• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 2002)
شنبه 14/5/1391 - 23:3 -0 تشکر 491447
داستان راستان 2 (شهید مطهری) خواندنی و بسیار آموزنده

پسر حاتم

قبل از طلوع اسلام و تشكیل یافتن حكومت اسلامی ، رسم ملوك الطوایفی در
میان اعراب جاری بود . مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤسای خود
عادت كرده بودند . و احیانا به آنها باج و خراج می‏پرداختند . یكی از
رؤسا و ملوك الطوایف عرب ، سخاوتمند معروف حاتم طائی بود ، كه رئیس‏
و زعیم قبیله طی به شمار می‏رفت . بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد
قبیله طی طاعت او را گردن نهادند . عدی سالانه یك چهارم در آمد هر كسی‏
را به عنوان باج و مالیات می‏گرفت . ریاست و زعامت عدی مصادف شد با
ظهور رسول اكرم ( ص ) و گسترش اسلام . قبیله طی بت پرست بودند ، اما
خود عدی كیش نصرانی داشت و آن را از مردم خویش پوشیده می‏داشت .
مردم عرب كه مسلمان می‏شدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا
می‏كردند ، خواه ناخواه ، از زیر بار رؤسا كه طاعت خود را بر آنها تحمیل‏
كرده بودند آزاد می‏شدند . به همین جهت عدی بن حاتم ، مانند همه اشراف و
رؤسای دیگر عرب ، اسلام را بزرگترین خطر برای خود می‏دانست و با رسول خدا
دشمنی می‏ورزید . اما كار از كار گذشته بود ، مردم فوج فوج به اسلام‏
می‏گرویدند و كار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود . عدی می‏دانست كه روزی به‏
سراغ او نیز خواهند آمد ، و بساط حكومت و آقایی او را بر خواهند چید .
به پیشكار مخصوص خویش ، كه غلامی بود ، دستور داد گروهی شتر چاق و
راهوار همیشه نزدیك خرگاه او آماده داشته باشد ، و هر روز اطلاع پیدا كرد
سپاه اسلام نزدیك آمده‏اند او را خبر كند .
یك روز آن غلام آمد و گفت : " هر تصمیمی می‏خواهی بگیری بگیر ، كه‏
لشكریان اسلام در همین نزدیكیها هستند " . عدی دستور داد شتران را حاضر كردند ، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث آنچه‏
قابل حمل بود بر شترها بار كرد ، و به سوی شام كه مردم آنجا نیز نصرانی و
هم كیش او بودند فرار كرد . اما در اثر شتابزدگی زیاد از حركت دادن‏
خواهرش " سفانه " غافل ماند و او در همانجا ماند .
سپاه اسلام وقتی رسیدند كه خود عدی گریخته بود . سفانه خواهر وی را در
شمار اسیران به مدینه بردند ، و داستان فرار عدی را برای رسول اكرم نقل‏
كردند . در بیرون مسجد مدینه ، یك چهار دیواری بود كه دیوارهایی كوتاه‏
داشت . اسیران را در آنجا جای دادند . یك روز رسول اكرم از جلو آن محل‏
می‏گذشت تا وارد مسجد شود ، سفانه كه زنی فهمیده و زبان آور بود ، از جا
حركت كرد و گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت‏
بگذار ، خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم از وی پرسید : " سرپرست تو كیست ؟ " گفت : " عدی بن‏
حاتم " . فرمود : " همانكه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟ ! " رسول اكرم این جمله را گفت و بی درنگ از آنجا گذشت .
روز دیگر آمد از آنجا بگذرد باز سفانه از جا حركت كرد و عین جمله روز
پیش را تكرار كرد . رسول اكرم نیز عین سخن روز پیش را به او گفت . این‏
روز هم تقاضای سفانه بی نتیجه ماند . روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا
عبور كند ، سفانه دیگر امید زیادی نداشت تقاضایش پذیرفته شود ، تصمیم‏
گرفت حرفی نزند اما جوانی كه پشت سر پیغمبر حركت می‏كرد به او با اشاره‏
فهماند كه حركت كند و تقاضای خویش را تكرار نماید . سفانه حركت كرد و
مانند روزهای پیش گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر
من منت بگذار خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم فرمود : " بسیار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا
شوند ، تو را همراه آنها به میان قبیله‏ات بفرستم . اگر اطلاع یافتی كه‏
همچو اشخاصی به مدینه آمده‏اند مرا خبر كن " .
سفانه از اشخاصی كه آنجا بودند پرسید ، آن شخصی كه پشت سر پیغمبر
حركت می‏كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم كی است ؟
گفتند او علی بن ابی طالب است .
پس از چندی سفانه به پیغمبر خبر داد كه گروهی مورد اعتماد از قبیله ما
به مدینه آمده‏اند ، مرا همراه اینها بفرست . رسول اكرم جامه‏ای نو و
مبلغی خرجی و یك مركب به او داد ، و او همراه آن جمعیت حركت كرد و به‏
شام نزد برادرش رفت .
تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت : " تو زن و
فرزند خویش را بردی و مرا كه یادگار پدرت بودم فراموش كردی ؟ ! "
عدی از وی معذرت خواست . و چون سفانه زن فهمیده‏ای بود ، عدی در كار
خود با وی مشورت كرد ، به او گفت :
" به نظر تو كه محمد را از نزدیك دیده‏ای صلاح من در چیست ؟ آیا بروم‏
نزد او و به او ملحق شوم ، یا همچنان از او كناره گیری كنم . "
سفانه گفت : " به عقیده من ، خوب است به او ملحق شوی ، اگر او
واقعا پیغمبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو ، و اگر هم پیغمبر
نیست و سر ملك داری دارد ، باز هم تو در آنجا كه از یمن زیاد دور نیست ،
با شخصیتی كه در میان مردم یمن داری ،
خوار نخواهی شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهی داد " .
عدی این نظر را پسندید . تصمیم گرفت به مدینه برود ، و ضمنا در كار
پیغمبر باریك بینی كند و ببیند آیا واقعا او پیغمبر خداست تا مانند یكی‏
از امت از او پیروی كند ، یا مردی است دنیا طلب و سر پادشاهی دارد ،
تا در حدود منافع مشترك با او همكاری و همراهی نماید .
پیغمبر در مسجد مدینه بود كه عدی وارد شد ، و بر پیغمبر سلام كرد .
 رسول‏ اكرم پرسید : " كیستی ؟
- عدی پسر حاتم طائیم " .
پیغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد .
در بین راه كه پیغمبر و عدی می‏رفتند ، پیره زنی لاغر و فرتوت جلو
پیغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت . مدتی طول كشید و پیغمبر با
مهربانی و حوصله جواب پیره زن را می‏داد .
عدی با خود گفت ، این یك نشانه از اخلاق این مرد ، كه پیغمبر است .
جباران و دنیا طلبان چنین خلق و خوی ندارند كه جواب پیره زنی مفلوك را
این قدر با مهربانی و حوصله بدهند .
همینكه عدی وارد خانه پیغمبر شد ، بساط زندگی پیغمبر را خیلی ساده و بی‏
پیرایه یافت . آنجا فقط یك توشك بود كه معلوم بود پیغمبر روی آن‏
می‏نشیند . پیغمبر آن را برای عدی انداخت . عدی هر چه اصرار كرد كه خود
پیغمبر روی آن بنشیند پیغمبر قبول نكرد . عدی روی توشك نشست و پیغمبر
روی زمین . عدی با خود گفت این نشانه دوم از اخلاق این مرد ، كه از نوع‏
اخلاق پیغمبران است نه پادشاهان .
پیغمبر رو كرد به عدی و فرمود :
" مگر مذهب تو مذهب ركوسی نبود " " چرا " .
- " پس چرا و به چه مجوز ، یك چهارم در آمد مردم را می‏گرفتی ؟
در دین تو كه این كار روا نیست " .
عدی كه مذهب خود را از همه حتی نزدیكترین خویشاوندانش پنهان داشته‏
بود ، از سخن پیغمبر سخت در شگفت ماند . با خود گفت این نشانه سوم از
این مرد كه پیغمبر است .
سپس پیغمبر به عدی فرمود : " تو به فقر و ضعف و بنیه مالی امروز
مسلمانان نگاه می‏كنی و می‏بینی مسلمانان بر خلاف سایر ملل فقیرند ، دیگر
اینكه می‏بینی امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده ، و حتی بر جان و
مال خود ایمن نیستند . دیگر اینكه می‏بینی حكومت و قدرت در دست دیگران‏
است به خدا قسم طولی نخواهد كشید كه این قدر ثروت به دست مسلمانان‏
برسد كه فقیری در میان آنها پیدا نشود . به خدا قسم آنچنان دشمنانشان‏
سركوب شوند و آنچنان امنیت كامل بر قرار گردد كه یك زن بتواند از عراق‏
تا حجاز به تنهایی سفر كند و كسی مزاحم وی نگردد به خدا قسم نزدیك است‏
زمانی كه كاخهای سفید بابل در اختیار مسلمانان قرار می‏گیرد " . عدی از روی كمال عقیده و خلوص نیت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام‏
وفادار ماند . سالها بعد از پیغمبر اكرم زنده بود . او سخنان پیغمبر را
كه در اولین برخورد به او فرموده بود ، و پیش بینیهایی كه برای آینده‏
مسلمانان كرده بود ، همیشه به یاد داشت و فراموش نمی‏كرد . می‏گفت :
" به خدا قسم نمردم و دیدم كه كاخهای سفید بابل به دست مسلمانان فتح‏
شد . امنیت چنان بر قرار شد كه یك زن به تنهایی می‏توانست از عراق تا
حجاز سفر كند ، بدون آنكه مزاحمتی ببیند . به خدا قسم اطمینان دارم كه‏
زمانی خواهد رسید فقیری ، در میان مسلمانان پیدا نشود

يکشنبه 15/5/1391 - 0:16 - 0 تشکر 491663

دربارگاه رستم

رستم فرخ زاد ، با سپاه گران و ساز و برگ كامل ، برای سركوبی مسلمانان‏
كه قبلا شكست سختی به ایرانیان داده بودند ، وارد قادسیه شد . مسلمانان‏
به سر كردگی سعد و قاص تا نزدیك قادسیه جلو آمده بودند . سعد عده‏ای را
مأمور كرده بود تا پیشاپیش سپاه به عنوان " مقدمه الجیش " و پیشاهنگ‏
حركت كنند . ریاست این عده با مردی بود به نام زهره بن عبدالله . رستم‏
پس از آنكه شبی را در قادسیه به روز آورد ، برای آنكه وضع دشمن را از
نزدیك ببیند سوار شد ، و به راه افتاد و در كنار اردوگاه مسلمانان بر
روی تپه‏ای ایستاد و مدتی وضع آنها را تحت نظر گرفت . بدیهی است نه عدد
و نه تجهیزات و ساز و برگ مسلمانان چیزی نبود كه اسباب وحشت بشود .
 اما در عین حال ، مثل‏ اینكه به قلبش الهام شده بود كه جنگ با این مردم سر انجام نیكی نخواهد داشت ، رستم همان شب با پیغام ، زهره بن عبدالله را نزد خود طلبید ، و
به او پیشنهاد صلح كرد ، اما به این صورت كه پولی بگیرند و برگردند سرجای خود .
رستم با غرور و بلند پروازی - كه مخصوص خود او بود - به او گفت : "
شما همسایه ما بودید و ما به شما نیكی می‏كردیم . شما از انعام ما بهره‏مند
می‏شدید و گاهی كه خطری از ناحیه كسی شما را تهدید می‏كرد ، ما از شما
حمایت و شما را حفظ می‏كردیم ، تاریخ گواه این مطلب است " .
سخن رستم كه به اینجا رسید زهره گفت :
" همه اینها كه راجع به گذشته گفتی صحیح است ، اما تو باید این‏
واقعیت را درك كنی كه امروز غیر از دیروز است . ما دیگر آن مردم‏
نیستیم كه طالب دنیا و مادیات باشیم . ما از هدفهای دنیایی گذشته‏
هدفهای آخرتی داریم . ما قبلا همان طور بودیم كه تو گفتی ، تا روزی كه خداوند پیغمبر خویش را در میان ما مبعوث فرمود . او ما را به خدای یگانه خواند . ما دین او را
پذیرفتیم . خداوند به پیغمبر خویش وحی كرد كه اگر پیروان تو بر آنچه به‏
تو وحی شده ثابت بمانند ، خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل دیگر تسلط
خواهد بخشید . هر كس به این دین بپیوندد عزیز می‏گردد و هر كس تخلف كند
خوار و زبون می‏شود " . رستم گفت :
- " ممكن است در اطراف دین خودتان توضیحی بدهی ؟ "
- " اساس و پایه و ركن آن دو چیز است : شهادت به یگانگی خدا و
شهادت به رسالت محمد ، و اینكه آنچه او گفته است از جانب خدا است "
.
- " اینكه عیب ندارد ، خوب است دیگر چی ؟ "
- " آزاد ساختن بندگان خدا از بندگی انسانهایی مانند خود " این هم خوب است . دیگر چی ؟ "
- " مردم همه از یك پدر و مادر زاده شده‏اند ، همه فرزندان آدم و حوا
هستند ، بنابراین همه برادر و خواهر یكدیگرند "
- " این هم بسیار خوب است . خوب اگر ما اینها را بپذیریم و قبول‏
كنیم ، آیا شما باز خواهید گشت ؟ "
- " آری قسم به خدا ، دیگر قدم به سرزمین‏های شما نخواهیم گذاشت ، مگر
به عنوان تجارت یا برای كار لازم دیگری از این قبیل . ما هیچ مقصودی جز
اینكه گفتم نداریم " .
- " راست می‏گویی . اما یك اشكال در كار است ، از زمان اردشیر در
میان ما مردم ایران سنتی معمول و رایج است كه با دین شما جور در نمی‏آید
. از آن زمان رسم بر این است كه طبقات پست از قبیل كشاورز و كارگر حق‏
ندارند تغییر شغل دهند و به كار دیگر بپردازند . اگر بنا شود آن طبقات‏
به خود یا فرزندان خود حق بدهند كه تغییر شغل و طبقه بدهند و در ردیف‏ اشراف قرار بگیرند ، پا از گلیم خود درازتر خواهند كرد و با طبقات‏
عالیه و اعیان و اشراف ستیزه خواهند جست . پس بهتر این است كه یك‏
بچه كشاورز بداند كه باید كشاورز باشد و بس ، یك بچه آهنگر نیز بداند
كه غیر از آهنگری حق كار دیگر ندارد و همینطور . . . " .
- " اما ما از همه مردم برای مردم بهتریم ( 3 ) . ما نمی‏توانیم مثل‏
شما باشیم و طبقاتی آنچنان در میان خود قائل شویم . ما عقیده داریم امر
خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت كنیم . همان طور كه گفتم به‏
عقیده ما همه مردم از یك پدر و مادر آفریده شده‏اند و همه برادر و
برابرند . ما معتقدیم به وظیفه خودمان درباره دیگران بخوبی رفتار كنیم ،
و اگر به وظیفه خودمان عمل كنیم ، عمل نكردن آنها به ما زیان نمی‏رساند .
عمل به وظیفه مصونیت ایجاد می‏كند " .
زهره بن عبدالله اینها را گفت و رفت . رستم بزرگان سپاه را جمع كرد و
سخنان این فرد مسلمان را برای آنان بازگو كرد . آنان سخنان آن مسلمان را به چیزی‏
نشمردند . رستم به سعد و قاص پیام داد كه نماینده‏ای رسمی برای مذاكره‏
پیش ما بفرست . سعد خواست هیئتی را مأمور این كار كند ، اما ربعی بن‏
عامر كه حاضر مجلس بود صلاح ندید ، گفت :
- " ایرانیان اخلاق مخصوصی دارند . همین كه یك هیئت به عنوان‏
نمایندگی به طرفشان برود آن را دلیل اهمیت خودشان قرار می‏دهند ، و خیال‏
می‏كنند ما چون به آنها اهمیت می‏دهیم هیئتی فرستاده‏ایم . فقط یك نفر
بفرست كافی است " .
خود ربعی مأمور این كار شد .
از آن طرف به رستم خبر دادند كه نماینده سعد و قاص آمده است . رستم‏
با مشاورین خود در كیفیت برخورد با نماینده مسلمانان مشورت كرد كه به‏
چه صورتی باشد . به اتفاق كلمه رأی دادند كه باید به او بی اعتنایی كرد و
چنین وانمود كرد كه ما به شما اعتنایی نداریم .
 شما كوچكتر از این حرفها هستید .
رستم برای آنكه جلال و شكوه ایرانیان را به رخ مسلمانان بكشد ، دستور داد تختی زرین نهادند ، و خودش روی آن‏
نشست . فرشهای عالی گستردند . متكاهای زربفت نهادند . نماینده مسلمانان‏
، در حالی كه بر اسبی سوار و شمشیر خویش را در یك غلافی كهنه پوشیده و
نیزه‏اش را به یك تار پوست بسته بود ، وارد شد . تا نگاه كرد فهمید كه‏
این زینتها و تشریفات برای این است كه به رخ او بكشند ، متقابلا برای‏
اینكه بفهماند ، ما به این جلال و شكوهها اهمیت نمی‏دهیم و هدف دیگری‏
داریم ، همینكه به كنار بساط رستم رسید ، معطل نشد ، اسب خویش را نهیب‏
زد و با اسب داخل خرگاه رستم شد . مأمورین به او گفتند : " پیاده شو !
" قبول نكرد و تا نزدیك تخت رستم با اسب رفت ، آنگاه از اسب پیاده‏
شد . یكی از متكاهای زرین را با نیزه سوراخ كرد و لجام اسب خویش را در
آن فرو برد و گره زد . مخصوصا پلاس كهنه‏ای كه جل شتر بود ، به عنوان‏
روپوش به دوش خویش افكند . به او گفتند : " اسلحه خود را تحویل بده ،
بعد برو نزد رستم . گفت : تحویل نمی‏دهم ، شما از ما نماینده خواستید و من به عنوان نمایندگی آمده‏ام ، اگر نمی‏خواهید بر می‏گردم . رستم‏
گفت : بگذارید هر طور مایل است بیاید " .
ربعی بن عامر ، با وقار و طمأنینه خاصی ، در حالی كه قدمها را كوچك بر
می‏داشت و از نیزه خویش به عنوان عصا استفاده می‏كرد و عمدا فرشها را
پاره می‏كرد ، تا پای تخت رستم آمد . وقتی كه خواست بنشیند ، فرشها را
عقب زد و روی خاك نشست . گفتند : " چرا روی فرش ننشستی ؟ " گفت :
ما از نشستن روی این زیورها خوشمان نمی‏آید " .
مترجم مخصوص رستم از او پرسید :
- " شما چرا آمده‏اید ؟ "
- " خدا ما را فرستاده است ، خدا ما را مأمور كرده بندگان او را از
سختیها و بدبختیها رهایی بخشیم و مردمی را كه دچار فشار و استبداد و ظلم‏
سایر كیشها هستند نجات دهیم ، و آنها را در ظل عدل اسلامی در آوریم ما دین خدا را كه بر این اساس است ، بر سایر ملل عرضه می‏داریم . اگر قبول كردند در سایه‏
این دین خوش و خرم و سعادتمندانه زندگی كنند ، ما با آنها كاری نداریم ،
اگر قبول نكردند با آنها می‏جنگیم ، آنگاه یا كشته می‏شویم و به بهشت‏
می‏رویم ، یا بر دشمن پیروز می‏گردیم " .
- " بسیار خوب ، سخن شما را فهمیدیم ، حالا ممكن است فعلا تصمیم خود
را تأخیر بیندازید تا ما فكری بكنیم و ببینیم چه تصمیم می‏گیریم " .
- " چه مانعی دارد ، چند روز مهلت می‏خواهید ، یك روز یا دو روز ؟ "
- " یك روز و دو روز كافی نیست ، ما باید به رؤسا و بزرگان خود نامه‏
بنویسیم و آنها باید مدتها با هم مشورت كنند تا تصمیمی گرفته شود " .
ربعی كه مقصود آنها را فهمیده بود و می‏دانست منظور این است كه دفع‏
الوقت شده باشد گفت :
- " آنچه پیغمبر ما سنت كرده و پیشوایان ما رفتار كرده‏اند این است‏
كه در اینگونه مواقع بیش از سه روز تأخیر جایز ندانیم .
من سه روز مهلت می‏دهم تا یكی از سه‏
كار را انتخاب كنید : یا اسلام بیاورید ، در این صورت ما از راهی كه‏
آمده‏ایم بر می‏گردیم . سرزمین شما با همه نعمتها مال خودتان ، ما طمع به‏
مال و ثروت و سرزمین شما نبسته ایم . یا قبول كنید جزیه بدهید ، یا آماده نبرد باشید
- " معلوم می‏شود تو خودت فرمانده كل می‏باشی كه با ما قرار می‏گذاری "
- " خیر ، من یكی از افراد عادی هستم ، اما مسلمانان مانند اعضاء یك‏
پیكرند ، همه از همند . اگر كوچكترین آنها به كسی امان بدهد ، مانند این‏
است كه همه امان داده‏اند " . همه امان و پیمان یكدیگر را محترم می‏شمارند " .
پس از این جریان ، رستم كه سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود ، با زعمای‏
سپاه خویش در كار مسلمانان مشورت كرد ، به آنها گفت : چگونه دیدید اینها را ؟ آیا
در همه عمر سخنی بلندتر و محكمتر و روشنتر از سخنان این مرد شنیده‏اید .
اكنون نظر شما چیست ؟ "
ممكن نیست ما به دین این سگ در آییم ، مگر ندیدی چه لباسهای كهنه و
تندرسی پوشیده بود ؟ ! "
- " شما به لباس چكار دارید ، فكر و سخن را ببینید ، عمل و روش را ملاحظه كنید " .
سخن رستم مورد پذیرش آنان قرار نگرفت . آنها آن قدر گرفتار غرور
بودند كه حقایق روشن را درك نمی‏كردند . رستم دید هم عقیده و همفكری‏
ندارد . پس از این سلسله مذاكرات دیگر با نمایندگان مسلمانان و مشورت‏
و زعمای سپاه خود ، نتوانست راه حلی پیدا كند ، آماده كار زار شد ، و
چنان شكست سختی خورد كه تاریخ كمتر به یاد دارد . جان خویش را نیز در
راه خیره سری دیگران از دست داد "

يکشنبه 15/5/1391 - 0:28 - 0 تشکر 491706

فرار از بستر

پیغمبر اكرم ، پنجاه و پنج سال از عمرش می‏گذشت كه ، با دختری به نام‏
عایشه ازدواج كرد . ازدواج اول پیغمبر با خدیجه بود كه قبل از او دو شوهر
كرده بود ، و بعلاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود . ازدواج با خدیجه در
سن بیست و پنج سالگی پیغمبر و چهل سالگی خدیجه صورت گرفت ، و خدیجه‏
بیست و پنج سال به عنوان زن منحصر بفرد پیغمبر در خانه پیغمبر بود ، و
فرزندانی آورد و در شصت و پنج سالگی وفات كرد . پس از خدیجه پیغمبر با
یك بیوه دیگر به نام سوده ازدواج كرد . بعد از او با عایشه كه دختر خانه‏
بود و قبلا شوهر نكرده بود و مستقیما از خانه پدر به خانه پیغمبر می‏آمد
ازدواج كرد .پس از عایشه نیز ، با آنكه پیغمبر زنان متعدد گرفت ، هیچكدام دختر
خانه نبودند ، همه بیوه و غالبا سالخورده واحیانا صاحب فرزندان برومندی‏ بودند .
عایشه همواره در میان زنان پیغمبر به خود می‏بالید ، و می‏گفت : " من‏
تنها زنی هستم كه با غیر پیغمبر آمیزش نكرده‏ام . او به زیبایی خود نیز
می‏بالید و این دو جهت او را مغرور كرده بود و احیانا پیغمبر را ناراحت‏ می‏كرد " .
عایشه پیش خود انتظار داشت با بودن او پیغمبر به زن دیگر التفات‏
نكند زیرا طبیعی است برای یك مرد با داشتن زنی جوان و زیبا ، به سر
بردن با زنانی سالخورده و بی بهره از زیبایی جز تحمل محرومیت و ناكامی‏
چیز دیگر نیست ، خصوصا اگر مانند پیغمبر بخواهد رعایت حق و نوبت همه‏
را در كمال دقت و عدالت بنماید .
اما پیغمبر كه ازدواجهای متعددش بر مبنای مصالح اجتماعی و سیاسی آن‏
روز اسلام بود ، نه بر مبانی دیگر ، به این جهات التفاتی نمی‏كرد ، و از آن تاریخ‏
تا آخر عمر - كه مجموعا در حدود ده سال بود - زنان متعددی از میان زنان‏
بی سرپرست ، كه شوهرهاشان كشته شده بودند ، یا به علت دیگر بی سرپرست‏
شده بودند ، به همسری انتخاب كرد .
موضوع دیگری كه احیانا سبب ناراحتی عایشه می‏شد ، این بود كه پیغمبر
هیچ وقت تمام شب را در بستر نمی‏ماند ، یك سوم شب و گاهی نیمی از شب‏
و گاهی بیشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و
تلاوت قرآن و استغفار به سر می‏برد
شبی نوبت عایشه بود ، پیغمبر همینكه خواست بخوابد جامه و كفشهای خود
را در پایین پای خود نهاد ، سپس به بستر رفت . پس از مكثی به خیال‏
اینكه عایشه خوابیده است ، آهسته حركت كرد و كفشهای خویش را پوشید و
در را باز كرد و آهسته بست و بیرون رفت . اما عایشه هنوز بیدار بود و خوابش نبرده‏
بود . این جریان برای عایشه خیلی عجیب بود ، زیرا شبهای دیگر می‏دید كه‏
پیغمبر از بستر بر می‏خیزد ، و در گوشه‏ای از اطاق به عبادت می‏پردازد ،
اما برای او بی سابقه بود كه شبی كه نوبت او است پیغمبر از اطاق بیرون‏
رود . با خود گفت من باید بفهمم پیغمبر كجا می‏رود ، نكند به خانه یكی‏
دیگر از زنها برود ، با خود گفت آیا واقعا پیغمبر چنین كاری خواهد كرد و
شبی را كه نوبت من است در خانه دیگری به سر خواهد برد ؟ ! ای كاش سایر
زنانش بهره‏ای از جوانی و زیبایی می‏داشتند و حرمسرائی از زیبارویان تشكیل‏
داده بود . او چنین كاری هم كه نكرده و مشتی زنان سالخورده و بیوه دور
خود جمع كرده است ، به هر حال باید بفهمم او در این وقت شب ، به این‏
زودی كه هنوز مرا خواب نبرده به كجا می‏رود ؟
عایشه فورا جامه‏های خویش را پوشید و مانند سایه به دنبال پیغمبر راه‏
افتاد . دید پیغمبر یكسره از خانه به طرف بقیع ، كه در كنار مدینه‏ بود و
به دستور پیغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند ، رفت و در
كناری ایستاد . عایشه نیز آهسته از پشت سر پیغمبر رفت و خود را در
گوشه‏ای پنهان كرد . دید پیغمبر سه بار دستها را به سوی آسمان بلند كرد ،
بعد راه خود را به طرفی كج كرد . عایشه نیز به همان طرف رفت - پیغمبر
راه رفتن خود را تند كرد . عایشه نیز تند كرد . پیغمبر به حال دویدن در
آمد . عایشه نیز پشت سرش دوید . بعد پیغمبر به طرف خانه راه افتاد .
عایشه ، مثل برق ، قبل از پیغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت .
وقتی كه پیغمبر وارد شد ، نفس تند عایشه را شنید ، فرمود : " عایشه !
چرا مانند اسبی كه تند دویده باشد نفس نفس می‏زنی ؟
- " چیزی نیست یا رسول الله " .
- " بگو اگر نگویی خداوند مرا بی خبر نخواهد گذاشت " .
- " پدر و مادرم قربانت ، وقتی كه تو بیرون رفتی من هنوز بیدار بودم‏
، خواستم بفهمم تو این وقت شب كجا می‏روی ؟
 دنبال سرت بیرون آمدم ، در تمام این مدت از دور ناظر احوالت بودم " .
- " پس آن شبحی كه در تاریكی هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودی ؟ "
- " بلی یا رسول الله " .
پیغمبر در حالی كه مشت خود را آهسته به پشت عایشه می‏زد فرمود :
- " آیا برای تو این خیال پیدا شد كه خدا و پیغمبر خدا به تو ظلم‏
می‏كنند ، و حق تو را به دیگری می‏دهند ؟ ! "
- " یا رسول الله ، آنچه مردم مكتوم می‏دارند ، خدا همه آنها را می‏داند
و تو را آگاه می‏كند ؟ "
- " آری ، جریان رفتن من امشب به بقیع این بود كه فرشته الهی جبرئیل‏
آمد ، و مرا بانگ زد و بانگ خویش را از تو مخفی كرد . من به او پاسخ‏
دادم و پاسخ خود را از تو مكتوم داشتم . چون گمان كردم تو را خواب ربوده‏
، نخواستم تو را بیدار كنم و بگویم برای استماع وحی الهی باید تنها باشم‏
. بعلاوه ترسیدم تو را وحشت بگیرد ، این بود كه آهسته از اطاق بیرون‏ رفتم .
فرشته خدا به من دستور داد بروم به بقیع و برای مدفونین بقیع طلب‏ آمرزش كنم " .
- " یا رسول الله من اگر بخواهم برای مردگان طلب آمرزش كنم چه بگویم‏
- " بگو : « السلام علی اهل الدیار من المؤمنین و المسلمین ، و یرحم‏
الله المستقدمین منا و المستأخرین ، فانا انشاء الله للاحقون »

يکشنبه 15/5/1391 - 0:37 - 0 تشکر 491735

برنامه كار

پس از قتل عثمان و زمینه انقلابی كه فراهم شده بود كسی جز - علی علیه‏
السلام - نامزد خلافت نبود ، مردم فوج فوج آمدند و بیعت كردند .
در روز دوم بیعت ، علی ( ع ) بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای‏
الهی و درود بر خاتم انبیاء و یك سلسله مواعظ به سخنان خود اینطور ادامه‏ داد :
" ایها الناس ! پس از آنكه رسول خدا از دنیا رفت ، مردم ابوبكر را
به عنوان خلافت انتخاب كردند . و ابوبكر عمر را جانشین معرفی كرد . عمر
تعیین خلیفه را به عهده شورا گذاشت و نتیجه شورا این شد كه عثمان خلیفه‏
شد . عثمان طوری عمل كرد كه مورد اعتراض شما واقع شد ، آخر كار در خانه خود
محاصره‏ شد و به قتل رسید . سپس شما به من رو آوردید و به میل و رغبت خود با من‏
بیعت كردید . من مردی از شما و مانند شما هستم ، آنچه برای شماست برای‏
من است و آنچه به عهده شماست بعهده من است . خداوند این در را میان‏
شما و اهل قبله باز كرده است و فتنه مانند پاره‏های شب تاریك رو آورده‏
است . بار خلافت را كسی می‏تواند به دوش بگیرد كه هم توانا و صابر باشد
و هم بصیر و دانا . روش من این است كه شما را به سیرت و روش پیغمبر
باز گردانم . هر چه وعده دهم اجرا خواهم كرد به شرط آنكه شما هم استقامت‏
و پایداری بورزید ، و البته از خدا باید یاری بطلبیم . بدانید كه من برای‏
پیغمبر بعد از وفاتش آنچنانم كه در زمان حیاتش بودم .
شما انضباط و اطاعت را حفظ كنید . به هر چه می‏گویم عمل كنید . اگر
چیزی دیدید كه به نظرتان عجیب و غیر قابل قبول آمد و در انكار شتاب‏
نكنید ، من در هر كاری تا وظیفه‏ای تشخیص ندهم و
عذری نزد خدا نداشته باشم اقدام نمی‏كنم .
خدای بینا همه ما را می‏بیند و به همه كارها احاطه دارد .
" من طبعا رغبتی به تصدی خلافت ندارم ، زیرا از پیغمبر شنیدم : " هر
كس بعد از من زمام امور امت را به دست بگیرد در روز قیامت بر صراط
نگهداشته می‏شود و فرشتگان نامه اعمال او را جلوش باز می‏كنند ، اگر عادل‏
و دادگستر باشد خداوند او را به موجب همان عدالت نجات می‏دهد و اگر
ستمگر باشد ، صراط تكانی می‏خورد كه بند از بند او باز می‏شود
و سپس به‏ جهنم سقوط می‏كند .
" اما چون شما اتفاق رأی حاصل كردید و مرا به خلافت برگزیدید ، برای‏
من شانه خالی كردن امكان نداشت .
آنگاه به طرف راست و چپ منبر نگاه كرد و مردم را از نظر گذراند و به‏
كلام خود چنین ادامه داد :
" ایهاالناس ! من الان اعلام می‏كنم . آن عده كه از جیب مردم و بیت‏
المال جیب خود را پر كرده املاكی سر هم كرده‏اند ، نهرها جاری كرده‏اند ،
بر اسبان عالی سوار شده‏اند ، كنیزكان زیبا و نرم اندام خریده‏اند
و در لذات دنیا غرق شده‏اند
، فردا كه جلو آنها را بگیرم و آنچه از راه نامشروع به دست آورده‏اند از
آنها باز بستانم و فقط به اندازه حقشان - نه بیشتر - برایشان باقی گذارم‏
، نیایند و بگویند علی بن ابیطالب ما را اغفال كرد . من امروز در كمال‏
صراحت می‏گویم ، تمام مزایا را لغو خواهم كرد ، حتی امتیاز مصاحبت‏
پیغمبر و سوابق خدمت به اسلام را . هر كس در گذشته به شرف مصاحبت‏
پیغمبر نائل شده و توفیق خدمت به اسلام را پیدا كرده ، اجر و پاداشش با
خدا است . این سوابق درخشان سبب نخواهد شد كه ما امروز در میان آنها و
دیگران تبعیض قائل شویم . هر كس امروز ندای حق را اجابت كند و به دین‏
ما داخل شود و به قبله ما رو كند ، ما برای او امتیازی مساوی با مسلمانان‏
اولیه قائل می‏شویم . شما بندگان خدائید و مال مال خداست ، و باید
بالسویه در میان همه شما تقسیم شود . هیچكس از این نظر بر دیگری برتری ندارد .
فردا حاضر شوید كه مالی در بیت المال هست و باید تقسیم شود " .
روز دیگر مردم آمدند ، خودش هم آمد ، موجودی بیت المال را بالسویه‏
تقسیم كرد . به هر نفر سه دینار رسید . مردی گفت :
" یا علی تو به من سه دینار می‏دهی و به غلام من نیز كه تا دیروز برده‏
من بود سه دینار می‏دهی ؟ " علی فرمود :
" همین است كه دیدی " .
عده‏ای كه از سالها پیش به تبعیض و امتیاز عادت كرده بودند - مانند
طلحه و زبیر و عبدالله بن عمر و سعید بن عاص و مروان حكم - آن روز از
قبول سهمیه امتناع كردند و از مسجد بیرون رفتند .
روز بعد كه مردم در مسجد جمع شدند ، این عده هم آمدند ، اما جدا از
دیگران گوشه‏ای دور هم نشستند و به نجوا و شور پرداختند ، پس از مدتی‏
ولید بن عقبه را از میان خود انتخاب كردند و نزد علی فرستادند .
ولید به حضور علی - علیه السلام - آمد و گفت : "
یا ابا الحسن ! اولا تو خودت می‏دانی كه هیچكدام از ما كه اینجا نشسته‏ایم
به واسطه سوابق تو در جنگهای میان اسلام و جاهلیت از تو دل خوشی‏
نداریم . غالبا از هر كدام ما یك نفر یا دو نفر در آن روزها به دست تو
كشته شده است ، از جمله پدر خودم در بدر به دست تو كشته شد . اما از
این موضوع با دو شرط می‏توانیم صرف نظر كنیم و با تو بیعت كنیم ، اگر تو
آن دو شرط را بپذیری :
" یكی اینكه سخن دیروز خود را پس بگیری ، به گذشته كار نداشته باشی و
عطف به ما سبق نكنی . در گذشته هر چه شد شده ، هر كس در دوره خلفاء
گذشته از هر راه مالی به دست آورده آورده ، تو كار نداشته باش كه از چه‏
راه بوده ، تو فقط مراقب باش كه در زمان خودت حیف و میلی نشود .
" دوم اینكه قاتلان عثمان را به ما تحویل ده كه از آنها قصاص كنیم ، و
اگر ما از ناحیه تو امنیت نداشته باشیم ناچاریم تو را رها كنیم و برویم‏
در شام به معاویه ملحق شویم " علی - علیه السلام - فرمود : اما "
موضوع خونهایی كه در جنگ اسلام و جاهلیت ریخته شد ،
من مسؤولیتی ندارم زیرا آن جنگها جنگ شخصی نبود ،
جنگ حق و باطل بود ، شما اگر ادعائی دارید باید از جانب باطل ، علیه حق‏
عرض حال بدهید ، نه علیه من . اما موضوع حقوقی كه در گذشته پامال شده ،
من شرعا وظیفه دارم كه حقوق پامال شده را به صاحبانش برگردانم ، در
اختیار من نیست ، كه ببخشم و صرف نظر كنم . و اما موضوع قاتلان عثمان !
اگر من وظیفه شرعی خود را تشخیص می‏دادم
 آنها را دیروز قصاص می‏كردم و تا امروز مهلت نمی‏دادم " .
ولید پس از شنیدن این جوابها حركت كرد و رفت و به رفقای خود گزارش‏
داد ، آنها دانستند و بر آنها مسلم شد كه سیاست علی قابل انعطاف نیست‏
، از آن ساعت شروع كردند به تحریك و اخلال .
گروهی از دوستان علی ( ع ) آمدند نزد آن حضرت و گفتند : " عن قریب‏
این دسته قتل عثمان را بهانه خواهند كرد و آشوبی به پا خواهد شد .
اما قتل عثمان بهانه است‏ ، درد اصلی اینها مساواتی است كه تو میان اینها و
تازه مسلمانهای ایرانی‏ و اینها مساواتی است كه
تو میان اینها و تازه مسلمانهای ایرانی و غیر
ایرانی بر قرار كرده‏ای . اگر تو امتیاز اینها را حفظ كنی و در تصمیم خود تجدید نظر كنی ، غائله می‏خوابد " .
چون ممكن بود این اعتراض برای بسیاری از دوستان علی پیدا شود كه : این‏
قدر اصرار برای رعایت مساوات چرا ؟ لهذا علی - علیه السلام - روز دیگر
در حالی كه شمشیری حمایل كرده بود و لباسش را دو پارچه ساده تشكیل می‏داد
كه یكی را به كمر بسته بود و دیگری را روی شانه انداخته بود ، به مسجد
رفت و بالای منبر ایستاد و به كمان خود تكیه كرد ، خطاب به مردم گفت :
- " خداوند را كه معبود ماست شكر می‏كنیم . نعمتهای عیان و نهان او
شامل حال ماست . تمام نعمتهای او منت و فضل است بدون اینكه ما از خود
استحقاق و استقلالی داشته باشیم . برای این كه ما را بیازماید كه شكر
می‏كنیم یا كفران . افضل مردم در نزد خدا آن كسی است كه خدا را
بهتر اطاعت كند و سنت پیغمبر را بهتر و بیشتر پیروی كند و كتاب خدا را بهتر
زنده نگاه دارد . ما برای كسی نسبت به كسی ، جز به مقیاس طاعت خدا و
پیغمبر ، برتری قائل نیستیم . این كتاب خداست در میان ما و شما ، و آن‏
هم سنت و سیره روشن پیغمبر شما كه آگاهید و می‏دانید " .
آنگاه این آیه كریمه را تلاوت كرد :
" « یا ایها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثی و جعلناكم شعوبا و
قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقیكم »"
پس از این خطبه ، برای دوست و دشمن قطعی و مسلم شد كه تصمیم علی قطعی‏
است ، هر كس تكلیف خود را فهمید ، آن كس كه می‏خواست . وفادار بماند
و فادار ماند و آن كس كه به چنین برنامه‏ای نمی‏توانست تن بدهد ، یا
مانند عبدالله عمر كناره گیری و انزوا اختیار كرد و یا مانند طلحه و زبیر
و مروان تا پای جنگ و خونریزی حاضر شد

يکشنبه 15/5/1391 - 1:19 - 0 تشکر 491778

خوابی یا بیدار ؟

حبه عرنی و نوف بكالی ، شب را در صحن حیاط دارالاماره كوفه خوابیدند .
بعد از نیمه شب دیدند امیرالمؤمنین علی علیه السلام آهسته از داخل قصر به‏
طرف صحن حیاط می‏آید ، اما با حالتی غیر عادی : دهشتی فوق العاده‏ای بر او
مستولی است ، قادر نیست تعادل خود را حفظ كند ، دست خود را به دیوار
تكیه داده و خم شده و با كمك دیوار قدم بقدم پیش می‏آید و با خود آیات‏
آخر سوره آل عمران را زمزمه می‏كند :
" « ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولی‏
الالباب »" - همانا در آفرینش حیرت‏آور و شگفت انگیز آسمانها و زمین‏
و در گردش منظم شب و روز نشانه‏ هایی است برای صاحبدلان و خردمندان .
" « الذین یذكرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفكرون فی خلق‏
السموات و الارض : ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار
" آنان كه خدا را در همه حال و همه وقت به یاد دارند و او را فراموش‏
نمی‏كنند ، چه نشسته و چه ایستاده و چه به پهلو خوابیده ، و درباره خلقت‏
آسمانها و زمین در اندیشه فرو می‏روند : پروردگارا این دستگاه با عظمت را
به عبث نیافریده‏ای ، تو منزهی از اینكه كاری به عبث بكنی ،
پس ما را از آتش كیفر خود نگهداری كن .
" « ربنا انك من تدخل النار فقد اخزیته و ما للظالمین من انصار » "
- پروردگارا ! هر كس را كه تو عذاب كنی و به آتش ببری بی آبرویش‏
كرده‏ای ، ستمگران یارانی ندارند .
" « ربنا اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنوا بربكم قامنا ربنا
فاغفرلنا ذنوبنا و كفر عنا سیئاتنا و توفنا مع الابرار »" - پروردگارا !
ما ندای منادی ایمان را شنیدیم كه به پروردگار خود ایمان بیاورید ، ما
ایمان آوردیم ، پس ما را ببخشای و از گناهان ما در گذر ،
و ما را در شمار نیكان نزد خود ببر .
" « ربنا و آتنا ما وعدتنا علی رسلك و لا تخزنا یوم القیامه انك لا
تخلف المیعاد »" - پروردگارا ! آنچه به وسیله پیغمبران وعده داده‏ای‏ نصیب ما كن ،
ما را در روز رستاخیز بی آبرو مكن ، البته تو هرگز وعده‏ خلافی نمی‏كنی .
همین كه این آیات را به آخر رساند از سر گرفت . مكرر این آیات را در
حالی كه از خود بیخود شده بود و گویی هوش از سرش پریده بود تلاوت كرد .
حبه و نوف هر دو در بستر خویش آرمیده بودند و این منظره عجیب را از
نظر می‏گذراندند ، حبه مانند بهت‏زدگان خیره خیره می‏نگریست .
اما نوف نتوانست جلو اشك چشم خود را بگیرد و مرتب گریه می‏كرد .
تا این كه علی به نزدیك خوابگاه حبه رسید و گفت : - " خوابی یا بیدار ؟ "
- " بیدارم یا امیرالمؤمنین ، تو كه از هیبت و خشیت خدا اینچنین‏
هستی پس وای به حال ما بیچارگان ! "
امیرالمؤمنین چشمها را پایین انداخت و گریست ، آنگاه فرمود :
- " ای حبه ! همگی ما روزی در مقابل خداوند نگهداشته خواهیم شد ، و
هیچ عملی از اعمال ما بر او پوشیده نیست . او به من و تو از رگ گردن‏
نزدیكتر است ، هیچ چیز نمی‏تواند بین ما و خدا حائل شود " .
آنگاه به نوف خطاب كرد :
" خوابی ؟ "
- " نه یا امیرالمؤمنین ، بیدارم مدتی است كه اشك می‏ریزم " .
- " ای نوف ! اگر امروز از خوف خدا زیاد بگریی فردا چشمت روشن‏ خواهد شد " .
" ای نوف ! هر قطره اشكی كه از خوف خدا از دیده‏ای بیرون آید
دریاهایی از آتش را فرو می‏نشاند " . " ای نوف ! هیچكس
مقام و منزلتش بالاتر از كسی نیست كه از خوف خدا
بگرید و به خاطر خدا دوست بدارد " .
" ای نوف ! آن كس كه خدا را دوست بدارد و هر چه را دوست می‏دارد به‏
خاطر خدا دوست بدارد ، چیزی را بر دوستی خدا ترجیح نمی‏دهد ، و آن كس كه‏
هر چه را دشمن می‏دارد به خاطر خدا دشمن بدارد ، از این دشمنی جز نیكی
به او نخواهد رسید . هرگاه به این درجه رسیدید حقایق ایمان را با كمال‏ دریافته‏اید " .
سپس لختی حبه و نوف را موعظه كرد و اندرز داد ، آخرین جمله‏ای كه گفت‏
این بود : " از خدا بترسید ، من به شما ابلاغ كردم " .
آنگاه از آن دو نفر گذشت و سر گرم احوال خود شد ، به مناجات پرداخت‏
، می‏گفت : " خدایا ای كاش می‏دانستم هنگامی كه از تو غفلت می‏كنم تو از
من رو می‏گردانی یا باز به من توجه داری ؟ ای كاش می‏دانستم در این‏
خوابهای طولانیم و در این كوتاهی كردنم در شكر گزاری ، حالم نزد تو چگونه است ؟
حبه و نوف گفتند : " به خدا قسم دائما راه رفت و حالش همین بود تا
صبح طلوع كرد "

يکشنبه 15/5/1391 - 1:35 - 0 تشکر 491791

كابین خون

نزدیك بود جنگ صفین پایان یابد و به شكست نهایی سپاه شام منتهی شود
كه ، حیله عمر و بن العاص جلو شكست شامیان را گرفت و مبارزه را متوقف‏ كرد .
او پس از اینكه احساس كرد چیزی به شكست قطعی باقی نمانده است ،
دستور داد قرآن‏ها را بر سر نیزه‏ها كنند به علامت اینكه ما حاضریم كتاب‏
خدا را میان خود ، و شما حاكم قرار دهیم .
همه افراد با بصیرت ، از اصحاب علی ، می‏دانستند حیله‏ای بیش نیست ،
منظور متوقف كردن عملیات جنگی برای جلوگیری از شكست است ، زیرا مكرر
- قبل از آنكه كار به اینجاها بكشد - همین پیشنهاد از طرف علی شده بود و آنها قبول نكرده بودند .
اما گروهی مردم قشری و ظاهر بین ، بدون آنكه انضباط نظامی را رعایت‏
كنند و منتظر دستور فرمانده كل بشوند ، عملیات جنگی را متوقف كردند به‏
این نیز قناعت نكرده پیش علی - علیه السلام - آمدند و با منتهای اصرار
از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عملیات جنگی در جبهه جنگ بكلی‏
متوقف شود . آنها معتقد بودند در این حال اگر كسی بجنگد با قرآن جنگیده‏
است ! علی علیه السلام فرمود : گول این كار را نخورید كه خدعه‏ای بیش‏
نیست . دستور قرآن این است كه ما به جنگ ادامه دهیم . آنها هرگز حاضر
نبوده و نیستند به قرآن عمل شود . اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن‏
است . اكنون كه نزدیك است ما به نتیجه برسیم و آنها را ریشه كن كنیم‏
دست به این نیرنگ زده‏اند " . گفتند : " پس از آنكه آنها رسما
می‏گویند ما حاضریم قرآن را میان خود و شما حاكم قرار دهیم ، برای ما
جنگیدن با آنها جایز نیست . از این پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است . اگر فورا
دستور متاركه ندهی در همین جا خود تو را قطعه قطعه خواهیم كرد " .
دیگر ایستادگی فایده نداشت . انشعاب سختی به وجود آمده بود . اگر علی‏
- علیه السلام - در عقیده خود پا فشاری می‏كرد قضایا به نحو بسیار بدتری به‏
نفع دشمن و شكست خودش خاتمه می‏یافت . دستور داد موقتا عملیات جنگی‏
خاتمه یابد و سربازان ، جبهه جنگ را رها كنند .
عمروبن العاص و معاویه كه دیدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال‏
شدند ، و از اینكه دیدند تیرشان به هدف خورد و در میان اصحاب علی نفاق‏
و اختلاف افتاد در پوست خود نمی‏گنجیدند ، اما نه معاویه و نه عمروبن‏
العاص و نه هیچ سیاستمدار دیگری - هر اندازه پیش بین و دور اندیش‏
می‏بود - نمی‏توانست حدس بزند این جریان كوچك ، مبداء تكوین یك مسلك و
یك طرز تفكر بالخصوص در مسائل دینی اسلامی و تشكیل یك فرقه خطرناك بر
اساس آن خواهد شد كه ، حتی برای خود معاویه و خلفاء مانند او ،
بعدها مزاحمتهای سخت ایجاد خواهد كرد .
چنین مسلك و روش و طرز تفكری به وجود آمد و چنان فرقه‏ای تشكیل شد :
یاغیان لشكر علی كه به نام " خوارج " نامیده شدند در آن روز تاریخی در
منتهای استبداد و خودسری جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حكمیت‏
تسلیم شدند . قرار شد دو طرف از جانب خود ، نماینده معین كنند و
نمایندگان بنشینند و بر مبنای قرآن حكمیت كنند . از طرف معاویه عمرو
ابن العاص معین شد . علی خواست عبدالله بن عباس را كه حریف عمروبن‏
العاص بود معین كند . در اینجا نیز خوارج دخالت كردند و به بهانه اینكه‏
داور باید بیطرف باشد و عبدالله بن عباس طرفدار و خویشاوند علی است ،
مانع شدند و خودشان مرد نالایقی را نامزد كردند .
حكمیت بدون آنكه توافق واقعی صورت گرفته باشد ، با خدعه دیگری كه‏
عمروبن العاص به كار برد بی نتیجه خاتمه یافت .
جریان حكمیت آن قدر شكل مسخره به خود گرفت و جنبه جدی خود را از دست‏
داد كه كوچكترین اثر اجتماعی بر آن ، حتی برای معاویه و عمروبن العاص ، مترتب‏
نشد . سود كلی كه معاویه و عمرو از این جریان بردند همان بود كه مبارزه‏
را متوقف كردند و در میان یاران علی اختلاف انداختند و ضمنا فرصت كافی‏
برای تجدید قوا و فعالیتهای دیگر بر ایشان پیدا شد .
از آن طرف همینكه بر خوارج روشن شد كه تمام مقدمات گذشته - قرآن بر
نیزه كردن و پیشنهاد حكمیت - همه نیرنگ و خدعه بوده است ، فهمیدند
اشتباه كرده‏اند اما اشتباه خود را به این صورت تقریر كردند كه اساسا بشر
حق حكومت و حكمیت ندارد ، حكومت حق خداست و داور كتاب خدا .
آنها می‏خواستند اشتباه گذشته خود را جبران كنند ، اما از راهی رفتند كه‏
دچار اشتباهی بسیار خطرناكتر شدند .
اشتباه اول آنها صرفا یك اشتباه نظامی و سیاسی بود . اشتباه هر اندازه‏
بزرگ باشد مربوط است به زمان و مكان محدود و قابل جبران است ، اما
اشتباه دوم آنها یك اشتباه فكری و ابداع یك فلسفه غلط در مسائل اجتماعی اسلام بود كه اساس اسلام را تهدید می‏كرد و قابل جبران نبود .
خوارج شعاری بر اساس این طرز تفكر به وجود آوردند و آن اینكه : " لا
حكم الا لله " یعنی جز خدا كسی حق ندارد در میان مردم حكم كند .
علی - علیه السلام - می‏فرماید : " این سخن درستی است كه برای مقصود
نادرستی به كار می‏رود . حكم یعنی قانون ، قانونگذاری البته حق خداست ، و
حق كسی است كه خدا به او اجازه داده است . اما مقصود خوارج از این جمله‏
این است كه حكومت مخصوص خداست ، در صورتی كه جامعه بشری به هر حال‏
نیازمند به مدیر و گرداننده و اجرا كننده قانون است "  خوارج‏
بعدها ناچار شدند تا حدودی معتقدات خود را تعدیل كنند .
خوارج از این نظر كه حكمیت غیر خدا گناه بوده است و آنها مرتكب گناه‏
شده‏اند توبه كردند . و چون علی - علیه السلام - هم در نهایت امر ، تسلیم‏
حكمیت شده بود از او تقاضا كردند كه تو هم توبه كن . علی فرمود : متاركه‏
جنگ و ارجاع به حكمیت اشتباه بود ، مسؤول اشتباه هم كه شما بودید نه من‏
. اما اینكه حكمیت مطلقا اشتباه است و جایز نیست مورد قبول من نیست .
خوارج دنباله فكر و عقیده خود را گرفتند و علی - علیه السلام - را به‏
عنوان اینكه حكمیت را جایز می‏داند تكفیر كردند . كم كم برای عقیده مذهبی‏
خود شاخ و برگهایی درست كردند و به صورت یك فرقه مذهبی - كه با سایر
مسلمین در بسیاری از مسائل اختلاف نظر داشتند - در آمدند . صفت بارز
مسلك آنها خشونت و قشری بودن . در باب امر به معروف گفتند هیچ شرط و
قیدی ندارد و باید بی محابا و بی باكانه مبارزه كرد .
تا وقتی كه خوارج تنها به اظهار عقیده قناعت كرده بودند ، علی - علیه‏ السلام -
متعرض آنها نشد ، حتی به تكفیر خود از طرف آنها اهمیت نداد ،
و حقوق آنها را از بیت المال قطع نكرد و با منتهای جوانمردی به آنها
آزادی در اظهار عقیده و بحث و گفتگو داد ، اما از آن وقت كه به عنوان‏
امر به معروف و نهی از منكر ، رسما شورش كردند دستور سركوبی آنها را داد .
در نهروان میان آنها و علی - علیه السلام - جنگ شد و علی شكست سختی به‏ آنها داد .
مبارزه با خوارج از آن نظر كه مردمی معتقد و مؤمن بودند بسیار كار
مشكلی بود ، آنها مردمی بودند كه به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمی‏گفتند
، صراحت لهجه عجیبی داشتند ، عبادت می‏كردند ، آثار سجده در پیشانی‏
بسیاری از آنها نمایان بود ، بسیاری قرآن تلاوت می‏كردند ، شب زنده دار
بودند ، اما بسیار جاهل و سبك مغز بودند ، اسلام را به صورتی بسیار خشك‏
و جامد و بی روح می‏شناختند و معرفی می‏كردند .
كمتر كسی می‏توانست خود را برای جنگ و ریختن خون چنین مردمی آماده كند .
اگر شخصیت بارز و فوق‏العاده علی‏ نبود ،
سربازان به جنگ اینها نمی‏رفتند . علی - علیه‏السلام - مبارزه با
خوارج را یكی از افتخارات بزرگ منحصر بفرد خود می‏داند ، می‏گوید : "
این من بودم كه چشم فتنه را از كاسه سر در آوردم ، غیر از من احدی جرئت‏
چنین كاری نداشت " . راستی همین طور بود ، تنها علی بود كه به‏
ظاهر آراسته و جنبه قدس مابی آنها اهمیت نمی‏داد و آنها را ، با همه‏
جنبه‏های زاهد منشی و عابد مابی ، خطرناكترین دشمن دین می‏دانست . علی‏
می‏دانست كه اگر این فلسفه و این طرز تفكر - كه طبعا در میان عوام الناس‏
طرفداران زیاد پیدا می‏كند - در عالم اسلام ریشه بگیرد ، دنیای اسلام دچار
چنان جمود و قشری‏گری خواهد شد كه این درخت را از ریشه خشك خواهد كرد .
مبارزه با خوارج از نظر علی - علیه السلام - مبارزه با یك عده چند هزار
نفری نبود ، مبارزه با جمود فكری و استنباطهای جاهلانه و یك فلسفه غلط
در زمینه مسائل اجتماعی اسلام‏ بود .
 چه كسی غیر از علی قادر بود در چنین جبهه‏ای وارد مبارزه شود .
جنگ نهروان ضربت سختی بر خوارج وارد كرد كه دیگر نتوانستند آن طور كه‏
انتظار می‏رفت جایی برای خود در عالم اسلام باز كنند . مبارزه علی با آنها
بهترین سندی بود برای خلفاء علی با آنها بهترین سندی بود برای خلفاء بعدی‏
كه جهاد با اینها را مشروع و لازم جلوه دهند . اما باقیمانده خوارج دست‏
از فعالیت بر نداشتند :
سه نفر از اینان ، در مكه ، دور هم جمع شدند و به خیال خود به بررسی‏
اوضاع عالم اسلام پرداختند ، چنین نتیجه گرفتند كه تمام بدبختیها و
بیچارگیهای عالم اسلام زیر سر سه نفر است : علی ، معاویه و عمروبن العاص‏
.
علی همان كسی بود كه اینها ابتدا سرباز او بودند . معاویه و عمروبن‏
العاص هم همانهایی بودند كه حیله سیاسی و خدعه نظامیشان موجب تشكیل‏
چنین فرقه خطرناك و بی باكی شده بود . این سه نفر - كه یكی عبدالرحمن‏بن ملجم بود
و دیگری برك‏بن عبدالله نام‏
داشت و سومی عمروبن بكر تمیمی - در كعبه با هم پیمان بستند و هم قسم‏
شدند كه آن سه نفر را كه در رأس مسلمین قرار دارند در یك شب ، یعنی در
شب نوزدهم رمضان ( یا هفدهم رمضان ) بكشند . عبدالرحمن نامزد قتل علی و
برك مأمور قتل معاویه و عمر و بن بكر متعهد كشتن عمرو بن العاص شد . با
این پیمان و تصمیم از یكدیگر جدا شدند و هر كدام به طرف حوزه مأموریت‏
خود حركت كردند . عبدالرحمن به طرف كوفه - مقر خلافت علی ، - راه افتاد
. برك به طرف شام ، مركز حكومت معاویه رفت و عمروبن بكر به جانب مصر
، محل فرماندهی عمروبن العاص ، روان شد .
دو نفر از اینها ، یعنی برك‏بن عبدالله و عمروبن بكر ، كار مهمی از
پیش نبردند ، زیرا برك كه مأمور كشتن معاویه بود تنها توانست در آن‏
شب معهود ضربتی از پشت سر بر سرین معاویه وارد كند كه آن ضربت با
معالجه پزشك بهبود یافت . عمروبن بكر نیز كه قرار بود عمرو ابن العاص را به قتل‏
برساند ، شخصا عمروبن العاص را نمی‏شناخت . اتفاقا در آن شب عمر و
بیمار بود و به مسجد نیامد . شخص دیگری را به نام خارجه‏بن حذافه از طرف‏
خود نایب فرستاد . عمرو بن بكر به خیال اینكه عمرو عاص همین است او را
زد و كشت . بعد معلوم شد كه كس دیگری را كشته است . تنها كسی كه منظور
خود را عملی كرد عبدالرحمن‏بن ملجم مرادی بود .
عبدالرحمن وارد كوفه شد . عقیده و نیت خود را به احدی اظهار نكرد .
مكرر در تصمیم و رأی خود دچار تزلزل و تردید گردید و مكرر از تصمیم خود
منصرف شد ، زیرا شخصیت علی طوری نبود كه طرف هر اندازه شقی و قسی باشد
به آسانی بتواند خود را برای كشتن او حاضر كند . اما تصادفات كه در شام‏
و مصر به نجات معاویه و عمروبن العاص كمك كرد در عراق طور دیگر پیش‏
آمد و یك تصادف سبب شد كه عبدالرحمن را در تصمیم خود جدی كند . اگر
این تصادف پیش نمی آمد عبدالرحمن از تصمیم خطرناك خویش به كلی منصرف شده بود ،
پای عشق یك زن به میان آمد .
یكی از روزها عبدالرحمن به ملاقات
یكی از هم مسلكان خود از خوارج رفت . در آنجا با قطام - كه دختر یكی‏
از خوارج بود و پدرش در نهروان كشته شده بود - آشنا شد . قطام بسیار
زیبا و دلربا بود . عبدالرحمن در نظر اول شیفته او شد و با دیدن قطام‏
پیمان مكه را از یاد برد . تصمیم گرفت بقیه عمر را با قطام به خوشی به‏
سر برد و افكار خود را بكلی فراموش كند . عبدالرحمن از قطام تقاضای‏
ازدواج كرد . قطام تقاضای او را پذیرفت ، اما وقتی كه قرار شد كابین خود
را تعیین كند ضمن قلمهایی كه شمرد چیزی را نام برد كه دود از كله‏
عبدالرحمن برخاست ، قطام گفت : " كابین من عبارت است از سه هزار
درهم و یك غلام و یك كنیز و خون علی بن ابیطالب ! عبدالرحمن گفت :
" پول و غلام و كنیز هر چه بخواهی حاضر می‏كنم ، اما
كشتن علی كار آسانی نیست ، مگر ما نمی‏خواهیم با هم زندگی كنیم ؟ چگونه‏
بر علی دست یابم و او را بكشم و بعد هم خودم جان به سلامت بیرون ببرم "
. قطام گفت : " مهر من همین است كه گفتم ، علی را در میدان جنگ‏
نمی‏توان كشت ، اما در حال عبادت می‏توان غافلگیر كرد . اگر جان به سلامت‏
بردی یك عمر با هم به خوشی و كامرانی به سر خواهیم برد ، و اگر كشته شدی‏
اجر و پاداشی كه نزد خدا داری بهتر و بالاتر است . بعلاوه من می‏توانم‏
افراد دیگری را با تو همدست كنم كه تنها نباشی " .
عبدالرحمن كه سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و این عشق سركش دوباره‏
او را به همان مسیر سوق می‏داد كه كینه توزیها و انتقام جوییهای قبلی او
را به آنجا كشیده بود ، برای اولین بار راز خود را آشكار كرد ، به او گفت : " حقیقت این است‏
كه من از این شهر فراری بودم و اكنون نیامده‏ام مگر برای كشتن علی بن‏
ابیطالب " . قطام از این سخن بسیار خوشحال شد . مرد دیگری به نام وردان‏
را دید و او را برای همراهی عبدالرحمن آماده كرد . خود عبدالرحمن نیز
روزی به یكی از دوستان و همفكران مورد اعتماد خود به نام شبیب‏بن بجره‏
برخورد و به او گفت :
" آیا حاضری در كاری شركت كنی كه هم شرف دنیا است و هم شرف آخرت‏ ؟ "
- " چه كاری ؟ "
- " كشتن علی بن ابیطالب " .
- " خدا مرگت بدهد چه میگویی ؟ كشتن علی ؟ مردی كه این همه سابقه در
اسلام دارد ؟ "
- " بلی ! مگر نه این است كه او به واسطه تسلیم به حكمیت كافر شد ؟
سوابق اسلامیش هر چه باشد ، باشد ، بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار
و عابد و زاهد ما را كشت ، و ما شرعا می‏توانیم به عنوان قصاص او را به‏
قتل برسانیم " . - " چگونه می‏توان بر علی دست یافت ؟ "
- " آسان است ، در مسجد كمین می‏كنیم ، همینكه برای نماز صبح آمد با
شمشیرهایی كه زیر لباس داریم حمله می‏كنیم و كارش را می‏سازیم " .
عبدالرحمن آن قدر گفت تا شبیب را با خود همدست كرد ، آنگاه شبیب را
با خود به مسجد كوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفی كرد . قطام در
آن وقت در مسجد كوفه چادر زده و معتكف شده بود . قطام گفت : " بسیار
خوب ، وردان هم با شما همراه است ، هر شبی كه تصمیم گرفتید اول بیایید
نزد من " . عبدالرحمن تا شب جمعه نوزدهم ( یاهفدهم رمضان ) كه با
همپیمانهای خود در مكه قرار گذاشته بود صبر كرد . در آن شب به همراه‏
شبیب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچه‏ای از حریر روی سینه آنها
بست . وردان هم حاضر شد و سه نفری نزدیك آن در - كه معمولا علی از آن در
وارد مسجد می‏شد - نشستند و مانند دیگران در آن شب ، كه شب احیاء و
عبادت بود ، به عبادت و نماز مشغول شدند .
این سه نفر كه طوفانی در دل داشتند برای اینكه امر را بر دیگران مشتبه‏
كنند ، آن قدر قیام و قعود و ركوع و سجود كردند و كمترین آثار خستگی از
خود نشان ندادند كه باعث تعجب بینندگان شده بود .
از آن طرف علی - علیه السلام - در این ماه رمضان برای خود برنامه‏
مخصوصی تنظیم كرده بود : هر شب غذای افطار را در خانه یكی از پسران یا
دخترانش می‏خورد . هیچ شب غذایش از سه لقمه تجاوز نمی‏كرد . فرزندانش‏
اصرار می‏كردند بیشتر غذا بخورد می‏گفت : دوست دارم هنگامی كه به ملاقات‏
خدا می‏روم شكمم گرسنه باشد " مكرر می‏گفت : " طبق علائمی كه پیغمبر به‏
من خبر داده است ، نزدیك است كه ریش سپیدم با خون سرم رنگین گردد "
.
در آن شب علی مهمان دخترش ام‏كلثوم بود . بیش از هر شب دیگر آثار
هیجان و انتظار در او هویدا بود . همینكه دیگران به بستر رفتند او به‏
مصلای خود رفت و مشغول عبادت شد . نزدیكیهای طلوع صبح ، فرزندش حسن نزد پدر آمد .
علی - علیه السلام - به‏ فرزند عزیزش گفت :
" فرزندم ! من امشب هیچ نخوابیدم و اهل خانه را
نیز بیدار كردم ، زیرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر (
یا شب قدر ) ، اما یك مرتبه ، در حالی كه نشسته بودم مختصر خوابی به‏
چشمم آمد ، پیغمبر در عالم رؤیا بر من ظاهر شد ، گفتم : " یا رسول الله‏
! از دست امت تو بسیار رنج كشیدم " . پیغمبر فرمود : " درباره آنها
نفرین كن " نفرین كردم ، نفرین من این بود : خدایا مرا از میان اینان‏
زودتر ببر و با بهتر از اینها محشور كن . برای اینان كسی بفرست كه‏
شایسته او هستند ، كسی كه از من برای آنها بدتر باشد " .
در همین وقت مؤذن مسجد آمد و اعلام كرد : وقت نزدیك شده است . علی‏
به طرف مسجد حركت كرد . در خانه علی چند مرغابی بود كه متعلق به كودكان‏
بود . مرغابیان در آن وقت صدا كردند . یكی از اهل خانه خواست آنها را
خاموش كند ، علی فرمود : " كارشان نداشته باش ، آواز عزا می‏خوانند " .
از آن سو عبدالرحمن و رفقایش با بی‏صبری ورود علی را انتظار می‏كشیدند .
از راز آنها جز قطام و اشعث بن قیس - كه مردی پست فطرت بود و روش‏
عدالت علی را نمی‏پسندید و با معاویه سروسری داشت - كسی دیگر آگاه نبود
. یك حادثه كوچك نزدیك بود نقشه را فاش كند ، اما یك تصادف جلو آن‏
را گرفت . اشعث خود را به عبدالرحمن رساند و گفت : " چیزی نمانده هوا
روشن شود ، اگر هوا روشن شود رسوا خواهی شد ، در منظور خود تعجیل كن " .
حجربن عدی ، از یاران مخلص و صمیمی علی ، ملتفت خطاب رمزی اشعث به‏
عبدالرحمن شد ، حدس زد نقشه شومی در كار است .
حجر تازه از سفر مراجعت كرده بود ، اسبش جلو در مسجد بود ، ظاهرا از
مأموریتی باز گشته بود و می‏خواست گزارشی تقدیم امیرالمؤمنین علی - علیه‏
السلام - بكند .
حجر پس از شنیدن آن جمله از اشعث ، ناسزایی به او گفت و به عجله از
مسجد بیرون آمد كه خود را به علی برساند و جلو خطر را بگیرد ، اما در همان وقت كه حجر به طرف منزل علی رفت ، علی از راه‏
دیگر به مسجد آمده بود .
با اینكه مكرر از طرف فرزندان علی و یارانش تقاضا شده بود كه اجازه‏
دهد تا برایش گارد محافظ تشكیل دهند ، اما امام اجازه نداده بود ، او
تنها می‏آمد و تنها می‏رفت ، در همان شب نیز این تقاضا تجدید شد ، باز هم‏
مورد قبول واقع نشد .
علی وارد مسجد شد و فریاد كرد : " ایها الناس نماز ! نماز ! " در
همین وقت دو برق شمشیر كه به فاصله كمی در تاریكی درخشید و فریاد الحكم‏
لله یا علی لا لك همه را تكان داد . شمشیر اول را شبیب زد ، اما به‏
دیوار خورد و كارگر نشد . شمشیر دوم را عبدالرحمن فرود آورد و به فرق سر
علی وارد شد . از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت ، اما وقتی‏
رسید كه فریاد مردم بلند بود :
" امیرالمؤمنین شهید شد ، امیرالمؤمنین شهید شد " .
سختی كه از علی پس از ضربت خوردن بلافاصله شنیده شد یكی این بود كه گفت :
" قسم به پروردگار كعبه رستگار شدم " . دیگر اینكه گفت : " این مرد در نرود "
عبدالرحمن و شبیب و وردان هر سه فرار كردند ، وردان چون جلو نیامده‏
بود شناخته نشد . شبیب همچنان كه فرار می‏كرد به دست یكی از اصحاب .
علی گرفتار شد ، او شمشیر شبیب را گرفت و روی سینه‏اش نشست كه او را
بكشد . ولی چون دسته دسته مردم می‏رسیدند ، ترسید نشناخته او را به جای‏
شبیب بكشند ، از این جهت ، از روی سینه‏اش برخاست و شبیب فرار كرد و
به خانه خود رفت . در خانه پسر عمویش رسید و چون فهمید شبیب در قتل‏
علی شركت داشته ، فورا رفت و شمشیر خود را برداشت و آمد به خانه شبیب‏ و او را كشت .
عبدالرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند . آنچنان‏
غیظ و خشمی در مردم پدید آمده بود كه می‏خواستند
هر لحظه با دندانهای خود گوشتهای بدن او را قطعه قطعه كنند .
علی فرمود : " عبدالرحمن را پیش من بیاورید ! " وقتی او را آوردند
به او فرمود :
- " آیا من به تو نیكیها نكردم ؟ ! "
- " چرا ؟ "
- " پس چرا این كار را كردی ؟ "
- " به هر حال ، این شمشیر را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از
خدا خواستم بدترین خلق خدا با این شمشیر كشته شود " .
- " این دعای تو مستجاب است ، زیرا عنقریب خودت با همین شمشیر كشته خواهی شد .
آنگاه علی به خویشاوندان و نزدیكانش كه دور بسترش بودند رو كرد و
فرمود :
" فرزندان عبدالمطلب ! مبادا در میان مردم بیفتید و قتل مرا بهانه‏
قرار دهید و افرادی را به عنوان شریك جرم یا عنوان دیگر متهم سازید ، و
خونریزی كنید ! " به فرزندش حسن فرمود :
" فرزندم ! من اگر زنده ماندم ، خودم می‏دانم با این مرد چه كنم . و
اگر مردم ، شما بیش از یك ضربت به او نزنید ، زیرا او فقط یك ضربت به من زده است .
 مبادا او را مثله كنید ، گوش یا بینی یا زبان او را
نبرید ، زیرا پیغمبر فرمود : " از مثله بپرهیزید و لو درباره سگ گزنده‏
" . با اسیرتان ( یعنی : ابن ملجم ) مدارا كنید . مواظب غذا و آسایش‏ او باشید !
به دستور امام حسن ، اثیربن عمرو - طبیب و متخصص معروف - را حاضر
كردند . او معاینه‏ای به عمل آورد و گفت : " شمشیر مسموم بوده و به مغز
آسیب رسیده ، معالجه فایده ندارد " .
از آن ساعت كه علی ضربت خورد تا آن ساعت كه جان به جان آفرین تسلیم‏
كرد ، كمتر از چهل و هشت ساعت طول كشید ، اما علی این فرصت را از دست‏
نداد : دقیقه‏ای از پند و نصیحت و راهنمایی خودداری نكرد ، وصیتی در
بیست ماده به این شرح تقریر كرد و نوشته شد :
بسم الله الرحمن الرحیم . این آن چیزی است كه علی پسر ابوطالب وصیت‏
می‏كند . علی به وحدانیت و یگانگی خدا گواهی می‏دهد . و اقرار می‏كند كه‏
محمد بنده و پیغمبر خداست ، خدا او را فرستاده تا دین خود را بر دینهای‏
دیگر غالب گرداند . همانا نماز و عبادت و حیات و ممات من از آن خدا و برای‏
خداست . شریكی برای او نیست .
 من به این امر شده‏ام . و از تسلیم شدگان‏ خدایم .
فرزندم حسن ! تو و همه فرزندان و اهل بیتم و هر كس را كه این نوشته من‏
به او برسد ، به امور ذیل توصیه و سفارش می‏كنم :
. 1 تقوای الهی را هرگز از یاد نبرید ، كوشش كنید تا دم مرگ بر دین‏ خدا باقی بمانید .
. 2 همه با هم به ریسمان خدا چنگ بزنید ، و بر مبنای ایمان و خداشناسی‏
متفق و متحد باشید ، و از تفرقه بپرهیزید ، پیغمبر فرمود : اصلاح میان‏
مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چیزی كه دین را محو می‏كند فساد و
اختلاف است .
. 3 ارحام و خویشاوندان را از یاد نبرید ، صله رحم كنید كه صله رحم‏
حساب انسان را نزد خدا آسان می‏كند .
. 4 خدا را ! خدا را ! درباره یتیمان ، مبادا گرسنه و بی سرپرست‏ بمانند .
. 5 خدا را ! خدا را ! درباره همسایگان ،
پیغمبر آن قدر سفارش همسایگان را كرد كه ما گمان كردیم می‏خواهد آنها را در ارث شریك كند .
. 6 خدا را ! خدا را ! درباره قرآن ، مبادا دیگران در عمل به قرآن بر شما پیشی گیرند .
. 7 خدا را ! خدا را ! درباره نماز ، نماز پایه دین شما است .
. 8 خدا را ! خدا را ! درباره كعبه خانه خدا ، مبادا حج تعطیل شود كه‏
اگر حج متروك بماند مهلت داده نخواهید شد و دیگران شما را طعمه خود خواهند كرد .
. 9 خدا را ! خدا را ! درباره جهاد در راه خدا ، از مال و جان خود در این راه مضایقه نكنید .
. 10 خدا را ! خدا را ! درباره زكات ، زكات آتش خشم الهی را خاموش‏ می‏كند .
. 11 خدا را ! خدا را ! درباره ذریه پیغمبرتان ، مبادا مورد ستم قرار بگیرند .
. 12 خدا را ! خدا را ! درباره صحابه و یاران پیغمبر ،
رسول خدا درباره‏ آنها سفارش كرده است .
. 13 خدا را ! خدا را ! درباره فقراء و تهیدستان ، آنها را در زندگی‏ شریك خود سازید .
. 14 خدا را ! خدا را ! درباره بردگان ، كه آخرین سفارش پیغمبر درباره‏ اینها بود .
. 15 كاری كه رضای خدا در آن است در انجام آن بكوشید و به سخن مردم‏ ترتیب اثر ندهید .
. 16 با مردم به خوشی و نیكی رفتار كنید ، چنانكه قرآن دستور داده است‏
. 17 امر به معروف و نهی از منكر را ترك نكنید ، نتیجه ترك آن این‏
است كه بدان و ناپاكان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند كرد ،
آنگاه هر چه نیكان شما دعا كنند دعای آنها مستجاب نخواهد شد .
. 18 بر شما باد كه بر روابط دوستانه میان خود بیفزایید ، به یكدیگر
نیكی كنید ، از كناره گیری از یكدیگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت‏
بپرهیزید .
. 19 كارهای خیر را به مدد یكدیگر واجتماعا انجام دهید ،
و از همكاری در مورد گناهان و چیزهایی كه موجب‏
كدورت و دشمنی می‏شود بپرهیزید .
. 20 از خدا بترسید كه ، كیفر خدا شدید است .
خداوند همه شما را در كنف حمایت خود محفوظ بدارد ، و به امت پیغمبر
توفیق دهد كه احترام شما و احترام پیغمبر خود را حفظ كنند . همه شما را
به خدا می‏سپارم . سلام و درود حق بر همه شما " .
پس از این وصیت دیگر سخنی جز « لا اله الا الله » از علی شنیده نشد ،
تا جان به جان آفرین تسلیم كرد

يکشنبه 15/5/1391 - 1:42 - 0 تشکر 491796

پند آموزگار

معاویه ، پسر ابوسفیان ، پس از آنكه در سال 41 هجری بر تخت سلطنت‏
نشست ، تصمیم گرفت با سلاح تبلیغ و ایجاد شعارهای مخالف ، علی - علیه‏
السلام - را به صورت منفورترین مرد عالم اسلام در آورد . انواع وسائل‏
تبلیغی را در این راه به كار انداخت : از یك طرف با شمشیر و سر نیزه‏
جلو نشر فضائل علی را گرفت و به احدی فرصت نداد لب به ذكر حدیث یا
حكایتی در مدح علی‏بن ابیطالب بگشاید ، از طرف دیگر برخی دنیا طلبان را
با پول‏های گزاف مزدور كرد تا احادیثی از پیغمبر ، علیه علی - علیه السلام‏ جعل كنند .
اما اینها برای منظور معاویه كافی نبود ،او گفته بود كه
من باید كاری كنم كه كودكان با كینه علی بزرگ شوند و
پیران با احساسات ضد علی بمیرند . آخرین فكری كه به نظرش رسید این بود
كه در سراسر مملكت پهناور اسلامی لعن و دشنام علی را به شكل یك شعار
عمومی و مذهبی در آورد . دستور داد همه جا روی منابر در روزهای جمعه لعن‏
علی را ضمیمه خطبه كنند . این كار رایج و عملی شد . پس از معاویه نیز
سایر خلفای اموی - برای اینكه علویین را تا حد نهائی تحقیر و آرزوی خلافت‏
اسلامی را از دل آنها برای همیشه بیرون كنند - این فكر را دنبال كردند .
نسلهایی كه از آن تاریخ به بعد به وجود می‏آمدند با این شعار مأنوس بودند
و خود به خود آن را تكرار می‏كردند . و این كار در اذهان مردم بیچاره ساده‏
لوح اثر بخشیده بود ، تا آنجا كه یك روز مردی به عنوان شكایت جلو حجاج‏
را گرفت و گفت : " فامیلم مرا از خود رانده‏اند و نام مرا علی‏
گذاشته‏اند ، از تو تقاضای كمك و تغییر نام دارم " . حجاج نام او را
عوض كرد و گفت : " به حكم اینكه وسیله خوبی ( تنفر از علی ) برای كمك خواهی انتخاب كرده‏ای . فلان پست را به عهده‏
تو وا می‏گذارم ، برو و آن را تحویل بگیر " . تبلیغات و شعارها كار خود
را كرده بود . اما كی می‏دانست یك جریان كوچك ، آثار تبلیغاتی را كه‏
متجاوز از نیم قرن روی آن كار شده بود از بین خواهد برد ، و حقیقت از
پشت این همه پرده‏های ضخیم آشكار خواهد شد .
عمربن عبدالعزیز ، كه خود از بنی امیه بود ، در ایام كودكی یك روز با
سایر كودكان همسال خود مشغول بازی بود ، و طبق معمول تكیه كلام و ورد زبان‏
اطفال همبازی لعن علی بن ابیطالب بود . كودكان در حالی كه سرگرم بازی‏
بودند و می‏خندید و جست و خیز می‏كردند ،
به هر بهانه كوچكی لعن علی را تكرار می‏كردند .
عمربن عبدالعزیز نیز با آنها هماهنگ و همصدا بود . اتفاق در همان وقت‏
آموزگار وی كه مردی خداشناس و متدین و با بصیرت بود از كنار آنها گذشت‏
، به گوش خود شنید كه شاگرد عزیزش ، علی را لعن می‏كند . آموزگار چیزی‏
نگفت ، از آنجا رد شد و به مسجد رفت . كم كم وقت درس رسید .
عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گیرد ، اما همینكه‏
چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ایستاد و نماز را
خیلی طول داد . عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چیز دیگری‏
است . از هر جا هست رنجش خاطری پیدا شده است .
آن قدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد ، آموزگار پس از نماز
نگاهی خشم آلود به شاگرد خود كرد .
عمر گفت : " ممكن است حضرت استاد علت رنجش خود را بیان كنند ؟ "
- " فرزندم ! آیا تو امروز علی را لعن می‏كردی ؟ "
- " بلی " .
- " از چه وقت بر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر
راضی شده بر آنها غضب كرده است ، و آنها مستحق لعن شده‏اند ؟ "
- " مگر علی از اهل بدر بود ؟ "
- " آیا بدر و مفاخر بدر جز به علی به كس دیگری تعلق دارد ؟
 " قول می‏دهم دیگر این عمل را تكرار نكنم " .
- " قسم بخور " .
- " قسم می‏خورم " .
این طفل به عهد و قسم خود وفا كرد . سخن دوستانه و منطقی آموزگار
همواره در مد نظرش بود ، و از آن روز دیگر هرگز لعن علی را بزبان نیاورد
، اما در كوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن علی به گوشش می‏خورد و
می‏دید كه ورد زبان همه است . تا اینكه چند سال گذشت ، و یك روز یك‏
جریان دیگر توجه او را به خود جلب كرد كه فكر او را بكلی عوض كرد :
پدرش حاكم مدینه بود . طبق سنت جاری ، روزهای جمعه نماز جمعه خوانده‏
می‏شد ، و پدرش قبل از نماز خطبه جمعه را ایراد می‏كرد ، و باز طبق عادتی‏
كه امویها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سب علی - علیه السلام -
ختم می‏كرد . عمر یك روز متوجه شد كه پدرش هنگام ایراد خطابه ، در هر
موضوعی كه وارد بحث می‏شود داد سخن می‏دهد و با كمال فصاحت و بلاغت‏ و رشادت آن را بیان می‏كند ، اما همینكه به لعن علی بن ابیطالب می‏رسد ،
نوعی لكنت زبان و درماندگی در او پدید می‏آید . این جهت خیلی مایه تعجب‏
عمر شد ، با خود حدس زد حتما در عمق و روح و قلب پدر چیزهایی است كه‏
آنها را نمی‏تواند به زبان بیاورد . آنهاست كه خواهی نخواهی در طرز سخن و
بیان او اثر می‏گذارد و موجب لكنت زبان او می‏شود .
یك روز این موضوع را با پدر در میان گذاشت .
- " پدر جان ! من نمی‏دانم چرا تو در خطابه‏هایت در هر موضوعی كه وارد
می‏شوی در نهایت فصاحت و بلاغت آن را بیان می‏كنی ، اما هنگامیكه نوبت‏
لعن این مرد می‏رسد مثل این است كه قدرت از تو سلب می‏شود و زبانت بند می‏آید ؟ "
- " فرزندم ! تو متوجه این مطلب شده‏ای ؟ "
- " بلی پدر ، این مطلب در بیان تو كاملا پیداست " .
- " فرزند عزیزم ! همین قدر به تو بگویم اگر این مرد كه پای منبر ما می‏نشینند ،
آنچه پدر تو در فضیلت این مرد می‏داند دانند ، دنبال ما را رها خواهند كرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت " .
عمر كه سخن آموزگار ، از ایام كودكی به یادش بود و این اعتراف را
رسما از پدر خود شنید ، تكان سختی به روحیه‏اش وارد شد و با خدای خود
پیمان بست كه اگر روزی قدرت پیدا كند ، این عادت زشت و شوم را - كه‏
یادگار ایام سیاه معاویه است - از میان ببرد .
سال 99 هجری رسید . از زمانی كه معاویه این عادت زشت را رایج كرده‏
بود در حدود شصت سال می‏گذشت . در آن وقت سلیمان‏بن عبدالملك خلافت‏
می‏كرد . سلیمان بیمار شد و دانست كه رفتنی است . با اینكه طبق وصیت‏
پدرش ، عبدالملك مكلف بود برادرش یزیدبن عبدالملك را به عنوان‏
ولایتعهد تعیین كند ، اما سلیمان بنا به مصالحی عمربن عبدالعزیز را به‏
عنوان خلیفه بعد از خود تعیین كرد . همینكه سلیمان مرد و وصیت نامه‏اش‏
در مسجد قرائت شد ، برای همه موجب شگفتی شد . عمربن عبدالعزیز در آخر مجلس نشسته بود ، وقتی كه دید
به نام او وصیت شده است ، گفت : « انا لله و انا الیه راجعون » سپس‏
عده‏ای زیر بغلهایش را گرفتند و او را بر منبر نشانیدند و مردم هم با
رضایت بیعت كردند .
جزء اولین كارهایی كه عمربن عبدالعزیز كرد این بود كه ، لعن علی را
غدقن كرد . دستور داد در خطبه‏های جمعه به جای لعن علی ، آیه كریمه :
" « ان الله یأمر بالعدل و الاحسان »تلاوت شود . . . "
شعرا و گویندگان این عمل عمر را بسیار ستایش و نام نیك او را جاوید
كردند

يکشنبه 15/5/1391 - 1:55 - 0 تشکر 491798

حق برادر مسلمان

عبدالاعلی ، پسر أعین ، از كوفه عازم مدینه بود . دوستان و پیروان امام‏
صادق ( ع ) در كوفه ، فرصت را مغتنم شمرده مسائل زیادی كه مورد احتیاج‏
بود نوشتند و به عبدالاعلی دادند كه جواب آنها را از امام بگیرد و با خود
بیاورد . ضمنا از وی در خواست كردند كه یك مطلب خاص را شفاها از امام‏
بپرسد و جواب بگیرد ، و آن مربوط به موضوع حقوقی بود كه یك نفر مسلمان‏
بر سایر مسلمانان پیدا می‏كنند .
عبدالاعلی وارد مدینه شد و به محضر امام رفت . سؤالات كتبی را تسلیم‏
كرد و سؤال شفاهی را نیز مطرح نمود ، اما بر خلاف انتظار او ، امام به‏
همه سؤالات جواب داد ، مگر درباره حقوق مسلمان بر مسلمان .
عبدالاعلی آن روز چیزی نگفت و بیرون رفت . امام در
روزهای دیگر هم یك كلمه درباره این موضوع نگفت .
عبدالاعلی عازم خروج از مدینه شد و برای خداحافظی به محضر امام رفت ،
فكر كرد مجددا سؤال خود را طرح كند ، عرض كرد : " یا ابن رسول الله !
سؤال آن روز من بی‏جواب ماند " .
- " من عمدا جواب ندادم " .
- " چرا ؟ "
- " زیرا می‏ترسم حقیقت را بگویم و شما عمل نكنید و از دین خدا خارج‏ گردید " .
آنگاه امام این چنین به سخن خود ادامه داد :
" همانا از جمله سخت‏ترین تكالیف الهی درباره بندگان سه چیز است :
یكی رعایت عدل و انصاف میان خود و دیگران ، آن اندازه كه با برادر
مسلمان خود آن چنان رفتار كند كه دوست دارد او با خودش چنان كند .
دیگر اینكه مال خود را از برادران مسلمان مضایقه نكند و با آنها به‏ مواسات رفتار كند .
سوم یاد كردن خدا است در همه حال ، اما مقصودم از یاد كردن خدا این‏
نیست كه پیوسته سبحان الله و الحمدلله بگوید ، مقصودم این است كه شخص‏
آن چنان باشد كه تا با كار حرامی مواجه شد ، یاد خدا كه همواره در دلش‏
هست جلو او را بگیرد

يکشنبه 15/5/1391 - 2:0 - 0 تشکر 491799

حق مادر

زكریا ، پسر ابراهیم ، با آنكه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند
و خود او نیز بر آن دین بود ، مدتی بود كه در قلب خود تمایلی نسبت به‏
اسلام احساس می‏كرد ، وجدان و ضمیرش او را به اسلام می‏خواند . آخر بر خلاف‏
میل پدر و مادر و فامیل ، دین اسلام اختیار كرد و به مقررات اسلام گردن‏ نهاد .
موسم حج پیش آمد . زكریای جوان به قصد سفر حج از كوفه بیرون آمد و در
مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت . ماجرای اسلام خود را
برای امام تعریف كرد . امام فرمود :
" چه چیز اسلام نظر تو را جلب كرد ؟ " گفت :
- " همینقدر می‏توانم بگویم كه سخن خدا در قرآن كه به پیغمبر خود می‏گوید : " ای پیغمبر تو قبلا نمی‏دانستی كتاب‏ چیست و نمی‏دانستی كه ایمان چیست اما ما این قرآن را كه به تو وحی كردیم‏
، نوری قرار دادیم و به وسیله این نور هر كه را بخواهیم رهنمایی می‏كنیم
درباره من صدق می‏كند " .
امام فرمود : " تصدیق می‏كنم ، خدا تو را هدایت كرده است " .
آنگاه امام سه بار فرمود : " خدایا خودت او را راهنما باش " . سپس‏
فرمود : " پسركم ، اكنون هر پرسشی داری بگو " . جوان گفت : " پدر و
مادر و فامیلم همه نصرانی هستند ، مادرم كور است ، من با آنها محشورم و
قهرا با آنها هم غذا می‏شوم تكلیف من در این صورت چیست ؟ "
- " آیا آنها گوشت خوك مصرف می‏كنند ؟ "
- " نه یا ابن رسول الله ، دست هم به گوشت خوك نمی‏زنند " .
- " معاشرت تو با آنها مانعی ندارد " . آنگاه فرمود : " مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نیكی كن‏
، وقتی كه مرد جنازه او را به كسی دیگر وامگذار ، خودت شخصا متصدی تجهیز
جنازه او باش " . در اینجا به كسی نگو كه با من ملاقات كرده‏ای . من هم‏
به مكه خواهم آمد ، انشاء الله در منا همدیگر را خواهیم دید " .
جوان در منا به سراغ امام رفت . در اطراف امام ازدحام عجیبی بود .
مردم مانند كودكانی كه دور معلم خود را می‏گیرند و پی در پی بدون مهلت‏
سؤال می‏كنند ، پشت سر هم از امام سؤال می‏كردند و جواب می‏شنیدند .
ایام حج به آخر رسید و جوان به كوفه مراجعت كرد . سفارش امام را به‏
خاطر سپرده بود . كمر به خدمت مادر بست ، و لحظه‏ای از مهربانی و محبت‏
به مادر كور خود فروگذار نكرد . با دست خود او را غذا می‏داد و حتی شخصا
جامه‏ها و سر مادر را جستجو می‏كرد كه شپش نگذارد . این تغییر روش پسر ،
خصوصا پس از مراجعت از سفر مكه ، برای مادر شگفت آور بود ؟ یك روز به‏
پسر خود گفت : " پسر جان ! تو سابقا كه در دین ما بودی و من و تو اهل یك دین و
مذهب به شمار می‏رفتیم ، این قدر به من مهربانی نمی‏كردی ؟ اكنون چه شده‏
است كه با اینكه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه‏ایم ، بیش از
سابق با من مهربانی می‏كنی ؟ "
- " مادر جان ! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من اینطور دستور داد " .
- " خود آن مرد هم پیغمبر است ؟ "
- " نه ، او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است " .
- " پسركم ! خیال می‏كنم خود او پیغمبر باشد ، زیرا اینگونه توصیه‏ها و
سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه كس دیگری نمی‏شود " .
- " نه مادر ، مطمئن باش او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است .
اساسا بعد از پیغمبر ما پیغمبری به جهان نخواهد آمد " .
- " پسركم ! دین تو بسیار دین خوبی است ، از همه دینهای دیگر بهتر
است . دین خود را بر من عرضه بدار " . جوان شهادتین را بر مادر عرضه كرد .
مادر مسلمان شد . سپس جوان آداب‏
نماز را به مادر كور خود تعلیم كرد . مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و نماز
عصر را به جا آورد . شب شد توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا كرد .
آخر شب ناگهان حال مادر تغییر كرد ، مریض شد و به بستر افتاد . پسر را طلبید و گفت :
- " پسركم ، یك بار دیگر آن چیزهایی كه به من تعلیم كردی تعلیم كن " .
پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان‏
و كتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم كرد . مادر همه آنها را به‏
عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم كرد .
صبح كه شد ، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند . كسی كه‏
برجنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاك سپرد ، پسر جوانش زكریا
بود

يکشنبه 15/5/1391 - 2:2 - 0 تشکر 491800

محضر عالم

مردی از انصار ، نزد رسول اكرم آمد و سؤال كرد : " یا رسول الله ! اگر
جنازه شخصی در میان است و باید تشییع و سپس دفن شود و مجلسی علمی هم‏
هست كه از شركت در آن بهره‏مند می‏شویم ، وقت و فرصت هم نیست كه در هر
دو جا شركت كنیم ، در هر كدام از این دو كار شركت كنیم از دیگری محروم‏
می‏مانیم ، تو كدامیك از این دو را دوست میداری تا من در آن شركت كنم ؟
رسول اكرم فرمود : " اگر افراد دیگری هستند كه همراه جنازه بروند و آن‏
را دفن كنند ، در مجلس علم شركت كن . همانا شركت در یك مجلس علم از
حضور در هزار تشییع جنازه و از هزار عیادت بیمار و
از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم‏
تصدق و هزار حج غیر واجب و هزار جهاد غیر واجب بهتر است . اینها كجا
وحضور در محضر عالم كجا ؟ مگر نمی‏دانی به وسیله علم است كه خدا اطاعت‏
می‏شود ، و به وسیله علم است كه عبادت خدا صورت می‏گیرد . خیر دنیا و
آخرت با علم توأم است ، همان طور كه شر دنیا و آخرت با جهل توأم است‏

يکشنبه 15/5/1391 - 2:10 - 0 تشکر 491802

هشام و طاووس یمانی

هشام بن عبدالملك ، خلیفه اموی ، در ایام خلافت خود به قصد حج وارد
مكه شد . دستور داد یكی از كسانی كه زمان رسول خدا را درك كرده و به‏
شرف مصاحبت آن حضرت نائل شده است حاضر كنند ، تا از او راجع به آن‏
عصر و آن روزگاران سؤالاتی بكند . به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسی‏
باقی نمانده است و همه در گذشته‏اند . هشام گفت : " پس یكی از تابعین‏
را حاضر كنید تا از محضرش استفاده كنیم " . طاووس یمانی را حاضر كردند .
طاووس وقتی كه وارد شد ، كفش خود را جلو روی هشام ، روی فرش ،
از پای خود در آورد . وقتی هم كه سلام كرد بر خلاف معمول كه هر كس سلام می‏كرد می‏گفت :
السلام علیك یا امیرالمؤمنین ، طاووس به السلام علیك قناعت كرد و جمله یا امیرالمؤمنین را به زبان‏
نیاورد . بعلاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد ، و
حال آنكه معمولا در حضور خلیفه می‏ایستادند تا اینكه خود مقام خلافت اجازه‏
نشستن بدهد . از همه بالاتر اینكه طاووس ، به عنوان احوالپرسی گفت : "
هشام ! حالت چطور است ؟ "
رفتار و كردار طاووس ، هشام را سخت خشمناك ساخت ، رو كرد به او و گفت :
- " این چه كاری است كه تو در حضور من كردی ؟ "
- " چه كردم ؟ "
- " چه كرده‏ای ؟ ! چرا كفشهایت را در حضور من در آوردی ؟ چرا مرا به‏
عنوان امیر المؤمنین خطاب نكردی ؟ چرا بدون اجازه من در حضور من نشستی ؟
چرا این گونه توهین آمیز از من احوالپرسی كردی ؟ "
- " اما اینكه كفشها را در حضور تو در آوردم ، برای این بود كه من‏
روزی پنج بار در حضور خداوند عزت در می‏آورم و او از این جهت بر من خشم‏ نمی‏گیرد " .
اما اینكه تو را به عنوان امیر همه مؤمنان نخواندم ، چون واقعا تو امیر
همه مؤمنان نیستی ، بسیاری از اهل ایمان از امارت و حكومت تو ناراضیند
اما اینكه تو را به نام خودت خواندم زیرا خداوند پیغمبران خود را به‏
نام می‏خواند و در قرآن از آنها به یا داوود و یا یحیی و یا عیسی یاد
می‏كند . و این كار ، توهینی به مقام انبیاء تلقی نمی‏شود ، بر عكس ،
خداوند ابولهب را با كنیه - نه به نام - یاد كرده است .
و اما اینكه گفتی چرا در حضور تو پیش از اجازه نشستم ، برای اینكه از
امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب ( ع ) شنیدم كه فرمود : " اگر می‏خواهی‏
مردی از اهل آتش را ببینی ، نظر كن به كسی كه خودش نشسته است و مردم‏
در اطراف او ایستاده‏اند .سخن طاووس كه به اینجا رسید ، هشام گفت :
- " ای طاووس ! مرا موعظه كن " طاووس گفت :
- " از امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب شنیدم كه در جهنم مارها و
عقربهایی است بس بزرگ ، آن مار و عقربها مأمور گزیدن امیری هستند كه‏
با مردم به عدالت رفتار نمی‏كند " .
طاووس این را گفت و از جا حركت و به سرعت بیرون رفت

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.