سلام
کمیش آبروریزیه ولی خب میگم...
یادمه ساعت 6 صبح زودی پاشدم که میخوام برم مدرسه خلاصه آماده شدم
و بعد چنتا عکس گرفتن کنار داداشی راهی شدم... با اون مقنعه خوشگلی که مامان دوخته بود و بین بچه ها تک بود
پایینش یه تور پارچه ای ناز داده بود
کنار سرمون یه گل قرمز میخورد به نشون کلاسمون
اونم مامانی برام خریده بود خیلی خوشگلتر اونی بود که مدرسه میداد
پشتشم دکمه قابلمه زده بود که تو شستشو خراب نشه
خلاصه تر و تمیز راهی شدیم
تو حیاط منتظر بودیم تا صدامون زدن
منم رفتم سمت جایی که گفتن بریم عمو زنجیر باف
یادم رفت از مامانی خدافسی کنم نمیدونم چرا, شاید فکر میدونستم پیشش برمیگردم
یا حسم اینطوری بوده که اونجا هست
واقعا چه بچه بدی هنوز که هنوزه گاهی حرف این خاطره پیش میاد...
و با این خاطره ها مقایسه میشه که من هیچ وقت خونه کسی شب نمی موندم حتی مادربزرگام ...
همیشه دلم پیش خانوادم بود
ولی با این حال طوری تربیت شده بودم که بدونم کجا باید چطور باشم
هییییییییی روزگاررررر