• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 1779)
شنبه 14/5/1391 - 20:56 -0 تشکر 491269
داستان راستان 1 (شهید مطهری) خواندنی و بسیار آموزنده

رسول اكرم و دو حلقه جمعیت


رسول اكرم " ص " وارد مسجد ( مسجد مدینه )شد ، چشمش به دو
اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكیل شده بود ، و هر دسته‏ای حلقه‏ای تشكیل‏
داده سر گرم كاری بودند : یك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته دیگر به‏
تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر
گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد . به كسانی كه همراهش بودند رو
كرد و فرمود : " این هر دو دسته كار نیك می‏كنند و بر خیر و سعادتمند " . آنگاه جمله‏ ای اضافه كرد : " لكن من برای تعلیم و
داناكردن فرستاده شده‏ام " ، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار
تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست

شنبه 14/5/1391 - 22:36 - 0 تشکر 491391

شهرت عوام

چندی بود كه در میان مردم عوام ، نام شخصی بسیار برده می‏شد ، و شهرت‏
او به قدس و تقوی و دیانت پیچیده بود . همه جا عامه مردم ، سخن از
بزرگی و بزرگواری او می‏گفتند . مكرر در محضر امام صادق ، سخن از آن مرد و
ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او به میان می‏آمد . امام به فكر
افتاد كه دور از چشم دیگران ، آن مرد " بزرگوار " را كه تا این حد مورد
علاقه و ارادت توده مردم واقع شده از نزدیك ببیند . یك روز ، به طور
ناشناس ، نزد او رفت ، دید ارادتمندان وی كه همه از طبقه عوام بودند
غوغایی در اطراف او به پا كرده‏اند . امام بدون آنكه خود را بنمایاند و
معرفی كند ، ناظر جریان بود . اولین چیزی كه نظر امام را جلب كرد ، اطوارها و ژستهای عوام‏
فریبانه وی بود . تا آنكه او از مردم جدا شد و به تنهایی راهی را پیش‏
گرفت . امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببیند كجا می‏رود ، و چه می‏كند
، و اعمال جالب و مورد توجه این مرد از چه نوع اعمالی است ؟
طولی نكشید كه آن مرد جلو دكان نانوایی ایستاد . امام با كمال تعجب‏
مشاهده كرد كه این مرد ، همین كه چشم صاحب دكان را غافل دید ، آهسته دو
عدد نان برداشت و در زیر جامه خویش مخفی كرد و راه افتاد . امام با خود
گفت ، شاید منظورش خریداری است و پول نان را قبلا داده یا بعدا خواهد
داد . ولی بعد فكر كرد ، اگر این طور بود پس چرا همین كه چشم نانوای‏
بیچاره را دور دید نانها را بلند كرد و راه افتاد .
باز امام آن مرد را تعقیب كرد ، و هنوز در فكر جریان دكان نانوایی بود
كه دید ، در مقابل بساط یك میوه فروشی ایستاد ، آنجا هم مقداری درنگ‏
كرد ، و تا چشم میوه فروش را دور دید ، دو عدد انار برداشت و زیر جامه‏
خود پنهان كرد و راه افتاد . بر تعجب امام افزوده شد . تعجب امام آن وقت به منتهی‏
درجه رسید كه دید آن مرد رفت به سراغ یك نفر مریض ، و نانها و انارها
را به او داد و راه افتاد ، در این وقت امام خود را به آن مرد رساند و
اظهار داشت : " من امروز كار عجیبی از تو دیدم " تمام جریان را برایش‏
بازگو كرد و از او توضیح خواست .
او نگاهی به قیافه امام كرد و گفت : " خیال می‏كنم تو جعفر بن محمدی ؟
"
" بلی درست حدس زدی ، من جعفر بن محمدم " .
" البته تو فرزند رسول خدایی و دارای شرافت نسب می‏باشی ، اما افسوس‏
كه این اندازه جاهل و نادانی " .
" چه جهالتی از من دیدی ؟ "
" همین پرسشی كه می‏كنی از منتهای جهالت است ، معلوم می‏شود كه یك‏
حساب ساده را در كار دین نمی‏توانی درك كنی ، مگر نمی‏دانی كه خداوند در
قرآن فرموده : " « من جاء بالحسنة فله عشر امثالها »" هر كار نیكی ده‏
برابر پاداش دارد . باز قرآن فرموده : " « و من جاء بالسیئة فلا یجزی الا مثلها » "
هر كار بد فقط یك برابر كیفر دارد . روی این حساب پس من دو نان دزدیدم‏
دو خطا محسوب شد ، دو انار هم دزدیدم دو خطای دیگر شد مجموعا چهار خطا
شد ، اما از آن طرف آن دو نان و آن دو انار را در راه خدا دادم ، در
برابر هر كدام از آنها ده حسنه دارم ، مجموعا چهل حسنه نصیب من می‏شود .
در اینجا یك حساب خیلی ساده نتیجه مطلب را روشن می‏كند . و آن اینكه‏
چون چهار را از چهل تفریق كنیم ، سی و شش باقی می‏ماند . بنابراین من سی‏
و شش حسنه خالص دارم . و این است آن حساب ساده‏ای كه گفتم تو از درك‏
آن عاجزی " .
" خدا تو را مرگ بدهد ، جاهل توئی كه به خیال خود این طور حساب‏
می‏كنی . آیه قرآن را مگر نشنیده‏ای كه می‏فرماید : " « انما یتقبل الله من‏
المتقین »" خدا فقط عمل پرهیزگاران را می‏پذیرد . حالا یك حساب بسیار
ساده كافی است كه تو را به اشتباهت واقف كند ، تو به اقرار خودت چهار
گناه مرتكب شدی ، و چون مال مردم را به نام صدقه و احسان به دیگران دادی نه تنها حسنه‏ای نداری ، بلكه به‏
عدد هر یك از آنها گناه دیگری مرتكب شدی . پس چهار گناه دیگر بر چهار
گناه اولی تو اضافه شد ، و مجموعا هشت گناه شد . هیچ حسنه‏ای هم نداری "
امام این بیان را كرد ، و در حالی كه چشمان بهت زده او به صورت امام‏
خیره شده بود ، او را رها كرد و برگشت .
امام صادق وقتی این داستان را برای دوستان نقل كرد ، فرمود : "
اینگونه تفسیرها و توجیههای جاهلانه و زشت در امور دینی سبب می‏شود كه‏
عده‏ای گمراه شوند و دیگران را هم گمراه سازند "

شنبه 14/5/1391 - 22:37 - 0 تشکر 491394

سخنی كه به ابوطالب نیرو داد

رسول اكرم ، بدون آنكه اهمیتی به پیشامدها بدهد با سرسختی عجیبی ، در
مقابل قریش مقاومت می‏كرد ، و راه خویش را به سوی هدفهایی كه داشت طی‏
می‏كرد . از تحقیر و اهانت به بتها و كوتاه خواندن عقل بت‏پرستان و نسبت‏
گمراهی و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دریغ نمی‏كرد . اكابر قریش به‏
تنگ آمدند ، مطلب را با ابوطالب در میان گذاشتند و از او خواهش كردند
یا شخصا جلو برادرزاده‏اش را بگیرد ، یا آنكه بگذارد قریش مستقیما از
جلو او بیرون آیند . ابوطالب بازبان نرم هر طور بود قریش را ساكت كرد
، تا كار تدریجا بالا گرفت ، و برای قریشیان دیگر قابل تحمل نبود . در هر خانه‏ای سخن از محمد " ص " بود ، و هر دو نفر كه به‏
هم می‏رسیدند ، بانگرانی و ناراحتی ، سخنان و رفتار او را و اینكه از گوشه‏
و كنار یكی یكی و یا گروه گروه به پیروان او ملحق می‏شوند ذكر می‏كردند .
جای معطلی نبود . همه متفق القول شدند كه هر طور هست باید این غائله‏
كوتاه شود . تصمیم گرفتند بار دیگر با ابوطالب در این موضوع صحبت كنند
، و این مرتبه جدیتر و مصممتر با او سخن بگویند .
رؤسا و اكابر قریش نزد ابوطالب آمدند و گفتند : " ما از تو خواهش‏
كردیم كه جلو برادرزاده‏ات را بگیری و نگرفتی ، ما به خاطر پیر مردی و
احترام تو قبل از آنكه مطلب را با تو در میان بگذاریم متعرض او نشدیم ،
ولی دیگر تحمل نخواهیم كرد كه او بر خدایان ما عیب بگیرد و بر عقلهای ما
بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهی بدهد . این دفعه برای اتمام‏
حجت آمده‏ایم ، اگر جلو برادرزاده‏ات را نگیری ما دیگر بیش از این‏
رعایت احترام و پیرمردی تو را نمی‏كنیم ، و با تو و او هر دو وارد جنگ‏ می‏شویم تا یك طرف از پا درآید " .
این اولتیماتوم صریح ، ابوطالب را بسی ناراحت كرد . هیچ وقت تا آن‏
روز همچو سخنان درشتی از قریش نشنیده بود . معلوم بود كه ابوطالب تاب‏
مقاومت و مبارزه با قریش را ندارد . و اگر بنا شود كار به جای خطرناك‏
بكشد ، خودش و برادرزاده‏اش و همه فامیل و بستگانش تباه خواهند شد .
این بود كه كسی نزد رسول اكرم فرستاد و موضوع را با او در میان گذاشت‏
و گفت : " حالا كه كار به اینجا كشیده ، سكوت كن كه من و تو هر دو در
خطر هستیم " .
رسول اكرم احساس كرد اولتیماتوم قریش در ابوطالب تأثیر كرده ، در
جواب ابوطالب جمله‏ای گفت كه همه سخنان قریش را از یاد ابوطالب برد ،
فرمود :
" عموجان ! همین قدر بگویم كه ، اگر خورشید را در دست راست من و ماه‏
را در دست چپ من بگذارند ، كه دست از دعوت و فعالیت خود بردارم هرگز
برنخواهم داشت ، تا خداوند دین خود را آشكار كند ، یا آنكه خودم جان بر سر این كار بگذارم " .
اینجمله را گفت و اشكهایش ریخت ، و از پیش ابوطالب حركت كرد .
چند قدمی بیشتر نرفته بود كه به دستور ابوطالب برگشت . ابوطالب گفت :
" حالا كه این طور است ، پس هرطور كه خودت می‏دانی عمل كن ، به خدا قسم‏
تا آخرین نفس از تو دفاع خواهم كرد "

شنبه 14/5/1391 - 22:39 - 0 تشکر 491395

دانشجوی بزرگسال

سكاكی ، مردی فلزكار و صنعت‏گر بود ، توانست با مهارت و دقت دواتی‏
بسیار ظریف با قفلی ظریفتر بسازد كه لایق تقدیم به پادشاه باشد . انتظار
همه گونه تشویق و تحسین از هنر خود داشت . با هزاران امید و آرزو آن را
به پادشاه عرضه كرد . در ابتدا همان طوری كه انتظار می‏رفت مورد توجه‏
قرار گرفت ، اما حادثه‏ای پیش آمد كه فكر و راه زندگی سكاكی را بكلی‏
عوض كرد .
در حالی كه شاه مشغول تماشای آن صنعت بود ، و سكاكی هم سر گرم خیالات‏
خویش ، خبر دادند - عالمی ادیب یا فقیهی - وارد می‏شود . همین كه او
وارد شد ، شاه چنان سرگرم پذیرایی و گفتگوی با آن شد كه ، سكاكی و صنعت و هنرش را یكباره از یاد برد .
مشاهده این منظره تحولی عمیق در روح سكاكی به وجود آورد .
دانست كه از این كار تشویق و تقدیری كه می‏بایست نمی‏شود ، و آن همه‏
امیدها و آرزوها بی‏موقع است . ولی روح بلند پرواز سكاكی آن نبود كه‏
بتواند آرام بگیرد . حالا چه بكند ؟ فكر كرد همان كاری را بكند كه دیگران‏
كردند و از همان راه برود كه دیگران رفتند . باید به دنبال درس و كتاب‏
برود و امیدها و آرزوهای گمشده را در آن راه جستجو كند . هر چند برای یك‏
عاقل مرد كه دوره جوانی را طی كرده ، با طفلان نورس همدرس شدن و از
مقدمات شروع كردن ، كار آسانی نیست ، ولی چاره‏ای نیست ، ماهی را هر
وقت از آب بگیرند تازه است .
از همه بدتر اینكه ، وقتی كه شروع به درس خواندن كرد ، در خود هیچگونه‏
ذوق و استعدادی نسبت به این كار ندید . شاید هم اشتغال چندین ساله او به‏
كارهای فنی و صنعتی ذوق علمی و ادبی او را جامد كرده بود ، ولی نه‏ گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد ، هیچكدام نتوانست او را از تصمیمی كه‏
گرفته بود باز دارد . با جدیت فراوان مشغول كار شد ، تا اینكه اتفاقی‏
افتاد :
آموزگاری كه به او فقه شافعی می‏آموخت ، این مسأله را به او تعلیم كرد
: " عقیده استاد این است كه پوست سگ با دباغی پاك می‏شود " .
سكاكی این جمله را ده‏ها بار پیش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب‏
از عهده برآید ، ولی همین كه خواست درس را پس بدهد ، این طور بیان كرد
: " عقیده سگ این است كه پوست استاد با دباغی پاك می‏شود " .
خنده حضار بلند شد . بر همه ثابت شد كه این مرد بزرگسال كه ، پیرانه‏
سر ، هوس درس خواندن كرده به جایی نمی‏رسد . سكاكی دیگر نتوانست در
مدرسه و در شهر بماند ، سر به صحرا گذاشت . جهان پهناور بر او تنگ شده‏
بود . از قضا به دامنه كوهی رسید ، متوجه شد كه از بلندیی قطره قطره آب‏
روی صخره‏ای می‏چكد ، و در اثر ریزش مداوم ، صخره را سوراخ كرده است . لحظه‏ای اندیشید و فكری مانند برق از مغزش عبور كرد ، با خود گفت‏
: دل من هر اندازه غیر مستعد باشد از این سنگ سختتر نیست . ممكن نیست‏
مداومت و پشت كار بی‏اثر بماند . برگشت و آن قدر فعالیت و پشت كار به‏
خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد . عاقبت یكی از دانشمندان كم‏
نظیر ادبیات گشت

شنبه 14/5/1391 - 22:40 - 0 تشکر 491397

گیاهشناس

معلمین " شارل دولینه " در مدرسه ، با كمال یأس و نومیدی ، همه ،
باهم اتفاق كردند كه به پدرش كه یكنفر كشیش بود پیشنهاد و نصیحت كنند
بیجهت انتظار پیشرفت فرزندش را در كار تحصیل و درس خواندن نداشته‏
باشد ، زیرا هیچ گونه فهم و استعدادی در او مشاهده نمی‏شود . بهتر است‏
یك كار دستی مناسبی برای فرزندش پیدا كند و به دنبال آن كار بفرستد .
ولی پدر و مادر " لینه " ، روی علاقه فراوان به فرزند ، با همه نومیدی‏
و تأثر ، وی را برای آموزش علم طب به دانشگاه روانه كردند . اما چون‏
بضاعتی نداشتند فقط مبلغ اندكی برای خرج دوران تحصیل او پرداختند ، و اگر
ترحم و كمك یك مرد نیكوكار كه در باغ دانشگاه با " لینه " آشنا شده بود
نبود ، فقر و تنگدستی او را از پا در می‏آورد . " لینه " بر خلاف میل‏
پدر و مادر ، به رشته‏ای كه او را به دنبال آن فرستاده بودند علاقه‏ای‏
نداشت . به رشته گیاهشناسی علاقه‏مند بود . او از كودكی گیاهها را دوست‏
می‏داشت و این خصلت را از پدرش به ارث برده بود . باغ پدرش از
نباتات زیبا پوشیده بود . و از همان وقت كه " لینه " دوران كودكی را
طی می‏كرد ، مادرش عادت كرده بود كه هر وقت او گریه و فریاد می‏كند گلی‏
به دستش دهد تا آرام گیرد .
در خلال اوقاتی كه در دانشگاه طب تحصیل می‏كرد ، نوشته یك گیاهشناس‏
فرانسوی به دستش افتاد ، و علاقه‏مند شد در اسرار گیاهها تعمق كند ، در آن‏
اوقات یكی از مسائل روز كه مورد توجه دانشمندان گیاهشناس بود ، طرز
طبقه‏بندی صحیح گیاهها ونباتات بود . لینه موفق شد یك نوع طبقه بندی‏
خاصی برمبنای تذكیر و تأنیث گیاهان ابتكار كند كه بسیار مورد توجه قرار
گرفت . كتابی كه وی در این زمینه منتشر ساخت ،موجب شد كه در همان دانشگاهی كه در آنجا تحصیل می‏كرد ، برای وی در
رشته‏ای كه معلوم شد استعداد آن رشته را دارد ، مقامی دست و پا كنند ،
ولی حسادت دیگران مانع شد كه این كار جامعه عمل بپوشد .
لینه از موفقیت خود سرمست شد ، اولین بار بود كه لذت موفقیت را
می‏چشید ، لذا به این پیشامد اهمیتی نداد ، و برای خود یك مأموریت علمی‏
دست و پا كرد ، و آماده یك سفر طولانی برای تحقیق و مطالعه در طبیعت‏
گردید . از اسباب سفر یك جامه‏دان و مختصری لباسهای زیر و یك ذره‏بین و
مقداری كاغذ برداشت ، و تنها و پیاده به راه افتاد . وی هفت هزار
كیلومتر راه را با مواجهه مشكلات عجیب و شنیدنی طی كرد ، و با غنیمت‏
بزرگی از معلومات و مطالعات مراجعت نمود ، و در سال 1735 ، یعنی سه‏
سال بعد از آن جریان ، چون ملاحظه كرد در وطن خویش ، سوئد ، جز كارهای‏
ناپایدار به دست نمی‏آید ، به هامبورك رفت ، و در آنجا هنگام بازدید
یكی از موزه‏ها ، یكی از گنجینه‏های خود را كه در این سفر به دست آورده بود و به وجود آن بسیار مفتخر بود ، به رئیس‏
موزه نشان داد . و آن یك مار آبی بود كه هفت سر داشت . این سرها نه‏
فقط شبیه سرمار بلكه مانندسر " راسو " بودند . قاضی محل از این بازدید
كننده نحس و شوم سخت خشمگین شد ، امر داد تا او را اخراج كنند . لینه‏
باز هم مسافرتهای خودرا ادامه داد ، و طی راه رساله دكترای خود را در علم‏
طب گذرانید ، و حتی توانست كتاب خود را به نام " دستگاه طبیعت " در
بین راه در " لیدن " به چاپ برساند . این كتاب برای او شهرتی به وجود
آورد و یكی از ثروتمندان آمستردام به او پیشنهاد كرد كه باغ زیبا و
بیمانند او را اداره كند و به این طریق موفق شد لحظه‏ای به پای خسته خود
استراحت بدهد . و از لطف حامی نیكوكار خود توانست كشور فرانسه را نیز
بازدید كرده در جنگلهای " مودون " به جمع آوری انواع گیاهان آنجا مشغول‏
شود . سرانجام درد غربت و علاقه به وطن او را گرفت ، و به سوئد كشور
خودش بازگشت . وطن این بار قدرش را دانست و افتخاراتی كه لازمه نبوغ و پشتكار و اراده او بود به وی - كه یك روز
معلمین مدرسه عذرش را خواسته بودند - عطا كرد

شنبه 14/5/1391 - 22:41 - 0 تشکر 491401

سخنور

دموستنس ، خطیب و سیاستمدار معروف یونان قدیم ، كه با ارسطو در یك‏
سال متولد و در یك سال در گذشته‏اند ، از آغاز رشد و تمیز و سالهای‏
نزدیك بلوغ برای ایراد سخنرانی آماده می‏شد ، ولی نه برای آنكه واعظ و
معلم اخلاق خوبی باشد ، و نه برای آنكه بتواند در مجامع مهم و سخنرانیهای‏
سیاسی و اجتماعی نطق ایراد كند ، و نه برای آنكه در محاكم قضایی وكیل‏
مدافع خوبی باشد ، بلكه فقط به خاطر اینكه علیه كسانی كه وصی پدرش و
سرپرست خودش در كودكی بودند ، و ثروت هنگفتی كه از پدرش به ارث‏
مانده بود خورده بودند ، در محكمه اقامه دعوی كند .
مدتی مشغول این كار بود . از مال پدر چیزی به دستش نیامد ، اما در سخنوری ورزیده شد ، و بر آن شد كه در مجامع‏
عمومی سخن براند . در آغاز امر چندان سخنوری او مورد پسند واقع نشد ،
عیبهایی در سخنرانیش چه از جنبه‏های طبیعی مربوط به آواز و لهجه و كوتاه‏
و بلندی نفس ، و چه از جنبه‏های فنی مربوط به انشاء و تعبیر دیده می‏شد
ولی به كمك تشویق و ترغیب دوستان و با همت بلند و مجاهدت عظیم ، همه‏
آن معایب را از بین برد . خانه‏ای زیر زمینی برای خود مهیا ساخت و تنها
در آنجا مشغول تمرین خطابه شد . برای اصلاح لهجه خود ریگ در دهان می‏گرفت‏
و به آواز بلند شعر می‏خواند . برای این كه نفسش قوت بگیرد رو به بالا
می‏دوید ، یا منظومه‏های طولانی را یك نفس می‏خواند . در برابر آئینه سخن‏
می‏گفت ، تا قیافه خود را در آئینه ببیند و ژستها و اطوار خود را اصلاح‏
كند . آن قدر به تمرین و ممارست ادامه داد ، تا یكی از بزرگترین سخنوران‏
جهان گشت

شنبه 14/5/1391 - 22:43 - 0 تشکر 491408

ثمره سفر طائف

ابوطالب عموی رسول اكرم ، و خدیجه همسر مهربان آن حضرت ، به فاصله‏
چند روز هر دو از دنیا رفتند . و به این ترتیب ، رسول اكرم بهترین‏
پشتیبان و مدافع خویش را در بیرون خانه ، یعنی ابوطالب ، و بهترین مایه‏
دلداری و انیس خویش را در داخل خانه ، یعنی خدیجه ، در فاصله كمی از
دست داد .
و فات ابوطالب به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد ، دست‏
قریش را در آزار رسول اكرم بازتر كرد . هنوز از وفات ابوطالب چند روزی‏
نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه ، ظرفی پر از خاكرو به روی‏
سرش خالی كردند . خاك آلود به خانه برگشت . یكی از دختران آن حضرت ( كوچكترین دخترانش ، فاطمه ، سلام الله علیها )
جلو دوید و سرو موی پدر را شستشو داد . رسول اكرم دید كه دختر عزیزش‏
اشك می‏ریزد ، فرمود : " دختركم ! گریه نكن و غصه نخور ، پدر تو تنها
نیست ، خداوند مدافع او است " .
بعد از این جریان ، تنها از مكه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبیله‏
ثقیف ، به شهر معروف و خوش آب و هوا و پرناز و نعمت " طائف " ،
در جنوب مكه ، كه ضمنا تفرجگاه ثروتمندان مكه نیز بود ، رهسپار شد .
از مردم طائف انتظار زیادی نمی‏رفت . مردم آن شهر پر ناز و نعمت نیز
همان روحیه مكیان را داشتند كه در مجاورت كعبه می‏زیستند ، و از صدقه سر
بتها در زندگی مرفهی به سر می‏بردند .
ولی رسول اكرم كسی نبود كه به خود یأس و نومیدی راه بدهد ، و درباره‏
مشكلات بیندیشد او برای ربودن دل یك صاحبدل و جذب یك عنصر مستعد ،
حاضر بود با بزرگترین دشواریها روبرو شود .
وارد طائف شد . از مردم طائف همان سخنانی را شنید كه قبلا از اهل مكه‏
شنیده بود . یكی گفت : " هیچ كس دیگر در دنیا نبود كه خدا تو را
مبعوث كرد ؟ ! " دیگری گفت : " من جامه كعبه را دزدیده باشم اگر تو
پیغمبر خدا باشی " . سومی گفت : " اصلا من حاضر نیستم یك كلمه با تو
هم سخن شوم " و از این قبیل سخنان .
نه تنها دعوت آن حضرت را نپذیرفتند . بلكه از ترس اینكه مبادا در
گوشه و كنار افرادی پیدا شوند و به سخنان او گوش بدهند ، یكعده بچه و
یكعده اراذل و اوباش را تحریك كردند تا آن حضرت را از طائف اخراج‏
كنند . آنها هم با دشنام و سنگ پراكندن او را بدرقه كردند . رسول اكرم‏
در میان سختی‏ها و دشواریها و جراحتهای فراوان از طائف دور شد ، و خود را
به باغی در خارج طائف رساند كه متعلق به عتبه و شیبه - دو نفر از
ثروتمندان قریش بود - ، و اتفاقا خودشان هم در آنجا بودند . آن دو نفر
از دور شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از این پیشامد شادی می‏كردند .
از من خوشنود شوی . هیچ گردشی و تغییری و هیچ نیرویی در جهان نیست مگر
از تو و به وسیله تو " .
عتبه و شیبه در عین اینكه از شكست رسول خدا خوشحال بودند ، به ملاحظه‏
قرابت و حس خویشاوندی ، " عداس " غلام مسیحی خود را كه همراهشان بود
دستور دادند تا یك طبق انگور پركند و ببرد جلو آن مردی كه در آن دور در
زیر سایه شاخه‏های انگور نشسته بگذارد ، و زود برگردد .
" عداس " انگورها را آورد و گذاشت و گفت : " بخور ! " رسول اكرم‏
دست دراز كرد ، و قبل از آنكه دانه انگور را بدهان بگذارد ، كلمه مباركه‏
" بسم الله " را بر زبان راند .
این كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود . اولین مرتبه بود كه آن‏
را می‏شنید . نگاهی عمیق به چهره رسول اكرم انداخت و گفت : " این جمله‏
معمول مردم این منطقه نیست ، این چه جمله‏ای بود ؟ "
رسول اكرم : " عداس ! اهل كجایی ؟ و چه دینی داری ؟ "
- " من اصلا اهل نینوایم و نصرانی هستم "
- " اهل نینوا ، اهل شهر بنده صالح خدا یونس بن متی ؟ "
- " عجب ! تو در این جا و در میان این مردم از كجا اسم یونس بن متی‏
را می‏دانی ؟ در خود نینوا وقتی كه من آنجا بودم ده نفر پیدا نمی‏شد كه اسم‏
" متی " پدر یونس را بداند " .
- " یونس برادر من است ، او پیغمبر خدا بود ، من نیز پیغمبر خدایم‏
" .
عتبه و شیبه دیدند عداس همچنان ایستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو
است . دلشان فرو ریخت ، زیرا از گفتگوی اشخاص با رسول اكرم بیش از هر
چیزی بیم داشتند . یك وقت دیدند كه عداس افتاده و سر و دست و پای‏
رسول خدا را می‏بوسد . یكی به دیگری گفت : " دیدی غلام بیچاره را خراب‏
كرد ! "

شنبه 14/5/1391 - 22:45 - 0 تشکر 491422

ابواسحق صحابی

ابواسحق صابی از فضلاء و نویسندگان معروف قرن چهارم هجری است . مدتی‏
در دربار خلیفه عباسی و مدتی در دربار عزالدوله بختیار ( از آل بویه )
مستوفی بود . ابواسحق دارای كیش صابی بود كه به اصل " توحید " ایمان‏
دارند ، ولی به اصل " نبوت " معتقد نیستند . عزالدوله بختیار سعی‏
فراوان كرد بلكه بتواند ابواسحق را راضی كند كه اسلام اختیار كند ، اما
میسر نشد . ابواسحق در ماه رمضان به احترام مسلمانان روزه می‏گرفت ، و از
قرآن كریم زیاد حفظ داشت . در نامه‏ها و نوشته‏های خویش از قرآن زیاد
اقتباس می‏كرد .
ابواسحق ، مردی فاضل و نویسنده و ادیب ملامت و شماتت قرار دادند كه ، كسی مثل تو كه ذریه پیغمبر است شایسته‏
نبود كه مردی صابی مذهب را ، كه منكر شرایع و ادیان بود ، مرثیه بگوید و
از مردن او اظهار تأسف كند .
سید گفت : " من به خاطر علم و فضلش او را مرثیه گفتم ، در حقیقت‏
علم و فضیلت را مرثیه گفته‏ام "

شنبه 14/5/1391 - 22:47 - 0 تشکر 491431

در جستجوی حقیقت

سودای حقیقت و رسیدن به سرچشمه یقین ، " عنوان بصری " را آرام‏
نمی‏گذاشت . طی مسافتها كرد و به مدینه آمد كه مركز انتشار اسلام و مجمع‏
فقها و محدثین بود . خود را به محضر مالك بن انس ، محدث و فقیه معروف‏
مدینه ، رساند .
در محضر مالك ، طبق معمول احادیثی از رسول خدا روایت و ضبط می‏شد .
عنوان بصری نیز در ردیف سایر شاگردان مالك به نقل و دست بدست كردن و
ضبط عبارتهای احادیث و به ذهن سپردن سند آنها ، یعنی نام كسانی كه آن‏
احادیث را روایت كرده‏اند ، سرگرم بود تا بلكه بتواند عطش درونی خود را
به این وسیله فرونشاند .
در آن مدت امام صادق " ع " در مدینه نبود . پس از چندی كه آن حضرت به مدینه برگشت ، عنوان بصری عازم شد چندی هم‏
به همان ترتیبی كه شاگرد مالك بوده ، در محضر امام شاگردی كند .
ولی امام به منظور اینكه آتش شوق او را تیزتر كند از او پرهیز كرد
روزی به او فرمود : " من آدم گرفتاری هستم ، بعلاوه اذكار و اورادی در
ساعات شبانه روز دارم ، وقت ما را نگیرد و مزاحم نباش . همان طور كه‏
قبلا به مجلس درس مالك می‏رفتی حالا هم همانجا برو " .
این جمله‏ها كه صریحا جواب رد بود ، مثل پتكی بر مغز عنوان بصری فرود
آمد . از خودش بدش آمد ، با خود گفت اگر در من نوری و استعدادی و
قابلیتی می‏دید مرا از خود نمی‏راند . از دلتنگی داخل مسجد پیغمبر شد و
سلامی داد و بعد با هزاران غم و اندوه به خانه خویش رفت .
فردای آن روز از خانه بیرون آمد و یكسره رفت بروضه پیغمبر ، دو ركعت‏
نماز خواند و روی دل به درگاه الهی كرد و گفت : " خدایا تو كه مالك همه دلها هستی از تو می‏خواهم كه دل جعفر بن محمد را
با من مهربان كنی ، و مرا مورد عنایت او قرار دهی ، و از علم او به من‏
بهره برسانی ، كه راه راست تو را پیدا كنم " .
بعد از این نماز و دعا بدون اینكه به جایی برود ، مستقیما به خانه‏
خودش برگشت . ساعت بساعت احساس می‏كرد كه بر علاقه و محبتش نسبت به‏
امام صادق افزوده می‏شود . به همین جهت از مهجوری خویش بیشتر رنج می‏برد
. رنج فراوان او را در كنج خانه محبوس كرد . جز برای ادای فریضه نماز از
خانه بیرون نمی‏آمد . چاره‏ای نبود ، از یكطرف امام رسما به او گفته بود
دیگر مزاحم من نشو ، و از طرف دیگر میل و عشق درونیش چنان به هیجان‏
آمده بود كه جز یك مطلوب و یك محبوب بیشتر برای خود نمی‏یافت . رنج و
محنت بالا گرفت . طاقتش طاق شد . دیگر نتوانست بیش از این صبر كند ،
كفش و جامه پوشیده به در خانه امام رفت . خادم آمد ، پرسید : " چه كار
داری ؟ " . - " هیچ ، فقط می‏خواستم سلامی به امام عرض كنم " .
- " امام مشغول نماز است " .
طولی نكشید كه همان خادم آمد و گفت : " بسم الله بفرمایید " .
عنوان داخل خانه شد ، چشمش كه به امام افتاد ، سلام كرد . امام جواب‏
سلام را به اضافه یك دعا باو رد كرد ، و سپس پرسید : " كنیه‏ات چیست ؟
- " ابو عبدالله " .
- " خداوند این كنیه را برای تو حفظ كند و به تو توفیق عنایت فرماید
شنیدن این دعا بهجت و انبساطی به او داد ، با خود گفت اگر هیچ بهره‏ای‏
از این ملاقات جز همین دعا نبرم مرا كافی است . بعد امام فرمود : "
خوب چه كاری داری ؟ و چه می‏خواهی ؟ "
- " از خدا خواسته‏ام كه دل تو را به من مهربان كند و مرا از علم تو
بهره‏مند سازد . امیدوارم خداوند دعای مرا مستجاب فرماید " .
- " ای اباعبدالله ، معرفت خدا و نور یقین با رفت و آمد و این درو آن در زدن و آمد و شد نزد این فرد و آن فرد
تحصیل نمی‏شود ، دیگری نمی‏تواند این نور را به تو بدهد ، این علم درسی‏
نیست ، نوری است كه هرگاه خدا بخواهد بنده‏ای را هدایت كند در دل آن‏
بنده وارد می‏كند . اگر چنین معرفت و نوری را خواهانی ، حقیقت عبودیت‏
وبندگی را از باطن روح خودت جستجو كن ، و در خودت پیدا كن ، علم را از
راه عمل بخواه ، از خداوند بخواه او خودش به دل تو القا می‏كند . . . "

شنبه 14/5/1391 - 22:49 - 0 تشکر 491436

جویای یقین

در همه كشور عظیم سلجوقی ، نظامیه بغداد و نظامیه نیشابور ، مثل دو
ستاره روشن می‏درخشیدند . طالبان علم و جویندگان بینش ، بیشتر به یكی از
این دو دانشگاه عظیم هجوم می‏آوردند . ریاست و كرسی بزرگ تدریس نظامیه‏
نیشابور ، در حدود سالهای 450 - 478 ، به عهده ابوالمعالی امام الحرمین‏
جوینی بود . صدها نفر دانشجوی جوان جدی در حوزه تدریس وی حاضر می‏شدند و
می‏نوشتند و حفظ می‏كردند . در میان همه شاگردان امام الحرمین سه نفر جوان‏
پرشور و با استعداد بیش از همه جلب توجه كرده انگشت نما شده بودند :
محمد غزالی طوسی ، كیاهراسی ، احمد بن محمد خوافی . سخن امام الحرمین درباره این سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان‏
می‏گشت كه : " غزالی دریایی است مواج ، كیا شیری است درنده ، خوافی‏
آتشی است سوزان " از این سه نفر نیز محمد غزالی مبرزتر و برازنده‏تر
می‏نمود . از این رو چشم و چراغ حوزه علمیه نیشابور آن روز ، محمد غزالی‏
بود .
امام الحرمین در سال 478 هجری وفات كرد . غزالی كه دیگر برای خود عدل‏
و همپایه‏ای نمی‏شناخت ، آهنگ خدمت وزیر دانشمند سلجوقی ، خواجه نظام‏
الملك طوسی كرد كه محضرش مجمع ارباب فضل و دانش بود . در آنجا نیز
مورد احترام و محبت قرار گرفت . در مباحثات و مناظرات بر همه اقران‏
پیروز شد ! ضمنا كرسی ریاست ن ظامیه بغداد خالی شده بود ، و انتظار
استادی با لیاقت را می‏كشید كه بتواند از عهده تدریس آنجا برآید . جای‏
تردید نبود ، شخصیتی لا یقتر از این نابغه جوان كه تازه از خراسان رسیده‏
بود پیدا نمی‏شد . در سال 484 هجری قمری ، غزالی با شكوه و جلال تمام وارد
بغداد شد ، و بركرسی ریاست دانشگاه نظامیه تكیه زد .
عالیترین مقامات علمی و روحانی آن روز همان بود كه غزالی بدان رسید .
بزرگترین دانشمند زمان و عالیترین مرجع دین به شمار می‏رفت . در مسائل‏
بزرگ سیاسی روز مداخله می‏كرد . خلیفه وقت ، المقتدر بالله ، و بعد از
او المستظهر بالله ، برای وی احترام زیادی قائل بودند . همچنین پادشاه‏
بزرگ ایران ملكشاه سلجوقی ، و وزیر دانشمند و مقتدر وی خواجه نظام‏
الملك طوسی ، نسبت به او ارادت می‏ورزیدند و كمال احترام را مرعی‏
می‏داشتند ، غزالی به نقطه اوج ترقیات خود رسیده بود و دیگر مقامی برای‏
مثل او باقی نمانده بود كه احراز نكرده باشد ، ولی در همان حال كه برعرش‏
سیادت علمی و روحانی جلوس كرده بود و دیگران غبطه مقام او را می‏خوردند
، از درون روح وی شعله‏ای كه كم و بیش در همه دوران عمر وی سوسو می‏زد
زبانه كشید كه خرمن هستی و مقام و جاه و جلال وی را یكباره سوخت .
غزالی در همه دوران تحصیل خویش . احساسی مرموز را در خود می‏یافت كه از او آرامش و یقین و اطمینان‏
می‏خواست ، ولی حس تفوق بر اقران و كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز
و فعالیت زیادی به این حس نمی‏داد . همینكه به نقطه اوج ترقیات دنیایی‏
خود رسید و اشباع شد ، فعالیت حس كنجكاوی و حقیقت‏جویی وی آغاز گشت .
این مطلب بروی روشن شد كه جدلها و استدلالات وی كه دیگران را اقناع و
ملزم می‏كند ، روح كنجكاو و تشنه خود او را اقناع نمی‏كند . دانست كه‏
تعلیم و تعلم و بحث و استدلال كافی نیست . سیر و سلوك و مجاهدت و تقوی‏
لازم است . با خود گفت از نام شراب ، مستی و از نام نان ، سیری و از
نام دوا ، بهبود پیدا نمی‏شود . از بحث و گفتگو درباره حقیقت و سعادت‏
نیز آرامش و یقین و اطمینان پیدا نمی‏شود . باید برای حقیقت خالص شد ،
و این با حب جاه و شهرت و مقام سازگار نیست .
كشمكش عجیبی در درون وی پیدا شد . دردی بود كه جز خود او و خدای او
كسی از آن آگاه نبود . شش ماه این كشمكش به صورت جانكاهی دوام یافت ، و به قدری شدت كرد كه خواب و خوراك از وی سلب‏
شد . زبانش از گفتار باز ماند . دیگر قادر به تدریس و بحث نبود .
بیمار شد و در جهاز هاضمه‏اش اختلال پیدا شد . اطبا معاینه كردند ، بیماری‏
روحی تشخیص دادند . راه چاره از هر طرف بسته شده بود . جز خدا و حقیقت‏
دادرسی نبود . از خدا خواست كه او را مدد كند و از این كشمكش برهاند .
كار آسانی نبود ، از یك طرف آن حس مرموز به شدت فعالیت می‏كرد ، و از
طرف دیگر چشم پوشیدن از آن همه جلال و عظمت و احترام و محبوبیت دشوار
می‏نمود . تا آنكه یك وقت احساس كرد كه تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط
شد . تصمیم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد . از ترس ممانعت مردم اظهار
نكرد و به بهانه سفر مكه از بغداد بیرون رفت ، ولی همینكه مقداری از
بغداد دور شد و مشایعت كنندگان همه برگشتند ، راه خود را به سوی شام و
بیت المقدس برگرداند ، برای آنكه كسی او را نشناسد و مزاحم سیر درونیش‏
نشود ، در جامه درویشان در آمد . سیر آفاق و انفس را آن قدر ادامه داد ، تا آنچه را كه‏
می‏خواست ، یعنی یقین و آرامش درونی ، پیدا كرد . ده سال مدت تفكر و
خلوت و ریاضت وی طول كشید

شنبه 14/5/1391 - 22:50 - 0 تشکر 491437

تشنه‏ای كه مشك آبش به دوش بود

اواخر تابستان بود و گرما بیداد می‏كرد . خشك سالی و گرانی اهل مدینه‏
را به ستوه آورده بود . فصل چیدن خرمابود . مردم تازه می‏خواستند نفس‏
راحتی بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهای وحشتناكی - مشعر به اینكه‏
مسلمین از جانب شمال شرقی از طرف رومیها مورد تهدید هستند - فرمان بسیج‏
عمومی داد . مردم از یك خشكسالی گذشته بودند و می‏خواستند از میوه‏های‏
تازه استفاده كنند . رها كردن میوه و سایه بعد از آن خشكسالی و در آن‏
گرمای كشنده ، و راه در از مدینه به شام را پیش گرفتن ، كار آسانی نبود
. زمینه برای كارشكنی منافقین كاملا فراهم شد . ولی نه آن گرما و نه آن خشكسالی و نه كارشكنیهای منافقان ، هیچكدام‏
نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن یك سپاه سی هزار نفری برای‏
مقابله با حمله احتمالی رومیان بشود .
راه صحرا را پیش گرفتند و آفتاب برسرشان آتش می‏بارید . مركب و
آذوقه بحد كافی نبود . خطر كمبود آذوقه و وسیله و شدت گرما كمتر از خطر
دشمن نبود . بعضی از سست ایمانان در بین راه پشیمان شدند . ناگهان مردی‏
به نام كعب بن مالك برگشت و راه مدینه را پیش گرفت . اصحاب به رسول‏
خدا گفتند : " یا رسول‏الله ، كعب بن مالك برگشت " فرمود " ولش‏
كنید ، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برخواهد گرداند
، و اگر نیست خداوند شما را از شر او آسوده كرده است " .
طولی نكشید كه اصحاب گفتند : " یا رسول‏الله ، مرارش بن ربیع نیز
برگشت . " رسول اكرم فرمود " ولش كنید ، اگر در او خیری باشد خداوند
به زودی او را به شما بر می‏گرداند ، و اگر نباشد خداوند شما را از شر او
آسوده كرده است " .
مدتی نگذشت كه باز اصحاب گفتند : " یا رسول‏الله ، هلال بن امیه هم‏
برگشت " . رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار
كرد .
در این بین شتر ابوذر ، كه همراه قافله می‏آمد ، از رفتن باز ماند .
ابوذر هرچه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند میسر نشد . ناگهان‏
اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشیده ، گفتند : " یا رسول‏الله ،
ابوذرهم برگشت " باز هم رسول اكرم با خونسردی فرمود : " ولش كنید ،
اگر در او خیری باشد خدا او را به شما ملحق می‏سازد ، و اگر خیری در او
نیست خدا شما را از شر او آسوده كرده است " . نمی‏شناخت . همان طور كه می‏رفت ، در گوشه‏ای از آسمان ابری دید و چنین‏
می‏نمود كه در آن سمت بارانی آمده است . راه خود را به آن طرف كج كرد .
به سنگی برخورد كرد كه مقدار كمی آب باران در آن جا جمع شده بود . اندكی‏
از آن چشید و از آشامیدن كامل آن صرف نظر كرد ، زیرا به خاطرش رسید
بهتر است این آب را باخود ببرم و به پیغمبر برسانم ، نكند آن حضرت‏
تشنه باشد و آبی نداشته باشد كه بیاشامد . آبهارا در مشكی كه همراه داشت‏
ریخت و با سایر بارهایی كه داشت به دوش كشید ، با جگری سوزان پستیها و
بلندیهای زمین را زیر پا می‏گذاشت . تا از دور چشمش به سیاهی سپاه‏
مسلمین افتاد ، قلبش از خوشحالی طپید و به سرعت خود افزود .
از آن طرف نیز یكی از سپاهیان اسلام از دور چشمش به یك سیاهی افتاد
كه به سوی آنها پیش می‏آمد .
به رسول اكرم عرض كرد : " یا رسول‏الله مثل اینكه مردی از دور به طرف‏
ما می‏آید " .
رسول اكرم : " چه خوب است ابوذر باشد " . سیاهی نزدیكتر رسید ، مردی فریاد كرد : " به خدا خودش است ، ابوذر
است " .
رسول اكرم : " خداوند ابوذر را بیامرزد ، تنها زیست می‏كند ، تنها
می‏میرد تنها محشور می‏شود " .
رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد ، اثاث را از پشت او گرفت و به زمین‏
گذاشت ، ابوذر از خستگی و تشنگی بیحال به زمین افتاد .
رسول اكرم : " آب حاضر كنید و به ابوذر بدهید كه خیلی تشنه است " .
ابوذر : " آب همراه من هست " .
- " آب همراه داشتی و نیاشامیدی ؟ ! "
- " آری پدر ومادرم به قربانت ، به سنگی بر خوردم دیدم آب سرد و
گوارایی است . اندكی چشیدم ، با خود گفتم از آن نمی‏آشامم تا حبیبم رسول‏
خدا از آن بیاشامد "

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.