگین گفت:پدرجون...خواهش میکنم...اینقدر خودتون رو عذاب ندید...مرور خاطرات گذشته اصلا"کار درستی نیست...

اما پدربزرگ گویی حرفهای پسرش را نمی شنید چرا که در ادامه حرفهایش چنین گفت:......................

ادامه دارد...پایان قسمت7

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 22/9/1389 - 17:35 - 0 تشکر 261748

باعث افتخاره هم کلامی با عزیزی فرهیخته چون شما

جمعه 26/9/1389 - 11:44 - 0 تشکر 263197

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;261748]باعث افتخاره هم کلامی با عزیزی فرهیخته چون شما

ممنون از نظر لطفتون

از اینكه حضور شاعری ادیب چون شما را در میان خوانندگان عزیز و محترم این رمان احساس میكنم باعث افتخار من است

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.