• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 1996)
شنبه 14/5/1391 - 23:3 -0 تشکر 491447
داستان راستان 2 (شهید مطهری) خواندنی و بسیار آموزنده

پسر حاتم

قبل از طلوع اسلام و تشكیل یافتن حكومت اسلامی ، رسم ملوك الطوایفی در
میان اعراب جاری بود . مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤسای خود
عادت كرده بودند . و احیانا به آنها باج و خراج می‏پرداختند . یكی از
رؤسا و ملوك الطوایف عرب ، سخاوتمند معروف حاتم طائی بود ، كه رئیس‏
و زعیم قبیله طی به شمار می‏رفت . بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد
قبیله طی طاعت او را گردن نهادند . عدی سالانه یك چهارم در آمد هر كسی‏
را به عنوان باج و مالیات می‏گرفت . ریاست و زعامت عدی مصادف شد با
ظهور رسول اكرم ( ص ) و گسترش اسلام . قبیله طی بت پرست بودند ، اما
خود عدی كیش نصرانی داشت و آن را از مردم خویش پوشیده می‏داشت .
مردم عرب كه مسلمان می‏شدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا
می‏كردند ، خواه ناخواه ، از زیر بار رؤسا كه طاعت خود را بر آنها تحمیل‏
كرده بودند آزاد می‏شدند . به همین جهت عدی بن حاتم ، مانند همه اشراف و
رؤسای دیگر عرب ، اسلام را بزرگترین خطر برای خود می‏دانست و با رسول خدا
دشمنی می‏ورزید . اما كار از كار گذشته بود ، مردم فوج فوج به اسلام‏
می‏گرویدند و كار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود . عدی می‏دانست كه روزی به‏
سراغ او نیز خواهند آمد ، و بساط حكومت و آقایی او را بر خواهند چید .
به پیشكار مخصوص خویش ، كه غلامی بود ، دستور داد گروهی شتر چاق و
راهوار همیشه نزدیك خرگاه او آماده داشته باشد ، و هر روز اطلاع پیدا كرد
سپاه اسلام نزدیك آمده‏اند او را خبر كند .
یك روز آن غلام آمد و گفت : " هر تصمیمی می‏خواهی بگیری بگیر ، كه‏
لشكریان اسلام در همین نزدیكیها هستند " . عدی دستور داد شتران را حاضر كردند ، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث آنچه‏
قابل حمل بود بر شترها بار كرد ، و به سوی شام كه مردم آنجا نیز نصرانی و
هم كیش او بودند فرار كرد . اما در اثر شتابزدگی زیاد از حركت دادن‏
خواهرش " سفانه " غافل ماند و او در همانجا ماند .
سپاه اسلام وقتی رسیدند كه خود عدی گریخته بود . سفانه خواهر وی را در
شمار اسیران به مدینه بردند ، و داستان فرار عدی را برای رسول اكرم نقل‏
كردند . در بیرون مسجد مدینه ، یك چهار دیواری بود كه دیوارهایی كوتاه‏
داشت . اسیران را در آنجا جای دادند . یك روز رسول اكرم از جلو آن محل‏
می‏گذشت تا وارد مسجد شود ، سفانه كه زنی فهمیده و زبان آور بود ، از جا
حركت كرد و گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت‏
بگذار ، خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم از وی پرسید : " سرپرست تو كیست ؟ " گفت : " عدی بن‏
حاتم " . فرمود : " همانكه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟ ! " رسول اكرم این جمله را گفت و بی درنگ از آنجا گذشت .
روز دیگر آمد از آنجا بگذرد باز سفانه از جا حركت كرد و عین جمله روز
پیش را تكرار كرد . رسول اكرم نیز عین سخن روز پیش را به او گفت . این‏
روز هم تقاضای سفانه بی نتیجه ماند . روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا
عبور كند ، سفانه دیگر امید زیادی نداشت تقاضایش پذیرفته شود ، تصمیم‏
گرفت حرفی نزند اما جوانی كه پشت سر پیغمبر حركت می‏كرد به او با اشاره‏
فهماند كه حركت كند و تقاضای خویش را تكرار نماید . سفانه حركت كرد و
مانند روزهای پیش گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر
من منت بگذار خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم فرمود : " بسیار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا
شوند ، تو را همراه آنها به میان قبیله‏ات بفرستم . اگر اطلاع یافتی كه‏
همچو اشخاصی به مدینه آمده‏اند مرا خبر كن " .
سفانه از اشخاصی كه آنجا بودند پرسید ، آن شخصی كه پشت سر پیغمبر
حركت می‏كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم كی است ؟
گفتند او علی بن ابی طالب است .
پس از چندی سفانه به پیغمبر خبر داد كه گروهی مورد اعتماد از قبیله ما
به مدینه آمده‏اند ، مرا همراه اینها بفرست . رسول اكرم جامه‏ای نو و
مبلغی خرجی و یك مركب به او داد ، و او همراه آن جمعیت حركت كرد و به‏
شام نزد برادرش رفت .
تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت : " تو زن و
فرزند خویش را بردی و مرا كه یادگار پدرت بودم فراموش كردی ؟ ! "
عدی از وی معذرت خواست . و چون سفانه زن فهمیده‏ای بود ، عدی در كار
خود با وی مشورت كرد ، به او گفت :
" به نظر تو كه محمد را از نزدیك دیده‏ای صلاح من در چیست ؟ آیا بروم‏
نزد او و به او ملحق شوم ، یا همچنان از او كناره گیری كنم . "
سفانه گفت : " به عقیده من ، خوب است به او ملحق شوی ، اگر او
واقعا پیغمبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو ، و اگر هم پیغمبر
نیست و سر ملك داری دارد ، باز هم تو در آنجا كه از یمن زیاد دور نیست ،
با شخصیتی كه در میان مردم یمن داری ،
خوار نخواهی شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهی داد " .
عدی این نظر را پسندید . تصمیم گرفت به مدینه برود ، و ضمنا در كار
پیغمبر باریك بینی كند و ببیند آیا واقعا او پیغمبر خداست تا مانند یكی‏
از امت از او پیروی كند ، یا مردی است دنیا طلب و سر پادشاهی دارد ،
تا در حدود منافع مشترك با او همكاری و همراهی نماید .
پیغمبر در مسجد مدینه بود كه عدی وارد شد ، و بر پیغمبر سلام كرد .
 رسول‏ اكرم پرسید : " كیستی ؟
- عدی پسر حاتم طائیم " .
پیغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد .
در بین راه كه پیغمبر و عدی می‏رفتند ، پیره زنی لاغر و فرتوت جلو
پیغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت . مدتی طول كشید و پیغمبر با
مهربانی و حوصله جواب پیره زن را می‏داد .
عدی با خود گفت ، این یك نشانه از اخلاق این مرد ، كه پیغمبر است .
جباران و دنیا طلبان چنین خلق و خوی ندارند كه جواب پیره زنی مفلوك را
این قدر با مهربانی و حوصله بدهند .
همینكه عدی وارد خانه پیغمبر شد ، بساط زندگی پیغمبر را خیلی ساده و بی‏
پیرایه یافت . آنجا فقط یك توشك بود كه معلوم بود پیغمبر روی آن‏
می‏نشیند . پیغمبر آن را برای عدی انداخت . عدی هر چه اصرار كرد كه خود
پیغمبر روی آن بنشیند پیغمبر قبول نكرد . عدی روی توشك نشست و پیغمبر
روی زمین . عدی با خود گفت این نشانه دوم از اخلاق این مرد ، كه از نوع‏
اخلاق پیغمبران است نه پادشاهان .
پیغمبر رو كرد به عدی و فرمود :
" مگر مذهب تو مذهب ركوسی نبود " " چرا " .
- " پس چرا و به چه مجوز ، یك چهارم در آمد مردم را می‏گرفتی ؟
در دین تو كه این كار روا نیست " .
عدی كه مذهب خود را از همه حتی نزدیكترین خویشاوندانش پنهان داشته‏
بود ، از سخن پیغمبر سخت در شگفت ماند . با خود گفت این نشانه سوم از
این مرد كه پیغمبر است .
سپس پیغمبر به عدی فرمود : " تو به فقر و ضعف و بنیه مالی امروز
مسلمانان نگاه می‏كنی و می‏بینی مسلمانان بر خلاف سایر ملل فقیرند ، دیگر
اینكه می‏بینی امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده ، و حتی بر جان و
مال خود ایمن نیستند . دیگر اینكه می‏بینی حكومت و قدرت در دست دیگران‏
است به خدا قسم طولی نخواهد كشید كه این قدر ثروت به دست مسلمانان‏
برسد كه فقیری در میان آنها پیدا نشود . به خدا قسم آنچنان دشمنانشان‏
سركوب شوند و آنچنان امنیت كامل بر قرار گردد كه یك زن بتواند از عراق‏
تا حجاز به تنهایی سفر كند و كسی مزاحم وی نگردد به خدا قسم نزدیك است‏
زمانی كه كاخهای سفید بابل در اختیار مسلمانان قرار می‏گیرد " . عدی از روی كمال عقیده و خلوص نیت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام‏
وفادار ماند . سالها بعد از پیغمبر اكرم زنده بود . او سخنان پیغمبر را
كه در اولین برخورد به او فرموده بود ، و پیش بینیهایی كه برای آینده‏
مسلمانان كرده بود ، همیشه به یاد داشت و فراموش نمی‏كرد . می‏گفت :
" به خدا قسم نمردم و دیدم كه كاخهای سفید بابل به دست مسلمانان فتح‏
شد . امنیت چنان بر قرار شد كه یك زن به تنهایی می‏توانست از عراق تا
حجاز سفر كند ، بدون آنكه مزاحمتی ببیند . به خدا قسم اطمینان دارم كه‏
زمانی خواهد رسید فقیری ، در میان مسلمانان پیدا نشود

شنبه 14/5/1391 - 23:43 - 0 تشکر 491576

مهمانان علی

مردی با پسرش ، به عنوان مهمان ، بر علی - علیه‏السلام - وارد شدند .
علی با اكرام و احترام بسیار آنها را در صدر مجلس نشانید و خودش روبروی‏
آنها نشست . موقع صرف غذا رسید . غذا آوردند و صرف شد . بعد از غذا ،
قنبر غلام معروف علی ، حوله‏ای و طشتی و ابریقی برای دست شوئی آورد . علی‏
آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشوید . مهمان‏
خود را عقب كشید و گفت :
" مگر چنین چیزی ممكن است كه من دستهایم را بگیرم و شما بشوئید " .
علی فرمود : برادر تو ، از سر تو است ، از تو جدا نیست ، می‏خواهد
عهده‏دار خدمت تو بشود ، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد ،
چرا می‏خواهی مانع كار
ثوابی بشوی ؟ " باز هم آن مرد امتناع كرد . آخر علی او را قسم داد كه "
من می‏خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم ، مانع كار من مشو " .
مهمان با حالت شرمندگی حاضر شد . علی فرمود :
" خواهش می‏كنم دست خود را درست و كامل بشویی ، همان طوری كه اگر
قنبر می‏خواست دستت را بشوید می‏شستی ، خجالت و تعارف را كنار بگذار "
همینكه از شستن دست مهمان فارغ شد ، به پسر برومند خود محمد بن حنفیه‏
گفت :
" دست پسر را تو بشوی . من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو
دست پسر را بشوی . اگر پدر این پسر در اینجا نمی‏بود و تنها خود این پسر
مهمان ما بود من خودم دستش را می‏شستم ، اما خداوند دوست دارد آنجا كه‏
پدر و پسری هر دو حاضرند ، بین آنها در احترامات فرق گذاشته شود " .
محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست . امام عسكری وقتی‏ كه این داستان را نقل كرد ، فرمود : " شیعه حقیقی باید این طور باشد "

شنبه 14/5/1391 - 23:44 - 0 تشکر 491580

جذامیها

در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود . مردم با تنفر و وحشت از آنها دوری‏
می‏كردند . این بیچارگان بیش از آن اندازه كه جسما از بیماری خود رنج‏
می‏بردند ، روحا از تنفر و انزجار مردم رنج می‏كشیدند . و چون می‏دیدند
دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست می‏كردند . یك‏
روز ، هنگامی كه دور هم نشسته بودند غذا می‏خوردند ، علی بن الحسین زین‏
العابدین از آنجا عبور كرد . آنها امام را به سر سفره خودت دعوت كردند
. امام معذرت خواست و فرمود :
- " من روزه دارم ، اگر روزه نمی‏داشتم پایین می‏آمد . از شما تقاضا
می‏كنم فلان روز مهمان من باشید " .
این را گفت و رفت .
امام در خانه دستور داد ، غذایی بسیار عالی و مطبوع پختند . مهمانان‏
طبق وعده قبلی حاضر شدند . سفره‏ای محترمانه برایشان گسترده شد . آنها
غذای خود را خوردند ، و امام هم در كنار همان سفره غذای خود را صرف كرد

شنبه 14/5/1391 - 23:45 - 0 تشکر 491581

ابن سیابه

عبدالرحمن بن سیابه كوفی ، جوانی نورس بود كه پدرش از دنیا رفت .
مرگ پدر از یك طرف ، فقر و بیكاری از طرف دیگر ، روح حساس او را رنج‏
می‏داد . روزی در خانه نشسته بود كه كسی در خانه را زد . یكی از دوستان‏
پدرش بود . به او تسلیت گفت و دلداری داد . سپس پرسید : " آیا از
پدرت سرمایه‏ای باقی مانده است ؟ "
- " نه " .
- " این هزار درهم را بگیر ، اما بكوش كه اینها را سرمایه كنی و از
منافع آنها خرج كنی " .
این را گفت و از دم در برگشت و رفت .
عبدالرحمن خوشحال و خرم پیش مادرش رفت و كیسه پول را به او نشان داد
و جریان را نقل كرد . طبق توصیه دوست پدرش به فكر كاسبی افتاد . نگذاشت به‏
فردا بكشد . تا شب آن پول را تبدیل به كالا كرد . دكانی برای خود در نظر
گرفت و مشغول كار و كسب شد . طولی نكشید كه كار و كسبش بالا گرفت .
حساب كرد دید ، گذشته از اینكه با این سرمایه زندگی خود را اداره كرده ،
مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است . فكر كرد به حج برود . با
مادرش مشورت كرد . مادر گفت :
" اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمایه بركت‏
زندگی ما شده بده ، بعد برو به مكه " .
عبدالرحمن پیش آن مرد رفت و كیسه‏ای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و
گفت :
" پولتان را بگیرید . " آن مرد اول خیال كرد كه مبلغ پول كم بوده‏
است و عبدالرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است ، گفت :
" اگر این مبلغ كم است ، مبلغی دیگر بیفزایم ؟ "
عبدالرحمن گفت : " خیر ، كم نیست ، بسیار پول پر بركتی بود . و چون من اكنون از خودم دارای سرمایه‏ای هستم و
به این مبلغ نیازمند نیستم ، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما ، پولتان‏
را رد كنم . خصوصا كه الان عازم سفر حجم ، و میل داشتم پول شما خدمت‏
خودتان باشد " . عبدالرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد ، و بار
سفر حج بست .
پس از انجام مراسم حج ، به مدینه آمد ، همراه جمعیت به محضر امام‏
صادق رفت . جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند . عبدالرحمن كه‏
جوانی نورس بود ، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و
جوابهایی كه از امام می‏شد بود . همینكه مجلس كمی خلوت شد ، امام صادق‏
با اشاره او را نزدیك طلبیده پرسید :
- " شما كاری دارید ؟ "
- " من عبدالرحمن پسر سیابه كوفی بجلی هستم " .
- " احوال پدرت چطور است ؟ "
- " پدرم به رحمت خدا رفت " . " ای وای ، ای وای ، خدا او را رحمت كند ، آیا از پدرت ارثی هم برای‏
شما باقی ماند ؟ "
- " خیر ، هیچ چیز از او باقی نماند " .
- " پس چطور توانستی حج كنی ؟ "
- " قضیه از این قرار است : ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم ،
مرگ پدر از یك طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار می‏آورد ،
تا آنكه روزی یكی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما گفت‏
، من این پول را سرمایه كنم . همین كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر
حج نمودم . . . "
همینكه سخن عبدالرحمن به اینجا رسید ، امام پیش از اینكه او داستان را
به آخر برساند فرمود :
- " بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردی ؟ "
- " با اشاره مادرم ، قبل از حركت به خودش رد كردم " .
- " احسنت ، حالا میل داری نصیحتی بكنم ؟ ! " - " قربانت گردم ، البته !
- " بر تو باد به راستی و درستی ، آدم راست و درست شریك مال مردم‏
است . . . "

شنبه 14/5/1391 - 23:47 - 0 تشکر 491582

مهمان قاضی

مردی به عنوان یك مهمان عادی ، بر علی علیه السلام وارد شد . روزها در
خانه آن حضرت مهمان بود ، اما او یك مهمان عادی نبود . چیزی در دل‏
داشت كه ابتدا اظهار نمی‏كرد . حقیقت این بود كه این مرد ، اختلاف‏
دعوایی با شخص دیگری داشت ، و منتظر بود طرف حاضر شود ، و دعوا در
محضر علی ( ع ) طرح گردد . تا روزی كه خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف‏
و محاكمه را عنوان كرد .
علی فرمود :
- " پس تو فعلا طرف دعوا هستی ؟ "
- " بلی یا امیرالمؤمنین " .
- " خیلی معذرت می‏خواهم ، از امروز دیگر نمی‏توانم از تو ، به عنوان مهمان ، پذیرایی كنم ، زیرا پیغمبر اكرم‏
فرموده است :
" هرگاه دعوایی نزد قاضی مطرح است ، قاضی حق ندارد یكی از متخاصمین‏
را ضیافت كند ، مگر آنكه هر دو طرف با هم در مهمانی حاضر باشند "

شنبه 14/5/1391 - 23:49 - 0 تشکر 491585

حرف بقالها

در زمانی كه علی بن موسی الرضا علیه السلام از طرف مأمون به خراسان‏
احضار شده ، و اجبارا با شرائط خاصی ولایت عهد مأمون را پذیرفته بود ، "
زید النار " برادر امام نیز در خراسان بود . زید به واسطه داعیه‏ای كه‏
داشت و انقلابی كه در مدینه بر پا كرده بود ، مورد خشم و غضب مأمون قرار
گرفته بود . اما مأمون كه آن ایام سیاستش اقتضاء می‏كرد كه حرمت و حشمت‏
امام رضا را حفظ كند ، به خاطر امام از قتل یا حبس برادرش زید صرف نظر كرد .
روزی در یك مجلس عام ، عده زیادی شركت داشتند و امام رضا ( ع ) برای‏
آنها صحبت می‏كرد از آن سو زید ، عده‏ای از اهل مجلس را متوجه خود كرده بود و برای آنها در فضیلت سادات و اولاد پیغمبر ، و
اینكه آنان وضع استثنائی دارند ، داد سخن می‏داد ، و مرتب می‏گفت : " ما
خانواده چنین ، ما خانواده چنان " . امام متوجه گفتار زید شد . ناگهان‏
نگاه تند و فریاد یا زید ! امام ، زید و همه اهل مجلس را متوجه كرد .
فرمود : " ای زید حرفهای بقالهای كوفه باورت آمده ، و مرتب تحویل مردم‏
می‏دهی ، اینها چه چیز است كه به مردم می‏گویی ، آن كه شنیده‏ای خداوند
ذریه فاطمه ( س ) را از آتش جهنم مصون داشته است ، مقصود فرزندان‏
بلافصل فاطمه ( س ) ، یعنی حسن و حسین و دو خواهر ایشان است . اگر مطلب‏
این طور است كه تو می‏گویی و اولاد فاطمه وضع استثنائی دارند ، و به هر
حال آنها اهل نجات و سعادتمند ، پس تو نزد خدا از پدرت موسی‏بن جعفر
گرامی تری ، زیرا او در دنیا امر خدا را اطاعت كرد ، قائم اللیل و صائم‏
النهار بود ، و تو امر خدا را عصیان می‏كنی . و به قول تو هر دو ، مثل هم‏
، اهل نجات و سعادت هستید . پس برد با تو است ، زیرا موسی بن جعفر
عمل كرد و سعادتمند شد و تو عمل نكرده و رنج نبرده گنج بردی . علی بن الحسین زین‏
العابدین می‏گفت : " نیكوكار ما اهل بیت پیغمبر دو برابر اجر دارد و
بدكار ما دو برابر عذاب - همان طور كه قرآن درباره زنان پیغمبر تصریح‏
كرده است - زیرا آن كس از خاندان ما كه نیكوكاری می‏كند در حقیقت دو
كار كرد : یكی اینكه مانند دیگران كار نیكی كرده ، دیگر اینكه حیثیت و
احترام پیغمبر را حفظ كرده است . آن كس هم كه گناه می‏كند دو گناه‏
مرتكب شده : یكی اینكه مانند دیگران كار بدی كرده ، دیگر اینكه آبرو و
حیثیت پیغمبر را از بین برده است " .
آنگاه امام رو كرد به حسن بن موسای وشاء بغدادی ، كه از اهل عراق بود و
در آن وقت در جلسه حضور داشت ، و فرمود :
" مردم عراق این آیه قرآن را : « انه لیس من اهلك انه عمل غیر صالح‏
چگونه قرائت می‏كنند ؟ "
- " یا ابن رسول الله ، بعضی طبق معمول : « انه عمل غیر صالح » قرائت می‏كنند ، اما بعضی دیگر كه باور
نمی‏كنند خداوند پسر پیغمبری را مشمول قهر و غضب خود قرار دهد ، آیه را
" « انه عمل غیر صالح »"  قرائت می‏كنند و می‏گویند او در واقع از
نسل نوح نبود . خداوند به او گفت ، ای نوح او از نسل تو نیست ، اگر از
نسل تو می‏بود من به خاطر تو او را نجات می‏دادم " .
امام فرمود : " ابدا این طور نیست ، او فرزند حقیقی نوح و از نسل نوح‏
بود . چون بدكار شد و امر خدا را عصیان كرد ، پیوند معنویش با نوح بریده‏
شد . به نوح گفته شد ، این فرزند تو ناصالح است از این رو نمی‏تواند در
ردیف صالحان قرار گیرد . موضوع ما خانواده نیز چنین است . اساس كار ،
پیوند معنوی و صلاح عمل و اطاعت امر خداست . هر كس خدا را اطاعت كند
از ما اهل بیت است ، گو اینكه هیچ گونه نسبت و رابطه نسلی و جسمانی با
ما نداشته باشد . و هر كس گنهكار باشد از ما نیست ، گو اینكه از اولاد حقیقی و
صحیح النسب زهرا باشد . همین خود تو كه با ما هیچ گونه نسبتی نداری ،
اگر نیكوكار و مطیع امر حق باشی از ما هستی "

شنبه 14/5/1391 - 23:50 - 0 تشکر 491588

پیر و كودكان

پیرمردی مشغول وضو بود ، اما طرز صحیح وضو گرفتن را نمی‏دانست . امام‏
حسن و امام حسین ( ع ) كه در آن هنگام طفل بودند ، وضو گرفتن پیرمرد را
دیدند . جای تردید نبود ، تعلیم مسائل و ارشاد جاهل واجب است ، باید
وضوی صحیح را به پیرمرد یاد داد ، اما اگر مستقیما به او گفته شود وضوی‏
تو صحیح نیست ، گذشته از اینكه موجب رنجش خاطر او می‏شود ، برای همیشه‏
خاطره تلخی از وضو خواهد داشت . بعلاوه از كجا كه او این تذكر را برای‏
خود تحقیر تلقی نكند ، و یكباره روی دنده لجبازی نیفتد و هیچ وقت زیر بار نرود .
این دو طفل اندیشیدند تا به طور غیر مستقیم او را متذكر كنند . در ابتدا با یكدیگر به مباحثه پرداختند ، و پیرمرد می‏شنید .
 یكی گفت : " وضوی من از وضوی تو كاملتر است " .
دیگری گفت : " وضوی من از وضوی تو كاملتر است " . بعد توافق كردند كه‏
در حضور پیرمرد هر دو نفر وضو بگیرند و پیرمرد حكمیت كند . هر دو طبق‏
قرار عمل كردند و هر دو نفر وضوی صحیح و كاملی جلو چشم پیرمرد گرفتند .
پیرمرد تازه متوجه شد كه وضوی صحیح چگونه است . و به فراست مقصود اصلی‏
دو طفل را دریافت و سخت تحت تأثیر محبت بی شائبه و هوش و فطانت‏
آنها قرار گرفت . گفت :
" وضوی شما صحیح و كامل است . من پیرمرد نادان هنوز وضو ساختن را
نمی‏دانم . به حكم محبتی كه بر امت جد خود دارید ، مرا متنبه ساختید .
متشكرم "

شنبه 14/5/1391 - 23:52 - 0 تشکر 491594

پیام سعد

ماجرای پر انقلاب و غم انگیز احد به پایان رسید . مسلمانان با آنكه در
آغاز كار با یك حمله سنگین و مبارزه جوانمردانه گروهی از دلاوران مشركین‏
قریش را به خاك افكندند ، و آنان را وادار به فرار كردند ، اما در اثر
غفلت و تخلف عده‏ای از سربازان طولی نكشید كه اوضاع برگشت و مسلمانان‏
غافلگیر شدند و گروه زیادی كشته دادند . اگر مقاومت شخص رسول اكرم و
عده معدودی نبود ، كار مسلمانان یكسره شده بود . اما آنها در آخر
توانستند قوای خود را جمع و جور كنند و جلو شكست نهایی را بگیرند .
چیزی كه بیشتر سبب شد مسلمانان روحیه خویش را ببازند ، شایعه دروغی‏
بود مبنی بر كشته شدن رسول اكرم . این شایعه روحیه مسلمانان را ضعیف كرد ، و بر عكس‏
به مشركین قریش جرئت و نیرو بخشید . ولی قریش همینكه فهمیدند این‏
شایعه دروغ است و رسول اكرم زنده است ، همان مقدار پیروزی را مغتنم‏
شمرده به سوی مكه حركت كردند . مسلمانان گروهی كشته شدند و گروهی مجروح‏
روی زمین افتاده بودند و گروه زیادی دهشتزده پراكنده شده بودند . جمعیت‏
اندكی نیز در كنار رسول اكرم باقی مانده بود . آنها كه مجروح روی زمین‏
افتاده بودند ، و هم آنان كه پراكنده شده فرار كرده بودند ، هیچ‏
نمی‏دانستند عاقبت كار به كجا كشیده و آیا رسول اكرم شخصا زنده است یا
مرده ؟
در این میان مردی از مسلمانان فراری ، از كنار یكی از مجروحین ، به نام‏
سعد بن ربیع - كه دوازده زخم كاری برداشته بود - عبور كرد و به او گفت :
" از قراری كه شنیده‏ام پیغمبر كشته شده است ! " سعد گفت :
" اما خدای محمد زنده است و هرگز نمی -حیات در او بود . به او گفت :
" پیغمبر مرا فرستاده خبر تو را برایش ببرم كه زنده‏ای یا مرده ؟ "
سعد گفت : " سلام مرا به پیغمبر برسان و بگو ، سعد از مردگان است ،
زیرا چند لحظه‏ای بیشتر از زندگی او باقی نمانده است ، و بگو سعد گفت :
خداوند به تو بهترین پاداشها كه سزاوار یك پیغمبر است بدهد
آنگاه گفت این پیام را هم از طرف من به انصار و
یاران پیغمبر ابلاغ كن ، بگو سعد می‏گوید : " عذری نزد خدا نخواهید داشت‏
اگر به پیغمبر شما آسیبی برسد و شما جان در بدن داشته باشید " .
هنوز مرد انصاری از كنار سعد بن ربیع دور نشده بود كه سعد جان به جان‏
آفرین تسلیم كرد

شنبه 14/5/1391 - 23:54 - 0 تشکر 491604

دعای مستجاب

خدایا مرا به خاندانم برنگردان !
این جمله‏ای بود كه هند ، زن عمروبن الجموح ، پس از آنكه شوهرش مسلح‏
شد و برای شركت در جنگ احد راه افتاد ، از زبان شوهرش شنید . این‏
اولین بار بود كه عمروبن الجموح با مسلمانان در جهاد شركت می‏كرد . تا آن‏
وقت شركت نكرده بود ، زیرا پایش لنگ بود و اتفاقا به شدت می‏لنگید .
و مطابق حكم صریح قرآن مجید ، بر آدم كور و آدم لنگ و آدم بیمار جهاد
واجب نیست . او هر چند خود شخصا در جهاد شركت نمی‏كرد ، اما چهار
شیر پسر داشت كه همواره در ركاب رسول اكرم حاضر بودند ،
 و هیچكس گمان نمی‏كرد و انتظار
نداشت كه عمرو با عذر شرعی كه دارد ، خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند
، سلاح برگیرد و به سربازان ملحق شود .
خویشاوندان عمرو همینكه از تصمیم وی آگاه شدند آمدند مانع شوند ، گفتند
" اولا تو شرعا معذوری ، ثانیا چهار فرزند سرباز دلاور داری كه با
پیغمبر حركت كرده‏اند ، لزومی ندارد خودت نیز به سربازی بروی ! " گفت‏
" به همان دلیل كه فرزندانم آرزوی سعادت ابدی و بهشت جاویدان دارند
من هم دارم . عجب ! آنها بروند و به فیض شهادت نائل شوند و من در خانه‏
پیش شماها بمانم . ابدا ممكن نیست " .
خویشاوندان عمرو از او دست بر نداشتند و دائما یكی پس از دیگری‏
می‏آمدند كه او را منصرف كنند . عمرو برای خلاصی از دست آنها به خود رسول‏
اكرم ملتجی شد :
- " یا رسول الله ! فامیل من می‏خواهند مرا در خانه حبس كنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شركت كنم . به خدا قسم‏
آرزو دارم با این پای لنگ به بهشت بروم " .
- " یا عمرو ! آخر تو عذر شرعی داری ، خدا تو را معذور داشته است ،
بر تو جهاد واجب نیست " .
- " یا رسول الله ! می‏دانم ، در عین حال كه بر من واجب نیست باز هم‏
. . . "
رسول اكرم فرمود : " مانعش نشوید ، بگذارید برود ، آرزوی شهادت دارد
، شاید خدا نصیبش كند " .
از تماشایی‏ترین صحنه‏های احد ، صحنه مبارزه عمروبن الجموع بود كه با پای‏
لنگ ، خود را به قلب سپاه دشمن می‏زد و فریاد می‏كشید : " آرزوی بهشت‏
دارم " . یكی از پسران وی نیز پشت سر پدر حركت می‏كرد . آن قدر این دو
نفر مشتاقانه جنگیدند تا كشته شدند .
پس از خاتمه جنگ ، بسیاری از زنان مدینه از شهر بیرون آمدند تا از
نزدیك از قضایا آگاه گردند ، خصوصا كه خبرهای وحشتناكی به مدینه رسیده بود . عایشه همسر پیغمبر یكی از آن زنان بود . عایشه اندكی‏
كه از شهر بیرون رفت ، چشمش به هند زن عمروبن الجموح افتاد در حالی كه‏
سه جنازه بر روی شتری گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدینه می‏كشید .
عایشه پرسید :
- " چه خبر ؟ "
- " الحمدالله پیغمبر سلامت است ، ایشان كه سالم هستند دیگر غمی‏
نداریم . خبر دیگر اینكه : « رد الله الذین كفروا بغیظهم »" - خداوند
كفار را در حالی كه پر از خشم بودند برگردانید "
- " این جنازه‏ها از كیست ؟ "
- " اینها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است " .
- " كجا می‏بری ؟ "
- " می‏برم به مدینه دفن كنم " .
هند این را گفت و مهار شتر را به طرف مدینه كشید ، اما شتر به زحمت‏
پشت سر هند راه می‏رفت و عاقبت خوابید . عایشه گفت :
- " بار حیوان سنگین است ، نمی‏تواند بكشد " .
- " این طور نیست ، این شتر ما بسیار نیرومند است . معمولا بار دو
شتر را به خوبی حمل می‏كند . باید علت دیگری داشته باشد ، این را گفت و
شتر را حركت داد ، تا خواست حیوان را به طرف مدینه ببرد دو مرتبه زانو
زد و همین كه روی حیوان را به طرف احد كرد دید به تندی راه افتاد .
هند دید وضع عجیبی است . حیوان حاضر نیست به طرف مدینه برود ، اما
به طرف احد به آسانی و سرعت راه می‏رود . با خود گفت : شاید رمزی در
كار باشد . هند در حالی كه مهار شتر را می‏كشید و جنازه‏ها بر روی حیوان‏
بودند ، یكسره به احد برگشت و به حضور پیغمبر رسید :
- " یا رسول الله ! ماجرای عجیبی است ، من این جنازه‏ها را روی حیوان‏
گذاشته‏ام كه به مدینه ببرم و دفن كنم ، وقتی كه این حیوان را به طرف‏
مدینه می‏خواهم ببرم از من اطاعت نمی‏كند ، اما به طرف احد خوب می‏آید .
چرا ؟ "
- " آیا شوهرت وقتی كه به احد می‏آمد چیزی گفت ؟ "
- " یا رسول الله پس از آنكه راه افتاد این جمله را از او شنیدم : "
خدایا مرا به خاندانم برنگردان " .
- " پس همین است ، دعای خالصانه این مرد شهید مستجاب شده است ،
خداوند نمی‏خواهد این جنازه برگردد . در میان شما انصار كسانی یافت‏
می‏شوند كه اگر خدا را به چیزی بخوانند و قسم بدهند خداوند دعای آنها را
مستجاب می‏كند . شوهر تو عمروبن الجموح یكی از آن كسان است " .
با نظر رسول اكرم ، هر سه نفر را در همان احد دفن كردند . آنگاه رسول‏
اكرم رو كرد به هند :
- " این سه نفر در آن جهان پیش هم خواهند بود " .
- " یا رسول الله ! از خداوند بخواه من هم پیش آنها بروم "

شنبه 14/5/1391 - 23:59 - 0 تشکر 491621

مصونیتی كه لغو شد

مسلمانانی كه در اثر شكنجه و آزار قریش از مكه به حبشه مهاجرت كرده‏
بودند ، همه روزه انتظار خبر تازه‏ای از جانب مكه و مكیان داشتند . هر
چند آنها و هم مسلكانشان - كه پرچمدار توحید و عدالت بودند - نسبت به‏
انبوه مخالفین ، یعنی طرفداران بت پرستی و ادامه نظام اجتماعی موجود ،
بسیار در اقلیت بودند ، اما مطمئن بودند كه روز بروز بر طرفداران آنها
افزوده و از مخالفین آنها كاسته می‏شود . و حتی ناامید نبودند كه تمام‏
قریش بزودی پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خویش را باز یابند و
مانند آنان آیین بت پرستی را رها كرده راه مسلمانی پیش گیرند .
از قضا شایعه‏ای در آن نقطه از حبشه ، كه آنها بودند ، به وجود آمد مبنی‏
بر اینكه همه قریش تغییر عقیده و رویه داده و اسلام اختیار كرده‏اند . هر
چند این خبر رسما تأیید نشده بود ، اما ایمان و اعتقاد و امیدواری‏
فراوانی كه مسلمانان به گسترش و پیروزی آئین اسلام داشتند ، سبب شد تا
گروهی از آنان ، بدون آنكه منتظر تأیید خبر از طرف مقامات رسمی بشوند ،
راه مكه را پیش گیرند یكی از آنان عثمان بن مظعون ، صحابی معروف ، بود
كه فوق العاده مورد علاقه رسول اكرم و احترام همه مسلمانان بود . عثمان بن‏
مظعون همینكه به نزدیكیهای مكه رسید ، فهمید قضیه دروغ بوده و قریش‏
بالعكس بر شكنجه و آزار مسلمانان افزوده‏اند . نه راه رفتن داشت و نه‏
راه برگشتن ، زیرا حبشه راه نزدیكی نبود كه به آسانی بتوان برگشت . از
آن طرف وارد مكه شدن همان و تحت شكنجه قرار گرفتن همان . بالاخره یك‏
چیز به نظرش رسید ، و آن اینكه از عادت جاری و معمول عرب استفاده كند
و خود را در " جوار " یكی از متنفذین قریش قرار دهد . طبق عادت عرب ،
اگر كسی از دیگری " جوار " می‏خواست ، یعنی از او
تقاضا می كرد كه او را پناه دهد و از او حمایت كند ، آن دیگری جوار
می‏داد و تا پای جان هم از او حمایت می‏كرد . برای عرب ننگ بود كه كسی‏
جوار بخواهد - ولو دشمن - و او جوار ندهد ، یا پس از جوار دادن از او
حمایت نكند . عثمان نیمه شب وارد مكه شد و یكسره به طرف خانه ولید بن‏
مغیره مخزومی ، كه از شخصیتهای برجسته و ثروتمند و متنفذ قریش بود ،
رفت و از او جوار خواست . ولید هم جوار او را پذیرفت .
روز بعد ، ولید بن مغیره هنگامی كه اكابر قریش در مسجد الحرام جمع‏
بودند به مسجد الحرام آمد ، و عثمان بن مظعون را با خود آورد ، و رسما
اعلام كرد كه عثمان دربن مظعون را با خود آورد ، و رسما اعلام كرد كه عثمان‏
در جوار من است و از این ساعت اگر كسی متعرض او شود متعرض من شده‏
است . قریش كه جوار ولید بن مغیره را محترم می‏شمردند ، دیگر متعرض‏
عثمان نشدند . و از آن ساعت " مصونیت " پیدا كرد ، آزادانه می‏رفت و
می‏آمد و مانند یكی از قریش در مجالس و محافل آنها شركت می‏كرد .
اما در همان حال ، قریش لحظه‏ای از آزار و شكنجه سایر مسلمانان فرو
گذار نمی‏كردند . این جریان بر عثمان - كه هرگز راحت خود و رنج یاران را
نمی‏توانست ببیند - سخت گران می‏آمد . روزی با خود اندیشید این مروت‏
نیست من در پناه یك نفر مشرك آسوده باشم ، و برادران همفكر و هم‏
عقیده‏ام در زیر شكنجه و آزار باشند . از این رو نزد ولید بن مغیره آمد و گفت :
" من از تو متشكرم ، تو به من پناه دادی و از من حمایت كردی ، ولی از
امروز می‏خواهم از جوار تو خارج شوم و به یاران خود ملحق شوم . بگذار هر
چه بر سر آنها می‏آید بر سر من نیز بیاید " .
- " برادرزاده جان ، شاید به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد " .
- " چرا ، من از این جهت ناراضی نیستم ، من می‏خواهم بعد از این ، جز
در " پناه خدا " زندگی نكنم " .
- " حالا كه این چنین تصمیم گرفته‏ای ، پس همان طور كه روز اول ، من تو را به مسجد الحرام بردم و در مجمع عمومی‏
قریش پناهندگی تو را اعلام كردم . به مسجد الحرام بیا و رسما در مجمع‏
قریش خروج خود را از پناهندگی من اعلام كن " .
- " بسیار خوب ، مانعی ندارد " .
ولید و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند . هنگامی كه سران قریش گرد
آمدند ، ولید اظهار كرد : " همه بدانند كه عثمان آمده است تا خروج خود
را از جوار من اعلام كند " .
- " راست می‏گوید ، برای همین منظور آمده‏ام و اضافه می‏كنم كه در مدتی‏
كه در جوار ولید بودم ، از من خوب حمایت كرد و از این جهت هیچگونه‏
نارضایی ندارم . علت خروج من از جوار او فقط این است كه دوست ندارم‏
غیر از خدا احدی را پناهگاه خودم محسوب دارم " .
به این ترتیب مدت جوار عثمان به پایان رسید ، و مصونیتی كه تا آن‏
ساعت داشت لغو شد . اما عثمان مانند اینكه تازه‏ای در زندگیش رخ نداده‏
، مثل روزهای پیش در محفل قریش شركت كرد .
از قضا در آن روز لبیدبن ربیعه ، شاعر معروف عرب ، به مكه آمده بود ،
به قصد اینكه قصیده معروف خود را كه یكی از شاهكارهای قصائد عرب‏
جاهلیت است - و تازه به نظم آورده بود - در محفل قریش بخواند . قصیده‏
لبید با این مصراع آغاز می‏گردد :

                              الا كل شی‏ء ما خلا الله باطل

یعنی هر چیزی جز خداوند باطل است ، حق مطلق ذات اقدس احدیث است .
رسول اكرم ، درباره این مصراع فرموده است : " راست‏ترین شعری است كه‏
عرب سروده است " .
لبید به مجمع قریش آمد و قرار شد قصیده خویش را قرائت كند . حضار
مجلس سراپا گوش شدند كه شاهكار تازه لبید را بشنوند . لبید با غرور
افتخار آمیزی خواندن قصیده را آغاز كرد ، و تا گفت :

                               الا كل شی‏ء ما خلا الله باطل

عثمان بن مظعون ، كه در كناری نشسته بود ، مهلت نداد مصراع دوم را بخواند ، به علامت تصدیق گفت :
" احسنت ، راست گفتی ، حقیقت همین است ، همه چیز جز خدا باطل و بی‏
حقیقت است " .
لبید مصراع دوم را خواند :

                                   و كل نعیم لا محاله زائل

یعنی هر نعمتی جبرا فناپذیر و معدوم شدنی است . فریاد عثمان بلند شد :
" اما این یكی را دروغ گفتی ، همه نعمتها فناشدنی نیست ، این فقط
درباره نعمتهای این جهان صادق است . نعمتهای آن جهانی همه پایدار و باقی‏
است " .
تمام جمعیت به طرف عثمان بن مظعون ، این مرد جسور ، خیره شدند .
هیچكس انتظار نداشت در محفلی كه از اكابر و اشراف قریش تشكیل شده ، و
شاعری با شخصیت مانند لبید بن ربیعه از راه دور آمده تا شاهكار خود را
بر قریش عرضه دارد ، مردی مانند عثمان بن مظعون ، كه تا ساعتی پیش در
پناه دیگری بود و اكنون نه تأمین مالی دارد و نه تأمین جانی و همه‏
همفكران و هم مسلكانش در زیر شكنجه به سر می‏برند ، اینگونه جسارت بود بورزد و اظهار عقیده كند
.
جمعیت به لبید گفتند : " شعر خویش را تكرار كن " . باز تالبید گفت‏

                               الا كل شی‏ء ما خلاالله باطل

عثمان گفت : " راست است ، درست است "
و چون لبید گفت

                                   و كل نعیم لا محاله زائل

عثمان گفت : " دروغ است ، این طور نیست ، نعمتهای آن جهانی فنا
پذیر نیست " .
این دفعه خود لبید بیش از همه ناراحت شد . فریاد بر آورد : " ای‏
مردم قریش ! به خدا قسم سابقا مجالس شما این طور نبود . در میان شما
اینگونه افراد جسور و بی ادب نبودند . چه شده كه اینجور اشخاص در میان‏
شما پیدا شده‏اند ؟ "
یكی از حضار مجلس ، برای اینكه از لبید دلجویی كرده باشد و او را به‏
قرائت قصیده‏اش ادامه دهد ، گفت : " از حرف این مرد ناراحت نباش ،
مرد سفیهی است ، تنها هم نیست ، یك عده سفیه دیگر هم در این شهر پیدا
شده‏اند و با این مردم هم عقیده‏اند . اینها از دین ما خارج شده‏اند و دین دیگری برای‏
خود انتخاب كرده‏اند " .
عثمان جواب تندی به گوینده این سخن داد . او هم دیگر طاقت نیاورد ،
از جا حركت كرد و سیلی محكمی به چهره عثمان نواخت ، كه یك چشمش كبود
شد . یكی از حضار مجلس گفت :
" عثمان ! قدر ندانستی ، در جوار خوب آدمی بودی ، اگر در جوار ولید
بن مغیره باقی مانده بودی اكنون چشمت این طور نبود " .
عثمان گفت :
- " پناه خدا مطمئن تر و محترم تر است از پناه غیر خدا هر كه باشد .
اما چشمم : بدانكه چشم دیگرم نیز آرزومند است به افتخاری نائل شود كه‏
این چشمم نائل شده است " .
خود ولید بن مغیره آمد جلو و گفت :
- " عثمان ! من حاضرم جوار خودم را تجدید كنم " .
- " اما من تصمیم گرفته‏ام جز جوار خدا جوار احدی را نپذیرم

يکشنبه 15/5/1391 - 0:10 - 0 تشکر 491651

اولین شعار

زمزمه هایی كه ، گاه بگاه ، از مكه در میان قبیله بنی غفار به گوش‏
می‏رسید ، طبیعت كنجكاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه كرده بود . او
خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی كه در مكه می‏گذرد آگاه شود ، اما از
گزارشهای پراكنده و نامنظمی كه احیانا به وسیله افراد و اشخاص دریافت‏
می‏كرد ، چیز درستی نمی‏فهمید . آنچه برایش مسلم شده بود فقط این مقدار
بود كه در مكه سخن نوی به وجود آمده و مكیان سخت برای خاموش كردن آن‏
فعالیت می‏كنند ، اما آن سخن چیست ؟ و مكیان چرا مخالفت می‏كنند ؟ هیچ‏
معلوم نیست . برادرش عازم مكه بود ، به او گفت : " می‏گویند شخصی در
مكه ظهور كرده و سخنان تازه‏ای آورده است ،
و مدعی است كه آن سخنان از طرف خدا به او
وحی می‏شود ، اكنون كه تو به مكه می‏روی ،
از نزدیك تحقیق كن و خبر درست‏ را برای من بیاور " .
روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت كرد . هنگام مراجعت از او پرسید
: - " هان ! چه خبر بود و قضیه از چه قرار است " .
- " تا آنجا كه من توانستم تحقیق كنم ، او مردی است كه مردم را به‏
اخلاق خوب دعوت می‏كند ، كلامی هم آورده كه شعر نیست " .
- " منظور من تحقیق بیشتر بود ، این مقدار كافی نیست . خودم شخصا
باید بروم و از حقیقت این كار سر در بیاورم " .
ابوذر مقداری آذوقه در كوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و
یكسره به مكه آمد . . . تصمیم گرفت هر طور هست با خود آن مردی كه سخن‏
نو آورده ملاقات كند ، و سخن او را از زبان خودش بشنود . اما نه او را
می‏شناخت و نه جرئت می‏كرد از كسی سراغ او را بگیرد .
 محیط مكه محیط ارعاب و وحشت بود . ابوذر بدون آنكه به كسی اظهار كند
متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش می‏داد ، شاید نشانه‏ای از مطلوب‏ بیاید .
مركز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود . ابوذر نیز با كوله بار خود به‏
مسجدالحرام آمد . روز را شب كرد و نشانه‏ای به دست نیاورد . پس از آنكه‏
پاسی از شب گذشت ، چون خسته بود همانجا دراز كشید . طولی نكشید جوانی‏
از نزدیك او عبور كرد . آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابوذر كرد و
رد شد . نگاه جوان از نظر ابوذر خیلی معنی دار بود . به قلبش خطور كرد
شاید این جوان شایستگی داشته باشد كه راز خودم را با او در میان بگذارم .
حركت كرد و پشت سر جوان راه افتاد ، اما جرئت نكرد چیزی اظهار كند به‏
سر جای خود برگشت .
روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد . آن روز نیز
اثری از مطلوب نیافت . شب فرا رسید و در همانجا دراز كشید . درست در
همان وقت شب پیش ، همان جوان پیدا شد ، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت :
- " آیا وقت آن نرسیده است كه تو به منزل خودت بیایی و شب را در
آنجا به سر ببری ؟ " . این را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد .
ابوذر شب را مهمان آن جوان بود ، ولی باز هم از اینكه راز خود را با
جوان به میان بگذارد خودداری كرد . جوان نیز از او چیزی نپرسید . صبح زود
ابوذر ، خداحافظی كرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد . آن روز
نیز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراكنده مردم چیزی بفهمد . همینكه‏
پاسی از شب گذشت ، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد ،
اما این نوبت جوان سكوت را شكست .
- " آیا ممكن است به من بگویی برای چه كاری به این شهر آمده‏ای ؟ "
- " اگر با من شرط كنی كه مرا كمك كنی به تو می‏گویم " .
- " عهد می‏كنم كه كمك خود را از تو دریغ نكنم " .
- " حقیقت این است ، مدتها است در میان قبیله خودمان می‏شنویم كه
مردی در مكه ظهور كرده است و سخنانی آورده و
مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی می‏شود . من آمده‏ام خود او را
ببینم و درباره كار او تحقیق كنم . اولا عقیده تو درباره این مرد چیست ؟
و ثانیا آیا می‏توانی مرا به او راهنمائی كنی ؟ "
- " مطمئن باش كه او بر حق است و آنچه می‏گوید از جانب خداست . صبح‏
من تو را پیش او خواهم برد . اما همان طور كه خودت می‏دانی ، اگر مردم‏
این شهر بفهمند من تو را پیش او می‏برم ، جان هر دو نفر ما در خطر است .
فردا صبح من جلو می‏افتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من‏
كجا می‏روم . من مراقب اطراف هستم ، اگر حس كردی خطری در كار است‏
می‏ایستم و خم می‏شوم مانند كسی كه مثلا ظرفی را خالی می‏كند . تو به این‏
علامت متوجه خطر باش و دور شو ، اما اگر خطری پیش نیامد هر جا كه من‏
رفتم تو هم بیا " .
فردا صبح جوان كه كسی جز علی بن ابیطالب نبود ،
از خانه بیرون آمد و راه افتاد، و ابوذر نیز از پشت سرش ،
خوشبختانه با خطری مواجه نشدند .
علی ابوذر را به خانه پیغمبر رساند .
ابوذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پیغمبر شد ، و مرتب آیات قرآن‏
را گوش می‏كرد . به جلسه دوم نكشید كه با میل و اشتیاق اسلام اختیار كرد ،
و با رسول خدا پیمان بست تا زنده است در راه خدا از هیچ ملامتی پروا
نداشته باشد ، و سخن حق را و لو در ذائقه ها تلخ آید بگوید .
رسول خدا به او فرمود : " اكنون به میان قوم خود برگرد و آنها را به‏
اسلام دعوت كن ، تا دستور ثانوی من به تو برسد " .
ابوذر گفت : " بسیار خوب . اما به خدا قسم پیش از اینكه از این شهر
بیرون بروم ، در میان این مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام‏
شعار خواهم داد . هر چه باداباد " .
ابوذر بیرون آمد و خود را به قلب مكه ، یعنی مسجد الحرام رساند . و در
مجمع قریش فریاد بر آورد : اشهدان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله
مكیان با شنیدن این شعار ، بدون آنكه مهلت سؤال و جوابی بدهند ، به سر
این مرد كه او را اصلا نمی‏شناختند ریختند . اگر عباس بن عبدالمطلب خود
را با روی ابوذر نینداخته بود ، چیزی از ابوذر باقی نمی‏ماند . عباس به‏
مكیان گفت : " این مرد از قبیله بنی غفار است . راه كاروان تجارتی‏
قریش از مكه به شام و از شام به مكه در سرزمین این قبیله است . شما هیچ‏
فكر نمی‏كنید كه اگر مردی از آنها را بكشید ، دیگر نخواهید توانست به‏
سلامت از میان آنها عبور كنید ؟ ! "
ابوذر از دست قریش نجات یافت ، اما هنوز كاملا دلش آرام نگرفته بود
. با خود گفت ، یك بار دیگر این عمل را تكرار می‏كنم ، بگذار این مردم‏
این چیزی را كه دوست ندارند به گوششان بخورد . بشنوند تا كم كم به آن‏
عادت كنند . روز بعد آمد و همان شعار روز پیش را تكرار كرد . باز قریش‏
به سرش ریختند ، و با وساطت عباس بن عبدالمطلب نجات یافت .
ابوذر ، پس از این جریان طبق دستور رسول اكرم به میان قوم خویش رفت‏
، و به تعلیم و تبلیغ و ارشاد آنان پرداخت . همینكه رسول اكرم از مكه به‏
مدینه مهاجرت كرد ، ابوذر نیز به مدینه آمد و تا نزدیكیهای آخر عمر خود
در مدینه به سر برد . ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ كرد . به همین‏
جهت در زمان خلافت عثمان ، ابتدا به شام و سپس به نقطه‏ای در خارج مدینه‏
به نام " ربذه " تبعید شد ، و در همانجا در تنهایی در گذشت . پیغمبر
اكرم درباره‏اش فرموده بود : " خدا رحمت كند ابوذر را ، تنها زندگی‏
می‏كند ، تنها می‏میرد ، تنها محشور می‏شود

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.