• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
سينما و تلویزیون (بازدید: 29653)
جمعه 10/6/1391 - 9:54 -0 تشکر 536250
نقد و بررسی فیلم های خارجی

در این قسمت فیلم های خارجی که مورد نقد قرار گرفته اند قرار داده می شوند.

شنبه 11/6/1391 - 0:18 - 0 تشکر 537298

Juno ( جونو )


نقد فیلم از نگاه منتقدان :


راجر ایبرت / شیکاگو سان تایمز


"جونو" به کارگردانی جیسون ریتمن را تقریباً می توان بهترین فیلم امسال دانست. فیلمی بی نهایت هوشمندانه، مفرح و تأثیرگذار که داستان خود را در قالب یک کمدی اسکروبال آغاز می کند و در نهایت با شخصیت هایی همراه می شود که چاره یی جز دوست داشتن شان نداریم. البته عجیب است که چطور با وجود دیالوگ های مد روز این فیلم و لحن متظاهر و مغرورانه اش باز هم با تماشای آن می توانیم به درونیات یک زن جوان پی ببریم وبه شدت به او علاقه مند شویم.


آیا واقعاً می توان در میان بازی های امسال بازی بهتری از آنچه الن پیج در این فیلم ارائه داده است پیدا کرد؟ من که اینطور فکر نمی کنم. ممکن است بیشتر بازیگران قبول داشته باشند که اجرای نقش های کمدی نسبت به نقش های درام با سختی های بیشتری همراه است اما نمی توان از این نکته هم غافل شد که در میان نقش های کمدی آن نقشی که بر حضور ذهن بالا و اعتماد به نفس کامل متکی باشد و بتواند بدون آنکه راه دوری برود با حداقل توانایی ها مخاطب را بخنداند با دشواری های به مراتب بیشتری همراه است که الن پیج هم در این فیلم به طرز شگفت انگیزی از عهده آن برآمده است. من تنها در دو فیلم بازی پیج را دیده ام و با توجه به اینکه وی هنوز بیست سال دارد فکر می کنم در آینده نزدیک به یکی از بهترین بازیگران زمان خودش تبدیل خواهد شد.


می دانم که تعریف و تمجید من از این فیلم نباید تنها در حد گفتن اینکه تماشای«جونو» چقدر لذت بخش است باقی بماند. اما کیست که نداند این روز ها همراه شدن با مخاطبی که با اشتیاق به صندلی خود در سالن سینما تکیه بدهد و تمام لحظات فیلم را دنبال کند و از فیلمنامه هوشمندانه فیلم غافلگیر شود چقدر نادر و کمیاب است؛ و یا حتی شنیدن صدای خنده های بلند تماشاگری که در مواجهه با صحنه های غیر قابل پیش بینی فیلمی به اوج لذت رسیده باشد. در بیشتر فیلم های این روز ها به راحتی به آنچه در ذهن شخصیت ها می گذرد پی می بریم و به همین دلیل دیگر کمتر تماشاگری را پیدا می کنید که با شور و اشتیاق غرق تماشای فیلمی شده باشد و با خیال آسوده آن را تحسین کند.


الن پیج در این فیلم نقش دختری شانزده ساله به نام جونو مک گاف را برعهده دارد که گرفتار یک بارداری ناخواسته می شود و بعد از بازدید از کلینیک سقط جنین تصمیم می گیرد کودکش را به دست پزشکان آن کلینیک نسپارد و وی را به دنیا بیاورد. جونو می داند که خودش به دلیل سن پایین نمی تواند کودک را بزرگ کند به همین دلیل با پیشنهاد بهترین دوستش لی (الیویا ثربی) تصمیمی عجیب می گیرد که در نوع خودش کم سابقه و حتی بی سابقه است. جونو سپس در صحنه یی پدر و مادرش را هم از تصمیم خود مطلع می کند تا مطمئن شوید که این فیلم چقدر اصیل است و از واقعیت موجود نیز تاثیر پذیرفته است. صحنه یی که می توان گفت در آن با دوست داشتنی ترین پدر و مادر تاریخ فیلم های تین ایجری (نوجوانانه) مواجه می شویم؛ برن (آلیسون جینی) و مک (جی. کی. سیمونز). آنها از دیگر پدر و مادر هایی که در این نوع فیلم ها به تصویر کشیده شده اند پیرتر و عاقل تر و مهربان ترند، از استعداد و حس شوخ طبعی بیشتری برخوردارند و می توانند شما را از خنده روده بر کنند.


در کنار این شخصیت ها زوج دیگری به نام های ونسا و مارک (جنیفر گارنر و جیسون بیتمن) هم در این فیلم حضور دارند. آنها در یکی از همان خانه هایی زندگی می کنند که با دیدن شان خیال می کنید مارتا استوارت (سردبیر مجله خانه داری و تاجر و ناشر موفق امریکایی) درست یک ثانیه پیش آنجا را ترک کرده است. ونسا خواستار بزرگ کردن یک بچه است غافل از اینکه مارک هنوز خودش شبیه بچه ها رفتار می کند و انگار نه انگار که مردی متاهل است. مارک در آستانه چهل سالگی شغل ناچیزی در بخش آگهی های تبلیغاتی دارد اما هنوز در آرزوی تبدیل شدن به یک ستاره راک است و در همان حال و هوا سیر می کند.


در ادامه فیلم با جونو در خلال ماه های بارداری اش همراه می شویم درحالی که پدر و مادرش به جای کمک به او خود باعث دردسر های جدیدی می شوند. ظاهراً باز هم باید تکرار کنم که واقعاً عجیب است چگونه الن پیج توانسته تا این حد طبیعی احساسات عمیق نهفته در شخصیت جونو را به مخاطب منتقل کند.


فیلمنامه فیلم هم که اولین کار دایابلو کدی است به لحاظ ساختار یک شاهکار ماهرانه است که مضامین نهفته در خود را به آرامی بروز می دهد و اصلاً توی ذوق نمی زند. بعد از سه باری که به تماشای این فیلم رفته ام تصور می کنم بر بعضی صحنه ها تسلط کامل دارم اما نمی خواهم با نقل جذابیت های آن صحنه ها تجربه تماشای شما را خراب کنم و مانع غافلگیری تان شوم. چرا که «جونو» فیلمی است که در هر صحنه شما را مجذوب و شیفته خود می کند و علاوه بر پیرنگ داستانی اش به دلیل شخصیت های قدرتمندش دست از سر شما برنمی دارد. گذشته از این ها فیلم هیچ صحنه ضعیف و زائدی ندارد و مانند آب روان در جان شما نفوذ می کند.



تاد مک کارتی / ورایتی


تاد مک کارتی از ورایتی گفته است " امروزه فیلم هایی که درباره بارداریهای ناخواسته هستند تقریبا به یک مینی ژانر تبدیل شده اند و تماشاگران هم استقبال خوبی از آن می کنند. جونو هم همین سیر روایی را طی می کند البته با یک کمدی بسیار هوشمندانه تر و تحسین بر انگیزتر. باردار شدن ناخواسته  یک دختر 16 ساله ی دبیرستانی است که نقشش را الن پیچ با مهارت بسیار اجرا کرده است. جیسون ریتمن هم که قبلا استعدادش را در فیلم "ممنون از سیگار کشیدنتان" نشان داده بود این بار با مهارت بسیار بیشتری این فیلم را کارگردانی کرده است ". مک کارتی درباره فیلم نامه فیلم هم گفته است که "دیالوگ های فیلم به طور ماهرانه ای نوشته شده است و به نظر می رسد که تمام کلمات خنده دار را از فرهنگ لغت چیده اند و آنها را در سرتاسر فیلم پخش کرده اند و کاملا به جا و بی عیب و نقص هستند. فیلم تحسین بر انگیزی است و ارزش جایزه گرفتن در رشته های متعدد را در جشنواره های مختلف دارد ".



کرک هانیکات / هالیوود ریپورتر


"جونو انتظارات هر سلیقه ای را بر آورده می کند و دیالوگ های فیلم به قدری شاد و مفرح هستند که هر بیننده ای را مجذوب  خود می کند. مهمتر از همه تبدبل خط روایی داستانی معمولی به یک کمدی شناور و هوشمندانه است که کارگردان به خوبی از عهده ی آن بر آمده است.  فیلم پر از صحنه های خنده دار و شاد است که به شیوه ای بسیار هنرمندانه در فیلم گنجانده شده اند و می توان آن را یکی از بهترین فیلم های سال دانست ".



لو لومنیک / نیوز ویک


لو لومنیک از نیوز ویک گفته است که به قول خودمان آب دستتونه بزارید زمین و به نزدیکترین سینما برای دیدن فیلم بروید و از تما شای فیلم لذت ببرید. او همچنین از بازی الن پیج در نقش جونو بسیار تعریف کرده است و گفته " اجرای شگفت انگیز و بسیار ماهرانه الن پیج هر بیننده ای را متحیر می کند. او درباره فیلم هم گفته " فیلم شبیه بسیاری از فیلم های رایج کمدی  در این روزها است،  ولی فیلم  این ژانر را از بسیاری جهات به اوج خود رسانده است ".






بررسی فیلم :


جونو فیلم ساده و روانی است که با موفقیت های کسب کرده اش کمی شگفتی آفرید که مورد انتظار نبود! داستان دختری  شانزده ساله که باید مشکلات و سختی های بارداری را تحمل کند و در نهایت هم بچه اش را به زوجی بدهد که توانایی بچه دار شدن را ندارند.


یک داستان ساده با یک روایت ساده بدور از هرگونه تکلف و فراز و نشیب که بیننده برانگیخته شود و نسبت به شخصیت های داستان احساس خاصی پیدا کند. این گونه فیلم ساختن ریسک بزرگی است زیرا احتمال شکست آن در گیشه افزایش می یابد.


البته گویا این قضیه در مورد جونو بر عکس عمل کرده و باعث شده تا فیلم دلنشین تر شود.  نگاه فیلم جونو به دنیا بسیار خوشبینانه و شاید کمی هم ساده لوحانه باشد. طبق خود فیلم همه چیز از یک صندلی شروع شد و با یک صندلی هم تمام! تمام این سختی ها باعث شد تا جونو و دوست پسرش همدیگر را بهتر بشناسند و متوپجه بشند که واقعا به هم علاقه دارند.


فیلم آن قدر روان و یکنواخت پیش میرود که پس از دیدن آن متعجب میشوید. همه چیزبه نظر بیش از اندازه خوب و منظم مرتب چیده شده است. اگه ما هم این قدر مسایل را ساده بگیریم شاید همه چی به خوبی و خوشی که در داخل فیلم میبینیم پیش بره!


 جونو با فیلم نامه روان و تازه اش که حول محور نوجوانان و مسایل آن ها می گذرد نگاه های زیادبی رو به خود جلب کرد و دریچه ای جدید به زندگی نوجوانان گشود که نظر و زاویه دید مخاطبش رو به این مسایل عوض میکنه.


الن پیج  20 ساله در نقش جونو بازی خوب وزیبایی را ارایه میدهد و شخصیت جونو رو به خوبی به تصویر میکشد. گرچه فیلم جونو اولین در نوع خودش نیست و آخرین هم نخواهد بود ولی با هدف قرار دادن موضوع جدیدی برای خود و مطرح کردن این موضوع در قالب یک داستان ساده و قابل قبول نام خود را در بین همتایانش برجسته ساخت و در انتقال مفاهیم و حرف های مورد نظرش در طی داستان ( به نحوی نامحسوس که به بیننده  برنخورد و در مقابل نقطه نظرات فیلم جبهه نگیرد) بسیار موفق عمل کرده است

شنبه 11/6/1391 - 0:19 - 0 تشکر 537302



از ویکی پدیا :


میس سانشاین کوچولو (در انگلیسی: Little Miss Sunshine) نام فیلمی آمریکایی است که بر اساس نمایشنامه مایکل آرندت در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۵ خورشیدی) ساخته شد. کارگردانی فیلم بر عهده زوج جاناتان دیتن و والری فریس بود.


بازیگران فیلم عبارت‌اند از گریگ کینیر، استیو کوریل، تونی کولیت، ابی‌گیل برسلین، آلن آرکین و پال دانو. پیام اصلی فیلم این است که بازنده واقعی در شرایط مختلف، کسی است که از برنده نشدن واهمه دارد.


فیلم میس سان‌شاین کوچولو نامزد چهار جایزه اسکار از جمله در بخش بهترین فیلم شد. نهایتا دو جایزه اسکار را برای مایکل آرندت برای نوشتن بهترین نمایشنامه و آلن آرکین برای بازی در بهترین نقش مکمل مرد را از آن خود کرد. فیلم همچنین جایزه بهترین فیلم «ایندیپندنت اسپیریت آواردز» را از آن خود کرد.


«خورشیدخانم كوچولو» در واقع نام مسابقه رقص و آوازی است که هرساله برای دختران خردسال در ایالت کالیفرنیا برگزار می‌گردد. آلیو (به معنای زیتون) دختر یک خانواده متوسط آمریکایی است که برای شرکت در این مسابقه انتخاب می‌شود و خانواده با تمامی مشکلاتی که بر جلوی راهشان قرار دارد، برای همراهی و حمایت از آلیو تصمیم به سفر می‌گیرد.


فیلم با نمایش بخشی از یکروز اعضای خانواده شروع می‌شود. آلیو (ابی‌گیل برسلین) دختر کوچک و معصوم خانواده در تماشای برنامه انتخاب دختر شایسته است و در آروزی برنده شدن در این مسابقات می‌باشد. برادر بزرگش دووین (پال دانو) در حال ورزش و مطالعه کتابی از نیچه است و می‌خواهد به اهداف خود که مهم‌ترین آن ورودش به دانشکده نیروی هوایی ایالات متحده است برسد. پدربزرگ (آلن آرکین) که با آنها زندگی می‌کند و مربی رقص آلیو است، مواد مخدر مصرف می‌کند. پدر خانواده ریچارد (گریگ کینیر) روش‌های موفقیت را تدریس می‌کند اما مخاطب چندانی ندارد و در نهایت شرال (تونی کولیت) که مادر خانواده است، به‌دنبال برادر خود، فرنک (استیو کوریل) می‌رود که اقدام به خودکشی کرده است و خود را به دلایلی که برایش پیش آمده «بازنده» می‌داند.


هنگامی که خانواده کنار هم جمع می‌شوند، روابط سردی بین آنها حاکم است. آنچنان که به سختی می‌توان بهبود روابط بین آنها را گمانه زد. اما پس از تصمیم سفر به کالیفرنیا، اتفاقهای جدیدی می‌افتد. خانواده با یک فولکس واگن قدیمی به سفر می‌روند. این ماشین که همه افراد خانواده را در خود جای می‌دهد، بصورت یک شخصیت در فیلم حضور دارد و نشان از وسیله‌ای برای جمع شدن خانواده می‌باشد. در واقع فولکس واگن سمبل خانه و جاده مسیر زندگی که خانواده در آن در حرکت می‌کند. برای کنار هم بودن کافی است یک هدف وجود داشته باشد و آن رساندن آلیو به مسابقه. برای رسیدن به هدف خود است. در این راه پرتلاطم مشکلات زیادی بروز می‌کند. ممکن است فولکس واگن دچار مشکل شود یا پدربزرگ بمیرد. اما هیچ چیز مانع از رسیدن بقیه اعضای خانواده به هدفشان نمی‌شود. هرچه از آغاز سفر میگذرد، پیوندی عاطفی تر میان اعضای خانواده برقرار می‌شود.


پدربزرگ خانواده (آلن آرکین) شخصیتی خوش گذران و بی‌تفاوت به مشکلات را دارد. او از خوردن غذای تکراری ناراحت می‌شود، مواد مخدر مصرف می‌کند و پایبند هیچ موضوع اخلاقی نیست. او به برد و باخت اهمیتی نمی‌دهد. اما شاید مهم‌ترین جمله فیلم از زبان پدر بزرگ بیان می‌شود وقتی آلیو به او می‌گوید می‌ترسم که فردا برنده نشوم و پدربزرگ اینگونه جواب می‌دهد: «بازنده واقعی کسی است که از برنده نشدن واهمه دارد، او حتی برای برد تلاشی نمی‌کند.»


جالب اینجاست که در طول فیلم، تمامی حرفهای به ظاهر پیچیده به آلیو کوچک که هفت سال دارد گفته می‌شود. و این موضوع بسان گفتگوی با کودک درون افراد بالغ است. کودکی که می‌خواهد برنده باشد. اما برای برنده شدن نیاز دارد که شاد باشد. برنده بودن دلیلی بر وجود استرس و فشار و جدا شدن از روند عادی زندگی نیست. این تعریفی است که از برد در فیلم می‌شود.


برد و باخت در واقع یک تعریف است و این تنها بهانه‌ای است برای کنار هم بودن و خوشحال بودن. همراهی خانواده در رقص غیر منتظره دخترشان برای نباختن نیست، بلکه برای حفظ شادی است. شادی که بسادگی بدست نیامده و این بزرگ‌ترین برد آنان است. برای رسیدن به مسابقه، خانواده از مسیرهای غیر عادی می‌گذرد. برای رسیدن به هدفشان باید فولکس واگن را هل بدهند تا روشن شود. آنها برای بازگشت به خانه خود بازهم باید فولکس واگن اسقاطی‌شان را هل دهند.




از وبلاگ ناجورها : najurha.blogfa.com


زندگی همین اسـت، همین جنبش و حرکت و حرکات موزون بدن است با روح، با موسیقی، با فریاد ...


( داریوش مهرجویی )



 آره رفقا، جونم براتون بگه که، زندگی فولکس واگن زرد رنگیه که ماها باید سوارش بشیم. اون هم به هر قیمتی در هر مسیری و به هر شکلی در حرکته و ما باید برای رسیدن بهش دنبالش بدویم و یا بعضاً قبل از رسیدن و سوار شدن اول هلش بدیم .


فیلم Little miss sunshine به کارگردانی جاناتان دایتن و والری فاریس محصول سال 2006 رو امروز دیدم و نیمچه نقد فیلم رو به دو بخش شناخت شخصیت ها و بررسی فرم و مسائل فنی تقسیم می کنم .


1- شناخت شخصیت ها :


پدربزرگ :پیر، معتاد به هروئیین و متارکه کرده با همسرش. از اوناییه که تو جوونیش همه جور عشق و حالی رو به هر معنی تجربه کرده و حالا هم اگر فرصتش پیش بیاد بازهم تجربه می کنه. اصولاً اگه آدمی باشین که با سلین عشق می کنین یا با چارلز بوکوفسکی تو یه تیم توپ می زنین، می تونین با پدربزرگ هم مثل من حسابی عشق کنین .


پدر :استاد دانشگاه، ازین دست آدم هاست که درس وای چقدر زندگی باحاله و روش های موفقیت و همیشه و هی برنده بودن و ازین قبیل لاطائلات تدریس می کنه که خودش هم ذره ای بهشون ایمان نداره و در خلال فیلم هم متوجه تضاد عمیق شخصیتش با نوع عملکردش می شیم .


مادر :شخصیت مادر، اونم مادرهایی ازین دست که ما قراره تو فیلمی چند روزی از زندگی خانواده متوسط شون رو ببینیم چندان مشخصه ی بارزی نداره. فداکار، دلسوز، زحمتکش و از اونایی که معتقدن همش باید به بچه هاشون فرصت بدن تا اونا به خود باوری برسن. البته متنفر از عقاید و باورهای پوشالی پدر، خیلی هم باحال و مهربون عین اکثر مامانای دیگه .


دایی :شخصیتی فوق العاده جذاب، ترکیبی از اندوه، علم و دانش بسیار زیاد، بی حوصلگی و جدیّت و همجنس گرایی، عاشق مارسل پروست و البته متنفر از نوع زندگی او، این کاراکتر وحشتناک اثرگذار درآمده .


پسر :آرام، عمیقاً طرفدار نیچه. او تصمیم گرفته خلبان بشه و قسم خورده تا وقتی به هدفش نرسیده روزه سکوت بگیره .


دختر :ده ساله، به شدت زیبا و دوست داشتنی، مصمم، در حال تمرین برای شرکت در مسابقه رقص دختران جوان و برنده شدن در آن. تحت تاثیر مزخرفات افراط گرایانه ی مثبت اندیشانه ی پدر.


2- بررسی فرم و مسائل فنی :


فیلم از نماد گرایی زیرکانه ای برای تفهیم مضمون اش بهره می برد. استفاده از یک فولکس واگن زرد رنگ و کاربرد نمادین آن از زندگی. سرنشینان اش هم هریک بیانگر ایفای نقش خود در پیشرفت این ماشین که به عبارتی بهتر همان زندگی ست. به عنوان مثال وقتی پدربزگ می میرد از ماشین خارج می شود یا وقتی پسر متوجه کور رنگی اش که مانعی بر سر راه خلبان شدن است می شود، بی تابانه تلاش می کند تا از سقف یا حتی از پنجره خود را به بیرون پرتاب کند و روزه نه ماه ی سکوتش را با فریاد بلندی می شکند که نمایانگر قطع امید او از ادامه ی زندگیست، این نمادگونه گیه ماهرانه کاملاً در جهت زیبایی و روند روایی داستان است زیرا فیلم حامل دو جمله ی کلیدی ست. یکی از پدربزرگ که به دختر می گوید: بازنده اون کسی ایه که از ترس نبردن تلاشی نمی کنه ولی تو تلاش می کنی پس برنده ای. دیگری هم از زبان دایی فرانک می شنویم که در اداره ی پلیس، آنجایی که ما نیز باید به همراه کاراکترها احساس غم و ناامیدی کنیم می گوید: ولی شاید بشه زندگی کرد .


فیلم جشنواره ایست از رنگ و نور و شاهکارهای فیلمبرداری با نماهایی به شدت حساب گرایانه و صحنه ها و دکوپاژهایی بدیع و تاثیرگذار. به عنوان مثال عموماً وقتی خانواده را در ماشین می بینیم، زاوه دید (p o v) ما یا همان دوربین از جلو، یعنی از بیرون به داخل است که بیانگر حریم خصوصی و جایگاه هر فرد در این خانواده یا در این ماشین و یا کلی تر در زندگی ست .


در هر صورت فیلم را بسیار دوست دارم به خاطر القای حس نشاط انگیز حرکت، پیشروی، امید و همچنین امید به ادامه... این فیلم برای ما ناجورها که در خلال زندگی کمتر دچار خوشدلی و نشاط می شیم و به یگانگی فرصت زیستن کمتر می اندیشیم، چون عموماً در حالتی اندوهناک هستیم و افکار منفی هم که امونمون رو بریده در حکم پناهگاهی، فرصتی، بازنگری یا حتی راهبردی می تونه باشه. نه تنها برای ماها بلکه برای خیلی از اونایی که محل سگ هم به ما نمیذارن ...


شنبه 11/6/1391 - 0:19 - 0 تشکر 537304

Stay ( بمان )





بمان به کارگردانی مارک فورستر حکایت جهانی سرشار از عدم قطعیت است. عدم قطعیتی که حتی خشک‌ترین علوم جهان نیز در برابرش سر تعظیم فرو می‌آورند و برای توصیفش راهکاری نوین می‌جویند. عدم قطعیتی که در دقایقی می‌توان آن را ابژکتیو دانست و به این ترتیب دیدگاه پسامدرنی را در فیلم ساری و جاری دانست. اما این عدم قطعیت گاهی ریشه در ذهن روان پریش هنری دارد و باید آن را سوبژکتیو بدانیم و به این ترتیب فرضیه نگاه فازی به جهان و پدیده های آنرا مطرح نماییم.


بمان مقطعی کوتاه، به لحاظ زمان فیزیکی، قابل درک برای جسم و زمانی متفاوت برای روح آدمی را به تصویر می‌کشد. زمانی میان بودن و نبودن یا دیگرگونه بودن. هری قبل از آنکه لایلا بر سر هستی نیمه جان او ظاهر شود، برای او قصه ای می‌سازد و بین او و دکتر سام که می‌تواند روان‌پزشک باشد یا نباشد، پیوندی عاطفی برقرار می‌نماید.


بمان در واقع حکایت سرگشتگی روح آدمی است که در قفس تن خاکی اسیر مانده است و چون بر نمی‌تابد این گونه بودن را، پر می‌کشد و دنیایی دیگر را تجربه می‌کند، اما این تجربه نیز علیرغم وسعت و حتی قدرت، تلخ و دردناک است. زندگی در شهری شلوغ و پرآشوب، روح هری را آنقدر خسته ساخته است که در  تجربه نزدیک به مرگ نیز او رهایی نمی‌یابد.


بمان فارغ از قراردادهای ساختگی ذهن بشر است چون روح آدمی است که آن را می‌سازد. پس واقعه یا دیالوگی می‌تواند بارها و بارها تکرار شود و چرایی بینا شدن پیرمرد نابینا بی پاسخ بماند و لایلای پرستار استاد هنر باشد و بسیاری ابهامات دیگر که عقل دوراندیش را برای آنها پاسخی نباشد مگر دیوانگی افاقه کند!


بمان تجربه جنون آمیزی است که چون از ذهنی روان پریش ساطع می‌شود، پس حتی با منطق جهان دو دویی هم می‌توان آنرا پذیرفتنی خواند.


به این ترتیب بمان که در طبقه بندی کلاسیک ژانری، به قواعد سایکودرام و تریلر نزدیک می‌شود، در واقع قالب هیچ ژانری را نمی‌گیرد و هویتی مستقل دارد.


شاید در نگاه اول، نوشتن چنین فیلم‌نامه بی‌منطقی- در نظام سنتی ارزش گذاری- کار آسانی به نظر برسد، اما وقتی این بی‌منطقی با منطق خاص خود تاویل شود، دیگر چنین نگاهی محلی از اعراب ندارد.


نورپردازی، میزانسن، دکوپاژ و جلوه های ویژه فیلم همه و همه در راستای تصویر جهانی دیگر گونه به کار گرفته می‌شوند که فضای سورئال اثر را به مخاطب منتقل می‌سازد اما فرض کنیم که این اتفاق نوع دیگری روی می‌داد و ما به جای مواجهه مداوم با سایه‌ها و هاله‌ها، فیلمی سورئال را در فضای کاملا رئال می‌دیدیم، آیا این چنین رویکردی بداعت بیشتری را به اثر نمی‌بخشید؟





نقدی دیگر :


سام فاستر دكتر روانشناس قصد دارد تا جلوی خودكشی مریضی به نام هنری لتام را در شب تولد بیست و یك سالگیش بگیرد . اما جلسات و گفت و گو با هنری باعث میشود كه مرز میان واقعیت و توهم در ذهن سام بهم بریزد . درگیری بیش از حد سام با حوادث زندگی هنری باعث میشود كه رابطه سام با معشوقش كه مریض سابق وی بوده است دچار مخاطره شود و بزودی حوادثی كه درك آن برای سام مشكل است برای او و دیگران رخ میدهد.



در كارگردانی خوب و تدوین عالی فیلم هیچ شكی وجود ندارد . كارگردانی بعضی صحنه ها آن قدر حرفه ای و دقیق صورت گرفته كه مفهوم سكانس براحتی به تماشاگر انتقال می یابد. ولی بارزترین نقطه قوت فیلم تدوین این فیلم است. تدوین این فیلم بگونه ایست كه فرصت فكر كردن به تماشاگر داده می شود اما به او حتی برای یك لحظه اجازه نمیدهد قضاوت و پیش بینی كند. ترانزیشن ها در فیلم خیره كننده به كار گرفته شده است. رفتن به صحنه ای دیگر در این فیلم هیچگاه طبیعی نیست و در بیشتر آنها دوربین زوم كرده و به داخل شیء میرود و از آنجا وارد سكانس بعدی میشود. بازی ها روان و زیباست. مخصوصا بازی رایان گازلینگ در نقش هنری، جوان بیمار. البته حضور بازیگر توانا و مشهوری به نام نائومی واتس نقطه قوت بازیگری در فیلم است.

بمان ، درامی روانشناختی و كامل است كه بیشتر به بیان مسائلی چون امید و مرگ میپردازد. این گونه تریلرها معمولا باید نقدهایی روانشناسانه و تخصصی تر داشته باشند و شخصیت ها نیاز به بررسی دقیق دارند. برای مثال عرض میكنم كه به شلوار كوتاه و تنگ هنری توجه كنید كه هویت از هم گسیخته و روانی متشنج و نا آرام او را گوشزد میكند. او دچار نا امیدی بسیار بسیار شدید شده است و در صحنه ای میبینیم كه خیال میكند پدر و مادرش توسط او كشته شده اند و با اینكه دیگران به او میگویند كه آنها را تو نكشته ای اما در او اثری ندارد و در حال آماده ساختن خود برای حضور در جهنم است. حتی در صحنه ای در مترو سیگار خود را با قرار دادن بر روی پوست دستش خاموش میكند و برای توجیح عملش به دكتر میگوید میخواهم خودم را برای عذاب جهنم آماده كنم.



خالی از لطف نیست كه بدونید بحث امید آن قدر گسترش یافته و در جوامع پیشرفته مهم و ضروری قلمداد میشود كه امروزه شاخه ای در روانشناسی به نام روانشناسی امید ایجاد شده است. از جمله افرادی كه روی این مبحث كار كرده و توصیه میكنم به شما كه كتابهای او را مطالعه كنید اشنایدر است. اشنایدر میگوید : به هر میزان كه امید در وجود فردی فوران كند خلاقیت او بیشتر خواهد بود. امید ارتباط مستقیمی با خلاقیت دارد. چون امید سد ها و بن بست ها را به گونه ای دیگر تفسیر میكند.


البته عده ای از منتقدین هنری را یك بیمار اسكیزوفرنیك توصیف كرده اند. اما اگر كمی روی شخصیت هنری زوم كنیم ، مولفه های اسكیزوفرنی را در او به ندرت خواهیم دید. اسكیزوفرنی یا شیزوفرنی انواع مختلفی دارد و به شاخه های كوچكتری تقسیم میشود. كاتاتونیا یكی از آنهاست. كارائویید نوعی دیگر از آن است. ولی به طور قطع هیچ یك از انواع اسكیزوفرنی در هنری وجود ندارد. او به مرگی زودرس در اثر نا امیدی شدید رسیده است كه البته او زنده است اما زنده ای كه فقط نفس میكشد و یاس در تمام زندگی او لنگر انداخته است.



البته همینجا یك پرانتز باز میكنم كه همیشه طرح سناریست و كارگردان لازم نیست منطبق با اصول دقیق علمی باشد. ممكنه مواقعی كاملا راهی متفاوت را انتخاب كند.


یكی دیگر از عواملی كه در فیلم خوب به آن اشاره شد  بی معنی بودن و بی هویتی است. در دیالوگی هنری به روانشناس میگه كه دیگه برای من چیزی معنی نداره و این همان امریست كه به از بین رفتن مرزبین واقعیت و وهم دامن میزند و كارگردان چه خوب از این امر استفاده كرده، بطوریكه از میانه فیلم به بعد اوهام به قدری دقیق و زیبا افزایش می یابد كه گویی در حال تماشای فیلمهای سورئال دیوید لینچ هستی. من كه به شخصه مدام ذهنم به فیلم جاده مالهالند دیوید لینچ رجوع میكرد.
آن قدر این مرز كمرنگ میشود كه در فیلم در ذهن هر بیننده ای سوالی پدید می آید كه مرز بین واقعیت و وهم چیست ؟ اصولا در دنیای پست مدرن، نگاهی پست مدرنی به بسیاری از مسائل مربوط به واقعیت توام است با زمینه هایی كه شبه واقعیت هستند. دوست خوبم احسان تحویلیان تعریف خیلی زیبایی از پست مدرنیسم داره كه میگه پست مدرن = شك در حقیقت. این تعریف ، بسیار بسیار سازگار است با معانی پست مدرنی این فیلم.


در دنیای پست مدرنی امروز همانطور كه گفته شد هرجا فلسفه و بحثی از واقعیت هست وهمی كنارش می آید. به طوری كه این قدرت را از ما میگیرد كه بدانیم كدام قسمت از زندگی حقیقت و كدام قسمت مجازیست. در این زمینه هم دكتر فاطمی كتابهای بسیار مفید و روانی دارد. همانطور كه در یكی از كتابهایش در همین باره اشاره به مبحث غارنشینان افلاطون میكنه. افلاطون در این باره میگوید كه :
ما به مثابه غارنشینانی هستیم كه دست و پایمان به زنجیر بسته شده و نمیتوانیم برگردیم. كسانی در پشت سر ما در حركت هستند و آتشی در دست دارند و ما سایه هایی را در جلویمان و بر روی دیوار میبینیم. ما به هیچ وجه نمیتوانیم با آنها ارتباط برقرار كنیم. ولی اگر كسی بتواند از غار خارج شود متوجه میشود كه این ها سایه ای بیش نیستند. و اگر بخواهد به غار برگردد با مشكلی مواجه هست. چون كسانی كه در غار هستند تصور اینكه خارج از این معنا میتواند معنای دیگری وجود داشته باشد و این معنا ، مجازی بیش نیست برای آنها سخت است و بلافاصله فرد رو متهم به جنون میكنند.


براستی حقیقت چیست ؟ حقیقت كجاست ؟

چرخ با این اختران نقل خوش زیباستی صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همی با اصل خود یكتاستی
صورت زیرین كه بی پایان و جاویدان بود با همه و بی همه مجموعه و یكتاستی
در نیابد این سخن را هیچ فهم ظاهری گر ابونصر هستی و گر بوعلی سیناستی


در آخر بگم كه هنری اگرچه تمام مشكلاتش بر سر ناامیدی شدید بود اما لایه های نازكی از امید در او وجود داشت. همتنطور كه در صحنه ای سام از او میپرسد كه چرا پیش من می آیی و او میگوید كه چون تو تنها كسی هستی كه میتوانی به من كمك كنی و ما میبینیم كه او در حال چنگ زدن و تمنا یا به نوعی تقلا برای رهایی از این منجلاب است و هنوز رگه هایی از امید در او نمایان است. و به همین دلیل است كه در پایان فیلم و بعد از تصادف معلوم نمیشود كه هنری مرده یا زنده مانده است...

شنبه 11/6/1391 - 0:20 - 0 تشکر 537306

The Hunting Party


ریچارد شپرد شش فیلم بلند در کارنامه خود دارد که اولین آنها را به نام حادثه لینگوینی در ١٩٩١ کارگردانی کرده، اما با سومین فیلمش-تریلر جنایی اکسیژن در ١٩٩٩- بود که نامش را منتقدان کنجکاو شنیدند. و دو سال قبل با فیلم گاوباز با شرکت پیرس برازنان و نامزدی اش در مراسم گلدن گلاب بود که تماشاگران بسیاری کشف اش کردند. گاوباز تولد دوباره و شاید بتوان گفت تولد یک فیلمساز-پس از یک دهه و نیم فعالیت- بود. دو سال از نمایش گاوباز گذشته و میهمانی شکار نشان می دهد که امیدهای به وجود آمده درباره شپرد بیهوده نبوده است...


میهمانی شکار فیلمی خوب با طنزی سیاه بر اساس ردخدادهایی واقعی است. اما همان گونه که شپرد در تیتراژ ابتدای فیلم می گوید: فقط مسخره ترین قسمت های این داستان واقعی است! و طنز قضییه نیز همین جاست. یعنی حقیقی بودن جبهه شر قصه. رادوان کارادژیچ سیاستمدار، شاعر و روانشناس صرب و یکی از بزرگ ترین جنایتکاران جنگی زمانه ما؛ کسی که خون هزاران مسلمان دست هایش را سرخ کرده و ٥ میلیون دلار برای دستگیری اش جایزه تعیین شده، اما دست هایی پنهان در کار است تا او در کنام امن خود به زندگی ادامه دهد.


 بدون شک میهمانی شکار در کارنامه شپرد جایگاهی رفیع خواهد داشت. میهمانی شکار به عنوان یک اثر هنری، تلفیق بدیعی از ژانرهای جنگی/کمدی/سیاسی/ماجرایی/اکشن و درام است. فیلمی که تمامی نکات مثبت هر ژانر را به خدمت گرفته و درون ساختار روایی فیلم حل کرده است.


بازی ریچارد گیر در نقش خبرنگاری که از نسل کشی مسلمان ها- و کشته شدن محبوب آبستن خود- و قصابی آن ها متاثر شده و رسانه ها را به چالش می خواند، دیدنی و از نقاط قوت فیلم است. البته نباید از فیزیک و بازی ترنس هاوارد نیز غافل بود. میهمانی شکار هم به خاطر موضوعی که برگزیده و هم به دلیل ساختارش قدمی بزرگ به جلو برای شپرد و فیلمی در یک قدمی شاهکار است.


منع : p30web.zaminblog.com



 بخشی از دیالوگهای فیلم :


- به هر چیزی که تو مدرسه روزنامه نگاری میگن باور نکن، چون تو جنگ چیزی که می بینی و چیزی که واقعا اتفاق افتاده، ممکنه دو چیز متفاوت باشه...


- سی آی ای یک طرف سیاه و سفید و خاکستری داره، چیزهایی که لازم نیست انسان ها بدونن رو حل می کنه، چیزهایی که ما هم وجودشون رو انکار می کنیم.


- چرا یک آدمی که ما دو روزه پیداش کردیم رو سی آی ای یا سازمان ملل یا ناتو تو این 5 سال پیداش نکرد ؟ جواب : ما به شما یک بلیط رفت به خونه میدیم و پیشنهاد می کنم که استفاده کنید! از این لحظه به بعد خبر توسط کسان دیگری نوشته می شود...

شنبه 11/6/1391 - 0:20 - 0 تشکر 537309

Amadeus ( آمادئوس )


هنر رشك ورزیدن


بعد از فیلم به یاد ماندنی «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (این فیلم در ایران با نام دیوانه از قفس پرید به نمایش در آمد) كه فیلمساز اهل چكسلواكی بنام میلوش فورمن آن را جلوی دوربین برد، «آمادئوس» دومین قله كارنامه او به شمار می‌رود. فیلمی روان با داستانی جذاب كه ده سال آخر زندگی ولفگانگ آمادئوس موتزارت را به تصویر كشیده است. فیلمی كه برخلاف هم‌پایه‌هایش در ژانر بیوگرافی خوش‌ساخت از كار در آمد و عموم منتقدین و سینماروهای غیرحرفه‌ای را به تحسین واداشت. روایتی كه هرچند برچسب حكایت تاریخ را بر جبین زده بود مختص همه قرون و اعصار است، فیلمی كه اگرچه تنها بر بال موسیقی سوار است به هنر خاصی اختصاص نمی‌یابد، داستانی كه اگر شرح زندگی هنرمندان دوره‌ای از تاریخ اتریش است ویژه زندگینامه هنرمندان نیست و در انتها، فیلمی كه یك انسان را شرح می‌دهد. انسانی كه قهرمان نیست و تنها مائده او استعداد درخشانی است كه تحسین و حسادت اطرافیان را بر می‌انگیزد. مائده‌ای كه بستر ساخت فیلم و كانون توجه شخصی نكته‌سنج و حساس در پشت دوربین، به نام میلوش فورمن می‌گردد و چنان انسان را از كیفیت انسان بودن آگاه می‌كند كه بی‌اختیار لب به بهت می‌گشاییم و انگشت حیرت بر دهان می‌گزیم.


آنچه سرآمد سینمای فورمن است توجه به خصوص به ماهیت و سرشت افعال انسانی است. در سینمای او، نجات افراد و ختم غائله‌ها اهمیت ندارد، آنچه مهم است كیفیت نگرش آدمهای خلق شده توسط اوست. آدمهایی كه ما به ازای بیرونی دارند و در خارج از ذهن وجود خارجی می‌یابند. انسانهایی كه او می‌آفریند تمایل به برون‌ریزی داشته و خود را محبوس نمی‌كنند. غایت آمال ایشان زندگی با روالی معمولی و در قالب كلیشه است و نمی‌توان از آنها انتظار افكار یا اعمال خارق‌العاده داشت هر چند كه با ظرافت تمام، هر تصمیمی كه می‌گیرند یك اتفاق محسوب می‌شود و در حوزه زیبایی‌شناسی می‌توان نرمال‌ترین فعل قهرمانان فورمن را «اتفاق نمایشی» نامگذاری كرد و آن را در قالب یك فیلم نامه تكرار نشدنی گنجاند.


سینمای او سهل و ممتنع است و مكاشفتی در رفتار انسانی را طلب می‌كند، رفتاری كه توسط جامعه، عرف، فرهنگ، مادیات و حتی دولت تعریف و بازنگری می‌گردد. جامعه‌شناسی فورمن با توجه به محوریت انسان و هنجارهای او با محیط پیرامونش ساختار سینمای او را تشكیل می‌دهد. این ساختار چارچوب سه فیلم مهم او یعنی پرواز بر فراز آشیانه فاخته، آمادئوس و مردی روی ماه را تشكیل می‌دهد. نگاه او به انسان بدون نگاه او به محیطش عبث به نظر می‌رسد و هرآنچه شخصیتهای او انجام می‌دهند انعكاس رفتارهای بیرونی است و این مطلب داستانهای او را در حوزه روانشناسی نیز پراهمیت جلوه می‌دهد.


آمادئوس اما ویژگیهای دیگری نیز دارد. تقابل انسان و مذهب یكی از ستونهای اساسی تشكیل دهنده ساختمان فیلم است. مردی كه به شدت مذهبی است و از رعایت كوچكترین احكام و موازین الهی سرباز نمی‌زند و از پرهیزكاری به عدم تعادل و یاس دینی و در نهایت تخلیه ایمان می‌رسد و مسیح را برای بار دوم به صلیب می‌كشد، و تمام ادله این روند خطی و بیمارگونه در فیلم به تصویر كشیده می‌شود. انداختن مجسمه مسیح در آتش، تعارضی است كه روح با موازین طبیعت انجام می‌دهد و استعاره‌ایست از سوختن روحیه مذهبی سالیری در آتش گداخته از حسرت، ناكامی و حسادت. سالیری نماینده همه آدمهایی است كه رشك و حسد را جایگزین تدبیر می‌نمایند و از این حیث بر زندگی آرام خویش خط بطلان می‌كشند. حسادتی كه نه تنها مذهب نمی‌تواند از رشد بی‌رویه و سرطانی آن جلوگیری كند بلكه آن را تبدیل به بزرگترین ستیزه درونی با نگرش الهی می‌نماید و با ظرافتی قابل توجه عدم توانایی چنین نگرشی را در مقابل مسخ رفتار انسانی كه از روی غریزه و طبیعت برمی‌خیزد را نمایان می‌سازد. در این نگاه دیالكتیكی ستیزه چیزی نیست جز خواسته‌های انسان كه توسط دین‌باوری سركوب می‌گردد و از انسان هیولایی دهشتناك می‌آفریند. دین به عنوان مایه انسان‌ساز در تقابل با طبیعت سرمایه توحش می‌گردد و این آن زمانی است كه آتش مسیح مصلوب را می‌سوزاند و در خود فرو می‌خورد. این سالیری است كه به جای مسیح مصلوب می‌شود و راهی جز دیوانگی و جنون پیش روی نمی‌بیند. جنونی كه در ذات انسان وجود دارد و تنها برای احراز آن مساعد سازی شرایط كه غالباً به دست انسانهای دیگر انجام می‌گیرد كافی به نظر می‌رسد. بی‌ایمانی سالیری در انتهای ماجرا عدم قدرت علوم الهی را برای توضیح فرایند رفتاری و اجتماعی انسان در قبال انسانهای دیگر فریاد می‌كند.


موتزارت از سوی دیگر، در طرف مقابل سالیری قرار دارد. مهم نیست كه او یك هنرمند است، اهمیتی ندارد كه استعداد شگرف او مایه تحسین دیگران است و باز اهمیتی ندارد كه او شهره وین سرآمد هنر و به ویژه هنر موسیقی در اروپای آن دوران است. آنچه مهم است، انسان بودن اوست، كسی كه از گناه عار ندارد، زن‌باره است و خوشگذارنی و شیطنت مهمترین ایده‌های اوست. اما آنچه نقطه عطف و محل توجه و كانون عنایت فیلمساز است فعلی است كه خدا انجام می‌دهد، استعداد را از سالیری با ایمان دریغ می‌كند و آن را در اختیار موتزارت شیطان‌صفت قرار می‌دهد. پارادوكسی كه در اینجا شكل می‌گیرد آغاز كننده عصیان سالیری و خودنگری موتزارت می‌گردد و باعث می‌شود كه رازهای خلقت برای آدمها بیشتر سر به مهر و باز نشدنی باشند و حكمت الهی را بیشتر مورد توجه و اعتنا و یا از سوی دیگر ستیزه‌جویی و كینه قرار بدهد. فیلم داستان زندگی یك هنرمند نیست، بلكه روایتی مرعوب كننده از كیفیت ارتباط مثلث خدا، مذهب و انسان است. این مثلث كه از ابتدای ظهور انسان بر زمین شكل گرفته است در نظر سالیری خدا را قهار، مذهب را بی‌ریشه و انسان را جدا افتاده و معلول تصویر می‌كند.


سالیری به عنوان كسی كه موتزارت را در عین تحسین مورد حسادت خود قرار می‌دهد در فرایندی قرار می‌گیرد كه تنها نگهداری ایمان باعث توقف آن و بهبود اوضاع روانی او می‌گردد. حسادتی كه باعث بروز رفتارهای خصمانه می‌شود و از تحقیر استنزی همسر موتزارت گرفته تا كارشكنی و بی‌اعتبار كردن موتزارت در دربار را انجام می‌دهد. نكته جالب توجه در فیلم، روند قهقرایی دو شخصیت اصلی است، یكی توسط دینداری به انتها می‌رسد و آن یكی از راه بی‌دینی نابود می‌گردد. این همان پارادوكسی است كه پیشتر بدان اشاره كردیم اما در اینجا كیفیت متفاوتی می‌یابد و در روند یك‌سویه داستان جانشین می‌گردد.


فیلم یك مقدمه عجیب و متحیركننده و یك مؤخره تكان‌دهنده دارد. در بین این دو بخش شاهد روایت داستانی در قالب فلاش‌بك هستیم، ماجرایی كه توسط سالیری بیان می‌شود و ما را بیش از پیش بر این امر گوشزد می‌كند كه این داستان زندگی موتزارت نیست، بلكه حكایت مردن در عین زنده بودن سالیری و سالیری‌هاست. ماجرایی كه نام اعتراف به خود می‌گیرد و رسالت آن باید تخلیه روانی سالیری و تصاحب قطعه‌ای از بهشت باشد؛ كسی كه باید كوله گناهانش را بدون طلب آمرزش از خلایق در اختیار یك كشیش قرار بدهد و آسوده به دیار باقی سفر بكند و این طعن نهفته در نگاه حسرت‌آلود سالیری و نواختن موسیقی خودش در كنار موسیقی موتزارت نیز مشهود است. آهنگ موتزارت نهایت اوج آرزوست و موسیقی سالیری امیدها و خواهشهای از دست رفته انسانی. وقتی او موسیقی موتزارت را اجرا می‌كند خود را در آماج تشویق‌ها و تحسین‌ها رویت می‌كند. در انتها، سالیری در بین دیوانه‌ها در حركت است؛ سكانسی كه ما را به یاد فلچر در پرواز بر فراز آشیانه فاخته می‌اندازد، فلچری كه خود را حاكم جمعی دیوانه می‌داند. در اینجا سالیری خود را به جای خدا می‌گذارد و همه دیوانه‌ها را می‌آمرزد؛ به این معنی كه خدای مذهب ساختگی به دست انسان خدای جمعی دیوانه‌ است و كسی كه كوركورانه مؤمن شده است تفاوتی با یك دیوانه ندارد.


شخصیتهای آمادئوس به غایت قهرمان نیستند، آنها به یك اندازه از بینش، عقل، تدبیر، حسادت و طمع برخوردار هستند. هیچ‌كس عمل محیرالعقولی انجام نمی‌دهد و درك آدمها از یكدیگر قابل تامل است. بورژوازی یكی از مسائلی است كه در یكی از لایه‌های این فیلم مستور است. رعایت آداب مخصوص درباری و توجه قشر بالای جامعه به هنر و اپرا، اهمیت به اشراف‌زادگی كه مسائل دسته چندم ادبیات و سینما هستند در گوشه و كنار فیلم تبیین و تعریف می‌گردند. شاه از طرفی، شخصیتی كلاسیك و دمده ندارد، او مشورت می‌كند، تصمیم می‌گیرد، به موقع خشمگین و به موقع خوشحال می‌شود و دهن‌بین نیز هست. شخصیت‌پردازی در كل بی‌نقص و تاثیرگذار از كار درآمده است و بازی قدرتمند اف. موری آبراهام به نقش سالیری از نقاط قوت فیلم محسوب می‌شود. آمادئوس فیلمی است تكرار نشدنی درباره رشك، ایمان و اراده. فیلمی كه هنر حسادت را بیش از هنر موسیقی یا هر هنر دیگری به رخ می‌كشد. آمادئوس داستان هرآن چیزی است كه به آدمی اهدا می‌گردد و همه چیزی كه از او دریغ می‌شود. آمادئوس همین است، هدیه‌ای خدادادی كه تنها یك نفر لایق داشتن آن است.



درباره میلوش فورمن


میلوش فورمن، در 18 فوریه سال 1932 در شهر كاسلاو چكسلولكی (كه امروزه جمهوری چك خوانده می‌شود) متولد شد. به زودی با از دست دادن والدینش در اردوگاه آشویتز نازی‌ها یتیم شد و یان توماس سرپرستی او را به عهده گرفت. او سینما را در مدرسه سینمای پراگ آموخت و در چكسلواكی سه فیلم بلند را كه در آنها از سبك كمدی مخصوص به خود بهره جسته بود ساخت، این فیلمها عبات بودند از پیتر سیاه (1964)، عشق یك بلوند (1965) و توپ آتشنشانها (1967). بعد از آن از پی حمله ارتش ورشو به كشورش در تابستان سال 1968 به ایالات متحده مهاجرت كرد. به رغم مشكلاتی كه در امریكا داشت به سال 1971 فیلم Takking Off را كارگردانی كرد و بعد از آن در سال 1975 با فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته كه اقتباس از رمان كن كیسی بود به شهرت بین‌المللی رسید و اولین اسكار كارگردانی‌اش را دریافت كرد. این فیلم در كل 5 جایزه اسكار به ارمغان آورد. او در سال 1979 فیلم موزیكال مو (Hair) را جلو دوربین برد و در سال 1984 اثر جاودانه خود را با عنوان آمادئوس كارگردانی كرد. این فیلم 8 جایزه اسكار و اعتبار بیشتر برای او به ارمغان آورد. فیلمهای ولمونت (1989)، مردی روی ماه (1999) و ارواح گویا (2006) فیلمهای بعدی او هستند. (ترجمه از IMDB.com)

شنبه 11/6/1391 - 0:21 - 0 تشکر 537312

Pan"s Labyrinth ( هزار توی پن )


نویسنده و کارگردان: گیلرمو دل تورو.
موسیقی: خاویر ناوارت.
مدیر فیلمبرداری: گیلرمو ناوارو.
تدوین: برنات ویلاپالانا.
طراح صحنه: یوجینو کابالارو.
بازیگران:
آدریانا گیل[کارمن ویدال]، ایوانا باکرو[اوفلیا]، سرگی لوپز[سروان ویدال]، ماری بل وردیو[مرسدس]، داگ جونز[پان/مرد رنگ پریده]، الکس آنگلو[دکتر فری یه رو]، مانولو سولو[گارسس]، اسکار وئا[سرانو].
١١٩ و ١١٢ دقیقه. محصول ٢٠٠٦ مکزیک، اسپانیا، آمریکا.



جوایز و افتخارات:


نامزد اسکار بهترین طراحی صحنه، فیلمبرداری، چهره پردازی، موسیقی، بهترین فیلم خارجی و فیلمنامه اصیل،
نامزد بهترین طراحی صحنه از اتحادیه طراحان صحنه،
نامزد جایزه بهترین جلوه های ویژه، فیلمبرداری، طراحی لباس، چهره پردازی، طراحی صحنه، فیلمنامه، صدا برداری و بهترین فیلم خارجی از مراسم بافتا،
برنده جایزه بهترین فیلمبرداری و بهترین فیلم خارجی از انجمن منتقدان فیلم بوستون،
برنده جایزه طلای بهترین فیلمبرداری از Camerimage،
نامزد نخل طلای بهترین کارگردانی از جشنواره کن،
برنده جایزه بهترین فیلمبرداری و بهترین فیلم خارجی از انجمن منتقدان فیلم فلوریدا ،
نامزد ١٣ جایزه گویا،
نامزد ٩ جایزه از انجمن نویسندگان سینمایی اسپانیا،
نامزد جایزه بهترین فیلم خارجی از مراسم گلدن گلاب،
نامزد جایزه بهترین کارگردانی و فیلمنامه از انجمن منتقدان فیلم لندن ،
برنده جایزه بهترین طراحی صحنه از انجمن منتقدان فیلم لس آنجلس،
برنده جایزه بهترین فیلمبرداری از انجمن ملی منتقدان فیلم آمریکا،
برنده جایزه بهترین فیلم خارجی و بهترین فیلمنامه از انجمن منتقدان فیلم آن لاین،
برنده جایزه بهترین فیلم خارجی از انجمن منتقدان فیلم سن فرانسیسکو و ...


خلاصه داستان:

سال ١٩٤٤. جنگ داخلی اسپانیا با پیروزی ژنرال فرانکو به پایان رسیده، اما هنوز گروه هایی هستند که در مقابل فاشیست ها مقاومت می کند و نبرد در قسمت های شمالی کشور جریان دارد. همزمان اوفلیای ده ساله به همراه مادر آبستن اش کارمن عازم مناطق شمالی است تا به پدرخوانده اش سروان ویدال بپیوندد. سروان ویدال با مامور پاک کردن منطقه از وجود نیروهای مقاومت مردمی است و در این راه از ابراز هر گونه خشونت و ددمنشی ابا ندارد. او سخت شیفته قدرت است، از اوفلیا خوشش نمی آید و منتظر است همسرش پسری برای وی به دنیا بیاورد؛ حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. اوفلیا که دلبسته دنیای افسانه ها و قصه های پریان است با رسیدن به اقامتگاه تازه خود هزار تویی اسرار آمیز را در نزدیکی آن کشف می کند. یک شب با هدایت یک پری به داخل هزارتو پا گذاشته و با پان روبرو می شود. پان به او می گوید که اوفلیا فرزند پادشاه دنیای زیر زمین است و برای پیوستن به خانواده اش باید سه کار را قبل از کامل شدن قرص ماه انجام دهد. اوفلیا می پذیرد، اما هنگام اجرای دومین دستور العمل خطایی کوچک از وی سر می زند. پان او را ترک می کند. در دنیای واقعی نیز نبرد میان نیروهای مقاومت و افراد سروان ویدال به شدت جریان دارد. کارمن نیز به علت ضعف تحت نظر دکتر قرار گرفته و اتاق وی از دخترش جدا شده است. تنها همدم اوفلیا خدمتکار ارشد خانه به نام مرسدس است که پنهانی با پارتیزان ها ارتباط دارد. کارمن هنگام به دنیا آوردن فرزندش می میرد. سپس یک شب پان دوباره به سراغ اوفلیا آمده و به او می گوید که تصمیم گرفته تا فرصتی دیگر به او دهد. اوفلیا باید برادر تازه به دنیا آمده خود را برداشته و به هزار توی پان ببرد. اوفلیا به زحمت موفق می شود تا برادرش را ربوده و به مرکز هزارتو برساند، اما پان تقاضایی از او دارد که نشدنی است...


نقد:
لالایی برای کودکان فراموش شده



"سالها پیش ، در یک دنیای زیرزمینی ، که در آن درد و رنجی نبود ، شاهزاده خانمی زندگی می کرد که همیشه رویای دنیای آدم ها را در سر داشت . او رویای آسمان آبی ، نسیم آرام و آفتاب تابان را می دید. تا اینکه یک روز که نگهبانان غافل ماندند ، شاهزاده خانم فرار کرد. در دنیای بیرون ، درخشندگی نور ، چشمانش را کور کرد و ذهنش را از هرگونه خاطره گذشته پاک نمود. او از خاطر برد که چه کسی بوده و از کجا آمده است. بدنش از سرما و بیماری و درد ، رنج می کشید تا سرانجام باعث مرگ او شد. پدرش ، پادشاه همان دنیای زیرزمینی ، همواره باور داشت که روح دخترش باز خواهد گشت ، شاید در جسمی دیگر ، مکانی دیگر و زمانی دیگر . و از همین رو در انتظارش ماند تا آخرین نفسش بیرون بیاید ، تا دنیا از چرخش باز ایستد..."

با این جملات به سبک و سیاق افسانه های پریانی ، فیلم "هزارتوی پن" آغاز می شود و مخاطبش را به تصور قصه ای خیالی ، ناگهان در میانه واقعیتی خشن و وحشیانه از جنگ های داخلی اسپانیا رها می سازد. سال 1944 ، سالی که دیکتاتوری ژنرال فرانکو با استفاده از آتش جنگ جهانی دوم ، نیروهای انقلابی و میهن پرست آزادیخواه را قلع و قمع کرد. یکی از افسران سنگدل فرانکو به نام کاپیتان ویدال قرار است همسر مادر قهرمان داستان" هزارتوی پن" شود که دخترکی 12 ساله به نام افلیاست و قصه ای که در ابتدای فیلم می شنویم ، در واقع متعلق به کتابی است که افلیا می خواند در حالی که همراه مادرش به سوی مقر کاپیتان ویدال در سفر است.

از همین جا گی یرمو دل تورو (نویسنده فیلمنامه و کارگردان "هزار توی پن" ) تماشاگرش را در میان دو دنیای افسانه ای پن و رئال کاپیتان ویدال معلق نگه می دارد. آنچه که کمتر در آثاری اینچنین سابقه پیدا نموده است. شاید تنها در فیلم های استیون اسپیلبرگ بتوان سراغ این گونه ترکیب تاثیر گذار از واقعیت و خیال را مشاهده کرد. چراکه قهرمانان اسپیلبرگ نیز برای گریز از جهان خشونت بار و تلخ واقعی ، رهسپار سرزمین های خیالی و افسانه ای می شوند. مثل ریچارد درایفوس و همه آدم هایی که خسته و دلزده از دنیای واقعی شان در"برخورد نزدیک از نوع سوم" تمامی خطرها و رنج ها را به جان می خرند تا همراه بیگانه های فضایی که تمایل به تماس با زمینی ها را داشته اند ، به سوی دنیاهای ناشناخته و تازه رهسپار گردند. یا همچون پیتر فیلم "هوک" که به نورلند می رود تا دوباره بتواند با بچه هایش ارتباط برقرار کند و یا ....از همین روست که فیلم های غیرافسانه ای اسپیلبرگ ، به شدت تلخ و تکان دهنده هستند ، مانند رنج آن زنان سیاهپوست فیلم "رنگ ارغوانی" ، له شدن کودکی و نوجوانی در اسارت فیلم "امپراتوری خورشید" ، سوختن زندگی عاشقانه در فیلم "همیشه" ، به بردگی کشاندن وحشیانه سیاهپوستان آفریقا در "آمیستاد" ، سلاخی انسانها در جنگی بی هدف در "نجات سرباز راین" و ...


اگرچه به نظر می آید که دل تورو در فیلم "هزارتوی پن" نوع ساختار روایتی فیلم های اسپیلبرگ را منبع الهام قرار داده ولی با هوشمندی به آن وجهی تازه ای بخشیده که به چنین شکل و شمایلی در همان فیلم های اسپیلبرگ نیز دیده نشده است.او دو دنیای افسانه و رئال فیلم را کاملا از یکدیگر جدا و منفک نگاه داشته ، که تا اواخر فیلم به نظرمی آید هر یک از این دو دنیا ، برای خود ساز جداگانه ای می زنند و حتی تماشاگر ناصبور از خود سوال می کند که اساسا این دو روایت نا همگون چه تناسبی با یکدیگر دارند که در کنار هم قرار گرفته اند. و تنها در آخرین صحنه فیلم است که گویی پازلی تکمیل شده و هر دو دنیای خیال و واقعی ، جایگاه خود را در کنار هم می یابند. این در حالی است که لحن دو پهلوی فیلم همچنان باقی می ماند ، به این مفهوم که بالاخره نمی توان حکم قطعی صادر کرد ، آیا همه آن دنیای زیرزمینی پن ، تصورات خیالی افلیا بوده که از خواندن کتاب مربوطه در ذهنش جای گرفته؟

آن طور که در موقع مرگ ، لحظه ای تصور می نماید ، واقعا همان شاهزاده گمشده است و اینک به قلمرو پادشاه بازگشته تا زندگی جدیدی آغاز نماید. اما تمام شدن آن دنیا با خاموش گشتن لبخند کم رنگ برروی لبان افلیای در حال مرگ و سپس جان دادن او ، می تواند باعث ابطال فرضیه یادشده باشد. اما وقتی پس از مردن افلیا ، دوربین از زمین فاصله می گیرد و همچنان صدای پن می آید و سرنوشت افلیا را در دنیای زیرزمینی حکایت می کند که قرن ها بر آن دنیا حکومت کرده و اینکه تنها افرادی می توانند نشانه های وی را در زمین ببینند که چشم بصیرت داشته باشند ، مجددا فرضیه حقیقی بودن دنیای افسانه ای پن تقویت می شود.

اما دل تورو ، هر دو دنیا را به غایت زشت و ناموزون به تصویر کشیده است. گویی وی علاقه داشته که همچنان موجودات کریه المنظر خود را در این فیلمش نیز به نمایش بگذارد. (به خاطر داریم که وی در فیلم های قبلیش مثل" هل بوی" و "بلید" و "میمیک" و...نیز در استفاده از مخلوقات مشمئز کننده ، نهایت علاقه را به خرج داده بود. به طوری که حتی چهره شخصیت های مثبت همچون خود هل بوی نیز چندان دوست داشتنی و قابل تحمل نبود ) از خود پن گرفته که گویا قرار است مجددا شاهزاده یا همان افلیا را به سرزمین پدری اش رهنمون گرداند و سر و شکل ترسناکی دارد ، تا آن ریشه درختی که افلیا برای بهبود مادرش به توصیه پن در زیر تخت وی قرار می دهد (به نظر از ریشه های زنده فیلم "هری پاتر و سنگ جادو" آمده باشد) تا قورباغه عظیم الجثه ای که با استفراغ خود ، کلید مورد نظر افلیا را به او می سپارد و تا آن موجودی که چشمانش را در کف دست گذاشته و به تعقیب افلیا می پردازد.




در دنیای واقع نیز کاپیتان ویدال دست کمی از آن مخلوقات کریه المنظر ندارد و اگرچه زمانی آن کراهت را درون خود پنهان نموده ولی هنگامی که با چاقوی مرسدس ، دهانش چاک می خورد و خود با نخ و سوزن آن را در مقابل چشمان تماشاگر می دوزد ، تقریبا با همان موجود چشم در دست ، تفاوتی پیدا نمی کند!!

دل تورو رنج زندگی در دنیای رئال را آنچنان مرارت بار و دشوار نشان می دهد که افلیا وقتی پس از مرگ مادرش ، بعد از مدتها پن را می بیند که می خواهد شانس دیگری برای بازگشت به دنیای زیرزمینی به وی بدهد ، مشتاقانه به آغوش آن موجود زشت و بی قواره پناه می برد و به وی التماس می نماید که با همراهش برود.

به نظر می آید آنچه در نظر دل تورو و فیلم "هزار توی پن" ، بیش از هر چیزی وحشتناک و محنت بار می نماید ، همان زندگی تحت سلطه فاشیسم است که در قتل و کشتار و شکنجه انسانها برای حاکمیت خود ، هیچ حد و مرزی نمی شناسد. این هراس و رنج در دنیای کودکانه افلیا که از دیکتاتوری و فاشیسم و مبارزه و انقلاب چندان درکی ندارد ، به شکل از دست دادن پدر و مادر و سپس زندگی زیر دست ناپدری خشن و بی رحم ، خود را نشان می دهد . ناپدری که در مقابل مرگ مادر و تنبیه و مجازات اطرافیان و حتی خود افلیا هیچگونه مروتی از خود بروز نمی دهد. درواقع دل تورو در فیلمنامه توانسته به خوبی دنیای ستمگر فاشیستی را با ساده ترین و ملموس ترین الفاظ و کلمات و رفتارها به زبان کودکانه برای افلیا و همسالان وی معنا ببخشد. مثلا علاقه شدید افلیا به شنیدن لالایی که از مرسدس خواهش می کند تا برایش بخواند ، یکی از همین معانی به نظر می آید.

خواندن لالایی کودکانه به عنوان عصاره محبت یک مادر که در آواز آرام و حزینی تبلور پیدا می کند تا آرامش و امنیت را به کودکش هدیه نماید ، ساده ترین حق یک کودک است که افلیا از آن محروم شده است . اینکه سرش را برروی زانوی مادر بگذارد و مادرضمن نوازش موهای وی ، در گوشش لالایی زمزمه کند را دیگر بعد از مرگ مادر و در خانه کاپیتان ویدال ، لمس نخواهد کرد.. دل تورو نا امنی و تنش فضای حاکمیت فاشیسم را در خوانده نشدن ساده لالایی برای کودکان معنی می کند تا نشان دهد که چگونه کودکان در یک محیط اشغال شده توسط بیگانگان ، حتی در خانه حفاظت شده هم همواره در هراسی گنگ و ترسی ناشناخته به سر می برند.

غم انگیزترین صحنه فیلم ، سکانس پایانی است که افلیا در حال مرگ برزمین افتاده و مرسدس بالای سرش لالایی می خواند تا آن امنیت و آرامشی را که هیچگاه در زندگی درک نکرد را هنگام مردن به او هدیه کند و همین لالایی است که به ملودی موسیقی فیلم "هزار توی پن" تبدیل شده و یکی از زیباترین موزیک های فیلم سال گذشته را به وجود می آورد.

البته "هزار توی پن" برخلاف نامش لایه های چندان پنهان و تودرتویی ندارد. قصه ای سرراست و ساده که شاید بارها نظیرش را شنیده ، خوانده و یا دیده باشیم در دو سویی موازی که البته در آخر به یکدیگر می رسند. حتی قضیه آن مبارزان علیه فرانکو و نفوذشان در مقر کاپیتان ویدال توسط خواهر یکی از انقلابیون (مرسدس که رییس قسمت غذا و آشپزخانه است) و پزشک پایگاه سربازان فرانکو دیگر پس از فیلم هایی مانند زیر زمین (امیر کاستاریکا ) بیشتر به قصه و افسانه های قهرمان پردازانه شبیه است. خصوصا با آن قلع و قمع افراد کاپیتان ویدال در حالی که مرسدس را محاصره کرده اند که وسترن های معمولی دهه 40 و۵۰هالیوود را به ذهن متبادر می سازد.می گویند در جریان جنگ ها ، بمباران ها ، اشغال بیگانه ، آوارگی ها ، خرابی ها و ...بیشترین آسیب را کودکان تحمل می کنند ، آسیب هایی که بیش از آنکه جسمشان را زخمی کند ، روح لطیفشان را می آزارد. آزاری که جراحتش تا آخر عمر با آنهاست و در هر شرایطی ، گذر زندگی شان را تحت تاثیر قرار می دهد. شاید بتوان گفت آنچه بیش از هر نتیجه ای می توان در فیلم "هزارتوی پن" مورد اشاره قرار داد ، همین باشد.

شنبه 11/6/1391 - 0:22 - 0 تشکر 537315

Forrest Gump ( فورست گامپ )


فورست گامپ (Forrest Gump) فیلمی به کارگردانی Robert Zemeckis، فیلمی کمدی محصول سال ۱۹۹۴ شرکت امریکایی سینما پارمونت می باشد.


تحلیل داستان فیلم:


«فارست گامپ»، شخصیت اصلی داستانش را از میان مردم عادی و حتی فردی با ضریب هوشی پایین‌تر از متوسط برمی‌گزیند. چراکه تمامی خصایصی را که از او معرفی می‌کند، اهمیت‌شان در همان عادی بودن و غیراستثنایی بودن‌شان نهفته است. قهرمانی، موفقیت، رضایتمندی، افتخار، شهرت، دوستان خوب و...، جملگی به گونه‌ای برای فارست تحقق یافتند که او و دیگران حتی تصورش را نمی‌کردند!



فارست کاملا اتفاقی به ارتش می‌پیوندد و به جنگ می‌رود و بدون آن که به دنبال قهرمان‌بازی باشد، مدال «افتخار» کسب می‌کند! او چنان که به دوست دوران کودکی‌اش، «جنی» قول داده است، هر جا که خطری احساس کند، از آن فرار کرده و دور می‌شود. ولی قهرمان‌بازی هیچ ارتباطی با آن ندارد که او به دوستان و زخمی‌ها کمک نکند و کسب افتخار او نیز به همین سبب است.



فارست برای پینگ‌پنگ بازی کردن هیچ انگیزه‌ی شخصی ندارد. او کاملا اتفاقی با بازی پینگ‌پنگ آشنا می‌شود. بازیگری که خود نمی‌تواند چون گذشته با دوستش بازی کند، توپ و راکت را در اختیار فارست قرار می‌دهد، و به او فقط می‌گوید که چشمانش را از توپ برندارد. فارست گامپ به گونه‌ای دقیق می‌آموزاند که برای فهمیدن، تنها خواستن و داشتن پشتکار کافی‌ست و آموزش‌های ویژه، امکانات خاص و مواردی نظیر آن‌ها، عوامل اساسی و تعیین‌کننده نیستند و چه بسا تنها اشارتی کافی باشد.


فارست با «انگیزه‌ی شخصی» به دانشگاه می‌رود. او اصلا نمی‌فهمد چگونه تحصیلات دانشگاهی را به پایان می‌رساند و چنان‌که خود می‌گوید، پس از بازی کردن با تیم فوتبال دانشگاهش، تحصیلاتش نیز با آن به پایان رسید! در جایی که عموما برای تحصیلات دانشگاهی، حسابی ویژه باز می‌کنند و برنامه‌ریزی، پشتکار و سخت‌کوشی را عامل‌هایی اساسی در اتمام آن می‌بینند، فارست آن را باخاطراتی عجین می‌سازد که همچو تفریحی به پایان رسید! برای او که حقیقتا چنین بود!؟


فارست هیچ شناختی از بازی فوتبال آمریکایی ندارد، و حتی هنگامی که در این رشته به قهرمانی تبدیل می‌شود، هنوز بسیاری از قواعدش را نمی‌داند و در بسیاری از موارد تماشاچیان هستند که به او می‌گویند تا کجا باید بدود و کجا بایستد! ولی او کاری را که دوست دارد، انجام می‌دهد. او دویدن را دوست دارد و وقتی آن را به خوبی انجام می‌دهد، نقشی را در بازی فوتبال به دست می‌آورد که در تخصص اوست و او از آن لذت می‌برد و راضی‌ست. این راز «رضایتمندی» در زندگی است: آن چه را که می‌پسندیم انجام دهیم؛ چه به موفقیت ختم شود، چه نشود و چه دیگران بپسندند و چه نپسندند.


فارست به صید میگو علاقه‌ای ندارد و آن را تنها به خاطر دوستش «بابا» انجام می‌دهد. در این‌جا حتی رضایتمندی شخصی نیز تبیین‌کننده‌ی رفتار او نیست، زیرا فارست کاری را انجام می‌دهد که زمانی دوستش، بابا، آرزوی آن را برای خود و خانواده‌اش داشت و او با راه‌اندازی شرکتی برای صید میگو، کاری را تنها به خاطر دیگری انجام می‌دهد و «رضایت او» در «رضایت دیگری» خلاصه می‌شود. این‌سان زیستن، زندگی «به طریق» و «به خاطر» دیگری است.


«انگیزش»، که یکی از مهم‌ترین عوامل هر موفقیتی ارزیابی می‌شود، در بسیاری از دستاوردهای زندگی فارست گامپ، هیچ ارتباطی با موفقیت ندارد! بسیاری از موفقیت‌هایی را که فارست گامپ به دست می‌آورد، در جریانی عاری از هدف و بی انگیزه‌ی شخصی تحقق می‌یابد؛ ورود به تیم فوتبال آمریکایی، پیوستن به ارتش، دویدن، فراگیری و موفقیت در پینگ‌پنگ، آشنایی با برخی از افراد و... جملگی به گونه‌ای اتفاق می‌افتد که عاری از هرگونه هدف‌یابی و انگیزش فردی از پیش تعیین شده است. او هنگامی که تصمیم می‌گیرد بدود، می‌دود. در حالی که دیگران درک نمی‌کنند که چگونه ممکن است کسی بدون هدف خاصی بدود. اعتراض به جنگ، حقوق زنان، وضع بی‌خانمان‌ها و همه‌ی اهدافی که خبرنگاران به عنوان انگیزه‌ی اصلی دویدن فارست گامپ می‌جویند، با جمله‌ی «من فقط می‌دوم» فارست، کنار گذاشته می‌شود.


«انگیزه، موفقیت، اتفاق، رضایتمندی شخصی و رضایت دیگری، هیچ‌یک به تنهایی نمی‌تواند توصیف‌کننده‌ی فارست گامپ باشد، بلکه آن‌ها جملگی فصل مشترکی را می‌سازند که بر طبق آن‌ها تنها می‌توان گفت: «فارست گامپ مانیفستی است برای زندگی مردم عادی». مردمی که در جریان زندگی عادی بارها با آن‌ها برخورد داریم و سعی فارست گامپ نیز پرداختن به نمونه‌هایی از همان‌هاست، نه نخبگان، شایستگان و افرادی با ویژگی‌های استثنایی و منحصر به فرد، بلکه اشخاصی معمولی که اهمیت‌شان در همان کارها و تجربه‌های ملموس زندگی نهفته است.


در نگاه نخست به نظر می‌رسد فارست گامپ در بسیاری از گزینش‌هایش دقیقا در جهت معکوس است و درصدد است تا از صدور هر مانیفستی اجتناب کند! ولی این منظور هنگامی در فارست گامپ عملی خواهد شد که او تأکیدی بر اتفاقی بودن، عادی بودن، معمولی زندگی کردن و در عین حال راضی و موفق بودن در زندگی نداشته باشد. اما شخصیت اصلی فارست گامپ، همه‌ی این ویژگی‌ها را در زندگی داشته و راز تمایزش با دیگر افراد معمولی (چه در فیلم و چه در دنیای واقعی) نیز در همین است! از این روی فارست گامپ با چنین گزینشی، ناگزیر مانیفستی را صادر می‌کند!؟ چراکه اگر حتی آن را با صراحت و صدای بلند فریاد نکرده باشد، به گونه‌ای پنهان و ناخواسته آفریده و محتوایش را به تصویر کشیده است. ولی مانیفستی، نه برای مبارزه، که برای زندگی‌ست.


فارست گامپ در چنین برجسته‌سازی‌ای از جریان زندگی عادی، موفق است. این هدف در جمله‌ی مهمی که مادر فارست به او می‌گوید نهفته است: «زندگی مثل جعبه‌ی شکلات می‌مونه، هرگز نمی‌دونی چی گیرت میاد». در نماهایی از ابتدای فیلم که حرکت رقص‌گونه‌ی یک پر را مشاهده می‌کنیم که پیش کفش‌های گلی فارست می‌افتد و او آن را برداشته و در میان کتابش می‌نهد، این بار همان پیام را به تصویر می‌کشد.


در فارست گامپ، «هدف و مقصد» که از اصلی‌ترین عوامل در ایجاد انگیزش برای انجام بسیاری از کارها و تحقق موفقیت‌ها هستند، به روی‌شان خط بطلانی کشیده می‌شود! فارست هنگامی که مسافت و زمانی طولانی را می‌دود، ناگهان در میانه‌ی راه می‌ایستد و می‌گوید خسته شده است و می‌خواهد به خانه برگردد!! او با چنین رفتاری ثابت می‌کند که فقط برای دویدن است که می‌دود و هرگونه هدفی که با تعقیب مقصدی به دست آید، در تأویل این رفتار او ناقص است.


فارست گامپ نکته‌هایی را که معمولا از کم‌اهمیت‌ترین موضوع‌ها و وقایع زندگی به شمار می‌رود، با ارزش جلوه می‌دهد. مواردی چون خوردن بستنی و نوشابه، بازی پینگ‌پنگ، فوتبال و... در حالی که آن‌چه را که معمولا بااهمیت شمرده می‌شود، همچون برنامه‌ریزی در کارهایی مثل تحصیل در دانشگاه، کسب افتخار ورزشی و ملی، دیدار با رؤسای جمهور مختلف آمریکا، کم‌اهمیت معرفی می‌کند. برخوردهای غیرمتعارف فارست گامپ در مواجهه با رؤسای جمهور آمریکا، خراب شدن و قطع سخنرانی فارست درباره‌ی جنگ و مواردی نظیر آن‌ها، به دقت آن‌چه را که معمولا از طرف افراد، نقاط عطف زندگی ارزیابی می‌شود و با وسواسی خاص به گونه‌ای دقیق برنامه‌ریزی می‌شود، به تمسخر گرفته و کم‌اهمیت جلوه می‌دهد.


فارست گامپ باهوش نیست، اما تحصیلات دانشگاهی را به پایان می‌برد! پاهایش معیوب است، اما با این همه، در بازی فوتبال آمریکایی و دوندگی، گوی سبقت را از دیگران می‌رباید!! از سرمایه‌گذاری بی‌اطلاع است، ولی یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های صید میگو را تأسیس می‌کند!


شجاع نیست و در میدان نبرد، به جای کارهای قهرمانانه، از خطر پرهیز می‌کند، ولی به سبب نجات دیگران، مدال افتخار کسب می‌کند، حتا دست چپ و راست خود را نمی‌تواند از هم تشخیص دهد، در حالی که به هر کاری دست می‌زند، به موفقیت و رضایتمندی دست می‌یابد و اهداف دیگران، همچون مادرش، جنی و بابل را پی می‌گیرد، چون آن‌ها را عاشقانه  دوست دارد؛ و آن همه در مقابل اشخاصی قرار می‌گیرد که از ابتدای فیلم نشسته و ناظر گیر کردن پای فارست میان میله‌ها بوده، تا انتهای فیلم که موفقیت‌های وی را از تلویزیون تماشا می‌کنند، و پسرانی که در دوران کودکی، فارست را با دوچرخه دنبال کرده، اذیت می‌کردند، و حتا با بزرگ شدن نیز هیچ تغییری نکرده بودند و تنها دوچرخه‌شان به ماشین بدل شده بود! حتا رؤسای جمهور متعددی می‌آیند و می‌روند، ولی در این میان، فارست هم‌چنان هست و دیدار او با آن‌هایی که می‌آیند ادامه دارد، همان‌طور که در ایستگاه اتوبوسی که نشسته است، اشخاص مختلفی می‌آیند و می‌روند، و فارست، هم‌چنان داستان زندگی خویش را روایت می‌کند.


جنی به دانشگاه می‌رود، ولی آن را رها می‌کند. او می‌گوید که برای موفقیت نیاز به حمایت ثروتمندان و آدم‌های بانفوذ دارد، اما کمکی که موجب تغییر زندگی‌اش شود، از آن‌ها دریافت نمی‌کند! به آواز روی می‌آورد، ولی از جایگاهی که انتظارش را داشته است، برخوردار نمی‌شود! با گروه‌های دوره‌گرد و عیاش دمخور می‌شود، ولی آن، او را تا ورطه‌ی نابودی پیش می‌برد، و آن تجارب با وجود تمامی رهاوردهایی که برای شخصی مثل او داشته‌اند، رضایتمندی از زندگی را برایش به ارمغان نیاورده اند! تمام شهرت و موفقیتی که جنی در پی‌اش است و از آن روی شرایط و نحوه‌های مختلفی از زندگی را تجربه می‌کند، و دچار دغدغه، ناامیدی، کلافگی و ناخرسندی از زندگی‌اش می‌شود، فارست بدون این که در جست‌وجوی آن‌ها باشد کسب می‌کند، و این به درستی نشان می‌دهد که آن‌چه در زندگی دست‌نیافتنی و دور از دسترس به نظر می‌رسد، چه بسا که در نزدیکی ما مستقر بوده و در همان وقایع عادی و پیش پاافتاده‌ی زندگی نهفته است!؟ تلاش‌های جنی را می‌توان نمونه‌ی آشکار کوشش‌هایی دانست که برای رسیدن به اهدافی شکل می‌گیرد که «چون در جست‌وجویش است، هرگز بدان دست نخواهد یافت». فارست مدال افتخار خود را نیز به جنی می‌بخشد تا شاید آن‌چه را که جنی در پی‌اش است به او هدیه کرده باشد!!


بابا تمام حرفش، همه‌ی زندگی‌اش، فکر و حتی تخیلاتش به میگو برمی‌گردد؛ انواع غذاهایی که می‌توان با آن درست کرد و روش پختن‌شان، که به شکلی موروثی از خانواده‌اش به ارث برده است. او نمونه‌ای مشابه فارست است که «اتفاقا» موفقیت با وی همراه نبوده است! تفاوت اصلی او با فارست در آن است که او در یک تجربه تمام می‌شود، ولی فارست از هر تجربه‌ای می‌گذرد و در هیچ یک به پایان نمی‌رسد.


فرمانده‌ی فارست، در ابتدا شخصی آرمان‌گراست، که هدفش مبارزه زیر پرچم کشورش و کشته شدن در راه آن است؛ همان‌طور که اجدادش بودند. او با وجود آن که به فارست و بابل هشدار می‌دهد که قهرمان‌بازی نکنند، ولی خود در میدان جنگ به دنبال آن است. او هنگامی که در جنگ زخمی می‌شود و فارست می‌کوشد تا او را نجات دهد، ممانعت به عمل می‌آورد، اما فارست با اصرار، قصد خود را عملی می‌سازد. وقتی آن‌ها در بیمارستان بستری هستند، از نگاه بی‌تفاوت فرمانده پیداست که افسرده شده و در خود فرو رفته است. فرمانده در زمانی دیگر، فارست را از روی تخت به زیر کشیده و به وی می‌گوید که او خود نمی‌داند، چه کرده است! و او که سرنوشتش آن بود تا در جنگ کشته شود، با دخالت فارست، زنده مانده و معلول شده است. در جایی دیگر که با صندلی چرخدار به سراغ فارست می‌آید، از لحن وی پیداست، از این که او در جنگ پاهایش را از دست داده است، ولی فارست نشان افتخار دریافت کرده، از تلویزیون با مردم حرف زده و مشهور شده، دلخور است. فرمانده، مردم، وطن و بسیاری از ارزش‌هایی را که زمانی آرمان خود می‌دانست، پوچ و تهی می‌بیند و حتی نسبت به بسیاری از باورهای مذهبی نیز انزجار یافته است. در آن شرایط به پوچی رسیده است، اما به تدریج که اوقات بیشتری را با فارست سپری می‌کند، یاد می‌گیرد که چگونه با زندگی آشتی کند! او که در ابتدا باور نمی‌کند شخصی همچو فارست بتواند کاپیتان یک کشتی شود، هنگامی که با نامه‌ی فارست به نزدش می‌آید، در می‌یابد که فارست چیزی را که باید برای وی اثبات می‌کرد، تحقق بخشیده است و حال نوبت اوست تا کارهایی را که چه بسا خود و سایرین محال می‌دانند، بتواند انجام دهد. فرمانده علاوه بر این که فارست را باور می‌کند، همین‌طور اعتقاد پیدا می‌کند که با وجود پاهای معیوبش می‌تواند با فارست به صید ماهی مشغول شود و در کوران کار در طوفان به «شوری» دست می‌یابد که مدت‌ها بود از زندگی‌اش خداحافظی کرده بود و سپس با سپردن خویش به آغوش دریا، با زندگی آشتی کرده و با شنا کردن در دریا به آغوش زندگی باز می‌گردد. فرمانده‌ی فارست، پس از این که دو دنیای متضاد آرمان‌گرایی و پوچ‌گرایی را تجربه می‌کند، روح زندگی را ابتدا کنار فارست در کشتی تجربه می‌کند و با استفاده از پاهای مصنوعی و با نامزد کردن با زنی از نژادی که زمانی با آن می‌جنگید، انتخاب زندگی عادی و آشتی با آن را تکمیل می‌کند.


مرد سیاه‌پوستی که از طرفداران حقوق سیاه‌پوستان و مخالف تبعیض نژادی و جنگ است، بارها شعار می‌دهد و تصور می‌کند که با تکرار جمله‌ها و شنیدن و تصدیق دیگران، همه چیز همان‌طوری می‌شود که در گفتارش مطرح ساخته است!؟ سر دادن شعار از آرمان‌ها و خشونتی که در رفتار و گفتارش موج زده به طوری که به سرعت دیگران را با اسلحه تهدید می‌کند، از او «متعصبی» ساخته است که نقطه‌ی مقابل اشخاص اراده‌گرایی چون فارست است.



فارست عمدتا آرام است، مگر وقتی آن‌هایی را که دوست دارد، مورد تعرض قرار گیرند. هنگامی که جنی را موقع خواندن آواز اذیت می‌کنند، یا زمانی که یکی از دوستان جانی، او را کتک می‌زند، فارست خشمگین شده و به شدت واکنش نشان می‌دهد تا جایی که جنی مانع از ادامه‌ی آن می‌شود. هنگامی که جنی نزد فارست می‌آید، تصاویری از کنار یک تاب شروع می‌شود، آن‌ها و ما را به دوران کودکی برده و در جریان خاطرات زندگی به اکنون می‌رساند! جنی پس از بازگشت، بی آن‌که هیچ چیزی از گذشته‌ی خود بگوید یا برای اقامتش نزد فارست توضیحی بدهد، مورد استقبال فارست قرار می‌گیرد. زیرا او اکنون در نزد فارست است و چون آن را می‌پسندد، این برای فارست کافی‌ست!


مادر فارست درباره‌ی فارست و این که او با دیگران تفاوتی ندارد تا موجب تمایزی در آموزش یا هر چیز دیگری شود، بسیار حساس است و جدیت و پیگیری او موجب می‌شود تا فارست را در همان مدرسه‌ای ثبت‌نام کنند که بچه‌های عادی تحصیل می‌کنند. او در تمام طول زندگی، اصرار داشت که فارست شخصی غیرعادی تأویل نشود. چنان‌که خود می‌گوید: «ما همه با یکدیگر تفاوت داریم». و این تفاوت‌ها نباید موجب تبعیض‌ها شوند. او از آن‌چه در زندگی خویش و به خصوص فارست انجام داده، راضی‌ست و جعبه‌ی شکلات زندگی‌اش برای او چیزی را به ارمغان آورد که نمی‌توانست تصورش را بکند!؟ آن‌چه او برای فارست انجام داد، نمونه‌ای از زندگی «از طریق خود»، ولی «به خاطر دیگری» است.


فارست وقتی باخبر می‌شود که مادرش مریض است و از او خواسته تا به خانه بیاید، حتا لحظه‌ای درنگ نمی‌کند و به سوی او پرمی‌کشد. از کشتی به میان دریا می‌پرد و همان‌گونه سراسیمه به منزل می‌رسد؛ چراکه تنها با دیدن مادر آرام می‌گیرد. نمونه‌ای دیگر از این شوق دیدار را


می‌توان در بخشی دریافت که او با دیدن فرمانده که به اسکله آمده است، ناگهان کشتی را رها کرده و شناکنان خود را به او می‌رساند، ولی با وجود تمام اشتیاقش، فرمانده را بغل نمی‌کند، و این یکی از ویژگی‌های فارست است که هر احساسی را کمتر با تظاهرات بیرونی آن بروز می‌دهد، اما روح آن‌ها را می‌توان در ردپای رفتار وی یافت. در چهره‌ی فارست گامپ، تصویر غریبی، نقشی دایمی دارد؛ انگار از پس‌زمینه‌ی احساسش همواره امواج غم‌زده‌ای می‌آید که پس از جزر آن، چهره‌ی ماسیده‌ای در فارست بر جای می‌گذارد. با این وجود، فارست هیچ‌گاه از تلاش و تاختن با اراده، لحظه‌ای فروگذار نمی‌ماند.


فارست گامپ خط بطلانی‌ست بر روی همه‌ی دنیایی که در پی یافتن معنایی ژرف برای زندگی و اهدافش بوده و تأکیدی بر کنار گذاردن نگاه فلسفی به هستی و زندگی است. فارست گامپ، زندگی عادی و مردم معمولی را به سبب اتفاقی بودن، ملموس و واقعی بودن، و در بیشتر موارد، بی‌هدف و انگیزه یافتن و غیرفلسفی بودن‌شان، مهم جلوه می‌دهد!!


فارست گامپ نشان می‌دهد، برای موفقیت یا رضایت در زندگی، علاوه بر آن که نیازی نیست تا استثنایی و برتر از دیگران بود ــ همان‌طور که مادر فارست می‌گوید، انسان‌ها همه با یکدیگر فرق دارند ــ بلکه چه بسا ضعف در زمینه‌ای موجب پیشرفت در زمینه‌ای دیگر شود!؟ راز این معنا را می‌توان در دیالوگی جست‌وجو کرد که فارست از فرمانده سخن می‌گوید: او به جهت قطع شدن پایش، بازوان خود را تمرین می‌دهد و آن ضعف، عامل قدرت در جایی دیگر می‌شود. مهم‌تر از آن، ضعف فارست که از ضریب هوشی پایین‌تر از متوسط برخوردار است، موجب می‌شود تا برای جبران آن، به «پشتکار» متوسل شود و هنگامی که آن، به رفتار و «عادتی» برای وی تبدیل می‌شود، از آن «کیمیایی» می‌سازد که سبب می‌شود پس از آن، او به هر کاری دست می‌زند، به موفقیت و رضایتمندی منجر شود.


در فارست گامپ، وقتی فارست از نظر مادر و فرمانده‌اش درباره‌ی اتفاق و تقدیر سخن می‌گوید، دانسته یا نادانسته به روی چند نکته‌ی مهم ارزش می‌گذارد. جایی که پرسش این است آیا در زندگی، همه‌چیز از قبل معین شده است و تقدیر ماست که ما را به سویی هل می‌دهد، یا تصادف و اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی است که ما را به این سو و آن سو می‌کشد و در زندگی ما نقش‌آفرینی می‌کند؟ با رجوع به گفته‌های فارست به نظر می‌رسد مادر فارست به تقدیر اعتقاد دارد و فرمانده‌اش به اتفاق و تصادف. اما اگر به زندگی و گزینش‌های آنان در فیلم نگاه کنیم، در خواهیم یافت که اعتقادشان نه تنها با تجارب‌شان یکسان نیست، که حتی در تناقض شدید با آن‌ها است. با چنین گزینشی، از یک سوی، می‌توان دریافت چه بسا آن‌چه افراد، در تصور می‌گذرانند، با آن‌چه در اعمال و انتخاب‌شان فعلیت می‌بخشند، برابر نیست و بس بسیار ما در گفتار، چیزی گفته و در رفتار به راه دیگری می‌رویم و بسیار پیش آمده که متضاد با تجارب‌مان بیندیشیم و متناقض با گفتار و تصورمان انجام دهیم!؟ نمونه‌های بسیاری از گزینش‌های‌مان هستند که آن‌قدر به انجام‌شان خو کرده و با آن‌ها انس گرفته‌ایم که به چشم‌مان نمی‌آیند و آن‌قدر برای‌مان عادت شده‌اند که از آن‌ها خسته شده‌ایم و به خیال خود، گزینش‌های دیگری (متضاد یا متناقض) را می‌پسندیم.


از سویی دیگر، می‌توان چنین تأویل کرد که در میان چندراهی تقدیر، اتفاق و انتخاب، مادر فارست و فرمانده‌اش هر یک، آن راهی را که عملن در زندگی در پیش گرفته بودند، اصالت نمی‌بخشیدند، بلکه مسیر مقابلی را که خلاف انتظارشان یافتند، اصالت می‌دادند. مادر فارست شخص بااراده‌ای بود که با جدیت خواسته‌های زندگی خود و فارست را تعقیب کرد، اما طی تجاربش متوجه شد، بسیاری از دستاوردهایی را که زندگی برای او به ارمغان آورده فراتر از اراده‌ی وی بوده است؛ هم‌چون سالم و زنده ماندن فارست در جنگ ــ که آن خواهش قلبی‌اش را هنگام بغل کردن فارست به زبان می‌آورد ــ و به دور ماندن کشتی فارست از صدمات حاصل از طوفان. درحالی‌که فرمانده‌ی فارست تصور می‌کرد، چون اجدادش همگی در جنگ کشته شده‌اند، پس سرنوشت او نیز چنین است. اما با تعجب می‌بیند که کارهای او و فارست مانع از تحقق چنین سرنوشتی می‌شود، از این روی بر این باور است که اتفاق و تصادف تعیین‌کننده است. ولی در این میان فارست است که درمی‌یابد، کی، کجا، در چه تجربه‌ای و به چه میزان هر یک از آن‌ها دخیل‌اند. زیرا اوست که روش امتزاج آن‌ها را تجربه کرده است و درمی‌یابد که مابین تقدیر و اتفاق، این «انتخاب» است که با در نظر گرفتن محدودیت‌های آن دو، تعیین‌کننده است. این جمله در یکی از نماهای کلیدی فارست گامپ نهفته است:


یک پر که به عنوان یک اتفاق واقعی از آسمان به سوی فارست می‌آید و دستخوش بازی باد قرار گرفته تا نزدیک پاهای او می‌افتد، در کنار تصاویری از آسمان در کتاب فارست. به بیان دیگر، «اتفاقی در آسمان با استناد به «قوانین و تقدیر آن»، به «انتخابی در زندگی» فارست بدل می‌شود».



وقتی که فارست و فرمانده برای صید میگو در بخش‌های مختلفی از دریا تور می‌اندازند، ولی موفق به صید میگو نمی‌شوند، فارست از فرمانده می‌پرسد که حالا باید چه کار کنند. فرمانده‌ی فارست به تمسخر به او می‌گوید که باید دعا کند. فارست این شوخی و تمسخر را جدی می‌گیرد. آن‌ها به کلیسا می‌روند و فارست همراه سیاه‌پوست‌ها در مراسم دعا شرکت می‌کند. چند روز بعد طوفانی آمده و کلیسا، اسکله و قایق‌هایش را خراب می‌کند. اما فارست گامپ و فرمانده، چون با کشتی‌شان در میان دریا بودند، نجات پیدا می‌کنند. ولی پس از طوفان، میگو در دریا بسیار زیاد می‌شود. فروش آن همه میگو باعث به چنگ آوردن پول هنگفتی می‌شود که فارست بخشی از آن را صرف تعمیر خرابی‌های وارده به کلیسا، به خاطر طوفان می‌کند. دقت کنید؛ موضوع بسیار جالب است!! وقایع با کامل‌شدن‌شان با رفتار فارست، به گونه‌ای تدوین می‌شوند که پنداری فارست خود به کمک آن‌ها، دعایش را مستجاب می‌سازد و هم‌زمان دین فرضی‌اش نسبت به کلیسا را نیز ادا می‌کند!؟ اعجازی عظیم‌تر از این برای یک انسان معمولی می‌شناسید!!


فارست گامپ به دقت تبیین می‌کند، هر اتفاق و حادثه‌ای از وجوه منفی و مثبتی برخوردارست. وجه منفی طوفان که خرابی است، بعد مثبتی را نیز به همراه دارد که فراوانی صید میگو را در پی دارد. همان‌گونه که قطع شدن پا، حادثه‌ای است ناگوار، ولی آن‌گونه که فارست می‌بیند، همچو «جادو»، امکان بهره‌مندی از پای مصنوعی تازه‌ای را به فرمانده می‌دهد، که چنان تعویضی (استفاده از پای جدید) برای دیگران مقدور نیست!


عکس آن را می‌توانیم در گزینشی از جنی مشاهده کنیم؛ جایی که جنی به خاطرات دوران کودکی‌شان اشاره می‌کند که آرزو می‌کردند خدا آن‌ها را به پرنده‌ای تبدیل کند تا بتوانند پرواز کنند و برای آن احساس، به گونه‌ای به روی پاهایش بلند می‌شود که حالت سقوط از ارتفاع را به خود می‌گیرد؛ طوری که فارست متوجه شده و از او می‌پرسد که منظورش چیست! در این‌جا جنی با نادیده گرفتن وجه مثبت پرواز، به بعد دیگرش، یعنی سقوط می‌اندیشد.



با این حال، همه‌ی کارهایی که با پشتکار توسط فارست تجربه می‌شوند، با عناوین قهرمانی و موفقیت‌هایی هم‌چون کسب مدال توأم هستند، که فارست گامپ را از اثری رئالیست، دور کرده و به اثری رمانتیست نزدیک می‌کند؛ به‌ویژه در کارهایی چون بازی پینگ‌پنگ و دویدن، که صرفن تجربه‌ی آن‌ها مدنظر است، عجین‌شدن آن‌ها با قهرمانی و شهرت، دوری‌گزیدن پیام محوری فیلم از رئالیسم و افتادنش در دامن رمانتیسم را عیان می‌سازد.


«اتفاق» در فارست گامپ برای ما نیز ارمغانی را به همراه داشته است! فارست گامپ ابتدا در ایستگاه اتوبوسی نشسته و درصدد است تا با اتوبوسی به منزل جنی برود، در حالی که طی صحبت با یکی از مسافران متوجه می‌شود که اصلا نیازی نبوده تا او منتظر اتوبوس بماند و آدرس منزل جنی در همان نزدیکی‌هاست. اما این «اشتباه» و «اتفاق» موجب شد تا او با نشستن در ایستگاه اتوبوس برای ما داستان زندگی‌اش را تعریف کند که فیلمی با نام فارست گامپ را برای‌مان به ارمغان آورد. در ابتدای فارست گامپ، حرکت رقص‌گونه‌ی یک پر را می‌بینیم که جلوی پاهای فارست می‌افتد و او آن را برداشته و در میان کتابی می‌نهد و در انتها، همان پر از داخل کتابش به پایین افتاده و از پیش پای وی به هوا می‌رود، تا جلوی شخص دیگری فرود آید؛ تا او با آن اتفاق به چه سان برخورد کند!؟!







شنبه 11/6/1391 - 0:22 - 0 تشکر 537317

نقد فیلم:


چه وقت می توان روی یک عقب مانده ذهنی به عنوان قهرمان جذاب یک فیلم هالیوودی حساب باز کرد؟زمانی که صحبت از شخصیت ها و کاراکترهای عقب مانده ذهنی در سینما می شود، ناخودآگاه به یاد سه فیلم در این باره می افتم:


اول:« فارست گامپ»، که موضوع نقد ما به آن اختـصاص دارد و به موقــع دربـــاره اش صحبت خواهیم کرد.
دوم: «مرد بارانی»، ساخته ی بری لویسون، که درامی است در باب معصومیت یک عقب مانده ـ نابغه  که با حضور داستین هافمن طراوتی خاص گرفته است.
سوم:« من سام هستم»که تلاش یک ناتوان ذهنی برای گرفتن حضانت دختر خردسالش را نشان می داد و این سؤال را مطرح می کرد که« آیا سپردن سرپرستی کودکان عادی به والدین عقب افتاده کار درستی است؟ ».


اما چیزی که در هر سه فیلم مشترک است موفقیت بازیگران آنهاست و گواهی بر این مدعاست که اینگونه نقش ها جایزه آور هستند. همانطور که همه می دانید تام هنکس و داستین هافمن برای نقش هایشان جایزه اسکار گرفتند و شون پن نیز تحسین های زیادی را به خود اختصاص داد.


رابرت زمه کیس یکی از ناب ترین آثار دهه نود را به سینما هدیه کرده است. فیلمی سرشار از رویدادهای غریب که گاهی همانند خود زندگی قابل لمس بودند. در این میان تام هنکس به اندازه تمام عمر بازیگری اش از خود مایه گذاشت تا اثر تحسین شده زمه کیس تندیس طلایی آکادمی و دیگر جوایز معتبر سینمایی را یکی پس از پس دیگری درو کند. هنوز هم پس از گذشت 12 سال صحنه افتتاحیه فیلم و حرکات مواج پر در هوا بکر و دست نیافتنی است.


من هم مثل اکثر منتقدان داخلی و خارجی در دسته بندی این فیلم در ژانرها مشکل دارم. با یک فیلم زندگینامه ای، درام و تبلیغی روبه رو هستیم. فیلم عناصر چند ژانر را باهم دارد و همین باعث می شود باز هم از خودم بپرسم فارست گامپ دقیقاً چیه؟


ضعف عمده فیلم که بعد از تماشای آن توجه مرا به خودش جلب کرد این بود که مردی که به افتخارات زیادی کسب کرده و در طی چند سال سوژه اصلی مطبوعات و تلویزیون بوده چرا تا این اندازه در بین مردم گمنام معرفی می شود و این مسئله به ویژه در صحنه های مربوط به روایت داستان ها خودنمایی می کند.


اریک راث در مقام نویسنده ، یکی از بهترین فیلمنامه های دهه نود را عرضـــه مـــی کند. او با تکیه بر عناصر سادگی و درستکاری « قهرمان کند ذهنی» را پیش رویمان قرار می دهد که اگر قدم در عرصه ای گذارد تا به اوج موفقیــت نرســـد دست بردار نیست و رمز پیروزی او در زندگی ، اراده آهنین او معرفی می شود.


اریک راث قهرمان احمقش را برای بیننده بسیار ساده به تصویر می کشد و این در حالی است که بیننده نکته سنج و آگاه  همینطور که از دیدن فیلم لذت می برد و از اجرای فوق العاده بازیگرش شگفت زده می شود ولی در ناخودآگاه ذهنش به اینکه این نسخه از قهرمان آمریکایی( ـــ هالیوودی) یک کند ذهن است می خندد.


من زمانی به هوش و ذکاوت نویسنده پی بردم که، فارست گامپ در میدان نبرد ویتنام با  رشادت های( تصادفی!!!) خود، همرزمانش را نجات می داد.بهتر است در ادامه نظر مخالفی درباره فیلم ارائه کنم تا عدالت را نیز به خوبی رعایت کرده باشم:


نخست، مطلب نشریه پریمیر:« فارست گامپ یک شوی تلویزیونی سرهم بندی شده است که قهرمان کند ذهن خود را تا اوج می برد وانتظار دارد مخاطب با او همذات پنداری کند. این فیلم برای من مثل شکلات برای بچه ها بود. اما آیا درعمق ماجرا چیزی جز یک نوستالژی ، حس کردیم.»


کمی که در مورد این فیلم فکر می کنم؛ می بینم تا حدودی درست است اگر فیلم را تجزیه کنیم به سریالی درباره آدم های موفق ولی عقب افتاده ای می رسیم که تصادفاً اسم همه ی آنها فارست گامپ است و باز هم تصــادفاً نقش همه را تام هنــکس ایفا می کند، فقط زمینه موفقیت ها با هم متفاوت است.


اما خواندن نظر راجر ایبرت، منتقد مشهور آمریکایی در مورد این فیلم خالی از لطف نیست. ایبرت نیز توان مقاومت در برابر جذابیت های فیلم را نداشته و به آن 4 ستاره ، یعنی؛ شاهکار داده است.


«من تا به حال هیچ کسی شبیه به فارست گامپ ، درهیچ فیلمی ندیدم. به همین دلیل تا به حال هیچ فیلمی مثل« فارست گامپ» ندیدم. هر کوششی برای توصیف آن خطری است که ممکن است منجر شود فیلم قراردادی تر از آنچه هست به نظر بیاید اما اجازه دهید تلاشم را بکنم. حدس می زنم فیلم یک کمدی یا شاید هم یک درام باشد یا یک رویا .


فیلمنامه« اریک راث»، پیچیدگی داستان های مدرن را داراست ولی اصلاً بر طبق فرمول های مدرن نوشته نشده است. قهرمان داستان با اجرای تام هنکس، مردی کاملاً محجوب است که با IQ 75  درگیر رویدادهای بزرگ تاریخ آمریکا بین سالهای  1950 تا1980 می شود و از همه آنها سربلند بیرون می آید. و همه آنها را فقط با درستکاری و مهربانی اش پشت سر می گذراند.


 ولی هنوز یک داستان دلگرم کننده درباره یک عقب افتاده ذهنی نیست. این محیط خیلی کوچک است و فارست گامپ را محدود می کند. فیلم، بیشتراز یک تفکر درباره زمانه ماست درست مثل نگاه کردن از دریچه چشمان مردی که فاقد فلسفه است و چیزها را همانطور که هستند می فهمد. فارست گامپ را به دقت نگاه کنید تا بفهمید چرا بعضی به خاطر خیلی کم هوش بودنشان مورد انتقاد قرار می گیرند. فارست به قدر کافی باهوش است.


شاید تام هنکس تنها بازیگری بود که می توانست این نقش را بازی کند. بعد از دیدن اینکه چگونه تام هنکس، فارست گامپ را در قالب انسانی باوقار و رک به تصویر کشیده ، من نمی توانم کس دیگری را در نقش گامپ تصور کنم. اجرای فیلم،  کاری یکدست و هیجان انگیز بین کمدی وتراژدی؛ در یک داستان باشکوه با خنده های زیاد و حقایق پنهان است.


فارست گامپ در آلاباما، در پانسیونی که متعلق به مادرش بود به دنیا آمد. مادرش تلاش می کند با بستن زانوبـــند طرز ایستادن او را اصـلاح کند اما هرگـــز از ذهن عقب مانده او انتقادی نمی کند. وقتی فارست را « احمق» خطاب می کنند مادرش به او می گوید:« احمق کسیه که کارهای احمقانه انجام میده » و فارست ازانجام دادن کارهایی کمتر از کارهای عمیق دست برمی دارد. همچنین وقتی زانوبند از پایش جدا می شود؛ او می فهمد که می تواند مثل باد بدود.   


«فارست گامپ» فیلم هوشمندانه ای است که قهرمانش را به دل رویدادهای مهم تاریخ آمریکا می برد.»

شنبه 11/6/1391 - 0:22 - 0 تشکر 537321

Slumdog Millionaire ( میلیونر زاغه نشین )


جمال مالیک، جوانی مسلمان، رشد کرده در محله‌های زاغه‌نشین هند است. جمال در مسابقه‌ی مشهور  "چه کسی می‌خواهد میلیونر شود؟" شرکت کرده و در آستانه‌ی بردن جایزه میلیونی مسابقه است که از جانب مجری برنامه  متهم به تقلب شده و به پلیس هند سپرده می‌شود تا با شکنجه جمال متوجه شوند که چگونه جوانی زاغه‌نشین پاسخ سوالات مسابقه را دانسته و در آستانه‌ی کسب جایزه است...


میلیونر زاغه‌نشین بازهم ثابت می‌کند که ترکیب روایت کلاسیک و قصهگو با ساختار مدرن سینمایی همچنان از موفق‌ترین ترکیب‌های سینمایی است. این موفقیت زمانی بیشتر جلوه می‌کند که بدانیم این ترکیب بین سینمای سطحی و عامیانه هند و سینمای پر هزینه، فرم‌گرا و کاملا بصری غرب انجام پذیرفته است.


میلیونر زاغه‌نشین با استفاده از ملودرامی عاشقانه، بسیار ساده و کلیشه‌ای و نگاهی تلخ در عین واقع‌گرایی به زندگی دو برادر مسلمان زاغه‌نشین هندی و با به چالش کشیدن تعصبات قومی – مذهبی، سیاست انفعالی دولتمردان و نقش پلیس و با پررنگ کردن نقش تقدیر و اراده‌ی انسان در کنار خواست خدا به کنکاشی دیدنی در جامعه‌ی هند می‌پردازد.


جمال مالیک برای تبرئه خود از تقلب در جلسه‌ی بازجویی پلیس به روایت زندگی سخت و پر ماجرای خود می‌پردازد. جمال نشان می‌دهد که در طول زندگیش چه هزینه‌هایی برای پاسخ به سوالات مسابقه  پرداخته و سوالات مسابقه همه در راستای درس‌هایی بوده که از زندگی خود گرفته است. این آموخته‌ها گاهی در رویدادهایی مانند قتل مادرش توسط گروه مذهبی هندوِ ضد اسلام و گاهی به قیمت جدایی از تنها برادرش و یا عشقش کسب شده‌اند. جمال به ریز به جزئیات زندگی پرداخته و به ما نشان می‌دهد چگونه گاهی شکست‌ها، سختی‌ها و دردهای زندگی، می‌توانند به پلی برای موفقیت انسان تبدیل شوند. همچنین فیلم به نقش شانس و تقدیر نیز در زندگی می‌پردازد. زمانی که پلیس جمال را به تقلب در مسابقه متهم می‌کند، جمال در میان بازجویی به نکته‌ی ظریفی اشاره می کند مبنی بر این‌که سوالات مسابقه را جمال ننوشته تا از پاسخ‌های آن مطلع باشد.


فیلم میلیونر زاغه‌نشین دارای تمام مولفه‌های جذاب فیلم‌های ملودرام است. وجود خط درام عشقی لطیف و جذاب علاقه‌ی جمال به لاتیکا که موجب شده مهمترین اتفاق زندگی جمال برای این عشق رخ دهد، در کنار رابطه برادری جمال و سلیم و نوع ارتباط پلیس با جمال، همگی گرمایی خاصی را به فیلم بخشیده اند. همچنین استفاده از مولفه‌های ویژه سینمای هند مانند رقص ، پایان خوش، فقر و ثروت از خشکی روایت فیلم‌های اینچنینی اروپایی کاسته است.


فیلم میلیونر زاغه نشین دارای ساختاری اپیزودیک‌‌وار است.  برای هر یکی از سوالات مسابقه بخشی از زندگی جمال را به عنوان روایت و بیان قصه انتخاب شده است. ترتیب انتخابی که گریزی به تاریخ معاصر هند است موجب شده به اوج هنر فیلمنامه‌نویس فیلم در پیوند دادن هنرمندانه این قصه‌ها با یکدیگر پی ‌ببریم. ویژگی دیگر در ساختار و محتوای فیلم نوع تاثیر گذاری فیلم روی مخاطب است. در طول فیلم فیلمساز روایت تلخی از زندگی جمال مالیک را ارایه می‌دهد ولی در هیچ جای فیلم مخاطب دچار یأس و نامیدی نشده و درعین انزجار از ظلم و ستمی که به جمال و جمال‌ها می‌شود، نه تنها به زندگی بدبین نشده بلکه به ستایش زندگی پرداخته و انگیزه‌ی فراوانی برای موفقیت کسب می‌کند. پایان روشن و هندی فیلم نیز اثر کلیه‌ی تلخی‌های باقیمانده در ذهن مخاطب را از بین می‌برد.


همانطور که عنوان شد میلیونر زاغه‌نشین ملودرامی قصه‌گوست. سینمای قصه‌گو همیشه دارای جذابیت‌های خاص خود است، ولی وجه متمایز فیلم میلیونر زاغه‌نشین با سایر آثار قصه‌گوی چند سال اخیر ساختار کاملا واقع‌گرایانه اثر در فرم است.


دنی بویل بعد از تجربه‌های متفاوت سینمایی نگاهی واقعی با فرمی مستندگونه را به زندگی زاغه‌نشینی، اختلاف طبقاتی و سیر تحول در لایه‌های حاشیه‌ای جامعه‌ی هند برمی‌گزیند. تجربیات گران‌بهای پیشین این فیلمساز انگلیسی به همراه همکاری کاملا تاثیرگذار خانم لاولین تاندان موجب شده در استفاده از نماها و قاب‌های تصویری، سبکی را مشاهده کنیم که در کنار ملودرامی دلنشین سینمایی با تصاویری بدون اغراق و کاملا واقعی طرف باشیم.


میلیونر  زاغه‌نشین علاوه بر داستان جذابش بسیار خو‌ش‌ساخت است. دکوپاژ و کارگردانی عالی، فیلمنامه بسیار درخشان که روی شخصیت‌پردازی و ارتباط رخدادها بسیار هوشمندانه عمل کرده است، فیلمبرداری بسیار خوب در کنار موسیقی زیبای فیلم این فیلم را به شانس شماره یک اسکار تبدیل کرده است. فیلم در بخش‌هایی مانند کودکان و نوجوانان اسلحه به‌دست، بزرگ شدن در زندگی‌هایی سرشار از قتل و سوء استفاده از کودکان و نوجوانان به فیلم بزرگ فرناندو میرس، شهر خدا، شباهت دارد. فیلم با طنز تلخی در رویدادهای زندگی جمال آغاز شده، با خط درام عشقی بسیار لطیف ادامه یافته  و در پایان با خارج شدن از موضوع شخصی جمال به مبارزه‌ی فقیر و غنی تبدیل می‌شود. شاید هدف جمال از شرکت در مسابقه پیدا کردن عشق گمشده‌اش، لاتیکا، باشد ولی برای جمعیت کثیر زاغه‌نشین و فقیر هند، مسابقه‌ی جمال به محلی برای تحقق آمال و آرزوهای کوچکشان تبدیل می شود.


میلیونر زاغه‌نشین فیلمی بسیار هوشمندانه‌ است. فیلم سعی دارد با بی‌طرفی کامل و رعایت عدالت به روایت قصه‌ی جذاب خود بپردازد. از سویی مادر سلیم و جمال توسط گروه‌های افراطی ضداسلام به قتل می‌رسد و موجب احساس ترحم مخاطب به زندگی مسلمانان هند و تنفر از افراطیون غیر مسلمان شده و از سویی دیگر با حضور سلیم در گروهک تندرو و خلافکار اسلامیِ جاهد و قربانی شدنش در فساد و تبهکاری، جامعه‌ی افراطی مسلمانان هند نیز به نقد کشیده می شوند. و در طول فیلم این توازن همیشه حفظ می‌شود.


سینمای هند را غیر از آثار انگشت‌شماری به دلیل نگاه سطحی و یکنواخت به زندگی دوست ندارم. ولی دنی بویل در میلیونر زاغه‌نشین ثابت می‌کند چگونه می‌توان با استفاده از همین مولفه‌های سطحی که به شدت مورد نقد سینمادوستان قرار دارد فیلمی بکر، جذاب و قابل تامل ساخت.

شنبه 11/6/1391 - 0:23 - 0 تشکر 537325



The Truman Show ( نمایش ترومن )


فیلم " ترو من شو " را می توان از دیدگاه های مختلف مورد بررسی قرار داد و فیلمی است که از چند زاویه می توان به آن نگریست. از دید فلسفی ، هنری ، سینمایی ، مطالعات رسانه ای و ارتباطات و جامعه شناسی.  در این متن ، سعی شده فیلم مورد نظر از منظر نگاه انتقادی ارتباطات به کار رسانه ها در جامعه و تاثیرات آنها بر رسانه ها مورد بحث قرار گیرد.


شخصا بسیار خوشحالم که این فیلم را دیدم و از بسیاری جهات فکری و احساسی با آن و به خصوص با شخصیت اصلی داستان ارتباط برقرار نمودم. در عین حال با توجه به اینکه دانشجوی رشته ارتباطات هستم و خودم اغلب به شیوه کار رسانه ها انتقاد دارم، باید بگویم که این فیلم یک نمونه صریح و منسجم است که" دنیای مجازی" ساخت رسانه ها به ویژه تلویزیون که در دهه های اخیر پر مخاطب ترین  ، با میانگین بالای تعداد ساعاتی که روزانه مخاطبان آن را تماشا می کنند، و تاثیر گذارترین  رسانه در کره زمین بوده ، همچنین سیاستهای " صاحبان قدرت " که جهت حفظ و تقویت منافع تجاری و سیاسی خود، کنترل کنندگان خط مشی رسانه ای تلویزیون و هالیوود ( در اینجا به عنوان نماینده این رسانه ها)  را به تصویرو به نقد  می کشد .


تز اصلی: در این فیلم به خوبی نشان داده شده است که دنیای مجازی ساخت رسانه ها که منافع صاحبان قدرت را تامین می کند ، انسان را در جزیره ای دروغین حبس می کند و اجازه کشف بیرون از جزیره را به او نمی دهند. حتی او را از آگاه شدن از ماهیت دنیای مجازی نیز محروم می کنند. و زمانی که آگاه می شود و می خواهد رها شود ، همچنان با راههای مختلف او را اسیر می کنند تا در این جزیره دنیای مجازی نگاه دارند.


این فیلم  بسیار هنرمندانه و با استفاده از طنزی نقادانه ، نشان می دهد که" دنیای مجازی "ساخت رسانه ها انسان را ( مخاطبی که این دنیا را باور کرده ) زندانی و اسیر "مجازی ها" می کند و او را حتی از حق آگاه شدن و رفتن و کشف کردن آنچه بیرون از آن " دنیای مجازی" است ، محروم  می سازد. " جزیره " ای که در این فیلم مانند یک شهر کامل ساخته اند نیز یک نشانه صریح است.  انسانی که گرفتار " دنیای مجازی" می شود ، در یک " جزیره" زندانی است و حتی این را نیز خودش نمی داند. تا هنگامی که کودک است همه چیز را آنگونه که دریافت می کند می آموزد و باور می کند، وقتی نوجوان است و کنجکاو و می خواهد بیشتر بداند ، نمی گذارند.


صحنه ای که Truman در کلاس درس با کنجکاوی و ذوق بسیار به معلم خود می گوید که می خواهد بقیه دنیا را ببیند و دنیا را کشف کند. معلم نقشه جهان را نشان داده می گوید: " ولی چیزی برای کشف کردن باقی نمانده است ، همه جا قبلا کشف شده است." او نیز مانند بقیه  شهروندان مجازی ( بازیگران)  آن جزیره که در خدمت اهداف کارگردان این برنامه تلویزیونی هستند ، می خواهد Truman  را در جزیره نگاه دارد و نگذارد این انسان با هوش و با استعداد بفهمد که در یک دنیای مجازی گیر افتاده ، با هدف اینکه بقیه دنیا برنامه او را ببینند و کارگردان و صاحبان رسانه به منافع تجاری ، در آمد های هنگفت و منافع دیگر خود برسند.


از طرفی انسانی که دنیای مجازی را به عنوان دنیای حقیقی باور کرده و نمی داند که در دنیای مجازی زندانی شده ، خودش نیز " فیلم شده است" ، یعنی  خودش شده ابزار و آلت دست رسانه ها و صاحبان قدرت برای اینکه آنها به منافع تجاری و سیاسی  غیر اخلاقی و غیر انسانی خودخواهانه خود برسند.


در اینجا نقدی نیز به شیوه آموزشی یکسویه می شود که چه در مدارس و چه در مقاطع تحصیلات عالی، نمی خواهند دانش آموز کنجکاوی کند ، پرسشگر و خلاق و نقاد باشد و به  " مجازی ها " پی ببرد و واقعیت ها را خود کشف کند . نمی گذارند او " کشف " کند و همواره با شیوه آموزشی ناقص یکسویه می گویند " همه چیز قبلا کشف شده است. "


و هنگامی که بالغ شده بیشتر فکر می کند و بیشتر متوجه می شود ، می خواهد آگاه شود و نهایتا پی می برد که نمی تواند همه چیز را باور کند، وقتی که آگاه می شود و می خواهد خود را از این " دنیای مجازی" و این " جزیره" برهاند، با بیرحمی و اصرار و صرف نیروی بسیار جلوی او را از جهات مختلف می گیرند. نمی گذارند فرار کند و او را از هر طرف گیر می اندازند. وقایع صحنه های فرار Truman همه نشانه است و البته با معانی صریح .


وقتی در مصاحبه زنده تلویزیونی با کارگردان، سیلویا به تلویزیون زنگ می زند، و با عصبانیت به کارگردان اعتراض می کند، او را یک دروغگو و فریبکار می نامد و کار او با " ترومن" را کاری بیمارگونه. وقتی سیلویا می گوید " تو چه حقی داری که زندگی یک کودک را به مسخره بگیری ... هیچ وقت احساس گناه نمی کنی؟" کارگردان در کمال خونسردی و اعتماد به نفس می گوید: " من به ترومن فرصت هدایت یک زندگی" نرمال" را دادم. دنیا ، جایی که تو در آن زندگی می کنی بیمار گونه است. سی هون ( جزیره دنیای مجازی که کارگردان ساخته)، به شکلی است که دنیا باید باشد. "


 و قتی سیلویا متذکر می شود که " ترومن " زندانی کارگردان شده، نه یک هنرپیشه،کارگردان ادعا می کند که" ترومن هر موقع که بخواهد می تواند از این دنیای مجازی بیرون برود و اگر او واقعا و کامل قاطع باشد که برود ما نمی توانیم جلوی او را بگیریم، او آزاد است. ولی تو از این ناراحتی که" ترومن"، جایی را که تو زندان می خوانی ترجیح می دهد. "


کارگردان برنامه که " ترومن " را از آغاز زندگی اش اسیر کرده و هرگز به او نگفته تمام زندگی اش در حال ضبط و پخش است، و هرگز اجازه نداده " ترومن " بفهمد که جزیره یک دنیای مجازی است و ... خودش و دیگران را با این توجیهات قانع می کند که این زندگی برای ترومن بهتر از زندگی بیرون جزیره است.  


 وقتی جلوی رها شدن این انسان آگاه را می گیرند، او نیز ناچار می شود وانمود کند دیگر آگاه نیست و او نیز مجبور می شود که برای غلبه بر حقه های آنها راهی دیگر بیندیشد که صادقانه و آشکار نباشد. در نتیجه وقتی رسانه ها تقریبا باور می کنند که او همچنان در این دنیای مجازی باقی خواهد ماند، در ساعاتی که همه از جمله مسئولین رسانه ها خوابشان می برد ، Truman این بار آنها را فریب می دهد. به گونه ای فرار می کند که دیده نمی شود... 


نهایتا دیگر از آب نمی ترسد، چون کاملا فهمیده که او را از آب ترسانده بودند تا هرگز از جزیره فرار نکند. حالا نیمه شب، با قایق بر آب رفته، عکسی که به زحمت با استفاده از بریده های عکس های متعدد مجلات ساخته تا شبیه چهره دختر مورد علا قه اش شود ( تنها کسی که به گفته بود همه چیز دروغ بوده) با خوشحالی به سوی کشف دنیای بیرون از دنیای مجازی و پیدا کردن عشق حقیقی خود می رود.(Silvia  دختری که به خاطر تلاش در آگاه ساختن Truman  از او با زور و اجبار جدا شد، از جزیره بیرون برده می شود و کارگزاران این دنیای مجازی از آن پس جلوی هر گونه تماسی را بین آن دو می گیرند. )


در پایان فیلم که کارگردان برای جلوگیری از کشتن قهرمان داستان خود طوفان را قطع نموده، قهرمان به پایان دنیای مجازی می رسد و بر دیوار ( مرز دنیای مجازی و دنیای بیرون) دست می کشد، حالا انسانی است آگاه، و حق انتخاب دارد، مکالمه کارگردان با او در این قسمت بسیار جالب است.


همچنین برای چندمین مرتبه شخصیت و در حقیقت نقش خدای گونه این کارگردان در این قسمت نمایان است. رفتار های او، کنترل طوفان و آفتاب، صدای او که از آسمان از میان ابر ها می آید، و جملاتی که باور های او را نشان می دهند.


کارگردان می گوید: " من خالق یک برنامه تلویزیونی هست ....تو ستاره هستی .... " و و قتی ترومن می پرسد : " هیچ چیز واقعی نبود؟" او می گوید : " تو واقعی بودی. و این چیزی است که باعث می شد  انقدر برای تماشا خوب باشی."


و حالا می خواهد توجه او را به خود جلب کرده، او را قانع کند که در همین دنیای ساختگی باقی بماند. " (به من گوش بده ترومن ! هیچ چیز واقعی تر از آنچه در این دنیا برای تو خلق کردم، در آن بیرون وجود ندارد. همان دروغها، همان فریب ها. ولی در دنیای من تو دلیلی برای ترسیدن نداری. من تو را بهتر از خودت می شناسم. )"


ترومن فریاد می زند: " ولی تو که هرگز دوربینی در سر من نداشتی. "


صاحبان قدرت می خواهند بر فکر انسانها نیز سلطه داشته باشند اما تا کجا می توانند؟


حالا که ترومن متوجه شده تمام این سالها به او خیانت شده، به او دروغ گفته شده و از بقیه انسانها جدا افتاده، چون زندانی یک جزیره دنیای مجازی بوده و نمی دانسته، تمام این سالها با احساسات او بازی شده، پدر مجازی او به دروغ غرق شد تا او برای همیشه از آب بترسد و دوری کند و از انتهای جزیره ساختگی با خبر نشود، مادر او مجازی بود، عشق حقیقی او را که تنها انسانی بود که به او حقیقت را گفت از او جدا کردند، دختری با عشق دروغین ( مجازی) را همسر مجازی او نمودند. دوست صمیمی او که از 7 سالگی با او بود همواره یک دوست مجازی با صمیمیت دروغین بود...


در نهایت این انسان آگاه با حق انتخاب، با اینکه از دنیای بیرون اطلاعی ندارد و کمی ترس طبیعی است ،با آخرین جمله معروفش با کارگردان و دنیای مجازی و همچنین با تماشاگران خداحافظی می کند و با خوشحالی پا را از این دنیای مجازی بیرون می گذارد  تا دنیای بزرگتر را کشف کند.


در سالهای کودکی او، صاحبان قدرت و گردانندگان رسانه ها به ویژه کارگردان این برنامه تلویزیونی " Truman show  " به خاطر منافع تجاری خود، از معصومیت و سادگی یک کودک سوء استفاده نمودند.  گردانندگان رسانه ها با آگاهی و انتخاب کامل " دنیای مجازی" را برای مخاطبان خلق می کنند. و مخاطبانی که آگاهی ندارند به ویژه کودکان که تا چشم باز می کنند برنامه رسانه ها را دریافت نموده، دنیای مجازی را  به عنوان واقعیت دنیا و زندگی باور می کنند .


 از سویی مخاطبان برنامه تلویزیونی “Truman show”  که بیرون از جزیره ساختگی بودند، در نقاط مختلف کره زمین و کشورهای متفاوت، به عنوان مخاطبانی که از مجازی بودن این دنیای مجازی آگاه بودند، به خاطر درگیری احساس عاطفی شدید و جذابیت برنامه ( که ناشی از طبیعی بودن رفتارهای Truman  بود)، تمام زندگیشان پای تماشای این برنامه تلویزیونی می گذشت. این یک برنامه 24 ساعته بود که در حقیقت نماینده تلویزیون 24 ساعته است ، که 24 ساعته وقت مردم (تماشاگران) را می بلعد. 


    مخاطبان " ترومن شو" با گریه ترومن گریه می کنند و با شادی او شاد می شوند و با تقلا ها و و مصیبتهای او از اوج هیجان و نگرانی  محو تماشای برنامه می شوند و تمام زندگیشان شده تماشا و پی گیری یک سریال طولانی چندین ساله که به طول عمر ترو من و 24 ساعته پخش شده و می شود. تماشاگران این برنامه آنقدر از نظر احساسی درگیر شده اند که نمی توانند یک روز یا یک ساعت هم آنرا تماشا نکنند. در همه حال و در همه جا حتی سر کار نیز محو تماشا و دنبال کردن ماجرا های او از طریق تلویزیون هستند. این همه به صراحت نشان دهنده این است که گردانندگان رسانه ها به خصوص تلویزیون است که به خاطر منافع تجاری و حفظ قدرت خود با عواطف مردم بازی می کنند. مخاطبان برنامه های تلویزیون، با دنیای مجازی تلویزیون بیش از حد درگیری عاطفی پیدا می کنند، طوریکه زندگیشان با زندگی آن دنیای مجازی در هم آمیخته و در این راستا وقت بسیار زیادی از فرصت های زندگی شان در غرق شدن در تلویزیون تلف می شود. 


 از طرف دیگر خود مردم جزیره که در حقیقت هنرپیشگان برنامه " ترومن شو " بودند، شهروندان مجازی آن جزیره ساختگی، از مجازی بودن آن دنیا خبر دارند ولی به خاطر دریافت درآمد اقناع کننده ( منافع مالی شخصی)، از آگاه شدن " ترومن" از حقیقت، جلوگیری می کنند، به نقش بازی کردن خود و دروغ گفتن و زندگی مجازی و ارتباطهای مجازی ادامه می دهند، و در واقع به حفظ و تقویت منافع کارگردان و صاحبان قدرت و گردانندگان رسانه ها کمک می کنند.


 اینکه " ترومن" از آغاز زندگی اش با این دنیای مجازی به اسم دنیای واقعی روبرو شده، ما را به این مسئله هدایت می کند که بحثهای انتقادی در مورد تاثیرات برنامه های  تلویزیون بر کودکان در این فیلم به خوبی بیان شده است. وقتی کودکی که از آغاز زندگی در مقابل تلویزیون و بهتر است بگوئیم در درون دنیای مجازی تلویزیون زندگی می کند و بزرگ می شود، خود را با قهرمان داستان فیلم " هم ذات پنداری" نموده، و با هنرپیشگان و ورویداد ها ی دنیای مجازی زندگی می کند و با باور این مجازی ها به عنوان واقعیت بزرگ می شود. افسوس که تمام زندگی اش زندگی در یک دنیای مجازی است و اگر آگاه نشود تمام عمرش به همین ترتیب گذشته است.



برداشتی آزاد از نوشته  نرگس خضرایی




برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.