• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 4261)
شنبه 28/11/1391 - 19:10 -0 تشکر 590156
شعر زندگی

«زندگی»
زندگی،
قصیده بلند آرزوهایی است به رنگ آسمان.
زندگی،
تر جیع بند باران است در لهجه ترانه های زیتون ،
زندگی،
تصویر نیلوفرهای عاشق است ،
در قاب چشمان مسافران عاشق،
که از دیدن باران،
جغرافیای خوشبختی راُ
در شبنم دستهایشان جستجو می کنند..
زندگی،
ردّ پای خورشید است ،
که از میان پاییز زخمی پدیدار می شود.
زندگی،
طعم چند شاخه نبات ،
و بوی شکوفه های نارنج است.
زندگی ،
رقص محبوب، شقایق هاست.


بهروز - رها

سه شنبه 29/12/1391 - 23:19 - 0 تشکر 595072



زندگانی را بقا از مدعا ست





کاروانش را درا از مدعا ست







زندگی در جستجو پوشیده است




اصل او در رزو پوشیده است







آرزو را در دل خود زنده دار




تا نگردد مشت خاک تو مزار







آرزو جان جهان رنگ و بوست




فطرت هر شی امین آرزو ست







از تمنا رقص دل در سینه ها




سینه ها از تاب او آئینه ها







طاقت پرواز بخشد خاک را




خضر باشد موسی ادراک را







دل ز سوز آرزو گیرد حیات




غیر حق میرد چو او گیرد حیات







چون ز تخلیق تمنا باز ماند




شهپرش بشکست و از پرواز ماند







آرزو هنگامه آرای خودی




موج بیتابی ز دریای خودی







آرزو صید مقاصد را کمند




دفتر افعال را شیرازه بند







زنده را نفی تمنا مرده کرد




شعله را نقصان سوز افسرده کرد







چیست اصل دیدهٔ بیدار ما




بست صورت لذت دیدار ما







کبک پا از شوخئ رفتار یافت




بلبل از سعی نوا منقار یافت







نی برون از نیستان آباد شد




نغمه از زندان او آزاد شد







عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست




هیچ میدانی که این اعجاز چیست







زندگی سرمایه دار از آرزوست




عقل از زائیدگان بطن اوست







چیست نظم قوم و آئین و رسوم




چیست راز تازگیهای علوم







آرزوئی کو بزور خود شکست




سر ز دل بیرون زد و صورت به بست







دست و دندان و دماغ و چشم و گوش




فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش







زندگی مرکب چو در جنگاه باخت




بهر حفظ خویش این آلات ساخت







آگهی از علم و فن مقصود نیست




غنچه و گل از چمن مقصود نیست







علم از سامان حفظ زندگی است




علم از اسباب تقویم خودی است







علم و فن از پیش خیزان حیات




علم و فن از خانه زادان حیات







ای از راز زندگی بیگانه ، خیز




از شراب مقصدی مستانه خیز







مقصد مثل سحر تابنده ئی




ماسوی را آتش سوزنده ئی







مقصدی از آسمان بالاتری




دلربائی دلستانی دلبری







باطل دیرینه را غارتگری




فتنه در جیبی سراپا محشری







ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم





از شعاع آرزو تابنده ایم



از اقبال لاهوری



نصرالدین کریمی(مُبین)
سه شنبه 29/12/1391 - 23:24 - 0 تشکر 595073



پیکر هستی ز آثار خودی است





هر چه می بینی ز اسرار خودی است







خویشتن را چون خودی بیدار کرد




آشکارا عالم پندار کرد







صد جهان پوشیده اندر ذات او




غیر او پیداست از اثبات او







در جهان تخم خصومت کاشته‌ست




خویشتن را غیر خود پنداشته‌ست







سازد از خود پیکر اغیار را




تا فزاید لذت پیکار را







میکشد از قوت بازوی خویش




تا شود آگاه از نیروی خویش







خود فریبی های او عین حیات




همچو گل از خون وضو عین حیات







بهر یک گل خون صد گلشن کند




از پی یک نغمه صد شیون کند







یک فلک را صد هلال آورده است




بهر حرفی صد مقال آورده است







عذر این اسراف و این سنگین دلی




خلق و تکمیل جمال معنوی







حسن شیرین عذر درد کوهکن




نافه‌ای عذر صد آهوی ختن







سوز پیهم قسمت پروانه ها




شمع عذر محنت پروانه ها







خامه ی او نقش صد امروز بست




تا بیارد صبح فردائی بدست







شعله های او صد ابراهیم سوخت




تا چراغ یک محمد بر فروخت







می شود از بهر اغراض عمل




عامل و معمول و اسباب و علل







خیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمد




سوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمد







وسعت ایام جولانگاه او




آسمان موجی ز گرد راه او







گل به جیب فاق از گلکاریش




شب ز خوابش ، روز از بیداریش







شعله ی خود در شرر تقسیم کرد




جز پرستی عقل را تعلیم کرد







خود شکن گردید و اجزا آفرید




اندکی شفت و صحرا آفرید







باز از شفتگی بیزار شد




وز بهم پیوستگی کهسار شد







وانمودن خویش را خوی خودی است




خفته در هر ذره نیروی خودی است







قوت خاموش و بیتاب عمل




از عمل پابند اسباب عمل










چون حیات عالم از زور خودی است




پس بقدر استواری زندگی است







قطره چون حرف خودی ازبر کند




هستنی بی مایه را گوهر کند







باده از ضعف خودی بی پیکر است




پیکرش منت پذیر ساغر است







گرچه پیکر می پذیرد جام می




گردش از ما وام گیرد جام می







کوه چون از خود رود صحرا شود




شکوه سنج جوشش دریا شود







موج تا موج است در غوش بحر




می کند خود را سوار دوش بحر







حلقه ئی زد نور تا گردید چشم




از تلاش جلوه ها جنبید چشم







سبزه چون تاب دمید از خویش یافت




همت او سینه ی گلشن شکافت







شمع هم خود را بخود زنجیر کرد




خویش را از ذره ها تعمیر کرد







خود گدازی پیشه کرد از خود رمید




هم چو اشک خر ز چشم خود چکید







گر بفطرت پخته تر بودی نگین




از جراحت ها بیاسودی نگین







می شود سرمایه دار نام غیر




دوش او مجروح بار نام غیر







چون زمین بر هستی خود محکم است




ماه پابند طواف پیهم است







هستی مهر از زمین محکم تر است




پس زمین مسحور چشم خاور است







جنبش از مژگان برد شان چنار




مایه دار از سطوت او کوهسار







تار و پود کسوت او آتش است




اصل او یک دانهٔ گردن کش است







چون خودی آرد به هم نیروی زیست





می‌گشاید قلزمی از جوی زیست



از اقبال لاهوری



نصرالدین کریمی(مُبین)
سه شنبه 29/12/1391 - 23:26 - 0 تشکر 595074



با تو آموزم زبان کائنات





حرف و الفاظ است اعمال حیات







چون ز ربط مدعائی بسته شد




زندگانی مطلع برجسته شد







مدعا گردد اگر مهمیز ما




همچو صرصر می رود شبدیز ما







مدعا راز بقای زندگی




جمع سیماب قوای زندگی







چون حیات از مقصدی محرم شود




ضابط اسباب این عالم شود







خویشتن را تابع مقصد کند




بهر او چیند گزیند رد کند







نا خدا را یم روی از ساحل است




اختیار جاده ها از منزل است







بر دل پروانه داغ از ذوق سوز




طوف او گرد چراغ از ذوق سوز







قیس اگر آواره در صحراستی




مدعایش محمل لیلاستی







تا بود شهر آشنا لیلای ما




بر نمی خیزد به صحرا پای ما







همچو جان مقصود پنهان در عمل




کیف و کم از وی پذیرد هر عمل







گردش خونی که در رگهای ماست




تیز از سعی حصول مدعاست







از تف او خویش را سوزد حیات




آتشی چون لاله اندوزد حیات







مدعا مضراب ساز همت است




مرکزی کو جاذب هر قوت است







دست و پای قوم را جنباند او




یک نظر صد چشم را گرداند او







شاهد مقصود را دیوانه شو




طائف این شمع چون پروانه شو







خوش نوائی نغمه ساز قم زد است




زخمهٔ معنی بر ابریشم زد است







تا کشد خار از کف پا ره سپر




می شود پوشیده محمل از نظر







گر بقدر یک نفس غافل شدی




دور صد فرسنگ از منزل شدی










این کهن پیکر که عالم نام اوست




ز امتزاج امهات اندام اوست







صد نیستان کاشت تا یک ناله رست




صد چمن خون کرد تا یک لاله رست







نقشها آورد و افکند و شکست




تا به لوح زندگی نقش تو بست







ناله ها در کشت جان کاریده است




تا نوای یک اذان بالیده است







مدتی پیکار با احرار داشت




با خداوندان باطل کار داشت







تخم ایمان آخر اندر گل نشاند




با زبانت کلمهٔ توحید خواند







نقطهٔ ادوار عالم لااله




انتهای کار عالم لااله







چرخ را از زور او گردندگی




مهر را پایندگی رخشندگی







بحر گوهر آفرید از تاب او




موج در دریا تپید از تاب او







خاک از موج نسیمش گل شود




مشت پر از سوز او بلبل شود







شعله در رگهای تاک از سوز او




خاک مینا تابناک از سوز او







نغمه هایش خفته در ساز وجود




جویدت ای زخمه ور ساز وجود







صد نوا داری چو خون در تن روان




خیز و مضرابی بتار او رسان







زانکه در تکبیر راز بود تست




حفظ و نشر لااله مقصود تست







تا نخیزد بانگ حق از عالمی




گر مسلمانی نیاسائی دمی







می ندانی آیه ام الکتاب




امت عادل ترا آمد خطاب







آب و تاب چهره ایام تو




در جهان شاهد علی الاقوام تو







نکته سنجان را صلای عام ده




از علوم امئی پیغام ده







امیی پاک از هوی گفتار او




شرح رمز ماغوی گفتار او







تا بدست آورد نبض کائنات




وانمود اسرار تقویم حیات







از قبای لاله های این چمن




پاک شست آلودگیهای کهن







در جهان وابستهٔ دینش حیات




نیست ممکن جز به آئینش حیات







ای که میداری کتابش در بغل




تیز تر نه پا به میدان عمل







فکر انسان بت پرستی بت گری




هر زمان در جستجوی پیکری







باز طرح آزری انداخت است




تازه تر پروردگاری ساخت است







کاید از خون ریختن اندر طرب




نام او رنگ است و هم ملک و نسب







آدمیت کشته شد چون گوسفند




پیش پای این بت ناارجمند







ای که خوردستی ز مینای خلیل




گرمی خونت ز صهبای خلیل







برسر این باطل حق پیرهن




تیغ «لا موجود الا هو» بزن







جلوه در تاریکی ایام کن




آنچه بر تو کامل آمد عام کن







لرزم از شرم تو چون روز شمار




پرسدت آن آبروی روزگار







حرف حق از حضرت ما برده ئی





پس چرا با دیگران نسپرده ئی



از اقبال لاهوری



نصرالدین کریمی(مُبین)
سه شنبه 29/12/1391 - 23:27 - 0 تشکر 595076





ای ظهور تو شباب زندگی




جلوه ات تعبیر خواب زندگی







ای زمین از بارگاهت ارجمند




آسمان از بوسهٔ بامت بلند







شش جهت روشن ز تاب روی تو




ترک و تاجیک و عرب هندوی تو







از تو بالا پایهٔ این کائنات




فقر تو سرمایهٔ این کائنات







در جهان شمع حیات افروختی




بندگان را خواجگی آموختی







بی تو از نابودمندیها خجل




پیکران این سرای آب و گل







تا دم تو آتشی از گل گشود




توده های خاک را آدم نمود







ذره دامن گیر مهر و ماه شد




یعنی از نیروی خویش آگاه شد







تا مرا افتاد بر رویت نظر




از اب و ام گشتهٔ ئی محبوب تر







عشق در من آتشی افروخت است




فرصتش بادا که جانم سوخت است







ناله ئی مانند نی سامان من




آن چراغ خانهٔ ویران من







از غم پنهان نگفتن مشکل است




باده در مینا نهفتن مشکل است







مسلم از سر نبی بیگانه شد




باز این بیت الحرم بتخانه شد







از منات و لات و عزی و هبل




هر یکی دارد بتی اندر بغل







شیخ ما از برهمن کافر تر است




زانکه او را سومنات اندر سر است







رخت هستی از عرب برچیده ئی




در خمستان عجم خوابیده ئی







شل ز برفاب عجم اعضای او




سرد تر از اشک او صهبای او







همچو کافر از اجل ترسنده ئی




سینه اش فارغ ز قلب زنده ئی







نعشش از پیش طبیبان برده ام




در حضور مصطفی آورده ام







مرده بود از آب حیوان گفتمش




سری از اسرار قرآن گفتمش







داستانی گفتم از یاران نجد




نکهتی آوردم از بستان نجد







محفل از شمع نوا افروختم




قوم را رمز حیات آموختم







گفت بر ما بندد افسون فرنگ




هست غوغایش ز قانون فرنگ







ای بصیری را ردا بخشنده ئی




بربط سلما مرا بخشنده ئی







ذوق حق ده این خطا اندیش را




اینکه نشناسد متاع خویش را







گر دلم آئینهٔ بی جوهر است




ور بحرفم غیر قرآن مضمر است







ای فروغت صبح اعصار و دهور




چشم تو بینندهٔ ما فی الصدور







پردهٔ ناموس فکرم چاک کن




این خیابان را ز خارم پاک کن







تنگ کن رخت حیات اندر برم




اهل ملت را نگهدار از شرم







سبز کشت نابسامانم مکن




بهره گیر از ابر نیسانم مکن







خشک گردان باده در انگور من




زهر ریز اندر می کافور من







روز محشر خوار و رسوا کن مرا




بی نصیب از بوسهٔ پا کن مرا







گر در اسرار قرآن سفته ام




با مسلمانان اگر حق گفته ام







ایکه از احسان تو ناکس ، کس است




یک دعایت مزد گفتارم بس است







عرض کن پیش خدای عزوجل




عشق من گردد هم آغوش عمل







دولت جان حزین بخشیده ئی




بهره ئی از علم دین بخشیده ئی







در عمل پاینده تر گردان مرا




آب نیسانم گهر گردان مرا










رخت جان تا در جهان آورده ام




آرزوی دیگری پرورده ام







همچو دل در سینه ام آسوده است




محرم از صبح حیاتم بوده است







از پدر تا نام تو آموختم




آتش این آرزو افروختم







تا فلک دیرینه تر سازد مرا




در قمار زندگی بازد مرا







آرزوی من جوان تر می شود




این کهن صهبا گران تر می شود







این تمنا زیر خاکم گوهر است




در شبم تاب همین یک اختر است







مدتی با لاله رویان ساختم




عشق با مرغوله مویان باختم







باده ها با ماه سیمایان زدم




بر چراغ عافیت دامان زدم







برقها رقصید گرد حاصلم




رهزنان بردند کالای دلم







این شراب از شیشهٔ جانم نریخت




این زر سارا ز دامانم نریخت







عقل آزر پیشه ام زنار بست




نقش او در کشور جانم نشست







سالها بودم گرفتار شکی




از دماغ خشک من لاینفکی







حرفی از علم الیقین ناخوانده ئی




در گمان آباد حکمت مانده ئی







ظلمتم از تاب حق بیگانه بود




شامم از نور شفق بیگانه بود







این تمنا در دلم خوابیده ماند




در صدف مثل گهر پوشیده ماند







آخر از پیمانهٔ چشمم چکید




در ضمیر من نواها آفرید







ای ز یاد غیر تو جانم تهی




بر لبش آرم اگر فرمان دهی







زندگی را از عمل سامان نبود




پس مرا این آرزو شایان نبود







شرم از اظهار او آید مرا




شفقت تو جرأت افزاید مرا







هست شأن رحمتت گیتی نواز




آرزو دارم که میرم در حجاز







مسلمی از ماسوا بیگانه ئی




تا کجا زناری بتخانه ئی







حیف چون او را سرآید روزگار




پیکرش را دیر گیرد در کنار







از درت خیزد اگر اجزای من




وای امروزم خوشا فردای من







فرخا شهری که تو بودی در آن




ای خنک خاکی که آسودی در آن







«مسکن یار است و شهر شاه من




پیش عاشق این بود حب الوطن»







کوکبم را دیدهٔ بیدار بخش




مرقدی در سایهٔ دیوار بخش







تا بیاساید دل بی تاب من




بستگی پیدا کند سیماب من







با فلک گویم که آرامم نگر





دیده ئی آغازم ، انجامم نگر



از اقبال لاهوری



نصرالدین کریمی(مُبین)
چهارشنبه 30/12/1391 - 11:49 - 0 تشکر 595178



به حارسان نکوروی من خطاب کنید





که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید







گهی به خاطر بیگانگان سؤال دهید




گهی دل همه را سخره جواب کنید







و چون شدند همه سخره سؤال و جواب




شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید







دلی که نیست در اندیشه سؤال و جواب




وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید







زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست




دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید







از آن که هر که جز این آب زندگی باشد




سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید







چو زندگی ابد هست اندر آب حیات




به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید







گداز عاشق در تاب عشق کی ماند




به خدمتی که شما از پی ثواب کنید







چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید




نشاید این که شما قصه سحاب کنید







وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد




سپاه قیصر رومی شما حراب کنید







به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور




چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید







که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم




مخنثی چه بود فک آن رقاب کنید







لوای دولت مخدوم شمس دین آمد





گروه بازصفت قصد آن جناب کنید


مولانا



نصرالدین کریمی(مُبین)
چهارشنبه 30/12/1391 - 11:50 - 0 تشکر 595179



ای که ازین تنگ قفس می‌پری





رخت به بالای فلک می‌بری







زندگی تازه ببین بعد ازین




چند ازین زندگی سرسری؟!







در هوس مشتریت عمر رفت




ماه ببین و بره از مشتری







دلق شپشناک درانداختی




جان برهنه شده خود خوشتری







در عوض دلق تن چار میخ




بافته‌اند از صفتت ششتری







جامهٔ این جسم، غلامانه بود




گیر کنون پیرهن مهتری







مرگ حیاتست و حیاتست مرگ




عکس نماید نظر کافری







جملهٔ جانها که ازین تن شدند




حی و نهانند کنون چون پری







گشت سوار فرس غیب، جان




باز رهید از خر و از خرخری







سوخت درین آخر دنیا دلت




بهر وجوه جو این لاغری







پرده چو برخاست اگر این خرت




گردد زرین، تو درو ننگری







بر سر دریاست چو کشتی روان




روح، که بود از تن خود لنگری







گر چه جدا گشت ز دست و ز پا




فضل حقش داد پر جعفری







خانهٔ تن گر شکند، هین منال




خواجه! یقین دان که به زندان دری







چونک ز زندان و چه آیی برون




یوسف مصری و شه و سروری







چون برهی از چه و از آب شور




ماهیی و معتکف کوثری







باقی این را تو بگو، زانک خلق





از تو کنند ای شه من، باوری


مولانا



نصرالدین کریمی(مُبین)
جمعه 2/1/1392 - 20:9 - 0 تشکر 595353



از جامی


ای به زبان نکته گذار آمده!





وی به سخن نادره‌کار آمده







نقطهٔ نطق است تو را بر زبان




گشته از آن نقطه زبان‌ات زیان







گر کنی آن نقطه ازین حرف حک




بر خط حکم تو نهد سر ملک







هر که درین گنبد نیلوفری




افکند آوازهٔ نیکوفری







نیکوئی فر وی از خامشی‌ست




خامشی‌اش تیغ جهالت‌کشی ست







گفتن بسیار نه از نغزی است




ولولهٔ طبل، ز بی‌مغزی است







غنچه که نبود به دهانش زبان




لعل و زرش بین گره اندر میان







سوسن رعنا که زبان‌آور است




کیسه‌تهی مانده ز لعل و زرست







منطق طوطی خطر جان اوست




قفل نه کلبهٔ احزان اوست







زاغ که از گفتن‌اش آمد فراغ




جلوه‌گر آمد به تماشای باغ







خست طبع است درین کهنه کاخ




حوصلهٔ تنگ و حدیث فراخ







چرخ بدین گردش و دایم خموش




چرخهٔ حلاج و هزاران خروش







رستهٔ دندانت صفی بست خوش




پیش صف آمد لب تو پرده کش







کرده زبان تیغ پی یک سخن




چند شوی پرده‌در و صف‌شکن







گرچه سخن خاصیت زندگی‌ست




موجب صد گونه پراکندگی‌ست







زندگی افزای، دل زنده را!




ورد مکن قول پراگنده را!







هر نفسی از تو هیولی‌وش است




قابل هر نقش خوش و ناخوش است







گر ز کرم نقش جمالش دهی،




منقبت فضل و کمالش دهی،







بر ورق عمر تو عنوان شود




فاتحهٔ نامهٔ احسان شود







ور ز سفه داغ قصورش کشی،




در درکات شر و شورش کشی،







خامه کش صفحهٔ دین گرددت




میل‌زن چشم یقین گرددت







لب چو گشائی، گرو هوش باش!




ورنه زبان درکش و خاموش باش!







دل چو شود ز آگهی‌ات بهره‌مند




پایهٔ اقبال تو گردد بلند







بر سخن بیهده کم شو دلیر!





تا که از آن پایه نیفتی به زیر



نصرالدین کریمی(مُبین)
جمعه 2/1/1392 - 20:11 - 0 تشکر 595354

از شیخ محمود شبستری





اگر خواهی که این معنی بدانی




تو را هم هست مرگ و زندگانی







ز هرچ آن در جهان از زیر و بالاست




مثالش در تن و جان تو پیداست







جهان چون توست یک شخص معین




تو او را گشته چون جان او تو را تن







سه گونه نوع انسان را ممات است




یکی هر لحظه وان بر حسب ذات است







دو دیگر زان ممات اختیاری است




سیم مردن مر او را اضطراری است







چو مرگ و زندگی باشد مقابل




سه نوع آمد حیاتش در سه منزل







جهان را نیست مرگ اختیاری




که آن را از همه عالم تو داری







ولی هر لحظه می‌گردد مبدل




در آخر هم شود مانند اول







هر آنچ آن گردد اندر حشر پیدا




ز تو در نزع می‌گردد هویدا







تن تو چون زمین سر آسمان است




حواست انجم و خورشید جان است







چو کوه است استخوانهایی که سخت است




نباتت موی و اطرافت درخت است







تنت در وقت مردن از ندامت




بلرزد چون زمین روز قیامت







دماغ آشفته و جان تیره گردد




حواست هم چو انجم خیره گردد







مسامت گردد از خوی هم چو دریا




تو در وی غرقه گشته بی سر و پا







شود از جان‌کنش ای مرد مسکین




ز سستی استخوانها پشم رنگین







به هم پیچیده گردد ساق با ساق




همه جفتی شود از جفت خود طاق







چو روح از تن به کلیت جدا شد




زمینت «قاع صف صف لاتری» شد







بدین منوال باشد حال عالم




که تو در خویش می‌بینی در آن دم







بقا حق راست باقی جمله فانی است




بیانش جمله در «سبع المثانی» است







به «کل من علیها فان» بیان کرد




«لفی خلق جدید» هم عیان کرد







بود ایجاد و اعدام دو عالم




چو خلق و بعث نفس ابن آدم







همیشه خلق در خلق جدید است




و گرچه مدت عمرش مدید است







همیشه فیض فضل حق تعالی




بود از شان خود اندر تجلی







از آن جانب بود ایجاد و تکمیل




وز این جانب بود هر لحظه تبدیل







ولیکن چو گذشت این طور دنیی




بقای کل بود در دار عقبی







که هر چیزی که بینی بالضرورت




دو عالم دارد از معنی و صورت







وصال اولین عین فراق است




مر آن دیگر ز «عند الله باق» است







مظاهر چون فتد بر وفق ظاهر




در اول می‌نماید عین آخر







بقا اسم وجود آمد ولیکن




به جایی کان بود سائر چو ساکن







هر آنچ آن هست بالقوه در این دار





به فعل آید در آن عالم به یک بار



نصرالدین کریمی(مُبین)
پنج شنبه 5/2/1392 - 7:19 - 0 تشکر 599794

دخترم! با تو سخن میگویم

گوش كن، با تو سخن میگویم :

زندگی در نگهم گلزاریست

و تو با قامت چون نیلوفر ـ

شاخه پر گل این گلزاری

من در اندام تو یك خرمن گل می بینم

گل گیسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب

من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم

گل تقوا ـ

گل عفت ـ

گل صد رنگ امید

گل فردای بزرگ

گل دنیای سپید

***

میخرامی و تو را مینگرم

چشم تو آینه روشن دنیای منست

تو همان خرد نهالی كه چنین بالیدی

راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدی

همچو پر غنچه درختی، همه لبخند شدی

دیده بگشای و در اندیشه گلچینان باش

همه گلچین گل امروزند

همه هستی سوزند

***

كس بفردای گل باغ نمیاندیشد

آنكه گرد همه گلها بهوس میچرخد ـ

بلبل عاشق نیست ـ


بلكه گلچین سیه كرداریست ـ

كه سراسیمه دود در پی گلهای لطیف ـ

تا یكی لحظه بچنگ آرد و ریزد بر خاك

دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاك

تو گل شادابی

به ره باد، مرو

غافل از باغ مشو

***

ای گل صد پر من!

با تو در پرده سخن میگویم :

گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ

گل پژمرده نخندد بر شاخ

كس نگیرد ز گل مرده سراغ

***

دخترم! با تو سخن میگویم:

عشق دیدار تو بر گردن من زنجیریست

و تو چون قطعه الماس درشتی كمیاب

« گردن آویز » بر این زنجیری

تا نگهبان تو باشم ز « حرامی » هر شب

خواب بر دیده من هست حرام

بر خود از رنج به پیچم همه روز

دیده از خواب بپوشم همه شام

***

دخترم، گوهر من !

گوهرم، دختر من !

تو كه تك گوهر دنیای منی

دل بلبخند « حرامی » مسپار

« دزد » را « دوست » مخوان

چشم امید بر ابلیس مدار

***

دیو خویان پلیدای كه سلیمان رویند

همه گوهر شكنند

« دیو » كی ارزش گوهر داند ؟

نه خردمند بود ـ

آنكه اهریمن را ـ

از سر جهل، سلیمان خواند

***

دخترم ـ ای همه هستی من !

تو چراغی، تو چراغ همه شبهای منی

به ره باد مرو

تو گلی، دسته گل صد رنگی

پیش گلچین منشین

تو یكی گوهر تابنده بی مانندی

خویش را خوار مبین

***

آری ای دختركم، ای به سراپا الماس

از « حرامی » بهراس

قیمت خودمشكن

قدر خود را بشناس

قدر خود را بشناس
مهدی سهیلی

شنبه 14/2/1392 - 19:47 - 0 تشکر 601305

یر زمانی است روی شاخه این بید
 مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و دراین سرای میرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار
پیکر او لیک سایه روشن رویاست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده : موج سرابی
سایه اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه : پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح های خیالی
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست
 دارد خاموشی اش چو با من پیوند
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به درون می برد حکایت این مرغ
آنچه نیاید به دل ‚ خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما دراین دیار غریب است

سهراب سپهری

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.