اما ای کاش این حرف از دهان مامان خارج نشده بود. بر خلاف انتظارش پدر از پیشنهاد او استقبال کرد و قرار شد با خانواده عمو سفری تفریحی به پاریس برویم. ما بچه ها هنوز آنقدرها جغرافیامان خوب نبود که بدانیم پاریس کجاست اما همینکه اسم سفر تفریحی خارجی آمد خیلی ذوق زده شدیم.
از همان روز تقسیم کار صورت گرفت و قرار شدکارهای مربوط رزرو بلیط و همراهی خانم ها برای خریدن وسایل مورد نیاز بر عهده پدر باشد و امور مربوط به پدر در کارخانه بر عهده عمو..!
روزها به سرعت از پی هم می گذشتند و ما به موعد سفر رویایی مان نزدیک می شدیم. آن روزها نمی دانستم چرا چشمان مادر اینگونه نگران می نماید.
بالاخره روز سفر فرا رسید و ما باهمه فامیل خدا حافظی کردیم و چند ساعت بعد در یک تاکسی فرانسوی به سوی هتلی مجلل روان بودیم. همه چیز خوب بود. فرانسه شهری بود که از گردش کردن در آن سیر نمی شدیم. کم کم مادر و زن عمو از ما خواستند که در هتل بمانیم تا آن دو راحت تر بتوانند خریدهایشان را انجام دهند.
پدر و عمو هم از این فرصت استفاده کرده و با مشتری های فرانسوی خود مدیدار می کردند.
یکی از آنها زن بسیار زیبایی بود. یکبار که به دعوت پدر و عمو به هتل آمده بود و در لابی منتظر نشسته بود او را دیدم. لبخند مهربانش را نثارم کرد. من هم در عالم کودکی خودم بی اختیار با لبخندی پاسخ او را دادم. او هم دست در کیف گرانقیمت خود کرد و بیسکویتی شکلاتی به من داد. حالا که بیاد می آورم به نظرم آن زن بسیار جذاب و افسونگر می نماید.
هفته اول سفرمان درحال اتمام بود. مادر زن عمو هنوز هم از خرید و گشت و گذار در شانزه لیزه خسته نشده بودند. مادر انگار پدر را فراموش کرده بود و به تفریح مشغول بود. اما من با همه کودکیم می توانستم غمی را که در عمق چشمانش جا خوش کرده بود حس کنم اما چطور مادر ..؟
نمی دانم.
مادر که زن حساس و اغلب نگرانی بود.
شاید چون آنقدر از گشت و گذار با زن عمو خسته می شد که دیگر فرصتی برای نگرانی و حساسیت نمی یافت!
سفر ما تمام شد اما انگار فرصت خوشبختی ما بود که رو به اتمام می رفت!
چون هنوز یک هفته از پایان سفرمان نگذشته بود که پدر و مادر اختلافاتشان بالا گرفت. کم کم فاصله ها زیاد شد. پدر هر دو ماه یکبار به هر بهانه ای شده یک هفته می رفت فرانسه و اسمش هم شده بود مسافرت کاری.
تا اینکه یه روز که از مهد برگشته بودم تلفن زنگ خورد و مادرم جواب داد اما پس از چند لحظه بی حال بر روی زمین رها شد...