• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 1803)
شنبه 14/5/1391 - 20:56 -0 تشکر 491269
داستان راستان 1 (شهید مطهری) خواندنی و بسیار آموزنده

رسول اكرم و دو حلقه جمعیت


رسول اكرم " ص " وارد مسجد ( مسجد مدینه )شد ، چشمش به دو
اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكیل شده بود ، و هر دسته‏ای حلقه‏ای تشكیل‏
داده سر گرم كاری بودند : یك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته دیگر به‏
تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر
گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد . به كسانی كه همراهش بودند رو
كرد و فرمود : " این هر دو دسته كار نیك می‏كنند و بر خیر و سعادتمند " . آنگاه جمله‏ ای اضافه كرد : " لكن من برای تعلیم و
داناكردن فرستاده شده‏ام " ، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار
تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست

شنبه 14/5/1391 - 21:54 - 0 تشکر 491302

در خانه ام‏سلمه

آن شب را ، رسول اكرم در خانه ام‏سلمه بود . نیمه‏های شب بود كه ام‏سلمه‏
بیدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نیست . نگران شد كه چه پیش‏
آمده ؟ حسادت زنانه او را وادار كرد تا تحقیق كند . از جا حركت كرد و
به جستجو پرداخت . دید كه رسول اكرم در گوشه‏ای تاریك ایستاده ، دست به‏
آسمان بلند كرده اشك می‏ریزد و می‏گوید :
" خدایا چیزهای خوبی كه به من داده‏ای از من نگیر ، خدایا مرا مورد
شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده ، خدایا مرا به سوی بدیهایی كه مرا از
آنها نجات داده‏ای برنگردان ، خدایا مرا هیچگاه به اندازه یك چشم برهم‏
زدن هم به خودم وامگذار " .
شنیدن این جمله‏ها با آن حالت ، لرزه بر اندام ام‏سلمه انداخت ، رفت‏
در گوشه‏ای نشست و شروع كرد به گریستن . گریه ام‏سلمه به قدری شدید شد كه‏
رسول اكرم آمد و از او پرسید :
" چرا گریه می‏كنی ؟ "
- " چرا گریه نكنم ؟ ! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داری ، این‏
چنین از خداوند ترسانی . از او می‏خواهی كه تو را به خودت یك لحظه‏
وانگذارد ، پس وای به حال مثل من " .
- " ای ام‏سلمه ! چطور می‏توانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم ، یونس‏
پیغمبر یك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد "

شنبه 14/5/1391 - 21:56 - 0 تشکر 491304

بازار سیاه

عائله امام صادق و هزینه زندگی آن حضرت زیاد شده بود . امام به فكر
افتاد كه از طریق كسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج‏
خانه را بدهد . هزار دینار سرمایه فراهم كرد و به غلام خویش - كه "
مصادف " نام داشت - فرمود : " این هزار دینار را بگیر و آماده تجارت‏
و مسافرت به مصر باش " .
مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی كه معمولا به مصر حمل می‏شد خرید ،
و با كاروانی از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند ، به طرف‏
مصر حركت كرد .
همینكه نزدیك مصر رسیدند ، قافله دیگری از تجار كه از مصر خارج شده‏
بود ، به آنها بر خورد . اوضاع و احوال را از یكدیگر پرسیدند ، ضمن گفتگوها معلوم شد كه‏
اخیرا متاعی كه مصادف و رفقایش حمل می‏كنند بازار خوبی پیدا كرده و
كمیاب شده است . صاحبان متاع از بخت نیك خود بسیار خوشحال شدند ، و
اتفاقا آن متاع از چیزهایی بود كه مورد احتیاج عموم بود ، و مردم ناچار
بودند به هر قیمت هست آن را خریداری كنند .
صاحبان متاع ، بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش ، با یكدیگر همعهد شدند
كه به سودی كمتر از صد درصد نفروشند .
رفتند و وارد مصر شدند . مطلب همان طور بود كه اطلاع یافته بودند . طبق‏
عهدی كه باهم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به كمتر از دو
برابر قیمتی كه برای خود آنها تمام شده بود نفروختند .
مصادف ، با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت . خوشوقت و خوشحال‏
به حضور امام صادق رفت ، و دو كیسه كه هر كدام هزار دینار داشت جلو
امام گذاشت . امام پرسید : " اینها چیست ؟ " گفت : " یكی از این دو كیسه سرمایه‏ای است كه‏
شما به من دادید ، و دیگری - كه مساوی اصل سرمایه است - سود خالصی است‏
كه به دست آمده " .
امام : " سود زیادی است ، بگو ببینم چطور شد كه شما توانستید این قدر
سود ببرید ؟ "
- " قضیه از این قرار است كه در نزدیك مصر اطلاع یافتیم ، كه مال‏
التجاره ما در آنجا كمیاب شده ، هم قسم شدیم كه به كمتر از صد در صد سود
خالص نفروشیم ، و همین كار را كردیم " .
- " سبحان الله ! شما همچو كاری كردید ! ، قسم خوردید كه در میان‏
مردمی مسلمان بازار سیاه درست كنید ، قسم خوردید كه به كمتر از سود
خالص مساوی اصل سرمایه نفروشید ! نه ، همچو تجارت و سودی را من هرگز
نمی‏خواهم " .
سپس امام یكی از دو كیسه را برداشت ، و فرمود : " این سرمایه من "
و به آن یكی دیگر دست نزد و فرمود : " من به آن كاری ندارم " .
آنگاه فرمود : " ای مصادف ! شمشیر زدن از كسب حلال آسانتر است "

شنبه 14/5/1391 - 21:57 - 0 تشکر 491306

و امانده قافله

در تاریكی شب ، از دور ، صدای جوانی به گوش می‏رسید كه استغاثه می‏كرد
و كمك می‏طلبید و مادر جان مادر جان می‏گفت . شتر ضعیف و لاغرش از قافله‏
عقب مانده بود ، و سرانجام از كمال خستگی خوابیده بود . هر كار كرد شتر
را حركت دهد نتوانست . ناچار بالاسر شتر ایستاده بود و ناله می‏كرد . در
این بین ، رسول اكرم كه معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حركت می‏كرد -
كه اگر احیانا ضعیف و ناتوانی از قافله جدا شده باشد تنها و بی‏مدد كار
نماند - از دور صدای ناله جوان را شنید ، همینكه نزدیك رسید پرسید :
" كی هستی ؟ " .
- " من جابرم "
- " چرا معطل و سرگردانی ؟ " .
- " یا رسول الله فقط به علت اینكه شترم از راه مانده " .
- " عصا همراه داری ؟ "
- " بلی " .
- " بده به من "
رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد ، و سپس او
را خوابانید ، بعد دستش را ركاب ساخت ، و به جابر گفت :
- " سوار شو " .
جابر سوار شد ، و باهم راه افتادند . در این هنگام شتر جابر ، تندتر
حركت می‏كرد . پیغمبر در بین راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار می‏داد .
جابر شمرد ، دید مجموعا بیست و پنج بار برای او طلب آمرزش كرد .
در بین راه از جابر پرسید : " از پدرت عبدالله چند فرزند باقی مانده‏
؟ " .
- " هفت دختر و یك پسر كه منم " .
- " آیا قرضی هم از پدرت باقی مانده ؟ "
- " بلی "
- " پس وقتی به مدینه برگشتی ، با آنها قراری بگذار ، و همینكه موقع‏
چیدن خرما شد مرا خبر كن " .
- " بسیار خوب " .
- " زن گرفته‏ای ؟ "
- " بلی " .
- " با كی ازدواج كردی ؟ "
- " با فلان زن ، دختر فلان كس ، یكی از بیوه زنان مدینه " .
- " چرا دوشیزه نگرفتی كه همبازی تو باشد ؟ "
- " یا رسول الله ، چند خواهر جوان و بی تجربه داشتم نخواستم زن جوان‏
و بی‏تجربه بگیرم ، مصلحت دیدم عاقله زنی را به همسری انتخاب كنم " .
- " بسیار خوب كاری كردی . این شتر را چند خریدی ؟ "
- " به پنج وقیه طلا " .
- " به همین قیمت مال ما باشد ، به مدینه كه آمدی بیا پولش را بگیرد
آن سفر به آخر رسید و به مدینه مراجعت كردند . جابر شتر را آورد كه تحویل بدهد ، رسول اكرم به " بلال " فرمود
: " پنج وقیه طلا بابت پول شتر به جابر بده ، بعلاوه سه وقیه دیگر ، تا
قرضهای پدرش عبدالله را بدهد ، شترش هم مال خودش باشد " .
بعد ، از جابر پرسید : " باطلبكاران قرارداد بستی ؟ "
- " نه یا رسول الله " .
- " آیا آنچه از پدرت مانده وافی به قرضهایش هست ؟ "
- " نه یا رسول الله " .
- " پس موقع چیدن خرما ما را خبر كن " .
موقع چیدن خرما رسید ، رسول خدا را خبر كرد . پیامبر آمد و حساب‏
طلبكاران را تسویه كرد . و برای خانواده جابر نیز به اندازه كافی باقی‏
گذاشت

شنبه 14/5/1391 - 21:59 - 0 تشکر 491308

بند كفش

امام صادق " ع " با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یكی از
خویشاوندان می‏رفتند ، در بین راه بند كفش امام صادق ( ع ) پاره شد ، به‏
طوری كه كفش به پا بند نمی‏شد . امام كفش را به دست گرفت و پای برهنه‏
به راه افتاد .
ابن ابی یعفور - كه از بزرگان صحابه آن حضرت بود - فورا كفش خویش را
از پا درآورد ، بند كفش را باز ، و دست خود را دراز كرد به طرف امام ،
تا آن بند را بدهد به امام كه امام با كفش برود و خودش با پای برهنه‏
راه را طی كند .
امام با حالت خشمناك ، روی خویش را از عبدالله برگرداند ، و به هیچ‏
وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمود :اگر یك سختی برای كسی پیش آید ، خود آن شخص از همه به تحمل آن‏
سختی اولی است . معنا ندارد كه حادثه‏ای برای یكنفر پیش بیاید و دیگری‏
متحمل رنج بشود

شنبه 14/5/1391 - 22:1 - 0 تشکر 491312

هشام و فرزدق

هشام بن عبدالملك ، با آنكه مقام ولایت عهدی داشت ، و آن روزگار -
یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود كه حكومت اموی به اوج قدرت‏
خود رسیده بود ، هر چه خواست بعد از طواف كعبه ، خود را به " حجر
الاسود " برساند و با دست خود آن را لمس كند میسر نشد : مردم همه یكنوع‏
جامه ساده كه جامه احرام بود پوشیده بودند ، یكنوع سخن كه ذكر خدا بود به‏
زبان داشتند ، یكنوع عمل می‏كردند . چنان در احساسات پاك خود غرق بودند
كه نمی‏توانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند .
افراد و اشخاصی كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را
حفظ كنند ، در مقابل ابهت وعظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر می‏رسیدند .
هشام هر چه كرد خود را به " حجر الاسود " برساند ، و طبق آداب حج ،
آن را لمس كند ، به علت كثرت وازدحام مردم میسر نشد . ناچار برگشت ،
و در جای بلندی برایش كرسی گذاشتند او از بالای آن كرسی ، به تماشای‏
جمعیت پرداخت . شامیانی كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند . آنها
نیز به تماشای منظره پر ازدحام جمعیت پرداختند .
در این میان ، مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزكاران . او نیز مانند همه‏
یك جامه ساده بیشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره‏اش‏
نمودار بود . اول رفت و به دور كعبه طواف كرد . بعد با قیافه‏ای آرام و
قدمهایی مطمئن ، به طرف حجر الاسود آمد . جمعیت باهمه ازدحامی كه بود ،
همینكه او را دیدند فورا كوچه دادند ، و او خود را به حجر الاسود نزدیك‏
ساخت . شامیان كه این منظره را دیدند ، و قبلا دیده بودند كه مقام ولایت‏
عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجر الاسود نزدیك كند ، چشمهاشان خیره شد و
غرق در تعجب گشتند . یكی از آنها از خود هشام پرسید : " این شخص كیست‏
؟ " هشام با آنكه كاملا می‏شناخت كه این شخص ، علی بن الحسین زین‏
العابدین است ، خود را به ناشناسی زد و گفت : " نمی‏شناسم "
در این هنگام چه كسی بود ، از ترس هشام كه از شمشیرش خون می‏چكید ،
جرأت به خود داده او را معرفی كند ؟ . ولی در همین وقت ، همام بن غالب‏
معروف به " فرزدق " ، شاعر زبردست و توانای عرب ، با آنكه به واسطه‏
كار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر كس دیگر می‏بایست حرمت و حشمت‏
هشام را حفظ كند ، چنان وجدانش تحریك شد و احساساتش به جوش آمد كه‏
فورا گفت : " لكن من او را می‏شناسم " و به معرفی ساده قناعت نكرد ،
برروی بلندی ایستاده قصیده‏ای غرا - كه از شاهكارهای ادبیات عرب است ،
و فقط در مواقع حساس پر از هیجان ، كه روح شاعر مثل دریا موج بزند
می‏تواند چنان سخنی ابداع شود . بالبدیهه سرود و انشاء كرد . در ضمن اشعارش چنین گفت :
" این شخص كسی است كه تمام سنگریزه‏های سرزمین بطحا او را می‏شناسند ،
این كعبه او را می‏شناسد ، زمین حرم و زمین خارج حرم او را می‏شناسند " .
" این فرزند بهترین بندگان خداست ، این است آن پرهیزكار پاك پاكیزه‏
مشهور " .
" این كه تو می‏گویی او را نمی‏شناسم ، زیانی به او نمی‏رساند ، اگر تو
یك نفر ، فرضا ، نشناسی ، عرب و عجم او را می‏شناسند " . . .
هشام از شنیدن این قصیده ، و این منطق ، و این بیان ، از خشم و غضب‏
آتش گرفت ، و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع كردند ، و
خودش را در " عسفان " بین مكه و مدینه زندانی كردند . ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث - كه در نتیجه شجاعت‏
در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود - نداد ، نه به قطع حقوق و مستمری‏
اهمیت داد و نه به زندانی شدن . و در همان زندان نیز با انشاء اشعار
آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی‏كرد .
علی بن الحسین ( ع ) مبلغی پول برای فرزدق - كه راه در آمدش بسته شده‏
بود - به زندان فرستاد . فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت : " من آن‏
قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان ، و برای خدا انشاء كردم ، و میل‏
ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم " . بار دوم علی بن الحسین ، آن‏
پول را برای فرزدق فرستاد ، و پیغام داد به او كه : " خداوند خودش از
نیت و قصد تو آگاه است ، و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیك‏
خواهد داد ، تو اگر این كمك را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا
زیان نمی‏رساند " . و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذیرد .
فرزدق هم پذیرفت

شنبه 14/5/1391 - 22:2 - 0 تشکر 491316

بزنطی

احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی ، كه خود از علما و دانشمندان عصر خویش‏
بود ، بالاخره بعد از مراسله‏های زیادی كه بین او و امام رضا ( ع ) رد و
بدل شد ، و سؤالاتی كه كرد و جوابهایی كه شنید ، معتقد به امامت حضرت‏
رضا شد . روزی به امام گفت : " من میل دارم در مواقعی كه مانعی در كار
نیست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حكومت اشكالی تولید نمی‏كند ، شخصا
به خانه شما بیایم و حضورا استفاده كنم " .
یك روز ، آخر وقت ، امام رضا ( ع ) مركب شخصی خود را فرستاد ، و
بزنطی را پیش خود خواند . آن شب تا نیمه‏های شب به سؤال و جوابهای علمی‏
گذشت . مرتبا بزنطی مشكلات خویش را می‏پرسید و امام جواب می‏داد . بزنطی از این موقعیت كه نصیبش شده بود به‏
خود می‏بالید ، و از خوشحالی در پوست نمیگنجید .
شب گذشت و موقع خواب شد . امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود : "
همان بستر شخصی مرا كه خودم در آن می‏خوابم بیاور ، برای بزنطی بگستران تا
استراحت كند " .
این اظهار محبت ، بیش از اندازه در بزنطی مؤثر افتاد . مرغ خیالش به‏
پرواز در آمد . در دل باخود می‏گفت ، الان در دنیا كسی از من سعادتمندتر و
خوشبختر نیست . این منم كه امام مركب شخصی خود را برایم فرستاد ، و با
آن مرا به منزل خود آورد . این منم كه امام نیمی از شب را تنها با من‏
نشست ، و پاسخ سؤالات مرا داد . بعلاوه همه اینها این منم كه چون موقع‏
خوابم رسید ، امام دستور داد كه بستر شخصی او را برای من بگسترانند . پس‏
چه كسی در دنیا از من سعادتمندتر و خوشبختتر خواهد بود ؟
بزنطی سرگرم این خیالات خوش بود ، و دنیا و مافیها را زیر پای خودش می‏دید ، ناگهان امام رضا ( ع ) در حالی‏
كه دستها را به زمین عمود كرده بود ، و آماده برخاستن و رفتن بود ، با
جمله " یا احمد " ، بزنطی را مخاطب قرار داد و رشته خیالات او را پاره‏
كرد ، آنگاه فرمود :
" هرگز آنچه را كه امشب برای تو پیش آمد ، مایه فخر و مباهات خویش‏
بردیگران قرار نده ، زیرا صعصعة بن صوحان ، كه از اكابر یاران علی بن‏
ابیطالب - علیه‏السلام - بود ، مریض شد . علی به عیادت او رفت و بسیار
به او محبت و ملاطفت كرد ، دست خویش را از روی مهربانی بر پیشانی‏
صعصعه گذاشت ، ولی همینكه خواست از جا حركت كند و برود ، او را مخاطب‏
قرار داد و فرمود : " این امور را هرگز مایه فخر و مباهات خود قرار نده‏
، اینها دلیل بر چیزی از برای تو نمی‏شود . من تمام اینها را به خاطر
تكلیف و وظیفه‏ای كه متوجه من است انجام دادم ، و هرگز نباید كسی این‏
گونه امور را دلیل بر كمالی برای خود فرض كند "

شنبه 14/5/1391 - 22:4 - 0 تشکر 491320

عقیل مهمان علی

عقیل ، در زمان خلافت برادرش امیرالمؤمنین علی علیه‏السلام به عنوان‏
مهمان به خانه آن حضرت ، در كوفه ، وارد شد . علی به فرزند مهتر خویش ،
حسن بن علی ، اشاره كرد كه جامه‏ای به عمویت هدیه كن . امام حسن یك‏
پیراهن و یك ردا از مال شخصی خود به عموی خویش عقیل تعارف و اهداء كرد
. شب فرا رسید و هوا گرم بود . علی و عقیل روی بام دارالاماره نشسته‏
مشغول گفتگو بودند . موقع صرف شام رسید . عقیل كه خود را مهمان دربار
خلافت می‏دید ، طبعا انتظار سفره رنگینی داشت ، ولی بر خلاف انتظار وی ،
سفره بسیار ساده و فقیرانه‏ای آورده شد . با كمال تعجب پرسید : " غذا
هرچه هست همین است ؟ "
علی : " مگر این نعمت خدا نیست ؟ من كه خدا را بر این نعمتها بسیار
شكر می‏كنم و سپاس می‏گویم " .
عقیل : " پس باید حاجت خویش را زودتر بگویم و مرخص شوم ، من‏
مقروضم و زیر بار قرض مانده‏ام ، دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا
كنند و هر مقدار می‏خواهی به برادرت كمك كنی بكن ، تا زحمت را كم كرده‏
به خانه خویش برگردم " .
- " چقدر مقروضی ؟ "
- " صد هزار درهم " .
- " اوه ، صد هزار درهم ! چقدر زیاد ! متأسفم برادر جان كه این قدر
ندارم كه قرضهای تو را بدهم ، ولی صبر كن موقع پرداخت حقوق برسد . از
سهم شخصی خودم بر می‏دارم و به تو می‏دهم ، و شرط مواسات و برادری را به‏
جا خواهم آورد ، اگر نه این بود كه عائله خودم خرج دارند . تمام سهم خودم‏
را به تو می‏دادم ، و چیزی برای خود نمی‏گذاشتم " . - " چی ؟ ! صبر كنم تا وقت پرداخت حقوق برسد ؟ . بیت‏المال و خزانه‏
كشور در دست تو است ، و به من می‏گویی صبر كن تا موقع پرداخت سهمیه‏ها
برسد ، و از سهم خودم بتو بدهم ! تو هر اندازه بخواهی می‏توانی از خزانه و
بیت‏المال برداری ، چرا مرا به رسیدن موقع پرداخت حقوق حواله می‏كنی ،
بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بیت‏المال چقدر است ؟ فرضا تمام حقوق خودت‏
را به من بدهی ، چه دردی از من دوا می‏كند ؟ "
- " من از پیشنهاد تو تعجب می‏كنم ، خزانه دولت پول دارد یا ندارد ،
چه ربطی به من و تو دارد ؟ ! من و تو هم هر كدام فردی هستیم مثل سایر
افراد مسلمین . راست است كه تو برادر منی و من باید تا حدود امكان از
مال خودم به تو كمك و مساعدت كنم ، اما از مال خودم نه از بیت‏المال‏
مسلمین " .
مباحثه ادامه داشت و عقیل با زبانهای مختلف اصرار و سماجت می‏كرد ،
كه " اجازه بده از بیت‏المال پول كافی ، به من بدهند ، تا من دنبال كار خود بروم " .
آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود . صندوقهای پول تجار و
بازاریها از آن جا دیده می‏شد . در این بین كه عقیل اصرار و سماجت می‏كرد
، علی به عقیل فرمود : " اگر بازهم اصرار داری و سخن مرا نمی‏پذیری ،
پیشنهادی به تو می‏كنم ، اگر عمل كنی می‏توانی تمام دین خویش را بپردازی و
بیش از آن هم داشته باشی " .
- " چه كار بكنم ؟ "
- " در این پایین صندوقهایی است . همینكه خلوت شد و كسی در بازار
نماند ، از اینجا برو پایین و این صندوقها را بشكن ، و هر چه دلت‏
می‏خواهد بردار ! "
- " صندوقها مال كیست ؟ " .
- " مال این مردم كسبه است ، اموال نقدینه خود را در آن جا می‏ریزند
- " عجب ! به من پیشنهاد می‏كنی كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم‏
بیچاره‏ای كه به هزار زحمت به دست آورده و در این صندوقها ریخته و به خدا توكل كرده و رفته‏اند ، بردارم و بروم ؟ "
" پس تو چطور به من پیشنهاد می‏كنی كه صندوق بیت‏المال مسلمین را برای‏
تو باز كنم ؟ مگر این مال متعلق به كیست ؟ این هم متعلق به مردمی است‏
كه خود ، راحت و بیخیال در خانه‏های خویش خفته‏اند . اكنون پیشنهاد دیگری‏
می‏كنم ، اگر میل داری این پیشنهاد را بپذیر " .
- " دیگر چه پیشنهادی ؟ "
- " اگر حاضری شمشیر خویش را بردار ، من نیز شمشیر خودرا بر می‏دارم ،
در این نزدیكی كوفه ، شهر قدیم " حیره " است ، در آن جا بازرگانان‏
عمده و ثروتمندان بزرگی هستند ، شبانه دو نفری می‏رویم ، و بر یكی از آنها
شبیخون می‏زنیم ، و ثروت كلانی بلند كرده می‏آوریم " .
- " برادر جان ! من برای دزدی نیامده‏ام كه تو این حرفها را می‏زنی . من‏
می‏گویم از بیت‏المال و خزانه كشور كه ، در اختیار تو است ، اجازه بده پولی به من بدهند ، تا من قروض خود را بدهم " .
- " اتفاقا اگر مال یك نفر را بدزدیم ، بهتر است از اینكه مال صدها
هزار نفر مسلمان ، یعنی مال همه مسلمین ، را بدزدیم . چطور شد كه ربودن‏
مال یك نفر باشمشیر دزدی است ، ولی ربودن مال عموم مردم دزدی نیست ؟
تو خیال كرده‏ای كه دزدی فقط منحصر است به اینكه كسی به كسی حمله كند ، و
با زور مال او را از چنگالش بیرون بیاورد ، شنیعترین اقسام دزدی همین‏
است كه تو الان به من پیشنهاد می‏كنی ؟ "

شنبه 14/5/1391 - 22:5 - 0 تشکر 491322

خواب وحشتناك

خوابی كه دیده بود او را سخت به وحشت انداخته بود . هر لحظه تعبیرهای‏
وحشتناكی به نظرش می‏رسید . هراسان آمد به حضور امام صادق و گفت : "
خوابی دیده‏ام " .
" خواب دیدم مثل اینكه یك شبح چوبین ، یا یك آدم چوبین ، بر یك‏
اسب چوبین سوار است ، و شمشیری در دست دارد ، و آن شمشیر را در فضا
حركت می‏دهد . من از مشاهده آن بی‏نهایت به وحشت افتادم ، و اكنون‏
می‏خواهم شما تعبیر این خواب مرا بگویید " .
امام : " حتما یك شخص معینی است كه مالی دارد ، و تو در این فكری‏
كه به هر وسیله شده مال او را از چنگش بربایی . از خدایی كه تو را آفریده و تو را می‏میراند ، بترس و از تصمیم خویش منصرف شو " .
- " حقا كه عالم حقیقی تو هستی ، و علم را از معدن آن به دست آورده‏ای‏
. اعتراف می‏كنم كه همچو فكری در سر من بود ، یكی از همسایگانم مزرعه‏ای‏
دارد ، و چون احتیاج به پول پیدا كرده می‏خواهد بفروشد ، و فعلا غیر از من‏
مشتری دیگری ندارد . من این روزها همه‏اش در این فكرم كه از احتیاج او
استفاده كنم ، و با پول اندكی آن مزرعه را از چنگش بیرون بیاورم "

شنبه 14/5/1391 - 22:6 - 0 تشکر 491324

در ظله بنی‏ساعده

شب بود و هوا بارانی و مرطوب . امام صادق تنها و بیخبر از همه كسان‏
خویش ، از تاریكی شب و خلوت كوچه استفاده كرده ، از خانه بیرون آمد و
به طرف " ظله بنی ساعده " روانه شد . از قضا معلی بن خنیس كه از
اصحاب و یاران نزدیك امام بود ، و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود ،
متوجه بیرون شدن امام از خانه شد . پیش خود گفت ، امام را در این‏
تاریكی تنها نگذارم . با چند قدم فاصله كه فقط شبح امام را درآن تاریكی‏
می‏دید ، آهسته به دنبال امام روان شد .
همین طور كه آهسته به دنبال امام می‏رفت ، ناگهان متوجه شد ، مثل اینكه‏
چیزی از دوش امام به زمین افتاد و روی زمین ریخت ، و آهسته صدای امام را شنید كه‏
فرمود : " خدایا این را به ما برگردان " .
در این وقت معلی جلو رفت و سلام كرد . امام از صدای معلی او را شناخت‏
و فرمود :
" تو معلی هستی ؟ "
- " بلی معلی هستم " .
بعد از آنكه جواب امام را داد ، دقت كرد ببیند كه چه چیز بود كه به‏
زمین افتاد ، دید مقداری نان در روی زمین ریخته است .
امام : " اینها را از روی زمین جمع كن و به من بده " .
معلی تدریجا نانها را از روی زمین جمع كرد و به دست امام داد . انبان‏
بزرگی از نان بود كه یكنفر به سختی می‏توانست آن را به دوش بكشد .
معلی : " اجازه بده این را من به دوش بگیرم " .
امام : " خیر ، لازم نیست ، خودم به این كار از تو سزاوارترم " امام نانها را به دوش كشید و دو نفری راه افتادند ، تا به ظله بنی‏
ساعده رسیدند . آنجا مجمع فقراء و ضعفا بود . كسانی كه از خود خانه و
ماوائی نداشتند ، در آنجا به سر می‏بردند . همه خواب بودند و یكنفر هم‏
بیدار نبود . امام نانها را ، یكی یكی و دو تا دو تا ، در زیر جامه فرد
فرد گذاشت ، واحدی را فروگذار نكرد ، و عازم برگشتن شد .
معلی : " اینها كه تو در این دل شب برایشان نان آوردی شیعه‏اند و
معتقد به امامت هستند ؟ "
- " نه ، اینها معتقد به امامت نیستند ، اگر معتقد به امامت بودند
نمك هم می‏آوردم "

شنبه 14/5/1391 - 22:8 - 0 تشکر 491327

نامه ه‏ایی به ابوذر

نام ه‏ایی به دست ابوذر رسید آن را باز كرد و خواند . از راه دور آمده‏
بود . شخصی به وسیله نامه از او تقاضای اندرز جامعی كرده بود . او از
كسانی بود كه ابوذر را می‏شناخت كه چقدر مورد توجه رسول اكرم بوده ، و
رسول اكرم چه قدر او را مورد عنایت قرار می‏داده ، و باسخنان بلند و
پرمعنای خویش به او حكمت می‏آموخته است .
ابوذر در پاسخ فقط یك جمله نوشت ، یك جمله كوتاه : " با آن كس كه‏
بیش از همه مردم او را دوست می‏داری ، بدی و دشمنی مكن " . نامه را
بست و برای طرف فرستاد .
آن شخص بعد از آنكه نامه ابوذر را باز كرد و خواند ، چیزی از آن سر در نیاورد . با خود گفت ، یعنی چه ؟ مقصود
چیست ؟ با آن كس كه بیش از همه مردم او رادوست می‏داری بدی و دشمنی‏
نكن ، یعنی چه ؟ اینكه از قبیل توضیح واضحات است ، مگر ممكن است كه‏
آدمی ، محبوبی داشته باشد - آن هم عزیزترین محبوبها و با او بدی بكند ؟ !
بدی كه نمی‏كند سهل است ، مال و جان و هستی خود را در پای او می‏ریزد و
فدا می‏كند .
از طرف دیگر باخود اندیشید كه شخصیت گوینده جمله را نباید از نظر دور
داشت ، گوینده این جمله ابوذر است . ابوذر ، لقمان امت است و عقلی‏
حكیمانه دارد ، چاره‏ای نیست باید از خودش توضیح بخواهم .
مجددا نامه‏ای به ابوذر نوشت و توضیح خواست .
ابوذر در جواب نوشت : " مقصودم از محبوبترین و عزیزترین افراد در
نزد تو همان خودت هستی . مقصودم شخص دیگری نیست . تو خودت را از همه‏
مردم بیشتر دوست می‏داری . اینكه گفتم با محبوبترین عزیزانت دشمنی نكن ، یعنی با خودت خصمانه‏
رفتار نكن . مگر نمی‏دانی هر خلاف و گناهی كه انسان مرتكب می‏شود ،
مستقیما صدمه‏اش برخودش وارد می‏شود و ضررش دامن خودش را می‏گیرد "

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.