• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن صندلی داغ > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
صندلی داغ (بازدید: 7192)
دوشنبه 7/5/1392 - 16:24 -0 تشکر 627128
§کدام رؤیایت را بوسیده ای§

به نام خدا

سلام بر همگی

چرا رویا؟
 چرا بوسه؟
بوسه رو نماد وصال و رسیدن گرفتم. رسیدن یا تحقق رویاهایی که در سر داشته اید.
ما خیلی آرزوها داریم. اما برخی، چیزی بیش از آرزو هستند. مثل رویا می مانند؛ عجیب و دست نایافتنی. دست کم گمان داریم  مگر در وادی خیال به رویت جمال رویشان نائل شویم:) و وقتی محقق می شوند گویی که خواب شیرینی تعبیر شده...
کسی هست که رویایی در سر نداشته باشه؟! بعید میدونم...اما اینکه چه کسی به رویایش دست یافته ...بنظرم موضوع خوبیست برای پرسش و بحث.
شما دوست عزیز چطور؟
حال رویاهایتان چطوره؟
با کدام ها روبوسی داشته اید؟
کدام را درآغوش گرفته و از شادی اشک ریخته اید؟
از رویاهای تعبیر شده تان بگویید
یا از رویاهای واقعی که رویای تعبیرش را دارید!



خودم که فکر میکنم
تا به الان
شاید چهار رویای روشن رو در ذهن دارم
که بصورت رویایی در زندگی ام نقش حقیقت یافتند.

یکی شون قبولی در دبیرستانم بود
که ابدا احتمال قبولی نمیدادم
واقعا باورم نشد که پذیرفته شدم
هم آزمون فوق العاده سختی داشت
هم گزینش سخت گیرانه ای
خیلی از بچه های هوشمند و باانگیزه مدرسه راهنمایی مون هم در آزمونش شرکت کرده بودند
شاید از من هم خیلی سرتر بودند
اما همیشه فکر میکنم این توفیق بزرگی بود
نه چونکه استحقاق و لیاقت داشتم
شاید امتحان زندگی بود
شاید زمینه رو مهیا کرد برای رشد فرهنگی و عقیدتی و فکری ام
و مقدمه شد برای قبولی در دانشگاهی که
اون هم به رویا می مانست
واقعا ورود به هر دو مکتب رو
لطف خاص خدا میدونم
و
سومین رویا:
یک مسئله خانوادگی بود
که بسیار باورنکردنی
متحقق شد و فیصله یافت
بسی زیباتر از آنچیزی که به مخیله مان خطور میکرد
که در بهترین حالت خیلی بدتر از واقع امر فرض میکردیم
خداروشکر
و رویای دیگر
به اندازه اینها مهم نبود
اما شیرین شیرین
واقعا شیرین و دوست داشتنی:)
با رنگ دوستی رایحه محبت :)
که بماند:)

حال اگر دوست دارید از خودتان بگویید
فرقی نداره خودتون برای رویا چه نقشی ایفا کرده اید
بگویید چه بر سر آن رویاهای دیرینه آمد؟

------------------------------------------------------------

چقدر انتخاب عنوان سخت بود. چند تا رو خواستم بذارم دیدم مورددار میشه! کدام رویا را بوسیده ای؟/بوسه بر رویا/...!

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


سه شنبه 8/5/1392 - 19:56 - 0 تشکر 627526

نفس صبحدم گفته است :

ای وااای
من اصلن طاقت زندگی اینطوری رو ندارم...واقعن در تعجبم چطوری دووم اوردین تا الان
خیلی سخته زندگی ادم یکرنگ بشه و هرروز همون نقش دیروز.همون کار دیروز.ولی تبریک میگم که تاالان دووم اوردین

خیلی سخته واقعن.پدر من هم یک مدت کلن تهران بودن.سخت ترین روزهای عمرمون بود.اصلن نبود بابام.کار و در امدش تو تهران خوب بود.اما خوب نبود چه فایده...
نه تفریح نه شادی نه مهمونی
فقط خونه بودیم و نهایت با دوستا میرفتیم بیرون و فوقش یه کلاسی چیزی هم داشتم
تفریح خونوادگی رو بیشتر از هرچیزی دوس دارم.نباشه انگار ادم زندگیش روح نداره.تو اون یکسال واقعن احساس بدی داشتم:|
ولی خوب اون سختی هارو تحمل کردین که الان رزومه کاری خوبی دارین...
همیشه در پس هر سختی یک شیرینی راحتی هم وجود داره که خداوند تو قران هم تاکید کرده

soltan_azdad گفته است :
[quote=نفس صبحدم;705102;627448][quote=soltan_azdad;507077;627209]سلام
تاپیک خیییییلی عالی ایه...
خوشم اومد
تو شب خوبی هم زده شد!!!!
راستش من این چند روز پیش یکم درگیر بودم نشد بیام نظرم رو بگم ولی الان فکر میکنم میبینم یکم دچار روزمرگی شدم.یعنی صبح ها پا میشم میرم بیرون یه سری فعالیت انجام میشه و برمیگردم خونه و تمام!!!
آدم بدون آرزو میشه این.البته آرزو که خیلی دارم ولی خب اصلا بهشون فکر نکردم و تو ذهنم پررنگ نشدن تا هدف گذاری درستی براشون انجام بدم.میگم که روزمرگی!!!
اما اینکه کدوم آرزو رو بوسیدم(حالا رویا یا ارزو فرقی نداره:))  )
تو کنکور زیاد خوشحال نشدم ... المپیاد چندتا مقام الکی و شانسی آوردیم اونم زیاد کیف نکردم.البته بهم حس غرور میدادا.خیلی هم پزشو میدادم:)) ولی اینکه جزو رویاهام باشه نه.بیشتر بخاطر اینکه عاشق رقابت بودم و اون پیروزیش برام مهم بود شرکت میکردم یعنی مثلا اگر المپیاد ریاضی نبود مطمئن باشید تو المپیاد زیست میرفتم:))
در مورد پیشنهادهای کاری هم چون واقعا شرایطشون برام سخت بود زیاد خوشحال نمیشدم فقط واسه اینکه مجبور بودم میرفتم:)) آخریا یکم بهتر شد.یکم رزومه جمع کردیم کارای ایزو انجام میدیم یکم کلاسمون بالا رفت ولی اوایل مثلا یادمه اولین کار رسمی مرتبط با رشته تحصیلیم ترم دوم و سوم دقیقا از خونمون (شهرک ژاندارمری-بلوار مرزداران) تا نظر اباد باید میرفتم که ماهی 200 تومن بگیرم.آقا ماهی 100 تومن فقط کرایه تا اونجا بود و هر مسیری 2.5 ساعت راه بودم.خانم نفس اینو خوب درک میکنه:)) به هر زوری و کلاس پیچوندن و هرکاری میرفتیم دیگه
کلا بگم نمیگم خوشحال نمیشدم ولی خب اونطوری نبود جزو آرزو یا رویاهام باشه
امااااا دو سه سال پیش یه اتفاق خوب بزرگی تو زندگیم افتاد که شاید از کوچیکی تا الان با اون درگیر بودم که به عنوان یکی از بدترین اتفاقات زندگی یه نفر میتوسته باشه...خوشبختانه این موضوع بعد از سالها برطرف شد و این روزا تقریبا داره مثل استخونی که جدا شده کم کم به هم جوش میخوره و گرمتر میشه, شاید این رویای من نبود چون از همون کوچیکی دیگه اصلا فکر نمیکردم این اتفاق بی افته ولی وقتی افتاد بیش از هرچیزی تو زندگیم خوشحال شدم.موضوع خانوادگیه اقا:))هی وارد حریم خصوصی میشن!!!
البته دیگه چه حریمی مونده.وقتی مجبورم میکنید عکس موقع درس خوندن تو 4 صبح رو بزارم دیگه چه حریمی چه کشکی:))


سلام
عادت میکنی
الان من چهار پنج سالی میشه تنهایی هستم ولی واقعا اوایل سخت بود.سختیش ازین بابت بود خونه که میرفتی نمیدونستی باید دقیقا چه کاری بکنی.باور کن فکر میکردی ببینی چه کاری کنی:))
ولی خب یه جورایی من زیاد هم خونه نیستم.شب میرم درجا منهدم میشم تا اینکه صبح بیدار میشم.بعضی وقتا به خودم میخواستم عادت بدم بعد از نماز صبح بیدار بمونم دیدم محاله:))
خودم هم راضی هستم و هم ناراضی ولی خب بیشتر ناراضی هستم.اینطوری زندگی کردن نیست...فقط نفس کشیدنه و یه جوری ادامه دادنه.با اینکه به واسطه کارم هر روز کاریم یه طوریه و کلا با اتفاقای عجیب هر روزه طرفم ولی بازم دوست دارم بیشتر بتونم جا باز کنم.قبلا در این مورد صحبت کرده بودیم زیاد ادامه نمیدم:)
در مورد رزومه واقعا خوشحالم.چون خیلی چیزا ید گرفتم.واقعا 1 ساعت کارم برابر بود با 10ساعت کلاس درسم.جدی میگم بی اغراق!حداقل برای من اینطوری بود...ان مع العسر یسرا:) البته من دیگه تقریبا کار قبلیم رو ادامه نمیدم چون واقعا با ادامه دادنش شاید به این زودیا به جایگاه مناسبی نمیرسیدم.ترجیح دادم چیزی که پایش رو داشتم رو به انرژیه علاقم یه سینرژی کردم و بدون ازین شاخه به اون شاخه پریدن تو این حیطه دارم ادامه میدم.امیدوارم تو این وادی هم به "یسرا" برسم:))

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

سه شنبه 8/5/1392 - 20:16 - 0 تشکر 627529

لیلای او گفته است :
[quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟







سلام
افکاری آماده پوست اندازی!!!
این زمانی رخ میده که مجموعی از اطلاعات دور سر ادم هوار بزنه
این کتاب و اون مقاله و اون حکمت و ....بچرخه و بچرخه و بچرخه تا سر آدم گیج بره
یادمه تو یکی از کتابای جیم ران میخوندم میگفت همیشه بعد از یک سری تلاش اجازه بده تفکراتت تو عقایدت جا بگیرن همونطوری که خمیر برای جا گیری تو یه ظرفی زمان میخواد به افکار هم باید فرصت بدیم تا بعد از اینکه ورزشون دادیم به حال خودشون باشن
منظورش پروسه ی انتقال از تفکر به عقیده بود.چرا که ادم دیگه واو به واو اون اطلاعاتی که کسب کرده رو یادش نمیمونه.یه مفهومی از اونا تو قالب عقیده شکل میگیره
برای همینه دنبال عمل میره ادم...دیگه پر میشه از تئوری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هرچند آدمی خیلی پیچیده هست
دقیقا مثل محیط اطرافش
طبیعت دورمون و قوانین اون
یاد یه شعری افتادم.اول بخونیدش!!خیلی بی ربط نیست
یه قسمتیشه:

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

شعر بالا تقریبا یه سری اندیشه های دنیوی(مادی گرایان) رو قبول داره ولی جالبیش اینه که کلا میشه فهمید از نظرش چیزی پایدار نیست.کلا نباید همه چیز رو با علت و معلول سنجید
نمیشه گفت حتما این پیش نیازه اونه...کمی داره اسونتر و بی پرده تر میگیره
من شخصا گاهی به خودم استراحت میدم
با خود هیپنوتیسم
میرم تو دنیای خودم قدم میزنم
ساعت ها
تا اونقدر که تفسم به خاطر کاهش ریتم کلی بدنم کم میشه و بدن اکسیژن کم میاره و لاجرم مجددا ازون دنیا میاییم این طرف.البته اگر رو تنفس کنترل داشته باشم میشه بیشتر چرخید و بدون دیوار ذهنی و چهارچوبهایی که خودم ساختم تو مدینه فاضله خودم قدم بزنم
به هرچی بگم باش بشه!!!
یه مقداری از حرفام رو زدم
در مورد شجاعت و جسارت کردن تو زندگی که شاید واقعا بخش اعظم زندگیم رو به شکل خاصی میگذرونم رو ایشالله بعد از شنیدن صحبت دوستان و شما

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

سه شنبه 8/5/1392 - 21:49 - 0 تشکر 627531

بوسه چی چیه؟! رویا کیه؟! میخواین تبیان رو فیلتر کنین؟! :D

ما خلاف سنگینمون صندلی داغ مدیر سیستم بود:D

سه شنبه 8/5/1392 - 22:1 - 0 تشکر 627532

لیلای او گفته است :

سلام
دیشب که خوندم نظرتو احساس کردم روح جناب سبحان در تو حلول کرده!
خیلی سبحانیک نظر دادی آخه!
یعنی چی؟ پس یعنی رویای تو یک "شخص خاص" هست و برای همین خجالت میکشی بگی بوسیده ایش یا نه!
نخیر معاف نمیکنیم! اینجا میای تعریف میکنی هیچی،تو تاپیک خاطره عکسیک!هم میری با عکس رویا جان رو معرفی میکنیییی..دییی
samare93 گفته است :
[quote=لیلای او;399461;627283][quote=samare93;707283;627143]هان؟! بوسه؟!

قضیه ی منکراتیه ! منو از بحث معاف کنین


کاش هرجا اسم زیبای منو مینوشتن یه رخداد میومد

هرکجا که پا میگذارم میبینم جمعی به غیبت مشغولند و این جانب غافل 

تبیانو که فیلتر کردن اون وقت همه سبحانیک میشن

سه شنبه 8/5/1392 - 22:12 - 0 تشکر 627534

این لینک رو هم بخونید جالبه...قضیه رو یه جور دیگه دیده
در مورد امال و ارزو هست
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=242661

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

سه شنبه 8/5/1392 - 22:15 - 0 تشکر 627537

sobhan127 گفته است :
[quote=sobhan127;657359;627531]بوسه چی چیه؟! رویا کیه؟! میخواین تبیان رو فیلتر کنین؟! :D

ما خلاف سنگینمون صندلی داغ مدیر سیستم بود:D

سبحانک یا لا اله الا انت , العفو العفو خلصنا من السبحان یا مدیر!!!
سبحان جان...
تو که نه تهدید سرت میشه ته ترغیب پذیری
آقا چند میگیری بکشی کنار؟:)))

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

سه شنبه 8/5/1392 - 23:30 - 0 تشکر 627547

Histogram گفته است :

سلام. ممنون بابت خوشامد گویی قبلیتون. این ورا زیاد سر میزنم ولی بیشتر مستمع بودم تا صاحب سخن!!

این پستتون رو که دیدم ناخودآگاه یاد فیلم ماتریکس افتادم، مخصوصا این دیالوگش:

"کپسول آبی رو برداری قصه تمامه تو تختت بیدار میشی و به باورهات ادامه میدی کپسول قرمز رو برداری تو سرزمین عجایب میمونی و می‌فهمی که لانه خرگوش چقدر عمیقه."

احتمالا به عنوان یک فیلسوف جوان این فیلمو که به اعتقاد خیلیا فلسفی ترین فیلم تاریخه دیدین؟ البته اینو همینجوری گفتم و منظوری خیلی خاص و عمیقی نداشتم! کلا خوشم میاد در مورد این جور فیلما صحبت کنم!


اما چیزی که در اصل به ذهنم میرسه اینه که تحول پذیری از ویژگی های اصلی سن و سال جوانیه و قطعا نباید سرکوب بشه. ولی فکر میکنم اون جنبه هایی از زندگیمون که مبتنی بر حقیقت پی ریزی شده رو نباید برای چشیدن واقعیت تغییر داد. پدر و مادری که واقعیت رو چشیدن و حقیقت رو درک کردن، یک زندگی منطبق بر حقیقت رو برا فرزنداشون میخوان  و خیلی راحت هم نمیتونیم بگیم درک اونا از حقیقت و واقعیت غلطه. عمر برا آزمون و خطا کوتاهه و یه مقدار باید محتاط بود. اما نه به این معنی که ریسک نکرد. به نظر من هر کس مطابق با مقاومت و تحملش در برابر شکست و البته چیزی که از ریسک نسیبش میشه باید ریسک کنه.

لیلای او گفته است :
[quote=Histogram;829323;627525][quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟





سلام
ماتریکس گفتید و کردید کبابم! عاشق این فیلمم. کلی خاطره باهاش دارم. دبستانی که بودم یه بار 1ش رو به زبان اصل دیدم. پدر و عموم رو انقدر سوال پیچ کردم که فیلم دیدن از یادشون رفت. یادمه مرتب میپرسیدم ماتریکس یعنی چی؟ بعد هر دفعه یه جواب میدادن منم گیج تر میشدم. تو فیلم هم هی تکرار میشد. بعدا دوبله هر سه تارو دیدم. الان که  گفتید فیلمشو دارم بازم دلم خواست ببینم. یک کتابی هم دارم به اسم خودش "ماتریکس" (جاش آ کلووِر-ترجمه محمد شهبا)نقد فیلمشه. واقعا یه شاهکار فلسفیه.
«واقعیت چیه؟واقعیت رو چطور تعریف میکنی؟اگر همنظورت همون چیزهاییست که حس میکنیم،بو میکنیم، میچشیم یا میبینیم،پس واقعیت فقط یعنی علائم الکتریکی که مغز تفسیرشان میکنند. این همون دنیایی ست که میشناسی. همون دنیایی که در پایان قرن بیستم وجود داشت. و حالا فقط جزئی از شبیه سازی عصبی تعاملی است که ما بهش میگیم ماتریکس. تا حالا توی یه دنیای خیالی زندگی میکردی نئو. اما دنیای امروز اینه. به برهوت واقعیت خوش آمدی.» دیالوگ مورفئوس بود

فرمایشتون درست و متینه. ولی لاجرم تا زمین نخوریم راه رفتن یاد نمیگیریم. قانونشه. درک ایشان غلط نیست حساسیت اضافی بخرج میدن معمولا.

خیلی ممنون و ملطوف از پاسخ خوبتون:)

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


سه شنبه 8/5/1392 - 23:52 - 0 تشکر 627556

soltan_azdad گفته است :

سلام

-سلااام

افکاری آماده پوست اندازی!!!

-افکار من نو به نو پوست میندازه. میخوام شخصیتم پوست بندازه.

این زمانی رخ میده که مجموعی از اطلاعات دور سر ادم هوار بزنه

-وقتی اطلاعات تو سرم هوار میزنه اتفاق دیگه ای میفته. اتفاقا قبل این طوفان، خالی خالی خالی شده بودم. شب قدری بود که تا بحال اینطور خالی و آماده ی دریافت الهام و رحمت الهی نبودم. قشنگ خودمو به صفر رسوندم و تحویل دادم به خدا بهش گفتم حالا چه کنم؟

این کتاب و اون مقاله و اون حکمت و ....بچرخه و بچرخه و بچرخه تا سر آدم گیج بره

-درسته قبلا ممکن بود اینطور بشه. ولی از این مرحله عبور کردم. راستشو بخواید الان هر کتاب و مقاله و حکمتی که میخونم منو به حقیقت واحد میرسونه. همه رو همراستا یا مکمل میبینم. اصطلاحی که خودم گذاشتم براش: پلورالیسم فلسفی. بنابراین سرگیجه ندارم. فقط میخوام علاوه بر اینکه به طور ذهنی و شهودی یک سری مسائل حِکمی و عرفانی رو حس میکنم، واقعیت روزمره رو هم بیشتر لمس کنم.

یادمه تو یکی از کتابای جیم ران میخوندم میگفت همیشه بعد از یک سری تلاش اجازه بده تفکراتت تو عقایدت جا بگیرن همونطوری که خمیر برای جا گیری تو یه ظرفی زمان میخواد به افکار هم باید فرصت بدیم تا بعد از اینکه ورزشون دادیم به حال خودشون باشن

-باور کنید بنده همین کارو میکنم. هیچ وقت نشده افکار رو راحت و مفت و مسلم بپذیرم. خیلی کلنجار میرم و ورزشون میدم و با اصول خودم آداپته میکنم. هیچ وقت نشده چیزی رو راحت قبول کنم یا صرف داده ی محض وارد کنم. کلی پردازش گر داریم بااااااااابا:)

منظورش پروسه ی انتقال از تفکر به عقیده بود.چرا که ادم دیگه واو به واو اون اطلاعاتی که کسب کرده رو یادش نمیمونه.یه مفهومی از اونا تو قالب عقیده شکل میگیره
برای همینه دنبال عمل میره ادم...دیگه پر میشه از تئوری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

-من دقیقا این مرحله از تئوری تا عمل رو چالش دارم. با "اراده" و "حرکت" چالش دارم. هم چالش نظری. هم در عمل:)
هرچند آدمی خیلی پیچیده هست
دقیقا مثل محیط اطرافش
طبیعت دورمون و قوانین اون

-احسنت. دقیقا منم حس میکنم هرچه در دنیای بیرون هست درون من هم هست. حتی همه ماجراها و وقایع و حتی تاریخ بشریت درون من گویی به وقوع میپیونده.

یاد یه شعری افتادم.اول بخونیدش!!خیلی بی ربط نیست
یه قسمتیشه:

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

فرا زیبا. سالها دل طلب جام جم از ما میکرد/آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
ولیک.باور کنید من از درونگرایی خسته شدم. معمولا روند برعکسه. آدمی اول پیرامون خودش رو کشف و تجربه میکنه. بعد به درک عمیقی از جهان درونش نائل میشه. یا دست کم میشه گفت جهان واسه آدمی راحت تر ملموس و محسوسه. اما من یک عمره(به طور غالب) دارم درونم رو کشف و شهود میکنم. میخوام از لاک بیام بیرون.

شعر بالا تقریبا یه سری اندیشه های دنیوی(مادی گرایان) رو قبول داره ولی جالبیش اینه که کلا میشه فهمید از نظرش چیزی پایدار نیست.کلا نباید همه چیز رو با علت و معلول سنجید
نمیشه گفت حتما این پیش نیازه اونه...کمی داره اسونتر و بی پرده تر میگیره
من شخصا گاهی به خودم استراحت میدم
با خود هیپنوتیسم
میرم تو دنیای خودم قدم میزنم
ساعت ها
تا اونقدر که تفسم به خاطر کاهش ریتم کلی بدنم کم میشه و بدن اکسیژن کم میاره و لاجرم مجددا ازون دنیا میاییم این طرف.البته اگر رو تنفس کنترل داشته باشم میشه بیشتر چرخید و بدون دیوار ذهنی و چهارچوبهایی که خودم ساختم تو مدینه فاضله خودم قدم بزنم
به هرچی بگم باش بشه!!!

-جالبه. منم با یه روشهایی میرم تو مدینه فاضله خودم. خیلی وقتا. خصوصا قبل خواب. اما تازه متوجه شدم اینکار بد نیست ولی شاید این همه مدت باعث شده من ارضا و اقناع باشم و نسبت به واقعیت جاری کوتاهی کنم. میدونید چی میگم؟
من تو خیالپردازی و تصویرسازی خوبم بد نیستم! اما مسئله اینه چطور لینکش بدم به جهان خارج. چطور با روزمره هام تطبیقش بدم. چرا دو جهان من انقدر متمایز شده و فاصله گرفتند؟ چرا درونم ساز خودشو میزنه. برونم اسیر عادات کلیشه ای و یکنواخته و تسلیم شرایط؟!!

یه مقداری از حرفام رو زدم
در مورد شجاعت و جسارت کردن تو زندگی که شاید واقعا بخش اعظم زندگیم رو به شکل خاصی میگذرونم رو ایشالله بعد از شنیدن صحبت دوستان و شما

خیلی لطف کردید. ممنونم. اتفاقا من دیدم کسانی هستند مثل شما که جسارت و شجاعت رو ملکه ی شخصیت شون کردند انگیزه گرفتم که از تجربیاتتون بهره مند بشم. دوست دارم ازتون یادبگیرم. فکر میکنم میتونم این بُعد از وجودم رو بهای بیشتری بدم تا شخصیتم کامل تر و همه جانبه تر باشه:)
تا الان حرفای مهم و زیبایی زدید. اما من منتظر ادامه شم. فکر میکنم در ادامه مطالب جدیدی از شما یادمیگیرم.
لیلای او گفته است :
[quote=soltan_azdad;507077;627529][quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟






یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


سه شنبه 8/5/1392 - 23:58 - 0 تشکر 627557

سلام بچه های آرزومند من...

خیلی ببخشید ولی وقتی حرفای همتون رو خوندم خندیدم خنده نه لبخند!!

میدونید چیه همه چیزای خیلی قشنگی دارید که شاید زیاد خوشحالتون نکرده و تازه آرزوها و رویاهایی دارید که بوسیدیدشون!!!

چیزایی دارید که برای خیلیا یه رویای دست نیافتنیه!مثل یه ستاره دوره!!ستاره ای که همیشه چشمک میزنه!بعد طبق روال معمول هر بار یکی از این آدما میره بی اینکه لحظه ای آرزو کرده باشه که یه چشمک اون ستاره مال اوئن باشه!
بعد اون ستاره میمونه و چشمکش و آدمایی که چشمک اون زیاد براشون معنی نداره...!!!

خوش باشید با رویاهای بوسیده و نبوسیدتون بچه های من:-)

از پله های ابر

پایین می آید

بی ذوقی نکن چتر سیاه!

    (M.V.M

چهارشنبه 9/5/1392 - 0:18 - 0 تشکر 627560

لیلای او گفته است :
[quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟







سلام 
خیلی متن تاثیر گذاری بود...شاید منم کم از تو نباشم .یکی از دغدغه های منم تا حدودی همین بوده خودمو تو زندان یه سری افکار جا دادم...البته چند وقتیه (حدود چند ماه) که دارم شعاع این دایره ای که رو خودم و افکارم کشیدم رو بزرگ و بزرگتر کنم ...دارم جسارتم رو بالا میبرم. فعالیتم رو تو زمینه ای که علاقه مندم بیشتر کردم و  طوری شده که دیگه خودم تونستم تو  اون زمینه بدون کمک از کسی برم جلو...(البته تا حالام موفق بودم و کمی تونستم جلو برم) 
در مورد کمک برای فرار از زندان! به نظرم اولین قدم توکل به خداست.یه تکیه گاه مطمئن!.بعدش  سبک و سنگین کردن همه ی راه ها..اینکه توانش رو تو خودت میبینی یا نه..یه جورم باید به خودت تلقین مثبت بدی که من میییتونم! یادمه من برای اون کارم هر جا میرفتم تودلم یه بسم الله مَشتی! میگفتم بعدش همه ی راه های پس و پیش  رو تو ذهنم مرور میکردم انگار چند بار رفتم و اومدم! تا اینکه تو خودم به مطمئن شدم که میتونم..:)

تو هم کم کم  اگه اراده کنی صددرصد مطمئن باش جواب میگیری..

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.