[quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...
رویای فرار از زندان!
ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...
من اسیرم.
زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.
زندانی از افکار انتزاعی و معقولات
زندانی از خیالات و رویاها و توهمات
میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا
از خودم بدم اومد.
منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.
من میخوام پوست بندازم.
هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.
نه!
من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.
مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟
مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|
پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|
چراااااااااا
نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.
مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.
پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها
آنوقت من...:|
نه!
باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما
من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.
"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم
جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.
من اعتماد به نفس میخواهم
جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان
زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟
سلام
افکاری آماده پوست اندازی!!!
این زمانی رخ میده که مجموعی از اطلاعات دور سر ادم هوار بزنه
این کتاب و اون مقاله و اون حکمت و ....بچرخه و بچرخه و بچرخه تا سر آدم گیج بره
یادمه تو یکی از کتابای جیم ران میخوندم میگفت همیشه بعد از یک سری تلاش اجازه بده تفکراتت تو عقایدت جا بگیرن همونطوری که خمیر برای جا گیری تو یه ظرفی زمان میخواد به افکار هم باید فرصت بدیم تا بعد از اینکه ورزشون دادیم به حال خودشون باشن
منظورش پروسه ی انتقال از تفکر به عقیده بود.چرا که ادم دیگه واو به واو اون اطلاعاتی که کسب کرده رو یادش نمیمونه.یه مفهومی از اونا تو قالب عقیده شکل میگیره
برای همینه دنبال عمل میره ادم...دیگه پر میشه از تئوری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هرچند آدمی خیلی پیچیده هست
دقیقا مثل محیط اطرافش
طبیعت دورمون و قوانین اون
یاد یه شعری افتادم.اول بخونیدش!!خیلی بی ربط نیست
یه قسمتیشه:
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
شعر بالا تقریبا یه سری اندیشه های دنیوی(مادی گرایان) رو قبول داره ولی جالبیش اینه که کلا میشه فهمید از نظرش چیزی پایدار نیست.کلا نباید همه چیز رو با علت و معلول سنجید
نمیشه گفت حتما این پیش نیازه اونه...کمی داره اسونتر و بی پرده تر میگیره
من شخصا گاهی به خودم استراحت میدم
با خود هیپنوتیسم
میرم تو دنیای خودم قدم میزنم
ساعت ها
تا اونقدر که تفسم به خاطر کاهش ریتم کلی بدنم کم میشه و بدن اکسیژن کم میاره و لاجرم مجددا ازون دنیا میاییم این طرف.البته اگر رو تنفس کنترل داشته باشم میشه بیشتر چرخید و بدون دیوار ذهنی و چهارچوبهایی که خودم ساختم تو مدینه فاضله خودم قدم بزنم
به هرچی بگم باش بشه!!!
یه مقداری از حرفام رو زدم
در مورد شجاعت و جسارت کردن تو زندگی که شاید واقعا بخش اعظم زندگیم رو به شکل خاصی میگذرونم رو ایشالله بعد از شنیدن صحبت دوستان و شما