Dogville (داگویل )
داگویل رمان تصویری نه فصلی است كه توسط لارس فون تریه دانمارکی و بر اساس نمایشنامهای عمیق و فلسفی از برتولت برشت ساخته شده است. نمیدانم فون تریه چه بلایی بر سر نمایشنامه آورده اما نتیجه شاهكاری مثال زدنی است. فیلمی كه بار هرمونتیكش بر ساختار فرمالیستیاش میچربد و میكوشد انسان را و تنها انسان را در موقعیتی قائم به خلقت و سرنوشت نقد كند. داگویل حرفهای بسیاری دارد و بهتر است برای تحلیل آن ابتدا لایههای داستان ورق بخورد تا بتوان در خلال مسائل پیچیده مطرح شده به نتیجه گیری مطلوبی دست یافت.
داگویل نام روستایی در قلب كوهستانهای امریكاست اما این اهمیت ندارد، بحث امریكا یا قومیت یا ملت خاصی نیست، مسئله مورد نظر جامعه بشری است. لذا داگویل نماینده كل آدمهایی است كه در جهان آفرینش زندگی میكنند اما چگونه؟ آیا آنها واقعاً زندگی میكنند به روشی كه از نظر فلسفی درست و ارزشمند است؟ این گونه نیست. این جامعه به ظاهر متمدن و انسانزده از داخل در حال انزوال و پوسیدن است. معنی لفظی داگویل هم «سگدانی» یا «شهر سگها» است از این رو داستان از یك باغوحش شروع میشود كه حیوانهای آن دوپا دارند و ناطق هستند.
گریس (با بازی نیكول كیدمن) كه نماینده موهبت الهی، پاكی و صداقت است به عنوان یك هدیه تصادفی به این جامعه تقدیم میشود، اما انسان آزمند و وحشی با او چه میكند؟ آنها خود را و از پی آن صداقت و افتخار بشری را به لجن میكشند و فون تریه به خوبی نشان میدهد كه آدمی بخت خود را ویران كرده و رعایت و نگهداری حدود و موازین انسانی در قاموسش نیست. گریس خوبی میكند و بدی میبیند. این البته فینفسه چیز جدیدی نیست اما نحوه ارائه آن تغییر كرده است. از طرفی در این جامعه پرآشوب آیا واقعاً كسی وجود ندارد كه سرش به تنش بیارزد؟ فون تریه ما را گمراه میكند و ابزار این كار تام است. تام سنبل آدمهایی است كه ارزشها را یا میشناسند و یا وانمود میكنند كه میشناسند و در میدان عمل تهی و پوشالی هستند. عشقی كه بین او و گریس ایجاد شده تلویحاً عشق انسان وارسته به ارزشهاست اما همین انسان وقتی منافع را در خطر میبیند ارزشها را زیر پا میگذارد و از روی غریزه عمل میكند.
گویی بدبینی فون تریه (یا برشت) لبه تیزی دارد كه نشان میدهد جامعه بشری تمام شده و اگر خوب وجود داشته باشد از روی اراده و پنداری غریزی و قهقرایی است. درمانی وجود ندارد و هرچه هست پلیدی است. آدمهای فیلم ابتدا خود را منزه جلوه میدهند؛ همان چیزی كه تك تك ما در برخوردهای اولیه انجام میدهیم و از بیان حقایقی تلخ درباره شخصیت خود ابا داریم. با پیشبرد داستان، آدمها كمكم چهره عوض میكنند و دیو درونیشان از پیله اختفا و دورنگی بیرون میآید و در انتهای فیلم متوجه میشویم كه حقیقتاً در یك سگدانی زندگی میكنیم. بعد از تماشای فیلم انسان از خودش منزجر میشود و اولین سوال این است كه ما كدامیك از این آدمهای به استحاله رفته هستیم؟
فیلم تنها یك لوكیشن دارد و خانهها و خیابانها با خطوط سفید مشخص شدهاند و فیلمبرداری در اغلب سكانسها دستی و روی شانه است. این كه صحنههای فیلم شبیه تئاتر است و دیوار و پنجره انتزاعی هستند و دیده نمی شوند چه دلیلی دارد؟ قطعاً فون تریه قصد نداشته یك تلهتئاتر یا به عبارتی سینماتئاتر تولید كند. این كار از روی عمد و به درستی انجام شده است. فونتریه میخواهد بیننده در جای خدا نشسته باشد و از چشم یك الهه به وقایع بنگرد و تحلیل بكند. دلیلش این است كه دیوارهای نمیتوانند جلوی دیدگان خداوند را بگیرند و او طبق اعتقاد همه ادیان توحیدی «ناظر بر اعمال انسانهاست.» پس، ما دیوارها و حتی درختان و مناظر اطراف شهر را نمیبینیم. هرچه هست آدمها و روابط بین آنهاست.
یكی از سكانسهای نمادین و عجیب فیلم جاییست كه شهروند كور در خانه نشسته و گریس پنجره را باز می كند و در پشت پنجره هرچه هست نور و جنگل است (تنها جایی كه در فیلم یك منظره طبیعی میبینیم). این سكانس به طور استعاری نشان میدهد كه انسانهایی كه نمیبینند بیشتر به طبیعت و خاستگاه خود نزدیكترند و آنهایی كه چشم دارند تنها نظر بر منظر پلیدیها انداختهاند. هرچند كه با بسته شدن پنجره او لامسه را جایگزین بینایی میكند و به جای دیدن زشتیها آنها را لمس مینماید.
پدر گریس (با بازی جیمز كان) نماد خود خداست، آن پروردگاری كه جبار است و انسانها را به خاطر زیر پا گذاردن درستی و صداقت مستحق عقوبت و عذاب میبیند. دیالوگهایی كه بین گریس و پدرش رد و بدل میشود نشاندهنده این واقعیت است. در اینجاست كه به قدرت لایزال پدر گریس و اینكه همه چیز بر اساس تصمیم و اراده او میتواند تغییر و دگرگونی داشته باشد میتوان پی برد. هرچند فیلم از نظر جامعهشناسی نیز قابل تامل است و به خوبی نشان میدهد كه محیط و ناهنجاریها چگونه میتوانند بر انسان در درجه اول و ارزشهای او در درجه دوم تاثیرات منفی داشته باشند.
در انتهای فیلم همه آدمهای بدكار به مجازات میرسند و به جز یك سگ هرموجود زندهای كه در داگویل وجود دارد كشته میشود. این سگ با خطوط سفید روی زمین نقاشی شده و در كل فیلم تنها صدایش را میشنویم اما در سكانس انتهایی این نقاشی بر یك سگ واقعی فید میشود؛ استعاره از اینكه وقتی شرارت از بین میرود حقیقت و درستی رنگ میگیرد و حیات پیدا میكند.
فیلم به طور كلی نقد انسان است. انسانی كه نمیبایست خود را فراموش بكند و همواره از خالق خود بهراسد. البته توجه به خدا كه در فیلم مشهود است از اعتقادات كارگردان نشات گرفته است؛ كما اینكه میدانیم فون تریه مذهبگرا و كاتولیك است. این روز واقعه و رستاخیزی كه در داگویل به نمایش درآمده قصد دارد نقش عقوبت و مجازات را دو چندان كند و این كار به خوبی به انجام رسیده است. داگویل فلسفه خلقت و زندگی است و اصالت غریزه را نكوهش میكند. در انتهای فیلم تنها یك سوال باقی میماند، چه درمانی برای این بیماری فلسفی-اجتماعی وجود دارد؟ فون تریه جواب را به عهده ما گذارده است.
داگویل فیلمی ناتورالیستی و ارزشمدار است و نوعی دلسوزی برای جنس انسان را نیز در زمینه دارد. باید فونتریه را برای دقت در میزانسن، نور، دكوپاژ و بازیها تحسین كرد. باید كوشش كرد كه سرنوشت داگویل برای دنیای واقعی ما (یا داگویل واقعی) تكرار نشود. به امید آن روز.
درباره برتولت برشت
برتولت برشت (۱۰ فوریه ۱۸۹۸ - ۱۴ اوت ۱۹۵۶) نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر و شاعر آلمانی بود.او را بیشتر به عنوان نمایشنامهنویس و بنیانگذار تئاتر حماسی، و بهخاطر نمایشنامههای مشهورش میشناسند. اما برتولت برشت علاوه بر این که نمایشنامه نویسی موفق و کارگردانی بزرگ بود، شاعری خوشقریحه نیز بود و شعرها، ترانهها و تصنیفهای پرمعنا و دلانگیز بسیاری سرود.
او سرودن شعرهایش را در ۱۵ سالگی و پیش از نمایشنامهنویسی آغاز کرد و نخستین سرودههایش را بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۷ سرود و آنها را در نشریات محلی منتشر کرد. در سال ۱۹۱۸، هنگامی که به خدمت سربازی اعزام شد افزون بر کار در بیمارستان نظامی پشت جبهه، سرودههایش را همراه با نواختن گیتار برای سربازان میخواند و آنها را مجذوب نوای گرم و سرود دلنشین خود میکرد.
شعرهای نمایشی برشت را از مهمترین آثار او دانستهاند. اینها شعرهایی هستند که به صورت سرود، تصنیف یا ترانه وارد نمایشنامههای او شده و به مناسبتهای موضوعی خاص یا برای غنا بخشیدن به موضوع و افزایش اثرگذاری، به صورت پیش درآمد، میانپرده، موخره یا در میان متن آوردهشدهاند. این شعرها اغلب طنزآمیز یا هزلآمیز هستند و زیر پوستهٔ شوخطبعانهٔ خود مفاهیم بسیار جدی و آگاه کننده داشته و پیامرسان ایدههای نقادانه و اجتماعی برشت هستند. بیشتر نمایشنامههای برشت دربرگیرندهٔ یک یا چند سرود، ترانه و شعر است. از آثار او میتوان به زندگی گالیله، ننه دلاور و فرزندانش، زن نیک ایالت سچوان، دایره گچی قفقازی، آدم آدم است، ارباب پونیتلا و نوکرش ماتی، مادر، سرود آنکه گفت آری و آنکه گفت نه اشاره كرد. (منبع: دانشنامه آنلاین ویكیپدیا)
درباره لارس فون تریه
با نام اصلى لارس تریه در ۳۰ آوریل ۱۹۵۶ در كپنهاگ دانمارك به دنیا آمد و از سن ۱۵ سالگى جذب دنیاى فیلم و سینما شد . فیلم سازی را با كارهای سوپر ۸ و فیلم های ۱۶ میلیمتری آغاز كرد و بعدها برای تحصیل در سینما وارد مدرسه فیلم دانمارك شد . در انجا بیش از ۴۰ فیلم تبلیغاتی ساخت و سرانجام در ۱۹۸۳ فارغ التحصیل شد . او را به عنوان محرك اصلی و احیاكننده فیلمسازی در دانمارك می شناسند و معتقدند كه تاثیر بسزایی در پیدایش نسل نوی كارگردانان دانمارك و سراسر جهان داشته است . اهمیت فیلم های فون تریه فقط به خاطر نقش محوری او در شكل گیری پیمان دگما ۹۵ نیست ، فیلم های او از نطر نوع ﴿گونه﴾ دامنه ای بسیار وسیع دارند و از آونگارد گرفته تا بازسازی كلاسیك های قدیمی را شامل می شوند .
نخستین فیلم های كوتاه او از نظر سبك شناسی ، تجربیاتی كاملا" ابتكاری در زمینه مضمون و استفاده از نمادها و استعاره ها هستند و بَعدها همین مضامین و استعاره ها نقش هایی عمده در فیلم های بلندش ایفا می كنند . وی در بیان سینمایی سبكی ایجاد كرده كه از نظر استعاری سنگین و از لحاظ حسی بسیار قوی است .
فون تریه كار خود را با تریلوژی ﴿سه گانه﴾ اروپایی اش با عنوان "تریلوژى اروپا" ، بطور همزمان در دانمارك و سراسر جهان تثبیت كرد . فیلم های این سه گانه با نمایش آسیب های روانی اروپای آینده به خوبی از روی سبك تجربی و شخصی فیلمساز قابل شناسایی هستند .
این سه فیلم عبارتند از :
۱۹۸۴ - "عنصر جنایت" ۱۹۸۷ - "اپیدمیك" ۱۹۹۱ - "اروپا" ﴿"زنتروپا"﴾
در ۱۹۹۱ لارس فون تریه و پیتر آلباك جنسن ﴿تهیه كننده فیلم "اروپا"﴾ شركت فیلمسازی "زنتروپا اینترتینمنتز" را تاسیس كردند كه امروزه به قدرت اول ِ تولید فیلم در كشورهای اسكاندیناوی تبدیل شده است .
فیلمهای بلند او عبارتند از:
۱۹۸۴- عنصر جنایت ﴿Element of Crime﴾ : لارس فون تریه در ۱۹۸۴ نخستین فیلم داستانی و بلندش با نام "عنصر جنایت" را تكمیل نمود كه خودش آن را "فیلم نوار امروزى" قلمداد مى كرد . این فیلم در جشنواره هاى كن ، شیكاگو ، و مانهایم جوایزى به دست آورد .
۱۹۸۸ - اپیدمیك ﴿Epidemic﴾ : كه در كن مورد استقبال قرار گرفت .
۱۹۹۱ - اروپا ﴿Europe﴾ : یا "زنتروپا" كه جایزه ویژه هیئت داوران كن و جوایز دیگری در جشنواره فیلم استكهلم و پورتوریكو و بلژیك را به خود اختصاص داد .
۱۹۹۶ - شكستن امواج ﴿Breaking the Waves﴾ : با ستایش منتقدان همراه شد . فیلم با بازى امیلى واتسون ﴿كه كاندید اسكار بهترین بازیگر زن هم شد﴾ و استلان اسكارسگارد درباره داستان زندگی زوجی بود كه درگیر ماجرایی عاطفی می شدند . شوهری كه از كمر به پایین فلج شده بود به گونه ای غیرعادی عشق همسرش را به خود امتحان می كرد . او از همسرش می خواست تا با مردان دیگر همخوابه شده و احساسش را برای وی تعریف كند .
۱۹۹۸ - احمق ها ﴿Idiots﴾: یك كمدی غیرمتعارف و ماجراجویانه محسوب می شد . فیلم به گروهی جوان حدود ۲۰ ساله ء باهوش مى پردازد كه در شورشی بر علیه ساختارهای زندگی اجتماعی ، انجمنی تشكیل داده و در آن چون ابلهان رفتار می كنند . احمق ها هرجا می روند هرج و مرج ایجاد كرده و هر كاری بتوانند برای سرزنش و عصبانی و شوكه كردن دیگران مرتكب می شوند .
۲۰۰۰ - رقصنده در تاریكی ﴿Dancer in the Dark ( : بیورك خواننده ایسلندی در نقش زنی بازی می كرد كه در سال های دهه ۶۰ به امریكا مهاجرت كرده و خیال می كند وارد دنیای هالیوود شده است ، فیلم نخل طلای كن را برای فون تریه و جایزه بهترین بازیگر زن را برای بیورك به ارمغان آورد .
۲۰۰۴ - داگ ویل ﴿Dogville﴾ با بازی نیكول كیدمن در نقش زنى با یك راز خطرناك در سال ۲۰۰۳ توسط او نوشته و كارگردانی شد. فیلم جوایز متعددی از جشنواره های مختلف سراسر دنیا به دست آورد.