• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 16037)
چهارشنبه 18/5/1391 - 0:33 -0 تشکر 496763
حکیم ابوالقاسم فردوسی و متن كامل شاهنامه

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

     
آرامگاه فردوسی در توس خراسان.

شنبه 18/6/1391 - 22:50 - 0 تشکر 551566

بخش ۱۳



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » فریدون




به سلم و به تور آمد این آگهی




که شد روشن آن تخت شاهنشهی






دل هر دو بیدادگر پر نهیب




که اختر همی رفت سوی نشیب






نشستند هر دو به اندیشگان




شده تیره روز جفاپیشگان






یکایک بران رایشان شد درست




کزان روی شان چاره بایست جست






که سوی فریدون فرستند کس




به پوزش کجا چاره این بود بس






بجستند از آن انجمن هردوان




یکی پاک دل مرد چیره‌زبان






بدان مرد باهوش و با رای و شرم




بگفتند با لابه بسیار گرم






در گنج خاور گشادند باز




بدیدند هول نشیب از فراز






ز گنج گهر تاج زر خواستند




همی پشت پیلان بیاراستند






به گردونه‌ها بر چه مشک و عبیر




چه دیبا و دینار و خز و حریر






ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی




ز خاور به ایران نهادند روی






هر آنکس که بد بر در شهریار




یکایک فرستادشان یادگار






چو پردخته‌شان شد دل از خواسته




فرستاده آمد برآراسته






بدادند نزد فریدون پیام




نخست از جهاندار بردند نام






که جاوید باد آفریدون گرد




همه فرهی ایزد او را سپرد






سرش سبز باد و تنش ارجمند




منش برگذشته ز چرخ بلند






بدان کان دو بدخواه بیدادگر




پر از آب دیده ز شرم پدر






پشیمان شده داغ دل بر گناه




همی سوی پوزش نمایند راه






چه گفتند دانندگان خرد




که هر کس که بد کرد کیفر برد






بماند به تیمار و دل پر ز درد




چو ما مانده‌ایم ای شه رادمرد






نوشته چنین بودمان از بوش




به رسم بوش اندر آمد روش






هژبر جهانسوز و نر اژدها




ز دام قضا هم نیابد رها






و دیگر که فرمان ناپاک دیو




ببرد دل از ترس کیهان خدیو






به ما بر چنین خیره شد رای بد




که مغز دو فرزند شد جای بد






همی چشم داریم از آن تاجور




که بخشایش آرد به ما بر مگر






اگر چه بزرگست ما را گناه




به بی‌دانشی برنهد پیشگاه






و دیگر بهانه سپهر بلند




که گاهی پناهست و گاهی گزند






سوم دیو کاندر میان چون نوند




میان بسته دارد ز بهر گزند






اگر پادشا را سر از کین ما




شود پاک و روشن شود دین ما






منوچهر را با سپاه گران




فرستد به نزدیک خواهشگران






بدان تا چو بنده به پیشش به پای




بباشیم جاوید و اینست رای






مگر کان درختی کزین کین برست




به آب دو دیده توانیم شست






بپوییم تا آب و رنجش دهیم




چو تازه شود تاج و گنجش دهیم






فرستاده آمد دلی پر سخن




سخن را نه سر بود پیدا نه بن






اباپیل و با گنج و با خواسته




به درگاه شاه آمد آراسته






به شاه آفریدون رسید آگهی




بفرمود تا تخت شاهنشهی






به دیبای چینی بیاراستند




کلاه کیانی بپیراستند






نشست از بر تخت پیروزه شاه




چو سرو سهی بر سرش گرد ماه






ابا تاج و با طوق و باگوشوار




چنان چون بود در خور شهریار






خجسته منوچهر بر دست شاه




نشسته نهاده به سر بر کلاه






به زرین عمود و به زرین کمر




زمین کرده خورشیدگون سر به سر






دو رویه بزرگان کشیده رده




سراپای یکسر به زر آژده






به یک دست بربسته شیر و پلنگ




به دست دگر ژنده پیلان جنگ






برون شد ز درگاه شاپور گرد




فرستادهٔ سلم را پیش برد






فرستاده چون دید درگاه شاه




پیاده دوان اندر آمد ز راه






چو نزدیک شاه آفریدون رسید




سر و تخت و تاج بلندش بدید






ز بالا فرو برد سر پیش اوی




همی بر زمین بر بمالید روی






گرانمایه شاه جهان کدخدای




به کرسی زرین ورا کرد جای






فرستاده بر شاه کرد آفرین




که ای نازش تاج و تخت و نگین






زمین گلشن از پایهٔ تخت تست




زمان روشن از مایهٔ بخت تست






همه بندهٔ خاک پای توایم




همه پاک زنده به رای توایم






پیام دو خونی به گفتن گرفت




همه راستیها نهفتن گرفت






گشاده زبان مرد بسیار هوش




بدو داده شاه جهاندار گوش






ز کردار بد پوزش آراستن




منوچهر را نزد خود خواستن






میان بستن او را بسان رهی




سپردن بدو تاج و تخت مهی






خریدن ازو باز خون پدر




بدینار و دیبا و تاج و کمر






فرستاده گفت و سپهبد شنید




مر آن بند را پاسخ آمد کلید






چو بشنید شاه جهان کدخدای




پیام دو فرزند ناپاک رای






یکایک بمرد گرانمایه گفت




که خورشید را چون توانی نهفت






نهان دل آن دو مرد پلید




ز خورشید روشن‌تر آمد پدید






شنیدم همه هر چه گفتی سخن




نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن






بگو آن دو بی‌شرم ناپاک را




دو بیداد و بد مهر و ناباک را






که گفتار خیره نیرزد به چیز




ازین در سخن خود نرانیم نیز






اگر بر منوچهرتان مهر خاست




تن ایرج نامورتان کجاست






که کام دد و دام بودش نهفت




سرش را یکی تنگ تابوت جفت






کنون چون ز ایرج بپرداختید




به کین منوچهر بر ساختید






نبینید رویش مگر با سپاه




ز پولاد بر سر نهاده کلاه






ابا گرز و با کاویانی درفش




زمین کرده از سم اسپان بنفش






سپهدار چون قارون رزم زن




چو شاپور و نستوه شمشیر زن






به یک دست شیدوش جنگی به پای




چو شیروی شیراوژن رهنمای






چو سام نریمان و سرو یمن




به پیش سپاه اندرون رای زن






درختی که از کین ایرج برست




به خون برگ و بارش بخواهیم شست






از آن تاکنون کین اوکس نخواست




که پشت زمانه ندیدیم راست






نه خوب آمدی با دو فرزند خویش




کجا جنگ را کردمی دست پیش






کنون زان درختی که دشمن بکند




برومند شاخی برآمد بلند






بیاید کنون چون هژبر ژیان




به کین پدر تنگ بسته میان






فرستاده آن هول گفتار دید




نشست منوچهر سالار دید






بپژمرد و برخاست لرزان ز جای




هم آنگه به زین اندر آورد پای






همه بودنیها به روشن روان




بدید آن گرانمایه مرد جوان






که با سلم و با تور گردان سپهر




نه بس دیر چین اندر آرد بچهر






بیامد به کردار باد دمان




سری پر ز پاسخ دلی پرگمان






ز دیدار چون خاور آمد پدید




به هامون کشیده سراپرده دید






بیامد به درگاه پرده سرای




به پرده درون بود خاور خدای






یکی خیمهٔ پرنیان ساخته




ستاره زده جای پرداخته






دو شاه دو کشور نشسته به راز




بگفتند کامد فرستاده باز






بیامد هم آنگاه سالار بار




فرستاده را برد زی شهریار






نشستنگهی نو بیاراستند




ز شاه نو آیین خبر خواستند






بجستند هر گونه‌ای آگهی




ز دیهیم و ز تخت شاهنشهی






ز شاه آفریدون و از لشکرش




ز گردان جنگی و از کشورش






و دیگر ز کردار گردان سپهر




که دارد همی بر منوچهر مهر






بزرگان کدامند و دستور کیست




چه مایستشان گنج و گنجور کیست






فرستاده گفت آنکه روشن بهار




بدید و ببیند در شهریار






بهایست خرم در اردیبهشت




همه خاک عنبر همه زر خشت






سپهر برین کاخ و میدان اوست




بهشت برین روی خندان اوست






به بالای ایوان او راغ نیست




به پهنای میدان او باغ نیست






چو رفتم به نزدیک ایوان فراز




سرش با ستاره همی گفت راز






به یک دست پیل و به یک دست شیر




جهان را به تخت اندر آورده زیر






ابر پشت پیلانش بر تخت زر




ز گوهر همه طوق شیران نر






تبیره زنان پیش پیلان به پای




ز هر سو خروشیدن کره نای






تو گفتی که میدان بجوشد همی




زمین به آسمان بر خورشد همی






خرامان شدم پیش آن ارجمند




یکی تخت پیروزه دیدم بلند






نشسته برو شهریاری چو ماه




ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه






چو کافور موی و چو گلبرگ روی




دل آزرم جوی و زبان چرب‌گوی






جهان را ازو دل به بیم و امید




تو گفتی مگر زنده شد جمشید






منوچهر چون زاد سرو بلند




به کردار طهمورث دیوبند






نشسته بر شاه بر دست راست




تو گویی زبان و دل پادشاست






به پیش اندرون قارن رزم زن




به دست چپش سرو شاه یمن






چو شاه یمن سرو دستورشان




چو پیروز گرشاسپ گنجورشان






شمار در گنجها ناپدید




کس اندر جهان آن بزرگی ندید






همه گرد ایوان دو رویه سپاه




به زرین عمود و به زرین کلاه






سپهدار چون قارن کاوگان




به پیش سپاه اندرون آوگان






مبارز چو شیروی درنده شیر




چو شاپور یل ژنده پیل دلیر






چنو بست بر کوههٔ پیل کوس




هوا گردد از گرد چون آبنوس






گر آیند زی ما به جنگ آن گروه




شود کوه هامون و هامون کوه






همه دل پر از کین و پرچین بروی




به جز جنگشان نیست چیز آرزوی






بریشان همه برشمرد آنچه دید




سخن نیز کز آفریدون شنید






دو مرد جفا پیشه را دل ز درد




بپیچید و شد رویشان لاژورد






نشستند و جستند هرگونه رای




سخن را نه سر بود پیدا نه پای






به سلم بزرگ آنگهی تور گفت




که آرام و شادی بباید نهفت






نباید که آن بچهٔ نره‌شیر




شود تیزدندان و گردد دلیر






چنان نامور بی‌هنر چون بود




کش آموزگار آفریدون بود






نبیره چو شد رای زن بانیا




ازان جایگه بردمد کیمیا






بباید بسیچید ما را بجنگ




شتاب آوریدن به جای درنگ






ز لشکر سواران برون تاختند




ز چین و ز خاور سپه ساختند






فتاد اندران بوم و بر گفت‌گوی




جهانی بدیشان نهادند روی






سپاهی که آن را کرانه نبود




بدان بد که اختر جوانه نبود






ز خاور دو لشکر به ایران کشید




بخفتان و خود اندرون ناپدید






ابا ژنده پیلان و با خواسته




دو خونی به کینه دل آراسته



شنبه 18/6/1391 - 22:50 - 0 تشکر 551567

بخش ۱۴



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » فریدون




سپه چون به نزدیک ایران کشید




همانگه خبر با فریدون رسید






بفرمود پس تا منوچهر شاه




ز پهلو به هامون گذارد سپاه






یکی داستان زد جهاندیده کی




که مرد جوان چون بود نیک‌پی






بدام آیدش ناسگالیده میش




پلنگ از پس پشت و صیاد پیش






شکیبایی و هوش و رای و خرد




هژبر از بیابان به دام آورد






و دیگر ز بد مردم بد کنش




به فرجام روزی بپیچد تنش






ببادافره آنگه شتابیدمی




که تفسیده آهن بتابیدمی






چو لشکر منوچهر بر ساده دشت




برون برد آنجا ببد روز هشت






فریدونش هنگام رفتن بدید




سخنها به دانش بدو گسترید






منوچهر گفت ای سرافراز شاه




کی آید کسی پیش تو کینه خواه






مگر بد سگالد بدو روزگار




به جان و تن خود خورد زینهار






من اینک میان را به رومی زره




ببندم که نگشایم از تن گره






به کین جستن از دشت آوردگاه




برآرم به خورشید گرد سپاه






ازان انجمن کس ندارم به مرد




کجا جست یارند با من نبرد






بفرمود تا قارن رزم جوی




ز پهلو به دشت اندر آورد روی






سراپردهٔ شاه بیرون کشید




درفش همایون به هامون کشید






همی رفت لشکر گروها گروه




چو دریا بجوشید هامون و کوه






چنان تیره شد روز روشن ز گرد




تو گفتی که خورشید شد لاجورد






ز کشور برآمد سراسر خروش




همی کرشدی مردم تیزگوش






خروشیدن تازی اسپان ز دشت




ز بانگ تبیره همی برگذشت






ز لشگر گه پهلوان تا دو میل




کشیده دو رویه رده ژنده‌پیل






ازان شصت بر پشتشان تخت زر




به زر اندرون چند گونه گهر






چو سیصد بنه برنهادند بار




چو سیصد همان از در کارزار






همه زیر برگستوان اندرون




نبدشان جز از چشم ز آهن برون






سراپردهٔ شاه بیرون زدند




ز تمیشه لشکر بهامون زدند






سپهدار چون قارن کینه‌دار




سواران جنگی چو سیصدهزار






همه نامداران جوشن‌وران




برفتند با گرزهای گران






دلیران یکایک چو شیر ژیان




همه بسته بر کین ایرج میان






به پیش اندرون کاویانی درفش




به چنگ اندرون تیغهای بنفش






منوچهر با قارن پیلتن




برون آمد از بیشهٔ نارون






بیامد به پیش سپه برگذشت




بیاراست لشکر بران پهن‌دشت






چپ لشکرش را بگرشاسپ داد




ابر میمنه سام یل با قباد






رده بر کشیده ز هر سو سپاه




منوچهر با سرو در قلب‌گاه






همی تافت چون مه میان گروه




نبود ایچ پیدا ز افراز کوه






سپه کش چو قارن مبارز چو سام




سپه برکشیده حسام از نیام






طلایه به پیش اندرون چون قباد




کمین ور چو گرد تلیمان نژاد






یکی لشکر آراسته چون عروس




به شیران جنگی و آوای کوس






به تور و به سلم آگهی تاختند




که ایرانیان جنگ را ساختند






ز بیشه بهامون کشیدند صف




ز خون جگر بر لب آورده کف






دو خونی همان با سپاهی گران




برفتند آگنده از کین سران






کشیدند لشکر به دشت نبرد




الانان دژ را پس پشت کرد






یکایک طلایه بیامد قباد




چو تور آگهی یافت آمد چو باد






بدو گفت نزد منوچهر شو




بگویش که ای بی‌پدر شاه نو






اگر دختر آمد ز ایرج نژاد




ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد






بدو گفت آری گزارم پیام




بدین سان که گفتی و بردی تو نام






ولیکن گر اندیشه گردد دراز




خرد با دل تو نشیند براز






بدانی که کاریت هولست پیش




بترسی ازین خام گفتار خویش






اگر بر شما دام و دد روز و شب




همی گریدی نیستی بس عجب






که از بیشهٔ نارون تا بچین




سواران جنگند و مردان کین






درفشیدن تیغهای بنفش




چو بینید باکاویانی درفش






بدرد دل و مغزتان از نهیب




بلندی ندانید باز از نشیب






قباد آمد آنگه به نزدیک شاه




بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه






منوچهر خندید و گفت آنگهی




که چونین نگوید مگر ابلهی






سپاس از جهاندار هر دو جهان




شناسندهٔ آشکار و نهان






که داند که ایرج نیای منست




فریدون فرخ گوای منست






کنون گر بجنگ اندر آریم سر




شود آشکارا نژاد و گهر






به زرور خداوند خورشید و ماه




که چندان نمانم ورا دستگاه






که بر هم زند چشم زیر و زبر




بریده به لشکر نمایمش سر






بفرمود تا خوان بیاراستند




نشستنگه رود و می‌خواستند



شنبه 18/6/1391 - 22:51 - 0 تشکر 551568

بخش ۱۵



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » فریدون




بدان گه که روشن جهان تیره گشت




طلایه پراگنده بر گرد دشت






به پیش سپه قارن رزم زن




ابا رای زن سرو شاه یمن






خروشی برآمد ز پیش سپاه




که ای نامداران و مردان شاه






بکوشید کاین جنگ آهرمنست




همان درد و کین است و خون خستنست






میان بسته دارید و بیدار بید




همه در پناه جهاندار بید






کسی کو شود کشته زین رزمگاه




بهشتی بود شسته پاک از گناه






هر آن کس که از لشکر چین و روم




بریزند خون و بگیرند بوم






همه نیکنامند تا جاودان




بمانند با فرهٔ موبدان






هم از شاه یابند دیهیم و تخت




ز سالار زر و ز دادار بخت






چو پیدا شود پاک روز سپید




دو بهره بپیماید از چرخ شید






ببندید یکسر میان یلی




ابا گرز و با خنجر کابلی






بدارید یکسر همه جای خویش




یکی از دگر پای منهید پیش






سران سپه مهتران دلیر




کشیدند صف پیش سالار شیر






به سالار گفتند ما بنده‌ایم




خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم






چو فرمان دهد ما همیدون کنیم




زمین را ز خون رود جیحون کنیم






سوی خیمهٔ خویش باز آمدند




همه با سری کینه ساز آمدند



شنبه 18/6/1391 - 22:51 - 0 تشکر 551569

بخش ۱۶



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » فریدون




سپیده چو از تیره شب بردمید




میان شب تیره اندر خمید






منوچهر برخاست از قلبگاه




ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه






سپه یکسره نعره برداشتند




سنانها به ابر اندر افراشتند






پر از خشم سر ابروان پر ز چین




همی بر نوشتند روی زمین






چپ و راست و قلب و جناح سپاه




بیاراست لشکر چو بایست شاه






زمین شد به کردار کشتی برآب




تو گفتی سوی غرق دارد شتاب






بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل




زمین جنب جنبان چو دریای نیل






همان پیش پیلان تبیره زنان




خروشان و جوشان و پیلان دمان






یکی بزمگاهست گفتی به جای




ز شیپور و نالیدن کره نای






برفتند از جای یکسر چو کوه




دهاده برآمد ز هر دو گروه






بیابان چو دریای خون شد درست




تو گفتی که روی زمین لاله رست






پی ژنده پیلان بخون اندرون




چنان چون ز بیجاده باشد ستون






همه چیزگی با منوچهر بود




کزو مغز گیتی پر از مهر بود






چنین تا شب تیره سر بر کشید




درخشنده خورشید شد ناپدید






زمانه بیک سان ندارد درنگ




گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ






دل تور و سلم اندر آمد بجوش




به راه شبیخون نهادند گوش






چو شب روز شد کس نیامد به جنگ




دو جنگی گرفتند ساز درنگ



شنبه 18/6/1391 - 22:51 - 0 تشکر 551570

بخش ۱۷



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » فریدون




چو از روز رخشنده نیمی برفت




دل هر دو جنگی ز کینه بتفت






به تدبیر یک با دگر ساختند




همه رای بیهوده انداختند






که چون شب شود ما شبیخون کنیم




همه دشت و هامون پر از خون کنیم






چو کارآگهان آگهی یافتند




دوان زی منوچهر بشتافتند






رسیدند پیش منوچهر شاه




بگفتند تا برنشاند سپاه






منوچهر بشنید و بگشاد گوش




سوی چاره شد مرد بسیار هوش






سپه را سراسر به قارن سپرد




کمین‌گاه بگزید سالار گرد






ببرد از سران نامور سی‌هزار




دلیران و گردان خنجرگزار






کمین‌گاه را جای شایسته دید




سواران جنگی و بایسته دید






چو شب تیره شد تور با صدهزار




بیامد کمربستهٔ کارزار






شبیخون سگالیده و ساخته




بپیوسته تیر و کمان آخته






چو آمد سپه دید بر جای خویش




درفش فروزنده بر پای پیش






جز از جنگ و پیکار چاره ندید




خروش از میان سپه بر کشید






ز گرد سواران هوا بست میغ




چو برق درخشنده پولاد تیغ






هوا را تو گفتی همی برفروخت




چو الماس روی زمین را بسوخت






به مغز اندرون بانگ پولاد خاست




به ابر اندرون آتش و باد خاست






برآورد شاه از کمین گاه سر




نبد تور را از دو رویه گذر






عنان را بپیچید و برگاشت روی




برآمد ز لشکر یکی های هوی






دمان از پس ایدر منوچهر شاه




رسید اندر آن نامور کینه خواه






یکی نیزه انداخت بر پشت او




نگونسار شد خنجر از مشت او






ز زین برگرفتش بکردار باد




بزد بر زمین داد مردی بداد






سرش را هم آنگه ز تن دور کرد




دد و دام را از تنش سور کرد






بیامد به لشکرگه خویش باز




به دیدار آن لشکر سرفراز



شنبه 18/6/1391 - 22:52 - 0 تشکر 551571

بخش ۱۸



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » فریدون




به شاه آفریدون یکی نامه کرد




ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد






نخست از جهان آفرین کرد یاد




خداوند خوبی و پاکی و داد






سپاس از جهاندار فریادرس




نگیرد به سختی جز او دست کس






دگر آفرین بر فریدون برز




خداوند تاج و خداوند گرز






همش داد و هم دین و هم فرهی




همش تاج و هم تخت شاهنشهی






همه راستی راست از بخت اوست




همه فر و زیبایی از تخت اوست






رسیدم به خوبی بتوران زمین




سپه برکشیدیم و جستیم کین






سه جنگ گران کرده شد در سه روز




چه در شب چه در هور گیتی فروز






از ایشان شبیخون و از ماکمین




کشیدیم و جستیم هر گونه کین






شنیدم که ساز شبیخون گرفت




ز بیچارگی بند افسون گرفت






کمین ساختم از پس پشت اوی




نماندم بجز باد در مشت اوی






یکایک چو از جنگ برگاشت روی




پی اندر گرفتم رسیدم بدوی






بخفتانش بر نیزه بگذاشتم




به نیرو ازان زینش برداشتم






بینداختم چون یکی اژدها




بریدم سرش از تن بی‌بها






فرستادم اینک به نزد نیا




بسازم کنون سلم را کیمیا






چنان چون سر ایرج شهریار




به تابوت زر اندر افگند خوار






به نامه درون این سخن کرد یاد




هیونی برافگند برسان باد






فرستاده آمد رخی پر ز شرم




دو چشم از فریدون پر از آب گرم






که چون برد خواهد سر شاه چین




بریده بر شاه ایران زمین






که فرزند گر سر بپیچید ز دین




پدر را بدو مهر افزون ز کین






گنه بس گران بود و پوزش نبرد




و دیگر که کین خواه او بود گرد






بیامد فرستادهٔ شوخ روی




سر تور بنهاد در پیش اوی






فریدون همی بر منوچهر بر




یکی آفرین خواست از دادگر



شنبه 18/6/1391 - 22:52 - 0 تشکر 551572

بخش ۱۹



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » فریدون




به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه




وزان تیرگی کاندر آمد به ماه






پس پشتش اندر یکی حصن بود




برآورده سر تا به چرخ کبود






چنان ساخت کاید بدان حصن باز




که دارد زمانه نشیب و فراز






هم این یک سخن قارن اندیشه کرد




که برگاشتش سلم روی از نبرد






کالانی دژش باشد آرامگاه




سزد گر برو بربگیریم راه






که گر حصن دریا شود جای اوی




کسی نگسلاند ز بن پای اوی






یکی جای دارد سر اندر سحاب




به چاره برآورده از قعر آب






نهاده ز هر چیز گنجی به جای




فگنده برو سایه پر همای






مرا رفت باید بدین چاره زود




رکاب و عنان را بباید بسود






اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران




به کهتر سپارد سپاهی گران






همان با درفش همایون شاه




هم انگشتر تور با من به راه






بباید کنون چاره‌ای ساختن




سپه را بحصن اندر انداختن






من و گرد گرشاسپ و این تیره شب




برین راز بر باد مگشای لب






چو روی هوا گشت چون آبنوس




نهادند بر کوههٔ پیل کوس






همه نامداران پرخاشجوی




ز خشکی به دریا نهادند روی






سپه را به شیروی بسپرد و گفت




که من خویشتن را بخواهم نهفت






شوم سوی دژبان به پیغمبری




نمایم بدو مهر انگشتری






چو در دژ شوم برفرازم درفش




درفشان کنم تیغهای بنفش






شما روی یکسر سوی دژ نهید




چنانک اندر آیید دمید و دهید






سپه را به نزدیک دریا بماند




به شیروی شیراوژن و خود براند






بیامد چو نزدیکی دژ رسید




سخن گفت و دژدار مهرش بدید






چنین گفت کز نزد تور آمدم




بفرمود تا یک زمان دم زدم






مرا گفت شو پیش دژبان بگوی




که روز و شب آرام و خوردن مجوی






کز ایدر درفش منوچهر شاه




سوی دژ فرستد همی با سپاه






تو با او به نیک و به بد یار باش




نگهبان دژ باش و بیدار باش






چو دژبان چنین گفتها را شنید




همان مهر انگشتری را بدید






همان گه در دژ گشادند باز




بدید آشکارا ندانست راز






نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت




که راز دل آن دید کو دل نهفت






مرا و ترا بندگی پیشه باد




ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد






به نیک و به بد هر چه شاید بدن




بباید همی داستهانها زدن






چو دژدار و چون قارن رزمجوی




یکایک بروی اندر آورده روی






یکی بدسگال و یکی ساده دل




سپهبد بهر چاره آماده دل






همی جست آن روز تا شب زمان




نه آگاه دژدار از آن بدگمان






به بیگانه بر مهر خویشی نهاد




بداد از گزافه سر و دژ بباد






چو شب روز شد قارن رزمخواه




درفشی برافراخت چون گرد ماه






خروشید و بنمود یک یک نشان




به شیروی و گردان گردنکشان






چو شیروی دید آن درفش یلی




به کین روی بنهاد با پردلی






در حصن بگرفت و اندر نهاد




سران را ز خون بر سر افسر نهاد






به یک دست قارن به یک دست شیر




به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر






چو خورشید بر تیغ گنبد رسید




نه آیین دژ بد نه دژبان پدید






نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب




یکی دود دیدی سراندر سحاب






درخشیدن آتش و باد خاست




خروش سواران و فریاد خاست






چو خورشید تابان ز بالا بگشت




چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت






بکشتند ازیشان فزون از شمار




همی دود از آتش برآمد چوقار






همه روی دریا شده قیرگون




همه روی صحرا شده جوی خون



شنبه 18/6/1391 - 22:53 - 0 تشکر 551573

بخش ۲۰



فردوسی

فردوسی » شاهنامه » فریدون




تهی شد ز کینه سر کینه دار




گریزان همی رفت سوی حصار






پس اندر سپاه منوچهر شاه




دمان و دنان برگرفتند راه






چو شد سلم تا پیش دریا کنار




ندید آنچه کشتی برآن رهگذار






چنان شد ز بس کشته و خسته دشت




که پوینده را راه دشوار گشت






پر از خشم و پر کینه سالار نو




نشست از بر چرمهٔ تیزرو






بیفگند بر گستوان و بتاخت




به گرد سپه چرمه اندر نشاخت






رسید آنگهی تنگ در شاه روم




خروشید کای مرد بیداد شوم






بکشتی برادر ز بهر کلاه




کله یافتی چند پویی براه






کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت




به بار آمد آن خسروانی درخت






زتاج بزرگی گریزان مشو




فریدونت گاهی بیاراست نو






درختی که پروردی آمد به بار




بیابی هم اکنون برش در کنار






اگر بار خارست خود کشته‌ای




و گر پرنیانست خود رشته‌ای






همی تاخت اسپ اندرین گفت‌گوی




یکایک به تنگی رسید اندر اوی






یکی تیغ زد زود بر گردنش




بدو نیمه شد خسروانی تنش






بفرمود تا سرش برداشتند




به نیزه به ابر اندر افراشتند






بماندند لشکر شگفت اندر اوی




ازان زور و آن بازوی جنگجوی






همه لشکر سلم همچون رمه




که بپراگند روزگار دمه






برفتند یکسر گروها گروه




پراگنده در دشت و دریا و کوه






یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز




که بودش زبان پر ز گفتار نغز






بگفتند تازی منوچهر شاه




شوم گرم و باشد زبان سپاه






بگوید که گفتند ما کهتریم




زمین جز به فرمان او نسپریم






گروهی خداوند بر چارپای




گروهی خداوند کشت و سرای






سپاهی بدین رزمگاه آمدیم




نه بر آرزو کینه خواه آمدیم






کنون سر به سر شاه را بنده‌ایم




دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم






گرش رای جنگ است و خون ریختن




نداریم نیروی آویختن






سران یکسره پیش شاه آوریم




بر او سر بیگناه آوریم






براند هر آن کام کو را هواست




برین بیگنه جان ما پادشاست






بگفت این سخن مرد بسیار هوش




سپهدار خیره بدو دادگوش






چنین داد پاسخ که من کام خویش




به خاک افگنم برکشم نام خویش






هر آن چیز کان نز ره ایزدیست




از آهرمنی گر ز دست بدیست






سراسر ز دیدار من دور باد




بدی را تن دیو رنجور باد






شما گر همه کینه‌دار منید




وگر دوستدارید و یار منید






چو پیروزگر دادمان دستگاه




گنه کار پیدا شد از بی‌گناه






کنون روز دادست بیداد شد




سران را سر از کشتن آزاد شد






همه مهر جویید و افسون کنید




ز تن آلت جنگ بیرون کنید






خروشی بر آمد ز پرده سرای




که ای پهلوانان فرخنده رای






ازین پس به خیره مریزید خون




که بخت جفاپیشگان شد نگون






همه آلت لشکر و ساز جنگ




ببردند نزدیک پور پشنگ






سپهبد منوچهر بنواختشان




براندازه بر پایگه ساختشان






سوی دژ فرستاد شیروی را




جهاندیده مرد جهانجوی را






بفرمود کان خواسته برگرای




نگه کن همه هر چه یابی به جای






به پیلان گردونکش آن خواسته




به درگاه شاه‌آور آراسته






بفرمود تا کوس رویین و نای




زدند و فرو هشت پرده سرای






سپه را ز دریا به هامون کشید




ز هامون سوی آفریدون کشید






چو آمد به نزدیک تمیشه باز




نیا را بدیدار او بد نیاز






برآمد ز در نالهٔ کر نای




سراسر بجنبید لشکر ز جای






همه پشت پیلان ز پیروزه تخت




بیاراست سالار پیروز بخت






چه با مهد زرین به دیبای چین




بگوهر بیاراسته همچنین






چه با گونه گونه درفشان درفش




جهانی شده سرخ و زرد و بنفش






ز دریای گیلان چو ابر سیاه




دمادم بساری رسید آن سپاه






چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه




فریدون پذیره بیامد براه






همه گیل مردان چو شیر یله




ابا طوق زرین و مشکین کله






پس پشت شاه اندر ایرانیان




دلیران و هر یک چو شیر ژیان






به پیش سپاه اندرون پیل و شیر




پس ژنده پیلان یلان دلیر






درفش درفشان چو آمد پدید




سپاه منوچهر صف بر کشید






پیاده شد از باره سالار نو




درخت نوآیین پر از بار نو






زمین را ببوسید و کرد آفرین




بران تاج و تخت و کلاه و نگین






فریدونش فرمود تا برنشست




ببوسید و بسترد رویش به دست






پس آنگه سوی آسمان کرد روی




که ای دادگر داور راست‌گوی






تو گفتی که من دادگر داورم




به سختی ستم دیده را یاورم






همم داد دادی و هم داوری




همم تاج دادی هم انگشتری






بفرمود پس تا منوچهر شاه




نشست از بر تخت زر با کلاه






سپهدار شیروی با خواسته




به درگاه شاه آمد آراسته






بفرمود پس تا منوچهر شاه




ببخشید یکسر همه با سپاه






چو این کرده شد روز برگشت بخت




بپژمرد برگ کیانی درخت






کرانه گزید از بر تاج و گاه




نهاده بر خود سر هر سه شاه






پر از خون دل و پر ز گریه دو روی




چنین تا زمانه سرآمد بروی






فریدون شد و نام ازو ماند باز




برآمد برین روزگار دراز






همان نیکنامی به و راستی




که کرد ای پسر سود برکاستی






منوچهر بنهاد تاج کیان




بزنار خونین ببستش میان






برآیین شاهان یکی دخمه کرد




چه از زر سرخ و چه از لاژورد






نهادند زیر اندرش تخت عاج




بیاویختند از بر عاج تاج






بپدرود کردنش رفتند پیش




چنان چون بود رسم آیین و کیش






در دخمه بستند بر شهریار




شد آن ارجمند از جهان زار و خوار






جهانا سراسر فسوسی و باد




بتو نیست مرد خردمند شاد



شنبه 18/6/1391 - 23:18 - 0 تشکر 551598

بخش ۱



فردوسی





منوچهر یک هفته با درد بود




دو چشمش پر آب و رخش زرد بود






بهشتم بیامد منوچهر شاه




بسر بر نهاد آن کیانی کلاه






همه پهلوانان روی زمین




برو یکسره خواندند آفرین






چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد




جهان را سراسر همه مژده داد






به داد و به آیین و مردانگی




به نیکی و پاکی و فرزانگی






منم گفت بر تخت گردان سپهر




همم خشم و جنگست و هم داد و مهر






زمین بنده و چرخ یار منست




سر تاجداران شکار منست






همم دین و هم فرهٔ ایزدیست




همم بخت نیکی و هم بخردیست






شب تار جویندهٔ کین منم




همان آتش تیز برزین منم






خداوند شمشیر و زرینه کفش




فرازندهٔ کاویانی درفش






فروزندهٔ میغ و برنده تیغ




بجنگ اندرون جان ندارم دریغ






گه بزم دریا دو دست منست




دم آتش از بر نشست منست






بدان را ز بد دست کوته کنم




زمین را بکین رنگ دیبه کنم






گراینده گرز و نماینده تاج




فروزندهٔ ملک بر تخت عاج






ابا این هنرها یکی بنده‌ام




جهان آفرین را پرستنده‌ام






همه دست بر روی گریان زنیم




همه داستانها ز یزدان زنیم






کزو تاج و تختست ازویم سپاه




ازویم سپاس و بدویم پناه






براه فریدون فرخ رویم




نیامان کهن بود گر ما نویم






هر آنکس که در هفت کشور زمین




بگردد ز راه و بتابد ز دین






نمایندهٔ رنج درویش را




زبون داشتن مردم خویش را






برافراختن سر به بیشی و گنج




به رنجور مردم نماینده رنج






همه نزد من سر به سر کافرند




وز آهرمن بدکنش بدترند






هر آن کس که او جز برین دین بود




ز یزدان و از منش نفرین بود






وزان پس به شمشیر یازیم دست




کنم سر به سر کشور و مرز پست






همه پهلوانان روی زمین




منوچهر را خواندند آفرین






که فرخ نیای تو ای نیکخواه




ترا داد شاهی و تخت و کلاه






ترا باد جاوید تخت ردان




همان تاج و هم فرهٔ موبدان






دل ما یکایک به فرمان تست




همان جان ما زیر پیمان تست






جهان پهلوان سام بر پای خاست




چنین گفت کای خسرو داد راست






ز شاهان مرا دیده بر دیدنست




ز تو داد و ز ما پسندیدنست






پدر بر پدر شاه ایران تویی




گزین سواران و شیران تویی






ترا پاک یزدان نگه‌دار باد




دلت شادمان بخت بیدار باد






تو از باستان یادگار منی




به تخت کئی بر بهار منی






به رزم اندرون شیر پاینده‌ای




به بزم اندرون شید تابنده‌ای






زمین و زمان خاک پای تو باد




همان تخت پیروزه جای تو باد






تو شستی به شمشیر هندی زمین




به آرام بنشین و رامش گزین






ازین پس همه نوبت ماست رزم




ترا جای تخت است و شادی و بزم






شوم گرد گیتی برآیم یکی




ز دشمن ببند آورم اندکی






مرا پهلوانی نیای تو داد




دلم را خرد مهر و رای تو داد






برو آفرین کرد بس شهریار




بسی دادش از گوهر شاهوار






چو از پیش تختش گرازید سام




پسش پهلوانان نهادند گام






خرامید و شد سوی آرامگاه




همی کرد گیتی به آیین و راه



شنبه 18/6/1391 - 23:18 - 0 تشکر 551600

بخش ۲



فردوسی





کنون پرشگفتی یکی داستان




بپیوندم از گفتهٔ باستان






نگه کن که مر سام را روزگار




چه بازی نمود ای پسر گوش دار






نبود ایچ فرزند مرسام را




دلش بود جویندهٔ کام را






نگاری بد اندر شبستان اوی




ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی






از آن ماهش امید فرزند بود




که خورشید چهر و برومند بود






ز سام نریمان همو بارداشت




ز بارگران تنش آزار داشت






ز مادر جدا شد بران چند روز




نگاری چو خورشید گیتی فروز






به چهره چنان بود تابنده شید




ولیکن همه موی بودش سپید






پسر چون ز مادر بران گونه زاد




نکردند یک هفته بر سام یاد






شبستان آن نامور پهلوان




همه پیش آن خرد کودک نوان






کسی سام یل را نیارست گفت




که فرزند پیر آمد از خوب جفت






یکی دایه بودش به کردار شیر




بر پهلوان اندر آمد دلیر






که بر سام یل روز فرخنده باد




دل بدسگالان او کنده باد






پس پردهٔ تو در ای نامجوی




یکی پور پاک آمد از ماه روی






تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت




برو بر نبینی یک اندام زشت






از آهو همان کش سپیدست موی




چنین بود بخش تو ای نامجوی






فرود آمد از تخت سام سوار




به پرده درآمد سوی نوبهار






چو فرزند را دید مویش سپید




ببود از جهان سر به سر ناامید






سوی آسمان سربرآورد راست




ز دادآور آنگاه فریاد خواست






که ای برتر از کژی و کاستی




بهی زان فزاید که تو خواستی






اگر من گناهی گران کرده‌ام




وگر کیش آهرمن آورده‌ام






به پوزش مگر کردگار جهان




به من بر ببخشاید اندر نهان






بپیچد همی تیره جانم ز شرم




بجوشد همی در دلم خون گرم






چو آیند و پرسند گردنکشان




چه گویم ازین بچهٔ بدنشان






چه گویم که این بچهٔ دیو چیست




پلنگ و دورنگست و گرنه پریست






ازین ننگ بگذارم ایران زمین




نخواهم برین بوم و بر آفرین






بفرمود پس تاش برداشتند




از آن بوم و بر دور بگذاشتند






بجایی که سیمرغ را خانه بود




بدان خانه این خرد بیگانه بود






نهادند بر کوه و گشتند باز




برآمد برین روزگاری دراز






چنان پهلوان زادهٔ بیگناه




ندانست رنگ سپید از سیاه






پدر مهر و پیوند بفگند خوار




جفا کرد بر کودک شیرخوار






یکی داستان زد برین نره شیر




کجا بچه را کرده بد شیر سیر






که گر من ترا خون دل دادمی




سپاس ایچ بر سرت ننهادمی






که تو خود مرا دیده و هم دلی




دلم بگسلد گر زمن بگسلی






چو سیمرغ را بچه شد گرسنه




به پرواز بر شد دمان از بنه






یکی شیرخواره خروشنده دید




زمین را چو دریای جوشنده دید






ز خاراش گهواره و دایه خاک




تن از جامه دور و لب از شیر پاک






به گرد اندرش تیره خاک نژند




به سر برش خورشید گشته بلند






پلنگش بدی کاشکی مام و باب




مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب






فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ




بزد برگرفتش از آن گرم سنگ






ببردش دمان تا به البرز کوه




که بودش بدانجا کنام و گروه






سوی بچگان برد تا بشکرند




بدان نالهٔ زار او ننگرند






ببخشود یزدان نیکی‌دهش




کجا بودنی داشت اندر بوش






نگه کرد سیمرغ با بچگان




بران خرد خون از دو دیده چکان






شگفتی برو بر فگندند مهر




بماندند خیره بدان خوب چهر






شکاری که نازکتر آن برگزید




که بی‌شیر مهمان همی خون مزید






بدین گونه تا روزگاری دراز




برآورد داننده بگشاد راز






چو آن کودک خرد پر مایه گشت




برآن کوه بر روزگاری گذشت






یکی مرد شد چون یکی زاد سرو




برش کوه سیمین میانش چو غرو






نشانش پراگنده شد در جهان




بد و نیک هرگز نماند نهان






به سام نریمان رسید آگهی




از آن نیک پی پور با فرهی






شبی از شبان داغ دل خفته بود




ز کار زمانه برآشفته بود






چنان دید در خواب کز هندوان




یکی مرد بر تازی اسپ دوان






ورا مژده دادی به فرزند او




بران برز شاخ برومند او






چو بیدار شد موبدان را بخواند




ازین در سخن چندگونه براند






چه گویید گفت اندرین داستان




خردتان برین هست همداستان






هر آنکس که بودند پیر و جوان




زبان برگشادند بر پهلوان






که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ




چه ماهی به دریا درون با نهنگ






همه بچه را پروراننده‌اند




ستایش به یزدان رساننده‌اند






تو پیمان نیکی دهش بشکنی




چنان بی‌گنه بچه را بفگنی






بیزدان کنون سوی پوزش گرای




که اویست بر نیکویی رهنمای






چو شب تیره شد رای خواب آمدش




از اندیشهٔ دل شتاب آمدش






چنان دید در خواب کز کوه هند




درفشی برافراشتندی بلند






جوانی پدید آمدی خوب روی




سپاهی گران از پس پشت اوی






بدست چپش بر یکی موبدی




سوی راستش نامور بخردی






یکی پیش سام آمدی زان دو مرد




زبان بر گشادی بگفتار سرد






که ای مرد بیباک ناپاک رای




دل و دیده شسته ز شرم خدای






ترا دایه گر مرغ شاید همی




پس این پهلوانی چه باید همی






گر آهوست بر مرد موی سپید




ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید






پس از آفریننده بیزار شو




که در تنت هر روز رنگیست نو






پسر گر به نزدیک تو بود خوار




کنون هست پروردهٔ کردگار






کزو مهربانتر ورا دایه نیست




ترا خود به مهر اندرون مایه نیست






به خواب اندرون بر خروشید سام




چو شیر ژیان کاندر آید به دام






چو بیدار شد بخردانرا بخواند




سران سپه را همه برنشاند






بیامد دمان سوی آن کوهسار




که افگندگان را کند خواستار






سراندر ثریا یکی کوه دید




که گفتی ستاره بخواهد کشید






نشیمی ازو برکشیده بلند




که ناید ز کیوان برو بر گزند






فرو برده از شیز و صندل عمود




یک اندر دگر ساخته چوب عود






بدان سنگ خارا نگه کرد سام




بدان هیبت مرغ و هول کنام






یکی کاخ بد تارک اندر سماک




نه از دست رنج و نه از آب و خاک






ره بر شدن جست و کی بود راه




دد و دام را بر چنان جایگاه






ابر آفریننده کرد آفرین




بمالید رخسارگان بر زمین






همی گفت کای برتر از جایگاه




ز روشن روان و ز خورشید و ماه






گرین کودک از پاک پشت منست




نه از تخم بد گوهر آهرمنست






از این بر شدن بنده را دست گیر




مرین پر گنه را تو اندرپذیر






چنین گفت سیمرغ با پور سام




که ای دیده رنج نشیم و کنام






پدر سام یل پهلوان جهان




سرافرازتر کس میان مهان






بدین کوه فرزند جوی آمدست




ترا نزد او آب روی آمدست






روا باشد اکنون که بردارمت




بی‌آزار نزدیک او آرمت






به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت




که سیر آمدستی همانا ز جفت






نشیم تو رخشنده گاه منست




دو پر تو فر کلاه منست






چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه




ببینی و رسم کیانی کلاه






مگر کاین نشیمت نیاید به کار




یکی آزمایش کن از روزگار






ابا خویشتن بر یکی پر من




خجسته بود سایهٔ فر من






گرت هیچ سختی بروی آورند




ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند






برآتش برافگن یکی پر من




ببینی هم اندر زمان فر من






که در زیر پرت بپرورده‌ام




ابا بچگانت برآورده‌ام






همان گه بیایم چو ابر سیاه




بی‌آزارت آرم بدین جایگاه






فرامش مکن مهر دایه ز دل




که در دل مرا مهر تو دلگسل






دلش کرد پدرام و برداشتش




گرازان به ابر اندر افراشتش






ز پروازش آورد نزد پدر




رسیده به زیر برش موی سر






تنش پیلوار و به رخ چون بهار




پدر چون بدیدش بنالید زار






فرو برد سر پیش سیمرغ زود




نیایش همی بفرین برفزود






سراپای کودک همی بنگرید




همی تاج و تخت کئی را سزید






برو و بازوی شیر و خورشید روی




دل پهلوان دست شمشیر جوی






سپیدش مژه دیدگان قیرگون




چو بسد لب و رخ به مانند خون






دل سام شد چون بهشت برین




بران پاک فرزند کرد آفرین






به من ای پسر گفت دل نرم کن




گذشته مکن یاد و دل گرم کن






منم کمترین بنده یزدان پرست




ازان پس که آوردمت باز دست






پذیرفته‌ام از خدای بزرگ




که دل بر تو هرگز ندارم سترگ






بجویم هوای تو ازنیک و بد




ازین پس چه خواهی تو چونان سزد






تنش را یکی پهلوانی قبای




بپوشید و از کوه بگزارد پای






فرود آمد از کوه و بالای خواست




همان جامهٔ خسرو آرای خواست






سپه یکسره پیش سام آمدند




گشاده دل و شادکام آمدند






تبیره‌زنان پیش بردند پیل




برآمد یکی گرد مانند نیل






خروشیدن کوس با کرنای




همان زنگ زرین و هندی درای






سواران همه نعره برداشتند




بدان خرمی راه بگذاشتند






چو اندر هوا شب علم برگشاد




شد آن روی رومیش زنگی نژاد






بران دشت هامون فرود آمدند




بخفتند و یکبار دم بر زدند






چو بر چرخ گردان درفشنده شید




یکی خیمه زد از حریر سپید






به شادی به شهر اندرون آمدند




ابا پهلوانی فزون آمدند



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.