-غزل 1
باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پاك
جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاك
نم نمك زمزمه واری، رهش اندوه و ملال
میزنم در غزلی باده صفت آتشناك
بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟
كه چو باد از همه سو می دوم و گمراهم
همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
همه تن دستم و از دامن او كوتاهم
باده كم كم دهدم شور و شراری كه مپرس
بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری كه مپرس
گوید آهسته به گوشم سخنانی كه مگوی
پیش چشم آوردم باغ و بهاری كه مپرس
آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه
بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها
پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره ها
مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیك
غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها
گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
ندهد بار ، دهم باری دشنام به او
من كشم آه ، كه دشنام بر آن بزم كه وی
ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد
لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد
شوخ چشم آهوك من كه خورد باده چو شیر
پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد
باده ای بود و پناهی ، كه رسید از ره باد
گفت با من : چه نشستی كه سحر بال گشاد
من و این ناله ی زار من و این باد سحر
آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد