از : دلنمک
بعد از اینكه در دهه هفتاد موج نوی سینمای امریكا جریان یافت و كسانی چون كوبریك، مارتین اسكورسیزی (به خصوص در فیلم راننده تاكسی و گاو خشمگین) و فرانسیس فوردكاپولا (به خصوص در سری پدرخوانده) سردمدار این حركت نوین سینمایی با پرداخت به لایههای سطحی جامعه و نهادینه شدن خشونت شدند «سرجیو لئونه» كه در ژانر وسترن به ویژه با فیلم خوب، بد، زشت اسم و رسمی یافته بود از قافله عقب نماند و با روزی، روزگاری در امریكا دوباره خود را بر سر زبانها انداخت. این فیلم با مدت زمان طولانی (حدود سه ساعت و 45 دقیقه) از فیلمنامه محكم و روایتهای زنجیر شده منسجم و گیرا بهره میبرد و مخاطب را تا ثانیه آخر فیلم بر جای مینشاند.
لئونه یك داستان گانگستری و جذاب را بهانه نمایش روابط فراموش شده انسانی و ارزشهای سهل و ممتنع فطرت انسانی میكند، انسانهایی كه نسبت به دیگران خشن، بیمبالات و بیعار هستند اما در ارتباط با یكدیگر عشق، وفاداری، جوانمردی و احترام را میشناسند. در این فیلم پیچیدگی موجودی چون انسان بیش از پیش نمایان میشود و زیادهخواهی و غرضورزی او به سخره گرفته میشود.
نودلز (با بازی زیبای رابرت دنیرو) انسانی خودشیفته و بیعار است كه جز اسلحه و دوستان گانگسترش همدمی نداشته است؛ اما از طرفی با یك عشق ناكام دست و پنجه نرم میكند. لئونه در فیلمهای خود بر دوشخصیتی بودن قهرمانهای خود تاكید میكند و بیننده را در جدالی سخت برای غور و مكاشفت با این شخصیتها درگیر مینماید. این فیلم بعد از یك بار دیدن تا مدتها در ذهن میماند و انسان را درگیر كشف روابط آدمها میكند، چیزی كه در لایههای سطحی داستان قابل رویت و مكاشفه نیست. آدمهای داستان رفیقی جز یكدیگر و اسلحه ندارند و شاید خودشان به گونهای اسلحهای پر از فشنگ باشند، تعبیری كه سرجیو لئونه با موفقیت بدان دست یافته است؛ كانالیزه كردن خشونت با در نظر گرفتن شرایط اجتماعی انسان را خطرناك میكند. البته او نقش فقر مادی و فرهنگی را نادیده نگرفته است.
داستان در مورد چهار گانگستر در سالهای 1920 به بعد است و بسیار پراكنده آغاز میشود اما كمكم شوك وارد بر بیننده از بین رفته و مخاطب جای خود را در داستان پیدا میكند. روزی روزگاری در امریكا فیلمی گانگستری است اما نیازهای انسانی را به خوبی نمایش میدهد. فیلم تا لطیفترین احساسات آدمی نفوذ میكند و هر بینندهای را به تفكر درباره امیال و غریزههایش وا میدارد. اسلحه یك بلای اجتماعی است همینطور كه مورز و مكس (با بازی جیمز وود) هستند. فیلم بسیار وزین پرداخت شده است و در فرصت دادن به مخاطب برای تفكر و تردید بیرحمی نمیكند. لبخند مورز در پلان آخر فیلم تعابیر مختلفی میتواند داشته باشد. شاید مورز به زندگی سراسر نكبتبار خود میخندد. شاید او نعشگی را میستاید، چیزی كه همه عمر بدان نیازمند بوده است. شاید هم این خنده لئونه است كه با لبهای رابرت دنیرو متجلی میشود، خندهای كه موفقیت بیشمار فیلم را فریاد میكند.
موسیقی فیلم (كه انیو موریكونه آن را ساخته است) نیز متناسب و با دكوپاژ همراه است. روزی روزگاری در امریكا فیلمی است درخور توجه، كه باید از زوایای مختلف به آن نگاه كرد. بی شك این فیلم یكی از شاهكارهای سرجیو لئونه است.
( امیر عزتی )
مرثیه برای قهرمان مغلوب
در فیلم روزی روزگاری در آمریکا ساخته سرجیو لئونه، نودلز گنگستری که دوره جوانی را پشت سر گذاشته و همواره در حال فرار بوده، تحت تعقیب واقع شده و هر لحظه همراه مرگ قدم برداشته و اکنون به روزهای پایانی عمرش نزدیک شده؛ برای حل راز بزرگ زندگی اش به شهر محل تولد و دوره جوانی اش بازگشته و در مقبره ای جمعی به این کلمات که روی سنگ مرمر حک شده، خیره مانده است.
" از میان شما جوان ترین و قوی ترین تان قربانی شمشیرها خواهد شد."
این مثال که هر کارگردان در تمام طول زندگی اش فقط یک فیلم را می سازد، در باره آثار لئونه و فیلم هایش بسیار مصداق دارد. بی شک شخصیت هایی چون نودلز در دیگر فیلم های او نیز حضور دارند. با این که لئونه ایتالیایی است ، اما قهرمانان او همواره در دوره های مختلف تاریخی یک منطقه جغرافیایی خاص(آمریکا) تصویر شده اند.
قهرمان لئونه با مرگ زندگی ، با محبوب درشتی و با به دست آوردن از میان بردن را پیشه کرده و امید، دوستی و دشمنی و رویا و واقعیت را سرشار زندگی کرده است. قهرمان لئونه هر لخظه در حال چشیدن تلخی ها و محک زدن خویش و غور در درون خود است و لئونه نیز در مردمک چشمان آنها و در نگاه هایشان لحظه به لحظه زندگی در حال تغییر شان را می بیند.
قهرمان لئونه – چه خوب، چه بد و چه زشت – هیچ گاه گناهکار یا متهم نیست. در روزی روزگاری در آمریکا نیز که چون رویا( یادآوری های ذهنی نودلز) تصویر می شوند، او را مانند هملت در اوج تراژدی زندگی اش می بینیم. اما لئونه؛ مکس و دبرا را هم بدون داوری به شکل انسانی تصویر می کند.
روزی روزگاری... – فیلم بزرگ لئونه با طول زمانی بیش از سه ساعت و چهل دقیقه- ، روایت قصه ای محزون درباره گنگسترهاست. بسیاری آن را با حماسه متظاهرانه فرانسیس فورد کوپولا(پدرخوانده های ١و ٢و ٣) مقایسه می کنند و شاید از نظر نشانه شناسی، حق با آنها باشد. چون خشونت، خون، کینه، انتقام، هیجان و بسیار چیزهای دیگر که هر فیلم گنگستری دارد، در این فیلم نیز وجود دارد. اما وجه تمایزش با پدرخوانده ها در نوع نگاه است. کوپولا اپرایی فاخر، خشن و پر زرق و برق، و لئونه غم نامه ای حماسی و ناتورالیستی ارائه می دهد که اولی باعث بهت و در نهایت مقهور شدن تماشاگر می شود و دومی در جان تماشاگر رسوخ می کند و با قهرمان فیلم همراه می سازد(در این میان سهم رابرت دنیرو را نیز نباید دست کم گرفت که بسیار استیلیزه و دقیق تر از پدرخوانده ٢ ظاهر می شود).
لئونه در ١٩٦٧ برای اولین بار کتاب هری گری به نام اوباش را می خواند و شیفته آن می شود، سرگذشت متفاوت گروهی از بچه های شرور یهودی، از قبل تا پایان دوره منع مشروبات الکلی؛ قصه ای درخشان در قالب کتابی پرفروش که منعکس کننده تاریخ ناگفته چند دهه یک سرزمین است. شاید لئونه می خواسته در کنار کارگردان های نئورئالیست هم وطنش، کارگردانی روشنفکر شناخته شود، اما تکنیک برترش در روزی روزگاری ... او را در جایگاهی والاتر قرار می دهد. شکل بصری حیرت انگیز و خیره کننده فیلم که با فلاش بک های هنرمندانه پرداخت شده ، لئونه را از فرد صرفاً با استعدادی که وسترن های کوچک می سازد، متمایز کرد.
روزی روزگاری... حکایت دختران و پسران مهاجری است که می کوشند با دیگران یکسان جلوه کنند؛ حتی با انکار والدین شان . جایی در فیلم ، نودلز می گوید:" پدر پیرم دعا می کنه و مادر پیرم گریه، پس واسه چی باید برم خونه؟ ".
این آغاز ورود به حیطه ای بیگانه و جدا از ساختار ملی است. آن ها فرهنگ والدین شان را به ارث نمی برند و در دنیای حقیر گتوی خود، که در مقایسه حتی از پایین شهر نیویورک نیز پست تر است، بزرگ می شوند. آن ها شاید لباس های شیک بپوشند و در پول غلت بزنند، اما از ریشه های خانوادگی شان نمی توانند بگریزند. نودلز، قهرمان شکست خورده که روزی روزگاری... مرثیه ای درباره اوست، مردی بی رحم، وحشی و با اشتیاقی حیوان صفتانه نسبت به زن هاست، اما قهرمانان لئونه هیچ کدام مطلقاً خوب یا بد، گناهکار یا بی گناه نیستند.
مکس، دوست بسیار نزدیک و شریک تبهکاری های نودلز، که در فیلم به عنوان مظهر شر تصویر می شود، نیز شخصی چون همشهری کین است؛ فردی نگران سرنوشت و آینده اش ، که هر چند ثروت و معشوق رفیق اش را دزدیده و اکنون مردی با نفوذ نیز شده، اما عذاب وجدان و هراس از روبه روی با رسوایی، آنی او را راحت نمی گذارد، پس دست به دامان نودلز می شود، اجیرش می کند و از او می خواهد تا خلاص اش کند. صحنه رویارویی مکس و نودلز که در آن نودلز توضیح می دهد که چرا با وجود پول کلان پیشنهادی، او را نخواهد کشت؛ یکی از غمناک ترین و تکان دهنده ترین صحنه های تاریخ سینماست.
دبرا نیز به عنوان دختر گتو نشین شاعر مسلکی که می خواهد بازیگر شود(" می خوام به اون جا برسم، من می رم، به اون بالاها " )، هر چند موفق به خارج شدن از گتو می شود، مانند ستارگان زندگی می کند و در ایست ساید نمایش اجرا می کند، اما مهم ترین نقش او همان دختر یهودی محبوب دو گنگستر است. حتی مکس نیز که چرخه دگرگونی را دوبار طی می کند( از کودکی گتو نشین به گنگستر و از گنگستر به " جناب وزیر، آقای بیلی") از ریشه هایش نمی تواند بگریزد.
و نودلز که گریخته و مخفی شده و پس از سالیانی دراز باز گشته و خود را با کسی روبه رو دیده که خود را باعث مرگش می دانست. حتی از سر انتقام نیز یارای کشتن او را ندارد، چون تصویر کودک خشمگین کودک یهودی خیابان گرد گذشته را در چهره پر چین و چروک آقای بیلی می یابد، که با رسوایی قریب الوقوعی روبه رو است.
روزی روزگاری ... شاید در مقایسه با شاهکار دیگر لئونه – روزی روزگاری در غرب – که این فیلم هم چون ادامه منطقی آن به شمار می رود، تنها باز نواخت آن به نظر برسد. اما این قصه درخشان در باب رفاقت برای بزرگسالان روزگار ما، با خشونت گرافیکی اش، با موسیقی سرشار از غم غربت انیو موریکونه که با فلوت گئورگ زامفیر نواخته می شود، با بازی های به یاد ماندنی و کلوزآپ های فراوان و سکوت های معنی دارش، بسیار بیش تر از تکرار تم های فیلم قبلی جلوه می کند؛ پیکارسک بزرگی که در تاریخ سینما جایگاه ویژه خود را تا ابد خواهد داشت.