• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن دانشجویی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
دانشجویی (بازدید: 10699)
سه شنبه 1/5/1387 - 3:38 -0 تشکر 48782
داستان گروهی برای دانشجویان و کنکوری ها

 در این تاپیک قصد داریم داستانی را به صورت گروهی بنویسیم که نام آن هست :

« من ؛ یك دانشجو » 

 

قوانین : تمامی داستانها می تونه واقعی یا غیر واقعی باشه ، در هر دو صورت باید نکات داستان نویسی رعایت بشه و نباید به صورت خاطره نوشته شه که در این صورت مدیر نوشته را حذف خواهد کرد . داستان باید از ابتدا یعنی کنکور سپس ورود به دانشگاه و پس از آن فارغ التحصیلی ادامه پیدا کنه ممکنه این تاپیک چندین سال در این انجمن طول بکشه پس عجله نکنید قراره یک داستان بسیار بزرگ رو شروع کنیم داستان زندگی دانشجویی . یه قضیه هم هست باید بگم که تمامی داستان باید یک هدف داشته باشه ولی موضوعات ممکنه تغییر کنه ولی همگی با هم همکلاس هم شاید شدیم . بهتون پیشنهاد می کنم اولین داستان رو بخونید که من نوشتم .

 

اول خودم شروع می کنم تا با فضا آشنا شید .

 

-------------

 

 دوستان نقد و نظراتتونو فقط در تاپیك زیر می تونید ثبت كنید و اگه در این تاپیك چیزی غیر از داستان ثبت بشه ، تایید نخواهد شد .

 

 نقد داستان « من ؛ یك دانشجو »

 

جمعه 11/5/1387 - 2:6 - 0 تشکر 50160

آقای مهدی 313 عزیز می بخشمتون .

ببینید عزیز دل من هدف از این پست شاید به ظاهر نوشتن یک داستان گروهی باشد اما در باطن چیز دیگریست و آن چشیدن طعم داستان نویسی ، طعم آفرینش شخصیت ، مثل پدر یا مادر شدن می مونه وقتی یه بچه ای رو بخوای بسازی و در موردش بنویسی ، این یعنی لذت نویسندگی .

لذت خالق بودن

تذکر به شما : لطف کن از همین الان به بعد اگر اعتراضی ، پیشنهادی یا انتقادی داری به ایمیل انجمن دانشجویی بفرست ، مدیر محترم انجمن چک می کنند به من می گند .

اگر بار دیگر تکرار شود نظرات شما را حذف خواهیم کرد .

نکته : عزیزان من لطفا فرهنگ استفاده از ایمیل را داشته باشید . بار ها بار ها گفته شده که در مباحث نباید نظر داد یا مخالفت کرد اما یه عده مثل دوست خوبم مهدی 313 رعایت نمی کنند و اگر این وضع پیش برود حتما صحبت می شود که با متخلفین برخورد جدی تری شود .

مهدی 313 دوست خوبم اگر پاسخی داری برای این نظر بنده به ایمیل بفرست و اگر در اینجا نظری ثبت کنی حذف خواهد شد و در ادامه به مشکل می خوری و بنده مجبورم گزارش دهم به مدیریت انجمنها . دوستان بخش فنی و مدیر محترم انجمنها زحمت کشیدند و ایمیلی در اختیار هر انجمن قرار دادند و بعد شما عزیزان با بی تفاوتی کارهایی را انجام می دهید که دور از شان انجمن محترم تبیان است .

امیدوارم دیگر چنین رفتارهای ناشایستی رو از شما نبینم .

اما برای جلوگیری از گسستگی و به وجود آوردن یک پیوستگی ، اول اینکه داستانها بعدا در هم تداخل پیدا می کنند و باید منتظر ادامه باشید و هر چه زودتر به جمع داستان نویسها اضافه شوید .

دوم اینکه طرح جدیدی در راه است که بعد از هماهنگی با مدیر بیان می شود که به نظرم داستانها را از به هم پاشیدگی نجات خواهد داد .

با تشکر

شنبه 12/5/1387 - 13:15 - 0 تشکر 50266

_ شادی _ (6)

... شادی شهرستان نمیره ! دخترو چه به شهرستان ! یا امسال تهران قبول میشه یا میشینه یه سال دیگه هم میخونه !

پدر شادی این حرفا رو زد و شادی بغض كرده میره اتاق خودش . هنوز صدای پدرشو از پشت در هم می شنید :

این همه خرجش نكردم كه این رتبه رو بیاره . جونش درمیاد یه سال دیگه هم می خونه .

صدای برادرشو هم می شنوه . فقط تهران ، همین و بس !

تو اون هیاهو صدای مامانشو می شنوه كه یه جوری میخواد اوضاع رو آروم كنه .. آره ! تو راست میگی . منم نیم تونم بذارم بچه اخرم پاشه بره شهرستان اما بذارید با خودش حرف بزنیم . قانعش می كنیم . با زور و دعوا كه نمیشه . اما با این رتبه تهران نمیشه قبول شد . باید فكرامونو بذاریم رو هم تا یه تصمیم عاقلانه بگیریم . بذارید صداش كنم ...

- شادی .. شادی .. دخترم بیا

شادی دوست نداره وارد اون جمع بشه . حس میكنه فضا خیلی سنگینه و یه جورایی خفش می كنه . اشكاشو پاك می كنه چون می دونه كه مامانش دوست نداره شادی گریه كنه . هر وقت شادی گریه می كرد مامانش می گفت : مگه مادرت مرده كه اینجوری گریه می كنی ؟ / و شادی هم خیلی وقت بود كه گریه نكرده بود .. با همه فشاری كه روش بود گریه نكرده بود اما نمی خواست دیگه شانسی رو كه ایندفعه اومده سراغش رو از دست بده . با چشمای پف كرده و قرمز از اتاقش میاد بیرون . مثه همیشه به صورت هیشكی نگاه نمی كنه و سرشو میندازه پایینو میشینه یه جایی دور از همه .

سعید : فقط تهران !

مادر : إإإإإإ سعید بس كن ! یه دقه زبون به دهن بگیر بذار ببینیم میخوایم چیكار كنیم ؟ خوب شادی جان ما قبول كردیم كه تو بری شهرستان ...

سعید : من و بابا كه قبول نكردیم ! گفتیم كه فقط تهران !

مادر : { یه چش غره به سعید میره و ادامه میده } ... اما دخترم ببینم تو می تونی تو خوابگاه زندگی كنی ؟ غذاهای اونجا رو می تونی بخوری ؟ می تونی دور از خانواده خودتو اداره كنی ؟؟

شادی كه سعی می كنه بغضشو قورت بده با لب و لوچه ای لرزون كه حاكی از پیش لرزه ای برای گریشه میگه : آره می تونم . اگه نتونمم عادت می كنم

سعید : آره جون عمت ! یكی تو شهرستان دووم میاری یكی هم خودت ! تو كه ...

مادر : دِ سعید بس كن دیگه ! تو بیرون كار نداری ؟ برو چند تا نون بگیر كه نداریم . برو مادر .. برو پسر عاقلم ...

سعید : باشه مامانی ! هیچی نمیگم فقط منو تو این گرما نفرست بیرون ! قول میدم دیگه نگم كه شادی فقط تهران باید درس بخونه ! ( لبخند موزیانه )

شادی یه نگاه به مادرش می كنه كه یعنی ببین مامان چجوری داره حرص در میاره !

مادر به شادی یه لبخندی آرامش بخشی میزنه و ادامه میده :

دخترم مطمئنی می تونی عادت كنی ؟ ببین خودتو تو شرایط خوابگاه بذار .. تویی كه دوست داری دور و برت خلوت باشه می تونی با چند نفر ت ویه اتاق كوچیك زندگی كنی ؟ تو سرما و گرما .. تویی كه لای پر قو بزرگ شدی .. می تونی ؟

شادی با این حرف مادرش میره تو خودش .. می بینه كه راست میگه .. هر چقدر هم سعی كنه عادت كنه به اون شرایط اما اون آدمی نیست كه برای شرایط خوابگاه ساخته شده باشه .. اون كه حتی لحظه ای از خانوادش دور نبوده .. همه كاراشو مامانش می كرده .. یه دختر بدغذا كه هر غذایی رو نمی خوره .. یه دختر وسواسی كه نمی تونه با اون شرایط كنار بیاد ..

شادی سردرگم تر از همیشه دیگه نمی تونه این فشارو تحمل كنه .. اشك جلوی دیدشو گرفته .. همه جا از پشت بلورهای اشكش دیده میشه .. تار و مبهم .. از جاش پا میشه و میره اتاقش .. پتو رو می كشه رو سرش و بی صدا گریه می كنه ...


به نام خدا .. سلام دوستان . طی صحبت هایی كه با آقای محسن خسرو داشتیم این تصمیم رو گرفتیم كه آخر هر ماه داستانها به صورت PDF در بیان و در یكی از انجمن های دانشجویی یا ادبیات یا فیلم و سینما بذاریم تا طی یك نظرسنجی از شما نوبل ادبی ماه رو به نویسنده برتر اهدا كنیم . منتها شیوه داوری رو شما تعیین كنید : 1- طبق نظر خوانندگان ( داستان برگزیده خوانندگان ) / 2- طبق نظر شورای داوری ( داستان برگزیده هیئت داوران ) ؛ برای اینكار هم از دوستان عزیز میخوایم كه داستاناشونو پشت سر هم در ورد مرتب كنن و داشته باشن . برای جلد داستان هم هم طرحی كه خودتون دادین قرار داده میشه .. پس فعلا ...

شنبه 12/5/1387 - 18:11 - 0 تشکر 50315

-:- به نام حضرت دوست -:-

-;- مهشید (4) -;-

اون شب هم مثه هر شب همزمان با مونا آن شد... یه سلام و احوال پرسی كردن... بعدش یه پیام دعوت براش اومد... دید مونا داره میگه كه بیاد! وارد كنفرانس شد.. چن نفری بودن... یه دختری به اسم لاله داشت یه نوشته ای رو مینوشت تو صفحه! چقدر قشنگ و آشنا بود! كمی كه فكر كرد دید این از نوشته های مونا هست كه! پس چرا این لاله داره مینویستش! داشت فكر میكرد! اصلن حواسش به اطرافش نبود! به اینكه همه دارن میگن كه خودشو معرفی كنه! یه دفه از طرف مونا یه پیام براش اومد! لاله منم! زود باش جواب بده بابا... الان میگن كه این لاله كه خودش لالِ دوستشم حتما كر ِ .... زود باش دیگه... مهشیدم یه سلامی كرد و خودشو معرفی كرد و گفت از دوستای لالست! همش داشت فكر میكرد! كه چرا مونا گفته لالِ!! وا! مگه شان و شوكته عیب و نقص داشتن! كه یه دفه دید همه دارن میگن حالا نوبت مهشید ه كه حرف بزنه! واااااااو... چی میدید! مهشید كه اهل این چیزا نبود! حالا بره وسط اون همه پسر بالا منبر! تازه فهمیده بود مونا چرا گفته لالِ! ای مونای بد ! حالا من چی كار كنم! من نمیخوام! نه! بالاخره با كلی زور و زحمت بهشون فهموند كه وُیسش خرابه....یه جوری شده بود! خوشش نمیومد از این جور چیزا... از مونا ناراحت شده بود... چرا مونا اونو اینجا آورده بود! هدفش چی بود! اون شب تا خود صبح نت بودن! اما مهشید تقریبا چیز خاصی نمیگفت! همه داشتن دست نوشته های لاله كه همون مونا بود رو میخوندن و تعریف میكردن...از همه بیشتر یه پسره با آیدی مارمولك! براش جالب بود.. اینقدر از مونا و نوشته هاش تعریف میكرد كه صدای همه در اومده بود... اما اون اصلا انگاری نمیفهمید! همه مارمولك صداش میكردن! نمیدونست اسمش چیه! از مونا هم نپرسید! اون شب زیاد حال و حوصله نداشت.... ساعت 6 صبح برای فردا شب قرار گذاشتن... ساعت 12... قرار شد كه بحث كنن! میخواستن راجع به دین بحث كنن! مهشید دیگه خیلی براش جالب شده بود! واااو دین! چه چیز جالبی! چه بچه های خوبی! حتما فردا میام! منم كه تا دلشون بخواد نظریه دارم در این مورد... با قرار موافقت كردنو از هم خداحافظی كردن....

اون روز تا لنگ ظهر خواب بود! ساعت 2 بود! مونا بهش زنگ زد!

-سلام مهشیدك... خوبی

!

*سلام موناچه... تو خوبی ! منم خوبی! ها! ینی تو خوبم منم خوبی! نه! ینی توخوبی اما من خوابی! بیخیال دیگه! همون دیگه.. همون كه یعنی من مماخم چاقالوهه... همون!

- باشه بابا... فهمیدم... چرا خودتو دار میزنی تا یه حرفی رو بزنی... آروم باش مهشید جان... آروم باش...

*خب حالا چی كار داشتی! منو چرا از خواب بیدار كردی

!

- میخواستم یه چیزایی راجع به این قرارای شبونمون بهت بگم!

*خب بگو... میشنوم!

-مهشید... حواست به خودت خیلی جمع باشه... اینا شاید در ظاهر خوب باشن! اما معلوم نیست پشتشون چیه ها! مثل من! ببین مگه من لالم! اما اونا فكر میكنن كه من لال هستم

!

* باشه استاد مونا.. خودم حواسم هست!

- میدونم گلم كه حواست هست... فقط خواستم بگم كه گفته باشم و خیالم راحت باشه... اینا ممكنه ازت بخوان باهاشون دوست بشی... اگه این جوری شد حتما به من خبر بده... باشه!! یادت نره ها... آفرین...

*باشه!

_در ضمن امشبم ممكنه چیزایی رو بفهمی كه نتونی هضمشون كنی! زیاد خودتو اذیهت نكن... سعی نكن همه ی حرفاشونو قبول كنی...

* وای مونا دیگه داری یواش یواش میترسونیم... میـــــــــترسیــــــــــــــــــــــم!

-نترس...فقط حواست باشه... باشه آجی جان!

*باشه باباااااااااااا.....اصن تو چرا منو میبری این جور جاها!

-برای اینكه یاد بگیری و بفهمی خودت چی هستی! نه فقط اونچه كه فكر میكنی! خود واقعیت! خب پس... بریم به كارامون برسیم!فعلا.. خدافس..

.

*خدافس عیزم!

ادامه دارد....

شنبه 12/5/1387 - 18:12 - 0 تشکر 50316

-:- به نام حضرت دوست -:-

حرفهای مونا بدجوری فكرشو مشغول كرده بود... واسه همین تصمیمشو گرفت كه خیلی محكم اون شب بره نت و حواسش خیلی جمع باشه...

ساعت 12 شد و همه تو نت حاضر بودن... كنفرانس رو درست كردن و همه اومدن... یه پسری بود به اسم كاوه... اول بسم الله یه آهنگ گذاشت!

خدا جون متشكریم كه چشم دادی بهمون...

واسه گریه كردن و دیدن این دنیای زشت

مرسی كه پا به ما دادی واسه ی سگ دو زدن..

واسه گشتن تو جهنم دنبال راه بهشت..

آخ كه شكرت ای خدا واسه جهان به این بدی

چی میشد اگه تو دست به ساختنش نمیزدی...

بازم رفت تو فكر... ینی هدف این پسره چیه! چی میخواد بگه با آهنگش... چرا هنوز نیدموه اینو گذاشته! اه... چرا من با این آهنگه مشكل دارم... اه... حتما اینم از اون آدماییه كه میخواد همه ی اشتباهای خودشو بندازه گردن خدا... نیگا تو رو خدا... مونا میگفت حواسم باشه ها... تا 2 دقیقه دیگه شروع نكنه به كفر گفتن خوبه! وای اگه از این بحث ها باشه كه اه... من امشب حوصله ی این چیزا رو ندارم كه! ...

داشت به همین چیزا فكر میكرد كه آهنگ تموم شد و همون كاوه گفت: سلام بچه های خوب و عزیز سی اف... كاوه هستم... امشب مدیر سی اف منم... شب قشنگی رو براتون آرزو میكنم...همه میدونن كه موضوع امشب دین هست! خب یه مدیر واسه بحث میخوایم! چون همون جور كه میدونین من بی دینم! نمیخوام حرفی بزنم كه اعتقاداتتون خراب بشه! یكی از اون طرف گفت! كاوه تو كه هم بی دینی هم خدا رو قبول نداری! هدفت از این بحث چیه! ؟ وااااو... مهشید دیگه چشاش داشت از حدقه در میومد! بی دین! بی خدا! هههه.. شوخی میكنن! داشت به همین چیزا فكر میكرد كه كاوه گفت: من اینجام تا ذهن شماها رو درباره ی چیزایی كه نمیدونین روشن كنم!

بحث شروع شد! اون شبم مهشید حرفی نمیزد! واقعا متعجب مونده بود.. از شانس اون شب مونا مجبور شد زود بره... اه... داشت خفه میشد... تو همین فكرا بود كه یكی بهش پی ام داد...

ادامه دارد...

شنبه 12/5/1387 - 18:14 - 0 تشکر 50317

-:- به نام حضرت دوست -:-

- سلام مهشید خانم..

.

*سلام

- ببخشید بی مقدمه میگما... اما انگاری از این بحثا خوشتون نمیاد! درسته! ؟

* بله!...

- خب چرا!

* حوصله ی بحث كردن ندارم.. شرمنده جناب.... راستی اسمتون چی بود!؟

- محمد هستم... 23 ساله از تهران... خیلی هم خوشوقت هستم... خیلی هم خوب هستم... اصن من چی میخواستم بگم چی شد! میخواستم بگم اگه خوشتون نمیاد بریم با هم حرف بزنیم!

* چیزه آقا محمد.. منم خوشوقتم.. اما شرمنده من دارم میرم یواش یواش... مونا هم امشب نیست زیاد خوش نمیگذره!

- مونا كیه ! امشب بود!؟

مهشید كه تازه فهمیده بود چی گفته ! خیلی دستپاچه و تندی گفت همون لاله منظورمه! آخه ما ها مونا صداش میكنیم

- آها! همون دختره كه لالِ

* بله .. اما اصلن خوشم نمیاد این جوری راجع بهش حرف بزنین!

- مگه چی جوری حرف زدم! پس شما دوست لاله خانوم هستین! اگه میشه سفارش این دوست ما رو بهش بكنین!

* سفارش كیو!؟ برای چی!

- سفارش محسن!

* محسن كیه!

- همون مارمولك دیگه!

* پس اسم مارمولك محسنه! چه جالب... خب چه سفارشی بكنم حالا


-هیچی فقط بگیم كه خیلی پسر خوب و ماهیه!

* بله بله! اصن ماه بودن از سر و روی هر دوتون میباره... باشه.. من دیگه میرم...خدافس

- خدانگهدارت مهشید خانم گل!

* من اصولا اسمم فقط مهشیده... همین... گل و بوته ندارم بعد اسم

م

-باشه... خدافس خانم مهشید خالی و بدون گل و بوته...

مهشید یه كم گیج شده بود... مونا چرا رفت... اینا چی میگفتن! بی دین! بی خدا! ینی كافر! نه! ینی اون بچه های خوب همه شون بی خدا و بی دین و ایمونن! نه! چه جوری! نه! این قدر از این فكرا كرد تا خوابش برد!

صبح كه از خواب بیدار شد ساعت 10 صبح بود.. نمازشم نخونده بود... وقتی بیدار شد این قدر محكم زد تو سرش كه ... خیلی ترسیده بود.. خدایا من همش یه شب با اونا بودم..من كه چیزی نگفتم... خدا ینی دیگه دوسم نداری... خدا غلط كردم... خدا... چرا امروز نمازمو نخوندم... خدا.. گریه مكینما.... خدااااااا... این قدر گریه زاری كرد تا یه كم دلش آروم بگیره... اما یه ترس عجیب تو دلش افتاده بود... بی خدایی... دنیا رو بدون خدا تصور میكرد... میخواست دق كنه....اما بازم مثه همیشه سر و كله ی فرشته ی نجاتش پیدا شد... مونا بود.. اومده بود خونشون... در اتاق مهشیدو باز كرد و پرید تو! اَ اینو نیگاااااااااااااا.... هههههه.. هنوز تو جاشه! ههههه.. خوابالوووو... خوابالووووو..... اما مهشید در جواب شیطنتای مونا پشتشو بهش كرد و گفت باهات قهرم... دختره بده....اما مونا ول كن نبود.. یه ریز میخوند: بگو چی شده عزیزم! كی حرفی زده عزیزم! ببین بین منو تو كی آتیش میسوزونه! كی میخواد غم و غصه تو این خونه بمونه! دیریم رام دیری ری ریم.... دیمدارا دیم داه داه.... دیش دام دارام دیریم رام... پاشوووو.. دختر بد... پاشو حرف بزن... یك خنده ی ناز تو به صد دنیا می ارزه... پاشوووووووو.... باهت به من بخندی... وگرنه ..وگرنه.... وگرنه.... بهت نمیگم كه چه خبر خوشی دارم برات....

ادامه دارد...

شنبه 12/5/1387 - 18:14 - 0 تشکر 50318

-:- به نام حضرت دوست -:-

مهشید كه انگار برق گرفته باشتش از جاش پرید و گفت چی شده! بدو بدو! اما تنها چیزی كه دید خنده ی مرموز مونا بود... دهنشو كج كرد و با یه لوسیِ خاص خودش گفت خیلی بججنسی موناااااا ای موزمااااااار... نوموخواااااااااااااااام.... مونا هم گفت : خب چی كار كنم... خودت مجبورم میكنی از نقاط ضعفت سو استفاده كنم... هههه... حالا واسه اینكه زیادی خالی نبسته باشم... بیا این شوچولاتو بگیر... دیگه وسع من همینه دیگه...ههههه ..خب مهشید خانم اومدم فقط یه چیزی بگم... دیشب دیدی اونا چه جورین دیگه!! دیدی دیگه!! دیدی اون جوری كه خوب به نظر میرسن از نظر من و تو خوب نیستن!

*آره بابا... خوب چیه!! خیلیم ناجور بودن.. مخصوصا اون كاوه! وااااو... بی خدااااا.... به كسی نگی ما با این جور آدما حرف میزنیما.. مامانم بفهمه سیستمو كلا جم میكنه...

.

_بچه ای ها مهشید... البته همه شون هم این جوری نیستن! مثلا اون مارمولك... بیشتر از سر تنبلی میخواد همراه اونا باشه... وگرنه خودش این طوری نیست... یه جورایی داره فیلم بازی میكنه... مهشید یه لبخند زد و گفت.. آره ؟؟ مردم چه مارمولك مارمولك میكنن! خبریه!؟ مگه كیه این مارمولكه! نداشتیما مونا خانوم! من همه چیو بهت میگم! اما تو نمیگی ! نوموخوااااااااام! هوم!

نه بابا چیزی نیست... كلا زیاد از نوشته های من خوشش میاد! میبینی كه همش تعریف میكنه! خوشحاله بابا... من كه تحویلش نمیگیرم... ینی اصولا خوشم نمیاد از این جور خوش اومدن ها! اون نوشته های منو دوست داره .. منو كه نمیشناسه! همین.... تموم! یه خواننده ! كه به نوشته های یه نویسنده ارادت داره.. همینه! والسلام

مطمئنی همینه فقط مونا!؟ اخه محمد! دوستش! دیشب به من گفت به دوستت سفارش محسن ما رو بكن!

ای بابا... این چرا این قدر پیغام میفرسته... امشب كه رفتیم حالشو جا میارم... كه چی! من خوشم نمیاد خب! بلد نیست یه ذره به خواسته ی یه آدم احترام بزاره... دهه.... خب دیگه... من میرم...مهشید كه تغییر رنگ چهره ی مونا رو فهمیده بود یه كم نگران شد... نه مونا... نرو.. صبر كن.. انگاری حالت خوب نیست! .... اه ولم كن مهشید... من خوبم! چرا تا یه كلمه حرف میزنم فك میكنی من دارم میمیرم... بابا جون من نمیمیرم... من اول همه تونو میكشم بعد با خیال راحت جان به جان آفرین تسلیم میكنم.... بیخیال بابا.... این درد هم واسه دو روزه! درد نمیمونه كه! ول كن... ول كن ول كن.... ول كنننننننننن...... باشه بابا... ایش... برو... بوس بوس... شب ساعت 12! آخ جووون... محسن كشون داریم! آره مهشید جونم! ببینم اون محمد كه چیزی بهت نگفته! چرا! بهم گفت مهشید خانم گل... آره! كه این طور! یادم بنداز اون تیزی دسته سفیده رو بیارم... اینو گفت و با خنده رفت....

ادامه دارد....

________________________

با سلام... خب دوستای خوبم.... اولا من خیلی خیلی با این طرح های ارائه شده موافقم... ایشالا مراحل بالاتر موفقیت شما رو شاهد باشیم.. فقط یه نكته ای رو باید در مورد این قسمت داستانم بگم....از این به بعد تا اعلام نتایج و رفتن بچه ها به دانشگاه... به اون مسائلی كه تو اون تابستون براشون اتفاق افتاده میپردازم...یه نكته ی دیگه! بچه ها ! من خیلی دلم میخواد كه دوستان و خواننده ها نوشته هامو نقد كنن! نظرتون در باره ی نقد داستان ها چیه! ؟ بیام نقاط قوت و ضعف هم رو بگیم! فكرمیكنم این جوری موفق تر بشیم! من میگم یه تاپیك رو صرف این موضوع كنیم تا بین نوشته ها زیاد فاصله نیفته! نظرتون چیه! این جوری نظر همه ی بچه ها هست نه فقط خودمون كه مینویسیم! ممنون كه حوصله كردین و نوشتمو خوندین! فعلا.. یا علی...

.

مواظب خودتون و دلای پاكتون باشید.

شنبه 12/5/1387 - 18:55 - 0 تشکر 50325

بسم رب الرجبییون

سلام

-----------------------

حنانه 3

از اتاق اومد بیرون و رفت طرف تلفن،شماره شونو گرفت و شروع کردن به صحبت کردن...رتبه حنانه خیلی بهتر شده بود!! اما مرجان بی خیال و بی تفاوت میخندید 

-حنا مهندسی دانشگاه تهران که قبول میشیم دیگه نه؟؟

حنانه خندش نگرفت..."مهندسی دانشگاه تهران" رویای بچیگهاش...هدف زندگیش...{نفس عمییییق}

بعد از چند دقیقه حرف زدن گوشی رو گذاشت.

رفت تو اتاق تنهاییهاش و دراز کشید، ولی مگه میذاشتن؟!؟!!

تلفن پشت تلفن(نقطه مشترک تمام داستان ها این تیکه است ها!!)

با بلند شدن صدای تلفن اعصاب حنانه بهم میریخت...هر کدوم از دوستاش با شنیدن رتبه حنانه جیغ وحشتناکی میکشیدن و میپرسیدن چندددددد؟؟؟؟

 دیگه داشتم نگران حنانه میشد،خوب میشناختمش...

با هر تلفن...با هر تعجب با هر دلداری بیشتر بهم میریخت...مدام فکر میکرد بقیه دارن بهش ترحم میکنن...برای زحماتش افسوس میخورن...

و این براش دردناک بود...خودشو شکست خورده میدید...

مدام صدای مرجان تو گوشش زنگ میخورد: مهندسی دانشگاه تهران

-اه لعنت به هر چی مهندسی و دانشگاهه...

چشاش از اشک پر و خالی میشد، با وجود این که اهل پنهان کاری و دروغ نبود و صادقانه

رتبشو به همه میگفت اما دلش نمیخواست کسی ازش بپرسه...نمیخواست جواب بده...

چرا آدمها اینجورین؟؟؟ خب مگه مهمه کی رتبش چند شده؟ اگه براتون اهمیت دارم بذارید

خودم بهتون بگم...بذارید باهاش کنار بیام بعد...

زنگ نزنید لطفااااا...

-حنانهههه؟؟؟؟تلفن.....!!!

بالاخره تلفن ها تموم شد...همه مدرسه باخبر شدن...

حنانه دیگه داشت کم میاورد...رفت سراغ اولین و آخرین راه حل دلتنگیهاش

کسی که همیشه براش روحیه بود...حامی برادر بزرگش

حامی  متاهل بود و شیراز زندگی میکرد، حدود 7-8 سال از حنانه بزرگ تر بود...وقتی باهاش حرف میزد همه غم های دنیا رو فراموش میکرد

طنین صداش براش دلنشین بود، دلبستگی...اووم...شایدم وابستگی شدیدی بهش داشت

حامی بعد از ازدواج رفته بود شیراز،به خاطر شغلش ...اون عزیز ترین کس زندگی حنانه بود... حامی تنها حامی حنانه تو تمام لحظات زندگی بود

-سلام داداشی....

 ---------------------------------------------------------------

دوستان واقعا ببخشید...من فرصت نمیکنم تند تند و زیاد بنویسم...دیگه واقعا شرمنده...پیشاپیش اگه کمتر اومدم معذرت

از این قسمت هم دیگه تقریبا واقعی نیست داستان ...

بگذار سرنوشت هر راهي که ميخواهد برود،راه ه من جداست
بگذار اين ابرها تا ميتوانند ببارند.... چتر من خداست
 

----------------------------------------------------------------
مسئول انجمن خانواده و صندلي داغ
 
شنبه 12/5/1387 - 22:31 - 0 تشکر 50352

محسن 5

10 مرداد سال 1387

کی میدونه تو این چند وقت چی بهم گذشته ، همه فکر می کنند من دین و ایمون ندارم ، اونقدر به خدا فحش دادم که حتی خودم هم حس می کنم خدا دیگه دوستم نداره ولی من دوستش دارم . حرفهای مونا خیلی بهم کمک می کنه ، جای خالیتو برام پر می کنه . وقتی رفتی با خودم فکر می کردم دیگه به کی باید حرفای ناگفتمو بگم . من که یه خواهر بیشتر نداشتم ، که همیشه سرمو میذاشتم رو پاهاش و براش حرف میزدم موهامو نوازش می کردی و سرمو میاوردی بالا می گفتی : تو مثلا پسریا ، چرا این ادا اطوارهای دخترا رو در میاری .

جای خالی نبودن های مامان توی خونه رو برام پر می کردی . وقتی رفتی هر روز تو تنهایی می نشستم و نقاشی می کردم ، گاهی درسمو می خوندم گاهی هم تلویزیون گاهی هم کامپیوتر ، تنهای تنها همیشه منتظر بودم صدای زنگ در بیاد و مامان باشه . وقتی هم می اومد خونه اخموی اخمو می گفت خسته ام خسته . بابا هم که مثل همیشه بی خیال صبح میرفت شب می اومد ، یکسره هم می گفت من باید تا می تونم کار کنم تا خرج شماها رو بدم . وقتی رفتی حس کردم دیگه کسی رو ندارم که سرمو بذارم رو شونه هاش براش گریه کنم . براش از دنیام بگم .به دنیای چت پناه بردم ، دنیایی که تو اون می تونستم یه آدم گیر بیارم تا براش درد و دل کنم . دلم می خواست به همشون بگم آبجی ، ولی خیلی هاشون اصلا شبیه تو نبودند ، اصلا نمی تونستم براشون گریه کنم . نمی دونم ولی تو دنیای چت من شدم مارمولک بی خدا ... خنده داره نه آخه کی میدونه که ما با هم چه قدر با خدا صحبت کردیم ، یادته وقتی بچه بودم با هم جانماز پهن می کردیم ، بهم یاد دادی نماز بخونم . مامان و بابا هم که اونقدر سرشون شلوغ بود که اصلا یادشون نبود دینی هست و خدایی هست و . اینترنت یه دنیای عجیبیه ، مثل دنیای خودمون با یه کمی تغییر ، مثلا من می تونم یه مارمولک دم بریده باشم اونجا ، ولی من از مارمولک می ترسم ...

آبجی اومدم یکی از دوستام رو بهت معرفی کنم . تو همون نت باهاش آشنا شدم . بهش می گند لاله لال . ولی اسمش موناست خودش بهم گفته . نمی دونم ولی حس می کنم تو صحبتاش پاکی وجود داره که شبیه خودته . دوست دارم بهت بگم که دوستش دارم . ولی خودت من رو که میشناسی ... من حتی جرئت ابراز علاقه رو هم ندارم .

 خیلی دوست دارم بهش بگم دوستش دارم ولی ... هر وقت می خوام این حرفو بزنم میگه دیرم شده باید برم . فکر می کنم اون زیاد از من خوشش نمیاد شاید به خاطر اینکه فکر می کنه مارمولکم . امشب می خوام همه چیز رو تو نت بهش بگم ، می خوام بهش بگم که من مارمولک نیستم و منم خدا رو دوست دارم منم اون رو حس می کنم ، می خوام بهش بگم که ما با هم خدا رو از نزدیک حس کردیم ، تو قلبامون تو دلمون . نمی دونم ولی فکر می کنم مونا دل پاکی داره و برای همین ازش خوشم اومده . من دوست دارم بهش بگم که دوستش دارم .

آبجی دیگه من باید برم ،

سرشو خم می کنه و بوسه ای بر مزار خواهرش میزند ، درست همین موقع سال بود که خواهرش در یک سانحه ی رانندگی جان باخت و تمامی اعضای بدنش را به تعهد خودش قبل از مرگ به افراد متقاضی هدیه کرده بود . اما انگار مادر و پدر و برادرش از این موضوع بی اطلاع بودند .

مادری که از صبح تا شب در آموزشگاه تدریس می کند و پدری که تمامی ساعات روز را در فروشگاه خودش سر می کند و برادری که در آنسوی مرزها به کارهای خودش مشغول است . محسن با این تنهایی ساخته بود و دنیا برای او شده بودند دیوارهای موازی در هم . ولی حالا پای دختری در قلب او باز شده بود ، دختری که او را شبیه خواهرش تصور می کرد و تمامی درد و دل هایش را به او می گفت . تنها اطلاعاتی که از مونا داشت یک اسم بود و یک آیدی به نام لاله و یک دوست به نام مهشید .

ا د ا مــــــــــــــــــه د ا ر د

شنبه 12/5/1387 - 22:33 - 0 تشکر 50353

خونه که رسید مثل همیشه اینترنت و چت سر آغاز کارهای روزانه اش بودند . مثل همیشه مادر نبود ، عکس خواهرش را کنار کامپیوتر قرار داد و به اینترنت وصل شد .

مثل همیشه کاوه آن بود .

هی پسر سلام خوبی ؟

سلام کاوه اصلا حال و حوصله ندارم

چی شده مگه ؟

هیچ چی ؟

ببین محسن یه خبر داغ دارم برات !

چی ؟!!!

لاله رو یادته ؟

خوب!!!

یه دوست داشت به اسم مهشید ؟

خوب آره . چی شده حالا ؟

گفته بودم بهت مخشو میزنم .

منم گفته بودم بهت از اوناش نیست که زود تو چنگت بیفته .

آره میدونم . ولی انگار دیشب افتاده بود .

چی کار داری با دختر مردم .

هیچ چی ؟ مگه چی کار کردم . می خوام فقط یه کم باهاش بازی کنم .

کاوه دست بردار . دختر خوبیه .

خوب مگه من چیز بدی گفتم . می خوام از خوبیش کمال استفاده رو ببرم .

کاوه اگر ببینم مزاحمش شدی حالتو بد جور می گیرم .

خف بابا . حالا چه تحفه ای هست مگه . اصن مگه خودت مخ نمی زنی ؟ خوبه با خودم مخ پنج تا دختر دبیرستانی رو زدیما . اون روز پارک یادت نیست ؟

کاوه من دیگه خسته شدم از این کارا ؟ دیدی که کنکور چی شد ؟

خیالی نیست . بذار هر چی دلشون بخواد نمره رد کنند . منگولا فکر می کنند خودشون فقط می دونند .

در هر صورت من دوست ندارم دیگه این راه تو رو ادامه بدم . می خوام تغییر کنم . می خوام بشم یه آدم دیگه .

هر غلطی می خوای کنی بکن . تو کار منم فضولی نکن .

من فقط می خوام مهشید رو از این پاستوریزه ای درش بیارم . شیرین رو یادته همون دختره که شیرین میزد . شاید باورت نشه ولی الان شده لاته پارکهای تهرون . چند روز پیش دید منو تو خیابون یه تف کرد تو صورتم . یه جورایی حال کردم با این کارش . بچه ها گفتند از خونه فرار کرده .

دیگه تا این حد خراب نبودی کاوه ها .

چی می گی محسن . دنیای الان دنیای رقابته . باید از سر و کله ی دیگران بری بالا . برای صعود باید شاهد سقوط خیلی ها باشی .

ولی کاوه بهت پیشنهاد می کنم یه کمی طرز تفکرت رو تغییر بدی .

چشم جناب پروفسور بذار ببینم شما چی میشی . بعد منم مثل شما دست به چنجینگ می زنم .

فقط کاوه دوباره میگم مهشید دختر خوبیه زیاد اذیتش نکنیا .

نه محسن خیالت تخت ، گفتم که مهشید رو فقط می خوام یه ریزه با جامعه آشناش کنم . فقط اون رفیقش لاله کار منو خراب کرده . از اون آدمای دودوزه بازه . فکر می کنه من نمی دونم خالی بنده . تموم حرفاش دروغه . من بهت قول میدم اسمش رو هم خالی بسته .

در مورد لاله این جوری صحبت نکن !

اِع اِع ، پس بگو !!! شایعات پخش شده در مورد شما !!!

چت های خصوصی و آفلاین شدنهاتون و اینویز شدنهاتون همه واقعیته .

درست صحبت کن کاوه . دیگه نمی خوام در این مورد صحبت کنیم . بای

باشه چه ترش شدی یه دفه . بای تا امشب

به سرعت آیدیشو آفلاین کرد و روی تختش دراز کشید و به حرفای گفته شده فکر کرد به خواهرش و مهم تر از همه به مونا ، مونا ، مونا ، مونا ، مو ...... نا .... م .. .و ن ... ا و کم کم چشمانش سنگین شد و به خواب رفت .

.................................................................................

سلام دو طرح مذکور انجام خواهند شد .

در مورد تاپیک نقد عالیه ، از عشق ابی خواهش می کنم این تاپیک را در انجمن ادبیات ایجاد کنند تا کار بیشتر دیده بشه و یه جورایی سرایت کنیم به همه ی انجمنها . 11 مرداد انتخاب رشتست فراموش نکنید .

راستی عزیزانی که مجاز هستند نام دانشگاه خاصی را نیاورند و دانشگاهی خیالی برای همه ی ما به وجود خواهد آمد که در آن مشغول درس خواندن خواهیم شد ، در آینده در مورد نام دانشگاه تصمیم گیری خواهد شد .

در مورد ادغام نوشته ی من با نوای آسمانی هم از قبل هماهنگ شده بود و این نوشته می تونه تجربه ی خوبی باشه برای دیگر دوستان که قصد ادغام دارند .

در مورد بیانیات آنشرلی نیز باید عرض کنم خدمتتون که تاخیر تا جایی که در روند داستان مشکلی ایجاد نکنه بلامانع است .

ما می تونیم حتی داستانهامون رو ماه به ماه بروز کنیم ولی باید روند داستان رو خیلی عالی و خوب جلو ببریم . با تشکر از دوستان نویسنده .

يکشنبه 13/5/1387 - 21:37 - 0 تشکر 50476

مرضیه

فصل سوم

-سلام

-سلام

-چی شد؟

-هیچی همونی كه نباید میشد

-یعنی چی؟قبول نشدی؟

-نه

-پس چی؟د جون به سرم كردی دختر میمیری حرف بزنی؟

-حوصله حرف زدن ندارم

-فقط بگو چه رتبه ای

-یه رتبه ای كه باهاش بهت پزشكی نمیدن

-خوب تو كه پزشكی دوست نداشتی.حالا باهاش پرستاری میدن

-آره

-خوب این همون شد كه می خواستی دیگه،پس چرا ناراحتی

-آره اونی شد كه من می خواستم اما اونی كه بابام می خواست نشد

-مگه بابات می خوات بره دانشگاه

-فكر كنم آره

-باباتم بالاخره راضی میشه

-از همین الان میگه اصلا نمی خواد انتخاب رشته كنی

-خوب.....یواشكی بكن از كجا می فهمه

-تا كی یواشكی

مرضیه بیا غذا بخور

-باید برم

-باشه بازم بهت زنگ می زنم

-خداحافظ

-خداحافظ

یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.

 انجمن فرهنگ پایداری


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.