• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 16021)
چهارشنبه 18/5/1391 - 0:33 -0 تشکر 496763
حکیم ابوالقاسم فردوسی و متن كامل شاهنامه

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

     
آرامگاه فردوسی در توس خراسان.

يکشنبه 19/6/1391 - 16:10 - 0 تشکر 553537

بخش ۳



فردوسی





چو دشت از گیا گشت چون پرنیان




ببستند گردان توران میان






سپاهی بیامد ز ترکان و چین




هم از گرزداران خاور زمین






که آن را میان و کرانه نبود




همان بخت نوذر جوانه نبود






چو لشکر به نزدیک جیحون رسید




خبر نزد پور فریدون رسید






سپاه جهاندار بیرون شدند




ز کاخ همایون به هامون شدند






به راه دهستان نهادند روی




سپهدارشان قارن رزم‌جوی






شهنشاه نوذر پس پشت اوی




جهانی سراسر پر از گفت و گوی






چو لشکر به پیش دهستان رسید




تو گفتی که خورشید شد ناپدید






سراپردهٔ نوذر شهریار




کشیدند بر دشت پیش حصار






خود اندر دهستان نیاراست جنگ




برین بر نیامد زمانی درنگ






که افراسیاب اندر ایران زمین




دو سالار کرد از بزرگان گزین






شماساس و دیگر خزروان گرد




ز لشکر سواران بدیشان سپرد






ز جنگ آوران مرد چون سی هزار




برفتند شایستهٔ کارزار






سوی زابلستان نهادند روی




ز کینه به دستان نهادند روی






خبر شد که سام نریمان بمرد




همی دخمه سازد ورا زال گرد






ازان سخت شادان شد افراسیاب




بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب






بیامد چو پیش دهستان رسید




برابر سراپرده‌ای برکشید






سپه را که دانست کردن شمار




برو چارصد بار بشمر هزار






بجوشید گفتی همه ریگ و شخ




بیابان سراسر چو مور و ملخ






ابا شاه نوذر صد و چل هزار




همانا که بودند جنگی سوار






به لشکر نگه کرد افراسیاب




هیونی برافگند هنگام خواب






یکی نامه بنوشت سوی پشنگ




که جستیم نیکی و آمد به چنگ






همه لشکر نوذر ار بشکریم




شکارند و در زیر پی بسپریم






دگر سام رفت از در شهریار




همانا نیاید بدین کارزار






ستودان همی سازدش زال زر




ندارد همی جنگ را پای و پر






مرا بیم ازو بد به ایران زمین




چو او شد ز ایران بجوییم کین






همانا شماساس در نیمروز




نشستست با تاج گیتی فروز






به هنگام هر کار جستن نکوست




زدن رای با مرد هشیار و دوست






چو کاهل شود مرد هنگام کار




ازان پس نیابد چنان روزگار






هیون تکاور برآورد پر




بشد نزد سالار خورشید فر



يکشنبه 19/6/1391 - 16:11 - 0 تشکر 553540

بخش ۴



فردوسی





سپیده چو از کوه سر برکشید




طلایه به پیش دهستان رسید






میان دو لشکر دو فرسنگ بود




همه ساز و آرایش جنگ بود






یکی ترک بد نام او بارمان




همی خفته را گفت بیدار مان






بیامد سپه را همی بنگرید




سراپردهٔ شاه نوذر بدید






بشد نزد سالار توران سپاه




نشان داد ازان لشکر و بارگاه






وزان پس به سالار بیدار گفت




که ما را هنر چند باید نهفت






به دستوری شاه من شیروار




بجویم ازان انجمن کارزار






ببینند پیدا ز من دستبرد




جز از من کسی را نخوانند گرد






چنین گفت اغریرث هوشمند




که گر بارمان را رسد زین گزند






دل مرزبانان شکسته شود




برین انجمن کار بسته شود






یکی مرد بی‌نام باید گزید




که انگشت ازان پس نباید گزید






پرآژنگ شد روی پور پشنگ




ز گفتار اغریرث آمدش ننگ






بروی دژم گفت با بارمان




که جوشن بپوش و به زه کن کمان






تو باشی بران انجمن سرفراز




به انگشت دندان نیاید به گاز






بشد بارمان تا به دشت نبرد




سوی قارن کاوه آواز کرد






کزین لشکر نوذر نامدار




که داری که با من کند کارزار






نگه کرد قارن به مردان مرد




ازان انجمن تا که جوید نبرد






کس از نامدارانش پاسخ نداد




مگر پیرگشته دلاور قباد






دژم گشت سالار بسیار هوش




ز گفت برادر برآمد به جوش






ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم




از آن لشکر گشن بد جای خشم






ز چندان جوان مردم جنگجوی




یکی پیر جوید همی رزم اوی






دل قارن آزرده گشت از قباد




میان دلیران زبان برگشاد






که سال تو اکنون به جایی رسید




که از جنگ دستت بباید کشید






تویی مایه‌ور کدخدای سپاه




همی بر تو گردد همه رای شاه






بخون گر شود لعل مویی سپید




شوند این دلیران همه ناامید






شکست اندرآید بدین رزم‌گاه




پر از درد گردد دل نیک‌خواه






نگه کن که با قارن رزم زن




چه گوید قباد اندران انجمن






بدان ای برادر که تن مرگ راست




سر رزم زن سودن ترگ راست






ز گاه خجسته منوچهر باز




از امروز بودم تن اندر گداز






کسی زنده بر آسمان نگذرد




شکارست و مرگش همی بشکرد






یکی را برآید به شمشیر هوش




بدانگه که آید دو لشگر به جوش






تنش کرگس و شیر درنده راست




سرش نیزه و تیغ برنده راست






یکی را به بستر برآید زمان




همی رفت باید ز بن بی‌گمان






اگر من روم زین جهان فراخ




برادر به جایست با برز و شاخ






یکی دخمهٔ خسروانی کند




پس از رفتنم مهربانی کند






سرم را به کافور و مشک و گلاب




تنم را بدان جای جاوید خواب






سپار ای برادر تو پدرود باش




همیشه خرد تار و تو پود باش






بگفت این و بگرفت نیزه به دست




به آوردگه رفت چون پیل مست






چنین گفت با رزم زن بارمان




که آورد پیشم سرت را زمان






ببایست ماندن که خود روزگار




همی کرد با جان تو کارزار






چنین گفت مر بارمان را قباد




که یکچند گیتی مرا داد داد






به جایی توان مرد کاید زمان




بیاید زمان یک زمان بی‌گمان






بگفت و برانگیخت شبدیز را




بداد آرمیدن دل تیز را






ز شبگیر تا سایه گسترد هور




همی این برآن آن برین کرد زور






به فرجام پیروز شد بارمان




به میدان جنگ اندر آمد دمان






یکی خشت زد بر سرین قباد




که بند کمرگاه او برگشاد






ز اسپ اندر آمد نگونسار سر




شد آن شیردل پیر سالار سر






بشد بارمان نزد افراسیاب




شکفته دو رخسار با جاه و آب






یکی خلعتش داد کاندر جهان




کس از کهتران نستد آن از مهان






چو او کشته شد قارن رزمجوی




سپه را بیاورد و بنهاد روی






دو لشکر به کردار دریای چین




تو گفتی که شد جنب جنبان زمین






درخشیدن تیغ الماس گون




شده لعل و آهار داده به خون






به گرد اندرون همچو دریای آب




که شنگرف بارد برو آفتاب






پر از نالهٔ کوس شد مغز میغ




پر از آب شنگرف شد جان تیغ






به هر سو که قارن برافگند اسپ




همی تافت آهن چو آذرگشسپ






تو گفتی که الماس مرجان فشاند




چه مرجان که در کین همی جان فشاند






ز قارن چو افراسیاب آن بدید




بزد اسپ و لشکر سوی او کشید






یکی رزم تا شب برآمد ز کوه




بکردند و نامد دل از کین ستوه






چو شب تیره شد قارن رزمخواه




بیاورد سوی دهستان سپاه






بر نوذر آمد به پرده سرای




ز خون برادر شده دل ز جای






ورا دید نوذر فروریخت آب




ازان مژهٔ سیرنادیده خواب






چنین گفت کز مرگ سام سوار




ندیدم روان را چنین سوگوار






چو خورشید بادا روان قباد




ترا زین جهان جاودان بهر باد






کزین رزم وز مرگمان چاره نیست




زمی را جز از گور گهواره نیست






چنین گفت قارن که تا زاده‌ام




تن پرهنر مرگ را داده‌ام






فریدون نهاد این کله بر سرم




که بر کین ایرج زمین بسپرم






هنوز آن کمربند نگشاده‌ام




همان تیغ پولاد ننهاده‌ام






برادر شد آن مرد سنگ و خرد




سرانجام من هم برین بگذرد






انوشه بدی تو که امروز جنگ




به تنگ اندر آورد پور پشنگ






چو از لشکرش گشت لختی تباه




از آسودگان خواست چندی سپاه






مرا دید با گرزهٔ گاوروی




بیامد به نزدیک من جنگجوی






به رویش بران گونه اندر شدم




که با دیدگانش برابر شدم






یکی جادوی ساخت با من به جنگ




که با چشم روشن نماند آب و رنگ






شب آمد جهان سر به سر تیره گشت




مرا بازو از کوفتن خیره گشت






تو گفتی زمانه سرآید همی




هوا زیر خاک اندر آید همی






ببایست برگشتن از رزمگاه




که گرد سپه بود و شب شد سیاه



يکشنبه 19/6/1391 - 16:12 - 0 تشکر 553543

بخش ۵



فردوسی





برآسود پس لشکر از هر دو روی




برفتند روز دوم جنگجوی






رده برکشیدند ایرانیان




چنان چون بود ساز جنگ کیان






چو افراسیاب آن سپه را بدید




بزد کوس رویین و صف برکشید






چنان شد ز گرد سواران جهان




که خورشید گفتی شد اندر نهان






دهاده برآمد ز هر دو گروه




بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه






برانسان سپه بر هم آویختند




چو رود روان خون همی ریختند






به هر سو که قارن شدی رزمخواه




فرو ریختی خون ز گرد سیاه






کجا خاستی گرد افراسیاب




همه خون شدی دشت چون رود آب






سرانجام نوذر ز قلب سپاه




بیامد به نزدیک او رزمخواه






چنان نیزه بر نیزه انداختند




سنان یک به دیگر برافراختند






که بر هم نپیچد بران گونه مار




شهان را چنین کی بود کارزار






چنین تا شب تیره آمد به تنگ




برو خیره شد دست پور پشنگ






از ایران سپه بیشتر خسته شد




وزان روی پیکار پیوسته شد






به بیچارگی روی برگاشتند




به هامون برافگنده بگذاشتند






دل نوذر از غم پر از درد بود




که تاجش ز اختر پر از گرد بود






چو از دشت بنشست آوای کوس




بفرمود تا پیش او رفت طوس






بشد طوس و گستهم با او به هم




لبان پر ز باد و روان پر ز غم






بگفت آنک در دل مرا درد چیست




همی گفت چندی و چندی گریست






از اندرز فرخ پدر یاد کرد




پر از خون جگر لب پر از باد سرد






کجا گفته بودش که از ترک و چین




سپاهی بیاید به ایران زمین






ازیشان ترا دل شود دردمند




بسی بر سپاه تو آید گزند






ز گفتار شاه آمد اکنون نشان




فراز آمد آن روز گردنکشان






کس از نامهٔ نامداران نخواند




که چندین سپه کس ز ترکان براند






شما را سوی پارس باید شدن




شبستان بیاوردن و آمدن






وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه




بران کوه البرز بردن گروه






ازیدر کنون زی سپاهان روید




وزین لشکر خویش پنهان روید






ز کار شما دل شکسته شوند




برین خستگی نیز خسته شوند






ز تخم فریدون مگر یک دو تن




برد جان ازین بی‌شمار انجمن






ندانم که دیدار باشد جزین




یک امشب بکوشیم دست پسین






شب و روز دارید کارآگهان




بجویید هشیار کار جهان






ازین لشکر ار بد دهند آگهی




شود تیره این فر شاهنشهی






شما دل مدارید بس مستمند




که باید چنین بد ز چرخ بلند






یکی را به جنگ اندر آید زمان




یکی با کلاه مهی شادمان






تن کشته با مرده یکسان شود




تپد یک زمان بازش آسان شود






بدادش مران پندها چون سزید




پس آن دست شاهانه بیرون کشید






گرفت آن دو فرزند را در کنار




فرو ریخت آب از مژه شهریار



يکشنبه 19/6/1391 - 16:12 - 0 تشکر 553545

بخش ۶



فردوسی





ازان پس بیاسود لشکر دو روز




سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز






نبد شاه را روزگار نبرد




به بیچارگی جنگ بایست کرد






ابا لشکر نوذر افراسیاب




چو دریای جوشان بد و رود آب






خروشیدن آمد ز پرده‌سرای




ابا نالهٔ کوس و هندی درای






تبیره برآمد ز درگاه شاه




نهادند بر سر ز آهن کلاه






به پرده‌سرای رد افراسیاب




کسی را سر اندر نیامد به خواب






همه شب همی لشکر آراستند




همی تیغ و ژوپین بپیراستند






زمین کوه تا کوه جوشن‌وران




برفتند با گرزهای گران






نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ




ز دریا به دریا کشیدند نخ






بیاراست قارن به قلب اندرون




که با شاه باشد سپه را ستون






چپ شاه گرد تلیمان بخاست




چو شاپور نستوه بر دست راست






ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت




نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت






دل تیغ گفتی ببالد همی




زمین زیر اسپان بنالد همی






چو شد نیزه‌ها بر زمین سایه‌دار




شکست اندر آمد سوی مایه‌دار






چو آمد به بخت اندرون تیرگی




گرفتند ترکان برو چیرگی






بران سو که شاپور نستوه بود




پراگنده شد هرک انبوه بود






همی بود شاپور تا کشته شد




سر بخت ایرانیان گشته شد






از انبوه ترکان پرخاشجوی




به سوی دهستان نهادند روی






شب و روز بد بر گذرهاش جنگ




برآمد برین نیز چندی درنگ






چو نوذر فرو هشت پی در حصار




برو بسته شد راه جنگ سوار






سواران بیاراست افراسیاب




گرفتش ز جنگ درنگی شتاب






یکی نامور ترک را کرد یاد




سپهبد کروخان ویسه نژاد






سوی پارس فرمود تا برکشید




به راه بیابان سر اندر کشید






کزان سو بد ایرانیان را بنه




بجوید بنه مردم بدتنه






چو قارن شنود آنکه افراسیاب




گسی کرد لشکر به هنگام خواب






شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ




بر نوذر آمد بسان پلنگ






که توران شه آن ناجوانمرد مرد




نگه کن که با شاه ایران چه کرد






سوی روی پوشیدگان سپاه




سپاهی فرستاد بی مر به راه






شبستان ماگر به دست آورد




برین نامداران شکست آورد






به ننگ اندرون سر شود ناپدید




به دنب کروخان بباید کشید






ترا خوردنی هست و آب روان




سپاهی به مهر تو دارد روان






همی باش و دل را مکن هیچ بد




که از شهریاران دلیری سزد






کنون من شوم بر پی این سپاه




بگیرم بریشان ز هر گونه راه






بدو گفت نوذر که این رای نیست




سپه را چو تو لشکرآرای نیست






ز بهر بنه رفت گستهم و طوس




بدانگه که برخاست آوای کوس






بدین زودی اندر شبستان رسد




کند ساز ایشان چنان چون سزد






نشستند بر خوان و می خواستند




زمانی دل از غم بپیراستند






پس آنگه سوی خان قارن شدند




همه دیده چون ابر بهمن شدند






سخن را فگندند هر گونه بن




بران برنهادند یکسر سخن






که ما را سوی پارس باید کشید




نباید برین جایگاه آرمید






چو پوشیده رویان ایران سپاه




اسیران شوند از بد کینه‌خواه






که گیرد بدین دشت نیزه به دست




کرا باشد آرام و جای نشست






چو شیدوش و کشواد و قارن بهم




زدند اندرین رای بر بیش و کم






چو نیمی گذشت از شب دیریاز




دلیران به رفتن گرفتند ساز






بدین روی دژدار بد گژدهم




دلیران بیدار با او بهم






وزان روی دژ بارمان و سپاه




ابا کوس و پیلان نشسته به راه






کزو قارن رزم‌زن خسته بود




به خون برادر کمربسته بود






برآویخت چون شیر با بارمان




سوی چاره جستن ندادش زمان






یکی نیزه زد بر کمربند اوی




که بگسست بنیاد و پیوند اوی






سپه سر به سر دل شکسته شدند




همه یک ز دیگر گسسته شدند






سپهبد سوی پارس بنهاد روی




ابا نامور لشکر جنگ‌جوی



يکشنبه 19/6/1391 - 16:13 - 0 تشکر 553547

بخش ۷



فردوسی





چو بشنید نوذر که قارن برفت




دمان از پسش روی بنهاد و تفت






همی تاخت کز روز بد بگذرد




سپهرش مگر زیر پی نسپرد






چو افراسیاب آگهی یافت زوی




که سوی بیابان نهادست روی






سپاه انجمن کرد و پویان برفت




چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت






چو تنگ اندر آمد بر شهریار




همش تاختن دید و هم کارزار






بدان سان که آمد همی جست راه




که تا بر سر آرد سری بی‌کلاه






شب تیره تا شد بلند آفتاب




همی گشت با نوذر افراسیاب






ز گرد سواران جهان تار شد




سرانجام نوذر گرفتار شد






خود و نامداران هزار و دویست




تو گفتی کشان بر زمین جای نیست






بسی راه جستند و بگریختند




به دام بلا هم برآویختند






چنان لشکری را گرفته به بند




بیاورد با شهریار بلند






اگر با تو گردون نشیند به راز




هم از گردش او نیابی جواز






همو تاج و تخت بلندی دهد




همو تیرگی و نژندی دهد






به دشمن همی ماند و هم به دوست




گهی مغز یابی ازو گاه پوست






سرت گر بساید به ابر سیاه




سرانجام خاک است ازو جایگاه






وزان پس بفرمود افراسیاب




که از غار و کوه و بیابان و آب






بجویید تا قارن رزم زن




رهایی نیابد ازین انجمن






چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود




ز کار شبستان برآشفته بود






غمی گشت ازان کار افراسیاب




ازو دور شد خورد و آرام و خواب






که قارن رها یافت از وی به جان




بران درد پیچید و شد بدگمان






چنین گفت با ویسهٔ نامور




که دل سخت گردان به مرگ پسر






که چون قارن کاوه جنگ آورد




پلنگ از شتابش درنگ آورد






ترا رفت باید ببسته کمر




یکی لشکری ساخته پرهنر



يکشنبه 19/6/1391 - 16:13 - 0 تشکر 553548

بخش ۸



فردوسی





بشد ویسه سالار توران سپاه




ابا لشکری نامور کینه‌خواه






ازان پیشتر تابه قارن رسید




گرامیش را کشته افگنده دید






دلیران و گردان توران سپاه




بسی نیز با او فگنده به راه






دریده درفش و نگونسار کوس




چو لاله کفن روی چون سندروس






ز ویسه به قارن رسید آگهی




که آمد به پیروزی و فرهی






ستوران تازی سوی نیمروز




فرستاد و خود رفت گیتی فروز






ز درد پسر ویسهٔ جنگجوی




سوی پارس چون باد بنهاد روی






چو از پارس قارن به هامون کشید




ز دست چپش لشکر آمد پدید






ز گرد اندر آمد درفش سیاه




سپهدار ترکان به پیش سپاه






رده برکشیدند بر هر دو روی




برفتند گردان پرخاشجوی






ز قلب سپه ویسه آواز داد




که شد تاج و تخت بزرگی به باد






ز قنوج تا مرز کابلستان




همان تا در بست و زابلستان






همه سر به سر پاک در چنگ ماست




بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست






کجا یافت خواهی تو آرامگاه




ازان پس کجا شد گرفتار شاه






چنین داد پاسخ که من قارنم




گلیم اندر آب روان افگنم






نه از بیم رفتم نه از گفت‌وگوی




به پیش پسرت آمدم کینه جوی






چو از کین او دل بپرداختم




کنون کین و جنگ ترا ساختم






برآمد چپ و راست گرد سیاه




نه روی هوا ماند روشن نه ماه






سپه یک به دیگر برآویختند




چو رود روان خون همی ریختند






بر ویسه شد قارن رزم جوی




ازو ویسه در جنگ برگاشت روی






فراوان ز جنگ آوران کشته شد




بورد چون ویسه سرگشته شد






چو بر ویسه آمد ز اختر شکن




نرفت از پسش قارن رزم‌زن






بشد ویسه تا پیش افراسیاب




ز درد پسر مژه کرده پرآب



يکشنبه 19/6/1391 - 16:14 - 0 تشکر 553550

بخش ۹



فردوسی





و دیگر که از شهر ارمان شدند




به کینه سوی زابلستان شدند






شماساس کز پیش جیحون برفت




سوی سیستان روی بنهاد و تفت






خزروان ابا تیغ‌زن سی هزار




ز ترکان بزرگان خنجرگزار






برفتند بیدار تا هیرمند




ابا تیغ و با گرز و بخت بلند






ز بهر پدر زال با سوگ و درد




به گوراب اندر همی دخمه کرد






به شهر اندرون گرد مهراب بود




که روشن روان بود و بی‌خواب بود






فرستاده‌ای آمد از نزد اوی




به سوی شماساس بنهاد روی






به پیش سراپرده آمد فرود




ز مهراب دادش فراوان درود






که بیداردل شاه توران سپاه




بماناد تا جاودان با کلاه






ز ضحاک تازیست ما را نژاد




بدین پادشاهی نیم سخت شاد






به پیوستگی جان خریدم همی




جز این نیز چاره ندیدم همی






کنون این سرای و نشست منست




همان زاولستان به دست منست






ازایدر چو دستان بشد سوگوار




ز بهر ستودان سام سوار






دلم شادمان شد به تیمار اوی




برآنم که هرگز نبینمش روی






زمان خواهم از نامور پهلوان




بدان تا فرستم هیونی دوان






یکی مرد بینادل و پرشتاب




فرستم به نزدیک افراسیاب






مگر کز نهان من آگه شود




سخنهای گوینده کوته شود






نثاری فرستم چنان چون سزاست




جز این نیز هرچ از در پادشاست






گر ایدونک گوید به نزد من آی




جز از پیش تختش نباشم به پای






همه پادشاهی سپارم بدوی




همیشه دلی شاد دارم بدوی






تن پهلوان را نیارم به رنج




فرستمش هرگونه آگنده گنج






ازین سو دل پهلوان را ببست




وزان در سوی چاره یازید دست






نوندی برافگند نزدیک زال




که پرنده شو باز کن پر و بال






به دستان بگو آنچ دیدی ز کار




بگویش که از آمدن سر مخار






که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ




ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ






دو لشکر کشیدند بر هیرمند




به دینارشان پای کردم به بند






گر از آمدن دم زنی یک زمان




برآید همی کامهٔ بدگمان



يکشنبه 19/6/1391 - 16:14 - 0 تشکر 553551

بخش ۱۰



فردوسی





فرستاده نزدیک دستان رسید




به کردار آتش دلش بردمید






سوی گرد مهراب بنهاد روی




همی تاخت با لشکری جنگجوی






چو مهراب را پای بر جای دید




به سرش اندرون دانش و رای دید






به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک




چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک






پس آنگه سوی شهر بنهاد روی




چو آمد به شهر اندرون نامجوی






به مهراب گفت ای هشیوار مرد




پسندیده اندر همه کارکرد






کنون من شوم در شب تیره‌گون




یکی دست یازم بریشان به خون






شوند آگه از من که بازآمدم




دل آگنده و کینه ساز آمدم






کمانی به بازو در افگند سخت




یکی تیر برسان شاخ درخت






نگه کرد تا جای گردان کجاست




خدنگی به چرخ اندرون راند راست






بینداخت سه جای سه چوبه تیر




برآمد خروشیدن دار و گیر






چو شب روز شد انجمن شد سپاه




بران تیر کردند هر کس نگاه






بگفتند کاین تیر زالست و بس




نراند چنین در کمان تیر کس






چو خورشید تابان ز بالا بگشت




خروش تبیره برآمد ز دشت






به شهر اندرون کوس با کرنای




خروشیدن زنگ و هندی درای






برآمد سپه را به هامون کشید




سراپرده و پیل بیرون کشید






سپاه اندرآورد پیش سپاه




چو هامون شد از گرد کوه سیاه






خزروان دمان با عمود و سپر




یکی تاختن کرد بر زال زر






عمودی بزد بر بر روشنش




گسسته شد آن نامور جوشنش






چو شد تافته شاه زابلستان




برفتند گردان کابلستان






یکی درع پوشید زال دلیر




به جنگ اندر آمد به کردار شیر






بدست اندرون داشت گرز پدر




سرش گشته پر خشم و پر خون جگر






بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ




زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ






بیفگند و بسپرد و زو درگذشت




ز پیش سپاه اندر آمد به دشت






شماساس را خواست کاید برون




نیامد برون کش بخوشید خون






به گرد اندرون یافت کلباد را




به گردن برآورد پولاد را






چو شمشیرزن گرز دستان بدید




همی کرد ازو خویشتن ناپدید






کمان را به زه کرد زال سوار




خدنگی بدو اندرون راند خوار






بزد بر کمربند کلباد بر




بران بند زنجیر پولاد بر






میانش ابا کوههٔ زین بدوخت




سپه را به کلباد بر دل بسوخت






چو این دو سرافگنده شد در نبرد




شماساس شد بی‌دل و روی زرد






شماساس و آن لشکر رزم ساز




پراگنده از رزم گشتند باز






پس اندر دلیران زاولستان




برفتند با شاه کابلستان






چنان شد ز بس کشته در رزمگاه




که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه






سوی شاه ترکان نهادند سر




گشاده سلیح و گسسته کمر






شماساس چون در بیابان رسید




ز ره قارن کاوه آمد پدید






که از لشکر ویسه برگشته بود




به خواری گرامیش را کشته بود






به هم بازخوردند هر دو سپاه




شماساس با قارن کینه‌خواه






بدانست قارن که ایشان کیند




ز زاولستان ساخته بر چیند






بزد نای رویین و بگرفت راه




به پیش سپاه اندر آمد سپاه






ازان لشکر خسته و بسته مرد




به خورشید تابان برآورد گرد






گریزان شماساس با چند مرد




برفتند ازان تیره گرد نبرد



يکشنبه 19/6/1391 - 16:15 - 0 تشکر 553552

بخش ۱۱



فردوسی





سوی شاه ترکان رسید آگهی




کزان نامداران جهان شد تهی






دلش گشت پر آتش از درد و غم




دو رخ را به خون جگر داد نم






برآشفت و گفتا که نوذر کجاست




کزو ویسه خواهد همی کینه خواست






چه چاره است جز خون او ریختن




یکی کینهٔ نو برانگیختن






به دژخیم فرمود کو را کشان




ببر تا بیاموزد او سرفشان






سپهدار نوذر چو آگاه شد




بدانست کش روز کوتاه شد






سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی




سوی شاه نوذر نهادند روی






ببستند بازوش با بند تنگ




کشیدندش از جای پیش نهنگ






به دشت آوریدندش از خیمه خوار




برهنه سر و پای و برگشته کار






چو از دور دیدش زبان برگشاد




ز کین نیاگان همی کرد یاد






ز تور و ز سلم اندر آمد نخست




دل و دیده از شرم شاهان بشست






بدو گفت هر بد که آید سزاست




بگفت و برآشفت و شمشیر خواست






بزد گردن خسرو تاجدار




تنش را بخاک اندر افگند خوار






شد آن یادگار منوچهر شاه




تهی ماند ایران ز تخت و کلاه






ایا دانشی مرد بسیار هوش




همه چادر آزمندی مپوش






که تخت و کله چون تو بسیار دید




چنین داستان چند خواهی شنید






رسیدی به جایی که بشتافتی




سرآمد کزو آرزو یافتی






چه جویی از این تیره خاک نژند




که هم بازگرداندت مستمند






که گر چرخ گردان کشد زین تو




سرانجام خاکست بالین تو






پس آن بستگان را کشیدند خوار




به جان خواستند آنگهی زینهار






چو اغریرث پرهنر آن بدید




دل او ببر در چو آتش دمید






همی گفت چندین سر بی‌گناه




ز تن دور ماند به فرمان شاه






بیامد خروشان به خواهشگری




بیاراست با نامور داوری






که چندین سرافراز گرد و سوار




نه با ترگ و جوشن نه در کارزار






گرفتار کشتن نه والا بود




نشیبست جایی که بالا بود






سزد گر نیاید به جانشان گزند




سپاری همیدون به من شان ببند






بریشان یکی غار زندان کنم




نگهدارشان هوشمندان کنم






به ساری به زاری برآرند هوش




تو از خون به کش دست و چندین مکوش






ببخشید جان‌شان به گفتار اوی




چو بشنید با درد پیکار اوی






بفرمودشان تا به ساری برند




به غل و به مسمار و خواری برند






چو این کرده شد ساز رفتن گرفت




زمین زیر اسپان نهفتن گرفت






ز پیش دهستان سوی ری کشید




از اسپان به رنج و به تک خوی کشید






کلاه کیانی به سر بر نهاد




به دینار دادن در اندرگشاد



يکشنبه 19/6/1391 - 16:18 - 0 تشکر 553553

بخش ۱۲



فردوسی





به گستهم و طوس آمد این آگهی




که تیره شد آن فر شاهنشهی






به شمشیر تیز آن سر تاجدار




به زاری بریدند و برگشت کار






بکندند موی و شخودند روی




از ایران برآمد یکی های‌وهوی






سر سرکشان گشت پرگرد و خاک




همه دیده پر خون همه جامه چاک






سوی زابلستان نهادند روی




زبان شاه‌گوی و روان شاه‌جوی






بر زال رفتند با سوگ و درد




رخان پر ز خون و سران پر ز گرد






که زارا دلیرا شها نوذرا




گوا تاجدارا مها مهترا






نگهبان ایران و شاه جهان




سر تاجداران و پشت مهان






سرت افسر از خاک جوید همی




زمین خون شاهان ببوید همی






گیایی که روید بران بوم و بر




نگون دارد از شرم خورشید سر






همی داد خواهیم و زاری کنیم




به خون پدر سوگواری کنیم






نشان فریدون بدو زنده بود




زمین نعل اسپ ورا بنده بود






به زاری و خواری سرش را ز تن




بریدند با نامدار انجمن






همه تیغ زهرآبگون برکشید




به کین جستن آیید و دشمن کشید






همانا برین سوگ با ما سپهر




ز دیده فرو باردی خون به مهر






شما نیز دیده پر از خون کنید




همه جامهٔ ناز بیرون کنید






که با کین شاهان نشاید که چشم




نباشد پر از آب و دل پر ز خشم






همه انجمن زار و گریان شدند




چو بر آتش تیز بریان شدند






زبان داد دستان که تا رستخیز




نبیند نیام مرا تیغ تیز






چمان چرمه در زیر تخت منست




سنان‌دار نیزه درخت منست






رکابست پای مرا جایگاه




یکی ترگ تیره سرم را کلاه






برین کینه آرامش و خواب نیست




همی چون دو چشمم به جوی آب نیست






روان چنان شهریار جهان




درخشنده بادا میان مهان






شما را به داد جهان آفرین




دل ارمیده بادا به آیین و دین






ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم




برینیم و گردن ورا داده‌ایم






چو گردان سوی کینه بشتافتند




به ساری سران آگهی یافتند






ازیشان بشد خورد و آرام و خواب




پر از بیم گشتند از افراسیاب






ازان پس به اغریرث آمد پیام




که ای پرمنش مهتر نیک‌نام






به گیتی به گفتار تو زنده‌ایم




همه یک به یک مر ترا بنده‌ایم






تو دانی که دستان به زابلستان




به جایست با شاه کابلستان






چو برزین و چون قارن رزم‌زن




چو خراد و کشواد لشکرشکن






یلانند با چنگهای دراز




ندارند از ایران چنین دست باز






چو تابند گردان ازین سو عنان




به چشم اندر آرند نوک سنان






ازان تیز گردد رد افراسیاب




دلش گردد از بستگان پرشتاب






پس آنگه سر یک رمه بی‌گناه




به خاک اندر آرد ز بهر کلاه






اگر بیند اغریرث هوشمند




مر این بستگان را گشاید ز بند






پراگنده گردیم گرد جهان




زبان برگشاییم پیش مهان






به پیش بزرگان ستایش کنیم




همان پیش یزدان نیایش کنیم






چنین گفت اغریرث پرخرد




کزین گونه گفتار کی درخورد






ز من آشکارا شود دشمنی




بجوشد سر مرد آهرمنی






یکی چاره سازم دگرگونه زین




که با من نگردد برادر به کین






گر ایدون که دستان شود تیزچنگ




یکی لشکر آرد بر ما به جنگ






چو آرد به نزدیک ساری رمه




به دستان سپارم شما را همه






بپردازم آمل نیایم به جنگ




سرم را ز نام اندرآرم به ننگ






بزرگان ایران ز گفتار اوی




بروی زمین برنهادند روی






چو از آفرینش بپرداختند




نوندی ز ساری برون تاختند






بپویید نزدیک دستان سام




بیاورد ازان نامداران پیام






که بخشود بر ما جهاندار ما




شد اغریرث پر خرد یار ما






یکی سخت پیمان فگندیم بن




بران برنهادیم یکسر سخن






کز ایران چو دستان آزادمرد




بیایند و جویند با وی نبرد






گرانمایه اغریرث نیک پی




ز آمل گذارد سپه را به ری






مگر زنده از چنگ این اژدها




تن یک جهان مردم آید رها






چو پوینده در زابلستان رسید




سراینده در پیش دستان رسید






بزرگان و جنگ‌آوران را بخواند




پیام یلان پیش ایشان براند






ازان پس چنین گفت کای سروران




پلنگان جنگی و نام‌آوران






کدامست مردی کنارنگ دل




به مردی سیه کرده در جنگ دل






خریدار این جنگ و این تاختن




به خورشید گردن برافراختن






ببر زد بران کار کشواد دست




منم گفت یازان بدین داد دست






برو آفرین کرد فرخنده زال




که خرم بدی تا بود ماه و سال






سپاهی ز گردان پرخاشجوی




ز زابل به آمل نهادند روی






چو از پیش دستان برون شد سپاه




خبر شد به اغریرث نیک خواه






همه بستگان را به ساری بماند




بزد نای رویین و لشکر براند






چو گشواد فرخ به ساری رسید




پدید آمد آن بندها را کلید






یکی اسپ مر هر یکی را بساخت




ز ساری سوی زابلستان بتاخت






چو آمد به دستان سام آگهی




که برگشت گشواد با فرهی






یکی گنج ویژه به درویش داد




سراینده را جامهٔ خویش داد






چو گشواد نزدیک زابل رسید




پذیره شدش زال زر چون سزید






بران بستگان زار بگریست دیر




کجا مانده بودند در چنگ شیر






پس از نامور نوذر شهریار




به سر خاک بر کرد و بگریست زار






به شهر اندر آوردشان ارجمند




بیاراست ایوانهای بلند






چنان هم که هنگام نوذر بدند




که با تاج و با تخت و افسر بدند






بیاراست دستان همه دستگاه




شد از خواسته بی‌نیاز آن سپاه



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.