• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 2996)
سه شنبه 7/6/1391 - 1:12 -0 تشکر 532115
حکایات عبرت آموز»سری جدید

به نام خدا
سلام
دوستان عزیز در این تاپیک قصد دارم سری جدیدی از حکایت ها عبرت آموز را در این تاپیک قرار دهم
امیدوارم مفید واقع شود

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 7/6/1391 - 1:19 - 0 تشکر 532146


به امید کرم


خداوند اکرم الاکرمین است


جوانى از کویى مى گذشت ، صیدى را بر شاخه درختى دید ، تیرى انداخت تا آن را شکار کند ، ولى تیر به قلب فرزند صاحب باغ نشست و او را کشت . عده اى را در اطراف باغ دستگیر کردند . جوان تیرانداز وارد معرکه شد و گفت : چه خبر است ؟ گفتند : این جوان به تیر تیراندازى کشته شده . گفت : تیر را نزد من آورید تا نظر دهم . تیر را آوردند ، گفت : اگر نظرم را بگویم اینان که دستگیر کرده اید رها مى کنید ؟ گفتند : آرى . گفت : براى شکار صیدى تیر از دست من رها شد ولى به قلب این جوان آمد ، قاتل منم ، هرچه مى خواهید انجام دهید . پدر داغ دیده گفت : جوان خطایت را دانستم ، اعتراف و اقرارت براى چیست ؟ گفت : به امید کرم تو که چون اقرار کنم از من گذشت مى کنى . گفت : از تو گذشتم . اکنون اى اکرم الاکرمین ما به امید این که با کرم بى نهایتت از ما گذشت مى کنى ، خاکسارانه به تمام گناهان و خطاهایمان اعتراف مى کنیم و به معاصى و خلاف کاریهایمان اقرار مى نماییم .


جز خدا را بندگى تلخ است تلخ *** غیر را افکندگى تلخ است تلخ


زیستن در هجر او زهر است زهر *** بىوصالش زندگى تلخ است تلخ


جز به عشقش نیست شیرین کام جان *** روح را افسردگى تلخ است تلخ


گر نبودى مرگ مشکل مى شدى *** در بلا پایندگى تلخ است تلخ


از گناه امروز اینجا توبه کن *** بر ملا شرمندگى تلخ است تلخ


عمر جز در طاعت حق مگذران *** باطلان را بندگى تلخ است تلخ


تا رسد در تو مدد کن « فیض » را *** در رهت واماندگى تلخ است تلخ


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 7/6/1391 - 1:19 - 0 تشکر 532147

به آسمان رود و کار آفتاب کند


مصلحت خدا هرچی که باشد همان انجام می شود


فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده : یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمومنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟!شب امیرالمومنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :به آسمان رود و کار آفتاب کند .پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى :به آسمان رود و کار آفتاب کندپس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند .وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید :به آسمان رود و کار آفتاب کندفوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید .مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود . فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است .هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید . چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمومنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم ; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمومنین (علیه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم ، شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم :به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کندطلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمومنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند :به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *** به آسمان رود و کار آفتاب کندوقتى نظر کیمیا اثر حضرت مولا ، فقیر نیازمندى را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند ، نتیجه نظر حق در حقّ عبد چه خواهد کرد ؟

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 7/6/1391 - 1:19 - 0 تشکر 532149


برده آزاد


ارزش کار معنوی برده او را بهشتی کرد


اسلم بن عمرو برده اى بود که حضرت حسین (علیه السلام) او را پس از شهادت برادرش حضرت مجتبى (علیه السلام) خرید و وى را به حضرت زین العابدین (علیه السلام)بخشید . محمد بن یوسف گنجى شافعى ، و ابونعیم اصفهانى ، و محدث قمى از اسلم بن عمرو در کتاب هاى خود یاد کرده اند و بزرگان دین هم چون صاحب کتاب « فرسان الهیجا » او را از قاریان قرآن شمرده اند .شغل او کتابت براى حضرت حسین (علیه السلام) بود ، و چون حضرت از مدینه به سوى مکه حرکت کرد ملازم رکاب آن حضرت شد ، و با آن بزرگوار از مکه به کربلا آمد تا در روز عاشورا به شرحى که مى آید به شرف شهادت نایل آمد و بر کرامت همه آزادگان جهان افزود .در کتاب « بحر اللئالى » و « روضه الاحباب » آمده : چون این غلام وفادار و برده خریدارى شده که از همه آزادگان برتر بود در طلب اذن جهاد به محضر حضرت حسین (علیه السلام) آمد .حضرت فرمود : از فرزندم سید سجاد (علیه السلام) اجازه جهاد بخواه .آن سعادتمند دنیا و آخرت از امام سجاد (علیه السلام) اذن جهاد خواست و با اهل حرم وداع گفت و به میدان جنگ شتافت ، و هفتاد نفر را به شمشیرش که در راه دفاع از امامت به کار گرفته بود به دوزخ فرستاد .حضرت سجاد (علیه السلام) با بالا زدن دامن خیمه به تماشاى کارزار آن مرد الهى نشست ، و از این که برده اى زر خرید به دفاع از امامت برخاسته مسرور و شاد بود .برده وفادار پس از کارزارى عظیم و جنگى نمایان و جهادى خالص ، دوباره به محضر حضرت سجاد (علیه السلام)شتافت و با آن حضرت وداع گفت و به میدان بازگشت .این بار از کثرت کوشش و سعى و مقاتله سنگین و شدت عطش و جراحت زیاد ، به خاک افتاد .حضرت حسین (علیه السلام) به بالین او حاضر شد و سخت گریست و صورت مبارک برگونه غلام گذاشت تا به جهانیان بفهماند که ارزش معنوى این برده هم چون ارزش فرزندش على اکبر است ، و ثابت کند که او از همه تعلقات براى خدا و در راه خدا رهید و از مصادیق بارز فانى لا اعلم اصحاباً خیراً من اصحابى شد .آرى ، حضرت حسین (علیه السلام) یارانى را در جهان به خوبى آنان و بهتر از آنان سراغ نداشت .


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 7/6/1391 - 1:19 - 0 تشکر 532151


بخیل از ستمگر برتر است


ستمگر توبه می کند ولی بخیل بهشت را بر خودحرام می کند


حضرت على (علیه السلام) شنید مردى مى گوید : بخیل معذورتر از ستمگر است . فرمود : دروغ گفتى ، ستمگر توبه مى کند و از خدا مغفرت مى طلبد و حقوق مالى مردم را برمى گرداند و بخیل هنگامى که بخل میورزد ، از زکات و صدقه و صله رحم و پذیرایى میهمان و هزینه کردن در راه خدا و امور خیر خوددارى مى کند و بر بهشت حرام است که بخیل در آن وارد شود .


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 7/6/1391 - 1:19 - 0 تشکر 532152


باور از خویش ندارم که تو مهمان منى

مومنان به فضل و رحمت خداوند مفرح می شوند

او از شیعیان پاک دل و از دوستان ابو الاسود دوئلى و در قبیله خود از بزرگان بوده و مورد سلام حضرت مهدى ( عج ) در قائمیّات است .ماریّه سعدیّه دختر سعد ، در شهر بصره از شیعیانى بود که در تشیّع سخت و استوار بود . همواره خانه او مجمعى براى شیعه بود که در آن گرد آمده الفت مى گرفتند و حدیث بازگو مى کردند و سخن مى شنودند و مى سرودند .به پسر زیاد در کوفه خبر رسید که : حسین آهنگ عراق دارد و اهالى عراق با او در مکاتبه اند .به کارگزار خود در بصره فرمان داد که دیده بانان بگمارد و راه را بر آینده و رونده بگیرد .ابن ثبیط عبقسى تصمیم گرفت که به قصد حضرت حسین (علیه السلام)از بصره بیرون بیاید . ده پسر داشت ، آن ها را دعوت کرد که با او همراه شوند و فرمود : آیا کدام یک از شما با من پیشاپیش بیرون خواهید آمد ؟دو نفر از آن ها « عبدالله و عبیدالله » دعوت او را پذیرفتند . پس با یاران و همگنان خود که با او در خانه ماریّه سعدیّه بودند گفت : من عزم جزم کرده ام و خواهم رفت . از شما که با من خواهد آمد ؟آنان گفتند : ما از اصحاب پسر زیاد هراس داریم .این مرد بزرگ به آنان فرمود : امّا من به خدا قسم همین که ببینم پاى شترم به سر زمین سخت استوار و آشنا شود دیگر باکى از تعقیب نخواهم داشت ، هر که خواهد گو مرا دنبال کند .این بزرگ مرد با ادهم بن امیّه و بلند همّتان دیگر از بصره بیرون شتافتند ، و به سوى مکه رفتند . محبوب خود را آنجا ندیدند . از مکّه بیرون آمده راه بیابان هاى دور دست را پیش گرفته تا خود را به حضرت حسین (علیه السلام)رساندند .یزید بن ثبیط پس از استراحت در بنه خود ، قصد دیدار امام کرد و به کوى حضرت حسین روان شد . از طرف دیگر امام هم به جستجوى او رفته تا در بنه و آسایشگاه او وارد شد ، و آنجا به انتظار او نزول اجلال فرمود . به عرض حضرت رساندند که یزید به دیدن شما رفته . امام در بنه او به انتظار بازگشت وى نشست « زهى مهر و یگانگى ، زهى بزرگى و بزرگوارى » .بارى ابن ثبیط به منزل حضرت که رسید و شنید که امام به سراغ او بیرون رفته است به منزل خود باز گشت تا وقتى به منزل رسید و چشمش به جمال کشتى نجات افتاد این آیه را خواند .

( بِفَضْلِ اللهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا . . . ) .

] این موعظه ، دارو ، هدایت و رحمت [ به فضل و رحمت خداست ، پس باید مومنان به آن شاد شوند که آن از همه ثروتى که جمع مى کنند ، بهتر است .

خواندن این آیه بدان ماند که به خود گوید : من و این دولت !

باور از بخت ندارم که تو مهمان منى *** خیمه سلطنت آنگاه سراى درویش

خلاصه این که نه از بخت ماست ، بلکه فقط از فضل خداست که یار در منزل ماست .پس از قرائت آیه به امام سلام کرد و روبروى حضرت نشست و قصدش را از آمدن که جان فشانى در محضر حضرت است بیان کرد .امام او را دعاى خیر فرمود سپس بنه و خرگاهش را ضمیمه خیمه هاى حسینى کرد .از امام جدا نشد تا در فضاى ملکوتى جانبازى قرار گرفت . دو پسرش در حمله اول شهید شدند و خودش در مبارزه تن به تن به وصال جانان رسید .این مرد بزرگ از دعوتى که در ابتدا از هم قطاران کرد و از پافشارى خود و سر بر شتافتن از کوى حقیقت و از سفر دور و دراز خود به سوى حضرت حسین (علیه السلام)و از تربت آرام خود پیامى مى دهد که : من چون منش اشرافیّت را در دریاى حقیقت انداختم ، به دولت هم قطارى با شهیدان کوى حسین رسیدم . در راه قدر دانى از آن سرچشمه نور و منبع فضیلت آن قدر کوشیدم که هفت نفر را به همراه خود به توفیق دولت شهادت رساندم . هان اى مردم ! نباید هراس و وحشت جلوگیر راه مقصد شود ، بیابان دور و دراز و بى آب و آبادانى را در راه حقیقت بزرگ مشمارید .و بمانند سروشى مى گوید : براى موقع شناسى موقعى بهتر از فداکارى و صدق در راه حقیقت نیست .

سر غیرت فرو نارند مردان پیش نامردان *** اگرچه از قفا از من جدا سازند آن سر را

زهى مردان که اندر بیعت فرزند پیغمبر *** گر افتد دستشان از تن دهند آن دست دیگر را

زهى اصحاب باهمّت که پیش نیزه و خنجر *** براندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را

نهنگانى که بهر تشنه کامان تا برند آبى *** شکافند از دم شمشیر صد دریاى لشگر را

شهادت بود صهبایى درون ساغر خنجر *** زهى مستان که بوسیدند و نوشیدند ساغر را


باور از خویش ندارم که تو مهمان منى


مومنان به فضل و رحمت خداوند مفرح می شوند


او از شیعیان پاک دل و از دوستان ابو الاسود دوئلى و در قبیله خود از بزرگان بوده و مورد سلام حضرت مهدى ( عج ) در قائمیّات است .ماریّه سعدیّه دختر سعد ، در شهر بصره از شیعیانى بود که در تشیّع سخت و استوار بود . همواره خانه او مجمعى براى شیعه بود که در آن گرد آمده الفت مى گرفتند و حدیث بازگو مى کردند و سخن مى شنودند و مى سرودند .به پسر زیاد در کوفه خبر رسید که : حسین آهنگ عراق دارد و اهالى عراق با او در مکاتبه اند .به کارگزار خود در بصره فرمان داد که دیده بانان بگمارد و راه را بر آینده و رونده بگیرد .ابن ثبیط عبقسى تصمیم گرفت که به قصد حضرت حسین (علیه السلام)از بصره بیرون بیاید . ده پسر داشت ، آن ها را دعوت کرد که با او همراه شوند و فرمود : آیا کدام یک از شما با من پیشاپیش بیرون خواهید آمد ؟دو نفر از آن ها « عبدالله و عبیدالله » دعوت او را پذیرفتند . پس با یاران و همگنان خود که با او در خانه ماریّه سعدیّه بودند گفت : من عزم جزم کرده ام و خواهم رفت . از شما که با من خواهد آمد ؟آنان گفتند : ما از اصحاب پسر زیاد هراس داریم .این مرد بزرگ به آنان فرمود : امّا من به خدا قسم همین که ببینم پاى شترم به سر زمین سخت استوار و آشنا شود دیگر باکى از تعقیب نخواهم داشت ، هر که خواهد گو مرا دنبال کند .این بزرگ مرد با ادهم بن امیّه و بلند همّتان دیگر از بصره بیرون شتافتند ، و به سوى مکه رفتند . محبوب خود را آنجا ندیدند . از مکّه بیرون آمده راه بیابان هاى دور دست را پیش گرفته تا خود را به حضرت حسین (علیه السلام)رساندند .یزید بن ثبیط پس از استراحت در بنه خود ، قصد دیدار امام کرد و به کوى حضرت حسین روان شد . از طرف دیگر امام هم به جستجوى او رفته تا در بنه و آسایشگاه او وارد شد ، و آنجا به انتظار او نزول اجلال فرمود . به عرض حضرت رساندند که یزید به دیدن شما رفته . امام در بنه او به انتظار بازگشت وى نشست « زهى مهر و یگانگى ، زهى بزرگى و بزرگوارى » .بارى ابن ثبیط به منزل حضرت که رسید و شنید که امام به سراغ او بیرون رفته است به منزل خود باز گشت تا وقتى به منزل رسید و چشمش به جمال کشتى نجات افتاد این آیه را خواند .


( بِفَضْلِ اللهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا . . . ) .


] این موعظه ، دارو ، هدایت و رحمت [ به فضل و رحمت خداست ، پس باید مومنان به آن شاد شوند که آن از همه ثروتى که جمع مى کنند ، بهتر است .


خواندن این آیه بدان ماند که به خود گوید : من و این دولت !


باور از بخت ندارم که تو مهمان منى *** خیمه سلطنت آنگاه سراى درویش


خلاصه این که نه از بخت ماست ، بلکه فقط از فضل خداست که یار در منزل ماست .پس از قرائت آیه به امام سلام کرد و روبروى حضرت نشست و قصدش را از آمدن که جان فشانى در محضر حضرت است بیان کرد .امام او را دعاى خیر فرمود سپس بنه و خرگاهش را ضمیمه خیمه هاى حسینى کرد .از امام جدا نشد تا در فضاى ملکوتى جانبازى قرار گرفت . دو پسرش در حمله اول شهید شدند و خودش در مبارزه تن به تن به وصال جانان رسید .این مرد بزرگ از دعوتى که در ابتدا از هم قطاران کرد و از پافشارى خود و سر بر شتافتن از کوى حقیقت و از سفر دور و دراز خود به سوى حضرت حسین (علیه السلام)و از تربت آرام خود پیامى مى دهد که : من چون منش اشرافیّت را در دریاى حقیقت انداختم ، به دولت هم قطارى با شهیدان کوى حسین رسیدم . در راه قدر دانى از آن سرچشمه نور و منبع فضیلت آن قدر کوشیدم که هفت نفر را به همراه خود به توفیق دولت شهادت رساندم . هان اى مردم ! نباید هراس و وحشت جلوگیر راه مقصد شود ، بیابان دور و دراز و بى آب و آبادانى را در راه حقیقت بزرگ مشمارید .و بمانند سروشى مى گوید : براى موقع شناسى موقعى بهتر از فداکارى و صدق در راه حقیقت نیست .


سر غیرت فرو نارند مردان پیش نامردان *** اگرچه از قفا از من جدا سازند آن سر را


زهى مردان که اندر بیعت فرزند پیغمبر *** گر افتد دستشان از تن دهند آن دست دیگر را


زهى اصحاب باهمّت که پیش نیزه و خنجر *** براندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را


نهنگانى که بهر تشنه کامان تا برند آبى *** شکافند از دم شمشیر صد دریاى لشگر را


شهادت بود صهبایى درون ساغر خنجر *** زهى مستان که بوسیدند و نوشیدند ساغر را


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 7/6/1391 - 1:19 - 0 تشکر 532154


با مردم مدارا کن


خداوند  کوچکترین اعمال انسان را روز قیامت محاسبه می کند


حمّاد بن عثمان مى گوید : مردى به محضر مبارک حضرت صادق (علیه السلام) وارد شد و از مردى از اصحاب حضرت شکایت کرد . چیزى نگذشت که آن صحابى نزد امام آمد ، حضرت به او فرمود : سبب شکایت این شاکى از تو چیست ؟ عرضه داشت : از من شکایت مى کند براى این که قرضى را که به او داده بودم تا دینار آخرش را به طور کامل از او مطالبه کردم . حمّاد مى گوید : امام صادق (علیه السلام)خشمگین نشست ، سپس فرمود : انگار مى کنى زمانى که حق خود را به طور کامل مطالبه مى کنى کار زشتى نمى کنى ؟! آیا آنچه را خدا از حالات مومنان در قرآن حکایت کرده ندیدى که فرموده :( . . . وَیَخافُونَ سُوءَ الحِسابِ ) .« و آنان همواره از حسابرسى بد مى ترسند » .فکر مى کنى مى ترسند که خدا بر آنان در حسابرسى ستم روا دارد ؟ نه ، به خدا سوگند نمى ترسند ، مگر از حسابرسى دقیق و کامل ، که اینگونه حسابرسى ـ که مو را از ماست مى کشند ـ حسابرسى بد نامیده ، پس کسى که در مطالبه حق خود به این صورت با طرف خود برخورد کند کار زشتى انجام داده است !!


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 7/6/1391 - 1:20 - 0 تشکر 532155


با سلاح دعا ستمکار را مغلوب کرد


انفاس قدسیه اولیاء خدا انسان را متحول می کند


چند سالى در ایام ماه شعبان براى تبلیغ به شهر همدان مى رفتم . در آنجا با تعدادى از علماى بزرگ و اولیاى خدا به لطف خدا محشور و مانوس شدم و از انفاس قدسیه و برکات وجودى آنان بهره بسیار بردم .یکى از چهره هاى برجسته علمى ، که عمرى با قرآن مجید و روایات سر و کار داشت و بسیار اهل حال بود و از نفسى پاک و سازنده بهره داشت ، مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد حسن بهارى فرزند مرجع مجاهد آیت الله العظمى حاج شیخ محمد باقر بهارى بود .من در اوّلین دیدار مشتاق و عاشق او شدم و در همه سفرهاى تبلیغى ام به همدان خدمت آن مرد بزرگ که در آن شهر در میان مردم چهره اى ناشناخته بود براى بهره بردن معنوى زانوى شاگردى به زمین زدم . و هنگامى که خبر فوتش را شنیدم ، چون سرمایه دارى که همه سرمایه اش را از دست داده باشد ، متاثر و ناراحت شدم .در یکى از روزهایى که خدمت آن عارف عاشق بودم داستانى را از زندگى خود به این شرح براى من بیان کرد :به اشاره و خواست پیر استعمار و گرگ خونخوار یعنى حکومت انگلیس بى سوادى قلدر ، ستمگرى نابکار ، کافرى لجوج به نام رضا خان میر پنج که پس از مدتى به رضا شاه پهلوى معروف شد زمام حکومت ایران را به دست گرفت .او از هیچ ستم و ظلمى به مردم امتناع نداشت . بسیارى از اموال و املاک مردم را به زور از دست آنان گرفت ، با مجالس مذهبى مخالفت ورزید ، با عالمان دینى هم چون بنى امیه برخورد کرد ، و پرده حجاب را ـ که از ضروریات دین است به اشاره ارباب کافرش انگلیس ـ درید ، و جوانان مردم را براى حفظ حکومت ظالمانه اش به اجبار به سربازخانه گسیل داشت .من که از یک خانواده برجسته روحانى بودم و سنین جوانى را مى گذراندم ، از این که به سربازخانه بروم و دستیار حکومت ظلم باشم بسیار در ترس و وحشت بودم .روزى عمویم به خانه ما آمد و به من گفت : براى گرفتن شناسنامه اقدام مکن ; زیرا من براى تو شناسنامه گرفتم . گفتم در چه حدود سنى برایم شناسنامه گرفتى ؟ پاسخ داد : سن هیجده سالگى . گفتم : عمو جان بى توجه باعث گرفتارى من شدى . گفت : چرا ؟ گفتم : در این موقعیت سنى افراد را به دستور قلدرى چون رضا خان به سربازخانه مى برند .چون آدرس منزلم را اداره ثبت احوال به ارتش داده بود و من مى دانستم دیر یا زود دنبالم خواهند آمد ، نسبت به سنّ خود که در شناسنامه قید شده بود اعتراض دادم ولى اعتراضم پذیرفته نشد . روزى به سربازخانه نزد رئیس سربازگیرى که هم چون اربابش رضا خان به شدت با روحانیان مخالف بود رفتم ، گفتم : مرا از خدمت معاف دارید . گفت : امکان ندارد ، باید لباس سربازى بپوشى و دو سال کامل در خدمت دولت باشى .هرچه اصرار کردم که مرا از خدمت ـ آن هم خدمت به دولتى ظالم و ستمکار و مخالف با اسلام ـ معاف بدارد نپذیرفت . از اداره سربازگیرى بیرون آمدم و به منطقه بهار در چند فرسخى همدان براى استمداد از روح عارف بزرگ مرحوم حاج شیخ محمد بهارى که در آن ناحیه دفن است رفتم . کنار قبر به پیشگاه خدا نالیدم و گفتم : خدایا ! به خاطر نفس صاحب این قبر از هشتاد حاجتم هفتاد و نه حاجت را براى قیامت مى گذارم و یک حاجت را براى دنیا ، آن حاجت هم این که وسیله خلاص شدنم را از بلایى چون سربازى براى حکومت رضا خان فراهم آور .از بهار به همدان برگشتم در حالى که گسیل داشتن جوانان به سربازخانه بسیار شدت یافته بود و کسى هم جرات فرار یا نرفتن به سربازى را نداشت ، من که مى دانستم رئیس مربوطه به دنبالم خواهد فرستاد و ممکن است خانواده ام دچار مشقت شوند ، آماده رفتن به سربازخانه شدم .به مرد بزرگوارى از آشنایان برخورد کردم ، گفت : قصد کجا را دارى ؟ گفتم : سربازخانه . گفت : برگرد خانه زیرا از سربازى معافى . گفتم : مشکل به نظر مى رسد که از چنگ این ستمکاران آزاد شوم . گفت : شب گذشته خواب دیدم به سامرا رفتم ، جلسه مهم و باارزشى بود ، پدرت در آن جلسه حضور داشت ، به من گفت : به پسرم بگو ناراحت نباش ، با امام عصر (علیه السلام) درباره او صحبت کردم ، مشکل وى حلّ شد ، نه این که او را به سربازى نمى برند بلکه ورقه معافیت او را نیز خواهند داد .من با اطمینان به این واقعه به سربازخانه رفتم . مامور اطاق رئیس گفت : شما معافى ، پیش فلان عطار برو ، رئیس براى ملاقات با شما به آنجا مى آید . از سربازخانه بیرون آمدم و به مغازه آن عطار رفتم . رئیس به آنجا آمد و ضمن احترام فوق العاده نسبت به من ، معافى مرا به دست من داد ، و من از آن رنج روحى سخت به خاطر دعا و درخواست یارى از خدا رها شدم .


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 7/6/1391 - 1:20 - 0 تشکر 532156


بازگشت فرزند هارون الرشید به حق


اگر خدا بخواهد از زمین شوره زار و تلخ آب گوارا به وجود می آورد


صاحب کتاب « ابواب الجنان » ، و همچنین واعظ سبزوارى در کتاب « جامع النورین » ، ( ص 317 ) و آیت الله نهاوندى در « خزینه الجواهر » ( ص 291 ) نقل مى کند : هارون را پسرى بود به زیور صلاح آراسته ، و گوهر پاکش از صلب آن ناپاک چون مروارید ، از آب تلخ و شور برخاسته ، فیض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دریافته بود و از تاثیر صحبت ایشان روى دل از خواهش زخارف دنیوى برتافته ، طریقه پدر و آرزوى سریر و افسر را ترک گفته و خانه دل را به جاروب آگاهى از خس و خاشاک اندیشه پادشاهى پاک نموده ، از جامه هاى غیر کرباس و شال نپوشیدى ، و خون رغبتش با رنگ اطلس و دیباى دنیا نجوشیدى ، مرغ دلش از دامگاه علایق جسته ، بر شاخهاى بلندى حقیقت آشیان گرفته و دیده از تماشاى صورت ظاهر دنیا بسته بود .پیوسته به گورستانها رفته و به نظر عبرت نگریستى ، و بر آن گلزار اعتبار مانند ابر بهار زار زار مى گریستى !روزى وزیر هارون در مجلس بود ، در آن اثنا آن پسر که نامش قاسم بود و لقبش موتمن آمد بگذرد ، جعفر برمکى خندید ، هارون از سبب خنده پرسید ، پاسخ داد ، بر احوال این پسر مى خندم که تو را رسوا نموده ، اى کاش این پسر به تو داده نمى شد ! این است لباس و وضع و روش و منش او ، با فقرا و تهیدستان مى نشیند ، هارون گفت : حق دارد ، زیرا ما تاکنون منصب و مقامى به او واگذار نکرده ایم ، چه خوبست حکومت شهرى را در اختیارش بگذاریم ، امر کرد او را به حضور آوردند ، وى را نصیحت کرد و گفت : مى خواهم تو را به حکومت شهرى منصوب نمایم ، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو .گفت : اى پدر ! مرا به حال خود بگذار ، علاقه ام به بندگى خدا بیش از حکومت است ، تصور کن فرزندى چون مرا ندارى .گفت : مگر نمى توان در لباس حکومت به عبادت برخاست ؟ حکومت منطقه اى را بپذیر ، وزیرى شایسته براى تو قرار مى دهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى .هارون از این معنا غافل بود یا خود را به غفلت زده بود که حکومت ، حق امامان معصوم و اولیاى الهى است . در حکومت ظالمان و ستمگران ، و غاصبان و طاغیان ، قبول امارت و حکومتى که نتوان دستورات حق را پیاده کرد و با حقوق آن ، که سراسر حرام است هیچ عبادتى به صورت صحیح ممکن نیست انجام گیرد ، مورد رضایت خدا نیست و پذیرفتن امارت از جانب ستمگر ، بدون وجه شرعى گناه بزرگى است .قاسم گفت : من هیچ نوع برنامه اى را نمى پذیرم و زیر بار قبول امارت و حکومت نمى روم .هارون گفت : تو فرزند خلیفه و حاکم و سلطان مملکتى پهناور و سرزمینى وسیع هستى ، چه مناسبت دارد که با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در میان بزرگان سرشکسته کرده اى ؟ پاسخ داد : تو هم مرا در میان پاکان و اولیاى خدا از اینکه فرزند خود مى دانى سرشکسته کرده اى !نصیحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نکرد ، از سخن گفتن ایستاد و در برابر همه سکوت کرد .حکومت مصر را به نام او نوشتند ، اهل مجلس به او تبریک و تهنیت گفتند .چون شب رسید از بغداد به جانب بصره فرار کرد ، به وقت صبح هر چند تفحص کردند او را نیافتند .مردى از اهالى بصره به نام عبد الله بصرى مى گوید : من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود ، روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد ، کنار مسجدى جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است ، گفتم : کار مى کنى ؟ گفت : آرى ، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تامین معیشت از راه حلال آفریده .گفتم : بیا به خانه من کار کن ، گفت : اول اجرتم را معین کن سپس مرا براى کار ببر . گفتم : یک درهم مى دهم ، گفت : بى مانع است ، همراهم آمد تا غروب کار کرد ، دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد ، گفت : بیشتر نمى خواهم ، روز بعد دنبالش رفتم او را نیافتم ، از حالش جویا شدم گفتند : جز روز شنبه کار نمى کند .روز شنبه اول وقت نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم ، او را به منزل بردم مشغول بنایى شد ، گویى از غیب به او مدد مى رسید . چون وقت نماز شد ، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد ، پس از نماز کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید ، مزدش را دادم رفت ، چون دیوار خانه تمام نشده بود صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم ، شنبه رفتم او را نیافتم ، از او جویا شدم گفتند ، دو سه روزى است بیمار شده ، از منزلش جویا شدم ، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند ، به آن محل رفتم ، دیدم در بستر افتاده به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم ، دیده باز کرد و پرسید : تو کیستى ؟ گفتم : مردى هستم که دو روز برایم کار کردى ، عبد الله بصرى مى باشم ، گفت : تو را شناختم ، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى ؟ گفتم : آرى ، بگو کیستى ؟گفت : من قاسم پسر هارون الرشید هستم !تا خود را معرفى کرد از جا برخاستم و بر خود لرزیدم ، رنگ از صورتم پرید ، گفتم : اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد . قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام ، گفت : نترس و وحشت نکن ، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام ، اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم حاضر به معرفى خود نبودم ، مرا از تو خواهشى است ، هرگاه دنیا را وداع کردم ، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار ، انگشترى هم به من داد و گفت : اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد ، آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى : فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت : چون جرات تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست ، این را گفت و حرکت کرد که برخیزد نتوانست ، دو مرتبه خواست برخیزد قدرت نداشت ، گفت : عبد الله ، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمومنین (علیه السلام)آمده ، او را از جاى بلند کردم به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد ، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد !


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 7/6/1391 - 1:20 - 0 تشکر 532158


باران رحمت


دعای امام حسین (ع) برای مردم نازل کننده برکات خداوندی بود .


امام صادق (علیه السلام) از پدرش از جدّش روایت مى کند : اهل کوفه خدمت امیرالمومنین (علیه السلام) آمدند و از خشکسالى و نیامدن باران شکایت کردند و عرضه داشتند : براى ما از خدا درخواست باران کن . امیرالمومنین (علیه السلام) به حضرت حسین (علیه السلام) فرمود : از خدا درخواست باران کن . امام حسین (علیه السلام) حمد و ثناى حق را به جا آورد و بر پیامبر درود فرستاد و به پیشگاه حق عرضه داشت : اى عطا کننده خیرات و نازل کننده برکات ، آب فراوان بر ما ببار و باران بسیار و وسیع و خوشگوار و باعظمت که بندگانت را از ناتوانى برهاند و سرزمین هاى مرده را زنده کند به ما عطا فرما . آمین رب العالمین .چون از دعایش فراغت یافت ناگهان باران فراوانى بارید تا جایى که عربى از بعضى از نواحى کوفه آمد و گفت : دره ها و تپه ها را از فراوانى آب چنان دیدم که بخشى از آب در بخشى دیگر موج مى زد.خدایا ! مردم کوفه را با دعاى بنده خاص خود از باران رحمت سیراب کردى ; باران رحمت و مغفرتت را بر ما بباران تا گناهان و آلودگى ها را از پرونده ما بشوید و ما را از سنگینى معاصى و وزر و وبالش نجات دهد و گیاه نشاط معنوى و نهال عبادت و بندگى را در سرزمین وجود ما برویاند ، که ما به امید کرم تو به این درگاه آمده ایم و روى عذرخواهى به خاک آستانه ات گذاشته ایم و دست گدایى و حاجت به سویت برداشته ایم و یقین داریم که با کرم و لطفت از ما درخواهى گذشت .


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 7/6/1391 - 1:20 - 0 تشکر 532159


ادریس ونماز


مقام مسجد سهله از زبان حضرت امام صادق (ع)


علاّمه مجلسى از حضرت صادق (علیه السلام) روایت مى کند :به هنگام ورود به شهر کوفه از مسجد سهله دیدن کن و در آن جایگاه مقدّس نماز بگزار و حلّ مشکلات دینى و دنیایى ات را در آن مقام از حضرت حق بطلب ، زیرا مسجد سهله خانه حضرت ادریس است ; انسان بزرگوارى که در آنجا به پیشه خیّاطى مشغول بود و نمازش را در آن جایگاه اقامه مى کرد .آرى ، آن کس که در آنجا دست نیاز به سوى بى نیاز بردارد بى جواب نمى ماند و در قیامت در کنار ادریس از مقام بلندى برخوردار خواهد بود و به خاطر عبادت و اظهار نیازمندى در آن مسجد ، از ناراحتیهاى دنیایى و شرّ دشمنان در پناه حق قرار خواهد گرفت .طبرسى بزرگوار در « مجمع البیان»حضرت ادریس را از قدیمى ترین پیامبران خدا و جدّ پدرىِ نوح مى داند .عنایت کنید که حضرت ادریس که قبل از نوح مى زیسته فرهنگش همراه نماز بوده و مکان اقامه نمازش چندان مقدّس و مبارک است که حضرت صادق (علیه السلام)دعاى دعا کننده را در آن مقام مستجاب مى داند .


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.