خب بله درسته . مثل اینکه تنها باید ادامه بدم.
**********************************
- خب راستشو بخوای می خواستم راجع به موضوعی که ظهر نشد بهت بگم صحبت کنیم.
- آهااان. نشد یا نخواستی و محرم ندونستی؟!
- اذیت نکن دیگه . ظهر شرایطشو نداشتم. والا تو که از همه جیک و پوک من خبر داری.
- اذیت چیه بابا. من که چیزی نگفتم. خب حالا میگی یانه؟!
- آره. یادته یه بار چندسال پیش که تازه با همدیگه آشنا شده بودیم داستان عمو و خونوادمو برات گفتم.
- آهان همون روزی که من حماقت کردم و نجاتت دادم؟! عجب روزی بود..! اگه ده دقیقه تو بقالی بیخودی وایساده بودم اینطوری یه عمر گرفتار نمی شدم!
- تو کی می خوای جدی باشی؟!
- هستم!!
- از کی؟؟
- از همین دو سه چهار ثانیه پیش. کنتورم که نداره.
- حالا بگم یانه؟!
- بفرمایید. گوشم با شماست.
- حالا عموی گرامی بنده برگشته و تازه یادش افتاده یه داداشی هم داشته و رفت و آمدشم کم کم داره زیاد میشه.
- خب چه اشکالی داره. مگه تو همیشه از اینکه فامیلاتون دور و برت نیستن شاکی نبودی؟!
- اونایی که من می خواستم هیچوقت نبودن ولی اینکه کینه اش مثل قارچ تو دلم رشد کرده حالا باید پیداش بشه؟!
- پس همینه که این چند روز اینهمه تو همی. حالا نمی دونی چیکار داره؟
- نه وقتی میاد یراست میره اتاق بابا. جالب اینجاس که حتی مامانم کنجکاوی نمی کنه!
- خب طبیعیه. تو خودت گفتی مامانت از نبش قبر کردن گذشته ها بیزاره.
- آره. ولی این یه مورد خاصه. نقطه عطف گذشته مونه.
- به نظر من خیلی حساسیت نشون نده. سعی کن نادیده اش بگیری. فکر کنی اصلا نیومده.
- تو بودی می تونستی؟!
- اقلا سعی می کردم. از اینهمه حرص خوردن که بهتره.
- خب حالا تو چیکارم داشتی؟!
- وای داشت کم کم یادم می رفتااا. به دادم برس سالومه!
- باز چی شده؟!
- مادر گرامی کمر بسته که منو بفرست خونه بخت و بشم بدبخت.
- این دفعه کیه؟
- دست گذاشته رو یکی که هیچ بهونه ای واسه رد کردنش ندارم. تو رو خدا یه کاری بکن. من کلی برای خودم برنامه ریختم.
- حالا شرایطش چه جوریه؟!
- نمی دونم سرش خورده تو دیوار. مخش عیب پیدا کرده دست گذاشته رو من و هر چی مامان خانوم میگه بی برو برگرد جوابش چشمه!!
- همون سرش خورده تو دیوار. نگفتی شرایطشو؟
- دانشجوی فوق لیسانس ... اسم رشته اش یادم نیست.
- آخه چرا؟! تو که می خواستی درس بخونی چرا بهشون نمیگی؟
- آقارو باش. چند روزه دارم همینو میگم. اوناهم میگن با درس خوندنش کوچکترین مشکلی نداریم. تازه خودشون کلی موافقن.
- باشه الان که فکر خود منم جمع و جور نیست ولی یه فکری می کنم.
- دستت درد نکنه . دعا می کنم عموت دیگه از چند مایلی خونتونم رد نشه.
- امیدوارم. کاری نداری؟
- نه خداحافظ.
گوشی را که سر جایش گذاشتم تازه متوجه احسان شدم که به چارچوب در تکیه داده بود و مرا نگاه می کرد. وقتی نگاه مرا هم متوجه خودش دید سرش را به نشانه تأسف تکان داد.
منم برای اینکه کم نیاورم با مقابله به مثل کردم.
- معلومه حال کی تأسف داره. تلفن سوخت. به کدوم خبرگزاری مخابره می کردی خبرای دست اول فامیلو؟؟
- اووووه. همچین میگه فامیل هر کی ندونه فکر میکنه یه ویستایی فک و فامیل دورمونو گرفتن.
- خب حالا همین یکی و نصفی.
- نصفه اش دیگه کیه؟؟
- نصفشم تو راهه و من اجازه ندارم به جتابعالی بگم.
- چرا؟
- چون فریاد های شما فاتحه دیوار صوتی رو می خونه چه برسه به این چارتا پاره آجر کلبه فکستنی .
- هر کی می خواد باشه. مشاور متخصصم گفته نادیده بگیرم و من سعی می کنم اینکارو بکنم!
چند دقیقه ای در سکوت گذشت.
احسان با لحن جدی گفت :
- به چی فکر می کنی؟؟؟
- به خواستگار جدید نسرین!
-خواستگار؟؟؟ مگه دوستت چند سالشه که اینهمه عجله داره؟
- بیچاره خودش اصلا عجله نداره. اما خانواده اش چرا! دارم فکر می کنم ببینم میشه یه راهی پیدا کرد که سرشو بکوبونیم به طاق...