• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 1966)
شنبه 14/5/1391 - 23:3 -0 تشکر 491447
داستان راستان 2 (شهید مطهری) خواندنی و بسیار آموزنده

پسر حاتم

قبل از طلوع اسلام و تشكیل یافتن حكومت اسلامی ، رسم ملوك الطوایفی در
میان اعراب جاری بود . مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤسای خود
عادت كرده بودند . و احیانا به آنها باج و خراج می‏پرداختند . یكی از
رؤسا و ملوك الطوایف عرب ، سخاوتمند معروف حاتم طائی بود ، كه رئیس‏
و زعیم قبیله طی به شمار می‏رفت . بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد
قبیله طی طاعت او را گردن نهادند . عدی سالانه یك چهارم در آمد هر كسی‏
را به عنوان باج و مالیات می‏گرفت . ریاست و زعامت عدی مصادف شد با
ظهور رسول اكرم ( ص ) و گسترش اسلام . قبیله طی بت پرست بودند ، اما
خود عدی كیش نصرانی داشت و آن را از مردم خویش پوشیده می‏داشت .
مردم عرب كه مسلمان می‏شدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا
می‏كردند ، خواه ناخواه ، از زیر بار رؤسا كه طاعت خود را بر آنها تحمیل‏
كرده بودند آزاد می‏شدند . به همین جهت عدی بن حاتم ، مانند همه اشراف و
رؤسای دیگر عرب ، اسلام را بزرگترین خطر برای خود می‏دانست و با رسول خدا
دشمنی می‏ورزید . اما كار از كار گذشته بود ، مردم فوج فوج به اسلام‏
می‏گرویدند و كار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود . عدی می‏دانست كه روزی به‏
سراغ او نیز خواهند آمد ، و بساط حكومت و آقایی او را بر خواهند چید .
به پیشكار مخصوص خویش ، كه غلامی بود ، دستور داد گروهی شتر چاق و
راهوار همیشه نزدیك خرگاه او آماده داشته باشد ، و هر روز اطلاع پیدا كرد
سپاه اسلام نزدیك آمده‏اند او را خبر كند .
یك روز آن غلام آمد و گفت : " هر تصمیمی می‏خواهی بگیری بگیر ، كه‏
لشكریان اسلام در همین نزدیكیها هستند " . عدی دستور داد شتران را حاضر كردند ، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث آنچه‏
قابل حمل بود بر شترها بار كرد ، و به سوی شام كه مردم آنجا نیز نصرانی و
هم كیش او بودند فرار كرد . اما در اثر شتابزدگی زیاد از حركت دادن‏
خواهرش " سفانه " غافل ماند و او در همانجا ماند .
سپاه اسلام وقتی رسیدند كه خود عدی گریخته بود . سفانه خواهر وی را در
شمار اسیران به مدینه بردند ، و داستان فرار عدی را برای رسول اكرم نقل‏
كردند . در بیرون مسجد مدینه ، یك چهار دیواری بود كه دیوارهایی كوتاه‏
داشت . اسیران را در آنجا جای دادند . یك روز رسول اكرم از جلو آن محل‏
می‏گذشت تا وارد مسجد شود ، سفانه كه زنی فهمیده و زبان آور بود ، از جا
حركت كرد و گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت‏
بگذار ، خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم از وی پرسید : " سرپرست تو كیست ؟ " گفت : " عدی بن‏
حاتم " . فرمود : " همانكه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟ ! " رسول اكرم این جمله را گفت و بی درنگ از آنجا گذشت .
روز دیگر آمد از آنجا بگذرد باز سفانه از جا حركت كرد و عین جمله روز
پیش را تكرار كرد . رسول اكرم نیز عین سخن روز پیش را به او گفت . این‏
روز هم تقاضای سفانه بی نتیجه ماند . روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا
عبور كند ، سفانه دیگر امید زیادی نداشت تقاضایش پذیرفته شود ، تصمیم‏
گرفت حرفی نزند اما جوانی كه پشت سر پیغمبر حركت می‏كرد به او با اشاره‏
فهماند كه حركت كند و تقاضای خویش را تكرار نماید . سفانه حركت كرد و
مانند روزهای پیش گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر
من منت بگذار خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم فرمود : " بسیار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا
شوند ، تو را همراه آنها به میان قبیله‏ات بفرستم . اگر اطلاع یافتی كه‏
همچو اشخاصی به مدینه آمده‏اند مرا خبر كن " .
سفانه از اشخاصی كه آنجا بودند پرسید ، آن شخصی كه پشت سر پیغمبر
حركت می‏كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم كی است ؟
گفتند او علی بن ابی طالب است .
پس از چندی سفانه به پیغمبر خبر داد كه گروهی مورد اعتماد از قبیله ما
به مدینه آمده‏اند ، مرا همراه اینها بفرست . رسول اكرم جامه‏ای نو و
مبلغی خرجی و یك مركب به او داد ، و او همراه آن جمعیت حركت كرد و به‏
شام نزد برادرش رفت .
تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت : " تو زن و
فرزند خویش را بردی و مرا كه یادگار پدرت بودم فراموش كردی ؟ ! "
عدی از وی معذرت خواست . و چون سفانه زن فهمیده‏ای بود ، عدی در كار
خود با وی مشورت كرد ، به او گفت :
" به نظر تو كه محمد را از نزدیك دیده‏ای صلاح من در چیست ؟ آیا بروم‏
نزد او و به او ملحق شوم ، یا همچنان از او كناره گیری كنم . "
سفانه گفت : " به عقیده من ، خوب است به او ملحق شوی ، اگر او
واقعا پیغمبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو ، و اگر هم پیغمبر
نیست و سر ملك داری دارد ، باز هم تو در آنجا كه از یمن زیاد دور نیست ،
با شخصیتی كه در میان مردم یمن داری ،
خوار نخواهی شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهی داد " .
عدی این نظر را پسندید . تصمیم گرفت به مدینه برود ، و ضمنا در كار
پیغمبر باریك بینی كند و ببیند آیا واقعا او پیغمبر خداست تا مانند یكی‏
از امت از او پیروی كند ، یا مردی است دنیا طلب و سر پادشاهی دارد ،
تا در حدود منافع مشترك با او همكاری و همراهی نماید .
پیغمبر در مسجد مدینه بود كه عدی وارد شد ، و بر پیغمبر سلام كرد .
 رسول‏ اكرم پرسید : " كیستی ؟
- عدی پسر حاتم طائیم " .
پیغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد .
در بین راه كه پیغمبر و عدی می‏رفتند ، پیره زنی لاغر و فرتوت جلو
پیغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت . مدتی طول كشید و پیغمبر با
مهربانی و حوصله جواب پیره زن را می‏داد .
عدی با خود گفت ، این یك نشانه از اخلاق این مرد ، كه پیغمبر است .
جباران و دنیا طلبان چنین خلق و خوی ندارند كه جواب پیره زنی مفلوك را
این قدر با مهربانی و حوصله بدهند .
همینكه عدی وارد خانه پیغمبر شد ، بساط زندگی پیغمبر را خیلی ساده و بی‏
پیرایه یافت . آنجا فقط یك توشك بود كه معلوم بود پیغمبر روی آن‏
می‏نشیند . پیغمبر آن را برای عدی انداخت . عدی هر چه اصرار كرد كه خود
پیغمبر روی آن بنشیند پیغمبر قبول نكرد . عدی روی توشك نشست و پیغمبر
روی زمین . عدی با خود گفت این نشانه دوم از اخلاق این مرد ، كه از نوع‏
اخلاق پیغمبران است نه پادشاهان .
پیغمبر رو كرد به عدی و فرمود :
" مگر مذهب تو مذهب ركوسی نبود " " چرا " .
- " پس چرا و به چه مجوز ، یك چهارم در آمد مردم را می‏گرفتی ؟
در دین تو كه این كار روا نیست " .
عدی كه مذهب خود را از همه حتی نزدیكترین خویشاوندانش پنهان داشته‏
بود ، از سخن پیغمبر سخت در شگفت ماند . با خود گفت این نشانه سوم از
این مرد كه پیغمبر است .
سپس پیغمبر به عدی فرمود : " تو به فقر و ضعف و بنیه مالی امروز
مسلمانان نگاه می‏كنی و می‏بینی مسلمانان بر خلاف سایر ملل فقیرند ، دیگر
اینكه می‏بینی امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده ، و حتی بر جان و
مال خود ایمن نیستند . دیگر اینكه می‏بینی حكومت و قدرت در دست دیگران‏
است به خدا قسم طولی نخواهد كشید كه این قدر ثروت به دست مسلمانان‏
برسد كه فقیری در میان آنها پیدا نشود . به خدا قسم آنچنان دشمنانشان‏
سركوب شوند و آنچنان امنیت كامل بر قرار گردد كه یك زن بتواند از عراق‏
تا حجاز به تنهایی سفر كند و كسی مزاحم وی نگردد به خدا قسم نزدیك است‏
زمانی كه كاخهای سفید بابل در اختیار مسلمانان قرار می‏گیرد " . عدی از روی كمال عقیده و خلوص نیت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام‏
وفادار ماند . سالها بعد از پیغمبر اكرم زنده بود . او سخنان پیغمبر را
كه در اولین برخورد به او فرموده بود ، و پیش بینیهایی كه برای آینده‏
مسلمانان كرده بود ، همیشه به یاد داشت و فراموش نمی‏كرد . می‏گفت :
" به خدا قسم نمردم و دیدم كه كاخهای سفید بابل به دست مسلمانان فتح‏
شد . امنیت چنان بر قرار شد كه یك زن به تنهایی می‏توانست از عراق تا
حجاز سفر كند ، بدون آنكه مزاحمتی ببیند . به خدا قسم اطمینان دارم كه‏
زمانی خواهد رسید فقیری ، در میان مسلمانان پیدا نشود

شنبه 14/5/1391 - 23:4 - 0 تشکر 491450

امتحان هوش

تا آخر هیچ یك از شاگردان نتوانست به سئوالی كه معلم عالیقدر طرح‏
كرده بود جواب درستی بدهد . هر كس جوابی داد و هیچكدام مورد پسند واقع‏
نشد . سئوالی كه رسول اكرم در میان اصحاب خود طرح كرد این بود .
" در میان دستگیره‏های ایمان كدامیك از همه محكمتر است ؟ " .
یكی از اصحاب : " نماز "
رسول اكرم : " نه "
دیگری : " زكات "
رسول اكرم : " نه "
سومی : " روزه "
رسول اكرم : " نه "
چهارمی : " حج و عمره "
رسول اكرم : " نه "
پنجمی : " جهاد "
رسول اكرم : " نه " .
عاقبت جوابی كه مورد قبول واقع شود از میان جمع حاضر داده نشد ، خود
حضرت فرمود :
" تمام اینهایی كه نام بردید كارهای بزرگ و با فضیلتی است ، ولی‏
هیچكدام از اینها آنكه من پرسیدم نیست . محكمترین دستگیره‏های ایمان‏
دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست

شنبه 14/5/1391 - 23:7 - 0 تشکر 491458

جویبر و ذلفا

- " چقدر خوب بود زن می‏گرفتی و خانواده تشكیل می‏دادی و به این زندگی‏
انفرادی خاتمه می‏دادی ، تا هم حاجت تو به زن بر آورده شود و هم آن زن در
كار دنیا و آخرت كمك تو باشد " .
- " یا رسول الله ! نه مال دارم و نه جمال ، نه حسب دارم و نه نسب ،
چه كسی به من زن می‏دهد ؟ و كدام زن رغبت می‏كند كه همسر مردی فقیر و
كوتاه قد و سیاهپوست و بد شكل مانند من بشود " .
- " ای جویبر ! خداوند به وسیله اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض‏
كرد . بسیاری از اشخاص در دوره جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را
پایین آورد . بسیاری از اشخاص در جاهلیت خوار و بی مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد .
خداوند به وسیله اسلام نخوتهای جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ‏
كرد . اكنون همه مردم از سفید و سیاه ، قرشی و غیر قرشی ، عربی و عجمی در
یك درجه‏اند . هیچكس بر دیگری برتری ندارد مگر به وسیله تقوای و طاعت .
من در میان مسلمانان فقط كسی را از تو بالاتر می‏دانم كه تقوا و عملش از
تو بهتر باشد . اكنون به آنچه دستور می‏دهم عمل كن " .
اینها كلماتی بود كه در یكی از روزها كه رسول اكرم به ملاقات " اصحاب‏
صفه " آمده بود ، میان او و جویبر رد و بدل شد .
جویبر از اهل یمامه بود . در همانجا بود كه شهرت و آوازه اسلام و ظهور
پیغمبر خاتم را شنید . او هر چند تنگدست و سیاه و كوتاه قد بود اما با
هوش و حق طلب و با اراده بود . بعد از شنیدن آوازه اسلام ، یكسره به‏
مدینه آمد تا از نزدیك جریان را ببیند .
طولی نكشید كه اسلام آورد و در سلك مسلمانان در آمد ، اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی ، موقتا
به دستور رسول اكرم در مسجد به سر می‏برد . تدریجا در میان كسان دیگری كه‏
مسلمان می‏شدند و در مدینه می‏ماندند ، افرادی دیگر هم یافت شدند كه آنها
نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند ، و به دستور پیغمبر در مسجد به سر
می‏بردند . تا آنكه به پیغمبر وحی شد مسجد جای سكونت نیست ، اینها باید
در خارج مسجد منزل كنند . رسول خدا نقطه‏ای در خارج از مسجد در نظر گرفت‏
و سایبانی در آنجا ساخت ، و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل كرد .
آنجا را " صفه " می‏نامیدند ، و ساكنین آنجا كه هم فقیر بودند و هم‏
غریب ، " اصحاب صفه " خوانده می‏شدند . رسول خدا و اصحاب ، به احوال‏
و زندگی آنها رسیدگی می‏كردند .
یك روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود . در آن میان چشمش به‏
جویبر افتاد ، به فكر رفت كه جویبر را از این وضع خارج كند و به زندگی‏
او سرو سامانی بدهد ، اما چیزی كه هرگز به خاطر جویبر نمی گذشت - با
اطلاعی كه از وضع خودش داشت - این بود كه روزی صاحب زن و خانه و سرو سامان بشود
. این بود كه تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج كرد ، با تعجب جواب داد
مگر ممكن است كسی به زناشوئی با من تن بدهد . ولی رسول خدا زود او را از
اشتباه خودش خارج ساخت ، و تغییر وضع اجتماعی - كه در اثر اسلام پیدا
شده بود - به او گوشزد فرمود .
رسول خدا پس از آنكه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی‏
مطمئن و امیدوار ساخت ، دستور داد یكسره به خانه زیاد بن لبید انصاری‏
برود ، و دخترش " ذلفا " را برای خود خواستگاری كند .
زیاد بن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود . افراد قبیله وی‏
احترام زیادی برایش قائل بودند . هنگامی كه جویبر وارد خانه زیاد شد ،
گروهی از بستگان و افراد قبیله لبید در آنجا جمع بودند .
جویبر پس از نشستن مكثی كرد و سپس سر را بلند كرد و به زیاد گفت :
" من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم ، محرمانه بگویم یا علنی ؟ "
- " پیام پیغمبر برای من افتخار است ، البته علنی بگو " .
- " پیغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری كنم "
.
- " پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرموده ؟ ! "
- " من كه از پیش خودم حرفی نمی‏زنم همه مرا می‏شناسند ، اهل دروغ‏
نیستم " .
- " عجیب است ، رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شأنهای خود از
قبیله خودمان بدهیم . تو برو ، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد ، و در
این موضوع با خود ایشان مذاكره خواهم كرد " .
جویبر از جا حركت كرد و از خانه بیرون رفت ، اما همان طور كه می‏رفت‏
با خودش می‏گفت : " به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی كه‏
نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است كه زیاد می‏گوید " . هر كس نزدیك بود این سخنان را كه جویبر با خود زیر لب زمزمه می‏كرد
می‏شنید .
ذلفا دختر زیبای لبید كه به جمال و زیبایی معروف بود ، سخنان جویبر را
شنید ، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود .
- " بابا این مرد كه همین الان از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه‏
می‏كرد و مقصودش چه بود ؟ "
- " این مرد به خواستگاری تو آمده بود ، و ادعا می‏كرد پیغمبر او را
فرستاده است " .
- " نكند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد
امر پیغمبر محسوب گردد " .
- " به عقیده تو ، من چه كنم ؟ "
- " به عقیده من ، زود او را قبل از آنكه به حضور پیغمبر برسد به خانه‏
برگردان ، و خودت برو به حضور پیغمبر ، و تحقیق كن قضه چه بوده است "
.
زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید ، و خودش به حضور پیغمبر
شتافت . همینكه آن حضرت را دید ، عرض كرد :
" یا رسول الله ! جویبر به خانه ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما
آورد ، می‏خواهم عرض كنم رسم و عادت جاری ما این است كه دختران خود را
فقط به هم شأنهای خودمان از اهل قبیله كه همه انصار و یاران شما هستند
بدهیم " .
- " ای زیاد ، جویبر مؤمن است ، آن شأنیتها كه تو گمان می‏كنی امروز
از میان رفته است . مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است " .
زیاد به خانه برگشت و یكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل‏
كرد .
" به عقیده من پیشنهاد رسول خدا را رد نكن ، مطلب مربوط به من است ،
جویبر هر چی هست من باید راضی باشم ، چون رسول خدا به این امر راضی است‏
من هم راضی هستم " .
زیاد ، ذلفا را به عقد جویبر در آورد . مهر او را از مال خودش تعیین‏
كرد . جهاز خوبی برای عروس تهیه دید . از جویبر پرسیدند :
" آیا خانه‏ای در نظر گرفته‏ای كه عروس را به آن خانه ببری ؟ "
- من چیزی كه فكر نمی‏كردم این بود كه روزی دارای زن و زندگی بشوم .
پیغمبر ناگهان آمد و به من چنین و چنان گفت و مرا به خانه زیاد فرستاد .
زیاد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد ، به علاوه دو جامه مناسب‏
برای داماد آماده كرد ، عروس را با آرایش و عطر و زیور كامل به آن خانه‏
منتقل كردند .
شب تاریك شد ، جویبر نمی‏دانست خانه‏ای كه برای او در نظر گرفته شده‏
كجاست . جویبر به آن خانه و حجله راهنمایی شد . همینكه چشمش به آن خانه‏
و آن همه لوازم و عروس آن چنان زیبا افتاد گذشته به یادش آمد . با خود
اندیشید كه من مردی فقیر و غریب وارد این شهر شدم . هیچ چیز نداشتم ، نه‏
مال و نه جمال و نه نسب و نه فامیل ، خداوند به وسیله اسلام این همه‏
نعمت برایم فراهم كرد . این اسلام است كه این چنین تحولی در مردم به‏
وجود آورده كه فكرش را هم نمی‏شد كرد . من چقدر باید خدا را شكر كنم . همان وقت حالت رضایت و شكرگزاری به درگاه ایزد متعال در وی پیدا شد
، به گوشه‏ای از اطاق رفت ، و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت . یك وقت‏
به خود آمد كه ندای اذان صبح به گوشش رسید . آن روز را شكرانه نیت روزه‏
كرد . وقتی كه زنان به سراغ ذلفا رفتند وی را بكر و دست نخورده یافتند .
معلوم شد جویبر اصلا به نزدیك ذلفا نیامده است . قضیه را از زیاد پنهان‏
نگاه داشتند .
دو شبانه روز دیگر به همین منوال گذشت . جویبر روزها روزه می‏گرفت و
شبها به عبادت و تلاوت می‏پرداخت . كم كم این فكر برای خانواده عروس‏
پیدا شد كه شاید جویبر ناتوانی جنسی دارد و احتیاج به زن در او نیست .
ناچار مطلب را با خود زیاد در میان گذاشتند . زیاد قضیه را به اطلاع‏
پیغمبر اكرم رسانید . پیغمبر اكرم جویبر را طلبید . و به او فرمود :
" مگر در تو میل به زن وجود ندارد ؟ ! "
" از قضا این میل در من شدید است " .
" پس چرا تا كنون نزد عروس نرفته‏ای ؟ " " یا رسول الله ! وقتی كه وارد آن خانه شدم و خود را در میان آن همه‏
نعمت دیدم ، در اندیشه فرو رفتم كه خداوند به این بنده ناقابل چه قدر
عنایت فرموده ، حالت شكر و عبادت در من پیدا شد . لازم دانستم قبل از
هر چیزی خدای خود را شكرانه عبادت كنم . از امشب نزد همسرم خواهم رفت‏
رسول خدا عین جریان را به اطلاع زیاد بن لبید رسانید . جویبر و ذلفا با
هم عروسی كردند و با هم به خوشی به سر می‏بردند . جهادی پیش آمد . جویبر
با همان نشاطی كه مخصوص مردان با ایمان است زیر پرچم اسلام در آن جهاد
شركت كرد و شهید شد . بعد از شهادت جویبر ، هیچ زنی به اندازه ذلفا
خواستگار نداشت ، و برای هیچ زنی به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج‏
كنند

شنبه 14/5/1391 - 23:10 - 0 تشکر 491462

یك اندرز

مردی با اصرار بسیار از رسول اكرم یك جمله به عنوان اندرز خواست .
رسول اكرم به او فرمود :
" اگر بگویم به كار می‏بندی ؟ "
- " بلی یا رسول الله ! "
" اگر بگویم به كار می‏بندی ؟ "
- " بلی یا رسول الله ! "
- " اگر بگویم به كار می‏بندی ؟ "
- " بلی یا رسول الله ! "
رسول اكرم بعد از اینكه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهمیت‏
مطلبی كه می‏خواهد بگوید كرد ، به او فرمود :
" هرگاه تصمیم به كاری گرفتی ، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن كار فكر كن و بیندیش ، اگر دیدی نتیجه و عاقبتش‏
صحیح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصمیم‏
خود صرف نظر كن

شنبه 14/5/1391 - 23:12 - 0 تشکر 491465

تصمیم ناگهانی

وقتی كه به هارون الرشید خبر دادند كه صفوان " كاروانچی " ، كاروان‏
شتر را یكجا فروخته است و بنابراین برای حمل خیمه و خرگاه خلیفه در سفر
حج باید فكر دیگری كرد سخت و شگفت ماند ، در اندیشه فرو رفت كه فروختن‏
تمام كاروان شتر ، خصوصا پس از آنكه با خلیفه قرار داد بسته است كه حمل‏
و نقل وسائل و اسباب سفر حج را به عهده بگیرد ، عادی نیست . بعید نیست‏
فروختن شتران با موضوع قرار داد با ما بستگی داشته باشد . صفوان را طلبید
و به او گفت :
" شنیده‏ام كاروان شتر را یكجا فروخته‏ای ؟ " - " بلی یا امیرالمؤمنین ! "
- " چرا ؟ "
- " پیر و از كار مانده شده‏ام ، خودم كه از عهده بر نمی‏آیم ، بچه‏ها هم‏
درست در فكر نیستند ، دیدم بهتر است كه بفروشم " .
- " راستش را بگو چرا فروختی ؟ "
- " همین بود كه به عرض رساندم . "
- " اما من می‏دانم چرا فروختی ؟ حتما موسی بن جعفر از موضوع قرار دادی‏
كه برای حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستی آگاه شده و تو را از این كار
منع كرده ، او به تو دستور داده شتران را بفروشی . علت تصمیم ناگهانی تو
این است " .
هارون آنگاه با لحنی خشونت آمیز و آهنگی خشم آلود گفت : " صفوان !
اگر سوابق و دوستی های قدیم نبود ، سرت را از روی تنه‏ات بر می‏داشتم "
.
هارون خوب حدس زده بود . صفوان هر چند از نزدیكان دستگاه خلیفه به‏
شمار می‏رفت و سوابق زیادی در دستگاه خلافت خصوصا با شخص خلیفه داشت . اما او از اخلاص كیشان و پیروان و شیعیان اهل بیت بود .
صفوان پس از آنكه پیمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست ،
روزی با امام موسی بن جعفر علیه السلام ، برخورد كرد ، امام به او فرمود :
" صفوان همه چیز تو خوب است جز یك چیز " .
- " آن یك چیز چیست یا ابن رسول الله ؟ "
- " اینكه شترانت را به این مرد كرایه داده‏ای ؟ "
- " یا ابن رسول الله من برای سفر حرامی كرایه نداده‏ام . هارون عازم‏
حج است ، برای سفر حج كرایه داده‏ام . بعلاوه خودم همراه نخواهم رفت ،
بعضی از كسان و غلامان خود را همراه می‏فرستم " .
- " صفوان ! یك چیز از تو سؤال می‏كنم . " .
- " بفرمایید یا ابن رسول الله . " .
- " تو شتران خود را به او كرایه داده‏ای كه آخر كار كرایه بگیری . او
شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبكار خواهی شد . این طور نیست ؟ " .
- " چرا یا ابن رسول الله " .
- " آیا آن وقت تو دوست نداری كه هارون لااقل این قدر زنده بماند كه‏
طلب تو را بدهد ؟ ! " .
- " چرا یا ابن رسول الله " .
- " هر كس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقی بمانند ، جزء
آنها محسوب خواهد شد . و معلوم است هر كس جزء ستمگران محسوب گردد ،
در آتش خواهد رفت " .
بعد از این جریان بود كه صفوان تصمیم گرفت یكجا كاروان شتر را بفروشد
، هر چند خودش حدس می‏زد ممكن است این كار به قیمت جانش تمام شود

شنبه 14/5/1391 - 23:13 - 0 تشکر 491468

پول با بركت

علی بن ابی طالب ، از طرف پیغمبر اكرم ، مأمور شد به بازار برود و
پیراهنی برای پیغمبر بخرد . رفت و پیراهنی به دوازده در هم خرید و آورد
. رسول اكرم پرسید :
" این را به چه مبلغ خریدی ؟ "
- " به دوازده درهم " .
- " این را چندان دوست ندارم ، پیراهنی ارزانتر از این می‏خواهم ، آیا
فروشنده حاضر است پس بگیرد ؟ "
- " نمی دانم یا رسول الله " .
- " برو ببین حاضر می‏شود پس بگیرد ؟ "
علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود : - " پیغمبر خدا ، پیراهنی ارزانتر از این می‏خواهد ، آیا حاضری پول ما
را بدهی و این پیراهن را پس بگیری ؟ "
فروشنده قبول كرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد . آنگاه رسول‏
اكرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند ، در بین راه چشم پیغمبر به‏
كنیزكی افتاد كه گریه می‏كرد . پیغمبر نزدیك رفت و از كنیزك پرسید :
" چرا گریه می‏كنی ؟ "
- " اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار
فرستادند ، نمی‏دانم چطور شد پولها گم شد . اكنون جرئت نمی‏كنم به خانه‏
برگردم " .
رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنیزك داد و فرمود : -
" هر چه می‏خواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد " . و خودش به طرف‏
بازار رفت و جامه‏ای به چهار درهم خرید و پوشید .
در مراجعت برهنه‏ای را دید ، جامه را از تن كند و به او داد . دو مرتبه‏
به بازار رفت و جامه‏ای دیگر به چهارده درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد .
در بین راه باز همان كنیزك را دید كه حیران و نگران و اندوهناك نشسته‏
است ، فرمود :
- " چرا به خانه نرفتی ؟ "
- " یا رسول الله خیلی دیر شده می‏ترسم مرا بزنند كه چرا این قدر دیر
كردی " .
- " بیا با هم برویم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت می‏كنم‏
كه مزاحم تو نشوند " .
رسول اكرم به اتفاق كنیزك راه افتاد . همینكه به پشت در خانه رسیدند
كنیزك گفت : " همین خانه است " رسول اكرم از پشت در با آواز بلند
گفت :
" ای اهل خانه سلام علیكم " .
جوابی شنیده نشد . بار دوم سلام كرد ، جوابی نیامد . سومین بار سلام كرد
، جواب دادند . " السلام علیك یا رسول الله و رحمه الله و بركاته " .
- " چرا اول جواب ندادید ؟ آیا آواز مرا نمی‏شنیدید ؟ " - " چرا همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم كه شمائید . "
- " پس علت تأخیر چه بود ؟ "
- " یا رسول الله خوشمان می‏آمد سلام شما را مكرر بشنویم ، سلام شما برای‏
خانه ما فیض و بركت و سلامت است " .
- " این كنیزك شما دیر كرده ، من اینجا آمدم از شما خواهش كنم او را
مؤاخذه نكنید " .
- " یا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، این كنیز از همین ساعت‏
آزاد است .
" پیامبر گفت : " خدا را شكر ، چه دوازده درهم پر بركتی بود ، دو
برهنه را پوشانید و یك برده را آزاد كرد "

شنبه 14/5/1391 - 23:14 - 0 تشکر 491470

گرانی ارزاق

نرخ گندم و نان روز به روز در مدینه بالا می‏رفت . نگرانی و وحشت بر
همه مردم مستولی شده بود . آن كس كه آذوقه سال را تهیه نكرده بود در
تلاش بود كه تهیه كند ، و آن كس كه تهیه كرده بود مواظب بود آن را حفظ
كند . در این میان مردمی هم بودند كه به واسطه تنگدستی مجبور بودند روز
به روز آذوقه خود را از بازار بخرند .
امام صادق ( ع ) از - " معتب " وكیل خرج خانه خود پرسید :
- " ما امسال در خانه گندم داریم ؟ "
- " بلی یا ابن رسول الله ، به قدری كه چندین ماه را كفایت كند گندم‏
ذخیره داریم " . - " آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش " .
- " یا ابن رسول الله ، گندم در مدینه نایاب است ، اگر اینها را
بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد " .
- " همین است كه گفتم ، همه را در اختیار مردم بگذار و بفروش " .
معتب دستور امام را اطاعت كرد ، گندمها را فروخت و نتیجه را گزارش‏
داد .
امام به او دستور داد : " بعد از این نان خانه مرا روز به روز از
بازار بخر . نان خانه من نباید با نانی كه در حال حاضر توده مردم مصرف‏
می‏كنند تفاوت داشته باشد . نان خانه من باید بعد از این نیمی گندم باشد
و نیمی جو . من بحمدالله توانایی دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان‏
گندم به بهترین وجهی اداره كنم ، ولی این كار را نمی‏كنم تا در پیشگاه‏
الهی مسئله " اندازه گیری معیشت " را رعایت كرده باشم "

شنبه 14/5/1391 - 23:15 - 0 تشکر 491475

قرق حمام

راه و روش جبارانه خلفاء اموی و بعد از آنها خلفاء عباسی ، در سایر
طبقات مردم اثر كرده بود . مردم تدریجا راه و رسمی كه اسلام برای زندگی و
معاشرت معین كرده بود از یاد می‏بردند ، سیرت و رفتار ساده و برادرانه‏
رسول اكرم ( ص ) و علی مرتضی ( ع ) ونیكان اصحابه از خاطرها محو می‏شد .
مردم آنچنان به راه و روش جبارانه خلفاء خو گرفته بودند كه كم كم احساس‏
زشتی هم نسبت به آن نمی‏كردند .
امام صادق ( ع ) روزی خواست به حمام برود ، صاحب حمام طبق سنت و
عادت معمول كه در مورد محترمین و شخصیتها رایج شده بود عرض كرد :
" اجازه بده حمام را برایت قرق كنم " .
- " نه لازم نیست " .
- " چرا ؟ ! "
- " مؤمن سبك بارتر از این حرفها است "

شنبه 14/5/1391 - 23:22 - 0 تشکر 491495

مضیقه بی آبی

معاویه ابن ابی سفیان ، در حدود شانزده سال بود كه به عنوان امارت در
شام حكومت می‏كرد ، و بدون آنكه به احدی اظهار كند ، مقدمات خلافت را
برای خویش فراهم می‏ساخت . از هر فرصتی برای منظوری كه در دل داشت‏
استفاده می‏كرد . بهترین بهانه برای اینكه از حكومت مركزی سرپیچی كند و
داعیه خلافت را آشكار نماید ، موضوع كشته شدن عثمان بود . او در زمان‏
حیات عثمان ، به استغاثه‏های عثمان پاسخ مساعد نداد و تقاضاها و
استمدادهای عثمان را نشنیده و ندیده گرفت ، اما منتظر بود عثمان كشته‏
شود و قتل وی را بهانه كار خود قرار دهد . عثمان كشته شد و معاویه فورا
در صدد بهره برداری بر آمد .
از سوی دیگر ، مردم پس از قتل عثمان دور علی را كه به جهات مختلفی از
رفتن زیر بار خلافت امتناع می‏كرد گرفتند و با او بیعت كردند . علی پس‏
از آنكه دید مسئولیت رسما متوجه او است ، قبول كرد و خلافت رسمیش در
مدینه كه مركز و دارالخلافه آنروز بود اعلام شد . همه استانهای كشور پهناور
اسلامی آنروز اطاعتش را گردن نهادند ، به استثناء شام و سوریه كه در
اختیار معاویه بود . معاویه از اطاعت حكومت مركزی سرپیچی كرد ، و آن را
متهم ساخت به این كه كشندگان عثمان را پناه داده است و خود آماده اعلام‏
استقلال شام و سوریه شد و سپاهی انبوه از شامیان فراهم كرد .
علی ( ع ) بعد از فیصله دادن كار اصحاب جمل متوجه معاویه شد .
نامه‏هایی با معاویه رد و بدل كرد ، اما نامه‏های علی در دل سیاه معاویه‏
اثر نكرد . دو طرف با سپاهی انبوه به سوی یكدیگر حركت كردند . ابوالاعور
سلمی پیشاپیش لشكر معاویه با گروهی از پیشاهنگان حركت می‏كرد ، و مالك اشتر نخعی با گروهی از لشكریان علی به عنوان‏
پیشاهنگ و مقدمه الجیش سپاه علی حركت می‏كرد . دو دسته پیشاهنگ در
كنار فرات به یكدیگر رسیدند . مالك اشتر از طرف علی مجاز نبود جنگ را
شروع كند ، اما ابوالاعور برای اینكه زهر چشمی بگیرد حمله سختی كرد . حمله‏
او از طرف مالك و همراهانش دفع شد ، و شامیان سخت به عقب رانده شدند
. ابوالاعور برای اینكه كار را از راه دیگر بر حریف سخت بگیرد ، خود را
به محل " شریعه " ، یعنی آن نقطه شیب دار كنار فرات كه دو طرف‏
می‏بایست از آنجا آب بردارند ، رساند . نیزه داران و تیراندازان خود را
مأمور كرد تا آن نقطه را حفظ كنند و مانع ورود مالك و یارانش بشوند .
طولی نكشید كه خود معاویه با سپاه انبوهش رسید و از پیشدستی ابوالاعور
خشنود شد . معاویه برای اطمینان بیشتر عده‏ای بر نفرات ابوالاعور افزود .
اصحاب علی در مضیقه بی آبی قرار گرفتند . شامیان عموما از پیش آمدن این‏
فرصت خوشحال بودند ، و معاویه با مسرت اظهار داشت : " این اولین پیروزی است " .
تنها عمر و بن العاص معاون و مشاور مخصوص معاویه این كار را مصلحت‏
نمی‏دید . از آن سو معاویه این كار را مصلحت نمی‏دید . از آن سو علی -
علیه السلام - خودش رسید و از ماجرا آگاه شده . نامه‏ای به وسیله یكی از
بزرگان یارانش ، به نام صعصعه ، به معاویه نوشت و یاد آور شد :
" ما آمده‏ایم به اینجا اما میل نداریم حتی الامكان جنگی رخ دهد و میان‏
مسلمانان برادر كشی واقع شود . امیدواریم بتوانیم با مذاكرات اختلافات‏
را حل كنیم ، ولی می‏بینم تو و پیروانت قبل از هر چیز ، اسلحه به كار
برده‏اید ، بعلاوه جلوی آب را بر یاران من گرفته‏اید ، دستور بده از این‏
كار دست بردارند ، تا مذاكرات آغاز گردد . البته اگر تو به چیزی جز
جنگ راضی نشوی ، من ترس و ابایی ندارم " .
این نامه به دست معاویه رسید . با مشاورین خود در اطراف این موضوع‏
مشورت كرد . عموما نظرشان این بود : فرصت خوبی به دست آمده باید
استفاده كرد و به این نامه نباید ترتیب اثر داد . تنها عمرو بن العاص نظر مخالف داشت ، گفت اشتباه می‏كنید ، علی و
اصحابش چون در نظر ندارند در كار جنگ و خونریزی پیشدستی كنند فعلا سكوت‏
كرده‏اند و به وسیله نامه خواسته‏اند شما را از كارتان منصرف كنند ، خیال‏
نكنید كه اگر شما به این نامه ترتیب اثر ندادید و آنها را همچنان در
مضیقه بی آبی گذاشتید ، آنان عقب نشینی می‏كنند . آن وقت است كه دست‏
به قبضه شمشیر خواهند برد و از پای نخواهند نشست تا شما را با رسوایی از
اطراف فرات دور كنند . اما عقیده اكثریت مشاورین این بود كه مضیقه بی‏
آبی دشمن را از پای در خواهد آورد ، و آنها را مجبور به هزیمت خواهد كرد
. معاویه شخصا نیز با این عقیده همراه بود .
این شورا به پایان رسید . صعصعه برای جواب نامه به معاویه مراجعه كرد
. معاویه كه در نظر داشت از جواب دادن شانه خالی كند گفت : " بعدا
جواب خواهم داد . ضمنا دستور داد تا سربازان محافظ آب كاملا مراقب‏
باشند و مانع ورود و خروج سپاهیان علی ( ع ) شوند . علی - علیه السلام - از این پیشامد كه امید هرگونه حسن نیتی را در جبهه‏
مخالف بكلی از بین می‏برد و راهی برای حل مشكلات به وسیله مذاكرات باقی‏
نمی‏گذاشت ، سخت ناراحت شد . راه را منحصر به اعمال زور و دست بردن به‏
اسلحه دید . در مقابل سپاه خویش آمد و خطابه‏ای كوتاه ، اما مهیج و
شورانگیز ، به این مضمون انشاء كرد :
" اینان ستمگری آغاز كردند ، در ستیزه را گشودند ، و با روش خصمانه‏
شما را پذیره شدند . اینان مانند گرسنه‏ای كه غذا می‏طلبد ، جنگ و خونریزی‏
می‏طلبند . جلوی آب آشامیدنی را بر شما گرفته‏اند . اكنون یكی از دو راه‏
باید انتخاب كنید ، راه سومی نیست : یا تن به ذلت و محرومیت بدهید و
همچنان تشنه بمانید ، یا شمشیرها را از خون پلید اینان سیراب كنید ، تا
خودتان از آب گوارا سیراب شوید . زنده بودن این است كه غالب و فاتح‏
باشید ، هر چند به بهای مردن تمام شود . و مردن این است كه مغلوب و زیر
دست باشید ، هر چند زنده بمانید . همانا معاویه گروهی گمراه و بدبخت را
گرد خویش جمع كرده و از جهالت و بی‏خبری آنها استفاده می‏كند ، تا آنجا كه آن بدبختها
گلوهای خودشان را هدف تیر مرگ قرار داده‏اند این خطابه مهیج ، جنبش عجیبی در سپاهیان علی به وجود آورد . خونشان را
به جوش آورد . آماده كار زار شدند و با یك حمله سنگین دشمن را تا فاصله‏
زیادی عقب راندند و " شریعه " را تصاحب كردند .
در این وقت عمروبن العاص كه پیش بینیش به وقوع پیوسته بود ، به‏
معاویه گفت : " حالا اگر علی و سپاهیانش معامله به مثل كنند و با تو
همان كنند كه تو با آنها كردی ، چه خواهی كرد ؟ آیا می‏توانی بار دیگر "
شریعه " را از آنها بگیری ؟ "
معاویه گفت : " به عقیده تو علی اكنون با ما چگونه رفتار خواهد كرد ؟
گفت : " به عقیده من علی معامله به مثل نخواهد كرد ، و ما را در مضیقه بی آبی نخواهد گذاشت . او برای چنین‏
كارها نیامده است " .
از آن سو سپاهیان علی ( ع ) بعد از آنكه یاران معاویه را از شریعه دور
كردند از علی خواستند اجازه بدهد ، مانع آب برداشتن یاران معاویه بشوند
. فرمود :
" مانع آنها نشوید ، من به این گونه كارها كه روش جاهلان است دست‏
نمی‏زنم . من از این فرصت استفاده می‏كنم و مذاكرات خود را با آنها بر
اساس كتاب خدا آغاز می‏كنم ، اگر پیشنهادها و صلاح اندیشیهای من پذیرفته‏
شد كه چه بهتر ، و اگر پذیرفته نشد با آنها می‏جنگم ، اما جوانمردانه ، نه‏
از راه بستن آب به روی دشمن . من هرگز دست به چنین كارها نخواهم زد و
كسی را در مضیقه بی آبی نخواهم گذاشت " .
آن روز شام نشده بود كه سپاهیان علی و سپاهیان معاویه با یكدیگر
می‏آمدند و آب بر می‏داشتند و كسی متعرض سپاهیان معاویه نمی‏شد

شنبه 14/5/1391 - 23:23 - 0 تشکر 491504

شكایت از روزگار

مفضل بن قیس ، سخت در فشار زندگی واقع شده بود . فقر و تنگدستی ،
قرض و مخارج زندگی او را آزار می‏داد . یك روز در محضر امام صادق ، لب‏
به شكایت گشود و بیچارگیهای خود را مو به مو تشریح كرد : " فلان مبلغ‏
قرض دارم ، نمی دانم چه جور اداء كنم ، فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی‏
ندارم ، بیچاره شدم ، متحیرم ، گیج شده‏ام ، به هر در بازی می‏روم به رویم‏
بسته می‏شود . . . " در آخر از امام تقاضا كرد درباره‏اش دعایی بفرماید و
از خداوند متعال بخواهد گره از كار فرو بسته او بگشاید .
امام صادق ، به كنیزكی كه آنجا بود فرمود : " برو آن كیسه اشرفی كه‏
منصور برای ما فرستاده بیاور " . كنیزك رفت و فورا كیسه اشرفی را حاضر كرد .
 آنگاه به مفضل‏ بن قیس فرمود :
 " در این كیسه چهار صد دینار است و كمكی است برای‏ زندگی تو " .
- " مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود ، مقصودم فقط خواهش‏ دعا بود " .
- " بسیار خوب ، دعا هم می‏كنم . اما این نكته را به تو بگویم ، هرگز
سختیها و بیچارگیهای خود را برای مردم تشریح نكن ، اولین اثرش این است‏
كه وانمود می‏شود تو در میدان زندگی زمین خورده‏ای و از روزگار شكست‏
یافته‏ای . در نظرها كوچك می‏شوی . شخصیت و احترامت از میان می‏رود

شنبه 14/5/1391 - 23:25 - 0 تشکر 491515

عتاب استاد

سید جواد عاملی ، فقیه معروف - صاحب كتاب مفتاح الكرامه - شب مشغول‏
صرف شام بود كه صدای در را شنید . وقتی كه فهمید پیش خدمت استادش ،
سید مهدی بحرالعلوم ، دم در است با عجله به طرف در دوید . پیش خدمت‏
گفت : " حضرت استاد ، شما را الان احضار كرده است ، شام جلو ایشان‏
حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما بروید " .
جای معطلی نبود . سید جواد بدون آنكه غذا را به آخر برساند ، با شتاب‏
تمام به خانه سید بحرالعلوم رفت . تا چشم استاد به سید جواد افتاد ، با
خشم و تغیر بی‏سابقه‏ای گفت :
" سید جواد ! از خدا نمی‏ترسی ، از خدا شرم نمی‏كنی ؟ ! "
سید جواد غرق حیرت شد كه چه شده و چه حادثه‏ای رخ داده ، تاكنون سابقه‏
نداشته این چنین مورد عتاب قرار بگیرد . هر چه به مغز خود فشار آورد تا
علت را بفهمد ممكن نشد . ناچار پرسید :
" ممكن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر اینجانب چه بوده است ؟ "
" هفت شبانه روز است فلان شخص همسایه‏ات و عائله‏اش گندم و برنج‏
گیرشان نیامده ، در این مدت از بقال سركوچه خرمای زاهدی نسیه كرده و با
آن به سر برده‏اند . امروز كه رفته است تا باز خرما بگیرد ، قبل از آنكه‏
اظهار كند ، بقال گفته نسیه شما زیاد شده است . او هم بعد از شنیدن این‏
جمله خجالت كشیده تقاضای نسیه كند ، دست خالی به خانه برگشته است . و
امشب خودش و عائله‏اش بی‏شام مانده‏اند " .
- " بخدا قسم ، من از این جریان بی خبر بودم ، اگر می‏دانستم به‏
احوالش رسیدگی می‏كردم " . - " همه داد و فریادهای من برای این است كه تو چرا از احوال‏
همسایه‏ات بی‏خبر مانده‏ای ؟ چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع بگذارنند
و تو نفهمی ؟ اگر با خبر بودی و اقدام نمی‏كردی كه تو اصلا مسلمان نبودی ،
یهودی بودی " .
- " می‏فرمایید چه كنم ؟ "
- " پیش خدمت من این مجمعه غذا را برمی‏دارد ، همراه هم تا دم در
منزل آن مرد بروید ، دم در پیش خدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش‏
كن كه امشب با هم شام صرف كنید . این پول را هم بگیر و زیر فرش یا
بوریای خانه‏اش بگذار ، و از اینكه درباره او كه همسایه تو است كوتاهی‏
كرده‏ای معذرت بخواه . سینی را همانجا بگذار و برگرد . من اینجا نشسته‏ام‏
و شام نخواهم خورد تا تو برگردی و خبر آن مرد مؤمن را برای من بیاوری "
پیش خدمت سینی بزرگ غذا را كه انواع غذاهای مطبوع در آن بود برداشت‏
، و همراه سید جواد روانه شد . دم در پیش خدمت برگشت و سید جواد پس‏
از كسب اجازه وارد شد . صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهی سید جواد و خواهش او دست به سفره‏
برد . لقمه‏ای خورد و غذا را مطبوع یافت . حس كرد كه این غذا دست پخت‏
خانه سید جواد ، كه عرب بود ، نیست . فورا از غذا دست كشید و گفت :
" این غذا دست پخت عرب نیست ، بنابراین از خانه شما نیامده ، تا
نگویی این غذا از كجا است من دست دراز نخواهم كرد " .
آن مرد خوب حدس زده بود . غذا در خانه بحرالعلوم ترتیب داده شده بود
. آنها ایرانی الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا ، غذای عرب نبود . سید
جواد هر چه اصرار كرد كه تو غذا بخور ، چه كار داری كه این غذا در خانه‏
كی ترتیب داده شده ، آن مرد قبول نكرد و گفت : " تا نگویی دست دراز
نخواهم كرد " . سید جواد چاره‏ای ندید ، ماجرا را از اول تا آخر نقل كرد
. آن مرد بعد از شنیدن ماجرا غذا را تناول كرد ، اما سخت در شگفت مانده‏
بود . می‏گفت : " من راز خودم را به احدی نگفته‏ام ، از نزدیكترین‏
همسایگانم پنهان داشته‏ام ، نمی‏دانم سید از كجا مطلع شده است ! "
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت در حیرتم كه باده فروش از كجا
شنیده ؟ !

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.