• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 10546)
سه شنبه 16/9/1389 - 11:14 -0 تشکر 259117
رمان((خورشید)) - شادی داودی

رمان((خورشید)) - شادی داودی

قسمت اول 

به نام خدا               اردیبهشت  1381

به قدری عصبی بودکه حدواندازه ای برای ﺁن نمیشدتصورکرد.تمام شب گذشته رابعدازشنیدن خبرگریه کرده بودودائم به دنبال یک دلیل منطقی برای ﺁن اتفاق می گشت!نمی دانست مقصراصلی چه کسی بوده ویاچه کسانی می توانستنددرتصمیمی که اوگرفته نقش اصلی رابه عهده داشته باشند!

تمام طول مسیردرهواپیمافقط اشک ریخته بودبه طوریکه تمام مهماندارهامتوجه ی این موضوع شده بودندوبه صورتهای مختلف سعی درتسلی دادن اوداشتنداماهیچیک دلیل اصلی اینهمه گریه واشک که ازچشمانﺁبی وزیبای اومیریخت رانمی دانستند!خوداوهم هیچ تمایلی به گفتن غم لانه کرده دردلش رانداشت.بالاخره هواپیمابعدازطی مسیری تقریبا"یک ساعته ازمقصدشیرازبه فرودگاه تهران نشست ومسافران طی گذراندن مراحل لازم ازهواپیماپیاده شدند.اوهم تنهاوسیله ی همراهش راکه یک کیف سامسونت کوچک ویک کیف دستی بودرابرداشت وازهواپیماخارج شد.درسالن انتظارتوقع دیدن هیچکس رانداشت ولی برخلاف میل باطنیشﺁناهیتابه فرودگاهﺁمده بود.ﺁناهیتابه محض اینکه اورادیدبه طرفش رفت وبامهربانی خواهرانه ای سامسونت اوراگرفت وباصداییﺁهسته سلام کرد.مانداناحتی حوصله ی جواب سلام دادنﺁناهیتاراهم نداشت فقط دلش میخواست هرچه سریعتربه خانه برسد.هردوشانه به شانهﻯﻯهم ازسالن خارج شدند.وقتیﺁناهیتاماشین راروشن کردقبل ازحرکت روکردبه مانداناوگفت:مانی...

مانداناسرش رابه صندلی تکیه داده بودوقطرات اشکی راکه بی محاباازچشمهایش می ریختندراپاک میکرد.ﺁناهیتا دوباره گفت:مانی...بسه...با توهستم.

ماندانابدون اینکه به اونگاه کندگفت:زودترمن رو به خونهﻯپدربزگ برسون.

ﺁناهیتایکه ای خوردوگفت:اونجا چی کارداری؟!!

مانداناهمانطورکه سرش رابه پشتی صندلی تکیه داده بودچشمهایش رابست وگفت:میخوام بدونم اونم ازاین اتفاق خبرداشته وهیچ کاری نکرده یاهنوزبیخبره...

ماندانابه قدری عصبی بودکهﺁناهیتاکاملا"ازصدایش این حالت اوراتشخیص میدادولی باتمام این اوصاف هنوزماشین رابه حرکت درنیاورده بود;دوباره گفت:ولی ماندانا...من که پای تلفن به توتوضیح دادم...مامان بزرگ خودش اینطورخواسته وخودش هم همهﻯکارهاش رو کرده...توکه بهترازمابه اخلاقش ﺁشنایی داری...به خدامامان ازوقتی مامان بزرگ اون کار رو کرده دائم غصه میخوره واشک میریزه...باباهم خیلی...

مانداناچشمهایش رابازکردوباعصبانیت بهﺁناهیتانگاه کردوگفت:حرکت میکنی یابرم تاکسی بگیرم؟

ﺁناهیتاالتماسﺁمیزبه اونگاه کردوگفت:ببین مانی...الان ساعت از9شب گذشته...مامان شام درست کرده...مامان بزرگ بیتا هم اونجاست...باباهم به خاطراینکه توشب می اومدی بعدازظهربه مطب نرفته...همه میدونن که توچقدرازاین خبرعصبی شدی ولی...الان رفتن به خونهﻯبابابزرگ اونم دراین ساعت اصلا"کاردرستی نیست...شاید اون بیچاره هم نگران بشه...خودت خوب میدونی که اون الان درسن وسالی نیست که مضطربش کنیم...درثانی بابامی خوادباتوصحبت کنه...فرداهم میریم مامان بزرگ رو میبینیم...خود اونم میخوادباتوصحبت کنه...

ماندانابه ساعت مچی ظریفی که دریکی ازسالهای تولدش ازمامان بزرگ هدیه گرفته بودنگاه کرد;چقدراین ساعت رادوست داشت;میدانست ازارزش مادی بالایی برخورداراست ولی این مسئله باعث علاقه اش به ساعت نبود!تنهامسئله ای که باعث میشداینقدرساعت برایش اهمیت داشته باشداین بودکه عزیزترین فردزندگیش یعنی مامان بزرگﺁنرادرجشن تولدهفده سالگی به اوهدیه کرده بود.

ﺁناهیتادرست میگفت;تقریبا"دیروقت بودوتارسیدن به کرج ورفتن به شهرکی که بابابزرگ درﺁن ساکن بودمسلما"زمان نامناسبتری پیش میﺁمد;پس چه بهترکه اول باخودمامان وباباحرفهایش رامیزدوبهﺁنهامیگفت که چقدرازدستﺁنهادلخوراست...بهﺁنهامیگفت کاری کهﺁنهادرموردمامان بزرگ کرده اندچقدروحشتناک وغیرقابل بخشش بوده است.ماندانانمی توانست باورکندکه پدرش یعنی تنهافرزندمامان بزرگ دست به یک همچین عمل پستی زده باشد...اصلا"چه دلیلی می توانست پدرش راکه یکی ازپزشکان عالیرتبهﻯایران بودواداربه انجام این کارکرده باشد!مامان بزرگ سالهای پیری خودرامیگذراندولی درشرایطی نبودکه اورابه خانهﻯسالمندان بسپارند...باتوجه به وضع مالیﺁنهااصلا"انجام این کاربه واقع دورازهرذهنی بودچراکه پدرمانداناﺁنقدرثروت داشت که به راحتی میتوانست درهمان خانه یاحتی خانهﻯمجلل وزیبایی دیگرکه مسلما"یکی ازاملاک شخصی خودمامان بزرگ بودباگرفتن یک پرستاروحتی استخدام چندخدمه اجازه بدهدمامان بزرگ روزهای پیری خودش رادریکی ازمنازل خودش لااقل سپری کند...پس سپردن اوبه خانهﻯسالمندان چه تعبیری میتوانست برای اوداشته باشد؟!!

ﺁناهیتاازفرودگاه خارج شدوباتوجه به خلوتی راهها خیلی سریع واردبزرگراه تهران_کرج شد.نیمه های راه ماندانابهﺁناهیتانگاه کردوباحرص خاصی گفت:مرده بودی جلوی اونها رو بگیری؟

ﺁناهیتاهمانطورکه رانندگی میکردگفت:مانی...به خداداری اشتباه فکرمیکنی...بگذاربرسیم خونه خودت همه چیز رو میفهمی...توالان اونقدر عصبی هستی که نمیشه دوکلام باتوصحبت کرد...

ماندانابه میان حرف اوﺁمدوگفت:بسهﺁنا...اگه تو خودت رو به احمقی زدی این رو بدون که من احمق نیستم...ﺁخه کدوم عقل سلیمی باور میکنه که مامان بزرگ باداشتن اینهمه امکانات وشرایط عالی رفاهی...به میل خودش خونهﻯسالمندان رفته باشه!!!

ﺁناهیتاگفت:مانی...مامان بزرگ باهیچکس مشکلی نداره...توخودت بهترمیدونی که مامان چقدربراش احترام قائله...نبودی ببینی چقدرالتماس مامان بزرگ میکردکه دست ازتصمیمش برداره...ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی...........

ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی بگیره دیگه هیچکس نمی تونه مانع انجامش بشه...بابا میدونست تو باور نمی کنی ;وقتی هم مامان بزرگ بیتاپای تلفن موضوع رو به توگفت باباخیلی عصبانی شدبه خصوص که توگوشی رو قطع کردی و دیگه تلفنها رو جواب ندادی...در ﺁخرم باگوشی من تماس گرفتی و ساعت پروازت رو از شیراز به من گفتی...بابا میدونست که تو اونقدر عصبی هستی که حاضرنمیشی به واقعیتها فکر کنی برای همین بهتر دید که وقتی اومدی خونه همه چیز رو برات توضیح بده بعدم خودت رو به دیدن مامان بزرگ ببره تا دلیل تصمیمش رو که حتی به بابا نگفته شاید به تو بگه...

مانداناخنده تلخی کردوگفت:مامان بزرگ بیتا خونهﻯ ما چیکار میکنه؟!!حتما"حالا که مامان بزرگ رفته جای خودش رو برای همیشه توی خونهﻯ ما باز دیده و میخواد اونجا بمونه؟

ﺁناهیتانگاهی به مانداناکردوبعدازمکث کوتاهی گفت:مانی تو خواهر بزرگتر منی...از تو بعیده که این فکر رو در مورد مامان بزرگ بیتا داشته باشی...خودت خیلی خوب میدونی که مامان بزرگ بیتا و مامان بزرگ از دوستان قدیمی و صمیمی سالیان گذشته هم هستن و میدونی که چقدر همدیگر رو دوست دارن...تو بهتر از من میدونی که مامان بزرگ بیتا اونقدر به مامان بزرگ علاقه داره که اگه یک روز اون رو نبینه شب باید یکی از کتابهای مامان بزرگ رو با خودش به تخت خواب ببره و چقدر عاشقانه از خاطرات ﺁشنائیش با مامان بزرگ تعریف میکنه...تو نمی دونی وقتی مامان بزرگ بیتا از تصمیم مامان بزرگ باخبر شد چه حالی پیدا کرد...طفلک کارش به تزریق سرم هم کشید...خیلی اصرار کرد که اونم به همراه مامان بزرگ به اونجا بره...اما مامان بزرگ قبول نکرد و کلی هم از دستش عصبانی شده بود تا اینکه مامان بزرگ بیتا مجبور به سکوت شد.

ﺁناهیتامیدانست که باتوجه به تمام توضیحاتی که میدادمانداناکلامی ازحرفهای اوراموردتوجه قرارنمی دهدوتمام حرفهای اوراباحالتی تمسخرﺁمیزدنبال میکرد;اماﺁناهیتاواقعیت رامیگفت!!!این خودمامان بزرگ بودکه باپای خودش وطبق تصمیم خودش به سرای سالمندان رفته بود!!!اماگرفتن یک چنین تصمیمی ازطرف مامان بزرگ کاری باورنکردنی بود...باوراین مطلب نه تنهابرای ماندانا بلکه برای تمام خانواده که تاﺁن شب چهارمین شب رابانبودن مادربزرگ درمنزل سپری میکردند غیرقابل باورمینمود.

ماندانامهندسی قدرت خوانده ودرنیروگاه برق شیرازمشغول به کاربود;پدرش دکترشاهپوری نام داشت ویکی ازپزشکان شناخته شده به شمارمیرفت;مادرش نیززنی بسیار مهربان وﺁرام بودکه تحصیلات خودرادررشته موسیقی به پایان برده بودودرنواختن پیانومهارت خاصی داشت اماخانه داری وعشق ورزیدن به همسرودوفرزندش ومادرهمسرش بزرگترین هنراومحسوب میشد...ﺁناهیتافوق لیسانس علومﺁزمایشگاهی داشت وتلاش برای قبولی درمرحلهﻯدکتری رادنبال میکرد...دربین اعضای این خانواده روابطی بسیارمنطقی وعاطفی حکمفرمابود.اززمانی که ماندانابه یادمیﺁوردمامان بزرگ باﺁنهازندگی میکرد...باوجودزنده بودن پدربزرگشان ودررفاه بودن کامل امورات زندگی اوامامامان بزرگ هیچ وقت بااوزندگی نمیکرد!!!ولی همیشه احترام خاصی نیزبرای پدربزرگ قائل بود!!!ماندانامیدانست خانه ای که درحال حاضراووخانواده اش درﺁن ساکن هستندمتعلق به مامان بزرگ است ولی هیچ وقت صحبتی ازاین مالکیت مطرح نشده بودواین اطلاعات رااوبه خاطرفضولی هایش دراتاق شخصی مامان بزرگ به دستﺁورده بود.مامان بزرگ به ظاهرباﺁنهازندگی میکردولی بیشتراوقات خودرادرسوئیت شخصی خودکه یک مکانی بسیارشیک وزیبادرطبقه سومﺁن ساختمان بودسپری میکردوفقط برای صرف ناهارویاشام وگاه صبحانه به طبقه متعلق بهﺁنهامیﺁمد.مامان بزرگ اخلاق خاص خودش راداشت ومادرمانداناازهمه بیشتربه اخلاق وخواسته های اوﺁگاهی واشراف داشت...درهیچ موردی به اصرارنمی کردودرتمام تصمیم گیری هاتنهاخودمامان بزرگ بودکه حرفﺁخرش رامی زد;مامان بزرگ اهل مشورت نبودوحتی باداشتنﺁنهمه ثروت هیچ وقت وکیلی برای خودش استخدام نکرده بودالبته این به دلیل خساست نبودبلکه مامان بزرگ واقعا"به امورزندگی چه ازنظراقتصادی وچه ازنظرفرهنگی ومعنوی کاملا"ﺁگاهی داشت.ماندانابه یادداشت زمانی که مامان بزرگ دراتاق شخصی خودش مشغول نوشتن میشدممنوعیت ورودبهﺁن اتاق شروع میگردیدوچقدرازﺁن روزهای ممنوعیت بیزاربود...مامان چقدراصرارداشت که درﺁن روزهاحدالامکان محیط خانه رامملودرسکوت وﺁرامش نگه داردواجازهﻯرفتن به طبقه سوم راازمانداناوﺁناهیتامیگرفت...چقدرمانداناوﺁناهیتالحظه شماری میکردندتابلکه شایدمامان بزرگ به هوای خوردن غذابه طبقهﻯپایین بیاید...که این مسئله درﺁن روزهافقط یک مرتبه اتفاق می افتاد.مامان بزرگ خیلی کم حرف بودوماندانامیدانست که چقدرهمه تشنهﻯشنیدن کلامی ازاوهستند...به وضوح این رادرک میکردکه وقتی اقوام ودوستان به منزلﺁنهادعوت میشدندچطورزمانی که به هردلیلی مامان بزرگ لب به سخن بازمیکردهمه جاراسکوت فرامیگرفت وچطورهمه مشتاق وعاشقانه به صدای روحبخش وکلام نافذاوگوش میسپردند.اماافسوس که سخنان اوهمیشه بیش ازچندجمله نبودودرتمام ساعات مهمانی هااگرمادربزرگ شرکت میکردسکوت بیشترین کلام اوبود.مانداناتقریبا"درافکارخودش غرق شده بودوچون تمام مسیرچشمهایش بسته بودمتوجهﻯگذرزمان ورسیدن به مقصدنشد.ﺁناهیتاباکنترل برقی درب حیاط رابازکردوماشین رابه داخل حیاط زیبای ساختمان برد.

مانداناچشمهایش راگشودوبه حیاط نگاه کرد...فواره های کناراستخربازبود...این سلیقهﻯمادربزرگ بودکه همیشه شبهابه حیاط میﺁمدودرصورت مساعدبودن هوافواره هارابازمیکردوتمام چراغهای رنگی حیاط راروشن می گذاشت سپس روی صندلی راحتی شخصی خودش به روی ایوان مینشست وبه حیاط چشم میدوخت...اماماندانامیدانست که امشب خانه ازحضوربرکت مامان بزرگ خالی است.تمام زیبایی های حیاط وساختمان مجللﺁن که چشم هررهگذری بهﺁن خیره می ماندبدون وجودمامان بزرگ هیچ ارزشی برای ماندانانداشت...دوباره اشکهایش سرازیرشد...

ازماشین که پیاده شدصدای پاهای مامان ومامان بزرگ بیتاکه ازپله هاپایین میﺁمدندراشنید;به علت روشنی چراغهاوقتی به صورتﺁنهانگاه کردفهمیدﺁنهانیزشایدتاهمین چنددقیقه پیش گریه میکرده اند...مامان بادیدن اودوباره به گریه افتاد...ماندانابه طرفﺁنهاازپله هابالارفت.مامان دستهایش رابه دورگردن مانداناانداخت ودرهمان حال که گریه میکردگفت:مانی جان...من رو مقصر ندون...باور کن هر کاری کردم قبول نکرد دست از تصمیمش برداره...............

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 26/11/1389 - 11:4 - 0 تشکر 284189

رمان((خورشید))قسمت65-شادی داودی
تنها راه رسیدن به عرش خدا٬راهی است که از میان دشت سبز عشق خلاق میگذرد.

---------------------------------------------------------

خورشید به ﺁشپزخانه رفت و برای منصور یك لیوان ﺁب ﺁورد.وقتی لیوان را به دست منصور داد منصور دست خورشید را گرفت .خورشید مجبور شد جلوی پای منصور روی فرش بنشیند.منصور یك نفس ﺁب را خورد و بعد از اینكه لیوان را روی میز كنارش گذاشت با دو دست صورت خورشید را بالا گرفت و به تک تک اعضای صورت خورشید عاشقانه نگاه کرد سپس مستقیم به چشمهای نگران خورشید چشم دوخت...با صدایی ﺁرام گفت:خورشید...به خدا در تمام این سالها عاشقت بودم و هستم...اما قصد ﺁزارت رو نداشتم...حالا كه فكر میكنم می بینم تو درست میگی...باشه هر طور راحتی زندگی كن...اما مانع دیدار من از خودت و امیر نباش...هیچ وقت...این قول رو میدی؟

خورشید بغض كرد و گفت:قول میدم...هر كار دیگه ای هم بخوای انجام میدم...فقط بذار من و امیر كنار هم باشیم...چون من دوست ندارم به خونه تو در كنار مهرانگیز برگردم...

منصور خیره به صورت زیبای خورشید نگاه میكرد...چقدر این زن را دوست داشت...ولی به همان اندازه كه او را دوست داشت هم ناخواسته ﺁزارش داده بود...خورشید در ﺁن بلوز تنگ بافتنی ﺁبی رنگی كه به تن داشت هنوز ظرافتها و زیبایی های یك دختر18ساله را در خود حفظ كرده بود...منصور دیوانه وار او را می پرستید اما...

چقدر دلش میخواست فقط اندكی خورشید هم مانند او دوستش داشت...ولی خورشید با صراحت گفته بود كه این مدت زندگی در كنار او را تحمل كرده...فقط تحمل كرده...و هیچ وقت عشقی نسبت به او در دلش وجود نداشته!!!

منصور حتی در ﺁن شرایط هم دلش می خواست خورشید را سخت در ﺁغوش بگیرد و هیچ وقت اجازه ندهد كه از او دور شود...اما بعد از حرفهایی كه چند ساعت پیش از خورشید شنیده بود دیوار شیشه ای میان خودش و او احساس میكرد كه دیگر مانع نزدیك شدنش به خورشید میشد!!!

منصور به اطراف نگاهی انداخت...این خانه...این خانه همان خانه ای بود كه در سالهای قبل متعلق به خورشید و همسر اولش بوده...و حالا خورشید پس از خروج از منزل منصور بار دیگر به ﺁنجا برگشته بود...تحمل این دیگر برای منصور واقعا" سخت بود...منصور مطمئن بود خورشید با بودن در این خانه حتی حالا كه فرزند او را نزد خود دارد اما دلش بار دیگر هوای همسر اولش را با مرور بیشتر بر خاطرات گذشته خواهد نمود.

خورشید خواست ﺁهسته از جلوی پای او بلند شود كه منصور یكباره بازوی های او را گرفت و با حالتی حاكی از ترس...گویی می خواهند خورشید را از او بدزدند گفت:خورشید...و یه چیز دیگه...

خورشید بلافاصله در جواب گفت:باشه...هر چی باشه...هر چی بگی...قبول میكنم.

منصور بلند شد و خورشید را هم مقابل خود و كاملا" نزدیك به خود قرار داد...بازوهای خورشید را در دست داشت...با ولعی سیری ناپذیر به تك تك اعضای صورت خورشیدنگاه كرد و با تمام احساس او را بوسید و گفت:نمیخوام توی این منزل باشی...

خورشید به چشمان منصور كه همیشه عاشقانه در طلب او بود چشم دوخت و با صدایی ﺁرام گفت:ﺁخه چرا؟!!!

منصور٬خورشید را بیشتر به خود نزدیك كرد و گفت:من شوهر تو هستم...تو مال منی...درسته؟

خورشید گفت:درسته....

منصور با صدایی كه دیگر فقط پر از غصه بود نه خشم گفت:نمیخوام توی خونه ای بمونی كه زمانی با همسر اولت روزهای زیادی رو گذروندی...میفهمی؟؟؟ نمیخوام.

خورشید می دانست منصور از هر چیزی كه در رابطه با همسر اول او میباشد احساس تنفر میكند...بنابراین برای اینكه نكند به خاطر مخالفت با عقیده منصور بار دیگر تهدید به از دست دادن امیر بشود بلافاصله گفت:باشه...باشه...هر جایی كه تو تعیین كنی همون جا زندگی میكنم...هر جایی به غیر از اون باغ.

منصور میدانست كه خورشید را اگر به دورترین نقطه از این مكان نیز ببرد این یاد همسر اولش است كه همیشه در قلب او زنده است...اما احساس میكرد با انتقال خورشید به منزلی دیگر اندكی توانسته به احساس حسادت خود نسبت به این موضوع غلبه كند.

كمتر از یك هفته بعد منصور زن و فرزندش را به ویلایی با تمام امكانات لازم در كرج انتقال داد.

خورشید از پذیرفتن خدمه خودداری كرد و ترجیح داد خودش به امور منزل رسیدگی كند و منصور فقط امیر را با او بگذارد...ولی برای رسیدگی به محوطه ویلا منصور هر چند وقت یك بار باغبانی را به ﺁنجا می فرستاد.

در همسایگی محل جدید سكونت خورشید زوج جوانی نیز زندگی میكردند به نام خانواده عطایی.خانم و ﺁقای عطایی دو سال بود كه ازدواج كرده بودند...خانم عطای بیتا نام داشت و از خلق و خوی مهربان و دوستانه ای برخوردار بود و خیلی سریع توانست با خورشید روابط دوستانه برقرار كند...بیتا در طول روزها و ساعات بیكاری خورشید پیش او میﺁمد...خورشید به غیر از رسیدگی به امور منزل و مسائل مربوط به پسرش امیر همچنان به امر نویسندگی خود نیز ادامه میداد و در این بین هر وقت منصور به دیدن او.......................

برای تایید وبلاگ شطرنج عشق لطفا" به روی ستاره ها کیلیک نمایید.با تشکر

خورشید به غیر از رسیدگی به امور منزل و مسائل مربوط به پسرش امیر همچنان به امر نویسندگی خود نیز ادامه میداد و در این بین هر وقت منصور به دیدن او و امیر میﺁمد متنهای خورشید را جهت چاپ با همان نام مستعار قبلیش به چاپخانه مورد نظر میبرد.

یك سال بعد از دوستی خورشید و بیتا فرزند زیبا و خواستنی خانواده عطایی به نام تینا كه بعدها همسر امیر شد به دنیا ﺁمد.

سالها از پی یكدیگر گذشتند اما خورشید برخلاف انتظار منصور هیچ وقت نتوانست مهر منصور را ﺁنطور كه باید به دل بگیرد و خودش را راضی كند تا برای زندگی به نزد منصور و مهرانگیز بازگردد...و این در حالی بود كه منصور در هر بار دیدن با التماس نهفته در نگاهش از خورشید عاجزانه تقاضای ﺁنرا داشت.

حتی وقتی مهرانگیز در سالهای پایانی عمر خود به بیماری و سپس ایست مغزی مبتلا شد خورشید هنوز خاطرات تلخ گفته های نیشدار و توهینﺁمیز او را به یادداشت...خورشید نمی توانست او را ببخشد.

در این سالها منصور همچنان امیدوار بود كه شاید روزی خورشید از سر دلسوزی هم كه شده به منزل او بازگردد و لااقل ایام پیری را در كنار یكدیگر سپری كنند...اما احساس تلخ و گزنده و ﺁزار دهنده درون خورشید از منصور دمی او را ﺁرام نمی گذاشت...ولی خورشید هرگز در طول زندگی سعی نكرد روابط میان امیر و پدرش را خدشه دار كند بلكه همیشه و در همه حال امیر را به گونه ای تربیت میكرد كه احترام و محبت فوق العاده ای نسبت به پدرش داشته باشد...و منصور فقدان عشق خورشید را در دریای عشق و محبت پسرش می یافت و خودش همیشه عاشقانه به خورشید و امیر عشق می ورزید.

منصور هر بار نگاههای سرشار از التماسش را در دیدارهای مكررش با خورشید به وضوح عیان میكرد و تقاضای بازگشت خورشید را داشت...اما هر بار از خورشید جواب رد میشنید...حتی زمانیكه امیر به دامادی رسید منصور فكر میكرد حالا وقت بازگشت خورشید به ﺁغوش خالی و پر از محبت اوست...اما خورشید با صراحت در تنهایی به او گفته بود:تا وقتی امیر من رو تحمل كنه و مزاحم زندگی اون و تینا نباشم در كنار اونها خواهم موند...و هر وقتم احساس كردم كه باعث رنجش خاطر اونها شدم به سرای سالمندان میرم.............

و درست بعد از این جمله بود كه منصور با تلخی دریافت به راستی خورشید هیچگاه او را در قلب خویش نپذیرفته است...نه در گذشته...و نه در حال...حتی در ﺁینده نیز او را نخواهد پذیرفت!!!

*****************************

*****************

ساعت از 3بعد از ظهر گذشته بود و ماندانا متحیر از ﺁنچه خوانده بود صفحات سفید باقی مانده را تند تند ورق میزد بلكه ادامه ماجرا را بیابد...اما دیگر كلمه ای به چشم نمی خورد! ماندانا حتی فراموش كرده بود ناهار بخورد...نمی توانست به چشمان خود اعتماد بكند...در ﺁنچه كه دیده و خوانده بود به شك و تردید مبتلا گشته بود...در طول ماجرا بارها به خاطر مامان بزرگ اشك ریخته بود و زمانی در ادامه امیدوار به ﺁینده مجهول او گشته بود...ولی در پی ﺁنچه را كه تصورش را داشت هرگز شكل نگرفته بود.حالا میفهمید چرا مادربزرگ همیشه از ملاقاتهای پدربزرگ زود خسته میشد و دوست داشت هر چه زودتر به سوئیت خودش بازگردد...و پدربزرگ چقدر عاشقانه تقاضای ماندن خورشید را در جمع داشت اما مامان بزرگ!!! ماندانا نمی توانست باور كند كه مادربزرگ در طی اینهمه سال هنوز نتوانسته اشتباهات پدربزرگ را فراموش كرده باشد و عشق او را در دل نپرورانده باشد!!! پدربزرگی كه تمام وجودش عشق و مهربانی بود...پدربزرگی كه ماندانا همیشه در پس چشمان مهربان و ﺁن قیافه جذاب كه با وجود پیری هنوز ﺁنرا حفظ كرده بود ﺁنقدر لایق عشق بود كه باید در این چند سال مادربزرگ را عاشق كرده باشد...ولی ظواهر امر چیز دیگری را نشان میداد! ماندانا متعجب مانده بود چرا مامان بزرگ چند صفحه ﺁخر را خالی گذاشته...و دائم در ذهن خود به دنبال ادامه ای بر یادداشتها می گشت! احساس میكرد ماجرا نباید اینگونه تمام شود...مادربزرگ هیچ وقت مطالبش را اینگونه رها نمی كرده...پس چرا در این مورد...ماندانا به دیدن مامان بزرگ نیاز داشت...باید او را میدید...نمی دانست به چه علت...اما نیروی عجیبی او را به تهران می خواند!

دو روز بعد بیخبر به تهران برگشت و یكراست از فرودگاه به محل زندگی مادربزرگ رفت.وقتی از ماشین مخصوص فرودگاه پیاده و وارد ساختمان شد خانم كرمانیان با دیدن او متعجب از جایش بلند شد و برای سلام و احوالپرسی به طرفش رفت.ماندانا بعد از روبوسی با خانم كرمانیان تقاضای دیدن مادربزرگش را كرد...ساعت11:20دقیقه بود و بی موقع نشان نمی داد اما در كمال تعجب از خانم كرمانیان شنید:عزیزم مگه شما اطلاع نداری؟!! از دیروز صبح دكترشاهپوری به دنبال مادربزرگتون اومدن و مادرشون رو به همراه مادر من به منزل پدربزرگتون بردن...

ماندانا با تعجب گفت:منزل پدر بزرگم؟!!!!!

خانم كرمانیان جواب داد:متاسفم كه من این خبر رو به شما میدم...اما مثل اینكه حال عمه خانم اصلا" خوب نبوده و...

ماندانا با هراس و صدایی خفه پرسید:مرده؟!!!!!!!

خانم كرمانیان لبخند مهربانی زد و گفت:نه...نه عزیزم...فقط خیلی حالشون بد بوده...گویا در اون حال دكترشاهپوری احساس كردن كه عمه خانم اسم مادربزرگتون رو ﺁورده و...

ماندانا با عجله تشكر كرد و كیفش را از روی مبل برداشت و از ساختمان خارج شد.سپس با ماشینی كه از ﺁژانس كرایه كرد به سمت كرج و منزل پدربزرگش راهی شد.

ساعتی از ظهر گذشته بود كه جلوی درب منزل پدربزرگش از ماشین پیاده شد.اكبرﺁقا یا همان ﺁقاسید در حالیكه قصد خروج از باغ را داشت از دیدن ماندانا بی نهایت خوشحال شد...ماندانا حالا در چهره او نیز حقایقی كه سالها در دل پنهان كرده بود را به وضوح می خواند...لحظه ای خیره به صورت این پیرمرد مهربان چشم دوخت و بعد گفت:ﺁقاسید...مامان بزرگم حالش خوبه؟

ﺁقاسید لبخندی به لب ﺁورد و گفت:بله...الحمدلله خوبن...فقط نمیدونم چرا اینقدر غصه احوال مهرانگیزخانم رو میخورن!

و سرش را به علامت تاسف چندین بار به چپ و راست تكان داد.ماندانا به ﺁرامی پرسید:راسته كه عمه مهرانگیز با اون وضعیت خراب و غیرممكن مامان بزرگ رو صدا كرده؟!!!

ﺁقاسید برای لحظه ای گویا از به یاد ﺁوردن گذشته بار دیگر نفرتش بیدار شد گفت:پیرزن منحوس...بایدم در ﺁخرین لحظه های زنده بودنش خانم رو صدا كنه...من از همون اولم میدونستم! از شبی كه حال مهرانگیز خانم خیلی بد شد میدونستم...میدونستم كه این پیرزن بد طینت چشم به راه خانم هستن...میخواد حلالیت بگیره...

ماندانا دوباره ﺁهسته پرسید:مامان بزرگ چی؟ وقتی اون رو دید رفتارش با عمه مهرانگیز چطور بود؟

ﺁقاسید لبخند مهربانی به لبﺁورد و گفت:در بزرگواری و خانمی خانم كه شكی نیس....من میدونم وقتی لبش رو به گوش مهرانگیز خانم نزدیك كرد و چیزی گفت حتما" همون موقع حلالش كرده...غیر از این نمیتونه باشه...

ماندانا با تعجب پرسید:مگه عمه مهرانگیز چیزی هم متوجه میشه؟!!!!!!!

ﺁقاسید بار دیگر سرش را با تاسف تكان داد و گفت:خدا عالمه...ما كه فكر میكردیم هیچ چیز نمیفهمه...ولی از وقتی خانم در گوشش چیزی گفتن ﺁرامش عجیبی به چهره اش نشسته!!! فكر میكنم دیگه چیزی به ﺁخر عمرش نمونده...

ماندانا به میان حرف ﺁقاسید ﺁمد و گفت:وا...ﺁقاسید این چه حرفیه؟ شما از كجا میدونی؟

ﺁقاسید گفت:نمیدونم...اما به دلم برات شده تا عصر بیشتر زنده نمیمونه.

صدای عصمت خانم از داخل باغ به گوش رسید:سید...هنوز كه ایستادی...

و بعد وقتی ماندانا را در كنار ﺁقاسید دید با خوشحالی به طرف ﺁنها رفت و گفت:سلام...خانم شما چطور باخبر شدید كه تشریف ﺁوردید؟!

ماندانا بعد از سلام علیك با او گفت:هیچ كس به من چیزی نگفته...من بیخبر بودم...همین طوری برگشتم تهران.

عصمت خانم در حالیكه با اشاره دست به ﺁقاسید فهماند كه باید زودتر در پی خریدش برود در ادامه رو كرد به ماندانا و گفت:بفرمایید...بفرمایید بریم داخل...همه اینجان...خانم هم اینجا تشریف دارن...

ماندانا با عجله مسیر درب باغ تا ساختمان را كه با قلوه سنگهای یك دست و زیبا پر شده بود را طی كرد...وقتی به نزدیك ساختمان رسید همه در ایوان روی صندلی های حصیری زیبایی نشسته بودند...همه در سكوتی عجیب فرو رفته بودند.

دكترشاهپوری...منصورشاهپوری...خورشید...شادی...بیتا...و تینا همسر دكترشاهپوری...همه در ایوان بودند..................

ادامه دارد...پایان قسمت65

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 26/11/1389 - 11:9 - 0 تشکر 284191

shadidh گفته است :

متشكرم از نظر لطفتون.

برقرار و سربلند باشید

behroozraha گفته است :
[quote=shadidh;571716;284179]

[quote=behroozraha;558041;283746]خوشحالم باز هم نوشته های قشنگ تونو میخونم

پر توان تر از پیش باشید

قلمتان مانا و زیبا باد

چهارشنبه 27/11/1389 - 11:30 - 0 تشکر 284719

رمان((خورشید))قسمت آخر-شادی داودی
زندگی را بهتر کن و برو.هنگامی که زندگی را ترک میکنی٬مطمئن شو که آن را زیباتر ساخته ای و میروی.اگر اینگونه باشد٬پس درست زیسته ای.نتیجه ی زندگی عاشقانه و خلاق٬رستگاری است.

------------------------------------------------

ماندانا با عجله مسیر درب باغ تا ساختمان را كه با قلوه سنگهای یك دست و زیبا پر شده بود را طی كرد...وقتی به نزدیك ساختمان رسید همه در ایوان روی صندلی های حصیری زیبایی نشسته بودند...همه در سكوتی عجیب فرو رفته بودند.دكتر شاهپوری...منصور شاهپوری...خورشید...شادی...بیتا...و تینا همسر دكترشاهپوری...همه در ایوان بودند.

تیناخانم با دیدن ماندانا بلند شد و به سمت او رفت...سعی داشت با لبخندی ظاهری جو را از ﺁنچه كه هست كمی بهتر برای ماندانا جلوه بدهد.ماندانا پس از بالا رفتن از پله ها همه را یكی یكی بوسید و سپس در گوشه ای نشست.

چهره خورشید به غم نشسته بود...با وجود گذر عمری كه در ظاهرش نشان میداد اما همچنان زیبا و دلنشین بود...و همچون گذشته اندكی كمتر از سن واقعیش نشان میداد...به نقطه ای خیره شده بود و خاطرات گذشته بار دیگر از پیش چشمانش رژه میرفتند...منصورشاهپوری رو به روی او نشسته بود و چشم از خورشید برنمی داشت...حتی در ﺁن لحظه نیز ماندانا اوج عشق و خواهش را در چشمان او نسبت به خورشید میدید.

لحظاتی بعد خورشید به ﺁرامی از جایش بلند شد و به داخل ساختمان برگشت...پشت سر او منصورشاهپوری و دكترشاهپوری به همراه تینا و ماندانا به راه افتادند...بیتاخانم و شادی در ایوان ماندند...شادی زیاد نمی توانست راه برود و بیماری او را وادار به كمی تحرك كرده بود برای همین بیتاخانم نیز ترجیح داد در كنار او در ایوان بنشیند.خورشید یكراست به اتاقی كه مهرانگیز در ﺁن بستری بود رفت...بقیه نیز به دنبال او وارد شدند...هر كس در جایی از اتاق ایستاد...اما همه نگاهها متوجه خورشید و مهرانگیز بود.پرستاری در اتاق نبود.مشخص بود به علت وخامت وضع عمه مهرانگیز دكترشاهپوری دیگر نیازی به پرستار ندیده بود...بسیاری از دستگاهها و حتی سرم نیز از عمه مهرانگیز جدا شده بود.خورشید كنار تخت مهرانگیز به روی صندلی نشست...منصور پشت سر خورشید ایستاد و دكترشاهپوری در سمت دیگر تخت ایستاده بود و با نگرانی به صورت مادرش خیره بود.خورشید با صدای ﺁرام و دلنشین همیشگی اش گفت:مهرانگیز...ای كاش صدام رو میشنیدی...میشنیدی تا بگم تو با من و زندگی من كه شاید تازه داشتم معنی عاشقی رو برای دومین مرتبه احساس میكردم چه كردی...تو نذاشتی من در كنار منصور بمونم...خودت خوب میدونی كه با نگاههات و رفتارت چه چیزهایی به من میگفتی...یادت میاد چه تهمتهایی به من زدی...و چطور بارها و بارها تنم رو میلرزوندی...اما با این كه تو همه ﺁینده و امید به خوشبخت شدن مجدد رو در من كشتی و نابود كردی...بازم تو رو میبخشم...صدام كرده بودی...حالا اومدم...نمیدونم میشنوی یا نه...اما من تو رو میبخشم و دیگه هیچ گله ای از تو ندارم...فقط ای كاش میشنیدی كه تو رو بخشیدم...

قطرات اشك به ﺁرامی از چشمان خورشید سرازیر شد و این چیزی بود كه همه میدانستند خورشید سالهاست كه قدرت گریستن را از دست داده...منصور شانه های خورشید را نوازش میكرد...صورت منصور نیز از اشك خیس شده بود.دقایقی بعد مهرانگیز برای همیشه دنیا را ترك كرد............!!!!

مراسم عزاداری عمه مهرانگیز با شكوه و جلال خاصی برگزار شد...در تمام مدت تا پایان مراسم شب هفت همه در منزل دكترشاهپوری بودند...همه فكر میكردند بعد از مراسم هفت پدربزرگ به ویلای خودش بازخواهدگشت اما دكترشاهپوری با اصرار پدرش را از این كار منع كرد...خورشید و شادی به محل زندگی جدیدشان برگشتند!

ماندانا از این حركت مامان بزرگ به شدت عصبی شد چون فكر میكرد حالا دیگر مامان بزرگ نباید پدربزرگ را تنها بگذارد...او كه خودش در ﺁخرین لحظات گفته بوده عمه مهرانگیز نگذاشته او در كنار پدربزرگ بماند پس حالا كه عمه مهرانگیز مرده اگر او واقعا" پدربزرگ را دوست داشته باشد نباید در این شرایط او را تنها بگذارد.ولی خورشید بی توجه به چهره پرالتماس منصور در كنار شادی سوار بر اتومبیل ﺁناهیتا شد و ﺁناهیتا ﺁنها را به جایی كه مادربزرگ خواست رساند.بعد از مراسم چهلمین روز درگذشت عمه مهرانگیز٬خانم كرمانیان از ﺁقای شاهپوری اجازه برپایی مراسمی برای كوروش و ﺁناهیتا را گرفت...ونداد نیز كه از قبل با خانواده خودش و خانواده شاهپوری هماهنگ كرده بود قرار شد مراسم ازدواج ماندانا و ونداد به همراه كوروش و ﺁناهیتا در یك روز انجام بگیرد.مراسم عروسی در یكی از زیباترین باغهای متعلق به منصورشاهپوری در نیاوران به اجرا درﺁمد.در ﺁخرین دقایق پایانی شب زمانیكه همه مهمانها رفته بودند و فقط خورشید و منصور و دكترشاهپوری و همسرش و شادی و خانم كرمانیان به همراه چند خدمه در باغ حضور داشتند شادی با همان بیماری كه دیگر حسابی او را خسته كرده بود با صدایی خسته از بیماری رو كرد به خورشید و گفت:خورشید...چه احساسی داری؟

خورشید با لبخندی به لب رو كرد به او و گفت:خوشحالم...خیلی خیلی خوشحالم.

و بعد به صورت جذاب پسرش كه حالا صاحب دو داماد گشته بود نگاه كرد.شادی دوباره گفت:به غیر از عروسی بچه ها چه چیز باعث خوشحالیت شده؟

خورشید هنوز به صورت پسرش نگاه میكرد و با همان لبخند ادامه داد:از خوشحالی امیر لذت میبرم...

شادی نگاهی به چهره همیشه مشتاق منصور كه خورشید را نگاه میكرد انداخت و سپس نگاهی به دكترشاهپوری كرد و دوباره از خورشید سوال كرد:خورشید؟؟؟ امیر رو چقدر دوست داری؟؟؟

خورشید با تعجب به شادی نگاه كرد و گفت:این چه سوالیه كه می پرسی!!! خوب معلومه به اندازه تمام وجودم.

شادی لبخندی به لب ﺁورد و گفت:خوب...تا حالا براش چه كردی؟

خورشید خندید و رو كرد به امیر و گفت:نمیدونم...اگه كاری كردم باید از خودش بپرسی...امیرجان...اگه كاری كردم و قبول داشتی خودت بگو...

دكترشاهپوری كه از قبل حسابی در مورد خیلی چیزها در خلوت با دوست مادرش صحبت كرده بود برای لحظه ای سكوت كرد و بعد گفت:مامان همه كار برام كرده...همه كار...بدون اینكه من چیزی بخوام...قبل از اینكه حتی بگم...خودش متوجه میشد و اونرو به انجام میرسوند...

شادی نفس عمیقی كشید و گفت:امیرجان...یعنی...چیزی نیس كه تو الان بخوای تا برات انجام بده؟

دكترشاهپوری نگاهی به پدرش كه فقط به خورشید چشم دوخته بود انداخت و سپس رو كرد به مادرش و گفت:چرا...فقط یك چیز...نمیخوام بیشتر از این پدرم رو تنها بذاره...سالهاس كه میخوام این رو ازش بخوام...سالهاس كه دوست دارم وقتی به دیدن اونها میرم هر دو رو در كنار هم و با هم ببینم...فقط همیشه همین بوده كه ازش خواستم اما اجازه گفتنش رو به خودم ندادم...

خورشید برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد...منصور نیز ناباورانه به امیر چشم دوخته بود.

شادی لبخندی به لب ﺁورد و گفت:خوب...خورشید...من دیگه لازم نمیبینم تو همراه من باشی...برای عاشقی هیچ وقت دیر نیست...تو اگه واقعا" عاشقی و مادر...پس عشق منصور رو باور كن...به خواست امیر توجه كن و پدرش رو تنها نذار...خورشید...این منصور است كه به تو احتیاج داره نه من...

بعد رو كرد به خانم كرمانیان و گفت:خوب من دیگه كاری اینجا ندارم...من رو به خونه ام برگردون.

خورشید ناباورانه به همه نگاه میكرد...احساس میكرد خودش نیز در این سالها گمشده ای داشته و حالا ﺁن را در چند قدمی خود دوباره یافته است...منصور از روی صندلی كه نشسته بود بلند شد...دكترشاهپوری و خورشید هم كه در كنار هم بودند از جا بلند شدند.منصور جلوی خورشید ایستاد و گفت:خورشیدِ من...این بارم به خاطر امیر...

خورشید لبخند زد و پس از سالها خود را در ﺁغوش منصور احساس كرد.

*************************

**************

دو هفته پس از عروسی وقتی ماندانا از سفر ماه عسل برگشت و خبر مربوط به مامان بزرگ را شنید همان شب یادداشتهای خورشید را برداشت و به همراه ونداد برای دیدن مامان بزرگ و پدربزرگ خود كه حالا در كنار هم و در ویلای پدربزرگ زندگی میكردند رفت.منصور و خورشید از دیدن ونداد و ماندانا بی نهایت اظهار خوشحالی میكردند...دقایقی بعد ماندانا امانتی های خورشید را از كیفش سالم و مرتب بیرون كشید و روی میز گذاشت.خورشید با دیدن ﺁنها لبخندی به لب ﺁورد و گفت:مانداناجان...خوب شد اونها رو ﺁوردی...به منصور گفته بودم كه میخوام اونها رو بسوزونم...

ماندانا با عجله تمام یادداشتها را جمع كرد و دوباره همه را در كیفش گذاشت!!!ونداد با تعجب رو كرد به ماندانا و گفت:مانی؟!!!! این چه كاریه؟!!!! تو حق نداری امانتی های مامان بزرگ رو برخلاف میلشون نگهداری!!!

خورشید در حالیكه كنار منصور روی مبل نشسته بود لبخندی به لب ﺁورد و به ماندانا خیره شد.ماندانا كیف را روی پاهای ونداد گذاشت و از جایش بلند شد و به طرف خورشید رفت و در جلوی پای او نشست و گفت:مامان بزرگ...اجازه بدید اونها رو پیش خودم نگه دارم...قول میدم امانتدار خوبی باشم...ولی نخواید بذارم كه اونها رو از بین ببرید.

خورشید با همان لبخندهای خاص خودش نگاهی به منصور كرد و بعد رویش را به ماندانا نمود و گفت:پس باید یك قولی به من بدی...

ماندانا خندید و گفت:باشه...قبول...هر قولی بخواید حاضرم.

خورشید نگاهی پر از عشق به منصور كرد و بعد دوباره به ماندانا چشم دوخت و گفت:تا وقتی من و پدربزرگت زنده هستیم نمی خوام اونها به چاپ برسن...اما بعد از مرگ من و منصور باید اونها رو...

ماندانا با بغض به خورشید و منصور چشم دوخت و گفت:این چه حرفیه؟

خورشید ادامه داد:تو قول دادی...پس باید به اون عمل كنی...

************************

***********

ماندانا هرگز فكرش را هم نمی كرد كه 3سال بعد از ﺁن تاریخ مجبور بشود خاطرات مادربزرگش را به ناشر مورد اعتماد خورشید جهت به چاپ رسیدن ﺁنها تحویل بدهد.

ناشر مورد اعتماد و همیشگی خورشید نیز پس از دادن تغییرات لازم برای محفوظ ماندن شخصیت قابل احترام وی بعد از انجام كارهای لازمه ﺁخرین اثر خورشید را به چاپ رساند.

*((پایان))*

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.