• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 16019)
چهارشنبه 18/5/1391 - 0:33 -0 تشکر 496763
حکیم ابوالقاسم فردوسی و متن كامل شاهنامه

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

     
آرامگاه فردوسی در توس خراسان.

شنبه 18/6/1391 - 23:24 - 0 تشکر 551616

بخش ۱۳



فردوسی





چو آمد ز درگاه مهراب شاد




همی کرد از زال بسیار یاد






گرانمایه سیندخت را خفته دید




رخش پژمریده دل آشفته دید






بپرسید و گفتا چه بودت بگوی




چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی






چنین داد پاسخ به مهراب باز




که اندیشه اندر دلم شد دراز






ازین کاخ آباد و این خواسته




وزین تازی اسپان آراسته






وزین بندگان سپهبدپرست




ازین تاج و این خسروانی نشست






وزین چهره و سرو بالای ما




وزین نام و این دانش و رای ما






بدین آبداری و این راستی




زمان تا زمان آورد کاستی






به ناکام باید به دشمن سپرد




همه رنج ما باد باید شمرد






یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست




درختی که تریاک او زهر ماست






بکشتیم و دادیم آبش به رنج




بیاویختیم از برش تاج و گنج






چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار




به خاک اندر آمد سر مایه‌دار






برینست فرجام و انجام ما




بدان تا کجا باشد آرام ما






به سیندخت مهراب گفت این سخن




نوآوردی و نو نگردد کهن






سرای سپنجی بدین سان بود




خرد یافته زو هراسان بود






یکی اندر آید دگر بگذرد




گذر نی که چرخش همی بسپرد






به شادی و انده نگردد دگر




برین نیست پیکار با دادگر






بدو گفت سیندخت این داستان




بروی دگر بر نهد باستان






خرد یافته موبد نیک بخت




به فرزند زد داستان درخت






زدم داستان تا ز راه خرد




سپهبد به گفتار من بنگرد






فرو برد سرو سهی داد خم




به نرگس گل سرخ را داد نم






که گردون به سر بر چنان نگذرد




که ما را همی باید ای پرخرد






چنان دان که رودابه را پور سام




نهانی نهادست هر گونه دام






ببردست روشن دلش را ز راه




یکی چاره مان کرد باید نگاه






بسی دادمش پند و سودش نکرد




دلش خیره بینم همی روی زرد






چو بشنید مهراب بر پای جست




نهاد از بر دست شمشیر دست






تنش گشت لرزان و رخ لاجورد




پر از خون جگر دل پر از باد سرد






همی گفت رودابه را رود خون




بروی زمین بر کنم هم کنون






چو این دید سیندخت برپای جست




کمر کرد بر گردگاهش دو دست






چنین گفت کز کهتر اکنون یکی




سخن بشنو و گوش دار اندکی






ازان پس همان کن که رای آیدت




روان و خرد رهنمای آیدت






بپیچید و بنداخت او را بدست




خروشی برآورد چون پیل مست






مرا گفت چون دختر آمد پدید




ببایستش اندر زمان سر برید






نکشتم بگشتم ز راه نیا




کنون ساخت بر من چنین کیمیا






پسر کو ز راه پدر بگذرد




دلیرش ز پشت پدر نشمرد






همم بیم جانست و هم جای ننگ




چرا بازداری سرم را ز جنگ






اگر سام یل با منوچهر شاه




بیابند بر ما یکی دستگاه






ز کابل برآید به خورشید دود




نه آباد ماند نه کشت و درود






چنین گفت سیندخت با مرزبان




کزین در مگردان به خیره زبان






کزین آگهی یافت سام سوار




به دل ترس و تیمار و سختی مدار






وی از گرگساران بدین گشت باز




گشاده شدست این سخن نیست راز






چنین گفت مهراب کای ماه‌روی




سخن هیچ با من به کژی مگوی






چنین خود کی اندر خورد با خرد




که مر خاک را باد فرمان برد






مرا دل بدین نیستی دردمند




اگر ایمنی یابمی از گزند






که باشد که پیوند سام سوار




نخواهد ز اهواز تا قندهار






بدو گفت سیندخت کای سرفراز




به گفتار کژی مبادم نیاز






گزند تو پیدا گزند منست




دل درمند تو بند منست






چنین است و این بر دلم شد درست




همین بدگمانی مرا از نخست






اگر باشد این نیست کاری شگفت




که چندین بد اندیشه باید گرفت






فریدون به سرو یمن گشت شاه




جهانجوی دستان همین دید راه






هرانگه که بیگانه شد خویش تو




شود تیره رای بداندیش تو






به سیندخت فرمود پس نامدار




که رودابه را خیز پیش من آر






بترسید سیندخت ازان تیز مرد




که او را ز درد اندر آرد به گرد






بدو گفت پیمانت خواهم نخست




به چاره دلش را ز کینه بشست






زبان داد سیندخت را نامجوی




که رودابه را بد نیارد بروی






بدو گفت بنگر که شاه زمین




دل از ما کند زین سخن پر ز کین






نه ماند بر و بوم و نه مام و باب




شود پست رودابه با رودآب






چو بشنید سیندخت سر پیش اوی




فرو برد و بر خاک بنهاد روی






بر دختر آمد پر از خنده لب




گشاده رخ روزگون زیر شب






همی مژده دادش که جنگی پلنگ




ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ






کنون زود پیرایه بگشای و رو




به پیش پدر شو به زاری بنو






بدو گفت رودابه پیرایه چیست




به جای سر مایه بی‌مایه چیست






روان مرا پور سامست جفت




چرا آشکارا بباید نهفت






به پیش پدر شد چو خورشید شرق




به یاقوت و زر اندرون گشته غرق






بهشتی بد آراسته پرنگار




چو خورشید تابان به خرم بهار






پدر چون ورا دید خیره بماند




جهان آفرین را نهانی بخواند






بدو گفت ای شسته مغز از خرد




ز پرگوهران این کی اندر خورد






که با اهرمن جفت گردد پری




که مه تاج بادت مه انگشتری






چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی




دژم گشت و چون زعفران کرد روی






سیه مژه بر نرگسان دژم




فرو خوابنید و نزد هیچ دم






پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ




همی رفت غران بسان پلنگ






سوی خانه شد دختر دل‌شده




رخان معصفر بزر آژده






به یزدان گرفتند هر دو پناه




هم این دل شده ماه و هم پیشگاه



شنبه 18/6/1391 - 23:24 - 0 تشکر 551617

بخش ۱۴



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » منوچهر




پس آگاهی آمد به شاه بزرگ




ز مهراب و دستان سام سترگ






ز پیوند مهراب وز مهر زال




وزان ناهمالان گشته همال






سخن رفت هر گونه با موبدان




به پیش سرافراز شاه ردان






چنین گفت با بخردان شهریار




که بر ما شود زین دژم روزگار






چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ




برون آوریدم به رای و به جنگ






فریدون ز ضحاک گیتی بشست




بترسم که آید ازان تخم رست






نباید که بر خیره از عشق زال




همال سرافگنده گردد همال






چو از دخت مهراب و از پور سام




برآید یکی تیغ تیز از نیام






اگر تاب گیرد سوی مادرش




زگفت پراگنده گردد سرش






کند شهر ایران پر آشوب و رنج




بدو بازگردد مگر تاج و گنج






همه موبدان آفرین خواندند




ورا خسرو پاک‌دین خواندند






بگفتند کز ما تو داناتری




به بایستها بر تواناتری






همان کن کجا با خرد درخورد




دل اژدها را خرد بشکرد






بفرمود تا نوذر آمدش پیش




ابا ویژگان و بزرگان خویش






بدو گفت رو پیش سام سوار




بپرسش که چون آمد از کارزار






چو دیدی بگویش کزین سوگرای




ز نزدیک ماکن سوی خانه رای






هم آنگاه برخاست فرزند شاه




ابا ویژگان سرنهاده به راه






سوی سام نیرم نهادند روی




ابا ژنده‌پیلان پرخاش جوی






چو زین کار سام یل آگاه شد




پذیره سوی پورکی شاه شد






ز پیش پدر نوذر نامدار




بیامد به نزدیک سام سوار






همه نامداران پذیره شدند




ابا ژنده‌پیل و تبیره شدند






رسیدند پس پیش سام سوار




بزرگان و کی نوذر نامدار






پیام پدر شاه نوذر بداد




به دیدار او سام یل گشت شاد






چنین داد پاسخ که فرمان کنم




ز دیدار او رامش جان کنم






نهادند خوان و گرفتند جام




نخست از منوچهر بردند نام






پس از نوذر و سام و هر مهتری




گرفتند شادی ز هر کشوری






به شادی درآمد شب دیریاز




چو خورشید رخشنده بگشاد راز






خروش تبیره برآمد ز در




هیون دلاور برآورد پر






سوی بارگاه منوچهر شاه




به فرمان او برگرفتند راه






منوچهر چون یافت زو آگهی




بیاراست دیهیم شاهنشهی






ز ساری و آمل برآمد خروش




چو دریای سبز اندر آمد به جوش






ببستند آئین ژوپین وران




برفتند با خشتهای گران






سپاهی که از کوه تا کوه مرد




سپر در سپر ساخته سرخ و زرد






ابا کوس و با نای روئین و سنج




ابا تازی اسپان و پیلان و گنج






ازین گونه لشکر پذیره شدند




بسی با درفش و تبیره شدند






چو آمد به نزدیکی بارگاه




پیاده شد و راه بگشاد شاه






چو شاه جهاندار بگشاد روی




زمین را ببوسید و شد پیش اوی






منوچهر برخاست از تخت عاج




ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج






بر خویش بر تخت بنشاختش




چنان چون سزا بود بنواختش






وزان گرگساران جنگ آوران




وزان نره دیوان مازندران






بپرسید و بسیار تیمار خورد




سپهبد سخن یک به یک یادکرد






که نوشه زی ای شاه تا جاودان




ز جان تو کوته بد بدگمان






برفتم بران شهر دیوان نر




نه دیوان که شیران جنگی به بر






که از تازی اسپان تکاورترند




ز گردان ایران دلاورترند






سپاهی که سگسار خوانندشان




پلنگان جنگی نمایندشان






ز من چون بدیشان رسید آگهی




از آواز من مغزشان شد تهی






به شهر اندرون نعره برداشتند




ازان پس همه شهر بگذاشتند






همه پیش من جنگ جوی آمدند




چنان خیره و پوی پوی آمدند






سپه جنب جنبان شد و روز تار




پس اندر فراز آمد و پیش غار






نبیره جهاندار سلم بزرگ




به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ






سپاهی به کردار مور و ملخ




نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ






چو برخاست زان لشکر گشن گرد




رخ نامداران ما گشت زرد






من این گرز یک زخم برداشتم




سپه را هم آنجای بگذاشتم






خروشی خروشیدم از پشت زین




که چون آسیا شد بریشان زمین






دل آمد سپه را همه بازجای




سراسر سوی رزم کردند رای






چو بشنید کاکوی آواز من




چنان زخم سرباز کوپال من






بیامد به نزدیک من جنگ ساز




چو پیل ژیان با کمند دراز






مرا خواست کارد به خم کمند




چو دیدم خمیدم ز راه گزند






کمان کیانی گرفتم به چنگ




به پیکان پولاد و تیر خدنگ






عقاب تکاور برانگیختم




چو آتش بدو بر تبر ریختم






گمانم چنان بد که سندان سرش




که شد دوخته مغز تا مغفرش






نگه کردم از گرد چون پیل مست




برآمد یکی تیغ هندی به دست






چنان آمدم شهریارا گمان




کزو کوه زنهار خواهد بجان






وی اندر شتاب و من اندر درنگ




همی جستمش تا کی آید به چنگ






چو آمد به نزدیک من سرفراز




من از چرمه چنگال کردم دراز






گرفتم کمربند مرد دلیر




ز زین برگسستم بکردار شیر






زدم بر زمین بر چو پیل ژیان




بدین آهنین دست و گردی میان






چو افگنده شد شاه زین گونه خوار




سپه روی برگشت از کارزار






نشیب و فراز بیابان و کوه




به هر سو شده مردمان هم گروه






سوار و پیاده ده و دو هزار




فگنده پدید آمد اندر شمار






چو بشنید گفتار سالار شاه




برافراخت تا ماه فرخ کلاه






چو روز از شب آمد بکوشش ستوه




ستوهی گرفته فرو شد به کوه






می و مجلس آراست و شد شادمان




جهان پاک دید از بد بدگمان






به بگماز کوتاه کردند شب




به یاد سپهبد گشادند لب






چو شب روز شد پردهٔ بارگاه




گشادند و دادند زی شاه راه






بیامد سپهدار سام سترگ




به نزد منوچهر شاه بزرگ






چنی گفت با سام شاه جهان




کز ایدر برو با گزیده مهان






به هندوستان آتش اندر فروز




همه کاخ مهراب و کابل بسوز






نباید که او یابد از بد رها




که او ماند از بچهٔ اژدها






زمان تا زمان زو برآید خروش




شود رام گیتی پر از جنگ و جوش






هر آنکس که پیوستهٔ او بود




بزرگان که در دستهٔ او بود






سر از تن جدا کن زمین را بشوی




ز پیوند ضحاک و خویشان اوی






چنین داد پاسخ که ایدون کنم




که کین از دل شاه بیرون کنم






ببوسید تخت و بمالید روی




بران نامور مهر انگشت اوی






سوی خانه بنهاد سر با سپاه




بدان باد پایان جوینده راه




شنبه 18/6/1391 - 23:25 - 0 تشکر 551618

بخش ۱۵



فردوسی





به مهراب و دستان رسید این سخن




که شاه و سپهبد فگندند بن






خروشان ز کابل همی رفت زال




فروهشته لفج و برآورده یال






همی گفت اگر اژدهای دژم




بیاید که گیتی بسوزد به دم






چو کابلستان را بخواهد بسود




نخستین سر من بباید درود






به پیش پدر شد پر از خون جگر




پر اندیشه دل پر ز گفتار سر






چو آگاهی آمد به سام دلیر




که آمد ز ره بچهٔ نره شیر






همه لشکر از جای برخاستند




درفش فریدون بیاراستند






پذیره شدن را تبیره زدند




سپاه و سپهبد پذیره شدند






همه پشت پیلان به رنگین درفش




بیاراسته سرخ و زرد و بنفش






چو روی پدر دید دستان سام




پیاده شد از اسپ و بگذارد گام






بزرگان پیاده شدند از دو روی




چه سالارخواه و چه سالارجوی






زمین را ببوسید زال دلیر




سخن گفت با او پدر نیز دیر






نشست از بر تازی اسپ سمند




چو زرین درخشنده کوهی بلند






بزرگان همه پیش او آمدند




به تیمار و با گفت و گو آمدند






که آزرده گشتست بر تو پدر




یکی پوزش آور مکش هیچ سر






چنین داد پاسخ کزین باک نیست




سرانجام آخر به جز خاک نیست






پدر گر به مغز اندر آرد خرد




همانا سخن بر سخن نگذرد






و گر برگشاید زبان را به خشم




پس از شرمش آب اندر آرم به چشم






چنین تا به درگاه سام آمدند




گشاده‌دل و شادکام آمدند






فرود آمد از باره سام سوار




هم اندر زمان زال را داد بار






چو زال اندر آمد به پیش پدر




زمین را ببوسید و گسترد بر






یکی آفرین کرد بر سام گرد




وزاب دو نرگس همی گل سترد






که بیدار دل پهلوان شاد باد




روانش گرایندهٔ داد باد






ز تیغ تو الماس بریان شود




زمین روز جنگ از تو گریان شود






کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ




شتاب آید اندر سپاه درنگ






سپهری کجا باد گرز تو دید




همانا ستاره نیارد کشید






زمین نسپرد شیر با داد تو




روان و خرد کشته بنیاد تو






همه مردم از داد تو شادمان




ز تو داد یابد زمین و زمان






مگر من که از داد بی‌بهره‌ام




و گرچه به پیوند تو شهره‌ام






یکی مرغ پرورده‌ام خاک خورد




به گیتی مرا نیست با کس نبرد






ندانم همی خویشتن را گناه




که بر من کسی را بران هست راه






مگر آنکه سام یلستم پدر




و گر هست با این نژادم هنر






ز مادر بزادم بینداختی




به کوه اندرم جایگه ساختی






فگندی به تیمار زاینده را




به آتش سپردی فزاینده را






ترا با جهان آفرین نیست جنگ




که از چه سیاه و سپیدست رنگ






کنون کم جهان آفرین پرورید




به چشم خدایی به من بنگرید






ابا گنج و با تخت و گرز گران




ابا رای و با تاج و تخت و سران






نشستم به کابل به فرمان تو




نگه داشتم رای و پیمان تو






که گر کینه جویی نیازارمت




درختی که کشتی به بار آرمت






ز مازندران هدیه این ساختی




هم از گرگساران بدین تاختی






که ویران کنی خان آباد من




چنین داد خواهی همی داد من






من اینک به پیش تو استاده‌ام




تن بنده خشم ترا داده‌ام






به اره میانم بدو نیم کن




ز کابل مپیمای با من سخن






سپهبد چو بشنید گفتار زال




برافراخت گوش و فرو برد یال






بدو گفت آری همینست راست




زبان تو بر راستی بر گواست






همه کار من با تو بیداد بود




دل دشمنان بر تو بر شاد بود






ز من آرزو خود همین خواستی




به تنگی دل از جای برخاستی






مشو تیز تا چارهٔ کار تو




بسازم کنون نیز بازار تو






یکی نامه فرمایم اکنون به شاه




فرستم به دست تو ای نیک‌خواه






سخن هر چه باید به یاد آورم




روان و دلش سوی داد آورم






اگر یار باشد جهاندار ما




به کام تو گردد همه کار ما






نویسنده را پیش بنشاندند




ز هر در سخنها همی راندند






سرنامه کرد آفرین خدای




کجا هست و باشد همیشه به جای






ازویست نیک و بد و هست و نیست




همه بندگانیم و ایزد یکیست






هر آن چیز کو ساخت اندر بوش




بران است چرخ روان را روش






خداوند کیوان و خورشید و ماه




وزو آفرین بر منوچهر شاه






به رزم اندرون زهر تریاک سوز




به بزم اندرون ماه گیتی فروز






گراینده گرز و گشاینده شهر




ز شادی به هر کس رساننده بهر






کشنده درفش فریدون به جنگ




کشنده سرافراز جنگی پلنگ






ز باد عمود تو کوه بلند




شود خاک نعل سرافشان سمند






همان از دل پاک و پاکیزه کیش




به آبشخور آری همی گرگ و میش






یکی بنده‌ام من رسیده به جای




به مردی بشست اندر آورده پای






همی گرد کافور گیرد سرم




چنین کرد خورشید و ماه افسرم






ببستم میان را یکی بنده‌وار




ابا جاودان ساختم کارزار






عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار




چو من کس ندیدی به گیتی سوار






بشد آب گردان مازندران




چو من دست بردم به گرز گران






ز من گر نبودی به گیتی نشان




برآورده گردن ز گردن کشان






چنان اژدها کو ز رود کشف




برون آمد و کرد گیتی چو کف






زمین شهر تا شهر پهنای او




همان کوه تا کوه بالای او






جهان را ازو بود دل پر هراس




همی داشتندی شب و روز پاس






هوا پاک دیدم ز پرندگان




همان روی گیتی ز درندگان






ز تفش همی پر کرگس بسوخت




زمین زیر زهرش همی برفروخت






نهنگ دژم بر کشیدی ز آب




به دم درکشیدی ز گردون عقاب






زمین گشت بی‌مردم و چارپای




همه یکسر او را سپردند جای






چو دیدم که اندر جهان کس نبود




که با او همی دست یارست سود






به زور جهاندار یزدان پاک




بیفگندم از دل همه ترس و باک






میان را ببستم به نام بلند




نشستم بران پیل پیکر سمند






به زین اندرون گرزهٔ گاوسر




به بازو کمان و به گردن سپر






برفتم بسان نهنگ دژم




مرا تیز چنگ و ورا تیز دم






مرا کرد پدرود هرکو شنید




که بر اژدها گرز خواهم کشید






ز سر تا به دمش چو کوه بلند




کشان موی سر بر زمین چون کمند






زبانش بسان درختی سیاه




ز فر باز کرده فگنده به راه






چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم




مرا دید غرید و آمد به خشم






گمانی چنان بردم ای شهریار




که دارم مگر آتش اندر کنار






جهان پیش چشمم چو دریا نمود




به ابر سیه بر شده تیره دود






ز بانگش بلرزید روی زمین




ز زهرش زمین شد چو دریای چین






برو بر زدم بانگ برسان شیر




چنان چون بود کار مرد دلیر






یکی تیر الماس پیکان خدنگ




به چرخ اندرون راندم بی‌درنگ






چو شد دوخته یک کران از دهانش




بماند از شگفتی به بیرون زبانش






هم اندر زمان دیگری همچنان




زدم بر دهانش بپیچید ازان






سدیگر زدم بر میان زفرش




برآمد همی جوی خون از جگرش






چو تنگ اندر آورد با من زمین




برآهختم این گاوسر گرزکین






به نیروی یزدان گیهان خدای




برانگیختم پیلتن را ز جای






زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر




برو کوه بارید گفتی سپهر






شکستم سرش چون تن ژنده پیل




فرو ریخت زو زهر چون رود نیل






به زخمی چنان شد که دیگر نخاست




ز مغزش زمین گشت باکوه راست






کشف رود پر خون و زرداب شد




زمین جای آرامش و خواب شد






همه کوهساران پر از مرد و زن




همی آفرین خواندندی بمن






جهانی بران جنگ نظاره بود




که آن اژدها زشت پتیاره بود






مرا سام یک زخم ازان خواندند




جهان زر و گوهر برافشاندند






چو زو بازگشتم تن روشنم




برهنه شد از نامور جوشنم






فرو ریخت از باره بر گستوان




وزین هست هر چند رانم زیان






بران بوم تا سالیان بر نبود




جز از سوخته خار خاور نبود






چنین و جزین هر چه بودیم رای




سران را سرآوردمی زیر پای






کجا من چمانیدمی بادپای




بپرداختی شیر درنده جای






کنون چند سالست تا پشت زین




مرا تختگاه است و اسپم زمین






همه گرگساران و مازنداران




به تو راست کردم به گرز گران






نکردم زمانی برو بوم یاد




ترا خواستم راد و پیروز و شاد






کنون این برافراخته یال من




همان زخم کوبنده کوپال من






بدان هم که بودی نماند همی




بر و گردگاهم خماند همی






کمندی بینداخت از دست شست




زمانه مرا باژگونه ببست






سپردیم نوبت کنون زال را




که شاید کمربند و کوپال را






یکی آرزو دارد اندر نهان




بیاید بخواهد ز شاه جهان






یکی آرزو کان به یزدان نکوست




کجا نیکویی زیر فرمان اوست






نکردیم بی‌رای شاه بزرگ




که بنده نباید که باشد سترگ






همانا که با زال پیمان من




شنیدست شاه جهان‌بان من






که از رای او سر نپیچم به هیچ




درین روزها کرد زی من بسیچ






به پیش من آمد پر از خون رخان




همی چاک چاک آمدش ز استخوان






مرا گفت بردار آمل کنی




سزاتر که آهنگ کابل کنی






چو پروردهٔ مرغ باشد به کوه




نشانی شده در میان گروه






چنان ماه بیند به کابلستان




چو سرو سهی بر سرش گلستان






چو دیوانه گردد نباشد شگفت




ازو شاه را کین نباید گرفت






کنون رنج مهرش به جایی رسید




که بخشایش آرد هر آن کش بدید






ز بس درد کو دید بر بی‌گناه




چنان رفت پیمان که بشنید شاه






گسی کردمش با دلی مستمند




چو آید به نزدیک تخت بلند






همان کن که با مهتری در خورد




ترا خود نیاموخت باید خرد






چو نامه نوشتند و شد رای راست




ستد زود دستان و بر پای خاست






چو خورشید سر سوی خاور نهاد




نخفت و نیاسود تا بامداد






چو آن جامه‌ها سوده بفگند شب




سپیده بخندید و بگشاد لب






بیامد به زین اندر آورد پای




برآمد خروشیدن کره نای






به سوی شهنشاه بنهاد روی




ابا نامهٔ سام آزاده خوی



شنبه 18/6/1391 - 23:25 - 0 تشکر 551619

بخش ۱۶



فردوسی





چو در کابل این داستان فاش گشت




سر مرزبان پر ز پرخاش گشت






برآشفت و سیندخت را پیش خواند




همه خشم رودابه بر وی براند






بدو گفت کاکنون جزین رای نیست




که با شاه گیتی مرا پای نیست






که آرمت با دخت ناپاک تن




کشم زارتان بر سر انجمن






مگر شاه ایران ازین خشم و کین




برآساید و رام گردد زمین






به کابل که با سام یارد چخید




ازان زخم گرزش که یارد چشید






چو بشنید سیندخت بنشست پست




دل چاره‌جوی اندر اندیشه بست






یکی چاره آورد از دل به جای




که بد ژرف بین و فزاینده رای






وزان پس دوان دست کرده به کش




بیامد بر شاه خورشید فش






بدو گفت بشنو ز من یک سخن




چو دیگر یکی کامت آید بکن






ترا خواسته گر ز بهر تنست




ببخش و بدان کین شب آبستنست






اگر چند باشد شب دیریاز




برو تیرگی هم نماند دراز






شود روز چون چشمه روشن شود




جهان چون نگین بدخشان شود






بدو گفت مهراب کز باستان




مزن در میان یلان داستان






بگو آنچه دانی و جان را بکوش




وگر چادر خون به تن بر بپوش






بدو گفت سیندخت کای سرفراز




بود کت به خونم نیاید نیاز






مرا رفت باید به نزدیک سام




زبان برگشایم چو تیغ از نیام






بگویم بدو آنچه گفتن سزد




خرد خام گفتارها را پزد






ز من رنج جان و ز تو خواسته




سپردن به من گنج آراسته






بدو گفت مهراب بستان کلید




غم گنج هرگز نباید کشید






پرستنده و اسپ و تخت و کلاه




بیارای و با خویشتن بر به راه






مگر شهر کابل نسوزد به ما




چو پژمرده شد برفروزد به ما






چین گفت سیندخت کای نامدار




به جای روان خواسته خواردار






نباید که چون من شوم چاره‌جوی




تو رودابه را سختی آری به روی






مرا در جهان انده جان اوست




کنون با توم روز پیمان اوست






ندارم همی انده خویشتن




ازویست این درد و اندوه من






یکی سخت پیمان ستد زو نخست




پس آنگه به مردی ره چاره جست






بیاراست تن را به دیبا و زر




به در و به یاقوت پرمایه سر






پس از گنج زرش ز بهر نثار




برون کرد دینار چون سی‌هزار






به زرین ستام آوریدند سی




از اسپان تازی و از پارسی






ابا طوق زرین پرستنده شست




یکی جام زر هر یکی را به دست






پر از مشک و کافور و یاقوت و زر




ز پیروزهٔ چند چندی گهر






چهل جامه دیبای پیکر به زر




طرازش همه گونه گونه گهر






به زرین و سیمین دوصد تیغ هند




جزان سی به زهراب داده پرند






صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی




صد استر همه بارکش راه جوی






یکی تاج پرگوهر شاهوار




ابا طوق و با یاره و گوشوار






بسان سپهری یکی تخت زر




برو ساخته چند گونه گهر






برش خسروی بیست پهنای او




چو سیصد فزون بود بالای او






وزان ژنده‌پیلان هندی چهار




همه جامه و فرش کردند بار




شنبه 18/6/1391 - 23:26 - 0 تشکر 551620

بخش ۱۷



فردوسی





چو شد ساخته کار خود بر نشست




چو گردی به مردی میان را ببست






یکی ترگ رومی به سر بر نهاد




یکی باره زیراندرش همچو باد






بیامد گرازان به درگاه سام




نه آواز داد و نه برگفت نام






به کار آگهان گفت تا ناگهان




بگویند با سرفراز جهان






که آمد فرستاده‌ای کابلی




به نزد سپهبد یل زابلی






ز مهراب گرد آوریده پیام




به نزد سپهبد جهانگیر سام






بیامد بر سام یل پرده‌دار




بگفت و بفرمود تا داد بار






فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت




به پیش سپهبد خرامید تفت






زمین را ببوسید و کرد آفرین




ابر شاه و بر پهلوان زمین






نثار و پرستنده و اسپ و پیل




رده بر کشیده ز در تا دو میل






یکایک همه پیش سام آورید




سر پهلوان خیره شد کان بدید






پر اندیشه بنشست برسان مست




بکش کرده دست و سرافگنده پست






که جایی کجا مایه چندین بود




فرستادن زن چه آیین بود






گراین خواسته زو پذیرم همه




ز من گردد آزرده شاه رمه






و گر بازگردانم از پیش زال




برآرد به کردار سیمرغ بال






برآورد سر گفت کاین خواسته




غلامان و پیلان آراسته






برید این به گنجور دستان دهید




به نام مه کابلستان دهید






پری روی سیندخت بر پیش سام




زبان کرد گویا و دل شادکام






چو آن هدیه‌ها را پذیرفته دید




رسیده بهی و بدی رفته دید






سه بت روی با او به یک جا بدند




سمن پیکر و سرو بالا بدند






گرفته یکی جام هر یک به دست




بفرمود کامد به جای نشست






به پیش سپهبد فرو ریختند




همه یک به دیگر برآمیختند






چو با پهلوان کار بر ساختند




ز بیگانه خانه بپرداختند






چنین گفت سیندخت با پهلوان




که با رای تو پیر گردد جوان






بزرگان ز تو دانش آموختند




به تو تیرگیها برافروختند






به مهر تو شد بسته دست بدی




به گرزت گشاده ره ایزدی






گنهکار گر بود مهراب بود




ز خون دلش دیده سیراب بود






سر بیگناهان کابل چه کرد




کجا اندر آورد باید بگرد






همه شهر زنده برای تواند




پرستنده و خاک پای تواند






ازان ترس کو هوش و زور آفرید




درخشنده ناهید و هور آفرید






نیاید چنین کارش از تو پسند




میان را به خون ریختن در مبند






بدو سام یل گفت با من بگوی




ازان کت بپرسم بهانه مجوی






تو مهراب را کهتری گر همال




مر آن دخت او را کجا دید زال






به روی و به موی و به خوی و خرد




به من گوی تا باکی اندر خورد






ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی




بران سان که دیدی یکایک بگوی






بدو گفت سیندخت کای پهلوان




سر پهلوانان و پشت گوان






یکی سخت پیمانت خواهم نخست




که لرزان شود زو بر و بوم و رست






که از تو نیاید به جانم گزند




نه آنکس که بر من بود ارجمند






مرا کاخ و ایوان آباد هست




همان گنج و خویشان و بنیاد هست






چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی




بگویم بجویم بدین آب روی






نهفته همه گنج کابلستان




بکوشم رسانم به زابلستان






جزین نیز هر چیز کاندر خورد




بیبد ز من مهتر پر خرد






گرفت آن زمان سام دستش به دست




ورا نیک بنواخت و پیمان ببست






چو بشنید سیندخت سوگند او




همان راست گفتار و پیوند او






زمین را ببوسید و بر پای خاست




بگفت آنچه اندر نهان بود راست






که من خویش ضحاکم ای پهلوان




زن گرد مهراب روشن روان






همان مام رودابهٔ ماه روی




که دستان همی جان فشاند بروی






همه دودمان پیش یزدان پاک




شب تیره تا برکشد روز چاک






همی بر تو بر خواندیم آفرین




همان بر جهاندار شاه زمین






کنون آمدم تا هوای تو چیست




ز کابل ترا دشمن و دوست کیست






اگر ما گنهکار و بدگوهریم




بدین پادشاهی نه اندر خوریم






من اینک به پیش توام مستمند




بکش گر کشی ور ببندی ببند






دل بیگناهان کابل مسوز




کجا تیره روز اندر آید به روز






سخنها چو بشنید ازو پهلوان




زنی دید با رای و روشن روان






به رخ چون بهار و به بالا چو سرو




میانش چو غرو و به رفتن تذرو






چنین داد پاسخ که پیمان من




درست است اگر بگسلد جان من






تو با کابل و هر که پیوند تست




بمانید شادان دل و تن‌درست






بدین نیز همداستانم که زال




ز گیتی چو رودابه جوید همال






شما گرچه از گوهر دیگرید




همان تاج و اورنگ را در خورید






چنین است گیتی وزین ننگ نیست




ابا کردگار جهان جنگ نیست






چنان آفریند که آیدش رای




نمانیم و ماندیم با های های






یکی بر فراز و یکی در نشیب




یکی با فزونی یکی با نهیب






یکی از فزایش دل آراسته




ز کمی دل دیگری کاسته






یکی نامه با لابهٔ دردمند




نبشتم به نزدیک شاه بلند






به نزد منوچهر شد زال زر




چنان شد که گفتی برآورده پر






به زین اندر آمد که زین را ندید




همان نعل اسپش زمین را ندید






بدین زال را شاه پاسخ دهد




چو خندان شود رای فرخ نهد






که پروردهٔ مرغ بی‌دل شدست




از آب مژه پای در گل شدست






عروس ار به مهر اندرون همچو اوست




سزد گر برآیند هر دو ز پوست






یکی روی آن بچهٔ اژدها




مرا نیز بنمای و بستان بها






بدو گفت سیندخت اگر پهلوان




کند بنده را شاد و روشن روان






چماند به کاخ من اندر سمند




سرم بر شود به آسمان بلند






به کابل چنو شهریار آوریم




همه پیش او جان نثار آوریم






لب سام سیندخت پرخنده دید




همه بیخ کین از دلش کنده دید






نوندی دلاور به کردار باد




برافگند و مهراب را مژده داد






کز اندیشهٔ بد مکن یاد هیچ




دلت شاد کن کار مهمان بسیچ






من اینک پس نامه اندر دمان




بیایم نجویم به ره بر زمان






دوم روز چون چشمهٔ آفتاب




بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب






گرانمایه سیندخت بنهاد روی




به درگاه سالار دیهیم جوی






روارو برآمد ز درگاه سام




مه بانوان خواندندش به نام






بیامد بر سام و بردش نماز




سخن گفت بااو زمانی دراز






به دستوری بازگشتن به جای




شدن شادمان سوی کابل خدای






دگر ساختن کار مهمان نو




نمودن به داماد پیمان نو






ورا سام یل گفت برگرد و رو




بگو آنچه دیدی به مهراب گو






سزاوار او خلعت آراستند




ز گنج آنچه پرمایه‌تر خواستند






بکابل دگر سام را هر چه بود




ز کاخ و زباغ و زکشت و درود






دگر چارپایان دوشیدنی




ز گستردنی هم ز پوشیدنی






به سیندخت بخشید و دستش بدست




گرفت و یک نیز پیمان ببست






پذیرفت مر دخت او را بزال




که باشند هر دو بشادی همال






سرافراز گردی و مردی دویست




بدو داد و گفتش که ایدر مایست






به کابل بباش و به شادی بمان




ازین پس مترس از بد بدگمان






شگفته شد آن روی پژمرده ماه




به نیک اختری برگرفتند راه



شنبه 18/6/1391 - 23:26 - 0 تشکر 551622

بخش ۱۸



فردوسی





پس آگاهی آمد سوی شهریار




که آمد ز ره زال سام سوار






پذیره شدندش همه سرکشان




که بودند در پادشاهی نشان






چو آمد به نزدیکی بارگاه




سبک نزد شاهش گشادند راه






چو نزدیک شاه اندر آمد زمین




ببوسید و بر شاه کرد آفرین






زمانی همی داشت بر خاک روی




بدو داد دل شاه آزرمجوی






بفرمود تا رویش از خاک خشک




ستردند و بر وی پراگند مشک






بیامد بر تخت شاه ارجمند




بپرسید ازو شهریار بلند






که چون بودی ای پهلو راد مرد




بدین راه دشوار با باد و گرد






به فر تو گفتا همه بهتریست




ابا تو همه رنج رامشگریست






ازو بستد آن نامهٔ پهلوان




بخندید و شد شاد و روشن روان






چو بر خواند پاسخ چنین داد باز




که رنجی فزودی به دل بر دراز






ولیکن بدین نامهٔ دلپذیر




که بنوشت با درد دل سام پیر






اگر چه مرا هست ازین دل دژم




برانم که نندیشم از بیش و کم






بسازم برآرم همه کام تو




گر اینست فرجام آرام تو






تو یک چند اندر به شادی به پای




که تا من به کارت زنم نیک رای






ببردند خوالیگران خوان زر




شهنشاه بنشست با زال زر






بفرمود تا نامداران همه




نشستند بر خوان شاه رمه






چو از خوان خسرو بپرداختند




به تخت دگر جای می‌ساختند






چو می خورده شد نامور پور سام




نشست از بر اسپ زرین ستام






برفت و بپیمود بالای شب




پر اندیشه دل پر ز گفتار لب






بیامد به شبگیر بسته کمر




به پیش منوچهر پیروزگر






برو آفرین کرد شاه جهان




چو برگشت بستودش اندر نهان



شنبه 18/6/1391 - 23:27 - 0 تشکر 551623

بخش ۱۹



فردوسی





بفرمود تا موبدان و ردان




ستاره‌شناسان و هم بخردان






کنند انجمن پیش تخت بلند




به کار سپهری پژوهش کنند






برفتند و بردند رنج دراز




که تا با ستاره چه دارند راز






سه روز اندران کارشان شد درنگ




برفتند با زیج رومی به چنگ






زبان بر گشادند بر شهریار




که کردیم با چرخ گردان شمار






چنین آمد از داد اختر پدید




که این آب روشن بخواهد دوید






ازین دخت مهراب و از پور سام




گوی پر منش زاید و نیک نام






بود زندگانیش بسیار مر




همش زور باشد هم آیین و فر






همش برز باشد همش شاخ و یال




به رزم و به بزمش نباشد همال






کجا بارهٔ او کند موی تر




شود خشک همرزم او را جگر






عقاب از بر ترگ او نگذرد




سران جهان را بکس نشمرد






یکی برز بالا بود فرمند




همه شیر گیرد به خم کمند






هوا را به شمشیر گریان کند




بر آتش یکی گور بریان کند






کمر بستهٔ شهریاران بود




به ایران پناه سواران بود



شنبه 18/6/1391 - 23:27 - 0 تشکر 551625

بخش ۲۰



فردوسی





چنین گفت پس شاه گردن فراز




کزین هر چه گفتید دارید راز






بخواند آن زمان زال را شهریار




کزو خواست کردن سخن خواستار






بدان تا بپرسند ازو چند چیز




نهفته سخنهای دیرینه نیز






نشستند بیدار دل بخردان




همان زال با نامور موبدان






بپرسید مر زال را موبدی




ازین تیزهش راه بین بخردی






که از ده و دو تای سرو سهی




که رستست شاداب با فرهی






ازان بر زده هر یکی شاخ سی




نگردد کم و بیش در پارسی






دگر موبدی گفت کای سرفراز




دو اسپ گرانمایه و تیزتاز






یکی زان به کردار دریای قار




یکی چون بلور سپید آبدار






بجنبید و هر دو شتابنده‌اند




همان یکدیگر را نیابنده‌اند






سدیگر چنین گفت کان سی سوار




کجا بگذرانند بر شهریار






یکی کم شود باز چون بشمری




همان سی بود باز چون بنگری






چهارم چنین گفت کان مرغزار




که بینی پر از سبزه و جویبار






یکی مرد با تیز داسی بزرگ




سوی مرغزار اندر آید سترگ






همی بدرود آن گیا خشک و تر




نه بردارد او هیچ ازان کار سر






دگر گفت کان برکشیده دو سرو




ز دریای با موج برسان غرو






یکی مرغ دارد بریشان کنام




نشیمش به شام آن بود این به بام






ازین چون بپرد شود برگ خشک




بران بر نشیند دهد بوی مشک






ازان دو همیشه یکی آبدار




یکی پژمریده شده سوگوار






بپرسید دیگر که بر کوهسار




یکی شارستان یافتم استوار






خرامند مردم ازان شارستان




گرفته به هامون یکی خارستان






بناها کشیدند سر تا به ماه




پرستنده گشتند و هم پیشگاه






وزان شارستان شان به دل نگذرد




کس از یادکردن سخن نشمرد






یکی بومهین خیزد از ناگهان




بر و بومشان پاک گردد نهان






بدان شارستان‌شان نیاز آورد




هم اندیشگان دراز آورد






به پرده درست این سخنها بجوی




به پیش ردان آشکارا بگوی






گر این رازها آشکارا کنی




ز خاک سیه مشک سارا کنی



شنبه 18/6/1391 - 23:28 - 0 تشکر 551628

بخش ۲۱



فردوسی





زمانی پر اندیشه شد زال زر




برآورد یال و بگسترد بر






وزان پس به پاسخ زبان برگشاد




همه پرسش موبدان کرد یاد






نخست از ده و دو درخت بلند




که هر یک همی شاخ سی برکشند






به سالی ده و دو بود ماه نو




چو شاه نو آیین ابر گاه نو






به سی روز مه را سرآید شمار




برین سان بود گردش روزگار






کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ




فروزان به کردار آذرگشسپ






سپید و سیاهست هر دو زمان




پس یکدگر تیز هر دو دوان






شب و روز باشد که می‌بگذرد




دم چرخ بر ما همی بشمرد






سدیگر که گفتی که آن سی سوار




کجا برگذشتند بر شهریار






ازان سی سواران یکی کم شود




به گاه شمردن همان سی بود






نگفتی سخن جز ز نقصان ماه




که یک شب کم آید همی گاه گاه






کنون از نیام این سخن برکشیم




دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم






ز برج بره تا ترازو جهان




همی تیرگی دارد اندر نهان






چنین تا ز گردش به ماهی شود




پر از تیرگی و سیاهی شود






دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند




کزو نیمه شادب و نیمی نژند






برو مرغ پران چو خورشید دان




جهان را ازو بیم و امید دان






دگر شارستان بر سر کوهسار




سرای درنگست و جای قرار






همین خارستان چون سرای سپنج




کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج






همی دم زدن بر تو بر بشمرد




هم او برفرازد هم او بشکرد






برآید یکی باد با زلزله




ز گیتی برآید خروش و خله






همه رنج ما ماند زی خارستان




گذر کرد باید سوی شارستان






کسی دیگر از رنج ما برخورد




نپاید برو نیز و هم بگذرد






چنین رفت از آغاز یکسر سخن




همین باشد و نو نگردد کهن






اگر توشه‌مان نیکنامی بود




روانها بران سر گرامی بود






و گر آز ورزیم و پیچان شویم




پدید آید آنگه که بیجان شویم






گر ایوان ما سر به کیوان برست




ازان بهرهٔ ما یکی چادرست






چو پوشند بر روی ما خون و خاک




همه جای بیمست و تیمار و باک






بیابان و آن مرد با تیز داس




کجا خشک و تر زو دل اندر هراس






تر و خشک یکسان همی بدرود




وگر لابه سازی سخن نشنود






دروگر زمانست و ما چون گیا




همانش نبیره همانش نیا






به پیر و جوان یک به یک ننگرد




شکاری که پیش آیدش بشکرد






جهان را چنینست ساز و نهاد




که جز مرگ را کس ز مادر نزاد






ازین در درآید بدان بگذرد




زمانه برو دم همی بشمرد






چو زال این سخنها بکرد آشکار




ازو شادمان شد دل شهریار






به شادی یکی انجمن برشگفت




شهنشاه گیتی زهازه گرفت






یکی جشنگاهی بیاراست شاه




چنان چون شب چارده چرخ ماه






کشیدند می تا جهان تیره گشت




سرمیگساران ز می خیره گشت






خروشیدن مرد بالای گاه




یکایک برآمد ز درگاه شاه






برفتند گردان همه شاد و مست




گرفته یکی دست دیگر به دست






چو برزد زبانه ز کوه آفتاب




سر نامدران برآمد ز خواب






بیامد کمربسته زال دلیر




به پیش شهنشاه چون نره شیر






به دستوری بازگشتن ز در




شدن نزد سالار فرخ پدر






به شاه جهان گفت کای نیکخوی




مرا چهر سام آمدست آرزوی






ببوسیدم ای پایهٔ تخت عاج




دلم گشت روشن بدین برز و تاج






بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد




یک امروز نیزت بباید سپرد






ترا بویهٔ دخت مهراب خاست




دلت راهش سام زابل کجاست






بفرمود تا سنج و هندی درای




به میدان گذارند با کره نای






ابا نیزه و گرز و تیر و کمان




برفتند گردان همه شادمان






کمانها گرفتند و تیر خدنگ




نشانه نهادند چون روز جنگ






بپیچید هر یک به چیزی عنان




به گرز و به تیغ و به تیر و سنان






درختی گشن بد به میدان شاه




گذشته برو سال بسیار و ماه






کمان را بمالید دستان سام




برانگیخت اسپ و برآورد نام






بزد بر میان درخت سهی




گذاره شد آن تیر شاهنشهی






هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر




بینداخت و بگذاشت چون نره شیر






سپر برگرفتند ژوپین‌وران




بگشتند با خشتهای گران






سپر خواست از ریدک ترک زال




برانگیخت اسپ و برآورد یال






کمان را بینداخت و ژوپین گرفت




به ژوپین شکار نوآیین گرفت






بزد خشت بر سه سپر گیل‌وار




گشاده به دیگر سو افگند خوار






به گردنکشان گفت شاه جهان




که با او که جوید نبرد از مهان






یکی برگراییدش اندر نبرد




که از تیر و ژوپین برآورد گرد






همه برکشیدند گردان سلیح




بدل خشمناک و زبان پر مزیح






به آورد رفتند پیچان عنان




ابا نیزه و آب داده سنان






چنان شد که مرد اندر آمد به مرد




برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد






نگه کرد تا کیست زیشان سوار




عنان پیچ و گردنکش و نامدار






ز گرد اندر آمد بسان نهنگ




گرفتش کمربند او را به چنگ






چنان خوارش از پشت زین برگرفت




که شاه و سپه ماند اندر شگفت






به آواز گفتند گردنکشان




که مردم نبیند کسی زین نشان






هر آن کس که با او بجوید نبرد




کند جامه مادر برو لاژورد






ز شیران نزاید چنین نیز گرد




چه گرد از نهنگانش باید شمرد






خنک سام یل کش چنین یادگار




بماند به گیتی دلیر و سوار






برو آفرین کرد شاه بزرگ




همان نامور مهتران سترگ






بزرگان سوی کاخ شاه آمدند




کمر بسته و با کلاه آمدند






یکی خلعت آراست شاه جهان




که گشتند ازان خیره یکسر مهان






چه از تاج پرمایه و تخت زر




چه از یاره و طوق و زرین کمر






همان جامه‌های گرانمایه نیز




پرستنده و اسپ و هر گونه چیز






به زال سپهبد سپرد آن زمان




همه چیزها از کران تا کران



شنبه 18/6/1391 - 23:28 - 0 تشکر 551630

بخش ۲۲



فردوسی





پس آن نامهٔ سام پاسخ نوشت




شگفتی سخنهای فرخ نوشت






که ای نامور پهلوان دلیر




به هر کار پیروز برسان شیر






نبیند چو تو نیز گردان سپهر




به رزم و به بزم و به رای و به چهر






همان پور فرخنده زال سوار




کزو ماند اندر جهان یادگار






رسید و بدانستم از کام او




همان خواهش و رای و آرام او






برآمد هر آنچ آن ترا کام بود




همان زال را رای و آرام بود






همه آرزوها سپردم بدوی




بسی روزه فرخ شمردم بدوی






ز شیری که باشد شکارش پلنگ




چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ






گسی کردمش با دلی شادمان




کزو دور بادا بد بدگمان






برون رفت با فرخی زال زر




ز گردان لشکر برآورده سر






نوندی برافگند نزدیک سام




که برگشتم از شاه دل شادکام






ابا خلعت خسروانی و تاج




همان یاره و طوق و هم تخت عاج






چنان شاد شد زان سخن پهلوان




که با پیر سر شد به نوی جوان






سواری به کابل برافگند زود




به مهراب گفت آن کجا رفته بود






نوازیدن شهریار جهان




وزان شادمانی که رفت از مهان






من اینک چو دستان بر من رسد




گذاریم هر دو چنان چون سزد






چنان شاد شد شاه کابلستان




ز پیوند خورشید زابلستان






که گفتی همی جان برافشاندند




ز هر جای رامشگران خواندند






چو مهراب شد شاد و روشن روان




لبش گشت خندان و دل شادمان






گرانمایه سیندخت را پیش خواند




بسی خوب گفتار با او براند






بدو گفت کای جفت فرخنده رای




بیفروخت از رایت این تیره جای






به شاخی زدی دست کاندر زمین




برو شهریاران کنند آفرین






چنان هم کجا ساختی از نخست




بیاید مر این را سرانجام جست






همه گنج پیش تو آراستست




اگر تخت عاجست اگر خواستست






چو بشنید سیندخت ازو گشت باز




بر دختر آمد سراینده راز






همی مژده دادش به دیدار زال




که دیدی چنان چون بباید همال






زن و مرد را از بلندی منش




سزد گر فرازد سر از سرزنش






سوی کام دل تیز بشتافتی




کنون هر چه جستی همه یافتی






بدو گفت رودابه ای شاه زن




سزای ستایش به هر انجمن






من از خاک پای تو بالین کنم




به فرمانت آرایش دین کنم






ز تو چشم آهرمنان دور باد




دل و جان تو خانهٔ سور باد






چو بشنید سیندخت گفتار اوی




به آرایش کاخ بنهاد روی






بیاراست ایوانها چون بهشت




گلاب و می و مشک و عنبر سرشت






بساطی بیفگند پیکر به زر




زبر جد برو بافته سر به سر






دگر پیکرش در خوشاب بود




که هر دانه‌ای قطره‌ای آب بود






یک ایوان همه تخت زرین نهاد




به آیین و آرایش چین نهاد






همه پیکرش گوهر آگنده بود




میان گهر نقشها کنده بود






ز یاقوت مر تخت را پایه بود




که تخت کیان بود و پرمایه بود






یک ایوان همه جامهٔ رود و می




بیاورده از پارس و اهواز و ری






بیاراست رودابه را چون نگار




پر از جامه و رنگ و بوی بهار






همه کابلستان شد آراسته




پر از رنگ و بوی و پر از خواسته






همه پشت پیلان بیاراستند




ز کابل پرستندگان خواستند






نشستند بر پیل رامشگران




نهاده به سر بر زر افسران






پذیره شدن را بیاراستند




نثارش همه مشک و زر خواستند



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.