• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 1788)
دوشنبه 16/5/1391 - 23:21 -0 تشکر 495188
معاد(دیگاه شهید مطهری)

دوستان گل پربار به استقبال پرسش های خود/دوستان/خانواده و فرزندانتان بروید


كلیاتی درباره مسأله معاد

بحث ما درباره مسأله معاد است . مسأله معاد از نظر اهمیت ، بعد از
مسأله توحید مهمترین مسأله دینی و اسلامی است . پیغمبران ( و بالخصوص‏
آنچه از قرآن درباره پیغمبر ما استفاده می‏شود ) آمده‏اند برای اینكه مردم‏
را به این دو حقیقت مؤمن و معتقد كنند : یكی به خدا ( مبدأ ) و دیگر به‏
قیامت و یا فعلا به اصطلاح معمول ما معاد مسأله معاد چیزی است كه برای‏
یك مسلمان ایمان به آن لازم است ، یعنی چه ؟ یعنی در ردیف مسائلی نیست‏
كه چون از ضروریات اسلام است و ایمان به پیغمبر ضروری است ، پس ایمان‏
به آن هم به تبع ایمان به پیغمبر ضروری است .
ما بعضی چیزها داریم كه باید به آنها معتقد بود ، به این معنا كه‏
اعتقاد به آنها از اعتقاد به پیغمبر منفك نیست ، " باید " به این‏
معناست نه به معنی تكلیف ، به معنی این است كه انفكاك پذیر نیست كه‏
انسان به پیغمبر و اسلام ایمان و اعتقاد داشته باشد ولی به این چیز ایمان‏
نداشته باشد . مثلا روزه ماه رمضان ، می‏گویند كه روزه ماه رمضان از
ضروریات اسلام است . اگر كسی روزه نگیرد و بدون عذر روزه بخورد ، این‏
آدم فاسق است ولی اگر كسی منكر روزه باشد ، از اسلام خارج است ، چرا ؟
برای اینكه اسلام ایمان به وحدانیت خدا و ایمان به پیغمبر است و امكان‏
ندارد كه كسی به گفته پیغمبر ایمان داشته باشد ولی روزه را منكر باشد ،
چون اینكه در این دین روزه هست از ضروریات و از واضحات است ،
 یعنی نمی‏شود انسان در ذهن خودش‏
میان قبول گفته‏های پیغمبر و منها كردن روزه تفكیك كند . ولی خود مسأله‏
اعتقاد به روزه داشتن مستقلا موضوع ایمان و اعتقاد نیست ، یعنی در قرآن‏
هیچ جا وارد نشده : " كسانی كه به روزه ایمان می‏آورند " .
اما گذشته از اینكه مسأله معاد و قیامت مثل روزه از ضروریات اسلام‏
است ( یعنی نمی‏شود كسی معتقد به پیغمبر باشد ولی منكر معاد باشد ) در
تعبیرات قرآن كلمه ایمان به قیامت ، ایمان به یوم آخر آمده است ، یعنی‏
پیغمبر مسأله معاد را به عنوان یك چیزی عرضه كرده است كه مردم همان‏
طوری كه به خدا ایمان و اعتقاد پیدا می‏كنند ، به آخرت هم باید ایمان و
اعتقاد پیدا كنند ، كه معنی آن این می‏شود كه همین طوری كه خداشناسی لازم‏
است ( یعنی انسان در یك حدی مستقلا با فكر خودش باید خدا را بشناسد )
در مسأله معاد نیز انسان باید معادشناس باشد ، یعنی پیغمبر نیامده است‏
كه در مسأله معاد بگوید چون من می‏گویم معادی هست شما هم بگویید معادی‏
هست ، مثل اینكه من گفتم روزه واجب است شما هم بگویید روزه واجب است‏
. نه ، ضمنا افكار را هدایت و رهبری و دعوت كرده كه معاد را بشناسند ،
معرفت و ایمان به معاد پیدا كنند .

سه شنبه 17/5/1391 - 0:57 - 0 تشکر 495429

هدفدار بودن خلقت


بر این اساس ، اگر ما برای خلقت غایت قائل هستیم معنایش این است‏
كه حركت اشیاء بی هدف نیست ، حركت اشیاء بی‏نظم نیست ، كمالی كه‏
اشیاء پیدا می‏كنند كمالی است كه به صورت تصادف مطلق به وجود نیامده ،
از آن اول كه اشیاء حركت كرده‏اند به سوی همین كمال می‏رفته‏اند . یك‏
تعبیری آقای دكتر . . . دارند : " تكامل هدایت شده " و این خودش یك‏
مسأله‏ای است از نظر علمی كه آیا این تكامل در همین حدودی كه علم برای‏
اشیاء می‏شناسد ، صد در صد تصادف است ؟ یعنی آن سلول اولی كه در این‏
عالم به وجود آمده ، این سلول اول را همین طور علل تصادفی یك وقت‏
چرخانده‏اند به آنجا ، یك وقت چرخانده‏اند به اینجا بدون اینكه هیچ جهتی‏
در سیر آن وجود داشته باشد ولی این تصادفات طوری پیش آمده كه منتهی شده‏
به وضع موجود ؟ یا اینكه نه ، در عین اینكه این علل تصادفی و جنگها و
تزاحمها بوده ولی در عمق ذات این موجودات از همان قدم اول یك نیروی مرموزی كه
نمی‏شود آن‏ را تعریف كرد او را می‏كشاند به سوی همین كمالی كه باید داشته باشد ، در
هر شرایطی كه قرار می‏گرفته ، خودش را تطبیق می‏داده به سوی آن كمال ، در
هر وضعی كه قرار می‏گرفته ، باز آن نیروی درونی او را می‏كشانده به سوی‏
هدف كمالی خودش ، همین اصل " انطباق با محیط " كه خود داروین هم آن‏
را قبول كرده است . ما می‏گوییم " انطباق با محیط " ، خیلی حرف خوبی‏
است اما این اصل چگونه است ؟ محیط یك وضع خاصی دارد ، بعد این موجود
زنده خودش را با محیط منطبق می‏كند . " منطبق می‏كند " در عین حال‏
حكایت می‏كند از یك نیروی درونی در خود این موجود كه در این شرایط هم كه‏
قرار می‏گیرد ، باز آن هدف خودش را دنبال می‏كند ، یعنی وضعی برای خودش‏
به وجود می‏آورد كه رسیدن به هدف و كمال خودش در این شرایط برایش ممكن‏
است ، درست مثل یك آدم اجتماعی و سیاسی كه برای خودش هدفی دارد ولی‏
در هر شرایطی خودش را با محیط منطبق می‏كند . " منطبق می‏كند " نه یعنی‏
صد در صد به رنگ محیط در می‏آید و هر جا كه محیط رفت همان جا می‏رود ، [
بلكه یعنی ] برای رسیدن به هدف خودش از شرایط موجود استفاده می‏كند ، تا
هر حدی كه ممكن است از خود به محیط می‏دهد و از محیط می‏گیرد ، همه تلاشش‏
این است كه چگونه به سوی هدف خودش برود . در همان وقت به خود داروین‏
هم گفتند تو از اصل " انطباق با محیط " مانند یك اصل ماوراء الطبیعی‏
سخن می‏گویی ، یعنی او آنچنان برای این نیروی درونی حیاتی و این نیروی‏
هدفدار در موجودات اصالت قائل شد كه گفتند تو از این اصل مانند یك اصل‏
ماوراء الطبیعی سخن می‏گویی .
حالا اینكه قرآن اینهمه اصرار دارد كه بگوید در خلقت هیچ چیزی عبث ،
باطل ، لعب و بیهوده نیست به دلیل این كه بازگشت اشیاء به سوی خداست‏
و اگر معادی نباشد و بازگشت اشیاء به سوی خدا نباشد همه چیز هیچ و پوچ‏
است و هیچ هدفی نیست ، عمده این است كه ما تقریرش را چگونه بگوییم .
آنچه به نظر ما رسیده است حالا به طور صد در صد و به صورت جزم هم عرض‏
نمی‏كنم كه مطلب همین طور باشد این است : قرآن ، هم نسبت به تمام خلقت‏
می‏گوید [ كه باطل و عبث نیست ] ، هم نسبت به انسان و هم از زبان‏
مؤمنین : " « ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات‏
لاولی الالباب 0 الذین یذكرون الله قیاما و »
« قعودا و علی جنوبهم و یتفكرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت‏
هذا باطلا غ" خدایا نه تنها وجود ما باطل آفریده نشده ، عالم هم باطل‏
آفریده نشده است . و در آیات دیگری راجع به خصوص معاد كه صحبت می‏كند
می‏گوید سماوات و ارض و ما بین اینها را كه ما آفریدیم ، لاعب نبودیم كه‏
آفریدیم ، به حق آفریدیم و برای این است كه بازگشت همه اشیاء به سوی‏
خداست ، بازگشت شما به سوی خداست .
این طور به نظر می‏رسد كه قرآن می‏خواهد به ما این درس را بدهد كه اگر
شما در درون اشیاء و بخصوص انسان مطالعه كنید و استعدادهای انسان را
تحت نظر بگیرید می‏بینید كه اگر پایان هستی این موجود در همین جا باشد و
با همین مردن تمام و نیست و نابود شود ، این خلقت عبث و بیهوده است ،
چطور ؟ همان طوری كه در مثال جنین عرض كردم كه جنین در رحم زندگی‏ای شبیه‏
زندگی یك گیاه دارد و تجهیزاتی هم برای آن زندگی دارد ولی در عین حال‏
یك تجهیزات دیگری برای او ساخته می‏شود از چشم و گوش و دست و پا و ریه‏
و . . . كه وجود اینها در عالم رحم برای یك زندگی گیاهی ضروری نیست‏
بلكه به درد هم نمی‏خورد . اگر نظام كلی خلقت جنین این باشد كه پایان‏
زندگی‏اش همان پایان رحم باشد ، این تشكیلات عبث است ، یعنی جای این‏
سؤال هست كه دیگر این چشم برای چه ، این گوش برای چه ، این دست برای‏
چه ، این ریه برای چه ؟ همه اینها یك تجلیگاه‏های دیگری را نشان می‏دهند ،
نشان می‏دهند كه اینها در ظرف دیگری غیر از این ظرف ، تجلی واقعی خودشان‏
را خواهند كرد ، آنگاه چشم كار چشمی خواهد كرد و گوش كار گوشی و . . .
در واقع می‏خواهد این طور بگوید كه الان در متن خلقت و در بطن خلقت شما
، عالم بعد از مرگ وجود دارد ، شما الان یك وجود برزخی و وجود قیامتی را
بالقوه در خود دارید ، و در همه اشیاء این استعداد بازگشت به سوی خداوند
وجود دارد كه اگر آن بازگشت نبود ، اصلا این خلقت نبود یا این خلقت به‏
این شكل نبود ، به شكل دیگری بود . در واقع كأنه می‏خواهد بگوید این‏
هستی‏ای كه شما دارید می‏بینید ، قسمتی از این هستی را دارید می‏بینید و به‏
قسمت دیگری از آن توجه ندارید . هستی كه دارد به این طرف سراشیب می‏شود
، یك مقدارش را دارید می‏بینید و خیال می‏كنید در این سراشیبی تمام می‏شود
و اما اینكه این سراشیبی دو مرتبه یك صعودی دارد و یك بازگشتی دارد به سوی خدا
 و در كمون آن همین بازگشت نهفته است ، به این‏ توجه ندارید .
حالا بگذریم از این مطلب كه آن فرضی كه ما می‏گوییم " اگر عالم این جور
نبود ، جور دیگر خلق می‏شد " اصلا جور دیگر فرض ندارد ، محال است . عالم‏
هر جور كه خلق می‏شد بالاخره باید برگردد به خدای خودش ، از همان اصلی كه‏
آمده است باید به همان اصل بازگشت كند . ولی به هر حال به نظر می‏رسد
اینكه قرآن می‏گوید : " « ا فحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الینا لا
ترجعون »"  شما خیال كرده‏اید ما شما را بیهوده آفریده‏ایم و شما به‏
سوی ما بازگشت نمی‏كنید ، می‏خواهد ما را ارجاع دهد به هستی خودمان كه اگر
بنا بود شما باز نگردید به خدا ، شما شما نبودید ، شما آفریده نشده بودید
، در كمون شما چنین استعداد و قوه‏ای هست .
من می‏توانم بگویم برای اولین بار است كه درباره این آیات تأمل و تدبر
می‏كنم و الان هم به بیانات خودم از نظر مجموع این آیات جازم نیستم ، تا
ببینیم چه درمی‏آید .
بعضی دیگر تعبیرشان این است : مقصود قرآن از این بیانات این است كه‏
می‏خواهد بگوید اگر پایان هستی نیستی باشد ، خلقت عبث است . پایان هستی‏
نیستی نیست و این نیستیها كه نیستیهای نسبی است منتهی می‏شود به یك‏
غایت ثابت و دائم كه قرآن از آن تعبیر می‏كند به " حق " یعنی یك امر
ثابت و دائم . می‏خواهد بگوید اگر این عالم و همچنین شما به سوی یك‏
غایت دائم و ثابتی كه برای همیشه باقی باشد نروید و پایان شما نیستی‏
باشد ، در این صورت خلقت عبث و باطل است ، همان حرفی كه امثال خیام‏
می‏گویند :
چون نیست از آنچه هست جز باد به دست چون هست در آنچه هست نقصان‏ و شكست
انگار كه آنچه هست در عالم نیست /پندار كه آنچه نیست در عالم هست
اگر بنا باشد كه هستی به سوی نیستی برود ، این كار عبث و لغو است .
هستی به سوی هستی كاملتر باید برود ، موت به سوی حیات بیشتر باید برود
. پس در واقع قرآن می‏خواهد نفی نیستی را از غایت هستی كرده باشد كه این‏
طور فكر نكنید كه هستیها به سوی نیستی می‏رود و شما این نیستیها را نیستی‏
واقعی تصور نكنید بلكه هیچ چیزی نیست نمی‏شود و
همه چیز باقی می‏ماند و هر چیزی در هر مرتبه‏ای كه رشد
می‏كند و كمال پیدا می‏كند ، آن كمالش واقعا از بین نمی‏رود و واقعا باقی‏
است ، بقائی كه به هیچ وجه منتهی به فنا نمی‏شود . من امروز عرایض خیلی‏
مختصر و پراكنده‏ای داشتم كه بعد باید این را تكمیل كنیم .
- سؤال اول بنده راجع به روح بود كه آقای مطهری از مجموع آیات قرآن‏
استنباط می‏كنند كه اعتقاد به وجود روح تقریبا برای یك مسلمان واجب و
ضروری است تا بتواند معاد را بپذیرد یا استدلال كند . سؤالم این بود كه‏
اگر كوشش شما منتهی به نتیجه شد و اگر ثابت كردید كه حتما باید حد
فاصلی و عاملی موجودات زنده و جاندار را از عالم جمادات جدا بكند ، اگر
روزی علم موفق شد كه این پرده را بردارد و این عامل را كشف كند یا به‏
بیان دیگر ثابت كند این عامل وجود ندارد ، آنوقت تمام استدلالهای شما
پایه‏اش زده می‏شود ، كما اینكه زمینه‏اش هم الان فراهم است و اخیرا شنیدم‏
كه حالت خیلی ساده موجود زنده را ساخته‏اند . آیا این روحی را كه شما
بیان می‏كنید كه جمادات را از جنبندگان جدا می‏كند ، همان روح انسانی است‏
یا اینكه روحی برای گیاهان قائل هستید و روحی برای انسان به طور علیحده ؟
و آن آیه‏ای از قرآن كه اشاره می‏كند شما همان طور كه می‏خوابید و بیدار
می‏شوید ، می‏میرید و زنده می‏شوید ، اگر این را از لحاظ علمی بخواهیم توجیه‏
كنیم ، خواب یك پدیده كاملا جسمانی است . ممكن است كیفیت و ماهیت‏
یك چیز را نتوانیم آن طور كه باید تشریح كنیم ولی دلالت بر عدم شناخت‏
آن نمی‏كند ، مثلا ما الان برق را كما هو حقه نمی‏دانیم چیست اما تمام خواص‏
برق را می‏دانیم و بر برق حكومت می‏كنیم و در اختیارمان است . یك آدم‏
بیدار را به راحتی خواب می‏كنند ، این چیز ساده‏ای است در طب . پس‏
درست معلوم است كه یك عمل جسمی ، مادی و فیزیكی انجام می‏گیرد تا یك‏
كسی خواب می‏شود . كسی را هم كه بیهوش می‏كنند همین طور ، و كسی كه تازه‏
از خواب بلند شده اگر از خون بدن كسی كه خواب آلود است به او تزریق‏
كنند می‏خوابد . پس این مسأله ضمن اینكه ممكن است ما نتوانیم به طور
واضح بیان كنیم كه چه اثری بر مغز می‏گذارد ، یك عمل مادی است .
سؤال دوم درباره تشبیهی است كه بین جنین و این عالم می‏كنند و بعد این‏
عالم را با عالم برزخ یا معاد قیاس می‏كنند ، می‏گویند همان طور كه جنین‏
دارای اعضایی است كه در آن عالم به دردش نمی‏خورد و این دلالت می‏كند بر
اینكه هدف از خلقت چیز دیگری بوده ، در این دنیا هم همین حالت هست .
ما شبیه آن را در این‏ دنیا و در بدن انسان چیزی نمی‏بینیم . خودتان مثل می‏زنید كه او اعضایی‏
دارد كه به دردش نمی‏خورد و بعد به كارش می‏آید ، اما ما در این دنیا
تمام اعضای بدنمان به كار می‏افتد و همه آنها هم مصرف و فلسفه‏ای دارند و
شاید از این هم استفاده‏هایی استدلالی برای وجود خدا و هدف و نقشه و طرح‏
داشتن خلقت می‏كنیم . بنابر این ، این تشبیه را چگونه كامل می‏كنید كه‏
می‏گویید می‏توانیم این نتیجه را بگیریم كه در آینده یك مقدار از اعضاء و
جوارح ، احتیاجات و نیازهای روحی مان را می‏خواهد تأمین كند .
اما مسأله سومی كه آقای مهندس بازرگان سؤال كردند و آقای مطهری جواب‏
دادند و خودشان هم در كتاب راه طی شده یك مقدار جوابش را داده‏اند ،
مسأله تناسب بین مجازات و اعمال بود كه آقای مطهری جوابی دادند كه در
كتاب عدل الهی به تفصیل بیان كرده‏اند . آن جواب هم به نظر بنده قانع‏
كننده نیست . ایشان گفتند این مجازاتها یا برای عبرت دیگران است یا
برای تشفی افرادی كه صدمه دیده‏اند و چون این هر دو نمی‏تواند در دستگاه‏
خلقت و خداوند معنی داشته باشد ، پس هیچكدام از اینها نیست و اصلا این‏
قیاس ما كه می‏گوییم مجازات در دنیا باید تناسبی داشته باشد ، ناشی از
اشتباهی است كه می‏كنیم و الا این مسأله بكلی مسأله دیگری است و به‏
تكوینیات ارتباط پیدا می‏كند . بعد مثلی زده بودند كه وقتی ما به كسی‏
می‏گوییم به كنار دره نزدیك نشو ، اگر نزدیك شوی می‏افتی و از بین می‏روی‏
، این ممكن است خیره سری كند و برود و بعد سقوط كند ، آنوقت به ما
اعتراض كنند كه این مجازات در مقابل این خیرگی مختصر نامعقول است .
اقلا می‏خواستی 2 متر بیفتد ، چرا 70 متر می‏افتد تا سرش بكلی بشكند ؟ به‏
نظر من این مثل درست نیست . اینجا به این علت به نظر ما درست می‏آید
كه سازنده دره با قانونگذاری كه می‏گوید شما نزدیك دره نشود و تا هستند .
آن اولی طبیعت یا خدایی است كه دره‏ای را خلق كرده و این یكی بشر یا پدر
و مادری است كه می‏گوید به این دره نزدیك نشو ، و الا اگر هردوشان یكی‏
بودند ایراد وارد بود ، به او می‏گفتند به چه مناسبت اگر این فرد یك قدم‏
جلو رفت باید نابود شود ، می‏خواستید حد اقل ارتفاع كمتری بگذارید ، و به‏
همین علت هم هست كه امروز طرحهای ایمنی جواب اینها را می‏دهد . اما در
این حالت كه خالق خداست ، به چه مناسبت كسی كه چند سالی احیانا در
دنیا گناه می‏كند ، باید تا ابد مجازات شود ؟ حالا پاداش را می‏گوییم جود
و بخشش خداست ، قابل ایراد هم نیست ، نمی‏خواهیم كمتر هم باشد ، همانی‏
كه هست باشد اما در مجازاتش این ایراد را می‏توانیم بگیریم .
استاد : اما سؤال اول كه فرمودید ، تصور از مسأله روح بود . مسأله روح‏
را ما جداگانه بحث می‏كنیم . اولا این را عرض كنیم كه ما اتفاقا برعكس‏
تعبیر شما مسأله روح را پایه برای قیامت قرار ندادیم و هیچ وقت در
تعبیرات ما این نبود كه برای اینكه قیامت را توجیه كرده باشیم باید
قائل به روح شویم ، زیرا آن مرحله‏ای كه قرآن از قیامت می‏گوید ، می‏گوید
همین مرده‏ها زنده می‏شوند . حرف ما این است كه قرآن یك مرحله قبل از
قیامتی یك مرحله بعد از مردن ، از مردن تا قیامتی قائل است كه در این‏
مرحله حیاتی برای انسانها ( چه انسانهای سعادتمند و چه انسانهای شقی )
قائل است . با اینكه خود قرآن هیچ نمی‏خواهد بگوید این مرده‏هایی كه بعدها
می‏خواهند زنده شوند [ یعنی ] این جسمها زنده هستند ( می‏گوید این جسمها در
قیامت زنده می‏شوند ) و با اینكه این جسمها فعلا مرده هستند و به صورت‏
ذرات پراكنده چنین و چنان در می‏آیند ، در عین حال [ می‏گوید ] در فاصله‏
مردن تا قیامت ، افراد زنده هستند . از مجموع تعبیرات زیادی كه در قرآن‏
بود گفتیم این نه از باب مقدمه قیامت [ است ، بلكه ] این خودش‏
می‏رساند كه قرآن برای انسان واقعیتی قائل است كه می‏گوید ما آن واقعیت‏
را در مردن می‏گیریم : " « الله یتوفی الانفس حین موتها »" ،
« یتوفیكم ملك الموت »" و آیات دیگری كه نمی‏خواهم تكرار كنم .
پس آن مقدمه برای این مطلب نبود . گفتیم به هیچ علم و فن و فلسفه‏ای هم‏
كار نداریم ، ما واقعا می‏خواهیم ببینیم نظر قرآن چیست ؟ آیاتی كه قرآن‏
راجع به روح دارند تنها آیه : " « قل الروح من امر ربی »" نیست‏
كه آن را هم بحث می‏كنیم كه بگویید آن مربوط به روح انسان نیست . قرآن‏
آیات دیگری دارد كه اینها جز با همان فرض روح امكان ندارد ، تصویر
ندارد ، یعنی در قرآن تصریح است . بعد خواستید بگویید كه اگر روزی علم‏
آمد خلاف آن را ثابت كرد ما چه بگوییم ؟ اولا ما اگر چیزی را از قرآن‏
استنباط می‏كنیم ، بعد ، از ترس اینكه مبادا روزی علم خلافش را بگوید
نمی‏توانیم بگوییم امروز استنباط نمی‏كنیم . حداكثر این است كه قرآن ما
این طور گفته ، علم هم خلاف آن را گفته است . شما باید به ما ایراد
بگیرید كه آیا از قرآن چنین چیزی استنباط می‏شود یا نمی‏شود ؟ از ترس‏
اینكه مبادا روزی علم خلافش را بگوید ، ما بیاییم از حالا بگوییم قرآن این را نمی‏گوید ؟
حالا قرآن این را گفته ، بگویید خلاف علم هم هست ، شما روی آیات قرآن بحث‏
كنید كه واقعا قرآن چنین چیزی می‏گوید یا نمی‏گوید ؟ اگر ثابت شد قرآن‏
می‏گوید : آنگاه می‏رویم دنبال آن مطلب ، اگر ثابت شد نمی‏گوید كه هیچ .
ولی چون از نظر ما ثابت است كه قرآن می‏گوید ، می‏رویم دنبال آن حرف‏ دیگر .
شما تمام نگرانی تان از این است كه نكند روزی یك موجود زنده و
بالخصوص انسان را بسازند . من نمی‏فهمم این نگرانی چه نگرانی ای است ؟
اگر انسانها انسان را ساختند یا گیاه را ساختند ، آنوقت مگر انسانها
گیاه را خلق كرده‏اند ؟ این عالم قانونی دارد كه از آن تخلف نمی‏كند ،
یعنی اگر آن مجموع شرایط مادی برای پیدایش یك گیاه به وجود آید یا به‏
قول كسانی كه قائل به روح و نفس هستند اگر مجموع شرایط برای اینكه یك‏
كودك ( نفس ) متولد شود به وجود بیاید ( به هر وسیله به وجود بیاید ،
می‏خواهد عوامل طبیعت آن را به وجود آورند یا انسانها ) محال است كه او
به وجود نیاید . این را با مثالی ذكر كنم در مثال بهتر می‏شود مطلب را
گفت و آن این است :
دو نفر با هم سر تلویزیون مباحثه دارند . تلویزیون گیرنده‏ای را می‏بینند
كه عكسها و تصویرهایی را نشان می‏دهد . این دو نفر در یك چیز باهم اتفاق‏
دارند و آن دستگاه گیرنده است . یكی از این دو نفر می‏گوید این تصویرهای‏
روی صفحه را همین دستگاه ، خودش ایجاد می‏كند ، خاصیت همین دستگاه است‏
كه ایجاد می‏كند . دیگری معتقد است كه یك دستگاه فرستنده دیگر هست كه‏
امواجی را پخش می‏كند و هر وقت یك دستگاه گیرنده به این كیفیت ساخته‏
شود ، در هر جا كه باشد ، صورت آن را منعكس می‏كند . بعد آن كسی كه مدعی‏
است دستگاه فرستنده‏ای نیست كه تصویر از آنجا می‏آید و این خود همین‏
دستگاه است كه این تصویر را می‏سازد ، می‏گوید الان با دلیل ثابت می‏كنم ،
خودم در جلوی چشمت یك تلویزیون می‏سازم كه تصویر را منعكس می‏كند . [ در
جواب او باید گفت ] این چه حرفی است ؟ اگر شما هزار تلویزیون دیگر هم‏
با دست خودتان بسازید ، باز تازه می‏شود مثل همه تلویزیونهای دیگر ، وقتی‏
مثل همه تلویزیونهای دیگر شد ، به جبر و ضرورت خاصیت آنها را پیدا
می‏كند ، یعنی آن دستگاه فرستنده‏ای كه همیشه در حال فرستادن [ تصویر ]
است و یك " آن " از كار خودش غافل نیست ، طبعا [ تصویر را در آن ]
منعكس می‏كند . خدا كه انسان نیست كه انسان هوسباز بخواهد باشد . اگر ما به دنیای‏
دیگری و به عالم ارواح قائل باشیم ، معنایش این است كه هر چه در این‏
دنیا پیدا شود ( می‏خواهد به دست بشر پیدا شود ، می‏خواهد به دست دیگری )
[ خارج از قانون خلقت نیست ] . مگر الان انسانها انسان نمی‏سازند ؟ همین‏
الان هم انسانها انسان می‏سازند ، الان هم موت و حیات به دست انسانهاست‏
، یعنی یك زن و شوهر دلشان بخواهد بچه به وجود بیاید به وجود می‏آید ،
دلشان بخواهد به وجود نیاید به وجود نمی‏آید . پس بگوییم اینها در كار
خدا دخالت كرده‏اند ؟ حرف كلیسا راجع به مسأله جنین بسیار حرف غلطی‏
است كه می‏گویند اگر كسی بخواهد بچه متولد نشود و جلوگیری كند ، در كار
خدا مداخله كرده است . همیشه مردم در كار خدا به این معنا مداخله می‏كنند
. آن كشاورزی هم كه كشاورزی می‏كند ، در كار خدا مداخله می‏كند . قرآن هم‏
می‏گوید : " « ا فرایتم ما تحرثون 0ء انتم تزرعونه ام نحن الزارعون » "
. در همان كار كشاورز ، قرآن چیزی از آن را از او می‏داند و چیزی از
آن را كه از او نیست و از دستگاه خلقت است از خودش می‏داند . كشاورز
كار خودش را انجام می‏دهد ، یعنی زمینه را مساعد می‏كند و این عالم خلقت‏
است كه آن را ایجاد می‏كند نه كشاورز .
یك چیز را من برای همیشه به شما قول می‏دهم و آن این است كه برای‏
هزارها سال دیگر هم بشر قادر نخواهد شد كه بكلی خارج از قانون خلقت‏
موجودی را ایجاد كند ، مثلا انسانی ایجاد كند كه هیچ ارتباطی با عالم‏
خلقت نداشته باشد . علم انسان هر چه پیش می‏رود ، در جهت شناخت قوانین‏
خلقت پیش می‏رود و از همان قانون موجود خلقت استفاده می‏كند . كدام‏
قانون را بشر در عالم خلق كرده است ؟
بلا تشبیه - البته جسارت نباشد - نمرود به ابراهیم ( ع ) گفت : خدای‏
تو كیست ؟ گفت : " « ربی الذی یحیی و یمیت »" . [ نمرود ] گفت :
" « انا احیی و امیت »" من هم احیا و اماته می‏كنم . دستور داد
دو نفر را از زندان آوردند ، یكی را سر بریدند [ و یكی را آزاد كردند ] .
این واضح است كه مغلطه است ، عین این مغلطه جناب عالی راجع به خواب .
شما چرا راجع به خواب می‏گویید ؟ راجع به میراندن بگویید . چرا مثال روی‏
خواب آوردید ؟ اولا این آیه قرآن نیست كه فرمودید : " همان طور كه‏
می‏میرید زنده می‏شوید " ، این حدیث است . فرمودید خواب ( تلقین مغناطیسی ) چون در
اختیار انسانهاست جنبه مادی دارد . اولا این جنبه مادی و غیرمادی كه شما
یك دیوار عظیمی در اینجا قائل شده‏اید ، از كجاست ؟ شما چرا اصلا برای‏
مردن مثال به خواب زدید ؟ درباره خود مردن صحبت كنید ، بگویید اگر مردن‏
یك جنبه ماوراء الطبیعی باشد ، پس باید هیچ كس نتواند كسی را بكشد ،
چون قرآن می‏گوید خدا قبض روح می‏كند ، ملك الموت می‏آید قبض روح می‏كند
. خدا كه می‏گوید : " « الله یتوفی الانفس حین موتها »" ، اگر خدا قبض‏
روح می‏كند ، پس هیچ كسی نباید بتواند كس دیگری را بمیراند . نه ، اینها
باهم منافات ندارد . آن كاری كه بنده می‏كند غیر از كاری است كه خدا
می‏كند . بنده شرایط بقای حیات را در اینجا از بین می‏برد . از نظر قرآن‏
این به معنی فانی شدن و تمام شدن نیست . وقتی كه این شرایط معدوم شد ،
یك چیزی هست كه قبض می‏شود ، یك چیزی هست كه از اینجا برده می‏شود ،
یك چیزی هست كه دیگر امكان بقا ندارد و چون امكان بقا ندارد گرفته و
برده می‏شود . پس اینها با همدیگر به هیچ وجه منافات ندارد .
من 10 - 15 سال پیش ( همان وقت كه صحبت این بود كه آن دانشمند
ایتالیایی جنین را در خارج رحم پرورش می‏دهد و روزنامه‏ها سر و صدای زیادی‏
راه انداخته بودند و روی همین [ جهت ] پاپ هم [ این كار را ] تحریم‏
كرده بود كه این دخالت در كار خداست و چنین و چنان ) مقاله‏ای نوشتم‏
تحت عنوان " قرآن و مسأله‏ای از حیات " و همین مسأله را آنجا طرح كردم‏
.
بنابر این مسأله روح هیچ وقت با این حرفها باطل نمی‏شود كه مثلا اگر
روزی بشر قادر شد انسان بسازد و فرض كنیم واقعا از نطفه هم نسازد ،
سلولی مثل سلول مرد را از ماده دیگری بسازند و در خارج رحم پرورش دهند و
یك انسان تمام بسازند ، [ در این صورت روح باطل است ، خیر ] این به‏
این مسأله ارتباطی ندارد .
در مسأله روح ، كسانی كه بحث می‏كنند ، در واقع همین تعبیر است كه آیا
انسان همه ابعاد وجودش همین ابعاد محسوس است یا یك بعد وجودی دیگری‏
هم دارد كه آن بعد وجودی در وقتی كه شرایط آن به وجود آمد به وجود می‏آید
، همین طوری كه اگر شرایطی به وجود آید این ابعاد وجودی‏اش به وجود می‏آید
. در این جهت هیچ فرقی بین همان مثال تلویزیون و ما وجود ندارد . پس‏
شما نگران نباشید ، اگر روزی هم هزارتا انسان بسازند ، با مسأله روح هیچ‏ ارتباط ندارد .
حالا اگر ما وارد خود مسأله روح قطع نظر از قرآن بشویم مسأله دیگری است
. ما فعلا روی قرآن بحث‏
می‏كنیم . شما فعلا باید روی قرآن بحث كنید و من بی‏میل هم نیستم ، بالاخره‏
مسأله‏ای است كه ما روی آن غرض خاصی نداریم ، اگر رفقا مصلحت می‏دانند
كه روی خود مسأله روح هم به طور كلی بحثی كنیم بحث می‏كنیم .
در كتاب ذره بی‏انتها گو اینكه از نظر خود آقای مهندس بازرگان بحثشان‏
ادامه بحثهای راه طی شده است ، ولی از نظر ما بكلی غیر از آن بحثهاست و
بحث بسیار صحیحی است . از نظر ما این بحث ، صد در صد بحث صحیحی است‏
و رد نظریه‏ای است كه ایشان در راه طی شده داده‏اند و ما بعد روی این قضیه‏
بحث خواهیم كرد و مطلب درست همان است . این كه ایشان در آنجا اینهمه‏
روی كلمه " امر " در قرآن تكیه كرده‏اند ، اگر غیر از آقای مهندس‏
بازرگان می‏بود می‏گفتیم حتما حرفهای دیگران را كه در چندین صد سال پیش‏
گفته‏اند ، از كتابهای دیگران برداشته‏اند در كتاب خودشان نقل كرده‏اند ،
ولی چون می‏دانیم كه [ استنباط ] ایشان با مراجعه به كتابهای دیگر نبوده ،
از نظر من واقعا خیلی قابل تحسین بود كه چیزی را كه دیگران بعد از سالها
دقت و مطالعه از قرآن استنباط كرده‏اند ، عین همان استنباط را ایشان‏
كرده‏اند ، البته با یك اختلافات جزئی كه عرض می‏كنم .
ایشان تعبیر می‏كنند كه قبلا عالم را با دو عنصر توجیه می‏كردند و با دو
عنصر جهان را نمی‏شود توجیه كرد ، عنصر دیگری [ نیز لازم است ] . یك‏
تصحیح مختصر باید كرد كه آن چیزی را كه خودشان امر یا روح می‏نامند ، به‏
صورت یك عنصر در عرض این دو عنصر ( كه این سه تا بخواهند با همدیگر
تركیب شوند ) نمی‏شود تصویر كرد . البته آن هم تعبیر است ، نه اینكه سه‏
چیز با یكدیگر تركیب می‏شوند و از مجموع مركب یك شی‏ء درست می‏شود ، یك‏
چیزی است كه بهترین تعبیر از تعبیرات امروزی تعبیر " بعد " است :
یك بعد دیگر . فرق است بین اینكه بگوییم روح بعد دیگری است از انسان و
اینكه بگوییم یك عنصر دیگری است از عناصر كه [ انسان ] از مجموع عناصر
تركیب شده است . ابعاد با یكدیگر تركیب نمی‏شوند ، ابعاد جهات مختلف‏
یك شخصیت‏اند ، ولی عناصر را معمولا ما در جایی می‏گوییم كه اینها یك‏
واقعیت جدایی از همدیگر دارند و بعد می‏آیند با همدیگر تركیب می‏شوند و
مركب به وجود می‏آورند . ابعاد ، شخصیت جدا از هم ندارند ، نه اینكه قبلا
شخصیت جدایی داشته‏اند ، هر بعد قبلا وجود داشته ، بعد آمده‏اند با همدیگر
تركیب شده و ضمیمه شده‏اند و یك مركب به وجود آورده‏اند ،
 مثل ابعاد سه گانه جسم . به این شكل نیست . حالا آن‏
باشد برای بعد . به هر حال خواستم این نگرانی را جناب عالی نداشته باشید
.
مطلب دیگری كه در مسأله لغو و عبث [ بودن ] خلقت فرمودید ، من به‏
اعتراض كردن شما حق می‏دهم ولی به اعتراض شما نه ، یعنی شما حق داشتید
اعتراض كنید چون بیان من ناقص بود و تعمد هم داشتم ناقص بگذرم ، ولی‏
اعتراض شما درست نیست . این هم كه من گفتم مبنی بر مسأله روح است كه‏
می‏خواهم توضیح دهم ، یعنی می‏خواهم بگویم كه قرآن نمی‏خواهد بگوید در این‏
خلقت جسمانی شما چیزی هست كه به درد نمی‏خورد . آن تشبیه بود كه من به‏
مسأله جنین مثال زدم . البته من در اینكه از قرآن حتما این استفاده می‏شود
تردید دارم ولی حرف من این بود و خیلی از اشخاصی كه این آیات را توجیه‏
كرده‏اند این طور توجیه كرده‏اند ، می‏خواهند بگویند كه عنصر بقای بعد از
مرگ الان در شما وجود دارد ، همان مسأله عالم برزخ كه عالم برزخ بعد از
این خلق نمی‏شود ، شما الان اینجا یك وجود مثالی برزخی دارید ، الان همراه‏
شما هست . حكمت این چشم و گوش شما همانهایی است كه الان شما دارید
می‏بینید ولی شما الان اعضا و جوارح دیگری ، اندام دیگری و خصوصیات دیگری‏
دارید كه آنها در این وجود جسمانی شما نظیر اعضا و جوارح جسمانی شماست‏
در عالم رحم ، سنخ آنها اساسا از سنخ این عالم نیست ، از سنخ عالم برزخ‏
است . اینكه من آن را این قدر توضیح ندادم ، چون تا ما مسأله روح را
بحث نكنیم ، گفتنش اینجا زائد است . ما خواستیم بگوییم اصلا عنصر
قیامت ( یعنی آنچه از ما در برزخ باقی می‏ماند و آنچه در قیامت شخصیت‏
ما را تشكیل می‏دهد ) الان وجود دارد و اگر این كه با ما هست اینجا معدوم‏
شود نظیر این است كه نهایت سیر جنین پایان رحم باشد ، كه اگر مسئله روح‏
ثابت شود این بیان من درست است و اگر ثابت نشود غلط است . اعتراض‏
كردن شما صحیح بود نه نفس حرف شما ، چون من عمدا بیان را ناقص گذاشتم‏
حق داشتید اعتراض كنید ، ولی [ بیان من ] بر اساسی است كه باید بعد روی‏
آن بحث كنیم .
ایراد سوم شما مسأله مجازاتها بود . اینجا باز من خیال می‏كنم كه شما
هنوز گیر آن مفهوم كلمه مجازات هستید ، یعنی باز مسأله كیفر در ذهن‏
شماست ، كیفر به آن معنایی كه ما می‏گوییم ، همان مفهوم تأدیب كردن ،
تنبیه كردن ، تشفی پیدا كردن یا تهدید كردن ، اسباب عبرت دیگران فراهم‏
كردن . عرض كردیم كه نه ، [ مفهوم مجازات اخروی ] این نیست ، به این‏
معنا : در مثال تكوین كه ذكر كردم ، مثال دیگری هم آقای دكتر . . . ذكر كردند
 كه من از زبان ایشان می‏گویم : در مجازات تكوینی‏
اگر ما مجازات می‏گوییم ، البته لفظ آن با لفظ مجازاتهای اجتماعی یكی‏
است ولی ماهیتش دوتاست . كسی كه در اثر یك هرزگی پنج دقیقه‏ای دچار
بیماریهای سفلیس و نظیر آن می‏شود و بعد تا آخر عمر دامنگیرش می‏شود و
احیانا در نسلش هم تا چند نسل ادامه پیدا می‏كند ، ما به آن می‏گوییم‏
مجازات . در این طور موارد عرض كردیم جای این حرف نیست كه كسی بگوید
تناسب [ وجود ندارد ] ، چون آن را برای این وضع نكرده‏اند كه شما بگویید
حالا كه برای این وضع كرده‏اند می‏خواستند كمترش را وضع كنند . آن [
مجازات ] نتیجه قهری و جبری این [ عمل ] است ، یعنی این راهی است كه‏
نهایتش آن است . شما نمی‏توانید به خدا اعتراض كنید كه این راهی كه من‏
همین طور از این طرف در پیش می‏گیرم و آخرش منتهی می‏شود به مثلا
افغانستان ، تو یك كاری بكن كه من از این راه بروم ولی به افغانستان‏
نرسم . این محال است . شما می‏توانید مثلا بگویید كه ای كاش من نبودم ،
عالمی نبود ، اما نمی توانید بگویید كه ای كاش من بودم ، عالم هم می‏بود
، راه هم می‏بود و من هم از این طرف می‏رفتم ولی به افغانستان نمی‏رسیدم .
چنین چیزی محال است . من می‏خواهم امسال بروم مكه ، ولی به قول سعدی به‏
طرف تركستان راه می‏افتم . حال چه عیبی داشت خدا چنین درست می‏كرد كه من‏
به طرف تركستان می‏رفتم ولی به كعبه می‏رسیدم ؟ این محال است . شما اگر
می‏توانید ، بگویید ای كاش عالمی نمی‏بود ، منی نمی‏بودم ، راهی نمی‏بود ،
كعبه‏ای نمی‏بود ، تركستانی نمی‏بود ، نه اینكه اینها همه همین طوری كه‏
هستند باشند و من هم از این راه بروم ولی به آنجا نرسم . از آن راه رفتن‏
نهایتش این است ، محال است غیر از این باشد ، این توهم ماست كه ما از
اینجا برویم و به آن نتیجه نرسیم . چون آن راهها را خیلی واضح می‏بینیم ،
شما هیچ وقت عوامترین عوام را پیدا نمی‏كنید كه دعا كند خدایا من از
اینجا می‏روم به طرف شمال ولی [ تو كاری كن كه ] به مازندران نرسم ، ولی‏
چون راههای دیگر جنبه راه بودنش بر مردم مخفی است ، این است كه این‏
توقعات را می‏كنند كه از این راه بروند ولی به نتیجه و نهایتش نرسند .
پس مسأله این نیست كه چیزی را وضع كرده باشند . آنوقت وظیفه یك نفر
عالم یا هادی و پیغمبر اعلام است ، اعلام می‏كند كه از این راه نرو كه طبعا
و قهرا به آن نتیجه می‏رسی ، و خدای ارحم الراحمین با اینكه ارحم الراحمین‏
است و رحمتش هم غیرمتناهی است ، معذلك تبدیل نمی‏كند ، چون اصلا محال‏
است ، یعنی یك تصور غلط است و نمی‏تواند واقعیت باشد .
در مسأله مجازاتهای اخروی شما گفتید همه چیز دست خداست . البته همه‏
چیز دست خداست اما آیا " همه چیز دست خداست " یعنی خداوند محالی را
ممكن و ممكنی را محال می‏كند ؟ محال ، دیگر بالذات محال است . گفتیم در
مسأله مجازاتها آن طوری كه ما در كتاب عدل الهی گفتیم یا در اینجا بیان‏
كردیم اگر ما باشیم و قرآن ، قرآن می‏گوید این خود عمل شماست نه چیز دیگر
. شما می‏توانید از خدا این توقع را داشته باشید كه من نباشم تا این عمل‏
را ایجاد كنم و اساسا عمل ایجاد نشود ، نه اینكه عمل ایجاد شود ولی خودش‏
خودش نباشد . قرآن می‏گوید آن عقرب گزنده جراره قیامت كه چنین تو را
می‏گزد ، همان گزیدنی است كه تو در دنیا در فلان ساعت مرتكب شدی ، هیچ‏
چیزی معدوم نمی‏شود ، هر چیزی كه موجود شد یك وجهه‏اش معدوم می‏شود ، یك‏
وجهه دیگرش باقی است ، وجود این جهانی‏اش معدوم می‏شود ، وجود آن‏
جهانی‏اش باقی است ، تو خیال می‏كنی معدوم شد ، واقعا باقی است . در
مورد فرزند ، مگر می‏شود كاری كرد كه فرزند كسی فرزند او نباشد ؟ مثلا
فرزندی از زنا از كسی متولد شود ، بعد بگوییم كاری كنیم كه این فرزند
فرزند او نباشد . نه ، دیگر وقتی فرزند او شد فرزند اوست ، فرزند او
فرزند اوست . وقتی كه ماهیت عمل شما این شد و این عمل هم بالذات باقی‏
است و فنا در آن تصور ندارد ، دیگر این هست . شما درباره آن مثال‏
فرمودید كه در آنجا خالق دره یكی است و واضع قانون كس دیگر و نمی‏شود به‏
واضع قانون گفت تو این كار را نكن ولی [ در اینجا می‏توان گفت ] . نه ،
اینجا هم نمی‏شود گفت . اینجا هم همان خالق اینها یعنی آن كسی كه سررشته‏
كار [ در دست اوست ] ، خالق قانون و نظام عالم ما را راهنمایی و هدایت‏
كرده ، گفته این عمل را مرتكب نشو كه این عمل تو این است ، غیر از عمل‏
تو چیز دیگری نیست .
قرآن در عین اینكه تعبیر به جزا و مجازات می‏كند كه مسلم در این جهت‏
رعایت فهم مردم را كرده ، چون از نظر اثر تربیتی نظیر مجازاتهای‏
قراردادی است می‏گوید : " « فمن یعمل مثقال ذرش خیرا یره 0 و من یعمل‏
مثقال ذرش شرا یره »" هر كسی كوچكترین عمل خیری كند او را می‏بیند
، كوچكترین عمل شری كند او را می‏بیند . ما از باب اینكه به عقلمان‏
نمی‏رسد كه " او را می‏بیند " یعنی چه [ می‏گوییم ] من عمل خیری كردم ،
عمل خیر معدوم شد رفت ، یعنی چه او را می‏بینم ؟ می‏گوییم نه ، یك چیز دیگری‏
را می‏بیند كه جزای آن است ، یعنی جزای آن را می‏بیند . می‏گوید : "
« و وجدوا ما عملوا حاضرا »" . هر چه كردم ، آنجا حاضر می‏بینم .
می‏گوید : " « یوم تجد كل نفس ما عملت من خیر محضرا و ما عملت من سوء
تود لو ان بینها و بینه امدا بعیدا »" روزی كه هر كسی عمل خیر
خودش را خود عمل را می‏گوید حاضر شده می‏بیند و عمل بد خودش را همچنین‏
حاضر شده می‏بیند . در این زمینه آیات زیادی در قرآن داریم .
اگر نخواهیم تعبیر " « ما قدمت یداه »" را توجیه و تأویل‏
كنیم و نخواهیم در قرآن تصرف كنیم ، قرآن آنچه را كه در آن عالم به ما
می‏رسد از خیر و از شر " « ما قدمت یداه »" می‏داند ، یعنی چیزی كه به‏
دست خود آن را پیش فرستاده است . این آیه را جلسه پیش خواندم كه : "
« یا ایها الذین امنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد »"
. تعبیر " پیش فرستاده " می‏كند . بر این مبنا ایرادی وارد نیست ، بر
مبنای كسانی كه مجازات اخروی را از نوع مجازات دنیوی یعنی یك امر جدای‏
از عمل و فقط از توابع قوانین دنیا می‏دانند [ ایراد وارد است ] كه اگر
خدا قانونی وضع نكرده بود كه اصلا نه بهشتی بود ، نه جهنمی ، نه عذابی ،
هیچ چیز نبود ، ولی چون خدا قانون را وضع كرده ، برای اینكه این قانونش‏
بی‏مجازات باقی نماند در دنیا كه مجازات نكرده آمده مجازات آنجا را وضع‏
كرده است . اگر چنین چیزی بود كه از نوع كارهای بشری بود ، جای این‏
حرفها بود : حالا كه خدا می‏خواهد یك مجازاتی در ازاء عمل ما وضع كند پس‏
باید متناسب باشد ، و تازه اشكال پیش می‏آمد كه در این صورت فایده‏اش‏
چیست ؟ خدا می‏خواهد تشفی پیدا كند یا می‏خواهد اسباب عبرت دیگران را
فراهم كند یا می‏خواهد ما را تأدیب كند ؟ آنجا كه هیچكدام از اینها موضوع‏ ندارد .
مهندس بازرگان : ما از یك طرف قیامت را قبول داریم و اینكه در آنجا
عین مكتسبات و عین نتیجه عمل به انسان می‏رسد . همان طور كه فرمودید كسی‏
كه یك هرزگی پنج دقیقه‏ای می‏كند یك عمر گرفتار است اما ایراد این است‏
كه قرآن درباره كارهای خوب می‏گوید : " « من جاء بالحسنة فله عشر امثالها »"
و درباره كارهای‏ بد می‏گوید : " « فلا یجزی الا مثلها »"
در حالی كه می‏بینیم در كارهای بد ، بی‏نهایت مثل آن جزا داده می‏شود .
استاد : من خیال می‏كنم جواب این سؤال داده شد ، چون " مثل " آنجا
متوجه كمیت نیست ، بلكه ما بالاتر می‏گوییم ، می‏گوییم : " فلا یجزی الا
عینها " چون عین هر چیزی قهرا " مثل " هم درباره‏اش صادق است ، یعنی‏
كسی كه كار بد می‏كند خدا زائد بر آنچه كه كرده است او را مجازات نمی‏كند
، چون او مجازاتش عین عملش است ، چیز دیگری نیست . وقتی ما می‏گوییم‏
آتش قیامت همانی است كه خودش افروخته ، همین عمل است ، نفس عمل‏
است كه در آنجا تجسم پیدا می‏كند ، پس چیز زائدی نیست ، چون جزا با عمل‏
دو تا نیست كه بگوییم این بیشتر از آن است . خودش كه از خودش هیچ‏
وقت بیشتر نیست ، منتها چون خودش را در اینجا می‏بیند و وجود اینجایش‏
را می‏بیند محدود است ، می‏گوید پس این چیز دیگری است ، من محدود بودم و
این نامحدود است . نه ، او خود شی‏ء نامحدود را الان خلق كرده است . این‏
آدمی كه كار بد می‏كند ، الان خودش برای خودش و به دست خودش یك عذاب‏
نامحدود خلق كرده است . جلسه پیش هم گفتیم كه معنی نامحدود این نیست‏
كه واقعا خلود در جهنم است . خالد به معنای [ حقیقی ] بالاخره خیلی كم‏
خواهند بود ولی شك ندارد كه [ زمان آن ] خیلی زیادتر از [ زمانهای محدود
] است ، " « لابثین فیها احقابا »" است . این عملی كه این شخص‏
انجام می‏دهد ، در قیامت به او می‏گویند ما چیز دیگری اضافه به تو نمی‏دهیم‏
، ما عمل خودت را به خودت داریم می‏دهیم ، ما چیزی اضافه به تو نداده‏ایم‏
. پس " « لا یجزی الا مثلها »" چیز اضافه نیست . ولی در مسأله بهشت ،
چون این [ عمل بد ] در خلاف جهت نظام عالم است و آن [ عمل خوب ] در
جهت نظام عالم است ، آن طبعا می‏تواند باور باشد ، یعنی می‏تواند زمینه‏
باشد برای اینكه از طرف خداوند فیض بیشتری هم به آن افاضه شود ولی در
بعد [ كار بد ] نه ، همان خودش است و غیر خودش چیزی نیست .
- " « مثلها »" یعنی مانند اینكه یك كسی گندم بكارد و نتیجه آن‏
هفتصد دانه شود . او نباید متوقع باشد كه یك گندم كه كاشت یك گندم در آید .
ولی اگر كار خوب كند ، آن هفتصد تا هم ده برابر یعنی هفت هزار دانه گندم می‏شود .
استاد : تا اندازه‏ای تعبیر همین طور است . [ قرآن می‏گوید ] وقتی كه ما
مسأله عینیت را می‏گوییم ، ما داریم عمل خودت را به تو می‏دهیم ، ما زائد
بر عمل تو را كه به تو نداده‏ایم . اگر یك چیز دیگر از پیش خودمان به تو
بدهیم ، تو می‏گویی من این كار را كردم ، چرا بیشتر [ تحویل می‏گیرم ؟ ] ما
می‏گوییم خود عملت را داریم به تو تحویل می‏دهیم ، این دیگر زیادتر از
خودش نیست ، هیچ چیزی [ خودش ] از خودش زیادتر نیست .
اگر ما مسأله مجازات اخروی را از نوع مجازات قراردادی و اعتباری دنیا
بدانیم ، اشكال وارد است ، یعنی در قراردادهای دنیا باید تناسبی باشد .
اما اینكه قرآن از نظام عالم خبر می‏دهد ، در خبر دادن از نظام عالم ،
دیگر این حسابها نیست . همان طور كه در مجازات مشروبخوار و در مجازات‏
بچه خیره سری كه لب حوض می‏رود ، فرض تناسب به آن معنا غلط است ، در
مجازات اخروی هم در نظر گرفتن این جور تناسبها غلط است . قرآن خبر
می‏دهد كه این عمل بد الی الا بد با تو باقی می‏ماند . البته همیشه " ²
سبقت رحمته غضبه » " همیشه جانب خیر در عالم می‏چربد . انسان‏
وقتی كار خوب بكند ، بیش از مقداری كه كرده است ، برو ثمر می‏دهد : "
« فله عشر امثالها »" . كار بدن چون بر خلاف نظام عالم است ، یك تخم‏
را كاشته همان یك تخم را بر می‏دارد نه بیشتر . ولی به هر حال چه كار
خوب چه كار بد ، آنچه باقی می‏ماند نفس عمل است و خدا و پیامبران هم‏
اخبار كننده از واقعیتی در نظام عالم هستند . عدل الهی هم ایجاب می‏كند
كه هر موجودی به آنچه كه استحقاق آن را دارد [ برسد ] ، یعنی هر چه امكان‏
وجود دارد ، در عالم وجود پیدا می‏كند . اگر موجودی استحقاق یك نحو وجودی‏
را دارد ، جلوی وجودش هرگز گرفته نمی‏شود [ با این توجیه ] كه بعد او را
آزار می‏دهد . خوب ، آزار دهد ! این حسابهایی كه ما روی عاطفه می‏كنیم كه‏
دلمان می‏سوزد به حال آدمی كه او را عذاب كنیم ، پس خدا هم دلش بسوزد ،
خدا دل ندارد كه بسوزد ! مسائل دلسوزی و عاطفی كه ابزارهای ما برای این‏
زندگی دنیاست ، در ساخت ربوبی دخالتی ندارد . او رحمت دارد ، رحیم و
رئوف است و رحمت وجودش به هر موجودی به اندازه استعداد وجودش می‏رسد ،
 اما اینكه دلش به آن معنا بسوزد و متأثر
شود [ این طور نیست ] ، اینها مال ما بشرها و موجودات است . اگر چنین‏
تأثری در او باشد ، دیگر خدا نیست ، تحت تأثیر عوامل خارجی قرار گرفته‏
است ، او تحت تأثیر عوامل خارجی قرار نمی‏گیرد .
- چرا خدا عمل بد را به عدلش جواب می‏دهد ولی عمل خوب را به فضلش .
استاد : همان مسأله " « عشر امثالها »" فضل می‏شود . عرض كردم "
مثل " به كمك آیات دیگر ، خودش است ، " مثل آن " یعنی بیشتر از
خودش نیست . قهرا اگر ما آن آیات را گرفتیم كه می‏گوید نفس عمل هست ،
" « مثلها »" در اینجا یعنی بیش از خودش نیست ، همان خودش نه بیش‏
از خودش . ولی در كارهای خیر ، خودش در حالی است كه به فضل الهی بار
هم داده ، و الا باید همان حرف متكلمین را بگوییم كه عملش اینجا می‏ماند
، بعد یك مجازاتی ، یك چوبی هم می‏آیند می‏زنند . صحبت چوب زدن نیست .
- راجع به اینكه مدت 50 - 60 سال كار خوب یا بد می‏كنیم ، چرا باید تا
ابد نتیجه داشته باشد ، این سؤال شده بود و جواب را این طور داده بودند
كه می‏بینیم بیشتر روی عاقبت به خیری تأكید می‏شود ، یعنی برای آن نتیجه‏ای‏
است كه آخر ، انسان می‏گیرد و آن برداشتی كه باید نسبت به زندگی داشته‏
باشد . بعد در آنجا این طور ذكر شده بود كه خداوند می‏داند فرد صالح اگر
تا ابد زنده باشد كارهای صلاح و خوب خواهد كرد و اگر فرد فاسق تا ابد
زنده باشد فسق و فجور خواهد كرد و تقریبا به عنوان شاهد می‏توان آن آیه‏ای‏
را آورد كه : " « قال رب ارجعون ، لعلی اعمل صالحا »" . به آنها گفته‏
می‏شود : " « كلا انها كلمة هو قائلها »" یعنی دروغ می‏گوید ، او
اگر برگردد همان كارها را ادامه خواهد داد . بعد روی این املاك ، یكی از
ائمه توجیه كرده بودند كه ابدی بودن نتیجه كار خوب برای آن فرد صالح و
ابدی بودن عذاب برای آن فرد فاسق ، خلاف عدل نیست .
استاد : حساب این نیست كه خدا می‏دانست كه او همیشه بد می‏كند . آن‏
چیزی كه در روایت آمده این نیست . آنجا حساب نیت و قصد است ، یعنی‏
یكی در نیت و قصدش این است كه اگر عمر ابد هم پیدا كند خوبی كند و یكی‏
در قصدش این است كه اگر عمر ابد هم پیدا كند بدی كند . او عذابش این طور است ،
برای‏ اینكه اصلا كأنه قصد و فكر و روحش نقش ابدیت خورده كه برای ابد اینچنین‏
باشد و به همین دلیل آنچه كه برای ابد می‏خواهد ، به آن برای ابد رسیده ،
او برای ابد گناه را پسندیده و برای ابد هم با گناه خودش محشور خواهد
بود ، و او برای ابد خیر را پسندیده و برای ابد هم با خیر محشور خواهد بود .
یك نكته اضافه كنم و آن این است كه خلود جهنم حتی راجع به همان قتل‏
نفس هم كه در نص قرآن آمده [ به معنای ابدیت نیست ] ، چون ما در قرآن‏
راجع به غفران هم آیه داریم ، یعنی یك اصلی داریم به نام اصل مغفرت كه‏
اگر به خدا نسبت دهیم مغفرت است و اگر به وساطت انبیاء نسبت دهیم‏
شفاعت است . شفاعت انبیاء همان مغفرت الهی است و چیز دیگری نیست .
خود جناب عالی در كتاب مطهرات در اسلام بیانی كرده بودید كه در
عالم اصل شستشو هست . همین طوری كه ما در این دنیا یك اصل شستشویی‏
می‏بینیم ، یعنی اصل بر طهارت و بر سلامت است ، اصل خلقت هم بر سلامت‏
است . اگر بچه‏ای ناسالم به دنیا بیاید ، این [ ناشی از ] یك عامل خارجی‏
است . قانون اصلی سلامت است . آقایان پزشكان اگر ببینند یك بچه سالم‏
به دنیا آمده ، دیگر دنبال این نمی‏روند كه ببینند چه عاملی از خارج سبب‏
شده سالم به دنیا بیاید . اگر دیدند او فلج به دنیا آمد ، می‏گویند ببینیم‏
چه عاملی از خارج دخالت كرده است . اصل ، رحمت و مغفرت است و [
عذاب ] بر خلاف مسیر اصلی است .
از آیات قرآن استفاده می‏شود كه بالاخره عده‏ای برای همیشه باقی می‏مانند
، اما آن عده چقدرند ؟ الان نمی‏توانیم بگوییم . اینكه اكثریت مردم می‏روند
جهنم ، گویا از آیات می‏شود استنباط كرد كه چنین چیزی هست ولی اكثریت‏
اكثریتشان مغفرت الهی شامل حالشان می‏شود ، یعنی تا حدی كه در وجود كسی‏
كوچكترین مایه‏ای باشد برای این كه مغفرت شامل حالش شود [ شامل خواهد شد
] . مثل اینكه برای بعضی جهنم حكم تصفیه خانه را دارد كه در آنجا تصفیه‏
می‏شوند و آن ماده اصلی رحمت كه در آنها هست بالاخره آنها را بیرون‏
می‏آورد ، لذا قرآن در اینجا می‏فرماید : " « لا بثین فیها احقابا »" .
همان كه در جای دیگر " خالدین " می‏گوید ، [ در اینجا ] " احقاب "
می‏گوید . " احقاب " ظاهرا جمع " حقب " است كه مدت خیلی زیاد را
می‏گویند ( چند هزار سال ) ،بالاخره محدود است .
عده‏ای " « لا بثین فیها احقابا »" هستند . بنابر
این ما به این معنا نمی‏توانیم بگوییم هر كسی كه قتل نفس كرده ، به هر
شرارتی هم باشد ، خالد به آن معنای ابدیت است ، یعنی مشمول مغفرت‏
نمی‏شود ، جزایش فی حد ذاته خلود است لو لا مغفرش و لولا شفاعة و به قول‏
بعضی از آقایان : " و ان لاهل الخیر غلبة عظیمة " . اینكه در قرآن مردم‏
را سه دسته كرده : مقربین ، اصحاب الیمین ، اصحاب الشمال ، بعضی از
علما معتقدند من در عدل الهی ذكر كرده‏ام كه مقربین حد اعلی‏ها هستند و
اصحاب الشمال پایین پایین‏ها هستند كه دیگر اهل جهنم‏اند ، و اصحاب‏
الیمین متوسطین هستند . می‏گویند غلبه با متوسطین است كه قرآن بشارت‏
رحمت داده ، و بوعلی سینا حرف خیلی خوبی می‏زند ، می‏گوید : همان طوری كه‏
زیبای زیبا همیشه در اقلیت است ، زشت زشت هم در اقلیت است ،
اكثریت متوسطین هستند ، و همان طوری كه سالم سالم ( كسی كه از نظر پزشكی‏
یك ذره انحراف در مزاجش نباشد ) خیلی در اقلیت است ، مریض مریض هم‏
كه اصلا فلج و افتاده باشد در اقلیت است ، اكثر متوسطین هستند كه هم‏
سالمند و هم كمی بیماری در آنها هست ، در امور روحی و معنوی هم نظام‏
عالم بر همین [ اساس ] است ، آنهایی كه اهل سعادت كامل هستند و به‏
تعبیر قرآن مقربین ، مسلم اقلیتی هستند ، آنهایی هم كه دیگر هیچ وقت‏
رحمت الهی شامل حالشان نخواهد شد اقلیتی هستند ، اكثریت آنهایی هستند
كه هم گناهی كرده‏اند [ و هم كار خوب انجام داده‏اند ] .

سه شنبه 17/5/1391 - 0:58 - 0 تشکر 495432

مسأله روح ( 1 )


در بحث معاد آنچنانكه ما نقل و استنباط كرده‏ایم و بلكه صراحت آیات‏
قرآن بود ، قرآن در فاصله میان مرگ و قیامت یك حیات شخصی برای‏
انسانها قائل است ، و به عبارت دیگر برای روح انسان قبل از قیامت بقا
قائل است و این مطلب ، ما را به بحث در مسأله روح كشید و آن طوری كه‏
عرض كردیم خیال نمی‏كنم بشود تردید كرد كه قرآن قائل به روح است . این‏
مطلب باید برای ما مشخص شود كه قطع نظر از دلایل علمی یا فلسفی بر نفی‏
یا اثبات روح ، در متون اسلامی راجع به این مسأله چگونه اظهار نظر شده‏
است ، كه در رأس همه قرآن است . هنوز هم در بعضی از آیات قرآن بحث‏
خواهیم كرد . وقتی نظر اسلام كاملا مشخص شد ، آنوقت می‏رویم سراغ نظریات‏
علمی در نفی یا اثبات روح .
درباره آیات قرآن یك سلسله آیات همانها بود كه قبلا خواندیم و یك‏
بحث خاصی راجع به آیه " « و یسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربی
بعد عرض می‏كنیم . ولی قبلا اشاره‏ای به این مطلب می‏كنیم كه در
غیر قرآن ، در سایر مدارك و مستندات مذهبی ما یعنی در اخبار و احادیث‏
و نهج البلاغه و دعوات مثل صحیفه سجادیه ،
درباره روح به همین عنوان كه خودش یك حقیقتی است و با مردن انسان از بدن جدا
می‏شود و باقی است ، آنقدر هست كه من خیال نمی‏كنم بشود تردید كرد . یك‏
وقت هست كه ده حدیث ، پنجاه حدیث در یك شرایط خاصی است ، ممكن است‏
انسان بگوید این [ عقیده ] تحت تأثیر افكار دیگران پیدا شده ولی این [
احادیث ] به اصطلاح از حد متواتر گذشته است . من حالا چند جمله‏ای كه در
نهج البلاغه آمده و می‏شود به آن استناد كرد عرض می‏كنم ، بدون اینكه ادعا
كنم همه آنچه را كه در نهج البلاغه ممكن است به آن استشهاد كرد پیدا
كرده‏ام ، آنچه را كه هر وقت برخورد داشته‏ام یا دداشت كرده‏ام عرض می‏كنم‏
برای اینكه می‏خواهیم اول نظر اولیای اسلام را در این جهت بدانیم .

سه شنبه 17/5/1391 - 1:3 - 0 تشکر 495446

اثبات روح در نهج البلاغه


چند خطبه مفصل در نهج البلاغه داریم كه یكی از آنها به نام خطبه "
الغراء " معروف است . در این خطبه مثل سایر خطبه‏های مفصل موضوعات‏
مختلفی هست : توحید و غیر توحید و مواعظ ، و از آن جمله در مواعظ ،
حضرت مسأله مرگ و مردن را یادآوری می‏كند و وضع شخص در حال احتضار را ،
آن وقتی كه در حال جان دادن است و اقاربش اطرافش را گرفته‏اند و
مأیوسند و گریه می‏كنند و او قسمتی از حواسش تعطیل شده و قسمتی از حواسش‏
كار می‏كند . تعبیر حضرت این است : " « فهل دفعت الاقارب او نفعت‏
النواحب و قد غودر فی محلة الاموات رهینا » " آیا نزدیكان می‏توانند از
او دفاع كنند یا این نوحه گری‏ها سودی به حال او می‏بخشد پس از آنكه او در
محله اموات ( قبرستان ) گرو واقع شد " « و فی ضیق المضجع وحیدا » " در
تنگنای گور تنها ماند " « قد هتكت الهوام جلدته » " حشرات زمین‏
پوستش را پاره پاره كردند " « و ابلت النواهك جدته و عفت العواصف‏
آثاره » " هلاك كنندگان كارهای جدی او را از بین بردند ، بادهای تند
آثار و ساختمانهای او را از بین بردند " « و محا الحدثان معالمه » "
نشانه‏هایی كه در دنیا از خودش باقی گذاشته بود ، حوادث روزگار همه را
محو كرد " « و صارت الاجساد شحبة بعد بضتها » " بدنها پس از آن طراوت‏
، پوسیده و خاك شده می‏شود " « و العظام نخرش بعد قوتها » " استخوانهای‏
او پوسیده می‏شود پس از آنكه یك روزی نیرومند بود " « و الارواح مرتهنة
بثقل اعبائها » " ( اینجا مقارنه‏ای شده میان اجساد و ارواح ) بدنها و
استخوانها در قبر پوسید ولی روحها در گرو سنگینی كارها و اعمال خودش است
 " « موقنة بغیب انبائها » " در حالی كه یقین كرده است به خبرهای غیبی كه در دنیا
به او می‏دادند و آن وقت باور نمی‏كرد ، حالا یقین پیدا كرده كه آنچه‏
گفته‏اند راست بود . " « لا تستزاد من صالح عملها و لا تستعتب من سیی‏ء
زللها » " در آن وقت به او نمی‏گویند یك مقدار عمل صالح بیشتر كن‏
، چون دیگر آنجا جای عمل نیست و كارهای بدی هم كه كرده است ، دیگر
اینجا فایده ندارد كه بگوید ببخشید و توبه و استغفار می‏كنم ، فایده‏ای‏ ندارد .
غرضم این دو جمله است كه می‏فرماید: " « صارت الاجساد شحبة بعد بضتها»
" بدنها ، استخوانها پوسیده است ولی روحها در گرو اعمال هستند، در حالی‏
كه در آنجا یقین كرده‏اند به چیزهایی كه در دنیا یقین نمی‏كردند . [ آیا ]
این درست نمی‏رساند كه در نظر امیرالمؤمنین مسأله روح یك مسأله است و
مسأله جسد مسأله دیگری ، آدم وقتی كه مرد بدنش می‏پوسد و روحش در دنیای‏
دیگری باقی است ، آن وضعی دارد و این وضعی ؟
خطبه 107 هم راجع به میت در حال احتضار است ، می‏فرماید : " « یردد
طرفه بالنظر فی وجوههم » " در حال احتضار چشمهایش را این طرف و آن‏
طرف بر می‏گرداند ، به چهره بازماندگانش نگاه می‏كند . در نهج البلاغه این‏
طور آمده كه گوشش نمی‏شنود . از جمله‏های اینجا شاید جای دیگر هم استفاده‏
شود كه میت در حال احتضار ، گوشش زودتر از چشمش از كار می‏افتد . حالا
من نمی‏دانم چه فلسفه‏ای دارد و چگونه است ؟ " « یری حركات السنتهم و لا
یسمع رجع كلامهم » " می‏بیند [ اطرافیان ] زبانهایشان حركت می‏كند اما
صدایشان را نمی‏شنود . " « ثم ازداد الموت التیاطا » " باز مرگ چنگهای‏
خودش را بیشتر فرو می‏برد " « فقبض بصره » " دید را هم از او می‏گیرد
" « كما قبض سمعه » " همچنانكه شنوایی را از او گرفته بود " « و
خرجت الروح من جسده » " و روح از جسد او بیرون می‏رود . " « فصار جیفة
بین اهله » " بعد از آن یكمرتبه همین انسان موجود زنده به یك مردار در
میان خانواده تبدیل می‏شود . بعد از تعطیل حواس [ آیا ] از این تعبیر "
« و خرجت الروح من جسده » " استنباط نمی‏شود كه از نظر امیرالمؤمنین‏
ماهیت حقیقی مرگ ، خروج روح از بدن است ؟
خطبه مختصر دیگری هست كه حضرت راجع به توصیف ملك الموت سخن‏ می‏گوید
و ابهامها را ( یعنی عجزی كه بشر از توصیف ملك الموت دارد )
ذكر می‏كند كه ما ملك الموت را نمی‏توانیم توصیف كنیم تا چه رسد خدای‏
ملك الموت را . می‏فرماید : آیا هرگز وجود ملك الموت را وقتی كه برای‏
قبض روح داخل خانه كسی می‏شود احساس كرده‏ای ؟ هرگز به چشمت دیدی كی‏
ملك الموت آمده ؟ " « هل تحس به اذا دخل منزلا ؟ » " آیا احساس‏
می‏كنی او را وقتی داخل منزلی شود ؟ " « ام هل تراه اذا توفی احدا ؟ » "
آیا در وقتی كه قبض روح می‏كند ، تو او را می‏بینی ؟ هرگز نمی‏بینی . بالاتر
، ملك الموت نه تنها می‏آید در منزل قبض روح می‏كند [ بلكه ] جنین را در
رحم قبض روح می‏كند . می‏گوید راستی تصور تو درباره ملك الموت چیست ؟
آیا واقعا ملك الموت یك جسمی است كه می‏آید داخل خانه‏ها می‏شود و آیا
جسمی است كه داخل رحم مادر می‏شود و در آنجا روح را قبض می‏كند ، از یكی‏
از اعضاء و جوارح داخل می‏شود ؟ " « بل كیف یتوفی الجنین فی بطن امه ؟ »
" اینكه جنین گاهی می‏میرد و [ ملك الموت ] او را در شكم مادر قبض روح‏
می‏كند ، چگونه است ؟ " « ایلج علیه من بعض جوارحها ؟ » " آیا ملك‏
الموت یك جسمی است كه از بعضی از اعضاء و جوارح این زن  وارد
می‏شود و قبض روح می‏كند ؟ " « ام الروح اجابته باذن ربها ؟ » " یا نه ،
او نمی‏رود ، لزومی ندارد او برود تا روح را بگیرد ، او می‏خواهد و روح به‏
اجازه پروردگار خواسته او را اجابت می‏كند ؟ " « ام هو ساكن معه فی‏
احشائها ؟ » " یا نه ، اساسا ملك الموت در بیرون و جای دیگری نیست كه‏
بخواهد بیاید آنجا ، همیشه همراه همان زن است ؟ یعنی این هم خودش یك‏
فرضی است در باب ملك الموت كه همیشه همراه همه كس است . بعد
می‏فرماید : " « كیف یصف الهه من یعجز عن صفة مخلوق مثله ؟ » "
بشری كه قدرت ندارد یك مخلوق خدا را توصیف كند ، چگونه می‏تواند ادعا
كند خدا را آنچنان كه هست توصیف كند ؟ غرضم این جمله است : " « ام‏
الروح اجابته باذن ربها ؟ » " یا اینكه نه ، او می‏خواهد و روح اجابت‏
می‏كند ؟ آیا باز این تعبیر نمی‏رساند كه امیرالمؤمنین در باب مردن و روح‏
این طور می‏اندیشیده است ؟
این سه قسمتی كه از نهج البلاغه خواندم صراحت بیشتری داشت ، سه قسمت‏
دیگر هم می‏خوانم كه آنها به این صراحت نیست .
خطبه‏ای هست كه حضرت در آن ، خلقت همه طیور ولی بیشتر خلقت طاووس‏
را توصیف كرده است ، یعنی عجایب خلقت طاووس را به عنوان دلیلی بر
وجود خداوند بیان كرده است . در آخر خطبه می‏فرماید : " « سبحان من ادمج‏
قوائم الذرش و الهمجة الی ما فوقهما من خلق الحیتان و الفیلة » " منزه‏
است آن كه قوائم و پاها در درون مورچه‏ها و مگسهای ریز تا آن بزرگترهاشان‏
( كه ماهیها و فیلهای بزرگ است ) قرارداد " « و وای علی نفسه ان لا
یضطرب شبح مما اولج فیه الروح الا و جعل الحمام موعده » " و بر
خود قرار داده كه هیچ جسمی از اجسامی كه روح را در آنها قرار داده است‏
حركت نكند مگر اینكه مرگ را هم موعد آنها قرار داده است ، یعنی سنت‏
الهی است كه در هر جا روح را قرار داده است مرگ را هم قرار بدهد .
اینجا هم باز ما می‏بینیم تعبیر " روح " آمده است ولی به تعبیر "
« اولج فیه الروح » " یعنی روح را وارد و داخل كرد . دلالت اینجا همین‏
مقدار است كه می‏فرماید روح را داخل كرد . ولی ممكن است كسی مناقشه كند
كه اینجا از بیرون رفتن و استقلال روح سخنی نیست ، فقط [ سخن ] از وارد
كردن روح است ، شاید در اینجا مقصود از روح همان حیات باشد و مثلا
بگوییم مقصود این است كه با مردن شخص ، حیات هم بكلی فانی می‏شود و از
بین می‏رود ، خصوصا اینكه همه حیوانات از كوچكترین ذرات گرفته تا
بزرگترینشان را هم داخل كرده است . البته نه اینكه بخواهم بگویم این یك‏
اشكال واردی است ، ممكن است در این دلالت كسی مناقشه كند ولی این‏
مناقشه هم مناقشه صحیحی نیست ، برای اینكه [ می‏گوید ] همه حیوانات‏
دارای روح هستند از كوچكترین ذرات گرفته تا بزرگترینشان و راجع به خروج‏
روح ساكت است ، نه اینكه چیزی بر خلافش دیده می‏شود .
در خطبه 181 كه دعوت می‏كند به ریاضت شرعی یعنی به نماز و روزه و شب‏
زنده‏داری ها و انفاق كردن از اموال ، می‏فرماید : " « اسهروا عیونكم » "
چشمهای خودتان را بیدار قرار دهید " « و اضمروا بطونكم » " و شكمهای‏
خودتان را به اصطلاح چنگ قرار دهید " « و استعملوا اقدامكم » "
از پاهای خودتان كار بكشید ، یعنی این قدمها را در راههای رضای خدا بردارید
 " « و انفقوا اموالكم » " مالهای خودتان را در
راه خدا انفاق كنید " « و خذوا من اجسادكم فجودوا بها علی انفسكم » " .
اینجا كلمه روح نیست ، كلمه نفس است : از تن بگیرید و بر روحها و
نفسها ببخشید و بیفزایید . اینجا هم یك نوع دوگانگی میان روح و نفس [
وجود دارد ] : از این بگیرید و بر آن بیفزایید . "« و لا تبخلوابها عنها»
" به روح از جسم بخل نكنید ، یعنی حساب جسم را نداشته باشید ، بیشتر
حساب روح را داشته باشید ، از این بگیرید و بر آن بیفزایید . سعدی عكس‏
قضیه را به صورت ملامت می‏گوید : آنچه از دونان به منت خواستی /بر تن افزودی و از جان كاستی
در خطبه 213 كه قسمتی از آن ( در اواخر ) عنوان دعا دارد ، می‏فرماید :
" « اللهم اجعل نفسی اول كریمة تنتزعها من كرائمی و اول ودیعة ترجعها من‏
ودائع نعمك عندی » " . می‏خواهد بفرماید خدایا نعمتهای بزرگواری كه به‏
من داده‏ای و عنایت كرده‏ای ، اینها را از من قبل از مردن نگیر . این را
به این تعبیر می‏گوید : خدایا اولین شی‏ء كریمی كه از من می‏خواهی بگیری‏
ببری پیش خودت ، همان نفس من باشد ، خدایا نفس مرا اولین شی‏ء
بزرگواری قرار بده كه آن را از من می‏گیری ، یعنی نعمتهایت را از من سلب‏
نكن . این هم یك تعبیر است .
همه اینها به نظر من دلالت دارد ، خصوصا آن سه قسمت اول كه صراحت‏
دارد . ما دیگر وارد اخبار و احادیث در این زمینه نمی‏شویم ، چون صحبت‏
یكی و دو تا و ده تا و حتی صدتا [ حدیث ] نیست ، همین قدر عرض می‏كنیم‏
كه از نظر ما نمی‏شود تردید كرد و گفت مسأله روح به این شكل ، بعدها كه‏
تمدن اسلامی نضج گرفت و افكار ملتهای دیگر در میان مسلمین رواج پیدا كرد
[ مطرح شد ] ، و مخصوصا در مسأله روح می‏گویند پس از آنكه فلسفه یونان در
اواخر قرن دوم و بالخصوص در قرن سوم در میان مسلمین پیدا شد ، فكر روح‏
به این معنا كه در انسان یك روحی هست كه بعد از مردن از بدن خارج می‏شود
و باقی می‏ماند پدید آمد ، [ در صورتی كه چنین نیست و در وجود این‏ فكر در متون اسلامی ]
 نمی‏شود تردید كرد .
مثلا نماز میت یك چیزی است كه دیگر در قرن دوم و سوم اختراع نشده ،
در صدر اسلام ، شیعه و سنی آن را با واجبات و مستحباتش روزی صدها و
هزارها بار می‏خوانده اند . در نماز میت قبل از آخرین تكبیر و آخرین‏
دعایش كه درباره خود میت دعا می‏كنیم با این جمله شروع می‏شود : "
²اللهم ان هذا المسجا قدامنا عبدك و ابن عبدك نزل بك و انت خیر منزول‏
به . . . اللهم انك قبضت روحه الیك فقد احتاج الی رحمتك و انت غنی‏
عن عذابه . اللهم ان كان محسنا فزد فی احسانه و ان كان مسیئا فتجاوز عن‏
سیئاته » " خدایا تو روح این [ میت ] را به سوی خودت قبض كرده‏ای و
اكنون او نیازمند به رحمت توست ، " « و انت غنی عن عذابه » " و تو
از عذاب او بی‏نیازی . غرضم جمله اولش است : " خدایا تو روح او را
قبض كردی " . ما از صدر اسلام تا امروز ، هر مرده‏ای كه داشته‏ایم ، این‏
جزء دعاهای مستحبی است كه برایش خوانده می‏شده است  می‏گوییم :
خدایا تو روح او را قبض كردی . بگذریم از مسائلی از قبیل سؤال عالم قبر
و . . . چون هر یك از آنها را به تنهایی ممكن است كسی مورد مناقشه قرار
بدهد ولی در مجموعش نه . دیگر من بیش از این راجع به اخبار و احادیث‏
بحث نمی‏كنم . لازم می‏دانستم كه برایتان قسمتهایی از نهج البلاغه را عرض‏
كرده باشم .

سه شنبه 17/5/1391 - 1:13 - 0 تشکر 495468

انكار روح در كتاب " راه طی شده "


حال برویم دنبال بحثی كه در جلسه گذشته كردیم . در جلسه گذشته عرض‏
كردم كه جناب آقای مهندس بازرگان با اینكه در چندین كتابشان كه من‏
خوانده‏ام و شاید بعضی كتابهایشان كه من نخوانده‏ام مثل راه طی شده یا
مسأله وحی ، مسأله روح را انكار می‏كنند و مدعی هستند اینكه انسان دارای‏
روحی مجرد است یك فكر یونانی است كه وارد عالم اسلام شده است و در متن‏
اسلام چنین چیزی وجود نداشته است ، ولی خود ایشان در كتاب ذره بی‏انتها
كه به عقیده من ، هم بهترین كتاب آقای مهندس بازرگان است و هم یكی از
كتابهای نفیسی است كه در عصر ما نوشته شده است ،
جمادات شروع كرده‏اند [ و بعد ] نباتات و حیوان و انسان و مخصوصا تكامل‏
در جانداران و خصوصیات انسان ، و در همه اینها اساس فرضیه این است كه‏
جهان را تنها با ماده و انرژی نمی‏شود توجیه كرد . بعد می‏گویند در قرآن از
یك مطلبی بحث شده است كه قرآن آن را به تعبیرهای گوناگون و در جاهای‏
مختلف بیان كرده است ، گاهی آن را با كلمه " روح " ، گاهی با كلمه "
امر " ، گاهی با كلمه " كلمة " و گاهی با كلمه " اراده " بیان كرده‏
است و حتما چنین چیزی هم باید باشد و این چیزی كه قرآن گفته بالاترین‏
حرفها در این زمینه است .
از جمادات شروع می‏كنند و ایشان معتقدند كه این نظام غایی ای كه در
عالم جمادات هست ، یك چیز دیگری باید در متن این عالم خلقت دخالت‏
داشته باشد و این همان است كه قرآن از آن تعبیر می‏كند : " « و اوحی فی‏
كل سماء امرها »"  خدا در هر آسمانی امر و كارش را به آن‏
وحی كرده یا امرش را به آن ابلاغ كرده است . معلوم می‏شود یك چیزی ، یك‏
ارتباط و اتصالی بین این جهان و عالم ربوبی هست و در عالم ربوبی به همه‏
اشیاء یك چیزی كه ماهیتش را نمی‏توانیم تعریف كنیم داده شده است كه به‏
موجب آن ، كار خودش را منظم انجام می‏دهد . بعد می‏گویند
 در سر هر پیچی از پیچهای خلقت ، آنجا كه عالم بیجان می‏خواسته به عالم جاندار
تبدیل شود ، آنجا كه در عالم جاندار انسان می‏خواسته پیدا شود ، قرآن به‏
اینجاها كه می‏رسد از مسأله‏ای به نام " وحی " یا " روح " یا " كلمه‏
" ، به یك نامی از اینها یاد می‏كند ، یعنی هر جا كه یك تنوع اثری و
یك اثر جدید پیدا شده است ، قرآن آن را معلول یك نفخه الهی می‏داند كه‏
از طرف خدا یك نفخه‏ای شده است ، یك چیزی به دنیا و عالم داده شده كه‏
یك امر جدید به وجود آمده است .
عمده درباره انسان است . ایشان درباره انسان معتقدند كه انسان را هم‏
همان چیزی انسان كرده است كه قرآن از آن تعبیر می‏كند : " « و نفخت فیه‏
من روحی »" یعنی در آن مرحله‏ای كه انسان می‏خواسته انسان شود ، در
همان جا كه امروز می‏گویند یك جهشی صورت گرفته است ، این جهش یك چنین‏
تحولی است كه قرآن از آن تعبیر به نفخه الهی می‏كند . یك چیزی بالاخره در
انسان پیدا شده كه در غیر انسان نیست . آن چیز منشأ یك آثاری است .
كانونش كجاست ؟ می‏گویند نمی‏دانیم كجاست و بلكه اصلا محل ندارد ، جا
ندارد ، هیچ جای بدن را نمی‏توانیم بگوییم جای اوست . دل جای اوست ؟ نه‏
. مغز و اعصاب جای اوست ؟ نه . تصریح می‏كنند كه جا ندارد ولی من عند
الله است . قرآن می‏خواهد بگوید این طور چیزها از نزد خدا آمده ، اینجا
نبوده ، یعنی انسان را كه انسان كردند ، با این موادی كه در عالم بود
نمی‏شد انسان را انسان كرد ، در شرایط تحولی و تكاملی این عالم ، حیوان‏
رسید به جایی كه یك چیزی از نزد خدا بر او اضافه شد تا انسان انسان شد .
این خلاصه حرف ایشان است كه می‏گویند [ یك چیزی ] از بالا سرازیر شد ، به‏
تعبیر خودشان از بی‏نهایت بزرگ به این بی‏نهایت كوچك سرازیر شد ، من‏
عندالله است . پس یك چیزی به نام نفخه الهی من عندالله بر انسان اضافه‏
شده است . البته مقصود تنها انسان اول نیست . ایشان هم قبول دارند در
همه انسانها [ این طور است ] ، چون قرآن هم اختصاص به انسان اول نمی‏دهد
، به همه انسانها تعمیم می‏دهد ، و تصریح می‏كنند كه این شی‏ء جا ندارد و
لزومی هم ندارد ما برایش جا معین كنیم ، و چون می‏گویند غیر از عنصر ماده‏
و انرژی است ، پس اگر بگوییم بعد دارد یا ندارد ؟ می‏گویند ندارد ، چون‏
اگر داشته باشد ، می‏شود ماده ، و به دلیل اینكه جا ندارد بعد هم ندارد .
این خیلی روشن است و ایشان هم نمی‏خواهند قائل به بعد برای آن بشوند ،
بگویند ابعاد دارد . اگر بگویند ابعاد دارد
كه همان خاصیت ماده را دارد . یك قدرتی هم برای آن قائل هستند كه‏
می‏تواند حاكم و مسلط بر ماده و گرداننده ماده باشد ، نه مانند یك خاصیت‏
ماده كه محكوم ماده است .
اصل كلام ایشان از روزه شروع می‏شود كه روزه برای استقلال انسان و خروج‏
انسان از اسارت طبیعت است . حرف خیلی خوبی است و همین جاست كه ما
را به فكر می‏اندازد ، آن چیست كه می‏خواهد از طبیعت آزاد شود ؟ خود
طبیعت كه نمی‏تواند از خودش آزاد شود . آن چیست كه می‏خواهد با عبادت ،
با روزه ، با نماز از اسارت طبیعت آزاد شود ؟ ولی بالاخره می‏رسند به‏
جایی كه حتی كارهای هیپنوتیزرها را قبول می‏كنند به اینكه اراده بر بدن‏
مسلط می‏شود . اراده آن هیپنوتیزر بر این شخصی كه تحت تأثیر او قرار
گرفته است حكومت می‏كند و اراده او را تحت تأثیر قرار می‏دهد و اراده او
تمام قوای بدنی را تحت تأثیر قرار می‏دهد . به او می‏گوید : بخواب ! بدن‏
فرمان می‏برد و می‏خوابد ، به او می‏گوید : بیدار شو ! بیدار می‏شود ، به او
می‏گوید : برو ! می‏رود ، به او می‏گوید : بیا ! می‏آید ، و از آن بالاتر كه‏
ما به یك مناسبتی در باب وحی در این باره بحث كردیم و یادمان نبود كه‏
ایشان هم در اینجا بحث كرده‏اند ایشان كار مسأله تلقین را به اینجا
می‏رسانند كه می‏گویند جای تردید نیست كه گاهی از تلقین به جای داروی‏
بیهوشی استفاده می‏شود ، یعنی یك عضو را كه می‏خواهند جراحی كنند و
می‏خواهند احساس درد نكند ، به جای اینكه داروی مخدر بكار ببرند ، به او
فرمان می‏دهند كه درد نكش ! فرمان كه می‏دهند ، دیگر درد نمی‏كشد . این‏
نهایت تسلط روح بر بدن یا نهایت تسلط امور روحی بر امور بدنی است یا
به قول ایشان نهایت تسلط اراده است بر ماده و انرژی .

سه شنبه 17/5/1391 - 1:17 - 0 تشکر 495476

طرح دو سؤال


ما در اینجا از ایشان فقط دو سؤال می‏كنیم . یكی اینكه آن چیزی كه شما
اراده و روح در اصطلاح قرآن نه روح در اصطلاح دیگران به قول ایشان [
می‏نامید ] ، آن چیزی كه شما خودتان تصریح می‏كنید كه غیر از ماده و انرژی‏
است ، و تصریح می‏كنید كه جا ندارد ، در هیچ عضوی جا نگرفته و نمی‏شود
گفت در فلان سلول مغز است ، آیا آن حقیقت خود آگاه است یا خود آگاه‏
نیست ؟ در انسان یك خود آگاهی وجود دارد . ما یك موجود خود آگاه هستیم .
 آیا خود آگاهی ما مربوط به‏
عنصر مادی است یا مربوط به انرژیهای بدن ماست و یا متعلق به عنصر سوم‏
است ؟ و آیا شما می‏توانید بگویید آن عنصر سوم خود آگاه نیست ، همان كه‏
تلقین می‏پذیرد ، همان كه با پذیرش تلقین بر ماده مسلط می‏شود ، خودش خود
آگاه نیست ؟ اسمی از مسأله خود آگاهی نبرده‏اند .
سؤال دوم ما این است : آیا آن چیزی كه شما می‏گویید عنصر سوم در كنار
ماده و انرژی است و می‏گویید من عندالله آمده است و با ابعاد دیگر وجود
انسان فرق دارد ، با مردن باقی می‏ماند یا معدوم می‏شود ؟ شما كه به قرآن‏
استدلال می‏كنید ، آیا قرآن درباره هر چه كه آن را من عندالله تعبیر می‏كند
قائل به بقاء نیست ؟ نمی‏گوید : " « ما عندكم ینفد و ما عند الله باق
"  آنچه كه نزد شماست فانی می‏شود ؟ مقصود از " آنچه كه نزد
شماست " یعنی آنچه كه ما آن را در عالم طبیعت و عالم تغیر می‏بینیم كه‏
دائما كهنه می‏شوند و از بین می‏روند " « و ما عند الله باق »" و هر چه‏
كه در نزد خداست از بین نمی‏رود ، هر چه كه جنبه عنداللهی دارد از بین‏
نمی‏رود . مگر دیگران كه می‏گویند روح مجرد [ چه منظوری دارند ؟ ] اصلا مجرد
یعنی چه ؟ مجرد یعنی ابعاد مادی را مجرد است ، از خواص ماده [ مجرد
است ] . اگر بپرسیم خود آن در ذات خودش متغیر و متحول است ؟ می‏گویید
نه . اگر بگوییم ابعاد مادی دارد ؟ می‏گویید نه . " مجرد است " یعنی‏
اینها را ندارد ، یعنی مجرد از این نقائص است . شما كه می‏گویید جا
ندارد ، یعنی مجرد از جاست . معنی تجرد همین است و چیز دیگری نیست .
اگر شما برای آن ، خود آگاهی قائل باشید كه خیال نمی‏كنم انكار كنید و
بقاء هم برایش قائل باشید ، صد در صد همان حرف آنها را زده‏اید و اگر هم‏
قائل نباشید ، مقدماتی كه چیده‏اید منتهی می‏شود به این كه قائل به اینها
بشوید . این است كه ما می‏گوییم آنچه كه در كتاب ذره بی‏انتها اثبات شده‏
، به حق اثبات شده است . البته ما یك مناقشات جزئی كه به اصل مطلب‏
صدمه نمی‏زند داریم ، مناقشات جزئی در آن هست ولی پیكره كتاب پیكره‏
بسیار صحیحی است و همان حرف روحیون را می‏گویند .

سه شنبه 17/5/1391 - 1:18 - 0 تشکر 495479

آیا مسأله روح یك فكر یونانی است ؟


من نمی‏دانم تصور ایشان درباره روح چگونه تصوری بوده است كه آن را نفی‏
می‏كنند ؟ چون ایشان تكیه می‏كنند كه مسأله روح یك فكر یونانی است . این‏
را عرض كنم كه اولا بسیاری از حرفهای یونانیها ریشه‏اش از مشرق زمین است‏
نه از خودشان ، مخصوصا افكار فیثاغورس و افلاطون بسیار ریشه مشرق زمینی‏
دارد ، و روح یك فكر افلاطونی است نه یك فكر ارسطویی ، چون ارسطو منكر
بقاء است ، و افكاری كه در مشرق زمین كه مهد پیغمبران است بوده است‏
بسیاری از آنها از مبدأ نبوت است ، یعنی پیغمبران این فكرها را پخش‏
كرده‏اند . بنابر این ما اگر فرض هم بكنیم كه یونانیها چنین فكری‏
داشته‏اند ، نمی‏توانیم آنها را صد در صد به تخیلات فردی و شخصی شان پایبند
[ فرض ] كنیم . سقراط كه فكر روحی داشته ، روشش هم روش پیغمبری بوده ،
این طور كه مورخین فلسفه ذكر می‏كنند ، روشش هم به روش فلاسفه هیچ شباهتی‏
نداشته است . آن فكر یونانی كه در باب روح در میان مسلمین آمد ، نه فكر
افلاطونی‏اش پذیرفته شد ، نه فكر ارسطویی‏اش ، یعنی بتمامه نه آن پذیرفته‏ شده نه این .
افلاطون معتقد بود كه روح یك جوهر جاویدان است كه از ازل وجود داشته و
بعد كه جنین آماده می‏شود ، مثل مرغی كه بیاید در آشیانه جا بگیرد ، می‏آید
در این آشیانه جا می‏گیرد ، بعد از مردن هم دو مرتبه بر می‏گردد سر جای اول‏
خودش . ارسطو اصلا خیلی روحی نبود . او معتقد بود نفس انسان با همه‏
تفاوتی كه با سایر قوا و نیروهای عالم دارد ، در همین دنیا و با بدن پیدا
می‏شود ، وقتی كه بدن پیدا و كامل می‏شود ، روح هم همین جا حادث می‏شود ،
هیچ سابقه دنیای قبلی ندارد ، و بعد هم معتقد شد كه روح با مردن بدن فانی‏
می‏شود ( اگر چه این را نمی‏شود صد در صد به گردن ارسطو گذاشت ) . شاید
بسیاری از حكمای اسلامی بخواهند هر طور كه هست تحلیل كنند كه ارسطو قائل‏
به بقای روح است ولی امروز معتقدند كه ارسطو قائل به بقای روح نبوده و
در رساله نفس او هم كه الان موجود است ، سخنی از بقای روح وجود ندارد .

سه شنبه 17/5/1391 - 1:26 - 0 تشکر 495498

عقیده حكمای اسلامی درباره روح


حكمای اسلامی در پیدایش روح عقیده ارسطو را گرفتند ، گفتند روح سابقه‏
قبلی ندارد و یك موجودی نیست كه قبلا وجود داشته ( روح در همین جا موجود
می‏شود ) ولی در ادامه وجود ، حرف افلاطون را گرفتند ، گفتند ولی بعد باقی‏
می‏ماند . ارسطو روح را مادی هم می‏داند . قدمای فلاسفه اسلامی فقط قوه عاقله‏
را مجرد دانسته‏ان د . آقای مهندس بازرگان در كتاب راه طی شده تصریح‏
می‏كنند كه بله ، این عقیده به تجرد روح ، عقیده یونانی است ولی هر چه كه‏
بشر پیش رفته ، حتی خود فلاسفه هم دوره به دوره كه آمدند قدری حرف‏
خودشان را كوچك كردند ، قبلا می‏گفتند روح مجرد است ، عقل مجرد است ،
قوه خیال مجرد است ، حتی تمام قوای ادراكی مجرد است ولی تدریجا كاستند
و كم كم فقط به تجرد قوه عاقله قائل شدند .
اتفاقا قضیه بر عكس است . ارسطو كه قائل به تجرد نبود . بو علی سینا
و امثال او فقط قائل به تجرد قوه عاقله شدند و لهذا تنها به معاد روحانی‏
از نظر فلسفی قائل شدند ولی بعدها هر چه كه پیش آمده اعتقاد به تجرد روح‏
بیشتر شده ، به ملا صدرا و امثال او كه رسید قائل شدند كه تمام قوای حیاتی‏
انسان یك وجهه مادی دارد و یك وجهه تجرد ، و همراه تمام قوای حیاتی‏
مادی انسان یك قوای مجردی هست و انسان وقتی كه می‏میرد ، آن كه از انسان‏
جدا می‏شود تنها عقل نیست ، عقل است ، خیال است ، حافظه است ، قوه‏
باصره است ، قوه سامعه است ، همه اینهاست .
یك خصوصیتی كه حكمای اسلامی برای اولین بار گفته‏اند و ملا صدرا معتقد شد
من از قرآن این جمله را الهام گرفته‏ام این است كه حتی حرف ارسطویی را
هم به عنوان اینكه روح همراه بدن یكمرتبه پیدا می‏شود انكار كرد . او چون‏
قائل به تكامل ماده بود و میان مادیات و مجردات بر خلاف دكارت كه‏
دوگانگی و تباین قائل است دوگانگی و تباین قائل نبود ، گفت خود ماده در
حركات خودش كه به [ سوی ] تكامل می‏رود ، تبدیل به روح می‏شود . این فكر
مجردی كه الان در مغز شما هست ، یك روزی گندم بوده ، یك روزی سبزی بوده‏
، یك روزی گوشت بوده ، همان است كه به این [ فكر مجرد ] تبدیل شده‏
است . ماده در حركات جوهری خودش به سوی بالا می‏رود ، و هر چه كه رو به‏
سوی بالا و تكامل برود به سوی تجمع وجودی می‏رود
و هر چه به سوی تجمع وجودی برود به سوی تجرد می‏رود ، می‏رود به حدی كه خود آگاه می‏شود
و خود آگاهی مساوی است با تجرد و رقاء همیشگی .
بنابر این ، ما حتی نظریه فلاسفه اسلامی را هم نمی‏توانیم بگوییم از
یونانیها گرفته شده است تا چه رسد به اینهمه آثاری كه در متن اسلام داریم‏
.
یك مطلبی كه ایشان خیلی روی آن تكیه كرده‏اند این است كه گفته‏اند : به‏
غلط آمده‏اند آیه قرآن : " « یسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربی »"
  را گفته‏اند مقصود روح انسان است ، و حال آنكه اصلا مقصود روح انسان‏
نیست . اولا چه كسی گفته كه " « یسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربی‏
" مخصوص روح انسان است ؟ در باب این آیه اقوال و عقاید زیادی از
قدیم گفته‏اند . یك قول كه جزء اقوال ضعیف است این است كه "
²یسئلونك عن الروح »" راجع به خصوص روح انسان است. در میان آن اقوال‏
، قول قویتر قولی است كه در تفسیر المیزان هم دیدم همین را انتخاب كرده‏
است . در قرآن و در كلام پیامبر سخن از روح زیاد آمده است ، گاهی به‏
كلمه " روح القدس " ، گاهی به كلمه " روح الامین " : " « نزل به‏
الروح الامین علی قلبك »" ، گاهی درباره عیسای مسیح گفته است :
" « كلمته القیها الی مریم و روح منه »" ، گاهی از موجودی به‏
نام روح نام برده است ، می‏گوید : " « یوم یقوم الروح و الملائكة صفا
"  ، یك جا گفته : " « تعرج الملائكة و الروح »" . در این‏
دو آیه روح را در مقابل ملائكه قرار داده : روزی كه روح و ملائكه عروج‏
می‏كنند به سوی پروردگار . یك جا درباره انسان هم كه رسیده است گفته :
" « و نفخت فیه من روحی »"  من از روح خودم در او دمیده‏ام . پس‏
آنچه كه قرآن به نام روح می‏نامد ، چیزی از آن در انسان هست . "
« یسئلونك عن الروح » " سؤال درباره انسان هم هست ولی نه فقط سؤال‏
درباره انسان است ، سؤال درباره آن حقیقتی است كه قرآن از آن به نام "
روح " نام برده است كه بعد ان شاء الله آیاتش را به تفصیل بحث می‏كنیم‏
و قرآن معتقد است در انسان چیزی از آن روح هست . شما هم دارید همین‏
حرف را می‏زنید ، همان است كه وحی هموست ، یعنی وحی هم یك جانب امر اللهی و
من عنداللهی دارد . آن موجودی كه حامل وحی است ، آن هم باز به نام "
روح " نامیده شده است كه خصوصیات آن را ان شاء الله بعد برایتان عرض‏ می‏كنیم .
به هر حال نمی‏شود گفت كه گفته‏اند " « یسئلونك عن الروح قل الروح من‏
امر ربی »" مقصود روح انسان است و حال آنكه ما در هر جای قرآن می‏رویم‏
می‏بینیم روح به معانی متعدد استعمال شده است . نه ، روح به معانی متعدد
استعمال نشده است ، روح در همه جا به یك حقیقت گفته شده كه در باب‏
وحی صادق است ، در باب عیسای روح الله هم صادق است ، در باب آن ملكی‏
كه به نام روح است صادق است ، در باب انسان هم صادق است . در باب‏
انسان هم قرآن می‏گوید چیزی از آن در انسان هست ، و الا كسی نگفته [ روح ]
از مختصات انسان است كه بعد بگوییم آیات دیگر قرآن این مطلب را نفی‏ می‏كند .
- در فرمایشاتتان نفس و روح را مرادف ذكر فرموده‏اید . در تعبیر قرآن‏
خصوصا نفس با روح خیلی فرق دارد ، چون مرتب تكرار می‏شود كه : " « الله‏
یتوفی الانفس حین موتها »"  نفوس وفات پیدا می‏كنند . این تعبیر
را نمی‏توان درباره روح كرد . یا می‏فرماید : " « كل نفس ذائقه الموت
" . می‏خواستم عرض كنم كه نفس با روح مرادف قرار نمی‏گیرند . این‏
مسأله هم كه نفس را چگونه تعبیر كنیم ، نمی‏توانیم این طور بیان كنیم كه‏
نفس یك موجود زنده‏ای است . نفس قائم می‏شود به آن وجودی كه زندگی دارد
. نه زندگی علیحده می‏شود برای نفس تعبیر كرد و نه وجودی كه بدون روح‏
باشد ، شاید بتوان وجودی كه قائم به حیات و زندگی باشد درباره‏اش تعبیر
كرد . مسأله دیگر اینكه بجاست از خود آقای مهندس بازرگان هم بخواهیم‏
بیایند و توضیحات بیشتری بدهند و به طور كلی بیشتر درباره این موضوع‏ بحث شود .
استاد : آنچه كه راجع به نفس فرمودید كه مفهوم نفس با مفهوم روح دو
تاست صحیح است و من در جلسات پیش هم عرض كردم و منظور من هم در
اینجا این نبود كه نفس مرادف با روح است . من عرض كردم كه نفس در زبان عرب یعنی‏
خود ، خود هر چیزی . هر چیزی یك خودی دارد ، در اول كه گفته‏اند نفس ،
یعنی خود . وقتی می‏گویند : " جائنی زید نفسه " زید آمد ، خودش آمد ،
یعنی نه غیرش ، نه خبرش ، خودش آمد . منتها در مواردی در باب روح‏
انسان ، از قرآن می‏شود این استنباط را كرد كه خود انسان همان روح انسان‏
است . مفهوم نفس در مورد انسان غیر از مفهوم روح است ولی تطبیق می‏شود
با روح . وقتی می‏گوییم نفس ما یعنی آن خود ما چیست ؟ خود ما به قول‏
آقای مهندس بازرگان همان عنصر سوم ساختمان وجود ماست .
اما اینكه فرمودید نفس از نظر قرآن وفات و موت می‏پذیرد و روح‏
نمی‏پذیرد ، نفس هم وفات نمی‏پذیرد . عرض كردیم " « یتوفی الانفس » "
معنی‏اش وفات نیست . " توفی " در آنجا قبض است ، از ماده " وفی "
است نه از ماده " فوت " . فوت لغتی است كه " ف " و " و " و "
ت " است ، و فی از " و " و " ف " و " ی " تشكیل می‏شود و معانی‏
ایندو هم جداست . " « الله یتوفی الانفس »" یعنی خداوند نفسها را
كاملا تحویل می‏گیرد . " « كل نفس ذائقه الموت »" هم معنی‏اش این است‏
كه همه كس ( چون اینجا خود است ) مرگ را می‏چشد . اینجا چون صحبت‏
چشیدن است ، دردها و خصوصیات مرگ است . واقعیت مرگ هم كه از نظر
قرآن انتقال است . هر كسی مرگ را با آنهمه عواقبی كه دارد می‏چشد .
بنابر این ، با اینكه آن اصل مطلب را قبول می‏كنیم كه مفهوم نفس با
مفهوم روح دو مفهوم است ولی درباره انسان اگر نفس اطلاق شود ،
همان روح‏ انسان است . فلاسفه كلمه روح را با نفس در دو مفهوم متفاوت به كار
می‏برند ، یعنی یك مقدار فرق دارد . وقتی كه نفس می‏گویند ، بیشتر به‏
جنبه‏های تعلقات روح به بدن توجه دارند و لذا وقتی می‏گویند امور نفسانی‏
یعنی امور شهوانی و امور بدنی . روح وقتی می‏گویند ، به آن جنبه‏های‏
بی‏نیازی انسان از بدن بیشتر توجه می‏كنند ، می‏گویند امور روحی ، و بیشتر
به جنبه‏های مستقلش نظر دارند .
و این كه فرمودید خوب است در اینجا بیشتر بحث شود ، من هم عقیده‏
دارم كه هر چه بیشتر بحث شود [ بهتر است ] ، چون واقعا همه ما پیش‏
خودمان این طور خیال می‏كنیم ( مگر شیطان ما را گول زده باشد ) كه فكری‏
نداریم جز اینكه می‏خواهیم آنچه در متن قرآن در درجه اول و در سایر [ متون‏
] اسلامی هست در این زمینه به دست آوریم ، می‏خواهیم بدانیم نظر قرآن‏
چیست ، بعد كه نظر قرآن و اسلام را صد در صد درك كردیم ، آنوقت دنبال‏
توجیه علمی و فلسفی مطلب برویم ، ببینیم این نظر
از نظر علمی یا فلسفی اشكالی دارد یا تأیید می‏شود و چگونه است ؟ نظریات جناب‏
آقای مهندس بازرگان خیلی در اینجا مفید است و مخصوصا همان طور كه عرض‏
كردم بحثی كه در كتاب ذره بی‏انتها كرده‏اند بسیار بحث ذی قیمتی است .
ایشان كلمه‏هایی را در قرآن پیدا كرده‏اند و گفته‏اند این كلمه‏ها یك جای‏
مخصوص دارد و از یك معنی مخصوصی حكایت می‏كند . این ، جزء مسائلی است‏
كه البته قبل از ایشان دیگران هم مثل ملاصدرا گفته‏اند ، ولی آنها كه در
همان مسیر فرهنگ اسلامی بوده‏اند ب عد از هزار سال به این نكته برخورد
كرده‏اند و آقای مهندس بازرگان ابتكارا و ابتدائا خودشان به این مطلب‏
رسیده‏اند ، و این مطلب بسیار نفیسی است كه " امر " در قرآن یك مفهوم‏
خاص دارد ، " كلمه " در قرآن یك مفهوم خاص دارد ، " روح " در قرآن‏
یك مفهوم خاص دارد ، و این كلماتی كه قرآن به كار می‏برد همان كلماتی‏
است كه مردم دیگر هم به كار می‏برند ولی قرآن اینها را در جاهایی به كار
می‏برد كه از مجموعه قرائن ، انسان می‏تواند بفهمد كه نظر قرآن یك نظر
خاصی است . ان شاء الله در جلسه آینده راجع به همین تعبیرات بحث‏
خواهیم كرد .

سه شنبه 17/5/1391 - 1:27 - 0 تشکر 495500

مسأله روح ( 2 )


ما در بحث خودمان رسیده‏ایم به جایی كه هم با یك بحث بسیار مشكل علمی‏
و عقلی و فلسفی سر و كار داریم و هم با یك بحث بسیار مشكل قرآنی ، و آن‏
مسأله روح است . آیات قرآن كه به طور كلی در آنجا كلمه روح آمده است‏
آیاتی است كه تفسیر و توجیه آنها نیازمند به تدبر خیلی زیاد است و
نمی‏توان ادعا كرد كه خیلی واضح و روشن است ، و از جنبه علمی و عقلی هم‏
این بحث بحث بسیار دشواری است .
وعده دادیم كه در این جلسه راجع به آیاتی از قرآن كه در آنها كلمه روح‏
آمده است بحثی كنیم ولی می‏بینیم كه آن قسمتهای دیگر هم هنوز نیازمند به‏
بحث است و مخصوصا بحثهایی كه جناب آقای مهندس بازرگان در كتاب ذره‏
بی‏انتها كرده‏اند ، بحثهای خوب و مفیدی است و ما یك قسمتش را بحث‏
كردیم ، بعد فكر كردیم یك قسمت دیگری هم باز ادامه دهیم . حالا اول بر
حسب وعده‏ای كه كردیم ، درباره آیاتی از قرآن كه در آنها كلمه روح آمده‏
است مقداری بحث می‏كنیم و بدون اینكه ادعا كنیم كه می‏توانیم صد در صد
توجیه كنیم ، اجمالا می‏فهمیم كه در قرآن از یك حقیقتی به نام روح یاد شده‏
است .

سه شنبه 17/5/1391 - 1:36 - 0 تشکر 495527

" روح " در قرآن


از جاهایی كه دیده‏ام نسبتا مفصل‏تر بحث كرده‏اند تفسیر المیزان است در
ذیل آیه كریمه : " « و یسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربی »"
. من فعلا با استفاده از همین تفسیر المیزان بحث می‏كنم و خود این تفسیر
هم در اینجا ادعا ندارد كه یك بحث مستوفایی كرده است و من به طور
خصوصی هم كه با مؤلف محترم این كتاب صحبت كردم گفتند این بحث هنوز
یك بحث كامل قرآنی نیست و ما می‏خواهیم در آیه سوره قدر : " « تنزل‏
الملائكة و الروح »" و یا آیه سوره عم : " « یوم یقوم الروح و الملائكة
" یك بحث قرآنی بهتری بكنیم .
در قرآن در بعضی از آیات ، از روح به عنوان یك امر و حقیقتی در عرض‏
ملائكه نام برده می‏شود ولی معلوم می‏شود كه به هر حال از سنخ این موجوداتی‏
كه ما می‏بینیم و حس می‏كنیم ( مثلا از سنگی ، از درختی ، از كوهی ، از
دریایی ، از ستاره‏ای ، از یك چنین چیزی ) نیست ، یك چیزی است از نوع‏
اموری كه ما حس و لمس نمی‏كنیم . در سوره عم می‏فرماید : " « یوم یقوم‏
الروح و الملائكة صفا »"  آن روزی كه روح و ملائكه در یك صف‏
بایستند . ظاهر تعبیر این است كه روح از نوع ملائكه هم نیست ، چون آن را
در عرض ملائكه [ قرار می‏دهد ] ، جبرئیل یكی از ملائكه است ، میكائیل یكی‏
از ملائكه است ، و این تناسب ندارد كه یكی از ملائكه را در عرض عموم‏
ملائكه ذكر كند : " روح و ملائكه در یك صف می‏ایستند " . یا در آیه‏
دیگری می‏فرماید : " « تنزل الملائكة و الروح فیها باذن ربهم من كل امر
"  در شب قدر ملائكه و روح نازل می‏شوند . باز ملائكه در عرض روح و
روح در عرض ملائكه قرار می‏گیرند . در یك آیه دیگر می‏فرماید : " « ینزل‏
الملائكة بالروح من امره »"  ملائكه را به روح فرود می‏آورد . اینكه‏
باء " بالروح " آیا باء استعانت و استمداد است و در واقع این طور
است كه ملائكه با استمداد روح فرود می‏آیند ، یا باء ملابست و مصاحبت‏
است یعنی ملائكه با روح [ فرود می‏آیند ] ،
در مدعای ما كه قرآن ملائكه و روح را در كنار یكدیگر ذكر می‏كند [ تغییری‏
نمی‏دهد ] و در این جهت دلالت آیه كافی است و در همین جاست كه حدیثی از
امیرالمؤمنین علی ( علیه‏السلام ) نقل شده و ایشان گفته‏اند روح غیر از
ملائكه است و به همین آیه استدلال كرده‏اند كه قرآن روح را با ملائكه یك‏ چیز نمی‏گیرد .
كلمه روح گاهی به كلمه " امین " و گاهی به كلمه " قدس " توصیف‏
شده است : " « نزل به الروح الامین علی قلبك »"  روح الامین قرآن‏
را بر قلب تو فرمود آورده است . یا در آیه دیگر : " « قل نزله روح‏
القدس من ربك »" بگو این را روح القدس از ناحیه پروردگار تو
فرود آورده است . چون در بعضی آیات دیگر هست كه جبرئیل قرآن را بر
پیغمبر نازل كرده است ، گفته‏اند پس كلمه روح القدس و روح الامین‏
كنایه‏ای از جبرئیل است . همچنین شاید بعضی گفته باشند كه در آن آیه : "
« یوم یقوم الروح و الملائكة »" مقصود خصوص جبرئیل است كه به طور
جداگانه ذكر شده كه این حرف بعید است ولی ایشان این حرف را قبول‏
ندارند كه حتی مقصود از روح الامین و روح القدس جبرئیل باشد ، بلكه‏
می‏گویند از آیات قرآن اینچنین فهمیده می‏شود : ملائكه كه وحی را نازل‏
می‏كنند ، همراه آن ، حقیقتی هست كه قرآن نام آن را روح گذاشته است و
حامل وحی در واقع آن روح ( همان روح الامین و روح القدس ) است ، نه‏
اینكه جبرئیل حامل وحی باشد ، جبرئیل حامل وحی نیست .
 این عقیده‏ای است‏ كه ایشان در اینجا اظهار می‏دارند .
در بعضی از آیات ، روح با كلمه وحی توأم شده است ، مثل اینكه در این‏
آیه می‏فرماید : " « و كذلك اوحینا الیك روحا من امرنا ما كنت تدری ما
الكتاب و لا الایمان »" ما روحی از امر خودمان به تو وحی‏
فرستادیم . گفته‏اند آن كه خداوند وحی فرستاده آیات قرآن است ، پس‏
اینجا همان نفس آیات قرآن به روح تعبیر شده است . البته مانعی ندارد
كه ما آیات قرآن را از [ نوع ] آن حقایق [ بدانیم ] . مسلم آیات قرآن‏
وقتی بر قلب پیغمبر نازل می‏شود ، به صورت یك حقیقت نازل می‏شود و بعد
صورت لفظی پیدا می‏كند و به هر حال : " ما روحی از امر خودمان به تو وحی‏
كردیم " . پس به قول این آقایان یكی از موارد اطلاق كلمه روح ،
خود آیات قرآن است ولی ایشان
مدعی هستند كه در اینجا هم مقصود از كلمه روح ، خود آیات قرآن نیست ،
همان حقیقتی است كه در جاهای دیگر روح الامین و روح القدس گفته است .
به اعتبار اینكه خود او هم كلمه الله است و قرآن این چیزها را كلمات‏
الهی می‏نامد ، وقتی كه می‏فرماید : " « اوحینا الیك روحا من امرنا » "
معنایش این است كه روح الامین را كه از امر ما و از جنس امر ماست ، بر
تو فرو فرستادیم . اصلا معنای " « اوحینا الیك روحا من امرنا » "
تقریبا " نزلنا روح القدس من امرنا " می‏شود ، ما روح القدس را از امر
خودمان بر تو نازل كردیم . مقصود از روح در اینجا به عقیده ایشان خود
آیات قرآن نیست ، بلكه همان حقیقت حامل وحی است ، و مقصود از "
اوحینا " هم در اینجا یعنی " فرود آوردیم " كه روی این جهت مقداری‏
بحث می‏كنن د ، می‏گویند همان طوری كه به عیسای مسیح روح گفته شده است كه‏
یكی از تعبیرات قرآن است به آن حقیقت هم كه روح گفته شده است ،
 مقصود این است .
یكی دیگر از مواردی كه باز كلمه روح در قرآن اطلاق شده است ، بر شخص‏
عیسی بن مریم است كه لقب روح الهی گرفته است : " « و كلمته القیها
الی مریم و روح منه » "  عیسی كلمه خداست كه او را به سوی مریم‏
القاء فرمود و این عیسی روحی از اوست . این هم جایی است كه در قرآن این‏
كلمه استعمال شده است .
آیات دیگری كه باز كلمه روح در قرآن آمده است زیاد است ، مثل مواردی‏
كه به عنوان تأیید مؤمنین است . در یك جا در باب تأیید مؤمنین‏
می‏فرماید : " « اولئك كتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه »"
خدا ایمان را در دلهای آنها ثبت كرد و آنها را به وسیله روحی از خود
تأیید كرد . مقصود از روح در اینجا چیست ؟ آیا مقصود همان حقیقتی است‏
كه در عرض ملائكه ذكر می‏شود ( یعنی او را مؤید اینها قرار داد ) یا مقصود
یك حالت معنوی است ، یك القاء معنوی است به قلوب مؤمنین ، یك نور
معنوی است بر قلوب مؤمنین كه فرود می‏آید ، همان را قرآن روح نامیده‏
است ، مثلا خداوند الهامی به قلب آنها فرستاد ، قدرتی و قوه‏ای به قلب‏
آنها فرستاد و همان را روح الهی می‏نامد ، یك تأییدی كه از ناحیه خدا رسیده است
، آن را روح الهی می‏نامد ؟ بعید
نیست همین دومی باشد .
یكی دیگر [ از موارد استعمال كلمه روح ] در مورد مریم است ، آنجا كه‏
مریم بنا بر آنچه قرآن تصریح می‏كند كه حامله شد ولی نه از یك انسان ،
بلكه خداوند فرشته‏ای یا حقیقتی غیر از فرشته را فرستاد و او به یك شكل‏
خاصی ، این آمادگی را در او به وجود آورد . اینجا هم كه به اصطلاح حیات‏
بخشی در كار است ، باز كلمه روح آمده است . تعبیر این است : "
²فارسلنا الیها روحنا غ" ما روح خود را به سوی مریم فرستادیم " « فتمثل‏
لها بشرا سویا »"  او در نظر مریم به صورت یك بشر معتدل متمثل‏
شد ، كه خود " « فتمثل لها بشرا سویا »" نشان می‏دهد بشر نبود ولی به‏
صورت یك بشر بر مریم ظهور كرد . اینجا هم باز "« فارسلنا الیها روحنا
" است كه بعید نیست بگوییم این همان روحی است كه در آیات دیگر
با « قل الروح من امر ربی »" از تو درباره روح پرسش می‏كنند ، بگو روح از
امر پروردگار من است . در اینجا باز مسأله‏ای مطرح شده كه اولا مقصود از
روح در اینجا چیست كه سؤال كرده‏اند ؟ بعد این جواب چطور جوابی است ؟
آیا واقعا در اینجا جواب حقیقی را خواسته بیان كند یا خواسته بگوید شما
درباره آن سؤال نكنید ، این چیزی نیست كه ما برایش تعریفی بكنیم تا شما
بتوانید به ماهیت و حقیقت آن پی ببرید ؟ راجع به هر دو جهتش [ بحث‏ شده است ] .
در [ میان ] مفسرین چنین قولی هست . مفسرین در این زمینه اختلاف‏
كرده‏اند كه این روحی كه مورد سؤال است یعنی چه ؟ چه بوده كه مورد سؤال‏
بوده است ؟ بعضی گفته‏اند چون قبلا در بعضی آیات دیگر نام روح در عرض‏
ملائكه آمده بوده است ، این سؤال به وجود آمده كه این روحی كه غیر از
ملائكه است ، آن دیگر چیست ؟ پس مورد سؤال آن است . بعضی گفته‏اند نه ،
مقصود از روح در اینجا خود قرآن است . همان كسانی كه گفته‏اند در "
« و كذلك اوحینا الیك روحا من امرنا غ" مقصود از روح ، خود آیات قرآن‏
است ، [ گفته‏اند ] اینجا هم وقتی سؤال كرده‏اند : "« یسئلونك عن الروح‏
" یعنی وقتی درباره قرآن از تو سؤال می‏كنند ، بگو این از امر پروردگار
است ، یعنی امری است كه از ناحیه پروردگار نازل شده است . بعضی هم‏
گفته‏اند كه مقصود از روح در اینجا جبرئیل است . اینها همان كسانی هستند
كه روح الامین و روح القدس را مساوی با جبرئیل می‏دانند و گفته‏اند هر جا
كه در قرآن روح آمده است و هر جا كه مخصوصا در عرض ملائكه قرار گرفته ،
مقصود جبرئیل است . پس وقتی سؤال كردند : " « یسئلونك عن الروح » "
یعنی از ماهیت جبرئیل [ سؤال كرده‏اند ] و گفته‏اند این كه گفته می‏شود
حامل وحی است ، بر پیغمبر نازل می‏شود و با پیغمبر سخن می‏گوید ، چیست ؟
این را برای ما تعریف كن . بعضی هم گفته‏اند مراد از روح در اینجا همین‏
روح انسانی است كه در آن آیات آمده است : " « و نفخت فیه من روحی
" ، سؤال از روح انسان كرده‏اند كه مقصود چیست ؟ و جواب داده شده است‏
كه : " « من امر ربی »" .
بعضی دیگر كه خود ایشان  آن را انتخاب می‏كنند [ نظرشان ] این است‏
كه سؤال از روح به معنی خاص نیست ، سؤال كنندگان می‏دیده‏اند ذكر روح در
قرآن زیاد آمده است ، یك جا : " « یوم یقوم الروح و الملائكة صفا » "
یك جا : " « ینزل الملائكة بالروح من »
وقتی می‏خواهیم قالیچه را برای او بیان كنیم ، گاهی می‏گوییم مثلا این‏
مجموعه‏ای از پنبه یا پشم است كه آن را به صورت نخ در آورده‏اند و بعد
این نخها را این طور رنگ كرده‏اند و بعد هم این طور بافته‏اند ، ماده و
صورتش را ذكر می‏كنیم ، از چه به وجود آمده و به چه شكل و صورتی در آمده‏
است . اینكه می‏گوییم قالیچه چیست ، یعنی چنین ماده‏ای كه به چنین شكل و
صورتی در آمده است . گاهی ، وقتی بخواهیم قالیچه را تعریف كنیم به غرض‏
و فایده‏اش تعریف می‏كنیم . می‏گوید : این قالیچه چیست ؟ می‏گوییم :
قالیچه یعنی چیزی كه درست كنند برای اینكه رویش بنشینند ، یعنی یك‏
چیزی كه پهن كنند روی زمین و بر روی آن بنشینند . مثل اینكه از ما بپرسند
: چراغ چیست ؟ می‏گوییم آن چیزی كه به وجود می‏آورند برای اینكه در تاریكی‏
از نورش استفاده كنند ، یعنی تكیه ما در تعریف روی خاصیت و اثر آن‏
است . و گاهی ما یك شی‏ء را به فاعلش تعریف می‏كنیم ( البته مواردش فرق می‏كند ،
موارد سؤال فرق می‏كند و موارد جواب هم فرق می‏كند ) مثل اینكه كسی بپرسد
این چیست ؟ می‏گوییم این اثر آقای طباطبایی است ، آن را تعریف [ می‏كنیم‏
] بدون اینكه از محتوای این كتاب چیزی گفته باشیم كه موضوع و محتوایش‏
چیست و بدون اینكه آن هدف و غرضی كه از تألیف این كتاب بوده است‏
بیان كرده باشیم ، این را فقط از راه فاعلش معرفی می‏كنیم ، كه البته‏
می‏گویند هیچیك از این تعریفات به تنهایی كامل نیست ، نه تعریف به‏
علت فاعلی ، نه تعریف به علت غایی و نه تعریف به علت مادی و صوری ،
هر كدام به تنهایی باشد كافی نیست . تعریف كامل آن است كه هم علل‏
داخلیه یك شی‏ء را بیان كند و هم علل خارجیه ، فاعلش را بیان كند ،
غایتش را هم بیان كند ، اجزای تشكیل دهنده‏اش را هم بیان كند .

سه شنبه 17/5/1391 - 1:38 - 0 تشکر 495532

تعریف ناپذیر بودن خدا


اگر یك امری بسیط بود و اساسا جزء نداشت ، ما آن را دیگر نمی‏توانیم‏
به اجزائش تعریف كنیم ، همچنانكه اگر شیئی غایت نداشت ( یعنی برای‏
یك غایت دیگر به وجود نیامده بود یا حتی غایتش با فاعلش یكی بودن )
آن را از راه اثر و غایتش نمی‏توانیم تعریف كنیم ، و اگر [ یك شی‏ء ]
تنها فاعل داشته باشد ، یگانه راهی كه ما می‏توانیم آن را تعریف كنیم این‏
است كه آن را به فاعلش تعریف كنیم ، كه اگر یك شی‏ء فاعل نداشته باشد
، جزء هم نداشته باشد ، غایت هم نداشته باشد ، طبعا غیر قابل تعریف‏
است و به همین دلیل ما خدا را نمی‏توانیم تعریف كنیم ( یك تعریف واقعی‏
، تعریفی كه به اصطلاح ذاتی باشد ) . ما خدا را از راه اثر  می‏توانیم‏
بشناسیم ولی خدا را نمی‏توانیم تعریف كنیم به آن معنا كه اشیاء دیگر را
تعریف می‏كنند ، چون خدا نه جزء دارد كه بگوییم خدا آن چیزی است كه از
فلان شی‏ء و فلان شی‏ء به وجود آمده ، نه فاعل دارد كه بگوییم خدا آن چیزی‏
است كه آن را برای فلان هدف به وجود آورده‏اند ، و طبعا هیچیك از آن‏
چیزهایی كه در باب تعریف از آنها استفاده می‏شود ، در مورد خدا نمی‏توان از آنها استفاده كرد .

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.