« کتاب : سبزترین خاطره ها »
برادر شهید بادفر می گوید : زمانی که می خواست به جبهه برود ؛ به علت سن کمش موافقت نکردند و در حال برگشتن به خانه با تشییع جنازه یکی ار شهدا مواجه شدیم . برادرم در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت : « خوشا به حالت که چنین سعادتی را پیدا کردی که شهید شدی ، امیدوارم خداوند این شهادت را نصیب من هم بکند » .
شبی که فردای آن می خواست به جبهه اعزام شود تمامی اعضای خانواده جمع کرد و گفت : « امشب شب آخر است و هیچکس حق خوابیدن ندارد ؛ چون امشب آخرین شبی است که من پیش شما هستم » . گویا خودش می دانست که این سفر، سفر آخرش است.
صبح موقع خداحافظی در حالی که ما بدرقه اش می کردیم ، چند قدمی از در بیرون رفت و دوباره برگشت صورت مادرم را بوسید و گفت : « مادر خداحافظ ناراحت نباش ؛ مادر فقط در نمازت برایم دعا کن که شهادت نصیب من شود » .
« شهید صفر بادفر / آبپخش »