• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
مقاومت اسلامی (بازدید: 4078)
سه شنبه 9/7/1392 - 7:26 -0 تشکر 656839
خاطرات برادران شهدا

بسم تعالی

در این تاپیک خاطرات برادران شهدا را قرار میدهم به امید خواندن دوستان و تفکر و تعمق بیشتر در راه و هدف شهدا.

سه شنبه 9/7/1392 - 7:32 - 0 تشکر 656870

برادر شهید زارعی از آخرین اعزام برادرش به جبهه می گوید : ‏در دومین مرحله اعزام غلامحسین به جبهه به ایشان گفتم شما تازه از جبهه برگشته اید و از ازدواج شما بیش از 15 روز نمی گذرد ؛ تازه داماد هستید صلاح این است که مدتی درکنار خانواده و همسرت بمانی و بعداً به جبهه بروید . او در جواب گفت : « فعلاً جبهه از زن ؛ خانه و مال مقدم و واجب تر است » . بنده رفتم چند تن از بچه های سپاه را در جریان گذاشتم . آنها نیزقبول کردند و به برادرم گفتند ؛ اما او اصلاً قبول نمی کرد و روی حرف خود پافشاری می کرد. حتی از مرحلۀ اول نیز مشتاق تر بود که هرچه ‏زودتر پا به میدان نبرد نهد و خود را آماده پیکارنماید . در جواب حرف هایم گفت:  « ‏اگر شما جلوی مرا بگیرید و مانع رفتن من به جبهه بشوید ؛ فردای قیامت پیش خدا و رسول خدا (صلی الله علیه و آل و سلم ) مسئول هستید » . این را گفت و به جبهه رفت. حتی در حین اعزام هم به نزد او رفتم وگفتم : اجازه بدهید من به جای شما به جبهه بروم ؛ ولی قبول نکردند وگفتند : « هرکس به جای خود به جبهه می رود . من به جای خودم می روم ؛ ‏تو هم به جای خودت برو » ؛ مثل این که به دلش افتاده بود که این مرحله متفاوت از دیگر مراحل پیش است . آن تازه ‏داماد بندهای کفشش را محکم بست  و ‏از همیشه نیز بیش تر پافشاری کرد و با حس و ذوق خاصی رفت گویا شهادت پیش روی او بود ؛ آن سعادتی که همیشه آرزو می کرد و در آخر هم به کسب آن نائل آمد.  

« شهید غلامحسین زارعی »

شهرستان دشتستان

شهروندان ملکوت

سه شنبه 9/7/1392 - 7:32 - 0 تشکر 656872

برادرشهید رجب پور از خاطرات برادرش می گوید : روزی از روزهای دی ماه سال 64 با هم دیگر سوار موتورسیکلت شدیم و جهت انجام کار به نخلستان خودمان رفتیم ... بعد از انجام کار و خوردن غذا ؛ نمازمان را خواندیم . در تمام این مدت صحبت از جبهه می کرد و می گفت : « مگر قرار نیست که همه بمیرند ؟ » ؛ گفتم بله ؛ گفت : « چه بهتر که انسان در راه خدا بمیرد » .  

غروب که شد سوار موتورسیکلت شدیم تا به خانه برگردیم . او گفت : « یک ماه روزه و سه ماه نماز بدهکارم ؛ برایم به جا بیاور » . من هم فافل بودم و نتوانستم بگویم که شما 19 سال سن دارید و من دو برابر شما ؛ من باید به شما وصیت کنم  ولی او می دانست شاید به او الهام شده بود که یک ماه تا شهادتش بیشتر نمانده .

« شهید عباس رجب پور »

شهرستان دشتستان

شهروندان ملکوت

سه شنبه 9/7/1392 - 7:32 - 0 تشکر 656873

برادر شهید موسوی از شهادت وی می گوید : یک شب که در مقر بودم عراق آتش شدید و عجیب و غریبی ریخت که این آتش تهیه سنگین 15 ‏دقیقه طول کشید . درست شب قبل از حمله عراق به منطقه ؛  منطقه یکسره دود و خاک شد . فاصله مقر تاکتیکی ما تا خط 10 ‏الی 15 کیلومتری بود و من خیلی نگران بودم برای بچه های خط و همچنین برادرم ؛ ماشین جیب را برداشتم که به خط سر بزنم اما دیدم یکی از فرماندهان با قیافه ای خاکی سر رسید . سئوال کردم از خط وگفت که الحمدالله هیچ کس طوری نشد و همه سالم هستند . دلم کمی آرام شد و از رفتن صرف نظرکردم . فردا صبح برای ثبت و تنظیم قبضه 120 ‏به  خط  رفتم  ؛ وقتی  ازماشین پیاده شدم سید یوسف با عجله سر رسید وگفت : «طوری که نشدی ؟ » ؛ گفتم : نه مگه قرار چیزیم بشه ، اگه قرار کسی چیزش بشه اون تویی که توی خط هستی نه من که 15 کیلومتر با خط فاصله دارم . بعد من رفتم و گرفتارقبضه شدم و او هم با من آمد وگفت : « اگر می آیی بیا با هم برویم شنا » . گفتم کارم که تمام شد با هم می رویم وبعد ازکارم من و تعدادی از بچه ها رفتیم و شنا کردیم . بعد او به گردان رفت و من هم به مقر برگشتم .

آنچه که برایم ناراحت کننده است این است که با او خداحافظی نکردم چون وقتی من به مقر تاکتیکی برگشتم  ؛ باید من به عقب برمی گشتم . ساعت 5 ‏عصر بود به هر حال من برگشتم و توی راه شهید بیژنی  را دیدم ، بوق زدم ایستاد . به او گفتم : به سید یوسف بگو من رفتم عقب و شب رسیدم پادگان و همان شب مرخصی گرفتم و از ماهشهر آمدم گناوه . صبح رسیدم گناوه ساعت 11 صبح بود که رادیو خبر حمله عراق به منطقه مجنون را داد ؛ سریع به منطقه برگشتم و قصد رفتن به مجنون را داشتم که بچه ها گفتند مجنونی درکارنیست و متاسفانه اکثر بچه های به شهادت رسیده بودند.

« شهید سید یوسف موسوی »

شهرستان گناوه

رودی از ستاره

سه شنبه 9/7/1392 - 7:33 - 0 تشکر 656875


برادر شهید محمدی از آخرین لحظاتش با شهید می گوید : ‏سال 64 بود ، 28 ‏صفر آخرین مرخصیش بود ، دیگر خدمت سربازیش تمام شده بود . دوربین عکاسی برداشته وکلی عکس گرفته بود.  ‏با مادر نشسته بودیم توی خانه علی . به مادرگفت : « این سفر آخر من است و این بار به شهادت می رسم » ؛ حتی با اشاره به پیشانی اش گفت : « تیر‏در پیشانیم ... » که مادرگفت : پسرم شوخی نکن . ولی او انگار می دانست که ‏آینده چه خواهد شد .

برخلاف همیشه که به دید و بازدید علاقه نداشت ؛ گفت : « بیایید برویم روستای خودمان » ، رفتیم روستا و به اقوام سر زدیم علی عکس می گرفت ، بعد آمدیم گناوه . ‏ شب آخر خواب بودم که علی آمد بیدارم کرد ؛ باران به شدت می بارید ، علی گفت : « مرا با موتورسیکلت به سر جاده ببر می خواهم به منطقه بروم » ، این در حالی بود که هنوز 2 ‏یا 3 ‏روز به مرخصی اش مانده بود . با عصبانیت گفتم در این هوای بارانی ؟ توکه چند روز دیگر مرخصی داری چرا عجله می کنی ؟ ولی او اصرارکرد . ناچاراً زیر بارش باران او را به سه راهی جاده گناوه - دیلم رساندم همان نیمه شب ، آن قدر از او ناراحت بودم که بدون خداحافظی پشت به اوکرده و به منزل آمدم و‏او رفت و دیگر برنگشت.

« شهید علی محمدی »

شهرستان گناوه

رودی از ستاره

سه شنبه 9/7/1392 - 7:33 - 0 تشکر 656876

برادر شهید شهابی زاده از لحظه گرفتن کارنامه مدرسه توسط شهید می گوید : روزی یونس به همراه ‏ماد‏رم برای گرفتن کارنامه به مدرسه می رود .  وقتی که کارنامه را می گیرد رو به مادرم کرده می گوید : « مادرجان ببین این ها ، معلمان و اولیای مدرسه که بندگان خدایند ، همه چیز را در طول این نه ماه ‏که من درس خوانده ‏ام به دقت زیر نظر داشته اند و ثبت کرده اند ؛ پس وای به حال روزی که خداوند نامه اعمال ما را به دستمان دهد در حالی که تمامی لحظات و ‏ثانیه های عمر ما در آن ضبط  شده است » .

« شهید یونس شهابی زاده »

شهرستان گناوه

رودی از ستاره

سه شنبه 9/7/1392 - 7:33 - 0 تشکر 656877

برادر شهید شهبازی از جایگاه و مقام برادرش این چنین می گوید : تقریباً دو هفته از شهادت محمدعلی می گذشت که د‏ر عالم خواب ، ‏صدای زنگ در به گوشم رسید و بر قلب من چنان وارد ‏شد که حضرت رسول اکرم (ص) برای دیدار ما آمده اند .

‏به اتفاق پدر و برادرانم ، سراسیمه به سمت درب حیاط د‏ویدم و با شوق و شعفی وصف ناپذیر در را بازکردم . سه نفر به ترتیب پشت در ایستاده بودند . حضرت رسول اکرم (ص) ، حضرت علی (ع) و امام خمینی (ره) ؛ ما به ترتیب در آغوش این بزرگواران فرو رفتیم و صورت نورانی شان را غرق د‏ر بوسه کرد‏یم . حضرت رسول (ص) عبای به تن داشتند و شال سبز به کمر بسته بود‏ند و عمامۀ حضرت نیز سبز بود.  امام ‏خمینی (ره) نیز لباس سفید به تن داشتند و عمامۀ سیاه بر سر . ایشان را با خوشحالی زایدالوصفی به داخل دعوت کردیم و چون اتاق شهید محمد علی دم  در بود حضرات در همان اتاق نشستند و ما لحظاتی را با ایشان گفت وگوکردیم و همچنان در ذوق دیدار اولیاء الله غرق بود‏م که از خواب بیدار شدم ، در حالی که هنوز حلاوت د‏یدارشان در مذاقم تازه بود . با این دیدارگوشه ای از صفا وکرامت شهید محمدعلی بر ما آشکار گشت.

‏« شهید محمد علی شهبازی »

شهرستان گناوه

تا داغستان عشق

سه شنبه 9/7/1392 - 7:34 - 0 تشکر 656878

یک شب شهید گرگین درعالم رؤیا به برادرش می گوید : « در جبهه غرب فلان اتفاق رخ داد و یکی از دوستانش (شهید داراب پور) از شهدای اصفهان که قبلاً  جزیره  خارک  بوده ؛  شهید شده است » . برادر از این خواب در شگفت می ماند . فردای آن شب با تلفن خبر شهادت شهید داراب پور را به برادرش می دهند .

« شهید جهانگیر گرگین »

شهرستان دشتستان

آوای سرخ

سه شنبه 9/7/1392 - 7:34 - 0 تشکر 656879

« کتاب : آوای سرخ » 

برادر شهید حیدری می گوید : چند سال پس از شهادت ایرج ، خانمی در حالی که دسته گلی به دست داشت به منزل ما آمدند و پس از اظهار لطف نسبت به شهید گفتند حال که شهید حیدری در قید حیات نیست و روح پاکش در جوار حضرت رب العالمین آرمیده ، آمدم تا با یک دسته گل نام و یاد این شهید را گرامی بدارم. 

‏او علت این همه لطف و توجه ویژه را نسبت به شهید این گونه بیان داشت ؛ سال ها قبل که من یک دختر بودم و در کوچه ی روستا رد می شدم ؛ چند تا پسر که در کنار یکدیگر در مسیر راه نشسته بودند ، برخی از آن ها کلمات و جملاتی که ناشی از ناپختگی آن ها بود نسبت به من ابراز کردند . من از رفتارشان خیلی ناراحت شدم و به رفتار آن ها اعتراض کردم در همان موقع ایرج از راه رسید . وقتی متوجه موضوع شد به شدت نسبت به کار آن ها اعتراض کرد . من آن موقع آن نوجوان را شناختم و همواره به عنوان پسری پاک و دارای اخلاق اسلامی در ذهنم جای گرفت.  سال ها بعد وقتی ایرج به جبهه رفت و شهید شد ، بیش از پیش صداقت و پاکی وی در قلبم معنا پیدا کرد.

« شهید ایرج حیدری / دشتستان »

سه شنبه 9/7/1392 - 7:34 - 0 تشکر 656880

« کتاب : سبزترین خاطره ها » 

برادر شهید بادفر می گوید : زمانی که می خواست به جبهه برود ؛ به علت سن کمش موافقت نکردند و در حال برگشتن به خانه با ‏تشییع جنازه یکی ار شهدا مواجه شدیم . ‏برادرم در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت : « خوشا به حالت ‏که چنین سعادتی را پیدا کردی که شهید شدی ، امیدوارم خداوند این شهادت را نصیب من هم بکند » .

‏شبی که فردای آن می خواست به جبهه اعزام شود تمامی اعضای خانواده جمع کرد و گفت : « امشب شب آخر است و هیچکس حق خوابیدن ندارد ؛ چون امشب آخرین شبی است که من پیش شما هستم » . گویا خودش می دانست که این سفر، سفر آخرش است.

‏صبح موقع خداحافظی در حالی که ما بدرقه اش می کردیم ، چند قدمی از در بیرون رفت و دوباره برگشت صورت مادرم را بوسید و گفت : « مادر خداحافظ ناراحت نباش ؛ مادر فقط در نمازت برایم دعا کن که شهادت نصیب من شود » .

« شهید صفر بادفر / آبپخش »

سه شنبه 9/7/1392 - 7:35 - 0 تشکر 656881

« کتاب : شبنم سرخ » 

برادر شهید بهرامی می گوید : ‏زمانی که برادرم درکمیته انقلاب اسلامی بوشهر حضور داشت ؛ در یکی از روزها که برادرم به مرخصی آمده بود ، وقتی که می خواست به محل کار خود عزیمت نماید ؛ مرا صدا زد وگفت : « لباسهایت را جمع و جورکن باید با من بیایی » . خلاصه عصر همان روز بسوی بوشهر حرکت کردیم و پس از رسیدن به بوشهر به مرکز کمیته انقلاب اسلامی واقع در کوی بی سیم رفتیم و شب را آنجا گذراندیم . هر روزکه می گذشت ، می دیدم که رفتار برادرم با من نسبت به روز قبل تغییر کرده و بهتر می شود . بسیار با ملاطفت و مهربانی با من صحبت می کرد و مرا راهنمایی می نمود . دوازده روز با برادرم بودم . شبی که قرار بود فردایش برگردیم پیش ‏‏پدر و مادرم ؛ محمود  رو به رویم  نشست و گفت : « برادرجان ؛ من  دیگر ‏متعلق  به شما نیستم ؛ من هفته آینده به جبهه می روم و به من الهام شده که ‏دیگر پیش شما برنمی گردم » ، سپس مرا بوسید و مرا در آغوش گرفت و ‏گفت : « پس از من امیدوارم که هیچ وقت پدر و مادرم را اذیت نکنی و کمک حال آنها باش »  این را گفت و هر دو خوابیدیم .

« شهید محمود بهرامی / تنگستان »

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.