• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 13734)
جمعه 17/10/1389 - 19:8 -0 تشکر 271443
رمان گلبرگهای خزان عشق-شادی داودی

رمان گلبرگهای خزان عشق - شادی داودی

قسمت اول

اواخر شهریور ماه بود.

صبح كه بیدار شدم حوصله ی بلند شدن نداشتم پتو را دوباره روی سرم كشیدم و چشمهایم را بستم.صدای احسان را از طبقه ی پایین می شنیدم كه داشت با مامان صحبت می كرد.كاشكی من هم پسر بودم! همیشه این یكی از ﺁرزوهای دست نیافتنی من بود.احسان شش سال از من بزرگتر بود و در رشته كارشناسی ارشد كامپیوتر درس می خواند .شیطنت از سر و رویش می بارید و وقتی تصمیمی می گرفت هیچ كس جلو دارش نبود و اصلا كسی حریف پر چانگی هایش نمی شد.اما من بیچاره وقتی كاری می خواستم بكنم یا جایی می خواستم بروم باید از هفت خوان رستم رد می شدم! همین خود احسان از همه بدتر بود بعد از جواب دادن به هزار سوال مامان و بابا تازه نوبت به احسان می رسید! خلاصه گاهی ﺁنقدر كلافه ام می كردند كه از خیر تصمیم خودم می گذشتم...وقتی وارد هیجده سالگی شدم ناخودﺁگاه تغییرات شخصیتی زیادی در من پیدا شد و هر بار كه شرایط زندگی خودم را با احسان مقایسه می كردم بیشتر در لاك خودم فرو می رفتم.البته از ابتدا هم شیطنت و شلوغی نداشتم و در فامیل از نظر ﺁرام بودن زبانزد بودم.بابا شدیدا" روی من حساس بود و شاید همین رفتار او باعث شده بود دیگران نیز حسابی مرا زیر نظر داشته باشند البته این حساسیت بابا نشات گرفته از اتفاقی بود كه برای عمه مریم افتاده بود .عمه مریم من ﺁن طور كه از عكسهای به جا مانده از او مشخص بود ((موهایی به نرمی ابریشم و به سیاهی شب و پوستی سفید به روشنایی و درخشندگی مهتاب با چشمانی بسیار نافذ و گیرا به رنگ مشكی و مژه هایی چتر مانند و بسیار زیبا به همراه ابروانی پیوسته و كمانی و با داشتن گونه ها یی برجسته و لبهایی كوچك و همیشه سرخ و بینی زیبا و خوش فرم كه دل هر بییننده ای را به ضعف می انداخت بود)).اما حیف كه این همه زیبایی تنها نصیب خاك شده بود.البته من چیزی از جریان را به یاد ندارم ولی تا ﺁنجا كه گه گاه به طور خیلی تصادفی از مامان می شنیدم چهره عمه مریم شباهت بیش از حدی به من داشته ولی از نظر اخلاقی به هیچ عنوان شبیه الان من نبوده و بسیار شیطان و سر به هوا روزگارش را میگذراند و نسبت به همه چیز خیلی بی تفاوت و سطحی نگر بود.اما دست سرنوشت باعث می شود در سن خیلی پایین یعنی شانزده سالگی عاشق بشود و از ﺁنجایی كه تك دختر خانواده بوده و به قولی برایش هزاران ﺁرزو داشته اند به عشق و احساس او اهمیتی قایل نمیشوند و دختر بیچاره بعد از یك سال افسردگی در سن هفده سالگی جلوی چشمان ناباور مادر بزرگم با ریختن نفت به سر و روی خودش و زدن كبریت خودش را به بدترین وضع و با شكنجه ای واقعی راهی دیار باقی میكند و سه ماه بعد مادر بزرگم نیز از غصه دق می كند و درست بعد از این وقایع و با بزرگ شدن من كه هر روز نسبت به روز گذشته شباهتم به عمه مریم بیشتر ﺁشكار می شده بابا نسبت به من حساسیت بیشتری پیدا می كرده تا ﺁنجایی كه این حساسیت به احسان و مامان نیز منتقل می شود.ولی به قول مامان اخلاق من و عمه مریم زمین تا ﺁسمان با هم فرق داشت و شاید این اختلاف اخلاقی هم باعثش سختگیری های زیاد بابا كه البته خالی از محبت نبود در من ایجاد شده بود .اما روی هم رفته خودم هم می دانستم زیاد خونگرم نیستم و اصولا" در خانه بودن را به همه چیز ترجیح می دادم شاید همین رفتارهای احسان و بابا و بقیه باعث شده بود كه حس كنم با در خانه ماندن  حداقل از زیر رگبار سوالها خلاص خواهم ماند .بابا مهندس عمران بود و حتی جمعه ها هم به دفترش می رفت و مامان خانه دار.امسال سال چهارم دبیرستان را پشت سر گذاشته بودم و با شركت در كنكور تقریبا" خیلی بی كار روزها را می گذراندم و منتظر نتیجه ی كنكور شهریور را به پایان می بردم.همانطور كه سرم زیر پتو بود سعی می كردم به صدای احسان توجهی نكنم بلكه بتوانم بار دیگر بخوابم كه متوجه شدم احسان در ضمنی كه از پله ها بالا می آید مرا هم صدا می كند:الهام...الهام خانم...الهام...خانم كوچولو...

هر وقت این طوری صدایم می كرد كفرم در می آمد اطمینان داشتم چیزی می خواهد بالاخره رسید پشت در اتاقم بعد از زدن چند ضربه ی محكم به درب كه می دانستم از قصد این كار را می كند تا اگر خواب هستم حسابی بیدار شوم ﺁمد داخل اتاق.سرم را از زیر پتو بیرون ﺁوردم ﺁمد روی تخت نشست و درحالی كه شیطنت از چشمهایش می بارید بالاخره گفت:خدمت خواهر عزیزم سلام.

خمیازه ای كشیدم و گفتم:چی میخوای؟

به در و دیوار اتاقم نگاهی انداخت و گفت:تو كی میخوای این عروسكها رو از در و دیوار اتاقت بكنی؟

از زیر پتو بیرون ﺁمدم و گفتم:اطمینان دارم برای گرفتن عروسك به اینجا نیومدی!

خندید و گفت:چقدر تو فهمیده ای!

حالا صدای مامان از پایین می آمد كه می گفت:احسان...احسان...دم درب با تو كار دارن.

احسان سریع از جایش بلند شد و گفت:الهام گوشی همراهت رو امروز بده به من....

با تعجب نگاهش كردم و گفتم:با گوشی من چیكار داری!!؟

پشتش را به من كرد و رفت سر كمدم چون می دانست گوشی من همیشه خاموش و در كمد دیواری است.برای اینكه اصلا" من هیچ وقت از ﺁن استفاده نمی كردم.از روی تخت بلند شدم و گفتم:چیكار می كنی احسان؟ گوشی من رو چرا برمی داری؟

برگشت ﺁمد به طرفم و در حالی كه گوشی را در دست داشت لپم را بوسید و گفت:گوشی من دست كسیه تو كه به گوشی نیاز نداری امروز پیش من باشه.

و بعد از اتاق بیرون رفت.صدای درب هال را هم شنیدم از پنجره ی اتاق خواب كه نگاه كردم فهمیدم  با ماشین خودش بیرون نرفت و با ماشین دوستش كه بیرون منتظرش مانده بود از خیابان خارج شدند.روی تخت را مرتب كردم درب كمد را كه  احسان باز گذاشته بود را هم قفل كردم و رفتم پایین.مامان تدارك غذای ناهار را می دید بعد از گفتن سلام و صبح بخیر به مامان رفتم برای شستشوی صورتم كه مامان گفت:الهام گوشیت رو كه به احسان ندادی؟...هان؟

در ضمنی كه صورتم را میشستم گفتم:چرا دادم...چه طور؟

مامان كمی عصبی شد و گفت:این پسره دیگه شورش رو درﺁورده...معلوم نیس گوشیش رو به كی داده تا امروز هر چی ازش می پرسم گوشیت كجاس؟صد تا جواب سر بالا داده...امروزم كه اومد گوشی تو رو گرفت.

با حوله صورتم را خشك كردم و گفتم:من كه به گوشی احتیاج ندارم...خوب حالا دست اون باشه...حتما" مجبور شده گوشیش رو به كسی قرض بده این كه دیگه عصبانیت نداره!

مامان صبحانه ی مرا روی میز ﺁماده كرد و گفت:ﺁخه یه روز دو روز نه یه هفته...

صبحانه ام را كه تمام كردم رفتم به هال و تلویزیون را روشن كردم در ضمنی كه تلویزیون را جسته گریخته نگاه می كردم مجله ای را هم كه روی یكی از مبلها افتاده بود را برداشتم و شروع كردم به ورق زدن .مدتی بود كه بی كاری در خانه حوصله ام را سر می برد و دایم در انتظار یك اتفاق بودم یك اتفاق خوب یك اتفاقی كه چیزی در موردش نمی دانستم اما باور داشتم كه در روند زندگی من تغییر ایجاد خواهد كرد.در این موقع تلفن به صدا در ﺁمد گوشی را كه برداشتم صدای نازنین را شناختم او هم بلافاصله مرا شناخت بعد از سلام و احوالپرسی گفت:میتونی بیای بیرون؟

به ساعت نگاه كردم تا ﺁمدن بابا خیلی مانده بود و از طرفی نازنین تنها دوست و همكلاسی من بود كه بنا به صلاحدید بابا و مامان می توانستم با او ساعتی را بیرون از منزل بگذرانم.دختر خوبی بود و از نظر اخلاقی خیلی به هم شبیه بودیم البته او تك فرزند خانواده اش بود و با اینكه تنها فرزند بود اما از شرایط ایده ال تری نسبت به من برخوردار بود و می توان گفت كه ﺁزادی نسبتا" خوبی هم داشت.ولی دختر سواستفاده گری نبود.پدر و مادرش هر دو كارمند بانك بودند و اصلیت ﺁنها شیرازی بود اما نازنین در تهران بزرگ شده بود و روی هم رفته خونگرمی و مهربانی شیرازی ها را به طور ذاتی كسب كرده بود.وقتی با توجه به ساعت فهمیدم تا ﺁمدن بابا وقت كافی برای بیرون رفتن دارم رو كردم به مامان و گفتم:مامان...نازنین و من میتونیم بریم بیرون؟

مامان هم نگاهی به ساعت انداخت و گفت:بیشتر از یه ساعت میخواید بیرون باشید؟

نازنین صدای مامان را از پشت گوشی شنید و بلافاصله گفت:بگو ﺁره...ﺁره.

گفتم:ﺁره...ممكنه بیشتر از یه ساعت طول بكشه.

مامان همانطور كه در ﺁشپزخانه سرگرم بود گفت:من حوصله ی جر و بحث با ایرج رو ندارم اگه تلفن بزنه و سراغت رو بگیره من چیكار كنم؟

با التماس گفتم:مامان...تو رو خدا............

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 25/10/1389 - 12:46 - 0 تشکر 274177

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت9 - شادی داودی
عشق تو نباید به معنای رابطه ی خاص تو با کسی باشد.زیرا در این صورت عشق تو٬یکی را به خود راه میدهد و همه ی جهان را از خانه ی وجودت بیرون میکند.

---------------------------------

بعد گوشی قطع شد منهم گوشی خودم را داخل كیفم گذاشتم و چشم به درب خانه دوختم...نمیدانم چرا ولی كار مامان خیلی عجیب بود...چرا باید بدون مشورت قبلی با احسان این كار را می كرد...؟ اصلا" هدفش ازاین كار چه بود؟تقریبا" یك ربع دیگر هم گذشت ولی احسان هنوز نیامده بود درب حیاط باز شد و مامان به همراه مادر ناهید كه برای خداحافظی جلوی درب حیاط ﺁمده بود در حالیكه لبخندی به لب داشت از درب خارج شد با اضطراب نگاهی به چهره ی مادر ناهید انداختم او هم در چهره اش ﺁرامش به چشم میخورد و اصلا" اثری از برخورد یا طنش در چهره اش نداشت! درب ماشین را باز كردم و به حالت نیمه پیاده با مادر ناهید سلام علیك كردم و بعد به همراه مامان دوباره سوار ماشین شدم.مامان هنوز لبخندش را به لب داشت! وقتی خواست ماشین را روشن كند گفتم:مامان...؟

نگاهم كرد و گفت:جانم..؟

نمیدانستم باید با چه بهانه ای معطلش میكردم...مقصر احسان بود كه دیر كرده بود و من اصلا" دلیل برای معطل كردن مامان نداشتم...تنها چیزی كه به ذهنم رسید این بود كه پرسیدم:اینجا چیكار داشتی؟

ماشین را روشن كرد و گفت:خیلی كنجكاو شدی؟

گفتم:خوب...تقریبا".

با خنده نگاهی به من كرد و گفت:بذار وقتی احسان این سوال رو از من پرسید جوابش رو بشنوی...

دیگر جای هیچ صحبتی نبود.وقتی از كوچه خارج شدیم هنوز خیلی دور نشده بودیم كه من در ﺁینه بغل ماشین...ماشین احسان را شناختم که به داخل كوچه رفت...سریع برگشتم سمت عقب را نگاه كردم كه مامان گفت:احسان اومد.

ولی صبر نكرد و مسیر را ادامه داد وقتی به سمت جلو برگشتم مامان دوباره لبخندی به لب داشت و گفت:تو بهش خبر دادی؟...نه؟

جوابی ندادم و فقط به مامان نگاه كردم.حالا وارد خیابان اصلی شده بودیم.مامان دوباره ادامه داد:از اینكه اینقدر به احسان علاقه داری خوشحالم...این رو جدی میگم الهام...من واقعا" از رابطه ی تو و احسان لذت میبرم.

دیگر حرفی نزد و منهم تا خانه ساكت بودم و دائم در فكر این بودم كه مامان در آن خانه چه كرده و یا چه گفته...نكنه حرفی زده باشه و احسان را حسابی خراب كرده باشد و یا اهانتی به ناهید یا خانواده ی او كرده باشد...به هر حال هر چه سعی میكردم به خودم بقبولانم كه نباید زیاد كنجكاوی كنم ولی داشتم از نگرانی دق میكردم.وقتی مامان ماشین را روی پل ورودی به حیاط نگه داشت پیاده شدم كه درب حیاط را باز كنم دیدم بابا زحمتش را كشید...خوشحال شدم از اینكه او در خانه بود...شاید با بودن او مطمئن بودم از شدت تنشی كه در یكی دو ساعت ﺁینده بین احسان و مامان اتفاق خواهد افتاد كاسته خواهد شد.به بابا سلام كردم و وارد حیاط شدم.صدای بابا را شنیدم كه پرسید:لیلا كجا بودید؟پیغامی نذاشته بودی وقتی اومدم خونه كمی ترسیدم...كم كم داشتم می اومدم از خونه بیرون دنبالتون بگردم!

مامان وارد حیاط شده بود و داشت از ماشین پیاده میشد گفت:فكر نمیكردم تو به این زودی بیای.

وارد هال شدم و یكراست به طبقه ی بالا رفتم.ساعت تقریبا" از دو گذشته بود و چون صبحانه ام را دیر خورده بودم میلی به ناهار نداشتم بنابراین وقتی مامان برای ناهار صدایم كرد گفتم كه............

ساعت تقریبا" از دو گذشته بود و چون صبحانه ام را دیر خورده بودم میلی به ناهار نداشتم بنابراین وقتی مامان برای ناهار صدایم كرد گفتم كه سیرم و برای ناهار هم پایین نرفتم.دل توی دلم نبود و دائم از پنجره ی اتاقم سرك میكشیدم تا ببینم احسان كی میاید...بالاخره ساعت بیست دقیقه به سه بود كه صدای درب حیاط را شنیدم.از جایم پریدم و پرده را كنار زدم...حدسم درست بود احسان وارد حیاط شد اما چون ماشینش را به داخل نیاورد میدانستم دوباره میخواهد به بیرون برود.سرش را كه بالا گرفت مرا پشت پنجره دید.لبخند به لب داشت و دستی برایم تكان داد...این چه معنی میتوانست داشته باشد؟..یعنی هیچ اتفاق بدی نیفتاده بود؟!.پس مامان واقعا" برای چی به ﺁن خانه رفته بود؟..صدای باز شدن درب هال را شنیدم از اتاق خارج شدم و جلوی پله ها ایستادم...به پایین نگاه كردم.احسان وقتی داخل شد از جلوی درب ﺁشپزخانه به مامان و بابا سلام كرد و بدون هیچ مشكلی و برخوردی به طرف پله ها ﺁمد.وقتی به جایی كه من ایستاده بودم رسید به صورتم نگاه كرد.برق شادی در چشمهایش به وضوح قابل تشخیص بود با تعجب گفتم:چه خبر؟!!

با لبخندگفت:سلامتی...میخواستی چه خبری باشه؟

گفتم:مامان به اونها چی گفته؟

دوباره خندید و گفت:هیچی برای پنجشنبه قرار خواستگاری گذاشته...

از خوشحالی پریدم گردن احسان را گرفتم و دو تا ماچ محكم از صورتش گرفتم...حالا مامان و بابا نیز از ﺁشپزخانه بیرون ﺁمده بودند و به ما نگاه میكردند.مامان لبخند مهربانی روی لبش بود و بابا سرش را به علامت تایید تكان میداد و بعد هم روی یكی از راحتیها نشست.احسان به اتاقش رفت...حس ﺁرامش در صورتش موج میزد و منهم قلبا" از این موضوع خوشحال بودم.رفتم به طبقه ی پایین و روی یكی از راحتیها نشستم و نارنگی از ظرف میوه ی روی میز برداشتم و شروع كردم به پوست كندن...به مامان گفتم:شما از كجا خبردار شده بودی؟

مامان چایی اش را از سینی روی میز برداشت و فقط نگاهی به من كرد و جوابی نداد...شروع كرد به خوردن چایی...در این موقع بابا خندید و گفت:الهام جان مثل اینكه مامان رو خیلی دست كم گرفتی؟ الان نزدیك به یك ساله كه دیگه دقیقا" از موضوع باخبره...البته از چند سال پیش جسته و گریخته خبر داشت ولی اینطور كه من میدونم یكساله كه دیگه حتی ساعات ﺁب خوردن این دو تا بیچاره رو هم میدونه...

خنده ای كرد و بعد رو كرد به مامان و گفت:درست نمیگم لیلا خانوم؟

مامان خندید ولی باز هم جوابی نداد.تازه ﺁن موقع بود كه فهمیدم مامان بر عكس چهره ی بی تفاوتش خیلی هم روی رفتار ما دقیق است و چقدر برایم جالب ﺁمد كه احسان با تمام ادعاهای زرنگی و زیركی كه داشت اینهمه سال از مطلع بودن مامان نسبت به جریان خودش و ناهید كاملا" بی خبر بوده.نارنگی را خوردم...نگاهی به ساعت كردم...سه و نیم بود و من باید نیم ساعت دیگر جلوی كافی شاپ میرفتم تا كتابها را از حمیدرضا بگیرم.برای لحظه ای ترسیدم كه نكنه مامان از ماجرای من هم باخبر باشد ولی در نهایت خنده ام گرفت چون من كه ماجرایی نداشتم یا حداقل فعلا" ماجرایی نداشتم و فقط هدفم از بیرون رفتن خانه در امروز گرفتن كتابها بود گر چه حالا میدانستم حمیدرضا با توجه به حرفها و برخوردهایش خیلی راحت به من علاقه مندشده و این احساسش كمی برایم بچه گانه جلوه میكرد چرا كه حمیدرضا همسن احسان بود ولی خیلی سطحی علاقه مند شده بود و این برای من بچه گانه بود چرا كه من همیشه فكر میكردم عشق خیلی مقدس است و محاله كه به سادگی پیش بیاید همیشه در ذهنم دنبال یكسری روابط بالا و زیاد عاشقانه و در نهایت دلدادگی بودم اما رفتار حمیدرضا چیزی غیر از این را میگفت.وقتی از جایم بلند شدم بابا گفت:كجا؟ خوب پیش ما بشین دیگه...كجا میری؟ بالا چه خبره؟

به طرف بابا رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم:یكی از بچه ها قراره كتابهایی رو كه لازم دارم برام تهیه كنه باید برم اونها رو بگیرم.

مامان گفت:خوب میگفتی بیاره دم درب خونه...

از پله ها شروع كردم بالا رفتن و گفتم:عقلم نرسید...حالا مگه مشكلیه كه من برم بیرون؟!!

مامان دیگر جواب مرا نداد و بابا هم مشغول دیدن تلویزیون شد.احسان از اتاقش بیرون ﺁمد و گفت:جایی میخوای بری؟

وای خدایا...در این خانه من باید برای یك كار به صد نفر جواب پس میدادم...سعی كردم عصبانیت خودم را مخفی كنم اما موفق نشدم..! رو كردم به احسان و گفتم:حالا نوبت توس؟ توی این خونه باید برای چند نفر توضیح بدم كه كجا میرم..؟ چه كار دارم..؟ كی بر میگردم..؟ با كی هستم..؟ چی میخوام و...

احسان با تعجب در حالیكه چشماش از تعجب گرد و گشاد شده بود گفت:اووه...چه دل پری داری!!! من فقط خواستم بگم دم درب منتظرتم تا هر جایی خواستی برسونمت...

بلافاصله برگشتم و نگاهش كردم و گفتم:من اگه بخوام تنها برم باید به كی بگم؟

حالا دیگه چهره ی احسان كمی با شك همراه شده بود...لبخندی معنی دار زد و گفت:ببخشید...مزاحم نمیشم! تنها بفرمایید.

از كنار من رد شد و رفت پایین و در هال كنار بابا نشست ولی كاملا" معلوم بود از لحن صحبت من عصبی شده...دست خودم نبود...من هدفم مخفی كردن موضوع حمیدرضا نبود اما فكر میكردم باید این حرفها را بزنم چرا كه گاهی احساس خفه گی بهم دست میداد من الان هیجده سالم بود و از نظر روابط اجتمایی نسبت به خیلی از همسن و سالانم عقب بودم و تمام این نقایص به گردن مامان و بابا و احسان بود كه همیشه مرا در یك فشار خاص و كنترل شدید داشتند...ﺁنقدر كه حالا حتی در برقراری یك ارتباط ساده با حمیدرضا دچار مشكل شده بودم و اصلا" نمیدانستم باید چه رفتاری داشته باشم و یا در جواب سوالهای حمیدرضا چه بگویم!!! به اتاق خودم رفتم و درب را بستم برای لحظه ای از رفتار خودم شرمنده شدم اما اتفاقی بود كه افتاده بود و حرفهایی بود كه نباید زده میشد ولی به زبان ﺁمده بود.كتابی را كه روز قبل حمیدرضا بهم داده بود را برداشتم و نگاهی كردم...ﺁیا واقعا" ارزشش را داشت كه فقط به خاطر چند جلد كتاب شخصیت خودم را زیر سوال ببرم..؟ ﺁیا واقعا" من مجبور بودم به خاطر سه جلد كتاب و بهانه ی تهیه ی ﺁنها رابطه ای حالا به هر صورتی با حمیدرضا داشته باشم..؟ اصلا" مگه او چه شخصیتی بود كه مرا مجبور به این رابطه بكند و یا با گفتن این جمله (چطورخوداحسان چند ساله با دختری رابطه دارد...چرا تو نباید با كسی رابطه داشته باشی)حالا روابط من و احسان را دچار خدشه كند؟!! دوباره كتاب را در كیفم گذاشتم ولی اینبار تصمیم واقعی برای خودم گرفتم...حمیدرضا كسی نبود كه بخواهد با رفتار و یا گفتارش تربیت خانوادگی من و یا شخصیت مرا زیر سوال ببرد.بلند شدم و روپوشم را پوشیدم وقتی از پله ها پایین رفتم احسان نبود فهمیدم باید بیرون رفته باشه.مامان نگاهی به ساعت كرد و گفت:كی برمیگردی؟

گفتم:زیاد طول نمیكشه.

بابا نگاهی به من كرد ولی هیچی نگفت.خداحافظی كردم و از هال بیرون رفتم وقتی از درب حیاط خارج شدم دیدم احسان كفه های ماشینش را یكی یكی بیرون میكشد و با كوبیدن ﺁنها به دیوار سعی در تمیز كردنشان دارد وقتی مرا دید دوباره لبخند مهربانی زد و گفت:بد اخلاق نمیخوای برسونمت؟

خندیدم و گفتم:نه...مرسی...زود برمیگردم.

وقتی از کنارش رد میشدم با صدای ﺁرامی گفت:به حمیدرضا سلام برسون!!!

سر جایم خشكم زد..! برگشتم و نگاهش كردم...دیگر لبخندی به صورت نداشت و فقط به من نگاه میكرد.بعد از مكث كوتاهی گفتم:بیا خودت سلام كن چون من برای رسوندن سلام تو نمیرم.

كتاب را از كیفم بیرون كشیدم و گفتم:دارم میرم كتابش رو پس بدم.

یك دستش را به ماشین تكیه داد و گفت:چرا؟

نمیدانم به چه دلیلی ولی بغض ناشناخته ای گلویم را گرفت و گفتم:احسان...احساس میكنم به خاطر چند جلد كتاب بی ارزش دارم مجبور به انجام كاری میشم كه دلم اصلا" راضی نیس.

دوباره لبخند به لبش نشست و گفت:بشین توی ماشین...من میبرمت.

نگاهش كردم و گفتم:تو از كجا فهمیدی كه من میخوام برم پیش حمیدرضا؟

كیفم را گرفت و من را به داخل ماشین فرستاد بعد خودش هم پشت فرمان نشست و ﺁنرا روشن كرد.دوباره پرسیدم:احسان...كی به تو گفت كه حمیدرضا با من قرار گذاشته؟

همانطور كه ماشین را هدایت میكرد گفت:چند تا از بچه ها دیده بودنتون...ولی خیلی خوشحالم كه قبل از هر مشكلی خودتم در گفتن موضوع به من كوتاهی نكردی!!!

سریع به میان حرفش رفتم و گفتم:ولی احسان...اصلا" موضوعی در این بین نبوده...من فقط برای پیدا كردن این كتابها دچار مشكل شده بودم ولی وقتی خوب فكر كردم دیدم این مسئله خیلی بی ارزشتر از این حرفهاس كه من...

حالا رسیده بودیم جلوی كافی شاپ...حمیدرضا ماشینش را جلوی درب ورودی ﺁنجا پارك كرده بود...به محض اینكه ماشین احسان را دید از ماشین پیاده شد و به طرف ما ﺁمد.من و احسان هم از ماشین پیاده شدیم.احسان و حمیدرضا با هم دست دادند و سلام و علیك كردند...متوجه بودم كه حمیدرضا سعی دارد بودنش را در ﺁنجا تصادفی جلوه دهد...خبر نداشت كه من موضوع را به احسان گفته ام و حتی از طرفی خود احسان از قبل ماجرا را میدانسته...كتاب را از كیفم بیرون ﺁوردم و به طرف حمیدرضا گرفتم...وقتی كتاب را در دست من دید حرفش یادش رفت و فقط به من و كتابی كه در دست داشتم نگاه میكرد بعد همان نگاه پرسشگرش را به صورت احسان امتداد داد.احسان خیلی عادی به او نگاه میكرد و دست ﺁخر وقتی دید كه حمیدرضا حرفش یادش رفته گفت:خوب میگفتی...

حمیدرضا كاملا" مات قضیه شده بود...دوباره به من نگاه كرد و گفت:چرا كتاب رو ﺁوردی؟ من دو جلد دیگه رو هم برات ﺁوردم..!

جلو رفتم و كتاب را به سمتش گرفتم و گفتم:از لطفتون خیلی ممنونم...ولی دیگه احتیاجی به كتابها ندارم.

به آرامی دستش را جلو ﺁورد و كتاب را از من گرفت...پریدگی رنگ صورتش كاملا" معلوم بود...دیگر به احسان توجهی نداشت درست مثل اینكه اصلا" احسان ﺁنجا وجود ندارد! به احسان نگاه كردم تمام توجهش معطوف به حمیدرضا بود...حمیدرضا خیره به صورت من نگاه میكرد و كتاب را در دستش نگه داشته بود.به احسان گفتم:بریم.

بعد رو كردم به حمیدرضا و گفتم:بازم از اینكه به خاطر من توی زحمت افتادید معذرت میخوام...فرصت نشد زودتر بهتون اطلاع بدم كه برای ﺁوردن اون دو جلد به زحمت نیفتید...حالا هم اگه فرمایشی ندارید باید برگردیم خوونه.

عرق روی پیشانیش كاملا" به چشم میامد...برگشت به سمت احسان و با صدای خیلی ﺁرامی گفت:چرا..؟

احسان فقط به حمیدرضا نگاه میكرد و به همان ﺁرامی كه حمیدرضا از او سوال كرده بود جواب داد:من دخالتی نداشتم...تشخیص خودش بود................

ادامه دارد...پایان قسمت9

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 26/10/1389 - 11:37 - 0 تشکر 274592

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت10 - شادی داودی
عرق روی پیشانیش كاملا"به چشم میامد...برگشت به سمت احسان و با صدای خیلی ﺁرامی گفت:چرا..؟

احسان فقط به حمیدرضا نگاه میكرد و به همان ﺁرامی كه حمیدرضا از او سوال كرده بود جواب داد:من دخالتی نداشتم...تشخیص خودش بود...

حمیدرضا دوباره به من نگاه كرد و گفت:مطمئنی به كتابها احتیاجی نداری؟

با سر جواب مثبت دادم و به سمت ماشین احسان برگشتم و درب ماشین را باز كردم و رفتم داخل ماشین...منتظر ماندم تا احسان هم بیاید.احسان به طرف حمیدرضا رفت و بار دیگه با هم دست دادند...موقع خداحافظی حمیدرضا حتی برای لحظه ای چشم از من برنداشت و وقتی احسان با او خداحافظی كرد او هنوز به من نگاه میكرد...با سر دوباره با او خداحافظی كردم...احسان سوار ماشین شد...به خانه برگشتیم...در راه احسان یك كلمه حرف نزد...نمیتوانستم بفهمم ناراحته یا راضی چون حتی خودم هم نمیتوانستم احساسم را نسبت به كاری كه كرده بودم بفهمم!!!بیشتر احساس پوچی پیدا كرده بودم! نمیفهمیدم كه باید از این تصمیم خوشحال و راضی باشم یا به خاطر اینكه به نوعی برای ادامه ی رابطه با حمیدرضا جواب منفی داده بودم باید ناراحت میشدم؟!! جلوی درب خانه كه رسیدیم احسان ماشین را نگه داشت به طرف من چرخید و گفت:الهام...چی شد كه این تصمیم رو گرفتی؟

جواب كاملی برای احسان نداشتم...ولی تنها چیزی كه به ذهنم رسید این بود كه بگویم:واقعیتش احسان دلیل تصمیمم برای خودمم واضح نیست!!! اما برای لحظاتی به این نتیجه رسیدم كه ارزش شخصیتم خیلی بیشتر از سه جلد كتابه!

لبخندی از روی رضایت و ﺁرامش در چهره ی احسان به وجود ﺁمد نفسی به راحتی كشید كه از اعماق وجودش برخاسته بود چشمهایش را بست و سرش را به پشت صندلی گذاشت.خیره نگاهش میكردم و نمیتوانستم دلیل اینهمه رضایت را بفهمم پرسیدم:چطور..؟برای چی این سوال رو كردی؟

چشمهایش را باز كرد و گفت:میترسیدم به خاطر من این تصمیم رو گرفته باشی...مطمئن بودم اگه وجود من باعث تصمیمت شده باشه در جایی دیگه شیطنت خواهی كرد ولی حالا كه این جواب رو شنیدم واقعا" به وجودت افتخار میكنم تو با این جواب به من ثابت كردی كه از لحاظ شخصیتی خیلی بیشتر از اونچه كه من فكرش رو میكردم بزرگ شدی...

به صورتش نگاه كردم برای لحظه ای دوباره حرفهای حمیدرضا در ذهنم تكرار شد بنابراین به جلو خیره شدم و گفتم:احسان..؟

جواب داد:جانم...بگو.

پرسیدم:اگه تو واقعا" طرز فكرت اینه كه من نباید با ایجاد این روابط به شخصیت خودم لطمه ای بزنم...پس چطور خودت چند ساله با ناهید دوستی؟

چهره اش در هم رفت.بلافاصله گفتم:ببین قرار نیس عصبانی بشی...من فقط سوالی رو...........

بلافاصله گفتم:ببین قرار نیس عصبانی بشی...من فقط سوالی رو كه مدتیه در ذهنم دارم پرسیدم...اگرم نمیخوای خوب جوابم رو نده...مهم نیس.

دستم را به سمت دستگیره ی ماشین بردم تا پیاده شوم كه دستم را گرفت و گفت:ببین الهام...من پسرم...در جامعه ی ما خطری كه یه دختر رو تهدید میكنه هیچ وقت یه پسر رو تهدید نمیكنه...از طرفی من اگه چند ساله با ناهید دوستم اونقدر به خودم اعتماد دارم كه دست از پا خطا نكنم و با زندگی ناهید بازیی نكرده باشم...ولی این شناخت و اعتماد رو نسبت به كسی كه بخواد با خواهرم دوست باشه ندارم...وانگهی تو خودتم نمیتونی این اعتماد رو به كسی داشته باشی...میتونی؟

لبخندی روی لبم نشست و ناخوداگاه در جواب گفتم:من كه هیچ وقت نخواسته بودم با حمیدرضا دوست بشم...ولی ببینم پس ناهید چطور تونست به تو این اعتماد رو پیدا كنه؟!!

دستم را رها كرد و منهم درب ماشین را باز كردم و پیاده شدم موقعی که خواستم وارد حیاط بشوم متوجه شدم احسان هنوز خیره و متفکر به من نگاه میكند.وقتی وارد خانه شدم بابا رفته بود دفترش و مامان داشت بافتنی میبافت.سلام كردم و به اتاق خودم رفتم لباسهایم را كه عوض كردم مشغول مطالعه ی بعضی از دروسم شدم...ولی چهره ی حمیدرضا دائم جلوی چشمم بود...نمیدانستم به چه دلیلی اما اوج ناراحتی را در چهره اش دیده بودم...ولی اگر واقعا" یك پسر منطقی بود نباید به كار من ایرادی میگرفت چرا كه من از نظر خودم به خاطر احترامی كه برای شخصیتم قائل بودم بهترین تصمیم را گرفته بودم.صدای مامان از طبقه ی پایین ﺁمد:الهام...الهام جان...بیا پایین كارت دارم.

كتابها را جمع و جور كردم و رفتم پایین مامان همانطور كه بافندگی میكرد گفت:پنجشنبه تو هم میای خونه ی خانوم تقوی؟

با تعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:خانوم تقوی دیگه كیه؟!!!

خندید و گفت:فیلم بازی نكن...یعنی میخوای بگی نمیشناسی؟

در جواب گفتم:به خدا من كسی رو به این نام نمیشناسم!

مامان در حالیكه نخ را به دور انگشتش میپیچید گفت:مادر ناهید رو تو نمیشناسی؟!!

تازه فهمیدم موضوع چیه...گفتم:ﺁهان...ناهید...ﺁخه من فامیلیش رو نمیدونستم.

مامان ادامه داد:خوب حالا نگفتی میای یا نه؟

كمی فكر كردم و گفتم:نه...نیازی به اومدن من نیس...البته اگه شما ضروری بدونید میام.

مامان لبخندی زد و گفت:اومدنت كه ضروری نیس...منم گفتم ببینم اگه خیلی دلت بخواد بیای تو رو با خودمون ببریم در غیر این صورت كه بهتره نیای.

روی مبل كمی جا به جا شدم و گفتم:مامان...میشه یه سوالی بپرسم؟

با عشقی مادرانه نگاهم كرد و گفت:چیه...میخوای بدونی من چطوری و از كی موضوع رو فهمیدم...ﺁره؟

خندیدم و گفتم:دقیقا"..........

گفت:اول بلند شو یه لیوان چایی برای من بیار كه خیلی خسته ام تا بعد برات بگم.

بلند شدم و صورتش را ماچ محكمی كردم خندید و بافتنی اش را كنار گذاشت و منتظر نشست تا برایش چای ببرم.به ﺁشپزخانه رفتم و در لیوان مخصوص خودش برایش چای ریختم و بردم وقتی چای را از من میگرفت هنوز لبخند مادرانه اش را به لب داشت.رو به روی مامان در یكی از راحتیها تقریبا" فرو رفتم و نگاهم به دهان مامان خیره ماند.نفس عمیقی كشید و گفت:هنوز خیلی زوده كه احساس واقعی یه مادر رو درك كنی و تا زمانی كه مادر نشده باشی اصلا" متوجه این حس نخواهی شد...هر مادری نوعی دلنگرانی های خاصی نسبت به هر كدوم از بچه هاش داره كه اغلب این نگرانی ها رو در دلش پنهان میكنه...تقریبا" چهار سال پیش بود كه به یكباره تغییراتی در رفتار و اخلاق احسان به میدیدم...كاملا" متوجه شده بودم كه مشكلی براش پیش اومده البته نه از نوع مادی چون با توجه به شناختی كه از بابای شما داشتم از این نظر مطمئن بودم كه نمیذاره ﺁب توی دلتون تكون بخوره...مشكل احسان چیزی به غیر از یه مسئله ی مادی یا جزئی بود.كم كم باباتم متوجه ی تغییر اخلاقش شد وقتی با ایرج صحبت كردم فهمیدم اونم مثل من حدس میزنه كه احسان به دختری علاقه مند شده...هر چی روزها میگذشت رفتار و حركاتش مجنون وارتر میشد.

در این موقع مامان لیوان چایی اش را برداشت و كمی از ﺁنرا خورد.دوباره ادامه داد:ایرج زیاد پی گیر قضایا نبود و دائم به منم سفارش میكرد كه احسان رو به حال خودش بذارم...اما دلم راضی نمیشد...وحشت داشتم كه نكنه در این بین مشكلات جدی تری برای احسان پیش بیاد اما زیادم نمیتونستم واكنش نشون بدم چرا كه نمیخواستم احسان متوجه ی ذره بینی كه روی رفتارش گرفته بودم بشه اما در اون روزها فقط خدا میدونه كه چه به من گذشت.دستم از همه جا كوتاه بود و احسان هر روز بیشتر از روز قبل رنگ پریده و افسرده تر میشد تا اینكه بالاخره یه روز زنگ درب رو زدن! تو مدرسه بودی و احسانم دانشگاه بود...قرارم نبود كسی به خونمون بیاد وقتی درب رو باز كردم از پنجره دیدم خانوم چادر به سری وارد حیاط شد اما همونجا جلوی درب ایستاد و داخل نیومد! از خونه بیرون رفتم...اصلا" اون خانوم رو نمیشناختم! اما بسیار متین و مودب نشون میداد...

مامان بقیه ی چایش را هم خورد و دوباره بافتنی را دست گرفت و مشغول شد در ضمن صحبتهایش را هم ادامه داد:وقتی جلوش رسیدم با تعجب گفتم:ببخشید...شما كی هستید؟ با كی كار دارید؟......بعد از سلام و كلی عذرخواهی كه كرد فهمیدم مادر همون دختریه كه احسان من شیفته ی اون شده!!! انگار خدا دنیا رو به من داده بود...با كلی التماس مادر ناهید رو به داخل ساختمون ﺁوردم...وقتی با اون صحبت كردم فهمیدم كه اونم به خاطر اینكه خیلی نگران وضع ناهید بوده با هزار كلك ﺁدرس ما رو گیر ﺁورده و اومده ببینه ما چه طور خانواده ای هستیم...طفلك اولش خیلی خجالت میكشید و با توضیح اینكه وضع مالی اونها به چه صورته قرﺁنی رو از كیفش بیرون ﺁورد و من رو قسم داد كه اگه احسان قصد سو استفاده از ناهید رو داره و یا احیانا" چنین اخلاقی رو در پسرم سراغ دارم به هر صورتی كه خودم صلاح میدونم مانع رابطه ی بین احسان و الهام بشم...وقتی اون رو از احسان مطمئن كردم و به اون قول دادم كه پسر من شیر پاك خورده اس و درست تربیت شده شروع كرد به گریه...خیلی اشك ریخت و تعریف كرد كه با چه مشقتی دخترهاش رو بزرگ كرده...از اون تاریخ به بعد بود كه كم كم من با مادر ناهید تقریبا" به صورت دوست دراومدم اما بنا به صلاحدید خودمون قرار گذاشتیم این دوستی به دور از چشم بچه ها باشه و هر دو به صورتی نامحسوس رفتار و روابط اونها رو كنترل كنیم............

ادامه دارد...پایان قسمت10

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 27/10/1389 - 11:42 - 0 تشکر 274942

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت11 - شادی داودی
مردم تلاش میکنند هر چیزی باشند٬جز عاشق.

------------------------------------

از اون تاریخ به بعد بود كه كم كم من با مادر ناهید تقریبا" به صورت دوست دراومدم اما بنا به صلاحدید خودمون قرار گذاشتیم این دوستی به دور از چشم بچه ها باشه و هر دو به صورتی نامحسوس رفتار و روابط اونها رو كنترل كنیم كه الحمدالله...در این چهار سال احسان به غیر از روسفیدی و سر بلندی چیز دیگه ای برای من به بار نیاورده...حالا هم بعد از گذشت این مدت با مادر ناهید صحبت كردم...اونم راضیه كه دیگه این دو با هم ازدواج كنن و اگرم خودشون راضی بودن هر دو رو برای ادامه ی تحصیل و زندگی به كانادا بفرستیمشون...

وقتی صحبت مامان به اینجا رسید دهنم از تعجب باز مانده بود...یعنی مامان حتی میدانسته كه احسان در حدود یكسال و نیم است كه برای مهاجرت به كانادا فعالیت میكند...بیچاره احسان را بگو كه چقدر مخفی بودن این موضوع برایش اهمیت داشت.تقریبا" دو هفته پیش بود كه شنیدم نازنین میگفت احسان به فرهاد گفته كه اگر مامان واقعا" بخواهد برای ازدواجش با ناهید مشكل تراشی بكند وقتی از ایران رفت ناهید را هم میبرد و در كانادا با هم ازدواج میكنند..! خنده ام گرفت.گفتم:مامان...جدا" شما اینهمه موضوع رو از كجا میفهمی؟

باز هم از همان نگاههای مادرانه ی مخصوصش را كرد و گفت:وقتی مادر شدی میفهمی كه هیچ كاری نیس كه بچه ی ﺁدم انجام بده و یا تصمیم انجامش رو داشته باشه و پدر و مادرش از اون بیخبر باشن.

زنگ درب به صدا در ﺁمد وقتی اف.اف را جواب دادم فهمیدم احسان است كه برگشته.رفتم بالا به اتاق خودم مامان هم رفت به ﺁشپزخانه تا شام درست كند.صدای صحبت احسان را با مامان میشنیدم...دیگه در لحن صدایش نگرانی وجود نداشت...میدانستم در دلش چقدر احساس خوشی و ﺁرامش دارد چرا كه همه چیز برعكس تصورش شده بود و وحشتی كه از مامان داشت چقدر زیبا جایش را با عشق و محبت عوض كرده بود معلوم بود بخاطر افكار غلط و بدی كه در این چند سال نسبت به مامان داشته چقدر شرمنده است و همه را میخواهد به گونه ای با عذرخواهی جبران كند اما كلام عذرخواهی را در حرفهای پر از محبتش نهفته بود و مطمئن بودم مامان با ﺁن دید عمیقی كه دارد تك تك كلمات احسان را چه بگوید و چه به زبان نیاورد و در دلش نگه دارد به راحتی میشنود و میفهمد.شب موقع شام با اینكه سعی كردیم دیر شام بخوریم تا بابا هم بیاید اما وقتی تلفن زد و گفت كه خیلی كار دارد مجبور شدیم در نبودن او شام را بخوریم.البته فقط من و احسان شام خوردیم مامان ترجیح داد كه صبر كند تا بابا بیاید.بعد از شام خیلی خسته بودم بنابراین شب بخیر گفتم و به اتاق خوابم رفتم و سریع هم به خواب رفتم.صبح با صدای بارونی كه روی كانال كولر میخورد از خواب بیدار شدم.وقتی پایین رفتم بابا را ندیدم چون خیلی زود از خانه بیرون رفته بود.اینطور كه مامان میگفت بابا سه تا پروژه ی نسبتا" سنگین را با شركایش در قیطریه دست گرفته بودند سه تا زمین معامله كرده بودند و قصد ﺁپارتمان سازی دارند...مامان خیلی خوشحال بود و بالطبع منهم از این موضوع خوشحال شده بودم.بعد از صبحانه برای رفتن به دانشگاه چون باران شدید بود احسان مرا رساند.تا ظهر حتی یك لحظه هم نتوانستم از ساختمان دانشكده خارج شوم چرا كه بارون واقعا" شدید بود.از هفته ی ﺁینده كارهای عملی در بیمارستان طبق برنامه ای كه دانشكده تعیین كرده بود شروع میشد.دو بیمارستان را به ما معرفی كرده بودند و من با توجه به مسیر ماشین خورش از خانه تا ﺁنها ترجیح دادم به بیمارستان دوم كه هم بزرگتر بود هم مجهزتر مراجعه كنم.ظهر وقتی خواستم از دانشكده بیرون بیایم هنوز باران ادامه داشت.نازنین خیلی اصرار كرد به همراه او و فرهاد به خانه بروم ولی ترجیح دادم تنها بروم البته فرهاد خیلی ناراحت شد ولی وقتی گفتم كه برای خرید كتاب باید معطل بشوم ﺁنها هم دیگر اصراری نكردند.چتر همراهم نبود و با اینكه سعی میكردم از زیر سقفهای مغازه های كنار خیابان رد بشوم اما خیس خیس شده بودم و با توجه به.............

چتر همراهم نبود و با اینكه سعی میكردم از زیر سقفهای مغازه های كنار خیابان رد بشوم اما خیس خیس شده بودم و با توجه به بلندی مژه هایم اگر كسی زیاد دقت نمیكرد گمان میبرد گریه میكنم! چون درست مثل قطرات اشك از مژهام آب میریخت!هنوز خیلی از دانشكده دور نشده بودم كه یكدفعه چتری روی سرم گرفته شد!برگشتم نگاه كردم دیدم حمیدرضا با لبخندی به لب فقط نگاهم میكند!!! نمیدانم چرا ولی خودمم خنده ام گرفت! گفت:چرا توی این بارون بدونه چتری؟

گفتم:صبح با احسان اومدم و فكر نمیكردم بارندگی طول بكشه!

دوباره لبخند خاص خودش را به لب ﺁورد و گفت:خوب حالا چرا چتر رو از من نمیگیری؟

خندیدم و گفتم:خودتون چیكار میكنی؟

جواب داد:من مهم نیستم...بگیر برو...

چتر را داد تو دست من و یقه ی بارونی بلندش را بالا كشید و گفت:كاری نداری؟

چتر توی دستم بود برای لحظاتی بهش خیره شده بودم و بعد گفتم:اینجا چیكار داشتین؟

سامسونت را در دستش جابجا كرد و گفت:اگه بهت برنخوره باید بگم اومده بودم ببینمت!

لبخندی زدم و گفتم:پس...چقدر بیكار شدی كه برای یه همچین كاری اومدی...

به چشمهایم خیره شد و گفت:بیكار نبودم...ولی تو از هر كاری منو بیكار كردی.

نمیدانستم چی جوابش را بدهم اصلا" نمیتوانستم باور كنم كه یك پسر به این راحتی حرف دلش را به یك دختر بگوید!!! با دست دیگرم ﺁبهایی كه در اثر ریزش باران صورتم را خیس كرده بود پاك كردم و همانطور نگاهش كردم.لبخندی روی لبانش بود و چشم از صورت من برنمیداشت.تقریبا" وسط پیاده رو بودیم و راه عابرین دیگر را سد كرده بودیم؛بازویم را گرفت و به كنار پیاده رو برد؛نزدیك نرده های دانشكده ایستادیم تا راه برای عبور پیاده ها باز باشد.حالا باران او را هم خیس كرده بود؛توی چشمهاش چیز خاصی موج میزد؛نمیدانستم باید چی بگویم! حالت كلافه گی بهم دست داده بود.هنوز با لبخند نگاهم میكرد؛خواستم بگویم(ببین حمیدرضا من از این روابط بین دختر و پسرها خوشم نمیاد)كه گفت:بازم میخوای دنبال كتابها بگردی نه؟

نگاهش كردم؛قطره های باران حالا حتی به شیشه های عینكش میریخت ولی با شوق عجیبی بهم خیره بود! با سر جواب مثبت دادم.یكدفعه دیدم دست راستش را بالا ﺁورد و سامسونتش را روی پایش باز كرد؛سه جلد كتاب نو كه داخل یك كیسه نایلونی بود بیرون ﺁورد و گفت:بیا...سه جلد رو برات خریدم...مال خودم نیس...برای تو خریدم.

با تعجب نگاهش كردم و ناخودآگاه لبم را با دندان گزیدم.در سامسونتش را بست.كیسه را از دستش گرفتم و او هم چتر را از من گرفت؛طوری چتر را در دست گرفت كه حالا هر دو زیر آن قرار گرفته بودیم.با اشتیاق در كیسه را باز كردم؛درست میگفت كتابها كاملا" نو بودند! خیلی خوشحال شده بودم گفتم:واقعا" نمیدونم چطوری تشكر كنم...چطور تونستی این كتابها رو اونهم با این شرایط پیدا كنی؟

دوباره كتابها را داخل كیسه گذاشتم وقتی سرم را بالا گرفتم متوجه شدم هنوز داره نگاهم میكنه! گفت:الهام...بیا بریم با هم ناهار بخوریم...خواهش میكنم.

گفتم:ولی من باید برم خونه.

سریع گفت:من با احسان صحبت كردم...اون خبر داره...بهش تلفن كن خودت متوجه میشی.

گفتم:ببین حمیدرضا...موضوع اصلا" احسان نیس...مامانم خونه منتظرمه...

به میان حرفم ﺁمد و گفت:داری بهوونه میاری!!!

گفتم:نه...اصلا" حرف...حرف بهوونه نیس...

یكدفعه صدای زنگ گوشی ام بلند شد! وقتی نگاه كردم شمارۀ احسان را روی گوشی دیدم! گوشی را كه جواب دادم كاملا" معلوم بود كه حمیدرضا با او قبلا" صحبت كرده! البته اسمی از حمیدرضا نبرد فقط از من پرسید:كه كی برمیگردی؟

حمیدرضا دقیقا"میدانست احسان چی پرسیده چون بلافاصله گفت:بگو ساعت سه و نیم یا چهار جلوی درب خونه میرسونمت!

و قبل از اینكه من جمله را برای احسان تكرار كنم خود احسان صدای حمیدرضا را شنید! فقط ﺁخرین لحظه شنیدم كه گفت:سلام برسون...

و بعد خداحافظی كرد و گوشی قطع شد.با هدایت دست حمیدرضا به ﺁنطرف خیابان رفتیم و بعد از تقریبا" یك پیاده روی كوتاه به ماشینش رسیدیم و سوار شدیم.در همان حال رانندگی پرسید:دوست داری بریم رستوران یا جای خاصی رو در نظر داری؟

گفتم:من پیتزا خیلی دوس دارم...

خندید و گفت:باشه پس میریم یه جایی كه پیتزا بخوریم.

بعد از تقریبا" نیم ساعت رانندگی جلوی یك پیتزا فروشی توقف كرد.مغازه نسبتا" شلوغ بود و تا پیتزای ما آماده بشود حدود بیست دقیقه ای طول كشید؛فهمیده بودم كه حمیدرضا از این معطلی چقدر خوشحال است.تا غذای ما حاضر بشود خودم را مشغول ورق زدن كتابها كردم و در عین حال متوجه بودم كه حمیدرضا دستش را زیر چانه اش زده گاهی به صفحات كتابهای در دست من و گاهی هم به من نگاه میكرد.پرسید:راستی برای كار عملی كجا میری؟

همانطور كه مشغول ورق زدن كتابها بودم بیمارستانی را كه برای كارآموزی در نظر گرفته بودم را به او گفتم؛یكدفعه مثل برق گرفته ها شد و گفت:جدی میگی؟

سرم را از روی كتابها بلند كردم و بهش نگاه كردم و گفتم:آره...چطور مگه؟

از چشمهاش برق شوق میبارید و گفت:آخه منم اونجام و طرحم رو میگذرونم...البته اگه بشه اسمش رو طرح گذاشت...حالا چی شد اونجا رو انتخاب كردی؟......

ادامه دارد...پایان قسمت11

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 27/10/1389 - 15:18 - 0 تشکر 275070


بسیار زیباست
منتظر ادامه اش هستم شادی جون

خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
سه شنبه 28/10/1389 - 11:3 - 0 تشکر 275266

marvelous2 گفته است :
[quote=marvelous2;455559;275070]
بسیار زیباست
منتظر ادامه اش هستم شادی جون


متشكرم از محبت و نظر لطفتون

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 28/10/1389 - 11:5 - 0 تشکر 275267

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت12 - شادی داودی
هنگامی که عشق٬وجود تو میشود٬در تو جشنی به پا میشود.جشنی که بی صداست٬جشنی که بی ساز و آواز است٬اما سرشار از نغمه های آسمانی است.

----------------------------------

سرم را از روی كتابها بلند كردم و به او نگاه كردم و گفتم:آره...چطور مگه؟

از چشمهایش برق شوق میبارید و گفت:آخه منم اونجام و طرحم رو میگذرونم...البته اگه بشه اسمش رو طرح گذاشت...حالا چی شد اونجا رو انتخاب كردی؟

گفتم:آخه مسیر ماشین خورش برام راحتتر بود...

لبخندی زد و گفت:دیگه نگران مسیر نباش خودم دربست درخدمتم...

خنده ام گرفت...در این موقع غذایمان را ﺁوردند.واقعا" پیتزای خوشمزه ای داشت و به جرات میتوانم بگویم با اینكه خیلی جاها برای خوردن پیتزا با احسان رفته بودم اما اینجا واقعا" غذایش از كیفیت بالایی برخوردار بود.از شیشه بیرون را نگاه میكردم هنوز از شدت باران كم نشده بود؛حمیدرضا سفارش نسكافه داد.توی آن هوا عطر نسكافه حسابی آدم را سر حال می آورد.هنوز ساكت بود از رفتارش فهمیدم چیزی میخواهد بگوید ولی انتظارم زیاد طول نكشید چون بعد از گذشت لحظاتی به چشمهایم نگاه كرد و گفت:الهام...

كمی از نسكافه ام را خوردم و گفتم:بله...

در حالیكه كمی شكر به فنجانش اضافه میكرد ادامه داد:ببین من تا حالا عشق رو اینجوری تجربه نكردم ولی حالا كه ذره ذره دارم به عمق میرسم همین اول راه یه خواهشی ازت دارم...و این خواهشم رو عاجزانه میخوام همیشه به خاطر داشته باشی...

خیلی جدی داشت صحبت میكرد؛سعی كردم تمام حواسم را جمع كنم ببینم چی میخواهد بگوید بنابراین فنجانم را روی میز گذاشتم و دو دستم را زیر چانه ام زدم و نگاهش كردم تمام قصدم این بود كه حواسم را روی حرفهایش متمركز كنم.یكدفعه لبخندی زد و سرش را پایین گرفت و خیلی ﺁرام گفت:الهام هیچوقت اینجوری نگام نكن...برای اینكه اصلا" حرفام یادم میره..!

دستم را از زیر چانه ام برداشتم و به صندلی تكیه دادم و گفتم:خوب...پس من چه جوری باید به حرفت كه اینقدرم از نظر خودت مهمه توجه كنم!؟

دوباره لبخندی زد و گفت:فقط میخوام گوش كنی من به همین قانعم.

گفتم:خوب؟

یك دستش را به صورتش كشید و گفت:این حرفی كه الان میزنم رو هیچ وقت نمیخوام تكرار كنم! اون اینه كه...

دوباره ساكت شد.برای چند لحظه نگاهش كردم ولی ساكت شده بود! حوصله ام سر رفت و گفتم:خوب...بگو...چی میخواستی بگی؟

ادامه داد:الهام...خیلی دوستت دارم...نمیدونم چه جوری ولی بدجوری اسیرم كردی...من كسی نبودم كه به غیر از درس و دانشگاه به چیز دیگه ای توجه داشته باشم...ولی از همون روزی كه توی كتابفروشی دیدمت درست مثل این بود كه دلم رو گم كردم دائم در وجودم چیزی تهی و خالی میشد وقتی خوب فكر كردم فهمیدم تویی كه با ذره ذرۀ وجودم بازی میكنی...

خنده ام گرفته بود.دوباره یك دستش را زیر چانه اش قرار داد و گفت:منم قبلا" به این حرفها میخندیدم و چون هنوز واقعا" دلبستگی و عاشقی رو تجربه نكرده بودم و همیشه فكر میكردم اصلا" عشقی وجود نداره در نتیجه تمام روابط دخترها و پسرها رو هرزگی و بطالت وقت میدونستم اما حالا نظرم عوض شده...

تمام مدتی كه این حرفها را میزد مطمئن بودم هنوز قسمت اصلی حرفش را نگفته!بالاخره بعد از شكستن یك سكوت طولانی كه سرش پایین مانده بود و به شكلهای روی میز خیره شده بود سرش را بلند كرد و مستقیم توی چشمهایم نگاه كرد و گفت:الهام...با تمام این حرفها كه گفتم و میدونم كه در ادامۀ این روابط چقدر دلبستگی و علاقه ام به تو بیشتر خواهد شد؛اما همین الان یه خواهش رو عاجزانه ازت دارم و اون اینه كه((هیچ وقت با احساس من بازی نكن..!))

حالا نه تنها از تعجب چشمهایم گرد شده بود اخمهایم هم در هم رفت و گفتم:منظورت چیه؟!!...........

حالا نه تنها از تعجب چشمهایم گرد شده بود اخمهایم هم در هم رفت و گفتم:منظورت چیه؟!!

بلافاصله در جوابم گفت:عصبانی نشو...منظورم اینه كه هر چقدر دوستی و روابطمون طول كشید مهم نیس! اگه هر لحظه كسی توی زندگیت پیدا شد كه به من ترجیحش میدادی...من رو بازی ندی...اونقدر شعور دارم كه اگه روزی واقعیت رو بهم بگی با وجود تمام تلخیش اونرو بپذیرم؛گرچه ممكنه خودم از بین برم ولی نمیخوام در هیچ لحظه ای با احساسم بازی كنی...همیشه خود واقعیت باش هر چقدرم اون واقعیت برای من تلخ باشه مهم نیس...اما فقط با من و دلم بازی نكن...

ساكت نگاهش میكردم.همانطور كه بهم نگاه میكرد گفت:این قول رو به من میدی؟...من فقط همین رو ازت میخوام.

گفتم:اگه تو ذهنت نسبت به من این پیشگویی رو میكنه پس خیلی اشتباه میكنی كه اصرار به ادامۀ رابطه با من داری...

به میان حرفم ﺁمد و گفت:نه...ناراحت نشو...من در مورد تو این فكر رو نمیكنم...ولی از بس شنیدم و در مورد بچه های دانشگاه این بازیها رو دیدم فقط همین باعث شده كه از تو این خواهش رو داشته باشم.

لبخند كمرنگی روی لبهایم نشست و فقط خیره نگاهش كردم.تكرار كرد:قول میدی؟

گفتم:به تو قول میدم كه نه با احساس تو و نه با احساس هیچ كس بازی نكنم؛این خصلت در وجود من نیس.

لبخندی از رضایت توی صورتش نقش بست و دیگر صحبتی نكرد.بعد از اینكه نسكافۀ هر دوی ما تمام شد گفتم:حمیدرضا میشه من رو برسونی خوونه؟

بلند شد و بارونی اش را كه پشت صندلی گذاشته بود پوشید و گفت:من میرم صورت حساب رو بپردازم...صبر كن الان برمیگردم و میریم.

وقتی رفت سامسونتش را از زیر میز برداشتم و جلوی درب خروجی منتظرش ایستادم؛بعد از چند دقیقه برگشت و رفت كه سامسونتش را بردارد وقتی دید در دست من است لبخندی كه حاكی از هزار تشكر بود را به لب آورد و آمد؛بعد از تشكر آنرا از من گرفت و با هم از درب بیرون رفتیم.ساعت تقریبا" سه و ده دقیقه بود كه جلوی درب منزلمان نگه داشت.به خاطر ناهار از او تشكر كردم وقتی خواستم پیاده بشوم گفت:الهام...من دو روزم در هفته آزاده یكی همین شنبه ها و دیگری چهارشنبه ها...یادت باشه این دو روز هفته برنامه ی خاصی برای خودت نذاری چون اگه تو هم راضی باشی این دو روز رو با هم بیرون باشیم.

برگشتم و نگاهش كردم و فقط خندیدم وقتی از ماشین پیاده شدم دوباره به خاطر كتابها از او تشكر كردم.وقتی خداحافظی كردم هنوز چند متر جلوتر نرفته بود كه دیدم دوباره ایستاد و بوق كوتاهی زد فهمیدم كاری دارد خواستم به طرفش بروم كه از ماشین پیاده شد و گفت:صبحها چه ساعتی میری دانشكده؟

گفتم:من فقط یكشنبه؛دوشنبه؛سه شنبه دانشكده هستم امروزم استثنا"به دانشكده اومده بودم.

گفت:خوب...همین روزا...چه ساعتی از خونه خارج میشی؟

كمی فكر كردم و گفتم:اگه هوا مساعد باشه شش و نیم ولی اگه شرایط جوری باشه كه ماشین سخت گیرم بیاد معمولا" شش از خونه خارج میشم.

بلافاصله گفت:از این به بعد تنها دانشكده نرو منتظر باش میام دنبالت.

خندیدم و گفتم:دیدی گفتم خیلی بیكاری...

او هم خندید و گفت:تو اینطوری فكر كن...ولی یادت نره بهت چی گفتم...منتظر باش تا بیام دنبالت.

دوباره خندیدم و گفتم:و اگه نیومدی به استادم چی بگم؟بگم ببخشید استاد...حمیدرضا دنبالم نیومد!!!

در حالیكه دوباره سوار ماشین میشد خندید و گفت:نگران نباش سرم بره حرفم نمیره.

دستش را از شیشۀ ماشین بیرون ﺁورد و خداحافظی كرد و دور شد.كلیدم را از جیبم بیرون آوردم و درب را باز كردم وقتی وارد حیاط شدم فهمیدم احسان هنوز نیامده چون ماشینش در حیاط نبود.وارد هال كه شدم دوباره از باران خیس شده بودم؛مامان وقتی چشمش به من افتاد بعد از اینكه جواب سلامم را داد گفت:سریع برو حمام یه دوش آب گرم بگیر تا سرما توی تنت نمونه.

مقنعه ام را درآوردم و كاپیشنم را روی یكی از رادیاتورهای هال انداختم و نشستم؛مامان رفت به آشپزخانه.داشتم افكارم را جمع و جور میكردم تا اتفاق امروز را برای مامان تعریف كنم؛اصلا" دلم نمیخواست با توجه به زیركی مامان كه این اواخر متوجۀ آن شده بودم دستم پیش مامان رو بشود.به همین خاطر تصمیم گرفتم از همین ابتدا همه چیز را خودم برایش بگویم تا با صلاحدید مامان تصمیمهای آینده ام را بگیرم.دیدم مامان در آشپزخانه مشغول دم كردن چایی است.وقتی كارش تمام شد و برگشت دید كه من هنوز در هال روی یكی از مبلها نشسته ام با تعجب گفت:ا...تو هنوز اینجا نشستی؟!! مگه نگفتم برو حمام؟!!

گفتم:مامان میتونم باهاتون صحبت كنم؟

نگاهش كردم؛ابروهایش را بالا برده بود و به من خیره نگاه كرد.سرم را پایین انداختم؛نمیدانم چرا ولی تحمل خیره شدن چشمهایش را روی خودم نداشتم!وارد هال شد و رو به روی من نشست و گفت:اتفاقی افتاده؟

دوباره به مامان نگاه كردم و گفتم:نه...نگران نشید...فقط...

گفت:فقط چی؟...چرا مثل آدم حرف نمیزنی؟

آرام آرام دكمه های روپوشم را باز كردم و گفتم:چرا شما اصلا" از من نمیپرسید كه ناهار كجا بودم؟

نفسی به راحتی كشید و گفت:ترسیدم...فكر كردم مشكلی برات پیش اومده...خوب دختر این كه دیگه سوال نداره...احسان سر ظهری زنگ زد و گفت كه تو با یكی از دوستات ناهار بیرونی.

دوباره به چشمهای مهربان مامان نگاه كردم و گفتم:فقط همین رو گفت؟یعنی نگفت با كی بیرونم؟

مامان از جایش بلند شد و دوباره به سمت آشپزخانه رفت و در همان حال گفت:چرا مزخرف میگی؟خوب گفت كه با یكی از دوستاتی دیگه...مگه قرار بود چیز دیگه ای هم بگه؟!

مامان به آشپزخانه رفت و مشغول جمع ﺁوری ظروف شسته از جا ظرفی شد؛همانطور كه روی راحتی نشسته بودم گفتم:مامان...

از آشپزخانه بیرون نیامد و از همانجا گفت:چیه؟بگو.

لبم را با دندان گزیدم و گفتم:من با حمیدرضا بیرون بودم...رفتیم با هم ناهار خوردیم.

مامان در آشپزخانه ساكت شده بود اما بیرون نیامد؛فهمیدم هیچ حركتی هم نمی كند چون دیگر صدای پایش و یا ظرفی هم به گوشم نمی رسید.سرم را پایین انداخته بودم و منتظر ماندم سوالاتش را شروع كند.اما هیچی نگفت فقط سكوت بود.بعد از چند لحظه فقط شنیدم كه گفت:بلند شو برو حمام...چند بار بگم؟

شاید گستاخی كرده بودم یا بچه گی اما این چیزی بود كه به ذهنم رسیده بود؛من دلم میخواست مامان از وضع من كاملا" باخبر باشد؛اگر بنا بود كاری بكنم دلم نمیخواست با دروغ و پنهان كاری باشد چرا كه دروغ و پنهان كاری را در انجام اعمال ناشایست شاید مجاز میدانستم؛پس اگر بنا بود این عمل من كاری ناشایست باشد چه بهتر شروع نشده به پایان برسد.از روی راحتی تكان نخوردم؛حالا مامان در درگاه آشپزخانه ایستاده بود و مرا نگاه میكرد؛سرم را بلند كردم دیدم به من نگاه میكند.آمد داخل هال و روی یكی از راحتی ها نشست و گفت:خوشحالم كه در تربیت بچه هام زیاد به خطا نرفتم...حالا بلند شو برو حمام...زیادم خودت رو درگیر قضایا نكن...احسان همه چیز رو در مورد حمیدرضا به من گفته...مطمئن باش هر قدر حواسم به احسان بوده...صد برابرش نسبت به تو حساسم...مطمئن باش اگه دقیقه ای از حال احسان بیخبر نبودم؛ثانیه ای هم از وضعیت تو غافل نموندم و این وضعیت تا وقتی كه زنده هستم و تو و احسان رو به سر و سامون نرسوندم ادامه داره و از این تاریخ به بعد شاید بیشترم بشه اما نه به صورتی كه تو اونرو احساس كنی و معذب بشی ولی مطمئن باش لحظه ای نیست كه در زندگیت سپری بشه و من از اون بیخبر باشم...حالام دیگه نمیخوام در این مورد از زبونت چیزی بشنوم...هروقت خودم ازت سوالی کردم اون موقع ازت انتظار پاسخ دارم...خوب دیگه بلند شو برو دوشت بگیر...

نمیدانستم در آن لحظه باید چی بگویم ولی واقعا" از داشتن چنین مادری احساس غرور بهم دست داده بود...........

ادامه دارد...پایان قسمت12

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 29/10/1389 - 10:33 - 0 تشکر 275704

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت13 - شادی داودی
در هنگام و هنگامه ی عاشقی٬چهره ی آدمها می درخشد.حتی عشقهای معمولی نیز عاشقان را نورانی میکند.

----------------------------------

نمیدانستم در آن لحظه باید چی بگم ولی واقعا" از داشتن چنین مادری احساس غرور بهم دست داده بود؛برای لحظه ای چنان دلم قرص و محكم شد و مامان برایم به منزلۀ بزرگترین تكیه گاه و پشت و پناه جلوه كرد كه ناخودآگاه از جایم بلند شدم و دستم را دور گردنش انداختم ولی نفهمیدم چرا گریه ام گرفت..! او هم مثل فرشته ای كه یك بچۀ كوچك را در آغوش بگیرد بغلم كرد و فقط برای چند دقیقۀ متوالی نوازش دستهای مهربانش را روی سرم حس میكردم.بعد از چند دقیقه كه به همین منوال گذشت دو ضربۀ ملایم پشتم زد و گفت:بسه دیگه...بلند شو برو حمام الان سر و كلۀ ایرج و احسان هم پیدا میشه...بلند شو به كارم برسم...هنوز فكری برای شام نكردم...یه ساعت دیگه باید برای شام گریه كنی...

خنده ام گرفت و دوباره بوسیدمش؛او هم مرا بوسید و آرام گفت:فقط بپا دست از پا خطا نكنی...

بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت.منهم رفتم بالا و حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم.وقتی بیرون آمدم احسان برگشته بود و تقریبا" یك ساعت بعد بابا هم آمد.در تمام مدتی كه برای شام پایین بودم احسان اصلا" به من نگاه نمیكرد و دائم خودش را به هر چیزی سرگرم میكرد و سعی داشت به هیچ عنوان با من برخورد نكند؛منهم وقتی این مطلب را فهمیدم ترجیح دادم كمتر جلوی چشمش باشم.بابا بعد از شام كلی مدارك و اسناد روی میز ناهارخوری گذاشت و حسابی سرش با آنها گرم بود؛مامان گفته بود كه كار سنگینی را شروع كرده است و برای همین موضوع چكهای سنگینی هم كشیده.در مسائل مادی مامان هیچ وقت در كار بابا دخالت نمیكرد؛یعنی بابا هیچ وقت این اجازه را به مامان نداده بود برای همین آن شب هم وقتی بابا در ناهارخوری مشغول بررسی اسنادش شد طبق روال همیشه من و احسان بعد از گفتن شب بخیر برای خواب به اتاقهای خودمان در طبقۀ بالا رفتیم.یكشنبه صبح كه بیدار شدم احسان هنوز خواب بود؛میدانستم امروز كلاس ندارد ولی همیشه عادت داشتم صبحها حتی برای یك لحظه هم شده ببینمش؛آرام درب اتاقش را باز كردم مثل همیشه روی تخت خوابیده بود و بالشتش را روی سرش گذاشته بود.كمی ایستادم و نگاهش كردم؛خیلی دوستش داشتم دلم میخواست بالشتش را بردارم و صورتش را ببوسم اما میدانستم اگر این كار را بكنم دیگر نمیتواند بخوابد؛بنابراین بیصدا برگشتم و به محض اینكه خواستم از اتاقش خارج شوم به آرامی صدا كرد:الهام...

سر جایم میخكوب شدم.به طرفش برگشتم دیدم بالشت هنوز روی سرش است.از دیشب كه آمده بود فقط جواب سلام من را داده بود و بعد از آن در تمام مدت سعی كرده بود نه به من نگاه كند و نه با من حرفی بزند!!! برای لحظه ای فكر كردم اشتباه میكنم و فقط به نظرم رسیده كه مرا صدا كرده! دولا شدم تا صورتش را از زیر بالشتش ببینم كه دیدم بالشت را از روی صورتش برداشت و چراغ خواب كنار تختش را روشن كرد.گفتم:ای وای معذرت...بیدارت كردم؟

بلند شد و روی تختش نشست و گفت:نه...خیلی وقته بیدارم!

دستش را لای موهایش كرد و در حالیكه هنوز سعی میكرد به من نگاه نكند گفت:با حمیدرضا میری دانشكده؟

رفتم كنارش روی تخت نشستم و گقتم:ببین احسان...من اصلا" اونطور كه تو حمیدرضا رو میشناسی نمیشناسمش...نظر تو همیشه برای من مهم بوده ولی در این مورد خیلی بیشتر مهمه...من اگه بدونم كه تو اصلا" به ایجاد یا ادامۀ رابطۀ بین من و حمیدرضا راضی نیستی...به جون احسان قسم میخورم...اصلا" ناراحت نمیشم...اتفاقی نیفتاده...همه چیز رو تموم شده فرض میكنم...به جون احسان قسم خوردم...تو خودت میدونی كه چقدر برام عزیزی...پس...

احسان برگشت و به صورت من نگاه كرد و گفت:الهام مطمئن باش هر كس دیگه غیر از حمیدرضا طرف تو اومده بود الان گورشم كنده بودن...ولی با تمام این حرفها...

بلافاصله گفتم......................

احسان برگشت و به صورت من نگاه كرد و گفت:الهام مطمئن باش هر كس دیگه غیر از حمیدرضا طرفت اومده بود الان گورشم كنده بودن...ولی با تمام این حرفها...

بلافاصله گفتم:چی؟ با تمام این حرفها چی؟

دستش را دور گردنم انداخت و گفت:غیر از اینكه من دائم مراقبتم...خودتم مراقب باش.

بعد پیشانیم را بوسید.دلیلش را نفهمیدم ولی حلقۀ اشكی به چشمهایم نشست.از جایم بلند شدم و او را تنها گذاشتم.وقتی به پایین رفتم مامان صبحانه را آماده كرده بود.از آثار به جا مانده معلوم بود بابا صبحانه اش را خورده و رفته.بعد از اینكه صبحانه ام را خوردم رفتم بالا تا آماده شوم و به دانشكده بروم كه متوجه شدم احسان به حمام رفته! میدانستم موضوع من و حمیدرضا خواب راحت صبح را كه همیشه شیفته اش بود از چشمهایش گرفته.از خانه كه بیرون میرفتم احسان از حمام بیرون آمده بود؛وقتی با او خداحافظی میكردم به من نگاه نكرد و فقط جوابم را داد.از مامان هم كه خداحافظی كردم سفارش كرد چتر بردارم چون هنوز هوا ابری و گرفته بود.چترم را از روی جا لباسی دم درب برداشتم و به حیاط رفتم.بارش باران باز شروع شده بود و به خاطر شرایط فصل و آب و هوای ابری آنروز آسمان كمی دیرتر از معمول روشن میشد.وقتی از درب حیاط بیرون رفتم با خاموش و روشن شدن چراغهای ماشینی كه چند متر عقبتر از خانۀ ما پارك كرده بود فهمیدم حمیدرضاست كه منتظرم مانده.به محض اینكه به طرف ماشینش رفتم او هم پیاده شد و با لبخند جواب سلام من را داد و صبح بخیری هم گفت.وقتی سوار ماشین شدم داخل ماشین بر عكس هوای پاییزی بیرون خیلی گرم بود.پرسیدم:تو امروز كلاس داری؟

باز هم همان لبخند پر از محبتش به لبش آمد و گفت:نه.

گفتم:پس چرا صبح زود از خونه بیرون اومدی؟ نمیخوام بگی به خاطر من این كار رو كردی...

این بار با صدای دلنشینی خندید و گفت:نه كلاس ندارم...ولی باید بیمارستان باشم.

خوشحال شدم! چون اگر میخواست بگوید كه فقط به خاطر من این موقع صبح از خانه خارج شده مطمئنا" احساس خوبی به من دست نمیداد.بعد از طی مسیر كوتاهی گفت:الهام پنجشنبه میای بریم تولد؟

با تعجب نگاهش كردم و گفتم:تولد؟!!...نه.

همانطور كه ماشین را هدایت میكرد با تعجب بیشتری نسبت به حالت من؛رو كرد به من و گفت:چرا؟!!

از حرفش ناراحت شده بودم...چرا او این خواسته را از من داشت؟ شاید او فكر میكرد من آنقدر بی پروا هستم كه بعد از این مدت كوتاه آشنایی خیلی راحت راضی به رفتن در هر مهمانی با او باشم!!! دوباره پرسید:چرا نمیای؟...حرف بدی زدم؟

كمی اخمهایم در هم رفته بود.نگاهی بهش كردم و گفتم:تو در مورد من چی فكر كردی؟

به چشمهایم خیره شد و گفت:خیلی...خیلی اونقدر كه تمام لحظه هام فقط به تو فكر میكنم...

به میان حرفش پریدم و گفتم:اه...بسه...اینقدر رومانتیك صحبت نكن.

خیلی جدی گفت:من جدی میگم...تمام لحظه هام با فكر كردن به تو پر شده...

كیفم كه روی پایم بود را چنگ زدم و گفتم:برای همینه كه فكر كردی من همه جا با تو راه میفتم و میام؟ ببین من نمیدونم تو با چه دخترهایی تا حالا نشست و برخاست داشتی ولی چیزی رو كه دلم میخواد بدونی اینه كه من اونطوری كه تو فكر میكنی نیستم.

پشت چراغ قرمز ماشین را متوقف كرد و خیره به من نگاه كرد و گفت:مگه من در مورد تو چه فكری كردم كه اینقدر عصبانی شدی؟ در ثانی من خودم حواسم خیلی جمعه جایی تو رو ببرم كه احیانا" كوچكترین خطری برای شخصییتت هم نداشته باشه چرا كه خودم اصلا" اهل رفتن به اون مهمونیهایی كه شاید در ذهن تو باشه نیستم؛من فقط از تو خواستم كه پنجشنبه با من بیای تولد...چرا اینقدر زود قضاوت میكنی و به سرعت عصبی میشی؟!! اول بپرس تولد كی...كجا...بعد اگه دیدی من حرف نامربوط زدم اونوقت یه گوله آتیش بشو...

چراغ سبز شد و دوباره ماشین را به حركت درآورد.گفتم:تو چطور فكر میكنی كه من باید هر جا با تو راه بیفتم و بیایم من...

كمی عصبی شد و گفت:الهام...چرا هی میگی هر جا...هر جا...من خودم اونقدر شعور دارم كه تو رو هر جایی نبرم...پنجشنبه تولد اشكان پسر برادرمه و براش جشن گرفتن منم دیدم بهترین موقعیته كه تو رو به خونواده ام معرفی كنم در ضمن تو هم اونها رو ببینی...

بلافاصله گفتم:دیگه بدتر...بیام بین خونواده ات كه چی بشه؟!! بیام تا اونهام بگن چقدر ول و...

نگذاشت حرفم تمام شود حالا واقعا" عصبی شده بود؛با سرعت خیلی وحشتناكی در بزرگراه مشغول رانندگی شده بود در حالیكه كلافه گی از صدایش میبارید گفت:الهام این چه طرز تفكریه كه تو داری؟!! تو از كجا میدونی كه دیگران در مورد تو چطور فكر میكنن در حالیكه هیچ شناختی نسبت به اونها نداری؟!!

سرعت ماشینش هر لحظه بیشتر میشد بنابراین با دستپاچگی گفتم:حالا چرا اینطوری رانندگی میكنی؟!!...چه خبره؟

بلافاصله فهمید كه چقدر نسبت به سرعت بالایش استرس پیدا كرده ام به آرامی از خط سرعت فاصله گرفت و كم كم شتاب ماشین را گرفت بعد گفت:ببین الهام...خونوادۀ من اصلا" اونطوری كه تو فكر میكنی نیستن...من پدرم سالها پیش فوت كرده؛دو برادر دارم كه هر دو پزشكن و ازدواج كردن؛برادر بزرگم امیرحسین؛دو دختر8 ساله و9ساله داره و برادر دومم هم امیرمسعود كه یه پسر داره به نام اشكان و 2سالشه.همسر امیرحسین دخترخالمه و خونه داره؛همسر امیرمسعودم نسبت فامیلی با ما نداشته اما دختر خیلی خوبیه اونم خونه داره.در حال حاضر من با مامانم زندگی میكنم؛پنجشنبه هم كه میگم جشن تولده نه اون جشنی كه در ذهن توس بلكه یه مهمونیه خونوادگی و مختصره كه در نهایت خونوادۀ همسر امیرمسعودم خواهند بود.من قصدم از بردن تو به تولد صرفا" به خاطر اینه كه مامان تو رو ببینه چرا كه وقتی از تو براش تعریف كردم حسابی در دیدن تو مشتاقه...حالام اصراری كه منجر به عذاب برای تو بشه نمیكنم...ولی اینو بدون كه اگه تو نیای هفتۀ بعد مامانم به خونۀ شما میاد...

یكدفعه مثل برق گرفته ها شدم به طرفش برگشتم و گفتم:مادرت به خونۀ ما میاد!!!برای چی؟

لبخندی به لب نشاند و گفت:معمولا" مادر یه پسر برای چی به خونۀ دختری میره؟

خیره نگاهش كردم و گفتم:حمیدرضا خواهش میكنم...یه وقت این كار رو نكنی...من اصلا" و به هیچ عنوان حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم...تا وقتی كه كاملا" بتونم روی تو قضاوت بكنم...تو حق نداری سر خود یه همچین كاری بكنی...اینرو خیلی جدی میگم؛اگه حداقل میخوای روابطمون حفظ بشه باید به این خواهش من عمل بكنی...تو حالا حالا ها نباید دست به یه همچین كاری بزنی.

با نگاهی پر از محبت به من نگاه كرد و گفت:پس تو بیا تا مامان تو رو ببینه...مطمئن باش هیچكس در مورد تو بد فكر نمیكنه...چون همه من رو خوب میشناسن و میدونن انتخابی كه كردم جای هیچ حرف و سخنی نداره...میای؟............

ادامه دارد...پایان قسمت13

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 30/10/1389 - 10:47 - 0 تشکر 276071

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت14 - شادی داودی
به درونت رجوع کن و ببین که آیا کامل هستی؟ افکار همانند قیچی هستند.همه چیز را جدا میکنند.عشق مانند سوزن و نخ است٬همه چیز را به هم متصل میکند٬یعنی در واقع همه ی چیزهایی که از هم جدا هستند را متصل میکند.قلبت را به روی عشق بگشا٬عشق تو را کامل خواهد ساخت.

-----------------------------

با نگاهی پر از محبت به من نگاه كرد و گفت:پس تو بیا تا مامان تو رو ببینه...مطمئن باش هیچكس در مورد تو بد فكر نمیكنه...چون همه من رو خوب میشناسن و میدونن انتخابی كه كردم جای هیچ حرف و سخنی نداره...میای؟

از بزرگراه خارج شده بودیم و داشتیم نزدیك محیط دانشكده میشدیم؛جوابش را ندادم و رویم را كردم به سمت شیشۀ كنارم.با صدای خیلی ملایمی گفت:الهام...الهام خانوم...جواب ندادی...پنجشبنه بیام دنبالت؟

جلوی درب دانشكده رسیدیم؛آهسته ماشین را به سمت كنار خیابان برد و توقف كرد.خواستم پیاده شوم كه دستش را روی كیفم كه توی بغلم بود گذاشت و گفت:از یه خانوم خوشگل و متشخص سوالی پرسیدم و حالا منتظر جوابم...

نگاهش كردم و گفتم:من باید با مامانم صحبت كنم...هر چی مامان گفت و صلاح دونست همون كار رو میكنم...حمیدرضا من نمیتونم سرخود برای خودم برنامه ریزی كنم...بهت گفتم كه تو در مورد من بد فكر میكنی...

خواستم كیفم را از زیر دستش بیرون بكشم كه مچ دستم را به آرامی ولی محكم گرفت و گفت:الهام...دیوونتم...من دقیقا" میخواستم ببینم در جواب من آیا با مامانت یا احسان صحبت میكنی یا سرخود تصمیم میگیری...

عصبی شدم و كیفم را با دست دیگرم برداشتم و درب ماشین را باز كردم؛هنوز مچم را در دستش نگه داشته بود؛برگشتم به سمتش و گفتم:حمیدرضا برات متاسفم...خیلی مونده تا من و خونوادۀ من رو بشناسی!

هنوز دستم را گرفته بود و خیره در چشمم نگاه میكرد به آرامی گفت:میشناسمت...فقط دارم ضریب اطمینانم رو به بی نهایت میرسونم.

خیلی بهم برخورده بود؛گفتم:دستم رو ول كن...میخوام برم..........

خیلی بهم برخورده بود؛گفتم:دستم رو ول كن...میخوام برم.

به آرامی دستم را رها كرد هنوز كامل از ماشین پیاده نشده بودم كه گفت:الهام...نه تنها اضطراب قشنگیت رو صد برابر میكنه حالا میبینم كه عصبانیت هم زیباییت رو خیره كننده تر میكنه...

رویم را برگرداندم و پیاده شدم هنوز درب ماشین را نبسته بودم كه دیدم از ماشین پیاده شد و از روی سقف ماشین نگاهم كرد و گفت:كلاست كی تموم میشه؟

جوابش را ندادم و درب ماشین را بستم و همانطور كه داشتم از جوی آب رد میشدم گفتم:مرسی كه تا اینجام من رو رسوندی...بعد از ظهرم زحمت نكش...خودم میرم.

صدای بسته شدن درب ماشین را شنیدم؛فكر كردم سوار شد تا برود ولی چند لحظه بعد متوجه شدم كنارم راه میاد! با تعجب گفتم:كجا میای؟!!

هر دو ایستادیم.با لبخند به من نگاه كرد و گفت:بچه بازی در نیار...قهر اصلا" بهت نمیاد.

گفتم:من قهر نكردم...ولی تو حق نداری اینطوری من رو مورد امتحان قرار بدی.

چتر در دستم بود ولی آنرا باز نكرده بودم؛باران هم بی محابا روی سر هر دویمان میریخت.خندۀ آرامی كرد و چتر را از دست من گرفت و آنرا باز كرد و روی سر هر دویمان گرفت و گفت:كی بیام دنبالت؟

با عصبانیت طوری كه بخواهم او را زودتر از سر خودم باز كنم گفتم:مگه نگفتی امروز بیمارستانی؟پس چطور میخوای بیای دنبالم؟

دوباره خندید و گفت:مگه گفتم24ساعته بیمارستانم؟

همانطور كه چتر را روی سرمون نگه داشته بود پا به پای من شروع كرد به راه آمدن و با نگاهش انتظار كشیدنش را برای شنیدن جواب از من نشان میداد.یك لحظه شنیدم كسی سلام كرد و به دنبال آن گفت:به به...دكتر شهیدی...شما كجا این جا كجا؟!!

هر دو به سمت صدا برگشتیم.بلافاصله آقای فاضل كه استاد یكی از درسهای اختصاصی ما بود را شناختم و سلام كردم؛بعد دیدم حمیدرضا به طرف استاد رفت و با هم دست دادند و روبوسی كردند؛چتر را كه حمیدرضا به دستم داده بود را در دست داشتم و به همین خاطر نمیتوانستم نزدیكشان بروم.حمیدرضا هم زیر چتر استاد ایستاده بود و با هم مشغول صحبت شدند.از استاد عذرخواهی كردم و خواستم با حمیدرضا هم خداحافظی كنم كه دوباره پرسید:نگفتی چه ساعتی كلاست تموم میشه؟

میدانستم به عمد این سوال را جلوی استاد تكرار كرده كه من را مجبور به جواب دادن كرده باشد.دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم:لازم نیس توی زحمت بیفتی...خودم میرم خونه.

دوباره با لبخند گفت:میگم چه ساعتی كلاست تموم میشه...تو چرا جواب من رو نمیدی؟

استاد نیز با لبخند به حمیدرضا نگاه میكرد بعد رو كرد به من و گفت:خانم...قدر این آقای دكتر گل ما رو بدونید...بهترین دانشجوی من در طی سالیان تدریسم بوده...

حمیدرضا از دكتر تشكر كرد و دوباره سوالش را از من تكرار كرد! بالاخره مجبورم كرد!گفتم:ساعت5/5كلاسم تموم میشه.

بلافاصله گفت:منتظر باش میام دنبالت.

خداحافظی كردم و به سمت پله های ساختمان دانشكده رفتم.ساعت اول با دكتر فاضل كلاس داشتم؛پیرمرد مهربان و خوش اخلاقی بود تمام دانشجوها دوستش داشتند و ساعاتی كه با او درس داشتیم خیلی لذت بخش بود.بعد از پایان كلاس آمد كنار صندلی من و گفت:خانم نعمتی...

سریع از جایم بلند شدم و گفتم:بله...بفرمایید.

لبخند پدرانه و مهربانی صورتش را در بر گرفت و گفت:ساعت5/10كلاس دارید؟

كمی فكر كردم و یادم آمد ساعت بیكاریم است بنابراین گفتم:نخیر استاد...ساعت بیكاریمه ولی ساعت11كلاس دارم...فرمایشی دارید؟

در حالیكه گچ ریخته شده روی سر آستین كتش را میتكاند گفت:دخترم ساعت5/10بیا دفتر اساتید من اونجام.

چشمی گفتم و بعد او از كلاس بیرون رفت.روی صندلی ام نشستم و كمی به فكر فرو رفتم كه دكتر فاضل ممكنه با من چه كاری داشته باشه؟!! صدایی من را از فكرم خارج كرد:خوب...حالا دیگه خانوم با آقای دكتر قرار مدار میذاره و ما رو تحویل نمیگیره؟

صدای نازنین بود.فكر كردم صحبت من و دكترفاضل را شنیده بنابراین گفتم:برو بابا...اولا" سلام...دوما"خودمم نمیدونم چی كارم داره...گفته ساعت5/10برم دفتر اساتید باهام كار داره!

یك دستش را زد زیر چانه اش و گفت:من استاد فاضل رو نمیگم!.. .

با تعجب نگاهش كردم و گفتم:پس منظورت كیه؟

خندید و گفت :دكتر شهیدی رو میگم.

خنده ام گرفت و گفتم:برو گمشو...تحویل نمیگیری یعنی چی؟ تو اصلا" معلومه كجایی كه ببینی تحویلت میگیرم یا نه...در ثانی این تویی از وقتی با فرهاد دوست شدی دیگه الهام رو نمیشناسی...

خندۀ بلندی كرد و گفت:به جون الهام اینطوری هم كه تو میگی نیس.

در حالی كه كتاب ساعت بعد را از كیفم بیرون میكشیدم گفتم:پس چطوریه؟

او هم كتابش را از كیفش بیرون كشید و گفت:از من و فرهاد بگذر بگو ببینم كی با شهیدی دوست شدی؟

در ضمنی كه كتابم را ورق میزدم گفتم:تو از كجا زاغ من رو چوب میزدی؟

دوباره خندید و گفت:صبح كه با هم وارد دانشكده شدید من و فرهاد توی ماشین بیرون دانشكده بودیم...فرهاد داشت از تعجب شاخ در میاورد...اول به خاطر اینكه بالاخره شهیدی دختر مورد علاقه اش رو پیدا كرده و دوم به خاطر جراتی كه كرده و با تو كه خواهر احسانی دوست شده...سوم به خاطر خوش سلیقه گی شهیدی...چهارم.................

ادامه دارد...پایان قسمت14

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 1/11/1389 - 12:58 - 0 تشکر 276285

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت15 - شادی داودی
عشق چیزی نیست که بتوان آن را حساب و کتاب کرد یا آن را احتکار نمود.در مورد عشق خسیس نباشید٬و گرنه همه چیز را از دست خواهید داد.به جای این کار٬بگذارید تا عشقتان شکوفا شود و با دیگران تقسیمش کنید.آن را به همه تقدیم کنید و اجازه دهید تا رشد کند.

----------------------------

دوباره خندید و گفت:صبح كه با هم وارد دانشكده شدید من و فرهاد توی ماشین بیرون دانشكده بودیم...فرهاد داشت از تعجب شاخ درمیاورد...اول به خاطر اینكه بالاخره شهیدی دختر مورد علاقه اش رو پیداكرده و دوم به خاطر جراتی كه كرده و با تو كه خواهر احسانی دوست شده...سوم به خاطرخوش سلیقه گی شهیدی...چهارم...

حرفش را قطع كردم و گفتم:اووه...شما چقدر وقت غیبت پشت سر مردم رو داشتید؟

خندید و گفت:جون من بگو ببینم چند وقته؟

نگاهش كردم و گفتم:چی میگی؟چی چند وقته؟

كتابش را بست و گفت:اه...مدت دوستیتون رو میگم.

دوباره مشغول ورق زدن كتابم شدم و گفتم:اصلا"مدتی نیس...تازه میخوایم ببینیم تا چه حد میتونیم همدیگرو تحمل كنیم!

چشمانش از تعجب گرد شد و گفت:ولی فرهاد میگه حمیدرضا تا حالا سمت هیچ دختری نرفته...مطمئن بود حالا كه اونو با تو دیده محاله حمیدرضا رهات كنه...میگفت اون خیلی سختگیر بوده و اصلا" هیچ دختری رو حتی برای دوستی قبول نداشته...ولی وقتی دید چطوری دنبال تو میدوه و با هم وارد محیط دانشكده شدید فهمید گلوی حمیدرضا بد جوری پیشت گیر كرده......

در این موقع استاد وارد كلاس شد با اشارۀ دستم به نازنین گفتم كه ساكت باشد.تمام مدتی كه استاد سر كلاس بود نازنین ریز ریز حرف میزد منهم اصلا" نمیفهمیدم چی میگه و از طرفی با آن وضعیت درس كلاس را هم نفهمیدم.ساعت درسی كه تمام شد گفتم:نازنین الهی خفه بشی...هیچی از درس نفهمیدم.

با تعجب به من نگاه كرد و گفت:من به تو كاری نداشتم!

گفتم:پس چرا دائم وز وز میكردی؟

خندید و گفت:با فرهاد تلفنی حرف میزدم...

و بعد گوشی همراهش را نشانم داد! كمی نگاهش كردم و گفتم:خاك بر سرت...تو كه صبح دیده بودیش!

از خنده ریسه ای رفت و گفت:خوب چه ربطی به حالا كه نمیبینمش داره؟

عصبی شدم و گفتم:پس لطفا" از این به بعدم مثل سابق سر ساعات درسی برو ته كلاس یه گوشه بشین! چون با وضعی كه پیش آوردی من یك كلمه از درس رو هم نفهمیدم.

هنوز میخندید و گفت:مگه مجبور بودی گوشت رو تیز كنی بفهمی من چی میگم؟!

با كتاب زدم توی سرش و گفتم............

با كتاب زدم توی سرش و گفتم:گمشو بابا...من چه میدونستم داری تلفنی حرف می زنی...فكر كردم می خوای چیزی رو به من بگی برای همین درس رو نفهمیدم اگه میدونستم داری چه غلطی می كنی لااقل جای خودم رو عوض می كردم .

به ساعتم نگاه كردم بیست و پنج دقیقه به یازده شده بود با عجله كیف و كتابم را برداشتم تا از كلاس خارج شوم نازنین گفت:اگه سلف میری یه چایی هم برای من بگیر ...

همانطور كه از كلاس بیرون میرفتم گفتم:نه...سلف نمی روم...باید برم اتاق اساتید...دكتر فاضل منتظرمه.

نازنین به علامت تائید سری تكان داد و گفت:پس اگه كارت تموم شد بیا سلف چون من اونجام.

خندیدم و گفتم:تو برو گمشو تلفنت رو جواب بده...من رو میخوای چیكار؟!!

و بعد هر دو خندیدیم.با عجله پله ها را دو تا یكی بالا رفتم؛در طبقه ی دوم اتاق اساتید را پیدا كردم به آرامی در زدم و بعد صدای دکتر فاضل را شنیدم كه مرا به داخل دعوت می كرد.وقتی وارد اتاق شدم دیدم استاد تنها پشت یك میز بزرگ نشسته و یكسری ورق و كتاب جلویش است به محض این كه مرا دید از جایش بلند شد كه خیلی سبب شرمندگی من شد با خواهش از او خواستم تا اگر با من فرمایشی داشته اند من در خدمت ایشون حاضر بودم.با خودكاری كه در دستش بود یكی از صندلیها را نشان داد و از من خواست تا بنشینم.بعد از اینكه نشستم استاد خودكارش را روی كاغذها گذاشت و دو دستش را در هم گره كرد؛برای چند لحظه نگاه پدرانه ای به من كرد و گفت:خانم نعمتی...چند وقته كه دكتر شهیدی رو میشناسی؟

كمی تعجب كردم؛چرا كه توقع هر حرفی را از دكتر فاضل داشتم غیر از اینكه حدس برده باشم به این مطلب كه او بخواهد در رابطه با حمیدرضا صحبت كند! لب پایینم را ناخودآگاه با دندان گزیدم و دكتر متوجۀ این حركت من شد؛لبخندی زد و گفت:با من راحت باش دخترم.

كمی خودم را جمع و جور كردم و گفتم:دوست برادرمه و از طرفی برای تهیۀ چند جلد كتاب تحقیقاتی پایان ترم دچار مشكل شده بودم كه ایشون كمكم كردن؛مدت زیادی نیس؛چطور؟

با سر حرفهای من را تایید میكرد بعد گفت:من سالهاس كه شغلم تدریسه و بعد از اینهمه سال خیلی راحت دانشجوی خوب رو از بد تشخیص میدم...تو از اون دسته دخترهایی بودی كه در همین مدت كوتاه متوجه شدم با توجه به امتیازات ویژه حالا چه از نظر فاكتورهایی كه امروزه جوونها دنبالش هستن و هم از نظر داشتن امكانات در سطح بالایی هستی...اما متانت و نجابت در وجودت موج میزد...بارها متوجه بودم كه كم نیستن پسرایی كه در گوشه و كنار از تو حرف میزنن و بارها با ترفندهای خاص خودشون درخواست دوستی و ایجاد رابطه با تو رو داشتن؛اما خوشبختانه به قدری تربیت شما صحیح بود كه هیچ وقت قصوری در رفتار شما به چشمم نیومد تا اینكه امروز صبح شما رو در كنار یكی از بهترین دانشجویان گذشتۀ خودم دیدم.اولش باور اون برام سخت بود چرا كه هم شما رو شناخته بودم و هم دكترشهیدی رو سالهاس كه مثل فرزندم میشناسم.نمیدونم تا چه حد نسبت به شهیدی شناخت داری...اما پسری فوق العاده اس در زمانی كه دانشجوی من بود كم نبودن دخترایی كه شدیدا" اون رو مورد توجه داشتن اما جالب این بود كه اون به هیچ یك توجه و تمایلی نشون نمیداد.من اون و خونواده اش رو به خوبی میشناسم؛برادراشم از شاگردان خوب و سابق من بودن؛خونوادۀ بسیار محترمی داره.با اینكه پدرشون سالها پیش فوت كرده اما مادرشون در تربیت هیچكدوم از پسرهاش كم نیاورده.

نمیدانستم منظور دكتر از این همه توضیح و تفسیر چیست! برای لحظه ای پیش خودم فكر كردم شاید حمیدرضا از او خواسته تا او را بیشتر به من بشناساند! دكتر كمی روی صندلیش جابجا شد و ادامه داد:به هر حال امروز وقتی دیدم كه شهیدی بالاخره دختری رو برای خودش انتخاب كرده اول خیلی متعجب بودم اما وقتی تو رو دیدم بازم مثل همیشه در دلم به این جوون احسنت گفتم.

با شرمندگی از اظهار لطف استاد تشكر كردم ولی بلافاصله دكتر گفت:نه...نه...قصد حرافی ندارم؛من اهل تعارف نیستم این كه گفتم یك واقعیت محض بود...اما مطلبی رو كه دلم میخواد پدرانه به تو بگم اینه كه...

مكث كرد مثل این بود كه در گفتن حرفش تردید دارد! كمی جابجا شدم و گفتم:ببخشید آقای دكتر...میشه لطف كنید و بقیۀ صحبتتون رو ادامه بدید.

دوباره خودكارش را برداشت و در ضمنی كه آنرا بین انگشتانش بازی میداد گفت:شهیدی پسر بسیار خوبیه ولی با وجود تمام محسناتش یك عیب كوچیك داره...و اون اینه كه كمی زودتر از آدمای دیگه عصبی میشه ولی البته به همون سرعتم عصبانیتش فرو كش میكنه...ببین دخترم...من چون هم اونرو خیلی دوست دارم و هم متوجۀ شخصیت خوب شما شدم حیفم اومد كه شما رو نسبت به این موضوع آگاه نكنم...دكترشهیدی برای اولین باره كه شاید طعم عاشق شدن رو تجربه میكنه! با اینكه26یا27سال سن داره ولی در این زمینه به جرات میتونم بگم كه كاملا" بی تجربه اس و از اونجایی كه قبلا" عرض كردم اون زود عصبی میشه ممكنه تا شما به اخلاق اون آشنا بشید برخوردهایی بین شما ایجاد بشه كه صد البته اگه شما صبوری كنی خواهی دید كه دكترشهیدی سزاوار این هست كه شما هم به اون عشق بورزی؛فقط در مواقعی كه عصبی میشه بهتره باهاش بحث نكنی...البته میدونم دخترم پیش خودت شاید عجیب بدونی كه چرا باید یك استاد این مطالب رو به این صراحت برای یكی از دانشجویان خودش بیان كنه ولی اینو به تو بگم وقتی امروز صبح شما دو نفر رو در كنار همدیگه دیدم احساس كردم چقدر برازندۀ هم هستید...به شرطی كه اگه واقعا" روزی علاقه و عشقی میونتون به وجود اومد اونرو سرسری و بازیچه نگیرید...زندگی همیشه آسمونش آبی و صاف و آفتابی نیس! گاهی اونقدر تند باد و طوفان داره كه ممكنه كلافتون كنه...اما اگه درخت عشقتون تنومند و قوی و ریشه دار باشه با هر نا آرومی دچار تكون و لرزش نمیشه...اگه من رو قبول داشته باشی و بدونی حرفم فقط از سر یه حس پدرانه اس از تو این خواهش رو دارم كه هیچ وقت نسبت به دكترشهیدی با توجه به رفتاری كه میبینی سریع تصمیم نگیری...

در این موقع آقای بهمنی مستخدم دانشگاه با یك سینی پر از چایی وارد شد؛معلوم بود تا دقایقی دیگر جمعی از اساتید به اتاق خواهند آمد.از جایم بلند شدم و با تشكر از دكتر فاضل به طبقۀ پایین رفتم ولی تا ساعت آخر هیچی از درسها نفهمیدم فقط الكی سر كلاسها از روی تخته یادداشت برمیداشتم.نمیتوانستم باور كنم كه حمیدرضا عصبی باشد چرا كه آن شب وقتی احسان با صدای بوق ماشینش همه را كلافه كرده بود او همچنان بی تفاوت به كار خودش سرگرم بود...حالا چطور امكان داشت این حرف دكتر فاضل واقعیت داشته باشه؟!!...........

ادامه دارد...پایان قسمت15

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 2/11/1389 - 11:30 - 0 تشکر 276408

لطفا بقیه رمان رو هم بذارید. ممنون

عشقم حسين

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.