• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 4255)
شنبه 28/11/1391 - 19:10 -0 تشکر 590156
شعر زندگی

«زندگی»
زندگی،
قصیده بلند آرزوهایی است به رنگ آسمان.
زندگی،
تر جیع بند باران است در لهجه ترانه های زیتون ،
زندگی،
تصویر نیلوفرهای عاشق است ،
در قاب چشمان مسافران عاشق،
که از دیدن باران،
جغرافیای خوشبختی راُ
در شبنم دستهایشان جستجو می کنند..
زندگی،
ردّ پای خورشید است ،
که از میان پاییز زخمی پدیدار می شود.
زندگی،
طعم چند شاخه نبات ،
و بوی شکوفه های نارنج است.
زندگی ،
رقص محبوب، شقایق هاست.


بهروز - رها

دوشنبه 28/12/1391 - 23:7 - 0 تشکر 594911





الا ای جگر گوشه فرزند من،




تو ای قره العین دلبند من







جوانی و فرزانه و هوشیار




اوان جوانی غنیمت شمار







جوانی است سرمایه‌ای بس عزیز




به بازی چو من در نبازی تو نیز







کنون سالم از شصت و یک در گذشت




بساط نشاطم جهان در نوشت







ز شام سرم صبح پیری دمید




سپیدیم گشت از سیاهی پدید







درختم به آورد بر جای سیب




ز بالا نهادم سر اندر نشیب







ز شخص ضعیفم خیالی نماند




ز نخل وجودم خلالی نماند







جوانی و پیری بهار است و دی




نه آن دی که باشد بهارش ز پی







غنیمت شمر پیش از آن کاین گلت




شود زرد و نسرین دهد سنبلت







نشیند به جای سمن زار برف




چو گل در هوایت شود عمر صرف







زمان هوی و هوس در گذشت




هوا بر دلم سرد و می تلخ گشت







چو صافی عمر من ایام برد




از آن جرعه‌ای ماند و آن نیز درد







چه می‌شاید از جرعه انگیختن؟




که در خاک می‌بایدش ریختن







ازین پیش سرو بلند قدم




ز پستی به بالا نهادی قدم







شد آن یرو بالای من سرنگون




به خاک سیه میل دارد کنون







کسی را که سوده است سر بر سماک




چه سود است چون می‌رود زیر خاک







جهان غره عمر من تلخ کرد




همان عیش می‌بر دلم تلخ کرد







هواب بتان رفتم از سر بدر




به یکبارگی عقلم آمد به سر







سعادت کسی را بود راهبر




که در خدمت شاه بندد کمر







کسی همعنان سعادت شود




که چون سایه اندر رکابش دود







نمی‌آید از دست من هیچ کار




که تا نعمتش را شوم حقگزار







شدم حاصل از نعمتش مغز و پوست




ورم مغز استخوان است از اوست







بسی نعمت از دولتش خورده‌ام




به نانش چهل سال پرورده‌ام







کنون گشت موی سیاهم سپید




ز عمر گرامی شدم ناامید







برو حلقه در گوش کن ای پسر




همی گرد بر آستانش چو در







اگر من نشستم تو در پای باش




ور از جای رفتم تو بر جای باش







من از یمن اقبال این خاندان




گرفتم جهان را به تیغ زبان







من از خاوران تا در باختر




ز خورشیدم امروز مشهورتر







اگر چه من از ذره‌ای کمترم




ولی خدمتی کرده اندر خورم







چه دانی؟ چه جائی است خاک درش




عجب کیمیائی است خاک درش







کمر بر میان بند چون کوهسار




ولیکن ثبات قدم گوش دار







کسی کز مقیمان این در شود




اگر خاک باشد همه زر شود







بیا تا به قاف قناعت رویم




چو عنقا بر آن قاف ساکن شویم







گشائیم بر دل هوای جلال




که آن قاف بر عین عزاست دال







سریر سلاطین ملک رضا




ریاض ریاحین باغ بقا







جهان رضا را شده کدخدا




سریر سران را زده پشت پا







به یک دم دو عالم بر انداخته




به بیش و کم از هیچ در ساخته







کسی کو عنانش به دست هواست




اگر پادشاهست پیشم گداست







تو رنج ار کشی ور نخواهی کشید




نصیب تو البته خواهد رسید







مقرر شد اول همه قسم تو




دگر جان دمیدند از جسم تو







چو حال نصیبت یقین شد که چیست




پس این جستجوی تو از بهر کیست؟







اگر تیغ خواهی زدن ور قلم




نخواهد شدن روزیت بیش و کم







توانگر یکی دان که پیشش یکی است




کم و بیش و نیک و بد و هست و نیست







هر آنچش در آید ببازد روان




ورش در نیاید بسازد بدان







اگر در قناعت گریزد کسی




نباید شدش بر در هر خس







یکی خیمه تنگ و تیره است دل




تو ای خیمگی خیمه بر کن ز دل!







بزن خیمه جائی که تا جاودان




نباید شدن هیچ جا ز آن مکان







کسی راز طاس سپهر دغا




نیابد به ششدر سپنجی سرا







سرای جهان پیش اهل نظر




چو خانی نماید که باشد دو در







ازین در کسی کامدش در درون




همی بایدش رفت از آن در برون







چنان زی که نام تو روز حساب




نویسند با راستان در کتاب







کسی کو به غم حاصل آرد زری




غم زر خورد او و زر دیگری







تو نعمت کجا گرد می‌آوری




کجا می‌بری چون تو غم می‌خوری؟







برین زندگی هیچ بنیاد نیست




جز از پاره‌ای خاک بر باد نیست







عجب نیست در تو که ما و منی است




که اصل سرشتت ز ما و منی است







کسی کو در آز بندد فرو




گشایند درهای جنت برو







دلت مست آزاست، هشیار باش




به خواب غرور است، بیدار باش







که چون بگذرد نیز این هفته عمر،




ز خواب اندر آئی، بود رفته عمر







برو سینه خاک را باز کن




ببین در دلش رازهای کهن







در او نازکان گل اندام بین




همه خشت بالین و بستر زمین







بر آنی که ایشان ازین خاکدان




برفتند و تو زنده‌ای جاودان؟







همه در پی یکدگر می‌رویم




نماند کسی سر به سر می‌رویم







دلا برگ این راه، نیکو بساز




که راهی است باریک و دور و دراز







شب زندگانی به آخر کشید




شبت روز شد، وقت رفتن رسید







یکایک برفتند یاران تو




رفیقان و اندوه گساران تو







رسیدند هر یک به ماوای خویش




تو مسکین گرانباری و راه پیش







در این منزل آخر چرا خفته‌ای؟




رباطی است ویران کجا خفته‌ای؟







بسی کاروان شد درین ره روان




نیامد کسی باز از این کاروان







که ز آن رفتگان باز گوید خبر




که چون است احوالشان در سفر







بسا کاروانا کزین پل گذشت




مگر نیست ز آنسو ره بازگشت







شبی بنده را شاه پیروز بخت




طلب کرد و بنشاند در پیش تخت







در آمد ز راه سخن گستری




سخن راند از نظم در دری







که از در معنی چه پرورده‌ای؟




ز درای خاطر چه آورده‌ای؟







بیاور ز نو گوهری پر ثمن




که داند خرد لایق گوش من







در گنج معنی دلم باز کرد




سخن را ز هر گونه‌ای ساز کرد







گهرهای من شاه در گوش کرد




شکرهای نغزم همه نوش کرد







ز من نامه‌ای خواست اندر فراق




که آن نامه باشد سراسر فراق







برین طرز نظمی روان از نوی




بیارای در کسوت مثنوی







طلب کردم آن را به هر کشوری




ز هر قصه خوانی و هر دفتری







پس از روزگار کهن روزگار




در آموختم داستان دو یار







که با یکدیگر هر دو را مدتی




دم صحبتی بود و خوش صحبتی







یکی پادشاه جهان جلال




یکی آفتاب سپهر جمال







یکی داور کشور آب و گل




یکی حاکم خطه جان و دل







یکی بر فلک سوده پر کلاه




یکی تکیه گه جسته زلفش ز ماه







به ملک جلال آن یکی شاه بود




به اوج جمال این یکی ماه بود







چنان بود با ماه شه را نظر




که از جان خود داشتش دوست‌تر







به آخر میانشان جدائی فتاد




که کس در بلای جدائی مباد







به فرمان دارای فرمان روان




نهادم من آغاز این داستان







که تا ماند از من بسی روزگار




به گیتی از این داستان یادگار







همی خواهم از داور کردگار




که چندان امانم دهد روزگار







که ده نامه زین نامه خسروی




دهم جلوه در کسوت مثنوی







سخن را بر آرم به خورشید نام




به نام شهنشاه سازم تمام







کنون از زبان من ای هوشیار





بیا گوش کن قصه آن دو یار


از سلمان ساوجی



نصرالدین کریمی(مُبین)
دوشنبه 28/12/1391 - 23:10 - 0 تشکر 594912



خیز و کلید صبح بین قفل گشای زندگی





جرعه می به خاکیان داده صفای زندگی







پیش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را




گل کن ز آنکه می‌نهد صبح بنای زندگی







روز و شب آب زندگی جوی ز چشمه قدح




هیچت اگر به فضل دی هست هوای زندگی







آتش دی مهی بدم همچو مسیح زنده کن




ز آب حیات چون خضر جوی بقای زندگی







واسطه‌ای است ساقیه جلوه ده عروس زر




آیینه‌ای است جام می روی نمای زندگی







آتش زود میر را خاک سیاه بر سر است




آتش آب رز طلب عمر فزای زندگی







شمع حیات می‌کشد باد خزان و می‌زند




بر دل و بر دماغ جان باد هوای زندگی







عشرت و عیش روح را برگ و نواست چنگ و نی




بر دل و بر هوای جان باد و هوای زندگی







یاد سکندر زمان می‌خور و زنده‌مان که خضر





آب حیات در جهان خورد برای زندگی



قسمتی از ترکیبات سلمان ساوجی



نصرالدین کریمی(مُبین)
دوشنبه 28/12/1391 - 23:11 - 0 تشکر 594913

از سنایی




صبح پیروزی برآمد زود بر خیز ای پسر




خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر







مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام




می ز جام خسروانی در قدح ریز ای پسر







یک زمان با ما به خلوت می بخور خرم بزی




یک زمان با ما به کام دل برآمیز ای پسر







عاشقان را از کنار و بوسه دادن چاره نیست




دل بنه بر بوسه دادن هیچ مستیز ای پسر







گر ز بهر بوسه دادن در تو آویزد کسی




روز محشر همچو خصمان در من آویز ای پسر







گر توانی کرد با ما زندگی زینسان درآی





ور نه زود از پیش ما برخیز و بگریز ای پسر



نصرالدین کریمی(مُبین)
دوشنبه 28/12/1391 - 23:12 - 0 تشکر 594914



گبری که گرسنه شد به نانی ارزد





سگ زان تو شد به استخوانی ارزد







اظهار نهانی به جهانی ارزد





آسایش زندگی به جانی ارزد



رباعی از سنایی



نصرالدین کریمی(مُبین)
دوشنبه 28/12/1391 - 23:13 - 0 تشکر 594915



تا در طلب مات همی کام بود





هر دم که بروی ما زنی دام بود







آن دل که در او عشق دلارام بود





گر زندگی از جان طلبد خام بود



از سنایی



نصرالدین کریمی(مُبین)
دوشنبه 28/12/1391 - 23:15 - 0 تشکر 594916



بمیر ای حکیم از چنین زندگانی





ازین زندگانی چو مردی بمانی







ازین زندگی زندگانی نخیزد




که گر گست و ناید ز گرگان شبانی







درین زندگی سیر مردان نیاید




ور آید بود سیر سیرالسوانی







برین خاکدان پر از گرگ تا کی




کنی چون سگان رایگان پاسبانی







به بستان مرگ آی تا زنده گردی




بسوز این کفن ژندهٔ باستانی







رهاند ترا اعتدال بهارش




ز توز تموزی و خز خزانی







از آن پیش کز استخوان تو مالک




سگان سقر را کند میهمانی







به پیش همای اجل کش چو مردان




به عیاری این خانهٔ استخوانی







ازین مرگ صورت نگر تا نترسی




ازین زندگی ترس کاکنون در آنی







که از مرگ صورت همی رسته گردد




اسیر ارغوان و امیر ارغوانی







به درگاه مرگ آی ازین عمر زیرا




که آنجا امانست و اینجا امانی







به گرد سرا پردهٔ او نگردد




غرور شیاطین انسی و جانی







به نفسی و عقلی و امرت رساند




ز حیوانی و از نباتی و کانی







سه خط خدایند این هر سه لیکن




ازین زندگی تا نمیری ندانی







ز سبع سماوات تا بر نپری




ندانی تو تفسیر سبع‌المثانی







ازین جان ببر زان که اندر جهنم




نه زنده نه مرده بود جاودانی







نه جانست این کت همی جان نماید




منه نام جان بر بخار دخانی







پیاده شو از لاشهٔ جسم غایب




که تا با شه جان به حضرت پرانی







به زیر آر جان خران را چو عیسا




که تا همچو عیسا شوی آسمانی







برون آی ازین سبزه جای ستوران




که تا چرمه در ظل طوبا چرانی







چو مرگت بود سایق اندر رسی تو




به جمع عزیزان عقلی و جانی







چو مرگت بود قاید اندر رهی تو




ز مشتی لت انبان آبی و نانی







تو روی نشاط دل آنگاه بینی




که از مرگ رویت شود زعفرانی







چو از غمز او کرد آمن دلت را




کند مهربانی پس از بی‌زبانی







نخستت کند بی‌زبان کادمی را




بود بی‌زیانی پس از بی‌زبانی







به یک روزه رنج گدایی نیرزد




همه گنج محمود زابلستانی







بدان عالم پاک مرگت رساند




که مرگ‌ست دروازهٔ آن جهانی







وزین کلبهٔ جیفه مرگت رهاند




که مرگست سرمایهٔ زندگانی







کند عقل را فارغ از «لاابالی»




کند روح را ایمن از «لن ترانی»







همه ناتوانیست اینجا چو رفتی




بدانجای چندان که خواهی توانی







ز نادانی و ناتوانی رسی تو




ازین کنج صورت به گنج معانی







بجز بچهٔ مرگ بازت که خرد




ز مشتی سگ کاهل کاهدانی







بجز مرگ در گوش جانت که خواند




که بگذر ازین منزل کاروانی







بجز مرگ با جان عقلت که گوید




که تو میزبان نیستی میهمانی







بجز مرگت اندر حمایت که گیرد




ازین شوخ چشمان آخر زمانی







اگر مرگ نبود که بازت رهاند




ز درس گرانان و درس گرانی







گر افسرده کردست درس حروفت




تف مرگ در جانت آرد روانی







به درس آمدی قلب این را بدیدی




به مرگ آی تا قلب آنهم بدانی







تو بی‌مرگ هرگز نجاتی نیابی




ز ننگ لقبهای اینی و آنی







اسامی درین عالمست ار نه آنجا




چه آب و چه نان و چه میده چه پانی







بجز مرگ در راه حقت که آرد




ز تقلید رای فلان و فلانی







اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد




نه بازت رهاند همی جاودانی







اگر خوش خویی از گران قلتبانان




وگر بدخویی از گران قلتبانی







به بام جهان برشوی چون سنایی





گرت هم سنایی کند نردبانی



نصرالدین کریمی(مُبین)
دوشنبه 28/12/1391 - 23:17 - 0 تشکر 594917



از سنایی


تا جهان است کار او این است





نوش او نیش و مهر اوکین است







اندر این خاکدان افسرده




هیچ کس نیست از غم آسوده







آنچنان زی درو که وقت رحیل




بیش باشد به رفتنت تعجیل







رخت بیرون فکن زدار غرور




چه نشینی میان دیو شرور؟‌







حسد و حرص را به گور مبر




دشمنان را به راه دور مبر







دو رفیقند هر دو ناخوش و زشت




باز دارندت این و آن زبهشت







پیشتر زآنکه مرگ پیش آید




از چنین مرگ زندگی زاید







به چنین مرگ هر که بشتابد




از چنین مرگ زندگی یابد







تا از این زندگی نمیری تو




در کف دیو خود اسیری تو







نفس تو تابدیش عادت و خوست




به حقیقت بدان‌که دیو تو اوست







مرده دل گشتی و پراکنده





کوش تا جمع باشی و زنده



نصرالدین کریمی(مُبین)
دوشنبه 28/12/1391 - 23:18 - 0 تشکر 594918

از سنایی




زینة اللّٰه نه اسب و زین باشد




زینة‌اللّٰه جمالِ دین باشد







مرده ای زان شدی اسیرِ هوس




دیده از مردگان کشد کرگس







در جهان منگر از پی رازش




چکنی رنگ و بوی غمّازش







که تو اندر جهان بدسازان




همچو رازی به دست غمازان







نیست مهر زمانه بی‌کینه




سیر دارد میان لوزینه







کی سزای جهان جان باشد




هرکرا روی دل به کان باشد







سرنگون خیزد از سرای معاد




هرکه روی از خرد نهد به جماد







هرکه اکنون درین کلوخین گوی




از نَبیّ و نُبی بتابد روی







چون قیامت برآید از کویش




روی باشد قفا قفا رویش







ای سنایی برای دین و صلاح




وز پی جُستن نجات و فلاح







همچو دریا چو نیست اینجا حُر




کام پر زهر باش و دل پر دُر







زانکه در جان به واسطهٔ اسباب




زفتی از خاک رُست و ترّی از آب







آدمی چون غلام راتبه شد




ژاژِ طیان به خط کاتبه شد







گرچه جان همچو آب پاک آمد




زر نگهدارتر ز خاک آمد







ورنه ارکان ز خاک پاکستی




زر نگهدارتر ز خاکستی







معطیان زفت و دل زحیر زده




دایه بیمار و طفل شیر زده







هرکه در زندگی بخیل بُوَد




چون بمیرد چو سگ ذلیل بُوَد







بیش از این بهر خواجه و مزدور




نتوان رفت در جوال غرور







تو مشو غرّه کو سیه چرده‌ست





کان سیاهه سپید بر کرده‌ست



نصرالدین کریمی(مُبین)
دوشنبه 28/12/1391 - 23:21 - 0 تشکر 594927

از سنایی




رقص کن پیش دل به چارهٔ خویش




خرقه کن دلق چارپارهٔ خویش







زانکه در بارگاه بی‌بندی




نبود جان و جامه پیوندی







چند باشد به بند نان با تو




دو جوان مرد عقل و جان با تو







چون شه آباد شد شهید آمد




آنگه از عقل و شرع یابی داد







آتش اندر زن از پی دین را




میخ خرپشتهٔ شیاطین را







چار طبع است در سرای رحیل




آلت چار میخ عزرائیل







مرگ‌کش زندگی ز ارکانست




نه سزاوار عالم جانست







رمه راهیست از سرای فنا




خلق را سوی کشت‌زار بقا







چار مرغند چار طبع بدن




بهر دین جمله را بزن گردن







برهم آمیز پر و بال همه




پس نگه کن به کار و حال همه







بر سر چار کوه دین بر نه




بازخوان جمله را به جدّ برجه







پس به ایمان و عقل و صدق و دلیل




زنده کن هرچهار را چو خلیل







جان نپرد به سوی معدن خویش




تا نگردی پیاده از تن خویش







تا نیاید ز حس برون حیوان




ره نیابد به مرتبهٔ انسان







پس چو انسان ز نفس ناطقه رست




روح قدسی به جای آن بنشست







چون برون شد ز جان گوینده




شد به جان فرشتگان زنده







ای ز شهوت شکم زده آهار




خبه از هیضه وز شره ناهار







گر ترا برگ راه مرگ بود




بر دلت قلب مرگ برگ بود







گر ترا هیچ برگ برگستی




ای خوشا کت جهان مرگستی







مالت اینجاست همچو جسم از پوست




زان اجل دشمنی و دنیی دوست







عقبی باقیت نمی‌باید




دنیی فانیت کجا پاید







زر به عقبی ده ار حلال بود




که دل آنجا بود که مال بود







گر به عقبی ترا بُدی زر و سیم




راه عقبی ترا بُدی تسلیم







ور ترا رای مشورت برگست




پیر پخته درین جهان مرگست







پس درین منزل فریب و هوس




مشورت گر کنی برو کن و بس







مرگ را جوی کاندرین منزل




مرگ حقست و زندگی باطل







باطلی را رها کن از پی حق




تا بدانی تو عقبی مطلق







چون ازین دامگاه آهرمن




جان بپرید خاک بر سر تن







تن خود را برای عالم دل




مکن از بهر هیچ، هیچ خجل







می‌چشانش همیشه تلخ و ترش




گر از این مُرد مُرد ورنه بکش







که تن از جان همیشه نور گرفت




جان ز علم و هنر سرور گرفت







آنکه جان را به علم پروردست





نیست او خار بن که پروردست



نصرالدین کریمی(مُبین)
دوشنبه 28/12/1391 - 23:24 - 0 تشکر 594929

از اسدی توسی






چنین دان که جان برترین گوهر است




نه زین گیتی از گیتی دیگرست







درفشنده شمعیست این جان پاک




فتاده درین ژرف جای مغاک







یکی نور بنیاد تابندگی




پدید آر بیداری و زندگی







نه آرام جوی و نه جنبش پذیر




نه از جای بیرون و نه جای گیر







سپهر و زمین بستۀ بند اوست




جهان ایستاده به پیوند اوست







نهان از نگارست لیک آشکار




همی برگرد گونه گونه نگار







کند در نهان هرچه رأی آیدش




رسد بی زمان هرکجا شایدش







ببیندت و دیدن ورا روی نیست




کشد کوه و همسنگ یک موی نیست







تن او را به کردار جامه است راست




که گر بفکند ور بپوشد رواست







به جان بین گرامی تن خویشتن




چو جامه که باشد گرامی به تن







تنت خانه ای دان به باغی درون




چراغش روان زندگانی ستون







فروهشته زین خانه زنجیر چار




چراغ اندر او بسته قندیل وار







هر آن گه که زنجیر شد سست بند




زهر گوشه ناگه بخیزد گزند







شود خانه ویران و پژمرده باغ




بیفتد ستون و بمیرد چراغ







از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد




همان پیشش آید کز ایدر ببرد







چو دریاست گیتی تن او را کنار




بر این ژرف دریاست جان را گذار







به رفتن رهش نیست زی جای خویش




مگر کشتی و توشه سازد ز پیش







تو کشتیش دین و دهش توشه دان




ره راست باد و خرد بادبان







و گرنه بدان سر نداند رسید




در این ژرف دریا شود ناپدید







گرت جان گرامیست پس داد کن




ز یزدان و پادافرهش یاد کن







ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست




تو آن کن که فرمودت از راه راست







مپندار جان را که گردد نچیز




که هرگز نچیز او نگردد بنیز







تباهی به چیزی رسد ناگزیر




که باشد به گوهر تباهی پذیر







سخنگوی جان جاودان بودنیست




نه گیرد تباهی نه فرسودنیست







از این دو برون نیستش سرنبشت





اگر دوزخ جاودان گر بهشت



نصرالدین کریمی(مُبین)
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.