• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
سينما و تلویزیون (بازدید: 29535)
جمعه 10/6/1391 - 9:54 -0 تشکر 536250
نقد و بررسی فیلم های خارجی

در این قسمت فیلم های خارجی که مورد نقد قرار گرفته اند قرار داده می شوند.

شنبه 11/6/1391 - 0:37 - 0 تشکر 537384

Casablanca ( کازابلانکا / مایکل کورتیز )


درباره ی فیلم:



"کازابلانکا" در سال 1942 و به کارگردانی مایکل کورتیز (Michael Cortiz) مجاری (کارگردان فیلم های رابین هود ، هاکلبری فین ، کریسمس سفید ، ما فرشته نیستیم و ...) ساخته شده. بازیگران اصلی این فیلم همفری بوگارت (Humphery Bogart) و اینگرید برگمنِ سوئدی هستند که در دوران خود از شهرت بالایی برخوردار بودند.
در کنار آنها پل هنرید ، کلاد رینز ، کونراد ویت و پیتر لر به ایفای نقش پرداخته اند. بسیاری از منتقدان این فیلم را از برترین فیلم های تاریخ سینمای جهان برشمرده اند. "کازابلانکا" یک فیلم درام و رمانتیک است که با توجه به روی دادن داستان آن در دوران جنگ جهانی دوم ، لایه هایی از جنگ و سیاست را هم دربر دارد.


نمایی از داستان:


در طول جنگ جهانی دوم ، اروپایی هایی که در حال فرار از آلمان ها بودند ، به آمریکا پناه می آوردند. اما برای رسیدن به آنجا ، ابتدا باید به کازابلانکا می رفتند و زمانی که به آنجا می رسیدند ، باید ویزا های خروجی می گرفتند که به دست آوردن آنها آسان نبود.
در این میان ، «کافه ی ریک» محبوب ترین محل کازابلانکاست که توسط «ریک بلین» (همفری بوگارت) اداره می شود. او یک آمریکایی بدبین است که میهن خود را ترک کرده و به علتی نامعلوم نمی تواند به آنجا برگردد.


بررسی فیلم:


 در هنگام اکران ، این فیلم در گیشه ها به موفقیت نسبتا خوبی دست یافت و بلافاصله پس از اکران ، با استقبال بسیار مثبتی از سوی منتقدان فیلم روبرو شد ، به طوری که مجله ی Variety آن را یک جنگ تبلیغاتی فوق العاده علیه متحدین خواند. در مراسم اسکار 1944 این فیلم برنده ی 3 جایزه ی اسکار و کاندید 5 اسکار دیگر شد. کخ بعد ها در مورد این فیلم گفت: «این فیلمی بود که بیننده ها به اون احتیاج داشتن... ارزشهایی توش بود که ارزش فداکاری رو داشت. و این فیلم اون ارزش ها رو به یه شکل سرگرم کننده بیان می کرد.»


این فیلم از آن زمان تا کنون محبوبیت خود را حفظ کرده است. «مورای برونت» در مورد این فیلم می گوید: «واقعیتِ دیروز ، واقعیت امروز ، واقعیت فردا». این فیلم چنان محبوبیتی پیدا کرده است که نمایش آن پیش از امتحانات پایان ترم در دانشگاه معروف هاروارد تبدیل به یک رسم شده است که این رسم تا کنون هم ادامه دارد و برخی دیگر دانشگاه ها هم از آن تقلید کرده اند. این رسم باعث شد که در حالی که دیگر فیلم های دهه ی 40 رفته رفته از یاد ها رفتند ، کازابلانکا در یاد ها باقی بماند. به طوری که تا سال 1977 این فیلم مکرر ترین فیلم نمایش داده شده در تلویزیون بود.


 به گفته ی «راجر ابرت» ، که می توان او را مشهور ترین منتقد حال حاضر سینمای هالیوود دانست ، نام کازابلانکا بیشتر از نام هر فیلم دیگر در لیست های برترین فیلم های تاریخِ منتشر شده توسط سازمان های مختلف دیده می شود. راجر ابرت می گوید که هرگز نقدی منفی درمورد این فیلم نشنیده است ، هر چند که برخی نقاط خاص فیلم گاهی مورد انتقاد قرار گرفته اند.


منتقدی دیگر به نام رودی بلمر آن فیلم را مخلوطی از درام ، ملودرام ، کمدی و توطئه چینی خواند و لئونارد مالتین از این فیلم به عنوان بهترین فیلم تاریخ یاد کرد.


ابرت می گوید که این فیلم به این علت محبوب است که انسان های درون فیلم خیلی خوب هستند. در مورد قهرمان مقاومت هم ، با اینکه آنچنان سخت است که دوست داشتن او دشوار است ، اما از نظر ظاهری موقر ترین شخصیت داستان است. ریک هم نه قهرمان است و نه انسانی بد. او تنها کاری را انجام می دهد که برای کنار آمدن با مسئولان و سازمان ها لازم است.


این فیلم در سایت IMDB که معتبر ترین سایت اینترنتی مربوط به فیلم است با نمره ی بالا 8.8 از 10 در رده ی نهم برترین فیلم های تاریخ قرار دارد. مجله ی Entertainment Weekly و انستیتوی فیلم آمریکا این فیلم را سومین فیلم برتر تاریخ برشمرده اند. سایت مجله ی تایم این فیلم را در بین هشتاد فیلم برتر تاریخ قرار داد(این هشتاد فیلم رده بندی نشده بودند). و انجمن نویسندگان آمریکا ، فیلمنامه ی این فیلم را به عنوان بهترین فیلمنامه ی تاریخ برگزید.


نکات جالب:


- شرکت سازنده ی فیلم ابتدا «رونالد ریگان» ، بازیگری که بعد ها رییس جمهور آمریکا شد ، را به عنوان کاندید بازی در نقش ریک معرفی کرد. اما بعد ها مشخص شد که این کار تنها سیاست شرکت برای نگه داشتن نام ریگان در اخبار روز بوده است.
- متحدین حقیقتا در تاریخ 8 نوامبر 1942 به کازابلانکا حمله کردند. با این اتفاق که قبل از اکران فیلم روی داد، سازندگان به این فکر افتادند که با ایجاد تغییراتی در فیلم ، جنگ را هم به عنوان یک داستان جانبی در فیلم بگنجانند. اما رییس شرکت برادران وارنر با این موضوع موافقت نکرد، زیرا به عقیده ی او موضوعِ این حمله نیاز به فیلمی جداگانه داشت و نمی شد آنرا به عنوان یک داستان جانبی در فیلم گنجاند.
- این فیلم در تاریخ 26 نوامبر 1942 تنها در نیویورک به اکران در آمد و تا ژانویه ی آینده در لس آنجلس روی پرده نرفت. به همین دلیل کازابلانکا در کنار دیگر فیلم های ساخته ی سال 1943 ، در مراسم اسکار 1944 شرکت کرد و با فیلم های سال 43 به رقابت پرداخت.
- «میشل مورگان» برای ایفای نقش ایلزا درخواست 55000 دلار کرد ، اما تهیه کنندگان به توجه به اینکه اینگرید برگمن همین کار را در ازای 25000 دلار انجام می داد ، درخواست مورگان را رد کردند.
- تهیه کننده ی این فیلم ، هال والیس ، ابتدا قصد داشت شخصیت «سم» را یک شخصیت مونث ارائه کند.
- «دولی ویلسون» ، ایفاگر نقش «سم» ، در اصل طبل نوازی است که توانایی نواختن پیانو را ندارد و در صحنه های فیلم تنها تظاهر به پیانو زدن می کند. از آنجایی که صدا و تصویر در این فیلم باید به طور همزمان ضبط می شدند ، پیانیستی با نام «الیوت کارپنتر» از پشت پرده موسیقی رو می نواخت. محل قرار گیری وی به گونه ای بود که دولی ویلسون بتواند او را ببیند و حرکات دست او را تکرار کند.
- لهجه ی مجاری غلیظ کارگردان ، مایکل کورتیز ، گاهی باعث بروز مشکلاتی جالب در صحنه میشد.
- کونراد ویت ، بازیگر نقش فرمانده ی گشتاپو ، استراسر ، خود از مخالفان سرسخت نازی ها در آلمان بود و وقتی از پیروزی حزب نازی در انتخابات ، و مامور شدن تعدادی از ماموران جوخه ی مرگ برای قتل او خبر دار شد ، از آلمان فرار کرد.
- همسر همفری بوگارت او را به داشتن رابطه ی پنهانی با اینگرید برگمن متهم می کرد ، به طوری که گاهی ناگهان وارد اتاق لباس همفری بوگارت می شد و باعث خشمگین شدن بوگارت در صحنه ی فیلمبرداری می شد. درحالی که ، با وجود هماهنگی غیرقابل انکار بوگارت و برگمن در صحنه ، این دو در خارج از صحنه به ندرت با هم صحبت می کردند.
- برای بهره بردن از حداکثرسود در خارج از آمریکا ، تصمیم گرفته شده که علاوه بر نازی ها ، تمام شخصیت های منفی از کشورهای دشمن باشند. به همین دلیل اوگارت ، فراری ، و جیب قاپ ایتالیایی هستند.
- در دهه ی 80 میلادی ، فیلمنامه ی این فیلم به نام اولیه اش یعنی «همه به سراغ ریک می آیند» و فقط تغییر نام شخصیت «سم» به اسم «دولی ویلسون» برای 217 شرکت و استودیوی فیلمسازی فرستاده شد. تنها 85 آژانس آن فیلمنامه را خواندند ، که از این بین 38 نفر بلافاصاله آن را رد کردند ، تنها 33 آژانس نمای کلی آن را شناختند(هر چند فقط هشت آژانس آن را به اسم اصلی آن ، کازابلانکا ، شناختند). فقط سه آژانس آن را از نظر تجاری مناسب دانستند و یک آژانس هم پیشنهاد کرد که آن فیلمنامه را تبدیل به یک رمان کنند!
- تنها سه نفر از بازیگران این فیلم متولد آمریکا بودند: همفری بوگارت ، دولی ویلسون و جوی پیج
- هنگامی که فیلم برنده ی جایزه ی اسکار بهترین فیلم شد ، به جای تهیه کننده ی اصلی فیلم ، هال والیس ، ابتدا جک وارنر برای دریافت جایزه روی سن آمد ، این موضوع باعث رنجش والیس شد و او هیچگاه وارنر را برای این کار نبخشید. والیس که در آن زمان به عنوان یکی موفقترین های شرکت برادران وارنر شناخته می شد ، اندکی بعد ازاین شرکت خارج شد.
- این فیلم در لس آنجلس همزمان با کنفرانس کازابلانکا بین فرانکلین روزولت و وینستون چرچیل برگزار شد. هنگامی که رییس جمهور آمریکا ، فرانکلین رووزولت از ملاقات با چرچیل در کازابلانکا بازگشت ، درخواست کرد که این فیلم در کاخ سفید نمایش داده شود. «کازا- بلانکا» در زبان اسپانیایی به معنای «کاخ سفید» است.

شنبه 11/6/1391 - 0:38 - 0 تشکر 537385



Once Upon A Time In America


از : دلنمک


بعد از اینكه در دهه هفتاد موج نوی سینمای امریكا جریان یافت و كسانی چون كوبریك، مارتین اسكورسیزی (به خصوص در فیلم راننده تاكسی و گاو خشمگین) و فرانسیس فوردكاپولا (به خصوص در سری پدرخوانده) سردمدار این حركت نوین سینمایی با پرداخت به لایه‌های سطحی جامعه و نهادینه شدن خشونت شدند «سرجیو لئونه» كه در ژانر وسترن به ویژه با فیلم خوب، بد، زشت اسم و رسمی یافته بود از قافله عقب نماند و با روزی، روزگاری در امریكا دوباره خود را بر سر زبانها انداخت. این فیلم با مدت زمان طولانی (حدود سه ساعت و 45 دقیقه) از فیلمنامه محكم و روایتهای زنجیر شده منسجم و گیرا بهره می‌برد و مخاطب را تا ثانیه آخر فیلم بر جای می‌نشاند.


لئونه یك داستان گانگستری و جذاب را بهانه نمایش روابط فراموش شده انسانی و ارزشهای سهل و ممتنع فطرت انسانی می‌كند، انسانهایی كه نسبت به دیگران خشن، بی‌مبالات و بی‌عار هستند اما در ارتباط با یكدیگر عشق، وفاداری، جوانمردی و احترام را میشناسند. در این فیلم پیچیدگی موجودی چون انسان بیش از پیش نمایان می‌شود و زیاده‌خواهی و غرض‌ورزی او به سخره گرفته می‌شود.


نودلز (با بازی زیبای رابرت دنیرو) انسانی خودشیفته و بی‌عار است كه جز اسلحه و دوستان گانگسترش همدمی نداشته‌ است؛ اما از طرفی با یك عشق ناكام دست و پنجه نرم می‌كند. لئونه در فیلمهای خود بر دوشخصیتی بودن قهرمانهای خود تاكید می‌كند و بیننده را در جدالی سخت برای غور و مكاشفت با این شخصیتها درگیر می‌نماید. این فیلم بعد از یك بار دیدن تا مدتها در ذهن می‌ماند و انسان را درگیر كشف روابط آدمها می‌كند، چیزی كه در لایه‌های سطحی داستان قابل رویت و مكاشفه نیست. آدمهای داستان رفیقی جز یكدیگر و اسلحه ندارند و شاید خودشان به گونه‌ای اسلحه‌ای پر از فشنگ باشند، تعبیری كه سرجیو لئونه با موفقیت بدان دست یافته است؛ كانالیزه كردن خشونت با در نظر گرفتن شرایط اجتماعی انسان را خطرناك می‌كند. البته او نقش فقر مادی و فرهنگی را نادیده نگرفته است.


داستان در مورد چهار گانگستر در سالهای 1920 به بعد است و بسیار پراكنده آغاز می‌شود اما كم‌كم شوك وارد بر بیننده از بین رفته و مخاطب جای خود را در داستان پیدا می‌كند. روزی روزگاری در امریكا فیلمی گانگستری است اما نیازهای انسانی را به خوبی نمایش می‌دهد. فیلم تا لطیف‌ترین احساسات آدمی نفوذ می‌كند و هر بیننده‌ای را به تفكر درباره امیال و غریزه‌هایش وا می‌دارد. اسلحه یك بلای اجتماعی است همینطور كه مورز و مكس (با بازی جیمز وود) هستند. فیلم بسیار وزین پرداخت شده است و در فرصت دادن به مخاطب برای تفكر و تردید بی‌رحمی نمی‌كند. لبخند مورز در پلان آخر فیلم تعابیر مختلفی می‌تواند داشته باشد. شاید مورز به زندگی سراسر نكبت‌بار خود می‌خندد. شاید او نعشگی را می‌ستاید، چیزی كه همه عمر بدان نیازمند بوده است. شاید هم این خنده لئونه است كه با لبهای رابرت دنیرو متجلی می‌شود، خنده‌ای كه موفقیت بیشمار فیلم را فریاد می‌كند.


 موسیقی فیلم (كه انیو موریكونه آن را ساخته است) نیز متناسب و با دكوپاژ همراه است. روزی روزگاری در امریكا فیلمی است درخور توجه، كه باید از زوایای مختلف به آن نگاه كرد. بی شك این فیلم یكی از شاهكارهای سرجیو لئونه است.




( امیر عزتی )


مرثیه برای قهرمان مغلوب


 در فیلم روزی روزگاری در آمریکا ساخته سرجیو لئونه، نودلز گنگستری که دوره جوانی را پشت سر گذاشته و همواره در حال فرار بوده، تحت تعقیب واقع شده و هر لحظه همراه مرگ قدم برداشته و اکنون به روزهای پایانی عمرش نزدیک شده؛ برای حل راز بزرگ زندگی اش به شهر محل تولد و دوره جوانی اش بازگشته  و در مقبره ای جمعی به این کلمات که روی سنگ مرمر حک شده، خیره مانده است.


" از میان شما جوان ترین و قوی ترین تان قربانی شمشیرها خواهد شد."


 این مثال که هر کارگردان در تمام طول زندگی اش فقط یک فیلم را می سازد، در باره آثار لئونه و فیلم هایش بسیار مصداق دارد. بی شک شخصیت هایی چون نودلز در دیگر فیلم های او نیز حضور دارند. با این که لئونه ایتالیایی است ، اما قهرمانان او همواره در دوره های مختلف تاریخی یک منطقه جغرافیایی خاص(آمریکا) تصویر شده اند.


قهرمان لئونه با مرگ زندگی ، با محبوب درشتی و با به دست آوردن از میان بردن را پیشه کرده و امید، دوستی و دشمنی و رویا و واقعیت را سرشار زندگی کرده است. قهرمان لئونه هر لخظه در حال چشیدن تلخی ها و محک زدن خویش و غور در درون خود است و لئونه نیز در مردمک چشمان آنها و در نگاه هایشان لحظه به لحظه زندگی در حال تغییر شان را می بیند.


قهرمان لئونه – چه خوب، چه بد و چه زشت – هیچ گاه گناهکار یا متهم نیست. در روزی روزگاری در آمریکا نیز که چون رویا( یادآوری های ذهنی نودلز) تصویر می شوند، او را مانند هملت در اوج تراژدی زندگی اش می بینیم. اما لئونه؛ مکس و دبرا را هم بدون داوری به شکل انسانی تصویر می کند.


روزی روزگاری... – فیلم بزرگ لئونه با طول زمانی بیش از سه ساعت و چهل دقیقه- ، روایت قصه ای محزون درباره گنگسترهاست. بسیاری آن را با حماسه متظاهرانه فرانسیس فورد کوپولا(پدرخوانده های ١و ٢و ٣) مقایسه می کنند و شاید از نظر نشانه شناسی، حق با آنها باشد. چون خشونت، خون، کینه، انتقام، هیجان و بسیار چیزهای دیگر که هر فیلم گنگستری دارد، در این فیلم نیز وجود دارد. اما وجه تمایزش با پدرخوانده ها در نوع نگاه است. کوپولا اپرایی فاخر، خشن و پر زرق و برق، و لئونه غم نامه ای حماسی و ناتورالیستی ارائه می دهد که اولی باعث بهت و در نهایت مقهور شدن تماشاگر می شود و دومی در جان تماشاگر رسوخ می کند و با قهرمان فیلم همراه می سازد(در این میان سهم رابرت دنیرو را نیز نباید دست کم گرفت که بسیار استیلیزه و دقیق تر از پدرخوانده ٢ ظاهر می شود).


لئونه در ١٩٦٧ برای اولین بار کتاب هری گری به نام اوباش را می خواند و شیفته آن می شود، سرگذشت متفاوت گروهی از بچه های شرور یهودی، از قبل تا پایان دوره منع مشروبات الکلی؛ قصه ای درخشان در قالب کتابی پرفروش که منعکس کننده تاریخ ناگفته چند دهه یک سرزمین است. شاید لئونه می خواسته در کنار کارگردان های نئورئالیست هم وطنش، کارگردانی روشنفکر شناخته شود، اما تکنیک برترش در روزی روزگاری ... او را در جایگاهی والاتر قرار می دهد. شکل بصری حیرت انگیز و خیره کننده فیلم که با فلاش بک های هنرمندانه پرداخت شده ، لئونه را از فرد صرفاً با استعدادی که وسترن های کوچک می سازد، متمایز کرد. 


روزی روزگاری... حکایت دختران و پسران مهاجری است که می کوشند با دیگران یکسان جلوه کنند؛ حتی با انکار والدین شان . جایی در فیلم ، نودلز می گوید:" پدر پیرم دعا می کنه و مادر پیرم گریه، پس واسه چی باید برم خونه؟ ".


این آغاز ورود به حیطه ای بیگانه و جدا از ساختار ملی است. آن ها فرهنگ والدین شان را به ارث نمی برند و در دنیای حقیر گتوی خود، که در مقایسه حتی از پایین شهر نیویورک نیز پست تر است، بزرگ می شوند. آن ها شاید لباس های شیک بپوشند و در پول غلت بزنند، اما از ریشه های خانوادگی شان نمی توانند بگریزند. نودلز، قهرمان شکست خورده که روزی روزگاری... مرثیه ای درباره اوست، مردی بی رحم، وحشی و با اشتیاقی حیوان صفتانه نسبت به زن هاست، اما قهرمانان لئونه هیچ کدام مطلقاً خوب یا بد، گناهکار یا بی گناه نیستند.


مکس، دوست بسیار نزدیک و شریک تبهکاری های نودلز، که در فیلم به عنوان مظهر شر تصویر می شود، نیز شخصی چون همشهری کین است؛ فردی نگران سرنوشت و آینده اش ، که هر چند ثروت و معشوق رفیق اش را دزدیده و اکنون مردی با نفوذ نیز شده، اما عذاب وجدان و هراس از روبه روی با رسوایی، آنی او را راحت نمی گذارد، پس دست به دامان نودلز می شود، اجیرش می کند و از او می خواهد تا خلاص اش کند. صحنه رویارویی مکس و نودلز که در آن نودلز توضیح می دهد که چرا با وجود پول کلان پیشنهادی، او را نخواهد کشت؛ یکی از غمناک ترین و تکان دهنده ترین صحنه های تاریخ سینماست.


 دبرا نیز به عنوان دختر گتو نشین شاعر مسلکی که می خواهد بازیگر شود(" می خوام به اون جا برسم، من می رم، به اون بالاها " )، هر چند موفق به خارج شدن از گتو می شود، مانند ستارگان زندگی می کند و در ایست ساید نمایش اجرا می کند، اما مهم ترین نقش او همان دختر یهودی محبوب دو گنگستر است. حتی مکس نیز که چرخه دگرگونی را دوبار طی می کند( از کودکی گتو نشین به گنگستر و از گنگستر به " جناب وزیر، آقای بیلی") از ریشه هایش نمی تواند بگریزد.


و نودلز که گریخته و مخفی شده و پس از سالیانی دراز باز گشته و خود را با کسی روبه رو دیده که خود را باعث مرگش می دانست. حتی از سر انتقام نیز یارای کشتن او را ندارد، چون تصویر کودک خشمگین کودک یهودی خیابان گرد گذشته را در چهره پر چین و چروک آقای بیلی می یابد، که با رسوایی قریب الوقوعی روبه رو است.


روزی روزگاری ... شاید در مقایسه با شاهکار دیگر لئونه – روزی روزگاری در غرب – که این فیلم هم چون ادامه منطقی آن به شمار می رود، تنها باز نواخت آن به نظر برسد. اما این قصه درخشان در باب رفاقت برای بزرگسالان روزگار ما، با خشونت گرافیکی اش، با موسیقی سرشار از غم غربت انیو موریکونه که با فلوت گئورگ زامفیر نواخته می شود، با بازی های به یاد ماندنی و کلوزآپ های فراوان و سکوت های معنی دارش، بسیار بیش تر از تکرار تم های فیلم قبلی جلوه می کند؛ پیکارسک بزرگی که در تاریخ سینما جایگاه ویژه خود را تا ابد خواهد داشت.




شنبه 11/6/1391 - 0:39 - 0 تشکر 537387

An Inconvenient Truth


مستند «یک حقیقت تلخ»، ساخته ال گور، معاون رییس‌جمهور سابق آمریکا، در باره‌ی گرمایش آب وهوای کره‌ی زمین و خطرهایی که زندگی نسل‌های آینده بشر را تهدید می‌کند ساخته شده است. این فیلم همچنین جایزه‌ی اسکار بهترین ترانه با عنوان «باید از خواب بیدار شوم» را که با صدای ملیسا اتریج اجرا شده بود دریافت کرد.


ال گور با ساخت و معرفی این فیلم، به شکلی، به قهرمان مبارزه با تغییرات آب و هوای کره‌ی زمین تبدیل شده است.






در این فیلم به مسایل بسیاری اشاره شده است. از جمله این‌که:


ــ دیگر نباید گرمایش آب و هوا را فقط یک مسأله‌ی سیاسی، بلکه بزرگ‌ترین چالش اخلاقی تمدن بشری دانست.
ــ تعداد توفان‌های شدید در 30 سال گذشته تقریبا دو برابر شده است.
ــ میزان آب شدن یخ‌های جزیره گروئنلند در 10 سال گذشته دو برابر شده است.
ــ حدود 280 نوع از حیوانات، با واکنش نسبت به گرمای آب وهوا، به‌سوی مناطق قطبی کوچ می‌کنند.




 اگر هیچ اقدامی انجام نشود:


ــ تعداد انسان‌هایی که تا 25 سال دیگر بر اثر گرمای آب وهوای زمین جان خود را از دست خواهند داد، دو برابر می‌شود و به 300هزار تن خواهد رسید.
ــ آب‌شدن یخ‌های قطبی و بالا آمدن سطح آب دریاها و اقیانوس‌ها بسیاری از جزایر و مناطق ساحلی را به زیر آب خواهد برد.
ــ جبهه‌های هوای گرم و خشک شدیدتر و بیشتر خواهد شد.
ــ پیش از سال 2050 تمام یخ‌های اقیانوس منجمد شمالی در فصل تابستان آب خواهد شد.
ــ و بیش از یک هزار نوع از حیوانات تا سال 2050 برای همیشه منقرض خواهد شد.

شنبه 11/6/1391 - 0:39 - 0 تشکر 537389



The Star Maker * ( ستاره ساز / جوزپه تورناتوره )



ستاره ساز محصول سال ۱۹۹۵ سینمای ایتالیا و یکی دیگر از شاهکارهای جوزپه تورناتوره است. این فیلم روایتی است غم انگیز از سال های بعد از جنگ در ایتالیا و تصویری است از مردمانی خسته از جنگ و زشتی های آن و دست در گریبان با فقر و بیکاری آن سالهای سخت و آزار دهنده.


در طول فیلم صحنه هایی را می بینیم که در آن شخصیت های مختلفی تست بازیگری می دهند و گاه سخنانی فوق العاده بر زبان می آورند و احساساتی ناب و بدیع از خود نشان می دهند.  هر کدام از آنها به نوعی سینما را روزنه امیدی می بینند تا از زندگی فلاکت بار در محیطی از طپش ایستاده و بی روح که گویی گرد خاکستری مرگ بر آن پاشیده اند نجات یابند.


شخصیت دروغین دکتر مورلی و علاقه ای که بیتا به او نشان می دهد کنایه ای است به عشقهایی که هرگز مجال نمی یابند تا انسانیت را جلایی بدهند و زنگار دروغ و فریب را از آنها و سرزمین فراموش شده شان بزدایند.


 سکانسهای این فیلم هنرمندانه کارگردانی شده اند و موسیقی زیبای موریکونه هم با طنز تلخ و گزنده ای که در بیشتر آثار تورناتوره به چشم می خورد همراه شده است.           (ساکو )




شنبه 11/6/1391 - 0:40 - 0 تشکر 537392

White ( سفید / از سه گانه کریستف کیشولوفسکی )


فیلم درباره تبعیض، عشق و شور زندگی است که با عناصر و مایه های مورد علاقه کیشلوفسکی ؛ یعنی، انزوا و تنهایی همراه شده است.


نمی دانم چه اتفاقی افتاده که استاد فقید سینما ، در مورد این فیلم تصمیم گرفته کمی بیشتر به داستان پردازی بها بدهد. شاید خود او هم می دانست این تغییر رویکرد با توجه به مضمون فیلم لازم است.  در اینجا کیشلوفسکی داستان می گوید و انصافاً بسیار خوب و راحت داستانش را روایت می کند.
پرداخت تصویری، که از خصیصه های مهم آثار کیشلوفسکی محسوب می شود ؛ در فیلم سفید هم رعایت شده و مفاهــیم را فقط نشان می دهد. حرکات نرم و آرام دوربین ، همچنان استعاره ها و نشانه های مخصـــوص به او را به طرز باشکوهـــی به نمایش می گذارند.






فیلم ماجرای رابطه ی روبه زوال یک زن و شوهر است . دومینیک و کارول . دومینیک زنی زیبا رو اهل فرانسه است که از دادگاه تقاضای طلاق می کند. دلیلش عدم توانایی جنسی کارول است. کارول آرایشگری ست اهل لهستان. مهاجری در فرانسه . عاشق دومینیک است و نمی تواند باور دارد دومینیک دارد از او جدا می شود...


در پایان فیلم دومینیک در تله ی کارول گیر می افتد. کارول نقشه ای چیده است که در آن دومینیک مسئول قتل او شناخته می شود. دومینیک به زندان می افتد. کارول شبی به دیدار او می رود.  با دیدن حالت او متاثر می شود و چند قطره اشک می ریزد و تمام.


فیلم سفید از نگاه من روایت تغییرات اجتناب ناپذیر  است . تغییر بدون بار ارزشی . کارول در ابتدا مظلوم، ساده و عاشق است. در انتها رند ، پیچیده و باز هم عاشق است. دومینیک در ابتدا مغرور و غالب است و در انتها شکست خورده و مغلوب.


 سفید ، رنگ نمادین برای برابری در پرچم فرانسه است. چیز ی که در کل فیلم نقد می شود. برابری اتفاق نمی افتد، امکان پذیر نیست. کارول در سرزمین دومینیک له می شود و دومینیک در سرزمین کارول. بالاخره زور یکی به دیگری می چربد. کارول می خواهد انتقام رفتار نابرابرانه ی دومینیک را بگیرد. انتقام را می گیرد ولی باز هم  وضعیت ناعادلانه است، نا برابر است.


شخصیت کارول در فیلم خوب درآمده است. تغییرش باور پذیر است. قابل قبول است مردی کاملا ساده در اثر دیدن بی انصافی ها و خیانت زنش، یکباره فردی انتقام جو شود. ولی شخصیت دومینیک خیلی پذیرفتنی نیست. اصلا چرا زنی اینقدر بخواهد کسی را آزار بدهد؟ معلوم نیست ستیز دومینیک با کارول سر چیست؟ دومینیک زنی بدجنس ( از نوع اسطوره ای اش ) تصویر شده است. یکجور شخصیت سیاه که هیچ رگه ی سفید یا خاکستری درش به چشم نمی خورد.


پایان فیلم هم برای من قابل قبول است . کارول همه کار کرد که از دومینیک انتقام بگیرد ولی باز هم نتوانست حس اش را التیام بخشد.


فیلم سفید، پر از نقد اجتماعی ست. انتقاد از تمام شرایطی که نابرابری های اجتماعی را گسترش می دهد. نقطه ی قوت  فیلم در انتقادهایش این است که راه حل ارائه نمی دهد. صرفا روایت گر شرایط است. همین و بس.


نمی شود از سفید نوشت بدون تجلیل از موسیقی تاثیر گذار آن که جدا از فیلم می تواند زندگی کند و وقتی هم با فیلم ترکیب می شود انگار زندگی را در صحنه ها جاری می کند. موسیقی روایت دومینیک و کارول را مثل تانگویی روایت می کند.


شنبه 11/6/1391 - 0:41 - 0 تشکر 537397



The Village *


 ( دهکده ) اثری دیگر از M. Night Shyamalan  ، شاید زیباترین و پخته ترین اثر این کارگردان گزیده کار است.


داستان فیلم از ابتدا با یک سیر منطقی و پر هیجان تا انتها پیش می رود و در پایان هیچ نکته مبهم و ناگفته ای ذهن بیینده را آزار نمی دهد.


این فیلم بر خلاف حس ششم به خرافات دامن نمی زند و مانند Signs  ( نشانه ها / اثری دیگر از این کارگردان ) فیلمی با رویکردی مذهبی نیست، بلکه با به تصویر کشیدن عقاید خرافی رایج بین مردمان ساده، مهربان و دوست داشتنی این دهکده خیالی، با تبار شناسی خرافه و ترس های موهومی که برای بسیاری از ما به گونه ای آشناست، به زبانی ساده با تبیینی از روانشناسی ترس به ریشه یابی آن می پردازد.


نشانه ها در عین حال کنایه ای است به زندگی مدرن در شهرها و عوارض تلخ ناشی از آن. شاید شیامالان گوشه چشمی هم به اندیشه بازگشت به طبیعت روسو دارد.


اشاره این فیلم به نقش ایمان در امید به زندگی و آرامش اعطایی دین به بهای چشم بستن بر حقیقت، ندانستن و زیر پا گذاشتن ذات کنجکاو و پرسش گر بشر در نوع خود جالب است.  


The Village با فیلم نامه ای منسجم  و یکدست، حرف های بسیاری برای گفتن دارد. دیدن این اثر متفاوت را به همه دوستداران واقعی سینما توصیه می کنم. ( ساکو )


نقد فیلم Signs 



یادداشتی کوتاه از اسکار فیلم   


فیلمی قابل اعتنا از نایت شیاملان، خط روایی فیلم چنان دقیق و منظم است که بیننده جذب فیلم می شود و این جذابیت تا پایان فیلم ادامه دارد. اما این فقط ظاهر فیلم است. برای فیلم معانی فراوانی در نظر گرفته شده، اینکه دهکده ای که در فیلم می بینیم نماد چیست و جوانانی که می خواهند از دهکده بگریزند و نیز .... هایی که مانع آنها می شوند.


 دهکده می تواند نمادی از یک شهر و یا یک کشور و یا حتی منظور همه انسان های روی کره زمین (به قول امروزی ها دهکده جهانی) باشد و اما جوانانی که می خواهند از دهکده خارج شده و پای به دنیای بیرون بگذارند می تواند نمادی از روشنفکران، دانشمندان، و یا حتی مردم دگر اندیش و خلاصه هر آنکه می خواهد پا از حصار و موانعی که ایدئولوژی ها، حکومت ها و یا حتی طبیعت و نظام هستی بر سر راه آنها برای شناخت دنیای خارج محیط زندگی اش قرار داده باشد.


و در پایان اگر معلوم شود همه آنچه را که انسان امروزی در باره جهان هستی می داند حقیقت نداشته اند و حقیقت چیز دیگری است، و از ابتدای زندگی کسانی او را با افسانه هایی کودکانه گول زده اند و اگر معلوم شود به قول زنده یاد حسین پناهی (پشت این پنجره بزرگ بجز یک هیچ بزرگ هیچ نیست) عکس العمل انسان چه خواهد بود؟!




شنبه 11/6/1391 - 0:42 - 0 تشکر 537400

Shrink


روان پزشک محصول سال ۲۰۰۹ به کارگردانی Jonas Pate فیلمی است با بازی های هنرمندانه، تدوینی فوق العاده و در واقع پشت صحنه ای است از هالیوود که در آن زندگی واقعی و روزمره و جدای از دنیای سینمایی انسان هایی را می بینیم که تهیه کننده، بازیگر، نویسنده و ... هستند.


 هر کدام از شخصیت های فیلم به نوعی به خاطر مشکلات روانی با روانپزشک مشهوری سر و کار دارند که خود به خاطر خودکشی همسرش به شدت افسرده شده و به مواد مخدر روی آورده است. ( کوین اسپیسی با استادی هر چه تمام تر نقش دکتر کارتر را ایفا می کند. )


در این فیلم انسان هایی را می بینیم که  تنها و عصبی هستند و هر کدام به نوعی خود را تخدیر می کنند: بعضی ها با مواد مخدر، یکی با موفقیت شغلی، و دیگران با سکس، سگ ! و ...


روان پزشک اشاره ای است دردمندانه و معترض به انسانیت از خود بیگانه شده و خسته از روابط سرد و رسمی افرادی که فقط حفظ ظاهر می کنند...


اما آیا راهی هست که انسان بودن و دوست داشتن را جست ؟ شاید ...           

شنبه 11/6/1391 - 0:43 - 0 تشکر 537405



هشتاد و هشت دقیقه



۸۸ دقیقه اثر آونت بروکلین از تهیه کنندگان و کارگردان های موفق و کارکشته هالیوودی است که در ساختن تریلرهای جنایی تبحر دارد. درامی جنایی و مهیج که در آن دکتر جگ گرم ( با بازی فوق العاده آل پاچینو ) استاد دانشگاه و روانشناس موفق پلیس سیاتل، هشتاد و هشت  دقیقه فرصت دارد تا ...


حرف های دکتر جک گرم در چند سکانس از فیلم، خصوصا در پایان بسیار شنیدنی و قابل تامل است.


۸۸ دقیقه بر خلاف معمول فیلم های ژانر جنایی، صرفا فیلمی سرگرم کننده و هیجانی نیست، بلکه نمایشی است از زخمی مزمن در جامعه آمریکا که هر از چند گاهی سر باز می کند. جنون آدم کشی  و در نقطه مقابل آن درد و رنج عمیق قربانیان و بازماندگان این جنایات، به طرز هوشمندانه ای به تصویر کشیده می شود.  ( ساکو )



بخشی از گفته های دکتر جک گرم در این فیلم :


مجازات خیانتکاران باعث جشن و سرور نیست، خونخواهی هم نیست، بلکه یک فصل جدید در راه عدالت و بهبود است...


من خودم موافق حکم اعدام نیستم، اما به حقوق قربانیان باور دارم. باور دارم فقدانی را که احساس می کنند جبران کرد. من مثل بعضی از شما شب های زیادی نخوابیدم و ناامیدانه سعی کردم تمایل عجیبی را که به انتقام داشتم سرکوب کنم و می خواستم بدانم که آیا این درد هرگز آرام خواهد شد.


من فهمیدم که گذشت زمان باعث التیام زخم نمی شود، اما در عوض بخشنده رفتار می کند و درد را کمتر و کمتر می کند.




شنبه 11/6/1391 - 0:43 - 0 تشکر 537408



زندگی دیگران


برداشتی آزاد از : 


آلمان شرقی، اوایل دهه ١٩٨٠...


 گئورگ درایمان نمایشنامه نویسی موفق است که مدت هاست با هنرپیشه ای زیبا به نام کریستا ماریا زیلاند زندگی مشترکی دارد. کریستا هنرپیشه محبوب مردم و روشنفکران است که اغلب نقش اول نمایش های درایمان را نیز بازی می کند...


زندگی دیگران یکی از بدیهی ترین نشانه های اوج مجدد سینمای جدید آلمان  است. فیلمی به غایت زیبا، خوش ساخت و مدرن که می تواند مایه افتخار سینمای هر کشوری باشد. با موضوعی به شدت جدی و انسانی که نشان از آگاهی و بصیرت کارگردانش دارد. فلوریان هنکل فون دونرسمارک نام آشنایی برای ایرانی ها نیست. کارگردانی جوان-متولد ١٩٧٣- که از دانشگاه آکسفورد در رشته فلسفه فارغ التحصیل شده و سپس در داشنگاه مونیخ سینما خوانده و نزد سر ریچارد آتن بارو کارآموزی کرده است.


 زندگی دیگران اولین فیلم بلند وی پس از ساخت چهار فیلم کوتاه[نیمه شب، قرار، دوبرمن، مجاهد] است. تقریباً همه فیلم های کوتاه او موفق به دریافت جوایز با ارزشی از جشنواره های معتبر شده اند و زندگی دیگران نیز با استقبال خوب مردم آلمان، فروش بیش از ١٠ میلیون یورویی اش و نامزدی اش در ١١ رشته از مراسم بهترین فیلم آلمان نقطه آغاز درخشانی برای کارنامه وی رقم زده است.


شاید بهترین تعریف از این فیلم را بتوان در این جمله خلاصه کرد که دلباختگی جلاد به قربانی زمینه ساز کشف رگه های انسانیت نهفته در درون وی می شود. دلباختگی خویشتن دارانه ویسلر به کریستا که هرگز بر زبان نمی آید، اما باعث می شود که او دنیاهای تازه ای را کشف کند. با برشت واقعی آشنا شود و کار عاری از احساس خود را با ملاحظات انسانی پیوند بزند.


تماشای زندگی دیگران به عنوان نمونه ای تحقیقی از آن چه در آلمان شرقی قبل از فروپاشی اردوگاه چپ و بعد از آن رخ داده، ضروری است. هر چند گاه عملکرد مکانیسم غیر انسانی دستگاه های اطلاعاتی را تا حد ارضا امیال جنسی سیاستمداران تخفیف داده و جنگ سرد را به موضوعی فاقد انسجام تبدیل کند. چون گاه به نظر می رسد زن دیگری غیر از کریستا در شهر وجود ندارد و دستیابی به او-به مثابه آزادی از دست رفته ای که توسط وزیر به کثافت کشیده یم شود- غایت آرزوی هر مردی است.


 بازی خوب اولریش موهه و دیگر بازیگران فیلم گرمای اطمینان بخشی به فیلم داده و آن را از دیگر محصولات سینمای در حال احتضار آلمان متمایز می کند، اما نمی تواند در نیمه اول از بی تابی تماشاگر که حاصل طبیعت ساکن و خسته کننده کار تعقیب و مراقبت چندان بکاهد.



از : http://jahan.cinemaema.com


تردید، تردید میان احساسات درونی و تناقض آن با وظیفه‌ی محول شده و تحول حاصل از این سرگردانی در زندگی دیگران دستمایه‌ی مناسبی است برای تعریف یک درام تاثیرگذار انسانی که وقایعش مربوط به سال 1984آلمان است. پنج سال پیش از فرو ریختن دیوار برلین.


قهرمان ماجرا یک مامور خونسرد و حرفه‌ای اشتازی (سازمان امنیت ملی آلمان شرقی) است. یکی از همان مامورهای مغرور و کار کشته‌ای که با کنترل وحشتناک و استراق سمع‌های وسیع ترس و نفرتی عمیق را در دل هزاران هزار طعمه‌ی خود می‌کاشتند به گونه‌ای که آثار و لطمات روحی ناشی از این جاسوسی و عدم احساس امنیت تا مدت‌های مدید در دل مخالفین دولت آلمان شرقی باقی ماند. به کاپیتان ویسلر حرفه‌ای ماموریت می‌دهند زندگی یک زوج هنرمند را که گمان می‌رود به فعالیت‌های ضد دولت مشغول‌اند زیر نظر بگیرد، وی در ابتدا کار استراق سمع را کامل و بی‌نقص انجام می‌دهد اما کم کم این کاوش در زندگی دیگران او را به باورهای جدیدی می‌رساند، این ماموریت تازه آن طور که باید پیش نمی‌رود و ویسلر گرفتار در وضعیتی بغرنج میان احساسات درونی و وظیفه‌اش سرگردان است.


تا این جای کار فهمیده‌ایم سوژه ،سوژه‌ی جذابی است. شخصیت‌هایی چند وجهی، گرفتار در وضعیتی پیچیده و در نتیجه خلق درامی مهیج. با این حال این موضوع جذاب نیاز به بستر مناسبی برای تعریف شدن دارد. این که موقعیت‌ها را طوری فراهم کنی و گره‌های داستانی را به گونه‌ای انتخاب کنی که مخاطب تحول یک مامور نظامی خشک و متعصب را به یک انسان مردد که سرانجام دست به فداکاری بزرگی می‌زند، بپذیرد. فیلم‌نامه‌ی جذاب و بی‌نقص دونرسمارک بی‌شک از اصلی‌ترین دلایل تاثیرگذاری و موفقیت درام انسانی زندگی دیگران است.


در ابتدای فیلم دوربین از پشت سر مظنونی را همراهی می‌کند که برای بازجویی به دفتر ویسلر برده می‌شود. این مدخل ،شروع مناسبی است برای ورود به فضای اثر، چرا که از طرفی با ورود مخاطب به همراه مظنون به دفتر ویسلر رعب و وحشت حاصل از ملاقات با او به خوبی منتقل شده و فضایی ترسناک و پرتعلیق خلق می‌شود و از طرفی دیگر با این فاصله‌ی ابتدایی میان مخاطب و قهرمان داستان و سپس نزدیک شدن تدریجی تماشاگر در طول درام، تحول وی و تغییر دیدگاه مخاطب نسبت به وی بهتر و تاثیرگذارتر از کار در می‌آید.


اما موتور درام زمانی به حرکت می‌افتد که کاپیتان ویسلر به همراه مافوقش به سالن نمایشی می‌روند تا وی با مظنونان جدید خود آشنا گردد. گئورگ درایمن و نامزدش کریستا ماریا.


ویسلر با دوربین دو چشمش از بالای سالن به شکار جدید خود می‌نگرد، نگاهی در ابتدا عادی و از سر وظیفه که در ادامه به شکلی شیفته‌وار به سوژه‌ی خود می‌نگرد. حضور قدرتمند ماریا که چشم در چشم ویسلر دیالوگ‌های تاثیرگذار درایمن پیرامون عشقی نافرجام را بازگو می‌کند، او را تا حدی متاثر می‌سازد. با این حال وی هنوز یک مامور حرفه‌ای و کار کشته به تمام معناست که می‌خواهد از طریق استراق سمع مظنونین‌اش را به دام اندازد. ویسلر پس از جاسازی میکروفون در جای جای منزل درایمن، کارش را آغاز می‌کند. اولین شب کاری او در آن شیروانی خالی و سرد طبقه‌ی بالا که بی‌شباهت با سردی و سکون منزل خودش نیست مصادف است با جشن تولد درایمن در منزل گرم و نورانی‌اش.... و این آغاز ماجراست. ویسلر به کار خود مشغول است تا این که به رازی تلخ پی می‌برد؛ رابطه‌ی وزیر فرهنگ حکومت مطبوعش با کریستا ماریا در ازای اجازه‌ی فعالیت به او. ویسلر با اتصال سیم‌ها و به صدا در آوردن زنگ کاری می‌کند که درایمن، ماریا را با وزیر ببیند، پس از وظیفه‌ی خود که تنها ثبت اعمال و گفتار مشکوک سوژه است تخطی می‌کند. اما مسئله فقط این نیست، بلکه ظرافت این اتفاق در این است که در این لحظه، درست در این لحظه ویسلر دیگر نه یک مامور فرمان‌بردار و خشک دولتی که به یک نمایشنامه‌نویس بدل می‌گردد و جایگاهی همتراز درایمن می‌یابد. جرقه‌ی حاصل از اتصال سیم‌ها شبیه همان نقطه‌ی شروعی است که در ذهن نمایشنامه‌نویس برای نگارش درامش شکل می‌گیرد. از حالا به بعد ویسلر دست به خلق درامی می‌زند که قهرمانانش درایمن و ماریا هستند. اوست که در لحظات کلیدی ماجرا خود شخصاً وارد عمل شده و به هر چیز سر و سامان می‌دهد و اوضاع را کنترل می‌کند.


با ماریا در کافه ملاقات کرده و به او گوشزد می‌کند جایگاهش را فراموش نکند. به مقامات بالادست درباره‌ی فعالیت درایمن و دوستانش دروغ می‌گوید و از همه مهمتر حتی هنگامی که ناخواسته و در جایگاه یک بازجوی خشن از ماریا اقرار می‌گیرد با پنهان کردن ماشین تحریر درایمن سعی دارد جان آن‌ها را نجات داده و بازهم اوضاع را کنترل کند. ویسلر حتی سالها پس از فروختن دیوار برلین و اتحاد دو آلمان در انزوای خودخواسته‌اش فرو رفته و این سکوت و انزوا هاله‌ای از قداست به او می‌بخشد. بدین ترتیب کاپیتان ویسلر خشک و مستبد ابتدای کار در پایان، مرتبه‌ای همتراز تمامی قهرمانان تنها و منزوی تاریخ سینما می‌یابد. مرد خاکستری‌پوش و با هوشی که جسارت مقابله با تمامی چیزهایی که روزی برایش ارزشی داشتند را می‌یابد و ویژگی‌های عمیق انسانی را جایگزین ضوابط خشک حرفه‌ی خود می‌کند .قدرت و جادوی حضور کاپیتان ویسلر به میزان فراوانی مدیون حضور اولریش موهه است. هنرمندی که پیچیدگی‌های شخصیتی کاپیتان ویسلر را با آن نگاه نافذ و احساسات متضاد توامان و با سکوت‌ها و وقار موجود در جزء جزء رفتارش عالی از کار در می‌آورد چه در لحظاتی که به سان یک مامور مخوف سازمان مطبوعش از دیگران بازجویی می‌کند، چه هنگامی که همپای نوای غم‌انگیز پیانوی درایمن آرام آرام می‌گرید و چه هنگامی که با اعلام فرو ریختن دیوار برلین با سکون و آرامش ظاهری از سر جایش برخاسته و از محل کار اجباریش بیرون می‌رود.


در عین حال نباید از بازی خوب مارتینا گدک و سباستین کخ نیز غافل شد. تردید و دودلی موجود در چهره و رفتار گدک درون آشفته‌ی او را که به خاطر حرفه‌اش دست به هر کاری می‌زند عالی نشان می‌دهد. اوج بازی گدک در دو صحنه اتفاق می‌افتد، صحنه‌ای که رو در روی درایمنی که او را از رفتن به نزد وزیر منع می‌کند با نگاهی که تردید درونی‌اش را عیان می‌سازد حس می‌کند به چیزی شبیه به همان عروسک دلقک پشت سرش تبدیل شده و صحنه‌ای که در بازجویی با ویسلر ویرانی‌اش را تمام و کمال می‌بینیم.


موسیقی گابریل یارد هم توانسته توامان هم در ایجاد فضای رعب‌آور آلمان آن سال‌ها و هم در بیان وضعیت پیچیده‌ی سه شخصیت محوری‌اش موفق عمل کند.


کارگردانی دونرسمارک در اولین تجربه‌ی حرفه‌ای اش نمره‌ی خوبی دریافت می‌کند، دونرسمارک به خوبی توانسته با ایجاد فضاهای سرد و ساکن اروپای آن دوره که هماهنگ با موضوع و موقعیت‌های فیلم است احساسات مخاطب را برانگیزد و او را با اثر درگیر سازد. علی رغم ریتم کند و زمان نسبتا طولانی فیلم، وجود موقعیت‌های پر تنش موجود در ظاهر آرام هر واقعه سبب می‌گردد مخاطب تا پایان فیلم کشش و علاقه‌ی خود را به همراهی با شخصیت‌های داستان حفظ کند. حتی علی رغم آن‌که به نظر می‌رسد فیلم در چند نقطه باید به پایان برسد، پایان به شدت تاثیرگذار و قوی اثر جای هر گونه اعتراض را پر می‌کند. ویسلر مصر بود پایان اثری که خلق کرده به سان همان نمایشنامه‌ی درایمن پایانی خوش باشد، اما چنین تصوری در وضعیت بغرنج و خفقان آور آن روزها امری محال بود و جز پایانی تراژیک و قربانی شدن یکی از شخصیت‌ها چیز دیگری قابل تصور نبود. با این حال ویسلر سالها بعد مزد تلاش‌هایش را می‌گیرد. کتابی به نام (سوناتی برای آلمانی خوب) نوشته‌ی درایمن، تقدیم به ویسلر.




شنبه 11/6/1391 - 0:45 - 0 تشکر 537413

نابخشوده


شاید برای کسانی که چندان با ژانر دوست داشتنی و فراموش شده «وسترن» آشنایی نداشته باشند ، دریافت ۵ جایزه اسکار سال ١٩٩٣ توسط این فیلم کمی عجیب باشد.اما چنان که در ادامه می آید نابخشوده از اولین فیلم های ژانرشکن به شمار می آید که راه را برای دیگر فیلم های منهدم کننده قواعد ژانر در سالهای بعد مانند «آماتور- هال هارتلی/١٩٩۴» ، « مرد مرده - جیم جارموش/١٩٩۶» ، «شالوده شکنی هری-وودی آلن/١٩٩٨» و...گشود.


مختصری درباره ژانر وسترن


ژانر وسترن به عنوان یکی از محبوب ترین ژانرهای تاریخ سینما در طول ٣ دهه (١٩٧٠-١٩۴٠) دارای موتیف های مضمونی و ساختاری ویژه ای است. آنچه که مخرج مشترک فیلم های این ژانر به حساب می آید ترکیبی از «تنهایی» ، «سفر» ، « ششلول بندی» و «اسطوره سازی» می باشد. در نیمه دوم قرن ١٩ خاک سرزمین جدید -امریکا- کشاکش نبردهای بسیاری میان سفیدپوست ها و سرخپوست ها و نیز میان سفیدپوستان جنوب و شمال امریکا بود(جنگ انفصال). در این میان «کابوی» ها - گاوچران ها- هفت تیرکش هایی بودند که با قدرت اسلحه و مهارت تیراندازی خود امرار معاش می کردند و معمولا سه دسته بودند.


الف - « کابوی» هایی که برای دفاع از زمین و مزرعه خود در برابر حملات راهزن ها اسلحه می کشیدند.( برای مثال رجوع کنید به فیلم «کلمنتاین محبوب من- جان فورد/١٩۴۶»



                                           هنری فاندا در کلمنتاین محبوب من


ب - دسته ای به عنوان «جایزه گیر» در قبال دریافت پول برای از بین بردن اشرار اجیر می شدند و در واقع اولین نمایندگان مردم برای تامین امنیت و قانون به شمار می آمدند.(رجوع کنید به فیلم « به خاطر چند دلار بیشتر - سرجو لئونه / ١٩۶۵»



          کلینت ایستوود در خوب / بد / زشت


ج - عده ای نیز برای انتقام گیری با سرخپوست ها و احیانا نجات زنان ربوده شده مبارزه می کردند( رجوع کنید به «جویندگان - جان فورد / ١٩۵۶)



                       جان وین در جویندگان


وسترن تاریخ گذار سرزمین جدید از نبرد و صحرا و بی قانونی به سمت تمدن و شهرنشینی است و در این میان سینما به عنوان هنر عصر جدید و صنعت رویاپردازی و اسطوره سازی ، آشکارترین عرصه مبارزه نمادین خیر و شر در هیات کابوی خوب و فرد شرور تلقی می شد.


تا قبل از وسترن های « سرجو لئونه» - معروف به وسترن های اسپاگتی - این مبارزه شکل مطلق رویارویی خیر و شر بود و کابوی خوب - اغلب با هنرپیشگی «جان وین» - «هنری فاندا» ، «برت لنکستر » و..- در مقابل ضد قهرمان هایی پست و بزدل و سیاه قرار می گرفت. سینمای لئونه اولین خدشه شوخ طبعانه بر این قاعده کلی بود.


نابخشوده


« کلینت ایستوود» که خود قهرمان بی نام « وسترن های اسپاگتی لئونه» است این بار در سنین پیری در نقش بازیگر  نقش « ویلی » و کارگردان ظاهر می شود.«ویلی» هیچ کدام از مشخصات کابوی های ذکر شده را ندارد. تنها و خسته است و گناه نابخشودگی در برابر گذشته سیاهش را مثل صلیبی به دوش می کشد. پیر و منزوی است ، نمی تواند بر زین اسب بنشیند و با تفنگ اسپنسر رفیقش هم قادر به شلیک صحیح نیست. با خوک هایش مشغول است و مردی تمام شده بشمار می آید ، با تمام اینها به خاطر تاثیرات همسر فقیدش از گذشته خود نادم است و خانه ای دور از همه ساخته است.


آنچه که نابخشوده را از تمام وسترهای « جان فورد» ، « هاوارد هاکس » ، «سام پکینئ پا » ، « آنتونی مان» و... جدا می کند هنجارشکنی های آن است. بر خلاف تاریخ سینمای وسترن ، قهرمان دیگر اسطوره نیست ، « ویلی» نه به سادگی می تواند آدم بکشد و مهم تر نه این کار را برای خود افتخار می داند. ویلی یک شکست خورده است و وقتی در پایان عصیان و سبعیت خود را - این بار به جای ٣ نفر ، همزمان ۵ نفر را می کشد-  به نمایش می گذارد باز هم خاطره های تلخ خود را زنده می کند. او محکوم به زیستن است.


در تاریخ وسترن « خانه» به شکلی نمادین به عنوان نماد تمدن و آرامش زندگی شهری و در تقابل با صحرا و کاکتوس ! هایش (نماد بی قانونی و زندگی وحشی) قرار می گیرد.  ویلی وقتی با گذشته اش وداع می کند خانه ای دور از شهر می سازد و به انجام کارهای معمولی می پردازد. همین طور کلانتر هم به عنوان نماینده قانون مدام د رحال ساختن خانه اش نشان داده می شود.


از نگاه فرمالیستی


فیلم با تصاویر سرخ غروب شروع و با آن نیز تمام می شود. در این حلقه بسته فرمی (از غروب تا غروب) حوادثی شکل می گیرد که این با اسارت و تقلای نافرجام ویلی برای رهایی از شلیک واسلحه و...همخوانی دارد. در بسیاری از تصاویر « لانگ شات» و« اکستریم لانگ شات» از عدسی های « تله فوتو» - عدسی هایی با فاصله کانونی بسیار بالا- استفاده شده است تا با کم شدن عمق صحنه و تخت شدن آن جلوه های بیشتری از منظره ها و طبیعت زیبا - در تقابل با خوی کابوی ها - به چشم آید. بنا به سنت سینمای امریکا هر سکانس از فیلم دارای بار دراماتیک بسیار زیادی است. روایت به صورت راوی « دانای کل» در دو مسیر شهر « بیگ ویسکی» و ماجراهای سفر « کید و ویلی و تدی» در آمد و رفت است که تا یک سوم پایانی فیلم این دو مسیر به هم می رسند. از دیگر خصوصیات فیلم این است که «ایستوود» از تدوین سریع با تعدا کات های زیاد استفاده می کند که این امکر نیز مدام بر تنش فیلم می افزاید. هم چنین فیلمبرداری صحنه های سب به روش « low Key» - با نور حداقل - انجام شده است تا رنگ خاکستری رنگ غالب فیلم باشد.


در پایان با اینکه نابخشوده پایان یک ژانر و شخصیت ویلی افول یک کابوی را نشان می دهد اما این فیلم شروعی دوباره و با شکوه برای « کلینت ایستوود» - مرد تمام ناشدنی -سینما بود و باعث شد تا بعد از ان تا امروز ایستوود شاهکارهایش را مسلسل وار به تاریخ سینما عرضه کند.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.