تو آفتاب ِ نیمهی مردادی ، من دانههای برف ِ زمستانام
هی از تب ِ توآب شدم دیگر ، چیزی نماندهاست به پایانام
یلدا چه صیغهایست!؟ نمیفهمم ، بی تو تمام ِ زندگیام یلداست
وقتی شبیه ِ شبپرهها از روز، از هر چه روشنیست گریزانام
آن روزها که زندگیام حول ِ چشمان ِ مهربان ِ تو میچرخید ،
وقتی رسول ِ پیکر ِسوزانات ، یکباره ریخت در تن ِ ایمانام ،
وقتی که آیه آیه غزل میخواند ، لبهات روی ِ کاتب ِ دستانام ،
باران ِ واژههات که میبارید هی سوره
سوره
سوره
به قرآنام ،
وقتی ولیعصر برای من ، از مسجدالحرام گرامیتر...
تو مسجدالحلال شدی ای ماه ، درسعی ِراه ِرشت به تهرانام
من مردهام چقدر حواست نیست ، موسای ِمن عصای ِعزیزت کو؟
اعجاز ِ اشتباه ِ تو حالا من ، یک اژدها به هیأت ِ انسانام
زن نیستی عزیز، بفهمی من بی امن ِ دستهات چه تنهایم
حالا که دستهای نجیبات را ، دیگر قرار نیست که دستانام...
انگشتهام در تب ِ لبهایت ، من بین ِدستهات ترک برداشت
با بوسههات زلزله برپا شد ، در تار و پود ِ پیکر ِ سوزانام
در امتداد ِ نیمکت ِ چوبی ، من ذرّه
ذرّه
ذرّه
فرو
پا
شید
تو ذرّه ذرّه گرگ شد و آرام ، چون برّهای کشید به دندانام
«فاتی» بجای ِ«فاطمه» هم خوب است،یک ذرّه لوس هست ولی بد نیست
سرهم نگو، شکسته بخوان من را ، حالا که تکّه پاره و ویرانام...
*****
تو آفتاب ِ نیمهی مردادی ،
من
دانههای برف ِ زمستانی
هی از تب ِ تو آب شدم دیگر ، چیزی نمانده است به پایانام ...
فاطمه حق وردیان