• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
سينما و تلویزیون (بازدید: 29597)
جمعه 10/6/1391 - 9:54 -0 تشکر 536250
نقد و بررسی فیلم های خارجی

در این قسمت فیلم های خارجی که مورد نقد قرار گرفته اند قرار داده می شوند.

شنبه 11/6/1391 - 0:51 - 0 تشکر 537427



یلا که نام خود را از شخصیت اصلی فیلم ویم وندرس به نام آلیس در شهرها[1974] وام گرفته، فیلمی جاده ای و درامی متافیزیکی است. اما فیلم تنها شرح تعقیب یلا توسط گذشته تیره و تارش نیست. بلکه، جامعه سرمایه داری پر از فریب و ریای امروز آلمان را نیز به زیر نقد می کشد. از استخدام کننده اولی اش که شیادی بیش نیست و گمان می کند که یلا را نیز همچون کیف پول شرکت می تواند در اولین متل سر راه تصاحب کند تا بن که شغل و موقعیت خویش را از دست داده و دربدر به دنبال یلا است. همگی آدم هایی گاه فریب خورده و گاه فریبکار هستند که زندگی شان با معیار پول سنجیده می شود. حتی یکی از دلایل اصلی خود یلا نیز برای جدا شدن از بن، از میان رفتن موقعیت شغلی اوست. نینا به عنوان بزرگ ترین قربانی این جامعه خود را در میان کشوری سابقاً دوپاره شده می یابد که سیستم اقتصادی فعلی نتوانسته بر مشکلات گذشته آن فایق آید. پتزولد از رهگذر همین ایده مصایب اقتصادی/اجتماعی و ایده های جدید اقتصادی را به چالش می طلبد. ایده هایی که جز ورشکستگی چیزی به دنبال خود نیاورده اند و زوال ارزش های انسانی را سبب شده اند.


البته قصه گره هایی دارد که گاه برای تماشاگر گشوده نمی شود و همین باعث رازآلود شدن فیلم می شود[کل فیلم در فلاش فوروارد اتفاق می افتد]. از طرف دیگر نکاتی دارد که شاید برای تماشاگر غیر آلمانی قابل درک و دریافت نباشد. با این حال به عنوان درامی خوش ساخت و نمونه ای از سینمای جدید آلمان، فیلمی زیبا و اثرگذار است که باید دیده شود!



درباره کارگردان فیلم :


کریستین پتزولد متولد 1960 هیلدن در راین شمالی-وستفالیا است. در سال 1992 با ساختن فیلم ویدیوییDas Warme Geld شروع به فیلمسازی کرد. دومین فیلمش Pilotinnen یک کار تلویزیونی بود و با سومین فیلمش کوبای آزاد[یک درام عاشقانه با سمبولیسمی قوی که مشکلات اجتماعی امروز آلمان را مطرح می کرد] در 1996 توانست نامزد جایزه تماشاگران از جشنواره فیلم های تلویزیونی بادن-بادن و جایزه ای از جشنواره مکس افولس دریافت کند.


دو سال بعد، بار دیگر برای فیلم تلویزیونی دیگری به نام Die Beischlafdiebin درباره دزدی حرفه ای که به خواهر کوچک ترش آموزش می دهد، نامزد جایزه مکس افولس شد و سرانجام در سال 2000 اولین فیلم سینمایی اش را با نام اعتماد به نفس/موقعیتی که من در آن قرار دارم کارگردانی کرد که موفق به کسب جایزه افتخاری جشنواره Cinekid و نامزد جایزه طلای همین جشنواره شد. اعتماد به نفس یک تریلر سیاسی/پارانویایی بود و از سوی منتقدان فیلم آلمان به عنوان بهترین فیلم سال 2000 برگزیده شد و پتزولد را به عنوان خونی تازه در رگ های بی جان سینمای در حال احتضار آلمان شناساند.


کار بعدی پتزولد مرد مردگان یا چیزی برای یادآوری من[2002] فیلمی تلویزیونی برای شبکه ZDF بود. ادای دینی به سرگیجه و مارنی و داستان جستجوی مردی به نام هانس به دنبال دختری گمشده به اسم لیلا است که به تازگی با هم آشنا شده بودند.


یک سال بعد پتزولد دومین فیلم بلند سینمایی خود ولفزبرگ Wolfsburg [آشیانه گرگ] را کارگردانی نمود. داستان مردی به نام فیلیپ، فروشنده موفق و چهل و چند ساله ای است که همزمان با تیره و تار شدن رابطه اش با محبوبش کاتیا، هنگام بازگشت به خانه پسربچه ای را با اتومبیل زیر گرفته و فرار می کند. ولفزبرگ درامی درخشان بود که بار دیگر نام پتزولد و هنرپیشه ثابت آثارش نینا هاس را بر سر زبان ها انداخت. فیلم ماقبل آخر پتزولد لحظه ارواح نام داشت که نامزد خرس طلای جشنواره برلین بود و پخش جهانی نیز یافت.

شنبه 11/6/1391 - 0:52 - 0 تشکر 537428



یلا که نام خود را از شخصیت اصلی فیلم ویم وندرس به نام آلیس در شهرها[1974] وام گرفته، فیلمی جاده ای و درامی متافیزیکی است. اما فیلم تنها شرح تعقیب یلا توسط گذشته تیره و تارش نیست. بلکه، جامعه سرمایه داری پر از فریب و ریای امروز آلمان را نیز به زیر نقد می کشد. از استخدام کننده اولی اش که شیادی بیش نیست و گمان می کند که یلا را نیز همچون کیف پول شرکت می تواند در اولین متل سر راه تصاحب کند تا بن که شغل و موقعیت خویش را از دست داده و دربدر به دنبال یلا است. همگی آدم هایی گاه فریب خورده و گاه فریبکار هستند که زندگی شان با معیار پول سنجیده می شود. حتی یکی از دلایل اصلی خود یلا نیز برای جدا شدن از بن، از میان رفتن موقعیت شغلی اوست. نینا به عنوان بزرگ ترین قربانی این جامعه خود را در میان کشوری سابقاً دوپاره شده می یابد که سیستم اقتصادی فعلی نتوانسته بر مشکلات گذشته آن فایق آید. پتزولد از رهگذر همین ایده مصایب اقتصادی/اجتماعی و ایده های جدید اقتصادی را به چالش می طلبد. ایده هایی که جز ورشکستگی چیزی به دنبال خود نیاورده اند و زوال ارزش های انسانی را سبب شده اند.


البته قصه گره هایی دارد که گاه برای تماشاگر گشوده نمی شود و همین باعث رازآلود شدن فیلم می شود[کل فیلم در فلاش فوروارد اتفاق می افتد]. از طرف دیگر نکاتی دارد که شاید برای تماشاگر غیر آلمانی قابل درک و دریافت نباشد. با این حال به عنوان درامی خوش ساخت و نمونه ای از سینمای جدید آلمان، فیلمی زیبا و اثرگذار است که باید دیده شود!



درباره کارگردان فیلم :


کریستین پتزولد متولد 1960 هیلدن در راین شمالی-وستفالیا است. در سال 1992 با ساختن فیلم ویدیوییDas Warme Geld شروع به فیلمسازی کرد. دومین فیلمش Pilotinnen یک کار تلویزیونی بود و با سومین فیلمش کوبای آزاد[یک درام عاشقانه با سمبولیسمی قوی که مشکلات اجتماعی امروز آلمان را مطرح می کرد] در 1996 توانست نامزد جایزه تماشاگران از جشنواره فیلم های تلویزیونی بادن-بادن و جایزه ای از جشنواره مکس افولس دریافت کند.


دو سال بعد، بار دیگر برای فیلم تلویزیونی دیگری به نام Die Beischlafdiebin درباره دزدی حرفه ای که به خواهر کوچک ترش آموزش می دهد، نامزد جایزه مکس افولس شد و سرانجام در سال 2000 اولین فیلم سینمایی اش را با نام اعتماد به نفس/موقعیتی که من در آن قرار دارم کارگردانی کرد که موفق به کسب جایزه افتخاری جشنواره Cinekid و نامزد جایزه طلای همین جشنواره شد. اعتماد به نفس یک تریلر سیاسی/پارانویایی بود و از سوی منتقدان فیلم آلمان به عنوان بهترین فیلم سال 2000 برگزیده شد و پتزولد را به عنوان خونی تازه در رگ های بی جان سینمای در حال احتضار آلمان شناساند.


کار بعدی پتزولد مرد مردگان یا چیزی برای یادآوری من[2002] فیلمی تلویزیونی برای شبکه ZDF بود. ادای دینی به سرگیجه و مارنی و داستان جستجوی مردی به نام هانس به دنبال دختری گمشده به اسم لیلا است که به تازگی با هم آشنا شده بودند.


یک سال بعد پتزولد دومین فیلم بلند سینمایی خود ولفزبرگ Wolfsburg [آشیانه گرگ] را کارگردانی نمود. داستان مردی به نام فیلیپ، فروشنده موفق و چهل و چند ساله ای است که همزمان با تیره و تار شدن رابطه اش با محبوبش کاتیا، هنگام بازگشت به خانه پسربچه ای را با اتومبیل زیر گرفته و فرار می کند. ولفزبرگ درامی درخشان بود که بار دیگر نام پتزولد و هنرپیشه ثابت آثارش نینا هاس را بر سر زبان ها انداخت. فیلم ماقبل آخر پتزولد لحظه ارواح نام داشت که نامزد خرس طلای جشنواره برلین بود و پخش جهانی نیز یافت.

شنبه 11/6/1391 - 0:52 - 0 تشکر 537430

تمام عیار


از همان ابتدای فیلم که با نشان دادن صحنه هایی پی در پی وسریع از زنانی در که در جامعه مشغول فعالیت هستند میتوانستیم به نقش پر رنگ یک زن در این فیلم پی ببریم

داستان با یک بازگشت به گذشته شروع میشود و به لندن سالهای پیش باز میگردد سالهایی که سرقت از بانک و امثال آن رونق فراوانی داشته ابتدا گمان بر یک فیلم پلیسی داریم ولی نه در واقع با بازگشت به زمان همان طور که مرحله به مرحله پیش میرفت می توانستیم بفهمیم که زیر لایه های این داستان چیزی فراتر از یک داستان پلیسی وبه موضوعی دیگری در جامعه وقت لندن اشاره دارد موضوعی که بارها در متن فیلم به آن اشاره شد :مرد سالاری

زنی که از بی عدالتی نسبت به زنان و مرد سالاری به سوگ آمده بود و در آستانه اخراج قرار داشت وپیرمردی که بعد ها معلوم شد که نه به دنبال ثروت بوده بلکه هدفی بزرگتر یعنی انتقام داشته شخصیت های اصلی فیلم بودند

در واقع این فیلم یک فیلم پلیسی و امثال آن نیست وداستانی انسانی است.کارگردان این فیلم می گوید من در فیلم هایم همیشه به دنبال به نمایش کشیدن تصاویر انسانی هستم .او به عهد خود در فیلم وفا کرده بود و توانسته بود به زیبایی این تصاویر انسانی را در زیر لایه های فیلم خود به نمایش بکشد

از عواملی که در این فیلم میتوان به آن اشاره کرد وجود تصاویر وصحنه هایی بود که نشان دهنده آینده این داستان و با نگاه کردن به آن می توانستیم به موضوع داستان پی ببریم ازجمله صحنه ای که در سینما رخ داد جایی که دو شخصیت اصلی فیلم قرار ملاقات داشتند و پلیسی را نشان می داد که ماشین یک سارق بانک را نگه داشته تا یک پسر کوچک ازخیابان عبور کند وسارق فکر میکرد توسط پلیس در حال بازداشت است در آخر فیلم همین اتفاق برای دمی مور افتاد و او فکر میکرد توسط بازرس خصوصی که توسط شرکت بیمه استخدام شده بود دستگیر شده و او تمام قضیه را میداند در حالی که این طور نبود و بازرس به موضوع دیگری اشاره کرد

با وجود چنین صحنه هایی زیر لایه های انسانی فیلم میتوان به قدرت کارگردان و نویسنده این اثر پی برد و فیلم تمام عیار را یک فیلم قوی دانست.

شنبه 11/6/1391 - 0:52 - 0 تشکر 537432

ناشناس / جوزپه تورناتوره


تورناتوره در شناخت جنس خاصی از احساسات، بیان و تشریح آنها و سرانجام دراماتیزه کردنشان بی شک یکی از نوابغ سینما است. در واقع فیلمسازی برای او چیزی جز به تصویر کشیدن همین احساسات پیچیده و خالص نیست. «سینما پارادیزو»، «مالنا»، «ستاره ساز» و «افسانه 1900» معمولاً جدای در نظر گرفتن مباحث تئوریک درباره فیلمنامه نویسی و به طور کلی فرم روایی آنها و بیشتر به خاطر احساسات گرایی ممتاز و بی همتایشان، مخاطبان عام و خاص را مجذوب خود ساخته اند.


فیلم «ناشناس» نیز سهم و رتبه بسیار ویژه یی را در فیلم شناسی تورناتوره به خود اختصاص می دهد. «ناشناس» داستان زنی است به نام ایرنا که به دنبال پیدا کردن کار در آپارتمانی خاص به شدت تلاش می کند و این در حالی است که گذشته او نیز هر لحظه پیش روی چشمانش است و او نیز مدام در حال فرار، یادآوری و به واسطه آن پروراندن انگیزه های نفرت و انتقام در خود است. فیلم با پرهیز از توضیح انگیزه ها و دلایل حضور ایرنا در آن خانه و با نشان دادن گذشته یی مبهم و تار تعلیق فراوانی را در ریشه روایت خود جای داده است که البته تا انتها دوام نمی آورد و از جایی به بعد، جای خود را به جنسی دیگر از تعلیق در روایت می دهد. در واقع تورناتوره بیشتر از اینکه نگران پرداخت یک فیلمنامه بی نقص و کامل باشد، به جزئیاتی پرداخته که در وهله اول آن دسته از حس های مورد نظرش را نمایش دهد و سپس به واسطه خود سینما (کدها و نشانه ها) داستانش را تعریف کند. به هر حال فیلمنامه اشکالات فراوانی دارد و سوال هایی را بی جواب می گذارد و اگر کسی از این دریچه به فیلم نگاه کند بی شک این زن ناشناس و زندگی اش برای او خالی از جذابیت خواهد بود. 

اینکه می گویم تورناتوره از خود سینما استفاده کرده، بدین معنی است که تمام آنچه درام سینمایی در این صد و دوازده سال به نام خود ثبت کرده است و فقط و فقط در سینما سراغ داریم، در فیلم ناشناس به نوعی بازسازی شده اند یا بهتر است بگویم به طرز غافلگیر کننده یی استفاده شده اند که برخی از آنها حتماً آگاهانه بوده و برخی نیز ناخودآگاه. فیلم از سینمای اکسپرسیونیستی تا «شهر گناه» را در خود دارد. «ناشناس» در لحظاتی یادآور سینمای هیچکاک یا کوبریک می شود. اما نکته اصلی شاید حرکت سیال و آزادانه فیلم در بین ژانرهای سینمایی باشد. چیزی که می تواند ضعف و ناتوانی فیلم هم محسوب شود. فیلم در ساختار روایی خود از نئونوآر به سمت ژانر جنایی حرکت می کند و هرچه زمان می گذرد این مورفولوژی کامل تر هم می شود. اما از نظر حسی و کارکرد روایی، فیلم در گستره درام، تریلر، معمایی وحشت حرکت می کند و سپس رمانتیک بودن را نیز به نوعی تجربه می کند.

از موسیقی بسیار خوب موریکونه هم غافل نباشیم که از برنارد هرمن تا خودش را به نوعی بازتولید می کند. ریتم و انسجام کلی فیلم هم نقش مهمی در ایجاد ویژگی مذکور دارد. در واقع آنچه برای تورناتوره اهمیت دارد، بودن در موقعیت هاست، نه چگونگی رسیدن به آنها یا فلسفه بودنشان. او با یک رشته حذف کردن استدلالات و گره های فیلمنامه یی، قصد سریع رسیدن به این موقعیت ها را دارد و بی جهت نیست که می توان فیلمنامه او را از این نشانه ها و ویژگی های کلاسیک و بعضاً لازم تهی دانست. او تنها می خواهد خاطرات و اضطراب های ذهنی و جسمی را به تصویر بکشد و برای بیان این احساسات بی شمار، راهی جز این نمی یابد و در نهایت هم موفق می شود. برگ برنده یی که تورناتوره همیشه از آن استفاده کرده، درک و شانس خوب او در انتخاب بازیگرانش است. ایرنا (با بازی زینا راپاپورت) سوای اینکه دقیق و خالص به نمایش درمی آید چهره یی بیانگر و پراحساس دارد که یک نمای بسته از آن کلی حس و اطلاعات می دهد.

اما برای همه اینها می توان توجیه مناسب دیگری نیز پیدا کرد و آن انگیزه های کلی زن ناشناس (ایرنا) است که آغشته به ترس، عشق و ابهام است طوری که خود او گاهی دقیقاً نمی داند که چه باید بکند. از آنجایی که او سعی در مخفی کردن این احساسات دارد و مرحله به مرحله آنها را رو می کند، این ژانرپریشی خیلی خوب توجیه می شود. کسی که در ابتدا به نظر می رسید تنها به دنبال انتقام است، در انتها معلوم می شود تنها به دنبال ارضای حس مادرانه است. در واقع هدف او از بودن در منزل آداکر، گذشته پردردش نیست، بلکه دخترک این خانواده و آینده عاطفی اوست. از آنجایی که او باید نسبت به وضعیت دختر نسبت به خود مطمئن شود، جست وجوی او به دنبال اسناد و شکل گیری آهسته رابطه این دو به خوبی تحلیل می شود و به زیبایی نفرت و ترس جای خود را به عشق و امید می دهد، خاطره ایرنا از عشق: تنها چیزی که برای او جذاب و حقیقی است و او را آرام نگاه می دارد که مربوط به گذشته اوست. او برای رسیدن مجدد به آن حالت، نیاز به یک ما به ازای زمانی دارد. چیزی که اکنون و آینده او را تلطیف کند و آن همان عشق مادرانه است. رابطه دخترک و ایرنا به خوبی شکل گرفته و از همه مهمتر اینکه تا آخرین لحظه هم مرموز و به نوعی ممنوع می ماند.

کارگردانی تورناتوره، به مفهوم گسترش دو لایه زمانی و ترکیب خاطرات و احساسات با واقعیت زمخت و خشن بسیار جذاب و هنرمندانه است که البته باز روی موسیقی همیشه حاضر موریکونه تاکید می کنم. تورناتوره گذشته را با همه زشتی ها، گرم و خاطره انگیز توصیف می کند. آفتاب همواره حاضر است و موقعیت عاطفی ایرنا هرچند محدود، حضور جدی یی برای او دارد. اما روزگار ایرنا اکنون سرد و بی روح است و به شدت در تضاد با گذشته اش. هم به شکل مضمونی و هم بصری. تنها در لحظات پایانی فیلم او بار دیگر به همان آفتاب گرم و صمیمی دست می یابد. تنهایی و بی کسی یک بار دیگر در فیلمی از خالق «سینما پارادیزو» به تصویر کشیده شده است ولی این بار به جای اینکه در یک گستره اجتماعی قرار بگیرد و با توجه به تضادها و دروغ ها سروشکل پیدا کند، به واسطه خاطرات و فرار از گذشته و تضادهای شخصی و ذهنی شکل می گیرد. خاطرات و به طور کلی مفهوم گذشته در فیلم، همان جامعه یی است که سابقاً تورناتوره بدان توجه داشته که در اینجا کمرنگ تر و بی اساس تر شده است.


درام پرتعلیق و روانکاوانه یی که تورناتوره بعد از شش سال (بعد از مالنا) ساخته، تلاش انسان است برای رسیدن به یک مابه ازای واقعی و ملموس از گذشته یی که هر چقدر پر از درد و ملال بوده، اما وقتی به تصویر درمی آید از اکنون زیباتر است. تلاشی برای رسیدن به یک لحظه بی همتا. چیزی که در سکانس پایانی تورناتوره آن را نشانمان می دهد. چیزی که در تمام طول فیلم به معنای واقعی غایب بوده است. یک لبخند. که اگر انسان با نخستین درد آغاز می شود، با لبخندی فعل ادامه دادن را صرف خواهد کرد.

شنبه 11/6/1391 - 0:53 - 0 تشکر 537433

ناگهان بالتازار


ناگهان بالتازار» (1966) داستان زندگی یك الاغ است و از تولد تا مرگش را روایت می‌كند. او میان صاحبان گوناگون دست به دست می‌شود، در مشاغل متعددی گرفتار می‌آید. زمانی در اختیار دختركی به نام ماری است كه بسیار او را دوست دارد، او شاهد لحظات زیبای كودكی ماری است و سپس رنج‌های سال‌های نوجوانی او. زمانی آرنولد مت كتكش می‌زند، گاه به كار دشوار گرداندن چرخ آسیاب كشیده می‌شود و چون از سنگینی كار از پا می‌افتد با ضربه‌های تركه باز به كار كشیده می‌شود. گاه در سیرك سیار نمایش می‌دهد و عاقبت ژرار او را به بردن بارهای قاچاق وا می‌دارد، و با گلوله ژاندارم‌ها كشته می‌شود.


 بالتازار شاهد خاموش غمنامه زیستن آدمیان در گناه است. خود بی‌گناه و بی‌مسئولیت تنها نگاه می‌كند و گناهكاران شكنجه‌اش می‌دهند و او خاموشی به زندگی حقیر آدمیان می‌نگرد. الاغ در عهد عتیق و عهد جدید وجود دارد. در فصل ورود پیروزمندانه عیسی به اورشلیم او بر الاغی سوار است و كره الاغ نیز همراه آنهاست (عهد جدید، انجیل متی، باب 21) بنابراین الاغ در فیلم نشانه‌ای انجیلی است.



فیلم ناگهان بالتازار یکی از آثار درخشان برسون است که نوشتن درباره ی آن دشوار است. ما در این فیلم الاغی را می بینیم که تماشاگر اعمال انسان هاست.دنیای این الاغ پاک است و صمیمی، درست بر عکس دنیای آدم ها که پر است از خشم،رنج،نفرت،اذیت و آزار.


بالتازار نظاره گر دنیای آدم هاست و سرانجام خود نیز قربانی این دنیای پر از خشونت می شود. در بخشی از کتاب "باد هر جا بخواهد می وزد " (بابک احمدی) می خوانیم: «در ناگهان بالتازار،برسون امکانات زیادی را که همواره خواهانش بود یافت. نمایش صداقت دنیای کودکی،تصاویر نقاشی گونه از حیوانات،سگ ها،مرغ ها،گوسفندان و حیوانات سیرک. بالتازار که به سیرک وارد می شود چهار بار در برابر قفس حیوانات دیگر می ایستد:شیر،خروس،میمون و فیل. هر بار به این جانوران نگاه می کند و آنان نیز به او خیره می شوند. به یکدیگر چه می گویند؟ این گونه ای انتقال پیام است که از هر گونه مفهوم آشنای آدمیان در «ارتباط و پیام»جداست.»


از : http://shahredivx.net و classicworldfilm.blogfa.com



گفتگوی ژان لوک گدار و میشل دلاهایه با روبر برسون در 1966 به مناسبتِ اکرانِ ناگهان بالتازار :



ژان لوک گدار: من حس می‌کنم که این فیلم، ناگهان بالتازار، چیزی را بازتاب می‌دهد که بر می‌گردد به زمانی دور، چیزی که شاید در حدود پانزده سال در موردش فکر کرده‌اید، چیزی که تمام فیلم‌هایی که در این فاصله ساخته‌اید رو به سوی آن دارند. به این خاطر هست که شاید آدم در ناگهان بالتازار این حس را دارد که دوباره تمام فیلم‌های شما را باز می‌یابد. در واقع، [گویی که] این فیلم‌های پیشین شما بودند که این را شکل دادند، چنانکه گویی بخش‌هایی از آنند.


روبر برسون: من زمانی طولانی به آن فکر کرده‌ بودم، بی‌آنکه رویش کاری کرده باشم. می‌خواهم بگویم که به تناوب روی آن کار می‌کردم و این خیلی سخت بود. خیلی زود ازش خسته شدم. از زاویه‌ی کمپوزیسیون هم سخت بود. چرا که نمی‌خواستم فیلمی از روی طرح‌ها بسازم، بلکه همچنین می‌خواستم که الاغ از میان تعداد مشخصی از گروه‌های انسانی هم گذر کند – که خشونت‌های آدمی را نمایش دهند. پس لازم بود که این گروه‌های انسانی با هم همپوشانی داشته باشند.


همچنین لازم بود – با توجه به اینکه زندگی یک الاغ یک زندگی بسیار یکنواخت و آرام است – که حرکتی، پیشرفتِ دراماتیکی پیدا کنم. در نتیجه لازم بود که شخصیتی پیدا کنم که موازی الاغ باشد و آن حرکت را داشته باشد؛ چیزی که به فیلم آن پیشرفتِ دراماتیکی را که لازم داشت بدهد. اینجا بود که به یک دختر فکر کردم. به یک دختر تباه شده. یا بهتر بگویم – به دختری که خود را تباه می‌کند.


ژان لوک گدار: در انتخاب آن کاراکتر، به کاراکترهایی از فیلم‌های دیگرتان فکر کردید؟ به این خاطر که، فیلم را که امروز می‌بینیم، حس می‌کنیم که این کاراکتر در فیلم‌های شما زندگی کرده است، که از میان همه‌ی آن‌ها گذر کرده است. می‌خواهم بگویم که با این همچنین ما جیب‌بر، شانتال [دخترِ خاطراتِ کشیش روستا] و دیگران را می‌بینیم. در نتیجه فیلمِ شما به نظر می‌رسد که کاملترینِ همه‌ی آن‌هاست. این فیلمی تمام است. هم در خودش و هم در ارتباطش با شما. چنین حسی را دارید؟


روبر برسون: من هنگام ساختنِ فیلم چنین حسی نداشتم، اما باور دارم که در حدود ده یا دوازده سال به آن فکر کرده‌ام. نه در شکلی پیوسته. تناوب‌های آرامش بود، تناوب‌های فکر نکردن کامل که ممکن است دو یا سه سال طول کشیده باشد. شروع می کردم به کار رویش، کنار می‌گذاشتمش، دوباره شروع می‌کردم … بعضی وقت‌ها آن را بسیار سخت می‌یافتم و فکر می‌کردم که هیچ وقت از پسش برنخواهم آمد. پس حدستان درست است که برای مدت‌ها با آن درگیر بودم. و ممکن است که در آن چیزهایی را که در فیلم‌های دیگر بود، یا قرار بود که باشد پیدا کنید. به نظرم می‌رسد که این آزادترین فیلمی است که تا حالا ساخته‌ام که چیزی از خودم را در آن گذاشته‌ام.


می‌دانید که سخت است که چیزی از خود را درون فیلمی بگذارید که باید توسط تهیه‌کننده پذیرفته شود. اما باور دارم خوب است که، ناگزیر است که، فیلم‌هایی که می‌سازیم چیزی از تجربه‌ی خودمان را داشته باشند. منظورم این است که ماحصلِ کارگردانی نباشند. حداقل آنچه که همه کارگردانی می‌خوانند که اجرای یک طرح است (و از طرح منظورم هر دو معنایش، هم نماها و هم پروژه است). در نتیجه فیلم نباید صرفا اجرای یک طرح باشد و همچنین کمتر طرحی که از آن کس دیگری باشد.


شنبه 11/6/1391 - 0:53 - 0 تشکر 537435

کتاب خوان


«کتاب‌خوان» همان فیلمی بود که پس از شش سال غیبت، از کارگردان انگلیسی و گزیده‌کارش، استفن دالدری، انتظار داشتیم. دالدری که اصالتاً یک تئاتری محسوب می‌شود و تاکنون موفقیت‌های بسیاری را به واسطه‌ی اجرای نمایش‌های درخشانش بدست آورده، در سه فیلم بلند سینمایی خود نشان داده است که هم سینما را خوب می‌شناسد و هم به چگونگی تصویر تأثیرگذار و تودرتوی یک داستان اشراف کامل دارد. پس از روایت دراماتیک دالدری در «بیلی الیوت» از پسرکی که استعداد شگرفی در رقص دارد و به دنبال آن خلق هزارتوی پیچیده‌ای به نام «ساعت‌ها» که به بررسی زندگی سه زن در سه عصر به گونه‌ای بدیع و تجربه‌نشده می‌پردازد، اینک درام پساجنگی «کتاب‌خوان»، هتریک دالدری را در احراز نامزدی اسکار بهترین کارگردانی تکمیل می‌کند.


دالدری در «کتاب‌خوان» موضوعی را مورد بحث قرار داده که بر خلاف ظاهر تکراری و شاید به نوعی کلیشه‌شده‌اش، در لایه‌های زیرین خود گویای حرف و سخن تازه‌ای در باب فاجعه‌ی جنگ و متعاقب آن نفرین ابدی‌اش برای جامعه‌ای‌ست که در دنیا به عنوان بانی آن شناخته می‌شود.


فیلم با بررسی گوشه‌ای از جنایات ارتش آلمان در خصوص موضوع بحث‌برانگیز همه‌سوزی یهودیان یا همان «هولوکاست» قصد دارد تا علاوه بر محکوم نمودن این کشتار عظیم تاریخی، به تصویر و ترسیم لکه‌ی ننگی بپردازد که از آن پس بر پیشانی جامعه‌ی آلمان نشست و خاکسترش حتی تا به امروز نیز گرم و روشن باقی مانده است. شرمی که آلمانی تبارها همواره کوشیده‌اند تا حد امکان خود و کشورشان را از زیر فشار آن بیرون آورند و برای این کار چه ابزاری بهتر از قربانی کردن عده‌ای که به ظاهر یا در واقع موجب ظهور این نماد شرمساری گشته‌اند!


تصمیم تعیین‌کننده در «کتاب‌خوان» از سوی جوانی گرفته می‌شود که قادر است تا با افشای رازی سر به مهر از محکومیت زنی به حبس ابد جلوگیری کند، اما او از این کار امتناع می‌ورزد و در دادگاه تنها حرف سکوت بر لبانش جاری می‌شود. او در واقع از این شرم می‌کند که در صورت فاش شدن رازش، از ماجرای عاشقانه‌ای پرده برداشته شود که او در گذشته با آن زن داشته و بدین ترتیب آبرو و حیثیت خودش نیز زیر سؤال می‌رود. این تصمیم به نوعی بهانه‌ قرار می‌گیرد تا رویکرد فیلم از پرداختن به موضوع جنایات جنگی آلمان‌ها، به سمت و سوی نگاهی کشیده شود که نسل پس از جنگ نسبت به تاریخ ننگین خود داشته و بدین ترتیب «کتاب‌خوان» حائز بعدی وسیع‌تر و جهان‌شمول‌تر نسبت به سایر همتایان خود می‌گردد، از این جهت که می‌توان آنرا به تمامی اقوامی که در طول تاریخ به سبب رفتار شرم‌آورانه‌ی خود در قبال دیگران مورد نقد و نکوهش جامعه‌ی جهانی قرار گرفته‌اند، نیز تعمیم بخشید.


فیلم با تمرکز بر روی رابطه‌ی جنسی و عاشقانه‌‌ای که میان زنی میانسال به نام هانا اشمیتز (با بازی کیت وینسلت) و پسرکی نوجوان به نام مایکل برگ (با بازی دیوید کراس) در سا‌ل‌های پس از جنگ جهانی دوم پیش آمده، به نوعی سعی دارد تا راهی برای ایجاد ارتباط میان آینده‌ی مایکل و همچنین گذشته‌ی هانا بجوید و در مرحله‌ی بعد به تشریح رویکرد اصلی خود بپردازد و باید اعتراف کرد که «کتاب‌خوان» در این راه با استفاده‌ی قدرتمندانه از تکنیک «فلاش‌بک» و همچنین اتکا به بازی‌های قوی کیت وینسلت و دیوید کراس، در کنار نمایش خیره‌کننده‌ی رالف فاینس در القای ابهام گنگ و سرد مایکل در میانسالی، توانسته به این مهم نائل گردد.


«کتاب‌خوان» بر خلاف زعم بسیاری مبنی بر اینکه فیلمی در نکوهش گذشته‌ی ننگین آلمان در قبال جنایات مرتکب شده در جنگ جهانی بوده، اثری‌ست که سعی می‌کند تا به ظرایفی بپردازد که به نوعی گریبان تک‌تک آلمانی‌ تبارها را پس از جنگ گرفت و آن همانا شرمی به جا مانده از گذشته‌ی این کشور است که آنها همواره تلاش کرده‌اند تا به بهانه‌های مختلفی عرق آن‌را از پیشانی خود پاک کنند. دالدری در این فیلم، دلیل امتناع مایکل از افشای راز بی‌سوادی هانا را محور بحث قرار می‌دهد و این سؤال را در ذهن مخاطب بوجود می‌آورد که چرا با وجود علاقه‌ی مفرط مایکل به هانا، او نیز رای به محکومیت هانا می‌دهد؟ پاسخ این سؤال را می‌توان در بطن این نکته دریافت که مایکل نیز به مانند سایر هم وطنانش بهای ننگ به جا مانده بر پیشانی کشورش را با قربانی کردن نخستین و راستین‌ترین عشق زندگی‌اش پرداخت، همان‌گونه که هانا شرم خویش از بی‌سوادی را به قیمت از دست رفتن زندگی‌اش در پشت میله‌های زندان پنهان کرد.

شنبه 11/6/1391 - 0:54 - 0 تشکر 537440

بلوار سانست / بیلی وایلدر



 کمدی سیاه افسانه ای هالیوود، تلخ، کنایه آمیز و مسحور کننده...


 اوج هوشیاری و درخشندگی به سبک هالیوود که مشکل بتوان خبرگی بیشتر از این را در هنر و یا کشوری دیگر یافت – پایان تراژیک امروزه در سینما فراوان است، اما یافتن نمونه ای از آن که تا به این حد شایسته، قابل توجه و مناسب امری استثنایی است.


علاوه بر اینها سانست بولوار که بدون شک جاه طلبانه ترین فیلم ساخته شده در مورد هالیوود است، در نوع خود بهترین است. کمتر احتمال دارد که کسی بهتر از «براکت و وایلدر» هالیوود را بشناسد. اکثر تصاویر آنها باشکوه، زنده و گیراست. فیلم از آن دسته آثار نادری است که آنچنان سرشار از دقت، هوشیاری، تسلط، لذت انتخاب و قضاوت قابل بحث و غیرقابل بحث اند که می توان ساعت های متمادی در موردشان بحث و گفتگو کرد. صحنه به صحنه و دیالوگ به دیالوگ پرسوناژهای زمان حال و جهانشان با چنان استادی و دقتی توصیف شده اند که به بهترین نحو طبیعی به نظر می رسند. این دقت شامل پرسوناژهای گذشته و جهان منزوی شان نیز می شود.


به آدم های از دست رفته، شکوه، جسارت و حالتی از بهت و ترس بخشیده می شود. آدم های معاصر در مقایسه حقیر، زرنگ و ملاحظه کار هستند و قادر نیستند هیچ گونه ابهتی داشته باشند. وقتی جوگیلیس، نورما را می شناسد، می گوید: تو نورما دزموندی. تو تو فیلم ها بودی، تو خیلی بزرگ بودی، نورما جسورانه با یکی از مشهورترین جملات تاریخ سینما پاسخش را می دهد: من بزرگ هستم. این فیلم ها هستند که کوچک شده اند...


بسیاری از جزئیات فیلم از اثر بخشی و هوشیاری چشم گیری برخوردارند، خانم سوانسون در حالی که چهره جوان خود در یک فیلم قدیمی را نگاه می کند، ناگهان در مقابل پرتو پروژکتور قد راست کرده و فریاد می زند: امروز دیگر چنین چهره هایی درست نمی کنند...


 جزئیات گوتیک هستند – اتومبیلی با صندلی های پوست پلنگی – تدفین رسمی یک شامپانزه – نقاب هایی مرگ وار ولی القاگر خلوص و شرافت یک هنر، و یا استخر نورانی با تأثیری اینچنین زیبا و حساب شده برای فاجعه پایانی. پس از ارتکاب جنایت در حالی که دوربین های خبری و گزارشگرها منتظرند، نورما با اجرای نسخه گروتسک از رقص سالومه برای دوربینی که گمان می کند دوربین «دومیل» است از پلکان خانه اش پایین می آید. هنرمند تسلیم نشده است، بلکه وارد ناکجاآبادی شده که تماسی با واقعیت ندارد، وایلدر به تلخی سقوط او را نمی نگرد و آرام، با وقار و عبوس آن را حرمت می گذارد. در سانست بولوار، وایلدر آرزویی تراژیک و نوستالژیک برای گذشته باشکوه هالیوود را مطرح می کند که ستارگان فیلم های صامت هرگز بدان نرسیده اند.


شنبه 11/6/1391 - 0:54 - 0 تشکر 537442

تشریفات ساده / جوزپه تورناتوره


«تشریفات ساده» فیلم کمتر دیده شده‌ی «جوزپه تورناتوره» کارگردان موفق ایتالیایست. این کارگردان را در ایران بیشتر با سه فیلم «سینما پارادیزو»، «افسانه‌ی 1900» و «ملنا» می‌شناسند. «تورناتوره» علاقه‌ی فروانی به مضامین انسانی دارد و موضوع اغلب فیلم‌هایش هم درباره‌ی شخصیت‌هایست که تلاش می‌کنند خودشان را بشناسند و مسیر درست زندگی‌شان را خود پیدا کنند. ولی من شخصا «تورناتوره» را به این دلیل دوست دارم که تلاش می‌کند هربار داستان متفاوتی را برای مخاطبش تعریف کند. او در داستان پردازی بسیار تبحر دارد و شخصیت‌ها و داستان‌هایش بسیار ملموس و قابل باور از کار در می‌آیند. او در «افسانه‌ی 1900» موفق می‌شود شخصیتی کاملا خیالی با نیروهایی خیالی و در فضا و داستانی که امکان وقوعش در دنیای واقعی صفر است بیننده‌ی فیلمش را وادار کند تا شخصیت داستانش را کاملا درک و با او به بهترین نحو ممکن همزاد پنداری کند. ولی بدون شک «تشریفات ساده» متفاوت‌ترین فیلم اوست.


     «تشریفات ساده» داستان مردیست که بعد از خودکشی در فضا و مکانی بین زندگی و مرگ گیر می‌کند تا متوجه اشتباهش بشود. «اونوف» نویسنده‌ای بسیار بزرگ است که در شبی بارانی در جنگلی سرگردان است. مامورین پلیس او را پیدا می‌کنند و چون مدارک شناسایی همراه ندارد و قتلی هم در آن حوالی اتفاق افتاده است او را با خود به پاسگاه پلیسی در ناکجا آباد می‌برند. نویسنده که بسیار از این شرایط ناراحت است مورد بازخواست کمیسری قرار می‌گیرد که در آن پاسگاه انجام وظیفه می‌کند. هر چه فیلم جلوتر می‌رود و بیشتر با شخصیت نویسنده آشنا می‌شویم داستان هم به همان اندازه پیچیده‌تر می‌شود. نویسنده‌ای که به خاطر نمی‌آورد چند ساعت پیش چه کارهایی انجام داده است و بازپرسی که مجبور است از بزرگترین نویسنده‌ی دوران زندگیش بازخواست بکند. در نهایت این نویسنده است که متوجه می شود خودش را گم کرده است و سالهات که در زندانی که خودش برای خودش ساخته است به دور از زندگی و شادی فقط نفس می‌کشده است.


     «تشریفات ساده» فیلمی محکمی است که بر روی چهار ستون قوی بنا نهاده شده است. ستون اول کارگردانی بسیار قوی فیلم است. در تک تک سکانس‌ها و نماها حضور قوی کارگردان بسیار خوب احساس می‌شود. کارگردان به خوبی می‌دانی که قصد گفتن چه چیزی را دارد. اوست که بر تمامیت فیلمش حاکم است و لحظه به لحظه فیلم را آنچنان جلو می‌برد که می‌خواهد. کارگردان کاملا به این موضوع واقف است که حرفی که فیلم قصد گفتنش را دارد حرف ساده‌ای نیست و نیاز به دقت و کنترل بیشتری دارد تا فیلم از مسیر اصلی خودش منحرف نشود.


     دومین ستون فیلمنامه‌ی قوی فیلم است. «تورناتوره» که خود نویسنده‌ی فیلمنامه هم هست. به خوبی توانسته است با خلق شخصیت‌های قوی و فضا سازی تاثیر گذار حرف اصلیش را به خوبی منتقل کند. اما بدون شک نقطه‌ی قوت اصلی فیلمنامه دیالوگ‌های بی نظیر فیلم است. کل فیلم در صحبت های کمیسر و نویسنده خلاصه می‌شود ولی همین دو شخصیت چنان دیالوگ‌های قویی دارند که به جرات می‌توان آن را یکی از تاثیر گذارترین فیلمنامه‌های دهه نود دانست.


     ستون سوم، فضا و لوکیشن فیلم است. کل فیلم در یک پاسگاه پلیس کذایی می‌گذرد که در ناکجا آبادی قرار دارد که انگار مستقل از کل دنیاست. شبی تاریک که سراسرش بارانی سیل آسا و دیوانه کننده در حال باریدن است. رعد و برق‌هایی که هر لحظه شدید‌تر می‌شوند و سقفی که دائما در حال چکه کردن است. محیط فیلم آنچنان زنده به نظر می‌رسد که تقریبا نیازی به موسیقی متن در فیلم احساس نمی‌شود. این فضا با استفاده از صداهایی که گاها شنیده می‌شوند هم تاثیر گذارتر شده است. صداهایی که کارگردان با استفاده از خلاقیت خود در لحظاتی که شخصیت اصلی فیلم به واقعیت وحشتناک در حال وقوع در اطرافش پی می‌برد بر روی کلوزاپ‌های سریع فیلم گذاشته است تا بار سنگین فضای حاکم را هرچه بیشتر سنگین‌تر بکند.



     و در نهایت ستون چهارم، خلق چنین فضایی و خوانش چنین دیالوگ‌هایی به همراه منتقل کردن احساسات شخصیت‌های فیلم کار بسیار دشواریست که «ژرار دپاردیو و رومن پولانسکی» به خوبی از عهده‌ی آن بر آمده‌اند. «دپاردیو» در نقش نویسنده‌ای که خودش را گم کرده است چنان تاثیر گذار ظاهر می شود که به کل از یاد می برید که در حال تماشای فیلم هستید. «رومن پولانسکی» هم که به خواهش کارگردان در این نقش ظاهر شده است یکی از بهترین کمیسرهای تاریخ سینما را در این فیلم خلق کرده است. شخصیتی که در کل فیلم حاکم بلامنازع تصاویر فیلم است.


     در فیلم با انسانی روبه رو هستیم که در اوج شهرت به سر می‌برد ولی مشکلی بزرگ دارد. او خودش را گم کرده است و در این پوچی تصمیم به خودکوشی می‌گیرد. او فردی است که زندگی نامه‌اش را تغییر داده است تا هر چه بیشتر از گذشته‌اش دور شود. افرادی را که می‌شناخته دیگر به خاطر نمی‌آورد چون چنان خود را غرق در تنهایی کرده است که حتی قیافه‌ی خودش را هم فراموش کرده است. او تنها را فرار از این تنهایی را در نوشتن پیدا کرده است. به گونه‌ای که خودش در جایی می‌گوید که « انسان ها برای این نمی‌نویسن که دوست دارن بنویسن، برای این می‌نویسن چون کاری دیگه‌ای برای انجام دادن ندارن». اما بعد از مدتی متوجه می‌شود حتی دنیاهایی که برای خودش خلق کرده هم نمی‌تواند او را از این تنهایی نجات دهد. به همین دلیل دست به خودکشی می‌زند و در ناکجا آبادی مجبور می‌شود تا با برگشتن به گذشته‌ی فراموش شده‌اش خودش را دوباره پیدا کند و زمانی که بلاخره خود را پیدا می‌کند و معنی زندگی را می‌فهمد چیزی جز افسوس از عملی که انجام داده است برایش باقی نمی‌ماند. او در آخرین لحظات تلاش می‌کند تا احساسش را به زنی که دوستش دارد ابراز کند ولی دیگر آنقدر از زندگی دور شده است که صدایش قدرت عبور از خطوط تلفن را هم ندارد. «تورناتوره» با نگاهی هر چند خیالی ولی دقیق و موشکافانه به بررسی اصلی‌ترین علت خودکشی یعنی تنهایی می‌پردازد. تنهایی نه از جنبه‌ی فیزیکی بلکه تنهایی خود خواسته در حضور دیگران که برخی، حتی افراد سرشناس برای خود انتخاب می‌کنند.


منبع : http://www.hamavaz.com



نقدی دیگر بر این فیلم :


جوزپه تورناتوره نویسنده ، کارگردان ، تدوینگر و تهیه کننده سرشناس ایتالیایی در 27 مه 1956 در شهری کوچک در نزدیکی پالرمو ایتالیا به دنیا آمد . وی در ابتدا بعنوان عکاس آزاد در نشریه ها و مجلات مختلف مشغول به کار شد . پس از آن در سال 1979 به مدت 6 سال با شبکه ملی ایتالیا بعنوان نویسنده و کارگردان همکاری کرد ؛ تا آنکه در 1986 با ساخت فیلم " پروفسور" رسماً وارد دنیای سینما می شود . وی که از استعداد بسیار بالایی در فیلمسازی برخوردار بود با ساخت فیلم " سینما پارادیزو " در 1988 تحسین بسیاری از منتقدان سینما را بر می انگیزد و خود را به عنوان کارگردانی صاحب سبک و خلاق معرفی می کند ؛ وتا آنجایی پیش می رود که بخاطر فیلم سینما پارادیزو برنده جایزه اسکار ( بهترین فیلم غیر انگلیسی ) می شود.

به جرات می توان یکی از شاهکارهای تورناتوره را " یک تشریفات ساده " دانست . فیلمی که با سناریو ، تدوین و کارگردانی بسیار عالی تورناتوره و بازی فوق العاده جذاب دپاردیو و پولانسکی در کنار موسیقی خوب انیو موریکونه ، پس از گذشت سالهای طولانی از ساخت آن ، هنوز الهام بخش بسیاری از کارگردانان دنیا می باشد ( مانند اسکورسیزی که با ساخت فیلم "جزیره شاتر" نشان داد بشدت تحت تأثیر این فیلم قرار گرفته است ).

کارگردان در سکانس آغازین فیلم بعد از شلیک گلوله ، سوالی را در ذهن بیننده ایجاد می کند مبنی بر اینکه اگر گلوله به سمت دوربین شلیک شد پس چرا بعد از آن دوربین ( به عنوان اول شخص ) شروع به حرکت می کند که گویی کسی که تیر به او شلیک شده ، اتفاقی برایش نیفتاده است و این سوال تا لحظات پایانی فیلم که مشخص می شود ماجرا از چه قرار بوده ، در ذهن بیننده بی پاسخ باقی می ماند ؛ البته در کنار این سوال ، پرسشهای دیگری نیز در طول فیلم در ذهن بیننده ایجاد می شود ؛ بعنوان مثال اینکه اگر اونوف کسی را کشته است ، چرا رفتار مأموران پلیس در زمان دستگیری با وی اینقدر دوستانه می باشد ؛ و یا به چه علت است که بازرس با اونوف رفتاری محبت آمیز دارد. این سوالات و پرسشهایی از این دست ، همچون پاگردهای پلکان می باشند که باعث می شود شگرد تاخیرزایی تورناتوره به خوبی بیننده را تا آخرین لحظات نگهدارد .

خصوصیت بسیار مهم و در عین حال بسیار زیبای فیلم این است که از همان لحظه آغاز، کارگردان بگونه ای فیلم را به تصویر می کشد که یا اتفاقات در ذهن اونوف ( که بسیار مشوش است ) رخ داده و بیننده از منظر وی به ماجراها نگاه می کند و یا آنکه حوادث در ذهن حسابگر بازرس رخ داده و نظرگاه تماشاگر به ماجرا همان نظرگاه بازرس می باشد ؛ و در وحقیقت تورناتوره بیننده فیلم را لحظه ای بجای اونوف و لحظاتی بعد بجای بازرس قرار می دهد. مثلا زمانی که اونوف در حال تعریف وقایع می باشد فلاش بک های فیلم بسیار درهم ریخته و آشفته است و در زمانی که بازرس وقایع را بازگو می کند فلاش بک های بسیار مرتب و منظم می باشد . و یا می توان به تله موشی که در کمد پاسگاه قرار دارد‌، اشاره کرد ؛ زمانیکه کمد برای اولین بار باز می شود تله موشی در طبقه دوم وجود دارد و اونوف با دیدن آن احساس می کند بازرس برای او دامی پهن کرده است ، در ادامه داستان اونوف در زمان بازجویی موشی را در کنج یکی از دیوارها رویت می کند ، که احساس می کند موش خود او است و دقایقی بعد صدای بسته شدن تله موش را می شنود و در این زمان است که احساس کرده دیگر راه فراری ندارد و تمام داستان گذشته خود را بطور دقیق و بی کم و کاست می گوید ، اما بعد از روشن شدن حقیقت ماجرا به سراغ کمد رفته و می بیند موشی در تله نیفتاده است ؛ در تمام این بخش از داستان نیز تورناتوره نظرگاه بیننده را ، نظرگاه اونوف قرار می دهد.

شنبه 11/6/1391 - 0:57 - 0 تشکر 537449

Illusionist ( شعبده باز )


درباره فیلم:


شعبده باز محصول سال 2006 ، کاری مشترک از سینمای آمریکا و جمهوری چک ، دومین تجربه کارگردانی نیل برگر است. این فیلم اقتباسی از روی کتاب " آیزنهایم شعبده باز" نوشته استیون میلهاسر می باشد. نیل برگر با ساخت فیلم "گفتگو با یک قاتل" به طور حرفه ای  به دنیای سینما قدم گذاشت و با  مشارکت در نوشتن فیلمنامه ی هر دو کار خود ، توانایی هایش را در این عرصه نیز به اثبات رساند.


در این فیلم ادوارد نورتون یکی از هنر پیشگان مطرح هالیوود که در فیلم منتقد پسند " تاریخ مجهول آمریکا " نیز بازی کرده بود به همراه جسیکا بیل به ایفای نقش میپردازند. 





نمایی از داستان:


فیلم Illusionist روایت گر داستان زندگی شعبده بازی چیره دست به نام  آیزنهایم است. او در نوجوانی دلباخته دختر ثروتمند و اشراف زاده ایی می شود. اما تفاوت های طبقاتی و اجتماعی مانع  از ارتباط این دو با هم می گردد. اکنون که پس از  گذشت سال ها او به قدرت و شهرتی در هنر شعبده دست یافته است بر آن می شود تا به معشوقه ی دوران نوجوانی خود برسد...





نقد فیلم:


شعبده باز از نمایشنامه ای بسیار خوب بهره می برد که نقطه قوت فیلم است. نمایشنامه ای که هم از نظر معمایی قوی و پر بار است و هم از نظر عاطفی و هیجانی. فیلمساز توانسته است با هنرمندی کامل ، فیلم را جذاب و دیدنی هدایت کند و با طرح معماهایی در طول داستان ، پایان هیجان انگیز و غیرمنتظرانه ای را رقم بزند.


این فیلم ترکیب ایده الی است از قصه های عاطفی ، معمایی و درام تاریخی. بازی قدرتمند بازیگران هم از دیگر نقاط قوت فیلم است. ادوارد نورتون ثابت کرده است در ایفای همه نوع نقشی تبحر کافی را دارد. در این فیلم نیز نشان می دهد که می تواند شخصیتی محبوب و دوست داشتنی را خلق کند. جسیکا بیل نیز بازی کاملا متفاوت و زیبایی را در فیلم به نمایش می گذارد که توانسته مکمل بازی نورتون برای خلق فیلمی موفق ، باشد. شعبده باز فیلمی است جذاب و سرگرم کننده که می تواند مورد پسند طیف وسیعی از مخاطبان قرار گیرد. نیل برگر با این فیلم نشان داد که می توان در این زمینه فیلم های موفقی ساخت.


اگر فیلم پرستیژ را دیده باشید ، به هنگام تماشای " شعبده باز " ناخود آگاه ذهن شما به سوی آن منحرف میشود. Prestige  که در حدود یک ماه بعد به روی پرده ها رفت ، را می توان از نظر پرداختن به فن شعبده و شعبده بازی و جزییات مربوط به آن موفق تر دانست. ولی شعبده باز به دلیل گنجاندن داستان و روندی عاطفی در فیلم ، توانسته مخاطبان و بینندگان خاصی را برای خود فراهم کنند... 






جزییات داستان:


  آیزنهایم پسر بچه ی نوجوانی است از طبقه محروم جامعه که دلباخته دختر اشراف زاده و ثروتمندی به نام سوفی می شود. اما تفاوت های طبقاتی و خانوادگی مانع از ارتباط این دو با هم می گردد. آیزنهایم که به سبب ملاقات با پیرمردی شعبده باز به این کار علاقه پیدا می کند ، برای کسب تجربه راهی کشورهای مختلف می شود. اما 15 سال بعد که آیزنهایم به یک شعبده باز قهار تبدیل شده است ، پس از بازگشت به وین ، شهرت گسترده ای را برای خودش دست و پا می کند. بسیاری از مردم بر این باورند که آیزنهایم دارای قدرت های فوق بشری  است. او در نمایش هایش دست به کارهای خارق العاده ای می زند که در تایید این مدعاست.


به دلیل شهرت نمایش های آیزنهایم ، پرنسس سوفی که حال نامزد شاهزاده لئوپلدی است که قرار است صاحب تاج و تخت امپراطوری شود، در نمایش او شرکت می کند. شاهزاده لئوپلد ، سوفی را به عنوان داوطلب به روی صحنه می فرستد. موقعی که آیزنهایم با سوفی رو به رو می شود ، او را به یاد می آورد و دوباره آتش عشق میانشان شعله ور می گردد. پس از این ماجرا سوفی به دور از چشم شاهزاده ، شروع به برقراری رابطه با آیزنهایم می کند ولی شاهزاده متوجه این رابطه می شود. او که از قبل بر درستی کارهای آیزنهایم شک داشت، قصد دارد با استفاده از بازرس یول کارهای او را تحت نظر گرفته و پرده از کارها او بردارد. ولی اکنون با احیای  مجدد عشق میان آن دو ، ازدواجش با سوفی و همچنین موقعیتی که می تواند با این ازدواج بدست آورد را در خطر می بیند.


در همین حین در یکی از شب ها سوفی به شاهزاده می گوید که نمی خواهد با او ازدواج کند که همین امر باعث می شود شاهزاده لئوپلد عصبانی شود سپس سوفی از دست شاهزاده فرار می کند ولی در اصطبل، شاهزاده سوفی را هنگام سوار شدن بر اسب گیر آورده و با شمشیرش به او ضربه ای می زند و سوفی در همان حال با اسب از کاخ بیرون می رود.


فردای آن روز جسد سوفی در کنار رودخانه ای پیدا می شود. بازرس یول مامور رسیدگی به این قتل می شود. این جریان خشم آیزنهایم را بر می انگیزد. در حالی که او می دانست شاهزاده ، سوفی را به قتل رسانده ولی چگونه ادعای خودش را ثابت کند ؟


حال آیزنهایم با یک نمایش جدید به روی صحنه می آید : احضار ارواح ! او با این کار عده ی زیادی را به سمت سالن نمایش می کشد. در یکی از شب های نمایش ، او دست به کاری می زند که تمام قصد و هدفش برای اجرای برنامه همین بوده است : احضار روح پرنسس سوفی. اما در این احضار آیزنهایم نمی تواند حقیقت قتل سوفی را برای همگان فاش کند و ارتباطش با روح سوفی سریع قطع می گردد. این کار ترس و عصبانیت لئوپلد را به همراه داشت. به همین دلیل از طریق بازرس یول به آیزنهایم اخطار می کند که در صورت تکرار مجدد این کار ، وی را دستگیر خواهند کرد. و همچنین با گماشتن مامورین بسیار در سالن، آیزنهایم را تحت کنترل می گیرد. اما آیزنهایم پا پس نمی گذارد و در شبی دیگر با احضار روح سوفی و پرسش از نحوه قتل وی ، گمانه زنی ها را به سمت لئوپلد معطوف می کند. اما هنگامی که مامورین در صدد دستگیری وی بر می آیند ، آیزنهایم با عملی غیر منتظره و عجیب خودش را غیب کرده و از دست مامورین فرار می کند!


صحبت های سوفی شک بازرس یول را برمی انگیزد. وی با بررسی مجدد صحنه ی قتل نگینی را پیدا می کند که متعلق به شمشیر لئوپلد است. یول به صحت حرف های آیزنهایم مبنی بر به قتل رسیدن سوفی به دست لئوپلد پی می برد. وی سریعا مقامات بالا را در جریان قرار می دهد و به سراغ لئوپلد می رود. اما بحث میان آن دو بالا می گیرد و باعث درگیری میانشان می شود که در این درگیری لئوپلد خودش را می کشد. اما این پایان داستان نیست . پس سرنوشت آیزنهایم چه می شود ؟


در پایان فیلم دو چیز مشخص می شود ؛


 1- مشخص می شود که تمامی اتفاقات مربوط به قتل سوفی ، نقشه ی آیزنهایم و سوفی بوده است. وی با نقشه ای ماهرانه در صدد بر می آید تا سوفی را مال خود کند و بالاخره موفق به این کار می شود. سوفی در شبی که به قتل رسید ، ماده ای خواب آور در نوشیدنی شاهزاده می ریزد. لئوپلد پس از آنکه از سوفی می شنود که او نمی خواهد با وی ازدواج کند ، عصبانی می شود و به دنبال سوفی می رود و در اسطبل به سوفی می رسد ، ولی در همان حین از هوش می رود. سپس سوفی ادامه نقشه را اجرا می کند. نقشه ای که باید در آن نشان دهد با شمشیری ضربه خورده و می میرد. پس از پیدا شدن جسد سوفی ،  کنار رودخانه  توسط  مامورین و پس از بازرسی جسد ، آیزنهایم با دادن دارویی سوفی را به هوش می آورد و پس از تغییر چهره وی ، او را به منطقه ای دوردست می فرستد.


2- تمامی نمایش های آیزنهایم شعبده و تردستی بوده است نه کارهای ماوراء الطبیعه...


منبع :

شنبه 11/6/1391 - 0:57 - 0 تشکر 537453



Green Zone / منطقه سبز



خیلی از فیلم هایی که در رابطه با جنگ عراق ساخته می شوند سوالاتی را در مورد اینکه دلیل اصلی این جنگ از اساس چه بوده است را مطرح می کنند و فیلم "منطقه سبز" هم از این قاعده مستثنی نیست.


 در این فیلم "مت دیمون" در نقش یک ستوان که فرماندهی عده ای از سربازان آمریکایی جهت کشف سلاحهای کشتار جمعی را به عهده دارد بازی می کند...


فیلم منطقه سبز فیلمی به شدت انتقادی در خصوص سیاستهای دولت وقت آمریکا در مورد جنگ عراق است که جنگ طلبی ها و  شاید سیاست های کلان خارجی این کشور را با بیانی جسورانه زیر سوال می برد.


 در این فیلم با سکانسهایی مواجه می شویم که وضعیت بسیار بد زندانیان عراقی و عوارض این جنگ که دامن گیر مردمان عراق شده است را به تصویر می کشد.


اشاره های بجایی که در این فیلم به سیاست های اشتباه فرماندهان آمریکایی در عراق در ارتباط با حذف حزب بعث عراق از مشارکت در دولت جدید می شود جالب و قابل تامل است.




برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.