• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن دانشجویی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
دانشجویی (بازدید: 10684)
سه شنبه 1/5/1387 - 3:38 -0 تشکر 48782
داستان گروهی برای دانشجویان و کنکوری ها

 در این تاپیک قصد داریم داستانی را به صورت گروهی بنویسیم که نام آن هست :

« من ؛ یك دانشجو » 

 

قوانین : تمامی داستانها می تونه واقعی یا غیر واقعی باشه ، در هر دو صورت باید نکات داستان نویسی رعایت بشه و نباید به صورت خاطره نوشته شه که در این صورت مدیر نوشته را حذف خواهد کرد . داستان باید از ابتدا یعنی کنکور سپس ورود به دانشگاه و پس از آن فارغ التحصیلی ادامه پیدا کنه ممکنه این تاپیک چندین سال در این انجمن طول بکشه پس عجله نکنید قراره یک داستان بسیار بزرگ رو شروع کنیم داستان زندگی دانشجویی . یه قضیه هم هست باید بگم که تمامی داستان باید یک هدف داشته باشه ولی موضوعات ممکنه تغییر کنه ولی همگی با هم همکلاس هم شاید شدیم . بهتون پیشنهاد می کنم اولین داستان رو بخونید که من نوشتم .

 

اول خودم شروع می کنم تا با فضا آشنا شید .

 

-------------

 

 دوستان نقد و نظراتتونو فقط در تاپیك زیر می تونید ثبت كنید و اگه در این تاپیك چیزی غیر از داستان ثبت بشه ، تایید نخواهد شد .

 

 نقد داستان « من ؛ یك دانشجو »

 

يکشنبه 6/5/1387 - 20:11 - 0 تشکر 49559

میشه من اولش حرفامو بنویسم؟؟آخرش یه جوریم...
جناب محسن خسرو درام ننوشتم...این حقیقت زندگی من بود
تازه من رمانتیک ها و درام گونه هاشو وارد نکردم
بعدشم از کجا میدونید حنانه مثبته؟؟؟
بعدشم من که هنوز هیچی نگفتم...ایشالله از این بعد حوادث غیر واقعی هم در صورت لزوم وارد میکنم
ولی اولش واقعیه...دست منم نیست
دوما ایکاش زودتر میگفتید...داستانی که قراره سر هم شه به درد نمیخوره...مثلا من الان وقت ندارم اما باید بنویسم
حتی تصمیم گرفتم بیام بنویسم امااااااا قبول نشد و والسلام اما دلم نیومد
در هر صورت سعی میکنم واقعی ننویسم که درام نشه!!


--------------------------------------------------------------------------
مثه همیشه...قسمت دوم

از نشستن و فکر و خیال کردن خسته شد...
پاشد که یه زنگی بزنه به مرجان صمیمی ترین دوستش

-الو سلام مرجی...
-سلام
-خوبی؟
-ها؟
-خدایا کی میشه من از دست تو راحت شم...خب عزیز من
بعد سلام حال و احوال پرسی میکنن دیگه
نشنیدی هم بگو خوبم فلان و اینا
-آها!!
حنانه با یه لحنی که معلومه داره خودشو کنترل میکنه که نخنده میگه:
-خوندی؟
-آآآآآرهههه...!!تو چی؟
میخنده و جواب میده
-همه کتابارو...همشو خوندم...
اماده برای کنکور
هه هه ولی بی شوخی دارم میخونم...ادبیات...لااقل چهار تا دونه کلمه یاد بگیریم
-آهان...پس منم برم بخونم
-فردا کی بریم؟
-زنگ میزنم خبرت میکنم...
-باشه...فیلن!!
-خدافظ


فردا صبحش!!
حنانه مثله همیشه واستاده سر خیابون و منتظره
هر پرایدی که میبینه فکر میکنه مرجانه...ولی نیست
بالاخره میان...مثله همیشه از بیست کیلومتری که همو میبینن نیششون باز میشه تا بناگوش
حنانه میره سوار میشه و تا رسیدن حرفی نمیزنن
ده دقیقه بعد میرسن و پیاده میشن
انگار از قفس آزاد شدن...پیاده نشده شروع میکنن به خندیدن و حرف زدن
وارد مدرسه که میشن مثه همیشه توجه همرو جلب میکنن
دو تا دختر که سرتا پاشون یه شکله...هم قد و هم اندازه...
مثه همیشه خندون...با چشاشون دنبال دوستاشون میگردن و هر دو ثانیه یه بار یه کله ای تکون میدن به نشونه سلام علیک!!
بالاخره میرن تو جمع دوستاشون...دل تو دلشون نیست اما هیچی بروز نمیدن
فقط میخندن...یه عده دختر سرخوش که اکثرشون هم جزو شاگرد اولان
اما هیچ کدوم به روی خودشون نمیارن که استرس دارن...
فقط میخندن...
آزمون داره شروع میشه...
خنده ها کم تر شدن
جای اون خنده های بلندو لبخند های آرومی گرفته با چهره های آروم تر و چشایی که استرسشون رو بروز میده
دیگه کمتر حرف میزنن و بیشتر دارن زیر لب ذکر میگن
حنانه که مدام نفس عمیق میکشه
و هی با مرجان لبخند رد و بدل میکنن
اینکار اعتماد به نفس فوق العاده ای بهش میده
همیشه دوست داره کسی کنارش باشه و بهش لبخند بزنه
با هم خدافظی میکنن برای هم آرزوی موفقیت میکنن و وارد سالن میشن
مرجان و حنانه تا لحظه اخر کنار هم میمونن و با هم مثه همیشه مسخره بازی در میارن و میخندن
شاید استرشونو فراموش کنن
دیگه باید از هم جدا بشن
بازم لبخند میزنن و میرن سرجاشون میشینن
پاسخ نامه ها داده میشه
دل تو دلش نیست
مدام نفس عمیق میکشه...اما اثر نداره انگار

شروع میشه...دفترچه ی سوالارو برمیداره
چشاشو میبنده...نفس عمیقشو میکشه...بسم الله رو میگه و شروع میکنه...
خدایا من همه سعیم رو نکردم امسال
انتظاری هم ندارم
هر چی شد شد...هر چی صلاحته برام رقم بزن....

--------------------------------------------
خب تا حالا داستان 15 دقیقه ای ننوشته بودم که نوشتم
مسلما خیلی بد شد شرمنده
خیلی سانسورش کردم چون واقعا حنانه فوق العاده احساساتیه و خواسته و ناخواسته

نوشته هاش شبیه فیلم هندی میشه...حتی اگه واقعی باشه
این یکیم واقعی بود شرمنده بازم
من تا یاد بگیرم این سبک نوشتنو یه نمه طول میکشه
اما مطمئنم که میتونم چون دبیر ادبیاتمون این مدل نوشته هامو دوست داشت
راستی یه چیز دیگه:من به هیچ وجه نمیخوام کلاس کارم بره بالا...چون همون دبیر ادبیات میگفت
اگر نوشته ات زیبا میشه گاهی فقط به خاطر صمیمیت و روونیشه
نمیدونم...مینویسیم تا یاد بگیریم

ایشالله فردا اعلام نتایجشه

موفق باشید

بگذار سرنوشت هر راهي که ميخواهد برود،راه ه من جداست
بگذار اين ابرها تا ميتوانند ببارند.... چتر من خداست
 

----------------------------------------------------------------
مسئول انجمن خانواده و صندلي داغ
 
يکشنبه 6/5/1387 - 22:32 - 0 تشکر 49573

مرضیه

فصل اول

سوار ماشین شدم تا برسیم محل آزمون هیچ حرفی با بابام نزدم یعنی همیشه همین طوری بوده.

تا دیشب كه هیچ اضطرابی نداشتم فكر می كردم حداقل روز آزمون یكم دلم شور بزنه اما نمیزد داشتم به خودم شك می كردم كه اصلا كنكو دارم یا نه.

پیاده شدم وارد مدرسه كه شدم تقریبا همه رفته بودن تو سالن وارد شدم و با كمك یكی از مراقبا جامو پیدا كردم،فقط یكی از دوستام توی این حوزه بود فكر نمی كردم پیداش كنم اما وقتی داشتم دنبال جام می گشتم پیداش كردم اونم اضطراب نداشت یا حداقل بروز نمی داد سعی كردم یكم به خودم استرس وارد كنم به دخترایی كه گریه می كردن یا از قیافه شون معلوم بود پشت كنكورین نگاه كردم شاید از عاقبتم بترسم اما باز ككمم نگزید.

آزمون شروع شد سر درسای عمومی یكم وقت كم آوردم اما سر تخصصی ها وقت اضافه آوردم اون قدر كه رفتم تو فكر.

وای دختر فكرشو بكن بالاخره تموم شد دیگه لازم نیست صبح تا شب بری توی اون كتابخونه عین دخمه درس بخونی اون قدر اون تو مونده بودم كه فكر می كردم هیچ وقت تموم نمیشه بذار فقط برم خونه این قدر تلوزیون نگاه می كنم و كتاب می خونم كه سیر بشم.

_آزمون دهندگان عزیز وقت پاسخگویی به سوالات به پایان رسید.

وای خدایا تموم شد.

با این كه می دونستم آزمون رو خوب ندادم و احتمال زیادی هست كه قبول نشم اما با خوشحالی از مدرسه در اومدم بیرون بعد از یه ربع بابام اومد دنبالم مامانم هم باهاش بود .

............................................................................................

سلام

ببخشید كه دیر اومدم اینم یكم عجله ای شد اما می خواستم حتما باشم تا شاید بتونم در این زمینه هم یه چیزایی یاد بگیرم.

یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.

 انجمن فرهنگ پایداری


دوشنبه 7/5/1387 - 12:42 - 0 تشکر 49651

_ شادی _ ( 4 )

... و كلیك

جرئت باز كردن چشماشو نداشت .. تمام آیندش در اون یه لحظه خلاصه میشد . اگه مجاز پیش به سوی آینده ؛ اگه غیر مجاز ، سقوط آزاد !

احساس كرد صفحه اصلی اومده .. در حالی كه یه قطره اشك گوشه چشمش بود ، چشماشو باز كرد .. اونقدر عجله داشت كه می خواست هر چه سریعتر بره پایین صفحه .. اینكه درصداش چی بود براش مهم نبود .. مهم این بود كه كلمه " مجاز " تو كارنامش باشه با یه رتبه ای كه امید قبولی داشته باشه .. صدای قلبش سكوت درونشو می شكست .. ناخودآگاه فریاد زد : مجاز شدم ، بیاید ، مجاز شدم ؛ خدایاااااااا شكرتتتتتتتتت .. صداش داشت می لرزید .. خونوادش سریع اومدن جلوی كامپیوتر .. شادی با خوشحالی كارنامشو نشون داد و گفت : ببینید قبول شدم ، من می دونستم قبول میشم ، می دونستم .. خانواده هم از شادیه شادیشون خوشحال شدن اما تا رتبه رو دیدن دست و دلشون یه كم لرزید .. اون رتبه ای كه مد نظرشون بود بدست نیومده بود .. نه اینكه امید قبولی نداشته باشن ، نه ! قبول شدن در تهران با اون رتبه كمی سخت بود .. اونا هیچی نگفتن به جز برادرش .. مثل همیشه مسخرش كرد .. هه هه ! درصداشو ببین ! چقدر ضایع ! خجالت داره ! .. اما شادی به این زخم زبونا عادت داشت و چیزی نگفت و مثل همیشه سكوت كرد اما نگاهش سرشار از ناگفته ها بود .. حالا شادی مونده بود و یه تلفن .. دونه دونه شماره دوستاشو می گرفت .. الو سلام ؛ قبول شدی ؟؛ رتبت چند شد ؟ ؛ این دوستش ، اون یك دوستش ؛ شادی از این خوشحال بود كه ابهت بچه درسخونیش پیش دوستاش نشكسته بود و حداقل رتبش از اونا بهتر شده بود .. دیگه راحت شدم .. راحته راحت .. فقط باید درست انتخاب رشته كنم .. از این فرصت طلایی باید خوب استفاده كنم چون شانس همین یه بار اومده سراغم .. من كه از اوناش نیستم یه سال دیگه بشینم بخونم .. دیگه چقدر میخوام بخونم ؟ .. یا امسال یا هیچ وقت دیگه .. حالا فقط باید منتظر بمونم كه پشتیبانم زنگ بزنه ...


سلام بچه ها .. ورود دوستان جدید رو به جمعمون خیر مقدم میگم .. در مورد كیفیت داستانها بگم كه زیاد سخت نگیرید .. اگه بخواید وسواس بیش از حد خرج بدین داستانتون به افتضاح ترین شكل در میاد .. هر كی سبك نوشته خودشو داره .. هر چقدر بیشتر پیش بریم با نوع نوشتن هم آشنا میشیم و یه زمان می بینیم كه ناخودآگاه طرز نوشتنمون مثل هم شده .. آنشرلی عزیزم به خودت اعتماد داشته باش ، تو در نوشتن طنز خیلی خلاقی ، در این هم می تونی باشی ، پس كنار نكش .. موفق باشید

دوشنبه 7/5/1387 - 19:30 - 0 تشکر 49724

به نام خدا

مهران ..... (1)


قسمت اول


یک روز که از موسسه ی فضایی به سمت خانه حرکت می کردم. آن پایین مردی نظرم را جلب کرد. ارتفاع اتومبیلم را کم کردم و به سطح زمین نزدیک تر شدم. آن مرد با حالت خاصی مشغول قدم زدن روی سطح پیاده رو بود. انگار به چیزی فکر می کرد. شاید به گذشته اش.


ناخودآگاه به یاد دستگاه فکر خوانی افتادم که به تازگی یکی از دوستانم برایم اختراع کرده بود و آن را روی اتومبیلم نصب کرده بود. هنوز فرصت تست آن را پیدا نکرده بودم. شاید این فرصت بهترین فرصت بود تا هم دستگاه را تست کنم ، و هم کمی از حس کنجکاوی ام را ارضاء کنم.


دستگاه را روشن کردم. اولین باری بود که با این دستگاه کار می کردم. به همین دلیل با طرز کار آن چندان آشنا نبودم. ولی هر طور شده با استفاده از راهنمایی که همراه آن بود دستگاه را راه انداختم.


تصویر چندان واضح نبود. ولی مثل این که درست حدس زده بودم. به گذشته اش فکر می کرد. این را می شد از سادگی چیزهایی که توی تصویر به چشم می خورد فهمید.


در فکرش زیاد از این شاخه به آن شاخه می پرید. ولی ناگهان روی یکی از افکارش متمرکز شد. آنقدر متمرکز شد که درصد سیگنال های دریافتی دستگاه به بیش از 90 رسید. تصویر خیلی واضح شده بود.


ولی تصاویر برای من خیلی آشنا بود. انگار به خاطرات من فکر می کرد. کنجکاوی ام بیشتر شد. دوست داشتم بدانم این افکار مربوط به چه زمانی است که تا این حد برای من آشناست.


بیشتر دقت کردم. تازه متوجه شدم که این دستگاه قابلیت تایین زمان وقوع افکار را هم دارد. دوباره به سراغ راهنمای دستگاه رفتم. به سرعت طرز استفاده از این قابلیت را هم پیدا کردم. دوست نداشتم حتی یک لحظه از این خاطرات را از دست بدهم.


درست است این خاطرات حدودا برای سال های 1386 یا 1387 بود. حدود 40 سال پیش.


زمانی که 19 سال بیشتر نداشته.


از تصاویر پیدا بود که پسرک از چیزی رنج می برد. نوعی اضطراب. نوعی ترس. اطرافش مملو از کتاب و کاغذ بود. طوری که در میانشان گم شده بود.
به ساعت نگاه کرد. ساعت 9 بود. بلند شد چراغ را خاموش کرد و به سمت تخت خوابش رفت.


سلام. ببخشید که  یه خورده دیر شروع کردم. راستش این اولین باره که  دارم داستان می نویسم. به خاطر همین از دوستای خوبم میخوام که راهنمایی های خودشون رو از من دریغ نکنن.  یک دنیا ممنون.    یا علی

موفقیت حاصل تصمیم گیری درست است، و تصمیم گیری درست حاصل تجربه و جالب اینکه تجربه اغلب حاصل تصمیم نادرست است!

 

دوشنبه 7/5/1387 - 19:37 - 0 تشکر 49725

آخییییییییی تموم شد...چقدر سخت بوداااا!!

همینطور که به خودش کش و قوسی میداد تا خستگی از تنش بیرون بره
با خودش این جملاتو میگفت...عادت همیشگیش بود
دو سه ساعت یه بند نوشته بود و حالا رسما خشکش زده بود!یه نیگا به ساعتش انداخت
هنوز یه یه ساعتی وقت داشت

-وااااااای هنوز یه ساعت مونده...یعنی باید یه ساعت دیگه اینجا بمونم؟؟؟
عجب گیری افتادیم ها!!ای باباااا ...خب بگیرن بره..

برمیگرده یه نگاهی به مرجان میندازه...خندش میگیره...اونم وسایلشو جمع کرده و پاشو انداخته رو پاشو و یه جورایی رو صندلی ولو شده و به حنانه لبخند میزنه
حنانه هم لبخندی بهش میزنه ...هر دوشون معنی لبخندشونو خوب میدونن
بدتر از این نمیشد...یه ساعت وقت اضافه؟؟؟؟

روزها میگذره و حنانه منتظره 7مرداده
مدام با خودش میگفت:یعنی قبول میشم؟؟نمیشم
میدونم که نمیشم...لااقل تهران که نمیشم
شهرستان هم که نمیشه
-مامان؟؟
واسه چی ماها تهران زندگی میکنیم؟؟بابا شهرای دیگه راحت تر قبول میشدم هاااا!!!

بالاخره چی میشه؟؟
سوالی که روزی هزار بار از خودش میپرسید
و جوابی براش نداشت...

-وااای فردا بالاخره نتایج میاد
هی هی...فک کن..بزنه و یه رتبه عالی بیارم...اوووم...ترجیحا یه رقمی
من یک،مرجان دو
نه مرجان یک،من دو

لبخندی به افکار خنده دارش میزنه و باز شروع میکنه به حساب کتاب و تخمین زدن که بالاخره چی میشه؟
.
.
.
حدود ساعت هشته که از خواب میپره یه نیگا به ساعتش میندازه و جست میزنه پشت کامپیوتر

-وااای بترکی کامیپوتر با این سرعت
هول و دستپاچه است...قلبش جوری میزنه که با هر تپش اتاق میلرزه!!!

-ای واااای...من که هیچ وقت اینترنت  نمیرم...کارت اینترنتم کجا بود؟؟؟
یه ذره فک میکنه و میدوئه اتاق داداشش

علییییییی...علییییییی....علییییییییی...
علی پاشو بریم نتایج
پاشوووووووو
-برو بابا کله سحر...هنوز باز نشده...تازه الان شلوغه
بذار برای بعد
پتو رو میکشه رو سرش و پشتشو میکنه به حنانه
حنانه هم که قربونش برم ول کن نیست
پتو رو از رو سرش میکشه و شروع میکنه با صدای جیغ جیغی منحصر به این حالاتش شروع میکنه به صدا زدن برادرش
علییییییییییی...پاشو
علی الان خلوته
بابا همه خوابن...
علیییییییییی...علییییییییییی...

اون قدر سر و صدا میکنه که همه اهل خونه بیدار میشن
بالاخره با وساطت همه علی بیدار میشه و میره سراغ کامپیوتر
www.sanjesh.org
حنانه دیگه به مرز سکته رسیده
تند و تند نفس  میکشه تا آروم شه
دلش میخواد یه بلایی سر علی با این خونسردیش بیاره
شماره پرونده؟؟
-ها؟نمیدونم...ندارم...!!
-{سانسور میکنیییییییییم..هه هه }
-شماره داوطلبی؟
-اوم...صبر کن
صبر کن الان پیداش میکنم

علی که هنوز خوابش میاد شروع میکنه به غر زدن...
بالاخره با هر بدبختی که هست شماره رو پیدا میکنه
-نام؟
-علییییییییییییییییی...مسخره بازی در نیار ..خواهش میکنم دارم سکته میکنم...زود باش
-شماره شناسنامه
-70....
.
.
.
بالاخره باز شد
-واااااای...بیا پایین...بیا پایین

روزانه،شبانه،نیمه حضوری:مجاز
آخ جووووووووون...وااای مامان مجاز
غیر انتفاعی:مجاز:
ایوللللللل
پیام نور: مجاز
آخ جووون!!!
تربیت معلم:غیر مجاز
اووم...بی خیال

واای خدایا شکرت...رتبم کو؟
چند؟؟
5000؟؟
بابابی خیال...من؟؟
بابا این سه رقمش...اووووووووووووووه
50000؟؟؟؟
نههههههههه...
حنانه داره وامیره که صدای خنده علی اتاق رو منفجر میکنه
میخنده و میگه 50000
-وای نمیتونه حتی صفرشو بخونه...از بس زیااااااااادن
میخنده و میخنده

حنانه مات و مبهوت مونده...مجاز شده اما با چه رتبه ای؟
چهار رقمی؟؟؟

ساکت و آروم از اتاق میاد بیرون...
-خدایا باز شکرت که لااقل مجاز شدم

(البته حنانه اشتباه میکرده و رتبش خیلییییییی بهتر شده بود...حدود 20000!!!)


بگذار سرنوشت هر راهي که ميخواهد برود،راه ه من جداست
بگذار اين ابرها تا ميتوانند ببارند.... چتر من خداست
 

----------------------------------------------------------------
مسئول انجمن خانواده و صندلي داغ
 
دوشنبه 7/5/1387 - 22:24 - 0 تشکر 49745

مرضیه

فصل دوم

تا قبل از اعلام نتایج سعی كردم بهش فكر نكنم اگه بقیه میذاشتن همین طور هم میشد ولی با این حال وحشتناك نبود كابوس هم ندیدم اما شب قبلش فكر كردم اگه قبول نشم چی میشه ....... نه حرف بقیه واسم مهم نبود فقط دیگه نای درس خوندن نداشتم حاضر بودم بمیرم اما دوباره درسای دبیرستانم رو نخونم من عاشق تجربی بودم اما دیگه فهمیده بودم كه من این كاره نیستم آخه همه فكر می كنن چون رشته تجربی خوندی حتما دكتری اما من از پزشكی متنفرم عوضش عاشق پرستاری اما میدونم اگه قبولم بشم بابام نمیذاره.

-مرضیه بلند شو مگه نمی خوای نتایجو ببینی؟

وای خدا نمی خوام خوب،تو رو خدا ولم كنید از این كه همتون زل بزنید به صفحه كامپیوتر تا كارنامه منو ببینید متنفرم.

سرمو از زیر پتو كشیدم بیرون وای چی میبینم؟

-رضوانه پای كامپیوتر چی كار می كنی تو كه همیشه تا لنگ ظهر خوابی.

-خوب می خوام كارنامه تو رو ببینم دیگه

داشتم منفجر میشدم

-آخه به تو چه دختر؟

- اوه حالا برای چی این قدر عصبانی میشی؟

-میگه برای چی عصبانی میشی برو بیرون برو.

-باشه ،باشه

از اتاق رفتم بیرون همه نشسته بودن سر سفره انگار یه جور دیگه نگاهم می كردن،اگه اینا میذاشتن من الان عین خیالم نبود.

***

همون چیزی كه فكر می كردم شد من نشسته بودم جلوی كامپیوتر رو همه زل زده بودن به مانیتور غیر بابام كه رفته بود سر كار همه بودن ، رضوانه كه الكی بالا پایین می پرید،مامانمم زیر لب چیزی میگفت و راضیه هم عقب تر از همه وایستاده بود.

سایت كه بالا نمیومد انگار می خواست جونش بالا بیاد.......

یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.

 انجمن فرهنگ پایداری


سه شنبه 8/5/1387 - 9:18 - 0 تشکر 49754

-:- به نام حضرت دوست -:-

-;- مهشید (2) -;-

وارد سالن كه شد دید به به! عجب مدرسه ای! یه چیزی شبیه به غار علی صدر میمونه! میزا رو نگا كرد! به به! چه دانش آموزای هنرمندی داشته ها! داشت با خودش فكر میكرد كه چرا مدرسه ی اونا این شكلی نیست! و دنبال جاش میگشت! كه چشش به یكی از دوستاش افتاد... سحر گفت مهشید رو درو دیوار این كلاسا دنبال چی میگردی! مهشید گفت دارم دفترچه خاطرات اینا رو میخونم! اون شعره كه اون گوشه ی تخته نوشته رو بخون..." از عشق تو من مرغم! باور نداری قد قد! " بعدشم پِقی زد زیر خنده! سحرم با اون زد زیر خنده! این در و دیوارا و كنده كاریا براش خیلی جالب بود! دست سحرو گرفت و بهش گفت! تو موفقی! اصلا خبر داشتی! ؟ سحرم گفت: تا وقتی پرفسور مهشید هست! ما كی باشیم! نگاه معنی داری به هم كردنو .... مهشید مسیرشو ادامه داد! اما دیگه به در و دیوار نگاه نمیكرد!جمله ی سحر هی براش تكرار میشد! پرفسور مهشید! پرفسور مهشید... بالاخره رسید به جایگاه موعود! عجب میزی! وااااااو... یه هفته وقت لازم داشت تا همه ی ابیاتشو بخونه! خیلی كنجكاوانه به میز خیره شده بود! كه یه دفه! یكی از پشت سرش گفت: قورت ندی میز مردمو... بیت الماله ها... مهشید برگشت و دید به به! مونا دوستش پشت سرشه... خندش گرفت! بهش گفت: خوراكی چی آوردی... مونا كه تو بیخیالی وضعش از مهشید بدتر بود گفت: آب عنبه با عسل قاطی كردم گذاشتم تو فریزر یخ زده...معجونی شده واسه خودش... خواستی بگو بهت بدم! ههههههه... از اون طرفم مراقبا داشتن پاسخ نامه ها رو توزیع میكردن... یه خانم خیلی چاق! با یه قیافه ی خیلی پر جذبه پاسخ نامه ی مونا رو گذاشت رو میز! یه نگاه معنی داری به مهشید كرد كه یعنی وقت امتحانه برگرد... و پاسخ نامه ی مهشیدم گذاشت رو میز! مهشید یه دفه حس كرد مونا داره اَه اَه میگه و زیر لب غر غر میكنه! آروم از گوشه ی دیوار گفت چی شده مونا! مونا گفت! هیچی فقط خانوم قشنگه پاسخ نامه مو درست گذاشته بوده اونجایی از میز كه آب عنبه ای شده بوده! ههههههه... مهشید: حالا چرا میخندی! خل شدی! پاشو یه چیزی بگو! تصحیح نمیكنناااااااااا.... مونا: بیخیال بابا! آب عنبه روشناییه! مگه میتونن تصحیح نكنن! از مادر زاییده نشده! یه دنیاست و یه مونا... كل دانشگاه ها و دانشجو ها منتظر منن! مهشید: مونا تو باز قرصاتو نخوردیاااااا.... مونا: سیـــــــــس... خانم قشنگه اومد... جفتی با یه لبخند رو لباشون بالاخره آروم شدن! بالاخره وقتش رسید! وقت شكستن شاخ غول! دفترچه ها رو دادنو از پشت بلندگو اعلام كردن! و شروع شد! مهشیدم یه بسم الله گفت و شرو كرد... فقط تو ذهنش این بود كه اون قانون 15 .. 30 رو انجام بده! سوالای ادبیاتو زد.. اَه... بخشكه شانس!! این چه بیتیه برای واج و اینا دادن... چرا این قدر گندس... ولش كن! وقتمو میگیره! نه واسسا... بزار از اون كلكا بزنم! آها... آره... خودشه!! گزینه ی ب!... وای خدا ... من چرا همه رو بلدم! من میدونستم كه من رتبه ی خوبی میارم! ادبیاتش چقدر آسونه! آخ جوون... چقدر ارتباط معنایی داره.. منم كه استاد این چیزا... واو... اینجا رو ... هههه... تاریخ ادبیاتش چقدر آسونه!.... تو همین فكرا بود كه ییهو نگاش به ساعت افتاد... 25 دقیقه سر ادبیات رفته بود و این هنوز ادبیاتو تموم نكرده بود! یه دفه دست و پاشو گم كرد... نه ... چرا این جوری شد... قانون 15...30 چی پس.... 10 دقیقه زیادی مصرف كردم... ادبیات و ول میكنم... ای بخشكی شانس... دیگه یواش یواش غول استرس بیدار شد... عمومیا رو همه رو تو یه چش به هم زدن زد... وقتش كم نیومد... برگشت به اونایی كه نزده بود... آخیش...خیالش راحت شد! حالا نوبت اختصاصیا بود! از زیست شرو كرد دیگه!

ادامه دارد....

سه شنبه 8/5/1387 - 9:19 - 0 تشکر 49755

-:- به نام حضرت دوست -:-

سوالا رو نیگا! ای طراح خوش خیال... ما اینا رو فوت آبیم! ببین چی میكنه این مهشید! زیست و جم و جور كرد و رسید به ریاضی فیزیك! به به! خب اینو كه رد میشیم! اینم كه ... ای طراح زبل! این چه سوالی بود! این كارا در شان یه طراح خوب نیست! بعدی بعدی بعدی! نزده هاشو شمرد! یه ذره دیگه استرس! بیخیالش شد! رفت سراغ شیمی كه این همه وقت گذاشته بود براش... اونم زد! حالا دیگه مونده بود سوالای نزده ی ریاضی و فیزیك! چقدر زیاد بود! چرا هیچی یادش نمیومد! بازم مثه همیشه... ضعف همیشگی... بازم مثه دفعات قبل!نقاشی پشت نقاشی... شعر پشت شعر! مینوشت و پاك میكرد... لعنت به این ذهن... لعنت به من...دیگه وقتی نمونده... این همه نزدم... لعنت به من... چرا از ریاضی بدم میاد... اه... نوشت و پاك كرد! با اون پاك كن آویزون از گردنش! با اون نخ 3 متریش! اه... از بلند گو اعلام كردن كه وقت تمومه! تموم شد! حالا باید چی كار میكرد! میرفت خونه و میگفت دختر باهوشتون گند زده! میرفت چی میگفت! بازم مثه همیشه... یه دونه زد تو كله ی خودش و گفت.. هی مهشید! بزن بریم دختر... دیگه تموم شد! اینو كه گفت مونا هم از اون كنار گفت! آره تمو شد ... چی كار كردی! دختر تو هنوزم كه سیب زمینی هستی! درست بشو نیستی بدتر از منی كه! ای بابا! الآن بری خونه چی كار میكنی! مهشیدم گفت: یه عالمه كاااااااار... هوراااااا... من از امشب ساعت 12 آنلاینم! هههههه.... من مهشید نیستم اگه 12 ساعت آن نباشم! مونا هم كه كلی خوشش اومده بود گفت: آخ جوووون... منم هستم! پس قرارمون ساعت 12 شب یاهو! آیدیمو كه داری! بریم كه من چند تا سوژه ی قشنگ برا امشب دارم... هههه.. بریم!

مهشید كم كم از مونا جدا شد و به طرف خونشون راه افتاد.... سر راه یه كارت اینترنت 50 ساعته خرید! و تو دلش باز غر غر میكرد كه چرا ای دی اس ال ندارن... بالاخره رسید دم در! طبق عادت همیشگیش 3 تا زنگ ممتد زد! داداش كوچولوش محمد مهدی اومد و در و باز كرد!هنوز مهشید وارد نشده شرو كرد خوراكی خواستن ازش! مهشیدم كه خوراكیاشو نخورده بود همه رو ریخت تودست محمد مهدی... در اتاقو باز كرد... سلام مامان! ماااااااماااااااااااااان.... سلاااااااااااااااااااااااام.... من اومدم.... سلااااااااااااام..... مامان... یوهوووووووو.... كجاااااااییییییی.... چرا پیش ما نمیایی.... داشت همین جوری سر صدا میكرد كه داداش بزرگش یاشار از اتاق اومد بیرون و گفت... چه خبرته... كبكت خیلی خروس میخونه... نكنه نفر اول كنكور شدی و ما خبر نداریم! مامانم نیس! زیادی خودتو خسته نكن سركار خانم مهشید! مهشیدم یه لبخند تحویل داداشش داد و رفت تو اتاقش... چه حس خوبی بود... آخیش... آرامش... رهایی....آروم رو تن دیوار سُر خورد و نشست رو زمین.... پاهاشو جم كرد تو شكمشو دستشو حلقه كرد دور پاهاش...سرشو تكیه داد به دیوارو به همون نقطه ی دیشبی خیره شد.... اون نقطه براش خاطره شده بود... همه ی افكار دیشب دوباره اومد سراغش... از رفتارای خودش بدش اومده بود... اون كه خودش خبر داشت چه گندی زده... چرا جلو داداش و مامانش باید این جوری تظاهر كنه.... یه دونه كله شو كوبوند به دیوار... اما اون دوس نداشت این حالتو ادامه بده... اون نقطه ی لعنتی رو ول كرد و پاشد سیستمشو روشن كرد! اوه اوه! سیستم پكیده بود! چند ماه دست نخورده بود بهش! شرو كرد سرو سامون دادن به سیستم! بازم خودشو زد به بیخیالی... به ساعت 12 امشب فكر میكرد... به مونا.... به اون سوژه ها... به نقاشی... كه صدای آجی آجی گفتن محمد مهدی همه چی رو به هم ریخت... تندی درو باز كرد و كله شو كرد تو اتاقو گفت... آجی از خونه ی زهرا دوستت زنگ زدن... كارت دارن... بیا.... مهشید با تعجب رفت پای تلفن....

ادامه دارد...

سه شنبه 8/5/1387 - 9:20 - 0 تشکر 49756

-:- به نام حضرت دوست -:-

_بله بفرمایید

* مهشید جان شمایید

_بله خودمم بفرمایید... شما!

*من خواهر زهرام! بعد كنكور شما ندیدینش!

_واللا من بعد كنكور جز مونا كسیو ندیدم! من زود اومدم خونه!چیزی شده!؟ آخه قبل كنكور زهرا وسط حیاط زده بود زیر گریه !!

* ای وای... راست میگی... نمیدونم! میترسم اونی كه نباید سرمون بیاد سرمون بیاد!

_یعنی چی! تورو خدا واضح تر صحبت كنین!

*مهشید جان منم چیزی نمیدونم ... میدونی كه ما مادرمون چند سال پیش فوت كرده... منم كه ازدواج كردم زهرا خیلی تنها شد... نمیدونم اینجا چه بلایی سرش اومده یا چی شنیده!

_فك كنم تو خونه از قبول نشدن تو كنكور ترسوندنش! اما اون چرا از الان گریه زاری میكرد نمیدونم!

*منم نمیدونم! ممنونم عزیزم...

_خواهش.. وظیفه بود... خبری شد خبرم كنین!

* حتما! سلام برسون .... خداحافظ

_خدافظ

تلفنو گذاشت و همین جوری مات و مبهوت مونده بود! ینی چی! زهرا دختر به اون خوبی! ینی چی شده!

دیگه فكر خودش یادش رفته بود! نشست پای تلفن، شرو كرد زنگ زدن به بچه ها... هیچ كسی ازش خبر نداشت... اه... لعنتی... این دیگه چه بلایی بود! نكنه! ... نه...

چند ساعتی همین جوری گذشت.... چه روز طولانی ای شده بود... این دفه دیگه استرس داشت خفش میكرد... نشست پای تلویزیون.... چی میدید! داشت سكته میكرد... این چیه... محمد مهدی ساكت... " مشروح خبر: جسد بی جان دختر دانش آموز امروز غروب در انباری مدرسه ی شهید... كه امروز د رآن كنكور داده بود كشف شد... علت مرگ را استفاده از قرص پیش بینی كرده اند.." مامااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان.... مامان.... هق هق... ماماااااااااان... زهرا خودشو كشته... مامااااااااااان... زهرا مرده... مامااااااان.... هق هق... مامان.... مامان.... زهرا... دیگه نمیتونست جلوی اشكای خودشو بگیره... مثه همون زهرایی كه امروز صبح تو حیاط مدرسه گریه میكرد زار میزد....لعنت به تو كنكور... لعنت.... لعنت..... لعنت.... تو جونشو ازش گرفتی.... كنكور لعنتی.... اه... این آخریا دیگه داشت داد میزد.... دویید تو اتاقشو درو محكم بست و نشست پشت در و زار زار گریه كرد.... كمی كه آروم شد دید گوشیش داره خودشو خفه میكنه... مونا بود! یه عالمه اس ام اس داده بود و اون موقع هم داشت زنگ میزد... با اون صدای تابلوش جواب داد! مونا از اون ور خط گفت مهشید تومیدونی ! آره! میدونم! بازم پِقی زد زیر گریه! حالا با مونا با هم داشتن گریه میكردن! چن دقیقه بعد مونا گفت ساعت 12 شده! بریم نت! مهشیدم گفت باشه و رفتن نت! اون شب هیچ اتفاقی نیفتاد! جز اینكه مهشید جلوی مونا قسم خورد دیگه هرگز كنكور نمیده! صب شد! ... شب شد! صب شد! دیگه كلید آزمون اومده بود! اما مهشید اصلا دلش نمیخواست بدونه جوابا چیه! اصلا طرفشم نرفت! اون روزا درگیر مراسم زهرا بودن! اون روزای زندگیش مثه همیشه گذشت... اما برعكس همیشه یه عالمه غم داشت.... یه عالمه! اصلا از اون مهشید سرزنده و شاداب خبری نبود! روزا میگذشت و میگذشت! اونم! اصلا به چیزای خوبی فك نمیكرد.... هر چند روز یه بار با مونا چت میكرد یا تلفنی حرف میزدن.... بعضی روزا هم فائزه و .... دیگه حتی حوصله ی شنیدن درد و غصه های بچه ها رو هم نداشت.... یه دفه همه ی دنیاش عوض شده بود... داشت به 7 مرداد نزدیك میشد! همون روز لعنتی! همون روزی كه یا خط قرمز میكشید رو این 12 سال تحصیل و زحمتش یا چراغ سبز نشون میداد.... مونا كه میگفت طبق خرافات! من همیشه رتبم تو آزمونا نصف شماره داوطلبیم بوده! برا كنكور شماره داوطلبیم ده هزار بود! پس رتبم میشه حوالی 5 هزار!هوم! اما مهشید! هیچی نمیگفت! اون روزا این مونا بود كه فقط میتونست به افكار مهشید اثر بزاره...میومد پیشش و براش از آینده میگفت! مونا همیشه آینده ی مهشید و خیلی روشن و قشنگ براش توصیف میكرد... از مدینه ی فاضله ی خودش برا ش میگفت! مهشیدم كم كمك بهتر شده بود.... اون روزی كه مهشید اولین خنده ی واقعیش رو لباش نقش بست 6 مرداد بود! 12 شب! مثه این چند هفته ی اخیر! قرار هر شبش با مونا! تا جوابا بیاد با هم گفتن و خندیدن! بالاخره لحظه ی موعود رسید.... دیگه معلوم میشد چی كار كردن.... شرو كردن.... مونا اطلاعاتشو وارد صفحه كرد... دكمه ی جستجو رو زد! مهشیدم همین طور! صفحه ی مونا باز شد! اما برا مهشید ارور داد! اه... بخشكی شانس! .... موناااا... مونااااا... چی شد! چی شدی... برا من ارور داد... من دوباره زدم! تو چی شدی! مونااااا... مونا انگاری پشت سیستم خودش خشكش زده بود! گفت! دیدی مهشید! دیدی نصف شماره داوطلبیم شدم! ینی 5 هزار شدی مونا! آره؟! نه 4 هزار شدم! آفرین... بوس بوس... خوش به حالت... مونا گفت: غصه نخور... تو بهتر از من كنكورتو دادی! میدونم! مهشید پرفسوری گفتنا.... مهشید همین جوری استرس داشت... دیگه اون حالت بیخیالی رو نداشت.... واقعا استرس داشت... همش میگفت دانش آموزی با این مشخصات موجود نمیباشد! اعصابش خورد شده بود! رفت شناسنامه و همه چیشو آورد.... دوباره از رو اونا همه چی رو وارد كرد... وقت شماره شناسنامشو زد! یكی هم زد تو كلش! یه ساعت بود داشت یه صفر زیادی میزد! بالاخره دكمه ی جستجو رو زد...

.

ادامه دارد....

__________________________________

دوستای عزیزم سلام! بازم شرمنده این قسمتای من این همه طولانی شدن! زیاده گویی های منو ببخشیدن! من اصولا نمیتونم كوتاه بنویسم! امیدوارم خسته نشده باشید.... همین! در ضمن منتظر انتقادات و پیشنهادات شما دوستان عزیزم هستم! ممنون... یا علی..

مواظب خودتون و دلای پاكتون باشید.

سه شنبه 8/5/1387 - 11:46 - 0 تشکر 49769

مهران .... (2)
قسمت دوم

سرعت پردازش دستگاه را بیشتر کردم تا زود تر صبح شود.

ساعت حدود 6 شد و پسرک با صدای زنی از خواب بلند شد. به گمانم مادرش بود. از فرکانس صدایش می شد فهمید او هم از چیزی نگران است.


پسرک از اتاق بیرون رفت و به مادرش که مشغول چیدن میز صبحانه بود سلام کرد.


مادر هم رو به پسر سلام کرد و گفت: « مهران جان امروز برات سنگ تموم گذاشتما ! بیا ببین چه سفره ای برات چیدم. زود برو دست و صورتت رو بشور و بیا بشین پای میز که حسابی باید خودت رو تقویت کنی تا بتونی از پس این کنکور بر بیای.»

کنکور... تازه فهمیده بودم که این نگرانی ها برای چه چیزی بوده.


یاد کنکور خودم افتادم. من هم دقیقا تا همین اندازه استرس داشتم.


یاد کنکوری افتادم که آن سال ها خیلی از جوان های هم سن و سال من به خاطرش به چه روزی می افتادند. حتی یادم می آید چند نفر هم به خاطرش دست به خودکشی زده بودند.


حالا دیگر اسم او را هم فهمیده بودم. مهران.


مهران صبحانه اش تمام شد. بلا فاصله لباس هایش را عوض کرد و پس از خدا حافظی از مادرش به سمت در رفت و از خانه خارج شد. پس از چند دقیقه به یک دبیرستان رسید و وارد آن شد. در گوشه ای از حیاط دبیرستان پسری منتظرش بود. مهران به سمتش رفت و از دور به او سلام کرد و نزدیک تر شد...

خدای من... اصلا باورم نمی شد. یعنی اشتباه می کردم؟


ولی نه...


دوست مهران کسی جز خود من نبود....!!

موفقیت حاصل تصمیم گیری درست است، و تصمیم گیری درست حاصل تجربه و جالب اینکه تجربه اغلب حاصل تصمیم نادرست است!

 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.