• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 15873)
چهارشنبه 18/5/1391 - 0:33 -0 تشکر 496763
حکیم ابوالقاسم فردوسی و متن كامل شاهنامه

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

     
آرامگاه فردوسی در توس خراسان.

شنبه 18/6/1391 - 23:29 - 0 تشکر 551634

بخش ۲۳



فردوسی





همی رند دستان گرفته شتاب




چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب






کسی را نبد ز آمدنش آگهی




پذیره نرفتند با فرهی






خروشی برآمد ز پرده سرای




که آمد ز ره زال فرخنده‌رای






پذیره شدش سام یل شادمان




همی داشت اندر برش یک زمان






فرود آمد از باره بوسید خاک




بگفت آن کجا دید و بشنید پاک






نشست از بر تخت پرمایه سام




ابا زال خرم دل و شادکام






سخنهای سیندخت گفتن گرفت




لبش گشت خندان نهفتن گرفت






چنین گفت کامد ز کابل پیام




پیمبر زنی بود سیندخت نام






ز من خواست پیمان و دادم زمان




که هرگز نباشم بدو بدگمان






ز هر چیز کز من به خوبی بخواست




سخنها بران برنهادیم راست






نخست آنکه با ماه کابلستان




شود جفت خورشید زابلستان






دگر آنکه زی او به مهمان شویم




بران دردها پاک درمان شویم






فرستاده‌ای آمد از نزد اوی




که پردخته شد کار بنمای روی






کنون چیست پاسخ فرستاده را




چه گوییم مهراب آزاده را






ز شادی چنان شد دل زال سام




که رنگش سراپای شد لعل فام






چنین داد پاسخ که ای پهلوان




گر ایدون که بینی به روشن روان






سپه رانی و ما به کابل شویم




بگوییم زین در سخن بشنویم






به دستان نگه کرد فرخنده سام




بدانست کورا ازین چیست کام






سخن هر چه از دخت مهراب نیست




به نزدیک زال آن جز از خواب نیست






بفرمود تا زنگ و هندی درای




زدند و گشادند پرده سرای






هیونی برافگند مرد دلیر




بدان تا شود نزد مهراب شیر






بگوید که آمد سپهبد ز راه




ابا زال با پیل و چندی سپاه






فرستاده تازان به کابل رسید




خروشی برآمد چنان چون سزید






چنان شاد شد شاه کابلستان




ز پیوند خورشید زابلستان






که گفتی همی جان برافشاندند




ز هر جای رامشگران خواندند



شنبه 18/6/1391 - 23:29 - 0 تشکر 551637

بخش ۲۴



فردوسی





بزد نای مهراب و بربست کوس




بیاراست لشکر چو چشم خروس






ابا ژنده‌پیلان و رامشگران




زمین شد بهشت از کران تا کران






ز بس گونه گون پرنیانی درفش




چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش






چه آوای نای و چه آوای چنگ




خروشیدن بوق و آوای زنگ






تو گفتی مگر روز انجامش است




یکی رستخیز است گر رامش است






همی رفت ازین گونه تا پیش سام




فرود آمد از اسپ و بگذارد گام






گرفتش جهان پهلوان در کنار




بپرسیدش از گردش روزگار






شه کابلستان گرفت آفرین




چه بر سام و بر زال زر همچنین






نشست از بر بارهٔ تیزرو




چو از کوه سر برکشد ماه نو






یکی تاج زرین نگارش گهر




نهاد از بر تارک زال زر






به کابل رسیدند خندان و شاد




سخنهای دیرینه کردند یاد






همه شهر ز آوای هندی درای




ز نالیدن بربط و چنگ و نای






تو گفتی دد و دام رامشگرست




زمانه به آرایشی دیگرست






بش و یال اسپان کران تا کران




بر اندوده پر مشک و پر زعفران






برون رفت سیندخت با بندگان




میان بسته سیصد پرستندگان






مر آن هر یکی را یکی جام زر




به دست اندرون پر ز مشک و گهر






همه سام را آفرین خواندند




پس از جام گوهر برافشاندند






بدان جشن هر کس که آمد فراز




شد از خواسته یک به یک بی‌نیاز






بخندید و سیندخت را سام گفت




که رودابه را چند خواهی نهفت






بدو گفت سیندخت هدیه کجاست




اگر دیدن آفتابت هواست






چنین داد پاسخ به سیندخت سام




که ازمن بخواه آنچه آیدت کام






برفتند تا خانهٔ زرنگار




کجا اندرو بود خرم بهار






نگه کرد سام اندران ماه روی




یکایک شگفتی بماند اندروی






ندانست کش چون ستاید همی




برو چشم را چون گشاید همی






بفرمود تا رفت مهراب پیش




ببستند عقدی برآیین و کیش






به یک تختشان شاد بنشاندند




عقیق و زبرجد برافشاندند






سر ماه با افسر نام دار




سر شاه با تاج گوهرنگار






بیاورد پس دفتر خواسته




یکی نخست گنج آراسته






برو خواند از گنجها هر چه بود




که گوش آن نیارست گفتی شنود






برفتند از آنجا به جای نشست




ببودند یک هفته با می به دست






وز ایوان سوی باغ رفتند باز




سه هفته به شادی گرفتند ساز






بزرگان کشورش با دست بند




کشیدند بر پیش کاخ بلند






سر ماه سام نریمان برفت




سوی سیستان روی بنهاد تفت






ابا زال و با لشکر و پیل و کوس




زمانه رکاب ورا داد بوس






عماری و بالای و هودج بساخت




یکی مهد تا ماه را در نشاخت






چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش




سوی سیستان روی کردند پیش






برفتند شادان دل و خوش منش




پر از آفرین لب ز نیکی کنش






رسیدند پیروز تا نیمروز




چنان شاد و خندان و گیتی فروز






یکی بزم سام آنگهی ساز کرد




سه روز اندران بزم بگماز کرد






پس آنگاه سیندخت آنجا بماند




خود و لشکرش سوی کابل براند






سپرد آن زمان پادشاهی به زال




برون برد لشکر به فرخنده فال






سوی گرگساران شد و باختر




درفش خجسته برافراخت سر






شوم گفت کان پادشاهی مراست




دل و دیده با ما ندارند راست






منوچهر منشور آن شهر بر




مرا داد و گفتا همی دار و خوار






بترسم ز آشوب بد گوهران




به ویژه ز گردان مازنداران






بشد سام یکزخم و بنشست زال




می و مجلس آراست و بفراخت یال



شنبه 18/6/1391 - 23:29 - 0 تشکر 551643

بخش ۲۵



فردوسی





بسی برنیامد برین روزگار




که آزاده سرو اندر آمد به بار






بهار دل افروز پژمرده شد




دلش را غم و رنج بسپرده شد






شکم گشت فربه و تن شد گران




شد آن ارغوانی رخش زعفران






بدو گفت مادر که ای جان مام




چه بودت که گشتی چنین زرد فام






چنین داد پاسخ که من روز و شب




همی برگشایم به فریاد لب






همانا زمان آمدستم فراز




وزین بار بردن نیابم جواز






تو گویی به سنگستم آگنده پوست




و گر آهنست آنکه نیز اندروست






چنین تا گه زادن آمد فراز




به خواب و به آرام بودش نیاز






چنان بد که یک روز ازو رفت هوش




از ایوان دستان برآمد خروش






خروشید سیندخت و بشخود روی




بکند آن سیه گیسوی مشک بوی






یکایک بدستان رسید آگهی




که پژمرده شد برگ سرو سهی






به بالین رودابه شد زال زر




پر از آب رخسار و خسته جگر






همان پر سیمرغش آمد به یاد




بخندید و سیندخت را مژده داد






یکی مجمر آورد و آتش فروخت




وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت






هم اندر زمان تیره گون شد هوا




پدید آمد آن مرغ فرمان روا






چو ابری که بارانش مرجان بود




چه مرجان که آرایش جان بود






برو کرد زال آفرین دراز




ستودش فراوان و بردش نماز






چنین گفت با زال کین غم چراست




به چشم هژبر اندرون نم چراست






کزین سرو سیمین بر ماه‌روی




یکی نره شیر آید و نامجوی






که خاک پی او ببوسد هژبر




نیارد گذشتن به سر برش ابر






از آواز او چرم جنگی پلنگ




شود چاک چاک و بخاید دو چنگ






هران گرد کاواز کوپال اوی




ببیند بر و بازوی و یال اوی






ز آواز او اندر آید ز پای




دل مرد جنگی برآید ز جای






به جای خرد سام سنگی بود




به خشم اندرون شیر جنگی بود






به بالای سرو و به نیروی پیل




به آورد خشت افگند بر دو میل






نیاید به گیتی ز راه زهش




به فرمان دادار نیکی دهش






بیاور یکی خنجر آبگون




یکی مرد بینادل پرفسون






نخستین به می ماه را مست کن




ز دل بیم و اندیشه را پست کن






بکافد تهیگاه سرو سهی




نباشد مر او را ز درد آگهی






وزو بچهٔ شیر بیرون کشد




همه پهلوی ماه در خون کشد






وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک




ز دل دور کن ترس و تیمار و باک






گیاهی که گویمت با شیر و مشک




بکوب و بکن هر سه در سایه خشک






بساو و برآلای بر خستگیش




ببینی همان روز پیوستگیش






بدو مال ازان پس یکی پر من




خجسته بود سایهٔ فر من






ترا زین سخن شاد باید بدن




به پیش جهاندار باید شدن






که او دادت این خسروانی درخت




که هر روز نو بشکفاندش بخت






بدین کار دل هیچ غمگین مدار




که شاخ برومندت آمد به بار






بگفت و یکی پر ز بازو بکند




فگند و به پرواز بر شد بلند






بشد زال و آن پر او برگرفت




برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت






بدان کار نظاره شد یک جهان




همه دیده پر خون و خسته روان






فرو ریخت از مژه سیندخت خون




که کودک ز پهلو کی آید برون



شنبه 18/6/1391 - 23:30 - 0 تشکر 551648

بخش ۲۶



فردوسی





بیامد یکی موبدی چرب دست




مر آن ماه رخ را به می کرد مست






بکافید بی‌رنج پهلوی ماه




بتابید مر بچه را سر ز راه






چنان بی‌گزندش برون آورید




که کس در جهان این شگفتی ندید






یکی بچه بد چون گوی شیرفش




به بالا بلند و به دیدار کش






شگفت اندرو مانده بد مرد و زن




که نشنید کس بچهٔ پیل تن






همان دردگاهش فرو دوختند




به داور همه درد بسپوختند






شبانروز مادر ز می خفته بود




ز می خفته و هش ازو رفته بود






چو از خواب بیدار شد سرو بن




به سیندخت بگشاد لب بر سخن






برو زر و گوهر برافشاندند




ابر کردگار آفرین خواندند






مر آن بچه را پیش او تاختند




بسان سپهری برافراختند






بخندید ازان بچه سرو سهی




بدید اندرو فر شاهنشهی






به رستم بگفتا غم آمد بسر




نهادند رستمش نام پسر






یکی کودکی دوختند از حریر




به بالای آن شیر ناخورده شیر






درون وی آگنده موی سمور




برخ بر نگاریده ناهید و هور






به بازوش بر اژدهای دلیر




به چنگ اندرش داده چنگال شیر






به زیر کش اندر گرفته سنان




به یک دست کوپال و دیگر عنان






نشاندندش آنگه بر اسپ سمند




به گرد اندرش چاکران نیز چند






چو شد کار یکسر همه ساخته




چنان چون ببایست پرداخته






هیون تکاور برانگیختند




به فرمان بران بر درم ریختند






پس آن صورت رستم گرزدار




ببردند نزدیک سام سوار






یکی جشن کردند در گلستان




ز زاولستان تا به کابلستان






همه دشت پر باده و نای بود




به هر کنج صد مجلس آرای بود






به زاولستان از کران تا کران




نشسته به هر جای رامشگران






نبد کهتر از مهتران بر فرود




نشسته چنان چون بود تار و پود






پس آن پیکر رستم شیرخوار




ببردند نزدیک سام سوار






ابر سام یل موی بر پای خاست




مرا ماند این پرنیان گفت راست






اگر نیم ازین پیکر آید تنش




سرش ابر ساید زمین دامنش






وزان پس فرستاده را پیش خواست




درم ریخت تا بر سرش گشت راست






به شادی برآمد ز درگاه کوس




بیاراست میدان چو چشم خروس






می‌آورد و رامشگران را بخواند




به خواهندگان بر درم برفشاند






بیاراست جشنی که خورشید و ماه




نظاره شدند اندران بزمگاه






پس آن نامهٔ زال پاسخ نوشت




بیاراست چون مرغزار بهشت






نخست آفرین کرد بر کردگار




بران شادمان گردش روزگار






ستودن گرفت آنگهی زال را




خداوند شمشیر و کوپال را






پس آمد بدان پیکر پرنیان




که یال یلان داشت و فر کیان






بفرمود کین را چنین ارجمند




بدارید کز دم نیابد گزند






نیایش همی کردم اندر نهان




شب و روز با کردگار جهان






که زنده ببیند جهانبین من




ز تخم تو گردی به آیین من






کنون شد مرا و ترا پشت راست




نباید جز از زندگانیش خواست






فرستاده آمد چو باد دمان




بر زال روشن دل و شادمان






چو بشنید زال این سخنهای نغز




که روشن روان اندر آید به مغز






به شادیش بر شادمانی فزود




برافراخت گردن به چرخ کبود






همی گشت چندی بروبر جهان




برهنه شد آن روزگار نهان






به رستم همی داد ده دایه شیر




که نیروی مردست و سرمایه شیر






چو از شیر آمد سوی خوردنی




شد از نان و از گوشت افزودنی






بدی پنج مرده مراو را خورش




بماندند مردم ازان پرورش






چو رستم بپیمود بالای هشت




بسان یکی سرو آزاد گشت






چنان شد که رخشان ستاره شود




جهان بر ستاره نظاره شود






تو گفتی که سام یلستی به جای




به بالا و دیدار و فرهنگ و رای




شنبه 18/6/1391 - 23:31 - 0 تشکر 551651

بخش ۲۷



فردوسی





چو آگاهی آمد به سام دلیر




که شد پور دستان همانند شیر






کس اندر جهان کودک نارسید




بدین شیر مردی و گردی ندید






بجنبید مرسام را دل ز جای




به دیدار آن کودک آمدش رای






سپه را به سالار لشکر سپرد




برفت و جهاندیدگان را ببرد






چو مهرش سوی پور دستان کشید




سپه را سوی زاولستان کشید






چو زال آگهی یافت بر بست کوس




ز لشکر زمین گشت چون آبنوس






خود و گرد مهراب کابل خدای




پذیره شدن را نهادند رای






بزد مهره در جام و برخاست غو




برآمد ز هر دو سپه دار و رو






یکی لشکر از کوه تا کوه مرد




زمین قیرگون و هوا لاژورد






خروشیدن تازی اسپان و پیل




همی رفت آواز تا چند میل






یکی ژنده پیلی بیاراستند




برو تخت زرین بپیراستند






نشست از بر تخت زر پور زال




ابا بازوی شیر و با کتف و یال






به سر برش تاج و کمر بر میان




سپر پیش و در دست گرز گران






چو از دور سام یل آمد پدید




سپه بر دو رویه رده برکشید






فرود آمد از باره مهراب و زال




بزرگان که بودند بسیار سال






یکایک نهادند سر بر زمین




ابر سام یل خواندند آفرین






چو گل چهرهٔ سام یل بشکفید




چو بر پیل بر بچهٔ شیر دید






چنان همش بر پیل پیش آورید




نگه کرد و با تاج و تختش بدید






یکی آفرین کرد سام دلیر




که تهما هژبرا بزی شاد دیر






ببوسید رستمش تخت ای شگفت




نیا را یکی نو ستایش گرفت






که ای پهلوان جهان شاد باش




ز شاخ توام من تو بنیاد باش






یکی بنده‌ام نامور سام را




نشایم خور و خواب و آرام را






همی پشت زین خواهم و درع و خود




همی تیر ناوک فرستم درود






به چهر تو ماند همی چهره‌ام




چو آن تو باشد مگر زهره‌ام






وزان پس فرود آمد از پیل مست




سپهدار بگرفت دستش بدست






همی بر سر و چشم او داد بوس




فروماند پیلان و آوای کوس






سوی کاخ ازان پس نهادند روی




همه راه شادان و با گفت‌وگوی






همه کاخها تخت زرین نهاد




نشستند و خوردند و بودند شاد






برآمد برین بر یکی ماهیان




به رنجی نبستند هرگز میان






بخوردند باده به آوای رود




همی گفت هر یک به نوبت سرود






به یک گوشهٔ تخت دستان نشست




دگر گوشه رستمش گرزی به دست






به پیش اندرون سام گیهان گشای




فرو هشته از تاج پر همای






ز رستم همی در شگفتی بماند




برو هر زمان نام یزدان بخواند






بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ




میان چون قلم سینه و بر فراخ






دو رانش چو ران هیونان ستبر




دل شیر نر دارد و زور ببر






بدین خوب رویی و این فر و یال




ندارد کس از پهلوانان همال






بدین شادمانی کنون می خوریم




به می جان اندوه را بشکریم






به زال آنگهی گفت تا صد نژاد




بپرسی کس این را ندارد بیاد






که کودک ز پهلو برون آورند




بدین نیکویی چاره چون آورند






بسیمرغ بادا هزار آفرین




که ایزد ورا ره نمود اندرین






که گیتی سپنجست پر آی و رو




کهن شد یکی دیگر آرند نو






به می دست بردند و مستان شدند




ز رستم سوی یاد دستان شدند






همی خورد مهراب چندان نبید




که چون خویشتن کس به گیتی ندید






همی گفت نندیشم از زال زر




نه از سام و نز شاه با تاج و فر






من و رستم و اسب شبدیز و تیغ




نیارد برو سایه گسترد میغ






کنم زنده آیین ضحاک را




به پی مشک سارا کنم خاک را






پر از خنده گشته لب زال و سام




ز گفتار مهراب دل شادکام






سر ماه نو هرمز مهرماه




بران تخت فرخنده بگزید راه






بسازید سام و برون شد به در




یکی منزلی زال شد با پدر






همی رفت بر پیل دستم دژم




به پدرود کردن نیا را به هم






چنین گفت مر زال را کای پسر




نگر تا نباشی جز از دادگر






به فرمان شاهان دل آراسته




خرد را گزین کرده بر خواسته






همه ساله بر بسته دست از بدی




همه روز جسته ره ایزدی






چنان دان که بر کس نماند جهان




یکی بایدت آشکار و نهان






برین پند من باش و مگذر ازین




بجز بر ره راست مسپر زمین






که من در دل ایدون گمانم همی




که آمد به تنگی زمانم همی






دو فرزند را کرد پدرود و گفت




که این پندها را نباید نهفت






برآمد ز درگاه زخم درای




ز پیلان خروشیدن کرنای






سپهبد سوی باختر کرد روی




زبان گرم‌گوی و دل آزرم‌جوی






برتند با او دو فرزند او




پر از آب رخ دل پر از پند او






دو منزل برفتند و گشتند باز




کشید آن سپهبد براه دراز






وزان روی زال سپهبد به راه




سوی سیستان باز برد آن سپاه






شب و روز با رستم شیرمرد




همی کرد شادی و هم باده خورد




شنبه 18/6/1391 - 23:31 - 0 تشکر 551653

بخش ۲۸



فردوسی





منوچهر را سال شد بر دو شست




ز گیتی همی بار رفتن ببست






ستاره‌شناسان بر او شدند




همی ز آسمان داستانها زدند






ندیدند روزش کشیدن دراز




ز گیتی همی گشت بایست باز






بدادند زان روز تلخ آگهی




که شد تیره آن تخت شاهنشهی






گه رفتن آمد به دیگر سرای




مگر نزد یزدان به آیدت جای






نگر تا چه باید کنون ساختن




نباید که مرگ آورد تاختن






سخن چون ز داننده بشنید شاه




به رسم دگرگون بیاراست گاه






همه موبدان و ردان را بخواند




همه راز دل پیش ایشان براند






بفرمود تا نوذر آمدش پیش




ورا پندها داد ز اندازه بیش






که این تخت شاهی فسونست و باد




برو جاودان دل نباید نهاد






مرا بر صد و بیست شد سالیان




به رنج و به سختی ببستم میان






بسی شادی و کام دل راندم




به رزم اندرون دشمنان ماندم






به فر فریدون ببستم میان




به پندش مرا سود شد هر زیان






بجستم ز سلم و ز تور سترگ




همان کین ایرج نیای بزرگ






جهان ویژه کردم ز پتیاره‌ها




بس شهر کردم بس باره‌ها






چنانم که گویی ندیدم جهان




شمار گذشته شد اندر نهان






نیرزد همی زندگانیش مرگ




درختی که زهر آورد بار و برگ






ازان پس که بردم بسی درد و رنج




سپردم ترا تخت شاهی و گنج






چنان چون فریدون مرا داده بود




ترا دادم این تاج شاه آزمود






چنان دان که خوردی و بر تو گذشت




به خوشتر زمان بازم بایدت گشت






نشانی که ماند همی از تو باز




برآید برو روزگار دراز






نباید که باشد جز از آفرین




که پاکی نژاد آورد پاک دین






نگر تا نتابی ز دین خدای




که دین خدای آورد پاک رای






کنون نو شود در جهان داوری




چو موسی بیاید به پیغمبری






پدید آید آنگه به خاور زمین




نگر تا نتابی بر او به کین






بدو بگرو آن دین یزدان بود




نگه کن ز سر تا چه پیمان بود






تو مگذار هرگز ره ایزدی




که نیکی ازویست و هم زو بدی






ازان پس بیاید ز ترکان سپاه




نهند از بر تخت ایران کلاه






ترا کارهای درشتست پیش




گهی گرگ باید بدن گاه میش






گزند تو آید ز پور پشنگ




ز توران شود کارها بر تو ننگ






بجوی ای پسر چون رسد داوری




ز سام و ز زال آنگهی یاوری






وزین نو درختی که از پشت زال




برآمد کنون برکشد شاخ و یال






ازو شهر توران شود بی‌هنر




به کین تو آید همان کینه‌ور






بگفت و فرود آمد آبش بروی




همی زار بگریست نوذر بروی






بی‌آنکش بدی هیچ بیماریی




نه از دردها هیچ آزاریی






دو چشم کیانی به هم بر نهاد




بپژمرد و برزد یکی سرد باد






شد آن نامور پرهنر شهریار




به گیتی سخن ماند زو یادگار



يکشنبه 19/6/1391 - 15:53 - 0 تشکر 553506

اندر حکایت مظلومیت حکیم ابوالقاسم فردوسی بزرگترین حماسه سرای جهان
==========================================
ای شیخ مرا گبر و آتش پرست خواندی.اگر برمن نماز نخواندی ایزد تعالی چندین هزار فرشته فرستاد بر من نماز گزاردن
========================================
اگر پدیده ای یا شخصیتی بزرگ و ارزشمند در زمان خود شناخته نشود و تكریم و تعظیم نگردد..........
گر"حکیم فردوسی "در زمان خود بی مهری دید و با فقر و تنگدستی بدرود زندگی گفت ولی خود به اهمیت رسالت خویش و نجات بخشی فرهنگ و هویت ایرانی به خوبی آگاه بود ومی دانست كه پس از او قدرش را خواهند دانست.
......................................................

در مظلومیت فردوسی همین بس كه آرامگاه او تا صد سال پیش به درستی شناخته نبود.
.از آنجا كه فردوسی طبق فتوای رهبران مذهبی و متاسفانه از روی سطحی نگری یك مسلمان شناخته نشد،از تدفین او در گورستان مسلمانان جلوگیری شد و از این رو وی در باغ شخصی خود مدفون گردید.
از فصیحی خوافی نقل است كه وقتی فردوسی درگذشت،او را در باغ خودش دفن كردند.همه مردم در اندوه غوطه ور بودند،اما امام شهر،ابوالقاسم گرگانی به نماز و جنازه حاضر نشد و گفت كه او به مدح گبران و آتش پرستان و اسمار(داستانها)به لایطال عمر گذرانید.بر چنین كس نماز نكنم.
چون شب درآمد،شیخ بهشت را در خواب دید و قصری به عظمت در نظر او آمدبه آنجا درشد،سریری از یاقوت دید فردوسی بر آنجا نشسته تاجی بر سر شیخ از خجلت خواست كه بازگردد،فردوسی برخاست و سلام كرد و گفت ای شیخ اگر تو بر من نماز نكردی،ایزد تعالی چندین هزار فرشته فرستاد تا بر من نماز كردند و این مقام جزای یك بیت به من دادند:

جهان را بلندی و پستی توئی

ندانم چه ای هرچه هستی توئی

.............................................................................................
و عطار در اسرار نامه این حكایت را به نظم در آورده و درین معنی گفته است:
خطم دادند بر فردوس اعلی
كه فردوسی به فردوس است اولی
خطاب آمد كه ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یك بیت توحیدم كه گفتی




tara59

tara59
يکشنبه 19/6/1391 - 15:55 - 0 تشکر 553514

داستان حسد شاعران دربار به فردوسی و ناچیز شمردن شاهنامه
==================================================
بسی رنج بردم بدین سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
============================================

حکیم ابو القاسم فردوسی استاد بی همتای شعر و خرد پارسی و بزرگترین حماسه سرای جهان
است. اهمیت فردوسی در آن است چه با آفریدن اثر همیشه جاوید خود، نه تنها زبان ، بلکه کل فرهنگ و تاریخ و در یک سخن ، همه اسناد اصالت اقوام ایرانی را جاودانگی بخشید و خود نیز برآنچه که میکرد و برعظمت آن ، آگاه بود و می دانست که با زنده نگه داشتن زبان ویژه یک ملت ، در واقع آن ملت را زندگی و جاودانگی بخشیده است
...............................................................................
فردوسی به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته ایران عشق می ورزید. همین
علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر انداخت تا شاهنامه را به نظم در آورد. چنان که از گفته خود او بر می آید، مدتها در جستجوی این کتاب بوده و پس از یافتن نسخه اصلی داستانهای شاهنامه، نزدیک به سی سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرده است. او در این باره می گوبد:

بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی

محمود غزنوی که به مدایح و اشعار ستایش آمیز شاعران بیش از تاریخ و داستانهای پهلوانی علاقه داشت، قدر سخن فردوسی را ندانست و او را چنانکه شایسته اش بود تشویق نکرد.
بعضی گفته اند که به سبب بدگوئی حسودان، فردوسی نزد محمود به بی دینی متهم شد (در واقع اعتقاد فردوسی به شیعه که سلطان محمود آن را قبول نداشت هم به این موضوع اضافه شد) و از این رو سلطان به او بی اعتنائی کرد.
........................................................................

ظاهراً بعضی از شاعران دربار سلطان محمود به فردوسی حسد می بردند و داستانهای شاهنامه و پهلوانان قدیم ایران را در نظر سلطان محمود پست و ناچیز جلوه داده بودند.
به هر حال سلطان محمود شاهنامه را بی ارزش دانست و از رستم به زشتی یاد کرد و بر فردوسی خشمگین شد و گفت: که "شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست".
.....................................................................................

گفته اند که فردوسی از این بی اعتنائی سلطان محمود بر آشفت و چندین بیت در هجو سلطان محمود
گفت و سپس از ترس مجازات او غزنین را ترک کرد و چندی در شهرهائی چون هرات، ری و طبرستان متواری بود و از شهری به شهر دیگر می رفت تا آنکه سرانجام در زادگاه خود، طوس درگذشت.
...................................................................................

تاریخ وفاتش را بعضی 411 و برخی 416 هجری قمری نوشته اند.
فردوسی را در شهر طوس، در باغی که متعلق به خودش بود، به خاک سپردند.
شاعر معاصر ایرانی (329 –411 هجری)

tara59

tara59
يکشنبه 19/6/1391 - 16:9 - 0 تشکر 553533

بخش ۱



فردوسی





چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت




ز کیوان کلاه کیی برفراشت






به تخت منوچهر بر بار داد




بخواند انجمن را و دینار داد






برین برنیامد بسی روزگار




که بیدادگر شد سر شهریار






ز گیتی برآمد به هر جای غو




جهان را کهن شد سر از شاه نو






چو او رسمهای پدر درنوشت




ابا موبدان و ردان تیز گشت






همی مردمی نزد او خوار شد




دلش بردهٔ گنج و دینار شد






کدیور یکایک سپاهی شدند




دلیران سزاوار شاهی شدند






چو از روی کشور برآمد خروش




جهانی سراسر برآمد به جوش






بترسید بیدادگر شهریار




فرستاد کس نزد سام سوار






به سگسار مازندران بود سام




فرستاد نوذر بر او پیام






خداوند کیوان و بهرام و هور




که هست آفرینندهٔ پیل و مور






نه دشواری از چیز برترمنش




نه آسانی از اندک اندر بوش






همه با توانایی او یکیست




اگر هست بسیار و گر اندکیست






کنون از خداوند خورشید و ماه




ثنا بر روان منوچهر شاه






ابر سام یل باد چندان درود




که آید همی ز ابر باران فرود






مران پهلوان جهاندیده را




سرافراز گرد پسندیده را






همیشه دل و هوشش آباد باد




روانش ز هر درد آزاد باد






شناسد مگر پهلوان جهان




سخنها هم از آشکار و نهان






که تا شاه مژگان به هم برنهاد




ز سام نریمان بسی کرد یاد






همیدون مرا پشت گرمی بدوست




که هم پهلوانست و هم شاه دوست






نگهبان کشور به هنگام شاه




ازویست رخشنده فرخ کلاه






کنون پادشاهی پرآشوب گشت




سخنها از اندازه اندر گذشت






اگر برنگیرد وی آن گرز کین




ازین تخت پردخته ماند زمین






چو نامه بر سام نیرم رسید




یکی باد سرد از جگر برکشید






به شبگیر هنگام بانگ خروس




برآمد خروشیدن بوق و کوس






یکی لشکری راند از گرگسار




که دریای سبز اندرو گشت خوار






چو نزدیک ایران رسید آن سپاه




پذیره شدندش بزرگان به راه






پیاده همه پیش سام دلیر




برفتند و گفتند هر گونه دیر






ز بیدادی نوذر تاجور




که بر خیره گم کرد راه پدر






جهان گشت ویران ز کردار اوی




غنوده شد آن بخت بیدار اوی






بگردد همی از ره بخردی




ازو دور شد فرهٔ ایزدی






چه باشد اگر سام یل پهلوان




نشیند برین تخت روشن روان






جهان گردد آباد با داد او




برویست ایران و بنیاد او






که ما بنده باشیم و فرمان کنیم




روانها به مهرش گروگان کنیم






بدیشان چنین گفت سام سوار




که این کی پسندد ز من کردگار






که چون نوذری از نژاد کیان




به تخت کیی بر کمر بر میان






به شاهی مرا تاج باید بسود




محالست و این کس نیارد شنود






خود این گفت یارد کس اندر جهان




چنین زهره دارد کس اندر نهان






اگر دختری از منوچهر شاه




بران تخت زرین شدی با کلاه






نبودی جز از خاک بالین من




بدو شاد بودی جهانبین من






دلش گر ز راه پدر گشت باز




برین برنیامد زمانی دراز






هنوز آهنی نیست زنگار خورد




که رخشنده دشوار شایدش کرد






من آن ایزدی فره باز آورم




جهان را به مهرش نیاز آورم






شما بر گذشته پشیمان شوید




به نوی ز سر باز پیمان شوید






گر آمرزش کردگار سپهر




نیابید و از نوذر شاه مهر






بدین گیتی اندر بود خشم شاه




به برگشتن آتش بود جایگاه






بزرگان ز کرده پشیمان شدند




یکایک ز سر باز پیمان شدند






چو آمد به درگاه سام سوار




پذیره شدش نوذر شهریار






به فرخ پی نامور پهلوان




جهان سر به سر شد به نوی جوان






به پوزش مهان پیش نوذر شدند




به جان و به دل ویژه کهتر شدند






برافروخت نوذر ز تخت مهی




نشست اندر آرام با فرهی






جهان پهلوان پیش نوذر به پای




پرستنده او بود و هم رهنمای






به نوذر در پندها را گشاد




سخنهای نیکو بسی کرد یاد






ز گرد فریدون و هوشنگ شاه




همان از منوچهر زیبای گاه






که گیتی بداد و دهش داشتند




به بیداد بر چشم نگماشتند






دل او ز کژی به داد آورید




چنان کرد نوذر که او رای دید






دل مهتران را بدو نرم کرد




همه داد و بنیاد آزرم کرد






چو گفته شد از گفتنیها همه




به گردنکشان و به شاه رمه






برون رفت با خلعت نوذری




چه تخت و چه تاج و چه انگشتری






غلامان و اسپان زرین ستام




پر از گوهر سرخ زرین دو جام






برین نیز بگذشت چندی سپهر




نه با نوذر آرام بودش نه مهر



يکشنبه 19/6/1391 - 16:10 - 0 تشکر 553535

بخش ۲



فردوسی





پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه




بشد آگهی تا به توران سپاه






ز نارفتن کار نوذر همان




یکایک بگفتند با بدگمان






چو بشنید سالار ترکان پشنگ




چنان خواست کاید به ایران به جنگ






یکی یاد کرد از نیا زادشم




هم از تور بر زد یکی تیز دم






ز کار منوچهر و از لشکرش




ز گردان و سالار و از کشورش






همه نامداران کشورش را




بخواند و بزرگان لشکرش را






چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان




چو کلباد جنگی هژبر دمان






سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ




که سالار بد بر سپاه پشنگ






جهان پهلوان پورش افراسیاب




بخواندش درنگی و آمد شتاب






سخن راند از تور و از سلم گفت




که کین زیر دامن نشاید نهفت






کسی را کجا مغز جوشیده نیست




برو بر چنین کار پوشیده نیست






که با ما چه کردند ایرانیان




بدی را ببستند یک یک میان






کنون روز تندی و کین جستنست




رخ از خون دیده گه شستنست






ز گفت پدر مغز افراسیاب




برآمد ز آرام وز خورد و خواب






به پیش پدر شد گشاده زبان




دل آگنده از کین کمر برمیان






که شایستهٔ جنگ شیران منم




هم‌آورد سالار ایران منم






اگر زادشم تیغ برداشتی




جهان را به گرشاسپ نگذاشتی






میان را ببستی به کین آوری




بایران نکردی مگر سروری






کنون هرچه مانیده بود از نیا




ز کین جستن و چاره و کیمیا






گشادنش بر تیغ تیز منست




گه شورش و رستخیز منست






به مغز پشنگ اندر آمد شتاب




چو دید آن سهی قد افراسیاب






بر و بازوی شیر و هم زور پیل




وزو سایه گسترده بر چند میل






زبانش به کردار برنده تیغ




چو دریا دل و کف چو بارنده میغ






بفرمود تا برکشد تیغ جنگ




به ایران شود با سپاه پشنگ






سپهبد چو شایسته بیند پسر




سزد گر برآرد به خورشید سر






پس از مرگ باشد سر او به جای




ازیرا پسر نام زد رهنمای






چو شد ساخته کار جنگ آزمای




به کاخ آمد اغریرث رهنمای






به پیش پدر شد پراندیشه دل




که اندیشه دارد همی پیشه دل






چنین گفت کای کار دیده پدر




ز ترکان به مردی برآورده سر






منوچهر از ایران اگر کم شدست




سپهدار چون سام نیرم شدست






چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن




جز این نامداران آن انجمن






تو دانی که با سلم و تور سترگ




چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ






نیا زادشم شاه توران سپاه




که ترگش همی سود بر چرخ و ماه






ازین در سخن هیچ گونه نراند




به آرام بر نامهٔ کین نخواند






اگر ما نشوریم بهتر بود




کزین جنبش آشوب کشور بود






پسر را چنین داد پاسخ پشنگ




که افراسیاب آن دلاور نهنگ






یکی نره شیرست روز شکار




یکی پیل جنگی گه کارزار






ترا نیز با او بباید شدن




به هر بیش و کم رای فرخ زدن






نبیره که کین نیا را نجست




سزد گر نخوانی نژادش درست






چو از دامن ابر چین کم شود




بیابان ز باران پر از نم شود






چراگاه اسپان شود کوه و دشت




گیاها ز یال یلان برگذشت






جهان سر به سر سبز گردد ز خوید




به هامون سراپرده باید کشید






سپه را همه سوی آمل براند




دلی شاد بر سبزه و گل براند






دهستان و گرگان همه زیر نعل




بکوبید وز خون کنید آب لعل






منوچهر از آن جایگه جنگجوی




به کینه سوی تور بنهاد روی






بکوشید با قارن رزم زن




دگر گرد گرشاسپ زان انجمن






مگر دست یابید بر دشت کین




برین دو سرافراز ایران زمین






روان نیاگان ما خوش کنید




دل بدسگالان پرآتش کنید






چنین گفت با نامور نامجوی




که من خون به کین اندر آرم به جوی



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.