من روز اول دبستانم با مامانم رفتم مدرسه،مامانم دم در وایساده بود منم
خجالت می کشیدم وایسادم پیشش نرفتم تو صف. بعد گفت الان صداتون میزنن برید پیش
خانم معلمتون.معلم اول دبستانم و خیلی دوست دارم.اسمش خانم شکرگزار بود.
بعد صدام کردن اسممو مامانم گفت صدات کردن برو پیش خانمتون. منم داشتم میرفتم طرف
معلممون نگام کرد لبخند زد از همون موقع لبخندش به دلم نشست خیلی دوسش دارم.
خیلی مهربون بود.من خیلی ریزه میزه بودم برای همین معلممون خیلی دوسم داشت
البته یه بچه شری بودم که نگو همین جاست که میگن: فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه!
چون کوچولو بودم انگار کیفم بزرگ بود ولی خودم حس نمیکردم ولی بچه ها مسخرم
می کردن میگفتن خودت از کیفت کوچیک تری و بهم می خندیدن منم بهشون محل نمیذاشتم.
خجالتم نمیکشن مسخره میکنن بی ادبا
بچه ها تو حیاط گریه میکردن ولی من چون قبلش مهد کودک و اینها رفته بودم برام عادی
بود تعجبم کرده بودم چرا گریه میکنن مگه گریه داره!!! یکی از بچه ها انقدر گریه میکرد
که نیومد سرکلاس بشینه،زار زار کردنش هنوز یادم نمیره چسبیده بود به مامانش!!!
بعد همین پارسال مامانم که معلمه رفت مدرسه دبستان من شد معلم پرورشی که یه بار
معلم های بازنشسته رو دعوت کردن که معلم کلاس اول منو دید گفت دخترم دلش برات
تنگ شده همیشه یادت هست. بعد اومده خونه به من میگه بگو کی رو دیدم؟
خانم شکر گزار!هرچی من گفتم منو ببر ببینمش نبرد فقط اومد دل منو آب بندازه:(