• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن صندلی داغ > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
صندلی داغ (بازدید: 7008)
دوشنبه 7/5/1392 - 16:24 -0 تشکر 627128
§کدام رؤیایت را بوسیده ای§

به نام خدا

سلام بر همگی

چرا رویا؟
 چرا بوسه؟
بوسه رو نماد وصال و رسیدن گرفتم. رسیدن یا تحقق رویاهایی که در سر داشته اید.
ما خیلی آرزوها داریم. اما برخی، چیزی بیش از آرزو هستند. مثل رویا می مانند؛ عجیب و دست نایافتنی. دست کم گمان داریم  مگر در وادی خیال به رویت جمال رویشان نائل شویم:) و وقتی محقق می شوند گویی که خواب شیرینی تعبیر شده...
کسی هست که رویایی در سر نداشته باشه؟! بعید میدونم...اما اینکه چه کسی به رویایش دست یافته ...بنظرم موضوع خوبیست برای پرسش و بحث.
شما دوست عزیز چطور؟
حال رویاهایتان چطوره؟
با کدام ها روبوسی داشته اید؟
کدام را درآغوش گرفته و از شادی اشک ریخته اید؟
از رویاهای تعبیر شده تان بگویید
یا از رویاهای واقعی که رویای تعبیرش را دارید!



خودم که فکر میکنم
تا به الان
شاید چهار رویای روشن رو در ذهن دارم
که بصورت رویایی در زندگی ام نقش حقیقت یافتند.

یکی شون قبولی در دبیرستانم بود
که ابدا احتمال قبولی نمیدادم
واقعا باورم نشد که پذیرفته شدم
هم آزمون فوق العاده سختی داشت
هم گزینش سخت گیرانه ای
خیلی از بچه های هوشمند و باانگیزه مدرسه راهنمایی مون هم در آزمونش شرکت کرده بودند
شاید از من هم خیلی سرتر بودند
اما همیشه فکر میکنم این توفیق بزرگی بود
نه چونکه استحقاق و لیاقت داشتم
شاید امتحان زندگی بود
شاید زمینه رو مهیا کرد برای رشد فرهنگی و عقیدتی و فکری ام
و مقدمه شد برای قبولی در دانشگاهی که
اون هم به رویا می مانست
واقعا ورود به هر دو مکتب رو
لطف خاص خدا میدونم
و
سومین رویا:
یک مسئله خانوادگی بود
که بسیار باورنکردنی
متحقق شد و فیصله یافت
بسی زیباتر از آنچیزی که به مخیله مان خطور میکرد
که در بهترین حالت خیلی بدتر از واقع امر فرض میکردیم
خداروشکر
و رویای دیگر
به اندازه اینها مهم نبود
اما شیرین شیرین
واقعا شیرین و دوست داشتنی:)
با رنگ دوستی رایحه محبت :)
که بماند:)

حال اگر دوست دارید از خودتان بگویید
فرقی نداره خودتون برای رویا چه نقشی ایفا کرده اید
بگویید چه بر سر آن رویاهای دیرینه آمد؟

------------------------------------------------------------

چقدر انتخاب عنوان سخت بود. چند تا رو خواستم بذارم دیدم مورددار میشه! کدام رویا را بوسیده ای؟/بوسه بر رویا/...!

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


سه شنبه 8/5/1392 - 16:30 - 0 تشکر 627440

سلام...
یکی از فانتزی هام که به واقعیت تبدیل شد...
سفر دومم بود.سفر اولی که رفتم یکم بچه سن بودم.زیاد نتونستم ارزش اون سفر رو متوجه بشم.
وقتی سفر دوم رو که رفتم،خیلی تغییرات اخلاقی ،اعتقادی پیدا کردم
خیلی شخصیتم تغییر کرد
ارزوم هست که برای بار سوم هم برم کربلا...لحظه لحظه اش برام خاطره ست...که تو بهترین قسمت ذهنم ثبت شده

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 8/5/1392 - 17:2 - 0 تشکر 627443

samare93 گفته است :
[quote=samare93;707283;627143]هان؟! بوسه؟!

قضیه ی منکراتیه ! منو از بحث معاف کنین

تا لو ندادیم خودت لو بده
بحث رو عوض نکن خانم:دییی

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 8/5/1392 - 17:3 - 0 تشکر 627444

peymanm001 گفته است :
[quote=peymanm001;661717;627144]

سلام
این دوتای آخری رو که نفهمیدم چی شد؟؟!
ینی ما هم همینجوری بگیم؟!


اوکی...
یه رویا داشتم که اصلا به وقوع پیوستنش باور نکردنی بود و خیلی جالب بود اگه اتفاق میافتاد ولی متاسفانه نشد! الان هم هرچی فک میکنم یادم نمیاد چی بود؟؟!



یکی دیگه هم بود به اندازه قبلی مهم نبود ولی خیلی شیرین شیرین ( شیرینی 15 یادتون نره لدفن ) بود که اون به وقوع پیوست ولی بازم یادم نمیاد که بخوام بگم! 


سلام...
بابا حافظتون رو بذاریم بجای مموری عکس های خیلی مهم زندگیمون:دی
همه رو تا اخرین دقایق عمر زمین ثبت میکنه:دی
خاطرات مهم و رویاتون به یاد موندنی نیست ایا؟
ایا فراموش کردن خاطرات کار خوبیست؟؟

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 8/5/1392 - 17:4 - 0 تشکر 627445

modir_e_movafagh گفته است :
[quote=modir_e_movafagh;723339;627154]سلام
لیلا !
اصلا تو هم با این تاپیکت
گند زدی به اعصابم دختر آخه چرا یادم اوردی به هیچی نرسیدم ؟ :))

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 8/5/1392 - 17:12 - 0 تشکر 627448

soltan_azdad گفته است :
[quote=soltan_azdad;507077;627209]سلام
تاپیک خیییییلی عالی ایه...
خوشم اومد
تو شب خوبی هم زده شد!!!!
راستش من این چند روز پیش یکم درگیر بودم نشد بیام نظرم رو بگم ولی الان فکر میکنم میبینم یکم دچار روزمرگی شدم.یعنی صبح ها پا میشم میرم بیرون یه سری فعالیت انجام میشه و برمیگردم خونه و تمام!!!
آدم بدون آرزو میشه این.البته آرزو که خیلی دارم ولی خب اصلا بهشون فکر نکردم و تو ذهنم پررنگ نشدن تا هدف گذاری درستی براشون انجام بدم.میگم که روزمرگی!!!
اما اینکه کدوم آرزو رو بوسیدم(حالا رویا یا ارزو فرقی نداره:))  )
تو کنکور زیاد خوشحال نشدم ... المپیاد چندتا مقام الکی و شانسی آوردیم اونم زیاد کیف نکردم.البته بهم حس غرور میدادا.خیلی هم پزشو میدادم:)) ولی اینکه جزو رویاهام باشه نه.بیشتر بخاطر اینکه عاشق رقابت بودم و اون پیروزیش برام مهم بود شرکت میکردم یعنی مثلا اگر المپیاد ریاضی نبود مطمئن باشید تو المپیاد زیست میرفتم:))
در مورد پیشنهادهای کاری هم چون واقعا شرایطشون برام سخت بود زیاد خوشحال نمیشدم فقط واسه اینکه مجبور بودم میرفتم:)) آخریا یکم بهتر شد.یکم رزومه جمع کردیم کارای ایزو انجام میدیم یکم کلاسمون بالا رفت ولی اوایل مثلا یادمه اولین کار رسمی مرتبط با رشته تحصیلیم ترم دوم و سوم دقیقا از خونمون (شهرک ژاندارمری-بلوار مرزداران) تا نظر اباد باید میرفتم که ماهی 200 تومن بگیرم.آقا ماهی 100 تومن فقط کرایه تا اونجا بود و هر مسیری 2.5 ساعت راه بودم.خانم نفس اینو خوب درک میکنه:)) به هر زوری و کلاس پیچوندن و هرکاری میرفتیم دیگه
کلا بگم نمیگم خوشحال نمیشدم ولی خب اونطوری نبود جزو آرزو یا رویاهام باشه
امااااا دو سه سال پیش یه اتفاق خوب بزرگی تو زندگیم افتاد که شاید از کوچیکی تا الان با اون درگیر بودم که به عنوان یکی از بدترین اتفاقات زندگی یه نفر میتوسته باشه...خوشبختانه این موضوع بعد از سالها برطرف شد و این روزا تقریبا داره مثل استخونی که جدا شده کم کم به هم جوش میخوره و گرمتر میشه, شاید این رویای من نبود چون از همون کوچیکی دیگه اصلا فکر نمیکردم این اتفاق بی افته ولی وقتی افتاد بیش از هرچیزی تو زندگیم خوشحال شدم.موضوع خانوادگیه اقا:))هی وارد حریم خصوصی میشن!!!
البته دیگه چه حریمی مونده.وقتی مجبورم میکنید عکس موقع درس خوندن تو 4 صبح رو بزارم دیگه چه حریمی چه کشکی:))


ای وااای
من اصلن طاقت زندگی اینطوری رو ندارم...واقعن در تعجبم چطوری دووم اوردین تا الان
خیلی سخته زندگی ادم یکرنگ بشه و هرروز همون نقش دیروز.همون کار دیروز.ولی تبریک میگم که تاالان دووم اوردین

خیلی سخته واقعن.پدر من هم یک مدت کلن تهران بودن.سخت ترین روزهای عمرمون بود.اصلن نبود بابام.کار و در امدش تو تهران خوب بود.اما خوب نبود چه فایده...
نه تفریح نه شادی نه مهمونی
فقط خونه بودیم و نهایت با دوستا میرفتیم بیرون و فوقش یه کلاسی چیزی هم داشتم
تفریح خونوادگی رو بیشتر از هرچیزی دوس دارم.نباشه انگار ادم زندگیش روح نداره.تو اون یکسال واقعن احساس بدی داشتم:|
ولی خوب اون سختی هارو تحمل کردین که الان رزومه کاری خوبی دارین...
همیشه در پس هر سختی یک شیرینی راحتی هم وجود داره که خداوند تو قران هم تاکید کرده

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 8/5/1392 - 17:16 - 0 تشکر 627449

Histogram گفته است :
[quote=Histogram;829323;627232]ب
الانم اولویت اول رویاهام این شده که یه معجزه ای چیزی بشه و سربازی به صورت آبرومندانه معاف بشم :(
شانس که نداریم، فردا میرم تو خیابون تصادف میکنم معافیت پزشکی میدن بهم!! :|  :دی

ای  واااای...نگین
حتی اینطوریش رو هم نگین به شوخی...
خدایی نکرده به واقعیت تبدیل میشه.
هیچوقت اتفاق های بد رو به شوخی هم به تصویر واقعیت نکشین...
چندتا مورد رو دیدم که به شوخی هم گفتن براشون اتفاق افتاده الان پیشمون هستن

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 8/5/1392 - 17:18 - 0 تشکر 627450

""قـــاف"" گفته است :
[quote=""قـــاف"";389402;627411]ما نفهمیدیم اینجا باید بگیم کدام رویا رو بوسیدیم؟ یا بوسیدیم گذاشتیم کنار؟!
فک کنم اکثرا دومی رو دارن جواب میدن!


 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 8/5/1392 - 18:55 - 0 تشکر 627499

لیلای او گفته است :

سلام
میگم مردم چه مرفه بی دردن! یعنی با کلی رتبه و نتیجه درخشان بازم دنبال پروازهای بلند-بُرد هستند. خدا بده جاه طلبی!!!
البته خود منم از لحاظ رتبه علمی رویاهام خیلی فراتر از رتبه کنکور/دانشگاه/مدرسه/... هست. رویای بچگی من دانشمند شدن بوده! یعنی تواضع در حد...:)) خب به فیلسوف شدن راضی بشم؟!

روحیه رقابت جویی:).....من چقدر سعی کردم این روحیه رو بوجود بیارم:| هرکاری کردم این حس تو من زیاد موج نگرفت. چرا یه وقتایی با خودم و فقط  با خودم سر رقابت و کل کل و جنگ دارم. ولی نسبت به دیگران نسبتا سرد هستم. فکر نکنم خوب باشه. نمیدونم. خوش بحالتون):)

بابت اون رویا هم چقدر خوووووب..
دیییی
حریم سلطان رو بدجور نشانه رفتیم نه؟!!!!!

soltan_azdad گفته است :
[quote=لیلای او;399461;627315][quote=soltan_azdad;507077;627209]سلام
تاپیک خیییییلی عالی ایه...
خوشم اومد
تو شب خوبی هم زده شد!!!!
راستش من این چند روز پیش یکم درگیر بودم نشد بیام نظرم رو بگم ولی الان فکر میکنم میبینم یکم دچار روزمرگی شدم.یعنی صبح ها پا میشم میرم بیرون یه سری فعالیت انجام میشه و برمیگردم خونه و تمام!!!
آدم بدون آرزو میشه این.البته آرزو که خیلی دارم ولی خب اصلا بهشون فکر نکردم و تو ذهنم پررنگ نشدن تا هدف گذاری درستی براشون انجام بدم.میگم که روزمرگی!!!
اما اینکه کدوم آرزو رو بوسیدم(حالا رویا یا ارزو فرقی نداره:))  )
تو کنکور زیاد خوشحال نشدم ... المپیاد چندتا مقام الکی و شانسی آوردیم اونم زیاد کیف نکردم.البته بهم حس غرور میدادا.خیلی هم پزشو میدادم:)) ولی اینکه جزو رویاهام باشه نه.بیشتر بخاطر اینکه عاشق رقابت بودم و اون پیروزیش برام مهم بود شرکت میکردم یعنی مثلا اگر المپیاد ریاضی نبود مطمئن باشید تو المپیاد زیست میرفتم:))
در مورد پیشنهادهای کاری هم چون واقعا شرایطشون برام سخت بود زیاد خوشحال نمیشدم فقط واسه اینکه مجبور بودم میرفتم:)) آخریا یکم بهتر شد.یکم رزومه جمع کردیم کارای ایزو انجام میدیم یکم کلاسمون بالا رفت ولی اوایل مثلا یادمه اولین کار رسمی مرتبط با رشته تحصیلیم ترم دوم و سوم دقیقا از خونمون (شهرک ژاندارمری-بلوار مرزداران) تا نظر اباد باید میرفتم که ماهی 200 تومن بگیرم.آقا ماهی 100 تومن فقط کرایه تا اونجا بود و هر مسیری 2.5 ساعت راه بودم.خانم نفس اینو خوب درک میکنه:)) به هر زوری و کلاس پیچوندن و هرکاری میرفتیم دیگه
کلا بگم نمیگم خوشحال نمیشدم ولی خب اونطوری نبود جزو آرزو یا رویاهام باشه
امااااا دو سه سال پیش یه اتفاق خوب بزرگی تو زندگیم افتاد که شاید از کوچیکی تا الان با اون درگیر بودم که به عنوان یکی از بدترین اتفاقات زندگی یه نفر میتوسته باشه...خوشبختانه این موضوع بعد از سالها برطرف شد و این روزا تقریبا داره مثل استخونی که جدا شده کم کم به هم جوش میخوره و گرمتر میشه, شاید این رویای من نبود چون از همون کوچیکی دیگه اصلا فکر نمیکردم این اتفاق بی افته ولی وقتی افتاد بیش از هرچیزی تو زندگیم خوشحال شدم.موضوع خانوادگیه اقا:))هی وارد حریم خصوصی میشن!!!
البته دیگه چه حریمی مونده.وقتی مجبورم میکنید عکس موقع درس خوندن تو 4 صبح رو بزارم دیگه چه حریمی چه کشکی:))


سلام
همین دیگه مشکل اینجاس سر جاه طلبی قضیه دنبال میشه
یکم ارمان گرایی فکر میکردیم دیگه دستمونو تو هر لونه زنبوری نمیکردیم:))
دانشمند شدن به درد نمیخوره
توش پول نیست...الان ارزوی همه اینه که دلال بشن:)) دخترا پسرای دلال رو تو هوا میزنن:))
واقعا بابت اون رویا چقدر خوووووب...البته رویا نبودا...خیلی بیشتر از اون بود و به خاطر اینکه خیلی برام دور بود اصلا امیدی نداشتم
اما در مورد رقابت با خود!!
از یه لحاظ آدم رو واقع بین بار میاره و اجازه نمیده گام هایی بگیره که توش بمونه...یعنی در حد خودش پیشرفت میکنه که همیشه پشتیبانای درسی میگن با خودتون خودتونو بسنجید
دیروز و امروزتون چطوری بود!!!
حتی ائمه هم همینو میگن!!
اما به نظرم ادم اگر یکم با بقیه رقابت کنه باعث میشه انگیزه بیشتری داشته باشه و کارایی رو انجام بده که تو ذهن بششر نمیگنجه.خیلی از رکوردهایی که داریم...افتخاراتی که در نتیجه رقابت کسب شد و ...
اینارو یه جوری باید کنار هم بگنجونیم:))
در مورد حریم!!
حریم سلطان تو تاپیک خاطرات عکس دار طی یک قسمت بصورت تله فیلم بدون تکرار پخش شد:))!!

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

سه شنبه 8/5/1392 - 19:1 - 0 تشکر 627501

""قـــاف"" گفته است :


سلام
منم با رفیقم یه بازی مورد علاقه مون این بود که یکی مون بروس لی بشه و اون یکی پلیس آهنی...
به دلیل مسائل اجتماعی و بدآموزی بقیه شو نمیتونم بگم...
Histogram گفته است :
[quote=""قـــاف"";389402;627412][quote=Histogram;829323;627232]بچگیم که خیلی رویایی بودم! قهرمان هر فیلمی رو که میدیدم دوست داشتم همون بشم! حالا میخواست طرف دزد باشه! پلیس باشه!پلیس آهنی باشه!! زی زی گولو باشه!!! خیلی فرق نمیکرد :)
راهنمایی که بودم یه مقطعی رویام این بود یک موتور داشته باشم که اون موقع مامانم نذاشت برسم بهش، دانشجو که شدم رسیدم! :|
بزرگتر که شدم یعنی دبیرستان، رویام شده بود دکتر شدن (پزشک) که البته کاذب بود و به خاطر جو خانواده و دوستان بود که مطلقا محقق نشد! البته همون موقع یکی از رویاهام این بود که یک انیمیشن ساز یا بازی ساز خبره بشم که اونم محقق نشده و البته هنوز هم دوست دارم یک روزی به صورت تخصصی برم تو کارش.البته رویاهای رومانتیکم همون موقع ها به سرم زده بود که خوشبختانه محقق نشد!
اوایل دوره کارشناسی هم که دچار نوعی نهیلیسم خفیف شده بودم و فکرم بیشتر از اینکه درگیر رویا باشه درگیر جهان بینی شده بود!! فقط آخراش قبولی در یک رشته و دانشگاه خوب برا ارشد شده بود رویام که به صورت ناقص محقق شد :|
الانم اولویت اول رویاهام این شده که یه معجزه ای چیزی بشه و سربازی به صورت آبرومندانه معاف بشم :(
شانس که نداریم، فردا میرم تو خیابون تصادف میکنم معافیت پزشکی میدن بهم!! :|  :دی

سلام
قاف جان
جان قاف  یا نگو یا کامل بگو...الان اینطوری که شما تصویر سازی کردی و آخرش اونطوری گفتی دیگه با این تخیلی که ما داریم ببین چیا برات ساختیم تو ذهنمون:))
حالا خودت بگو!! آ باریکلا

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

سه شنبه 8/5/1392 - 19:37 - 0 تشکر 627525

لیلای او گفته است :
[quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟





سلام. ممنون بابت خوشامد گویی قبلیتون. این ورا زیاد سر میزنم ولی بیشتر مستمع بودم تا صاحب سخن!!

این پستتون رو که دیدم ناخودآگاه یاد فیلم ماتریکس افتادم، مخصوصا این دیالوگش:

"کپسول آبی رو برداری قصه تمامه تو تختت بیدار میشی و به باورهات ادامه میدی کپسول قرمز رو برداری تو سرزمین عجایب میمونی و می‌فهمی که لانه خرگوش چقدر عمیقه."

احتمالا به عنوان یک فیلسوف جوان این فیلمو که به اعتقاد خیلیا فلسفی ترین فیلم تاریخه دیدین؟ البته اینو همینجوری گفتم و منظوری خیلی خاص و عمیقی نداشتم! کلا خوشم میاد در مورد این جور فیلما صحبت کنم!


اما چیزی که در اصل به ذهنم میرسه اینه که تحول پذیری از ویژگی های اصلی سن و سال جوانیه و قطعا نباید سرکوب بشه. ولی فکر میکنم اون جنبه هایی از زندگیمون که مبتنی بر حقیقت پی ریزی شده رو نباید برای چشیدن واقعیت تغییر داد. پدر و مادری که واقعیت رو چشیدن و حقیقت رو درک کردن، یک زندگی منطبق بر حقیقت رو برا فرزنداشون میخوان  و خیلی راحت هم نمیتونیم بگیم درک اونا از حقیقت و واقعیت غلطه. عمر برا آزمون و خطا کوتاهه و یه مقدار باید محتاط بود. اما نه به این معنی که ریسک نکرد. به نظر من هر کس مطابق با مقاومت و تحملش در برابر شکست و البته چیزی که از ریسک نصیبش میشه باید ریسک کنه.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.