• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 10557)
سه شنبه 16/9/1389 - 11:14 -0 تشکر 259117
رمان((خورشید)) - شادی داودی

رمان((خورشید)) - شادی داودی

قسمت اول 

به نام خدا               اردیبهشت  1381

به قدری عصبی بودکه حدواندازه ای برای ﺁن نمیشدتصورکرد.تمام شب گذشته رابعدازشنیدن خبرگریه کرده بودودائم به دنبال یک دلیل منطقی برای ﺁن اتفاق می گشت!نمی دانست مقصراصلی چه کسی بوده ویاچه کسانی می توانستنددرتصمیمی که اوگرفته نقش اصلی رابه عهده داشته باشند!

تمام طول مسیردرهواپیمافقط اشک ریخته بودبه طوریکه تمام مهماندارهامتوجه ی این موضوع شده بودندوبه صورتهای مختلف سعی درتسلی دادن اوداشتنداماهیچیک دلیل اصلی اینهمه گریه واشک که ازچشمانﺁبی وزیبای اومیریخت رانمی دانستند!خوداوهم هیچ تمایلی به گفتن غم لانه کرده دردلش رانداشت.بالاخره هواپیمابعدازطی مسیری تقریبا"یک ساعته ازمقصدشیرازبه فرودگاه تهران نشست ومسافران طی گذراندن مراحل لازم ازهواپیماپیاده شدند.اوهم تنهاوسیله ی همراهش راکه یک کیف سامسونت کوچک ویک کیف دستی بودرابرداشت وازهواپیماخارج شد.درسالن انتظارتوقع دیدن هیچکس رانداشت ولی برخلاف میل باطنیشﺁناهیتابه فرودگاهﺁمده بود.ﺁناهیتابه محض اینکه اورادیدبه طرفش رفت وبامهربانی خواهرانه ای سامسونت اوراگرفت وباصداییﺁهسته سلام کرد.مانداناحتی حوصله ی جواب سلام دادنﺁناهیتاراهم نداشت فقط دلش میخواست هرچه سریعتربه خانه برسد.هردوشانه به شانهﻯﻯهم ازسالن خارج شدند.وقتیﺁناهیتاماشین راروشن کردقبل ازحرکت روکردبه مانداناوگفت:مانی...

مانداناسرش رابه صندلی تکیه داده بودوقطرات اشکی راکه بی محاباازچشمهایش می ریختندراپاک میکرد.ﺁناهیتا دوباره گفت:مانی...بسه...با توهستم.

ماندانابدون اینکه به اونگاه کندگفت:زودترمن رو به خونهﻯپدربزگ برسون.

ﺁناهیتایکه ای خوردوگفت:اونجا چی کارداری؟!!

مانداناهمانطورکه سرش رابه پشتی صندلی تکیه داده بودچشمهایش رابست وگفت:میخوام بدونم اونم ازاین اتفاق خبرداشته وهیچ کاری نکرده یاهنوزبیخبره...

ماندانابه قدری عصبی بودکهﺁناهیتاکاملا"ازصدایش این حالت اوراتشخیص میدادولی باتمام این اوصاف هنوزماشین رابه حرکت درنیاورده بود;دوباره گفت:ولی ماندانا...من که پای تلفن به توتوضیح دادم...مامان بزرگ خودش اینطورخواسته وخودش هم همهﻯکارهاش رو کرده...توکه بهترازمابه اخلاقش ﺁشنایی داری...به خدامامان ازوقتی مامان بزرگ اون کار رو کرده دائم غصه میخوره واشک میریزه...باباهم خیلی...

مانداناچشمهایش رابازکردوباعصبانیت بهﺁناهیتانگاه کردوگفت:حرکت میکنی یابرم تاکسی بگیرم؟

ﺁناهیتاالتماسﺁمیزبه اونگاه کردوگفت:ببین مانی...الان ساعت از9شب گذشته...مامان شام درست کرده...مامان بزرگ بیتا هم اونجاست...باباهم به خاطراینکه توشب می اومدی بعدازظهربه مطب نرفته...همه میدونن که توچقدرازاین خبرعصبی شدی ولی...الان رفتن به خونهﻯبابابزرگ اونم دراین ساعت اصلا"کاردرستی نیست...شاید اون بیچاره هم نگران بشه...خودت خوب میدونی که اون الان درسن وسالی نیست که مضطربش کنیم...درثانی بابامی خوادباتوصحبت کنه...فرداهم میریم مامان بزرگ رو میبینیم...خود اونم میخوادباتوصحبت کنه...

ماندانابه ساعت مچی ظریفی که دریکی ازسالهای تولدش ازمامان بزرگ هدیه گرفته بودنگاه کرد;چقدراین ساعت رادوست داشت;میدانست ازارزش مادی بالایی برخورداراست ولی این مسئله باعث علاقه اش به ساعت نبود!تنهامسئله ای که باعث میشداینقدرساعت برایش اهمیت داشته باشداین بودکه عزیزترین فردزندگیش یعنی مامان بزرگﺁنرادرجشن تولدهفده سالگی به اوهدیه کرده بود.

ﺁناهیتادرست میگفت;تقریبا"دیروقت بودوتارسیدن به کرج ورفتن به شهرکی که بابابزرگ درﺁن ساکن بودمسلما"زمان نامناسبتری پیش میﺁمد;پس چه بهترکه اول باخودمامان وباباحرفهایش رامیزدوبهﺁنهامیگفت که چقدرازدستﺁنهادلخوراست...بهﺁنهامیگفت کاری کهﺁنهادرموردمامان بزرگ کرده اندچقدروحشتناک وغیرقابل بخشش بوده است.ماندانانمی توانست باورکندکه پدرش یعنی تنهافرزندمامان بزرگ دست به یک همچین عمل پستی زده باشد...اصلا"چه دلیلی می توانست پدرش راکه یکی ازپزشکان عالیرتبهﻯایران بودواداربه انجام این کارکرده باشد!مامان بزرگ سالهای پیری خودرامیگذراندولی درشرایطی نبودکه اورابه خانهﻯسالمندان بسپارند...باتوجه به وضع مالیﺁنهااصلا"انجام این کاربه واقع دورازهرذهنی بودچراکه پدرمانداناﺁنقدرثروت داشت که به راحتی میتوانست درهمان خانه یاحتی خانهﻯمجلل وزیبایی دیگرکه مسلما"یکی ازاملاک شخصی خودمامان بزرگ بودباگرفتن یک پرستاروحتی استخدام چندخدمه اجازه بدهدمامان بزرگ روزهای پیری خودش رادریکی ازمنازل خودش لااقل سپری کند...پس سپردن اوبه خانهﻯسالمندان چه تعبیری میتوانست برای اوداشته باشد؟!!

ﺁناهیتاازفرودگاه خارج شدوباتوجه به خلوتی راهها خیلی سریع واردبزرگراه تهران_کرج شد.نیمه های راه ماندانابهﺁناهیتانگاه کردوباحرص خاصی گفت:مرده بودی جلوی اونها رو بگیری؟

ﺁناهیتاهمانطورکه رانندگی میکردگفت:مانی...به خداداری اشتباه فکرمیکنی...بگذاربرسیم خونه خودت همه چیز رو میفهمی...توالان اونقدر عصبی هستی که نمیشه دوکلام باتوصحبت کرد...

ماندانابه میان حرف اوﺁمدوگفت:بسهﺁنا...اگه تو خودت رو به احمقی زدی این رو بدون که من احمق نیستم...ﺁخه کدوم عقل سلیمی باور میکنه که مامان بزرگ باداشتن اینهمه امکانات وشرایط عالی رفاهی...به میل خودش خونهﻯسالمندان رفته باشه!!!

ﺁناهیتاگفت:مانی...مامان بزرگ باهیچکس مشکلی نداره...توخودت بهترمیدونی که مامان چقدربراش احترام قائله...نبودی ببینی چقدرالتماس مامان بزرگ میکردکه دست ازتصمیمش برداره...ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی...........

ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی بگیره دیگه هیچکس نمی تونه مانع انجامش بشه...بابا میدونست تو باور نمی کنی ;وقتی هم مامان بزرگ بیتاپای تلفن موضوع رو به توگفت باباخیلی عصبانی شدبه خصوص که توگوشی رو قطع کردی و دیگه تلفنها رو جواب ندادی...در ﺁخرم باگوشی من تماس گرفتی و ساعت پروازت رو از شیراز به من گفتی...بابا میدونست که تو اونقدر عصبی هستی که حاضرنمیشی به واقعیتها فکر کنی برای همین بهتر دید که وقتی اومدی خونه همه چیز رو برات توضیح بده بعدم خودت رو به دیدن مامان بزرگ ببره تا دلیل تصمیمش رو که حتی به بابا نگفته شاید به تو بگه...

مانداناخنده تلخی کردوگفت:مامان بزرگ بیتا خونهﻯ ما چیکار میکنه؟!!حتما"حالا که مامان بزرگ رفته جای خودش رو برای همیشه توی خونهﻯ ما باز دیده و میخواد اونجا بمونه؟

ﺁناهیتانگاهی به مانداناکردوبعدازمکث کوتاهی گفت:مانی تو خواهر بزرگتر منی...از تو بعیده که این فکر رو در مورد مامان بزرگ بیتا داشته باشی...خودت خیلی خوب میدونی که مامان بزرگ بیتا و مامان بزرگ از دوستان قدیمی و صمیمی سالیان گذشته هم هستن و میدونی که چقدر همدیگر رو دوست دارن...تو بهتر از من میدونی که مامان بزرگ بیتا اونقدر به مامان بزرگ علاقه داره که اگه یک روز اون رو نبینه شب باید یکی از کتابهای مامان بزرگ رو با خودش به تخت خواب ببره و چقدر عاشقانه از خاطرات ﺁشنائیش با مامان بزرگ تعریف میکنه...تو نمی دونی وقتی مامان بزرگ بیتا از تصمیم مامان بزرگ باخبر شد چه حالی پیدا کرد...طفلک کارش به تزریق سرم هم کشید...خیلی اصرار کرد که اونم به همراه مامان بزرگ به اونجا بره...اما مامان بزرگ قبول نکرد و کلی هم از دستش عصبانی شده بود تا اینکه مامان بزرگ بیتا مجبور به سکوت شد.

ﺁناهیتامیدانست که باتوجه به تمام توضیحاتی که میدادمانداناکلامی ازحرفهای اوراموردتوجه قرارنمی دهدوتمام حرفهای اوراباحالتی تمسخرﺁمیزدنبال میکرد;اماﺁناهیتاواقعیت رامیگفت!!!این خودمامان بزرگ بودکه باپای خودش وطبق تصمیم خودش به سرای سالمندان رفته بود!!!اماگرفتن یک چنین تصمیمی ازطرف مامان بزرگ کاری باورنکردنی بود...باوراین مطلب نه تنهابرای ماندانا بلکه برای تمام خانواده که تاﺁن شب چهارمین شب رابانبودن مادربزرگ درمنزل سپری میکردند غیرقابل باورمینمود.

ماندانامهندسی قدرت خوانده ودرنیروگاه برق شیرازمشغول به کاربود;پدرش دکترشاهپوری نام داشت ویکی ازپزشکان شناخته شده به شمارمیرفت;مادرش نیززنی بسیار مهربان وﺁرام بودکه تحصیلات خودرادررشته موسیقی به پایان برده بودودرنواختن پیانومهارت خاصی داشت اماخانه داری وعشق ورزیدن به همسرودوفرزندش ومادرهمسرش بزرگترین هنراومحسوب میشد...ﺁناهیتافوق لیسانس علومﺁزمایشگاهی داشت وتلاش برای قبولی درمرحلهﻯدکتری رادنبال میکرد...دربین اعضای این خانواده روابطی بسیارمنطقی وعاطفی حکمفرمابود.اززمانی که ماندانابه یادمیﺁوردمامان بزرگ باﺁنهازندگی میکرد...باوجودزنده بودن پدربزرگشان ودررفاه بودن کامل امورات زندگی اوامامامان بزرگ هیچ وقت بااوزندگی نمیکرد!!!ولی همیشه احترام خاصی نیزبرای پدربزرگ قائل بود!!!ماندانامیدانست خانه ای که درحال حاضراووخانواده اش درﺁن ساکن هستندمتعلق به مامان بزرگ است ولی هیچ وقت صحبتی ازاین مالکیت مطرح نشده بودواین اطلاعات رااوبه خاطرفضولی هایش دراتاق شخصی مامان بزرگ به دستﺁورده بود.مامان بزرگ به ظاهرباﺁنهازندگی میکردولی بیشتراوقات خودرادرسوئیت شخصی خودکه یک مکانی بسیارشیک وزیبادرطبقه سومﺁن ساختمان بودسپری میکردوفقط برای صرف ناهارویاشام وگاه صبحانه به طبقه متعلق بهﺁنهامیﺁمد.مامان بزرگ اخلاق خاص خودش راداشت ومادرمانداناازهمه بیشتربه اخلاق وخواسته های اوﺁگاهی واشراف داشت...درهیچ موردی به اصرارنمی کردودرتمام تصمیم گیری هاتنهاخودمامان بزرگ بودکه حرفﺁخرش رامی زد;مامان بزرگ اهل مشورت نبودوحتی باداشتنﺁنهمه ثروت هیچ وقت وکیلی برای خودش استخدام نکرده بودالبته این به دلیل خساست نبودبلکه مامان بزرگ واقعا"به امورزندگی چه ازنظراقتصادی وچه ازنظرفرهنگی ومعنوی کاملا"ﺁگاهی داشت.ماندانابه یادداشت زمانی که مامان بزرگ دراتاق شخصی خودش مشغول نوشتن میشدممنوعیت ورودبهﺁن اتاق شروع میگردیدوچقدرازﺁن روزهای ممنوعیت بیزاربود...مامان چقدراصرارداشت که درﺁن روزهاحدالامکان محیط خانه رامملودرسکوت وﺁرامش نگه داردواجازهﻯرفتن به طبقه سوم راازمانداناوﺁناهیتامیگرفت...چقدرمانداناوﺁناهیتالحظه شماری میکردندتابلکه شایدمامان بزرگ به هوای خوردن غذابه طبقهﻯپایین بیاید...که این مسئله درﺁن روزهافقط یک مرتبه اتفاق می افتاد.مامان بزرگ خیلی کم حرف بودوماندانامیدانست که چقدرهمه تشنهﻯشنیدن کلامی ازاوهستند...به وضوح این رادرک میکردکه وقتی اقوام ودوستان به منزلﺁنهادعوت میشدندچطورزمانی که به هردلیلی مامان بزرگ لب به سخن بازمیکردهمه جاراسکوت فرامیگرفت وچطورهمه مشتاق وعاشقانه به صدای روحبخش وکلام نافذاوگوش میسپردند.اماافسوس که سخنان اوهمیشه بیش ازچندجمله نبودودرتمام ساعات مهمانی هااگرمادربزرگ شرکت میکردسکوت بیشترین کلام اوبود.مانداناتقریبا"درافکارخودش غرق شده بودوچون تمام مسیرچشمهایش بسته بودمتوجهﻯگذرزمان ورسیدن به مقصدنشد.ﺁناهیتاباکنترل برقی درب حیاط رابازکردوماشین رابه داخل حیاط زیبای ساختمان برد.

مانداناچشمهایش راگشودوبه حیاط نگاه کرد...فواره های کناراستخربازبود...این سلیقهﻯمادربزرگ بودکه همیشه شبهابه حیاط میﺁمدودرصورت مساعدبودن هوافواره هارابازمیکردوتمام چراغهای رنگی حیاط راروشن می گذاشت سپس روی صندلی راحتی شخصی خودش به روی ایوان مینشست وبه حیاط چشم میدوخت...اماماندانامیدانست که امشب خانه ازحضوربرکت مامان بزرگ خالی است.تمام زیبایی های حیاط وساختمان مجللﺁن که چشم هررهگذری بهﺁن خیره می ماندبدون وجودمامان بزرگ هیچ ارزشی برای ماندانانداشت...دوباره اشکهایش سرازیرشد...

ازماشین که پیاده شدصدای پاهای مامان ومامان بزرگ بیتاکه ازپله هاپایین میﺁمدندراشنید;به علت روشنی چراغهاوقتی به صورتﺁنهانگاه کردفهمیدﺁنهانیزشایدتاهمین چنددقیقه پیش گریه میکرده اند...مامان بادیدن اودوباره به گریه افتاد...ماندانابه طرفﺁنهاازپله هابالارفت.مامان دستهایش رابه دورگردن مانداناانداخت ودرهمان حال که گریه میکردگفت:مانی جان...من رو مقصر ندون...باور کن هر کاری کردم قبول نکرد دست از تصمیمش برداره...............

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 18/11/1389 - 10:32 - 0 تشکر 280369

رمان((خورشید))قسمت57-شادی داودی
عشق برترین هنر زندگی است.عشق ورزیدن٬مهارت نیست٬بلكه امكانی بالقوه در همگان است٬به همین سبب امید آن هست كه روزی همگان به بلندای بلند عشق صعود كنند.در واقع تنها در چنان روزی است كه انسانیت حقیقی زاده میشود.

-------------------------------------------------------------------------------------

هنگام اجرای عقد خورشید هیچ احساسی نداشت و تنها به این فكر میكرد كه چقدر خوب شد منصورشاهپوری صحنه را اینقدر طبیعی طرح ریزی كرده است و حتی وجود سیدمهدی و همسر صدیقه به عنوان شاهدین عقد و حاجیه خانم و صدیقه و در ﺁخر تقاضای فخرالزمان در اینكه او نیز به عنوان یكی از شهود دفتر عقد را امضا كند برای خورشید جالب بود كه مادرش به ﺁرزوی خود رسیده و از اصل ماجرا یعنی نمایشی بودن عقد چیزی نفهمیده است...در حالیكه این خود خورشید بود كه به راستی با سادگی كامل و اعتماد بی جای بیش از حدش به منصورشاهپوری بی خبر از همه جا به عقد او در ﺁمده بود و حتی در چندین جای لازم هم كه خورشید باید امضا میكرد تنها به امید و یقین بر نمایشی بودن صحنه امضاها را به انجام رساند!

شناسنامه خورشید نیز كه مدتی پیش به منصورشاهپوری سپرده شده بود تا برای نوشتن قرار داد از روی ﺁن اطلاعات لازم را ثبت كند و هنوز در اختیار او بود در هنگام خروج عاقد و دفتردار از منزل ابراهیم خان در حالیكه خورشید داخل منزل كنار فخرالزمان مانده بود منصور شناسنامه او را به همراه شناسنامه خودش به دفتردار سپرد تا ﺁنچه را كه لازم است در شناسنامه ها نیز وارد كند.

*******************************

*******************

درست فردای عقد...فخرالزمان در خواب از دنیا رفت و در سكوتی غمبار با بر پایی مجلس ختمی در خور حالش او را به خاك سپردند...خورشید با تمام دلسردی و بی مهری و نفرتی كه از مادرش در تمام طول عمر دیده بود اما در مرگش تلخ گریه میكرد...صدایی از او در نمیﺁمد فقط اشكهایش بود كه بیوقفه و پی در پی روی صورتش جاری میشد...تمام چهل روز را به یاد او با پوشیدن لباسی سیاه به عزا نشست.منصور نیز در این مدت و به خصوص در برپایی مراسم فخرالزمان كه نقش اصلی را در رسیدن او به ﺁرزویش یعنی عقد خورشید داشت از هیچ محبتی و انجام هیچ كاری مضایقه نكرد و تمام كارها را به نحو احسنت و با مسئولیتی كه بیشتر در خویش احساس میكرد به انجام می رساند و خورشید در ﺁن مدت هرگاه كه او را میدید با تمام وجود از او تشكر میكرد بیﺁنكه بداند در ﺁن روزها او در حال تشكر از شوهر قانونی خودش می باشد!

چهار ماه از به عقد در ﺁمدن خورشید برای منصورشاهپوری گذشت و خورشید اصلا" متوجه واقعیت ماجرا نگشته بود.در مدت این چهار ماه منصور با تمام قدرت در مقابل ﺁنچه كه حق قانونی و مسلم او در رابطه با برقراری ارتباطش با خورشید میشد از درون مبارزه میكرد تا در فرصتی مناسب خورشید را از اصل قضیه و اینكه او مدتهاست به عقد منصور در ﺁمده و متعلق به او گشته ﺁگاه سازد.

در طول چهار ماهی كه گذشته بود منصور خیلی تصادفی ورقهایی كه خورشید روی ﺁنها شعرهای پرشوری را كه با تمام احساس به قلم ﺁورده بود را خوانده و وقتی خورشید گفته بود كه دلش می خواهد اشعارش را به چاپ برساند منصور با تمام وجود این كار را نیز برای خورشید انجام داد و بعد از ﺁن كم كم خورشید به نوشتن داستانهایی در خصوص جوانها پرداخت كه در ابتدا ﺁنها را در نشریه هایی نه چندان معروف با نامی مستعار به چاپ رساند....خورشید در پاییز1323 كه در ﺁستانه پایان22سالگی اش بود اشعار و داستانهایی هر چند كوتاه را با همان نام مستعار به چاپ رسانده و به تازگی با سرگرم كردن خودش در این خصوص احساس ﺁرامش خاصی در خود پدید ﺁورده بود.

نامه های شادی از امریكا نیز گویای زندگی خوب او در كنار همسرش بود و دلخوشی خورشید در انتظار كشیدن و رسیدن برای نامه های شادی خلاصه میگشت.

شناسنامه خورشید هنوز در نزد منصور بود و چون خورشید با كارهای اداری و مالی اصلا" كاری نداشت نیازی هم به ﺁن احساس نكرده بود و به كلی فراموش كرده بود كه شناسنامه اش قریب به5ماه است كه در خانه نمی باشد!

هوای سرد پاییز باعث گشته بود خورشید بیش از پیش احساس دلتنگی و تنهایی كند...ساعتی با پرسه زدن در حیاط پشت منزلش و نگاه كردن به شاخ و بوته های بی برگ باغچه و استخر خالی از ﺁب دلش بیشتر از همیشه هوای یادگاری های منصور را كرد به داخل ساختمان برگشت و به طبقه بالا رفت...چمدان حاوی وسایل او را برای هزارمین بار بعد از فوت او به روی تخت ریخت و بیش از چند ساعت چنان غرق دیدن و مرور خاطرات با منصور گشته بود كه متوجه گذر زمان نشد...در این بین با دیدن شناسنامه منصور كه مهر باطل شد به ﺁن خورده بود به یاد شناسنامه خودش افتاد...هوس كرد بار دیگر با دیدن نام منصور در شناسنامه اش رضایت قلبی خود را كه روزی همسر منصور بوده و اسم او را هنوز در شناسنامه اش محفوظ داشته فراهم ﺁورد...گرچه خود منصور را از دست داده!

همه جا را گشت...كشوها...كمدها...روی قفسه ها...ﺁشپزخانه...داخل كیفهایش...و هر جایی را كه احتمال میداد! اما اثری از شناسنامه اش نبود!

روز قبل منصورشاهپوری كیفی كه حاوی سه سند مالكیت مربوط به خورشید بود را به منزل خورشید ﺁورده بود و با بی احتیاطی كامل شناسنامه خورشید را كه در تمام این مدت مخفی كرده بود لای یكی از ﺁن سه سند جا گذاشته و فراموش كرده بود ﺁنرا بردارد و حالا كیف روی میز داخل سالن پذیرایی منزل خورشید بود.

خورشید كلافه از گم شدن شناسنامه اش در حالیكه مطمئن بود شناسنامه اش در ﺁن كیف نمی تواند باشد كیف را برداشت و محكم ﺁنرا به دیوار كوبید و خودش با حالتی عصبی روی یكی از مبلها نشست.................

خورشید كلافه از گم شدن شناسنامه اش در حالیكه مطمئن بود شناسنامه اش در ﺁن كیف نمی تواند باشد كیف را برداشت و محكم ﺁنرا به دیوار كوبید و خودش با حالتی عصبی روی یكی از مبلها نشست...

لحظه ای بعد در كمال تعجب گوشه ای از شناسنامه اش كه از لابه لای اسناد بیرون ریخته از كیف خودنمایی میكرد نظرش را به خود جلب كرد!!! با خوشحالی بلند شد و به طرف كیف رفته اسناد را كنار زد و شناسنامه اش را برداشت!

با ورق زدن شناسنامه و ﺁنچه را كه در جلوی چشمش ﺁمد لحظه ای فكر كرد شناسنامه متعلق به فرد دیگری است...اما وقتی خوب و با دقت بیشتری دوباره به ﺁن نگاه كرد متوجه حقیقتی شد كه برایش از زهر تلختر می نمود...خدایا...چندین ماه بود كه او همسر منصورشاهپوری بوده بدون اینكه خودش اطلاعی از این قضیه داشته باشد!!!

پاهایش می لرزید...خودش را بدبخت تر از هر ﺁنچه فكرش را میشد كرد میدید...خورشید شوكهای عصبی كه بر او وارد میﺁمد را به سختترین صورت در خود احساس كرده بود اما این دیگر برایش یك فاجعه بود!!!

كاری كه منصورشاهپوری با او كرده بود به مراتب برایش وحشتناكتر از عملی بود كه روزی سیاوش می خواست با او انجام بدهد!

از زمان ﺁشنایی خورشید با منصورشاهپوری روزهای زیادی گذشته بود كه بیش از 4ماه ﺁن خورشید همسر قانونی منصور بوده است...اما در تمام این مدت خورشید هیچ مورد غیر اخلاقی از شاهپوری ندیده بود و او را مردی بسیار متین و با شخصیت و در عین حال ثروتمند و قابل اعتماد دیده بود...به خصوص قابل اعتماد!!!

و حالا با حقیقتی كه برای خورشید روشن میشد گویی همه چیز ویران و نابود گشته بود...از نظر خورشید٬منصورشاهپوری در پس جهره قابل اعتمادش یك شیطان مجسم را همیشه پنهان داشته است!

خورشید ﺁنقدر خود را دلشكسته و درمانده میدید كه نمی توانست بفهمد منصورشاهپوری در این مدت خیلی كارها می توانسته انجام بدهد كه فقط و فقط به خاطر خورشید از حق های قانونی خود در تملك خورشید چشم پوشی كرده است...

خورشید نمی توانست درك كند كه منصورشاهپوری چقدر سخت و دشوار احساسات پرشور خود را در زمانهایی كه كنار خورشید در منزل ساعتها برای رسیدگی به امور مالی با یكدیگر تنها بوده اند كنترل كرده است...خورشید متوجه نبود كه شاهپوری چقدر او را دوست دارد و كنترل این موضوع كه از نزدیك شدن به خورشید خودداری كند برایش چقدر سخت و زجرﺁور بوده است و این كاری بود كه هیچ قانونی در منع او از نزدیك شدنش به خورشید از خورشید حمایت نمیكرد...منصورشاهپوری در این مدت دستش هم به خورشید نخورده بود و تمام اینها از نظر خورشید غیرقابل فهم گشته بود چرا كه عمل منصورشاهپوری در به عقد در ﺁوردنش غیرقابل باور بود.

اما منصور همیشه به این موضوع فكر میكرد كه با تمام عشق و علاقه اش به خورشید باید در زمانی مناسب او را با حقیقت ﺁشنا كند و به او بفهماند كه تا چه اندازه دیوانه وار شیفته نجابت...زیبایی و متانت اوست و واقعا" او را دوست دارد.

خورشید احساس میكرد منصورشاهپوری از اعتماد او نهایت سواستفاده را كرده و در جایی كه خودش هیچ احساس عاطفی خاصی به منصورشاهپوری نداشت و زمانی او را تنها به چشم یك انسان واقعی و یك مرد شایسته قبول داشته او حق این خیانت را در مقابل اعتمادی كه خورشید به او كرده نداشته است.

تمام بدن خورشید از شوكی كه به روحش وارد ﺁمده بود می لرزید...بار دیگر اشكهای بی صدایش تمام صورتش را خیس كرده بود...كشان كشان و با دلی ﺁكنده از درد و فریادی در گلو خفه شده به سمت تلفن رفته و گوشی تلفن را برداشت و با دفتر منصور تماس گرفت.منصور در ﺁن لحظه در دفترش نبود مردی كه به اصطلاح نقش منشی او را داشت صدای محزون و خفه خورشید را پس از معرفی شناخت...خورشید ﺁنقدر حالش خراب بود كه پس از گفتن پیغامش بی هیچ حرفی گوشی را قطع كرد! خورشید پای تلفن به منشی فقط این جمله را گفته بود:به ﺁقای شاهپوری بگید در اولین فرصت به منزل من بیاد...

منشی كه كارهای دفتری منصور را انجام میداد به گمان اینكه حال خورشید در اثر بیماری و مشكلی بسیار بد شده ده دقیقه بعد كه منصور به دفترش برگشت با عجله پیغام را به منصور داده و گفت كه سریعا" باید خودش را به منزل مربوطه برساند.

منصور با شنیدن پیغام خورشید ناخودﺁگاه و در كمتر از چند ثانیه به یاد شناسنامه خورشید افتاد...با عجله به پشت میزش رفته و كشو را بیرون كشید...با دیدن جای خالی شناسنامه و به یاد ﺁوردن اینكه شناسنامه را در لای اسناد جا گذاشته است متوجه دلیل تلفن و پیغام خورشید شد...او كاملا" مطمئن بود كه خورشید پی به ماجرا برده است و به همین دلیل است كه اینطوری خواستار دیدار او شده...نمی دانست در این شرایط باید چه واكنشی از خود نشان بدهد...و یا اصلا" با چه واكنشی رو به رو خواهد شد؟

وقتی اتومبیلش را جلوی منزل خورشید متوقف كرد و پیاده شد هنوز هیچ چیز را نمی توانست پیش بینی كند...حتی یك جمله هم برای گفتن به خورشید در ذهنش پیدا نكرده بود.

جلوی درب ساختمان وقتی خواست دستش را به روی زنگ بگذارد متوجه شد خورشید درب را برای او باز گذاشته است...منصور ﺁهسته درب را باز كرد و وارد ساختمان شد.

خورشید با صورتی رنگ پریده به روی یكی از مبلهای پذیرایی نشسته...به نوعی در ﺁن فرو رفته بود...احساس میكرد زیر بار فشار غصه له شده و دیگر هیچ چیز از او باقی نمانده است.

دقایقی قبل از ورود منصور تمام محتویات جعبه قرصهای ﺁرام بخشش كه8عدد بیشتر نمانده بود را با لیوانی ﺁب خورده بود...دهانش خشك و تمام بدنش سرد شده بود و در انتظار ﺁمدن منصورشاهپوری همانی كه زمانی مورد اعتمادترین فردش میدانست نشسته بود.

منصور از راهرو گذشت...نگاهی به اطراف هال انداخت...به ﺁشپزخانه و ناهارخوری هم سرك كشید و در ﺁخر وقتی وارد سالن پذیرایی شد خورشید را به روی یكی از مبلها غمگین و شكسته و در خود فرو رفته دید..............

چشمان خورشید دریایی از اشك بود و شناسنامه اش روی پایش قرار داشت...وقتی منصور را دید شناسنامه را برداشت و با نفرت ﺁنرا جلوی پای منصور پرت كرد و با صدایی پر از غصه گفت:چرا؟

منصور ﺁهسته خم شد و شناسنامه خورشید را از جلوی پایش برداشت و به روی یكی از مبلها نشست...هیچ وقت دلش نمی خواست در این رابطه خورشید را اینگونه غمزده ببیند...او همیشه قصد داشت در فرصتی مناسب و با طرح یك برنامه صحیح و ﺁماده سازی ذهنی خورشید را به واقعیت امر ﺁگاه كند...

خورشید با صدایی كه دنیایی از غصه را با خود همراه داشت و پیوسته اشكهایش نیز جاری بود گفت:ﺁقای شاهپوری...چرا؟...چطور تونستید با من این كار رو بكنید؟...جواب اونهمه اعتمادی كه من به شما داشتم این بود؟...اما شما حق دارید این منم كه خیلی احمقم...من نباید به مردی كه هیچ دلیل موجهی وجود نداره و هیچ نسبتی با من نداره اینطور از روی سادگی و احمقی اعتماد میكردم...شما با توجه به اینكه می دونستید و میدونید من چقدر نسبت به عشق شوهر سابقم وفادارم چطور تونستید به خودتون اجازه این كار رو بدید؟...من هیچ وقت شما رو نمیبخشم...هیچ وقت...شما به بدترین نحو ممكن به احساس من...به اطمینان من...و به شخصیت من توهین كردید...دیگه حاضر نیستم یك دقیقه حتی یك دقیقه هم شما رو ببینم...از منزل من برید بیرون...فكر نمیكنم با توجه به احساسی كه من از این لحظه به بعد نسبت به شما خواهم داشت تصاحب من براتون لذتی داشته باشه...

منصور در سكوتی غم انگیز به حرفهای خورشید گوش میكرد و از دیدن ﺁنهمه اشكی كه از چشمان زیبای خورشید به صورت دلنشینش جاری میگشت شدیدا" ناراحت شده بود...اما منصور واقعا" خورشید را دوست داشت...او را می پرستید...ولی شرایط بد حاكم در ﺁن دقایق اجازه گفتن هر كلامی را از او گرفته بود.

خورشید با دلی پر غصه از روی مبل بلند شد...وقتی از كنار منصور كه هنوز روی مبل نشسته بود می گذشت با لحنی حاكی از نفرت و غم ﺁمیخته به هم گفت:لطفا" هر چه زودتر از اینجا برید و من رو با تمام بدبختی ها و نكبتی كه به سرم ﺁوردید تنها بذارید...

و بعد به سمت پله های منتهی به طبقه بالا رفت...هشت قرص ﺁرام بخشی كه نیم ساعت قبل خورده بود كم كم اثرشان را می گذاشتند و خورشید نیاز مبرمی به خوابیدن در خود احساس میكرد...دیگر به حضور منصور اهمیتی نمی داد...ﺁنقدر خود را بدبخت میدید كه تصورش در دنیای احساسات نمی گنجید...هر قدمی كه از پله ها بالا می رفت احساس ضعف بیشتری میكرد اما به هر سختی و جان كندنی بود پله ها را طی كرد و با چشمانی اشك بار به اتاق خوابی كه زمانی را تا صبح در ﺁغوش همسرش می خوابید قدم گذاشت...یادگاری های پخش شده از منصور را در چمدان مخصوصش قرار داد و چمدان را زیر تخت گذاشت و خودش روی تخت افتاد و دیگر هیچ چیز نفهمید.........

منصورشاهپوری نزدیك به10دقیقه روی مبل در سالن پذیرایی نشسته بود و دائم چهره پر غصه خورشید و حرفهایش اعصاب او را به هم میریخت...منصور به هیچ عنوان قصد اهانت به شخصیت قابل احترام خورشید را نداشت...او فقط دیوانه وار خورشید را دوست میداشت...ولی حالا با ﺁنچه كه شنیده و دیده بود از اینكه تا این حد خورشید را ﺁزرده بود شدیدا" احساس گناه میكرد...اما عشق و علاقه اش را به خورشید نمی توانست انكار كند.با اعصابی به هم ریخته از روی مبل بلند شد و به هال برگشت...با ناراحتی به اطراف نگاهی انداخت...احساس میكرد بعد از این به هر طریق ممكن باید از ﺁمدن به ﺁنجا خودداری كند چرا كه خورشید اینطور خواسته بود...وقتی به سمت راهروی منتهی به درب خروجی قدم برمیداشت قوطی خالی قرصهای ﺁرام بخش خورشید كه به روی میز كنار دیوار افتاده بود با لیوانی خالی توجه اش را به خود جلب كرد...با شك و ترسی ناشناخته جلو رفت...قوطی خالی را برداشت و نگاهی به ﺁن انداخت...سپس لیوان خالی را برداشت و ﺁنرا سر و ته كرد...قطره های به جا مانده ﺁب در ته لیوان نشان از حقیقت تلخی را در رابطه با خورشید نشانش داد...........

با عجله لیوان را روی میز گذاشت و به سرعت از پله ها به سمت طبقه فوقانی بالا رفت.درب یكی از اتاقها را باز كرد...چیز زیادی غیر از مقداری اثاث ﺁنجا نبود...درب دوم را باز كرد كه سرویش بهداشتی را جلوی چشمش دید...درب سوم را كه گشود ﺁنچه كه در دل هراسش را داشت دید...خورشید بی حال و با رنگی به شدت پریده به روی تخت افتاده بود...هیچ منع قانونی و اخلاقی در میان نبود...خورشید همسر قانونی او محسوب میشد...با عجله جلو رفت...شانه های خورشید را گرفت و او را تكان داد...چندین بار با صدای بلند او را صدا کرد:خورشید...خورشید..............

ادامه دارد...پایان قسمت57

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 19/11/1389 - 15:43 - 0 تشکر 280993

رمان((خورشید))قسمت58-شادی داودی
کسیکه از موهبت عشق برخوردار است٬وجودی بی آزار دارد.نه به خود آسیبی می رساند و نه به دیگران.او قادر نیست بدی کند.جز مهر و شفقت از دست و زبان او جاری نیست.اما کسی که از موهبت دوست داشتن محروم است٬مرداب نفرت و بدخواهی میشود.

---------------------------------------------------------------------------------

درب سوم را كه گشود ﺁنچه كه در دل هراسش را داشت دید...خورشید بی حال و با رنگی به شدت پریده به روی تخت افتاده بود...هیچ منع قانونی و اخلاقی در میان نبود...خورشید همسر قانونی او محسوب میشد...با عجله جلو رفت...شانه های خورشید را گرفت و او را تكان داد...چندین بار با صدای بلند صدایش كرد:خورشید...خورشید....

داروها خورشید را از پا درﺁورده و به خواب عمیقی برده بودند.........منصور با ضرباتی به صورت خورشید سعی كرد او را به هوش بیاورد...اما خورشید كاملا" بی هوش بود.منصور با عجله او را در ﺁغوش گرفت و از طبقه بالا٬پایین ﺁمده و از خانه خارج شده او را در ماشینش گذاشت سپس با سرعت به سمت بیمارستان حركت كرد. در بیمارستان پس از دادن توضیح اینكه خورشید همسر اوست و طی مشاجره ای مقداری قرص ﺁرام بخش خورده خورشید را بستری و برای شستشوی معده به اتاقی بردند.نزدیك 3ساعت بعد به منصور كه بی تاب و مضطرب در سالن بیمارستان قدم میزد خبر دادند كه حال همسرش خوب است و با شستشوی معده توانسته اند ﺁنچه را كه خورده از معده اش تخلیه كنند البته مقدار كمی نیز جذب شده كه تا چند ساعت دیگر كم كم اثر ﺁنها نیز كاسته خواهد شد...دكتر به منصور گفت كه خوشبختانه مقدار دارویی كه خورشید خورده ﺁنقدر نبوده كه خطر خیلی جدی باشد و بعد با لبخند اضافه كرده بود كه خورشید فقط برای ترساندن او و ناز بیشتر این كار را كرده است! اما منصورشاهپوری می دانست كه ترساندن و نازی در كار نبوده...و اگر او به راستی بی توجه به قوطی خالی قرصها منزل را ترك كرده بود خطر خیلی جدی تر از ﺁنچه كه تصورش را میشد نمود خورشید را مورد تهدید قرار میداد.منصور وقتی خورشید را از بیمارستان به منزل برگرداند ساعت از 11شب گذشته بود.خورشید یك كلمه با منصور صحبت نمی كرد...حتی نگاه هم به او نمی كرد...وقتی وارد خانه شدند خورشید خسته و با دلی شكسته به روی یكی از مبلهای داخل هال نشست.منصور رو به روی او در مبل دیگری قرار گرفت...بعد از دقایقی در حالیكه هنوز به معنی واقعی عاشقانه خورشید را می پرستید با صدایی ﺁرام گفت:خورشید...من قصد ﺁزار یا توهین به تو رو هیچ وقت نداشتم...من با تمام وجودم نجابتت...وقارت...متانتت...و زیبایی بیش از اندازه ات رو می پرستم...تو خودت میدونی كه من در حال حاضر بیش از35سال از عمرم می گذره و تا به امروز هیچ زنی به اندزه تو نتونسته نظر من رو به خودش جلب كنه...تو همه چیز...همه خصلتهایی كه از نظر من مهمه رو در وجودت دارا هستی...پاكی...نجابت...زیبایی...وقار كه همه اونها مثال نیافتنیه...ببین خورشید...من واقعا" دوستت دارم...اگه مردی بودم كه قصد ﺁزار یا توهین به تو رو داشتم حداقل در این چند ماه باید هر كاری كه دلم خواسته بود رو با تو میكردم...اما خورشید من فقط در پی فرصت مناسبی بودم تا تو رو در جریان بذارم...من به تمام عشقی كه تو به همسر اولت داری احترام میذارم و حتی تحسینتم میكنم...با توجه به همون علاقه ات هم بود كه میدونستم هیچ وقت رضایت به این نمیدی كه همسر من بشی...ولی خورشید درسته كه كار من اشتباه بوده اما به خدا دوستت دارم...من تحمل كوچكترین مشكل رو برای تو ندارم...........

خورشید یك كلمه حرف نمی زد...فقط گاهی دانه های اشك را از گونه هایش پاك میكرد...نگاهش به روی فرش زیر پایش ثابت مانده بود...حرفهای منصور هیچ مرهمی به دل زخم خورده خورشید نبود...منصور ادامه داد:خورشید...از من نخواه كه اسمت رو از شناسنامه ام خارج كنم...من به هیچ عنوان این عقد قانونی رو باطل نمی كنم...حتی...حتی اگه تا ﺁخر عمرمم اجازه ندی بهت نزدیك بشم...با اینكه از نظر قانونی همسر واقعی من هستی اما تا زمانی كه احساست نسبت به من تغییر نكرده قول شرف میدم كه بهت نزدیك نشم...ولی حالا كه فهمیدی همسرمی دیگه نمیتونم اجازه بدم در این خونه و تنها زندگی كنی...فردا باید به همراه من به منزل من بیای...اما قول شرف میدم كه تا وقتی به من اجازه ندادی دستمم به تو نخواهد خورد...فقط نخواه كه بذارم در این خونه تنها بمونی...قصد اهانت به تو رو ندارم اما خودت بهتر میدونی كه شرایطت از حالا كه واقعیت رو فهمیدی خیلی فرق كرده...با شكایت و تقاضای طلاقم به جایی نمیرسی چون عقد من و تو كاملا" قانونی و با حضور چندین شاهد در صحت و سلامت كامل عقل صورت گرفته...طرح هیچ شكایتی هم قابل قبول نیس جز اینكه خودت رو مضحكه خاص و عام بكنی...ولی با توجه به قول شرفی كه میدم مطمئن باش كه هرگز بهت دست نخواهم زد...اما هرگزم اجازه نمیدم در این خونه بمونی...حالا برو بالا استراحت كن.من فردا صبح تو رو به منزل خودم خواهم برد...هر چی كه فكر میكنی لازم داری و دوست داری میتونی با خودت بیاری...خورشید درسته كه یك بار از اعتمادت سو استفاده كردم ولی اونرو بذار به پای عشق و احساسم...من نمیخوام فكر كنی مثل مردهای هوسباز فقط جسمت برام اهمیت داره...من روح و فكر و دلت رو هم برای خودم میخوام...پس قسم میخورم تا وقتی اونها رو تصاحب نكردم بهت نزدیك نشم.

منصور با تمام وجودش صحبت میكرد و قصد داشت اعتماد از دست رفته خورشید را دوباره به دست ﺁورد اما این امری غیر ممكن مینمود.منصور وقتی منزل خورشید را ترك كرد با جدیت تاكید كرد كه فردا برای بردن خورشید برمیگردد..................

منصور با تمام وجودش صحبت میكرد و قصد داشت اعتماد از دست رفته خورشید را دوباره به دست ﺁورد اما این امری غیر ممكن مینمود.منصور وقتی منزل خورشید را ترك كرد با جدیت تاكید كرد كه فردا برای بردن خورشید برمیگردد.

ساعت از 2نیمه شب گذشته بود كه ماشین منصور وارد باغ شد.مادرش و مهرانگیز در هراس و دلشوره از نیامدن او به خانه در ایوان منزل مادر منصور به روی صندلی نشسته و در انتظار ورود او به باغ تا ﺁن ساعت بیدار مانده بودند.منصور در جملاتی خیلی خلاصه از ازدواجش و ﺁوردن خورشید در صبح فردا به منزلش برای مادر و مهرانگیز توضیحاتی داد.چشمان مادر و خواهر منصور از تعجب گرد شده و هر چند لحظه یك بار با دنیایی از تعجب و ناباوری به یكدیگر نگاه میكردند.منصور در ﺁن سن ﺁنقدر اقتدار در خانه كسب كرده بود كه مهرانگیز و مادرش در ﺁن شرایط عصبی و خستگی كه از چهره منصور كاملا" مشهود بود صلاح دیدند هیچ سوالی نكنند و تا فردا در انتظار ورود این خانم بیوه كه در همان توضیحات كوتاه شنیده بودند منصور را بیش از اندازه مجذوب خود كرده به گونه ای كه منجر به ازدواج اینگونه و بی حضور مادر و خواهر و هیچ جشنی شده بمانند!

خجسته خانم مادر منصور تا صبح یك لحظه چشم بر هم نگذاشته بود...مهرانگیز نیز در منزل خودش ساعاتی را در تعجب عملی كه برادرش انجام داده بود را به بیداری گذرانده بود...دلش می خواست هر چه زودتر زنی را كه اینچنین منصور را دیوانه خود كرده از نزدیك ببیند.صبح منصور در حین خوردن صبحانه و در خلوت تمام ماجرا را برای خجسته خانم تعریف كرد...مادرش با توجه به اصالت قاجاری كه همیشه به ﺁن افتخار میكرد و به ﺁن خو گرفته بود پشت چشمی نازك كرد و در پایان صحبتهای منصور گفت:منصورجان...مادر...بعدها میفهمی كه این زنم مثل تموم زنها بوده تازه چیزی هم كم داشته كه تو فعلا" كوری و نمی فهمی...خدا كنه زنده نمونم كه پشیمونیت رو ببینم...اما منم برای تو ﺁرزوهایی داشتم...نخواه كه به این راحتی ها حضور این زن رو كه تموم ﺁرزوم رو به باد داده در خونه ات بپذیرم...وقتی هم اون رو ﺁوردی به این زودی ها نمیخوام اون رو پیش من بیاری...این رو جدی میگم...من حالا حالاها نمیخوام چشمم به اون بیفته...

منصور با تمام احترامی كه برای مادرش قائل بود عصبی شد و صبحانه اش را نیمه كاره رها كرد و دقایقی بعد با اتومبیلش از باغ خارج گشت.منصور خوب میدانست كه مادرش فقط به علت اینكه خورشید قبلا" همسر مرد دیگری بوده از پذیرفتن او امتناع می كند اما این مسئله برای منصور اصلا" اهمیتی نداشت...او فقط به حضور خورشید با تمام قهرش در منزل خود دلخوش كرده بود.

وقتی زنگ درب منزل خورشید را فشرد طولی نكشید كه خورشید بدون اینكه سلام و حتی نگاهی به او بكند درب را باز كرد.منصور داخل شد و در سكوتی تلخ سه چمدان خورشید را كه بسته و ﺁماده در راهرو بود را برداشته و به داخل ماشین برد...دقیقه ای بعد خورشید در حالیكه پالتوی پاییزی زنانه شیك و كرم رنگی به تن داشت با كیف و كفشی مشكی از خانه خودش خارج شد و با دلی پر غصه در ماشین كنار منصورشاهپوری نشست.ساعتی بعد در سكوتی دردﺁلود به همراه او به باغی كه یكی از سه ساختمان موجود در ﺁن از این به بعد محل زندگیش میشد وارد شد.

خورشید شب گذشته تا صبح گریه كرده و اوج بدبختی را احساس كرده بود...دیگر خود را اسیری در دست منصورشاهپوری میدید و خانه او را قفس اسارتش میدانست ولی با توجه به قسم و قولی كه منصورشاهپوری یاد كرده بود تنها امیدش این بود كه هیچ وقت منصورشاهپوری را به اتاق خواب خود راه نخواهد داد!

وقتی وارد باغ شدند صدای قار قار كلاغها ﺁزار دهنده بود...برگهای سرخ و قهوه ای در محوطه باغ با اینكه تصویر زیبایی از پاییز را به نمایش گذاشته بود اما محیط ﺁن باغ برای خورشید دلگیرترین و غم انگیزترین تابلویی بود كه تاكنون از طبیعت دیده بود.

منصور قبل از رفتن به دنبال خورشید٬عصمت خانم را برای خدمت دائم و همیشگی به خورشید به همراه شوهر عصمت خانم كه كارگر دفترش بود به منزل فرستاده بود...به محض نزدیك شدن خورشید كه در كنار منصور بی صدا به سمت ساختمان متعلق به منصور در حركت بود عصمت خانم با چهره ای مهربان از ساختمان خارج شد و از پله ها پایین ﺁمد و سلام كرد...خورشید به ﺁهستگی پاسخ او را داد و این تنها صدایی بود كه از اول صبح تا ﺁن موقع از دهانش خارج شده بود و دیگر تا شب هیچ كلامی از او شنیده نشد.

خجسته خانم از شدت ناراحتی با حالتی بغضﺁلود در منزلش مانده بود و مهرانگیز با نگاهی كنجكاو از پشت پرده های منزل خودش در اولین نگاه به خورشید او را شناخت...او همان زن زیبایی بود كه یك بار مهرانگیز را در دفتر منصور برای لحظاتی بر زیبایی های خود خیره كرده بود.

***********************************

********************

روزها از پی یكدیگر میگذشتند اما منصور هیچ تمایلی از خورشید نسبت به خود احساس نمیكرد و هر روز نسبت به روز قبل حتی بی تفاوتی هایش بیشتر و بیشتر نیز میشد...در تمام ساعاتی كه منصور در خانه بود خورشید به اتاق خوابش در طبقه بالا میرفت و پایین نمی ماند فقط ساعات غذا خوردن در كنار منصور می ماند كه البته ﺁنهم در سكوتی كشنده به پایان میرسید...منصور هر روز بی تاب تر میشد اما با سردی هایی كه از خورشید میدید به هیچ عنوان به خود این اجازه را نمی داد كه به او نزدیك شود...شبها خورشید به اتاق خوابش می رفت و برای جلوگیری از ورود احتمالی منصور٬درب اتاق را هم قفل میكرد و چقدر منصور از شنیدن قفل شدن درب اعصابش به هم میریخت اما همه چیز را تحمل میكرد...منصور هم به تنهایی به اتاق خواب دیگری می رفت و می خوابید...هیچ رابطه ای میان ﺁن دو نبود و منصور به امید اینكه زمان این مشكل را حل خواهد كرد روزها را سپری میكرد...

11ماه از ﺁمدن خورشید به منزل منصور گذشت و وضع هیچگونه تغییری نكرده بود...خورشید مثل گذشته فقط سكوت اختیار كرده بود! در این مدت منصور به مناسبتهای مختلف زیباترین و گران قیمت ترین هدایا را برای خورشید خریده بود و دائم سعی داشت نهایت محبت و احترام خود را به خورشید تقدیم كند اما خورشید حتی ﺁنها را باز نمی كرد و ﺁنقدر هدیه های خریده شده روی میز ناهارخوری و یا میزهای دیگر می ماند تا عصمت خانم ﺁنرا بالا میبرد و در گوشه ای از اتاق خورشید قرار میداد...اما خورشید كوچكترین نگاهی هم به ﺁنها نمی كرد.خورشید در بیشتر ساعات با دیدن عكسهای همسر اولش و بوسیدن لباسهای او به خاطرات گذشته سفر میكرد و هر وقت به زمان حال برمیگشت غصه دلش بیشتر ﺁزارش میداد.تنها كسی كه از رابطه میان خورشید و منصور با دزدی نگاه كردنهایش از پشت پرده خانه اش ﺁگاه میشد مهرانگیز بود! به خصوص وقتی در طبقه بالا از پنجره های اتاق خواب خودش نگاه میكرد و متوجه میشد منصور و خورشید جدا از هم می خوابند در كمال وقاحت در زیرلب حرفهای ركیكی به زبان میﺁورد و فردا صبح اخبار لازمه را به گوش مادرش خجسته خانم میرساند! در طول این11ماه خجسته خانم یك بار هم به منزل منصور پا نگذاشته بود.فقط خورشید و منصور یك بار برای عرض تبریك سال نو به منزل او رفته بودند كه برخورد توهینﺁمیزی با خورشید كرده بود و خورشید تنها با لبخند تمسخرﺁلودی بر رفتار او ﺁنجا را ترك كرده بود...ولی مهرانگیز به علت فضولی های ذاتی اش وقت و بی وقت به منزل منصور رفت و ﺁمد میكرد و هر بار با نیش و كنایه خورشید را مورد اهانت قرار میداد.یك روز كه منصور به سر كار رفته بود طبق معمول مهرانگیز بدون اینكه در بزند وارد خانه خورشید شد...خورشید در طبقه بالا تازه از حمام بیرون ﺁمده بود و با حوله قرمزی كه به دور خود پیچیده بود سفیدی و زیبایی اندامش بیش از پیش حرص مهرانگیز را درﺁورد!!! مهرانگیز با حرصی خاص به اندام زیبا و چهره خورشید چشم دوخته بود...به جای پاسخ سلام خورشید كه سعی داشت در همان حال حوله را بیشتر به دور بدن خود جمع كند و هر چه زودتر به اتاق خوابش رفته و لباس بپوشد با لحنی زشت و نیش دار گفت:تا كی میخوای منصور رو پشت درب اتاق خوابت به التماس نگه داری؟

خورشید با تعجب از اینكه او چطور از نبودن هیچ رابطه زناشویی میان او و منصور مطلع گشته به سوی او برگشت و به خاطر وقاحت كلام او با نفرت نگاهش كرد...اما مهرانگیز دست بردار نبود و ادامه داد:خوب گرچه...با این هیكل و قیافه حتما" خاطرخواههای زیادی هم داشتی كه بهتر از منصور بودن...یا شاید منصور به طبعت نمیشینه....................

خورشید نمی دانست جواب ﺁنهمه وقاحت و بی ادبی را چه باید بدهد...فقط خیره به او نگاه میكرد.مهرانگیز در ادامه ﺁخرین نیش خود را زد:ببینم...نكنه منصور بد كاری كرده كه تو رو از هرزگی در كنار خیابون جمعت كرده؟....................

ادامه دارد...پایان قسمت58

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 20/11/1389 - 10:51 - 0 تشکر 281349

رمان((خورشید))قسمت59-شادی داودی
آدم نگون بخت بی بهره از عشق٬توان انجام كارهای پرمایه و ماندگار را ندارد.بنابراین٬از دیدگاه من٬فضیلت تنها یك چیز است:توان عشق ورزیدن٬و رذیلت هم تنها یك چیز است:عجز از دوست داشتن.

----------------------------------------------------------------------------------

خورشید با تعجب از اینكه او چطور از نبودن هیچ رابطه زناشویی میان او و منصور مطلع گشته به سوی او برگشت و به خاطر وقاحت كلام او با نفرت نگاهش كرد...اما مهرانگیز دست بردار نبود و ادامه داد:خوب گرچه...با این هیكل و قیافه حتما" خاطرخواههای زیادی هم داشتی كه بهتر از منصور بودن...یا شاید منصور به طبعت نمی شینه....................

خورشید نمی دانست جواب ﺁنهمه وقاحت و بی ادبی را چه باید بدهد...فقط خیره به او نگاه میكرد.مهرانگیز در ادامه ﺁخرین نیش خود را زد:ببینم...نكنه منصور بد كاری كرده كه تو رو از هرزگی كنار خیابون جمعت كرده؟

خورشید با عصبانیت به اتاق خوابش رفت و درب را با شدت به هم كوبید و تا عصر از اتاق بیرون نیامد و از سر بدبختی تمام ساعات را اشك ریخت...راه فراری نداشت او حتی با منصور هم حرف نمی زد كه بخواهد به اصطلاح او را در جریان توهینهای مهرانگیز بگذارد...منصور هر شب ساعتی به منزل مادرش میرفت و خورشید دیگر می دانست در ﺁن ساعت رگبارنیش و كنایه های خجسته خانم و مهرانگیز بر سر منصور پایانی ندارد...گاهی دلش برای منصور میسوخت ولی از طرفی فكر میكرد بی تفاوتی هایش نسبت به منصور و حرفهای مادر و خواهرش به او بالاخره روزی او را مجبور خواهد كرد كه خورشید را طلاق بدهد...و این از نظر خورشید كه هیچ علاقه ای به منصور نداشت بهترین اتفاق ممكنه بود...خورشید در طول این11ماه هنوز نتوانسته بود در خود میلی نسبت به منصور بیابد در حالیكه میدید و می دانست منصور تمام توانش را در ابراز محبت و دریای احساسش برای او به كار برده است...اما خورشید واقعا" نمیتوانست جای خالی همسر اولش را با مرد دیگری ولو منصورشاهپوری با تمام جذابیتش پر كند!!!

7ماه دیگر سپری شد...منصور دیگر عصبی شده بود و از اینكه خورشید مثل گذشته رفتارش را دامه میداد توان ایستادگی خودش را در ضعف میدید و از طرفی نیش و كنایه های مهرانگیز و مادرش از اینكه خورشید به او علاقه ای ندارد و بر ملا شدن اینكه خورشید شبها از پذیرفتن منصور به اتاق خوابش خودداری میكند بیش از گذشته اعصاب منصور را به هم ریخته و كلافه اش كرده بود.

مهرانگیز مثل سابق بی خبر به خانه خورشید و منصور وارد و خارج میشد!

اواسط دی ماه1324برف سنگینی باریدن گرفت و تمام باغ از برف پوشیده شد.در همان ایام خورشید نسبت به هدیه تولدی كه منصور برایش تهیه كرده بود هیچ عكس العملی نشان نداده بود و كلافه گی منصور را شدت بخشیده بود...اما منصور با بیشتر به سر كار رفتن هایش سعی داشت از فشار روانی كه در خانه روی اعصابش بود بكاهد.خورشید در اثر سرما و برف دچار سرماخوردگی شدید شده بود و بعد از سه روز تب و بیماری صبح ﺁن روز كمی تبش پایین ﺁمده و تصمیم گرفت به حمام برود...ساعتی را كه در حمام بود متوجه نشد مهرانگیز به اتاق خواب او رفته و چمدان محتوی یادگاری های همسر اول او را مورد تفتیش قرار داده و سپس چمدان را به همراه همه ﺁنچه كه در ﺁن بود به منزل مادرش خجسته خانم برده است.خورشید وقتی از حمام بیرون ﺁمد هم متوجه موضوع نشد و با توجه به سرماخوردگی و تبی كه عارضش شده بود وقتی به طبقه پایین رفت در كنار بخاری روی مبلی نشست و مشغول مطالعه روزنامه روز قبل شد.منصور مدتی بود كه دیگر برای ناهار هم به منزل نمیﺁمد خورشید هم بعد از ناهار بر روی مبلی در هال دراز كشید و به خواب رفت...عصمت خانم لحافی روی او انداخت و زیر سرش را نیز كمی مرتب كرد.خورشید تا بعد از ظهر همانجا خوابید...غروب منصور با ماشین وارد باغ شد...طبق عادت همیشگی قبل از هر چیز به دیدن مادرش رفت.خجسته خانم در حالیكه چمدان گشوده خورشید را در وسط هال گذاشته بود و محتویات ﺁنرا كه شامل عكسها...لباسها...ساعت مچی...كت و شلوار و خیلی چیزهای دیگر متعلق به همسر اول خورشید بود را با وضعی ﺁشفته بیرون كشیده و منتظر ورود پسرش نشسته بود.منصورشاهپوری تا ﺁن لحظه خودش نیز از وجود چنین چیزهایی در منزلش بیخبر بود...دقایقی پس از ورود به منزل مادرش سرزنش های او شروع شد:منصور ببین مادر...خودت رو مضحكه دست این زنیكه كردی...شدی نوكر بیجیر و مواجب اموال بی چیزش...خدمتش رو میكنی...سرپرستیش رو می كنی...در عوض شبها اون به عشق دیگری به رخت خوابش میره...با عشق دیگری كه در سر داره به ریش تو میخنده...از اولم معلوم بود این زنیكه ﺁدم حسابی نیست و به درد تو نمیخوره...

سپس با صدایی بلند مهرانگیز را كه تا ﺁن لحظه در ﺁشپزخانه مانده بود صدا كرد:مهرانگیز برو این زنیكه رو صدا كن بیاد ببینم باید جواب هرزگیش رو بده...

منصورشاهپوری روی زانوهایش نشست و عكسها را یكی پس از دیگری نگاه كرد...اعصابش از توهینهایی كه مادرش به شخصیت خورشید میكرد كاملا" به هم ریخته بود چرا كه منصور می دانست تمام ﺁنچه كه مادرش با بی رحمی دلیلی بر هرزگی خورشید میگذارد متعلق به همسر اول خورشید است..................اما از اینكه خودش نیز تا ﺁن زمان از وجود این عكسها و وسایل بیخبر مانده بود سخت عصبی شده و احساس میكرد دلیل ﺁنهمه بی مهری و بی تفاوتی خورشید نسبت به او وجود همین ﺁثار به جا مانده از همسر اولش است و شبها كه درب اتاق خوابش را قفل میكند و اجازه ورود به منصور نمی دهد تا صبح با یاد همسر اولش دلخوش می ماند و در تمام این ماهها احساسات و تمایلات منصور را به تمسخر میگرفته است! متاثر و خشمگین وسایل متعلق به همسر اول خورشید را یكی پس از دیگری نگاه میكرد و هر لحظه بیشتر اعصابش و احساسش را زخم خورده میدید! دقایقی بعد مهرانگیز با حالتی شبیه به فاتح یك جنگ بزرگ وارد منزل مادرش شد در حالیكه خورشید نیز پشت سر او بود......................

دقایقی بعد مهرانگیز با حالتی شبیه به فاتح یك جنگ بزرگ وارد منزل مادرش شد در حالیكه خورشید نیز پشت سر او بود.خورشید به محض ورودش چشمش به وسایلی كه تمام خاطرات خوش او را در خود جمع میكرد افتاد كه حالا با وضعی ﺁشفته به روی كف اتاق در كنار چمدان ریخته شده بود...با حالتی حاكی از عصبانیت جلو رفت و خواست همه را جمع كند كه منصور با عصبانیت مچ دست او را گرفت و ﺁنرا در فضای بین خود و خورشید نگه داشت و با عصبانیت به ﺁنچه كه روی زمین پخش شده بود خیره نگاه میكرد.

خجسته خانم با لحنی زشت كه برای خورشید بسیار زهردار بود گفت:از اولم معلوم بود این زن یه زن حسابی نیس...

چشمان خورشید از عصبانیت و توقع دفاعی كه از منصور نسبت به خود داشت با خشم و نفرت به منصور خیره ماند و منتظر شد بلكه منصور به دفاع از او در مقابل اهانت سنگینی كه مادرش به او كرده بود كلامی به زبان بیاورد...

خجسته خانم ادامه داد:بی خود نیس بعد از یك سال و نیم اومدنش به خونه ات هنوز خودش رو در اختیارت نذاشته...خوب تو باید خیلی زودتر از اینها می فهمیدی كه سرش جای دیگه گرمه...چقدر التماست كردم تا از طایفه خودمون برات دختری در خور و شایسته بگیرم زیر بار نرفتی...اون وقت راضی شدی این زنیكه..........

خورشید در حالیكه از خشم به حال انفجار در ﺁمده بود در ضمنی كه سعی داشت صدایش از حد معمول بلندتر نشود مستقیم به منصور چشم دوخت و گفت:راس میگن ﺁقای شاهپوری...مادرتون كاملا" درست میفرمایند...من از طایفه شما نیستم...اگه به قول ایشون هرزه و زنیكه و هر چی كه لایق خود خاندان قجره به من نسبت میدن...حداقل مانند شازدگان قاجار دزد نبودم كه بی اجازه به اتاق خصوصی افراد وارد بشم و اموال شخصی اونها رو دزدیده و بیرون بیارم............

منظور خورشید حركت دور از نزاكتی بود كه مهرانگیز مرتكب شده بود سپس با شدت دستش را از دست منصور بیرون كشید و شروع كرد به جمع كردن وسایل و با حرص و عصبانیت ﺁنها را به داخل چمدان ریخته و درب ﺁنرا بست و با خود از ساختمان بیرون برده و به سمت منزل خودش رفت.

منصور روی پایش ایستاد...تمام صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.خجسته خانم با عصبانیت گفت:زنیكه هرجایی رو بفرست گورش رو گم كنه و خودت رو خلاص كن.

منصور در ﺁن لحظه فقط به این موضوع فكر میكرد كه چقدر در این مدت بیهوده تلاش كرده تا عشق و محبت خورشید را نسبت به خودش به وجود ﺁورد...چرا كه خورشید در تمام مدت تنهایی هایش با نگه داشتن ﺁن چمدان و وسایلش یك لحظه از فكر همسرش بیرون نمیﺁمده!

مهرانگیز با مكر و سیاست رو كرد به مادرش و گفت:مامان خون خودتون رو كثیف نكنید...منصور خودش باید تصمیم بگیره.

خجسته خانم دوباره گفت:زنیكه بی چشم رو ظاهرش چیز دیگه ای نشون میده...اصلا" نمیشد تصور كرد كه در این مدت با كسی ارتباطی داشته...اما از اونجایی كه خدا...

منصور با عصبانیت گفت:مامان خواهش میكنم بس كنید...تموم اون عكسها و وسایل متعلق به همسر اول خورشید بودن...نه مرد دیگه ایی...

بعد رو كرد به مهرانگیز و گفت:اونها رو از كجا پیدا كردی؟

خجسته خانم و مهرانگیز كه از شنیدن جمله قبلی منصور یكه خورده بودند به یكدیگر نگاه كردند و سپس مهرانگیز در جواب گفت:همه زیر تختش توی چمدون بود.

خجسته خانم سعی كرد خودش را در موضعی كه علیه خورشید در ﺁن قرار گرفته بود زیاد مقصر جلوه ندهد بنابراین با لحنی كه سعی داشت دلسوزی مادرانه اش را نشان بدهد گفت:خوب منصورجان...متعلق به شوهر اولش رو هم نباید نگه داره...نگهداری همون چیزهاس كه بینتون فاصله انداخته...

منصور اعصابش بیش از اندازه به هم ریخته بود از منزل مادرش بیرون ﺁمد و به سوی ساختمان خودش به راه افتاد و دائم به این مسئله فكر میكرد كه به راستی خورشید در این مدت تا چه حد احساسات او را به تمسخر گرفته است.....

وقتی وارد خانه شد عصمت خانم در حال جمع كردن لحاف و بالشت روی مبل بود...عصمت خانم از جو ایجاد شده كاملا" متوجه بود كه طوفانی در راه خواهد بود...چند دقیقه قبل خورشید را با چمدانی كه وارد شد و به طبقه بالا رفته بود را نیز دیده و عصبانیت زیادی را در چهره او مشاهده كرده بود و حالا منصور كه عصبی تر از هر وقتی نشان میداد پس از ورود بی معطلی به طبقه بالا رفت.

خورشید محتویات چمدان را روی تخت ریخته و سعی داشت با حالتی منظم ﺁنها را كنار هم در چمدان قرار دهد وقتی منصور با ﺁن شدت درب اتاقش را باز و به دیوار كوبید اصلا" به منصور نگاه نكرد و كارش را دامه داد.تب خورشید با توجه به عصبانیتی كه نصیبش شده بود شدت گرفته و ضعف رفتن دست و پایش را به خوبی احساس كرده بود.

منصور با عصبانیتی بیسابقه جلو رفت و گفت:حالا میفهمم به چه دلیل سردی اخلاقت نسبت به من تغییر نكرده...

خورشید در حالیكه هنوز مشغول جمع كردن ﺁن وسایل بود با صدایی عصبی ولی ﺁرام گفت:قرار نبود من اخلاقم تغییری كنه ﺁقای شاهپوری...مگه من به شما قولی در این مورد داده بودم؟!!

منصور با فریاد گفت:تو حق نداری با احساس من...با عشقی كه من نسبت به تو دارم...به خاطر یك مشت خرت و پرت و ﺁشغال بی تفاوت بمونی...

خورشید تبش شدت گرفته و اعصابش به هم ریخته بود...هنوز به كارش ادامه میداد...در جواب گفت:ﺁقای شاهپوری...من كه گفته بودم هیچ وقت به شما تمایلی نخواهم داشت.

منصور فریاد كشید:خورشید اینقدر به من ﺁقای شاهپوری ﺁقای شاهپوری نگو...من منصورم...........

خورشید عصبی رو به روی منصور ایستاد و گفت:تو هیچ وقت منصور من نخواهی بود..........

منصورشاهپوری كاملا" متوجه منظور خورشید از این جمله شد...خورشید با این حرف می خواست به منصورشاهپوری بفهماند كه او هرگز نخواهد توانست جایی برای خودش در قلب او پیدا كند...و یا جای خالی همسر اولش را در زندگی او پر نماید.

منصور یك باره با عصبانیت همه ﺁنچه كه روی تخت ریخته شده بود را در چمدان ریخت و گفت:حالا بهت ثابت میكنم كه من منصور تو هستم یا دیگری...

خورشید تمام وجودش را وحشت گرفت...فهمید كه منصور قصد از بین بردن تمام ﺁنچه كه از همسرش به یادگار نگه داشته را دارد...هر چه تلاش كرد جلوی منصور را بگیرد نتوانست...منصور به قدری عصبی شده بود كه دیگر هیچ چیز جلودارش نبود...خورشید به التماس افتاد و خودش را روی چمدان انداخت...حتی به پای منصور افتاد تا چمدان را از اتاق بیرون نبرد...اما تمام وجود منصور از خشم و عصبانیت به فریاد در ﺁمده بود.التماسها و به دست و پا ﺁویختنهای خورشید هیچ اثری بر تصمیمی كه منصور گرفته بود نداشت...دقایقی بعد منصور چمدان را با محتویاتش در جلوی چشمان بهت زده خورشید به روی برفها ریخته و همه را با ریختن نفت و زدن كبریت به ﺁتش كشید......................

خورشید در ابتدا بهت زده روی پله ها ایستاده بود و به سوختن سریع ﺁنچه كه از همسر مهربانش به یادگار نگه داشته بود خیره شد...سرمای برخاسته از برف زمستان به روی صورت خیس از اشكش مانند ضربه های شلاقی بود كه پوست سفید و لطیف او را می سوزاند...از شدت تب و عصبانیت و فشار روحی بدنش میلرزید و خیره به ﺁتش چشم دوخته بود...اشكهایش یكی یكی از مژگان بلند و سیاهش به روی گونه فرو می افتاد...بعد از چند لحظه به منصور نگاه كرد و گفت:ازت متنفرم...تو یه ﺁدم بیشعور و نفرت انگیزی...

منصور با عصبانیتی كه دیگر حدی برای ﺁن نمیشد تصور كرد از پله ها بالا رفت و بازوهای خورشید را گرفته و او را تكان شدیدی داد و فریاد كشید:حالا فهمیدی منصور تو چه كسیه؟

سپس خورشید را به داخل ساختمان كشید.

عصمت خانم و شوهرش به ﺁشپزخانه رفته و درب را هم بسته بودند...عصمت خانم در حالیكه دلش برای خورشید می سوخت اما دائم به شوهرش میگفت:به ما ربطی نداره...زن و شوهرن...فردا ﺁشتی میكنن...ما حقی نداریم دخالت بكنیم...

خورشید دیگر با تمام وجودش گریه میكرد...با فریاد گفت:ﺁقای شاهپوری چرا دست از سرم برنمی داری؟ ولم كن بذار از بدبختی خودم بمیرم...

منصور بار دیگر فریاد كشید:من منصورم...از این به بعد باید بفهمی من فقط منصور تو هستم...

خورشید با نفرت فریاد كشید:تو سگ منصور منم نیستی................

و همین یك جمله گویا تنها جرقه لازم به باروت ﺁماده انفجار منصورشاهپوری بود...سیلی ها و كشیده های پی در پی به صورت خورشید زده شد...خورشید باورش نمی شد تا این حد خوار و خفیف شده باشد...منصور دست بردار نبود گویی اعصاب به هم ریخته اش دیگر مهار شدنی نبود...منصور ناخواسته و از روی عصبانیت برای به دست ﺁوردن ﺁنچه كه تا آن زمان از او دریغ شده بود همه چیز را به نابودی میكشاند........................

ادامه دارد...پایان قسمت59

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 21/11/1389 - 13:41 - 0 تشکر 281679

رمان((خورشید))قسمت60-شادی داودی
عشق پرنده است و عاشق آزادیست.عشق٬به پهنه ی آسمان نیاز دارد تا ببالد.عشق را هیچگاه در قفس نکن٬زندانی اش نکن٬به قالب اش نریز و به آن شکل و صورت نده٬آن را به هیچ نامی ننام و هیچ برچسبی بر آن نچسبان-هرگز.فقط بگذار عشق رایحه ایی باشد٬ناپیدا و رها.

------------------------------------------------------------

منصور بار دیگر فریاد كشید:من منصورم...از این به بعد باید بفهمی من فقط منصور تو هستم...

خورشید با نفرت فریاد كشید:تو سگ منصور من هم نیستی................

و همین یك جمله گویا تنها جرقه لازم به باروت ﺁماده انفجار منصورشاهپوری بود...سیلی ها و كشیده های پی در پی به صورت خورشید زده شد...خورشید باورش نمی شد تا این حد خوار و خفیف شده باشد...منصور دست بردار نبود گویی اعصاب به هم ریخته اش دیگر مهار شدنی نبود...منصور ناخواسته و از روی عصبانیت برای به دست ﺁوردن ﺁنچه كه از او تا آن زمان دریغ شده بود همه چیز را به نابودی میكشاند..........خورشید به شدت كتك میخورد و هیچكس نبود تا او را از ﺁن وضعیت نجات بدهد...حتی عصمت خانم و شوهرش نیز با وجود فریادهایی كه خورشید از درد سیلی ها میكشید جرات خارج شدن از ﺁشپزخانه را نداشتند...صدای شكسته شدن و به هم ریختن اثاث و گریه های خورشید از هر گوشه خانه بلند میشد...كم كم صدای فریادها و شكسته شدن اشیا از راهر و طبقه بالا ﺁمد و منصور با كتك خورشید را از پله ها بالا برد و بعد از یك سال و نیم در ﺁن شرایط تاسف بار خورشید را به اتاق خواب كشاند.....................

*******************************

*****************

صبح فردا غم انگیزترین روز ﺁن باغ به نظر میرسید...تا ساعتی پس از طلوع خورشید هیچ صدایی از هیچ ساختمانی در باغ به گوش نمی رسید...گویی همه مرده بودند...حتی خجسته خانم و مهرانگیز جرات بیرون ﺁمدن از منزلشان را نداشتند فقط گوش میكردند تا بلكه از منزل منصور صدایی به گوششان برسد! با ﺁن بلوایی كه شب پیش به پا شده بود هر لحظه انتظار شنیدن صدایی و خبری از ساختمان منصور كلافه شان كرده بود.بالاخره ساعت هنوز كاملا" 9را نشان نداده بود كه منصور كلافه و درمانده با صورتی اصلاح نكرده و نا مرتب از منزلش خارج شد...از پله ها پایین ﺁمد...پالتوی مشكی بلندی به تن كرده بود و یقه ﺁنرا از شدت سرما و برف بالا كشیده بود ولی ﺁشفتگی موهایش نشان میداد كه حتی حوصله گرفتن دوش و یا زدن شانه ای را هم به سرش نداشته...وقتی به پایین پله ها رسید ﺁثار سوختگی چمدان و وسایل داخل ﺁن هنوز روی برفها بود...با لگدی محكم به ﺁنچه كه باقی مانده بود فضای بیشتری از برف اطراف را از سوخته های به جا مانده ﺁلوده كرد...سپس بدون اینكه سری به منزل مادرش بزند ماشین را روشن كرد و دقایقی بعد از باغ بیرون رفت.

خورشید ﺁن روز یك لحظه از فشاربغض و غصه ﺁرام نشد...تمام صورتش كبود شده بود طوریكه از دیدن صورتش در ﺁیینه بار دیگر گریه اش گرفت...فشار روحی و عصبی ﺁنقدر او را در عذاب گرفته بود كه دائم و بی اراده دندانهایش را به هم فشار میداد و ناخنهایش را در كف دستانش فرو میبرد...از اتفاقی كه پس از ﺁنهمه كتك خوردن بین او و منصور افتاده بود هیچ احساسی جز نفرت در خود نمیدید...حس بی پناهی و اسیری تا حد مرگ ﺁزارش میداد...نمی دانست چه چاره ای برای خودش باید در نظر بگیرد...منصور شوهر قانونی او بود و قانون به او حق همه كاری را میداد...از ﺁن خانه...ﺁن باغ...دو ساختمان دیگر موجود در باغ...از مهرانگیز با ﺁن شكم برﺁمده اش كه ماههای ﺁخر بارداری دومش را می گذراند...از شوهر مهرانگیز...از خجسته خانم...حتی از پسر كوچك مهرانگیز كه فقط3سال داشت و با محبت كودكانه اش همیشه خورشید را خاله صدا میكرد...همه و همه در او احساسی جز تنفر پدید نمیﺁورد.

منصور نیز حال و اعصاب درستی نداشت...گویا اتفاقات شب گذشته كابوسی بود بر فضای عاشقانه قلبش...منصور دیوانه وار خورشید را دوست داشت...اما شب گذشته نفهمید چرا نتوانست خودش را كنترل كند و ﺁنگونه خورشید را مورد كتك و ﺁزار قرار ندهد.......صبح وقتی خسته و با اعصابی خورد از خواب بیدار شده بود برای دقایقی نتوانسته بود به درستی درك كند كه در كجاست!!!...محیطی كه در ﺁن بیدار شده بود برایش نا ﺁشنا میﺁمد...سپس با دیدن ﺁیینه شكسته میز ﺁرایش و به هم ریختگی اوضاع اتاق در كمتر از چند ثانیه تمام وقایع شب گذشته را به یاد ﺁرود!!! وقتی خورشید را با ﺁن چهره زیبا كه ﺁثار سیلی های شب گذشته به صورتش با رنگهای سبز و بنفش در روی گونه حكایت از عمل زشت منصور را به او یادﺁوری میكرد بیش از پیش بار دیگر اعصابش را به هم میریخت...به صورت خورشیدكه نگاه میكرد ﺁثار اشك هنوز زیر چشمهایش و روی مژه های بلندش كاملا" به چشم میﺁمد.

خورشید تمام سعیش را كرده بود كه در حداكثر فاصله با منصور بر روی تخت و با پیچیدن ملحفه ای به دور بدنش بخوابد...منصور هرگز دلش نمی خواست بعد از یك سال و نیم تحمل و مهار كردن خواسته درونی اش اولین شبی را كه با خورشید گذرانده صبح او را حتی وقتی در خواب است اینگونه متنفر از خودش ببیند...منصور به یاد میﺁورد كه بارها برای خورشید به شرف و مردانگی اش قسم یاد كرده بود تا زمانیكه خورشید نیز به او تمایلی پیدا نكرده به او نزدیك نشود...اما شب گذشته حكایت از شكستن عهد و قسمهای او داشت...منصور میدانست كه در بدترین شرایط و حالت ممكن به خورشید نزدیك شده است..................

لطفا"برای تایید وبلاگ شطرنج عشق به روی ستاره ها کیلیک کنید.باتشکر

خورشید تمام سعیش را كرده بود كه در حداكثر فاصله با منصور بر روی تخت و با پیچیدن ملحفه ای به دور بدنش بخوابد...منصور هرگز دلش نمی خواست بعد از یك سال و نیم تحمل و مهار كردن خواسته درونی اش اولین شبی را كه با خورشید گذرانده صبح او را حتی وقتی در خواب است اینگونه متنفر از خودش ببیند...منصور به یاد میﺁورد كه بارها برای خورشید به شرف و مردانگی اش قسم یاد كرده بود تا زمانیكه خورشید نیز به او تمایلی پیدا نكرده به او نزدیك نشود...اما شب گذشته حكایت از شكستن عهد و قسمهای او داشت...منصور میدانست كه در بدترین شرایط و حالت ممكن به خورشید نزدیك شده است...ﺁنقدر از اتفاق شب گذشته اعصاب و شخصیت خود را خورد شده میدید كه حتی برای خروج از منزل به وضع ﺁشفته خود در ﺁیینه نگاه هم نكرد...گویا از دیدن چهره مردی كه در پایداری قول به همسرش شكست خورده شرمگین بود.

ﺁن روز تا ظهر بیشتر نتوانست در دفترش بماند وقتی هم به خانه ﺁمد بدون اینكه ناهار بخورد در گوشه ای از سالن پذیرایی روی زمین دراز كشید و از بی خوابی شب گذشته دقایقی بعد با افكاری در هم و ﺁشفته به خواب رفت.

عصمت خانم ناهاری كه برای خورشید به طبقه بالا برده بود را هم دست نخورده به ﺁشپزخانه برگرداند.خورشید به علت سرماخوردگی و وقایع شب گذشته بار دیگر تب های شدید به همراه لرز و هذیان گریبانش را گرفت...شب وقتی عصمت خانم برای بردن شام خورشید به طبقه بالا رفت و وضعیت خورشید را دید با عجله به طبقه پایین برگشت و منصور را در جریان گذاشت.منصور تلفنی از دكتر فرهمند خواست كه برای معاینه خورشید به منزل بیاید...وقتی دكتر ساعتی بعد به ﺁنجا رسید با دیدن وضع خورشید و معاینه او رو كرد به منصور و گفت:خانم شما فقط در اثر یه سرماخوردگی نیس كه به این روز افتاده...فشار عصبی اون رو به این حال انداخته و بیماری سرماخوردگیش فقط مزید بر علت اصلی شده...

منصور خودش خوب میدانست كه در اتفاق شب گذشته خیلی زیاده روی كرده و نه تنها جسم خورشید را ﺁزار داده كه روح او را نیز ﺁزرده است..........

دكتر داروهای لازم كه بیشتر ﺁرام بخش بودند را برای خورشید تجویز كرد و ساعتی پس از تهیه و خوردن داروها كمی از تب خورشید كاسته شد و لرز بدنش از بین رفت و بار دیگر بی حال و پر از غصه در دریایی از غم به خواب رفت.

ﺁن شب منصور درب اتاق خورشید را به روی خودش قفل یا بسته ندید...تا صبح در كنار خورشید سعی داشت با نوازش و محبت و نجوای جملات پر مهر اندكی از زخمهای روحی خورشید را التیام ببخشد...خورشید در نیمه های شب پس از اینكه فهمید منصور ﺁن شب نیز در اتاق او و در كنار او حضور دارد تا صبح اشك ریخت...

منصور تمام مدت از خورشید شرمنده بود و به هر صورتی كه می توانست از خورشید عذرخواهی میكرد و سعی میكرد به هر طریق ممكن او را در ﺁغوش پر محبت و مردانه خویش گرفته و مورد نوازش قرار بدهد...اما خورشید یك كلمه هم حرف نمیزد و فقط اشك میریخت و گریه میكرد............

از ﺁن شب به بعد منصور بی هیچ مانعی شبها را در كنار خورشید به صبح میرساند و كم كم احساس ﺁرامش به منصور باز می گشت و امیدوار بود با ابراز لطف و مهربانی بیش از حدش به خورشید و محو ﺁثار كشیده های به جا مانده در صورت خورشید به مرور زمان خورشید نیز او را خواهد پذیرفت..........اما خورشید غمزده تر از ﺁنچه كه منصور فكر میكرد گشته بود با اینكه جسمش را در اختیار منصور قرار میداد اما فكر و روحش را هرگز نمی توانست به منصور ببخشد!

فرزند دوم مهرانگیز نیز به دنیا ﺁمد و با وجودی كه حالا دو پسر كوچك داشت و سرش خیلی شلوغ شده بود اما دست از دخالت و نیش و كنایه به زندگی و روح خسته خورشید برنمی داشت...ولی روح و قلب افسرده خورشید رمقی در خود سراغ نداشت كه جواب حرفها و گوشه و كنایه های او را بدهد.

فروردین1325نیز از راه رسید و خورشید24سالش تمام شده بود...دیگر حتی ساكت تر از قبل شده بود...دائم سرش به نوشتن شعر و داستان گرم بود و وقتی مطالبش تمام میشد بیﺁنكه حرفی به منصور بزند ﺁنها را روی میز ناهارخوری قرار میداد و منصور نیز همه را برای چاپ به یكی از نشریه های معتبر ﺁن روز برده و با نام مستعاری كه خود خورشید در پایین شعرها و داستانهایش می نوشت به چاپ میرساند...نشریه هایی كه داستانهای خورشید در ﺁن به چاپ میرسید از تیراژ فروش بالایی برخوردار میشد و كم كم نام مستعار خورشید برای چاپخانه ها یك نام شانس و پولساز گشته بود چرا كه داستانهای خورشید اختصاص به قشر جوان ﺁن زمان داشت...دیگر اكثر نشریه ها به قصد بستن قرارداد با این بانوی ناشناس قصد رقابت با یكدیگر را پیدا كرده بودند و هر یك سعی داشت در بستن قرارداد سرعت عمل بیشتری به خرج بدهد...ولی خورشید اصلا" پول و دریافت مزد در ﺁن دوران برایش مفهومی نداشت او فقط با نوشتن ﺁن اشعار و داستانهایی كه از احساس غم و غصه درونش ناشی میگشت می توانست مرهمی بر زخمهای روحی خویش بگذارد.

در اواخر فصل پاییز خورشید باردار شد...

در ماههای نخست باداری وضعیت خورشید كاملا" به هم ریخت و با داشتن حالتهای شدید تهوع و احساس نفرت نسبت به هر بو و غذایی باعث ضعف ناشی از بی اشتهایی شد...بنابراین دائم در رخت خواب بود و یا با ﺁمدن دكتر و تزریق سرم ساعتها در اتاق خواب می ماند.

منصور شدیدا" نگران خورشید بود و مرتبا" با خرید بهترین تنقلات و خوراكی ها سعی میكرد ﺁنچه را كه خورشید حتی برای یك لحظه می تواند تحمل كند و بخورد را تهیه كند...منصور از هیچ محبتی نسبت به خورشید و مراقبت از او دریغ نمی كرد...ولی با وجود تمام محبتی كه به او میكرد می دانست خورشید نمی تواند در قلب عاشقش كه فقط برای همسر اولش میتپد جایی برای او نیز باز كند...حتی حالا كه از منصور باردار شده بود!!!

منصور دیگر نه تنها به عشق خورشید بلكه به عشق فرزندی كه در بطن خورشید از او بود و مال او بود به خانه قدم میگذاشت و سعی میكرد تحت هیچ شرایطی اعصاب خورشید مورد ﺁزار قرار نگیرد گرچه بیشتر ایام هفته از بغض نشسته در گلوی خورشید و حرفهای عصمت خانم می فهمیدكه مهرانگیز دقایقی پیش ﺁنجا بوده و طبق معمول با اعصاب خورشید بازی كرده...اما خورشید هیچ وقت گله ای به زبان نمیﺁورد...كلا" خورشید خیلی خیلی كم حرف میزد به خصوص با منصور...منصور سعی داشت تحت هیچ شرایطی به خورشید ایراد نگیرد...دیگر با این اخلاق خورشید كنار ﺁمده بود ولی از ابراز محبت و عشق نسبت به خورشید از سوی خودش در هیچ لحظه ای دریغ نمی كرد و دیوانه وار خورشید را دوست داشت.

خورشید در ماه5بارداریش بود كه خجسته خانم در اثر حمله قلبی در حالیكه ﺁرزوی دیدن فرزند منصور را در دل داشت از دنیا رفت.

مراسم عزاداری به علت وابستگی ﺁنها به خاندان قاجار از شكوه و جلال خاصی برخوردار بود و در این میان فامیل و اقوام كه بعد از 3سال همسر منصور را از نزدیك میدیدند با تمام تلاشی كه مهرانگیز در تخریب شخصیتی خورشید میكرد اما متانت...وقار و زیبایی خیره كننده خورشید در حالیكه ظاهرش نیز خبر از بارداری او میداد تمام افراد حاضر در مجلس را ناخواسته وادار به احترام و تكریم به خود میكرد...رفتار خورشید به علت كم حرفی و ﺁراستگی اش او را از ﺁنان كه به واقع نوادگان و بازماندگان قاجاری خود را به حساب میﺁوردند بیشتر به شاهزادگان درباری شبیه می كرد و منصور در ﺁن لحظات سوای غم سوگواری مادرش بیش از گذشته به وجود خورشید افتخار میكرد...اما خورشید همچنان نسبت به او سرد بود و حتی از یك نگاه محبتﺁمیز هم به او اجتناب میكرد...فقط مانند همسری صبور و حرف شنو هر چه را كه منصور می گفت و یا از او می خواست بی هیچ اعتراضی به انجام میرساند.بالاخره مراسم سوگواری با تمام سختی كه برای خورشید داشت به پایان رسید چرا كه دقیقه ای خود را به دور از چشمان كنجكاو مهمانها ندیده بود و درست چند روز بعد اختلافات میان مهرانگیز و شوهرش بر سر ارث و میراث ﺁغاز گشت.

همسر مهرانگیز اصرار داشت كه مهرانگیز باید تمام ارث و دارایی اش را به نام او كند و دائم خورشید را به رخ مهرانگیز میكشید كه چطور خورشید تمام دارای اش را با وكالت در اختیار منصور قرار داده پس باید مهرانگیز نیز به خاطر راحتی خودش هم كه شده حداقل كاری در حد خورشید انجام بدهد...بر سر همین موضوع بیشتر شبها تا نیمه شب در منزل خورشید و منصور میماندند و با یكدیگر مشاجره میكردند...بعضی شبها منصور با درك این موضوع كه خورشید در شرایطی نیست كه جار و جنجال را تحمل كند او را با عشق و محبتی بی اندازه تا طبقه بالا و اتاق خواب همراهی میكرد و وقتی خورشید را در تخت خواب به حال استراحت میدید ﺁن وقت خیالش راحت میشد و خود به پایین برمیگشت تا بلكه بتواند میان این دو زبان نفهم صلح برقرار كند.این مشاجرات تا ﺁنجایی ادامه پیدا كرد كه همسر مهرانگیز سه ماه بعد بیﺁنكه وضعیت مهرانگیز را كاملا" روشن كند او را برای همیشه ترك كرد...البته نه در حالت طلاق بلكه بلاتكلیفی او را رها كرد و به منزل پدریش در یزد رفت و با توجه به این وضعیت هم مهرانگیز راضی نشد برای از هم نپاشیدن زندگیش حتی اندكی از ثروتش را به نام شوهرش بكند شوهرش نیز از ﺁن تاریخ به بعد حتی برای احوالپرسی فرزندانش نیز بازنگشت.بعدها خورشید از لا به لای حرفهای مهرانگیز كه همیشه در اوج عصبانیتها و ناسزاگویی ها و بددهنی هایش خارج میشد فهمید همسر او در یزد زن دیگری اختیار كرده و اصلا" هم خیال بازگشت ندارد! مهرانگیز پس از رفتن شوهرش بدخوتر...بددهن تر و بداخلاق تر شد.حتی از محبت كردن نسبت به پسران كوچكش نیز دریغ داشت...بهترین سرگرمی او بهانه جویی كردن از خورشید و خورد كردن اعصاب او بود...حتی وقتی در حضور منصور نیز این رفتار را ادامه میداد و باعث رنجش شدید خورشید میشد بعد از رفتن او منصور با گفتن این جمله كه مهرانگیز در زندگی خصوصی اش شكست خورده و باید او را درك كرد اعمال و رفتار زشت خواهرش را توجیه میكرد...اما خورشید از دست مهرانگیز و حرفهای نامربوط و توهینﺁمیزش از درون خورد میشد و اعتراضی به لب نمیﺁورد.

كم و بیش نامه های شادی و ارتباط مكاتبات او و خورشید تنها دلخوشی خورشید گشته بود.شادی كاملا" در جریان روابط و قضایا و نحوه ارتباط خورشید با منصور بود.هر چند وقت یك بار كه خورشید نامه ای از شادی دریافت میكرد تا مدتی احساس ﺁرامش و شعف را از چشمهای خورشید می شد فهمید ولی باز بعد از گذشت مدتی خورشید بار دیگر خورشید سابق میشد.

با انتخابات سال1325و روی كار ﺁمدن قوام برای بار دوم در طول دو دهه اخیر وضع كشور پس از جنگ جهانی گامهایی هر چند كند را به سوی ﺁرامش برمیداشت.وقتی قوام السلطنه به مقام نخست وزیری رسید با تدبیری خاص در سفری به شوروی توانست دولت شوروی و استالین را وادار كند كه ارتش سرخشان را از كشور ایران خارج كنند و این از سویی بود كه دخالتهای انگلیس در دربار هنوز ادامه داشت.با خروج ارتش سرخ شوروی از ایران و رو به خاموشی رفتن كامل شعله های جنگ جهانی روابط ایران با انگلیس و در ﺁخر با امریكا بنا به خواست شاه وقت و دربار فزونی یافت و این ارتباطات از تحكم و ثبات بیشتری برخوردار گردید.

در یك روز بعد از ظهر تیر ماه در حالیكه خورشید لباس بارداری گشادی به تن داشت و دیگر تحرك برایش كمی دشوار شده بود چرا كه در اول ماه8بارداری بود برای چیدن گلهای رز سرخ و زردی كه خیلی هم ﺁنها را دوست داشت به محوطه باغ رفته بود.خورشید به تنها چیزی كه در ﺁن باغ علاقه داشت گلهای رز سرخ و زردی بود كه هر روز تعدادی از ﺁنها را می چید و با سلیقه ای خاص در گلدان كریستال داخل هال و اتاق خوابشان میگذاشت.وضع ظاهری خورشید كاملا" معرف حالش بود اما همان وضع نیز چیزی از زیبایی او كم نكرده بود و منصور هر بار كه به خورشید نگاه میكرد خود را عاشق تر از گذشته می یافت...دیگر حتی سكوت خورشید را نیز می پرستید و به ﺁرامش رفتار و حركات او هم عشق میورزید و برای به دنیا ﺁمدن فرزندش كه در بطن خورشید رشد میافت بیتاب گشته بود..................

ادامه دارد...پایان قسمت60

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 22/11/1389 - 15:46 - 0 تشکر 282050

رمان((خورشید))قسمت61-شادی داودی
عشق همواره احساس خوشبختی می آفریند٬با عشق نمیتوان احساس بدبختی كرد.این حقیقت را هیچگاه فراموش نكن.اما بسیاری از آدمها احمقانه عمل میكنند:آنها به جای رها كردن همه ی چیزهای دست و پا گیر٬خود عشق را رها كرده اند.اما نتوانستند حسادت٬تملك٬تفوق٬سلطه و نفس را رها كنند.آنها نفس را نگه داشتند٬اما عشق را از دست دادند.

------------------------------------------------------------------------

خورشید به تنها چیزی كه در ﺁن باغ علاقه داشت گلهای رز سرخ و زردی بود كه هر روز تعدادی از ﺁنها را می چید و با سلیقه ای خاص در گلدان كریستال داخل هال و اتاق خوابشان میگذاشت.وضع ظاهری خورشید كاملا" معرف حالش بود اما همان وضع نیز چیزی از زیبایی او كم نكرده بود و منصور هر بار كه به خورشید نگاه میكرد خود را عاشق تر از گذشته می یافت...دیگر حتی سكوت خورشید را نیز می پرستید و به ﺁرامش رفتار و حركات او هم عشق میورزید و برای به دنیا ﺁمدن فرزندش كه در بطن خورشید رشد میافت بیتاب گشته بود.

خورشید8شاخه رز را با سلیقه ای تمام از بوته ها جدا كرد...بیشتر ﺁنها سرخ بود و یكی دو تا زردهم در بین ﺁنها به چشم میخورد...شاخه ها را از روی صندلی كه گذاشته بود برداشت و برگشت كه از پله ها بالا برود.درب باغ باز شد...خورشید سرش را به عقب برگرداند و وقتی اتومبیل منصور را دید همانطور ساكت و ﺁهسته به سمت ساختمان از پله ها بالا رفت...وقتی به ایوان رسید منصور ماشین را داخل باغ ﺁورده بود و در حالیكه هنوز به طور كامل از ماشین پیاده نشده بود با صدایی بلند كه خورشید بشنود و از هر كلمه اش هزار محبت فریاد میكشید گفت:سلام خانم قشنگ من...

خورشید با چهره ای كه لبخند غمگینی بر روی ﺁن به چشم میخورد لحظه ای صورتش را برگرداند و به ﺁرامی جواب سلام منصور را داد...خواست دوباره برگردد و به سمت درب ورودی ساختمان برود كه منصور دوباره با همان صدای قبلی گفت:خورشیدجان...برات مهمون ﺁوردم.

در این چند سال خورشید هیچ مهمانی نداشت و اصولا" كسی را نداشت كه به دیدنش و یا مهمانی او بیاید بنابراین با بی تفاوتی تنها با گمان بر اینكه منصور با این حرف می خواهد كه او فعلا" داخل ساختمان نرود سر جایش ایستاد و به ﺁرامی به سمت منصور كه به ماشین تكیه داده و عاشقانه او را نگاه میكرد سرش را برگرداند.در همین موقع درب دیگر اتومبیل منصور باز شد و شادی با چهره ای خندان و مهربان از ﺁن پیاده شد......

شادی3روز بود كه به همراه همسرش برای یك اقامت2هفته ای به تهران ﺁمده بودند و در ﺁن روز به محل كار منصور رفته و از او خواهش كرده بود او را برای دیدن خورشید به منزل ببرد.خورشید با دیدن شادی چنان خوشحال شد كه در این چند سال حتی ثانیه ای این حس را در خود ندیده بود...شادی با عجله به علت وضعیت خورشید از پله ها بالا رفت و با احتیاط زیاد خورشید را در ﺁغوش كشید...خورشید باورش نمی شد شادی را در ﺁغوش گرفته شادی نیز از اینكه خورشید را در شرف مادر شدن میدید و زیبایی های خاص مادرانه ای را افزون بر زیبایی های گذشته در خود جمع كرده بود دائم صورت زیبای خورشید را می بوسید.

ﺁن شب ساعد همسر شادی نیز برای صرف شام به منزل منصورشاهپوری ﺁمد...منصور پس از سالها برق شادی و لبخند واقعی را به لبان خورشید میدید و از اینكه در ﺁن شب چشمان خورشید غم خویش را فراموش كرده بودند با تمام وجودش خوشحال بود.منصور و خورشید با اصرار شادی و ساعد را دو شب دیگر هم نزد خود نگه داشتند و چقدر منصور در ﺁن دو روز از خوشحالی خورشید احساس خوشبختی میكرد.در همان مدت كه شادی و همسرش مهمان منزل ﺁنها بودند خورشید و منصور فهمیدند كه شادی به تشخیص پزشكان دارای مشكل مادرزادی در رابطه با زنان بوده و قادر به بچه دار شدن نمی باشد...همان شب هنگامی كه خورشید و منصور در كنار هم خوابیدند خورشید بعد از سالها اولین خواهش خود را از منصور كرد و ﺁن این بود كه منصور از ثروت خورشید تا ﺁنجا كه لازم است برای شادی خرج كند تا هر چه سریعتر بساط سرپرستی هر كودكی كه خود شادی خواهان ﺁن است از مركز نگهداری بچه های بی سرپرست به شادی واگذار گردد و او بتواند حتی ﺁن بچه را با خود از ایران خارج كند.منصور در حالیكه با عشق خورشید را در ﺁغوش نگه داشته بود قول داد حالا كه خود شادی نیز با این مسئله موافق است و قبلا" با خورشید صحبتهایش را كرده او نیز از هیچ تلاشی در این زمینه كوتاهی نخواهد كرد..........

تقریبا دو هفته بعد وقتی شادی و همسرش در حالیكه دست دختر3ساله ای را در دست داشتند و از ایران به قصد امریكا عازم گشته بودند بار دیگر منصور بنا به خواست خورشید مقدار قابل توجهی ارز به عنوان هدیه به ﺁنها تقدیم كرد و شادی با دلی پر امید دوباره خورشید را با تنهایی هایش رها كرد و رفت زیرا كه چاره ای نداشت و محل زندگی شادی جایی به غیر از ایران گشته بود...ولی امیدوار بود كه خورشید به زودی با تولد فرزندش از لاك تنهایی و احساس اندوه خارج شود...شادی خیلی سعی كرده بود در نامه هایش خورشید را وادار به شكستن این دیوار تنهایی بكند و با گذشت از خطای منصور زندگی و ﺁینده اش را رونق بیشتری ببخشد اما خورشید همیشه از شنیدن و یا خواندن ﺁن نصایح عصبی شده بود حتی در این دیدار نیز از شادی خواهش كرد كه در این رابطه او را مورد نصیحت قرار ندهد!

دو هفته پس از رفتن شادی.....................

برای تایید وبلاگ شطرنج عشق لطفا روی ستاره ها كیلیك كنید.باتشكر

دو هفته پس از رفتن شادی مهتاب از انگلیس به ایران ﺁمد و ﺁنهم فقط به جهت فروش املاك به ارث برده از طرف مادرش و تبدیل ﺁنها به ارز و در مدت یك هفته ای كه ایران بود به علت درگیری و مشغله های مراحل اداری تنها یك روز موفق به دیدار خورشید شد و پس از اینكه املاكش را فروخت برای همیشه از خورشید خداحافظی كرد...فقط به خورشید گفت كه هر وقت دوست داشت سفری به خارج داشته باشد می تواند روی او حساب كند و خورشید با لبخند كم رنگ و یك خداحافظی مختصر او را بدرقه كرد...زندگی چند ساله در اروپا اخلاق مهتاب را به كلی عوض كرده بود...اصلا" از حال و یا شرایط زندگی خورشید هیچ سوالی نكرد چرا كه با دیدن رفاه صد در صد مالی زندگی خورشید و رفتار پر محبت منصور با او احساس نمی كرد خورشید مشكلی داشته باشد...اما خورشید حرفهای ناگفته بسیاری برای مهتاب داشت...و مهتاب دقیقه ای وقت برای شنیدن حرفهای خورشید پیدا نكرد و ﺁخر سر نیز با اعتماد به خوشبختی و رفاه كامل در زندگی خورشید او را برای همیشه ترك كرد و به انگلستان نزد خسرو و پسر و دختر خودش بازگشت!

صیح روز شنبه26شهریور1326خورشید با احساس دردی شدید از خواب بیدار شد...منصور هنوز خواب بود و با صدای پر از ضعف خورشید از خواب پرید:منصور...منصور...من حالم خوب نیس...

منصور با عجله از روی تخت بلند شد و به خورشید كه در كنارش بود نگاه كرد...رنگ صورت خورشید به شدت پریده بود.خورشید با صدایی پر از اضطراب گفت:منصور...نمیدونم چه مشكلی برام پیش اومده...اما فقط میدونم كه دارم از درد میمیرم...

منصور با توجه به وضعیت خورشید گفت:نگران نباش...حتما" وقت دنیا اومدن بچه اس...

سپس با عجله به طبقه پایین رفت و عصمت خانم را بالا فرستاد تا پیش خورشید بماند و او را برای بردن به بیمارستان ﺁماده كند...منصور برای لحظه ای نمی دانست خودش باید چه كند...نگاهی به وضع خودش كرد و برای تعویض لباسش دوباره به سمت پله ها برگشت تا بعد خورشید را با اتومبیل به بیمارستان ببرد كه در همین موقع صدای دو جیغ پیاپی خورشید او را در نیمه پله ها سر جایش میخكوب كرد...عصمت خانم با عجله از اتاق بیرون دوید و وقتی منصور را در میان پله ها با ﺁن حال مضطرب و بهت زده خیره به بالا دید دوان دوان از پله ها پایین ﺁمد و گفت:ﺁقا عجله كنید...خانم در وضعیتی نیس كه حركتش بدید...

منصور با عصبانیت گفت:منظورت چیه؟!!

عصمت خانم با ترس گفت:ﺁقا...وقتشه...بچه میخواد دنیا بیاد ولی...

منصور با همان عصبانیت داد زد:خوب این رو منم كه فهمیدم...گفتم خورشید رو كمك كن لباسش رو عوض كنه تا اون رو به بیمارستان ببرم...

عصمت خانم در حالیكه پشت سر منصور به طبقه بالا باز میگشت گفت:ﺁقا...خانم نمیتونه حركت كنه...

منصور وارد اتاق خواب شد...صورت خیس از عرق و رنگ پریده خورشید او را متعجب كرد...به طرف خورشید رفت...با دستهایش عرق صورت خورشید را پاك كرد و در حالیكه جندین بار پیشانی خورشید را بوسید گفت:عزیزم...كمك كن تا عصمت خانم تو رو ﺁماده رفتن به بیمارستان بكنه...

خورشید با ناله گفت:منصور نمیتونم...نمیتونم...

منصور از اتاق بیرون رفت و لباسهایش را عوض كرد وقتی دوباره به اتاق برگشت خورشید با ناله هایی ضعیف و چنگ اندختن به ملحفه و بالشت زیر سرش سعی داشت از جیغ كشیدن خودش جلوگیری كند.عصمت خانم دستهایش را از شدت اضطراب به هم می مالید و در كنار تخت خورشید ایستاده بود! منصور عصبی شده سر عصمت خانم فریاد كشید:هیچ معلوم هس چه غلطی میكنی؟مگه نگفتم كمك كن خورشید حاضر بشه؟

و با همان حالت و عجله به سمت خورشید رفت تا او را با پتوی رویش بلند كند و به داخل ماشین ببرد كه جیغ و فریاد خورشید٬منصور را وادار كرد خورشید را ﺁرام به روی تخت رها كند...عصمت خانم با اضطراب گفت:ﺁقا...شما رو به خدا خانم رو حركت ندید...برید دكتر بیارید...

منصور عصبی تر از قبل فریاد كشید:یعنی توی خونه زایمان كنه؟...این كه نمیشه...بیمارستان خیلی بهتره...

عصمت خانم دوباره گفت:اما ﺁقا...

منصور با شتاب پتوی روی خورشید را كنار زد تا سریعتر او را بلند كند كه تازه متوجه وخامت وضع خورشید گشت!!! با ترس دو قدم به عقب برداشت و گفت:خدایا...چرا اینطوری شده؟!!!

خورشید فریاد كشید:خدایا...منصور...به دادم برس...دارم میمیرم...

عصمت خانم با هراس گفت:من كه گفتم عجله كنید...وضع خانم خوب نیس باید دكتر رو به خونه بیارید...صلاح نیست خانم رو تكون بدید...

منصور دوباره پتو را روی خورشید كشید...صورت خورشید را چندین بار بوسید و گفت:عزیزم...بی قراری نكن...تحمل كن...قول میدم همین الان برات دكتر بیارم...

و با عجله از اتاق خارج شد...عصمت خانم دوان دوان پشت سر منصور از پله ها پایین ﺁمد و وقتی منصور در حال خروج از ساختمان بود جلوی منصور را گرفت و گفت:ﺁقا عجله كنید...به دكتر بگید كه هم كیسه ﺁب پاره شده هم خونریزی داره...خود دكتر میفهمه كه چه بكنه...توكل به خدا...عجله كنید...

منصور وقتی ماشین را از باغ خارج میكرد فریادهای دیگری از خورشید نیز به گوشش رسیده بود...دیگر در ﺁن لحظه به فكر فرزندش نبود...فقط در دل دعا میكرد اتفاقی برای خورشید نیفتد...بارها و بارها در طول راه اشكهایش را از صورت پاك كرده بود و تنها از خدا سلامتی خورشید را می خواست.

در طول كمتر از سه ربع ساعت منصور به همراه یك دكتر و یك پرستار از بیمارستان به منزل برگشت.در ﺁن زمان منصور پول خیلی زیادی در دست دكتر گذاشته و از او خواسته بود كه همراهش به منزل بیاید و دكتر نیز با دیدن مبلغ هنگفتی كه منصور كف دست او گذاشته بود جای هیچ بحثی را ندیده و با كمال میل به همراه یك پرستار ساعتی بعد بالای سر خورشید مشغول به كارش گشته بود.

خورشید دیگر رمقی برایش نمانده بود و به نوعی وقتی دكتر رسید در حال نیمه بیهوشی قرار گرفته بود اما دكتر به كارش بسیار وارد بود...دقایقی كه گذشت اولین فرزند خورشید به دنیا ﺁمد و یك ربع بعد فرزند دومش......اما فرزند دومش دقایقی پس از تولد به علت شرایط بدی كه برای خورشید و نوزاد پیش ﺁمده بود خیلی بیشتر از نوزاد اول صدمه دیده و در نتیجه زنده نماند!

خورشید دو پسر به دنیا ﺁورده بود...اما فقط یكی از ﺁنها بنا به خواست خداوند زنده و سالم ماند.

ساعتی بعد وقتی دكتر از اتاق خارج شد و منصور را دید به او تبریك گفت...منصور تنها نگرانیش حول خورشید می چرخید و وقتی فهمید خطر از سر خورشید كاملا" دور شده بی اختیار دكتر را در ﺁغوش گرفت و بوسید...حتی عصمت خانم و اكبرﺁقا را هم بوسید و اشك ریخت...سپس با عجله به طبقه بالا رفت...پرستار مشغول مرتب كردن پتو و ملحفه عوض شده و تمیزی به روی خورشید بود.

خورشید با چهره ای رنگ پریده بر اثر تزریق یك مسكن قوی بعد گذشت بیش از3ساعت دردهای طاقت فرسا و خونریزی شدید حالا به خواب عمیقی رفته بود...خوابی كه گویی اصلا" در دنیای مادی حضور ندارد.پرستار وقتی چشمان عاشق و مشتاق منصور را به خورشید دید خودش را عقب كشید و از اتاق خارج شد اما قبل از خروج با صدایی ﺁهسته گفت:لطفا" زیاد اینجا نمونید...خانمتون خیلی خسته و ضعیف شده...الانم كاملا" خوابه و هیچ چیز متوجه نمیشه...زایمان خیلی سخت و خطرناكی داشت...خدا رو شكر حداقل یكی از بچه ها زنده مونده...انشاالله تا یك هفته دیگه خودشم خوب میشه...زیاد پیشش نمونید...احتیاج به استراحت مطلق داره...من دوباره برمیگردم.

پرستار وقتی بیرون رفت و درب را بست منصور كنار خورشید روی تخت نشست...از اینكه خورشید را زنده میدید بی اختیار اشكهایش جاری شده بود...منصور طاقت هیچ ضعف و بیماری را برای خورشید نداشت...و حالا خورشید با ﺁن چهره زرد و بی حال و نوزاد زیبایی كه در كنارش خوابیده بود پیش چشم منصور زیباترین صحنه زندگیش را به نمایش گذاشته بود...منصور بی اختیار تك تك اعضای صورت خورشید را غرق بوسه میكرد...خورشید در خواب عمیقی بود و اصلا" متوجه نمی شد كه منصور چگونه در اوج گریه اش او را عاشقانه غرق بوسه میكند.................

ادامه دارد...پایان قسمت61

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 23/11/1389 - 15:35 - 0 تشکر 282600

رمان((خورشید))قسمت62-شادی داودی
بسیاری از آدمها روح ندارند٬زیرا عشق را هرگز تجربه نکرده اند.آنها فقط فرض میکنند که روحی دارند.البته آنها بالقوه دارای روحند.اگر عاشقی پیشه کنند٬به روح بالقوه شان فعلیت میبخشند.عشق٬بزرگترین راز زندگی است.هیچ چیز بالاتر از عشق نمیشیند.

------------------------------------------------------------------

پرستار وقتی بیرون رفت و درب را بست منصور كنار خورشید روی تخت نشست...از اینكه خورشید را زنده میدید بی اختیار اشكهایش جاری شده بود...منصور طاقت هیچ ضعف و بیماری را برای خورشید نداشت...و حالا خورشید با ﺁن چهره زرد و بی حال و نوزاد زیبایی كه در كنارش خوابیده بود پیش چشم منصور زیباترین صحنه زندگیش را به نمایش گذاشته بود...منصور بی اختیار تك تك اعضای صورت خورشید را غرق بوسه میكرد...خورشید در خواب عمیقی بود و اصلا" متوجه نمی شد كه منصور چگونه در اوج گریه اش او را عاشقانه غرق بوسه میكند.پسر كوچولوی ﺁنها كاملا" شبیه خود منصور بود با همان جذابیتها و زیبایی ها...نوزاد را در ملحفه تمیزی پیچیده و در كنار خورشید قرار داده بودند...دقایقی بعد منصور به ﺁن سوی تخت رفت و نوزاد را در ﺁغوش گرفت...چقدر كوچك بود...اما متعلق به خود منصور...از وجود منصور و خورشید...این تنها فرزند ﺁنها میشد چرا كه دكتر همین چند دقیقه پیش به منصور گفته بود احتمالا" به علت بدی نوع زایمان خورشید دیگر قادر نخواهد بود بچه دار شود...چقدر منصور خوشحال بود از اینكه خدای مهربان یكی از دو فرزند پسرش را برایش باقی گذاشته بود...بوسه ای به دستان كوچك نوزاد گذاشت و ﺁهسته او را روی تخت كنار خورشید خواباند و بار دیگر خورشید را غرق بوسه كرد.

دو هفته طول كشید تا خورشید سلامت نسبی خود را باز یابد و در تمام این مدت منصور پروانه وار به دور خورشید می چرخید و برای ﺁسایش و سلامت او از هیچ كوششی دریغ نمی كرد.تنها فرزند پسر ﺁنها نیز بهترین بهانه برای منصور بود تا دمی از كنار خورشید دور نشود...چون خورشید به هیچ دلیلی اجازه نمی داد كودكش را از او دور كنند...خورشید هر قدر نسبت به منصور و دیدن او بی تفاوت بود اما نسبت به فرزندش بسیار حساس و وابسته شد.منصور نیز از اینكه خورشید ﺁنچنان عاشقانه پسرشان را در ﺁغوش می گرفت و شیر میداد و می بوسید خود را غرق در عشق خورشید میدید و برایش همینقدر كه خورشید فقط به كودكشان عشق بورزد كمال رضایت فراهم گشته بود.عصمت خانم نیز دقیقه ای از رسیدگی به خورشید كه البته به دستور منصور بود كوتاهی نمی كرد به طوریكه پس از یك ماه كمی هم به وزن خورشید اضافه گشته و چاق شده بود...ولی از پس اصرارهای عصمت خانم در خوردن كبابها و غذاهای مقوی برنمیﺁمد...خودش نیز با توجه به اینكه می خواست كودكش دچار كمبود شیر مادر نشود بیشتر غذاها را با اشتهایی كامل در كنار منصور میخورد.اسم پسرشان بنا به خواست خورشید امیر گذاشته شد و هر روز شیرینتر از روزهای پیش دوران نوزادی را پشت سر می گذاشت.كمی بعد از به دنیا ﺁمدن امیر رفتار خورشید اندكی از ﺁنهمه دنیای بی تفاوتی و سردی نسبت به منصور خارج شده بود و منصور همه را از لطف قدمهای امیر پسر كوچكش میدانست و بیش از همیشه خودش را عاشق خورشید میدید.

روابط مهرانگیز با دوستان نه چندان جالبش پس از جدایی ظاهری او از همسرش روز به روز بیشتر میشد به گونه ای كه گاه تا پاسی از شب گذشته صدای خنده ها و فریادها و قماربازیها و مشروبخواری ﺁنها كه در منزل مهرانگیز می ماندند ﺁرامش باغ را مختل میكرد و در این میان زنان بیوه زیادی به جرگه دوستان مهرانگیز اضافه گشته بودند.

هفت ماه گذشت و فرزند خورشید در ﺁستانه8ماهگی قرار گرفته بود...بسیار زیبا و خواستنی و تپل و سنگین شده بود به گونه ای كه گاهی خورشید از در ﺁغوش گرفتن او برای ساعات طولانی عاجز میشد.بعد از ظهر یكی از روزهای اردیبهشت ماه منصور و خورشید به همراه امیر كوچولو از خرید تازه برگشته بودند...سر و صدا و خنده هایی كه از ساختمان مهرانگیز به گوش میرسید حكایت از برپایی یكی از همان مهمانی های نه چندان شایسته را در این اواخر می داد.روز قبل عصمت خانم و اكبرﺁقا برای سرزدن به فرزندانشان به دهات اووشان رفته بودند و در نتیجه وقتی خورشید و منصور از ماشین پیاده شدند عصمت خانم در خانه نبود تا برای كمك به خورشید بیاید...خورشید امیر را در ﺁغوش داشت و منصور از خورشید خواست كه از پله ها بالا برود تا او خریدها كه همه اختصاص به امیر كوچك داشت را بیاورد.خورشید از پله ها بالا رفت و منصور اجناس خریده شده را در چند نوبت به بالكن ﺁورد در ﺁخرین نوبت مهرانگیز در حالیكه دو تن از دوستان جلفش در اطراف او بودند از خانه اش خارج شد و با صدایی بلند منصور را صدا كرد.منصور قبل از اینكه درب خانه را برای خورشید با كلید باز كند رفت تا ببیند مهرانگیز با او چه كار دارد...خورشید دقایقی را به انتظار برگشتن منصور در حالیكه امیر را در ﺁغوش داشت ایستاد...بچه به علت اینكه مدت زیادی در بیرون خانه به سر برده بود حسابی خسته و بد اخلاق شده بود و گریه میكرد...از طرفی سنگینی بچه خورشید را هم كم كم از پا درﺁورده بود بنابراین به ناچار منصور را صدا كرد تا بیاید درب را برایش باز كند.......................

برای تایید وبلاگ شطرنج عشق لطفا به روی ستاره ها کیلیک نمایید.باتشکر

سنگینی بچه خورشید را هم كم كم از پا درﺁورده بودبنابراین به ناچار منصور را صدا كرد تا بیاید درب را برایش باز كند.مهرانگیز در رابطه با خرابی یكی از پنكه های سقفی منزلش بحثش را با منصور به عمد و برای عصبانی كردن خورشید طولانی كرده بود و با ترفندی بی مورد منصور را دقایقی بیشتر معطل كرد...خورشید به ناچار بار دیگر منصور را صدا كرد و منصور نیز بالاخره توانست از جمع مهرانگیز و دوستانش كه هیچ شباهتی به خانمهای باشخصیت ﺁن زمان نداشتند خود را خلاص كند و برای باز كردن درب به نزد خورشید برگشت.وقتی خورشید را عصبی و خسته دید در حالیكه امیر در ﺁغوش خورشید بود او هم دستهایش را دور كمر خورشید حلقه كرد و با عشق خورشید را بوسید سپس درب را باز كرد...مهرانگیز با چنان حرصی این صحنه را دید و برگشت به داخل خانه اش كه تا دقایقی اعصابش به هم ریخته بود ولی منصور و خورشید دیگر متوجه او نشده بودند.ﺁن شب خورشید بعد از سالها خودش شام درست كرد و در فضایی كه برای منصور بی نظیر بود شام خوردند و خوابیدند.

صبح فردا عصمت خانم و اكبرﺁقا وقتی برگشتند خورشید و امیر هنوز خواب بودند و منصور نیز به سر كار رفته بود.ساعت هنوز 9صبح نشده بود كه مهرانگیز با حالتی عصبی و پرخاشگرانه وارد خانه منصور شد و از همان طبقه پایین با فریاد خورشید را صدا كرد! عصمت خانم هراسان از ﺁشپزخانه بیرون دوید و با حالتی حاكی از التماس گفت:مهرانگیزخانم...شما رو به خدا فریاد نكشید...خورشیدخانم و بچه خواب هستن...

مهرانگیز با همان فریاد گفت:به جهنم...برو بیدارش كن بیاد پایین.

عصمت خانم هنوز حرفی نزده بود كه خورشید رویه لباس خواب ابریشمی نخودی رنگش را به تن كرده و از پله ها پایین ﺁمد...از دیدن مهرانگیز در ﺁن وقت صبح و شنیدن فریاد او كمی وحشت كرده بود و به گمان اینكه خدایی ناكرده برای پسران مهرانگیز اتفاقی افتاده سریع خودش را به طبقه پایین رسانده بود.مهرانگیز نگاه پر از نفرتی به سر تا پای خورشید كه همیشه با زیبایی اش اعصاب مهرانگیز را به هم میریخت انداخت و سپس با فریاد و بدون مقدمه ایی گفت:چیه؟...دیشب فكر كردی دوستام میخوان منصور رو از چنگت دربیارن كه اونطوری ترسیده بودی و دائم صداش میكردی...یه ذره اگه شعور داشتی اونارو مثل خودت تصور نمی كردی...

خورشید در حالیكه از توهین مهرانگیز هم عصبی شده بود و هم متعجب گفت:مهرانگیز...خواهش میكنم خودت رو كنترل كن...این چه طرز حرف زدنه...من اصلا"...

مهرانگیز با فریاد ادامه داد:خفه شو...لازم نیس به من حرف زدن یاد بدی...تویی كه معلوم نیس منصور تو رو از كدام عشرتكده به اینجا ﺁورده بایدم همه رو مثل خودت تصور كنی...دوستای من اگه هر كاری هم بكنن مثل تو نیستن كه بعد از هزار جور هرزگی و كثافتكاری خودشون رو سر یه پسر مجرد خراب كنن...

عصمت خانم عصبی شد و بین خورشید و مهرانگیز قرار گرفت و با عصبانیت گفت:مهرانگیز خانم شما نباید هر چی كه دلتون میخواد رو به زبون...

مهرانگیز صدایش را سرش انداخته بود و با فریاد گفت:تو یكی دهنت رو ببند...چرا نگم...میگم...این زنیكه باید بفهمه اگه خودش اهل هر كثافتكاری بوده دوستای من مثل اون نیستن........................

خورشید تمام بدنش شروع كرده بود به لرزیدن...صدای گریه امیر از طبقه بالا به گوش میرسید...اما خورشید توان حركت نداشت...حس میكرد تمام بدنش از شنیدن ﺁن حرفها ﺁتش گرفته و در حال سوختن است...توان و تحمل شنیدن تهمتها و توهینهای مهرانگیز كه بی محابا مانند ﺁوار به سرش میریختند را كم كم از دست میداد...دستش را به دیوار گرفت و روی پله ها نشست...نمی دانست جواب این تهمتها و توهینهای نا به جای مهرانگیز را چگونه بدهد...مهرانگیز دستانش را به كمرش زده و گفت:مادر بیچاره ام از دست تو و گذشته نكبت بارت در اون خراب شده ها دق كرد...چیه حالا تحمل نداری اونچه رو كه در گذشته ات بوده كسی به روت بیاوره...

خورشید در همان حال كه نشسته بود و اشكهایش سیل وار از چشمانش سرازیر گشته بود گفت:مهرانگیز...هیچ وقت تو رو به خاطر تهمتهایی كه به من میزنی نخواهم بخشید...از خونه من برو بیرون...

مهرانگیز با حالتی تمسخرﺁمیز به خورشید نگاه كرد و گفت:از كی تا به حال اینجا خونه تو شده...خاك بر سر منصور كنن كه حتی نخواس بفهمه ﺁیا بچه ای كه زاییدی مال اونه یا كسی دیگه...

خورشید احساس كرد زیر بار فشار كلمات و توهینهای مهرانگیز هر لحظه بیشتر خورد میشود...اما توانی نداشت پاسخ بگوید...اصولا" به گونه ای بزرگ نشده بود كه بداند با جماعتی اینچنینی باید چه برخوردی داشته باشد و در جوابشان چه بگوید...به ﺁرامی از جایش بلند شد و از پله ها شروع كرد به بالا رفتن...مهرانگیز وقیح تر از دقایق قبل ركیك ترین حرفها را میزد...اما خورشید دیگر برایش اهمیتی نداشت فقط به شخصیت خورد شده اش در زیر رگبار كلمات توهینﺁمیز مهرانگیز می اندیشید...صدای گریه امیر هر لحظه بلندتر میشد...خورشید برای لحظه ای احساس كرد توان بالا رفتن از پله ها را ندارد...سرش گیج رفت و همه جا پیش چشمش تاریك شد.........

وقتی خورشید از پله ها به پایین افتاد مهرانگیز برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد...اصلا" انتظار این اتفاق را نداشت...او دائم توهین میكرد بلكه خورشید نیز هم پای او شروع به پرخاشگری بكند اما حالا وضع به گونه ای دیگر تغییر یافته بود...عصمت خانم به سرش كوبید و به سوی خورشید دوید...خورشید در اثر فشار شدید عصبی بار دیگر كاملا" از هوش رفته بود.مهرانگیز كمی مضطرب شده بود اما گویی ماموریتش را انجام داده و دیگر كاری در ﺁنجا ندارد بی توجه به اینكه به عصمت خانم كمكی بكند خانه را ترك كرد و به ساختمان خود برگشت.عصمت خانم با فریاد اكبرﺁقا را صدا كرد و بالاخره بعد از دقایقی خورشید را به اتاق خوابش بردند...امیر كوچولو بیوقفه گریه میكرد و جیغ میكشید...عصمت خانم با هر بدبختی بود خورشید را به هوش ﺁورد و بعد از اینكه كمی ﺁب قند و گلاب به خورشید داد امیر را برای خوردن شیر به خورشید سپرد.خورشید در ضمنی كه به امیر شیر میداد بی اختیار گریه میكرد و از تنهایی و بدبختی خود در مقابل این زن دیو صفت در رنج بود.اكبرﺁقا به گفته عصمت خانم در پی منصور رفته بود و ساعتی بعد منصور سراسیمه به باغ برگشت...اما قبل از اینكه به دیدن همسرش برود مهرانگیز در باغ جلوی او را گرفت و بی مقدمه گفت:منصور همین فردا وضع باغ رو مشخص میكنی...باید دیوار بكشی...من دیگه نمیتونم تحمل كنم كه...

منصور با خشم اما به ﺁرامی مهرانگیز را كنار زد و گفت:خورشید حالش خوب نیس...اول باید اون رو ببینم...برو کنار..............

ادامه دارد...پایان قسمت62

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 24/11/1389 - 11:36 - 0 تشکر 283112

رمان((خورشید))قسمت63-شادی داودی
منظور من از عشق٬عشق به معنای معهود و شناخته ی آن نیست.منظور من از عشق٬برقراری رابطه ای عاشقانه با ذات هستی است٬منظور من دوستی با همه چیز است.کسی که روحی بودایی ودلی مسیحایی دارد٬حتی با یک درخت چنان رفتار میکند که گویی آن درخت٬معشوق آگاه و حساس اوست.

-------------------------------------------------------------

اكبرﺁقا به گفته عصمت خانم در پی منصور رفته بود و ساعتی بعد منصور سراسیمه به باغ برگشت...اما قبل از اینكه به دیدن همسرش برود مهرانگیز در باغ جلوی او را گرفت و بی مقدمه گفت:منصور همین فردا وضع باغ رو مشخص میكنی...باید دیوار بكشی...من دیگه نمیتونم تحمل كنم كه...

منصور با خشم اما به ﺁرامی مهرانگیز را كنار زد و گفت:خورشید حالش خوب نیس...اول باید اون رو ببینم...برو کنار...

مهرانگیز با حرص از جلوی او كنار رفت و منصور با عجله وارد ساختمان خودش شد...به محض ورودش عصمت خانم با حرص و عصبانیت خیلی سریع همه اتفاق و توهینهایی كه مهرانگیز به خورشید كرده بود را بی كم و كاست به منصور گفت.منصور وقتی وارد اتاق خوابشان شد امیر روی تخت در كنار خورشید دوباره به خواب رفته بود اما خورشید همچنان گریه میكرد...منصور٬خورشید را در ﺁغوش گرفت ولی هر چه از خورشید در خصوص اتفاق افتاده توضیح خواست فقط این جمله را از خورشید با گریه می شنید:منصور...من هرگز مهرانگیز رو نمیبخشم...هیچ وقت...هیچ وقت مهرانگیز رو نمیبخشم...

به یك هفته نكشید كه منصور بنا به خواست و تاكید مهرانگیز با كشیدن دیوار و تفكیك سند وضعیت باغ را مشخص كرد و كلیه ارث مهرانگیز را بنا به خواست خود او به صورت قانونی مشخص و به او واگذار كرد.از ﺁن تاریخ به بعد ﺁرامش نسبی به زندگی خورشید وارد شد...منصور هم گاه و بیگاه به دیدار مهرانگیز می رفت و از وضع او بی خبر نمی ماند...خورشید از میان حرفهای منصور فهمید كه همسر مهرانگیز قصد طلاق قطعی مهرانگیز را كرده و پسرانش را نیز می خواهد.خورشید فكر میكرد مهرانگیز به خاطر پسرانش هم كه شده از خیلی تعلقاتش خواهد گذشت اما برخلاف تصور خورشید٬مهرانگیز به راحتی از مسئولیت مادری خویش صرفه نظر كرد!!! بچه ها به نزد پدرشان در یزد فرستاده شدند و مهرانگیز نیز از همسرش طلاق گرفت!

خورشید و منصور كم و بیش از رفت و ﺁمدها و مهمانی های شبانه و قماربازی هایی كه مهرانگیز در ﺁن سالها در خانه اش راه می انداخت خبر داشتند ولی هر بار كه منصور به دیدن مهرانگیز می رفت و او را مورد نصیحت قرار میداد كار به دعوا و پرخاش از سوی مهرانگیز منتهی میشد و منصور با اعصابی خورد به خانه خودش بازمیگشت...ولی همیشه این جمله را تكرار میكرد كه باید مهرانگیز را درك كنیم چون او در زندگی شخصی اش شكست خورده است!!!

اما خورشید میدانست كه بحث شكست در زندگی شخصی نیست بلكه مهرانگیز ذاتا" موجود بد طینت و عشرت طلبی بوده و هیچ چیز به جز خودش برایش اهمیت ندارد.

****************************

****************

سه سال گذشت.زمستان پر برف1329همه تهران را سفید پوش كرده بود.در طول این سه سال مهرانگیز در اثر قمار تمام دارایی و ثروتش را از دست داد و تبدیل شده بود به یك زن شرابخوار بد دهن كه تحمل او برای هیچكس ممكن نبود حتی خدمه قدیمی اش او را برای همیشه ترك كردند.

امیر كوچك سه سالش تمام شده بود و با شیرین زبانی دائم در ﺁغوش پر مهر خورشید و یا منصور لحظات لذت بخشی را برای ﺁنها فراهم میكرد.ولی خورشید فكرش را هم نمی كرد كه باز طوفانی ﺁرامش او را به راحتی بر هم خواهد زد كه ویرانی ﺁنرا تا سالها منصور باید به دوش بگیرد...

صبح ﺁن روز برفی وقتی امیر از خواب بیدار شد و از اتاق خودش به اتاق خواب پدر و مادرش رفت خورشید در تختشان هنوز از خواب بیدار نشده بود و منصور به سر كار رفته بود.امیر وقتی خورشید را مست خواب دید خودش را روی تخت انداخت و با این حركت خورشید را بیدار كرد...خورشید با عشق مادرانه عجیبی امیر را زیر لحافش كشید و تنگ در ﺁغوش گرفت...امیر كه از شب قبل ریزش برف را دیده بود و قول برف بازی صبح را از خورشید گرفته بود دیگر نگذاشت خورشید خواب شیرین صبحش را ادامه بدهد و با اصرارهای بچه گانه و دوست داشتنی خودش خورشید را وادار كرد از زیر لحاف بیرون بیاید و برای برف بازی ﺁماده شود.خورشید با تمام وجودش امیر را دوست داشت و احساس میكرد در تمام دنیا تنها ثروتش امیر است و بس...هر چه كه امیر می خواست در حد توان برایش انجام میداد...ﺁن روز نیز بعد از اینكه امیر را راضی به خوردن صبحانه كرد پس از صرف صبحانه لباس مناسبی به او پوشاند و خودش نیز با پالتوی زیبایی كه منصور به تازگی برایش خریده بود و كلاه و شال و دستكش به همراه امیر كه با شتاب كودكانه ای دست او را میكشید به محوطه باغ رفتند و مشغول بازی شدند...گه گاه اكبرﺁقا نیز با امیر همبازی میشد و عصمت خانم هم در این مواقع برای خورشید چایی داغ به ایوان میﺁورد...

هنوز ساعت11نشده بود كه درب باغ باز شد و ماشین منصور وارد گردید...امیر به طرف ماشین منصور دوید.خورشید با تعجب از بی موقع برگشتن منصور منتظر ماند تا منصور از ماشین پیاده شود...منصور ماشین را نگه داشت و از ماشین پیاده شد و با عشقی پدرانه امیر را در ﺁغوش گرفت و بوسید...در این لحظه خورشید در اوج حیرت متوجه پیاده شدن مهرانگیز از ماشین منصور شد در حالیكه چمدانی نیز به دست داشت!!!

در طول سه سال گذشته خورشید یك بار هم مهرانگیز را ندیده بود...اصلا" بعد از ﺁنهمه توهینها دیگر هیچ رقبتی به دیدن او نداشت و شدیدا" از او متنفر شده بود.مهرانگیز بدون اینكه منتظر حرف و یا كلامی باشد با همان غرور كاذب همیشگی در حالیكه پالتوی سورمه ای به تن داشت به سمت پله ها ﺁمد وقتی مقابل خورشید كه حیرت زده به او نگاه میكرد رسید گفت:توی این3سالی كه ندیدمت خیلی جوونتر و زیباتر شدی!!

منصور در حالیكه امیر را در ﺁغوش داشت به خورشید كه متعجب به بالا رفتن مهرانگیز از پله ها چشم دوخته بود نزدیك شد و گفت:خورشید جان...بریم داخل...

خورشید با عصبانیت اما صدایی ﺁرام رو كرد به منصور و گفت:منصور؟؟؟مهرانگیز اینجا چی میخواد؟!!....................

برای تایید وبلاگ شطرنج عشق لطفا به روی ستاره ها کیلیک نمایید.باتشکر

منصور در حالیكه امیر را در ﺁغوش داشت به خورشید كه متعجب به بالا رفتن مهرانگیز از پله ها چشم دوخته بود نزدیك شد و گفت:خورشید جان...بریم داخل...

خورشید با عصبانیت اما صدایی ﺁرام رو كرد به منصور و گفت:منصور؟؟؟مهرانگیز اینجا چی میخواد؟!!

منصور با یك دست امیر را در ﺁغوش داشت و با دست دیگرش بازوی خورشید را گرفت و گفت:بریم داخل...بعد برات توضیح میدم.

امیر خودش را در ﺁغوش خورشید انداخت و خورشید او را از منصور گرفت و سپس هر سه وارد ساختمان شدند واین در حالی بود که تعجب خورشید از حضور مهرانگیز در این خانه نزدیك بود او را به جنون بیندازد..........

اكبرﺁقا و عصمت خانم با چنان نفرتی به مهرانگیز نگاه كرده بودند كه اگر چاره داشتند همانجا او را از باغ بیرون میكردند ولی مهرانگیز بی توجه به ﺁنها وارد ساختمان گشته بود و به روی یكی از راحتی ها نشسته و مانند كسی كه وارد منزل خودش شده باشد یك پایش را نیز روی پای دیگرش انداخته بود و سیگاری ﺁتش زده و به لب گذاشته بود.

خورشید با عصبانیت امیر را كه غریبانه به مهرانگیز چشم دوخته بود در ﺁغوش گرفت و به طبقه بالا رفت.منصور نیز روی یكی دیگر از مبلها نشست و پیپی را از توتون پر كرد و به ﺁتش كشید...او خوب میدانست كه خورشید تحمل دیدن مهرانگیز را ندارد اما مهرانگیز به علت از دست دادن كلیه ثروتش حالا باید در خانه منصور زندگی میكرد و این خواست مهرانگیز بود...منصور در حینی كه پیپ میكشید دائم در فكر بود....او میدانست و با تمام ﺁگاهی كه نسبت به عقیده خورشید در این مورد داشت فكر میكرد با توضیح وضعیت مهرانگیز خورشید تغییر عقیده خواهد داد و این از نظر منصور فقط احتیاج به زمان داشت.

خورشید امیر را به اتاق خوابش برده بود و مشغول تعویض لباسهای او بود...اما امیر با تمام كوچكی اش از چهره زیبا و دوست داشتنی مادرش كاملا" متوجه عصبانیت او گشته بود.

منصور دقایقی بعد به طبقه بالا رفت و وقتی متوجه شد خورشید و امیر در اتاق خواب امیر هستند به ﺁنجا رفت.منصور داخل شد و درب اتاق را بست...با صدایی ﺁرام گفت:خورشید...میدونم از دست مهرانگیز ناراحتی...اما من كه همیشه گفتم باید اون رو درك كنیم...الان وضعیت اون نسبت به3سال پیش خیلی تغییر كرده...اون الان واقعا" نیاز به حمایت من داره...

خورشید بغض كرده و با چشمانی پر از اشك به منصور نگاه كرد و گفت:چرا اینجا؟!!! چرا در این خونه؟!!! چرا در خونه من می خوای از اون حمایت كنی؟!!!

منصور جلو رفت و رو به روی خورشید ایستاد و به ﺁرامی گفت:خورشید...مهرانگیز همه چیزش رو به خاطر اون قماربازی های مسخره اش از دست داده...

خورشید عصبی ولی با صدایی ﺁرام جواب داد:خوب به من چه ارتباطی داره!!!؟

منصور كلافه شده بود و گفت:خورشید...من که نمیتونم بذارم اون توی خیابون بمونه...

خورشید٬امیر را كه با تعجب از لحن گفتارشان به ﺁنها نگاه میكرد بوسید و گفت:امیرجان...برو پایین از عصمت جون شكلات بگیر تا منم بیام پایین...

امیر با حالتی از شك و دودلی مادر و پدرش را ترك كرد و از اتاق بیرون رفت.خورشید رو كرد به منصور و گفت:من كی گفتم اون رو توی خیابون رها كن؟؟؟جایی دیگه...یكی دیگه از خونه هات رو براش ﺁماده كن...اما اینجا نه...من نمیتونم اون رو تحمل كنم...

منصور دیگر عصبی شده بود مستقیم به چشمهای خورشید نگاه كرد و گفت:خورشید...اون میخواد پیش من باشه...

خورشید با بغض و عصبانیت جواب داد:كه سوهان روح من بشه؟؟؟كه دوباره هر چی از دهان بی خردش خارج شد رو نثار من كنه؟

منصور گفت:خورشید تو باید اون رو درك كنی...اون در وضعی نیس كه من بخوام اون رو از خودم برونم...

خورشید بیشتر عصبی شد و گفت:چرا من باید تاوان عیش و عشرت شبانه اون رو بدم؟؟؟به اندازه كافی ازش توهین نشنیدم؟؟؟به اندازه كافی به من نسبت هرزگی و زن خراب بودن نداده كه حالا...

منصور از شنیدن ﺁخرین جمله خورشید به قدری عصبی شد كه بی اراده كشیده محكمی به گوش خورشید زد و فریاد كشید:خفه شو......دهنت رو ببند.

خورشید متعجب و متحیر از كشیده ای كه منصور به او زده بود با چشمانی كه دیگر دریایی از اشك شده بود به منصور خیره شد.

منصور كه ساعتی قبل از ﺁمدن به منزل با طلبكاران مهرانگیز نیز درگیری لفظی پیدا كرده بود ناخواسته و فقط از روی لحظه ای عصبی شدن از شنیدن ﺁخرین جمله ای كه خورشید در رابطه با خودش به زبان ﺁورد این كشیده را به صورت خورشید زده بود...اما بعد از این كار اعصابش بیشتر به هم ریخت چرا كه با فریاد ادامه داد:خورشید تو فكر میكنی كی هستی...بفهم چی از دهنت بیرون میاد...در ضمن تصمیم گیرنده اینجا منم و تو باید تابع تصمیم من باشی...مهرانگیز اینجا میمونه و به تو هم ربطی نداره.

خورشید ﺁب دهانش را به همراه بغض در گلو فرو برد...اشكهای بیرون ریخته از چشمانش را پاك كرد و دیگر هیچ چیز نگفت...یعنی جای حرفی برایش نمانده بود...با فریادی كه منصور كشیده و صد در صد صدایش هم به طبقه پایین رسیده بود عملا" خورشید موقعیت خود را درك كرد.

در این موقع امیر دوباره به اتاق برگشت در حالیكه پرتقالی در دستش بود به سمت خورشید رفت و گفت:مامان...برام پوست میكنی؟

خورشید امیر را در ﺁغوش گرفت و از اتاق بیرون رفت.منصور عصبی از كشیده ای كه به صورت خورشید زده بود و اتفاقات پیش ﺁمده در ﺁن روز صبح٬با عصبانیت لگدی به یكی از اسباب بازی های امیر كه روی زمین بود كوبید و ﺁنرا به گوشه اتاق پرت كرد.ﺁن روز خورشید تا شب یك كلمه حرف نزد و نگاههای پیروزمندانه مهرانگیز حسابی اعصابش را به هم ریخته بود.شب منصور هر قدر خواست با عذرخواهی و نوازش های همیشگی كدورت پیش ﺁمده را هنگام خواب از دل خورشید خارج كند اصلا" موفق نشد.......................

ادامه دارد...پایان قسمت63

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 25/11/1389 - 10:23 - 0 تشکر 283665

رمان((خورشید))قسمت64-شادی داودی
نمیتوان به نام خدا نفرت ورزید٬نمیتوان به نام خدا شکنجه داد٬نمیتوان به نام خدا کشت.به نام خدا فقط میتوان عشق ورزید.

-------------------------------------------------------

شب منصور هر قدرخواست با عذرخواهی و نوازش های همیشگی كدورت پیش ﺁمده را هنگام خواب از دل خورشید خارج كند اصلا" موفق نشد.صبح فردا پس از رفتن منصور به سر كار ساعتی بعد خورشید در مقابل چشمان گریان عصمت خانم و نگاه پر غصه اكبرﺁقا دو چمدان را كه محتوی لباسهای خودش و امیر بود جمع كرد و با گرفتن یك ماشین كرایه ای در برابر لبخند فاتحانه مهرانگیز خانه منصور را برای همیشه ترك كرد!!!

منصور ظهر كه به خانه ﺁمد باورش نمی شد خورشید به همراه امیر خانه را ترك كرده باشد...اما وقتی حقیقت را از زبان عصمت خانم در محوطه باغ شنید برای لحظاتی اعصابش به كلی به هم ریخت...در ابتدا نمی دانست به كجا باید در جستجوی خورشید برود...اما پس از دقایقی كه توانست به خودش مسلط شود به یاد ﺁورد تنها منزلی از املاك خورشید كه هرگز اجاره داده نشده و هنوز به حالت قبل باقی مانده و كلیدش نیز نزد خورشید است همان منزلش در كامرانیه است...بی معطلی سوار اتومبیل شد و دقایقی بعد جلوی منزل خورشید در خیابان كامرانیه از اتومبیلش پیاده شد...این همان خانه ای بود كه منصور در ﺁن از اولین روز دیدن خورشید تا به امروز عاشق و شیفته او گشته بود..........منصور دیوانه وار خورشید را دوست داشت اما در شرایطی كه پیش ﺁمده بود انتظار چنین برخوردی را از خورشید اصلا" نداشت.

شب گذشته قبل از خواب بارها به علت رفتار ﺁن روزش از خورشید عذرخواهی كرده بود...با اینكه خورشید حرفی نزده بود ولی منصور فكر میكرد خورشید زودتر از اینها كدورت پیش ﺁمده را فراموش خواهد كرد...اما خورشید در سن28سالگی بود و منصور در سن41سالگی...منصور هنوز مثل گذشته با تمام وجود به خورشید علاقه داشت ولی دیگر اعصابش ظرفیت قبل را نداشت و نمی خواست خورشید بار دیگر رفتار چند سال پیش خود را از سر بگیرد...

خورشید از صبح كه به همراه امیر كوچك به خانه اش در كامرانیه برگشته بود در كمتر از چند ساعت تمام خانه را گردگیری و تمیز كرده بود...البته هر چند وقت یك بار عصمت خانم بنا به خواست خورشید به ﺁنجا میﺁمد و خانه را تمیز میكرد ولی خود خورشید در این چند سال هرگز به ﺁنجا نیامده بود و حالا برگشتن بعد از حدود 5سال به این خانه برایش تداعی خاطرات دور و گذشته بود...از هر كجای خانه خاطره ای برایش زنده میشد ولی هر بار با شیرین زبانی های امیر او از عالم مرور بر خاطراتش بیرون كشیده میشد.ساعت هنوز 2بعد از ظهر را نشان نداده بود كه زنگ درب به صدا در ﺁمد.امیر با اینكه کمی بیش از3سال داشت اما از پشت شیشه های مشجری كه در درب ورودی راهرو منزل به كار رفته بود وجود منصور را تشخیص داد و با عشق كودكانه ای به سمت درب رفت و ﺁنرا باز كرد...خورشید جلوی راهرو در فاصله ای دورتر از درب ایستاده بود...منصور داخل ﺁمد و امیر را در ﺁغوش كشید و چندین بار صورتش را بوسید...وقتی از كنار سر امیر چشمش به خورشید كه در انتهای راهرو ورودی هال ایستاده بود افتاد به ﺁرامی امیر را زمین گذاشت و با خشم و غصه به هم ﺁمیخته به چشمان خورشید خیره شد.

خورشید زیر لبی سلامی كرد و بعد به ﺁشپزخانه رفت تا ظروف ناهاری را كه خورده بودند از روی میز جمع كند در همان حال با صدای غمگینی گفت:منصور ناهار خوردی؟...اگه نخوردی كمی برات گرم كنم...

منصور به درگاه ﺁشپزخانه تكیه داده بود و به خورشید نگاه میكرد...بعد بدون اینكه جواب سوال خورشید را بدهد با همان صدای جدی و گیرایش پرسید:برای چی اینجا اومدی؟

خورشید صندلی میز ﺁشپزخانه را عقب كشید و نشست...یك دستش را روی میز گذاشت و سرش را به ﺁن تكیه داد و گفت:منصور...ببین...من نمیتونم با مهرانگیز در یك خونه باشم...چرا متوجه نمیشی...

منصور با صدایی بلند و عصبی گفت:خورشید...بس كن...تو حق نداری سر خود تصمیم بگیری...من شوهر تو هستم و خودتم خوب میدونی كه چقدر دوستت دارم و اصلا" نمی...

خورشید با نگاهی پر از التماس به او خیره شد و گفت:خوب اگه دوستم داری چرا میخوای با اعصابم بازی كنی؟

منصور بی حوصله شده بود و اعصابش هر لحظه بیشتر به هم میریخت...با صدایی بلندتر گفت:خورشید یه بار دیگه هم میگم...تو زن منی و امیر پسر من...این رو كه میفهمی نه؟

خورشید با نگاهی پر از غصه سرش را به علامت تایید حرف منصور حركت داد.منصور ادامه داد:پس بدون حرف بلند شو به خونه برگردیم و دست از این بچه بازی هات بردار...

خورشید دوباره با التماس گفت:منصور بذار من اینجا بمونم...خواهش میكنم.

منصور كه میدانست خورشید حتی دقیقه ای بدون امیر نمی تواند زندگی كند با خشم امیر را كه وسط هال روی زمین دراز كشیده بود و با یك ماشین كوچك چوبی در حال بازی بود از زمین بلند كرد و در ﺁغوش گرفت و گفت:خورشید...دیگه به جهنم كه نمیای...تو از همون اولم نخواستی بفهمی كه چقدر دوستت دارم.................

برای تایید وبلاگ شطرنج عشق لطفا به روی ستاره ها کیلیک نمایید.باتشکر

منصور كه میدانست خورشید حتی دقیقه ای بدون امیر نمی تواند زندگی كند با خشم امیر را كه وسط هال روی زمین دراز كشیده بود و با یك ماشین كوچك چوبی در حال بازی بود از زمین بلند كرد و در ﺁغوش گرفت و گفت:خورشید...دیگه به جهنم كه نمیای...تو از همون اولم نخواستی بفهمی كه چقدر دوستت دارم...حالا هم كه اینطور دوست داری...باشه تو بمون...ولی من امیر رو میبرم...تو هم میخوای...

خورشید با ترس از ﺁشپزخانه بیرون دوید...با اشك و التماس بازوی منصور را گرفت و گفت:منصور تو رو به خدا اینقدر من رو ﺁزار نده...من كه تا الان هر چی خواستی انجام دادم...فقط تو رو به خدا نخواه به اون خونه بیام...یعنی نمیتونم بیام...منصور تو رو به خدا صبر كن.

امیر با بغض به صورت گریان مادرش و چهره عصبی و پر از خشم پدرش چشم دوخته بود.........

منصور نفس عمیقی از روی عصبانیت كشید...او تحت هیچ شرایطی دلش نمی خواست خورشید را از دست بدهد و تمام سعیش این بود كه او را به خانه برگرداند...بار دیگر با عصبانیت فریاد كشید:پس برو ﺁماده شو تا با هم برگردیم...خورشید دیگه داری با اعصاب من بازی میكنی...تو خودتم خوب میدونی كه من بدون تو رفتن برام چقدر سخته...

خورشید در حالیكه اشك میریخت گفت:منصور...به خدا نمیتونم با مهرانگیز در یك خونه باشم...تو رو به خدا من رو درك كن...بفهم...

منصور با همان عصبانیت گفت:من همه چیز رو می فهمم...این تویی كه هیچ وقت عشق و محبت من رو نفهمیدی...

خورشید برای اولین بار به فریاد در ﺁمد:منصور...بسه...بسه...اینقدر از عشق حرف نزن...كدوم عشق؟؟؟ چه عشقی؟؟؟ اینكه من رو با حقه به عقد خودت درﺁوردی عشق بود؟؟؟ اینكه من رو به زور به خونه ات بردی عشق بود؟؟؟ اینكه من رو وادار كردی نقش همسر و هم خوابه ات رو بازی كنم در حالیكه میدونستی هیچ علاقه ای به تو ندارم...عشق بود؟؟؟ منصور تو در این چند سال فقط خودخواهی خودت رو به من نشون دادی...نه عشقت رو...تو...تو فقط هر چی رو كه خودت دوست داشتی و می خواستی به من بخشیدی...نه اون چیزی رو كه من دوست داشتم...و حالا...حالا هم به بهانه اینكه عاشقم هستی و میگی دوستم داری میخوای با بردن امیر من رو وادار كنی بیام و در كنار مهرانگیز زندگی كنم...مهرانگیزی كه خودت خوب میدونی چه تهمتهایی رو در این چند سال به من زده...منصور...تو از عشقی حرف میزنی كه فقط خودت اون رو قبول داشتی...خوب فكر كن...ببین من چه نقشی در این عشق داشتم؟؟؟ هیچی...هیچی...فقط از سر بدبختی و بی كسی تو رو تحمل كردم...تو...تو حتی یادگاری های همسرم رو كه میدونستی چقدر دوستش دارم و در زندگیم فقط به اون عشق می ورزم همه رو سوزوندی...همه رو به ﺁتیش كشیدی...تو هیچ میدونی در اون روز اونها نبودن كه سوختن بلكه قلب و روح من بود كه به وسیله تو به ﺁتیش كشیده شد...اینها عشق بود؟؟؟......حالا هم امیر كه تنها عشق من به این زندگیه رو میخوای از من جدا كنی...اونم به اسم اینكه میگی عاشق منی...و دوباره میخوای من رو وادار به كاری كنی كه خودت دوست داری...منصور تو اسم اینها رو عشق میذاری؟؟؟ این چه عشقی بوده كه تا امروز من فقط جبر اون رو حس كردم؟؟؟

سپس با گریه به پای منصور افتاد و با التماس ادامه داد:منصور...تو رو به خدا اینقدر ﺁزارم نده...دیگه بس كن...خواهش میكنم...به خدا به این عشق نمیگن...من كه نمیخوام امیر رو از تو جدا كنم...هر وقت خواستی بیا و به ما سر بزن...اما نخواه كه من و امیر به اون خونه برگردیم...من نمیگم كه مهرانگیر رو رها كن...نه...به خدا این رو نمیگم...تو تنها برادر اون هستی باید تكیه گاهش باشی...اما نخواه كه این كارت به قیمت خورد شدن من باشه...منصور تو رو به خدا یك بار هم شده عاشق واقعی باش...فقط همین یك بار به اونچه كه منم دوست دارم فكر كن...منصور خواهش میكنم...

امیر خودش را خم كرد و از بغل منصور پایین ﺁمد و خودش را با بغض و گریه به ﺁغوش خورشید انداخت.خورشید٬امیر را در ﺁغوش گرفته بود و با صدای بلند گریه میكرد...دقیقه ای بعد منصور با عصبانیت خانه را ترك كرد.

منصور پس از ترك خانه ساعتها بی هدف در شهر رانندگی كرد...اما غرق حقایقی بود كه خورشید بعد از 5سال برای او بازگو كرده بود...به راستی منصور در این سالها تنها به عشق در قلب خودش فكر كرده بود...او فقط به این اندیشیده بود كه به خورشید مهر بورزد و عاشق او باشد...اما به این فكر نكرده بود كه این عشق یكطرفه چه فشارهای عصبی را به روح لطیف خورشید وارد كرده است...خورشید درست گفته بود...منصور برای تصاحب خورشید فقط به عشق و ندای قلبی خودش گوش كرده بود...منصور به یاد داشت برای اینكه خورشید را به همسری خود در ﺁورد چگونه از اعتماد او در اوج بی كسی و اتكایش به او سو استفاده كرده بود...منصور خوب به یاد داشت كه چطور خورشید لحظات و شبهای با او بودن را چگونه با تمام سختی و فشار روحی كه بر اعصابش وارد میﺁمد را تحمل میكرد و چه شبهای بسیاری را از اینکه منصور با او همبستر گشته در تب و هذیان سپری کرده بود...و این فقط منصور بود كه عاشق بود...عاشق خورشید...و در همه حال این را كافی میدانست...منصور به یاد میﺁورد لحظاتی را كه چشمان زیبای خورشید از توهینها و تهمتهای مادرش خجسته خانم و تنها خواهرش مهرانگیز به اشك مینشست چگونه ساعتها در غم و غصه فرو میرفت و دم برنمیﺁورد...و منصور چقدر احمق بود كه تمام این فشارهای روانی را به گمان اینكه خودش عاشق خورشید است و به او عشق میورزد از دید خورشید گذرا فرض كرده بود!!! و حالا هم می خواست با توسل به عشقی كه خورشید نسبت به فرزندشان دارد بار دیگر او را در قفس عشق خود اسیر و پرشكسته نگه دارد...ﺁیا همه اینها واقعا" عاشقی منصور را به خورشید اثبات كرده بود؟؟؟

غروب وقتی به خود ﺁمد بار دیگر خود را جلوی منزل خورشید دید...از ماشین پیاده شد و زنگ درب را به صدا در ﺁورد.خورشید با چشمانی كه از شدت گریه سرخ شده و پلكهایش ورم كرده بود با دنیایی از غصه درب را به روی منصور باز كرد.امیر كوچولو كه از اتفاق چند ساعت پیش كمی دچار اضطراب شده بود تازه نیم ساعت بیشتر نبود كه با زحمت خورشید او را خوابانده بود.منصور وارد خانه شد و با چهره ای گرفته از حقایقی كه بر او معلوم گشته و ﺁگاهی از فشارهایی كه در این سالها به روح خسته خورشید وارد ﺁورده روی یكی از مبلهای داخل هال نشست...خورشید با حالتی بلاتكلیف ایستاده بود نمی دانست باید چه كند...ﺁیا باید به همراه منصور به ﺁن خانه باز می گشت یا منصور اجازه میداد كه...خورشید هنوز بعد از 5سال زندگی در كنار منصور نمی توانست وضعیت خود را در این شرایط تشخیص بدهد.منصور سرش را به پشت مبل تكیه داد و با صدایی ﺁرام گفت: خورشید...یه لیوان ﺁب به من بده...

خورشید به ﺁشپزخانه رفت و برای منصور یك لیوان ﺁب ﺁورد.وقتی لیوان را به دست منصور داد منصور دست خورشید را گرفت .خورشید مجبور شد جلوی پای منصور روی فرش بنشیند.منصور یك نفس لیوان ﺁب را خورد و بعد از اینكه لیوان را روی میز كنارش گذاشت با دو دست صورت خورشید را بالا گرفت به تک تک اعضای زیبای صورت خورشید با عشقی پایان ناپذیر نگاه کرد سپس مستقیم به چشمهای نگران خورشید چشم دوخت...با صدایی ﺁرام گفت:خورشید...به خدا در تمام این سالها عاشقت بودم و هستم...اما قصد ﺁزارت رو نداشتم....................

ادامه دارد...پایان قسمت64

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 25/11/1389 - 13:20 - 0 تشکر 283746

خوشحالم باز هم نوشته های قشنگ تونو میخونم

سه شنبه 26/11/1389 - 10:57 - 0 تشکر 284179

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;283746]خوشحالم باز هم نوشته های قشنگ تونو میخونم

متشكرم از نظر لطفتون.

برقرار و سربلند باشید

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.