• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن خانواده > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
خانواده (بازدید: 6752)
پنج شنبه 22/5/1388 - 8:29 -0 تشکر 141447
!!!اعتراف نامه

 سلاااااام

یادتونه بچه که بودیم کلی شیطونی و خرابکاری می کردیم ، اخرش هم فکر می کریم هیچکی نمی فهمه؟؟؟

 بعضی وقت ها لو می رفتیم و به سزای اعمالمون(!) می رسیدیم.. :(

بعضی وقت ها هم قسر در می رفتیم... :)

 

یادش بخیر .....

چه بلا هایی که تو مدرسه سر معلما نیاوردیم...

.

.

خلاصه اینجا سرای اعترافات ه...

هر کدوم هر شیطونی ای که کردیم و می خوایم بگیم..

.

.

.

من اعتراف می کنم.....!!!

 

غروب پنج فصل سال را در خنده مي گريم خدا قوت دهد اين چشم هاي مهربانم را
چهارشنبه 28/5/1388 - 13:47 - 0 تشکر 143325

به نام خدا

سلام

من که نه جونور تشریح می کردم نه بچه کتک می زدم! (البته شایدم زده باشم، اما دیگه نه به اون خشانت! لوله ی گاز؟! طناب؟!!!! نوااااااااا؟!!!!)

اوکی، من یه بار یه کاری کردم که وقتی بزرگ شدم هم از مامانم عذرخواهی کردم!!! ههههه من آخر عذاب وجدانم!! از خصلت های معروفمه که همیشه هم آزارم داده!! اه چیه آخهههه؟!!!

آدم خوب نیست خیلی هم مثبت باشه!

خلاصههههه

یه بار دبستان بودم، کلاس نمی دونم چندم.

اول یه نکته ای بگم، پدر و مادر من هیییییییچ وقت سر نمره حساسیت به خرج ندادن و اظهار ناراحتی خاصی نکردن. اما خوب به هر حال منم غرور داشتم و روم نمی شد که نمره ی کم نشونشون بدم!

داشتم می گفتم، کلاس نمی دونم چندم بودم که بر خلاف همیشه که بیست می گرفتم، این بار یه نمره ی بد گرفتم، فکر کنم 17- 18 بود!! احتمالاً 17!!

طبق معمول هم باید والدین زیر برگه هامون رو امضا می کردن.

اصلاً دلم نمی خواست پدر و مادری که همش زیر 20 و به ندرت 19 رو امضا کردن، حالا خاطرشون با این نمره ناراحت بشه دیگه!!! هههههه

منم برداشتم و امضای مامانم رو جعل کردم!!!!!!!!!!!!!!

آخه امضای بابام سخت بود!!!

اما قربونش برم امضای مامانم خیلی باحاله!!

نمی دونید وقتی معلم داشت برگه ها رو می دید چقدر ترسیده بودم!!

اما ظاهراً عملیات رو با موفقیت انجام داده بودم  و مشکلی پیش نیومد!

شیطنت های من این مدلی بودن.

یکی دو مورد دیگه هم توی ذهنمه، شاید بعداً اومدم اعتراف کردم!

 

بخشيدن يعني آزاد کردن يک زنداني...

و کشف اين که آن زنداني خودت هستي!

 

چهارشنبه 28/5/1388 - 17:50 - 0 تشکر 143423

به نام خدای مهربون

سلام

**

گویاااااااااااا... خب شما خیلی مثبت بودیییییییییییییی.... شاید اینی كه میگم اصن ربطی نداشته باشه.. خب... ولی این خاطره ی گویا باعث شد كه من اینو تعریف كنم

*

كلاس چهارم بودیم و یه دفتر داشتیم... كه اسمش دفتر امتحان بود.. هر كی بیست میشد... معلممون براش یه بیست با شكلای مختلف میكشید... من چون ازهمه بیشتر بیست داشتم.. همه ی مدلا رو داشتم.. ایهین... بهد.. یه باری..فك میكنم روز مادر بود اون روز... بعد من امتحان دادم و جای اینكه بیست بشم.. یه سوالی رو خیلی مضحكانه جا انداختم و شدم 18 و نیم... بهد كه نمره رو دیدم و شكل نداشت.. من این قذه گاطی كردم...هههه آخه مثلن تو دل خودم گفته بودم كه این بیست رو میبرم و به مامانم تقدیم میكنم (هههه.. از این هدایا من زیاد داشتم! یه نامه هایی برا بابام نوشتممم... مامانم نگه داشته...ینی كر كر خنده ها) بعد من سرمو گذاشتم رو میزو... هی گریه كردم.. هیییییییییی..اونم كیییییی.... نوااااااا... من كه كل 5 سال دبیرستان و مبصر بودم و برا خودم ابهتی داشتم و اینا... هی گریه میكردم.. بعد یادمه زیر لبی...همش این آهنگه افتخاری رو میخوندم!یارا یارا گاهی... دل ما رابه دمین آهی روشن كن... اینو!( چرا؟) بهد این قذه گریه كردم.. معلممون اومد بالا سرمو من هی گریه كردم و گفتم من 20 میخوام... هههه... بهد بهم 20 داد!!!!!

ینی 1 و نیم نمره ارفاق كرد دیگه... یوهاهاهاااااااااااااا

**

شیطنت های مدرسه ای من زیهات دارم...

میام مینویسم..

فهلن

مواظبت خودتون و دلای پاكتون باشید

یا علی

چهارشنبه 28/5/1388 - 21:30 - 0 تشکر 143525

به نام خدا

سلام

نوااااااااااا !!

تو از اون بچه هایی بودی که من شخصاً ارادت خاصی بهشون دارم.

باور کن راست می گم! این قدر دوست دارم این بچه های شیطون رو که نگوووووو و نپرس.

آره خوب درست فهمیدی، من بچه بودم خیلی مثبت بودم! الآن هم همین طور!!

کلاً من قیافه م شبیه یه مثبت بزرگ ه!

خوب چکار کنم!

هقققق هق

راستی نواااااااااااا (نمی دونم چرا از این مدل نوا نوشتن خوشم اومده!)

می گممممم! این جمله ت رو ببین، این یعنی چی اون وقت؟!!

من كه كل 5 سال دبیرستان و مبصر بودم و برا خودم ابهتی داشتم و اینا...

تو دبیرستانت رو توی 5 سال خوندی؟!! یعنی یه سال رفوزه شدی؟!!

خوب بسکه شیطون بودی دیگه! نیشخند!!! چشششششمک!

 

بخشيدن يعني آزاد کردن يک زنداني...

و کشف اين که آن زنداني خودت هستي!

 

پنج شنبه 29/5/1388 - 3:5 - 0 تشکر 143598

به نام خدای مهربون

سلام

**

گویاااااااااااااااااااااااااااااااا

اشتباه لپی بود خب... من كه قبل ترش نوشته بودم كلاس چهارم بودم! منظورم از دبیرستان.. همون دبستان بوده دیگه...هههههههه

خب حالا كه تا اینجا اومدم.. یه اعتراف كوشولوی دیگه هم بكنم...ههههه

**

راهنمایی كه بودیم.. یك عدد معلم جغرافی هه خیلی جلب انگیزناك داشتیم.. كه من كه همیشه نمره تاریخ جغرافیم بیست بود! و كلن ترسی هم نداشتم! از امتحانای این معلممون میترسیدم... این احساس با من بود.. تا شب یه امتحانی كه از یه بخش سخت بود و منم استرس گرفته بودم.. هیچی نمیفهمیدم چی میخونم...

شب مثلن خوابیده بودم... هی با خودم گفتم چی كنم.. چی نكنم.. یك عدد فكر خورد به كلم... منم سریع گرفتمش... (من تئاتر خیلی دوس دارم و خیلی هم كارم درسته در این زمینه ها.. یوهاهاها) بهد به یه حالتی كه انگار... من خوابم... نشستم وسط اتاق... و زدم زیر گریه... حالا گریه نكن كی گریه كن... همش هم مثلن خواب بودما.... بهد آروم به حالتی كه انگار دارم تو خواب راه میرم... رفتم سمت در... بهد خوردم به در.. بهد نشستم دم در رو زمین.. دیگه ضجه میزدمااااا... بهد همشم میگفتم خانوم .. تو رو خدا ما رو نندازین تو خلیج فارس(هههه) كوسه داره.. مارو میخوره!!!!! باور كنید درسمونو خوندیم... خانوم تو رو خدا... بهد هی گریه كردمااااااا... دیگه همه ی خانواده بیدار شده بودن و همه مات و مبهوت منونگاه میكردن.. مامانم اومد و مثلن آروم منو بلند كرد.. بهد تا بیدار شدم... مثلن من لرز كردم (هههههههه) تو بغل مامانم كلی لرزیدم و هق هق كردم (یوهاهاها) بهد... از شدت گریه خوابم برد... صب منو بیدار نكرده بودن و منم گرفتم خوابیدم.. یوهاهاها و كلی خوشحال... اما مامانم آبجیمو مامور كرده بود كه منو ببره دكتر... بهد آجیمم منو برد دكتر... و دكتر دوا داد.. آمپوووووول بلا داد...منم خیلی خرسند به آجیم گفتم كه از دیشب داریم نمایش اجرا میكنم... داستانش جالب بید؟ بهد آجیم دیگه كلی خندید و از شر این آمپوله هم رها شدم..و بعدها هم به مامانم كه گفتم! مامانم باورش نشد... هههه... ایهین...

فهلنننننننننننن

**

مواظبت خودتون و دلای پاكتون باشید

یا علی

پنج شنبه 29/5/1388 - 12:58 - 0 تشکر 143715

جل الخالق.....!

نوااااا......چه چیزها که آدم نمی شنود...بیچاره اون دختره..

من هیچ وقت نتونستم برا مامانم و معلم هام فیلم بازی کنم...:(

من در تمام دورانم تحصیلاتم از دبستان تا پیش دانشگاهی فقط یک زنگ سر کلاس نبودم اون هم رفته بودم دکتر که زود برگشتم!!!

بچه که بودم یه بار آهنربا خوردم ببینم چی میشه...بعد دیگه آهنرباهه در نیومد...از دکتر و بیمارستان هم شدید می ترسیدم....بابام که اومده بود من و ببره دکتر کلی جیغ و داد کردم و آخرش هم تهدیدش کردم که عینکش رو می شکنم..وقتی می خواستن عکس بگیرن تا آهنرباهه پیدا بشه...همش جیغ و داد می کردم که من عینکت رو می شکنم......!

آخرش هم شکستم...البته فقط یه شیشه شو ...بابام اون روز با عینکی تو بیمارستان راه می رفت که فقط یه شیشه داشت....

غروب پنج فصل سال را در خنده مي گريم خدا قوت دهد اين چشم هاي مهربانم را
جمعه 30/5/1388 - 20:47 - 0 تشکر 144493

به نام خدا

سلام به بچه های شیطون و غیر شیطون :)

من که شیطون نبودم ولی بچه س دیگه .. پیش میاد :)

حدودا راهنمایی بودم .یه روز با خواهر بزرگم داشتیم سیب زمینی ها رو جمع و جور می کردیم که یهو خواهرم جیغ کشید و گفت موووووووووش !

موش که نبود یه سیب زمینی بود شبیه موش :) 

همون روز برای ناهار عمه و دختر عمه و مادر بزرگم مهمون ما بودن .. فرصت از این بهتر ؟ گفتیم بیایم موشه رو روی همینا امتحان کنیم ببینیم میفهمن سیب زمینه یا نه؟ :D

خواهرم سیب زمینه رو گرفت یکم روش گریم کرد :) بعد منم به دهن آقا موش ه یه نخ بستم . نخو از بین پایه های مبل رد کردمو و موشو گذاشتیم یه گوشه ...

همه جمع بودن و مشغول صحبت که عملیات با رمز چشمک شروع شد :D

دختر عمه م همونطور که جیغ میکشید و می گفت موش با عمه م پریدن تو حیاط .. اما دم مادر بزرگم گرم می گفت پسر بدو جارو بیار ...

مادر بزرگم با جارو می زد تو سر موش ، ما هم می خندیدیم ..

بعدش که همه فهمیدن قضیه شوخی بیش نبود برای اینکه زیاد دعوامون نکنن کلی از مادر بزرگمون تعریف و تمجید کردیم و از شجاعتش گفتیم و رشادتشو شرح دادیدم  :D

 

  «همانا این دل ها همانند بدن ها افسرده می شوند، پس برای شادابی دل ها، سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید»

 

حکمت91.نهج البلاغه.امام علی (ع)

 

 

اگر در این روزگار مُردم، بگویید به او بگویند:

*مادرانه ها*

دوشنبه 2/6/1388 - 21:10 - 0 تشکر 145892

بنام خدا

سلام

نماز روزه ی همتون قبول باشه ان شاالله.

اما یه اعتراف دیگه براتون بكنم.

این اعتراف هم یه اعتراف زنبوری.

بیچاره این زنبورا از دست من در امان نبودن.

راستش بچه كه بودم ، تابستونا نزدیك خونه بابابزرگم اینا یه عالمه زنبور عسل جمع میشدن.

منم وقتی میرفتم خونشون، بازم یه پلاستیك برمیداشتم و ده تا بیست تا زنبور عسل میگرفتم بعد یه قند هم تو پلاستیك میذاشتم تا از اون بخورن و وقتی رسیدیم خونه تو باغچمون ولشون كنم.

آخه میخواستم كندو درست كنم. اما این بیچاره ها تا میرسیدن خونه فقط یكی یا دوتاشون زنده میموند و بقیه میمردن.

 خدا منو ببخشه

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
سه شنبه 3/6/1388 - 16:4 - 0 تشکر 146105

به نام خدا

سلام

ابتدا از همه دوستان تقاضا می کنم تا تو همین روز های پر برکت عاجزانه برای پارسا زاهد طلب بخشش کنیم :)

:D

البته خودمم یه موردی مثل پارسا داشتم ولی هیچ قصاوتی در کار نبود ...

پارسای سنگ دل

پارسای بی رحم

به همین مناسبت فردا سحر پشت در انجمن خانواده تحصن می کنیم

:D

خب می رسیم به داستان :)

پنج شیش ساله بودم .. تو یه خونه لب رود خونه زندگی می کردیم .. خیلی قشنگ بود از اون خونه هایی که همه اتاقاش به هم در داشتن ... تمام دیوارای رو به حیاط از شیشه بود ... یه زیر زمین هم داشت که تا یه متر مونده به سقف به خاطر بالا زدن آب و رطوبت با خاک پرشده بود .. بچه بودیم از یه طرف می رفتیم از طرف دیگه ی خونه در میومدیم (خونه دو تا حیاط داشت :)  فکر شم نمی تونم بکنم که چجوری از لای اون همه تار عنکبوت رد می شدیم .. تاریک و مخوف بود ..

فضا سازی بسه .. بریم سر شیطونی (تو این خونه خیلی شیطونی کردیم  :)

اون دختر عمه ایی که تو مورد قبلی گفتم که یادتونه ... خب همون یه سنجاقک دستش گرفته بودو خواهرامو دنبال می کرد ... منم غیرتی شدمو افتادم دنبالش تا سنجاقکو از دستش بگیرم ... اونم با اینکه چهار پنج سالی ازم بزرگتر بود فرار کرد و رفت تو خونه .. درو هم با دست نگه داشته بود.

این در مثل تمام دیوارای همین سمت خونه از شیشه بود (دو تیکه البته)... دختر عمه هه چارچوب آهنی ه درو داشت، منم هر چی فشار میاوردم زورم نمی رسید ... تا اینکه رفتم عقبو با دست محکم درو حول دادم  :)

در خورد شد ریخت رو زمین (مراد از در همون شیشه ست :)

بقیه شو خلاصه می کنم ...

جلوی در با مامانم وایستاده بودیم .

- ازش پرسیدم چرا اینجاییم ؟ 

-گفت زنگ زدم بابات بیاد ببردت بیمارستان   ( اون موقع ها بابا ها زود تر از اورژانس میر سیدن)

- چرا؟   :D

بعدش تو بیمارستان یه آقای سبز پوشی اومد گفت می خوام ببرمت اون دنیا  ... شوخی می کنم . بنده خدا اومد بالای شکممو چند تا بخیه زد که هنوزم جاش هست ...

اینو هم بگم که تا آخرین لحظه خودم خبر نداشتم چه خبره. نه گریه کردم نه درد داشتم.

یا علی 

 

  «همانا این دل ها همانند بدن ها افسرده می شوند، پس برای شادابی دل ها، سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید»

 

حکمت91.نهج البلاغه.امام علی (ع)

 

 

اگر در این روزگار مُردم، بگویید به او بگویند:

*مادرانه ها*

چهارشنبه 4/6/1388 - 13:49 - 0 تشکر 146381

سلام

جناب 2066 عجب خونه خوشگلی بوده ها ، خوش به حالتون .

اونوقت این خونهه که لب رودخونه بوده خونه فصلی بوده یا تمام طول سالو اونجا بودین ؟

آخه لب رود ، یه کم خطرناک نیس ؟

بهدش درو که شکوندی رو سر دختر عمت چیزی نریخت احیانا ؟

خداوندا تو میدانی که انسان بودنو ماندن در این دنیا چه دشوار است .

چه زجری می کشد آن کس که انسان استو از احساس سرشار است ...

چهارشنبه 4/6/1388 - 15:1 - 0 تشکر 146418

سلام اول از همه اعتراف می کنم در مورد علاقه آقایون محترم به تشریح حیوانات مظلوم در هیچ مقاله و کتاب روانشناسی چیزی نخونده بودم جالب بود

حالا خانمای گل تبیانی بدونن موضوع به همین مار و مگس و قورباغه و زنبور که ختم نمیشه من خودم یه عمو دارم یه گربه بد بختو تشریح کرده فکر کنیییین من که تصمیم دارم این موضوع رو همراه با مدارک و اسناد و عکسی که دارم قبل از ازدواجش به خونواده عروس خانوم ارائه بدم

خب حالا خودم 

دوران ابتدایی که عجیب بچه  مظلومی بودم یادم میاد دلم برا خودم می سوزه اما دوران راهنمایی یه خورده شیطون شدمو این شیطنتها دوران دبیرستان به اوج خودش رسید

حالا یکی از شیطنتهامو براتون بگم

سوم راهنمایی بودم معلم تاریخمون بنده خدا خیلی حواس پرت بود کلاسمون طبقه اول بود و فاصله پنجره کلاس تا زمین زیاد نبود هر وقت با این خانم درس داشتیم آخر ساعت که درس تموم میشد معلم مطالعه می کرد بچه هام حرف می زدن منم تقریبا هر دفعه از پنجره کلاس می پریدم بیرون دوباره از در میومدم تو کلاس تازه هر دفعه هم اجازه می گرفتم میومدم ولی همیشه سرش پایین می گفت بفرمایین

یادش بخیر همون چند دقیقه ای که تو حیاط دور میزدم بعد می رفتم تو کلاس چقد خوش میگذشت

زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد 

تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرف امروز پر از بودن توست زندگی را دریاب 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.