• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
زن ریحانه آفرینش (بازدید: 1065)
شنبه 6/8/1391 - 21:25 -0 تشکر 569618
زنان الگو

امّ كلثوم

امّ كـلثـوم ، دومـیـن دخـتـر امـام عـلى (ع) و حـضـرت فـاطـمـه زهـرا (س) اسـت . او در سـال شـشـم هـجـرى مـتـولد شـد. از زنـان فـاضـل ، بـلیغ ، فهیم و بلند مرتبه خاندان بنى هاشم و همسر عون بن جعفر بن ابیطالب بود. در سال 54 هجرى در مدینه وفات یافت او نیز همانند خواهرش زینب كبرى شـیـرزنى بود كه در دامان مادرى چون زهرا (س) و تحت نظارت پدرى چون امیر مؤ منان بزرگ شد و از زنان قهرمان تاریخ گردید.

در اینجا با نگاهى كوتاه و گذرا زندگى این بانوى بزرگوار را بررسى مى كنیم .

الف ـ شهامت وبلاغت :

امّ كلثوم همراه برادرش اباعبدالله الحسین (ع) به كربلا رفت .روز عاشورا با تمام مـصـیبتهاى خون بارش به پایان رساند. آن شب امّ كلثوم در كنار خواهرش زینب ، به پرستارى و نگهدارى اطفال پرداخت .

روز بعد قافله اسرا به سوى كوفه حركت داده شد. هنگام ورود به كوفه ، امّ كلثوم ،كوفیان رامخاطب قرار داد و فرمود:

((اى مردم كوفه ! بدى و رسوایى بر شما باد! شما را چه شده است كه حسین را یارى نكردید و او را كـشـتـیـد؛ امـوال ودارایـى اش را غـارت  وتـصـرف نـمـودیـد و اهل بیتش را به اسارت گرفتید .حال بر او گریه مى كنید؟! هلاك وتباهى و دورى از رحمت خدا بر شما باد! آیامى دانید چه جنایت بزرگى مرتكب شده وچه گناه و بار سنگینى بر پشت خود نـهـاده ایـد و چـه خـونـهـایـى ریـخـتـه و چه پرده نشینان بزرگوارى را مصیبت زده كردید و چه دخـتـرانـى را جـامـه ربـوده و چـه امـوالى راغـارت كـرده ایـد؟! بـهـتـریـن مـردم بـعـد از رسـول خـدا را كـشـتـیـد. رحـم از دلهـاى شما رخت بر بسته است . آگاه باشید كه حزب و گروه خدارستگارانند و حزب و گروه شیطان از زیانكاران .))

ب ـ شجاعت :

درمجلس ابن زیاد، وقتى آن نانجیب در مكالمه با حضرت زینب كبرى (س) از كشته شدن امام حسین علیه السلام اظهار خوشحالى كرد، امّ كلثوم خطاب به اوگفت :

((اى پـسـر زیـاد! اگـر چـشـم تـوبـه قـتـل امام حسین (ع) روشن گردید، بدان كه هر آینه چشم رسـول بـه دیـدار او روشـن مـى شـد .خود رابراى جواب فردا آماده كن .))

ج - عفت :

وقـتـى اسـرا را بـه شـام وارد مـى كـردند مردم براى نظاره آنها جمع شده بودند. امّ كلثوم به شمر رو كرد و گفت :

((ما را از دروازه اى كه مردمان كمترى آنجا اجتماع كرده اند وارد كن و بگو سرهاى شهدا را از میان مـحـمـلهـا دور كـنـنـد تـا مـردم بـه نـظـاره سـرهـا مـشـغـول شـونـد و كـمـتـر بـه حـرم رسول خدا بنگرند.))

شـمـر، كـه مـقـصـود آن بـانـو را فـهـمـیـد، بـه خـاطـر سـرشـت نـاپـاكـى كـه داشـت بـر عـكـس عمل كرد.

امّ كـلثـوم هـنـگـام ورود بـه مـدیـنـه بـا خـوانـدن اشـعـارى بـه بـیـان واقـعـه كـربـلا پـرداخـت.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

شنبه 20/8/1391 - 11:15 - 0 تشکر 572841

زنان راوی حدیث: اسماء بنت عمیس


به نام خدا


زنان راوی حدیث: اسماء بنت عمیس


از بانوانی که در همان روزهای آغازین بعثت پیامبر(ص) با آن حضرت بیعت کرد.


می نویسند اسماء از پیغمبر(ص) شصت حدیث روایت کرده است.


او سال پنجم بعثت همراه شوهر خود جعفربن ابیطالب و حدود 80نفر از مردان و زنان مخلص و مجاهد برای حفظ دین خود از مکه به حبشه هجرت کرده و پس از سیزده سال اقامت در آن کشور به سال هشتم هجرت بعد از جنگ خیبر به مدینه مهاجرت نموده است.


در مدت اقامت در حبشه سه فرزند به نام های عبدالله( همسر زینب کبری) محمد و عون به دنیا آورد.


بعد از شهادت همسرش در جنگ موته با ابوبکر ازدواج کرد و از او هم دارای فرزندی به نام محمد شد. بعد از ابوبکر، اسماء در حالی که از سن فرزندش محمد، سه سال می گذشت وی به شرف همسری با امام علی(ع) توفیق یافت و برای آن حضرت هم فرزند پسری به دنیا آورد که یحیی نامگذاری گردید.


زندگی اسماء با تحولات و حوادث تلخ و سختی همراه بوده است. یک روز برای حفظ عقیده و مرام خویش یک مهاجرت سیزده ساله آغاز می کند، روزگاری هم که از مشکلات آوارگی تا حدی می آساید، در مدینه خبر شهادت شوهر خود جعفر را که به عنوان فرمانده ارتش درجبهه حضور یافته بود، می شنود و پیامبر(ص) برای تسلیت به خانه اش می رود و آن گاه هم که رسول خدا دختر خود فاطمه را در حال گریه و سوگواری زیاد مشاهده می کند، می فرماید: و علی جعفرفلتبک الباکیه!


آری واقعا برای عزای شخصیتی مانند جعفرطیار باید سوگواران گریه کنند. سپس رسول خدا دستور می دهد، برای خانواده سوگوار جعفر، که عزاداری فرصت تهیه غذا را به آن ها نمی دهد، مدت سه روز غذا ببرند و این کار بعد به عنوان یک رسم پسندیده در بین مسلمانان معمول می گردد.


یک روز هم که همین اسماء خبر شهادت مظلومانه فرزندش محمدبن ابی بکر را که برای استانداری مصر از سوی علی بن ابی طالب اعزام گردیده بود، می شنود، بسیار ناراحت و آشفته می گردد و در خانه خود مسجد و محلی را برای عبادت اختصاص می دهد و آن قدر گریه می کند و غم و اندوه را به دل می ریزد که از شدت ناراحتی و فشار روحی از پستان هایش خون جاری می شود.


دانایی و هوشیاری و خردمندی اسماء دختر عمیس تا آن جا قابل اهمیت است که این بانوی شایسته در خانه علی(ع) و فاطمه(س) رفت و آمد زیاد دارد و بخصوص برای فاطمه(س) محرم راز محسوب می شود.


به هنگام بیماری دختر والاگهر رسول الله، پرستار دلسوز و مراقب مخلص اوست و آن گاه هم که اسماء در روزهای آخر عمر، بانوی خویش فاطمه(س) را غمناک و افسرده مشاهده می کند، علت ناراحتی آن بانوی بزرگ را جویا می شود، وی می فرماید: به خاطر حمل جنازه زنان بگونه ای که حجم بدن آنان را از زیر پارچه روی جنازه نمایش خوشی ندارد ناراحت است، آن وقت اسماء صورت تابوتی را که در حبشه دیده بود، برای آن بزرگوار ترسیم می کند، آن صورت مورد پسند فاطمه(س) قرار می گیرد و لبخندی هم می زند و سپس می گوید: این تابوت برای حمل جنازه خوب است، چون حجم بدن زن و مرد تشخیص داده نمی شود.


بعد هم فاطمه(س) وصیت می کند: ای اسماء آن گاه که من از دنیا رفتم باید تو با علی(ع) بدن مرا غسل بدهی و هیچکس حق ندارد کنار جنازه من حاضر شود. آن وقت اسماء به کمک علی(ع) می رود و بدن بی جان فاطمه(س) دختر پیامبر بزرگ اسلام(ع) را شبانه غسل می دهند و کفن می نمایند.


البته برخی هم در این جا به جای اسماء خواهر او سلمی را در کنار علی(ع) و یاری دهنده در مراسم غسل دانسته اند.


او بر اثر لیاقت همنشینی و خدمت به فاطمه(س) آن چنان مقامی پیدا کرده که آن روز هم که فاطمه(س) فرزندان خود حسن(ع) و حسین(ع) را به دنیا می آورد، اسماء قابله و خدمتگزار فاطمه(س) می شود. به دستور پیامبر(ص) آن کودکان را به نوبت در هر دو زایمان فاطمه(س) در پارچه سفید قرار می دهد و بعد با کمال افتخار و سربلندی به امام زین العابدین می گوید: قبلت جدتک فاطمه بالحسن و الحسین


من در مورد ولادت حسن(ع) و حسین(ع) برای جده ات فاطمه(س) قابلگی کرده ام.


احادیثی را که اسماء دختر عمیس روایت کرده فراوان است. همان طور که بسیاری از افراد مانند جعفر شوهر او، عبدالله و محمد فرزندان اسماء سعید بن مسیب، عبیدالله بن رفاعه، ابوبرده ابی موسی، فاطمه دختر علی، عبدالله بن عباس و افراد دیگری احادیثی را از زبان او بازگو کرده و دانشمندانی مانند شیخ صدوق، فیض کاشانی بن عبدالبر و ابن حجر عسقلانی و دیگران به مقام ارزشمند روایت حدیث اسماء اعتراف نموده اند.


شیخ صدوق می نویسد: اسماء دختر عمیس روایت می کند: یک وقت پیامبر اسلام خوابیده بود و سر آن بزرگوار در دامن علی قرار داشت، اما آفتاب غروب کرد و نماز عصر علی(ع) از دست رفت. وقتی پیامبر بیدار شد و از این وضع مطلع گردید، گفت: خدایا! علی(ع) در حال اطاعت تو و پیامبرت بوده اکنون خورشید را برای او بازگردان. اسماء می گوید: من با دو چشم خود دیدم با قدرت الهی باز خورشید طلوع کرد و آن گاه علی(ع) وضو گفت و نماز خود را خواند و خورشید همچنان غروب کرد!


سراسر زندگی اسماء دختر عمیس، هجرت و فداکاری و نقل حدیث و خدمات فرهنگی و تربیتی بوده و آن طور که امام صادق(ع) هم فرموده: محمد بن ابی بکر، فرزند اسماء هم نجابت و شخصیت را از مادر خود به ارث برده و امام باقر(ع) هم فرموده است: خداوند رحمت کند خواهرانی که اهل بهشت می باشند و آن ها عبارتند از اسماء دختر عمیس همسر جعفر بن ابی طالب و سلمی دختر عمیس همسر حمزه سیدالشهدا...



منبع: زنان دانشمند و راوی حدیث. احمد صادقی اردستانی

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

شنبه 20/8/1391 - 11:15 - 0 تشکر 572842

آسیه-دختر مزاحم و همسر فرعون


به نام خدا


آسیه-دختر مزاحم و همسر فرعون


او دختر مزاحم و همسر فرعون است. در میان زرق و برق و تجملات زندگی می کرد. ولی هرگز تسلیم هوای نفس نگردید و با ایمانی محکم به پروردگار، مدافعی حقیقی برای حضرت موسی(ع)در بارگاه فرعون بود.


آسیه در همان دوران کودکی حضرت موسی( ع) را از آب گرفت و بهتر از مادر از وی پرستاری کرد و هرگز اجازه نداد به حضرتش آسیبی برسد.


هنگامی که حادثه دلخراش همسر و بچه های حزبیل به وقوع پیوست، خداوند عروج عارفانه آن زن پارسا و قهرمان را به دید آسیه گذاشت و ایمان آسیه از آن صحنه قوی تر شد.


وی پس از آن ماجرا در عالمی از نیایش و راز و نیاز با خدای خود بود که فرعون بر او وارد شد و ایمان مخفی آسیه بر طاغوت زمان آشکار شد. آسیه در آن روز مهر سکوت را شکست. در مقابل فرعون ایستاد و با کمال قاطعیت گفت: ای فرعون! تا به کی در خواب غفلت فرو رفته ای و می خواهی بندگان خاص خداوند را در میان آتش بسوزانی؟! نمی دانی که همسر حزبیل در چه جایگاهی وارد شد!


فرعون گفت: مگر تو هم در مورد خدایی من شک داری؟


آسیه گفت: مگر من به خدایی تو اعتقاد داشتم؟ من از روزی که موسی را از رود نیل گرفتم به پیامبری او معتقد شدم.


فرعون ابتدا سعی کرد او را با زبان خوش گمراه سازد. ولی نتیجه ای نگرفت. پس با رعب و تهدید وارد شد و با خشم فریاد شد: ای آسیه! تو را به گونه ای بکشم که هیچ کس را تا به حال، آن گونه نکشته ام!


سپس مادر آسیه را احضار و به او گوشزد کرد: دخترت مانند آن زن آرایشگر (همسر حزبیل) دیوانه شده است. یا باید به پروردگار موسی کافر شود و یا دستور می دهم که او را بکشند.


مادر آسیه دخترش را به گوشه ای برد و به همراهی با فرعون ترغیب کرد.
آسیه گفت: هرگز به خدای موسی کافر نخواهم شد.


فرعون دستور داد مردم را جمع کردند و آن گاه به دستور او آسیه را به زمین خواباند و دست و پایش را به چهار میخ بستند و سنگ بزرگی بر روی سینه اش قرار دادند.


آسیه در آن حال سخت، الله الله می گفت و با خدایش مناجات پرمعنایی داشت و نجوا می کرد: پروردگارا! در بهشت نزد خودت خانه ای برایم بنا کن! و مرا از دست فرعون و عملش نجات بخش و مرا از گروه ستمکاران رهایی ده.


خداوند دراین لحظه پرده از چشم آسیه برداشت و مقام وی را به او نشان داد. آسیه خوشحال و خندان شد.


فرعون با کمال تعجب گفت: همسرم دیوانه شده است! در میان این همه سختی و شکنجه می خندد!


آسیه گفت: به خدا سوگند دیوانه نشده ام. اکنون شاهد و ناظر جایگاهی هستم که در بهشت برایم مهیا کرده اند.


در همین حال آسیه به دیدار حق شتافت و ندای پروردگارش را لبیک گفت.



منبع: کتاب زنان نمونه. علی شیرازی

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

شنبه 20/8/1391 - 11:16 - 0 تشکر 572843

آسیه-دختر مزاحم و همسر فرعون


به نام خدا


آسیه-دختر مزاحم و همسر فرعون


او دختر مزاحم و همسر فرعون است. در میان زرق و برق و تجملات زندگی می کرد. ولی هرگز تسلیم هوای نفس نگردید و با ایمانی محکم به پروردگار، مدافعی حقیقی برای حضرت موسی(ع)در بارگاه فرعون بود.


آسیه در همان دوران کودکی حضرت موسی( ع) را از آب گرفت و بهتر از مادر از وی پرستاری کرد و هرگز اجازه نداد به حضرتش آسیبی برسد.


هنگامی که حادثه دلخراش همسر و بچه های حزبیل به وقوع پیوست، خداوند عروج عارفانه آن زن پارسا و قهرمان را به دید آسیه گذاشت و ایمان آسیه از آن صحنه قوی تر شد.


وی پس از آن ماجرا در عالمی از نیایش و راز و نیاز با خدای خود بود که فرعون بر او وارد شد و ایمان مخفی آسیه بر طاغوت زمان آشکار شد. آسیه در آن روز مهر سکوت را شکست. در مقابل فرعون ایستاد و با کمال قاطعیت گفت: ای فرعون! تا به کی در خواب غفلت فرو رفته ای و می خواهی بندگان خاص خداوند را در میان آتش بسوزانی؟! نمی دانی که همسر حزبیل در چه جایگاهی وارد شد!


فرعون گفت: مگر تو هم در مورد خدایی من شک داری؟


آسیه گفت: مگر من به خدایی تو اعتقاد داشتم؟ من از روزی که موسی را از رود نیل گرفتم به پیامبری او معتقد شدم.


فرعون ابتدا سعی کرد او را با زبان خوش گمراه سازد. ولی نتیجه ای نگرفت. پس با رعب و تهدید وارد شد و با خشم فریاد شد: ای آسیه! تو را به گونه ای بکشم که هیچ کس را تا به حال، آن گونه نکشته ام!


سپس مادر آسیه را احضار و به او گوشزد کرد: دخترت مانند آن زن آرایشگر (همسر حزبیل) دیوانه شده است. یا باید به پروردگار موسی کافر شود و یا دستور می دهم که او را بکشند.


مادر آسیه دخترش را به گوشه ای برد و به همراهی با فرعون ترغیب کرد.
آسیه گفت: هرگز به خدای موسی کافر نخواهم شد.


فرعون دستور داد مردم را جمع کردند و آن گاه به دستور او آسیه را به زمین خواباند و دست و پایش را به چهار میخ بستند و سنگ بزرگی بر روی سینه اش قرار دادند.


آسیه در آن حال سخت، الله الله می گفت و با خدایش مناجات پرمعنایی داشت و نجوا می کرد: پروردگارا! در بهشت نزد خودت خانه ای برایم بنا کن! و مرا از دست فرعون و عملش نجات بخش و مرا از گروه ستمکاران رهایی ده.


خداوند دراین لحظه پرده از چشم آسیه برداشت و مقام وی را به او نشان داد. آسیه خوشحال و خندان شد.


فرعون با کمال تعجب گفت: همسرم دیوانه شده است! در میان این همه سختی و شکنجه می خندد!


آسیه گفت: به خدا سوگند دیوانه نشده ام. اکنون شاهد و ناظر جایگاهی هستم که در بهشت برایم مهیا کرده اند.


در همین حال آسیه به دیدار حق شتافت و ندای پروردگارش را لبیک گفت.



منبع: کتاب زنان نمونه. علی شیرازی

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

شنبه 20/8/1391 - 11:16 - 0 تشکر 572844

شناسنامه حضرت خدیجه(س)




شناسنامه حضرت خدیجه(س)


پدر را نگاه می کنم. چقدر خسته و پریشان است! اگر نیروی وحی نبود بی گمان او چنین نمی ایستاد. چه روزهای سختی را پشت سر نهادیم و چه شب های دشوارتری را پیش رو داریم. مادر! من با همه کوچکی ام خوب می دانم که پریشانی پدر بی جهت نیست. حتما جبرییل خبر تلخی آورده، اما خوب می فهمم که هر چه باشد پدر به رضای پروردگار یگانه اش راضی است. برای همین تو دیگر علت نگرانی اش را نمی پرسی. کنارت می نشینم. چقدر رنگ باخته ای و چه ضعیف و ناتوان شده ای! تمام توانایی ات را به پای او و اسلام او ریخته ای. من می دانم بر تو چه گذشته و روزگار با تو چه کرده است.


پلک هایت را بر هم بنه تا قصه قهرمانی تو را برایت زمزمه کنم. یادت می آید؟!


نه تو نمی توانی به خاطر آوری. ولی حتما بعد ها برایت تعریف می کنند که روزی، روزگاری قریش از مکتب پیامبران دور شد و تحت حاکمیت جهل و جاهلیت فرو رفت. استبداد، جنگ و خونریزی شهر را پر کرد. ناگهان در این محیط تاریک، ستاره ای درخشید. من تلالو آن ستاره را به وضوح می بینم. در خانه خویلد دختری به دنیا می آید که نامش را خدیجه می گذارند. خدیجه-یعنی تو- در آن فضای مخوف و مکدررشد می یابی. کم کم به پرسش های مبهمی برخورد می کنی و به تازه هایی دست می یابی. از همان آغاز از بت ها بدت می آید. از این رو به آیین مسیحیت روی می آوری. تو روحی سرشار از مهربانی و انسانیت داری و همیشه با محبتی خاص با مستضعفان برخورد می کنی. به این ترتیب در دنیایی از فضیلت و انسانیت رشد می یابی.


پدر را نیز می بینم. سال ها از تولد تو گذشته که پدر به دنیا می آید. اینک او در آستانه نوجوانی به سر می برد. امروز با یکی از بزرگان دین یهود در سرای باشکوه خود نشسته ای و کنیزان و خدمتکاران اطرافت را گرفته اند. در همین لحظه پدر از آن جا عبور می کند. چشم دانشمند یهود به چهره زیبا و قامت رعنای پدر می افتد و بی درنگ به تو می گوید:
ای خدیجه! هم اکنون از کنار خانه ات جوانی عبور کرد که خاتم پیامبران خواهد بود. سوگند به خدا که او پیامبر آخرالزمان خواهد بود. خوشا به سعادت بانویی که این جوان شوهرش باشد. زیرا به شرافت، عزت و شکوه دنیا و آخرت نائل می شود.


سخنان عالم یهود در جانت شعله ای برپا می کند. شعله هایی فراتر از هر آتش. به خود می اندیشی و به زندگی پرتلاطم خویش. سال ها پیش از میان خواستگاران فراوانی که داشتی با عتیق بن عائذ مخزومی ازدواج کردی و هند ثمره زندگی شما شد.


از این رو تو را ام هند می خواندند. بعد از عتیق، با زراره بن نباش ازدواج کردی و دو فرزند از او به دنیا آوردی. اما مدتی است پس از همسرانت تنها و غمگین به زندگی ادامه می دهی. از آن دو، میراث بزرگی به تو می رسد. غم فقیران و اندوه یتیمان تو را آرام نمی گذارد. از این رو ثروت خود را به جریان می اندازی تا بتوانی به آنان کمک بیشتری برسانی.
با تدبیری ویژه و درایتی عمیق به کمک ثروتمندان سرشناس به تجارت مشغول می شوی.


 بردگان بسیاری در حرکت کاروان هایت وارد می شوند و روز به زور به ثروت تو افزوده می گردد. به طوری که هزاران شتر اموال تجاری تو را به مراکز اقتصادی جهان انتقال می دهند. تاجران تو به یمن، مصر، شام، طائف، عراق، بحرین، عمان، حبشه، و فلسطین و... آمدو شد دارند. ثروتمندان عرب در برابرت ناتوان مانده اند. چهارصد غلام و کنیز به امور زندگی تو رسیدگی می کنند. بارگاهی از حریر سبز با طناب های ابریشم بر بام خانه خود افراشته ای. در این بارگاه بزرگ از مردم فقیر پذیرایی می کنی. شخصیت های معروف عرب از تو خواستگاری می کنند. ولی همچنان جواب تو منفی است. در این میان از گوشه و کنار، خبرهایی از مقام والا و امانتداری، راست گویی و خوش خلقی پدر به گوشت می رسد. در اندیشه ای بلند فرو می روی. ساعت ها با خود خلوت می کنی. آنگاه با سیاست مخصوص خود، برای او پیغام می فرستی: محمد! کاروان تجاری من عازم شام است. از تو می خواهم در این سفر کاروانم را همراهی کنی!


پدر پیشنهاد تو را می پذیرد و به کاروانت می پیوندد. سرپرستی کاروان بر عهده غلام مخصوصت میسره است. پس از روزها کاروان به شام می رسد. مثل همیشه در کنار صومعه برای استراحت توقف می کنند. پدر زیر سایه درختی می نشیند. راهبی در صومعه مشغول عبادت است که او را نسطور می خوانند. وی از صومعه، منظره بیرون را تماشا می کند. ناگهان چشمش به جوانی می افتد که زیر درخت آرمیده است. آن چنان جذب این صحنه می شود که بی اختیار از صومعه بیرون می آید و میسره را صدا می زند: آن مرد که زیر این درخت، است، کیست؟


میسره پاسخ می دهد: مردی از قرش از اهالی مکه!


نسطور با نگاهی عمیق و نفس هایی که به شماره افتاده، می گوید: در این ساعت زیر این درخت، هیچ کس غیر از پیامبری بزرگ فرود نمی آید!


نسطور سند حرف خود را انجیل و کتاب های آسمانی معرفی می کند.


ساعت ها می گذرد. بازرگانان تو به خرید و فروش مشغول می شوند. پدر نیز کالای تجاری خود را می فروشد. بعد از این که کارها به سامان می رسند، کاروان به سوی مکه بازمی گردد. در مسیر بازگشت میسره گرمای شدیدی احساس می کند. ناگهان میسره متوجه پدر می شود. ناباورانه اما با چشم خود می بیند که دو فرشته با بال و پر خویش برای پدر سایه ای تشکیل داده اند تا از حرارت آفتاب مصون باشد. تماشای این صحنه ها میسره را دگرگون کرده است. به محض ورود کاروان به مکه خود را به تو می رساند و ماجراهایی را که بر پدر گذشته برایت تعریف می کند. تو روزهای پی در پی در خلوت و اندیشه ای وسیع تر غرق می شوی. تا بالاخره امروز تصمیم بزرگ و جسورانه خود را عملی می کنی. برای پدر پیغام می فرستی که نزد تو بیاید. وارد خانه ات می شود. به او می گویی: ای پسرعمو! من به خاطر خویشاوندی، شخصیت، امانت داری، خوش اخلاقی و راست گویی تو در میان قوم، شیفته تو شده ام!


پدر موضوع را به عموهای خود اطلاع می دهد. ابوطالب نزد پدرت می آید و تو را برای پدر خواستگاری می کند. تو در انتظار سامان اوضاع تشسته ای و به روز اول دلدادگی می اندیشی. به سخنان عالم یهود، به جملات انجیل مقدس و... مردان بنی هاشم به همراه ابوطالب به خانه ات می آیند تا در مورد پدر صحبت کنند. ابوطالب به تو می گوید: در مورد برادرزاده ام نزد شما آمده ایم که نفع و برکتش عاید تو خواهد شد. این جمله شادمانی و اشتیاق تو را تشدید می کند. با دلی سرشار از عشق و عطش می گویی: ای آقای من! محمد کجاست تا با او به گفتگو بنشینم و کلام دلنشین او را بشنوم؟ عباس از عموهای پدر بر می خیزد و می گوید: می روم تا او را به حضور شما بیاورم! عمه پدر-صفیه- پس از گفتگوهای زنانه با تو به سوی برادرانش می آید و می گوید: برادران! اگر بنای ازدواج محمد را دارید، برخیزید!


این خبر سروری جاودان را در قلب بنی هاشم رقم می زند. همه عموهای پدر خشنودند و تو از همه خرسندتر. اگر چه ابولهب با حسادت به این صحنه ها می نگرد.


حدود دو ماه از سفر تجاری پدر گذشته و امشب مراسم عقد در خانه تو برگزار می شود. ابوطالب خطبه عقد را قرائت می کند:


حمد و سپاس خداوند این کعبه را، که ما را از نسل ابراهیم و نژاد اسماعیل قرار داد و ما را در حرم امن خود فرود آورد و برکاتش را در این شهر بر ما ارزانی داشت. این محمد برادرزاده من است که اگر مقامش با هر فردی از قریش سنجیده شود، از او برتر آید. شخصی که در میان انسان ها نظیر ندارد.از نظر مالی تهیدست است اما او مشتاق ازدواج با خدیجه است و خدیجه هم به این ازدواج راضی است. اینک نزد ورقه بن نوفل آمده ایم تا با رضایت و امر خدیجه او را به عقد محمد درآوریم و مهریه او بر عهده من است. هرچه بخواهد از نقد و نسیه می پردازم.


اینک سکوت ابوطالب در مجلس، فریادهایی را در درونت جریان می دهد. ورقه بن نوفل سخن می گوید. ولی دچار لکنت می شود. با وجود آن که او از کشیشان مسیح و از سخنوران دین است اما از ادامه سخن در می ماند و حال صدای توست که سکوت زیبای ابوطالب را امتداد می دهد: ای عمو! اگر چه تو در مجلس و حضور مردم از من مقدم هستی، ولی از جان من مقدم نیستی! ای محمد! من خودم را به عقد ازدواج تو درآورده ام و مهریه را خودم بر عهده گرفته ام. به عمویت ابوطالب دستور ده تا شتری قربانی کند و جشن عروسی را برقرار سازد و تو صاحب اختیار همسر خود هستی.


در این لحظه ابوطالب به حاضران می گوید: گواهی دهید که خدیجه ازدواج با محمد را پذیرفت و مهریه آن را خود بر عهده گرفت!


یکی از حاضران با حیرت می گوید: عجبا! تاکنون ندیده بودیم زنی مهریه ازدواجش را بر عهده گیرد.


خشمی سنگین در جان ابوطالب ریشه می دواند. با غضب از جا بر می خیزد. اما همین که هیبت آرام و باشکوه تو را می بیند، خشم خود را فرو برده و بلند و رسا می فرماید: آری! اگر مردان مانند برادرزاده ام باشند او را با گران ترین بها و سنگین ترین مهریه بربایند. ولی اگر امثال شما باشند، با شما جز به مهریه سنگین ازدواج نخواند کرد!


زندگی مشترک تو و پدر در آرامشی زیبا آغاز می شود. روزها از پی هم می گذرند و زمان به حرکت خود ادامه می دهد. اولین فرزند شما به نام قاسم به دنیا می آید. اما با عمری کوتاه جهان را ترک می گوید و جسم خود را بر زمین می گذارد.


سال ها می گذرد و پدر به دوران چهل سالگی خود پا می نهد. روز بیست و هفتم ماه رجب است. پدر بر فراز کوه حراء به مناجات با خدا مشغول است که ناگاه پیک وحی، جبرییل-مقامش افزون- بر او نازل می شود:


به نام خداوند بخشاینده مهربان. ای رسول! قرآن را به نام پروردگارت که آفریننده عالم است بر خلق قرائت کن. خدایی که آدمی را از خون بسته آفرید... بخوان قرآن را و بدان که پروردگار تو کریم ترین عالم است.


نخستین پرتوهای وحی، بر جان پدر می تابد. خستگی و هیجانی بی اندازه او را تسخیر می کند. نزد تو می آید و می فرماید: مرا بپوشان و جامه ای بر من بیفکن تا استراحت کنم.


از سویی دیگر چگونه می توان در برابر این مشرکان و بت های متعدد رسالت خود را بیان کرد؟


و مردم را به سوی خدای یگانه خواند؟ این تنها مطلبی است که بر پدر فشار می آورد. پدر یقین دارد هرچه بر او وحی می شود از جانب خداست. ولی اضطراب و فشار او را رها نمی کند. در این شرایط سخت، تنها قوت قلب او تو هستی. می نشینی و به چشمان خسته اش خیره می شوی. آن گاه با مهربانی او را تسلی می دهی. لبخند آرام تو هر هراس و خستگی را از جان پدر می زداید. لب های متبسم تو آهنگ آرامش را بر روح پدر می نوازد: مژده باد به تو ای رسول خدا! سوگند به خدا که خداوند جز خیر تو را نمی خواهد. بشارت باد بر تو که رسول خدا شده ای!


می خواهی به یقین بیشتر برسی. برمی خیزی و به سوی ورقه می آیی. در مورد این اتفاق عظیم و حالات عجیب پدر با او مشورت می کنی. ورقه اطلاعات وسیعی از کتب مقدس به دست آورده است. می گوید: خدیجه! هرگاه آن حالات وحی بر محمد عارض شد، تو سرت را برهنه کن. اگر آن شخص خارج شد، او فرشته است و گرنه شیطان است که خود را بر محمد ظاهر می کند.


تو این امتحان را انجام می دهی. سرت را برهنه می کنی. ناگهان جبرییل از پدر دور می شود و وقتی سرت را می پوشانی باز می گردد. با این اطمینان قلبی با تمام وجود به یگانگی خدادند و رسالت پدرم محمد گواهی می دهی و اسلام می آوری. به این ترتیب اولین زنی می شوی که اسلام را در آغوش- که نه- خود را در آغوش اسلام خلاصه کرده است.


هنوز روزگار جاهلیت عرب است. اما بعثت پدرم اتفاق افتاده. تنها تو و علی(ع) به او ایمان آورده اید. امروز عباس کنار کعبه ایستاده است و با دوستان خود صحبت می کند. در همین حال پدر کنار کعبه می آید و چشم به آسمان می دوزد. آن گاه رو به قبله می ایستد. لحظاتی بعد پسری جوان سمت راست او می ایستد و اندکی بعد تو پشت سر آن ها. هر سه با هم به رکوع و سجود می روید. این خم و راست شدن ها، دوستان عباس را به حیرت می اندازد. می پرسند: چه چیز عجیبی! این یعنی چه؟!


عباس می گوید: آری. امری است عظیم و شگفت. این جوان محمد بن عبدالله برادرزاده من است و آن نوجوان علی بن ابیطالب و آن بانو خدیجه همسر محمد. برادرزاده ام به من خبر داده که پروردگار او خداوند آسمان و زمین است و او را به اسلام فرمان داده است. به خدا سوگند در سراسر زمین جز این سه تن کسی دیگر اسلام نیاورده است.


این آغاز اسلام است. اما خیلی زود حقانیت دین پدر گسترش می یابد و مردم به دین مقدس اسلام روی می آورند. عبدالله دومین پسر شما بعد از بعثت به دنیا می آید. خواهرانم زینب و رقیه و ام کلثوم در دامان پاک تو رشد می کنند. مادر! خوب می دانم چه ملامتی از زنان قریش تحمل کرده ای!


مدت هاست که زنان مکه از تو دوری می کنند و به خانه ات رفت و آمد ندارند. آنان تو را به علت ازدواج با پدر سرزنش می کنند. این ملامت ها جان تو را سخت آزرده ولی به عشق پدر سکوت کرده ای.


مدتی است برای پدر نگران و بی تابی. می ترسی که به او آسیبی برسد. خدا این اضطراب های پی در پی تو را با حضور من تسکین می دهد. من در رحم با تو سخن می گویم و تو را به اذن پروردگارم دلداری می دهم. تو این موضوع را از همه مخفی داشته ای. حتی از تکلم من و خلوت زیبایمان به پدر هم چیزی نگفته ای. امروز پدر وارد خانه می شود. در حالی که تو مشغول حرف زدن با من هستی. پدر جلو می آید و با مهربانی می پرسد: خدیجه جان! با چه کسی حرف می زدی؟


تو پرده از راز خود بر می داری. جواب می دهی: فرزندی که در رحم من است با من سخن می گوید و مونس من است. پدر با لبخندی قدسی می فرماید:


این جبرییل است که به من خبر می دهد این فرزند دختر است و خداوند به زودی نسل مرا از او قرار خواهد داد. امامان از نسل او به وجود می آیند که خداوند پس از انقضای وحی، آنان را خلیفه و جانشین من قرار خواهد داد!


با همین بشارت سبز تو ایام بارداری را سپری می کنی تا آن که به روزهای تولدم نزدیک می شوی. درد زاییدن تو را فرا می گیرد. برای زنان قریش پیام می فرستی که بیایید به یاری من و مرا در وضع حمل یاری کنید! اما آنان پاسخ می دهند: موقعی که تو را نصیحت کردیم و گفتیم با یتیم عبدالمطلب ازدواج نکن، حرف ما را نشنیدی و سخن ما را رد کردی. حالا که بیچاره و درمانده شده ای ما را به سوی خود می خوانی؟!


اندوهی سنگین در دلت می نشیند. به طوری که من حجم بغض سینه ات را احساس می کنم. درد تنهایی از درد زادن برایت گران تر آمده است. اما خدا تو را تنها نمی گذارد. ناگهان چهارزن گندم گون و بلند قامت وارد می شوند. خوب می دانم که اینان فرستاد ه خداوندند. اما تو از دیدن آنان هراسناک می شوی. یکی از آن ها جلو می آید و می گوید: ای خدیجه! ناراحت نباش. ما از طرف خدا به سوی تو آمده ایم. ما خواهران تو هستیم. من ساره همسر ابراهیم خلیل خدایم. این آسیه دختر مزاحم است که در بهشت همنشین تو خواهد بود. دیگری مریم دختر عمران است و آن یکی کلثوم خواهر موسی است. خداوند ما را نزد تو فرستاد تا در هنگام وضع حمل تو را یاری کنیم!


دور تو را می گیرند و لحظاتی بعد من به اذن پروردگارم به دنیا پا می نهم. ناگاه ده تن از حوریان بهشت با ظرفی از آب کوثر نازل می شوند و مرا با آب بهشت شست و شو می دهند و در جامه ای سفید می پوشانند. هاله ای از نور مرا در بر می گیرد که با آن همه خانه های مکه روشن می شوند. با قدرت خدا زبان می گشایم: گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست. پدرم رسول خدا و سرور پیامبران است و شوهرم سرور اوصیا. و فرزندانم سروران اهل بهشت.


به زنان آسمانی سلام می کنم. آن ها با روی باز و چهره ای خندان جوابم را می دهند و رو به تو می گویند: خدیجه! فرزند خود را که پاکیزه و مبارک است در آغوش بگیر! با شادمانی مرا به سینه می فشاری. می دانم چه احساس زیبایی داری. این ثانیه ها حاصل تمام زندگانی توست. خدا مرا به عنوان هدیه ای جاودان به تو عطا کرده است. با بعثت پدر و رسالت سهمگین او مرحله حساس زندگی تو فرا می رسد. فشارها از هر سو مسلمانان را احاطه می کند. تو نیز با پایداری کامل تمام نیروی خود را برای حمایت پدر به کار می گیری.


دوران سخت شعب فرا می رسد. سنی از تو گذشته و نیاز بیشتری به استراحت و مراقبت داری. ولی در محیط شعب چاره ای جز صبر و تحمل نیست. دوران شعب سه سال طول می کشد. گرسنگی، پریشانی، خستگی و... تو را سخت شکسته است.
با یاری خدا و توکل مسلمانان دوران شعب نیز به پایان می رسد. احساس می کنم فضای خوبی برای مراقبت از تو به وجود خواهد آمد. این روزها پدر بیشتر از پیش در خانه حضور دارد. ولی دیگر آن شادمانی همیشگی در چهره اش نیست. تو در بستر بیماری افتاده ای و این تنها دلیل اندوه پدر است.


پشت در اتاق نشسته ام که صدای پدر به گوشم می رسد: ای خدیجه! برای آنچه از غم و اندوه که برایت پیش آمده نگران و غمگین هستم. ولی خداوند در رنج و اندوه خیر بسیار قرار داده است. وقتی به نزد همدم های خود وارد شدی، سلام مرا به آنان برسان!
و صدای لرزان ونحیف تو بر جانم می نشیند: ای رسول خدا! آن همدم ها چه کسانی هستند؟!


پدر جواب می دهد: مریم، دختر عمران. آسیه دختر مزاحم و کلثوم خواهر موسی.
دیگر صدای تو را نمی شنوم. با آنکه می دانم سفارش مرا به اسماء کرده ای و برای تنهایی و یتیمی ام اشک ها ریخته ای. چیزی قلبم را به لرزه وا می دارد. به سوی پدرم می دوم. صورت پدر خیس است. اشک چون سیلی مداوم از چشمانش فوران می کند. با گریه می پرسم: پدر! مادرم. مادرم کجاست؟!


جبرییل این پریشانی و هراس مرا تاب نمی آورد. پیغام می آورد: یا رسول الله! پروردگارت به تو فرمان می دهد که به فاطمه سلام برسان و به او بگو: مادرت در خانه ای در بهشت است که از یک قطعه بلورین ساخته شده که پایه اش از طلا و ستونش از یاقوت سرخ می باشد و بین آسیه و مریم قرار گرفته است.


نمی دانم چرا، اما لحظاتی است که دلم را با همین بشارت جبرییل آرام کرده ام. قبرستان حجون از امشب سیده زنان بهشت را مهمان خود دارد. پدر را نگاه می کنم. چقدر تنها و غریب است. حق دارد، نه همسر، که بزرگترین یار و حامی خود را از دست داده است. اما چشمانش به آسمان گره خورده. می دانم که از همان آفاق وسیع به پدر دلگرمی می دهی. من هم از این لحظه به عشق تو و به آرزوی روزی که دوباره درکنارت قرار گیرم، پا به پای پدر از مزارت به سوی خانه حرکت می کنم. مادر! دلم همیشه برایت تنگ خواهد بود.



اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

شنبه 20/8/1391 - 11:16 - 0 تشکر 572845

سکینه دختر امام حسین(ع)



سکینه دختر امام حسین(ع)


-مادر چرا چنین شتابان از مدینه می رویم؟
رباب سرش را بلند کرد. پسر کوچکش تازه به دنیا آمده بود و سکینه قرار بود با پسر عمه اش عبدالله ازدواج کند.


- خداوند چنین مقرر کرده است. پدرت به هیچ طریقی با یزید بیعت نمی کند و چون قرار است از او به زور بیعت بگیرند، ما از شهر رسول خدا به سوی شهر خدا می رویم.
- تا موسم حج شش ماه باقی است.


- اما آن جا حرم امن الهی است و کسی نمی تواند متعرض ما شود. آن جا مطمئن تر است...
دل سکینه گواهی خوبی نمی داد.



- پدرت با عمویت محمد حنفیه نیز مشورت کرده است. او پیشنهاد داده است اگر مردم مکه با ما بی وفایی کردند به یمن برویم. آن جا شیعیان مولا زندگی می کنند. اگر در آن جا هم امنیت نداشتیم باید به کوه ها و دره ها برویم تا ببینیم عاقبت این مردم چه می شود؟


- اما مادر! آن که این سخنان را برای تو نقل کرد مگر نگفت عمویم محمد حنفیه پس از این مشورت بسیار گریه کرده است؟!


- .. دخترم! در زندگی مسائلی است که برای آن ها چاره ای نیست. باید از بیعت یزید فرار کنیم. بیعت با یک شراب خوار مفسد شیوه سرور جوانان اهل بهشت نیست.


سکینه خود را به سینه مادرش نزدیک کرد تا رباب اشک های او را نبیند.


- مادر! این چه سفری است؟ دیروز زن های بنی عبدالمطلب که از سفر پدرم باخبر شدند با گریه پیش او آمدند و نوحه کردند. پدرم آن ها را قسم داد که ساکت باشند و صبر کنند. آن ها گفتند این زمان مثل زمان رحلت جدم رسول خداست. مثل شهادت پدرم مولا علی(ع) ...چه سفری خواهد شد این سفر؟! که ابتدای آن نوحه و زاری است. خداوند آخرش را ختم به خیر نماید. من دلم گواهی خوبی نمی دهد. علی اصغر هم کوچک است. شما تازه از زایمان بلند شده اید...



شب سایه تاریک خود را پهن کرده بود. سکینه آرام آرام قدم برمی داشت. گاه دامنش جلوی پایش را می گرفت و او را به زمین می انداخت. اما دوباره بلند می شد. لباسش را صاف می کرد و ادامه می داد.کورسوی نور و صداهایی که او را به آن جا کشانده بود واضح تر می شد.


حسین(ع) در وسط جمع بود و صحبت می کرد. سکینه صحبت های پدرش را واضح نمی شنید. جلوتر رفت.


 ای مردم! بدانید که شما خارج شدید با من تا بر این قوم وارد شویم. اما اکنون کار ما برعکس شده است. آن ها که برای من نامه نوشته اند شمشیرهایشان را به سوی من گرفته اند و کمر به قتل من بسته اند. چرا که شیطان بر ایشان مسلط شده و یاد خدا را فراموش کرده اند و هدفشان جزکشتن من و آن که همراه با من جهاد می کند و اسارت خاندانم پس از غارت آن ها نیست. پس ازمیان شما کسی که نسبت به این امر حتمی کراهت دارد بازگردد. همانا که شب پوشاننده است و راه بازگشت امن و وقت زیاد، پس اگر کسی ما را یاری کند خدا او را از عذاب دوزخ نجات می دهد و درجه اش را در بهشت بالا می برد. همانا از جدم شنیدم که می فرمود: فرزندم حسین کشته می شود در سرزمین کربلا، غریب و تنها و تشنه و بی کس. پس هرکس او را یاری کند همانا مرا و فرزندش حضرت قائم(عج) را یاری نموده است.


چشمان سکینه تاریکی شب را می کاوید، سایه های تاریک را می دید که از خیمه دور می شدند.


دست سکینه گونه اش را خراشید. چشمانش از تعجب گرد شد. بغض گلویش را می فشرد. حسین(ع) سر به زیر داشت. اما سکینه دستش را به سوی آسمان برد و گفت: پروردگارا! دعای این جماعت را مستجاب نکن و فقر را بر آن ها مسلط فرما و آنان را از شفاعت جدم محروم نما...


صدایی او را به خود آورد. به آن طرف نگاه کرد و به آن سو رفت.
- عمه جان...


خودش را در آغوش عمه انداخت. زینب به سرزنش به او گفت:
- چرا در این وقت شب بیرون آمدی؟


- پدرم حسین با یارانش اتمام حجت فرمود. من خودم دیدم جماعتی که به دنبال مال دنیا و مقام آمده بودند پدرم را ترک کردند. ده نفر و بیست نفر متفرق شدند. اکنون جمعیت ما بسیار کم شده است.


اشک صورت زینب را نمناک کرد. دست سکینه را گرفت و به سوی خیمه رفت. صدای زینب در تاریکی می پیچید: وای خدای من . وای جد من.... ای کاش این گروه راضی می شدند به جای برادرم مرا بکشند.


حسین(ع) وارد خیمه شد و گفت: این صدای گریه از برای چیست؟


زینب جلو آمد: برادرم ما را به سوی حرم جدمان بازگردان!


سکینه خم شد و دست پدر را بوسید. حسین(ع) اورا بسیار دوست می داشت.این را همه می دانستند.


- بزرگی جد و پدر و مادر و برادر خود را بگو. شاید این مردم تو را نمی شناسند.


زینب آرام می گفت. شاید خودش هم می دانست گفتن این ها فایده ای ندارد.


حسین(ع) گفت: من خودم را معرفی کردم اما آن ها توجهی نکردند. آن ها را نصیحت کردم اما نپذیرفتند. سخن مرا قبول نمی کنند. ایشان به جز کشتن من چیزی را در نظر ندارند. باید مرا کشته و بر خاک افتاده ببینند تادست بردارند... ولی شما را وصیت می کنم به پرهیزکاری، به صبر و تحمل. جد شما خبر این را داده و وعده او به تحقق می رسد. من شما را به خداوند یکتا می سپارم.


..حسین رفت و قلب سکینه را هم با خود برد.


همهمه دشمنان اوج گرفته بود. صدای حسین(ع) سکینه را به خود آورد.


- جوانان بنی هاشم! برادر خود را دریابید... ای فرزند! بعد از تو خاک بر سر دنیا و زندگانی دنیا...


قلب سکینه می تپید. پدرش از زندگی مایوس شده بود.چرا؟


سکینه به جلو آمد: چه شده است که پدرم خبر مرگ خود را می دهد. چشم گرداند. علی اکبر را ندید. اما حسین چشم های نگران او را دید.


دنیا بر سر سکینه آوار شد. وای برادرم! وای علی... اشک و آه از نهاد سکینه بلند شد.
حسین(ع) گفت: ای سکینه! پرهیزکاز باش و صبر پیشه کن!


- چگونه صبر پیشه کند کسی که برادرش کشته شده و پدرش بی یار و یاور دور از وطن خودش است.


حسین(ع) سربرگرداند. او هم با سکینه هم عقیده بود. دیگر سعی نکرد سکینه را آرام کند. صدای امام سکینه را به خود آورد: انا لله و انا الیه راجعون.


آتش جنگ شعله ورتر می شد و لهیب سوزاننده اش هر بار یاری از امام را در برمی گرفت. پیرامون حسین خالی تر می شد و قلب زنان فشرده تر.


خدای من امروز چه روزی است؟


صدای حسین به گوش رسید: ای زینب ای ام کلثوم ای فاطمه! ای سکینه سلام بر شما.
اهل بیت دور حسین(ع) حلقه زدند.


- خداحافظ برادر
- سخت است جدایی
- فراق.


سکینه نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. گفت: ای پدر خود را به مرگ سپرده ای... ما به چه کسی پناهنده شویم و به چه کسی تکیه کنیم؟


غم دنیا در دل حسین نشست. سکینه مایه آرامش او بود. اشک سکینه قلب امام را به درد می آورد.


- ای نور چشم من چگونه خود را به مرگ نسپارم در حالی که یار و یاوری برای من نمانده است.


- مطمئن باش که رحمت و نصرت خدا در دنیا و آخرت از شما جدا نخواهد شد. پس صبر و شکیبایی پیشه کن. زبانت را به شکایت پیش خدا باز مکن... این دنیا فانی و آخرت سرای جاودانی است...


- حسین(ع) سکینه را در بغل گرفت.


سکینه گفت: پس ما را به سوی حرم جدمان برگردان.


حسین سکینه را در آغوش فشرد و گفت:


- هیهات اگر صیاد از صید مرغ قطا دست برمی داشت آن حیوان در آشیانه خود آسوده می خوابید. سکینه گریه کرد. خون گریه کرد. آه و اشک و خون از قلب او بیرون می آمد و در دشت می نشست.


برگرفته از کتاب یاوران حرم


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

چهارشنبه 24/8/1391 - 10:21 - 0 تشکر 573931

سلام.

تشکر می کنم.

مطالب مفیدی بود.

باز هم به انجمن خودتون سربزنید.

. امام علي (ع) مي فرمايند بهره خرد پند گرفتن واحتياط است و دستاورد ناداني غفلت و فريب خوردگي. و باپاکدامنان و فرزانگان بنشين وباانان زياد گفتگو کن زيرا اگر نادان باشي تورا دانش اموزند و اگر دانا باشي بردانش تو افزوده شود. خداوند به ماتوفيق بندگي بي چون وچرابده. اللهم عجل لوليک الفرج والعافيه والنصر.

منتظر شما در انجمن زن ريحانه آفرينش . کليک کن دوست عزيز

 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.