محسن 4
نماز ؟ حوصله داریا ؟ احمد چی کار کردی ؟
چی شده تو هم خراب کردی ؟
من فکرشم نمی کردم .
هنوز نتایج نیومده که .
نمی دونم حال و حوصله ندارم دلم می خواد بی خیال درس و دانشگاه بشم . میرم می چسبم به یه کاری .
ههه ببین محسن کار ما فقط درس خوندنه . فقط درس خوندن ، تنها راه موفقیت همینه .
چند دقیقه ای با هم روی نیمکت در مورد امتحان صحبت کردند .
زندگی برای محسن تمام شده بود و دیگر حال و حوصله ی هیچ چیزی رو نداشت .
خونه براش کسل کننده بود فقط منتظر روز اعلام نتایج بود .
6 مرداد سال 1387 ساعت 8:30
آخیش عجب صبحونه ای بودشا ، آخ دلم این چند وقت عجب خوردیم و خوابیدیما . هیییییییییییییییی . ببینیم فردا نتایج رو میدند یا نه .
مثل هر روز صبحشو با کامپیوتر و اینترنت شروع می کنه . صفحه ی اول تبیان و بلافاصله انجمنهای تبیان ، مثل اینکه خبری نیست ،
بذار ببینم مهدی مک لارن چه قدر کم پیدا شده ، عجب خانم گل بالاخره یه تاپیک زد برم ببینم چیه ؟ اه اینکه مال سال هشتاد و شیشه گفتم دیگه خانم گل تاپیک نمی زنه ها . برم ببینم ایمیل چی اومده ، ای بابا این ملت تبیان هم بیکارنا همشون یا اینویزند یا آنند . بذار بیزی کنم نیان الان بهم پی ام بدند . خوب اینم از این . آهان . آره درست شد .
خوب یه ایمیل اومده : ای بابا بی بی سی پرشن دوباره اخبار داده . ده رادیو فردا هم اخبارشو فرستاده ، فیلتر شکن جدید رادیو فردا . عجبا دارند چیزای نامشروع می فرستند برای آدما بابا من خودم نرم افزارشو دارم الان دیگه دور زدن اینترنت کاری نداره که ، ولی کاش می شد کنکور رو هم دور زد .
مثل همیشه با بی خیالی صفحه های اینترنت رو باز و بسته می کرد ، یه دفه تصمیم گرفت به سایت سنجش بره :
سنجش دات او آر جی آهان باز شد .
نتایج کنکور سال هشتاد و هفت
نامردا چرا امروز دادن . گفته بودند هفتم میدیم که . واقعا که ....
مدارکش رو آماده کرد هم می ترسید و هم خوشحال بود ، شانس شاید می تونست کمکش کنه ولی شانس در اینجا معنی نداشت و سرنوشت آدمها را یک صفحه ی کوچولو با تعدادی لانه های سیاه به سان لانه های جاسوسی آمریکای سابق تعیین می کردند .
صفحه باز شد و سر انجام کارنامه ی محسن رویت شد . چشماشو بسته بود و به هیچ چیز فکر نمی کرد فقط می خواست ببینه نوشته مجاز .
جشاشو باز کرد هیچ چی ننوشته بود . صفحه رو با یک صفحه ی دیگه اشتباه کرده بود تمام حسش به هم ریخت .
دوباره از نو شروع کرد . چشماشو بست ، موس رو تو دستاش جا به جا کرد . انگشت اشاره رو چند بار محکم فشار داد تا صدای شکستنش رو بشنوه . دستش رو به دور موس حلقه کرد . سرش رو به طرف مانیتور خم کرد .
نگاهشو به سمت مانیتور قفل کرد . موس رو به سمت پایین حرکت داد . چشماشو یواشه یواشه یواش باز کرد .
مجاز
از خوشحالی داشت سکته می کرد .
چشاشو بست و بلند از جاش پرید . وقتی دوباره به صندلیش برگشت ، چشاشو کمی بازتر از قبل کرد غیر انتفاعی و پیام نور مجاز . چشاشو باز تر کرد و رفت بالاتر رتبه ی کشوری بدون سهمیه : دویست هزار و خورده ای .
رتبه ی کل منطقه ی یک : هفتاد هزار و خورده ای .
چند دقیقه ای فقط نگاه می کرد .
ادبیات : سیزده درصد
عربی : پانزده درصد
دینی : سه درصد
زبان انگلیسی : شصت و سه درصد
ریاضی : منفی هفت دهم درصد
فیزیک : منفی هفت دهم درصد
شیمی : صفر درصد .
یاد پارسالش افتاد یاد اون همه سختی و خوشی عجب سالی بود ، چه قدر درس خوندم ، از صبح ساعت شش از خونه راه میفتادم تا برسم مدرسم ، ساعت هشت وقتی مدرسه بودم ناظم می گفت دیر اومدی موهاتو بزن .
می رفتم سر کلاس بهترین معلمها رو داشتم تو یه مدرسه ی دولتی بهترین معلمها : بهترین معلم حساب و دیفرانسیل آقای حسینی که با چیزی حدود سی هزار تومان بهمون درس کنکور میداد واقعا عجیب بود چون هر جا می رفت بالای یه میلیون در میاورد اونقدر خر مایه تو این شهر لعنتی هست که به ما پایین شهریا کی توجه می کنه جز چند تا آدم با معرفت مثل آقای مهندس حسینی که عمرش رو برای تدریس گذاشته بود ، ما که خیلی دوستش داشتیم ، بابا جون گفتنش رو تقلید می کردیم ، ببین بابا جون ، ولی این تقلید مثل همیشه به خاطر مسخره کردن معلم نبود بلکه ما می خواستیم مثل او باشیم برای همین به سبک اون یه دستمون رو تو جیبمون می ذاشتیم و با سرعت قدم میزدیم . همه می خواستیم حسینی باشیم . برامون تعریف می کرد که مجری شبکه سه بوده برنامه ی سحر خیزان و برای همین من بیشتر از بقیه دوستش داشتم . کلاسای اون برای من کلاس حساب فقط نبود کلاس زندگی بود . می گفت همیشه فکر کنید دور و برتون دوربینه . همه دارند می بیننتون و این طوری حتی شما موقعی که می خواید بخوابید هم به خودتون احترام میذارید چون فکر می کنید دوربین داره از شما فیلم می گیره ، یا اینکه می گفت وقتی آدما خوابند با یه تلنگر بیدار میشند ولی وقتی خودشونو به خواب می زنند ، نه با یه قوری آب جوش هم نمیشه بیدارشون کرد . آدم طناز مودبی بود و جذبه ی زیادی هم داشت . اون قدر قشنگ به آدم نگاه می کرد که دوست داشتم ساعت ها فقط بهم نگاه کنه . هر چی بگم ازش کم گفتم دوست داشتم یه چک ازش بخورم تا بیدار شم ولی هیچ وقت نتونستم اون چیزی رو که از من و بقیه می خواست بر آورده کنم .
معلم گسستم ، مگه میشه از یادم بره ، تو کلاسش از خنده روده بر می شدیم . مخصوصا اینکه روز اول بهم تیکه انداخت بهش تیکه انداختم . دیر رفته بودم سر کلاس گفت از کجا اومدی ؟هرکسی یه چیز می گفت منم گفتم از .... اومدم . همه زدند زیر خنده نمی دونستم با این یه کلمه سوژه میشم برای آقای خیام اکبری . همیشه می گفت .... ها فکر می کنند اسم فامیلم خیامه نمی دونند اسمم خیامه بر میدارند چاپ می کنند رو جزوه هام . شخصیت های اصلی مثالهاش ترک و لر و رشتی و عرب و قزوینی بودند و اینم کار رو جالب می کرد . مثلا وقتی یه سبد میوه رو مثال میزد از میوه های جالبی استفاده می کرد . من خیلی دوستش داشتم ، تو تابستون عکسشو رو میز کشیدم همه متحیر شدند چون واقعا شبیه بود . خیام که ما بهش می گفتیم آقا خیام اونم می گفت جونم . خیلی زیبا بهمون گسسته رو درس داد ولی باز هم من نتونستم جبران کنم . مثل همیشه که زحمت هیچ کس رو نتونستم جبران کنم .
خیام هم شد یک خاطره تو زندگیم .
بهترین معلم عربی رو داشتم با بیست هزار تومن کل عربی رو بهمون درست داد آقای حمید مرادلو ، کتاب از دبیرستان تا کنکور که تو انقلاب یکی از بهترینهاست . چه قدر من بی معرفتم . چه قدر زحمت کشید . چه قدر زیبا عربی رو یاد داد ، هیچ وقت این طوری عربی یاد نگرفته بودم .
آقای شریفی بهترین معلم فیزیکی که تو عمرم دیدم که از دبیرستان نمونه دولتی امام حسین میومد به ما درس میداد . ما کجا و امام حسین کجا . واقعا آدمایی بودن که .... سعید باورت میشه اینا همه تموم شدند .
ببین محسن جان الان دوساعته منو کاشتی پای تلفن که خاطرات یک سال مسخرمون رو تعریف کنی . میای کلاس زبان یا نه ؟
آره می یام ساعت 5 دم میدون باش راستی آقای ناصری و زارع و کاظمی رو نگفتم .
محسن ولم کن ساعت 5 منتظرتم .
باشه خداحافظ
گوشی رو گذاشتو دوباره به رتبه ای که آورده بود فکر کرد به اشتباهات گذشته به خانواده به این دنیای لعنتی . مثل همیشه شوک های عصبی طرفش اومد با مشت به سرش ضربه میزد و نفس نفس . دندوناش رو به هم می سایید .
به خودش می گفت من نمی میرم . من می خوام بمیرم .
مثل همیشه تنها جایی که می تونست آرامش داشته باشه حموم بود . لباسهاشو جمع کرد رفت حموم .
تو آینه به خودش نگاه کرد . چشاش قرمز بود . موهاش خیلی بلند شده بودند . ته ریشی هم روی صورتش بود که خسته نشونش میداد .
تیغ رو برداشت . چند ثانیه ای به تیغ نگاه می کرد ، و بعد نگاهش به دستش افتاد به رگ مچ دستش . تیغ رو به رگ نزدیک کرد . دستش می لرزید . به خودش می گفت از چی می ترسی از چی ؟ تو که نه خدا رو میشناسی نه پیغمبر رو ، تو که هیچ کدومشون رو قبول نداری پس از چی می ترسی . خندید و گفت نکنه می ترسی ببرنت جهنم آتیشت بزنند . تیغ رو گذاشت روی رگ .
آرومه .... آرومه ..... آروم تیغ رو روی رگ کشید .