شهــــــــــــــــــــــــــــر مشهـــــــــــــــــــــــــــد
دبستــــــــــــــــــــــان شهــــــــــــــــید منوچهـــــــــــــــــــر رزاقــــــــــــــــی
روبروی بستنـــــــــــــــــــــــــی سفیـــــــــــــــــــــــد برفــــــــــــــــــــــی
* یادش بخیر اون زمونا
* من الان متولد 59 هستم
* این جریان مال سال دوم یا سوم دبستان هست
* زنگ تفریح خورد و رفتم تو حیاط یکی از بچه های کلاس چهارمی بهم یک شعری یاد داد که واقعا معنی بدی داشت
* من هم اون موقع معنی اون حرفها رو نمیدونستم اون شعر رو یاد گرفتم و رفتم سر کلاس
* زنگ انشا بود نوبت من بود که انشاء خودم رو بخونم چون دفترم رو نبرده بودم خلاقیت بخرج دادم واون شعرم رو برای خانم معلمم خوندم همین که بند اول رو خوندم و وارد بند دوم شدم معلممون گفت بسه نمیخواد بخونی و رفتم نشستم
* زنگ که خورد منو خواست که برم تو دفتر و این شعر رو با صدای بلند برای ناظمها و معلمهای دیگه بخونم
* اولش خجالت میکشیدم که با صدای بلند بخونم ولی بهم گفتن اگه بخونم بهم جایزه میدم
* همین که چند بیتی رو خوندم همه از خنده دلهاشون رو گرفته بودن و نمیتونستن جلوی خودشون رو بگیرن
* من خیلی خوشحال بودم گفتم الان جایزه منو میدن
* بعد که شعر رو تمام کردم گفتن این شعر رو از کی یاد گرفتی بگو تا به اون هم جایزه بدیم
* من با سادگی هرچه تمام تر اسم اون دانش آموز رو گفتم و وقتی آوردنش تو دفتر و ثابت شد که اون این شعر رو به من یاد داده با شلاق چرمی که اون زمان ناظم مدرسمون تو دستش بود چند تائی به دستش زدن
* بعد به من هم گفتن اگه تو هم جایزه میخوای بیا جلو و بگیرش
* من از ترس گریم گرفت ولی چون میدونستنن من چیزی حالیم نیست بخشیددن منو
* این شعر برای همین از اون زمان تو ذهنم موند
* این شعر رو توی یک زنگ تفریح 10 دفیقه ای یاد گرفتم
* خلاصه ای از این شعر رو براتون میگم
* ولی اگه میخوان بقیش رو ببینید به وبلاگم سر بزنید
http://tazeha59.blogdoon.com
* این هم دوبیت اول شعر
* نم نم بارون زیر پل کارون
* بقیش رو نمیگم چون اینجا جاش نیست
*