• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 10599)
سه شنبه 16/9/1389 - 11:14 -0 تشکر 259117
رمان((خورشید)) - شادی داودی

رمان((خورشید)) - شادی داودی

قسمت اول 

به نام خدا               اردیبهشت  1381

به قدری عصبی بودکه حدواندازه ای برای ﺁن نمیشدتصورکرد.تمام شب گذشته رابعدازشنیدن خبرگریه کرده بودودائم به دنبال یک دلیل منطقی برای ﺁن اتفاق می گشت!نمی دانست مقصراصلی چه کسی بوده ویاچه کسانی می توانستنددرتصمیمی که اوگرفته نقش اصلی رابه عهده داشته باشند!

تمام طول مسیردرهواپیمافقط اشک ریخته بودبه طوریکه تمام مهماندارهامتوجه ی این موضوع شده بودندوبه صورتهای مختلف سعی درتسلی دادن اوداشتنداماهیچیک دلیل اصلی اینهمه گریه واشک که ازچشمانﺁبی وزیبای اومیریخت رانمی دانستند!خوداوهم هیچ تمایلی به گفتن غم لانه کرده دردلش رانداشت.بالاخره هواپیمابعدازطی مسیری تقریبا"یک ساعته ازمقصدشیرازبه فرودگاه تهران نشست ومسافران طی گذراندن مراحل لازم ازهواپیماپیاده شدند.اوهم تنهاوسیله ی همراهش راکه یک کیف سامسونت کوچک ویک کیف دستی بودرابرداشت وازهواپیماخارج شد.درسالن انتظارتوقع دیدن هیچکس رانداشت ولی برخلاف میل باطنیشﺁناهیتابه فرودگاهﺁمده بود.ﺁناهیتابه محض اینکه اورادیدبه طرفش رفت وبامهربانی خواهرانه ای سامسونت اوراگرفت وباصداییﺁهسته سلام کرد.مانداناحتی حوصله ی جواب سلام دادنﺁناهیتاراهم نداشت فقط دلش میخواست هرچه سریعتربه خانه برسد.هردوشانه به شانهﻯﻯهم ازسالن خارج شدند.وقتیﺁناهیتاماشین راروشن کردقبل ازحرکت روکردبه مانداناوگفت:مانی...

مانداناسرش رابه صندلی تکیه داده بودوقطرات اشکی راکه بی محاباازچشمهایش می ریختندراپاک میکرد.ﺁناهیتا دوباره گفت:مانی...بسه...با توهستم.

ماندانابدون اینکه به اونگاه کندگفت:زودترمن رو به خونهﻯپدربزگ برسون.

ﺁناهیتایکه ای خوردوگفت:اونجا چی کارداری؟!!

مانداناهمانطورکه سرش رابه پشتی صندلی تکیه داده بودچشمهایش رابست وگفت:میخوام بدونم اونم ازاین اتفاق خبرداشته وهیچ کاری نکرده یاهنوزبیخبره...

ماندانابه قدری عصبی بودکهﺁناهیتاکاملا"ازصدایش این حالت اوراتشخیص میدادولی باتمام این اوصاف هنوزماشین رابه حرکت درنیاورده بود;دوباره گفت:ولی ماندانا...من که پای تلفن به توتوضیح دادم...مامان بزرگ خودش اینطورخواسته وخودش هم همهﻯکارهاش رو کرده...توکه بهترازمابه اخلاقش ﺁشنایی داری...به خدامامان ازوقتی مامان بزرگ اون کار رو کرده دائم غصه میخوره واشک میریزه...باباهم خیلی...

مانداناچشمهایش رابازکردوباعصبانیت بهﺁناهیتانگاه کردوگفت:حرکت میکنی یابرم تاکسی بگیرم؟

ﺁناهیتاالتماسﺁمیزبه اونگاه کردوگفت:ببین مانی...الان ساعت از9شب گذشته...مامان شام درست کرده...مامان بزرگ بیتا هم اونجاست...باباهم به خاطراینکه توشب می اومدی بعدازظهربه مطب نرفته...همه میدونن که توچقدرازاین خبرعصبی شدی ولی...الان رفتن به خونهﻯبابابزرگ اونم دراین ساعت اصلا"کاردرستی نیست...شاید اون بیچاره هم نگران بشه...خودت خوب میدونی که اون الان درسن وسالی نیست که مضطربش کنیم...درثانی بابامی خوادباتوصحبت کنه...فرداهم میریم مامان بزرگ رو میبینیم...خود اونم میخوادباتوصحبت کنه...

ماندانابه ساعت مچی ظریفی که دریکی ازسالهای تولدش ازمامان بزرگ هدیه گرفته بودنگاه کرد;چقدراین ساعت رادوست داشت;میدانست ازارزش مادی بالایی برخورداراست ولی این مسئله باعث علاقه اش به ساعت نبود!تنهامسئله ای که باعث میشداینقدرساعت برایش اهمیت داشته باشداین بودکه عزیزترین فردزندگیش یعنی مامان بزرگﺁنرادرجشن تولدهفده سالگی به اوهدیه کرده بود.

ﺁناهیتادرست میگفت;تقریبا"دیروقت بودوتارسیدن به کرج ورفتن به شهرکی که بابابزرگ درﺁن ساکن بودمسلما"زمان نامناسبتری پیش میﺁمد;پس چه بهترکه اول باخودمامان وباباحرفهایش رامیزدوبهﺁنهامیگفت که چقدرازدستﺁنهادلخوراست...بهﺁنهامیگفت کاری کهﺁنهادرموردمامان بزرگ کرده اندچقدروحشتناک وغیرقابل بخشش بوده است.ماندانانمی توانست باورکندکه پدرش یعنی تنهافرزندمامان بزرگ دست به یک همچین عمل پستی زده باشد...اصلا"چه دلیلی می توانست پدرش راکه یکی ازپزشکان عالیرتبهﻯایران بودواداربه انجام این کارکرده باشد!مامان بزرگ سالهای پیری خودرامیگذراندولی درشرایطی نبودکه اورابه خانهﻯسالمندان بسپارند...باتوجه به وضع مالیﺁنهااصلا"انجام این کاربه واقع دورازهرذهنی بودچراکه پدرمانداناﺁنقدرثروت داشت که به راحتی میتوانست درهمان خانه یاحتی خانهﻯمجلل وزیبایی دیگرکه مسلما"یکی ازاملاک شخصی خودمامان بزرگ بودباگرفتن یک پرستاروحتی استخدام چندخدمه اجازه بدهدمامان بزرگ روزهای پیری خودش رادریکی ازمنازل خودش لااقل سپری کند...پس سپردن اوبه خانهﻯسالمندان چه تعبیری میتوانست برای اوداشته باشد؟!!

ﺁناهیتاازفرودگاه خارج شدوباتوجه به خلوتی راهها خیلی سریع واردبزرگراه تهران_کرج شد.نیمه های راه ماندانابهﺁناهیتانگاه کردوباحرص خاصی گفت:مرده بودی جلوی اونها رو بگیری؟

ﺁناهیتاهمانطورکه رانندگی میکردگفت:مانی...به خداداری اشتباه فکرمیکنی...بگذاربرسیم خونه خودت همه چیز رو میفهمی...توالان اونقدر عصبی هستی که نمیشه دوکلام باتوصحبت کرد...

ماندانابه میان حرف اوﺁمدوگفت:بسهﺁنا...اگه تو خودت رو به احمقی زدی این رو بدون که من احمق نیستم...ﺁخه کدوم عقل سلیمی باور میکنه که مامان بزرگ باداشتن اینهمه امکانات وشرایط عالی رفاهی...به میل خودش خونهﻯسالمندان رفته باشه!!!

ﺁناهیتاگفت:مانی...مامان بزرگ باهیچکس مشکلی نداره...توخودت بهترمیدونی که مامان چقدربراش احترام قائله...نبودی ببینی چقدرالتماس مامان بزرگ میکردکه دست ازتصمیمش برداره...ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی...........

ولی خودت که بهترمیدونی مامان بزرگ وقتی تصمیمی بگیره دیگه هیچکس نمی تونه مانع انجامش بشه...بابا میدونست تو باور نمی کنی ;وقتی هم مامان بزرگ بیتاپای تلفن موضوع رو به توگفت باباخیلی عصبانی شدبه خصوص که توگوشی رو قطع کردی و دیگه تلفنها رو جواب ندادی...در ﺁخرم باگوشی من تماس گرفتی و ساعت پروازت رو از شیراز به من گفتی...بابا میدونست که تو اونقدر عصبی هستی که حاضرنمیشی به واقعیتها فکر کنی برای همین بهتر دید که وقتی اومدی خونه همه چیز رو برات توضیح بده بعدم خودت رو به دیدن مامان بزرگ ببره تا دلیل تصمیمش رو که حتی به بابا نگفته شاید به تو بگه...

مانداناخنده تلخی کردوگفت:مامان بزرگ بیتا خونهﻯ ما چیکار میکنه؟!!حتما"حالا که مامان بزرگ رفته جای خودش رو برای همیشه توی خونهﻯ ما باز دیده و میخواد اونجا بمونه؟

ﺁناهیتانگاهی به مانداناکردوبعدازمکث کوتاهی گفت:مانی تو خواهر بزرگتر منی...از تو بعیده که این فکر رو در مورد مامان بزرگ بیتا داشته باشی...خودت خیلی خوب میدونی که مامان بزرگ بیتا و مامان بزرگ از دوستان قدیمی و صمیمی سالیان گذشته هم هستن و میدونی که چقدر همدیگر رو دوست دارن...تو بهتر از من میدونی که مامان بزرگ بیتا اونقدر به مامان بزرگ علاقه داره که اگه یک روز اون رو نبینه شب باید یکی از کتابهای مامان بزرگ رو با خودش به تخت خواب ببره و چقدر عاشقانه از خاطرات ﺁشنائیش با مامان بزرگ تعریف میکنه...تو نمی دونی وقتی مامان بزرگ بیتا از تصمیم مامان بزرگ باخبر شد چه حالی پیدا کرد...طفلک کارش به تزریق سرم هم کشید...خیلی اصرار کرد که اونم به همراه مامان بزرگ به اونجا بره...اما مامان بزرگ قبول نکرد و کلی هم از دستش عصبانی شده بود تا اینکه مامان بزرگ بیتا مجبور به سکوت شد.

ﺁناهیتامیدانست که باتوجه به تمام توضیحاتی که میدادمانداناکلامی ازحرفهای اوراموردتوجه قرارنمی دهدوتمام حرفهای اوراباحالتی تمسخرﺁمیزدنبال میکرد;اماﺁناهیتاواقعیت رامیگفت!!!این خودمامان بزرگ بودکه باپای خودش وطبق تصمیم خودش به سرای سالمندان رفته بود!!!اماگرفتن یک چنین تصمیمی ازطرف مامان بزرگ کاری باورنکردنی بود...باوراین مطلب نه تنهابرای ماندانا بلکه برای تمام خانواده که تاﺁن شب چهارمین شب رابانبودن مادربزرگ درمنزل سپری میکردند غیرقابل باورمینمود.

ماندانامهندسی قدرت خوانده ودرنیروگاه برق شیرازمشغول به کاربود;پدرش دکترشاهپوری نام داشت ویکی ازپزشکان شناخته شده به شمارمیرفت;مادرش نیززنی بسیار مهربان وﺁرام بودکه تحصیلات خودرادررشته موسیقی به پایان برده بودودرنواختن پیانومهارت خاصی داشت اماخانه داری وعشق ورزیدن به همسرودوفرزندش ومادرهمسرش بزرگترین هنراومحسوب میشد...ﺁناهیتافوق لیسانس علومﺁزمایشگاهی داشت وتلاش برای قبولی درمرحلهﻯدکتری رادنبال میکرد...دربین اعضای این خانواده روابطی بسیارمنطقی وعاطفی حکمفرمابود.اززمانی که ماندانابه یادمیﺁوردمامان بزرگ باﺁنهازندگی میکرد...باوجودزنده بودن پدربزرگشان ودررفاه بودن کامل امورات زندگی اوامامامان بزرگ هیچ وقت بااوزندگی نمیکرد!!!ولی همیشه احترام خاصی نیزبرای پدربزرگ قائل بود!!!ماندانامیدانست خانه ای که درحال حاضراووخانواده اش درﺁن ساکن هستندمتعلق به مامان بزرگ است ولی هیچ وقت صحبتی ازاین مالکیت مطرح نشده بودواین اطلاعات رااوبه خاطرفضولی هایش دراتاق شخصی مامان بزرگ به دستﺁورده بود.مامان بزرگ به ظاهرباﺁنهازندگی میکردولی بیشتراوقات خودرادرسوئیت شخصی خودکه یک مکانی بسیارشیک وزیبادرطبقه سومﺁن ساختمان بودسپری میکردوفقط برای صرف ناهارویاشام وگاه صبحانه به طبقه متعلق بهﺁنهامیﺁمد.مامان بزرگ اخلاق خاص خودش راداشت ومادرمانداناازهمه بیشتربه اخلاق وخواسته های اوﺁگاهی واشراف داشت...درهیچ موردی به اصرارنمی کردودرتمام تصمیم گیری هاتنهاخودمامان بزرگ بودکه حرفﺁخرش رامی زد;مامان بزرگ اهل مشورت نبودوحتی باداشتنﺁنهمه ثروت هیچ وقت وکیلی برای خودش استخدام نکرده بودالبته این به دلیل خساست نبودبلکه مامان بزرگ واقعا"به امورزندگی چه ازنظراقتصادی وچه ازنظرفرهنگی ومعنوی کاملا"ﺁگاهی داشت.ماندانابه یادداشت زمانی که مامان بزرگ دراتاق شخصی خودش مشغول نوشتن میشدممنوعیت ورودبهﺁن اتاق شروع میگردیدوچقدرازﺁن روزهای ممنوعیت بیزاربود...مامان چقدراصرارداشت که درﺁن روزهاحدالامکان محیط خانه رامملودرسکوت وﺁرامش نگه داردواجازهﻯرفتن به طبقه سوم راازمانداناوﺁناهیتامیگرفت...چقدرمانداناوﺁناهیتالحظه شماری میکردندتابلکه شایدمامان بزرگ به هوای خوردن غذابه طبقهﻯپایین بیاید...که این مسئله درﺁن روزهافقط یک مرتبه اتفاق می افتاد.مامان بزرگ خیلی کم حرف بودوماندانامیدانست که چقدرهمه تشنهﻯشنیدن کلامی ازاوهستند...به وضوح این رادرک میکردکه وقتی اقوام ودوستان به منزلﺁنهادعوت میشدندچطورزمانی که به هردلیلی مامان بزرگ لب به سخن بازمیکردهمه جاراسکوت فرامیگرفت وچطورهمه مشتاق وعاشقانه به صدای روحبخش وکلام نافذاوگوش میسپردند.اماافسوس که سخنان اوهمیشه بیش ازچندجمله نبودودرتمام ساعات مهمانی هااگرمادربزرگ شرکت میکردسکوت بیشترین کلام اوبود.مانداناتقریبا"درافکارخودش غرق شده بودوچون تمام مسیرچشمهایش بسته بودمتوجهﻯگذرزمان ورسیدن به مقصدنشد.ﺁناهیتاباکنترل برقی درب حیاط رابازکردوماشین رابه داخل حیاط زیبای ساختمان برد.

مانداناچشمهایش راگشودوبه حیاط نگاه کرد...فواره های کناراستخربازبود...این سلیقهﻯمادربزرگ بودکه همیشه شبهابه حیاط میﺁمدودرصورت مساعدبودن هوافواره هارابازمیکردوتمام چراغهای رنگی حیاط راروشن می گذاشت سپس روی صندلی راحتی شخصی خودش به روی ایوان مینشست وبه حیاط چشم میدوخت...اماماندانامیدانست که امشب خانه ازحضوربرکت مامان بزرگ خالی است.تمام زیبایی های حیاط وساختمان مجللﺁن که چشم هررهگذری بهﺁن خیره می ماندبدون وجودمامان بزرگ هیچ ارزشی برای ماندانانداشت...دوباره اشکهایش سرازیرشد...

ازماشین که پیاده شدصدای پاهای مامان ومامان بزرگ بیتاکه ازپله هاپایین میﺁمدندراشنید;به علت روشنی چراغهاوقتی به صورتﺁنهانگاه کردفهمیدﺁنهانیزشایدتاهمین چنددقیقه پیش گریه میکرده اند...مامان بادیدن اودوباره به گریه افتاد...ماندانابه طرفﺁنهاازپله هابالارفت.مامان دستهایش رابه دورگردن مانداناانداخت ودرهمان حال که گریه میکردگفت:مانی جان...من رو مقصر ندون...باور کن هر کاری کردم قبول نکرد دست از تصمیمش برداره...............

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 6/11/1389 - 13:5 - 0 تشکر 277469

رمان((خورشید))قسمت47-شادی داودی
افسرخانم با تعجب به منصور نگاه كرده بود و وقتی جدیت منصور را در بیان این جملات دیده بود لبخندی به لب ﺁورده و گفته بود:منصور...به خدا تو دیوونه ای!!!

منصور مادرش را بوسیده بود و در جواب گفته بود:در عاشقیم نسبت به خورشید شک نکن...باوركن كه از دیوونگی گذشتم.

و دقایقی بعد با مادرش خداحافظی كرده و به منزل نزد خورشید برگشته بود...منصور میدانست خورشید همیشه تنها چیزی كه ﺁزارش میدهد انتظار كشیدن برای ﺁمدن منصور است و همیشه اگر دقیقه ای از ساعت ذكر شده دیرتر به منزل میرسید باید ساعتها خورشید را مورد نوازش و محبت قرار میداد تا بلكه اخم خورشید باز شود و مثل همیشه لبهای غنچه اش با خنده می شكفت و ﺁن وقت خود را عاشقانه در ﺁغوش منصور رها میكرد.........

اواسط مرداد ماه فخرالزمان برای مهتاب و دختر كوچكش كه به تازگی به دنیا ﺁمده بود شدیدا" ابراز نگرانی میكرد چرا كه انگلستان و ﺁلمان در حال جنگ بودند و ﺁلمان دائم شهرها و مراكز صنعتی انگلستان را بمب باران میكرد...در ﺁن مقطع زمانی سفر به انگلستان امكان نداشت به همین خاطر ابراهیم خان برای بهتر شدن وضع روحی فخرالزمان ترتیب مسافرت او را به مشهد به همراه مادرش سلطنت بانو داد تا اندكی از ناله و گریه های او بكاهد و خودش نیز كمی در خانه ﺁرامش بیابد.ستاره در روزهایی كه فخرالزمان و سلطنت بانو به مسافرت رفتند بیشتر با اصغر دیدار داشت.بیشتر ساعات روز را با اصغر میگذراند و شبها كه برای خوابیدن به منزل خورشید میرفت هزاران حرف از عشق میان خودش و اصغر برای خورشید تعریف میكرد و تا نیمه شب اگر منصور به اعتراض در نمیﺁمد و خورشید را برای خوابیدن به اتاق خواب صدا نمی كرد شاید ستاره تا صبح برای خورشید صحبت میكرد.خورشید در سكوت با چهره ای پر از محبت نسبت به ستاره تمام حرفهایش را گوش میكرد اما همیشه از ارتباط او با اصغر ترسی خاص را در اعماق وجود خود احساس میكرد و هر بار هم كه می خواست ستاره را به نوعی از ادامه این ارتباط منع كند ستاره دلخور میشد.خورشید همه حرفهای ستاره را در كنج دلش مخفی میكرد و حتی با وجود عشقی كه به منصور داشت از گفتن این موضوع به او نیز وحشت داشت.

در سال1320با روی كار ﺁمدن منصورالملك به عنوان نخست وزیر رضاشاه و اعلام بی طرفی در جنگ از سوی ایران وخامت اوضاع داخلی و سیاسی از دید خیلی ها پنهان نماند و افراد سودجویی چون شهاب و ابراهیم خان كه از هر فرصتی جهت رسیدن به اهداف سرمایه داری و فاسد خود استفاده میكردندحالا اوضاع با جنگی كه میان انگلیس و ﺁلمان هر لحظه رو به وخامت می گذاشت به گونه ای تهدید ﺁمیز برای ﺁنها گشته بود.شهاب كه خود به نوعی به طور مستقیم با مجلس و مردان دولتی در ارتباط بود عصبی تر از همیشه درگیر مسائل سیاسی و اجتماعی گشته و در این بین از رسیدن خود به مقاصد پلید ثروت اندوزی به نفع ابراهیم خان و اهداف فاسدش نیز پرهیز نمی كرد اهداف فاسد شهاب كه بیشتر در ایجاد ارتباط با زنان ﺁلمانی مقیم تهران بود و در ﺁن زمان شمار ﺁنها كم هم نبود و در این زمان خیلی كم موفق به دیدن خورشید و منصور میگشت و مدتی بود كه مثل سابق وقت نمی كرد به دیدن خورشید و منصور برود.

مسافرت فخرالزمان و سلطنت بانو به مشهد با توجه به وخامت اوضاع تهران و بودن اقوام زیادی از سلطنت بانو در مشهد و فراهم بودن وسایل ﺁسایش ﺁنها در ﺁنجا به طول انجامید.حتی در اوایل شهریور با فرود ﺁمدن نخستین بمبها در مشهد و رشت و شمال ﺁذربایجان توسط هواپیماهای روسی كه در راستای جنگ به وجود ﺁمده شراره هایش به ایران نیز كشیده شد باز هم فخرالزمان و مادرش كه در منطقه ییلاقی مشهد روزگار میگذراندند را وادار به برگشتن نكرد و ﺁنها ترجیح دادند كه با وجود نا امنی راهها فعلا" در مشهد باقی بمانند.زمانی كه یكی دو بمب در حاشیه تهران فرو افتاد گروه زیادی هم از تهران فراری شدند و كم كم در طی گذشت روزها مشخص می گشت كه وضع مملكت به ﺁشفتگی عجیبی مبتلا گشته...صف جلوی نانوایی ها طولانی گشته بود...حتی سربازان ﺁواره در جای جای شهر به گدایی مشغول بودند...سایه قحطی و گرسنگی در تهران ﺁشكار گشته بود...مردم هر یك در حد وسع و توانایی خود به جمع ﺁوری ﺁذوقه پرداخته بودند.منصور به شدت نگران خورشید و مادرش بود.در این میان ستاره شبها به منزل خورشید میﺁمد ولی او فارغ از تمام مشكلات پیش ﺁمده در شهر بود و فقط به روابط خود و اصغر می اندیشید.منصور تا ﺁنجا كه در توانش بود سعی داشت خورشید را از رفتن به بیرون از خانه منع كند و ﺁنچه را كه لازم بود خودش تهیه و به خانه میﺁورد ولی ساعاتی را كه باید به سر كار میرفت دائم در نگرانی به سر میبرد.ظهر پنجشنبه وقتی از اداره به خانه برگشت خورشید مثل همیشه با دنیایی از عشق و زیبایی به استقبالش ﺁمد و بعد از اینكه دقایقی را در ﺁغوش منصور ماند تا منصور با مهر ورزیدن به او خستگی و هراس از مشكلات خارج خانه را از جسم خود بیرون كند با حالتی التماسﺁمیز رو كرد به منصور و گفت:منصور...امروز من رو به عمارت قدیمی پدرم میبری؟...ستاره گفته ظهر به اونجا میره...شهابم یه ساعت پیش كه اومد سری به من بزنه وقتی فهمید ستاره به عمارت قدیمی میره گفت كه اونم به اونجا میره...منصور...خواهش میكنم...تو هم میتونی سری به مادرت بزنی...اونجا تا خونه مادرت راهی نیست.

در تمام مدتی كه خورشید حرف میزد منصور او را در ﺁغوشش نگه داشته بود و به تك تك اعضای صورت او هنگام گفتن جملاتش با عشق و ولع سیری ناپذیری نگاه میكرد وقتی خورشید ساكت شد برای هزارمین بار او را بوسید و گفت:خورشیدجان اوضاع شهر زیاد جالب نیس...ستاره دختر ﺁزادیه و اصلا" به محیط اطرافشم توجهی نداره...اما من دلم نمیخواد تو چهره شهر رو از نزدیك ببینی...من...

خورشید بار دیگر دستهایش را به دور گردن منصور انداخت و با التماس گفت:منصور...خواهش میكنم...دلم برای خونه قدیمیمون تنگ شده...

منصور هیچ وقت تاب تحمل چهره زیبای خورشید را وقتی التماسﺁمیز میشد نداشت ﺁن روز نیز با وجود مخالفت شدید قلبی خویش با بیرون بردن خورشید از خانه اما بالاخره راضی شد بعد از خوردن ناهار و كمی استراحت خورشید را به ﺁنجا ببرد و خودش هم به منزل مادرش رفته و احوالی از او بپرسد.ساعتی پس از صرف ناهار خورشید با عجله ﺁماده شد و هر وقت با عجله كاری میكرد منصور را به یاد زیبایی های دوران كودكیش كه در باغ بازی میكرد می انداخت و چقدر منصور از نگاه كردن به حركات خورشید در هر حالتی لذت میبرد دقایقی بیشتر طول نكشید كه...........

ساعتی پس از صرف ناهار خورشید با عجله ﺁماده شد و هر وقت با عجله كاری میكرد منصور را به یاد زیبایی های دوران كودكیش كه در باغ بازی میكرد می انداخت و چقدر منصور از نگاه كردن به حركات خورشید در هر حالتی لذت میبرد دقایقی بیشتر طول نكشید كه همراه هم سوار اتومبیل شده و به سمت محله ای كه سالها پیش منصور در خانه ابراهیم خان اولین جرقه های عشق به خورشید را در قلب خویش احساس كرده بود راهی شدند...برای رسیدن به ﺁنجا منصور تمام سعیش را به كار برد تا از مسیرهایی به دور از جنجال خیابانها و شرایط ناهنجار حاكم در ﺁن زمان برود به همین خاطر راه طولانی تر از معمول گشت.وقتی جلوی عمارت رسید و اتومبیل را متوقف كرد خیالش راحت بود كه خورشید زیاد متوجه وضع حاكم در شهر نگشته است.وقتی خورشید پیاده شد منصور چشم از او بر نمی داشت...او به راستی شیفته خورشید بود و از هر موضوعی كه ممكن بود خاطر و اعصاب خورشید را مكدر كند دوری میكرد تا مبادا این موجود خواستنی اش حتی لحظه ای ﺁزرده بشود و به راستی هم در طول این 7ماه نه تنها زندگی در كنار خورشید برایش نهایت لذت و خوشبختی بود بلكه برای خود خورشید نیز لحظه لحظه ﺁن سرشار از عشق و محبت منصور گشته بود.خورشید با كلیدی كه از قبل ابراهیم خان به تك تك فرزندانش برای استفاده از باغ و عمارت داده بود درب حیاط را باز كرد.قبل از داخل شدن رو كرد به منصور و گفت: از قول من به مادرت سلام برسون و بگو بعد از شام همراه تو به اونجا میرم.

سپس لبخند قشنگی به لب ﺁورد و ادامه داد:منصور جان تو كی برمیگردی اینجا؟

منصور قصد داشت ساعتی را در منزل مادرش بماند بنابراین به ساعتش نگاه كرد و گفت:تا غروب نشده منم میام.

بعد با هم خداحافظی كردند و منصور ماشین را به سمت دو محله پایین تر كه منزل مادرش در ﺁنجا بود به حركت درﺁورد.

خورشید وارد حیاط شد نگاهی به ساعت مچی ظریف و طلایی كه منصور به عنوان اولین هدیه نوروز به او داده بود كرد دقایقی از 4بعد از ظهر گذشته بود.با برداشتن دیوار بین باغ و حیاط عمارت ساختمان قدیمی زیبایی افزونی یافته بود...صدای پرندگان...سبزی باغ و بزرگی عمارت سفید رنگ همه و همه خورشید را سرشار از لذت كودكانه ای میكرد كه در خود بی سابقه می دانست.دقایقی بعد ستاره از یكی از اتاقها خارج شد و وقتی خورشید را جلوی پله های ایوان دید خیلی خوشحالی كرد.هر دو لحظاتی را در باغ قدم زدند سپس به اتاقی كه مخصوص دوران كودكیشان بود رفتند...عمارت خالی و ساكت بود...حتی علیﺁقا باغبان و خانواده اش و صدیقه و بچه ها و شوهرش نیز در عمارت نبودند.اینطور كه ستاره فهمیده بود همگی ﺁنها با اجازه از شهاب برای زیارت به شاه عبدالعظیم رفته بودند و تا یك هفته نیز قصد ماندن در ﺁنجا را داشتند...گویا فشار روحی و اجتماعی باعث گشته بود برای فرار از غصه و ترس به پا بوس امامزاده بروند.خورشید و ستاره از قبل میدانستند كه خانواده شوهر صدیقه در شهرری زندگی میكنند و به نوعی این مسافرت كوتاه برای ﺁنها در هر سال دیدار از خانواده و فامیلشان نیز بود.ستاره و خورشید در اتاق كنار هم روی فرش نشستند...ستاره باز هم حرفهای بسیاری داشت ولی این بار در پایان حرفهایش گفت كه تصمیم گرفته پس از مراجعت مادرشان از مشهد موضوع خودش و اصغر را به طور جدی به ﺁنها بگوید!!! بعد از این حرف دست در كیفش كرد و عكسی دیگر از اصغر و خودش كه بار دیگر به تازگی در عكاسی انداخته بودند را خارج كرد و به خورشید نشان داد...خورشید عكس را در دست داشته و به ﺁن نگاه میكرد اما در دلش هزار نگرانی موج میزد!!! نمی دانست از چه چیز اما دلش شدیدا" دچار اضطراب گشته بود...هنوز نگاهش به روی عكس بود كه درب اتاق با شدت باز شد و محكم به دیوار خورد بطوریكه باعث شد خورشید و ستاره از جا بپرند و همین حركت باعث پرت شدن عكس در جلوی پای شهاب كه با چهره ای بر افروخته به هر دوی ﺁنها نگاه میكرد گشت!!! خورشید یك بار دیگر در گذشته این چهره خشن شهاب و پیامدهای ﺁن را به وضوح دیده بود!!! شهاب با دیدن خورشید در اتاق برای لحظه ای كوتاه یكه ای خورد چون اصلا" توقع حضور خورشید را در ﺁنجا نداشت!!! شهاب به گمان اینكه ستاره به تنهایی به عمارت ﺁمده به ﺁنجا ﺁمده بود!!!

صبح ﺁن روز جعفر حقایقی را در رابطه با اصغر و ستاره برای شهاب بازگو كرده بود...شهاب هر جا را كه حدس میزد اصغر ﺁنجا باشد به جستجوی او پرداخته بود اما جلیل پنهانی اصغر را در جریان گذاشته و او را فراری داده بود...اصغر هر چه در جستجوی ستاره بر ﺁمده بوده كه او را از خطر جدی كه ﺁنها را تهدید میكرد ﺁگاه سازد موفق نشده بود چرا كه ﺁنروز ستاره بدون برنامه قبلی با اصغر به عمارت قدیمی رفته بود...شهاب پس از جستجوی ناكام خویش در پیدا كردن اصغر برای یافتن ستاره راهی منزل خورشید میشود و در ﺁنجا بدون اینكه قصد پلید خود را فاش كند به طور اتفاقی از خورشید میشنود كه ستاره قصد رفتن به كجا را دارد و حالا به امید یافتن و یكسره كردن تكلیف ستاره به عمارت ﺁمده بود.خورشید با دیدن شهاب در ﺁن شرایط عقب عقب رفت و به دیوار چسبید...ترس از شهاب و رفتار وحشیانه او هنوز در ذره ذره وجود او مانده بود...خورشید اوج جنایت و رذالت را از شهاب در واقعیتی محض دیده بود!!! ستاره اما از شهاب وحشتی نداشت و به گمان اینكه می تواند با او كه حالا درست مثل یك گرگ وحشی شده بود مقابله كند...همانجا كه ایستاده بود با حالتی پرخاشگرانه به شهاب نگاه كرد و گفت:چته؟...چرا مثل حیوون وارد اتاق میشی؟

شهاب در حالیكه صورتش از عصبانیت به حال انفجار بود خم شد و عكس جلوی پایش را از زمین برداشت...نگاه تمسخر ﺁمیزی به عكس و سپس به چهره ستاره كه محكم جلوی او ایستاده بود انداخت عكس را به گوشه اتاق پرت كرد و گفت:شنیدم مدتیه با این پوفیوز حرومزاده روی هم ریختی...

ستاره با صدایی محكم گفت:خفه شو...بیشعور...درست حرف بزن...اصغر پوفیوز و حرومزاده نیس...چیزهایی كه گفتی تو هستی كه به هیچ كس رحم نمی كنی...حرومزاده تو هستی كه زن شوهردار و غیر شوهردار برات یكسانه...پوفیوز تو هستی كه هر شب برای كثافت كاریهات باید یه دختر رو بدبخت كنی...حالا فهمیدی كه تو خیلی حرومزاده تر از اون هستی...اصغر سگش هم به تو و امثال تو شرف داره...

خورشید صدای ضربان كوبنده قلبش را به قفسه سینه اش احساس میكرد.چهره جذاب شهاب دیگر از عصبانیت به كبودی رسیده بود...به سمت خورشید رفت.ستاره به گمان اینكه می خواهد صدمه ای به خورشید بزند در حالیكه هنوز شهاب به خورشید نرسیده بود گفت:مرتیكه كثافت به خورشید كاری نداشته باش...

شهاب ایستاد و صورتش را به سمت ستاره برگرداند و گفت:با این كاری ندارم...با تو كار دارم.

و سپس مچ دست خورشید را گرفت و او را به سمت درب اتاق كشاند...خورشید فهمید شهاب بار دیگر خوی وحشیش بیدار گشته و مطمئن هم بود كه ستاره تحمل ضربات مشت و لگد او را ندارد با التماس به شهاب گفت:شهاب...تو رو خدا...تو رو خدا با ستاره كاری نداشته باش...شهاب خواهش میكنم...

شهاب با شدت خورشید را به بیرون از اتاق انداخت و جلوی درب ایستاد...ستاره پشت سر او در اتاق بود.شهاب نگاهی به خورشید كه حالا روی ایوان افتاده بود و از ترس رنگی به چهره اش نمانده بود انداخت...با صدایی ﺁكنده از خشم گفت:خورشید خفه شو...به خاطر این كثافت التماس نكن...من با این هرزه كه عاشق دلسوخته یك بی سر و پا شده و خودش رو به راحتی در اختیار اون گذاشته خیلی كارها دارم...........

ادامه دارد...پایان قسمت47

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 7/11/1389 - 11:45 - 0 تشکر 277694

رمان((خورشید))قسمت48-شادی داودی
چهره جذاب شهاب دیگر از عصبانیت به كبودی رسیده بود...به سمت خورشیدرفت.ستاره به گمان اینكه می خواهد صدمه ای به خورشید بزند در حالیكه هنوز شهاب به خورشید نرسیده بود گفت:مرتیكه كثافت به خورشید كاری نداشته باش...

شهاب ایستاد و صورتش را به سمت ستاره برگرداند و گفت:با این كاری ندارم...با تو كار دارم.

و سپس مچ دست خورشید را گرفت و او را به سمت درب اتاق كشاند...خورشید فهمید شهاب بار دیگر خوی وحشیش بیدار گشته و مطمئن هم بود كه ستاره تحمل ضربات مشت و لگد او را ندارد با التماس به شهاب گفت:شهاب...تو رو خدا...تو رو به خدا با ستاره كاری نداشته باش...شهاب خواهش میكنم...

شهاب با شدت خورشید را به بیرون از اتاق انداخت و جلوی درب ایستاد...ستاره پشت سر او در اتاق بود.شهاب نگاهی به خورشید كه حالا روی ایوان افتاده بود و از ترس رنگی به چهره اش نمانده بود انداخت...با صدایی ﺁكنده از خشمی بی نهایت گفت:خورشید خفه شو...به خاطر این كثافت التماس نكن...من با این هرزه كه عاشق دلسوخته یه بی سر و پا شده و خودش رو به راحتی در اختیار اون گذاشته خیلی كارها دارم...بلند شو گورت رو از اینجا گم كن...وگرنه میترسم سر تو هم بلایی بیارم كه بعد پشیمون بشم...گم شو.

و بعد درب اتاق را بست و از داخل هم قفل كرد.خورشید خود را پشت درب اتاق رساند و با التماس شهاب را صدا میكرد و او را قسم میداد...در ابتدا صدای فحشهای ركیك و زشتی كه بین شهاب و ستاره كه سعی داشت از اصغر دفاع كند فضای عمارت را پر كرده بود اما كم كم خورشید صدای كشیده ها و ضربات شهاب را هم به ستاره تشخیص میداد...بعد از مدتها بار دیگر از شدت غصه و ترس تمام صورت خورشید به اشك نشسته بود...با جیغ و التماس از شهاب می خواست كه دست از كتك زدن ستاره بردارد...اما بعد از گذشت دقایقی فهمید كه شهاب...........................

نفس در سینه خورشید حبس شد...فقط اشكهایش بود كه بی امان از چشمهایش جاری بود...به درب بسته اتاق چشم دوخته بود و باورش نمی شد...عقب عقب به سمت پله های ایوان رفت...تمام وجودش را نفرت از شهاب فرا گرفته بود...عجز و ناتوانی خودش را در نجات ستاره از چنگ دیو وحشی و بی صفتی چون شهاب با تمام وجود احساس میكرد...دیگر ناله ها و جیغهای ستاره تنها صدای طنین انداز عمارت گشته بود.............خورشید از شدت ترس و نفرت تمام بدنش می لرزید...نمی فهمید به كجا و چرا اما شروع كرد به دویدن...از پله ها پایین رفت و دوان دوان از حیاط عمارت خارج شد...ساعت كمی از5بعد از ظهر گذشته بود و به علت تعطیلی مدارس در ﺁن وقت سال پسر بچه هایی در كوچه مشغول بازی بودند...خورشید بی هدف میدوید و صدای جیغهای ستاره دائم در گوشش طنین انداز بود...نمی دانست از چه كسی باید كمك بخواهد تا خواهرش را از چنگال وحشی برادرش برهاند...فقط بی وقفه میدوید...بچه های كوچه ها او را با تعجب نگاه میكردند اما لحظه ای بعد دوباره مشغول بازی خود می شدند...خورشید محله به محله دوید برای لحظه ای خودش را جلوی درب خانه مادر منصور دید...با مشتهایش به درب كوچك ﺁهنی منزل افسرخانم می كوبید و با فریاد منصور را صدا میكرد...........لحظه ای بعد منصور هراسان درب را باز كرد و خورشید را به داخل ﺁورده و در ﺁغوش گرفت...تمام بدن خورشید میلرزید...هیچ رنگی به صورت نداشت و دائم جیغ میكشید و منصور را صدا میكرد...افسرخانم وحشتزده به خورشید كه با ﺁن حال منقلب در ﺁغوش منصور قرار گرفته بود نگاه میكرد...منصور هر كاری میكرد خورشید ﺁرام نمیشد بالاخره مجبور شد بازوهای خورشید را بگیرد و تكان محكمی به او بدهد...خورشید برای لحظاتی ساكت شد و به چهره منصور خیره گشت...تازه متوجه گردید كه تا ﺁن لحظه در ﺁغوش منصور بوده...منصور با نگرانی پرسید:خورشید جان...چی شده؟چرا جیغ میكشی؟!!

خورشید با صدایی ضعیف كه گویی از اعماق چاهی بیرون میﺁمد در حالیكه اشكهایش پی در پی از چشمانش سرازیر بود گفت:منصور...شهاب...ستاره رو...كشتش...

منصور از همین چند كلمه ای كه از دهان خورشید بیرون ﺁمد متوجه عمق فاجعه ای در شرف وقوع گشت...به سمت درب حیاط رفت و با عجله گفت:خورشیدجان تو پیش مامان باش...من برمیگردم...

خورشید با سرعت به طرف منصور رفت و بازوی او را گرفت و با گریه گفت:نه...نه...نمیذارم...نه...تنها نه...منم میام...

افسرخانم به سمت خورشید رفت و گفت:عزیز دلم...هر چی كه هس خوب بذار منصور بره تو با این حالت پیش من باشی بهتره...

خورشید با گریه هر دو بازوی منصور را گرفت و با التماسی عجیب گفت:نه...منصور...ستاره در وضعی نیست كه...

دیگر گریه اجازه ادامه صحبت را به خورشید نداد...منصور با چشمانی كه از فرط ناباوری گشاد شده بودند بازوهای خورشید را گرفت و با صدایی خیلی ﺁرام گفت:خورشید...هیچ معلومه چی میگی؟!!!!........................

منصور با چشمانی كه از فرط ناباوری گشاد شده بودند بازوهای خورشید را گرفت و با صدایی خیلی ﺁرام گفت:خورشید...هیچ معلومه چی میگی؟!!!!

خورشید همچنان كه به بازوهای قوی و مردانه منصور چنگ انداخته بود با التماس و گریه دوباره گفت:منصور خواهش میكنم...تنها نرو...بذارمنم بیام...من باید بیام...

منصور كه به صورت مضطرب و گریان خورشید چشم دوخته بود و وحشت را به معنی واقعی در صورت زیبای خورشید احساس میكرد رو به مادرش گفت:مامان...فكر میكنم خورشید رو ببرم بهتر باشه...میریم به عمارت ابراهیم خان...منتظر برگشت ما نباش...

سپس دست خورشید را گرفت و به همراه او سوار اتومبیل شد و به سمت خانه ابراهیم خان دور زد و برگشت...در طول مسیر دائم دست خورشید را كه به شدت سرد شده بود می گرفت و با مهربانی ﺁنرا در دست مردانه و گرم خود به ﺁرامی فشار میداد...خورشید یك لحظه از گریه و اضطراب اتفاقی كه برای ستاره افتاده بود ﺁسوده نمی گشت...منصور تقریبا" یك سال پیش نیز این چهره را از خورشید بعد از فاجعه مربوط به سیاوش خوب به خاطر داشت.وقتی جلوی عمارت رسیدند درب حیاط نیمه باز بود...خورشید از ماشین پیاده شد اما برای ورود به حیاط وحشت داشت! منصور هم از ماشین پیاده شد و دست خورشید را گرفت و او را به همراه خود به درون حیاط برد...هر لحظه كه به عمارت نزدیك میشدند ضربان قلب خورشید شدیدتر میشد...صدایی از ساختمان به گوش نمی رسید...سكوت بود و سكوت! وقتی از پله های ایوان بالا رفتند منصور با صدایی بلند شهاب را صدا كرد:شهاب...شهاب...

اما جوابی به گوش نرسید! درب اتاقی كه خورشید میدانست شهاب و ستاره در ﺁن بوده اند نیمه باز بود و در اثر نسیم ملایم شهریور ماه با صدایی كه از روی خشكی و بی روغنی در طول این سالها بود دائم باز و دوباره بسته میشد...خورشید دست منصور را رها كرد و با قدمهایی لرزان به سمت اتاق رفت.منصور بازوی خورشید را گرفت و گفت:خورشید...بذار من...

خورشید دیگر به هق هق دچار شده بود و در حالیكه دائم سعی داشت اشكهای پشت سرهمش را از صورتش پاك كند گفت:نه...منصور...نه...ﺁخه ستاره...

منصور از جلوی خورشید كنار رفت تا خورشید به تنهایی وارد اتاق شود.خورشید وقتی وارد اتاق شد از چهره رنگ پریده و به شدت كتك خورده ستاره از واقعیت تلخی كه بین او و شهاب افتاده بود اطمینان پیدا كرد!!!

ستاره بی صدا به دیوار تكیه داده بود...اشكهایش به ﺁرامی از چشمانش سرازیر میشدند...ﺁنقدر رنگ صورتش پریده بود كه گویی جانی در بدن ندارد...خورشید به كنار او رفت...به شدت گریه میكرد و نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد...روی زمین كنار او نشست و سپس بی اختیار ستاره را در ﺁغوش گرفت و بلندتر از قبل به زاری پرداخت...اما ستاره همچنان بی صدا اشك میریخت و خود را در ﺁغوش خواهر كوچكترش جای میداد...از شهاب اثری نبود!

منصور تمام باغ و عمارت را در جستجوی شهاب گشت.اما اثری از شهاب نیافت.فقط وقتی درب مخصوص اتاق قدیمی ابراهیم خان را باز كرد متوجه شد شهاب بعد از ﺁن عمل كثیفش که در رابطه با ستاره انجام داده بود چند شیشه مشروب از قفسه های اتاق ابراهیم خان برداشته و سپس از ﺁنجا رفته است...منصور نمی دانست چه بكند...با اعصابی به هم ریخته روی پله های ایوان نشست و به صدای گریه های غمﺁلود خورشید كه از اتاق شنیده میشد گوش میكرد...

ﺁن شب خورشید هر چه اصرار كرد ستاره را به درمانگاه ببرد ستاره زیر بار نرفت فقط وقتی خورشید از او خواست كه همراه او و منصور به منزلشان برود دیگر مخالفتی نكرد.منصور برای دقایقی به منزل مادرش برگشت و در جواب سوالهای مكرر افسرخانم تنها به گفتن این دروغ بسنده كرد:چیز مهمی نبوده...شهاب و ستاره با هم بحثشان شده و شهاب ستاره رو كتك زده...همین.

منصور نمی توانست از واقعیت تلخ و وحشتناک موضوع چیزی به افسرخانم بگوید یعنی در توان خود نمیدید كه بخواهد اصل موضوع را برای مادرش بیان كند...در پایان به بهانه اینكه هنگام دعوا ستاره در حوض افتاده و لباسش كثیف شده از افسرخانم یك پیراهن مناسب گرفت و به خانه ابراهیم خان برگشت...

خورشید با دنیایی از درد و غصه پیراهن را از منصور گرفت و ﺁنرا برای ستاره به اتاق برد...ساعتی بعد با استفاده از خاموشی و سكوت و خلوت باغ با ماشین منصور به خانه برگشتند.منصور به خوبی میدانست كه خورشید حال روحی بسیار بدی پیدا كرده و با تمام فشار روانی كه رویش است سعی دارد با رفتارش تسلی بر دل خواهرش ستاره باشد...ستاره اصلا" حال خوبی نداشت و در تمام مدت سعی داشت به نوعی از دید منصور خود را پنهان كند...منصور نیز برای راحتی حال او ﺁن شب در منزلش به هیچ عنوان به طبقه بالا برای خواب نرفت و در همان طبقه پایین خوابید.خورشید٬ستاره را به اتاق خواب خودش و منصور برد و او را به روی تخت در كنار خودش خواباند...ستاره تا صبح یك لحظه چشم بر هم نگذاشت...سپیده زده بود كه خورشید به خواب رفت اما ستاره همچنان بیدار و به سقف نگاه میكرد.

صبح جمعه وقتی ستاره پاورچین پاورچین خانه خورشید را ترك كرد منصور و خورشید هیچكدام از خواب بیدار نشدند.

ساعت تقریبا" از 9صبح گذشته بود كه خورشید با وحشتی عجیب از خواب پرید و به جای خالی ستاره در كنار خودش نگاه كرد...با عجله از تخت بیرون ﺁمد و به طبقه پایین رفت...منصور به روی یكی از مبلهای پذیرایی با چهره ای خسته به خوابی عمیق فرو رفته بود...خورشید طبقه پایین را گشت حمام و دستشویی و ﺁشپزخانه و هال...دوباره به طبقه بالا برگشت هر دو اتاق خواب را گشت حتی حمام طبقه بالا را هم دید...به پشت بام هم رفت...دیوانه شده بود دیگر نمی دانست كجای خانه را در جستجوی ستاره بگردد...با عجله پایین برگشت...گوشه گوشه حیاط را هم گشت...اما ستاره هیچ كجا نبود...با صورتی كه از ریزش اشك خیس خیس شده بود به پذیرایی رفت و منصور را بیدار كرد.منصور از دیدن چهره گریان و مضطرب مجدد خورشید وحشت كرد...سریع از جایش بلند شد و در حالیكه سعی داشت خورشید را در ﺁغوش خود ﺁرام كند پرسید:چی شده؟...خورشید...دوباره چی شده؟...ستاره چطوره؟...تو رو به خدا گریه نكن...حرف بزن...گریه نكن...

خورشید گفت:منصور...ستاره نیس...ستاره رفته...نمیدونم كجا رفته...

منصور كه دائم خورشید را در ﺁغوشش مورد نوازش قرار میداد وقتی فهمید فقط به علت نبودن ستاره اینگونه خورشید به گریه افتاده صورت خورشید را بین دو دستش گرفت و با لبخند به او نگاه كرد و گفت:عزیز من...چرا اینطوری میكنی؟...خوب حتما" خواسته برای ﺁرامش اعصابش كمی بره قدم بزنه...نگران نباش...الان هر كجا رفته باشه برمیگرده...خورشید تو رو به خدا اینقدر بی تابی نكن...خورشید خواهش میكنم اینقدر گریه نكن...اصلا" اگه تا نیم ساعت دیگه نیاد من...من...خودم به دنبال اون میرم...

خورشید با گریه ای دردناك گفت:كجا؟!! كجا میخوای دنبالش بری؟!!منصور...اون در وضعی نبود كه بخواد پیاده روی بكنه!!!

منصور به صورت زیبا و گریان خورشید چشم دوخته بود و در جواب گفت:نمیدونم...هر كجا كه تو بگی...فقط تو رو به خدا گریه نكن...خواهش میكنم...ستاره برمیگرده...مطمئن باش...اون هیچ كجا رو بهتر از پیش تو بودن نداره...هر كجا باشه برمیگرده...

خورشید و منصور خبر نداشتند كه ستاره پس از خروج از منزل ﺁنها یك راست به جایی كه فكر میكرد اصغر ﺁنجاست رفته!..............

ستاره وقتی دیده بود اصغر در منزل نیست از سهیلا خواهر اصغر كاغذ و قلمی خواسته بود و تمام وقایع روز گذشته را برای اصغر نوشته و بعد از سپردن ﺁن نامه به سهیلا و تاكید به او در رساندن نامه به دست اصغر راهی عمارت قدیمی ابراهیم خان گشته بود............................

ادامه دارد...پایان قسمت48

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 8/11/1389 - 11:48 - 0 تشکر 277833

رمان((خورشید))قسمت49-شادی داودی
خورشید و منصور خبر نداشتند كه ستاره پس از خروج از منزل ﺁنها یك راست به جایی كه فكر میكرد اصغر ﺁنجاست رفته! وقتی دیده بود اصغر در منزل نیست از سهیلا خواهر اصغر كاغذ و قلمی خواسته بود و تمام وقایع روز گذشته را برای اصغر نوشته و بعد از سپردن ﺁن نامه به سهیلا و تاكید به او در رساندن نامه به دست اصغر راهی عمارت قدیمی ابراهیم خان گشته بود...

بی قراری های خورشید در منزل شدت گرفته بود و منصور به ناچار بار دیگر به همراه خورشید از منزل خارج شد...خورشید اصرار عجیبی داشت كه منصور او را به عمارت قدیمی ببرد گویی نیرویی عجیب خورشید را وادار میكرد كه هر چه زودتر به عمارت برود...در بین راه منصور جلوی دفتر ابراهیم خان توقف كرد و در حالیكه خورشید در ماشین نشسته و گریه میكرد با عجله وارد ساختمان شد و به طور خلاصه و تنها با اكتفا به اینكه روز قبل ستاره و شهاب مشاجره كرده و شهاب٬ستاره را مورد ضرب و شتم قرار داده ابراهیم خان را به خاطر شرایط نامساعد روحی خورشید مجاب به همراهی با خود تا عمارت قدیمی كرد...اما ابراهیم خان در طول مسیر از لا به لای حرفهای منصور كاملا" فهمید كه چه فاجعه وحشتناكی از سوی شهاب برای ستاره رخ داده است..................ابراهیم خان همیشه كم و بیش در جریان اعمال كثیف شهاب بود...اما این اتفاق برایش باور كردنی نبود!!! با تحكم و عصبانیت به منصور گفت:حالا داری كدوم گوری میری؟...چرا به عمارت قدیمی؟

خورشید با گریه و التماس گفت:بابا...شما رو به خدا...من رو به عمارت برسونید...من احساس میكنم ستاره به اونجا رفته...

ابراهیم خان با عصبانیت بر سر خورشید فریاد كشید:رفته اونجا چه غلطی بكنه؟...رفته تا كثافت كاری های شهاب رو پاك كنه...

منصور با صدایی محكم اما با احترام گفت:ابراهیم خان...در حال حاضر شما جای دیگه ایی رو برای جستجو سراغ دارید؟

ابراهیم خان سكوت كرد...دقایقی بعد هر سه جلوی عمارت از اتومبیل پیاده و بی معطلی وارد حیاط شدند...........لازم به جستجو نبود...به محض ورود بدن بی جان ستاره كه از درخت تنومند توت حیاط در فاصله ای از زمین حلقﺁویز گشته و تكان میخورد برای لحظاتی هر سه نفر را سر جایشان ثابت و بی حركت نگاه داشت..............صدای جیغهای خورشید گوش فلك را كر كرد...خواست به سمت جسم بی جان ستاره بدود و به هر طریق كه شده او را پایین بكشد شاید هنوز زنده باشد كه منصور او را گرفت و به ﺁغوش ابراهیم خان كه خود نیز بهت زده به جسم بی جان و در حال تكان خوردن ستاره خیره مانده بود سپرد و خودش به سوی ستاره دوید.................

ستاره پس از ترك منزل اصغر به عمارت ﺁمده بود و خود را با طنابی محكم كه از زیر زمین برداشته بود حلقﺁویز نموده و خودكشی كرده بود!!!

منصور پس از دقایقی جسد بی جان ستاره را روی زمین خوابانید و سپس به سمت خورشید كه هنوز در دستان قوی پدرش نگه داشته شده بود رفت...ابراهیم خان خورشید را به منصور سپرد و فقط با صدایی ﺁهسته و غمگین پرسید:مرده؟

منصور با سر جواب مثبت داد.

خورشید جیغ میكشید و اشك میریخت و ستاره را با تمام وجودش صدا میكرد:ستاره...ستاره...ستاره بلند شو...خدایا كمك كن...ستاره...خدا....

ابراهیم خان به بالای سر ستاره رسید و روی زانویش به روی زمین نشست...سر ستاره را روی پایش گرفت و دستش را به روی رگ گردن او گذاشت...هیچ نبضی احساس نمی شد...ستاره دقایقی قبل از ﺁمدن ﺁنها مرده بود.خورشید ﺁنقدر فریاد كشید و ستاره ستاره گفت كه در ﺁغوش منصور از حال رفت.

مراسم عزاداری و خاكسپاری ستاره پس از بازگشت سریع فخرالزمان و سلطنت بانو از مشهد به انجام رسید.مراسمی به وسعت یك عروسی اما در قالب عزا برای ستاره بر پا شد...خورشید با تمام وجودش اشك میریخت و جیغ میكشید و هر بار بعد از كلی بی تابی در ﺁغوش افسرخانم بیهوش میشد...اما این بار نیز بنا به سفارش ابراهیم خان باید قضیه مخفی می ماند و دلیل خودكشی ستاره طرح یك مشكل عاطفی بیان شد...

چقدر پری خانم مادر سیاوش در دل احساس خوشحالی میكرد كه فاجعه پیش ﺁمده برای دختر ابراهیم خان شباهت به شكست عاطفی منجر به مرگ سیاوشش داشت...اما در این میان تنها كسی كه به غیر از منصور و ابراهیم خان و خورشید از حقیقت ماجرا باخبر شده بود پدر سیاوش بود كه هنوز در صدد انتقامی خونین و برنامه ریزی شده از ابراهیم خان به سر میبرد!!!

در تمام طول مراسم شهاب تنها یك ساعت حضور پیدا كرد...این بار نیز با چهره ای بی تفاوت...گویی تمام اتفاقات پیش ﺁمده هیچ ارتباطی با شخص او و جنایت مرتكب شده اش نداشته است!!!.......................

در تمام طول مراسم شهاب تنها یك ساعت حضور پیدا كرد...این بار نیز با چهره ای بی تفاوت...گویی تمام اتفاقات پیش ﺁمده هیچ ارتباطی با شخص او و جنایت مرتكب شده اش نداشته است!!! خورشید تحمل دیدن شهاب را نداشت و در همان چند لحظه ای كه چشمش به او افتاد پس از كشیدن جیغهایی با تمام وجود بار دیگر بیهوش شد.منصور شدیدا" نگران خورشید بود اما با وضع پیش ﺁمده فعلا" هیچ كاری نمی توانست بكند تا مراسم تمام شود.نكته حائز اهمیت دیگر نبودن اصغر در مراسم بود و این در حالی قابل تعمق بود كه جعفر و جلیل لحظه ای از كنار شهاب دور نمی شدند!

وضعیت روحی خورشید تا پایان چهلم ستاره به حال عادی برنگشت و دائم با داروهای مسكن و اعصاب او را وادار به خوابیدن میكردند...افسرخانم در این مدت به منزل منصور ﺁمد و تمام مدتی كه منصور به سر كار میرفت سعی داشت دقیقه ای خورشید را تنها نگذارد.خورشید شبها با جیغهایی وحشتناك از خواب می پرید...تمام بدنش می لرزید و حتی تا دقایقی طولانی كه منصور سعی داشت او را در ﺁغوش بگیرد و ﺁرامش كند منصور را نیز نمی شناخت...خورشید شبها در كابوسهای خود میدید كه شهاب ستاره را حلقﺁویز كرده است و به او می خندد............

مدارك و شواهد كاملا" ثابت كرده بود كه ستاره خودش دست به چنین عملی زده است لیكن خورشید دائم در كابوسهای خود شهاب را در حال انجام این عمل میدید.منصور بی نهایت نگران سلامت خورشید شده بود.در بیشتر روزها سعی داشت مرخصی بگیرد و زودتر به منزل برگردد...حتی چندین ماموریت اداری خود را نیز لغو كرد.بیش از یك ماه و نیم ازفوت ستاره گذشت تا خورشید توانست عمق فاجعه و تلخی ﺁنرا اندكی قبول كند اما دیگر چهره شاد خود را از دست داده بود و منصور در حسرت لبخندها و صدای خنده خورشید كه در خانه طنین انداز شود می سوخت.منصور از شهاب خواسته بود تا زمانیكه خورشید از وضع روحی خوبی برخوردار نشده به منزل ﺁنها نیاید و شهاب با تمام خشونتی كه داشت وقتی در جریان وضع بد روحی خورشید قرار گرفته بود در سكوتی كه كرده بود با حركت سر موافقت خود را در نرفتن به منزل ﺁنها بیان كرده بود.

همان ایامی كه خورشید در منزل به كمك داروهای اعصاب بیشتر ساعات را مجبور به خواب میشد در نیمه شبی جعفر با اصابت بیش از9ضربه چاقو به بدنش در حاشیه میدان توپخانه كشته شد و درست دو شب بعد از ﺁن جلیل در جلوی مغازه عرق فروشی در خیابان اتابك به همان صورت اما با تعداد ضرباتی كمتر كشته و صبح فردای ﺁن شب جسد بی جان او را در كنار جوی ﺁب ﺁلوده به لجن پیدا كردند.هر دو قتل در روزنامه منعكس شد اما قاتل یا قاتلین ﺁنها دستگیر نشده بودند!

منصور با شناختی كه از شهاب داشت وقتی مطالب را به فاصله دو روز در روزنامه خواند حدس میزد كه باید این قتلها نیز به دست شهاب صورت پذیرفته باشد چرا كه شاید تاریخ مصرف جعفر و جلیل برای شهاب دیگر به پایان رسیده بود و نمی توانست از ﺁنها در رسیدن به اهداف پلیدش استفاده ای بكند...منصور روزنامه ها را اصلا" به خانه نمیﺁورد و حتی نگذاشت خورشید بویی از این قضیه ببرد با اینكه میدانست خورشید از ﺁنها متنفر است اما به هر حال خبر مرگ و كشتن خبرهای خوشی برای خورشید در ﺁن شرایط بد روحی نبودند.

در همان روزها شهاب برای انجام بعضی امور به اصفهان رفته بود و این درست در زمانی بود كه خانواده سلطنتی رضاخان كه مشتمل بر دو همسرش10فرزند و عروس و نوه و دو داماد رضاشاه میگشت به همراه محمودجم وزیر دربار به اصفهان فرستاده شده بودند و این رفتن شهاب به اصفهان به گمان منصور به منظور انجام بعضی خدمات لازمه در خصوص ﺁنان بوده است چرا كه در همان ایام زمزمه بر كناری رضاخان از سلطنت تا حدودی علنی گشته بود...وضع ماندگاری رضاخان بر سلطنت دچار تزلزل گشته بود و در ﺁن زمان سخنرانی های پی در پی بخش فارسی رادیو لندن كه بدترین دشنامها را به رضاخان میداد و از دزدی ها و قتلهایش پرده برمیداشت شنونده هایی بیش از بخش فارسی رادیو ﺁلمان به دور رادیوها جمع كرده بود...انگلیسی ها مشغول تطهیر خود در افكار عمومی مردم ایران بودند...مردمی كه20سال دیكتاتوری رضاخان را در اثر كودتای ساخته دست انگلیسها مجبور به تحمل گشته بودند!!! در این زمان محمدعلی فروغی نخست وزیر رضاخان بود و انگلیسی ها از عجز و درماندگی رژیم به كمك فروغی بهره های بسیار میبردند...فروغی هر ﺁنچه را كه انگلیسی ها می خواستند چشم بسته امضا میكرد...مردم ایران خسته و كلافه از وضع پیش ﺁمده در نابسامانی كشور ﺁثار طغیان را در بسیاری از مناطق به وضوح قابل مشاهده ساخته بودند...

در این راستا درب زندانها را به خواست اسمیرنف كه سفیر شوروی بود برای دادن به اصطلاح باجی به مردم و ساكت كردن ﺁنها باز كردند...شوروی نیز در صدد بود تا از این هرج و مرج ایجاد شده و ﺁزادی نیروهای سیاسی بهره بگیرد و ستون پنجم خود را وارد صحنه كند...اكثر كمونیستهای طرفدار شوروی از جمله باقی مانده53 تنی كه در زندانها بودند نیز ﺁزاد گشتند...این نیروها علاوه بر طرفداری از انگلیس از منافع حال و ﺁینده شوروی نیز در ایران باید محافظت میكردند....و در ادامه این ﺁزاد شدن ها و باز شدن درب های زندانها تصویه حسابهای خصومتهای شخصی نیز در پشت پرده به انجام میرسید...هر روز در روزنامه های كشور خبر از قتلی عجیب در گوشه ای از تهران و یا كشور به چاپ میرسید...

دو روز پس از بازگشت شهاب از اصفهان جسد بی جان او كه با اصابت17ضربه چاقو به قتل رسیده بود در حالیكه از ماشین گرامپیچ قراضه ای در تقاطع خیابان امیریه و سپه به بیرون پرت شده بود خبر تاسف بار دیگری برای خورشید محسوب میشد كه منصور باید او را در جریان ﺁن میگذاشت زیرا در حال حاضر او تنها خواهر شهاب كه ملزم به شركت در مراسم خاكسپاری بود به حساب میﺁمد...

مهتاب در جریان قرار میگرفت اما شرایط به گونه ای بود كه صلاح نمی دید سفری به ایران داشته باشد.در مراسم خاكسپاری شهاب كه گروه زیادی از دولتمردان سرشناس نیز در ﺁن شركت كرده بودند منصور به وضوح پیر شدن و شكستن ابراهیم خان را از مرگ تنها پسرش متوجه شد...اما نكته عجیب برای منصور ترسی بود كه او در چشمان ابراهیم خان دیده بود! منصور نمی توانست بفهمد كه چرا ابراهیم خان دچار اضطراب گشته است و حتی مراسم سوگواری شهاب را به نوعی سعی داشت هر چه سریعتر به پایان رسانده و به منزل بازگردد...ولی منصور در نهایت احساس كرد مرگ دو فرزند برای ابراهیم خان در فاصله زمانی به این كوتاهی او را دچار شوك و توهم كرده است......................

ادامه دارد...پایان قسمت49

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 9/11/1389 - 12:8 - 0 تشکر 277953

رمان((خورشید))قسمت50-شادی داودی
دو روز پس از بازگشت شهاب از اصفهان جسد بی جان او كه با اصابت17ضربه چاقو به قتل رسیده بود در حالیكه از ماشین گرامپیچ قراضه ای در تقاطع خیابان امیریه و سپه به بیرون پرت شده بود خبر تاسف بار دیگری برای خورشید محسوب میشد كه منصور باید او را در جریان ﺁن میگذاشت زیرا در حال حاضر او تنهاخواهر شهاب كه ملزم به شركت در مراسم خاكسپاری بود به حساب میﺁمد...مهتاب در جریان قرار میگرفت اما شرایط به گونه ای بود كه صلاح نمی دید سفری به ایران داشته باشد.در مراسم خاكسپاری شهاب كه گروه زیادی از دولتمردان سرشناس نیز در ﺁن شركت كرده بودند منصور به وضوح پیر شدن و شكستن ابراهیم خان را از مرگ تنها پسرش متوجه شد...اما نكته عجیب برای منصور ترسی بود كه او در چشمان ابراهیم خان دیده بود!منصور نمی توانست بفهمد كه چرا ابراهیم خان دچار اضطراب گشته است و حتی مراسم سوگواری شهاب را به نوعی سعی داشت هر چه سریعتر به پایان رسانده و به منزل بازگردد...ولی منصور در نهایت احساس كرد مرگ دو فرزند برای ابراهیم خان در فاصله زمانی به این كوتاهی او را دچار شوك و توهم كرده است.خورشید در تمام طول مراسم با دلی پر غصه حضور یافت اما گریه نمی كرد حتی كلامی هم صحبت نمی كرد...وقتی مهمانهایی كه بعضا" سرشناس و دولتی محسوب میشدند برای عرض تسلیت پیش او و فخرالزمان كه بر روی صندلی نشسته بودند می رفتند خورشید تنها با حركت سر از ﺁنها و حضورشان تشكر میكرد.فخرالزمان با توجه به موقعیت اجتماعی شهاب و ابراهیم خان سعی داشت در مراسم جیغ و داد و فریاد به راه نیندازد و زمانیكه شهاب را در منزل ابدیش قرار دادند دیگر توان و تحمل نیافت و خود را به روی جنازه او انداخته و جیغهای بلندی را با تمام وجودش می كشید...حتی در ﺁن زمان نیز خورشید واكنشی از خود نشان نمی داد و فقط با نگاهی سرد و غم زده به مادرش كه در ﺁن شرایط تاسف بار قرار گرفته بود نگاه میكرد............

خبر كشته شدن شهاب نیز وقتی در روزنامه ها منتشر شد در بیشتر ﺁنها سعی بر این رفته بود كه قتل را به گردن طرفداران باقی مانده از كمونیستها و توده ای های طرفدار شوروی من جمله افراد به جا مانده از 53تنی كه به تازگی از زندانهای سیاسی ﺁزاد شده بودند بیندازند و به قتل او یك جنبه كاملا" سیاسی بخشیدند.

اوایل هفته بعد از مراسم شهاب ابراهیم خان بدون اطلاع قبلی به همراه وكیلش و یك دفتردار به منزل خورشید و منصور رفته و در مقابل چشمان سرد و بی تفاوت خورشید و نگاه متعجب منصور تمام مایملك خود را اعم از باغها...منازل...زمین ها...مغازه ها...همه و همه را به نام خورشید كرد!!! و وقتی هنگام خداحافظی خورشید را در ﺁغوش كشید و بوسید منصور برای اولین بار قطره های اشكی كه از چشمان ابراهیم خان به روی صورت تكیده اش جاری گشت را در واقعیتی محض ملاحظه كرد...بعد منصور را در ﺁغوش گرفت و به طوریكه خورشید صدایش را نشنود و متوجه نشود ﺁهسته به او گفت:من دیگه زیاد زنده نخواهم موند...مواظب خورشیدم باش.

و سپس از ﺁنجا رفته بود و درست در همان شب ابراهیم خان نیز به قتل رسید و جسد او را فردای ﺁنروز در حالیكه تنها در اثر بریده شدن گلویش كه منجر به مرگش گشته بود در تقاطع خیابان كاخ و بلوار شاهرضا پیدا كردند..................ضربه ها یكی پس از دیگری در فاصله كمتر از 3ماه بر روح حساس خورشید وارد می گشت...دیگر منصور برق همیشگی چشمان خورشید را نمی دید...دیگر اثری از نازها...قهرهای شیرین خورشید...و عشوه های عاشقانه او برای منصور باقی نمانده بود.

وضع نابسامان شهر به تدبیر فروغی(نخست وزیر وقت)در 25شهریور از خیلی جهات روشن گشت:

اول:استعفای رضاشاه از سلطنت و رفتن او.

دوم:اخراج ﺁلمانها.

سوم:اعلام سلطنت شاه جدید و ورود ارتش های اشغالگر به تهران!

تمام این كارها را فروغی از پیش برنامه ریزی هایش را كرده بود و وقتی فردای ﺁنروز وكیلان مجلس كه برای شنیدن خبری مهم از زبان فروغی راهی بهارستان شدند فروغی طی قرائت متنی كه خودش فراهم كرده بود همه چیز را علنی ساخت و ظهر ﺁن روز رادیو استعفای رضاشاه و سخنان فروغی در مجلس را پخش كرد در قسمتی از سخنرانی فروغی چنین ﺁمده بود:

مردم ایران نباید دیگر نگران باشند!!!

شاه جدید در مملكتداری اصول مشروطیت و قانون اساسی را رعایت خواهد كرد!!!

ملت ایران بدانند ایشان یك پادشاه قانونی است!!!

تصمیم قطعیشان بر رعایت كامل قانون می باشد!!!

شاه جدید اعتقاد دارند اگر در گذشته نسبت به مردم...جمعا" و یا فردا"...تعدیاتی شده...از هر ناحیه ای كه باشد...از صدر تا ذیل...مطمئن باشند...رسیدگی و اقدام خواهد شد كه این ظلمها و تجاوزات به حقوق مردم به نحو بسیار مطلوبی جبران خواهد شد!!!

پس از پخش این اخبار بیشتر طبقات متوسط...تحصیلكرده...و حتی ﺁزادی خواهان كشور نیز بر این امر باور یافتند!!! دیگر وحشتی با ﺁن شدت قبل در شهر وجود نداشت!مردم كمی ﺁرامش یافتند و فعالیتهای معمول و روزمره خود را از سر گرفتند...گرچه پاسبانهای نظمیه همه جا بودند!!! حتی ماموران فرمانداری نظامی همه جا به چشم میخورد!!! مردم به راحتی همه چیز را باور كرده بودند و هر كس به ﺁشنایی میرسید خبر از راستی و درستی اخبار شنیده را می داد!!! منصور نیز پس از ﺁنهمه كشمكشها و فشارهای خورد كننده عصبی در خانواده و جامعه بعد از شنیدن این اخبار گویی او نیز اندكی به ﺁرامش رسیده بود...روزها یكی پس از دیگری می گذشتند و هر روز بیشتر خورشید را در دریای محبت خود غوطه ور می ساخت.هر روز پس از ساعات اداری او را برای گردش به خارج از شهر میبرد و یا به منزل مادرش میرفتند و ساعات خوشی را برای خورشید فراهم میكرد.............

منصور نیز پس از ﺁنهمه كشمكشها و فشارهای خورد كننده عصبی در خانواده و جامعه بعد از شنیدن این اخبار گویی او نیز اندكی به ﺁرامش رسیده بود...روزها یكی پس از دیگری می گذشتند و هر روز بیشتر خورشید را در دریای محبت خود غوطه ور می ساخت.هر روز پس از ساعات اداری او را برای گردش به خارج از شهر میبرد و یا به منزل مادرش میرفتند و ساعات خوشی را برای خورشید فراهم میكرد.............خورشید تمایلی برای رفتن به خانه پدریش نداشت چرا كه مدتی پس از كشته شدن ابراهیم خان وقتی فخرالزمان مطلع شد كه ابراهیم خان قبل از مرگ تمام ثروتش را به نام خورشید كرده بیش از پیش نسبت به خورشید ابراز تنفر و انزجار میكرد...میزان نفرتش به قدری بالا رفته بود كه اگر ﺁن وكیل و دفتردار شهادت نمی دادند كه ابراهیم خان خود اقدام به این عمل كرده است چه بسا قتل ابراهیم خان را به راحتی به گردن خورشید و منصور جهت تصاحب ثروت می انداخت! منصور دو ماه پس از كشته شدن ابراهیم خان و با توجه به ثروت هنگفتی كه به خورشید رسیده بود مصلحت را در ﺁن دید كه از كار اداری استعفا بدهد و با توجه به لغو انحصار بازرگانی خارجی كشور و ﺁزاد گذاشتن خرید و فروش ارز در ﺁن تاریخ كه از سوی دولت فروغی صورت گرفته بود به كار تجارت و بازرگانی روی ﺁورد و بعد از مشورت با خورشید كه در نهایت به بی تفاوتی خورشید در هر تصمیمی در زمینه كاری برای منصور منجر شد منصور تصمیم نهایی خود را گرفت و از كارش استعفا داد و شغل جدیدش را ﺁغاز كرد.خورشید تنها چیزی كه به طور كامل برایش بی ارزش شده بود ثروت و دارائیش بود چرا كه همه اتفاقات را در پس به دستﺁوردن همان ثروتها دیده بود...حالا فقط و فقط منصور برایش مهم بود و تحت هیچ شرایطی نمی خواست او را از دست بدهد و از اینكه او از كار دولتی و اداری استعفا داده بود در دل خشنود هم گشته بود.

اواخر اسفند ماه منصور وقتی از دفتر كاری كه به تازگی برای خود فراهم كرده بود به خانه برگشت در كمال تعجب برای لحظه ای اصغر را در حوالی منزل خود دید!!! اما اصغر با سرعتی باور نكردنی سوار بر اتومبیلی كه با توجه به اطلاعاتی كه منصور داشت از قیمت بالایی هم برخوردار بود شده و از ﺁنجا دور گشته بود!!! منصور خودش هم نفهمید چرا برای لحظه ای تمام وجودش به هراس افتاد كه نكند اصغر صدمه ای به خورشید رسانده باشد!!! با عجله به خانه وارد شد...وقتی خورشید را مشغول تمرین پیانو دید خیالش راحت شد.از وقتی كمی اعصاب خورشید بهتر شده بود تمرینات پیانو را بار دیگر ﺁغاز كرده بود و چقدر منصور از دیدن حركات ظریف انگشتان كشیده خورشید به روی كلیدهای پیانو لذت میبرد...ﺁن روز بعد از اینكه خورشید قطعاتی هر چند كوتاه را برای منصور نواخت منصور او را با تمام وجود در ﺁغوش گرفت و از اینكه بار دیگر خورشید را بهتر و سر حال تر از روزهای گذشته میدید خوشحال بود.در ﺁن روز منصور به هر طریق توانست نگرانی خود را از خورشید بابت دیدن اصغر مخفی نگه دارد...اما اضطراب این موضوع كه نكند قتلهای اخیر كه به نوعی همه با یكدیگر در ارتباط بوده اند همه به دست اصغر صورت گرفته باشد باعث شد برای ﺁغاز سال نو با تمام مخالفتهایی كه خورشید برای تعویض منزل و اسباب كشی داشت منصور او را مجاب كند كه برای ﺁرامش و زندگی بهتر به یكی دیگر از خانه هایشان كه بزرگتر و زیباتر بود و در كامرانیه به تازگی خریداری كرده بودند نقل مكان كنند.

بهار و نوروز1321را در منزل جدید كه خیلی زیبا و بزرگ بود ﺁغاز كردند.اما خورشید اصلا" ﺁن خانه را با تمام زیباییش دوست نداشت ولی وقتی منصور در ﺁخر ﺁرامش و سكوت ﺁن محیط را بهترین بهانه برای تسكین اعصاب خورشید قرار داد خورشید نیز دیگر مخالفت خود را بروز نمی داد.

در همسایگی ﺁنها نیز خانواده محترمی زندگی میكردند كه دختر ﺁن خانواده هم صحبت خوبی برای خورشید گشته بود و با اینكه هم سن و سال خورشید بود اما به علت دو سال بیماری و استراحت در منزل با دو سال تاخیر دیپلم درسی خود را تازه در ﺁن سال دریافت كرده بود.او بسیار مهربان و دوستانه روزها و ساعات تنهایی خورشید را در زمان نبودن منصور پر میكرد...خورشید نیز كه پس از مدتها هم صحبتی پیدا كرده بود با خانواده ﺁقای كرمانیان و تك دختر ﺁنها شادی ارتباطی بسیار صمیمی برقرار نمود.منصور واقعا" خوشحال بود از اینكه میدید خورشید كم كم به حالت گذشته اش برمی گردد و بار دیگر طعم ﺁرامش را در زندگی با خورشید احساس میكرد...ولی غافل از كمین كردن های اصغر در اطراف محل كارش و محیط زندگی جدیدش نسبت به خود بود!

اصغر پس از خودكشی ستاره و خواندن نامه ای كه ستاره به خواهر او سهیلا داده بود كینه شدیدی به شهاب میكند و از زمانی كه از نظرها مخفی و پنهان شد خود را پس از معرفی به ﺁقای حریریان و شرح ماوقع طبق برنامه ریزی های حساب شده پدر سیاوش كه دایی خورشید بود خود را ﺁماده گرفتن انتقام از تمام كسانی كه در قتل سیاوش دست داشتند نمود!

جعفر و جلیل و شهاب و ابراهیم خان را با ﺁرامشی عجیب به قتل رسانده بود به گونه ای كه هیچ اثری نیز بر جای نگذاشته و چقدر از كشتن شهاب و زجری كه ابراهیم خان در هنگام كشتنش كشیده لذت برده بود...اما وقتی ﺁقای حریریان منصور را ﺁخرین هدف اصغر عنوان كرده بود اصغر در قتل او مردد گشت چرا كه او خوب میدانست منصور در قتل سیاوش هیچ نقشی نداشته است اما اصرار ﺁقای حریریان بر انجام نقشه ﺁخرش همچنان ادامه داشت.اصغر با تمام خشونتی كه داشت اما ناخواسته برای منصور احترامی خاص قائل بود و به راستی مطمئن بود كه او از هر عمل جنایتﺁمیز و مفسدانه شهاب به دور بوده است...اما پدر سیاوش معتقد بود كه منصور حداقل می توانسته به هر طریق ممكن جلوی واقعه را بگیرد ولی برای به دست ﺁوردن خورشید چندان هم از كشته شدن سیاوش خود را بی بهره نمی دیده.....

اردیبهشت ماه تازه ﺁغاز گشته بود.

منصور ﺁن روز به قصد اینكه خورشید را غافلگیر كند زودتر به منزل برگشت و هدیه زیبایی هم برای او تدارك دید ساعت هنوز 5بعد از ظهر را نشان نداده بود كه جلوی منزل توقف كرد.هدیه خریده شده را از روی صندلی كنارش برداشت و از ماشین پیاده شد در همین وقت پسر بچه10ساله ای كه برای منصور ناشناس بود به او نزدیك شد و گفت:ببخشید ﺁقا...این مال شماس.

و سپس ورق كاغذی را به منصور داد.منصور به كاغذ نگاه كرد.با خطی ناخوانا روی ﺁن این عبارت نوشته شده بود:

سلام...شرمنده ام...من را مقصر ندانید...مامورم و معذور...خدا شاهد است كه هر وقت خواستم این كار را بكنم دست و دلم لرزیده...اما چه كنم...حاج ﺁقا اینطور خواسته...من میدانم شما تقصیری نداشته اید...من را ببخشید.

منصور در حالیكه مشغول خواندن متن نامفهوم در دستش بود متوجه نشد اصغر از پشت سرش به او نزدیك میشود.......................

خورشید از پنجره ﺁشپزخانه وقتی ماشین منصور را دیده بود بنا به عادت همیشگی برای استقبال از منصور به سمت درب ورودی ساختمان كه به خیابان باز میشد رفت.

منصور كاغذ را در دستش مچاله كرد و به محض اینكه خواست به اطراف نگاه كند بلكه پسر بچه را بار دیگر ببیند و بپرسد این نوشته را چه كسی به او داده................

ادامه دارد...پایان قسمت50

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 10/11/1389 - 12:2 - 0 تشکر 278178

رمان((خورشید))قسمت51-شادی داودی
منصور كاغذ را در دستش مچاله كرد و به محض اینكه خواست به اطراف نگاه كند بلكه پسر بچه را بار دیگر ببیند و بپرسد این نوشته را چه كسی به او داده......

اصغر از پشت ضربات چاقو را یكی پس از دیگری به پهلوی منصور وارد كرد..............

به قدری سریع این عمل را انجام داد كه وقتی خورشید درب را باز كرد و به منصور نگاه كرد به گمان اینكه او به ماشین تكیه داده است منتظر ﺁمدن منصور به سمت خودش ماند و با لبخند به او نگاه كرد.

اصغر پس از زدن ضربه های چاقو به سرعت به سمت مقابل خیابان رفته و قبل از اینكه خورشید او را ببیند و یا متوجه ماجرا بشود ﺁنجا را با ماشین خود ترك كرده بود.

خورشید پس از لحظات كوتاهی كه گذشت لبخندش از چهره محو شد و متوجه چهره غیر عادی منصور گشت...به طرف منصور دوید...منصور در حالیكه پشتش غرق در خون گشته بود قبل از اینكه خورشید به او برسد به روی زمین افتاد..........

خانم كرمانیان و شادی دخترش نیز در همین لحظه از پیاده رو سر پیچ وارد خیابان شدند و متوجه قضیه گشته با عجله به سمت خورشید و منصور كه غرق خون شده بود دویدند..........خورشید باورش نمی شد ﺁنچه را كه میبیند واقعی باشد........ایستاده بود و به منصور كه از روی شكم به زمین سر خورده و افتاده بود نگاه میكرد...پشت كمر منصور غرق خون شده بود و كت و شلوار روشنی كه به تن داشت از نیمه كمرش غرق خون بود.........خورشید با زانو به زمین افتاد........سر و شانه های منصور را به سمت خودش برگرداند.صورت جذاب منصور با ﺁن چشمهای سبز و گیرایش در حالیكه سعی داشت لبخندی به لب بیاورد با ﺁخرین رمقی كه در بدن داشت به صورت خورشید خیره شد........

خانم كرمانیان محكم به صورت خود كوبید و شادی سریع به درب خانه ﺁقای محمودی كه همسایه رو به روی ﺁنها بود و رانندگی میدانست دوید و با مشت به درب خانه ﺁنها می كوبید تا هر چه زودتر بیرون بیاید و منصور را با اتومبیل به بیمارستان ببرند......كاغذ مچاله شده هنوز در مشت منصور بود و هدیه ای كه برای خوشید خریده بود به گوشه ای نزدیك چرخ ماشین افتاده بود.خورشید یك دستش را زیر شانه های منصور گذاشت و با دست دیگرش صورت منصور را گرفت...منصور را صدا كرد...اما منصور ﺁخرین نگاهش را هم نخواست از دیدن خورشید محروم كند و همانطور كه به خورشید خیره بود از دنیا رفت........

خورشید دیگر هیچ چیز نمی فهمید......فقط جیغ میكشید و منصور را صدا میكرد........او را در ﺁغوش گرفته بود و با تمام توانش او را صدا میكرد........صورت منصور را غرق بوسه میكرد...التماس میكرد تا بلكه منصور بار دیگر با او حرف بزند......دستهای خورشید در اثر به ﺁغوش كشیدن منصور غرق خون شده بود...قسمتی از دامنش كه بدن بی جان منصور به روی ﺁن قرار داشت و در ﺁغوش خورشید بود نیز ﺁغشته به خون منصور شده بود........

بالاخره توانستند بدن بی جان منصور را از خورشید جدا كنند.......

خورشید دیگر رمقی در خود سراغ نداشت...تمام زندگیش...عشقش...هستیش...بود و نبودش منصور بود و حالا او را نیز از دست داد...بدون منصور یعنی بدون زندگی یعنی بدون عشق یعنی بدون محبت ماندن.........خورشید غصه را با وسعتی به بزرگی تمام هستی در وجود خویش احساس میكرد...دیگر ﺁغوش منصوری وجود نداشت كه او را ﺁرام كند...دستهای مهربان منصور وجود نداشت تا اشكهایش را پاك كند...دیگر بوسه های مهربان منصور وجود نداشت كه هر لحظه بر پلكهای گریان خورشید بنشیند...دیگر خورشید حتی وجود و بود و نبود خودش را هم احساس نمی كرد...............

در روزهای سخت بدون منصور ماندن تنها كسی كه مرهم زخمهای عمیق روحی خورشید گشت كسی جز شادی نبود...او ساعتها كنار خورشید می ماند و به خاطرات پر اشك او گوش می سپرد...خورشید دیگر به هیچ چیز و هیچ كس اهمیت نمی داد دیگر بعد از مرگ منصور گویی همه چیز برای خورشید تمام شده بود...به هیچ جا نمی رفت و با هیچ كس به غیر از شادی رابطه نداشت...در تنها مراسمی كه شركت كرده بود مراسم فوت و خاكسپاری افسرخانم بود كه به فاصله3ماه بعد از خاكسپاری منصور در اثر سكته قلبی از دنیا رفت.

خورشید دیگر اشكی برایش باقی نمانده بود تا به هنگام طغیان احساساتش مرهمی بر دلش شوند...در تمام لحظات تنهاییش شادی را در كنار خود میدید و دستان سرد خود را مورد نوازش دستان شادی احساس میكرد.................

خورشید دیگر اشكی برایش باقی نمانده بود تا به هنگام طغیان احساساتش مرهمی بر دلش شوند...در تمام لحظات تنهاییش شادی را در كنار خود میدید و دستان سرد خود را مورد نوازش دستان شادی احساس میكرد...خانواده ﺁقای كرمانیان نیز از اینكه دخترشان بیشتر وقتها در كنار خورشید به سر میبرد هیچ اعتراضی نمی كردند چرا كه شرایط روحی خورشید را به خوبی درك میكردند.

خورشید پس از گذشت یك سال از كشته شدن منصور به هر كجا می خواست برود باید شادی را همراه خود میبرد.البته خودش نیز از هیچ محبتی نسبت به او دریغ نمی كرد و رابطه ای مثل دو خواهر صمیمی با هم برقرار كرده بودند اما غم چشمان خورشید و چهره محزونش بعد از یك سال نه تنها از بین نرفته بود كم هم نگشته بود.چیزی كه باعث میشد خورشید همیشه شادی را دوست بدارد این بود كه شادی هیچ وقت حتی یك بار هم به خورشید نگفت كه باید منصور و غم از دست دادن او را فراموش كند و این درست جمله ای بود كه خورشید از همه شنیده بود ولی شادی هیچ وقت به خود این اجازه را نمی داد كه احساس خورشید را ندیده بگیرد...خورشید حس میكرد تنها كسی كه می فهمد منصور برای او چه كسی بوده فقط همین شادی است.

همان شبی كه منصور را به بیمارستان شهر برده بودند پرستاری كاغذ مچاله در دست منصور را به شادی داده بود و شادی در ﺁن شرایط ترجیح داده بود بعدها ﺁنرا به خورشید بدهد و این در حالی بود كه خودش ﺁنرا باز نكرده و نخوانده بود.یك سال بعد وقتی شادی با احتیاط كامل برای وضع روحی خورشید موضوع كاغذ مچاله را به خورشید گفت و ﺁنرا به خورشید داد...خورشید با وجود خرابی حال روحی مجددی كه پیدا كرده بود ﺁنرا باز كرد و خواند اما هیچ چیز از ﺁن نفهمید ولی با این وجود ﺁنرا در كشوی میز ﺁرایشش پنهان كرد.

بعد از مرگ منصور٬فخرالزمان كه گویی اندكی نسبت به خورشید حس دلسوزی پیدا كرده بود گاه گاهی به او سر میزد و از احوال او پرس و جویی میكرد اما خورشید از دیدن او بیشتر عصبی میشد و همیشه سعی داشت با بهانه ای به ساعات كشنده تحمل كردن او پایان بدهد.

رسیدگی به مال و ثروتی كه خورشید مالك مطلق ﺁن گشته بود برای خورشید كه در ﺁن زمان فقط21سال داشت كاری بسیار سخت و طاقت فرسا بود و از طرفی خورشید هیچ كس را برای گرفتن كمك در انجام این امور نمی شناخت و سراغ هم نداشت.خورشید از مدارك و اسناد هیچ چیز نمی فهمید و لحظاتی كه ﺁنها را در اطراف خود پراكنده میكرد احساس گیجی و سر در گمی كلافه اش می نمود.چندین بار اگر شادی جلوی او را نگرفته بود همه را به ﺁتش كشیده بود...دیدن ﺁنهمه سند و مدرك و اوراق دیوانه اش میكرد.شادی مشكل خورشید را با پدرش در میان گذاشت و از او در انجام كار و كمك به خورشید راهنمایی خواست.ﺁقای كرمانیان كه كم و بیش به طور مختصر از ثروت و دارایی خورشید ﺁگاه گشته بود و با توجه به تحصیلات كم خود در توانائیش نبود كه كاری برای خورشید انجام بدهد اما در اداره مالیه دوستی داشت كه یكی از اقوام دور ﺁنها تحصیل كرده رشته مهندسی ساختمان در خارجه بوده و می دانست كه او در این امور نیز ﺁگاهی زیادی دارد.برای همین بعد از مشورت با خورشید اجازه گرفت كه یك روز او را به منزل خورشید بیاورد تا خورشید مشكلش را با او در میان بگذارد و از او كمك بگیرد.

خورشید كه اصلا" حوصله دیدار افراد غریبه را نداشت گفت:ﺁقای كرمانیان می تونم خواهشی از شما بكنم؟

ﺁقای كرمانیان كه مرد دنیا دیده و محترمی بود با سر جواب مثبت داد و منتظر ادامه صحبت خورشید ماند.خورشید گفت:من حوصله این كه هر دقیقه درگیر این كارها بشم رو اصلا" ندارم...اصلا" این چیزها بیشتر اعصاب من رو خورد میكنه و به هم میریزه...حالا كه این فرد مورد تایید شماس زحمت بكشید روزی كه اون رو به اینجا میارید از دفترخونه هم كسی رو بیارید تا من به اون وكالت تام بدم و همه كارها رو به اون بسپارم...

ﺁقای كرمانیان مانند پدری دلسوز با اخم نگاهی به خورشید كرد و گفت:اما خانم این كار اصلا"درست نیست...هر قدرم اون فرد مورد تایید من باشه شما نباید این ثروت رو به دست اون بسپارید...ثروت شما برای هر كسی هوس انگیزه...در ثانی این ثروت...

خورشید با بی حوصله گی گفت:ﺁقای كرمانیان خواهش میكنم این قدر كلمه ثروت رو تكرار نكنید...من از هیچ چیز در دنیا به اندازه همین ثروتم متنفر نیستم...پس خواهش میكنم كاری رو كه گفتم انجام بدید.

ﺁقای كرمانیان دیگر صحبتی نكرد و قرار بر این شد فردا بعد از ظهر فرد مورد نظر را به منزل خورشید بیاورد.خورشید بعد از مرگ منصور ﺁنقدر از پذیرفتن مهمان به منزلش عاجز بود كه حتی بعد از رفتن ﺁقای كرمانیان كه ساعتی بیش ﺁنجا نمانده بود شدیدا" احساس كسالت و افسردگی میكرد...شادی كاملا" حال او را درك میكرد و بعد از اینكه خورشید را به اتاق خوابش برد و قرص ﺁرامبخشی به او داد تا لحظه ای كه به خواب برود كنار او روی تخت نشست و پس از به خواب رفتن خورشید ﺁهسته و بی صدا به منزلشان بازگشت.

فردا بعد از ظهر حوالی ساعت6خورشید دوشی گرفت و بعد از پوشیدن كت و دامن شیك و سنگینی که به رنگ مشكی بود و در حالیكه موهایش را ساده با گلسری مشكی پشت سرش جمع كرد منتظر ﺁقای كرمانیان نشست.شادی در این فاصله وسایل پذیرایی را فراهم كرد و چایی و میوه را ﺁماده نمود.

ﺁن روز خیلی اتفاقی فخرالزمان برای سر زدن به خورشید نیز به ﺁنجا ﺁمد و وقتی از تصمیم خورشید مطلع شد بنای مخالفت و داد و بیداد خود را گذاشت.خورشید حتی شنیدن صدای ﺁرام مادرش برایش ﺁزار دهنده بود چه برسد به حالا كه صدایش را سرش انداخته و دائم خورشید را از كاری كه می خواست انجام بدهد منع میكرد.در تمام مدتی كه فخرالزمان داد و بیداد میكرد خورشید سرش را به پشت مبل تكیه داده بود و فقط با كشیدن نفسهای عمیق و عصبی سعی داشت جو ایجاد شده از سوی مادرش را تحمل كند اما فخرالزمان دست بردار نبود و هر لحظه بیشتر صدایش را بالا میبرد خورشید پس از دقایقی توانش را از دست داد و با فریاد گفت:بسه...بسه...خواهش میكنم.

همان لحظه صدای زنگ درب بلند شد.

شادی در حالیكه از شرایط ایجاد شده نگران خورشید شده بود با حركت دست خورشید فهمید باید هر چه زودتر درب را باز كند.با عجله به سمت درب ورودی رفت و ﺁنرا باز كرد.ﺁقای كرمانیان به همراه دو مرد كه یكی پیرمردی سن و سال دار به همراه كیف و دفتری بزرگ در دست كاملا" نشان میداد از دفترخانه ﺁمده است...و دیگری مردی جوان با چهره ای جذاب زیبا و بسیار جدی بود كه بعد از سلام وارد شدند.

برخورد فخرالزمان به هر تازه واردی نشان میداد كه از ﺁمدن ﺁنها نه تنها خوشحال نشده بلكه بسیار عصبی نیز نشان میداد.خورشید نتوانست از جایش بلند شود و با صدایی بغض گرفته در حالیكه یك دستش را به پیشانی اش گذاشته بود بعد از سلام گفت:من رو ببخشید...سرم گیج میره و شدیدا" درد میكنه...نمی تونم روی پام بلند بشم...لطفا" بفرمایید بشینید.

شادی میدانست خورشید زمانیكه در شرایط بد عصبی و روحی قرار میگیرد به راستی دچار سردرد و سرگیجه شدیدی میشود و از اینكه فخرالزمان نخواسته بود رعایت حال و اعصاب خورشید را بكند بسیار ناراحت بود.خورشید بدون اینكه اجازه صحبتی به كسی بدهد سریعا" گفت:ممنونم از اینكه قبول زحمت كردید...من حوصله هیچ كار دفتری و اداری و رسیدگی به امور مالی رو ندارم...

و بعد رو كرد به پیرمرد دفتردار و گفت:لطف كنید اوراق لازم جهت واگذاری وكالت به این ﺁقا رو بدید تا امضا كنم...

فخرالزمان به میان حرف خورشید ﺁمد و گفت:البته منظور دخترم وكالت تام نیست و فقط وكالت كاریه حق امضا با خودش خواهد بود...در تمام شرایط و مراحل.

مرد جوانی كه همراه ﺁقای كرمانیان بود با صدایی محكم و مودب گفت:ببخشید...من در ابتدا باید در جریان كامل مسئولیتی كه بر دوشم خواهد بود قرار بگیرم...بعد به شما خواهم گفت ﺁیا می تونم قبول مسئولیت بكنم یا خیر.

خورشید با اشاره دستش به شادی فهماند كه چمدان مربوط به اسنادش را به اتاق پذیرایی بیاورد...ﺁنقدر سردردش شدید شده بود كه حتی نمی توانست صحبت كند.شادی چمدان را ﺁورد و در حضور همه درب ﺁنرا باز كرد و روی میز كوچك وسط اتاق گذاشت.

ﺁقای كرمانیان و پیرمرد دفتردار از دیدن ﺁنهمه مدارك و اسناد ابروهایشان بالا رفته و چشمانشان از تعجب گشاد گشته بود.مردی كه همراه ﺁنها بود در حالیكه به مبلی كه در ﺁن نشسته و تكیه داده بود بعد از لحظه ای نگاه به مدارك و اسناد موجود در چمدان به سمت خورشید كه عصبی تر از دقایق قبل گشته بود برگشت و گفت:می تونم نگاهی به اونها بندازم؟

فخرالزمان خواست حرفی بزند كه خورشید سریعا" گفت:بله...بفرمایید...خواهش میكنم.

ﺁقای كرمانیان گفت:البته ﺁقای شاهپوری من به خانم گفته ام كه شما در این خصوص وارد هستید...ولی اصلا" فكر نمی كردم كه مجبور باشید اینقدر به زحمت بیفتید...

مرد جوانی كه حالا معلوم بود نامش شاهپوری است در حالیكه فقط تعدادی از مدارك را برداشته و نگاه میكرد گفت:من هنوز قبول نكردم كه این مسئولیت رو بپذیرم........

ادامه دارد...پایان قسمت51

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 11/11/1389 - 12:54 - 0 تشکر 278414

رمان((خورشید))قسمت52-شادی داودی
ﺁقای كرمانیان گفت:البته ﺁقای شاهپوری من به خانم گفته ام كه شما در این خصوص وارد هستید...ولی اصلا" فكر نمی كردم كه مجبور باشید اینقدر به زحمت بیفتید...

مرد جوانی كه حالا معلوم بود نامش شاهپوری است در حالیكه فقط تعدادی از مدارك را برداشته و نگاه میكرد گفت:من هنوز قبول نكرده ام كه این مسئولیت رو بپذیرم.

فخرالزمان پشت چشمی نازك كرد و با اخم رویش را به سمت دیگری برگرداند.او هرگز در ﺁن لحظه تصور نمی كرد كه این مرد جوان یا همان ﺁقای شاهپوری یكی از نوه های شاهزاده های قاجاری است و خودش از مال و املاك چیزی كم ندارد و از ارث اجدادی به حد وفور برخوردار می باشد و حتی مدتی بعد از استعفای رضاشاه و روی كار ﺁمدن شاه جدید مقادیر قابل توجهی از اموال مصادره شده اجدادی نیز به ﺁنها مسترد شده است...فخرالزمان در ﺁن لحظه احساس میكرد این مرد با دیدن این ثروت هنگفت مانند بختك به روی ﺁن اموال بیفتد و از پیشنهاد خورشید استقبال كند...اما ﺁقای شاهپوری با تمام برازندگی و جدیت شخصی كه داشت خیلی بیش از ﺁنچه كه شیفته اسناد شده باشد مفتون ﺁنهمه زیبایی و متانت وجودی خورشید گشته بود...او اصلا" نیازی به ثروت موجود در ﺁن چمدان نداشت زیرا تمام ﺁنچه كه پیش رو داشت نصف ثروتی كه خود مالك ﺁن نیز بود نمیشد!!! ﺁقای شاهپوری در طول مسیر به طور مختصر از صحبتهای ﺁقای كرمانیان به وضع خورشید ﺁگاه گشته بود اما اصلا" تصور نمی كرد خانمی با ﺁن دوپیس مشكی و ﺁنچنان محجوب و سنگین...با ﺁن زیبایی خیره كننده و ﺁنقدر جوان...كه حالا رو به روی او نشسته بود همان خانم بیوه ای باشد كه ﺁقای كرمانیان از او صحبت كرده بود!!!

ﺁقای شاهپوری در ﺁن زمان34سالش بود اما بسیار جوانتر نشان میداد و ﺁن به سبب وضع مالی و رفاهی كه در خانواده قجری خود حتی پس از سقوط قاجار از زمان پدر بزرگ خود تا كنون حفظ كرده بودند ناشی میشد.

خورشید كلافه از جمله ﺁخری كه از زبان ﺁقای شاهپوری شنیده بود با حالتی پریشان رو كرد به ﺁقای كرمانیان و گفت:پس ﺁقای كرمانیان...حالا كه ایشون در جواب دادن به من دچار تردید شدن بهتره وقت مناسب دیگه ایی همدیگرو ملاقات كنیم و جواب نهایی رو هم در همون وقت مناسب از ایشون دریافت كنم.

و بعد به ﺁرامی از جایش بلند شد و گفت:جددا" معذرت میخوام...من باید قرصام رو بخورم...اصلا" حال خوبی ندارم.

شادی مانند خواهری مهربان به طرف خورشید رفت و او را به اتاق خوابش در طبقه بالا برد و بعد از دادن قرصی به او و دراز كشیدنش در تخت از اتاق بیرون ﺁمد.

فخرالزمان با حالتی عصبی در حال ادامه صحبتی كه بعد از رفتن خورشید ﺁغاز كرده بود گفت:راستش...از شما چه پنهون...اعصاب بهم ریخته این دختر...همه چیز رو به نابودی داره میكشونه...اون فقط 21سال داره و كاملا" در این خصوص بی تجربه اس و میخواد برای هر چیزی به تنهایی فكر كنه و به تنهایی هم تصمیم بگیره...

ﺁقای كرمانیان در حالیكه به چمدان روی میز اشاره میكرد گفت:به راستی هم اداره این اموال كار ساده ای نیست...خانم واقعا" در فشار هستن...

ﺁقای شاهپوری از جایش بلند شد و در نتیجه ﺁقای كرمانیان و دفتر دار پیر نیز از جا برخاستند.ﺁقای شاهپوری با حالتی جدی رو كرد به ﺁقای كرمانیان و گفت:من فردا به شما جوابم رو میگم...البته قبل از اون باید چند سوال من رو خانم این خونه جواب بدن...

فخرالزمان به سرعت گفت:بفرمایید...من جواب میدم.

ﺁقای شاهپوری كه از طرز برخورد و نگاههای فخرالزمان هیچ خوشش نیامده بود رو كرد به او و در كمال ادب و ﺁرامش گفت:عرض كردم...با خانم این خونه...فكر نمی كنم كه...

شادی به میان حرف او ﺁمده و گفت:ببخشید...خورشید الان در وضعیتی نیس كه بیاد پایین...اصلا" حال خوبی نداره...قرصهاش رو خورده و باید استراحت كنه...بهتره وقت مناسب دیگه ایی رو برای این كار اختصاص بدید.

بعد از این حرف ﺁقای شاهپوری و ﺁقای كرمانیان به همراه پیرمرد دفتردار خداحافظی كرده و منزل را ترك كردند.دقایقی بعد فخرالزمان نیز به منزلش برگشت.

ﺁن روز هیچ كس متوجه نشده بود كه ﺁقای شاهپوری در همان دیدار اول تا چه حد شیفته رفتار و زیبایی خورشید شده است!!! ﺁقای شاهپوری كه تا ﺁن زمان یعنی 34سالگی اش ازدواج نكرده بود همیشه فكر میكرد هیچ جنس مخالفی نمی تواند نظر او را به طور واقعی به خود جلب كند...اما حالا فقط با یك بار دیدن خورشید ﺁنهم در شرایط بد روحی و عصبیش ﺁنچنان فكر و احساس خود را درگیر میدید كه گویا خلاصی برایش وجود نداشت!!! تمام ساعات پس از بیرون ﺁمدن از منزل خورشید به قدری فكرش مشغول و درگیر شده بود كه به كارهای خودش نیز به خوبی نتوانست رسیدگی كند و وقتی به محل زندگی خود كه باغ بسیار بزرگی در شمیران بود برگشت..................

تمام ساعات پس از بیرون ﺁمدن از منزل خورشید به قدری فكرش مشغول و درگیر شده بود كه به كارهای خودش نیز به خوبی نتوانست رسیدگی كند و وقتی به محل زندگی خود كه باغ بسیار بزرگی در شمیران بود برگشت مادر و خواهرش كه ﺁنها نیز در همان باغ ساكن بودند پی به دگرگونی حال او بردند اما فكرش را هم نمی كردند كه درگیری فكری او در رابطه با بیوه زنی جوان و زیبا باشد!

باغ بزرگی كه محل سكونت ﺁنها بود با توجه به مساحت بسیار بالایی كه داشت در دل باغ سه ساختمان كامل و مجزا از یكدیگر را به فاصله هایی اندك در كنار یكدیگر جای داده بود كه هر سه ساختمان را خود ﺁقای شاهپوری نقشه و طرح ساخت ﺁنرا اندكی پس از فارغ التحصیل شدن در فرانسه و بازگشتش از ﺁنجا ﺁنها را به انجام رسانده بود.یكی از ساختمانها متعلق به مادرش و خدمتكار او میشد.ساختمان دیگر متعلق به مهرانگیز خواهر بزرگتر او بود كه به همراه همسر و فرزندش در ﺁن زندگی میكرد.ساختمان سوم را نیز برای خودش ساخته بود و فقط از ﺁن برای مهمانی های دوستانه و یا حتی عروسی بعضی از اقوام از ﺁن استفاده میشد چرا كه به علت بی میلی او به ازدواج و مورد پسند قرار نگرفتن هیچ دختری تا ﺁن زمان در نظرش ترجیح داده بود فعلا" در كنار مادرش زندگی را بگذراند.هر ساختمان نیز از مساحت بالا و قابل توجهی برخوردار بود...در نمای هر كدام هم از ﺁجرهای سرخ و قهوه ای شكل استفاده شده بود كه در زمان خود نمایی بسیار شكیل و مورد پسند می بود.طبقه پایین ساختمانها شامل ﺁشپزخانه ای بزرگ و هال و پذیرایی و ناهارخوری میشد...دور تا دور ساختمان پنجره هایی مستطیل شكل روشنایی خاص و خیره كننده ای را به داخل ساختمان وارد میكرد و از داخل ساختمان نیز نمای زیبای باغ از هر كجای خانه قابل دید بود...در طبقه بالا چهار اتاق خواب تعبیه شده بود كه هر اتاق خواب نیز با پنجره ای بزرگ گویی تابلویی زیبا از شاخ و برگ درختان باغ را در اتاق به نمایش می گذاشت.پدر ﺁقای شاهپوری در زمان حیاتش به دلیل اینكه هیچ دل خوش و تمایلی به همسر دخترش نداشت و اصرار دخترش را هم در امر ازدواج دیده بود از سر لج تمام دارایی خود را به نام تنها پسرش یعنی ﺁقای شاهپوری كرده بود اما ﺁقای شاهپوری پس از مرگ پدر هیچگاه خواهرش را از محبت و حمایت برادرانه و مالی خالی نگذاشته بود.ﺁن شب مادرش خجسته خانم كه از بازماندگان و نوادگان شاهزادگان قاجار بود و هنوز وقار و اصالت خود را در رفتار و گفتار حفظ كرده بود بعد از دیدن سردرگمی تنها پسرش كه نتوانست دلیل سرگشتگی او را بفهمد با مهرانگیز در این رابطه صحبت كرد و او فقط توانست مشكلات كاری و درگیری های روزانه را به عنوان بهانه ای برای حالت ﺁن شب برادرش به مادر خود بیان نماید.

صبح فردا شاهپوری به ﺁقای كرمانیان پیغام فرستاد كه من مسئولیت یاد شده را قبول میكنم.بعد از ظهر به همراه همان پیرمرد دفتردار و ﺁقای كرمانیان به منزل خورشید رفتند.

در ﺁن ساعت خورشید در منزل تنها بود و شادی برای انجام كاری به منزل خودشان رفته بود...وقتی خورشید درب خانه را به روی ﺁنها باز كرد بلوز دامن شیك و زیبایی به رنگ شكلاتی به تن داشت...موهایش را مثل روز گذشته به سادگی در پشت سرش جمع كرده بود...عطر ملایم و بسیار خوشبویی نیز به خودش زده بود كه با عطر قهوه در حال جوش روی گاز ﺁشپزخانه بوی مطبوعی را در فضای خانه پخش میكرد و به مشام هر تازه واردی احساس لذت میداد.خورشید از دیدن دفتردار به همراه ﺁنها بسیار خوشحال شد چرا كه فهمید فرد مورد نظر قبول مسئولیت كرده است.با احترام ﺁنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی كرد و خودش برای ﺁوردن چند فنجان قهوه به ﺁشپزخانه برگشت.فضای خانه خورشید با تمام زیبایی و سلیقه ای كه خورشید در زنده بودن منصور برای چیدن اسباب و وسایل ﺁن به كار برده بود پس از مرگ منصور غمﺁلود بود و به نوعی ایجاد غصه در دل هر كسی كه به ﺁن خانه وارد میشد را پدید میﺁورد...سكوت و سنگینی خانه در كنار ﺁنهمه تمیزی و زیبایی...و تصویر بزرگی از منصور كه به روی میز چوبی منبت كاری شده و دو شمعدان نقره با شمع های سیاه رنگ و خاموش در كنار ﺁن...بیش از هر چیز از غم سنگین دل این بانوی بیوه و زیبا حكایتها داشت...بیش از یك سال از مرگ منصور گذشته بود اما خورشید لحظه ای او را فراموش نكرده بود...در همان مدت كم زندگی مشتركشان به غیر از 7ماه نخست كه به راستی بهترین دوران زندگی خورشید بود بقیه ماهها درگیر مرگهای پر غصه افراد خانواده خورشید گشته بود...در تمام ﺁن ایام تلخ و پر غصه منصور دقیقه ای از محبت كردن به خورشید حتی در ﺁن شرایط بد روحی و اعصاب خراب او دریغ نكرده بود و اگر محبتهای پی در پی و بی حد منصور نبود خورشید خیلی پیش از اینها از پا در ﺁمده بود...ولی با عشق و محبت منصور٬خورشید هر لحظه جانی تازه گرفته بود اما بار دیگر ﺁوار غصه ای سنگین تر بعد از مدتی به جانش میریخت و باز منصور...منصور...منصور...و دست تقدیر در ﺁخر خود منصور را نیز از خورشید گرفته بود...و حالا خورشید مانده بود و تنهایی های كشنده اش...با كوله باری از عشق و خاطره كه در قلب شكسته اش از تنها عشقش منصور به یادگار مانده بود.خورشید شبها كه شادی به منزلشان باز میگشت یادگاری های كه از منصور در چمدانی نگه داشته بود را روی تخت می ریخت...لباسهای منصور را بو می كشید...عكسهایش را می بوسید...و چه شبهایی را كه با بغض و در ﺁغوش نگه داشتن لباسهای منصور به خواب رفته بود...تمام این غصه ها باعث گشته بود نه تنها چهره زیبا و خواستنی خورشید همواره غم در چشمان زیبایش را به نمایش بگذارد بلكه فضای منزلش را نیز به وضوح از غم بی اندازه ای ﺁكنده گرداند.

خورشید وقتی با سینی كه حاوی چهار فنجان قهوه بود به پذیرایی ﺁمد ﺁقای شاهپوری بی اراده به احترام او از جایش بلند شد...ﺁقای كرمانیان و مرد دفتردار نیز كه هر دو سن و سالی از ﺁنها گذشته بود به پیروی از ﺁقای شاهپوری از جا برخاستند.

ﺁقای شاهپوری ناخواسته محو زیبایی ها و نجابت ﺁنچه میدید گشته بود...حتی صدای ظریف و دلنشین خورشید كه برای نشستن مجدد از همه خواهش میكرد اعماق وجود ﺁقای شاهپوری را به لرزه واداشته بود...نیروی عجیبی بود كه ﺁقای شاهپوری را با تمام قدرت به سوی خورشید می كشاند و هر لحظه از دیدن خورشید احساسی عجیب به او دست میداد...سنگینی و وقار خورشید...زیبایی های خیره كننده در چهره اش...اندام دلفریبش كه در لباسی شیك و سنگین ﺁراستگی خاص و چشم گیری را به همراه داشت...صدای ملیح و ﺁرام خورشید...همه و همه غوغایی در دل او به پا كرده بود كه هرگز تا به ﺁن زمان كه 34 بهار عمرش را گذرانده بود نسبت به هیچ زنی و یا دختری در خود احساس نكرده بود!

ﺁقای شاهپوری بعد از دقایقی گفت:ببخشید...شما در خصوص قبول مسئولیتی كه من خواهم پذیرفت باید قبل از هر چیز عرایضم رو گوش كنید و به چند سوالمم جواب بدید.

خورشید به ﺁرامی رویش را به ﺁقای كرمانیان برگرداند و گفت:مگه شما به ایشون نگفتید كه من هیچ كار خاصی رو نمیخوام با این اسناد داشته باشم و با دادن یك وكالت تام به این ﺁقا خودشون در تمام امور صاحب اختیار خواهند بود...

شاهپوری به میان حرف خورشید ﺁمد و گفت:بله...ایشون تمام مسائل مربوطه رو به من گفتن...منم فكرهام رو كردم و تصمیمم اینه...من به هیچ عنوان وكالت تام رو از شما نخواهم پذیرفت...

خورشید با حالتی نگران به ﺁقای كرمانیان و سپس دوباره به ﺁقای شاهپوری نگاه كرد.شاهپوری ادامه داد:اما...وكالتی رو از شما تقبل میكنم كه در خصوص اجرای بعضی از كارهاتون باشه...یعنی در حقیقت می خوام در پایان تمام كارها حق امضا فقط و فقط با خود شما باشه...من نمیتونم سر خود بر فروش یا خرید اموال شما دخالتی داشته باشم...در ثانی من خودمم گرفتاریها و مشغله هایی دارم كه باید به اونها هم رسیدگی كنم...گرفتن وكالت تام در خصوص انجام كارهای شما نه تنها از نظر عقلی درست نیست از نظر قانونی هم منع و مورد داره...

خورشید با نگرانی گفت:من كار زیادی از شما نمیخوام...

شاهپوری لبخندی زد و گفت:با اونهمه مدارك و اسنادی كه متعلق به شماس فكر نمی كنم بحث سر كار كوچیكی باشه...

خورشید به میان حرف شاهپوری ﺁمد و گفت:من فقط از كارهای اداری بیزارم...اصلا" از هیچ چیزی سر در نمیارم...سر و كله زدن با افراد برام سخته و حوصله این كارها رو ندارم...

شاهپوری كه هر لحظه در ادامه صحبتش با خورشید بیشتر شیفته رفتار و حركات ظریف و دلنشین او میشد در جواب گفت:به هر حال داشتن این اموال و رسیدگی اونها برای شما كه یك خانم جوان هستید مشكله و در این موضوع شكی نیست...من این رو كاملا" درك میكنم...اما برای فروش اونها حضور شما الزامی خواهد بود...

خورشید دوباره بی حوصله شده بود با عجله گفت:اما من نمیخوام اونها رو بفروشم و یا تبدیل به احسنت كنم...

و بعد با صدایی بلندتر گفت:من از همه اونچه كه دارم متنفرم...رفتن به سر وقت مستاجرین...گرفتن اجاره ها...بستن قراردادها...رسیدگی به باغها و زمینهای اجاره داده شده...پرداخت مالیات بر اموال به خزانه دولت...محاسبه ﺁنها...همه و همه...باور كنید من...

خورشید بغض گلویش را گرفت...اما اشكش نمی ریخت تا تسكینی بر دردش باشد...بی اختیار رویش را به سمت پنجره مشرف به حیاط برگرداند...دیگر نمی دانست چه باید بگوید تا به این مرد بفهماند او از تمام ثروت و دارائیش بیزار است و از رسیدگی به ﺁنها متنفر! سكوتی میان هر چهار نفر در پذیرایی حكمفرما شده بود.

شاهپوری منتظر بقیه صحبتهای خورشید به نیم رخ زیبایش كه برگشته بود و به سمت پنجره نگاه میكرد خیره مانده بود...اما خورشید دیگری حرفی نزد.شاهپوری سكوت نسبتا" طولانی را شكست و گفت:یعنی مشكل شما در رابطه با دارائیتون فقط همینهایی كه گفتید هست؟

خورشید رویش را به سمت شاهپوری برگرداند و گفت:شاید از نظر شما اینهایی كه گفتم خیلی كم و ناچیزن...اما من واقعا" نمیتونم و در انجام اونچه كه گفتم عاجزم...نمیتونم...نمیتونم به میون مردها برم و...

شاهپوری بلافاصله حرف خورشید را قطع كرد و با جدیتی خاص گفت:اصلا" صلاح هم نیست شما این كارها رو بكنید...اما لزومی هم نداره برای انجام این كارها به من وكالت تام بدید...من یك وكالت در حد انجام همون كارها رو از شما قبول میكنم...اما شما هم باید متعهد بشید هر كجا كه لازم به امضا بود حضور داشته باشید و به وظیفه خودتون عمل كنید...

خورشید با ناراحتی و بغض گفت:اما من كه به شما گفتم...حوصله كارهای اداری رو ندارم...

شاهپوری كمی در مبلی كه نشسته بود جا به جا شد و گفت:هر اونچه و هر كسی كه لازم باشه رو برای گرفتن امضاتون با اجازه خود شما به منزلتون میارم تا به اصطلاح درگیر كارهای اداری هم نشید...اما نخواید كه وكالت تام رو بپذیرم.

خورشید جدیت را در كلام شاهپوری حس كرده بود میدانست این مرد حرف ﺁخرش را زده خواست باز هم در دادن وكالت تام به او اصرار كند كه ﺁقای كرمانیان به حرف ﺁمد و گفت:خانم معذرت می خوام ولی ﺁقای شاهپوری درست میفرمایند...

سپس رویش را به شاهپوری كرد و ادامه داد:البته قصد جسارت به شما رو ندارم...

و دوباره رو كرد به خورشید و گفت:شما همین قدر هم به ﺁقای شاهپوری وكالت بدید كلی از بار مسئولیتی كه به دوش دارید خلاص میشید...اگه مشكل تنها سر و كله زدن با مستاجرین قدیم و جدید و یا بستن قراردادهای بین اونها و یا پرداخت مالیات است كه نیازی به وكالت تام نیس...ﺁقای شاهپوری فرمایششون كاملا" متینه.

خورشید درمانده نگاهی به شاهپوری كه در ﺁن دقایق محو صورت و زیبایی او گشته بود كرد و گفت:یعنی واقعا" با دادن همون وكالتنامه كه مد نظر شماس این مشكلات حل شدنیه؟

شاهپوری با حركت سر جواب مثبتی به خورشید داد و سپس مدارك لازم جهت گرفتن همان وكالت را از مرد دفتردار دریافت داشته و امضا كرد.بعد بلند شد و اوراق را به دست خورشید داد تا او هم امضا كند.

خورشید با دیدن امضای شاهپوری كه با خطی خوش و خوانا اسم و فامیلش را در زیر امضایش و در جاهای خواسته شده متن ذكر كرده بود برای لحظه ای احساس كرد خون در بدنش یخ بست...اسم ﺁقای شاهپوری منصور بود...منصور شاهپوری.

خورشید در حالیكه اوراق را به دست داشت قلم از دست دیگرش به روی فرش افتاد...خیره به نام منصور نگاه میكرد...خورشید نام منصور را فقط متعلق به همسرش میدانست و با دیدن نام منصور به روی اوراقی كه در دست داشت ﺁرزو میكرد كه ای كاش هر ﺁنچه تا ﺁن روز اتفاق افتاده بود خواب و كابوسی بیش نباشد...چشمانش را بست...نفسش را در سینه حبس كرده بود...به این می اندیشید كه ای كاش وقتی چشمش را باز می كند منصور عزیز و مهربانش را در كنار خود داشته باشد.

شاهپوری خم شد و قلم خودنویس افتاده به روی فرش را برداشت و به صورت خورشید كه به روی اوراق خم شده بود و چشمان خود را بسته نگه داشته بود نگاه كرد...گفت:خانم حالتون خوبه؟

در ﺁن لحظه گویی خورشید هیچ چیز را نمی شنید.با تمام وجودش از خدا می خواست وقتی چشم باز كرد منصور را زنده ببیند.

شاهپوری بار دیگر گفت:حالتون خوبه؟!!

و بعد به ﺁرامی دستش را جلو برد و روی مچ دست خورشید گذاشت.

خورشید سرش را بلند و چشمش را باز كرد...صورت نگران شاهپوری در مقابل صورت او بود..................

ادامه دارد...پایان قسمت52

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 12/11/1389 - 12:18 - 0 تشکر 278706

رمان((خورشید))قسمت53-شادی داودی
خورشید سرش را بلند و چشمش را باز كرد...صورت نگران شاهپوری در مقابل صورت او بود.بار دیگر فشار غم از دست دادن منصور به بزرگی یك كوه در قلب خورشید سنگینی كرد...با درماندگی به اطراف نگاه كرد.شاهپوری پرسید:اتفاقی افتاده؟!!از تصمیمتون منصرف شدید؟

خورشید بی حوصله و بی تاب پاسخ داد:نه...نه...اصلا"...كجاها رو باید امضا كنم؟

شاهپوری در حالیكه مجبور بود برای نشان دادن نقاط لازم جهت امضا فاصله اش را با خورشید به حداقل برساند لذت خاصی هم از بوی عطر فوق العاده ای كه خورشید به گردن خود زده بود نیز میبرد.

وكالت با مهر و امضای دفتر سندیت رسمی یافت و از ﺁن روز به بعد شاهپوری علاوه بر كارهای خود به مسائل مربوط به دارایی خورشید نیز رسیدگی میكرد.هفته ای یك بار دوشنبه ها بعد از ظهر به منزل خورشید میرفت و هر ﺁنچه را كه لازم بود به اطلاع خورشید میرساند...گرچه خورشید بارها به او یادﺁور شده بود كه اصلا" نیازی به این كارها نیست اما منصور شاهپوری دیگر به اراده خودش نبود كه دوشنبه ها به ﺁن خانه میرفت بلكه به فرمان دلش و ﺁتش به پاخاسته در قلبش از عشق نسبت به این بانوی بیوه جوان و زیبا بود كه ناخودﺁگاه اتومبیلش را در ﺁن روز هفته به سوی منزل خورشید هدایت میكرد! خورشید نسبت به منصورشاهپوری كاملا" بی تفاوت بود و گاه حتی بسیاری از توضیحات او را در مورد انجام كارها اصلا" متوجه نمی شد...بی حوصله بود و نسبت به مسائل مالی خود كاملا" بی تفاوت...برایش فرقی نداشت كه منصورشاهپوری خانه ها مغازه ها و باغات او را به چه كسی اجاره میدهد یا از اجاره چه كسی خارج میكند...برایش تفاوتی نداشت كه به چه قیمتی ﺁنها را اجاره میدهد فقط همینقدر كه تا حدود زیادی درگیری های فكریش ﺁزاد شده بودند خدا را شكر میكرد و از منصورشاهپوری قدردانی و تشكرمی نمود.منصورشاهپوری معمولا" تمام كارها را تا ﺁخرین لحظه به انجام میرساند و فقط یك یا دو امضا در انتها از خورشید در پایان قراردادها میگرفت.خورشید حتی یك بارهم متنهای ﺁنچه را كه منصورشاهپوری به او میداد را نمی خواند.سریعا" همه را به امضا می رسانید و هر چه منصور اصرار میكرد كه او ﺁنها را مورد مطالعه قرار بدهد خورشید كاملا" بی تفاوت بود حتی گاهی عصبی و بی حوصله نیز میشد و سردردهایش بهانه خوبی بود برای فرار كردن از طولانی شدن ساعات ملاقات او با منصور در بعد از ظهر دوشنبه ها.شادی تمام لحظاتی كه در طول روز خورشید نیاز به همراهی داشت در كنار او بود به خصوص دوشنبه ها بنا به خواست خورشید در ساعات ملاقات او با منصور تحت هر شرایطی كه بود باید به منزل خورشید میرفت و روی این موضوع خورشید تاكید زیادی داشت چون خورشید اعتقاد داشت شادی خیلی خوب میداند چطور بیﺁنكه منصورشاهپوری دلخور و یا ناراحت شود و بی احترامی به خود فرض نكند جلسات دیدار او را با خورشید كوتاه تر و محدودتر از یك ساعت برگزار كند.اما شادی با تمام وجود از نگاههای منصورشاهپوری به خورشید پی به علاقه مندی او نسبت به خورشید برده بود...نگاههای منصور به خورشید در عین حال كه بسیار محترمانه مینمود اما سرشار از عشق و میل شدیدی بود كه شادی در تمام لحظات دیدار او از خورشید به وضوح ﺁنها را درك میكرد ولیكن خورشید را نیز متوجه بود كه چقدر نسبت به منصورشاهپوری بی تفاوت است.خورشید به منصورشاهپوری تنها به دیده یك فرد محترم و نجیب زاده كه با لطف و انسانیت خاصی تقبل زحمات او را كرده بود نگاه میكرد.اصلا" هیچ وقت برایش عجیب و یا سوال برانگیز نبود كه چرا منصورشاهپوری در قبال ﺁنهمه فعالیت و زحمتی كه برای خورشید متحمل میشود هیچگونه چشم داشت مادی و احیانا" برداشت سود از اموال او را در سر ندارد!!!موضوع علاقه مندی منصورشاهپوری به خورشید هر هفته برای شادی روشن تر از هفته قبل میگشت.....

در روزهای ﺁخر سال1322یعنی اسفند ماه شادی به عقد پسر عمویش ساعد كه در امریكا مشغول تحصیل بود در ﺁمد و طی مراسم جشن خانوادگی گرمی فردای ﺁن روز با شوهرش عازم امریكا میشد.

در شب جشن خورشید و منصورشاهپوری نیز شركت داشتند اما خورشید غمگینتر از همیشه به فردای بدون شادی فكر میكرد و اینكه دیگر حتی از هم صحبتی با شادی نیز محروم خواهد گشت...ولی به هر حال نباید به خاطر خودش ﺁرزوی خوشبختی بهترین دوست روزهای پر غصه اش را در دل نداشته باشد.با تمام غصه ای كه در دل داشت به عنوان هدیه جشن عروسی به وسیله تلفن كه به لطف منصورشاهپوری به تازگی برای منزل خورشید تهیه شده بود با دفتر منصورشاهپوری تماس گرفت و از او خواست كه یك سرویس جواهر به سلیقه خودش خریداری نماید در ضمن به همراه مقدار قابل توجهی ارز تا خورشید ﺁنها را به شادی تقدیم كند.

برای جشن شادی با اصرار زیاد از خورشید خواهش كرد كه لباس شب زرشكی رنگی كه تازگی به همراه همدیگر از حوالی خیابان نادری خریداری كرده بودند را بپوشد و خورشید ناچارا" قبول كرد تا ﺁخرین خواهش شادی را قبل از سفرش به امریكا به انجام برساند.لباس ماكسی و تنگ بود...با یقه ای گرد و نسبتا" باز...ﺁستینهای كوتاه تا ﺁرنج...در لا به لای بافت پارچه نخهای درخشنده ای نیز به كار رفته بود كه هر چه بیشتر بر مجلسی بودن لباس و زیبایی اندام خورشید می افزود.

ساعتی قبل از اینكه خورشید به جشن برود منصورشاهپوری با او تماس گرفت بعد از سلام و احوالپرسی گفت:من4سرویس جواهر رو از یكی از دوستام گرفتم همه رو میارم هر كدوم رو خودتون پسند كردید همون رو بردارید.

خورشید گفت:نیازی نیس...هر كدوم رو شما انتخاب كنید مورد تایید منم خواهد بود و همون رو به شادی هدیه میدم.

منصورشاهپوری كه مدتی بود هر بهانه ای را برای دیدن خورشید به هیچ قیمتی از دست نمی داد سریعا" گفت:من سلیقه شما و خانم كرمانیان رو در انتخاب زینت الات نمیدونم...خواهشا" این كه دیگه بستن قرارداد و یا دردسر اداری نیست كه میخواید به گردن من بندازیدش...

خورشید مكث كوتاهی كرد و برای لحظه ای از ﺁنهمه مسئولیتی كه همیشه به گردن منصورشاهپوری واگذار میكرد خجالت زده شد و گفت:بسیار خوب...منتظر میمونم تا تشریف بیارید.

و بعد از خداحافظی تماس را قطع كرده بود.تا ﺁمدن منصور٬خورشید بهتر دید كه خودش هم حاضر بشود چرا كه ساعتی دیگر باید به سالن جشن می رفت.لباس را پوشید...موهایش را كه به تازگی تا روی شانه اش كوتاه كرده بود به گونه ای زیبا ﺁرایش داده بود...اما صورتش را ﺁرایش نكرد...اصولا" صورتش نیازی به ﺁرایش نداشت و اگر حتی كمی هم صورتش را ﺁرایش میكرد چون به طور ذاتی زیبایی خدادادی داشت همان مقدار كم ﺁرایش بسیار غلیظ و چشمگیر نشان داده میشد بنابراین ترجیح داد مثل همیشه با چهره خودش و فقط با كمی رژ كه به لبش زد در مهمانی حاضر شود...هنوز كفشهایش را نپوشیده بود كه صدای زنگ درب بلند شد.از طبقه بالا پایین ﺁمد و یك راست به سوی درب رفته و ﺁنرا باز كرد.

منصورشاهپوری با كت و شلوار و كراواتی بسیار شیك ﺁماده رفتن به جشن عروسی در حالیكه كیف كوچكی كه حاوی4سرویس جواهر را برای انتخاب خورشید ﺁورده بود جلوی درب ایستاده بود.خورشید سلام كوتاه و مختصری كرد و با تعارف منصور را به داخل ساختمان دعوت نمود...............

خورشید سلام كوتاه و مختصری كرد و با تعارف منصور را به داخل ساختمان دعوت نمود...لحظاتی بعد در حالیكه خورشید به طرف سالن پذیرایی اش میرفت منصورشاهپوری در پشت سر او و به سمتی كه خورشید او را هدایت میكرد قدم برمیداشت.خورشید در ﺁن ایام21سالگی را به تازگی تمام كرده بود و اگر كسی از گذشته او اطلاع نداشت با توجه به زیبایی و ظرافت اندامش اصلا" متوجه نمیشد كه او یك بانوی بیوه است.ﺁن روز منصورشاهپوری بیش از هر مرتبه دیگری از نگاه كردن به خورشید لذت میبرد...خورشید با پوشیدن لباسی به ﺁن زیبایی در حالیكه خودش نیز از زیبایی چهره و اندام هیچ چیز كم نداشت بدون ﺁنكه متوجه باشد نگاههای منصور را بیش از گذشته بر خود ثابت و خیره نگه میداشت.......خورشید به ﺁشپزخانه رفت و یك فنجان چای برای منصور ریخت و به پذیرایی برگشت.پوست سفید خورشید در ﺁن پیراهن مجلسی زرشكی به مراتب زیبایی دو چندان یافته بود...منصور وقتی به احترام خورشید بلند شد و سینی چای را از او گرفت نمی توانست لحظه ای از نگاه كردن به خورشید دست بردارد و این در حالی بود كه خورشید اصلا" متوجه میل شدید منصور به خود نبود!!! خورشید به سمت كیف كوچك اشاره كرد و پرسید:ﺁقای شاهپوری...جواهرات در این كیف هستن؟

منصور پاسخ داد:بله...میتونید ببینید...هر كدوم رو كه پسند کردید ترتیب خرید همون رو براتون میدم.

خورشید به سمت كیف رفت و چهار جعبه را بیرون ﺁورد و یك یك ﺁنها را باز كرد...منصور مشغول نوشیدن چایش شد اما نمی توانست چشم از ﺁنهمه زیبایی كه پیش رویش بود بردارد.خورشید كاملا" بی توجه به او گردنبند هر سرویس را برمیداشت و جلوی ﺁینه بزرگی كه به دیوار سالن پذیرایی اش بود ﺁنرا به روی گردن و سینه خود نگه میداشت...لحظاتی به ﺁن نگاه میكرد و بار دیگر سرویس دیگری را برمیداشت و به همین روش امتحان میكرد و ﺁنرا در ذهن خودش به گردن شادی مجسم مینمود...یكی از سرویسها با نگین فیروزه تزیین شده بود و دیگری با برلیان سومی با یاقوت سرخ و ﺁخری با زمرد سبز.خورشید برلیان را برای شادی انتخاب كرد ولی خبر نداشت وقتی سرویس یاقوت را در جلوی ﺁیینه امتحان میكرد از نظر منصور چقدر با لباسش هماهنگ و به ﺁن گردن زیبا و سینه سفیدش برازنده و زیبایی بخشیده بود.سه جعبه دیگر را به ﺁرامی جدا كرد و سرویس برلیان را بار دیگر به دست گرفت و نگاه كرد.

منصور بی اختیار گفت:و برای خودتون؟؟؟

خورشید از پشت زنجیر برلیانی كه بالا گرفته بود و به ﺁن نگاه میكرد نگاه كوتاهی به منصور انداخت و گفت:من از این چیزها استفاده نمی كنم...

منصور فنجانش را روی میز جلوی پایش گذاشت و پایش را روی هم انداخت...و دستش را روی دسته مبل در زیر چانه اش قرار داد و گفت:حتی در یك چنین شبی؟!!

خورشید سرویس برلیان را در جعبه گذاشت و گفت:بله...حتی امشب.

منصور ادامه داد:اما خانم های متشخص معمولا" سرویس جواهر مناسبی به گردن دارن.

خورشید كه از این حرف كمی دلخور شده بود لحظاتی خیره به چشمان منصور نگاه كرد و گفت:ببخشید ﺁقای شاهپوری...به نظر شما میزان تشخص خانمها به جواهراتیه كه به خود ﺁویزون میكنن؟!!!!!

منصور لبخندی به لب ﺁورد و از اینكه چهره خورشید در هر حالتی زیبایی خاصی را به نمایش می گذاشت گفت:جامعه امروز ما اینطور میگه...من این رو نگفتم...از نظر من شخصیت شما نه تنها هیچ ضعف و كمبودی نداره بلكه نسبت به بسیاری از خانمها كه مدعی شخصیت هستن هم برتره...

خورشید دیگر توجهی به ﺁخرین جملات منصور نكرد و با عصبانیت یكی دیگر از جعبه ها را هم برای خودش برداشت.منصور كه میدانست سرویس یاقوت سرخ در كدامیك از جعبه هاست به همان جعبه اشاره كرد و گفت:اونرو بر دارید...حالا كه میخواید سرویسی هم برای خودتون انتخاب كنید بهتره اون یكی جعبه رو بردارید...با لباستون هماهنگی بیشتری داره.

خورشید با خشم جعبه ای كه در دستش بود را روی میز كوبید و بی اراده جعبه ای كه منصور به او نشان داده بود را برداشت...یعنی همان جعبه ای كه سرویس یاقوت سرخ در ﺁن بود.منصور لبخندی از روی رضایت به لب داشت و به خورشید نگاه میكرد.خورشید بلند شد و برای پوشیدن كفشهایش كه در طبقه بالا بودند از پذیرایی خارج شد.دقایقی بعد وقتی برگشت منصور هنوز به همان حالت روی مبل نشسته بود.خورشید جعبه جواهری را كه به توصیه منصور برداشته بود را باز كرد و گردنبند ﺁنرا در جلوی ﺁیینه به گردن انداخت...انگشتر و دستبند را هنوز به دست نكرده بود می خواست اول گوشواره ها را به گوشش بیندازد اما در ﺁیینه تسلط كافی نداشت...منصور به حركات او نگاه میكرد...چقدر در ﺁن لحظه ﺁرزو میكرد خورشید در انجام این كار هم مانند بقیه كارها از او كمك بخواهد...اما در كمال تعجب دید خورشید گوشواره ها را به داخل جعبه انداخت و بدون اینكه انگشتر و یا دستبند را هم به دستش بكند در جعبه را بست و با صدایی عصبی اما ﺁرام گفت:اشكالی نداره...گردن بند رو فقط به گردنم میندازم...بذار مردم شخصیت من رو نصفه كاره تصور كنن...

منصور از این حرف خورشیدكه با عصبانیت زیبایی ادا شده بود خنده اش گرفت اما به روی خودش نیاورد.ولی به راستی گردنبند یاقوت سرخ به روی پوست سفید خورشید با ﺁن لباس زرشكی زیبایی كه به تن داشت جلوه ای بی نظیر پیدا كرده بود.ﺁن روز خورشید به همراه منصورشاهپوری وارد سالن جشن شد...به قدری زیبا شده بود كه هیچكس از نگاه به او سیر نمیشد...ولی در تمام ساعات ساكت و ﺁرام به روی صندلیش نشست...منصورشاهپوری نیز بعد از اینكه در كمال ادب از او اجازه گرفت تا ساعات پایانی شب در كنار خورشید نشست.

شادی در لباس عروسی می درخشید و خوشحال بود...چقدر ﺁن لحظه دلش می خواست روزی برسد كه خورشید نیز از ﺁن دریای غم بیرون بیاید و به زندگی ﺁینده امیدوارانه تر نگاه كند.

از فردای ﺁن روزی كه شادی و ساعد همسرش به امریكا سفر كردند خورشید بیش از گذشته احساس غم و اندوه كرد.تمام ساعات خود را در طبقه بالا با دیدن یادگاری های منصور همسر مهربانش و دلی ﺁكنده از درد و بغض سپری میكرد.ﺁنقدر بی حوصله شد كه در ابتدا به زنگهای تلفن منزلش پاسخ نداد و در ﺁخر تلفن را نیز از پریز خارج كرد...حتی صدای زنگ درب خانه را نیز نشنیده می گرفت و درب را به روی كسی نمی گشود در طول گذشت دو هفته پس از عروسی شادی تنها یك بار از منزل بیرون رفت و خرید مختصری برای خود انجام داده و سریع به منزلش برگشته بود...حتی مادرش را هم كه میدانست یك ماه است در بستر بیماری افتاده مورد احوالپرسی قرار نمی داد! گویا از تمام دنیا بریده بود دیگر حوصله تحمل دیدن هیچ كس را نداشت.در طول ﺁن دو هفته منصورشاهپوری بارها در انجام مراحل پایانی مربوط به یكی از املاك تجاری خورشید چندین بار با منزل خورشید تماس گرفته بود اما او جوابی نداده بود!!! حتی طبق قرارهای سابق دوشنبه ها بعد از ظهر هم كه به دیدن او رفته بود كسی درب را به روی منصورشاهپوری باز نكرده بود!!!

منصور كه از شب عروسی شادی بی تاب تر و كلافه تر از سابق به عشق خورشید گشته بود٬حالا بیخبری دو هفته ای او از خورشید تا حدی او را عصبی كرده بود!!!

اوایل هفته سوم بعد از عروسی شادی یك روز صبح ساعت8:30منصورشاهپوری اتومبیلش را جلوی درب منزل خورشید پارك كرد و با حالتی عصبی از ماشین پیاده شد و به جلوی درب منزل خورشید رفته و دستش را روی زنگ گذاشت...دقایقی گذشت اما منصور همچنان انگشتش روی زنگ مانده و ﺁنرا نگه داشته بود...خودش صدای زنگ را كه در ساختمان خانه می پیچید كاملا" می شنید...منزل خورشید به گونه ای بود كه درب ورودی به داخل ساختمان باز میشد و حیاط در پشت ساختمان واقع بود...دقایقی دیگر گذشت و دست منصور همچنان روی زنگ بود...بالاخره از پشت شیشه های مشجری كه در درب ورودی ساختمان در كنار فلزها و چوبها تعبیه شده بود نزدیك شدن فردی را در راهرو به طرف درب برای گشودن ﺁن احساس كرد.

وقتی خورشید با ﺁن صورت خوابﺁلود در حالیكه از شدت سردرد ناشی از گریه های شب گذشته سرش در حال انفجار بود درب را باز كرد منصورشاهپوری تازه انگشتش را از روی زنگ برداشت.خورشید لباس خواب كاملا" پوشیده ای به رنگ ﺁبی ﺁسمانی به تن داشت...رنگ صورتش پریده بود و از فشار سردرد و سرگیجه به نظر عصبی میرسید.در حالیكه یك دستش به سرش بود و با دست دیگرش درب را باز نگه داشته بود بدون اینكه سلامی بكند گفت:ببخشید...خیلی معطل شدید؟...قرص خورده بودم...دیشب دیر وقت خوابیدم...صدای زنگ رو نمیشنیدم...

منصور كه با دیدن خورشید گویی نگرانیش كم شده بود حالا با صدایی عصبی در حالیكه به صورت خورشید خیره نگاه میكرد گفت:من چه معنی باید روی این كار شما بذارم؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ادامه دارد...پایان قسمت53

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 13/11/1389 - 11:36 - 0 تشکر 278905

رمان((خورشید))قسمت54-شادی داودی
منصور كه با دیدن خورشید گویی نگرانیش كم شده بود حالا با صدایی عصبی در حالیكه به صورت خورشید خیره نگاه میكرد گفت:من چه معنی باید روی این كار شما بذارم؟؟؟

خورشید درب را بیشتر باز كرد و با صدایی ﺁرام و خسته از سردردش گفت:من كه معذرت خواهی كردم...جددا" ﺁقای شاهپوری خواب بودم و متوجه نشدم چه مدته پشت درب منتظر ایستادین...حالا بفرمایید داخل...

منصور ایستاده بود و به صورت بیمارگونه خورشید نگاه میكرد و گفت:موضوع فقط الان نیس...امروز دقیقا" 17روزه كه من هر چی به شما تلفن میزنم و حتی به درب خونه تون میام شما نه تلفنهای من رو جواب میدید و نه درب رو به رووم باز میكنید...

خورشید سرش گیج میرفت و به شدت درد میكرد...به دیوار راهرو ورودی تكیه داد و از اینكه صدای منصور كمی بلند شده بود فشار سردرد او نیز بیشتر شده بود...با صدایی ضعیف گفت:ﺁقای شاهپوری...خواهش میكنم...من حال خوبی ندارم...سرم گیج میره...میشه خواهش كنم وقت دیگه ایی تشریف بیارید...نه...نه...اصلا" هر چی لازمه امضا كنم بدید همین جا امضا میكنم...

و در همان لحظه اگر منصورشاهپوری او را نگرفته بود در اثر شدت سرگیجه به زمین افتاده بود.منصور كاملا" متوجه حال بد خورشید شد...رنگ صورت خورشید به شدت پریده بود.منصور خواست او را به هال ببرد كه خورشید دوباره خودش را كنترل كرد و به دیوار تكیه داد و گفت:متشكرم...میتونم خودم راه برم.

و بعد ﺁهسته به سمت هال رفت.منصور درب ورودی را بست و پس از طی كردن راهرو وارد هال شد.

در مدت ﺁشناییش با خورشید سابقه نداشت منزل خورشید را اینگونه نامرتب و به هم ریخته دیده باشد...كاملا" معلوم بود كه در طول 17 روز گذشته خورشید خانه را نیز به حال خود رها كرده است!

كفشهایی كه در شب جشن به پایش بود در گوشه ای افتاده بود...ﺁن لباس شب زرشكی و زیبایش به روی پله های منتهی به طبقه بالا افتاده بود...كیفش به روی یكی از مبلهای داخل هال در حالیكه محتویات داخل ﺁن با بی حوصله گی خالی شده بود قرار داشت...وضع ﺁشپزخانه نیز از همه جا بدتر بود...قفسه داروها به هم ریختگی عجیبی را نمایش میداد و ظروف نشسته كه در جای جای قفسه بندی های ﺁشپزخانه به چشم میخورد...همه و همه نشان از وضع ﺁشفته روحی خورشید بود كه در طول روزهای گذشته خود را به نوعی در خانه حبس كرده بود!!!

خورشید در یكی از مبلها تقریبا" فرو رفته بود و با انگشتانش به شقیقه های خود فشار وارد میﺁورد بلكه از درد ﺁن كاسته شود بعد از چند لحظه كلافه گشته و سرش را به یك دستش در روی دسته مبل تكیه داد...دیگر منتظر بود تا منصور هر چه زودتر از ﺁنجا برود و او را بار دیگر با غصه هایش تنها بگذارد.

منصور نگاهی به اطراف انداخت و سپس به سوی تلفن روی میز رفت.وقتی گوشی را برداشت و متوجه قطع بودن ﺁن شد با عصبانیت دو شاخه ﺁنرا از روی زمین برداشت و به پریز وصل كرد...با دفترش تماس گرفت و بعد از لحظاتی از كارگر دفترش خواست تا همسرش را برای نظافت منزل خورشید به ﺁدرسی كه میداد بفرستد.وقتی گوشی را قطع كرد خورشید در حالیكه چشمهایش را بسته بود و سرش را به پشت مبل تكیه داده بود با عصبانیت گفت:من حوصله هیچ كس رو ندارم...نیازی نیس كسی رو برای نظافت اینجا خبر كنید...كمی كه حالم بهتر شد خودم از پس همه چیز برمیام...حالا هم كارتون رو انجام بدید و زودتر برید من سرم شدیدا" درد میكنه و حوصله...

منصور به میان حرف خورشید ﺁمد و با جدیتی كه همیشه در صدایش موج میزد گفت:شما 17روزه كه درب این خونه رو به روی خودت بستی كه چی؟؟؟

خورشید كه از لحن صدا و كلام منصور یكه خورده بود چشمهایش را باز كرد و به منصور كه با عصبانیت جلوی او ایستاده و منتظر جواب بود نگاه كرد و گفت:مریض بودم...حال خوشی نداشتم...الانم حالم خوب نیس...خواهش میكنم بگید كجا رو امضا كنم تا زودتر هم شما راحت بشید هم من بتونم استراحت بكنم.

منصور با عصبانیت چند قدمی در هال راه رفت و بعد ایستاد به خورشید نگاه كرد و گفت:قسمتی از مغازه های شما در نزدیكی میدون توپخانه شامل اصلاحات شهرداری شده...باید بیاید بریم به شهرداری...

این بدترین خبر ممكن برای خورشید در ﺁن شرایط بود! خورشید با عصبانیت از جایش بلند شد و با فریاد گفت:به جهنم...من كه گفته بودم به دنبال هیچكدوم از كارهای اداری اموالم نخواهم رفت...اصلا" مهم نیس...بذارید همه رو خراب كنن...من كه گفته بودم بذارید وكالت تام به شما بدم...خدایا...

منصورشاهپوری در این مدت خورشید را خوب شناخته بود و حالا بهترین بهانه برای بیرون ﺁوردن خورشید از خانه همین مسائل اداری مربوط به اموالش بود كه او قبلا" قول همكاری را در این موارد از خورشید گرفته بود...البته خودش خوب میدانست كه در ﺁن لحظه دروغی بیش نگفته است ولی تنها راه ممكن بهانه انجام كاری اداری بود كه شاید میتوانست خورشید را وادار به ترك خانه بكند...منصور در همان ابتدای دیدن خورشید در جلوی درب وضع خراب روحی او را فهمیده بود! منصورشاهپوری به طرف خورشید رفت و در فاصله بسیار كمی از او ایستاد...مستقیم به چشمهای خسته و زیبای خورشید چشم دوخت و با لحنی بسیار خشكتر و جدی تر از قبل گفت:سر من فریاد نكشید...من به این حرفها كاری ندارم...الانم خیلی كار دارم و گرفتارم باید برم...من كه رفتم كسی میاد این خونه رو تمیز بكنه...درب رو به روی اون باز میكنید...ظهر راس ساعت11:30دنبالتون میام بهتره بی هیچ بحثی همراه من به شهرداری بیاید...حوصله نه شنیدن و یا نه نمیامم از شما ندارم...خودم به اندازه كافی گرفتار هستم...نگران نباشید در كنار شما میمونم تا كارتون در شهرداری تموم بشه بعدم خودم شما رو به منزل برمی گردونم.

سپس بیﺁنكه خداحافظی كند خانه خورشید را ترك كرد.منصور میدانست كه برای غلبه بر احساسات زنی در شرایط خورشید كه از دست دادن همسرش در سنین جوانی او را دچار مشكلات روحی و عصبی كرده باید جدیت به كار ببرد...............

سپس بیﺁنكه خداحافظی كند خانه خورشید را ترك كرد.منصور میدانست كه برای غلبه بر احساسات زنی در شرایط خورشید كه از دست دادن همسرش در سنین جوانی او را دچار مشكلات روحی و عصبی كرده باید جدیت به كار ببرد...گر چه خودش به مراتب از برخورد تند و خشنی كه با خورشید كرده بود شدیدا" احساس ناراحتی میكرد ولی در ﺁن شرایط مجبور به این رفتار شده بود!

دقایقی بعد خانم مهربانی به نام عصمت به منزل خورشید رفته و در كمتر از دو ساعت تمام منزل را تمیز كرد.در ساعاتی كه كار میكرد محبت خاصی نیز به خورشید در درون خود احساس میكرد...صورت زیبا و دوست داشتنی خورشید با غمی كه در چهره داشت همه را به سوی خود جذب میكرد.ساعت11:30منصورشاهپوری زنگ درب خانه خورشید را به صدا درﺁورد.عصمت خانم درب را گشود و بعد از سلام در جواب منصور كه سراغ خورشید را از او گرفته بود گفت:همین الان كه شما زنگ زدید برای برداشتن كیفشون به طبقه بالا رفتن...خانم حاضره...زیاد معطل نمیشید.

و بعد عصمت خانم به جلوی پله های طبقه بالا رفت و با صدایی كه خورشید بشنود گفت:خانم...ﺁقا تشریف ﺁوردن.

در همین لحظه خورشید از پله ها ﺁرام ﺁرام پایین ﺁمد...منصور او را دید كه مثل همیشه كت و دامنی شیك و متناسب با اندام زیبایش به تن دارد...از پله ها پایین میﺁمد با تمام زیبایی و جذابیت خواستنی كه در خود جمع كرده بود...غمگین و افسرده پله ها را یكی یكی پایین ﺁمد.سلام خشك و سردی به منصور كرد.بعد در جلوی ﺁیینه قدی درون راهرو موهایش را به سادگی در پشت سرش جمع كرد و بست...منصور در دلش ﺁنهمه زیبایی را در او می ستود و تحسین میكرد.چهره خورشید هنوز رنگ پریده و نشان از ضعف و سردرد شدیدش داشت.منصور نگاهی سریع به اطرافش انداخت و به ﺁهستگی رو كرد به عصمت خانم و با صدایی ﺁرام گفت:برای شام خانم هم چیزی ﺁماده كن و بذار بعد میتونی بری.

خورشید به جلوی درب رفته و كفشهایش را پوشید و بی توجه به حضور منصور درب را باز كرد و در بیرون از ساختمان منتظر ایستاد.منصور وقتی این رفتار را از خورشید میدید بیشتر شیفته او میشد...با لبخندی به لب از خانه خارج شد و به همراه خورشید سوار بر اتومبیل حركت كردند.برای اینكه خورشید متوجه دروغ او نشود دقایقی جلوی شهرداری توقف كرد و از خورشید خواست منتظر او بماند تا بعد به دنبالش بیاید.مدتی كه گذشت و كار شخصی خودش را در شهرداری به انجام رساند از ساختمان شهرداری خارج شد و دوباره سوار اتومبیل شد رو كرد به خورشید و گفت:برعكس دفعات قبل امروز دیگه اصراری به حضور شما نداشتن...خودم تونستم كاری رو كه می خواستن انجام بدم.

خورشید اصلا" به او نگاه نمی كرد با صدایی ﺁهسته گفت:پس لطفا" من رو به خونه برگردونید...

منصور سریع گفت:خوب حالا كه از خونه خارج شدید بهتره سری هم به املاكی كه در همین نزدیكیه بزنید...

خورشید با بی حوصلگی گفت:ﺁقای شاهپوری...من از سردرد دارم میمیرم...نمیتونم حتی از ماشین پیاده بشم...اون وقت شما میخواید به اونچه كه هیچ علاقه ای هم به اون ندارم سركشی بكنم...

منصور با همان جدیت همیشگی اش گفت:نیازی نیس از ماشین پیاده بشید...

و بعد بدون ادامه حرف دیگری ماشین را به حركت درﺁورد.هدف منصور از این كار فقط این بود كه تغییری در روحیه كسل و خسته خورشید ایجاد كند...و دو ساعت بعد كاملا" در این امر موفق شده بود چرا كه از چهره خورشید بهبودی نسبی را ملاحظه میكرد.ساعت نزدیك 2بعد از ظهر جلوی یك هتل تازه تاسیس شده كه كاملا" به سبك اروپایی ها ﺁنرا ساخته و اداره میكردند توقف كرد.خورشید هم بعد از ﺁن تغییر نسبی روحی و ﺁرام شدن سردردش احساس گرسنگی میكرد.ﺁن روز ناهار را در سالن غذاخوری هتل خوردند و بعد از ناهار نیز منصور٬خورشید را به بهانه سركشی به مغازه ها و مكانهایی كه برای هر كدام بهانه ای می تراشید تا بعد از ظهر در شهر و خارج شهر معطل كرد...وقتی غروب خورشید را جلوی درب خانه اش رساند حال خورشید خیلی بهتر شده بود.منصور برای خداحافظی از ماشین پیاده شد و گفت:ممنونم كه امروز رو تحمل كردید...

خورشید لبخندی به چهره غمگینش نشاند و گفت:ﺁقای شاهپوری من از شما متشكرم كه من رو مجبور به این كار كردید...جددا" احساس میكنم نیاز به این كار داشتم...شما ببخشید كه به خاطر کارهای من اینقدر در زحمت هستید و معطل میشید...

خورشید نمی دانست منصورشاهپوری از اینكه چندین ساعت را در كنار خورشید گذرانده تا چه حد احساس لذت كرده است و منصور خود به واقع از اینكه توانسته بود اندكی خورشید را از ﺁن حالت بد افسردگی بیرون بیاورد از صمیم قلب احساس رضایت میكرد..........

دو روز بعد هنگامی كه بعد از ظهر دوشنبه خورشید بیﺁنكه به خاطر داشته باشد روز ﺁمدن منصورشاهپوری به منزل اوست قصد رفتن به منزل مادرش را داشت.منصور جلوی خانه خورشید توقف كرد و وقتی او را عازم رفتن به بیرون دید با كمال میل او را سوار بر اتومبیل خود كرده و به منزل فخرالزمان رسانید و خودش به منزلش در شمیران بازگشت.خورشید هیچ وقت دوست نداشت بیش از یك ساعت در منزل مادرش بماند بخصوص كه حالا فخرالزمان به بیماری سرطان مبتلا شده و چند وقتی بود كه با تخت خواب یار گشته بود.صدیقه و حاجیه خانم در نگهداری او به زحمت زیادی افتاده بودند...فخرالزمان در زمانی كه سلامت بود تحمل حرفها و دستوراتش سخت بود چه برسد به حالا كه در رخت خواب افتاده و دائم برای هر چیزی غرغر میكرد و فحش و ناسزا میداد...ﺁن روز نیز وقتی خورشید وارد منزل پدریش شد متوجه گردید مادرش دقایقی پیش همه را به باد فحش و ناسزا گرفته بوده است و حاجیه خانم كه دیگر سن و سالی از او گذشته بود گریه میكرد و خودش را لعنت می نمود ولی با دیدن خورشید گویی خدا دنیا را به ﺁن خانه غمزده و نفرین شده ﺁورده بود.حاجیه خانم اشكهایش را با گوشه روسریش پاك كرد و خورشید را با مهربانی در ﺁغوش كشید و بوسید و در لا به لای حرفهایش گفت:خورشیدجان...حال فخرالزمان خیلی بدتر شده...گاهی همه چیز رو از یاد میبره...گاهی هیچكس رو نمی شناسه...به همه بد و بیراه میگه...البته گاهی هم خیلی خوب همه چیز رو به خاطر میاره...طفلكی بعضی اوقات فراموش میكنه ﺁقا شهاب و ستاره خانم مرده ان!اونها رو صدا میكنه و یا با اونها حرف میزنه! گاهی هم یادش میره الان چه وقته! هنوز گمون میكنه جوونه و شما رو تازه به دنیا ﺁورده...خدا عاقبتش رو به خیر كنه...بعضی اوقات نمیدونم با اون چه بكنم!!!

خورشید متاسف از وضع پیش ﺁمده با دلی ﺁكنده از درد به طبقه بالا رفت و وارد اتاق فخرالزمان گشت...................

ادامه دارد...پایان قسمت54

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 16/11/1389 - 12:29 - 0 تشکر 279757

رمان((خورشید))قسمت55-شادی داودی
مهم نیست که به چه کسی عشق می ورزی٬متعلق عشق موضوعیت ندارد.آنچه مهم است این است که بیست و چهار ساعت روزت را عاشقانه سپری کنی.

***************************************************

خورشید متاسف از وضع پیش ﺁمده با دلی ﺁكنده از درد به طبقه بالا رفت و وارد اتاق فخرالزمان گشت.فخرالزمان او را نشناخت و به گمان اینكه مهتاب وارد اتاق شده است گفت:اومدی مهتاب جان...چرا اینقدر صدات كردم دیر جوابم رو دادی...

خورشید در كنار تخت مادرش به روی صندلی نشست و دستان سرد و استخوانی او را گرفت و بدون اینكه تخیل فخرالزمان را به هم بریزد خود را به جای مهتاب قرار داد و گفت:ببخشید...صداتون رو نشنیدم.

فخرالزمان با لبخند نگاهی به خورشید کرد و گفت:بیا جلو...می خوام ببوسمت.

خورشید با تردید از روی صندلی بلند شد و برای اولین بار در عمرش خود را در ﺁغوش فخرالزمان قرار داد و فخرالزامان نیز به گمان اینكه او مهتاب است لحظاتی كوتاه او را مورد بوسه و نوازش مادرانه ای كه خورشید را همیشه از ﺁن محروم میكرد قرار داد.بغضی فرو خورده در گلو خورشید را ﺁزار میداد! دلش می خواست هر چه زودتر خود را از ﺁغوش فخرالزمان بیرون بكشد و ﺁن خانه منحوس را ترك كند...وقتی به ﺁهستگی خود را از ﺁغوش فخرالزمان دور ساخت فخرالزمان با اشاره به كمد كوچك پای تختش گفت:مهتاب جان...مادر...عكس جدید شهاب رو كه از فرانسه برام فرستاده دیدی؟

خورشید به پاكت نامه ای كه معلوم بود به تازگی از خارجه رسیده است چشم دوخت.فخرالزمان با اصرار گفت:بردار...بردار ببین...عكس شهاب در اونه...بردار ببین.

خورشید با تعجب نامه را برداشت و محتویات داخل ﺁن را بیرون كشید...نامه از طرف دایی و زندایی او یعنی پدر و مادر سیاوش بود...به همراه یك عكس!

خورشید لحظاتی خیره به عكس نگاه كرد...از شدت فشار عصبی به حال انفجار در ﺁمده بود...نفسش به سختی بالا میﺁمد و احساس نفس تنگی میكرد...دستش را به روی سینه اش گذاشته بود و به سختی نفس میكشید...عكس متعلق به دایی اش بود كه در كنار اصغر گرفته شده بود!!!

خورشید با عجله خطوط نامه را یكی پس از دیگری از جلوی چشم گذراند...دایی در نامه از فخرالزمان عذرخواهی كرده بود كه برای خداحافظی پیش او نرفته است و پس از یكسری مطالب بیهوده در پایان ذكر كرده بود فرد حضور یافته در كنار او پسرخوانده اش است و او را به یاد سیاوش...سیاوش صدا میكند!

خورشید به ﺁدرس روی پاكت نگاه كرد...نامه از امریكا برای مادرش ارسال شده بود!

فخرالزمان در اثر بیماری به خیال اینكه فرد جوان حاضر در كنار برادرش شهاب است عكس را از ﺁن شهاب میدانست! در همان لحظه خورشید به یاد یادداشتی افتاد كه شادی گفته بود پرستار در بیمارستان از مشت منصور بیرون كشیده...! پس اصغر پست فطرت به دستور دایی كه به اصطلاح به او حاجﺁقاحریری میگفتند منصور عزیز او را با ضربات چاقو به قتل رسانده بود!........خورشید بیش از این نتوانست تحمل كند از جایش بلند شد...نامه و عكس از روی دامنش به زمین سر خورد و افتاد.با عجله از اتاق بیرون ﺁمده و به طبقه پایین رفت...رنگش مثل مرده ای بی جان كاملا" سفید شده بود...لبان همیشه سرخش در ﺁن لحظه بیرنگ بیرنگ شده بود...دهانش خشك خشك...چشمانش به اشك نشسته بود اما اشكی خارج نمیشد...سرش بار دیگر به دوران افتاده بود...با ضعف بیش از حدی به سیدمهدی گفت:ﺁقاسید...خواهش میكنم هر چه سریعتر من رو به خونه ام برسونید.

حاجیه خانم كه حال خورشید را دید با هراسی مادرانه گفت:ای وای مادر...چرا اینطوری شدی؟ با این حال كه نمیتونی به خونه بری...

خورشید با همان حال فریاد زد:نمیتونم...نمیخوام اینجا بمونم...میخوام به خونه خودم برگردم...

سیدمهدی با اینكه سالخورده و پیر گشته بود ولی وقتی حال خورشید را دید به سرعت از جایش بلند شد و ساعتی بعد خورشید را جلوی درب منزلش پیاده كرد......

سیدمهدی با اینكه سالخورده و پیر گشته بود ولی وقتی حال خورشید را دید به سرعت از جایش بلند شد و ساعتی بعد خورشید را جلوی درب منزلش پیاده كرد.خورشید وقتی وارد خانه اش شد و درب را بست به زحمت خودش را به ﺁشپزخانه رساند...لیوان ﺁبی برداشت به همراه دو قرص قوی ﺁرامبخش یك نفس ﺁب درون ﺁنرا خورد.حالا میفهمید كه تمام قتلهای پیش ﺁمده بعد از خودكشی ستاره توسط كی و به دستور چه كسی صورت گرفته بوده است!!! اصغر بعد از خودكشی ستاره برای انتقام به نزد حاج حریریان یعنی دایی خورشید رفته و تمام ماجرای قتل سیاوش را می گوید و دایی نیز به ترتیبی كه خورشید در ﺁن شرایط بد روحی كه روی زمین ﺁشپزخانه اش نشسته بود و به یاد میﺁورد شروع به انتقام گیری میكند:اول جعفر با 9ضربه چاقو...بعدی جلیل با اصابت 7ضربه چاقو...بعد از ﺁن شهاب با اصابت17ضربه چاقو...و پدرش ابراهیم خان با بریده شدن خرخره اش...و در ﺁخر منصور بی گناه او...

دو مورد اول را در روزنامه های تاریخ گذشته ای كه به طور تصادفی شادی در لای ﺁنها لباس خورشید را از خیاطی گرفته و به خانه ﺁورده مطلع گشته بود.خورشید در میان تمام پستی و رذالتی كه داییش به خرج داده بود تنها سوالی كه تكرار میكرد این بود:چرا منصور؟!! چرا منصور من رو كشتی؟!! اون كه هیچ نقشی در پستی های شهاب نداشته...خدایا...چرا منصور من...

با حالی زار به طبقه بالا رفت...كشوی میز ﺁرایشش را باز كرد و كاغذ مچاله شده ای كه از شادی گرفته بود را از زیر جعبه جواهراتش بیرون كشید و دوباره خواند:

سلام...شرمنده ام...من را مقصر ندانید...مامورم و معذور...خدا شاهد است كه هر وقت خواستم این كار را بكنم دست و دلم لرزیده...اما چه كنم...حاجﺁقااینطور خواسته...من میدانم شما تقصیری نداشته اید...

خورشید كاغذ را در دستانش مچاله كرد و از غصه و فشار بغض به روی تخت خوابش افتاد...تنها جملاتی كه چندین بار تكرار كرد این بود:منصور عزیز و بی گناه من...دایی پس چرا من رو نكشتی؟!! خواستی بمونم و در غم از دست دادن منصور بسوزم...اما منصور كه گناهی نداشت...دایی كاش من رو كشته بودی...

و با همان حال كه اشك از گوشه چشمانش جاری گشته بود بعد از اثر كردن قرصها به نوعی از حال رفت.

خورشید چندین روز دچار چنان حالتهای عصبی گشت كه به هیچ عنوان حال خودش را نمی فهمید.حتی دوشنبه هفته بعد از ﺁن وقتی منصورشاهپوری كه با هزاران عشق و امیدواری برای دیدنش ﺁمده بود را هم نپذیرفت و درب را به روی او باز نكرد!منصور كه نمی توانست با توجه به برخورد جدی كه بار قبل با خورشید كرده بود باور كند خورشید در خانه حضور داشته و درب را به روی او باز نكرده با فكر اینكه ممكن است خورشید به منزل مادرش رفته باشد با خیالی ﺁسوده به منزلش برگشت.اما خورشید ﺁن روز در خانه بود ولی شرایط بد روحی به او اجازه نمی داد درب خانه اش را به روی كسی باز كند.

اواخر هفته خورشید سعی كرد كم كم از لاك تنهایی خویش بیرون بیاید به همین خاطر لباس مرتب و مناسبی پوشید و خودش به قصد دیدن منصورشاهپوری با یك ماشین كرایه ای به دفتر كار او رفت.منصور در دفترش مشغول انجام بعضی كارها و رسیدگی به قراردادها و اجاره نامه هایش بود.همانطور كه سرش به روی كاغذهای روی میزش بود توجهی به فردی كه وارد دفترش شد نكرد و از ﺁنجایی كه خورشید به هنگام ورود منشی منصور را در ﺁنجا ندیده بود بدون اطلاع و تنها با زدن چند ضربه به درب دفتر منصور و اجازه ورودی كه منصورشاهپوری با صدای بلند به او داده بود بی صدا و ﺁرام وارد دفتر شد و در كنار درب ورودی روی صندلی نشست و منتظر ماند تا منصورشاهپوری به كارش خاتمه بدهد.منصور كه هنوز سرش به روی اوراق بود با استشمام بوی مطبوع و شامه نواز عطر همیشگی خورشید كه بیش از اندازه مورد توجه اش بود سرش را بالا گرفت...از دیدن خورشید كه ساكت و ﺁرام به روی صندلی دفتر او و كنار درب نشسته بود یكه ای خورد...سریع از جایش بلند شد و در حالیكه از چشمانش برق خوشحالی می درخشید به كنار خورشید ﺁمده و روی صندلی دیگری نشست...منصور حتی اجازه نداد خورشید به احترام او از جایش بلند شود و با گرمی خاصی با خورشید سلام و احوالپرسی كرد.خورشید با تمام تصمیمی كه برای قبول حقایق تلخ زندگی خود گرفته بود اما ﺁثار غصه بی حد چند روز اخیر او كاملا" از چهره اش مشهود بود.منصور لحظاتی به صورت زیبا و غمزده خورشید خیره شد و سپس پرسید:مشكلی پیش اومده؟

خورشید لبخند تلخی زد و گفت:نخیر...فقط برای یه عذرخواهی مزاحمتون شدم...دوشنبه كه درب رو به روتون باز نكردم قصد اهانت نداشتم...فقط...

منصور با چهره ای درهم رفته حرف خورشید را قطع كرد و گفت:ولی من اصلا" این دفعه فكرشم نكردم كه شما در منزل باشی و به عمد درب رو باز نكنی...

خورشید با خجالت و ناراحتی جواب داد:نه...من به عمد نخواستم این كار رو بكنم...اما قرص...

منصور عصبی از جایش بلند شد و محكم روی میز كارش كوبید و گفت:قرص...قرص...قرص...برای چی؟؟؟ تا كی؟؟؟

خورشید اصلا" حوصله داد و فریاد نداشت...احساس میكرد دیگر ظرفیت تحمل هیچ ناراحتی برایش باقی نمانده...از جایش بلند شد و با صدایی پر غصه گفت:من برای دادن توضیح به شما در خصوص اینکه چرا قرص میخورم و یا رفتارم نیومدم فقط اومده بودم عذرخواهی كنم.

منصور به سمت او برگشت...دید خورشید قصد خروج از اتاق را دارد...ناخودﺁگاه جلو رفت و دستش را به روی درب گذاشت تا از خروج خورشید جلوگیری كند...خورشید با این حركت او سر جایش ایستاد و نگاه غمگینش را به چشمان منصور دوخت.منصورشاهپوری تحمل دیدن اینهمه غم را در چهره زیبای او نداشت بنابراین بلافاصله گفت:قصد اهانت نداشتم...باور كنید...اصلا" دلم نمی خواد باعث ناراحتی و رنجش كسی بشم...به خصوص شما...اما منم...

خورشید سرش را پایین انداخت و گفت:میدونم...شما هم برای خودتون كار و زندگی دارید...برنامه دارید...مشكلات و گرفتاری دارید...و كارهای منم برای شما قوز بالای قوز شده...رفتارمم كه كاملا" دور از ادبه...منم برای عذرخواهی اومده بودم...حالا هم اگه فكر میكنید میتونید فرد مورد اعتمادی رو برای انجام كارهام پیدا كنید و خودتون رو خلاص كنید خوشحالم كردید.

منصور با اشاره به صندلی از خورشید خواهش كرد كه بنشیند اما خورشید دیگر دلیلی برای ماندن نداشت...یكدنده تر از ﺁنچه منصور فكرش را میكرد بود.منصور چاره ای ندید كه كارش را به بعد موكول كند و برای رساندن خورشید كه تصمیم جدی در رفتن داشت از دفترش خارج شود.

بیرون دفتر مهرانگیز به همراه همسرش كه به طور تصادفی برای سر زدن به منصور ﺁمده بودند در سالن انتظار به گمان اینكه فرد خاصی از دوستان و یا مستاجران املاك منصور در دفترش حضور دارد به انتظار نشسته بودند.با خروج خورشید با ﺁنهمه زیبایی خیره كننده اش كه بسیار با وقار هم نشان میداد و در پشت سر او منصور كه با عجله كتش را به تن میكرد باعث شد مهرانگیز و همسرش از روی صندلیشان بلند شده و بایستند.مهرانگیز محو زیبایی خورشید شده بود...به راستی ﺁنهمه زیبایی و جذابیت در چهره این زن جوان برایش باور كردنی نبود! مهرانگیز به علت اعتقادی كه به اجداد قجری خود داشت از غرور و كبر كذبی برخوردار بود و پس از لحظه ای خیره ماندن به صورت زیبای خورشید تازه به یاد ﺁورد كه حضور یك خانم با چنان شرایطی در دفتر منصور جای بسی بحث و سوال دارد...ابرویی بالا برد و با ظاهری پر از فخر و غرور سر تا پای خورشید را با دید قجری خود برانداز كرد و منتظر سلام او ماند.خورشید او را نمی شناخت به همین دلیل بی توجه به او از جلویش رد شد و از ساختمان بیرون رفته و وارد پیاده رو شد.منصور با عجله در حالیكه چشم از خورشید كه هر لحظه از جلوی ساختمان دورتر میشد برنمی داشت رو كرد به مهرانگیز و بعد از سلامی سریع گفت:كاری با من داری؟

مهرانگیز كش و قوسی به گردنش داد و گفت:نه...اومده بودیم سری بهت بزنیم...ولی مثل اینكه خیلی گرفتاری!!!.....................

ادامه دارد...پایان قسمت55

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 17/11/1389 - 13:10 - 0 تشکر 280177

رمان((خورشید))قسمت56-شادی داودی
عشق باید هسته ی مرکزی همه ی کارهای تو باشد.عشق باید طبیعی باشد٬مثل نفس کشیدن٬در واقع٬عشق همان نسبتی را با روح دارد که نفس کشیدن با جسم.

--------------------------------------------------------------------------------------------------

مهرانگیز كش و قوسی به گردنش داد و گفت:نه...اومده بودیم سری به تو بزنیم...ولی مثل اینكه خیلی گرفتاری!!!

منصور كه متوجه شد خورشید با اشاره دست یك ماشین كرایه ای گرفت و سوار شد و از ﺁنجا دور شد دیگر از رفتن به دنبال او منصرف شد و كتش را از تنش بیرون ﺁورد و دقایقی از خواهرش و شوهرخواهرش با سفارش شربتی كه به كارگر دفترش داد پذیرایی نمود اما تمام هوش و حواسش در پی خورشید سرگردان شده بود...مهرانگیز كاملا" حالات او را متوجه بود بنابراین دقایقی بعد ترجیح داد هر چه زودتر از ﺁنجا رفته و در بازگشت به منزل مادرش را در جریان امر بگذارد.

چند روز بعد منصور با خرید یك جعبه شیرینی به دیدن خورشید رفت و درست از همان تاریخ رفت و ﺁمد منصور به منزل خورشید از هفته ای یك بار به هفته ای سه بار تبدیل شد یعنی تقریبا" یك روز در میان خورشید را میدید ولی هر جلسه دیدار را در كمال ادب و احترام به یكدیگر و تنها در خصوص مسائل مربوط به املاك و دارایی ها و چگونگی تبدیل ﺁنها صحبت میكردند كه در نهایت وقتی منصور احساس میكرد خورشید بی حوصله شده است بیش از ﺁنچه كه باید بحث را ادامه نمی داد و خورشید را دقایقی بعد بر خلاف میل باطنیش تنها می گذاشت و خداحافظی میكرد.

اواخر مرداد حال فخرالزمان خیلی بد شد به گونه ای كه بعد از ظهر یكی از همان روزها سلطنت بانو تلفنی به خورشید اطلاع داد كه فخرالزمان از صبح ﺁن روز حالش رو به وخامت گذاشته و دائم خورشید را صدا میكند و خواسته كه او را ببیند.منصور ﺁن ساعت در منزل خورشید بود و وقتی خورشید گوشی را قطع كرد رو كرد به منصور و گفت:معذرت میخوام ﺁقای شاهپوری...مادرم حال خوشی نداره...ممكنه زحمت بكشید و من رو به اونجا ببرید؟

منصور سریع اوراق پخش شده روی میز را جمع كرده و در كیف مدارك قرارشان داد و ساعتی بعد خورشید را جلوی درب منزل پدریش رساند.سیدمهدی كه جلوی درب به انتظار ایستاده بود با احترام و اصرار زیاد منصور را به داخل برد چرا كه فكر میكرد منصور احتمالا" باید وابستگی خاصی با خورشید داشته باشد و وقتی ممانعت خورشید را در دعوت او به داخل ساختمان ندید بیشتر بر ﺁمدن او به داخل منزل اصرار كرد.منصور نیز به ناچار ماشین را جلوی درب پارك كرد و به همراه خورشید و سیدمهدی كه در پشت سر ﺁنها ﺁرام ﺁرام حیاط را طی میكرد به سمت ساختمان رفتند.در مدتی كه از ﺁشنایی منصورشاهپوری با خورشید می گذشت خورشید از بسیاری جهات نسبت به منصور اعتماد زیادی پیدا كرده بود از جمله نجابت و اصالت او و مسئولیت پذیری هایش در وظایف محوله...در ضمن در این مدت به خوبی دریافته بود كه منصور از چه خانواده ای است و چگونه تربیت شده...اما هیچگاه نسبت به او احساسی دال بر عشق و محبتی بیش از ﺁنچه كه باید پیدا نكرده بود و این قضیه درست بر خلاف احساس قلبی منصورشاهپوری بود...منصور با توجه به اینكه در تمام لحظه ها تلاش میكرد هیچگاه عملی از او سر نزند كه باعث رنجش خورشید و یا اهانتی به شخصیت او در وضعیت موجود تلقی گردد اما هر بار بعد از دیدن خورشید عشق و وابستگی اش به او شدت بیشتری می یافت.ﺁن روز وقتی به بالین فخرالزمان حاضر شدند بر خلاف حال وخیمش حافظه اش به خوبی فعال گشته بود و به راحتی خورشید را شناخت.بعد از اینكه با سر جواب سلام خورشید و منصور را داد با حالتی زار كه گویی ﺁخرین نفسهای خود را میكشد گفت:فقط خورشید و این ﺁقا در اتاق بمونن...بقیه بیرون.

سیدمهدی و سلطنت بانو از اتاق بیرون رفتند...خورشید با تعجب به منصورشاهپوری نگاه كرد.بعد از رفتن بقیه روی تخت كنار مادرش نشست و دست زرد و یخ زده مادرش را گرفت و گفت: مامان...با من كاری دارید؟

فخرالزمان رو كرد به منصورشاهپوری و گفت:من دیگه به ﺁخر خط رسیدم...فقط یه خواهش دارم و اون اینه كه نمیخوام از دنیا برم و خورشید رو در جوونی به این حال رها شده در دنیا ترك كرده باشم...من هیچ وقت اون طور كه باید به خورشید محبت نكردم...از چشمهات همون بار اول خوندم كه از خورشید خوشت اومده...نه یك ذره بلكه خیلی هم زیاد...پس قبل از اینكه بمیرم می خوام عقدتون رو ببینم...

خورشید كه گمان میكرد مادرش بار دیگر دچار توهمات ناشی از بیماریش گشته لبخند تمسخر ﺁلودی به لب ﺁورد و با طعنه گفت:خوب...مامان جان...چیز دیگه ایی نمیخوای؟

منصور بهت زده از چیزی كه شنیده بود فقط خیره به خورشید نگاه میكرد..........

منصور بهت زده از چیزی كه شنیده بود فقط خیره به خورشید نگاه میكرد.فخرالزمان دست خورشید را گرفت و دست دیگرش را دراز كرد و دست منصورشاهپوری را گرفت و با لرزشی در صدا گفت:قول بدید...قول بدید...قبل از اینكه بمیرم عقدتون رو ببینم.

خورشید كمی عصبی شده بود...صورتش را به سمت منصورشاهپوری كه با تمام وجودش خورشید را نگاه میكرد برگرداند و با حركت ﺁرام و بی صدای لبهایش به ﺁهستگی طوریكه فخرالزمان متوجه نشود گفت:دوباره خیالاتی شده...شما رو با همسر اول من اشتباه گرفته...به حرفهاش توجه نكنید...من از شما در این خصوص معذرت میخوام.

خورشید نمی دانست كه منصور مدتهاست ﺁرزوی همسری خورشید را در سر می پروراند و در حسرت واقعی این گفته فخرالزمان فقط با سكوت ﺁتش نهفته در دلش را مخفی نگه داشته است! فخرالزمان به گریه افتاد و با التماسی از روی عجز گفت:خورشید...خواهش میكنم...تو رو به خدا نذار این آرزو رو به گور ببرم...بذار با خیال ﺁسوده بمیرم...خورشید قول بده...قول بده كه عقدتون رو ببینم...من زیاد زنده نمیمونم...برای دل من هم كه شده...برای شاد شدن من...بذار فقط یك بار دلم خوش باشه كه برای تو كار خیری رو انجام دادم...فقط قول بده كه تا قبل از غروب فردا من رو در مراسم عقدتون قرار میدی....

خورشید با حركت سرش حرفهای فخرالزمان را تایید كرد و سپس با اشاره به منصور شاهپوری كه او را متوجه قول دروغ خود به مادرش كرده باشد دوباره رو كرد به مادرش و گفت:باشه...مامان...باشه...فردا ظهر شما عقد ما رو خواهید دید...در همین اتاق...خوبه؟

فخرالزمان به ﺁهستگی دستان خورشید و منصور را رها كرد و لبخندی به لب ﺁورد و گفت:خورشید باور كنم كه به من دروغ نمیگی؟این كار رو میكنی؟

خورشید با سر تایید راستگویی خود را كرد و سپس به ﺁرامی گفت:مطمئن باشید.

وقتی خورشید و منصور از اتاق خارج شدند خورشید عصبی و كلافه به طوریكه گویی با خودش حرف میزد گفت:مادر بیچاره من...برای محبت كردن به من خیلی دیره...خیلی دیر...

لحظه ای سر جایش ایستاد...منصور هم ایستاد و به صورت خورشید نگاه میكرد...خورشید گویی هنوز در افكار و خاطرات گذشته اش سیر میكرد...سپس ادامه داد:اما میترسم در ﺁخرین لحظه عمرش با برﺁورده نكردن ﺁخرین ﺁرزوش دچار ناراحتی وجدان بشم...

به یكباره رویش را كرد به منصورشاهپوری و گفت:من یه خواهشی از شما دارم...

منصور به گمان اینكه خورشید به واقع قصد ازدواج با او را كرده چشم به دهان خورشید دوخت و منتظر بقیه صحبت او ماند.خورشید ادامه داد:می تونید فردا ترتیبی بدید كه من و شما به طور نمایشی به عقد هم در بیایم...فقط برای اینكه بعد از مرگ مادرم مجبور نباشم حتی برای یه لحظه هم شده به خواسته های ﺁخرش فكر كنم و از یاد ﺁوری اونها اعصابم به هم بریزه........

منصورشاهپوری برای لحظه ای تصمیم عجیب و غیر ارادی را در ذهن خود گرفته و پیشنهاد خورشید را پذیرفت.خورشید اصلا" تصورش را هم نمی كرد كه منصورشاهپوری فردا او را واقعا" به عقد خود در خواهد ﺁورد!

ﺁن شب خورشید از منصورشاهپوری خواهش كرد فردا ترتیب همه كارها را مبنی بر انجام یك عقد نمایشی در حضور مادرش بدهد تا فخرالزمان با یقین از عقد و ازدواج او از دنیا برود...خورشید گمان كرده بود مادرش در عالم بیماری و دچار گشتن به فراموشی های روزانه بیماریش وقایع گذشته را از یاد برده و با تصور اینكه شاهپوری را به چشم همسر اول خورشید دیده و خواسته مثلا" خورشید را به منصور برساند...در حالیكه فخرالزمان لحظاتی كه از منصورشاهپوری و خورشید خواست كه به عقد هم در ﺁیند در صحت و سلامت عقل بود و ﺁن لحظه همه چیز را میدانست و به یاد داشت و می فهمید!!! خورشید شب را با تمام اكراهی كه در وجود خود احساس میكرد اما بنا به خواهش و التماس حاجیه خانم در منزل فخرالزمان خوابید و منصور سر مست از نقشه ای كه كشیده بود به منزلش بازگشت! منصور ﺁنقدر در این مدت شیفته خورشید گشته بود كه حدی برای ﺁن نمی شد تصور كرد و از طرفی با شناختی كه از شخصیت خورشید در این مدت پیدا كرده بود مطمئن بود خورشید نه تنها تن به ازدواج با او كه با هیچ كس دیگر نخواهد داد و دلیل ﺁن علاقه زیاد او به همسر فوت شده اش بود...در ﺁن شرایط منصورشاهپوری تنها راه به دست ﺁوردن خورشید را در اجرای همان نقشه اش میدید اما قصد داشت در طول زمان و ﺁینده واقعیت را به خورشید بگوید.فردای ﺁن روز منصورشاهپوری تلفنی به خورشید گفت كه برای پیدا كردن چند نفر جهت همان عقد نمایشی ممكن است ساعتی دیرتر به ﺁنجا بیاید.خورشید در ضمنی كه بار دیگر منصورشاهپوری را به زحمت انداخته بود خجالت زده گفت:ﺁقای شاهپوری واقعا" من رو ببخشید...اما زیادم لازم نیس خودتون رو به زحمت دچار كنید...مادرم اونقدر مریضه كه متوجه نمایشی بودن قضیه نخواهد شد...پس فكر میكنم ﺁوردن یه نفر كه به عنوان دفتردار نقش بازی كنه هم كفایت میكنه.

منصور مكث كوتاهی كرد و سپس در جواب گفت:زحمتی نیس...به هر حال اونچه رو كه از دستم برمیاد رو انجام خواهم داد نه بیشتر...

و بعد از خداحافظی ارتباط قطع شد.

فخرالزمان ﺁن روز به گفته حاجیه خانم كه مونس او در دوران جوانی تا پیری و بیماریش بود بسیار هم سر حال و سر عقل نشان میداد و وقتی خورشید به طبقه بالا و اتاق مادرش رفت صحت گفتار حاجیه خانم را دید...ﺁن روز فخرالزمان كاملا" سر حال بود اما خورشید به اینكه حافظه مادرش هنوز دقت كافی را داشته باشد كاملا" در شك و تردید بود موردی هم بین او و مادرش پیش نیامد كه خورشید متوجه بشود فخرالزمان همه چیز را به خاطرش ﺁورده است.ساعتی قبل از ظهر منصور شاهپوری به همراه فردی كه از دفترخانه ثبت اسناد رسمی ﺁورده بود به همراه یك عاقد واقعی وارد خانه شد اما خورشید به گمان اینكه ﺁنها از ﺁشنایان و دوستان شاهپوری هستند و در حال نقش بازی كردن می باشند بی هیچ شكی ﺁنها را به اتاق مادرش كه لباس مرتبی به تن كرده و به روی تخت نشسته و در انتظار بود برد.حاجیه خانم و سیدمهدی به همراه صدیقه و شوهرش نیز كه ﺁن روز به طور تصادفی ﺁنجا ﺁمده بود به عنوان شاهدین عقد بنا به خواست منصورشاهپوری به اتاق فخرالزمان ﺁمدند!!! اما خورشید همه را به منزله طبیعی جلوه دادن یك نمایش فرض میكرد و ذهنش از واقعیت در شرف وقوع فرسنگها فاصله داشت او اصلا" فكرش را هم نمی كرد كه منصورشاهپوری در واقعیتی روشن و محض در حال به عقد در ﺁوردن او برای خودش می باشد!! هنگام اجرای عقد خورشید هیچ احساسی نداشت و تنها به این فكر میكرد كه چقدر خوب شد منصورشاهپوری صحنه را اینقدر طبیعی طرح ریزی كرده است و حتی وجود سیدمهدی و همسر صدیقه به عنوان شاهدین عقد و حاجیه خانم و صدیقه و در ﺁخر تقاضای فخرالزمان در اینكه او نیز به عنوان یكی از شهود دفتر عقد را امضا كند برای خورشید جالب بود كه مادرش به ﺁرزوی خود رسیده و از اصل ماجرا یعنی نمایشی بودن عقد چیزی نفهمیده است...در حالیكه این خود خورشید بود كه به راستی با سادگی كامل و اعتماد بی جای بیش از حدش به منصورشاهپوری بی خبر از همه جا به عقد او در ﺁمده بود و حتی در چندین جای لازم هم كه خورشید باید امضا میكرد تنها به امید و یقین بر نمایشی بودن صحنه امضاها را به انجام رساند!

شناسنامه خورشید نیز كه مدتی پیش به منصورشاهپوری سپرده شده بود تا برای نوشتن قرار داد از روی ﺁن اطلاعات لازم را ثبت كند و هنوز در اختیار او بود در هنگام خروج عاقد و دفتردار از منزل ابراهیم خان در حالیكه خورشید داخل منزل كنار فخرالزمان مانده بود منصور شناسنامه او را به همراه شناسنامه خودش به دفتردار سپرد تا ﺁنچه را كه لازم است در شناسنامه ها نیز وارد كند...............

ادامه دارد...پایان قسمت56

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.