• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 1785)
شنبه 14/5/1391 - 20:56 -0 تشکر 491269
داستان راستان 1 (شهید مطهری) خواندنی و بسیار آموزنده

رسول اكرم و دو حلقه جمعیت


رسول اكرم " ص " وارد مسجد ( مسجد مدینه )شد ، چشمش به دو
اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكیل شده بود ، و هر دسته‏ای حلقه‏ای تشكیل‏
داده سر گرم كاری بودند : یك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته دیگر به‏
تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر
گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد . به كسانی كه همراهش بودند رو
كرد و فرمود : " این هر دو دسته كار نیك می‏كنند و بر خیر و سعادتمند " . آنگاه جمله‏ ای اضافه كرد : " لكن من برای تعلیم و
داناكردن فرستاده شده‏ام " ، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار
تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست

شنبه 14/5/1391 - 21:37 - 0 تشکر 491291

در بزم خلیفه

متوكل ، خلیفه سفاك و جبار عباسی ، از توجه معنوی مردم به امام هادی (
ع ) بیمناك بود ، و از اینكه مردم به طیب خاطر حاضر بودند فرمان او را
اطاعت كنند رنج می‏برد . سعایت كنندگان هم به او گفتند ممكن است علی بن‏
محمد ( امام هادی ) باطنا قصد انقلاب داشته باشد ، و بعید نیست اسلحه و
یا لااقل نامه‏هایی كه دال بر مطلب باشد در خانه‏اش پیدا شود . لهذا متوكل‏
یك شب بی‏خبر و بدون سابقه ، بعد از آنكه نیمی از شب گذشته و همه چشمها
به خواب رفته و هركسی در بستر خویش استراحت كرده بود ، عده‏ای از
دژخیمان و اطرافیان خود را فرستاد به خانه امام ، كه خانه‏اش را تفتیش‏
كنند و خود امام را هم حاضر نمایند . متوكل این تصمیم را در حالی گرفت كه بزمی تشكیل داده‏
مشغول میگساری بود . مأمورین سرزده وارد خانه امام شدند ، و اول به سراغ‏
خودش رفتند ، او را دیدند كه اطاقی را خلوت كرده و فرش اطاق را جمع‏
كرده ، برروی ریگ و سنگ ریزه نشسته به ذكر خدا و راز و نیاز با ذات‏
پروردگار مشغول است . وارد سایر اطاقها شدند ، از آنچه می‏خواستند چیزی‏
نیافتند . ناچار به همین مقدار قناعت كردند كه خود امام را به حضور
متوكل ببرند .
وقتی كه امام وارد شد ، متوكل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول میگساری‏
بود . دستور داد كه امام پهلوی خودش بنشیند . امام نشست . متوكل جام‏
شرابی كه در دستش بود به امام تعارف كرد . امام امتناع كرد و فرمود :
" به خدا قسم كه هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده ، مرا معاف‏
بدار " .
متوكل قبول كرد ، بعد گفت : " پس شعر بخوان و باخواندن اشعار نغز و
غزلیات آبدار محفل ما را رونق ده " .فرمود : " من اهل شعر نیستم ، و كمتر از اشعار گذشتگان حفظ دارم " .
متوكل گفت : " چاره‏ای نیست ، حتما باید شعر بخوانی " .
امام شروع كرد به خواندن اشعاری  كه مضمونش اینست :
" قله‏های بلند را برای خود منزلگاه كردند ، و همواره مردان مسلح در
اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی می‏كردند ، ولی هیچیك از آنها
نتوانست جلو مرگ را بگیرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد " .
" آخر الامر از دامن آن قله‏های منیع ، و از داخل آن حصنهای محكم و
مستحكم به داخل گودالهای قبر پایین كشیده شدند ، و با چه بدبختی به آن‏
گودالها فرود آمدند " .
" در این حال منادی فریاد كرد و به آنها بانگ زد كه : كجا رفت آن‏
زینتها و آن تاجها و هیمنه‏ها و شكوه و جلالها ؟ "
" كجا رفت آن چهره‏های پرورده نعمتها كه همیشه از روی ناز و نخوت ،
در پس پرده‏های الوان ، خود را از انظار مردم مخفی نگاه می‏داشت ؟ "
" قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت . آن چهره‏های نعمت پرورده عاقبت‏
الامر جولانگاه كرمهای زمین شد كه برروی آنها حركت می‏كنند ! "
" زمان درازی دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند ، ولی‏
امروز همانها كه خورنده همه چیزها بودند ، مأكول زمین و حشرات زمین واقع‏
شده‏اند ! " صدای امام باطنین مخصوص و با آهنگی كه تا اعماق روح حاضرین و از
آنجمله خود متوكل نفوذ كرد این اشعار را به پایان رسانید . نشئه شراب از
سر میگساران پرید . متوكل جام شراب را محكم به زمین كوفت و اشكهایش‏
مثل باران جاری شد .
به این ترتیب آن مجلس بزم درهم ریخت ، و نور حقیقت توانست غبار
غرور و غفلت را ، و لو برای مدتی كوتاه ، از یك قلب پر قساوت بزداید

شنبه 14/5/1391 - 21:40 - 0 تشکر 491292

نماز عید

مأمون ، خلیفه باهوش و با تدبیر عباسی ، پس از آنكه برادرش محمد
امین را شكست داد و از بین برد ، و تمام منطقه وسیع خلافت آن روز تحت‏
سیطره و نفوذش واقع شد ، هنوز در مرو ( كه جزء خراسان آن روز بود ) به‏
سر می‏برد ، كه نامه‏ای به امام رضا ( ع ) در مدینه نوشت ، و آن حضرت را
به مرو احضار كرد . حضرت رضا عذرهایی آورد و به دلایلی از رفتن به مرو
معذرت خواست . مأمون دست بردار نبود . نامه‏هایی پشت سر یكدیگر نوشت‏
، تا آنجا كه بر امام روشن شد كه خلیفه دست بردار نیست .
امام رضا از مدینه حركت كرد و به مرو آمد ، مأمون پیشنهاد كرد كه بیا
و امر خلافت را به عهده بگیر . امام رضا كه ضمیر مأمون را از اول خوانده بود و می‏دانست‏
كه این مطلب صددرصد جنبه سیاسی دارد ، به هیچ نحو زیر بار این پیشنهاد
نرفت .
مدت دو ماه این جریان ادامه پیدا كرد ، از یك طرف اصرار و از طرف‏
دیگر امتناع و انكار .
آخر الامر مأمون كه دید این پیشنهاد پذیرفته نمی‏شود ، موضوع ولایت عهد
را پیشنهاد كرد . این پیشنهاد را امام با این شرط قبول كرد كه صرفا جنبه‏
تشریفاتی داشته باشد ، و امام مسئولیت هیچ كاری را به عهده نگیرد ، و در
هیچ كاری دخالت نكند . مأمون هم پذیرفت .
مأمون از مردم بر این امر بیعت گرفت . به شهرها بخشنامه كرد و دستور
داد به نام امام سكه زدند ، و در منابر به نام امام خطبه خواندند .
روز عیدی رسید ( عید قربان ) مأمون فرستاد پیش امام و خواهش كرد كه :
در این عید شما بروید و نماز عید را با مردم بخوانید ، تا برای مردم‏
اطمینان بیشتری در این كار پیدا شود . امام پیغام داد كه : " پیمان ما
بر این بوده كه در هیچ كار رسمی دخالت نكنم ، بنابراین از این كار معذرت می‏خواهم " .
مأمون جواب فرستاد ، مصلحت در این است كه شما بروید تا موضوع ولایت‏
عهد كاملا تثبیت شود . آن قدر اصرار و تأكید كرد كه آخر الامر امام فرمود
: " مرا معاف بداری بهتر است و اگر حتما باید بروم ، من همان طور این‏
فریضیه را ادا خواهم كرد كه رسول خدا و علی بن ابیطالب ادا می‏كرده‏اند "
.
مأمون گفت : " اختیار با خود تو است ، هر طور می‏خواهی عمل كن " .
بامداد روز عید ، سران سپاه و طبقات اعیان و اشراف و سایر مردم ، طبق‏
معمول و عادتی كه در زمان خلفا پیدا كرده بودند ، لباسهای فاخر پوشیدند و
خود را آراسته براسبهای زین و یراق كرده ، پشت در خانه امام ، برای‏
شركت در نماز عید حاضر شدند . سایر مردم نیز در كوچه‏ها و معابر خود را
آماده كردند ، و منتظر موكب با جلالت مقام ولایت عهد بودند كه ، در
ركابش حركت كرده به مصلی بروند ، حتی عده زیادی مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از
نزدیك مشاهده كنند . و همه منتظر بودند كه كی در خانه امام باز و موكب‏
همایونی ظاهر می‏شود .
از طرف دیگر ، حضرت رضا ، همان طور كه قبلا از مأمون پیمان گرفته بود
، با این شرط حاضر شده بود در نماز عید شركت كند كه ، آن طور مراسم را
اجرا كند كه رسول خدا و علی مرتضی اجرا می‏كردند ، نه آن طور كه بعدها
خلفا عمل كردند ، لهذا اول صبح غسل كرد ، و دستار سپیدی برسربست ، یك‏
سر دستار را جلو سینه انداخت و یك سر دیگر را میان دو شانه ، پاها را
برهنه كرد ، دامن جامه را بالا زد ، و به كسان خود گفت شما هم این طور
بكنید . عصایی در دست گرفت كه سر آهنین داشت . به اتفاق كسانش از
خانه بیرون آمد ، و طبق سنت اسلامی ، در این روز ، با صدای بلند گفت :
" الله اكبر ، الله اكبر " .
جمعیت با او به گفتن این ذكر هم آواز شدند ، و چنان جمعیت باشور و
هیجان هماهنگ تكبیر گفتند ، كه گویی از زمین و آسمان و در و دیوار ، این جمله به گوش‏
می‏رسید ، لحظه‏ای جلو در خانه توقف كرد و این ذكر را با صدای بلند گفت :
" « الله اكبر ، الله اكبر ، الله اكبر علی ما هدانا ، الله اكبر علی‏
ما رزقنا من بهیمة الانعام ، الحمد لله علی ما ابلانا » " .
تمام مردم با صدای بلند هماهنگ یكدیگر این جمله را تكرار می‏كردند ، در
حالی كه همه به شدت می‏گریستند ، و اشك می‏ریختند ، و احساساتشان به شدت‏
تهییج شده بود . سران سپاه و افسران كه با لباس رسمی آمده براسبها سوار
بودند و چكمه به پا داشتند ، خیال می‏كردند مقام ولایت عهد ، با تشریفات‏
سلطنتی و لباسهای فاخر و سوار بر اسب بیرون خواهد آمد . همین كه امام را
در آن وضع ساده و پیاده و توجه به خدا دیدند ، آن چنان تحت تأثیر
احساسات خود قرار گرفتند كه اشك ریزان صدا را به تكبیر بلند كردند ، و
با شتاب خود را از مركبها به زیر افكندند ، و بیدرنگ چكمه‏ها را از پا
در آوردند . زیرا ممكن است ناراحت بشوید و صدمه بخورید . امام كفش و جامه خود را
خواست و پوشید و مراجعت كرد ، و فرمود : " من كه اول گفتم از این كار معذورم بدارید "

شنبه 14/5/1391 - 21:42 - 0 تشکر 491293

گوش به دعای مادر

در آن شب ، همه‏اش به كلمات مادرش - كه در گوشه‏ای از اطاق رو به‏
طرف قبله كرده بود - گوش می‏داد . ركوع و سجود و قیام و قعود مادر را در
آن شب ، كه شب جمعه بود ، تحت نظر داشت . با اینكه هنوز كودك بود ،
مراقب بود ببیند مادرش كه این همه درباره مردان و زنان مسلمان دعای خیر
می‏كند ، و یك یك را نام می‏برد و از خدای بزرگ برای هر یك از آنها
سعادت و رحمت و خیر و بركت می‏خواهد ، برای شخص خود از خداوند چه چیزی‏
مسألت می‏كند ؟ .
امام حسن آن شب را تا صبح نخوابید ، و مراقب كار مادرش ، صدیقه‏
مرضیه " ع " بود . و همه‏اش منتظر بود كه ببیند مادرش درباره خود چگونه دعا می‏كند ، و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی می‏خواهد ؟
شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره دیگران گذشت . و امام حسن ، حتی‏
یك كلمه نشنید كه مادرش برای خود دعا كند . صبح به مادر گفت : " مادر
جان ! چرا من هر چه گوش كردم ، تو درباره دیگران دعای خیر كردی و درباره‏
خودت یك كلمه دعا نكردی ؟ "
مادر مهربان جواب داد : " پسرك عزیزم ! اول همسایه ، بعد خانه خود

شنبه 14/5/1391 - 21:43 - 0 تشکر 491294

در محضر قاضی

شاكی شكایت خود را به خلیفه مقتدر وقت ، عمر بن الخطاب ، تسلیم كرد.
طرفین دعوا باید حاضر شوند و دعوا طرح شود . كسی كه از او شكایت شده‏
بود ، امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع) بود . عمر هر دو طرف را خواست‏
و خودش در مسند قضا نشست . طبق دستور اسلامی ، دو طرف دعوا باید پهلوی‏
یكدیگر بنشینند و اصل تساوی در مقابل دادگاه محفوظ بماند . خلیفه مدعی را
به نام خواند ، و امر كرد در نقطه معینی روبروی قاضی بایستد . بعد روكرد
به علی و گفت : " یا اباالحسن پهلوی مدعی خودت قرار بگیرد " . به‏
شنیدن این جمله ، چهره علی درهم و آثار ناراحتی در قیافه‏اش پیدا شد .
خلیفه گفت : " یا علی ، میل نداری پهلوی طرف مخاصمه خویش بایستی ؟ "
علی : " ناراحتی من از این نبود كه باید پهلوی طرف دعوای خود بایستم‏
، بر عكس ، ناراحتی من از این بود كه تو كاملا عدالت را مراعات نكردی ،
زیرا مرا با احترام نام بردی و به كنیه خطاب كردی و گفتی " یاابا الحسن‏
" ، اما طرف مرا به همان نام عادی خواندی . علت تأثر و ناراحتی من این‏
بود "

شنبه 14/5/1391 - 21:44 - 0 تشکر 491295

در سرزمین منا

مردمی كه به حج رفته بودند ، در سرزمین منا جمع بودند . امام صادق ( ع‏
) و گروهی از یاران ، لحظه‏ای در نقطه‏ای نشسته از انگوری كه در جلوشان بود
، می‏خوردند .
سائلی پیدا شد و كمك خواست . امام مقداری انگور برداشت و خواست به‏
سائل بدهد . سائل قبول نكرد و گفت : " به من پول بدهید " . امام گفت‏
: " خیر است ، پولی ندارم " . سائل مأیوس شد و رفت .
سائل بعد از چند قدم كه رفت پشیمان شد و گفت : " پس همان انگور را
بدهید " ( 1 ) امام فرمود : خیر است " و آن انگور را هم به او نداد "
طولی نكشید سائل دیگری پیدا شد و كمك خواست . امام برای او هم یك خوشه انگور برداشت و داد . سائل انگور را
گرفت و گفت : " سپاس خداوند عالمیان را كه به من روزی رساند " .
امام باشنیدن این جمله او را امر به توقف داد ، و سپس هر دو مشت را پر
از انگور كرد و به او داد . سائل برای بار دوم خدا را شكر كرد .
امام باز هم به او گفت : " بایست و نرو " سپس به یكی از كسانش كه‏
آنجا بود رو كرد و فرمود : " چقدر پول همراهت هست ؟ " او جستجو كرد ،
در حدود بیست درهم بود ، به امر امام به سائل داد . سائل برای سومین بار
زبان به شكر پروردگار گشود و گفت : " سپاس منحصرا برای خداست ، خدایا
منعم تویی و شریكی برای تو نیست " .
امام بعد از شنیدن این جمله ، جامه خویش را از تن كند و به سائل داد .
در اینجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله‏ای تشكر آمیز نسبت به خود امام‏
گفت . امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت . یاران و اصحاب كه در آنجا نشسته بودند گفتند : " ما چنین استنباط
كردیم كه اگر سائل همچنان به شكر و سپاس خداوند ادامه می‏داد ، باز هم‏
امام به او كمك می‏كرد ، ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام‏
تمجید و سپاسگزاری كرد ، دیگر ، كمك ادامه نیافت "

شنبه 14/5/1391 - 21:47 - 0 تشکر 491296

وزنه برداران

جوانان مسلمان سرگرم زور آزمایی و مسابقه وزنه برداری بودند . سنگ‏
بزرگی آنجا بود كه مقیاس قوت و مردانگی جوانان به شمار می‏رفت ، و هر
كس آن را به قدر توانایی خود حركت می‏داد . در این هنگام رسول اكرم رسید
و پرسید :
" چه می‏كنید ؟ "
- " داریم زور آزمایی می‏كنیم . می‏خواهیم ببینیم كدامیك از ما قویتر و
زورمندتر است " .
- " میل دارید كه من بگویم چه كسی از همه قویتر ونیرومندتر است ؟ "
- " البته ، چه از این بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان‏
افتخار را او بدهد " . افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند ، كه رسول اكرم كدامیك را به‏
عنوان قهرمان معرفی خواهد كرد ؟ عده‏ای بودند كه هر یك پیش خود فكر
می‏كردند ، الان رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه‏
معرفی خواهد كرد .
رسول اكرم : " از همه قویتر و نیرومندتر آن كس است كه اگر از یك‏
چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد ، علاقه به آن چیز او را از مدار حق و
انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نكند . و اگر در موردی عصبانی شد و
موجی از خشم در روحش پیدا شد ، تسلط برخویشتن را حفظ كند ، جز حقیقت‏
نگوید و كلمه‏ای دروغ یا دشنام برزبان نیاورد . و اگر صاحب قدرت و نفوذ
گشت و مانعها و رادعها از جلویش برداشته شد ، زیاده از میزانی كه‏
استحقاق دارد دست درازی نكند "

شنبه 14/5/1391 - 21:49 - 0 تشکر 491298

تازه مسلمان

دو همسایه ، كه یكی مسلمان و دیگری نصرانی بود ، گاهی با هم راجع به‏
اسلام سخن می‏گفتند . مسلمان كه مرد عابد و متدینی بود آن قدر از اسلام‏
توصیف و تعریف كرد كه همسایه نصرانیش به اسلام متمایل شد ، و قبول اسلام‏
كرد .
شب فرا رسید ، هنگام سحر بود كه نصرانی تازه مسلمان دید در خانه‏اش را
می‏كوبند ، متحیر و نگران پرسید :
- " كیستی ؟ "
از پشت در صدا بلند شد : " من فلان شخصم و خودش را معرفی كرد ، همان‏
همسایه مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود " . - " در این وقت شب چه كار داری ؟ "
- " زود وضو بگیر و جامه‏ات را بپوش كه برویم مسجد برای نماز " .
تازه مسلمان برای اولین بار در عمر خویش وضو گرفت ، و به دنبال رفیق‏
مسلمانش روانه مسجد شد . هنوز تا طلوع صبح خیلی باقی بود . موقع نافله‏
شب بود ، آن قدر نماز خواندند تا سپیده دمید و موقع نماز صبح رسید .
نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقیب بودند كه هوا كاملا روشن شد .
تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش ، رفیقش گفت :
- " كجا می‏روی ؟ "
- " می‏خواهم برگردم به خانه‏ام ، فریضه صبح را كه خواندیم دیگر كاری‏
نداریم " .
- " مدت كمی صبر كن و تعقیب نماز را بخوان تا خورشید طلوع كند " .
- " بسیار خوب " .
تازه مسلمان نشست و آن قدر ذكر خدا كرد تا خورشید دمید . برخاست كه‏
برود ، رفیق مسلمانش قرآنی به او داد و گفت : " فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشید بالا بیاید ، و من توصیه می‏كنم كه امروز نیت‏
روزه كن ، نمی‏دانی روزه چقدر ثواب و فضیلت دارد ؟ "
كم كم نزدیك ظهر شد . گفت : " صبر كن چیزی به ظهر نمانده ، نماز ظهر
را در مسجد بخوان " . نماز ظهر خوانده شد . به او گفت : " صبر كن طولی‏
نمی‏كشد كه وقت فضیلت نماز عصر می‏رسد ، آن را هم در وقت فضیلتش‏
بخوانیم " . بعد از خواندن نماز عصر گفت : " چیزی از روز نمانده " او
را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسید . تازه مسلمان بعد از نماز مغرب‏
حركت كرد كه برود افطار كند . رفیق مسلمانش گفت : " یك نماز بیشتر
باقی نمانده و آن نماز عشاء است " صبر كن تا در حدود یك ساعت از شب‏
گذشته ، وقت نماز عشاء ( وقت فضیلت ) رسید ، و نماز عشاء هم خوانده شد
. تازه مسلمان حركت كرد و رفت .
شب دوم هنگام سحر بود كه باز صدای در را شنید كه می‏كوبند ، پرسید : "
كیست ؟ "
- " من فلان شخص همسایه‏ات هستم ، زود وضو بگیر و جامه‏ات را بپوش كه به اتفاق هم به مسجد برویم " .
- " من همان دیشب كه از مسجد برگشتم ، از این دین استعفا كردم . برو
یك آدم بیكارتری از من پیدا كن كه كاری نداشته باشد ، و وقت خود را
بتواند در مسجد بگذراند . من آدمی فقیر و عیالمندم ، باید دنبال كار و
كسب روزی بروم " .
امام صادق بعد از اینكه این حكایت را برای اصحاب و یاران خود نقل كرد
، فرمود : به این ترتیب ، آن مرد عابد سختگیر ، بیچاره‏ای را كه وارد
اسلام كرده بود خودش از اسلام بیرون كرد . بنابراین شما همیشه متوجه این‏
حقیقت باشید كه بر مردم تنگ نگیرید ، اندازه و طاقت و توانایی مردم را
در نظر بگیرید ، تا می‏توانید كاری كنید كه مردم متمایل به دین شوند و
فراری نشوند ، آیا نمی‏دانید كه روش سیاست اموی برسختگیری و عنف و شدت‏
است ، ولی راه و روش ما بر نرمی و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست

شنبه 14/5/1391 - 21:51 - 0 تشکر 491299

سفره خلیفه

شریك بن عبدالله نخعی - از فقهای معروف قرن دوم هجری - به علم و تقوی‏
معروف بود . مهدی بن منصور خلیفه عباسی علاقه فراوان داشت كه منصب "
قضا " را به او واگذار كند ، ولی شریك بن عبدالله ، برای آنكه خود را
از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زیر این بار نمی‏رفت . نیز خلیفه علاقه‏مند
بود كه شریك را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث‏
بیاموزد ، شریك این كار را نیز قبول نمی‏كرد و به همان زندگی آزاد و
فقیرانه‏ای كه داشت قانع بود .
روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت : " باید امروز یكی از این سه‏
كار را قبول كنی ، یا عهده دار منصب " قضا " بشوی ، یا كار تعلیم و تربیت فرزندان مرا
قبول كنی ، یا آنكه همین امروز نهار با ما باشی و برسر سفره ما بنشینی "
شریك با خود فكری كرد و گفت ، حالا كه اجبار و اضطرار است ، البته از
این سه كار ، سومی بر من آسانتر است .
خلیفه ضمنا به مدیر مطبخ دستور داد كه امروز لذیذترین غذاها را برای‏
شریك تهیه كن . غذاهای رنگا رنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل‏
تهیه كردند و سر سفره آوردند .
شریك كه تا آن وقت همچو غذایی نخورده و ندیده بود ، با اشتهای كامل‏
خورد . ، خوانسالار آهسته بیخ گوش خلیفه گفت : " بخدا قسم كه دیگر این‏
مرد روی رستگاری نخواهد دید " .
طولی نكشید كه دیدند شریك هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم‏
منصب " قضا " را قبول كرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد
روزی بامتصدی پرداخت حقوق حرفش شد ، متصدی به او گفت : " تو كه‏
گندم به ما نفروخته‏ای كه این قدر سماجت می‏كنی ؟ "
شریك گفت : " چیزی از گندم بهتر به شما فروخته‏ام ، من دین خود را
فروخته‏ام "

شنبه 14/5/1391 - 21:52 - 0 تشکر 491300

شكایت همسایه

شخصی آمد حضور رسول اكرم ، و از همسایه‏اش شكایت كرد ، كه ، مرا اذیت‏
می‏كند و از من سلب آسایش كرده .
رسول اكرم فرمود : " تحمل كن و سر و صدا علیه همسایه‏ات راه نینداز ،
بلكه روش خود را تغییر دهد " .
بعد از چندی دو مرتبه آمد و شكایت كرد . این دفعه نیز رسول اكرم فرمود
: " تحمل كن " .
برای سومین بار آمد و گفت : " یا رسول الله این همسایه من ، دست از
روش خویش بر نمی‏دارد ، و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده‏ام را
فراهم می‏سازد " .
این دفعه رسول اكرم به او فرمود : " روز جمعه كه رسید ، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور ، و سر راه مردم‏
كه می‏آیند و می‏روند و می‏بینند بگذار ، مردم از تو خواهند پرسید كه چرا
اثاثت اینجا ریخته است ؟ بگو از دست همسایه بد ، و شكایت او را به‏
همه مردم بگو " .
شاكی همین كار را كرد . همسایه موذی كه خیال می‏كرد ، پیغمبر برای همیشه‏
دستور تحمل و بردباری می‏دهد ، نمی‏دانست آنجا كه پای دفع ظلم و دفاع از
حقوق به میان بیاید ، اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست .
لهذا همینكه از موضوع اطلاع یافت ، به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن‏
مرد ، اثاث خود را برگرداند به منزل . و در همان وقت متعهد شد كه دیگر
به هیچ نحو موجبات آزار همسایه خود را فراهم نسازد

شنبه 14/5/1391 - 21:53 - 0 تشکر 491301

درخت خرما

سمرش بن جندب ، یك اصله درخت خرما در باغ یكی از انصار داشت . خانه‏
مسكونی مرد انصاری كه زن و بچه‏اش در آن جا به سر می‏بردند ، همان دم در
باغ بود . سمره گاهی می‏آمد و از نخله خود خبر می‏گرفت ، یا از آن خرما
می‏چید . و البته طبق قانون اسلام ، " حق " داشت كه در آن خانه رفت و
آمد نماید ، و به درخت خود رسیدگی كند .
سمره هر وقت كه می‏خواست برود از درخت خود خبر بگیرد ، بی‏اعتنا و
سرزده داخل خانه می‏شد و ضمنا چشم چرانی می‏كرد .
صاحبخانه از او خواهش كرد كه هر وقت می‏خواهد داخل شود ، سرزده وارد
نشود . او قبول نكرد . ناچار صاحبخانه به رسول اكرم شكایت كرد و گفت : " این مرد
سرزده داخل خانه من می‏شود ، شما به او بگویید ، بدون اطلاع و سرزده وارد
نشود ، تا خانواده من قبلا مطلع باشند و خود را از چشم چرانی او حفظ كنند
رسول اكرم ، سمره را خواست و به او فرمود : " فلانی از تو شكایت دارد
، می‏گوید تو بدون اطلاع وارد خانه او می‏شوی ، و قهرا خانواده او را در
حالی می‏بینی كه او دوست ندارد . بعد از این اجازه بگیر ، و بدون اطلاع و
اجازه داخل نشو " سمره تمكین نكرد .
فرمود : " پس درخت را بفروش " سمره حاضر نشد . رسول اكرم قیمت را
بالا برد باز هم حاضر نشد . بالاتر برد باز هم حاضر نشد . فرمود : " اگر
این كار را بكنی ، در بهشت برای تو درختی خواهد بود " . باز هم تسلیم‏
نشد . پاها را به یك كفش كرده بود كه نه از درخت خودم صرف نظر می‏كنم‏
، و نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگیرم .
در این وقت رسول اكرم فرمود : " تو مردی زیان رسان و سختگیری ، و در دین اسلام زیان رساندن و تنگ گرفتن وجود
ندارد " . بعد رو كرد به مرد انصاری و فرمود " برو درخت خرما را
از زمین در آور و بینداز جلو سمره " .
رفتند و این كار را كردند . آنگاه رسول اكرم به سمره فرمود : " حالا
برو درختت را ، هر جا كه دلت می‏خواهد بكار "

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.