• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن دانشجویی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
دانشجویی (بازدید: 10744)
سه شنبه 1/5/1387 - 3:38 -0 تشکر 48782
داستان گروهی برای دانشجویان و کنکوری ها

 در این تاپیک قصد داریم داستانی را به صورت گروهی بنویسیم که نام آن هست :

« من ؛ یك دانشجو » 

 

قوانین : تمامی داستانها می تونه واقعی یا غیر واقعی باشه ، در هر دو صورت باید نکات داستان نویسی رعایت بشه و نباید به صورت خاطره نوشته شه که در این صورت مدیر نوشته را حذف خواهد کرد . داستان باید از ابتدا یعنی کنکور سپس ورود به دانشگاه و پس از آن فارغ التحصیلی ادامه پیدا کنه ممکنه این تاپیک چندین سال در این انجمن طول بکشه پس عجله نکنید قراره یک داستان بسیار بزرگ رو شروع کنیم داستان زندگی دانشجویی . یه قضیه هم هست باید بگم که تمامی داستان باید یک هدف داشته باشه ولی موضوعات ممکنه تغییر کنه ولی همگی با هم همکلاس هم شاید شدیم . بهتون پیشنهاد می کنم اولین داستان رو بخونید که من نوشتم .

 

اول خودم شروع می کنم تا با فضا آشنا شید .

 

-------------

 

 دوستان نقد و نظراتتونو فقط در تاپیك زیر می تونید ثبت كنید و اگه در این تاپیك چیزی غیر از داستان ثبت بشه ، تایید نخواهد شد .

 

 نقد داستان « من ؛ یك دانشجو »

 

چهارشنبه 9/5/1387 - 1:52 - 0 تشکر 49931

مهران .... (3)
قسمت سوم

تازه مهران را به یاد آورده بودم. مهران که پنج سال با او همکلاس بودم.


کسی که در این چند سال درد دل هایش را برایم می گفت و سنگ صبور خوبی هم برای من بود.


دوستی که ساعت های زیادی را در کنار هم بودیم و درس هایمان را هم با کمک هم می خواندیم.

بگزارید کمی از مهران برایتان بگویم:


مهران هفت سال بیشتر نداشت که در یک سانحه ی رانندگی پدر و برادر کوچکش را از دست داد. و از آن سال با مادرش زندگی می کرد.


به خاطر همین کمی زودرنج بود و با هر کسی دوست نمی شد. ولی در عین حال دل بزرگی داشت.


من سوم راهنمایی بودم که با او آشنا شدم. ولی تا پیش دانشگاهی اجازه نداد کسی از قصه ی زندگی اش باخبر شود. هیچ کدام از همکلاسی هایمان از راز او باخبر نبود.هیچ کس نمی دانست که او در این دنیا فقط مادرش را دارد. به خاطر همین است که می گویم دل بزرگی داشت.


دوباره به صفحه ی نمایشگر دستگاه نگاه کردم. مثل این که کنکور شروع شده بود. مهران مشغول پاسخ دادن به سوالات بود. ولی از چشمان نگرانش می شد به درون آشفته اش پی برد. دستش می لرزید.


دیگر طاقت دیدن اضطرابش را نداشتم.


دوباره سرعت دستگاه را بیشتر کردم تا زمان کنکور تمام شد.


همه ی بچه ها برگه ها را بالای سرشان گرفتند. مهران هم همین کار را کرد.
از دور به من نگاه می کرد.


خودم را در صفحه ی نمایشگر دیدم. انگار نه انگار که کنکوری در کار بود. مثل همیشه آرام و خونسرد بودم.


شاید آن لحظه مهران به من حسودی می کرد. اشک از گوشه ی چشمانش سر خورد و روی عکسش که روی سینه اش چسبانده بود افتاد.

پاسخ نامه ها را جمع کردند و بچه ها به طور منظمی از ردیف جلو سالن را ترک کردند.


مهران هم طوری که من متوجه او نشوم به سرعت سالن را ترک کرد.

...

موفقیت حاصل تصمیم گیری درست است، و تصمیم گیری درست حاصل تجربه و جالب اینکه تجربه اغلب حاصل تصمیم نادرست است!

 

چهارشنبه 9/5/1387 - 5:17 - 0 تشکر 49934

محسن 4

نماز ؟ حوصله داریا ؟ احمد چی کار کردی ؟

چی شده تو هم خراب کردی ؟

من فکرشم نمی کردم .

هنوز نتایج نیومده که .

نمی دونم حال و حوصله ندارم دلم می خواد بی خیال درس و دانشگاه بشم . میرم می چسبم به یه کاری .

ههه ببین محسن کار ما فقط درس خوندنه . فقط درس خوندن ، تنها راه موفقیت همینه .

چند دقیقه ای با هم روی نیمکت در مورد امتحان صحبت کردند .

زندگی برای محسن تمام شده بود و دیگر حال و حوصله ی هیچ چیزی رو نداشت .

خونه براش کسل کننده بود فقط منتظر روز اعلام نتایج بود .

6 مرداد سال 1387 ساعت 8:30

آخیش عجب صبحونه ای بودشا ، آخ دلم این چند وقت عجب خوردیم و خوابیدیما . هیییییییییییییییی . ببینیم فردا نتایج رو میدند یا نه .

مثل هر روز صبحشو با کامپیوتر و اینترنت شروع می کنه . صفحه ی اول تبیان و بلافاصله انجمنهای تبیان ، مثل اینکه خبری نیست ،

بذار ببینم مهدی مک لارن چه قدر کم پیدا شده ، عجب خانم گل بالاخره یه تاپیک زد برم ببینم چیه ؟ اه اینکه مال سال هشتاد و شیشه گفتم دیگه خانم گل تاپیک نمی زنه ها . برم ببینم ایمیل چی اومده ، ای بابا این ملت تبیان هم بیکارنا همشون یا اینویزند یا آنند . بذار بیزی کنم نیان الان بهم پی ام بدند . خوب اینم از این . آهان . آره درست شد .

خوب یه ایمیل اومده : ای بابا بی بی سی پرشن دوباره اخبار داده . ده رادیو فردا هم اخبارشو فرستاده ، فیلتر شکن جدید رادیو فردا . عجبا دارند چیزای نامشروع می فرستند برای آدما بابا من خودم نرم افزارشو دارم الان دیگه دور زدن اینترنت کاری نداره که ، ولی کاش می شد کنکور رو هم دور زد .

مثل همیشه با بی خیالی صفحه های اینترنت رو باز و بسته می کرد ، یه دفه تصمیم گرفت به سایت سنجش بره :

سنجش دات او آر جی آهان باز شد .

نتایج کنکور سال هشتاد و هفت

نامردا چرا امروز دادن . گفته بودند هفتم میدیم که . واقعا که ....

مدارکش رو آماده کرد هم می ترسید و هم خوشحال بود ، شانس شاید می تونست کمکش کنه ولی شانس در اینجا معنی نداشت و سرنوشت آدمها را یک صفحه ی کوچولو با تعدادی لانه های سیاه به سان لانه های جاسوسی آمریکای سابق تعیین می کردند .

صفحه باز شد و سر انجام کارنامه ی محسن رویت شد . چشماشو بسته بود و به هیچ چیز فکر نمی کرد فقط می خواست ببینه نوشته مجاز .

جشاشو باز کرد هیچ چی ننوشته بود . صفحه رو با یک صفحه ی دیگه اشتباه کرده بود تمام حسش به هم ریخت .

 دوباره از نو شروع کرد . چشماشو بست ، موس رو تو دستاش جا به جا کرد . انگشت اشاره رو چند بار محکم فشار داد تا صدای شکستنش رو بشنوه . دستش رو به دور موس حلقه کرد . سرش رو به طرف مانیتور خم کرد .

نگاهشو به سمت مانیتور قفل کرد . موس رو به سمت پایین حرکت داد . چشماشو یواشه یواشه یواش باز کرد .

مجاز

از خوشحالی داشت سکته می کرد .

چشاشو بست و بلند از جاش پرید . وقتی دوباره به صندلیش برگشت ، چشاشو کمی بازتر از قبل کرد غیر انتفاعی و پیام نور مجاز . چشاشو باز تر کرد و رفت بالاتر رتبه ی کشوری بدون سهمیه : دویست هزار و خورده ای .

رتبه ی کل منطقه ی یک : هفتاد هزار و خورده ای .

چند دقیقه ای فقط نگاه می کرد .

ادبیات : سیزده درصد

عربی : پانزده درصد

دینی : سه درصد

زبان انگلیسی : شصت و سه درصد

ریاضی : منفی هفت دهم درصد

فیزیک : منفی هفت دهم درصد

شیمی : صفر درصد .

یاد پارسالش افتاد یاد اون همه سختی و خوشی

عجب سالی بود ، چه قدر درس خوندم ، از صبح ساعت شش از خونه راه میفتادم تا برسم مدرسم ، ساعت هشت وقتی مدرسه بودم ناظم می گفت دیر اومدی موهاتو بزن .

 می رفتم سر کلاس بهترین معلمها رو داشتم تو یه مدرسه ی دولتی بهترین معلمها : بهترین معلم حساب و دیفرانسیل آقای حسینی که با چیزی حدود سی هزار تومان بهمون درس کنکور میداد واقعا عجیب بود چون هر جا می رفت بالای یه میلیون در میاورد اونقدر خر مایه تو این شهر لعنتی هست که به ما پایین شهریا کی توجه می کنه جز چند تا آدم با معرفت مثل آقای مهندس حسینی که عمرش رو برای تدریس گذاشته بود ، ما که خیلی دوستش داشتیم ، بابا جون گفتنش رو تقلید می کردیم ، ببین بابا جون ، ولی این تقلید مثل همیشه به خاطر مسخره کردن معلم نبود بلکه ما می خواستیم مثل او باشیم برای همین به سبک اون یه دستمون رو تو جیبمون می ذاشتیم و با سرعت قدم میزدیم . همه می خواستیم حسینی باشیم . برامون تعریف می کرد که مجری شبکه سه بوده برنامه ی سحر خیزان و برای همین من بیشتر از بقیه دوستش داشتم . کلاسای اون برای من کلاس حساب فقط نبود کلاس زندگی بود . می گفت همیشه فکر کنید دور و برتون دوربینه . همه دارند می بیننتون و این طوری حتی شما موقعی که می خواید بخوابید هم به خودتون احترام میذارید چون فکر می کنید دوربین داره از شما فیلم می گیره ، یا اینکه می گفت وقتی آدما خوابند با یه تلنگر بیدار میشند ولی وقتی خودشونو به خواب می زنند ، نه با یه قوری آب جوش هم نمیشه بیدارشون کرد . آدم طناز مودبی بود و جذبه ی زیادی هم داشت . اون قدر قشنگ به آدم نگاه می کرد که دوست داشتم ساعت ها فقط بهم نگاه کنه . هر چی بگم ازش کم گفتم دوست داشتم یه چک ازش بخورم تا بیدار شم ولی هیچ وقت نتونستم اون چیزی رو که از من و بقیه می خواست بر آورده کنم .

معلم گسستم ، مگه میشه از یادم بره ، تو کلاسش از خنده روده بر می شدیم . مخصوصا اینکه روز اول بهم تیکه انداخت بهش تیکه انداختم . دیر رفته بودم سر کلاس گفت از کجا اومدی ؟هرکسی یه چیز می گفت منم گفتم از .... اومدم . همه زدند زیر خنده نمی دونستم با این یه کلمه سوژه میشم برای آقای خیام اکبری . همیشه می گفت .... ها فکر می کنند اسم فامیلم خیامه نمی دونند اسمم خیامه بر میدارند چاپ می کنند رو جزوه هام . شخصیت های اصلی مثالهاش ترک و لر و رشتی و عرب و قزوینی بودند و اینم کار رو جالب می کرد . مثلا وقتی یه سبد میوه رو مثال میزد از میوه های جالبی استفاده می کرد .

من خیلی دوستش داشتم ، تو تابستون عکسشو رو میز کشیدم همه متحیر شدند چون واقعا شبیه بود . خیام که ما بهش می گفتیم آقا خیام اونم می گفت جونم . خیلی زیبا بهمون گسسته رو درس داد ولی باز هم من نتونستم جبران کنم . مثل همیشه که زحمت هیچ کس رو نتونستم جبران کنم .

خیام هم شد یک خاطره تو زندگیم .

بهترین معلم عربی رو داشتم با بیست هزار تومن کل عربی رو بهمون درست داد آقای حمید مرادلو ، کتاب از دبیرستان تا کنکور که تو انقلاب یکی از بهترینهاست . چه قدر من بی معرفتم . چه قدر زحمت کشید . چه قدر زیبا عربی رو یاد داد ، هیچ وقت این طوری عربی یاد نگرفته بودم .

آقای شریفی بهترین معلم فیزیکی که تو عمرم دیدم که از دبیرستان نمونه دولتی امام حسین میومد به ما درس میداد . ما کجا و امام حسین کجا . واقعا آدمایی بودن که .... سعید باورت میشه اینا همه تموم شدند .

ببین محسن جان الان دوساعته منو کاشتی پای تلفن که خاطرات یک سال مسخرمون رو تعریف کنی . میای کلاس زبان یا نه ؟

آره می یام ساعت 5 دم میدون باش راستی آقای ناصری و زارع و کاظمی رو نگفتم .

محسن ولم کن ساعت 5 منتظرتم .

باشه خداحافظ

گوشی رو گذاشتو دوباره به رتبه ای که آورده بود فکر کرد به اشتباهات گذشته به خانواده به این دنیای لعنتی . مثل همیشه شوک های عصبی طرفش اومد با مشت به سرش ضربه میزد و نفس نفس . دندوناش رو به هم می سایید .

به خودش می گفت من نمی میرم . من می خوام بمیرم .

مثل همیشه تنها جایی که می تونست آرامش داشته باشه حموم بود . لباسهاشو جمع کرد رفت حموم .

تو آینه به خودش نگاه کرد . چشاش قرمز بود . موهاش خیلی بلند شده بودند . ته ریشی هم روی صورتش بود که خسته نشونش میداد .

تیغ رو برداشت . چند ثانیه ای به تیغ نگاه می کرد ، و بعد نگاهش به دستش افتاد به رگ مچ دستش . تیغ رو به رگ نزدیک کرد . دستش می لرزید . به خودش می گفت از چی می ترسی از چی ؟ تو که نه خدا رو میشناسی نه پیغمبر رو ، تو که هیچ کدومشون رو قبول نداری پس از چی می ترسی . خندید و گفت نکنه می ترسی ببرنت جهنم آتیشت بزنند . تیغ رو گذاشت روی رگ .

آرومه .... آرومه ..... آروم تیغ رو روی رگ کشید .

چهارشنبه 9/5/1387 - 5:19 - 0 تشکر 49935

یک آن دستش لرزید و تیغ از دستش افتاد . یه مقدار از دستش زخم شده بود و خون از اون خارج می شد . ناحیه ی خونریزی رو زیر آب گرفت زیر دوش نشست رو زمین حمام . تنها کاری که می تونست کنه گریه بود . این تنها راهی بود که می تونست خودش رو سبک کنه .

همش به این فکر می کرد که چرا رگشو نزده بود .

آخه چرا تمومش نکردی ؟ آخه چرا .

حتما ترسیدی .

آره ترسیدی .

این یه جور فراره . فرار از این دنیا .

ولی تو همیشه از فرار می ترسیدی حتی اون موقع که مدرسه بودی از فرار می ترسیدی . همیشه فقط یه ترسویی . یه ترسو . حتی جزئت کشتن خودتم نداری .

ولم کن بذار به حال خودم باشم ، من می خوام زندگی کنم .

به این می گی زندگی . با این همه گندی که زدی . تو بهتره بمیری . بمیر .

گمشو کثافت آشغال . گمشو عوضی .

تو یه احمقی ترسو .

با خودش کلنجار می رفت . باید هر چه زودتر آماده می شد تا بره دم میدون ساعت 5 پیش سعید .

مثل همیشه زودتر رفت تا سعید بهش نگه خوش قول البته به کنایه . سعید دیر اومد .

شرمنده محسن جان دیر شد . بریم .

سعید چی کار کردی ؟

افتضاح ...م

واقعا ؟ چن شد رتبت .

50 هزار

از من که بهتر شدی .

چن شدی

70 هزار

واقعا ؟ تو که بدتر از منی .

مجاز شدی ؟

آره ولی با پنجاه هزار می خوام چی کار کنم ؟ من وا می ایستم سال دیگه

من که نمی تونم میرم پیام نور .

پیام نور . برو بیچاره میشی .

کی گفته من تحقیق کردم از خیلی ها پرسیدم گفتند خوبه .

خود دانی هر کار می خوای بکنی . بکن .

بالاخره با صحبتهای تو راهشون به کلاس زبان رسیدند .

سلام خانم غیبی .

سلام بچه ها .

بچه ها نیومدند

نه هنوز .

سلام آقای ظفر طلب .

سلام بچه ها خوبید . بفرمایین سر کلاس .

سعید می گم چه راههایی برای خود کشی هست ؟

سعید بلافاصله پاسخ می دهد : ببین اگه بتونی قرص والیوم ده از داروخونه بخری ، سه تا بندازی بالا در جا خوابت می بره می میری .

از حرفش شوکه شدم . پرسیدم : دار زدن نمیشه ولی کی حوصله داره ؟

برو بابا کلی قیافت به هم میریزه این کار بهترینه .

ببین فکر کنم حامد خودشو دار زده نیومده ها .

آره فکر کنم .

اندکی بعد حامد هم به جمع آنها اضافه میشود و از احوالاتش پیداست که چیز عجیبی اتفاق افتاده برایش .

حامد چند شدی ؟

من اصلا فکرشم نمی کردم . شدم پانزده هزار . من زیر هزار فکر می کردم . معلوم نیست چی کار کردند . با این وضعیت شبانه ی تهران فقط فکر می کنم شهرستان هم نمیرم .

تو خوب شدی باز ما رو بگو .

چند شدید شما . سعید چند شده رتبت ؟

پنجاه هزار .

ووووووووووو . تو چی محسن ؟

هههه هفتاد هزار

واقعا . چه قدر زیاد

بالاخره کلاس زبان هم تمام شد و محسن احساس راحتی بیشتری می کرد و با این مسئله کنار اومد .

چهارشنبه 9/5/1387 - 5:23 - 0 تشکر 49936

قرار بود زیر نویس بشه ولی دیدم زیاد شد میان نویسش کردم . معذرت .

در مورد محسن فکر می کنم که هنوز نتونستم اون طوری که می خوام پرورشش بدم و از همه معذرت می خوام و امیدوارم در آینده بهتر شم .

اما در مورد شخصیتهای دیگر : اول از همه باید بگم که مهشید در من یک حس من دردی به وجود آورد یه لحظه اشک دور چشمام حلقه زد . وقتی زهرا مرد . و تبریک می گم به نوای آسمانی واقعا مهشید عالی شده و بچه ها من به شما پیشنهاد می کنم به داستان نویسی با قاعده ی نوای آسمانی توجه کنید مثل خودمن وباید از ایشون یاد بگیریم . شخصیت مونا واقعا یک شخصیت محوری و مکمل عالیه به نظر من و در واقع مثل همه ی شخصیتهای مکمل شخصیت اصلی رو میسازه . من تبریک می گم خدمت ایشون . خیلی داستان ایشون جای تحلیل داره . چون من حتی تصاویری به ذهنم اومد وقتی داستانشونو می خوندم و فضا سازی عالی انجام دادند . و حس می کنم میشه گفت خیلی شرقی خانواده رو تعریف کردند و این به مذاق ایرانی نزدیکه و من خودم یکی از طرفدارهای مهشیدم چون یه جورایی تسخیر کنندست داستان نوای آسمانی و جالبه بدونید که من الان منتظر رتبه ی مهشیدم و خیلی تو دلم به این نویسنده بد و بیراه گفتم وقتی نمره ی مهشید رو ننوشت .

در مورد مهران که جعفر می نویسند و بهشون خوش آمد می گم ، کاملا معلومه که ایشون مبتکر هستند و سبکی جدید رو آوردند که من فکر می کنم خیلی میشه روش کار کرد و بهشون پیشنهاد می دم کمی جذاب ترش کنند ، شما دارید از عصر پیشرفت ایران سخن می گید و به گذشته سفر کردید که جدیدا یه مقدار تو بعضی رمانها این شکلی کار می کنند و این خیلی خوبه . فقط به نظرم اومد اگر تا انتها بخواد این طوری پیش بره خسته کننده میشه و خود من دوست دارم شما تکنولوژی های برتری رو نشون بدید که در آینده می تونه کمکمون کنه و یه جورایی ساینس فیکشنی برید جلو تا یه سبک جدید باشه . یه مقدار هم من حس می کنم روزنامه وار دارید گزارش می دید . لطف کنید درام گونه بنویسید .

در مورد حنانه باید بگم که من به شخصه جذب این شخصیت شدم چون به نظرم خیلی ساده انگارانه به کار پرداخته و میشه گفت درامی از یک زندگی واقعی با پرداختن به روابط دخترونه است که می تونه جذاب باشه مخصوصا برای پسرا که خیلی دوست دارند از روابط نزدیک دخترا با همدیگه بدونند و به نظرم ایشون دارند عالی کار می کنند .

در مورد مرضیه فکر می کنم داستان ایشون هنوز یه حادثه ی بدیع کم داره تا جلب توجه کنه . البته تا الان فجیع ترین حادثه برای مهشید بوده و عالی ترین یه مقدار با ترس و لرز میگم این حرفو اگر اشتباه می کنم من رو ببخشی ، حس می کنم داری خاطره تعریف می کنی بهتره نکات داستان نویسی رو رعایت کنی و خاطره ننویسی چون قانون رو نقض کردی اگر می خوای با داستان نویسی بیشتر آشنا بشی من پیشنهاد می کنم داستان مهشید رو بخون که از نظر من نقصی نداره و سبکش عادیه و مثل جعفر سبک خاصی رو در پیش نگرفته .

شادی هم به نظر من مثل مرضیه دیگه کم کم یه حادثه اضافه کنه .

بچه ها این خوبه که ما از خاطراتمون بنویسیم ولی ببینید تو خاطرات ما به ندرت اتفاقی افتاده که دیگران رو بخواد جلب کنه یادمون باشه ما به عنوان یک نویسنده نیاز داریم که نوشتمون خونده شه . یه مثال می تونم بزنم : مثلا من خودم وقتی می بینم کسی به تعریف بازی فوتبالی که دیشب دیدم توجه نمی کنه یه کمی خالی بندی بهش اضافه می کنم آره داوره یه چک از بازیکنه خورد اون داوره هم یه مشت زد تو دماغش یه کارت قرمز داد بهش . شاید تنها اتفاق این بوده باشه که داورو بازیکن هل داده و داور هم کارت قرمز داده .

در داستان نویسی هم ما به عنصری به اسم خالی بندی احتیاج داریم من اسمش رو نمی ذارم غلو ، چون غلو بحثی جدا و گمراه کنندست . من می گم خالی بندی چرا؟ چون ما باید یک حادثه بسازیم نه یک حادثه رو بزرگ کنیم . در مثال قبلی چک زدنی و مشت خوردنی وجود نداشت . و ما ساختیم تا کار جذاب تر شه . جذابیت در نوشتار خیلی مهمه . و حتما توجه کنید چرا آدمای عادی و بیکار عاشق صفحه ی حوادث هستند چون جذابیت ساده ای در این صفحات برای آنهاست .

راستی از این به بعد هر ماه جایزه ی نوبل ادبی میدیم . این طرح یه شبه تصمیم گیری شده توسط خودم . تصویب شد . اجراش کنید . ( مجلس شورای تبیان )

بچه های دیگه اگر کسی اومد بهتره بهش بگید از روز نتایج به بعد بنویسه و دیگه امتحان کنکور رو شرح نده که شلوغ میشه . بچه ها هر وقت بخواند در این تاپیک بازه . ولی یادتون باشه که باید معقولانه وارد بشید با یک ترفند و حقه ی نویسندگی . البته در موقعی که کلاسهای درس شروع میشه . فعلا هنوز کلاس نداریم . فقط نتایج کنکوره .

چهارشنبه 9/5/1387 - 15:15 - 0 تشکر 49961

_ شادی _ (5)

پووووووووف حوصلم سر رفته ،‌پس چرا پشتیبانم زنگ نمیزنه ؟

شادی به سمت تلفن میره و مشغول شماره گیری میشه

- الو سلام سارا

= سلام .. چطوری ؟

- خوبم .. ببینم پشتیبان زنگ زد بهت ؟

= نه ! هنوز زنگ نزده

- از بچه ها چه خبر ؟ سهیلا ؟ مهسا ؟ سمیه ؟

= خبری نیست . همه موندن چیكار كنن با این رتبه هاشون ! فقط وضع مهسا خوبه

- آره .. می دونم . خوش به حالش . هر چی بخواد می تونه قبول شه ! ولی ما چی ؟ انگار رو یه پل چوبی زوار در رفته وایسادیم كه هیچ اطمینانی بهش نیست .

= اوهوم . راس میگی ! عاقبت درس نخوندن همینه دیگه ! تازه باید كلامونم بندازیم هوا كه مجاز شدیم !

... و هر دو میزنن زیر خنده

- خوشم میاد اعتماد به نفس داریم در حد تیم ملی ! اصلا هم انگار نه انگار كه ... !

و باز هم میزنن زیر خنده !

- سارا من به پشتیبان اسِمِس میدم ، خبرت می كنم

= باشه

و شادی و سارا از هم خداحافظی می كنن .

به رتبه سهیلا فكر می كنه . اینكه همیشه توی آزمونها ترازهاش بیشتر بود اما تو آزمون واقعی خراب كرده بود . همش یاد این جمله سهیلا میفته كه اون موقعها كه مسیر مدرسه ای كه كنكور آزمایشی میدادن تا ایستگاه اتوبوس كه مسیر طولانی بود می گفت : من اگه امسالم قبول نشم خودمو می كشم و شادی همیشه از این حرفش می ترسید چون سهیلا رو خوب می شناخت . حالا هم كه رتبش اینجوری .. واقعا براش نگران بود .

دینگ دینگ .. اسمس پشتیبانش بود . نوشته بود جمعه ساعت 10 .

خوب دیگه تا جمعه یه كم فرصت بود ..

دكمه play رو زد .. من دوست دارم وقتی بزرگ شدم معلم بشم ، من میخوام ادبیات بخونم /// من میخوام وقتی بزرگ شدم مهندس عمران بشم مثل داداش سعید /// نه ! ایندفعه دیگه میدونم میخوام چی بخونم تو دانشگاه ! شیمی ! شیمی رو خیلی دوست دارم .. كارنامه اول دبیرستان .. هح ! شیمی پایین ترین نمره ! /// اینجاروووو ! نوشته رشته اول تجربی بعد ریاضی ! اما من از تجربی خوشم نمیاد ، من میرم ریاضی .. تجربی رشته های زیادی نداره .. فقط ریاضی چون من میخوام مهندس كامپیوتر بشم .. كامپیوتر عشق من // سه سال رشته ریاضی .. همیشه جزء سه شاگرد اول كلاس // كنكور .. غیرمجاز // به اینجا كه میرسه pause رو میزنه .. میره سراغ دفترچه رشته ها

خووووووووب شادی خانوم با این رتبه خوشگلی كه آوردی دوست داری چی قبول شی ؟ بریم سراغ امیركبیر ؟ همونی كه دوستش داری ! ههههه ! آره ! ببین اینجا رو ! حتما قبولی ! ببین دعوتنامه ریختن برات ! ایندفعه دگه خواهرش شبنم هم پیشش بود .. گاهی اوقات كه خستگی وجودشو می گرفت و دلش خیلی خیلی می گرفت می پرید به خواهرش .. همش به خواهرش می گفت همه این عذابایی كه می كشم به خاطر توئه چون همش من و تو رو با هم مقایسه می كنن ( شبنم تو یكی از دانشگاههای دولتی تهران دانشجو بود ) .. چرا اونا انتظار دارن كه من هم مثل تو باشم ؟ تو رشتت فرق می كرد .. یه بار بیا تو رشته ریاضی كنكور بده .. ببینم می تونی از پس ریاضیاتش بر بیای ؟ سه تا هندسه +گسسته+جبرواحتمال+حسابان+دیفرانسیل انتگرال+آمار .. نه ! بگو دیگه ! می تونی ؟ شما همون یه هندسه ای هم كه داشتین ازش می نالیدین اما ما چی ؟ .. و شبنم همیشه اینو میذاشت به حساب از زیر درس در رفتن و می گفت خوب زیست ما هم سخت بود .. و باز هم مثه همیشه گفتگوهاشون به نتیجه نرسید .. دفترچه رو میده دست شبنمو خودش پا میشه میره سراغ كامپیوتر تا یه چرخ تو دنیای مجازی بزنه چون همیشه آرومش می كرد

دوست داشت با یكی حرف بزنه .. شوخی كنه .. بازم سر به سر یكی بذاره .. ایمیلشو چك كرد .. دوستش تارا ایمیل زده بود .. یه كار وبلاگی داشت ، ازش خواسته بود یه دستی به سر و گوش قالب وبلاگش بكشه و كلی سفارش .. مسنجرشو باز كرد .. اد لیستشو دید .. همه خاموش .. بازم تلخند .. 1،2،3،4،5 .. همش آیدی 5 نفر .. بعد از اینكه سال قبلش كنكور قبول نشده بود از خجالتش آیدیشو پاك كرده بود یه دونه دیگه ساخته بود .. با همین 5 نفر هم فقط با یكیش درد دل می كرد .. به شادی می گفت آبجی خانوم .. روزایی كه از فشار درسا می پكید با اون چت می كرد .. شاید هفته ای 3-4 تا ایمیل چندین صفحه ای .. هر وقت باهاش حرف میزد احساس آرامش می كرد با انرژی بیشتری درس می خوند .. اما همون یه دونه هم نیست .. كسی براش نمونده .. یه ساله از تبیان مرخصی گرفته .. چون مشاور موقتش یكی از همون بچه های تبیان بود ، گفته بود اگه تو تبیان ببینمت نه من ، نه تو ! .. زیر لب زمزمه كرد : همه رفتند كسی دور و برم نیست ، چنین بی كس شدن در باورم نیست ... ؛ لعنت به تو كنكور كه شادیهامو ازم گرفتی ، كه بی احساسم كردی ، لعنت به تو ...

یه لحظه به خودش اومد .. دید كه چقدر تلخ شده .. می خواست بازم شاد باشه ، ‌بازم بخنده ، تا كی غم ؟ تا كی غصه ؟ نصف راه رو رفته بود ، فقط مونده بود یه انتخاب رشته درست كه اونو جلوی در دانشگاه پیاده می كرد اما یه مسئله ای وجود داشت كه كارشو سخت می كرد ..........


سلام .. عیدتون مبارك .. می دونم این قسمتش كمی كسل كننده بود .. اصولا روزهای اولیه اعلام نتایج همین حس و حال هست .. حداقلش كه واسه من اینجوری بود .. شاد باشید

چهارشنبه 9/5/1387 - 20:35 - 0 تشکر 50002

محسن جان سلام

ببخشید فضولی نباشه ها ولی من فکر می کنم اگر داستان هر کس جدا گانه باشه کلی داستان مختلف میشه در حالیکه تو تاپیک پیدا کردن دنباله این همه داستان یکم سخت میشه و به نظر من یکم از حوصله جمع خارجه من فکر می کردم داستانتون به این صورته که یک داستان رو به صورت گروهی تکمیل می کنید در صورتیکه اینجوری خیلی در هم میشه .

یا علی

چهارشنبه 9/5/1387 - 22:44 - 0 تشکر 50008

-:- به نام حضرت دوست -:-

-;- مهشید (3) -;-

بالاخره دكمه ی جستجو رو زد... خیره به مانیتور! صفحه باز شد! اما مهشید هنوزم خیره بود... این قدر خیره موند تا قطره ی اشك از گوشه ی چشاش رو گونه هاش سر خورد! اما فقط همون یكی تونست خودشو از چنگال چشمهای مهشید رها كنه... مثه همیشه یه دونه زد تو كلشو یه زهر خند هم گوشه ی لبش! دوباره به مانیتور نگاه كرد... یادش رفته بود مونایی هم بود! داشتن چت میكردن! دید مونا كلی پیام فرستاده... كلی بوز زده! كلی كنفرانس فرستاده... واااااااااو... سیستم هنگ كرده بود... اما این هیچی نفهمیده بود... یه لبخند برای مونا فرستاد... مونا هم عین همیشه یه نیشخند براش فرستاد و پرسید... خب چی شد! پرفسور مهشید... این كلمه رو كه گفت... انگاری مهشید رفت تو كوره.... تندی گفت من باید برمو دی سی كرد! دكمه ی مانیتور رو زد تا خاموش بشه!رو صندلی ولو شد و كله شو رو به بالا گرفت.... اصرار عجیبی داشت كه اشكاش نریزه... چشاشو بست و به سیاهی توی چشاش خیره شد... دیگه نمیدونست چن ساعته كه با همین حالت رو صندلی مونده! یه كم كمرش خسته شده بود! خودشو انداخت رو زمین! چشاشو باز كرد... باز نگاهش دوخته شد به اون نقطه ی لعنتیه رو سقف... چشاشو بست... ترجیح میداد سیاهی باشه اما اون نقطه نباشه! اون نقطه همه ی اون روزا رو به یادش آورد... مرگ زهرا... شب كنكور... و حتی امروز... تو دلش میگفت یعنی زهرا رتبش چند شده! چرا خودشو كشت! چرا... چرا... همین جوری داشت فكر میكرد كه ییهو گرمی یه دستو رو چشاش احساس كرد... خیلی عصبی داد زد محمد مهدی برو بیرون از اتاق... من حوصله ندارم.... و با عصبانیت عجیبی دستا رو از رو صورتش زد كنار... یه دفه دید یكی داره بهش میخنده... چشاشو باز كرد.. دید محمد مهدی ای در كار نیست... این كه موناست....

-اومدی اینجا چی كار... اگه میخواستم حرف بزنم تو همون نت میحرفیدم دیگه

*عجب دختر لوسی هستی تو... و همچنین نامرد... اووووووووم! یه كوچولو هم بی انصاف! با نون اضافه!

-این حرفا رونمیزنی كه من بخندم!؟

*نه! من اومدم باهات حرف بزنم! میخوای بخند میخوای هم نخند! اومدم برات یه سری واقعیت هایی رو معلوم كنم! اومدم از این خوابی كه هستی درت بیارم.... اومدم شاید حتی بزنم تو گوشت!

-تو میخوای بزنی در گوش من!

*اگه جمله ی بعدی ای كه میخوای بگی رو نشینی و عین آدمیزاد نگی مطمئن باش بدتر از یه چَك رو میبینی!

مهشید بی اختیار پا شد نشستو چششو ریز كرد و گفت: مثلا چی كار میخوای بكنی!؟

*هیچی! چون نشستی!

چند دقیقه سكوت بینشون رد و بدل شد! به چشای هم نگاه میكردن... مونا عاشق این كار بود... انگار دلش میخواست از چشات دلتو بكشه بیرون... مهشید گفت: نمیخوای اون واقعیت ها رو برام معلوم كنی!

مونا یه نگاه به مهشید كرد و گفت: اول تو رتبتو بگو تا منم بگم!

مهشید با یه بی حالی خاصی گفت: من از تو بدتر شدم! اما خیلیم بد نشدم! فقط یه كم با هم فاصله داریم! 5000!!!هوم!

مهشید یه دفه چشمش افتاد به مونا! چرا این قدر جدی شده بود اون! گفت: حالا نوبت تو هستش

!

مونا هم با همون لحن همیشگی خودش منتها جدی! شرو كرد به حرف زدن!

ادامه دارد...

چهارشنبه 9/5/1387 - 22:45 - 0 تشکر 50009

-:- به نام حضرت دوست -:-

مهشید میدونستی كه من میدونستم زهرا خود كشی كرده! مهشید: وا... خب اینو كه همه مون میدونیم! اما مونا یه دفه بغضش تركید و گفت: نه... شما بعدش فهمیدین... اما من از قبل میدونستم... اون روزایی كه زهرا با من درس میخوند... همیشه با گریه درس میخوند... بابای بدش بعد فوت مادر زهرا قول ازدواجشو به یه پیرمرد لعنتی داده بود... اما زهرا زیر بار نمیرفت... باباهه هم گفته بود تو الكی داری تو خوونه ی من نون میخوری....من پول اضافی ندارم... كنكورتو كه بدی باید بری...زهرا همیشه به باباش میگفت كاش اون جای مامانش مرده بود تا این جوری نشه.... باباشم همیشه میگفت حالا هر جور كه شده... یا با لباس عروسی یا با كفن.... این كفنو كه گفت دیگه داشت زار میزد...اما دامه داد... اون روزا با بد وضعی زهرا درس میخوند... من مطمئن بودم رتبه ی خوبی میاره.... اون همیشه میخوند... تا اینكه روز كنكور شد! یعنی همون روز لعنتی... باباش قول داده بود به اون پیرمرده ... واسه همین زهرا گریه میكرد... میدونست با هر زوری شده باباش اونو به اون پیرمرده میده... شده با تهدید! با زور....باباش میخواست فقط زهرا از اون خونه بره تا راحت تر به كثافت كاریاش برسه... من بعد كنكور زهرا رو دیدم... گوشه ی حیاط نشسته بود.. دیگه گریه نمیكرد... نگاش پر بود از حرف... این قدر پر كه دیگه نمیشد خوندش... منو بوسید و بهم گفت خیلی برام دعا كن... وقتی رسیدم خونه در كیفمو كه باز كردم تا وسایلامو خالی كنم... یه پاكتی تو كیفم بود... بازش كردم... خط زهرا بود... توش نوشته بود كه چی كار میخواد بكنه...وقتی فهمیدم خیلی زود خودمو رسوندم به مدرسه.... رفتم انباری... دیدم زهرا هنوز نشسته... زنده بود...اما بیحال بیحال... گریه كردم... التماسش كردم كه بلند شه با هم بریم بیمارستان....مونا همین جوری كه داشت اشك میریخت... مقنعشو زد كنار تا گوشه ی ابروش معلوم بشه! یه شكستگی بود... خیلی هم تازه بود... دیگه داشت میمرد این قدر بلند بلند گریه میكرد... ادامه داد و گفت: زهرا بیحال بود اما یه دفه بلند شد وهلم داد بیرون از انباری و درو قفل كرد... منم كلم خورده بود زمین... یه كم گیج بودم... با هزار زور و زحمت پاشدم رفتم یكی رو پیدا كنم كه بیاد... درانباری باز نمیشد... زنگ زدیم آتش نشانی... اورژانس... اما وقتی تونستیم بازش كنیم كه دیگه فایده ای نداشت.... حالا من... من احمق كه حتی نتونستم برای زنده موندن دوستم كاری كنم...اومدم اینجا تا نزارم تو... توكه عزیزمی.... تو هم تو افكارت غرق شی و بمیری... تو الآن با یه مرده فرقت فقط تو نفس كشیدنه.... نكنه داری غصه ی اینو میخوری كه من از تو بهتر شدم... نه عزیزم... من اصلا مجاز نشدم... اونی هم كه گفتم رتبه ی زهرا بود... اینو گفت و دیگه گریه نكرد… انگار تهی شده بود… تكیه داد به دیوار… حالا مهشید بود كه داشت زار زار گریه میكرد…. موناااااااااا…. آخه چرا این قذه منو اذیهت میكنی… آخه آجی جاااان…. چرا خودتو این جوری میكنی…چرا رعایت نمیكنی… ای خداا…. محمد مهدی آب بیار… ای دیوونه…. تو مگه نمیدونی نباید عصبی بشی… ببین چه شكلی شدی… ای خدا…. مونای من چیزیش نشه… مونا تو رو خدا حرف بزن… مونا این جوری آروم نگیر… من كه میدونم هر وقت این شكلی میشی قلبت داره اذیهت میكنه… آجی جووووونم… گولبولت بشم من… آجیییییی…… تند و تند بادش زد و محمد مهدی هم آب آورد و مامانشم تندی اومد برای كمك…كه یه دفه مونا گفت:چه خبرتونه بابا… برید كنار دور مریضو خلوت كنین… دهه… مگه نمیبینین خیر سرم دارم استراحت میكنم… فك كنم دو دقیقه دیگه اینجوری بشینم پاشید تنفس مصنوعی هم بدین! عجبا… محمد مهدی بسه… بابا اگه میت هم بودم با این همه آبی كه تو ریختی رو صورتم میشد غسل میت كنما… ول كن.. دهه… مهشید تو چته! چرا این قدر شولوخ میكنی… بزار استراحت كنم بچه… دهه…خب دیگه… مامانی مهشید…به جان من نباشه به جان اصغر آقا بقال سر كوچمون… من چیزیم نیست… یه كوچولو هیجان زده شده بودم… همین… ممنون…. همه آروم شدنو نشستن زمین… همین جوری مونا رو نگاه میكردن… هم خندشون گرفته بود هم یه جورایی گریه شون گرفته بود… اما هیچ كس هیچ چی نگفت… هیچ چیزی….

ادامه دارد...

چهارشنبه 9/5/1387 - 22:45 - 0 تشکر 50010

-:- به نام حضرت دوست -:-

مامان و محمد مهدی رفتن…. مونا و مهشید نشستن روبروی هم و دستای همو گرفتن… مونا گفت… خب مهشید گلم… میبینی كه رتبت خوب شد و با این رتبه میتونی به اون چیزی كه برات ساختم برسی… حالا فقط من موندم و حوضم! هوم! مهشید یه نگاه غضب آلودی به مونا كرد و گفت…. نخیرم… عمرا… اصلنشم… اون آرزوهایی كه برای من داشتی… با وجود تو قشنگ شده بود…من اونا رو بدون تو نمیخوام… منم میمونم واسه سال بعد! مونا خیلی ساده تو چشای مهشید نگاه كرد و گفت: اولا اینكه یادت بیار كه جلوی من قسم خوردی كه دیگه كنكور نمیدی… دوما… تو الآن نماینده ی مایی برای برآورده شدن آرزوهامون! اینو من و زهرای عزیزمون میفهمیم! چون نبود وقت رو درك میكنیم…الآن كه امكانشو داری شرو كن… دیگه هم حرفی رو نمیشنوم… خودم برات انتخاب رشته میكنم… خودم میبرمت میزارمت دم در دانشگاه… تو باعث افتخار مایی… مهشید مو طلایی امید تیم مایی… هورااااااا….حالا پاشو...پاشو بیشتر از اینم لوس بازی در نیار... هوم! آفرین دختر خوب...بوس بوس...

.

مهشید نمیدونست چی باید بگه.... نمیدونست چه جوری باید مونا رو درك كنه....نمیدونست چی میشه... اما .. وقتی مونا و روحیه ی قشنگشو دید... دلش نخواست بیشتر از این اذیتش كنه... دستشو گذاشت رو قلبشو گفت... قسم میخورم... به پاكی قلب تو... به بزرگی قلب زهرا.... آرزوهامونو به حقیقت نزدیك میكنم.... مونا! پیشم باش... تنهام نزار... مونا هم با یه لبخند كوچولو گفت! باشه آجی مهشید گلم... پیشتم... توهم پیشم باش... اون روز... اون ساعات... اون دقایق... اون لحظه... هم برای مونا... هم برای مهشید بعد اون همه ماجرای تلخ لحظه های شیرین و قشنگی بود...

مهشید كه خودشو سپرده بود دست مونا برای انتخاب رشته و باقی چیزا...و میخواست همراه مونا این تابستون رو خوش بگذرونه تا مونا با كلی انرژی آمادگی برا كنكور سال بعدو شروع كنه.... اونا هر روز همو میدین و با هم بیرون میرفتن... هر شب هم ساعت 12 قرار همیشگیشون تو نت بود....اون روزا داشت اتفاقای جدیدی برای مهشید تو نت میفتاد... چیزایی كه شاید تا اون موقع حتی فكرش رو هم نمیكرد....

ادامه دارد....

____________________________

سلام دوستای گلم.... عید همه تون با كمی تاخیر مبارك... این دفه یه خورده غم انگیزناكی كار بالا بود... و یه كمم حجمش مثه همیشه زیاد بود... اونم به خاطر اینكه یه 2 روزی نیستم... همین... آها.. راستی جناب محسن خسرو خیلی خوشحالم كه از داستان خوشتون اومده... امیدوارم شما و دوستان خواننده رو مایوس نكنم و تا آخر بتونم اون جور كه میخوام پیش برم... فقط منم یه پیشنهاد به دوستان دارم و اونم اینه كه همون طور كه باقی دوستان هم اشاره كردن... سعی كنیم زیاد خاطره وار ننویسیم! همین... كار همه در مقایسه با خودشون عالیه.... موفق باشید... یا علی...راستی من تازه جواب جناب مهدی 313 رو خوندم... در جوابشون باید از جانب خودم بگم كه به احتمال خیلی قوی شخصیتها در آینده ای نزدیك به هم مرتبط میشن.... و فكرمیكنم اوج هنرمندی دوستان این باشه كه این شخصیت ها رو با هم مرتبط كنند... وگرنه كارمون خیلی گسسته میشه و ارزش خاصی همنداره! یعنی در واقع ما یه جور خاطره سازی كردیم كه هدف ما این نبوده و نیست... فقط اْآن باید این قدری این شخصیتها ساخته و پرداخته بشند برای ما كه بتونیم هر اتفاقی رو سر راهشون قرار بدیم! این تقریبا اولین تجربه ی همه مون برای یه داستان بلنده... من آینده ی این داستانو خیلی ر وشن میبینم! بازم میگم.. این نظر من بود... ممكنه دوستان نظر خاص دیگه ای داشته باشند... همین... بازم یا علی... شب و روزتون خوش

مواظب خودتون و دلای پاكتون باشید.

پنج شنبه 10/5/1387 - 0:46 - 0 تشکر 50015

مهران .... (4)
قسمت چهارم

یادم می آید که آن روز چقدر دنبالش گشتم و منتظرش ماندم. ولی فایده ای نداشت. انگار آب شده بود و رفته بود زیر زمین.


حتی تا چند روز بعد از کنکور هم هیچ خبری از او نداشتم. دقیقا تا روز اعلام نتایج.


روزی که قرار بود نتایج کنکور را اعلام کنند مهران با من تماس گرفت تا به خانه ی ما بیاید. اتفاقا منتظرش بودم. چون مهران کامپیوتر نداشت و آن سال ها تازه مد شده بود که نتایج کنکور را به صورت اینترنتی اعلام می کردند.

بعد از گذشت حدود نیم ساعت زنگ در خانه به صدا در آمد. در را باز کردم. مهران وارد حیاط خانه شد. ولی جلوتر نیامد. انگار از چیزی ناراحت بود. شاید می ترسید. شاید توان رویارویی با نتیجه ی کنکورش را نداشت.


به دنبالش رفتم. وقتی نزدیک تر شدم با لبخندی مصنوعی سلام کرد. من هم به روی خودم نیاوردم. جواب سلامش را دادم و به داخل خانه دعوتش کردم.
او هم کمی صبر کرد و بعد به راه افتاد.


یک راست به اتاق من رفتیم و کامپیوترم را روشن کردم. تا آن لحظه مهران سکوت کرده بود.


من هم جرئت حرف زدن نداشتم.


کامپیوتر روشن شد و سیستم عاملش بالا آمد. حالا نوبت به اتصال به اینترنت رسید. یادش به خیر برای اتصال به اینترنت چقدر باید صبر می کردیم. زمانی هم که متصل می شدیم آنقدر سرعت ها پایین بود که گاهی برای باز شدن صفحه ها یک دقیقه صبر می کردیم !


وقتی به اینترنت متصل شدیم یک راست به سایت سازمان سنجش رفتیم.
وقتی صفحه باز شد برگشتم و رویم را به سمت مهران کردم. رنگش پریده بود و دلشوره و اضطراب از چشمانش می بارید. گفتم:
- «بفرمایید آقا مهران . اینم از سایت سنجش. حالا بشین اینجا و اطلاعاتت رو وارد کن.»


- «نه جعفر اول خودت وارد کن. من طاقت ندارم . اول خودت.»


من هم که مثل همیشه خونسرد و آرام بودم قبول کردم و دوباره روی صندلی نشستم و مشغول وارد کردن اطلاعاتم شدم. وقتی اطلاعات را وارد کردم روی دکمه ی جستجو کلیک نکردم.


گفتم:


- «مهران فکر می کنی رتبه ی من چند شده؟ به نظرت مجاز شدم؟»


- «نمیدونم . ولی مطمئنم از من بهتر شدی.»


- «از تو بهتر شدم؟ عمرا. اصلا فکرشم نکن. حالا که اینطور فکر می کنی. من جستجو رو نمیزنم. تو باید اول بزنی !»


- «نه دیگه جعفر خواهش میکنم ازیتم نکن. تا همین حالاشم شانس آوردم دق نکردم.»


- «اصلا بیا یه کاری کنیم !»


- «چه کاری؟»


بلند شدم و یک کاغذ از مخزن کاغذ پرینترم برداشتم و آن را از وسط نصف کردم . نصف آن را به مهران دادم و گفتم:


- «من رتبه ی تو رو نگاه می کنم و اون رو روی این کاغذ می نویسم. تو هم رتبه ی من رو نگاه کن و اون رو روی اون کاغذ بنویس. بعدش کاغذ ها رو با هم عوض میکنیم. اینجوری هر دوتاییمون باهم از رتبه هامون باخبر میشیم.»

مهران هم سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد.

...

موفقیت حاصل تصمیم گیری درست است، و تصمیم گیری درست حاصل تجربه و جالب اینکه تجربه اغلب حاصل تصمیم نادرست است!

 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.