• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 15875)
چهارشنبه 18/5/1391 - 0:33 -0 تشکر 496763
حکیم ابوالقاسم فردوسی و متن كامل شاهنامه

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

     
آرامگاه فردوسی در توس خراسان.

شنبه 18/6/1391 - 23:19 - 0 تشکر 551603

بخش ۳



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » منوچهر




یکایک به شاه آمد این آگهی




که سام آمد از کوه با فرهی






بدان آگهی شد منوچهر شاد




بسی از جهان آفرین کرد یاد






بفرمود تا نوذر نامدار




شود تازیان پیش سام سوار






کند آفرین کیانی براوی




بدان شادمانی که بگشاد روی






بفرمایدش تا سوی شهریار




شود تا سخنها کند خواستار






ببیند یکی روی دستان سام




به دیدار ایشان شود شادکام






وزین جا سوی زابلستان شود




برآیین خسروپرستان شود






چو نوذر بر سام نیرم رسید




یکی نو جهان پهلوان را بدید






فرود آمد از باره سام سوار




گرفتند مر یکدیگر را کنار






ز شاه و ز گردان بپرسید سام




ازیشان بدو داد نوذر پیام






چو بشنید پیغام شاه بزرگ




زمین را ببوسید سام سترگ






دوان سوی درگاه بنهاد روی




چنان کش بفرمود دیهیم جوی






چو آمد به نزدیکی شهریار




سپهبد پذیره شدش از کنار






درفش منوچهر چون دید سام




پیاده شد از باره بگذارد گام






منوچهر فرمود تا برنشست




مر آن پاک‌دل گرد خسروپرست






سوی تخت و ایوان نهادند روی




چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی






منوچهر برگاه بنشست شاد




کلاه بزرگی به سر برنهاد






به یک دست قارن به یک دست سام




نشستند روشن‌دل و شادکام






پس آراسته زال را پیش شاه




برزین عمود و برزین کلاه






گرازان بیاورد سالار بار




شگفتی بماند اندرو شهریار






بران بر ز بالای آن خوب چهر




تو گفتی که آرام جانست و مهر






چنین گفت مر سام را شهریار




که از من تو این را به زنهاردار






بخیره میازارش از هیچ روی




به کس شادمانه مشو جز بدوی






که فر کیان دارد و چنگ شیر




دل هوشمندان و آهنگ شیر






پس از کار سیمرغ و کوه بلند




وزان تا چرا خوار شد ارجمند






یکایک همه سام با او بگفت




هم از آشکارا هم اندر نهفت






وز افگندن زال بگشاد راز




که چون گشت با او سپهر از فراز






سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال




پر از داستان شد به بسیار سال






برفتم به فرمان گیهان خدای




به البرز کوه اندر آن زشت جای






یکی کوه دیدم سراندر سحاب




سپهری‌ست گفتی ز خارا بر آب






برو بر نشیمی چو کاخ بلند




ز هر سوی برو بسته راه گزند






بدو اندرون بچهٔ مرغ و زال




تو گفتی که هستند هر دو همال






همی بوی مهر آمد از باد اوی




به دل راحت آمد هم از یاد اوی






ابا داور راست گفتم به راز




که ای آفرینندهٔ بی‌نیاز






رسیده بهر جای برهان تو




نگردد فلک جز به فرمان تو






یکی بنده‌ام با تنی پرگناه




به پیش خداوند خورشید و ماه






امیدم به بخشایش تست بس




به چیزی دگر نیستم دسترس






تو این بندهٔ مرغ پرورده را




به خواری و زاری برآورده را






همی پر پوشد بجای حریر




مزد گوشت هنگام پستان شیر






به بد مهری من روانم مسوز




به من باز بخش و دلم برفروز






به فرمان یزدان چو این گفته شد




نیایش همان‌گه پذیرفته شد






بزد پر سیمرغ و بر شد به ابر




همی حلقه زد بر سر مرد گبر






ز کوه اندر آمد چو ابر بهار




گرفته تن زال را بر کنار






به پیش من آورد چون دایه‌ای




که در مهر باشد ورا مایه‌ای






من آوردمش نزد شاه جهان




همه آشکاراش کردم نهان






بفرمود پس شاه با موبدان




ستاره‌شناسان و هم بخردان






که جویند تا اختر زال چیست




بران اختر از بخت سالار کیست






چو گیرد بلندی چه خواهد بدن




همی داستان از چه خواهد زدن






ستاره‌شناسان هم اندر زمان




از اختر گرفتند پیدا نشان






بگفتند باشاه دیهیم دار




که شادان بزی تا بود روزگار






که او پهلوانی بود نامدار




سرافراز و هشیار و گرد و سوار






چو بنشنید شاه این سخن شاد شد




دل پهلوان از غم آزاد شد






یکی خلعتی ساخت شاه زمین




که کردند هر کس بدو آفرین






از اسپان تازی به زرین ستام




ز شمشیر هندی به زرین نیام






ز دینار و خز و ز یاقوت و زر




ز گستردنیهای بسیار مر






غلامان رومی به دیبای روم




همه گوهرش پیکر و زرش بوم






زبرجد طبقها و پیروزه جام




چه از زر سرخ و چه از سیم خام






پر از مشک و کافور و پر زعفران




همه پیش بردند فرمان بران






همان جوشن و ترگ و برگستوان




همان نیزه و تیر و گرز گران






همان تخت پیروزه و تاج زر




همام مهر یاقوت و زرین کمر






وزان پس منوچهر عهدی نوشت




سراسر ستایش بسان بهشت






همه کابل و زابل و مای و هند




ز دریای چین تا به دریای سند






ز زابلستان تا بدان روی بست




به نوی نوشتند عهدی درست






چو این عهد و خلعت بیاراستند




پس اسپ جهان پهلوان خواستند






چو این کرده شد سام بر پای خاست




که ای مهربان مهتر داد و راست






ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه




چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه






به مهر و به داد و به خوی و خرد




زمانه همی از تو رامش برد






همه گنج گیتی به چشم تو خوار




مبادا ز تو نام تو یادگار






فرود آمد و تخت را داد بوس




ببستند بر کوههٔ پیل کوس






سوی زابلستان نهادند روی




نظاره برو بر همه شهر و کوی






چو آمد به نزدیکی نیمروز




خبر شد ز سالار گیتی فروز






بیاراسته سیستان چون بهشت




گلش مشک سارابد و زر خشت






بسی مشک و دینار برریختند




بسی زعفران و درم بیختند






یکی شادمانی بد اندر جهان




سراسر میان کهان و مهان






هر آنجا که بد مهتری نامجوی




ز گیتی سوی سام بنهاد روی






که فرخنده بادا پی این جوان




برین پاک دل نامور پهلوان






چو بر پهلوان آفرین خواندند




ابر زال زر گوهر افشاندند






نشست آنگهی سام با زیب و جام




همی داد چیز و همی راند کام






کسی کو به خلعت سزاوار بود




خردمند بود و جهاندار بود






براندازه‌شان خلعت آراستند




همه پایهٔ برتری خواستند






جهاندیدگان را ز کشور بخواند




سخنهای بایسته چندی براند






چنین گفت با نامور بخردان




که ای پاک و بیدار دل موبدان






چنین است فرمان هشیار شاه




که لشکر همی راند باید به راه






سوی گرگساران و مازندران




همی راند خواهم سپاهی گران






بماند به نزد شما این پسر




که همتای جان‌ست و جفت جگر






دل و جانم ایدر بماند همی




مژه خون دل برفشاند همی






بگاه جوانی و کند آوری




یکی بیهده ساختم داوری






پسر داد یزدان بیانداختم




ز بی‌دانشی ارج نشناختم






گرانمایه سیمرغ برداشتش




همان آفریننده بگماشتش






بپرورد او را چو سرو بلند




مرا خوار بد مرغ را ارجمند






چو هنگام بخشایش آمد فراز




جهاندار یزدان بمن داد باز






بدانید کاین زینهار منست




به نزد شما یادگار منست






گرامیش دارید و پندش دهید




همه راه و رای بلندش دهید






سوی زال کرد آنگهی سام روی




که داد و دهش گیر و آرام جوی






چنان دان که زابلستان خان تست




جهان سر به سر زیر فرمان تست






ترا خان و مان باید آبادتر




دل دوستداران تو شادتر






کلید در گنجها پیش تست




دلم شاد و غمگین به کم بیش تست






به سام آنگهی گفت زال جوان




که چون زیست خواهم من ایدر نوان






جدا پیشتر زین کجا داشتی




مدارم که آمد گه آشتی






کسی کو ز مادر گنه کار زاد




من آنم سزد گر بنالم ز داد






گهی زیر چنگال مرغ اندرون




چمیدن به خاک و چریدن ز خون






کنون دور ماندم ز پروردگار




چنین پروراند مرا روزگار






ز گل بهرهٔ من بجز خار نیست




بدین با جهاندار پیگار نیست






بدو گفت پرداختن دل سزاست




بپرداز و بر گوی هرچت هواست






ستاره شمر مرد اخترگرای




چنین زد ترا ز اختر نیک رای






که ایدر ترا باشد آرامگاه




هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه






گذر نیست بر حکم گردان سپهر




هم ایدر بگسترد بایدت مهر






کنون گرد خویش اندرآور گروه




سواران و مردان دانش پژوه






بیاموز و بشنو ز هر دانشی




که یابی ز هر دانشی رامشی






ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ




همه دانش و داد دادن بسیچ






بگفت این و برخاست آوای کوس




هوا قیرگون شد زمین آبنوس






خروشیدن زنگ و هندی درای




برآمد ز دهلیز پرده سرای






سپهبد سوی جنگ بنهاد روی




یکی لشکری ساخته جنگجوی






بشد زال با او دو منزل براه




بدان تا پدر چون گذارد سپاه






پدر زال را تنگ در برگرفت




شگفتی خروشیدن اندر گرفت






بفرمود تا بازگردد ز راه




شود شادمان سوی تخت و کلاه






بیامد پر اندیشه دستان سام




که تا چون زید تا بود نیک نام






نشست از بر نامور تخت عاج




به سر بر نهاد آن فروزنده تاج






ابا یاره و گرزهٔ گاو سر




ابا طوق زرین و زرین کمر






ز هر کشوری موبدانرا بخواند




پژوهید هر کار و هر چیز راند






ستاره شناسان و دین آوران




سواران جنگی و کین‌آوران






شب و روز بودند با او به هم




زدندی همی رای بر بیش و کم






چنان گشت زال از بس آموختن




تو گفتی ستاره‌ست از افروختن






به رای و به دانش به جایی رسید




که چون خویشتن در جهان کس ندید






بدین سان همی گشت گردان سپهر




ابر سام و بر زال گسترده مهر



شنبه 18/6/1391 - 23:19 - 0 تشکر 551604

بخش ۴



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » منوچهر




چنان بد که روزی چنان کرد رای




که در پادشاهی بجنبد ز جای






برون رفت با ویژه‌گردان خویش




که با او یکی بودشان رای و کیش






سوی کشور هندوان کرد رای




سوی کابل و دنبر و مرغ و مای






به هر جایگاهی بیاراستی




می و رود و رامشگران خواستی






گشاده در گنج و افگنده رنج




برآیین و رسم سرای سپنج






ز زابل به کابل رسید آن زمان




گرازان و خندان و دل شادمان






یکی پادشا بود مهراب نام




زبر دست با گنج و گسترده کام






به بالا به کردار آزاده سرو




به رخ چون بهار و به رفتن تذرو






دل بخردان داشت و مغز ردان




دو کتف یلان و هش موبدان






ز ضحاک تازی گهر داشتی




به کابل همه بوم و برداشتی






همی داد هر سال مر سام ساو




که با او به رزمش نبود ایچ تاو






چو آگه شد از کار دستان سام




ز کابل بیامد بهنگام بام






ابا گنج و اسپان آراسته




غلامان و هر گونه‌ای خواسته






ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر




ز دیبای زربفت و چینی حریر






یکی تاج با گوهر شاهوار




یکی طوق زرین زبرجد نگار






چو آمد به دستان سام آگهی




که مهراب آمد بدین فرهی






پذیره شدش زال و بنواختش




به آیین یکی پایگه ساختش






سوی تخت پیروزه باز آمدند




گشاده دل و بزم ساز آمدند






یکی پهلوانی نهادند خوان




نشستند بر خوان با فرخان






گسارندهٔ می می‌آورد و جام




نگه کرد مهراب را پورسام






خوش آمد هماناش دیدار او




دلش تیز تر گشت در کار او






چو مهراب برخاست از خوان زال




نگه کرد زال اندر آن برز و یال






چنین گفت با مهتران زال زر




که زیبنده‌تر زین که بندد کمر






یکی نامدار از میان مهان




چنین گفت کای پهلوان جهان






پس پردهٔ او یکی دخترست




که رویش ز خورشید روشن‌ترست






ز سر تا به پایش به کردار عاج




به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج






بران سفت سیمنش مشکین کمند




سرش گشته چون حلقهٔ پای‌بند






رخانش چو گلنار و لب ناردان




ز سیمین برش رسته دو ناروان






دو چشمش بسان دو نرگس بباغ




مژه تیرگی برده از پر زاغ






دو ابرو بسان کمان طراز




برو توز پوشیده ازمشک ناز






بهشتیست سرتاسر آراسته




پر آرایش و رامش و خواسته






برآورد مر زال را دل به جوش




چنان شد کزو رفت آرام وهوش






شب آمد پر اندیشه بنشست زال




به نادیده برگشت بی‌خورد و هال






چو زد بر سر کوه بر تیغ شید




چو یاقوت شد روی گیتی سپید






در بار بگشاد دستان سام




برفتند گردان به زرین نیام






در پهلوان را بیاراستند




چو بالای پرمایگان خواستند






برون رفت مهراب کابل خدای




سوی خیمهٔ زال زابل خدای






چو آمد به نزدیکی بارگاه




خروش آمد از در که بگشای راه






بر پهلوان اندرون رفت گو




بسان درختی پر از بار نو






دل زال شد شاد و بنواختش




ازان انجمن سر برافراختش






بپرسید کز من چه خواهی بخواه




ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه






بدو گفت مهراب کای پادشا




سرافراز و پیروز و فرمان روا






مرا آرزو در زمانه یکیست




که آن آرزو بر تو دشوار نیست






که آیی به شادی سوی خان من




چو خورشید روشن کنی جان من






چنین داد پاسخ که این رای نیست




به خان تو اندر مرا جای نیست






نباشد بدین سام همداستان




همان شاه چون بشنود داستان






که ما می‌گساریم و مستان شویم




سوی خانهٔ بت پرستان شویم






جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم




به دیدار تو رای فرخ نهم






چو بشنید مهراب کرد آفرین




به دل زال را خواند ناپاک دین






خرامان برفت از بر تخت اوی




همی آفرین خواند بر بخت اوی






چو دستان سام از پسش بنگرید




ستودش فراوان چنان چون سزید






ازان کو نه هم دین و هم راه بود




زبان از ستودنش کوتاه بود






برو هیچکس چشم نگماشتند




مر او را ز دیوانگان داشتند






چو روشن دل پهلوان را بدوی




چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی






مر او را ستودند یک یک مهان




همان کز پس پرده بودش نهان






ز بالا و دیدار و آهستگی




ز بایستگی هم ز شایستگی






دل زال یکباره دیوانه گشت




خرد دور شد عشق فرزانه گشت






سپهدار تازی سر راستان




بگوید برین بر یکی داستان






که تا زنده‌ام چرمه جفت منست




خم چرخ گردان نهفت منست






عروسم نباید که رعنا شوم




به نزد خردمند رسوا شوم






از اندیشگان زال شد خسته دل




بران کار بنهاد پیوسته دل






همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی




مگر تیره گردد ازین آبروی






همی گشت یکچند بر سر سپهر




دل زال آگنده یکسر بمهر



شنبه 18/6/1391 - 23:20 - 0 تشکر 551605

بخش ۵



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » منوچهر




چنان بد که مهراب روزی پگاه




برفت و بیامد ازان بارگاه






گذر کرد سوی شبستان خویش




همی گشت بر گرد بستان خویش






دو خورشید بود اندر ایوان او




چو سیندخت و رودابهٔ ماه روی






بیاراسته همچو باغ بهار




سراپای پر بوی و رنگ و نگار






شگفتی برودابه اندر بماند




همی نام یزدان بروبر بخواند






یکی سرو دید از برش گرد ماه




نهاده ز عنبر به سر بر کلاه






به دیبا و گوهر بیاراسته




بسان بهشتی پر از خواسته






بپرسید سیندخت مهراب را




ز خوشاب بگشاد عناب را






که چون رفتی امروز و چون آمدی




که کوتاه باد از تو دست بدی






چه مردست این پیر سر پور سام




همی تخت یاد آیدش گر کنام






خوی مردمی هیچ دارد همی




پی نامداران سپارد همی






چنین داد مهراب پاسخ بدوی




که ای سرو سیمین بر ماه روی






به گیتی در از پهلوانان گرد




پی زال زر کس نیارد سپرد






چو دست و عنانش بر ایوان نگار




نبینی نه بر زین چنو یک سوار






دل شیر نر دارد و زور پیل




دو دستش به کردار دریای نیل






چو برگاه باشد درافشان بود




چو در جنگ باشد سرافشان بود






رخش پژمرانندهٔ ارغوان




جوان سال و بیدار و بختش جوان






به کین اندرون چون نهنگ بلاست




به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست






نشانندهٔ خاک در کین بخون




فشانندهٔ خنجر آبگون






از آهو همان کش سپیدست موی




بگوید سخن مردم عیب جوی






سپیدی مویش بزیبد همی




تو گویی که دلها فریبد همی






چو بشنید رودابه آن گفت‌گوی




برافروخت و گلنارگون کرد روی






دلش گشت پرآتش از مهر زال




ازو دور شد خورد و آرام و هال






چو بگرفت جای خرد آرزوی




دگر شد به رای و به آیین و خوی



شنبه 18/6/1391 - 23:20 - 0 تشکر 551607

بخش ۶



فردوسی





ورا پنج ترک پرستنده بود




پرستنده و مهربان بنده بود






بدان بندگان خردمند گفت




که بگشاد خواهم نهان از نهفت






شما یک به یک رازدار منید




پرستنده و غمگسار منید






بدانید هر پنج و آگه بوید




همه ساله با بخت همره بوید






که من عاشقم همچو بحر دمان




ازو بر شده موج تا آسمان






پر از پور سامست روشن دلم




به خواب اندر اندیشه زو نگسلم






همیشه دلم در غم مهر اوست




شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست






کنون این سخن را چه درمان کنید




چگویید و با من چه پیمان کنید






یکی چاره باید کنون ساختن




دل و جانم از رنج پرداختن






پرستندگان را شگفت آمد آن




که بیکاری آمد ز دخت ردان






همه پاسخش را بیاراستند




چو اهرمن از جای برخاستند






که ای افسر بانوان جهان




سرافراز بر دختران مهان






ستوده ز هندوستان تا به چین




میان بتان در چو روشن نگین






به بالای تو بر چمن سرو نیست




چو رخسار تو تابش پرو نیست






نگار رخ تو ز قنوج و رای




فرستد همی سوی خاور خدای






ترا خود بدیده درون شرم نیست




پدر را به نزد تو آزرم نیست






که آن را که اندازد از بر پدر




تو خواهی که گیری مر او را به بر






که پروردهٔ مرغ باشد به کوه




نشانی شده در میان گروه






کس از مادران پیر هرگز نزاد




نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد






چنین سرخ دو بسد شیر بوی




شگفتی بود گر شود پیرجوی






جهانی سراسر پر از مهر تست




به ایوانها صورت چهرتست






ترا با چنین روی و بالای و موی




ز چرخ چهارم خور آیدت شوی






چو رودابه گفتار ایشان شنید




چو از باد آتش دلش بردمید






بریشان یکی بانگ برزد به خشم




بتابید روی و بخوابید چشم






وزان پس به چشم و به روی دژم




به ابرو ز خشم اندر آورد خم






چنین گفت کاین خام پیکارتان




شنیدن نیرزید گفتارتان






نه قیصر بخواهم نه فغفور چین




نه از تاجداران ایران زمین






به بالای من پور سامست زال




ابا بازوی شیر و با برز و یال






گرش پیرخوانی همی گر جوان




مرا او بجای تنست و روان






مرا مهر او دل ندیده گزید




همان دوستی از شنیده گزید






برو مهربانم به بر روی و موی




به سوی هنر گشتمش مهرجوی






پرستنده آگه شد از راز او




چو بشنید دل خسته آواز او






به آواز گفتند ما بنده‌ایم




به دل مهربان و پرستنده‌ایم






نگه کن کنون تا چه فرمان دهی




نیاید ز فرمان تو جز بهی






یکی گفت زیشان که ای سر و بن




نگر تا نداند کسی این سخن






اگر جادویی باید آموختن




به بند و فسون چشمها دوختن






بپریم با مرغ و جادو شویم




بپوییم و در چاره آهو شویم






مگر شاه را نزد ماه آوریم




به نزدیک او پایگاه آوریم






لب سرخ رودابه پرخنده کرد




رخان معصفر سوی بنده کرد






که این گفته را گر شوی کاربند




درختی برومند کاری بلند






که هر روز یاقوت بار آورد




برش تازیان بر کنار آورد



شنبه 18/6/1391 - 23:21 - 0 تشکر 551608

بخش ۷



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » منوچهر




پرستنده برخاست از پیش اوی




بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی






به دیبای رومی بیاراستند




سر زلف برگل بپیراستند






برفتند هر پنج تا رودبار




ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار






مه فرودین وسر سال بود




لب رود لشکرگه زال بود






همی گل چدند از لب رودبار




رخان چون گلستان و گل در کنار






نگه کرد دستان ز تخت بلند




بپرسید کاین گل پرستان کیند






چنین گفت گوینده با پهلوان




که از کاخ مهراب روشن روان






پرستندگان را سوی گلستان




فرستد همی ماه کابلستان






به نزد پری چهرگان رفت زال




کمان خواست از ترک و بفراخت یال






پیاده همی رفت جویان شکار




خشیشار دید اندر آن رودبار






کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد




به دست جهان پهلوان در نهاد






نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب




یکی تیره بنداخت اندر شتاب






ز پروازش آورد گردان فرود




چکان خون و وشی شده آب رود






بترک آنگهی گفت زان سو گذر




بیاور تو آن مرغ افگنده پر






به کشتی گذر کرد ترک سترگ




خرامید نزد پرستنده ترک






پرستنده پرسید کای پهلوان




سخن گوی و بگشای شیرین زبان






که این شیر بازو گو پیلتن




چه مردست و شاه کدام انجمن






که بگشاد زین گونه تیر از کمان




چه سنجد به پیش اندرش بدگمان






ندیدیم زیبنده تر زین سوار




به تیر و کمان بر چنین کامگار






پری روی دندان به لب برنهاد




مکن گفت ازین گونه از شاه یاد






شه نیمروزست فرزند سام




که دستانش خوانند شاهان به نام






بگردد جهان گر بگردد سوار




ازین سان نبیند یکی نامدار






پرستنده با کودک ماه روی




بخندید و گفتش که چندین مگوی






که ماهیست مهراب را در سرای




به یک سر ز شاه تو برتر بپای






به بالای ساج است و همرنگ عاج




یکی ایزدی بر سر از مشک تاج






دو نرگس دژم و دو ابرو به خم




ستون دو ابرو چو سیمین قلم






دهانش به تنگی دل مستمند




سر زلف چون حلقهٔ پای‌بند






دو جادوش پر خواب و پرآب روی




پر از لاله رخسار و پر مشک موی






نفس را مگر بر لبش راه نیست




چنو در جهان نیز یک ماه نیست






پرستندگان هر یکی آشکار




همی کرد وصف رخ آن نگار






بدین چاره تا آن لب لعل فام




کند آشنا با لب پور سام






چنین گفت با بندگان خوب چهر




که با ماه خوبست رخشنده مهر






ولیکن به گفتن مگر روی نیست




بود کاب را ره بدین جوی نیست






دلاور که پرهیز جوید ز جفت




بماند بسانی اندر نهفت






بدان تاش دختر نباشد ز بن




نباید شنیدنش ننگ سخن






چنین گفت مر جفت را باز نر




چو بر خایه بنشست و گسترد پر






کزین خایه گر مایه بیرون کنم




ز پشت پدر خایه بیرون کنم






ازیشان چو برگشت خندان غلام




بپرسید از و نامور پور سام






که با تو چه گفت آن که خندان شدی




گشاده لب و سیم دندان شدی






بگفت آنچه بشنید با پهلوان




ز شادی دل پهلوان شد جوان






چنین گفت با ریدک ماه روی




که رو مر پرستندگان را بگوی






که از گلستان یک زمان مگذرید




مگر با گل از باغ گوهر برید






درم خواست و دینار و گوهر ز گنج




گرانمایه دیبای زربفت پنج






بفرمود کاین نزد ایشان برید




کسی را مگوئید و پنهان برید






نباید شدن شان سوی کاخ باز




بدان تا پیامی فرستم براز






برفتند زی ماه رخسار پنج




ابا گرم گفتار و دینار و گنج






بدیشان سپردند زر و گهر




پیام جهان پهلوان زال زر






پرستنده با ماه دیدار گفت




که هرگز نماند سخن در نهفت






مگر آنکه باشد میان دو تن




سه تن نانهانست و چار انجمن






بگوی ای خردمند پاکیزه رای




سخن گر به رازست با ما سرای






پرستنده گفتند یک با دگر




که آمد به دام اندرون شیر نر






کنون کار رودابه و کام زال




به جای آمد و این بود نیک فال






بیامد سیه چشم گنجور شاه




که بود اندر آن کار دستور شاه






سخن هر چه بشنید از آن دلنواز




همی گفت پیش سپهبد به راز






سپهبد خرامید تا گلستان




بر امید خورشید کابلستان






پری روی گلرخ بتان طراز




برفتند و بردند پیشش نماز






سپهبد بپرسید ازیشان سخن




ز بالا و دیدار آن سرو بن






ز گفتار و دیدار و رای و خرد




بدان تا به خوی وی اندر خورد






بگویید با من یکایک سخن




به کژی نگر نفگنید ایچ بن






اگر راستی‌تان بود گفت‌وگوی




به نزدیک من تان بود آبروی






وگر هیچ کژی گمانی برم




به زیر پی پیلتان بسپرم






رخ لاله رخ گشت چون سندروس




به پیش سپهبد زمین داد بوس






چنین گفت کز مادر اندر جهان




نزاید کس اندر میان مهان






به دیدار سام و به بالای او




به پاکی دل و دانش و رای او






دگر چون تو ای پهلوان دلیر




بدین برز بالا و بازوی شیر






همی می‌چکد گویی از روی تو




عبیرست گویی مگر بوی تو






سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی




یکی سرو سیمست با رنگ و بوی






ز سر تا به پایش گلست وسمن




به سرو سهی بر سهیل یمن






از آن گنبد سیم سر بر زمین




فرو هشته بر گل کمند از کمین






به مشک و به عنبر سرش بافته




به یاقوت و زمرد تنش تافته






سر زلف و جعدش چو مشکین زره




فگندست گویی گره بر گره






ده انگشت برسان سیمین قلم




برو کرده از غالیه صدرقم






بت آرای چون او نبیند بچین




برو ماه و پروین کنند آفرین






سپهبد پرستنده را گفت گرم




سخنهای شیرین به آوای نرم






که اکنون چه چارست با من بگوی




یکی راه جستن به نزدیک اوی






که ما را دل و جان پر از مهر اوست




همه آرزو دیدن چهر اوست






پرستنده گفتا چو فرمان دهی




گذاریم تا کاخ سرو سهی






ز فرخنده رای جهان پهلوان




ز گفتار و دیدار روشن روان






فریبیم و گوییم هر گونه‌ای




میان اندرون نیست واژونه‌ای






سرمشک بویش به دام آوریم




لبش زی لب پور سام آوریم






خرامد مگر پهلوان با کمند




به نزدیک دیوار کاخ بلند






کند حلقه در گردن کنگره




شود شیر شاد از شکار بره






برفتند خوبان و برگشت زال




دلش گشت با کام و شادی همال



شنبه 18/6/1391 - 23:21 - 0 تشکر 551609

بخش ۸



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » منوچهر




رسیدند خوبان به درگاه کاخ




به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ






نگه کرد دربان برآراست جنگ




زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ






که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید




شگفت آیدم تا شما چون شوید






بتان پاسخش را بیاراستند




به تنگی دل از جای برخاستند






که امروز روزی دگر گونه نیست




به راه گلان دیو واژونه نیست






بهار آمد ازگلستان گل چنیم




ز روی زمین شاخ سنبل چنیم






نگهبان در گفت کامروز کار




نباید گرفتن بدان هم شمار






که زال سپهبد بکابل نبود




سراپردهٔ شاه زابل نبود






نبینید کز کاخ کابل خدای




به زین اندر آرد بشبگیر پای






اگرتان ببیند چنین گل بدست




کند بر زمین‌تان هم آنگاه پست






شدند اندر ایوان بتان طراز




نشستند و با ماه گفتند راز






نهادند دینار و گوهر به پیش




بپرسید رودابه از کم و بیش






که چون بودتان کار با پور سام




بدیدن بهست ار به آواز و نام






پری چهره هر پنج بشتافتند




چو با ماه جای سخن یافتند






که مردیست برسان سرو سهی




همش زیب و هم فر شاهنشهی






همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ




سواری میان لاغر و بر فراخ






دو چشمش چو دو نرگس قیرگون




لبانش چو بسد رخانش چو خون






کف و ساعدش چو کف شیر نر




هیون ران و موبد دل و شاه فر






سراسر سپیدست مویش برنگ




از آهو همین است و این نیست ننگ






سر جعد آن پهلوان جهان




چو سیمین زره بر گل ارغوان






که گویی همی خود چنان بایدی




وگر نیستی مهر نفزایدی






به دیار تو داده‌ایمش نوید




ز ما بازگشتست دل پرامید






کنون چارهٔ کار مهمان بساز




بفرمای تا بر چه گردیم باز






چنین گفت با بندگان سرو بن




که دیگر شدستی به رای و سخن






همان زال کو مرغ پرورده بود




چنان پیر سر بود و پژمرده بود






به دیدار شد چون گل ارغوان




سهی قد و زیبا رخ و پهلوان






رخ من به پیشش بیاراستی




به گفتار و زان پس بهاخواستی






همی گفت و لب را پر از خنده داشت




رخان هم چو گلنار آگنده داشت






پرستنده با بانوی ماه‌روی




چنین گفت کاکنون ره چاره جوی






که یزدان هر آنچت هوا بود داد




سرانجام این کار فرخنده باد






یکی خانه بودش چو خرم بهار




ز چهر بزرگان برو بر نگار






به دیبای چینی بیاراستند




طبق‌های زرین بپیراستند






عقیق و زبرجد برو ریختند




می و مشک و عنبر برآمیختند






همه زر و پیروزه بد جامشان




به روشن گلاب اندر آشامشان






بنفشه گل و نرگس و ارغوان




سمن شاخ و سنبل به دیگر کران






از آن خانهٔ دخت خورشید روی




برآمد همی تا به خورشید بوی



شنبه 18/6/1391 - 23:22 - 0 تشکر 551611

بخش ۹



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » منوچهر




چو خورشید تابنده شد ناپدید




در حجره بستند و گم شد کلید






پرستنده شد سوی دستان سام




که شد ساخته کار بگذار گام






سپهبد سوی کاخ بنهاد روی




چنان چون بود مردم جفت جوی






برآمد سیه چشم گلرخ به بام




چو سرو سهی بر سرش ماه تام






چو از دور دستان سام سوار




پدید آمد آن دختر نامدار






دو بیجاده بگشاد و آواز داد




که شاد آمدی ای جوانمرد شاد






درود جهان آفرین بر تو باد




خم چرخ گردان زمین تو باد






پیاده بدین سان ز پرده سرای




برنجیدت این خسروانی دو پای






سپهبد کزان گونه آوا شنید




نگه کرد و خورشید رخ را بدید






شده بام از آن گوهر تابناک




به جای گل سرخ یاقوت خاک






چنین داد پاسخ که ای ماه چهر




درودت ز من آفرین از سپهر






چه مایه شبان دیده اندر سماک




خروشان بدم پیش یزدان پاک






همی خواستم تا خدای جهان




نماید مرا رویت اندر نهان






کنون شاد گشتم به آواز تو




بدین خوب گفتار با ناز تو






یکی چارهٔ راه دیدار جوی




چه پرسی تو بر باره و من به کوی






پری روی گفت سپهبد شنود




سر شعر گلنار بگشاد زود






کمندی گشاد او ز سرو بلند




کس از مشک زان سان نپیچد کمند






خم اندر خم و مار بر مار بر




بران غبغبش نار بر نار بر






بدو گفت بر تاز و برکش میان




بر شیر بگشای و چنگ کیان






بگیر این سیه گیسو از یک سوم




ز بهر تو باید همی گیسوم






نگه کرد زال اندران ماه روی




شگفتی بماند اندران روی و موی






چنین داد پاسخ که این نیست داد




چنین روز خورشید روشن مباد






که من دست را خیره بر جان زنم




برین خسته دل تیز پیکان زنم






کمند از رهی بستد و داد خم




بیفگند خوار و نزد ایچ دم






به حلقه درآمد سر کنگره




برآمد ز بن تا به سر یکسره






چو بر بام آن باره بنشست باز




برآمد پری روی و بردش نماز






گرفت آن زمان دست دستان به دست




برفتند هر دو به کردار مست






فرود آمد از بام کاخ بلند




به دست اندرون دست شاخ بلند






سوی خانهٔ زرنگار آمدند




بران مجلس شاهوار آمدند






بهشتی بد آراسته پر ز نور




پرستنده بر پای و بر پیش حور






شگفت اندرو مانده بد زال زر




برآن روی و آن موی و بالا و فر






ابا یاره و طوق و با گوشوار




ز دینار و گوهر چو باغ بهار






دو رخساره چون لاله اندر سمن




سر جعد زلفش شکن بر شکن






همان زال با فر شاهنشهی




نشسته بر ماه بر فرهی






حمایل یکی دشنه اندر برش




ز یاقوت سرخ افسری بر سرش






همی بود بوس و کنار و نبید




مگر شیر کو گور را نشکرید






سپهبد چنین گفت با ماه‌روی




که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی






منوچهر اگر بشنود داستان




نباشد برین کار همداستان






همان سام نیرم برآرد خروش




ازین کار بر من شود او بجوش






ولیکن نه پرمایه جانست و تن




همان خوار گیرم بپوشم کفن






پذیرفتم از دادگر داورم




که هرگز ز پیمان تو نگذرم






شوم پیش یزدان ستایش کنم




چو ایزد پرستان نیایش کنم






مگر کو دل سام و شاه زمین




بشوید ز خشم و ز پیکار و کین






جهان آفرین بشنود گفت من




مگر کاشکارا شوی جفت من






بدو گفت رودابه من همچنین




پذیرفتم از داور کیش و دین






که بر من نباشد کسی پادشا




جهان آفرین بر زبانم گوا






جز از پهلوان جهان زال زر




که با تخت و تاجست وبا زیب و فر






همی مهرشان هر زمان بیش بود




خرد دور بود آرزو پیش بود






چنین تا سپیده برآمد ز جای




تبیره برآمد ز پرده‌سرای






پس آن ماه را شید پدرود کرد




بر خویش تار و برش پود کرد






ز بالا کمند اندر افگند زال




فرود آمد از کاخ فرخ همال



شنبه 18/6/1391 - 23:22 - 0 تشکر 551612

بخش ۱۰



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » منوچهر




چو خورشید تابان برآمد ز کوه




برفتند گردان همه همگروه






بدیدند مر پهلوان را پگاه




وزان جایگه برگرفتند راه






سپهبد فرستاد خواننده را




که خواند بزرگان داننده را






چو دستور فرزانه با موبدان




سرافراز گردان و فرخ ردان






به شادی بر پهلوان آمدند




خردمند و روشن روان آمدند






زبان تیز بگشاد دستان سام




لبی پر ز خنده دلی شادکام






نخست آفرین جهاندار کرد




دل موبد از خواب بیدار کرد






چنین گفت کز داور راد و پاک




دل ما پر امید و ترس است و باک






به بخشایش امید و ترس از گناه




به فرمانها ژرف کردن نگاه






ستودن مراو را چنان چون توان




شب و روز بودن به پیشش نوان






خداوند گردنده خورشید و ماه




روان را به نیکی نماینده راه






بدویست گیهان خرم به پای




همو داد و داور به هر دو سرای






بهار آرد و تیرماه و خزان




برآرد پر از میوه دار رزان






جوان داردش گاه با رنگ و بوی




گهش پیر بینی دژم کرده روی






ز فرمان و رایش کسی نگذرد




پی مور بی او زمین نسپرد






بدانگه که لوح آفرید و قلم




بزد بر همه بودنیها رقم






جهان را فزایش ز جفت آفرید




که از یک فزونی نیاید پدید






ز چرخ بلند اندر آمد سخن




سراسر همین است گیتی ز بن






زمانه به مردم شد آراسته




وزو ارج گیرد همی خواسته






اگر نیستی جفت اندر جهان




بماندی توانای اندر نهان






و دیگر که مایه ز دین خدای




ندیدم که ماندی جوان را بجای






بویژه که باشد ز تخم بزرگ




چو بی‌جفت باشد بماند سترگ






چه نیکوتر از پهلوان جوان




که گردد به فرزند روشن روان






چو هنگام رفتن فراز آیدش




به فرزند نو روز بازآیدش






به گیتی بماند ز فرزند نام




که این پور زالست و آن پور سام






بدو گردد آراسته تاج و تخت




ازان رفته نام و بدین مانده بخت






کنون این همه داستان منست




گل و نرگس بوستان منست






که از من رمیدست صبر و خرد




بگویید کاین را چه اندر خورد






نگفتم من این تا نگشتم غمی




به مغز و خرد در نیامد کمی






همه کاخ مهراب مهر منست




زمینش چو گردان سپهر منست






دلم گشت با دخت سیندخت رام




چه گوینده باشد بدین رام سام






شود رام گویی منوچهر شاه




جوانی گمانی برد یا گناه






چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی




سوی دین و آیین نهادست روی






بدین در خردمند را جنگ نیست




که هم راه دینست و هم ننگ نیست






چه گوید کنون موبد پیش بین




چه دانید فرزانگان اندرین






ببستند لب موبدان و ردان




سخن بسته شد بر لب بخردان






که ضحاک مهراب را بد نیا




دل شاه ازیشان پر از کیمیا






گشاده سخن کس نیارست گفت




که نشنید کس نوش با نیش جفت






چو نشنید از ایشان سپهبد سخن




بجوشید و رای نو افگند بن






که دانم که چون این پژوهش کنید




بدین رای بر من نکوهش کنید






ولیکن هر آنکو بود پر منش




بباید شنیدن بسی سرزنش






مرا اندرین گر نمایش کنید




وزین بند راه گشایش کنید






به جای شما آن کنم در جهان




که با کهتران کس نکرد از مهان






ز خوبی و از نیکی و راستی




ز بد ناورم بر شما کاستی






همه موبدان پاسخ آراستند




همه کام و آرام او خواستند






که ما مر ترا یک به یک بنده‌ایم




نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم






ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست




بزرگست و گرد و سبک مایه نیست






بدانست کز گوهر اژدهاست




و گر چند بر تازیان پادشاست






اگر شاه رابد نگردد گمان




نباشد ازو ننگ بر دودمان






یکی نامه باید سوی پهلوان




چنان چون تو دانی به روشن روان






ترا خود خرد زان ما بیشتر




روان و گمانت به اندیشتر






مگر کو یکی نامه نزدیک شاه




فرستد کند رای او را نگاه






منوچهر هم رای سام سوار




نپردازد از ره بدین مایه کار






سپهبد نویسنده را پیش خواند




دل آگنده بودش همه برفشاند






یکی نامه فرمود نزدیک سام




سراسر نوید و درود و خرام






ز خط نخست آفرین گسترید




بدان دادگر کو جهان آفرید






ازویست شادی ازویست زور




خداوند کیوان و ناهید و هور






خداوند هست و خداوند نیست




همه بندگانیم و ایزد یکیست






ازو باد بر سام نیرم درود




خداوند کوپال و شمشیر و خود






چمانندهٔ دیزه هنگام گرد




چرانندهٔ کرگس اندر نبرد






فزایندهٔ باد آوردگاه




فشانندهٔ خون ز ابر سیاه






گرایندهٔ تاج و زرین کمر




نشانندهٔ زال بر تخت زر






به مردی هنر در هنر ساخته




خرد از هنرها برافراخته






من او را بسان یکی بنده‌ام




به مهرش روان و دل آگنده‌ام






ز مادر بزادم بران سان که دید




ز گردون به من بر ستمها رسید






پدر بود در ناز و خز و پرند




مرا برده سیمرغ بر کوه هند






نیازم بد آنکو شکار آورد




ابا بچه‌ام در شمار آورد






همی پوست از باد بر من بسوخت




زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت






همی خواندندی مرا پور سام




به اورنگ بر سام و من در کنام






چو یزدان چنین راند اندر بوش




بران بود چرخ روان را روش






کس از داد یزدان نیابد گریغ




وگر چه بپرد برآید به میغ






سنان گر بدندان بخاید دلیر




بدرد ز آواز او چرم شیر






گرفتار فرمان یزدان بود




وگر چند دندانش سندان بود






یکی کار پیش آمدم دل شکن




که نتوان ستودنش بر انجمن






پدر گر دلیرست و نراژدهاست




اگر بشنود راز بنده رواست






من از دخت مهراب گریان شدم




چو بر آتش تیز بریان شدم






ستاره شب تیره یار منست




من آنم که دریا کنار منست






به رنجی رسیدستم از خویشتن




که بر من بگرید همه انجمن






اگر چه دلم دید چندین ستم




نیارم زدن جز به فرمانت دم






چه فرماید اکنون جهان پهلوان




گشایم ازین رنج و سختی روان






ز پیمان نگردد سپهبد پدر




بدین کار دستور باشد مگر






که من دخت مهراب را جفت خویش




کنم راستی را به آیین و کیش






به پیمان چنین رفت پیش گروه




چو باز آوریدم ز البرز کوه






که هیچ آرزو بر دلت نگسلم




کنون اندرین است بسته دلم






سواری به کردار آذر گشسپ




ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ






بفرمود و گفت ار بماند یکی




نباید ترا دم زدن اندکی






به دیگر تو پای اندر آور برو




برین سان همی تاز تا پیش گو






فرستاده در پیش او باد گشت




به زیر اندرش چرمه پولاد گشت






چو نزدیکی گرگساران رسید




یکایک ز دورش سپهبد بدید






همی گشت گرد یکی کوهسار




چماننده یوز و رمنده شکار






چنین گفت با غمگساران خویش




بدان کار دیده سواران خویش






که آمد سواری دمان کابلی




چمان چرمهٔ زیر او زابلی






فرستادهٔ زال باشد درست




ازو آگهی جست باید نخست






ز دستان و ایران و از شهریار




همی کرد باید سخن خواستار






هم اندر زمان پیش او شد سوار




به دست اندرون نامهٔ نامدار






فرود آمد و خاک را بوس داد




بسی از جهان آفرین کرد یاد






بپرسید و بستد ازو نامه سام




فرستاده گفت آنچه بود از پیام






سپهدار بگشاد از نامه بند




فرود آمد از تیغ کوه بلند






سخنهای دستان سراسر بخواند




بپژمرد و بر جای خیره بماند






پسندش نیامد چنان آرزوی




دگرگونه بایستش او را به خوی






چنین داد پاسخ که آمد پدید




سخن هر چه از گوهر بد سزید






چو مرغ ژیان باشد آموزگار




چنین کام دل جوید از روزگار






ز نخچیر کامد سوی خانه باز




به دلش اندر اندیشه آمد دراز






همی گفت اگر گویم این نیست رای




مکن داوری سوی دانش گرای






سوی شهریاران سر انجمن




شوم خام گفتار و پیمان شکن






و گر گویم آری و کامت رواست




بپرداز دل را بدانچت هواست






ازین مرغ پرورده وان دیوزاد




چه گویی چگونه برآید نژاد






سرش گشت از اندیشهٔ دل گران




بخفت و نیاسوده گشت اندران






سخن هر چه بر بنده دشوارتر




دلش خسته‌تر زان و تن زارتر






گشاده‌تر آن باشد اندر نهان




چو فرمان دهد کردگار جهان



شنبه 18/6/1391 - 23:23 - 0 تشکر 551613

بخش ۱۱



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » منوچهر




چو برخاست از خواب با موبدان




یکی انجمن کرد با بخردان






گشاد آن سخن بر ستاره شمر




که فرجام این بر چه باشد گذر






دو گوهر چو آب و چو آتش به هم




برآمیخته باشد از بن ستم






همانا که باشد به روز شمار




فریدون و ضحاک را کارزار






از اختر بجوئید و پاسخ دهید




همه کار و کردار فرخ نهید






ستاره‌شناسان به روز دراز




همی ز آسمان بازجستند راز






بدیدند و با خنده پیش آمدند




که دو دشمن از بخت خویش آمدند






به سام نریمان ستاره شمر




چنین گفت کای گرد زرین کمر






ترا مژده از دخت مهراب و زال




که باشند هر دو به شادی همال






ازین دو هنرمند پیلی ژیان




بیاید ببندد به مردی میان






جهان زیرپای اندر آرد به تیغ




نهد تخت شاه از بر پشت میغ






ببرد پی بدسگالان ز خاک




به روی زمین بر نماند مغاک






نه سگسار ماند نه مازندران




زمین را بشوید به گرز گران






به خواب اندرد آرد سر دردمند




ببندد در جنگ و راه گزند






بدو باشد ایرانیان را امید




ازو پهلوان را خرام و نوید






پی باره‌ای کو چماند به جنگ




بمالد برو روی جنگی پلنگ






خنک پادشاهی که هنگام او




زمانه به شاهی برد نام او






چو بشنید گفتار اخترشناس




بخندید و پذرفت ازیشان سپاس






ببخشیدشان بی‌کران زر و سیم




چو آرامش آمد به هنگام بیم






فرستادهٔ زال را پیش خواند




زهر گونه با او سخنها براند






بگفتش که با او به خوبی بگوی




که این آرزو را نبد هیچ روی






ولیکن چو پیمان چنین بد نخست




بهانه نشاید به بیداد جست






من اینک به شبگیر ازین رزمگاه




سوی شهر ایران گذارم سپاه






فرستاده را داد چندی درم




بدو گفت خیره مزن هیچ دم






گسی کردش و خود به راه ایستاد




سپاه و سپهبد از آن کار شاد






ببستند از آن گرگساران هزار




پیاده به زاری کشیدند خوار






دو بهره چو از تیره شب درگذشت




خروش سواران برآمد ز دشت






همان نالهٔ کوس با کره نای




برآمد ز دهلیز پرده‌سرای






سپهبد سوی شهر ایران کشید




سپه را به نزد دلیران کشید






فرستاده آمد دوان سوی زال




ابا بخت پیروز و فرخنده فال






گرفت آفرین زال بر کردگار




بران بخشش گردش روزگار






درم داد و دینار درویش را




نوازنده شد مردم خویش را




شنبه 18/6/1391 - 23:23 - 0 تشکر 551614

بخش ۱۲



فردوسی





میان سپهدار و آن سرو بن




زنی بود گوینده شیرین سخن






پیام آوریدی سوی پهلوان




هم از پهلوان سوی سرو روان






سپهدار دستان مر او را بخواند




سخن هر چه بشنید با او براند






بدو گفت نزدیک رودابه رو




بگویش که ای نیک دل ماه نو






سخن چون ز تنگی به سختی رسید




فراخیش را زود بینی کلید






فرستاده باز آمد از پیش سام




ابا شادمانی و فرخ پیام






بسی گفت و بشنید و زد داستان




سرانجام او گشت همداستان






سبک پاسخ نامه زن را سپرد




زن از پیش او بازگشت و ببرد






به نزدیک رودابه آمد چو باد




بدین شادمانی ورا مژده داد






پری روی بر زن درم برفشاند




به کرسی زر پیکرش برنشاند






یکی شاره سربند پیش آورید




شده تار و پود اندرو ناپدید






همه پیکرش سرخ یاقوت و زر




شده زر همه ناپدید از گهر






یکی جفت پر مایه انگشتری




فروزنده چون بر فلک مشتری






فرستاد نزدیک دستان سام




بسی داد با آن درود و پیام






زن از حجره آنگه به ایوان رسید




نگه کرد سیندخت او را بدید






زن از بیم برگشت چون سندروس




بترسید و روی زمین داد بوس






پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی




به آواز گفت از کجایی بگوی






زمان تا زمان پیش من بگذری




به حجره درآیی به من ننگری






دل روشنم بر تو شد بدگمان




بگویی مرا تا زهی گر کمان






بدو گفت زن من یکی چاره‌جوی




همی نان فراز آرم از چند روی






بدین حجره رودابه پیرایه خواست




بدو دادم اکنون همینست راست






بیاوردمش افسر پرنگار




یکی حلقه پرگوهر شاهوار






بدو گفت سیندخت بنمایی‌ام




دل بسته ز اندیشه بگشایی‌ام






سپردم به رودابه گفت این دو چیز




فزون خواست اکنون بیارمش نیز






بها گفت بگذار بر چشم من




یکی آب بر زن برین خشم من






درم گفت فردا دهد ماه روی




بها تا نیابم تو از من مجوی






همی کژ دانست گفتار او




بیاراست دل را به پیکار او






بیامد بجستش بر و آستی




همی جست ازو کژی و کاستی






به خشم اندرون شد ازان زن غمی




به خواری کشیدش بروی زمی






چو آن جامه‌های گرانمایه دید




هم از دست رودابه پیرایه دید






در کاخ بر خویشتن بر ببست




از اندیشگان شد به کردار مست






بفرمود تا دخترش رفت پیش




همی دست برزد به رخسار خویش






دو گل رابدو نرگس خوابدار




همی شست تا شد گلان آبدار






به رودابه گفت ای سرافراز ماه




گزین کردی از ناز برگاه چاه






چه ماند از نکو داشتی در جهان




که ننمودمت آشکار و نهان






ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی




همه رازها پیش مادر بگوی






که این زن ز پیش که آید همی




به پیشت ز بهر چه آید همی






سخن بر چه سانست و آن مرد کیست




که زیبای سربند و انگشتریست






ز گنج بزرگ افسر تازیان




به ما ماند بسیار سود و زیان






بدین نام بد دادخواهی به باد




چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد






زمین دید رودابه و پشت پای




فرو ماند از خشم مادر به جای






فرو ریخت از دیدگان آب مهر




به خون دو نرگس بیاراست چهر






به مادر چنین گفت کای پر خرد




همی مهر جان مرا بشکرد






مرا مام فرخ نزادی ز بن




نرفتی ز من نیک یا بد سخن






سپهدار دستان به کابل بماند




چنین مهر اویم بر آتش نشاند






چنان تنگ شد بر دلم بر جهان




که گریان شدم آشکار و نهان






نخواهم بدن زنده بی‌روی او




جهانم نیرزد به یک موی او






بدان کو مرا دید و بامن نشست




به پیمان گرفتیم دستش بدست






فرستاده شد نزد سام بزرگ




فرستاد پاسخ به زال سترگ






زمانی بپیچید و دستور بود




سخنهای بایسته گفت و شنود






فرستاده را داد بسیار چیز




شنیدم همه پاسخ سام نیز






به دست همین زن که کندیش موی




زدی بر زمین و کشیدی به روی






فرستاده آرندهٔ نامه بود




مرا پاسخ نامه این جامه بود






فروماند سیندخت زان گفت‌گوی




پسند آمدش زال را جفت اوی






چنین داد پاسخ که این خرد نیست




چو دستان ز پرمایگان گرد نیست






بزرگست پور جهان پهلوان




همش نام و هم رای روشن روان






هنرها همه هست و آهو یکی




که گردد هنر پیش او اندکی






شود شاه گیتی بدین خشمناک




ز کابل برآرد به خورشید خاک






نخواهد که از تخم ما بر زمین




کسی پای خوار اندر آرد به زین






رها کرد زن را و بنواختش




چنان کرد پیدا که نشناختش






چنان دید رودابه را در نهان




کجا نشنود پند کس در جهان






بیامد ز تیمار گریان بخفت




همی پوست بر تنش گفتی بکفت



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.