• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 16242)
چهارشنبه 18/5/1391 - 0:33 -0 تشکر 496763
حکیم ابوالقاسم فردوسی و متن كامل شاهنامه

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

     
آرامگاه فردوسی در توس خراسان.

يکشنبه 19/6/1391 - 16:18 - 0 تشکر 553555

بخش ۱۳



فردوسی





چو اغریرث آمد ز آمل به ری




وزان کارها آگهی یافت کی






بدو گفت کاین چیست کانگیختی




که با شهد حنظل برآمیختی






بفرمودمت کای برادر به کش




که جای خرد نیست و هنگام هش






بدانش نیاید سر جنگجوی




نباید به جنگ اندرون آبروی






سر مرد جنگی خرد نسپرد




که هرگز نیامیخت کین با خرد






چنین داد پاسخ به افراسیاب




که لختی بباید همی شرم و آب






هر آنگه کت آید به بد دسترس




ز یزدان بترس و مکن بد بکس






که تاج و کمر چون تو بیند بسی




نخواهد شدن رام با هر کسی






یکی پر ز آتش یکی پرخرد




خرد با سر دیو کی درخورد






سپهبد برآشفت چون پیل مست




به پاسخ به شمشیر یازید دست






میان برادر بدونیم کرد




چنان سنگدل ناهشیوار مرد






چو از کار اغریرث نامدار




خبر شد به نزدیک زال سوار






چنین گفت کاکنون سر بخت اوی




شود تار و ویران شود تخت اوی






بزد نای رویین و بربست کوس




بیاراست لشکر چو چشم خروس






سپهبد سوی پارس بنهاد روی




همی رفت پرخشم و دل کینه جوی






ز دریا به دریا همی مرد بود




رخ ماه و خورشید پر گرد بود






چو بشنید افراسیاب این سخن




که دستان جنگی چه افگند بن






بیاورد لشکر سوی خوار ری




بیاراست جنگ و بیفشارد پی






طلایه شب و روز در جنگ بود




تو گفتی که گیتی برو تنگ بود






مبارز بسی کشته شد بر دو روی




همه نامداران پرخاشجوی



يکشنبه 19/6/1391 - 16:19 - 0 تشکر 553556

پادشاهی زوطهماسپ



فردوسی





شبی زال بنشست هنگام خواب




سخن گفت بسیار ز افراسیاب






هم از رزم‌زن نامداران خویش




وزان پهلوانان و یاران خویش






همی گفت هرچند کز پهلوان




بود بخت بیدار و روشن روان






بباید یکی شاه خسرونژاد




که دارد گذشته سخنها بیاد






به کردار کشتیست کار سپاه




همش باد و هم بادبان تخت شاه






اگر داردی طوس و گستهم فر




سپاهست و گردان بسیار مر






نزیبد بریشان همی تاج و تخت




بباید یکی شاه بیداربخت






که باشد بدو فرهٔ ایزدی




بتابد ز دیهیم او بخردی






ز تخم فریدون بجستند چند




یکی شاه زیبای تخت بلند






ندیدند جز پور طهماسپ زو




که زور کیان داشت و فرهنگ‌گو






بشد قارن و موبد و مرزبان




سپاهی ز بامین و ز گرزبان






یکی مژده بردند نزدیک زو




که تاج فریدون به تو گشت نو






سپهدار دستان و یکسر سپاه




ترا خواستند ای سزاوار گاه






چو بشنید زو گفتهٔ موبدان




همان گفتهٔ قارن و بخردان






بیامد به نزدیک ایران سپاه




به سر بر نهاده کیانی کلاه






به شاهی برو آفرین خواند زال




نشست از بر تخت زو پنج سال






کهن بود بر سال هشتاد مرد




بداد و به خوبی جهان تازه کرد






سپه را ز کار بدی باز داشت




که با پاک یزدان یکی راز داشت






گرفتن نیارست و بستن کسی




وزان پس ندیدند کشتن بسی






همان بد که تنگی بد اندر جهان




شده خشک خاک و گیا را دهان






نیامد همی ز اسمان هیچ نم




همی برکشیدند نان با درم






دو لشکر بران گونه تا هشت ماه




به روی اندر آورده روی سپاه






نکردند یکروز جنگی گران




نه روز یلان بود و رزم سران






ز تنگی چنان شد که چاره نماند




سپه را همی پود و تاره نماند






سخن رفتشان یک به یک همزبان




که از ماست بر ما بد آسمان






ز هر دو سپه خاست فریاد و غو




فرستاده آمد به نزدیک زو






که گر بهر ما زین سرای سپنج




نیامد بجز درد و اندوه و رنج






بیا تا ببخشیم روی زمین




سراییم یک با دگر آفرین






سر نامداران تهی شد ز جنگ




ز تنگی نبد روزگار درنگ






بر آن برنهادند هر دو سخن




که در دل ندارند کین کهن






ببخشند گیتی به رسم و به داد




ز کار گذشته نیارند یاد






ز دریای پیکند تا مرز تور




ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور






روارو چنین تا به چین و ختن




سپردند شاهی بران انجمن






ز مرزی کجا مرز خرگاه بود




ازو زال را دست کوتاه بود






وزین روی ترکان نجویند راه




چنین بخش کردند تخت و کلاه






سوی پارس لشکر برون راند زو




کهن بود لیکن جهان کرد نو






سوی زابلستان بشد زال زر




جهانی گرفتند هر یک به بر






پر از غلغل و رعد شد کوهسار




زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار






جهان چون عروسی رسیده جوان




پر از چشمه و باغ و آب روان






چو مردم بدارد نهاد پلنگ




بگردد زمانه برو تار و تنگ






مهان را همه انجمن کرد زو




به دادار بر آفرین خواند نو






فراخی که آمد ز تنگی پدید




جهان آفرین داشت آن را کلید






به هر سو یکی جشنگه ساختند




دل از کین و نفرین بپرداختند






چنین تا برآمد برین سال پنج




نبودند آگه کس از درد و رنج






ببد بخت ایرانیان کندرو




شد آن دادگستر جهاندار زو



يکشنبه 19/6/1391 - 16:20 - 0 تشکر 553557

بخش ۱



فردوسی





پسر بود زو را یکی خویش کام




پدر کرده بودیش گرشاسپ نام






بیامد نشست از بر تخت و گاه




به سر بر نهاد آن کیانی کلاه






چو بنشست بر تخت و گاه پدر




جهان را همی داشت با زیب و فر






چنین تا برآمد برین روزگار




درخت بلا کینه آورد بار






به ترکان خبر شد که زو درگذشت




بران سان که بد تخت بی‌کار گشت






بیامد به خوار ری افراسیاب




ببخشید گیتی و بگذاشت آب






نیاورد یک تن درود پشنگ




سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ






دلش خود ز تخت و کله گشته بود




به تیمار اغریرث آغشته بود






بدو روی ننمود هرگز پشنگ




شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ






فرستاده رفتی به نزدیک اوی




بدو سال و مه هیچ ننمود روی






همی گفت اگر تخت را سر بدی




چو اغریرثش یار درخور بدی






تو خون برادر بریزی همی




ز پرورده مرغی گریزی همی






مرا با تو تا جاودان کار نیست




به نزد منت راه دیدار نیست






پرآواز شد گوش ازین آگهی




که بی‌کار شد تخت شاهنشهی






پیامی بیامد به کردار سنگ




به افراسیاب از دلاور پشنگ






که بگذار جیحون و برکش سپاه




ممان تا کسی برنشیند به گاه






یکی لشکری ساخت افراسیاب




ز دشت سپنجاب تا رود آب






که گفتی زمین شد سپهر روان




همی بارد از تیغ هندی روان






یکایک به ایران رسید آگهی




که آمد خریدار تخت مهی






سوی زابلستان نهادند روی




جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی






بگفتند با زال چندی درشت




که گیتی بس آسان گرفتی به مشت






پس از سام تا تو شدی پهلوان




نبودیم یک روز روشن روان






سپاهی ز جیحون بدین سو کشید




که شد آفتاب از جهان ناپدید






اگر چاره دانی مراین را بساز




که آمد سپهبد به تنگی فراز






چنین گفت پس نامور زال زر




که تا من ببستم به مردی کمر






سواری چو من پای بر زین نگاشت




کسی تیغ و گرز مرا برنداشت






به جایی که من پای بفشاردم




عنان سواران شدی پاردم






شب و روز در جنگ یکسان بدم




ز پیری همه ساله ترسان بدم






کنون چنبری گشت یال یلی




نتابد همی خنجر کابلی






کنون گشت رستم چو سرو سهی




بزیبد برو بر کلاه مهی






یکی اسپ جنگیش باید همی




کزین تازی اسپان نشاید همی






بجویم یکی بارهٔ پیلتن




بخواهم ز هر سو که هست انجمن






بخوانم به رستم بر این داستان




که هستی برین کار همداستان






که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم




ببندی میان و نباشی دژم






همه شهر ایران ز گفتار اوی




ببودند شادان دل و تازه روی






ز هر سو هیونی تکاور بتاخت




سلیح سواران جنگی بساخت






به رستم چنین گفت کای پیلتن




به بالا سرت برتر از انجمن






یکی کار پیشست و رنجی دراز




کزو بگسلد خواب و آرام و ناز






ترا نوز پورا گه رزم نیست




چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست






هنوز از لبت شیر بوید همی




دلت ناز و شادی بجوید همی






چگونه فرستم به دشت نبرد




ترا پیش ترکان پر کین و درد






چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی




که جفت تو بادا مهی و بهی






چنین گفت رستم به دستان سام




که من نیستم مرد آرام و جام






چنین یال و این چنگهای دراز




نه والا بود پروریدن به ناز






اگر دشت کین آید و رزم سخت




بود یار یزدان پیروزبخت






ببینی که در جنگ من چون شوم




چو اندر پی ریزش خون شوم






یکی ابر دارم به چنگ اندرون




که همرنگ آبست و بارانش خون






همی آتش افروزد از گوهرش




همی مغز پیلان بساید سرش






یکی باره باید چو کوه بلند




چنان چون من آرم به خم کمند






یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه




گرآیند پیشم ز توران گروه






سرانشان بکوبم بدان گرز بر




نیاید برم هیچ پرخاشخر






که روی زمین را کنم بی‌سپاه




که خون بارد ابر اندر آوردگاه




يکشنبه 19/6/1391 - 16:20 - 0 تشکر 553559

بخش ۲



فردوسی





چنان شد ز گفتار او پهلوان




که گفتی برافشاند خواهد روان






گله هرچ بودش به زابلستان




بیاورد لختی به کابلستان






همه پیش رستم همی راندند




برو داغ شاهان همی خواندند






هر اسپی که رستم کشیدیش پیش




به پشتش بیفشاردی دست خویش






ز نیروی او پشت کردی به خم




نهادی به روی زمین بر شکم






چنین تا ز کابل بیامد زرنگ




فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ






یکی مادیان تیز بگذشت خنگ




برش چون بر شیر و کوتاه لنگ






دو گوشش چو دو خنجر آبدار




بر و یال فربه میانش نزار






یکی کره از پس به بالای او




سرین و برش هم به پهنای او






سیه چشم و بورابرش و گاودم




سیه خایه و تند و پولادسم






تنش پرنگار از کران تا کران




چو داغ گل سرخ بر زعفران






چو رستم بران مادیان بنگرید




مر آن کرهٔ پیلتن را بدید






کمند کیانی همی داد خم




که آن کره را بازگیرد ز رم






به رستم چنین گفت چوپان پیر




که ای مهتر اسپ کسان را مگیر






بپرسید رستم که این اسپ کیست




که دو رانش از داغ آتش تهیست






چنین داد پاسخ که داغش مجوی




کزین هست هر گونه‌ای گفت‌وگوی






همی رخش خوانیم بورابرش است




به خو آتشی و به رنگ آتش است






خداوند این را ندانیم کس




همی رخش رستمش خوانیم و بس






سه سالست تا این بزین آمدست




به چشم بزرگان گزین آمدست






چو مادرش بیند کمند سوار




چو شیر اندرآید کند کارزار






بینداخت رستم کیانی کمند




سر ابرش آورد ناگه ببند






بیامد چو شیر ژیان مادرش




همی خواست کندن به دندان سرش






بغرید رستم چو شیر ژیان




از آواز او خیره شد مادیان






یکی مشت زد نیز بر گردنش




کزان مشت برگشت لرزان تنش






بیفتاد و برخاست و برگشت از وی




بسوی گله تیز بنهاد روی






بیفشارد ران رستم زورمند




برو تنگتر کرد خم کمند






بیازید چنگال گردی بزور




بیفشارد یک دست بر پشت بور






نکرد ایچ پشت از فشردن تهی




تو گفتی ندارد همی آگهی






بدل گفت کاین برنشست منست




کنون کار کردن به دست منست






ز چوپان بپرسید کاین اژدها




به چندست و این را که خواهد بها






چنین داد پاسخ که گر رستمی




برو راست کن روی ایران زمی






مر این را بر و بوم ایران بهاست




بدین بر تو خواهی جهان کرد راست






لب رستم از خنده شد چون بسد




همی گفت نیکی ز یزدان سزد






به زین اندر آورد گلرنگ را




سرش تیز شد کینه و جنگ را






گشاده زنخ دیدش و تیزتگ




بدیدش که دارد دل و تاو و رگ






کشد جوشن و خود و کوپال او




تن پیلوار و بر و یال او






چنان گشت ابرش که هر شب سپند




همی سوختندش ز بیم گزند






چپ و راست گفتی که جادو شدست




به آورد تا زنده آهو شدست






دل زال زر شد چو خرم بهار




ز رخش نوآیین و فرخ سوار






در گنج بگشاد و دینار داد




از امروز و فردا نیامدش یاد



يکشنبه 19/6/1391 - 16:20 - 0 تشکر 553560

بخش ۳



فردوسی





بزد مهره در جام بر پشت پیل




ازو برشد آواز تا چند میل






خروشیدن کوس با کرنای




همان ژنده پیلان و هندی درای






برآمد ز زاولستان رستخیز




زمین خفته را بانگ برزد که خیز






به پیش اندرون رستم پهلوان




پس پشت او سالخورده گوان






چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ




که بر سر نیارست پرید زاغ






تبیره زدندی همی شست جای




جهان را نه سر بود پیدا نه پای






به هنگام بشکوفهٔ گلستان




بیاورد لشکر ز زابلستان






ز زال آگهی یافت افراسیاب




برآمد ز آرام و از خورد و خواب






بیاورد لشکر سوی خوار ری




بران مرغزاری که بد آب و نی






ز ایران بیامد دمادم سپاه




ز راه بیابان سوی رزمگاه






ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند




سپهبد جهاندیدگان را بخواند






بدیشان چنین گفت کای بخردان




جهاندیده و کارکرده ردان






هم ایدر من این لشکر آراستم




بسی سروری و مهی خواستم






پراگنده شد رای بی تخت شاه




همه کار بی‌روی و بی‌سر سپاه






چو بر تخت بنشست فرخنده زو




ز گیتی یکی آفرین خاست نو






شهی باید اکنون ز تخم کیان




به تخت کیی بر کمر بر میان






شهی کاو باورنگ دارد ز می




که بی‌سر نباشد تن آدمی






نشان داد موبد مرا در زمان




یکی شاه با فر و بخت جوان






ز تخم فریدون یل کیقباد




که با فر و برزست و با رای و داد



يکشنبه 19/6/1391 - 16:21 - 0 تشکر 553561

بخش ۴



فردوسی





به رستم چنین گفت فرخنده زال




که برگیر کوپال و بفراز یال






برو تازیان تا به البرز کوه




گزین کن یکی لشکر همگروه






ابر کیقباد آفرین کن یکی




مکن پیش او بر درنگ اندکی






به دو هفته باید که ایدر بوی




گه و بیگه از تاختن نغنوی






بگویی که لشکر ترا خواستند




همی تخت شاهی بیاراستند






که در خورد تاج کیان جز تو کس




نبینیم شاها تو فریادرس






تهمتن زمین را به مژگان برفت




کمر برمیان بست و چون باد تفت



يکشنبه 19/6/1391 - 16:21 - 0 تشکر 553564

بخش ۵



فردوسی





ز ترکان طلایه بسی بد براه




رسید اندر ایشان یل صف پناه






برآویخت با نامداران جنگ




یکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگ






دلیران توران برآویختند




سرانجام از رزم بگریختند






نهادند سر سوی افراسیاب




همه دل پر از خون و دیده پر آب






بگفتند وی را همه بیش و کم




سپهبد شد از کار ایشان دژم






بفرمود تا نزد او شد قلون




ز ترکان دلیری گوی پرفسون






بدو گفت بگزین ز لشکر سوار




وز ایدر برو تا در کوهسار






دلیر و خردمند و هشیار باش




به پاس اندرون نیز بیدار باش






که ایرانیان مردمی ریمنند




همی ناگهان بر طلایه زنند






برون آمد از نزد خسرو قلون




به پیش اندرون مردم رهنمون






سر راه بر نامداران ببست




به مردان جنگی و پیلان مست






وزان روی رستم دلیر و گزین




بپیمود زی شاه ایران زمین






یکی میل ره تا به البرز کوه




یکی جایگه دید برنا شکوه






درختان بسیار و آب روان




نشستنگه مردم نوجوان






یکی تخت بنهاده نزدیک آب




برو ریخته مشک ناب و گلاب






جوانی به کردار تابنده ماه




نشسته بران تخت بر سایه‌گاه






رده برکشیده بسی پهلوان




به رسم بزرگان کمر بر میان






بیاراسته مجلسی شاهوار




بسان بهشتی به رنگ و نگار






چو دیدند مر پهلوان را به راه




پذیره شدندش ازان سایه‌گاه






که ما میزبانیم و مهمان ما




فرود آی ایدر به فرمان ما






بدان تا همه دست شادی بریم




به یاد رخ نامور می خوریم






تهمتن بدیشان چنین گفت باز




که ای نامداران گردن فراز






مرا رفت باید به البرز کوه




به کاری که بسیار دارد شکوه






نباید به بالین سر و دست ناز




که پیشست بسیار رنج دراز






سر تخت ایران ابی شهریار




مرا باده خوردن نیاید به کار






نشانی دهیدم سوی کیقباد




کسی کز شما دارد او را به یاد






سر آن دلیران زبان برگشاد




که دارم نشانی من از کیقباد






گر آیی فرود و خوری نان ما




بیفروزی از روی خود جان ما






بگوییم یکسر نشان قباد




که او را چگونست رستم و نهاد






تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد




چو بشنید از وی نشان قباد






بیامد دمان تا لب رودبار




نشستند در زیر آن سایه‌دار






جوان از بر تخت خود برنشست




گرفته یکی دست رستم به دست






به دست دگر جام پر باده کرد




وزو یاد مردان آزاده کرد






دگر جام بر دست رستم سپرد




بدو گفت کای نامبردار و گرد






بپرسیدی از من نشان قباد




تو این نام را از که داری به یاد






بدو گفت رستم که از پهلوان




پیام آوریدم به روشن روان






سر تخت ایران بیاراستند




بزرگان به شاهی ورا خواستند






پدرم آن گزین یلان سر به سر




که خوانند او را همی زال زر






مرا گفت رو تا به البرز کوه




قباد دلاور ببین با گروه






به شاهی برو آفرین کن یکی




نباید که سازی درنگ اندکی






بگویش که گردان ترا خواستند




به شادی جهانی بیاراستند






نشان ار توانی و دانی مرا




دهی و به شاهی رسانی ورا






ز گفتار رستم دلیر جوان




بخندید و گفتش که ای پهلوان






ز تخم فریدون منم کیقباد




پدر بر پدر نام دارم به یاد






چو بشنید رستم فرو برد سر




به خدمت فرود آمد از تخت زر






که ای خسرو خسروان جهان




پناه بزرگان و پشت مهان






سر تخت ایران به کام تو باد




تن ژنده پیلان به دام تو باد






نشست تو بر تخت شاهنشهی




همت سرکشی باد و هم فرهی






درودی رسانم به شاه جهان




ز زال گزین آن یل پهلوان






اگر شاه فرمان دهد بنده را




که بگشایم از بند گوینده را






قباد دلاور برآمد ز جای




ز گفتار رستم دل و هوش و رای






تهمتن همانگه زبان برگشاد




پیام سپهدار ایران بداد






سخن چون به گوش سپهبد رسید




ز شادی دل اندر برش برطپید






بیازید جامی لبالب نبید




بیاد تهمتن به دم درکشید






تهمتن همیدون یکی جام می




بخورد آفرین کرد بر جان کی






برآمد خروش از دل زیر و بم




فراوان شده شادی اندوه کم






شهنشه چنین گفت با پهلوان




که خوابی بدیدم به روشن روان






که از سوی ایران دو باز سپید




یکی تاج رخشان به کردار شید






خرامان و نازان شدندی برم




نهادندی آن تاج را بر سرم






چو بیدار گشتم شدم پرامید




ازان تاج رخشان و باز سپید






بیاراستم مجلسی شاهوار




برین سان که بینی بدین مرغزار






تهمتن مرا شد چو باز سپید




ز تاج بزرگان رسیدم نوید






تهمتن چو بشنید از خواب شاه




ز باز و ز تاج فروزان چو ماه






چنین گفت با شاه کنداوران




نشانست خوابت ز پیغمبران






کنون خیز تا سوی ایران شویم




به یاری به نزد دلیران شویم






قباد اندر آمد چو آتش ز جای




ببور نبرد اندر آورد پای






کمر برمیان بست رستم چو باد




بیامد گرازان پس کیقباد






شب و روز از تاختن نغنوید




چنین تا به نزد طلایه رسید






قلون دلاور شد آگه ز کار




چو آتش بیامد سوی کارزار






شهنشاه ایران چو زان گونه دید




برابر همی خواست صف برکشید






تهمتن بدو گفت کای شهریار




ترا رزم جستن نیاید بکار






من و رخش و کوپال و برگستوان




همانا ندارند با من توان






بگفت این و از جای برکرد رخش




به زخمی سواری همی کرد پخش






قلون دید دیوی بجسته ز بند




به دست اندرون گرز و برزین کمند






برو حمله آورد مانند باد




بزد نیزه و بند جوشن گشاد






تهمتن بزد دست و نیزه گرفت




قلون از دلیریش مانده شگفت






ستد نیزه از دست او نامدار




بغرید چون تندر از کوهسار






بزد نیزه و برگرفتش ز زین




نهاد آن بن نیزه را بر زمین






قلون گشت چون مرغ با بابزن




بدیدند لشکر همه تن به تن






هزیمت شد از وی سپاه قلون




به یکبارگی بخت بد را زبون






تهمتن گذشت از طلایه سوار




بیامد شتابان سوی کوهسار






کجا بد علفزار و آب روان




فرود آمد آن جایگه پهلوان






چنین تا شب تیره آمد فراز




تهمتن همی کرد هرگونه ساز






از آرایش جامهٔ پهلوی




همان تاج و هم بارهٔ خسروی






چو شب تیره شد پهلو پیش‌بین




برآراست باشاه ایران زمین






به نزدیک زال آوریدش به شب




به آمد شدن هیچ نگشاد لب






نشستند یک هفته با رای زن




شدند اندران موبدان انجمن






بهشتم بیاراست پس تخت عاج




برآویختند از بر عاج تاج



يکشنبه 19/6/1391 - 16:22 - 0 تشکر 553565

بخش ۱



فردوسی





به شاهی نشست از برش کیقباد




همان تاج گوهر به سر برنهاد






همه نامداران شدند انجمن




چو دستان و چون قارن رزم‌زن






چو کشواد و خراد و برزین گو




فشاندند گوهر بران تاج نو






قباد از بزرگان سخن بشنوید




پس افراسیاب و سپه را بدید






دگر روز برداشت لشکر ز جای




خروشیدن آمد ز پرده‌سرای






بپوشید رستم سلیح نبرد




چو پیل ژیان شد که برخاست گرد






رده بر کشیدند ایرانیان




ببستند خون ریختن را میان






به یک دست مهراب کابل خدای




دگر دست گژدهم جنگی به پای






به قلب اندرون قارن رزم‌زن




ابا گرد کشواد لشگر شکن






پس پشت‌شان زال با کیقباد




به یک دست آتش به یک دست باد






به پیش اندرون کاویانی درفش




جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش






ز لشکر چو کشتی سراسر زمین




کجا موج خیزد ز دریای چین






سپر در سپر بافته دشت و راغ




درفشیدن تیغها چون چراغ






جهان سر به سر گشت دریای قار




برافروخته شمع ازو صدهزار






ز نالیدن بوق و بانگ سپاه




تو گفتی که خورشید گم کرد راه






سبک قارن رزم‌زن کان بدید




چو رعد از میان نعره‌ای برکشید






میان سپاه اندر آمد دلیر




سپهدار قارن به کردار شیر






گهی سوی چپ و گهی سوی راست




بران گونه از هر سویی کینه خواست






به گرز و به تیغ و سنان دراز




همی کشت از ایشان گو سرفراز






ز کشته زمین کرد مانند کوه




شدند آن دلیران ترکان ستوه






شماساس را دید گرد دلیر




که می‌بر خروشید چون نره شیر






بیامد دمان تا بر او رسید




سبک تیغ تیز از میان برکشید






بزد بر سرش تیغ زهر آبدار




بگفتا منم قارن نامدار






نگون اندر آمد شماساس گرد




چو دید او ز قارن چنان دست برد






چنین است کردار گردون پیر




گهی چون کمانست و گاهی چو تیر



يکشنبه 19/6/1391 - 16:23 - 0 تشکر 553566

بخش ۲



فردوسی





چو رستم بدید آنک قارن چه کرد




چه‌گونه بود ساز ننگ و نبرد






به پیش پدر شد بپرسید از وی




که با من جهان پهلوانا بگوی






که افراسیاب آن بد اندیش مرد




کجا جای گیرد به روز نبرد






چه پوشد کجا برافرازد درفش




که پیداست تابان درفش بنفش






من امروز بند کمرگاه اوی




بگیرم کشانش بیارم بروی






بدو گفت زال ای پسر گوش‌دار




یک امروز با خویشتن هوش‌دار






که آن ترک در جنگ نر اژدهاست




در آهنگ و در کینه ابر بلاست






درفشش سیاهست و خفتان سیاه




ز آهنش ساعد ز آهن کلاه






همه روی آهن گرفته به زر




نشانی سیه بسته بر خود بر






ازو خویشتن را نگه‌دار سخت




که مردی دلیرست و پیروز بخت






بدو گفت رستم که ای پهلوان




تو از من مدار ایچ رنجه روان






جهان آفریننده یار منست




دل و تیغ و بازو حصار منست






برانگیخت آن رخش رویینه سم




برآمد خروشیدن گاو دم






چو افراسیابش به هامون بدید




شگفتید ازان کودک نارسید






ز ترکان بپرسید کین اژدها




بدین گونه از بند گشته رها






کدامست کین را ندانم به نام




یکی گفت کاین پور دستان سام






نبینی که با گرز سام آمدست




جوانست و جویای نام آمدست






به پیش سپاه آمد افراسیاب




چو کشتی که موجش برآرد ز آب






چو رستم ورا دید بفشارد ران




بگردن برآورد گرز گران






چو تنگ اندر آورد با او زمین




فرو کرد گرز گران را به زین






به بند کمرش اندر آورد چنگ




جدا کردش از پشت زین پلنگ






همی خواست بردنش پیش قباد




دهد روز جنگ نخستینش داد






ز هنگ سپهدار و چنگ سوار




نیامد دوال کمر پایدار






گسست و به خاک اندر آمد سرش




سواران گرفتند گرد اندرش






سپهبد چو از جنگ رستم بجست




بخائید رستم همی پشت دست






چرا گفت نگرفتمش زیرکش




همی بر کمر ساختم بند خوش






چو آوای زنگ آمد از پشت پیل




خروشیدن کوس بر چند میل






یکی مژده بردند نزدیک شاه




که رستم بدرید قلب سپاه






چنان تا بر شاه ترکان رسید




درفش سپهدار شد ناپدید






گرفتش کمربند و بفگند خوار




خروشی ز ترکان برآمد بزار






ز جای اندر آمد چو آتش قباد




بجنبید لشگر چو دریا ز باد






برآمد خروشیدن دار و کوب




درخشیدن خنجر و زخم چوب






بران ترگ زرین و زرین سپر




غمی شد سر از چاک چاک تبر






تو گفتی که ابری برآمد ز کنج




ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج






ز گرد سواران در آن پهن دشت




زمین شش شد و آسمان گشت هشت






هزار و صد و شصت گرد دلیر




به یک زخم شد کشته چون نره شیر






برفتند ترکان ز پیش مغان




کشیدند لشگر سوی دامغان






وزانجا به جیحون نهادند روی




خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی






شکسته سلیح و گسسته کمر




نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر



يکشنبه 19/6/1391 - 16:24 - 0 تشکر 553567

بخش ۳



فردوسی





برفت از لب رود نزد پشنگ




زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ






بدو گفت کای نامبردار شاه




ترا بود ازین جنگ جستن گناه






یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه




بزرگان پیشین ندیدند راه






نه از تخم ایرج جهان پاک شد




نه زهر گزاینده تریاک شد






یکی کم شود دیگر آید به جای




جهان را نمانند بی‌کدخدای






قباد آمد و تاج بر سر نهاد




به کینه یکی نو در اندر گشاد






سواری پدید آمد از تخم سام




که دستانش رستم نهادست نام






بیامد بسان نهنگ دژم




که گفتی زمین را بسوزد بدم






همی تاخت اندر فراز و نشیب




همی زد به گرز و به تیغ و رکیب






ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک




نیرزید جانم به یک مشت خاک






همه لشکر ما به هم بر درید




کس اندر جهان این شگفتی ندید






درفش مرا دید بر یک کران




به زین اندر آورد گرز گران






چنان برگرفتم ز زین خدنگ




که گفتی ندارم به یک پشه سنگ






کمربند بگسست و بند قبای




ز چنگش فتادم نگون زیرپای






بدان زور هرگز نباشد هژبر




دو پایش به خاک اندر و سر به ابر






سواران جنگی همه همگروه




کشیدندم از پیش آن لخت کوه






تو دانی که شاهی دل و چنگ من




به جنگ اندرون زور و آهنگ من






به دست وی اندر یکی پشه‌ام




وزان آفرینش پر اندیشه‌ام






یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ




نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ






عنان را سپرده بران پیل مست




یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست






همانا که کوپال سیصدهزار




زدندش بران تارک ترگ‌دار






تو گفتی که از آهنش کرده‌اند




ز سنگ و ز رویش برآورده‌اند






چه دریاش پیش و چه ببر بیان




چه درنده شیر و چه پیل ژیان






همی تاخت یکسان چو روز شکار




ببازی همی آمدش کارزار






چنو گر بدی سام را دستبرد




به ترکان نماندی سرافراز گرد






جز از آشتی جستنت رای نیست




که با او سپاه ترا پای نیست






زمینی کجا آفریدون گرد




بدانگه به تور دلاور سپرد






به من داده بودند و بخشیده راست




ترا کین پیشین نبایست خواست






تو دانی که دیدن نه چون آگهیست




میان شنیدن همیشه تهیست






گلستان که امروز باشد ببار




تو فردا چنی گل نیاید بکار






از امروز کاری بفردا ممان




که داند که فردا چه گردد زمان






ترا جنگ ایران چو بازی نمود




ز بازی سپه را درازی فزود






نگر تا چه مایه ستام بزر




هم از ترگ زرین و زرین سپر






همان تازی اسپان زرین لگام




همان تیغ هندی به زرین نیام






ازین بیشتر نامداران گرد




قباد اندر آمد به خواری ببرد






چو کلباد و چون بارمان دلیر




که بودی شکارش همه نره شیر






خزروان کجا زال بشکست خرد




نمودش بگرز گران دستبرد






شماساس کین توز لشکر پناه




که قارن بکشتش به آوردگاه






جزین نامدران کین صدهزار




فزون کشته آمد گه کارزار






بتر زین همه نام و ننگ شکست




شکستی که هرگز نشایدش بست






گر از من سر نامور گشته شد




که اغریرث پر خرد کشته شد






جوانی بد و نیکی روزگار




من امروز را دی گرفتم شمار






که پیش آمدندم همان سرکشان




پس پشت هر یک درفشی کشان






بسی یاد دادندم از روزگار




دمان از پس و من دوان زار و خوار






کنون از گذشته مکن هیچ یاد




سوی آشتی یاز با کیقباد






گرت دیگر آید یکی آرزوی




به گرد اندر آید سپه چارسوی






به یک دست رستم که تابنده هور




گه رزم با او نتابد به زور






بروی دگر قارن رزم زن




که چشمش ندیدست هرگز شکن






سه دیگر چو کشواد زرین کلاه




که آمد به آمل ببرد آن سپاه






چهارم چو مهراب کابل خدای




که دستور شاهست و زابل خدای



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.