• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 13694)
جمعه 17/10/1389 - 19:8 -0 تشکر 271443
رمان گلبرگهای خزان عشق-شادی داودی

رمان گلبرگهای خزان عشق - شادی داودی

قسمت اول

اواخر شهریور ماه بود.

صبح كه بیدار شدم حوصله ی بلند شدن نداشتم پتو را دوباره روی سرم كشیدم و چشمهایم را بستم.صدای احسان را از طبقه ی پایین می شنیدم كه داشت با مامان صحبت می كرد.كاشكی من هم پسر بودم! همیشه این یكی از ﺁرزوهای دست نیافتنی من بود.احسان شش سال از من بزرگتر بود و در رشته كارشناسی ارشد كامپیوتر درس می خواند .شیطنت از سر و رویش می بارید و وقتی تصمیمی می گرفت هیچ كس جلو دارش نبود و اصلا كسی حریف پر چانگی هایش نمی شد.اما من بیچاره وقتی كاری می خواستم بكنم یا جایی می خواستم بروم باید از هفت خوان رستم رد می شدم! همین خود احسان از همه بدتر بود بعد از جواب دادن به هزار سوال مامان و بابا تازه نوبت به احسان می رسید! خلاصه گاهی ﺁنقدر كلافه ام می كردند كه از خیر تصمیم خودم می گذشتم...وقتی وارد هیجده سالگی شدم ناخودﺁگاه تغییرات شخصیتی زیادی در من پیدا شد و هر بار كه شرایط زندگی خودم را با احسان مقایسه می كردم بیشتر در لاك خودم فرو می رفتم.البته از ابتدا هم شیطنت و شلوغی نداشتم و در فامیل از نظر ﺁرام بودن زبانزد بودم.بابا شدیدا" روی من حساس بود و شاید همین رفتار او باعث شده بود دیگران نیز حسابی مرا زیر نظر داشته باشند البته این حساسیت بابا نشات گرفته از اتفاقی بود كه برای عمه مریم افتاده بود .عمه مریم من ﺁن طور كه از عكسهای به جا مانده از او مشخص بود ((موهایی به نرمی ابریشم و به سیاهی شب و پوستی سفید به روشنایی و درخشندگی مهتاب با چشمانی بسیار نافذ و گیرا به رنگ مشكی و مژه هایی چتر مانند و بسیار زیبا به همراه ابروانی پیوسته و كمانی و با داشتن گونه ها یی برجسته و لبهایی كوچك و همیشه سرخ و بینی زیبا و خوش فرم كه دل هر بییننده ای را به ضعف می انداخت بود)).اما حیف كه این همه زیبایی تنها نصیب خاك شده بود.البته من چیزی از جریان را به یاد ندارم ولی تا ﺁنجا كه گه گاه به طور خیلی تصادفی از مامان می شنیدم چهره عمه مریم شباهت بیش از حدی به من داشته ولی از نظر اخلاقی به هیچ عنوان شبیه الان من نبوده و بسیار شیطان و سر به هوا روزگارش را میگذراند و نسبت به همه چیز خیلی بی تفاوت و سطحی نگر بود.اما دست سرنوشت باعث می شود در سن خیلی پایین یعنی شانزده سالگی عاشق بشود و از ﺁنجایی كه تك دختر خانواده بوده و به قولی برایش هزاران ﺁرزو داشته اند به عشق و احساس او اهمیتی قایل نمیشوند و دختر بیچاره بعد از یك سال افسردگی در سن هفده سالگی جلوی چشمان ناباور مادر بزرگم با ریختن نفت به سر و روی خودش و زدن كبریت خودش را به بدترین وضع و با شكنجه ای واقعی راهی دیار باقی میكند و سه ماه بعد مادر بزرگم نیز از غصه دق می كند و درست بعد از این وقایع و با بزرگ شدن من كه هر روز نسبت به روز گذشته شباهتم به عمه مریم بیشتر ﺁشكار می شده بابا نسبت به من حساسیت بیشتری پیدا می كرده تا ﺁنجایی كه این حساسیت به احسان و مامان نیز منتقل می شود.ولی به قول مامان اخلاق من و عمه مریم زمین تا ﺁسمان با هم فرق داشت و شاید این اختلاف اخلاقی هم باعثش سختگیری های زیاد بابا كه البته خالی از محبت نبود در من ایجاد شده بود .اما روی هم رفته خودم هم می دانستم زیاد خونگرم نیستم و اصولا" در خانه بودن را به همه چیز ترجیح می دادم شاید همین رفتارهای احسان و بابا و بقیه باعث شده بود كه حس كنم با در خانه ماندن  حداقل از زیر رگبار سوالها خلاص خواهم ماند .بابا مهندس عمران بود و حتی جمعه ها هم به دفترش می رفت و مامان خانه دار.امسال سال چهارم دبیرستان را پشت سر گذاشته بودم و با شركت در كنكور تقریبا" خیلی بی كار روزها را می گذراندم و منتظر نتیجه ی كنكور شهریور را به پایان می بردم.همانطور كه سرم زیر پتو بود سعی می كردم به صدای احسان توجهی نكنم بلكه بتوانم بار دیگر بخوابم كه متوجه شدم احسان در ضمنی كه از پله ها بالا می آید مرا هم صدا می كند:الهام...الهام خانم...الهام...خانم كوچولو...

هر وقت این طوری صدایم می كرد كفرم در می آمد اطمینان داشتم چیزی می خواهد بالاخره رسید پشت در اتاقم بعد از زدن چند ضربه ی محكم به درب كه می دانستم از قصد این كار را می كند تا اگر خواب هستم حسابی بیدار شوم ﺁمد داخل اتاق.سرم را از زیر پتو بیرون ﺁوردم ﺁمد روی تخت نشست و درحالی كه شیطنت از چشمهایش می بارید بالاخره گفت:خدمت خواهر عزیزم سلام.

خمیازه ای كشیدم و گفتم:چی میخوای؟

به در و دیوار اتاقم نگاهی انداخت و گفت:تو كی میخوای این عروسكها رو از در و دیوار اتاقت بكنی؟

از زیر پتو بیرون ﺁمدم و گفتم:اطمینان دارم برای گرفتن عروسك به اینجا نیومدی!

خندید و گفت:چقدر تو فهمیده ای!

حالا صدای مامان از پایین می آمد كه می گفت:احسان...احسان...دم درب با تو كار دارن.

احسان سریع از جایش بلند شد و گفت:الهام گوشی همراهت رو امروز بده به من....

با تعجب نگاهش كردم و گفتم:با گوشی من چیكار داری!!؟

پشتش را به من كرد و رفت سر كمدم چون می دانست گوشی من همیشه خاموش و در كمد دیواری است.برای اینكه اصلا" من هیچ وقت از ﺁن استفاده نمی كردم.از روی تخت بلند شدم و گفتم:چیكار می كنی احسان؟ گوشی من رو چرا برمی داری؟

برگشت ﺁمد به طرفم و در حالی كه گوشی را در دست داشت لپم را بوسید و گفت:گوشی من دست كسیه تو كه به گوشی نیاز نداری امروز پیش من باشه.

و بعد از اتاق بیرون رفت.صدای درب هال را هم شنیدم از پنجره ی اتاق خواب كه نگاه كردم فهمیدم  با ماشین خودش بیرون نرفت و با ماشین دوستش كه بیرون منتظرش مانده بود از خیابان خارج شدند.روی تخت را مرتب كردم درب كمد را كه  احسان باز گذاشته بود را هم قفل كردم و رفتم پایین.مامان تدارك غذای ناهار را می دید بعد از گفتن سلام و صبح بخیر به مامان رفتم برای شستشوی صورتم كه مامان گفت:الهام گوشیت رو كه به احسان ندادی؟...هان؟

در ضمنی كه صورتم را میشستم گفتم:چرا دادم...چه طور؟

مامان كمی عصبی شد و گفت:این پسره دیگه شورش رو درﺁورده...معلوم نیس گوشیش رو به كی داده تا امروز هر چی ازش می پرسم گوشیت كجاس؟صد تا جواب سر بالا داده...امروزم كه اومد گوشی تو رو گرفت.

با حوله صورتم را خشك كردم و گفتم:من كه به گوشی احتیاج ندارم...خوب حالا دست اون باشه...حتما" مجبور شده گوشیش رو به كسی قرض بده این كه دیگه عصبانیت نداره!

مامان صبحانه ی مرا روی میز ﺁماده كرد و گفت:ﺁخه یه روز دو روز نه یه هفته...

صبحانه ام را كه تمام كردم رفتم به هال و تلویزیون را روشن كردم در ضمنی كه تلویزیون را جسته گریخته نگاه می كردم مجله ای را هم كه روی یكی از مبلها افتاده بود را برداشتم و شروع كردم به ورق زدن .مدتی بود كه بی كاری در خانه حوصله ام را سر می برد و دایم در انتظار یك اتفاق بودم یك اتفاق خوب یك اتفاقی كه چیزی در موردش نمی دانستم اما باور داشتم كه در روند زندگی من تغییر ایجاد خواهد كرد.در این موقع تلفن به صدا در ﺁمد گوشی را كه برداشتم صدای نازنین را شناختم او هم بلافاصله مرا شناخت بعد از سلام و احوالپرسی گفت:میتونی بیای بیرون؟

به ساعت نگاه كردم تا ﺁمدن بابا خیلی مانده بود و از طرفی نازنین تنها دوست و همكلاسی من بود كه بنا به صلاحدید بابا و مامان می توانستم با او ساعتی را بیرون از منزل بگذرانم.دختر خوبی بود و از نظر اخلاقی خیلی به هم شبیه بودیم البته او تك فرزند خانواده اش بود و با اینكه تنها فرزند بود اما از شرایط ایده ال تری نسبت به من برخوردار بود و می توان گفت كه ﺁزادی نسبتا" خوبی هم داشت.ولی دختر سواستفاده گری نبود.پدر و مادرش هر دو كارمند بانك بودند و اصلیت ﺁنها شیرازی بود اما نازنین در تهران بزرگ شده بود و روی هم رفته خونگرمی و مهربانی شیرازی ها را به طور ذاتی كسب كرده بود.وقتی با توجه به ساعت فهمیدم تا ﺁمدن بابا وقت كافی برای بیرون رفتن دارم رو كردم به مامان و گفتم:مامان...نازنین و من میتونیم بریم بیرون؟

مامان هم نگاهی به ساعت انداخت و گفت:بیشتر از یه ساعت میخواید بیرون باشید؟

نازنین صدای مامان را از پشت گوشی شنید و بلافاصله گفت:بگو ﺁره...ﺁره.

گفتم:ﺁره...ممكنه بیشتر از یه ساعت طول بكشه.

مامان همانطور كه در ﺁشپزخانه سرگرم بود گفت:من حوصله ی جر و بحث با ایرج رو ندارم اگه تلفن بزنه و سراغت رو بگیره من چیكار كنم؟

با التماس گفتم:مامان...تو رو خدا............

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 18/10/1389 - 11:17 - 0 تشکر 271498

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت2 - شادی داودی
عشق٬چالشهای تازه به همراه می آورد.این چالشها٬روح تو را به مصاف فرا میخوانند و به بلوغ می رسانند.از این چالش ها نترس.

-------------------------------------------

نازنین صدای مامان را از پشت گوشی شنید و بلافاصله گفت:بگو ﺁره...ﺁره.

گفتم:ﺁره...ممكنه بیشتر از یه ساعت طول بكشه.

مامان همانطور كه در ﺁشپزخانه سرگرم بود گفت:من حوصله ی جر و بحث با ایرج رو ندارم اگه تلفن بزنه و سراغت رو بگیره من چیکار كنم؟

با التماس گفتم:مامان...تو رو خدا...

نگاهی به من كرد و گفت:دقیقا" بگو كی برمیگردی؟

دوباره به ساعتم نگاهی كردم دیدم تازه ده و نیم است و با حساب من كه تا ﺁماده بشوم و نازنین هم بیاید تقریبا"یازده از خانه خارج میشویم بنابراین گفتم:یك خونه هستم...خوبه؟

كمی اخم كرد ولی بعد به نشانه ی رضایت سری تكان داد.نازنین وقتی تشكر مرا شنید فهمید مامان موافقت كرده همیشه برای بیرون رفتن این مكافات را داشتم ولی در نهایت و در بیشتر مواقع رضایت مامان را جلب می كردم...بعد از خداحافظی تلفنی با نازنین سریع به طبقه ی بالا رفتم تا برای بیرون رفتن ﺁماده بشوم.بعد از گذشتن تقریبا" یك ربع زنگ درب به صدا در ﺁمد می دانستم نازنین است بلافاصله از پله ها پایین رفتم و با مامان خداحافظی كردم و از خانه بیرون رفتم.برگها تك و توك زرد شده بودند و تك تك از درختان جدا می شدند و با رقص باد هم ﺁوازی می كردند.تا برسیم سر كوچه نازنین پرسید:بریم بستنی بخوریم؟

عادت همیشگی من و نازنین بود حتی در زمستان هم به كافی شاپ محل می رفتیم و بستنی می خوردیم من عاشق بستنی های میوه ای ﺁنجا بودم و نازنین هم به تبعییت از من بستنی سفارش می داد.بنابراین به محض اینكه نازنین رفتن به ﺁنجا را پیشنهاد كرد خنده ام گرفت و گفتم:مگه جای دیگه ای هم سراغ داری؟!

خندید و با هم به طرف كافی شاپ رفتیم.محیط ﺁرامی داشت و همیشه مشتری هایی از گوشه كنار تهران به ﺁنجا می ﺁمدند و اكثرا" مربوط به مناطق دیگر می شدند و برای ما كه اهل این محل و از ساكنین به اصطلاح قدیمی این منطقه بودیم ناشناس بودند.مسئول كافی شاپ به محض اینكه ما را دید طبق عادت همیشگی ما دو بستنی بزرگ میوه ای برای ما ﺁماده كرد و ﺁورد.مشغول خوردن شدیم و در این موقع نازنین گفت:الهام اگه دانشگاه قبول نشیم چیكار كنیم؟

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:چیكار میتونیم بكنیم؟

نازنین در ضمن اینكه بستنی اش را می خورد گفت:وای...یعنی یه سال دیگه باید درس بخونیم؟...

دوست نداشتم به این مسئله فكر كنم بنابراین گفتم:نازنین تو رو خدا ول كن ...بذار این بستنی كوفتمون نشه...حالا...تا هفته ی ﺁینده باید صد بار بمیرم و زنده بشم تا روزنامه ها اعلام نتایج بكنن.

نازنین هم دیگر حرفی نزد.در این موقع درب كافی شاپ باز شد و در حالیكه چشمهایم از تعجب گرد شده بودند دیدم احسان با یك دختر و فرهاد دوست احسان داخل شدند.با پا كوبیدم به نازنین و با سر اشاره كردم به درب ورودی.بلافاصله از توی ﺁینه ی بزرگی كه پشت سر من بود احسان را شناخت و گفت:واااای...الان گیر میده.

احسان نگاهی سریع به اطراف انداخت و مرا دید.لبخند شیطنت باری روی لبش بود برعكس همیشه كه كلی بحث راه می انداخت اگر مرا در جایی می دید این بار متوجه شدم دست دختری كه به همراهش است را گرفت و به سمت میزی كه ما نشسته بودیم ﺁمد.فرهاد هم به دنبال ﺁنها راهی شد.وقتی سر میز ما رسیدند به ناچار برای سلام از جایمان بلند شدیم.دختری كه همراه احسان بود بلافاصله با لبخند قشنگی كه به لب داشت دستش را برای ﺁشنایی به سمت من دراز كرد و گفت:شما باید الهام جون باشی!! درسته؟

لبم را كه بستنیی شده بود پاك كردم و گفتم:درسته...و شما؟

احسان بین من و همان دختر نشست و گفت:ببخشید من باید معرفی میكردم...

تا خواست بقیه حرفش را بزند همان دختر كه حالا او هم نشسته بود گفت:نیازی نیس...من خودم الهام جون رو شناختم...پس خودمم باید خودم رو بهش معرفی كنم!

فرهاد كنار نازنین نشست میدانستم از موقعیت پیش ﺁمده خوشحال است چون همیشه به صورتهای مختلف سعی كرده بود جلب توجه نازنین را بكند و حالا بهترین فرصت نصیبش شده بود.نگاهم را از ﺁن دو گرفتم و سر جایم نشستم و منتظر ماندم تا دوست احسان خودش را معرفی كند.از وضع ظاهرش كاملا" می توانستم حدس بزنم از وضع مالی متوسطی برخوردار است ولی چهره ی دلنشینی داشت و خیلی هم راحت و خودمانی صحبت میكرد.احسان دوباره بلند شد و به طرف پیشخوان رفت تا یكسری سفارش بدهد.در این موقع همان دختر گفت:من ناهیدم.

لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشبختم.

دست مرا گرفت و در حالیكه می خندید گفت...........

لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشبختم.

دست مرا گرفت و در حالیكه می خندید گفت:من عكس تو رو توی كیف احسان بار اول كه دیدم چنان دعوایی با احسان كردم كه بیا و ببین...

با تعجب گفتم:چرا؟!!!

خندید و گفت:ﺁخه تو اونقدر خوشگل بودی و از طرفی شباهتت هم به احسان خیلی كم به نظر می اومد ولی حالا كه از نزدیك می بینمت متوجه بعضی شباهتهات با اون میشم.اما خوب به هر حال اولش فكر كردم عكس یه دختر غریبه اس.

خندیدم و گفتم:وا...عكس دختر غریبه توی كیف احسان چه كار داره؟

ناهید لبخندی زد و گفت:ﺁخه احسان خیلی شیطونه فكر كردم شاید به غیر از من با دختر دیگه ای هم دوسته!

با تعجب به ناهید نگاه كردم و گفتم:مگه امكان داره كه یه پسر در عین حال كه با دختری دوسته با دختر دیگه ای هم دوست باشه؟!!!

ناهید با تعجب بیشتری مرا نگاه كرد و گفت:چه حرف عجیبی میزنی!!! مگه تا حالا چنین چیزی رو تجربه نكردی؟ گر چه تو اونقدر قشنگی كه اگه هر پسری با تو دوست بشه باید هزار چشمی مواظبت باشه تا از چنگش در نری اون وقت نمیرسه به اینكه بخواد وقت دوستی با دختر دیگه ای پیدا كنه...بمیرم برای دوست پسر تو...حتما" حسابی هر وقت كه بخوای دلش رو خون میكنی!...

خندیدم و گفتم:ولی من اصلا" دوست پسر ندارم.

خندید می دانستم حرفم را باور ندارد.تا خواست چیزی بگوید احسان برگشت با سینی پر از بستنی گلاسه های مخصوص.ناهید برایش گفت كه خاطره ی دیدن عكس من در كیف احسان چقدر برایش به یاد ماندنی بوده و احسان در حالیكه می خندید گفت:الهام جات خالی بود...ببینی چه جیغهایی می كشید...

در این موقع فرهاد هم وارد بحث شد و گفت:ﺁره...ﺁره منم اون روز رو یادمه چه بلوایی جلوی سلف راه افتاده بود.

فرهاد رو كرد به من و گفت:به خدا الهام...احسان هر چی قسم میخورد كه این خواهرمه...جیغهای ناهید بلندتر می شد...فكر می كنم یه چیزی حدود یه ماه با احسان قهر بود...نه احسان؟

از حرفهای فرهاد فهمیدم ناهید باید با احسان هم رشته ای باشد حالا شاید با دو سه سال اختلاف سن و از طرفی احساس كردم كه عمر دوستیشان باید بیش از دو سال باشد ولی عجیب این بود كه احسان تازه احساس كرده بود كه می تواند ناهید را به من معرفی كند! شاید از نظر احسان من كمی بزرگ شده بودم! در این موقع نازنین گفت:الهام...من باید به كتاب فروشی امیركبیرم برم...میخوام چند جلد كتاب بخرم.

خواستم از جایم بلند شوم كه از زیر میز احسان یك پایش را ﺁرام روی پایم گذاشت و ناهید هم با یك دست از زیر میز پای دیگرم را گرفت.فهمیدم نباید بلند بشوم ولی متوجه شدم نازنین منتظر من است بنابراین گفتم:ا...حالا چه عجله ای داری؟...بشین بعد با هم میریم.

دیدم از جایش بلند شد و كیفش را برداشت و گفت:ولی كتاب فروشی ممكنه تعطیل كنه.

متوجه شدم فرهاد از جایش بلند شد رو كرد به نازنین و گفت:اجازه میدید شما رو تا كتاب فروشی برسونم؟

بیچاره نازنین مثل لبو سرخ شده بود كمی دلم برایش سوخت ولی حالا فشار پای احسان روی پایم بیشتر شده بود بنابراین فقط با لبخند به نازنین نگاه كردم.طفلك او هم دیگر حرفی نزد و به همراه فرهاد از كافی شاپ خارج شدند ولی چند لحظه بعد فرهاد به سرعت برگشت داخل و در حالیكه دو تا از بستنیهای سفارشی را بر می داشت با عجله تشكر و خداحافظی كرد و به سرعت از مغازه خارج شد.یكباره شلیك خنده ی احسان به هوا بلند شد.با اخم به احسان نگاه كردم و گفتم:زهرمار...به چی میخندی؟

ناهید هم به خنده افتاد و در همان حال گفت:ﺁخه الهام جون تو نمیدونی چند وقت بود این فرهاد بدبخت التماس میكرد كه احسان یه جوری اون رو با نازنین دوست كنه و امروز خیلی اتفاقی این مسئله پیش اومد.

در حالیكه به كتونیام كه كاملا" در اثر كفش احسان از رنگ سفید به خاكستری تبدیل شده بود نگاه میكردم و حرص میخوردم گفتم:ولی من فكر میكنم همچینم اتفاقی نبوده...

احسان گفت:به جون الهام صد در صد اتفاقی بود...من اصلا" خبر نداشتم تو و نازنین اینجایید.

دوباره خندید و رو كرد به ناهید كه حالا حسابی مشغول خوردن بستنی بود و گفت:تو رو بگو حالا مجبوری پیاده برگردی خونتون!!!

ناهید اخم ساختگی كرد و گفت:بی خود كردی...میری خونتون ماشین میاری و منو میرسونی.

از حالت صحبت كردنش فهمیدم خیلی با هم صمیمی هستند.در این موقع متوجه انگشتری كه در دست چپش بود شدم! درست شبیه انگشتری بود كه از چهار سال پیش تا حالا در دست احسان دیده بودم.هر وقت هم من یا مامان موضوع انگشترش را از او سوال میكردیم با خنده و مسخره بازی جوابهای سر بالا میداد و حالا درست شبیه همان انگشتر كه در دست احسان بود یكی هم در دست چپ ناهید میدیدم!!! یعنی این دو با هم نامزد هستند...پس چه طور احسان به مامان هیچ چیز نگفته است و اصولا"در این چهارسال چرا اصلا" ناهید را به خانه نیاورده و سعی نكرده موضوع را مطرح كند؟!!! بعد از اینكه ناهید و احسان هم بستنی خودشان را خوردند با هم از كافی شاپ خارج شدیم.نزدیكیهای خانه كه رسیدیم ناهید قدمهایش را ﺁهسته كرد و من كاملا" متوجه این مسئله بودم برگشتم و به ﺁرامی به طرفش رفتم و گفتم:ناهید چرا نمیای بریم داخل...مامان از دیدنت خوشحال میشه.

بلافاصله احسان به میان حرفم پرید و گفت:نه الهام جان...فعلا" نه...باشه سر فرصت...ناهید تو همین جاها باش تا من ماشین رو بیارم.

بعد رو كرد به من و دستش را به طرفم دراز كرد و گفت:بیا بریم خونه.

با تعجب نگاهی به هر دو كردم.ناهید لبخندی به لب داشت و صورت مرا بوسید و خداحافظی كرد و من به همراه احسان به طرف درب حیاط رفتم وقتی می خواستم وارد حیاط بشوم دوباره ایستادم و برگشتم نگاهی به پشت سرم انداختم ولی ناهید از تیر رس نگاهم خارج بود با تعجب به احسان نگاه كردم و گفتم:خیلی وقته با هم دوستید...نه؟

دستش را دور شانه ی من انداخت و مرا به داخل حیاط كشاند و گفت:ﺁره تقریبا" چهار سال داره تموم میشه.

گفتم:خوب چرا به مامان نمیگی؟

در حالیكه متفكر به سوئیچش نگاه میكرد گفت:الهام...به مامان چیزی كه نمیگی؟!!!

گفتم:نه...اگه تو نخوای هیچی به هیچ كس نمیگم.

به چشمهایم خیره شد و گفت:راستش می ترسم مامان مخالفت كنه.

با تعجب گفتم:چرا؟ مگه ناهید چه مشكلی داره؟!!!................

ادامه دارد...پایان قسمت2

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 19/10/1389 - 11:51 - 0 تشکر 271883

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت3 - شادی داودی
عشق او همواره در دسترس است٬اما دل ما گشوده نیست.دلت را به انگشتان خدا بسپار تا با آن بازی کند.

----------------------------------------

درحالیكه متفكر به سوئیچش نگاه میكرد گفت:الهام...به مامان چیزی كه نمیگی؟!!!

گفتم:نه اگه تو نخوای هیچ چیز به هیچ كس نمیگم.

به چشمهایم خیره شد و گفت:راستش می ترسم مامان مخالفت كنه.

با تعجب گفتم:چرا؟ مگه ناهید چه مشكلی داره؟

خنده ی تلخی كرد و گفت:ناهید هیچ مشكلی نداره...ولی شاید خونواده اش از نظر مامان یا بابا از طبقه ی خیلی بالا نباشه...

دهنم از تعجب بازمانده بود و كمی هم خنده قاطیش شده بود گفتم:این چه مزخرفاتیه كه به هم می بافی؟

خواست جوابم را بدهد كه مامان از پنجره ی ﺁشپزخانه صدا كرد:الهام...احسان...چرا توو نمیاین؟

احسان سریع با خنده دستی برای مامان تكان داد و گفت:مامان ناهار منتظر من نباش...من با بچه ها ناهار بیرونم...

خواست به سمت ماشین برود كه دوباره مامان گفت:گوشی الهام رو دادی؟

احسان به طرف من برگشت و گفت:تو گوشیت رو میخوای؟

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:نه...

به طرفم ﺁمد و لپم را بوسید و گفت:شب بهت برمیگردونم.

بعد با عجله درب حیاط را باز كرد و ماشینش را بیرون برد.منهم درب حیاط را بستم و رفتم داخل ساختمان.به محض اینكه درب هال را باز كردم صدای غر غر مامان را می شنیدم.عصبی بود به این دلیل كه چرا من گوشی ام را از احسان نگرفته بودم! خوب لزومی نداشت این كار را بكنم چون من اصلا" استفاده ای از گوشی نداشتم و از همان موقع كه برایم هم خریده شده بود در كمد دیواری جا خشك كرده بود و تنها مواقع خیلی خاص مثل خراب بودن گوشی بابا و از این جور بهانه هاباعث میشد من گوشی ام را از كمد بیرون بیاورم.با مامان بحثی نكردم و مستقیم برای تعویض لباسهایم به طبقه ی بالا رفتم وقتی دوباره به پایین برگشتم بابا هم ﺁمده بود.در حالی كه صورتش را میشست به مامان گفت:لیلا...احسان گوشیش رو فروخته؟!!

از تعجب روی پله ها خشكم زده بود چون اصلا" فكرش را هم نمی توانستم بكنم كه احسان بدون مشورت با بابا گوشی و خط موبایلش را فروخته باشد.مامان در حالیكه با دستمالی دستش را خشك میكرد و از تعجب در حال انفجار بود از ﺁشپزخانه خارج شد و رو كرد به بابا و گفت:والله...نمیدونم...چطور مگه!!!!؟

بابا در حالیكه با حوله صورتش را خشك میكرد مرا هم در بالای پله ها دید.سلام كردم و ﺁرام ﺁرام از پله ها پایین رفتم.بابا هم سمت من ﺁمد و طبق معمول بعد از اینكه پیشانی ام را بوسید و حالم را پرسید گفت:امروز چند بار با گوشیش تماس گرفتم.میخواستم بگم بیاد دفتر دو تا از سیستمهای ما رو تعمیر كنه كه دیدم گوشیش رو شخص دیگه ای جواب میده وقتی با كلی شرمندگی قضیه رو پرسیدم فهمیدم تقریبا" یه هفته پیش شماره رو واگذار كرده!!!

یك هفته...یعنی یك هفته پیش احسان گوشی را فروخته بوده و به هیچكس اطلاع نداده بوده...اما برای چی؟...چرا این كار را كرده بود؟ ما كه اصولا"در خانواده مشكلی نداریم هر وقت هم پولی از بابا خواستیم حالا اگر همان روز به ما نداده چند وقت بعد هر طور شده ﺁنرا به دست ما رسانده...پس این باید موضوع دیگری باشد كه احسان نخواسته در خانه ﺁن را مطرح كند.مامان یك باره مثل بمبی كه منفجر بشود با عصبانیت رو كرد به من و گفت:اون وقت به تو میگم گوشیت رو بگیر میگی من نیازی ندارم...خوب دختر من حتما" چیزی حس كردم كه اصرار دارم تو كاری رو بكنی...ولی مگه میشه حرف حالی شما ها كرد!!!

بابا با تعجب به مامان و بعد به من نگاه كرد و گفت:گوشی تو دیگه چه مشكلی پیدا كرده؟

خندیدم و گفتم:هیچی بابا...مامان از صبح گیر داده میگه چرا گوشیت رو به احسان دادی فقط همین...

بابا در حالیكه سالاد روی میز را برای خودش توی بشقاب می كشید گفت:خوب این كه دیگه عصبانیت نداره...صحبت منم فقط در حد یه سوال بود...اگرم احسان گوشیش رو فروخته باشه مهم نیس حتما" صلاح دونسته كه باید این كار رو بكنه و كرده...

هنوز حرفش تمام نشده بود كه مامان به میان حرفش پرید و گفت:ایرج...این چه حرفیه...یعنی یك كلام نبوده كه ما لایق باشیم و در جریان موضوع قرار بگیریم...یعنی احسان اونقدر سر خود شده كه به راحتی از این موضوع میگذری؟!!

بابا همانطور كه سالاد میخورد گفت:لیلا...بسه دیگه...احسان بچه نیس...اون الان بیست و پنج سالشه.در ثانی گوشی متعلق به خودش بوده...مگه غیر از اینه؟.........

بابا همانطور كه سالاد میخورد گفت:لیلا...بسه دیگه...احسان بچه نیس...اون الان بیست و پنج سالشه.در ثانی گوشی متعلق به خودش بوده...مگه غیر از اینه؟

منهم كمی سالاد برای خود ریختم و مشغول خوردن شدم ولی كاملا" میشد از رفتار مامان فهمید كه چقدر از موضوع عصبی شده است و مطمئن بودم كه در ذهنش حرفها را مسلسل وار ﺁماده میكند تا به محض ﺁمدن احسان شلیك كلامی را به سویش ﺁغاز كند.بابا دیگر صحبتی نكرد ولی فكر من هم مشغول شده بود چرا كه احسان اصلا" كسی نبود كه این كارها از او سر بزند و چیزی به خانواده نگوید به هر حال ناهار را خوردیم و من بعد از اینكه ظرفهای ناهار را شستم به هال رفتم و روی یكی از راحتی ها نشستم و مشغول دیدن تلویزیون شدم بابا دوباره به دفتر برگشت.طفلك هیچ وقت برای خودش ساعت استراحت در نظر نمی گرفت مگر اینكه مامان غرغری میكرد ﺁن وقت بود كه با برنامه ریزی خاصی برنامه ای برای مسافرت ترتیب میداد.كلا" بابا برای رفاه همه ی ما بی نهایت تلاش میكرد و همیشه حرفش این بود كه چون خودش در دوران كودكی حسرت خیلی چیزها را داشته همیشه ﺁرزو داشته كه زندگی برای خانواده اش ترتیب بدهد كه مبادا هیچ كدام از ﺁنها خدای نكرده حسرت چیزی به دلشان بماند و الحق هم كه در این زمینه سنگ تمام گذاشته بود.گاهی وقتها كه به زندگی خودم دقیق میشدم كاملا" می توانستم بفهمم كه چیزی در زندگی نبوده كه بخواهم و بابا برایم تهیه نكرده باشد تنها چیزی كه من همیشه حسرتش را داشتم داشتن كمی ﺁزادی بود.مثلا" رفتن به مهمانی های دوستانم یا شركت در جشن تولد ﺁنها و یا رفتن گروهی با دوستانم برای گردش به كوه...اما همه ی اینها چیزهایی بود كه هیچ وقت برای من تحقق پیدا نكرده بود و من می دانستم كه تمام این محدودیتهایی كه بابا برای من قائل شده به خاطر علاقه ی بیش از حدش به من است و بعد از فوت عمه مریم حساسیت بابا شروع شده است گرچه در زمان ﺁن اتفاق من كودك نوزادی بیش نبودم اما به مرور زمان و بزرگ شدنم و شباهتی بی اندازه كه بین من و عمه مریم به وجود می ﺁید بابا همیشه در هراسی ناشناخته در از دست دادن من به سر میبرد...این را بعضی وقتها كه مثلا" چند دقیقه ای از مدرسه دیر به منزل میرسیدم كاملا" از واكنشهایی كه از خودش نشان میداد و گاها" خیلی هم غیر عادی بود...بیشتر برای من به تصویر میكشید.هر چه بزرگتر شدم سعی كردم با دوری كردن از سهل انگاریهای ناخوداگاه و غیر عمد خودم كمتر موجب دلنگرانی بابا و بقیه باشم.از نظر مادی هیچ وقت در تنگنا نبودم اما از نظر بعضی مسائل عاطفی و احساسی معمولا" خلائی در وجودم حس میكردم...

تمام بعد از ظهر مامان خودش را در حیاط با گلها سرگرم كرد میدانستم فقط تظاهر به این كار میكند و با تمام عشقی كه به گلهای زیبایش دارد اما در حال حاضر كاری كه احسان كرده بوده تمام فكرش را مشغول كرده.چند بارخواستم با شماره گوشی خودم كه فعلا" در دست او بود تماس بگیرم و در جریان قرارش بدهم اما هر بار با ورود ناگهانی مامان به هال مجبور شدم گوشی تلفن را زیر بالشتی كه روی راحتی گذاشته بودم پنهان كنم و در نتیجه موفق به برقراری تماس نمیشدم.عصر...طرفهای ساعت شش بود كه احسان برگشت و ماشینش را داخل حیاط ﺁورد.من از پشت شیشه پنجره هال داشتم او را نگاه میكردم.خیلی دوستش داشتم گرچه در موارد سختگیری و مراقبت از من گاهی بیش از بابا كلافه ام میكرد اما بی نهایت با محبت و مهربان بود در تمام طول زندگی به یاد نداشتم لحظه ای را فقط برای حتی ساعتی از او دلخور باشم و مطمئن بودم كه او نیز خیلی بیش از یك رابطه ی معمولی میان برادر و خواهر به من علاقه مند است...شباهت زیادی به جوانی های بابا داشت و هر كس عكسهای جوانی بابا را میدید با اطمینان عكس را متعلق به احسان میدانست و این باعث خنده ی ما میشد!!! چون فرد بیننده معمولا" بعد كه پی به اشتباه خودش میبرد تازه قیافه ی او از شدت تعجب تماشایی بود...

دیدم كه احسان بعد از سلام به مامان از حالت برخورد مامان متوجه شد اوضاع خراب است...بنابراین زیاد مكث نكرد و وارد هال شد.به محض اینكه مرا دید با خنده چشمكی زد و گفت:دوباره وزیر جنگ اعصاب و روان اعلام جنگ داده؟؟؟؟چی شده؟

از حرفش خنده ام گرفت ولی سعی كردم لب و لوچه ی خودم را زود جمع كنم چون از پنجره دیدم مامان دستش را شسته و در حال وارد شدن به هال است خیلی سریع گفتم:مامان فهمیده گوشیت رو فروختی...واقعا"فروختی؟!!!!

در هم شدن چهره اش را كاملا حس كردم.سریع پرسید:كی این موضوع رو به مامان گفت؟

حالا صدای پای مامان به گوش میرسید اما هنوز به درب هال نرسیده بود گفتم:بابا فهمیده...

با سرعت غیر قابل باوری به حالت دو از پله ها بالا رفت و زمانی كه مامان درب هال را باز كرد احسان وارد اتاقش شده بود و درب را هم بسته بود! مامان وقتی داخل شد كمی این طرف و ﺁن طرف را نگاه كرد و بعد به من كه در پذیرایی ایستاده بودم كمی خیره نگاه كرد و گفت:احسان كجاس؟

گفتم:رفت اتاقش.

مامان رفت به سمت پله ها ولی بالا نرفت فقط احسان را صدا كرد كه بیاید پایین.میدانستم در چند دقیقه ی ﺁینده طوفان فریادهای مامان به هوا خواهد خواست بنابراین از پله ها بالا رفتم.حالا مامان به ﺁشپزخانه برگشته و انتظار احسان را میكشید.ﺁهسته ضربه ای به درب اتاق احسان زدم و بعد درب را باز كردم ...دیدم روی تخت نشسته و مشغول گذاشتن سیم كارتی داخل یك گوشی جدید است! گفتم چیكار میكنی؟ مامان صدات كرده...منتظرته.

با عجله سیم كارت را داخل گوشی جدیدی كه در دست داشت قرار داد و گفت:الان میرم...

گفتم :این سیم كارت رو از كجا ﺁوردی؟

خندید و گفت:خدا رو شكر همین یه ساعت پیش فرهاد برام جور كرد و خریدم.

از جایش بلند شد و گوشی مرا هم كه صبح گرفته بود به من برگرداند.گوشی را كه از او می گرفتم با تعجب پرسیدم:گوشی و سیم كارت قبلی رو چرا فروختی؟!!!

دوباره چهره اش در هم رفت و بعد از چند لحظه لبخند كمرنگی روی لبش نشست و گفت:بعدا" برات تعریف میكنم...

دوباره پرسیدم:حالا این یكی واقعا" مال خودته؟

خندید و لپم را كند و گفت:ﺁره...خانم خوشگله...بعد از مامان چشمم به تو روشن!

از سر راهش كنار رفتم و با شرمندگی گفتم:ببخشید...قصد فضولی نداشتم.

وقتی داشت از پله ها پایین میرفت گفت:پایین نیا...برمیگردم بالا و موضوع رو برات تعریف میكنم.............

ادامه دارد...پایان قسمت3

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 19/10/1389 - 18:59 - 0 تشکر 272192

ممنون
اصرار نمی كنم ولی حیف كه نشد!

دوشنبه 20/10/1389 - 0:15 - 0 تشکر 272276

sami گفته است :
[quote=sami;522837;272192]ممنون
اصرار نمی كنم ولی حیف كه نشد!

باز هم از محبت و توجه شما سپاسگزارم.

شرمنده ام كه نتوانستم در فراخوان شما شركت داشته باشم

موفق و سربلند باشید

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 20/10/1389 - 14:27 - 0 تشکر 272586

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت4 - شادی داودی
عشق٬مستلزم شجاعت است.زیرا برای سفر به اقلیم عشق٬مستلزم ترك نفس است.ترك نفس برای زبونان ساده نیست.

--------------------------------------

خندید و لپم را كند و گفت:ﺁره...خانم خوشگله...بعد از مامان چشمم به تو روشن!

از سر راهش كنار رفتم و با شرمندگی گفتم:ببخشید...قصد فضولی نداشتم.

وقتی داشت از پله ها پایین میرفت گفت:پایین نیا...برمیگردم بالا و موضوع رو برات تعریف میكنم.

از پله ها كه پایین رفت نگاهش كردم وقتی می خواست وارد ﺁشپزخانه بشود تردید را در قدمهایش میشد حس كرد.وارد اتاقم شدم و درب را بستم.صدای سوال و جوابهای هر دو را كم و بیش میشنیدم اما خوشبختانه نمیدانم احسان چه چیزهایی را سر هم بافت و به مامان گفت كه شكر خدا ﺁن طوفانی كه من انتظارش را داشتم اتفاق نیفتاد.تقریبا"بیست دقیقه بعد احسان به اتاق من ﺁمد.من روی تخت نشسته بودم و در حال ورق زدن كتاب سهراب سپهری بودم .وقتی وارد شد ﺁمد روی تخت كنار من نشست و همچنان با گوشی اش بازی هم می كرد.نمی خواستم حرفهایش را با سوالی از طرف من ﺁغاز كند چون میدانستم اگر من بخواهم چیزی بپرسم شاید اصلا كار درستی نباشد و از ﺁنجایی كه خودش گفته بود موضوع را برایم تعریف خواهد كرد پس جای پرسشی از طرف من نبود.خودش را عقب كشید و تقریبا" به دیوار كنار تخت تكیه داد و پاهایش را به حالت دراز روی تخت قرار داد و گفت:الهام...

نگاهش كردم و فهمید كه منتظرم تا حرفش را بزند.ادامه داد:ناهید رو دیدی؟ دختر خوبیه...خیلی خوب...خانوم...محجوب...مهربون...من خیلی خوب بعد از چهار سال میتونم در موردش قضاوت كنم...

خنده ام گرفت و گفتم:ببین احسان...قرار بود در رابطه با فروش گوشیت با من حرف بزنی...فكر نمیكنم این حرفهای پر از احساس ربطی به من داشته باشه...

به من نگاه كرد برای اولین بار حلقه ی اشك را به وضوح در چشمش دیدم!!! برای یك لحظه به شدت ترسیدم...تا حالا احسان را اینطوری غرق در احساس ندیده بودم...او همیشه پسری شوخ و بذله گو بود و اصلا" لحظه ای نمیشد تصور كرد كه او با غم هم ﺁشنا باشد..! حالا چه برسد به اینكه بخواهد اشك را به پهنه ی صورتش دعوت كند!سریع خودم را جمع و جور كردم و گفتم:احسان...چته؟!!

ساكت شد و به نقطه ای خیره نگاه كرد ولی بعد ادامه داد:گوشی رو مجبور شدم به خاطر ناهید بفروشم.

از تعجب دهنم باز مانده بود ولی بعد از چند لحظه گفتم:به خاطر ناهید؟!!!...چرا؟!!!

نگاه پر التماسی به من كرد و گفت:مطمئن باشم كه این حرفا پیش خودمون میمونه؟

گفتم:ﺁره...به خدا...حالا بگو ببینم...این حرفها چه ربطی به هم داره؟

از جایش بلند شد و دوباره در حالیكه گوشی را از یك دستش به دست دیگرش پرت میكرد گفت:برای پول پیش اجاره ی خونه شون پول لازم داشتن و منم این كار رو كردم.

نمیدانستم چه بگویم فقط این را مطمئن بودم كه به مامان این حرفها را نگفته...ادامه داد:ناهید با مادر و دو تا خواهر كوچیكترش زندگی میكنه.پدرش هشت سال پیش به طور ناگهانی اونها رو رها كرده و رفته حالا كجا و چرا هیچ وقت خودشونم نفهمیدن و از اون تاریخ به بعد مادرش با سختی مخارج بچه ها رو تامین كرده و الان ناهیدم در ضمنی كه درس میخونه توی یه شركت كه مال دایی فرهاد هستش كار میكنه.چند وقت پیش صاحبخونه شون بدون خبر قبلی به اونها میگه یا باید یك میلیون تومن به پول پیش خونه اضافه كنن و یا اینكه باید اثاثشون رو جمع كنن و از اونجا برن...باور نمی كنی به خاطر این یك میلیون تومن پول به چه روزی افتاده بودن كار ناهید و مادرش فقط گریه شده بود...بیشتر از این نمیتونستم تحمل كنم...با كمك فرهاد گوشی رو هفته پیش با سیم كارت فروختم و پول مورد نیازشون رو تهیه كردم...همه اش همین بود.

كتاب را كه لوله كرده بودم و در دستم می فشردم دوباره باز كردم و گفتم:ولی اگه مامان بفهمه چی؟

كمی مكث كرد و گفت:نمی فهمه...بهش گفتم چون مزاحم تلفنیم زیاد شده بوده مجبور شدم شماره رو واگذار كنم.

دیگر نخواستم چیزی بگویم ولی مطمئن بودم مامان خیلی باهوش تر از ﺁن چیزی است كه احسان فكر میكند.احسان از جایش بلند شد و خواست از اتاق بیرون برود كه گفتم:راستی از فرهاد و نازنین چه خبر؟

خندید...خیلی قشنگ خندید و برگشت به طرف من و گفت:خدا واسه ی فرهاد ساخته!...

منهم خنده ام گرفت و گفتم:چطور؟

گفت:...................

خندید...خیلی قشنگ خندید و برگشت به طرف من و گفت:خدا واسه ی فرهاد ساخته!...

منهم خنده ام گرفت و گفتم:چطور؟

گفت:كتابهایی رو كه نازنین می خواسته اون كتابفروشی نداشته...برای همین فرهادم با نازنین قرار گذاشته فردا برن انقلاب و كتابها رو تهیه كنن...

هر دو خندیدیم و بعد احسان از اتاق بیرون رفت.برایم جالب بود كه نازنین هم از این رابطه ناراضی نبوده.ولی موضوع جالبتر این بود كه نازنین هیچ وقت نسبت به فرهاد اظهار عقیده نكرده بود اما از رفتار ﺁخرش كاملا" میشد فهمید كه نازنین هم نسبت به فرهاد بی میل نبوده! هفته به سرعت سپری شد و اواسط هفته ی بعد صبح بابا تلفن كرد و قبولی مرا در دانشگاه كه از طریق یكی از دوستانش فهمیده بود را به مامان اطلاع داد و به خودم هم كلی تبریك گفت و از مامان خواست كه همگی شام را مهمان بابا باشیم.خیلی خوشحال بودم چرا كه تنها راه گریز از خانه را بعد از اتمام دبیرستان ورود به دانشگاه میدانستم...البته منظورم این نیست كه بودن در خانه برایم غیر قابل تحمل باشد اما خوب با ورود به دانشگاه شاید خیلی از محدودیتهای من دیگر از كنترل بابا خارج میشد.قضیه ای كه بیشتر سبب خوشحالیم شد تلفنی بود كه ظهر فهمیدم نازنین نیز مثل من در دانشكده مامایی و پرستاری تهران قبول شده...بی نهایت خوشحال شدم چرا كه من و نازنین خیلی با هم راحت بودیم و میدانستم این مسئله تا حد زیادی خیال بابا و مامان را هم راحت میكند.ظهر احسان وقتی ﺁمد مامان هر چی اصرار كرد كه ناهار بماند قبول نكرد و مرا هم با وجود تمام مخالفتهایی كه مامان داشت با خود برای ناهار از خانه بیرون برد.وقتی از درب حیاط خارج شدم ناهید در ماشین احسان نشسته بود و وقتی مرا دید پیاده شد و حسابی تبریك گفت.این بار دومی بود كه ناهید را میدیدم ولی یك جورهای خاصی خیلی بیشتر از ﺁنچه كه باید به دلم نشسته بود و به قول احسان واقعا" با محبت و مهربان بود.بالاخره احسان جلوی یك رستوران نگه داشت وقتی پیاده شدیم احسان ماشین فرهاد را نشان داد و گفت:بچه ها زودتر از ما رسیدن!

متوجه شدم فرهاد و نازنین هم هستند و وقتی داخل رستوران رفتیم ﺁنها را دیدیم كه بلند شدند و برای ما دست تكان دادند روحیه ی نازنین كاملا" تغییر كرده بود و به وضوح برق عشق را میشد در چشمهایش دید.ناهار مهمان احسان بودیم كه الحق كم نگذاشت و حسابی تا بعد از ظهر به همه خوش گذشت.فرهاد به مناسبت قبولی نازنین در دانشگاه یك زنجیر طلا با یك گردن ﺁویز خیلی قشنگ به او هدیه كرد كه نازنین همانجا ﺁنرا به گردن انداخت.شب هم با مامان و بابا و احسان باز برای شام بیرون از منزل بودیم.

هفته ی بعد به همراه ناهید و احسان برای نام نویسی و تعیین واحد به دانشگاه رفتم كه البته بیشتر كارهایم را ناهید انجام داد.قرار شد از یازدهم مهر كلاسهایم شروع شود سه روز در هفته از صبح تا بعد از ظهر كلاس داشتم و به همراه نازنین باید كلاسها را میگذراندم.تا یازدهم مهر برسد دلشوره ی عجیبی داشتم دائم فكر میكردم محیط دانشگاه چه جور جایی میتواند باشد؟..از اینكه حالا از حد یك دختر دبیرستانی قدمی بیشتر برداشته بودم كمی احساس بزرگی میكردم.بابا چند پرو‍‍‍‍‍ژه ی ساختمانی بزرگ گرفته بود و خیلی درگیر كارهایش شده بود و مامان هم در این بین با قبول شدن من در دانشگاه مثل این بود كه تا حد زیادی از ﺁینده ی بچه هایش اطمینان حاصل كرده باشد...چون ﺁرامش نسبی را در چهره اش متوجه بودم.برای رفت و ﺁمد به دانشگاه هم چون پدر نازنین یك رنو برایش خریده بود مشكل رفت و ﺁمدمان هم حل شده بود گر چه احسان كمی نگران بود و سعی داشت بابا را متقاعد كند كه چون نازنین تازه تصدیق گرفته نباید اجازه بدهند من با او به دانشگاه بروم...ولی در نهایت موفق نشد و كلی هم من از این بابت خوشحال بودم.بالاخره یازدهم مهرماه رسید و كلاسها شروع شد.در همان یك هفته ی اول به این واقعیت پی بردم كه دانشگاه چیزی مثل همان مدرسه است فقط در ابعادی بزرگتر به همراه جمعیتی بیشتر.اوایل فكر میكردم مثل دبیرستان بیشتر لحظاتم با نازنین سپری خواهد شد ولی كم كم متوجه شدم به دلیل روابطش با فرهاد من تقریبا" حكم یك مزاحم را پیدا كرده ام...بنابراین ترجیح دادم قبل از اینكه مشكلی برای دوستیمان پیش بیاید ﺁهسته ﺁهسته خودم را كنار بكشم تا ﺁنها هم راحت باشند.اوایل برایم خیلی سخت بود ولی كم كم عادت كردم و مسیر خانه تا دانشگاه را كاملا" مسلط شدم و دیگر مشكلی برایم نبود از اینكه تنها بروم و یا تنها برگردم................

ادامه دارد...پایان قسمت4

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 21/10/1389 - 11:25 - 0 تشکر 272976

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت5 - شادی داودی
عشق به معنای آن است که تو دیگری را در ذات خود هدف بدانی.دیگری٬هرگز وسیله نیست.وسیله پنداشتن دیگری٬غیر اخلاقی ترین عمل دنیاست.

----------------------------------------------------

اوایل فكر میكردم مثل دبیرستان بیشتر لحظاتم با نازنین سپری خواهد شد ولی كم كم متوجه شدم به دلیل روابطش با فرهاد من تقریبا" حكم یك مزاحم را پیدا كرده ام...بنابراین ترجیح دادم قبل از اینكه مشكلی برای دوستیمان پیش بیاید ﺁهسته ﺁهسته خودم را كنار بكشم تا ﺁنها هم راحت باشند.اوایل برایم خیلی سخت بود ولی كم كم عادت كردم و مسیر خانه تا دانشگاه را كاملا" مسلط شدم و دیگر مشكلی برایم نبود از اینكه تنها بروم و یا تنها برگردم.هوای پاییز كم كم علائم خودش را به نمایش می گذاشت و بارانهای ناگهانی و تندش معمولا"عابرین پیاده را غافلگیر میكرد.شروع دومین ماه پاییز بود باید به كتابفروشیهای خیابان انقلاب سری میزدم و چند تا كتاب و جزوه تهیه میكردم بنابراین از دانشگاه كه خارج شدم به سمت خیابان انقلاب رفتم و به مغازه های مورد نظر مراجعه میكردم اما در هر كدام وعده ی چند روز و گاه دو هفته ی بعد را برای جور كردن جزوات مورد نظر مرا میدادند.كم كم كلافه گی را در خودم حس می كردم چرا كه هم خیلی خسته بودم و هم اینكه معطل شدن برای كتاب ها و جزوات به منزله ی عقب افتادنم از درس بود چون مطالبی كه دنبالشان بودم به سفارش یكی از استادهایمان بود و به قول بچه ها به گیر سه پیچ معروف شده بود و اگر كتابها را پیدا نمیكردم حتما در امتحان نیم ترم كه هفته ی بعد قرار بود بگیرد دچار مشكل میشدم.با نا امیدی وارد ﺁخرین كتابفروشی كه فكر میكردم نسبت به مغازه های دیگر معتبرتر است شدم...دانشجوهای زیادی در ﺁنجا بودند كه هر كدام مشغول خرید مطالب درسی مورد نظر خودشان بودند.رفتم پیش مسئول كتابفروشی و بعد از سلام اسامی كتابها و جزواتم را به او گفتم خوشبختانه جزوات را داشت اما سه جلد كتاب را هر چه جستجو كرد موفق نشد ﺁنها را پیدا كند.در این میان متوجه نگاههای پی در پی یكی از مشتریها شده بودم كه با كنجكاوی خاصی به من نگاه میكرد.خلاصه بعد از كمی معطلی فروشنده با شرمندگی گفت كه فقط جزوات را میتواند در اختیار من قرار بدهد به هر حال همان هم برای من غنیمتی بود با تشكر پول جزوه ها را پرداخت كردم و ﺁنها را تحویل گرفتم.از مغازه كه بیرون ﺁمدم متوجه شدم همان مشتری كه با كنجكاوی به خرید و در خواست من توجه میكرد نیز از مغازه خارج شد و خیلی راحت گفت:ببخشید شما باید سال اولی باشی درسته؟

برگشتم و نگاهش كردم...مؤدب به نظر میرسید و اصلا" قصد سر به سر گذاشتن نداشت...ایستادم.به طرفم ﺁمد و گفت:ببخشید...سلام.

به ﺁرامی گفتم:سلام.

ادامه داد:من حمیدرضاشهیدی هستم.دانشجوی رشته تخصصی پزشكی...ﺁسیب شناسی در اندام بینایی.

ﺁب دهنم را قورت دادم...رشته اش محشر بود...یعنی یك پا مخ.گفتم:بله؟ بفرمایید...فرمایشی داشتید؟

لبخندی زد و گفت:شنیدم دنبال سه جلد كتاب میگشتی كه نتونستی اینجا تهیه كنی.

دوباره یاد مشكل پیش ﺁمده ام افتادم بی معطلی گفتم:تنها این مغازه نبود از سر انقلاب تا اینجا پیاده اومدم ولی هر جا میرم كتابها رو ندارن.

دوباره لبخندی زد و گفت:خوب معلومه...شما نمیتونی به این راحتی این كتابها رو از كتابفروشیها تهیه كنی ولی اگه حمل بر فضولی نذاری من میتونم اونها رو فردا براتون بیارم...البته به صورت امانت...

از خوشحالی كم مانده بود جیغ بكشم ولی خودم را كنترل كردم و پرسیدم:چرا؟

برای لحظات بسیار كوتاهی به چشمهایم خیره شد و بعد گفت:چی چرا؟

در حالیكه جزوه ها را در كیفم می گذاشتم گفتم:این كه شما من رو نمی شناسی و اون وقت میخوای سه جلد كتابی كه به قول خودتون گیر هم نمیاد به صورت امانت در اختیار من بذاری!!!.

دوباره لبخندی روی صورتش نشست و عینك ظریف و شیكی كه به چشم داشت را روی بینی اش جابجا كرد و گفت:خوب شاید دلیل خوبی باشه برای ﺁشنایی...

تعجب كردم و گفتم:و اگه من تمایلی به این ﺁشنایی نداشته باشم چی؟

سامسونت را در دستش جابجا كرد و گفت:خوشحال میشدم اگه شما هم بی میل نبودی ولی اصراری كه باعث زحمت بشه ندارم...ببخشید پس وقتتون رو نمیگیرم.

خواست برگردد كه گفتم:ولی من به اون كتابها نیاز دارم.

دوباره به صورتم خیره شد و گفت:ببخشید خوب فكر كنید اصلا" همدیگر رو ندیدم...امیدوارم بتونید كتابها رو پیدا كنید...................

خواست برگردد كه گفتم:ولی من به اون كتابها نیاز دارم.

دوباره به صورتم خیره شد و گفت:ببخشید خوب فكر كنید اصلا" همدیگر رو ندیدم...امیدوارم بتونید كتابها رو پیدا كنید.

حرفی نزدم و او هم خداحافظی كرد و رفت.كفرم در ﺁمده بود...پسر پررو چه طور اعصاب مرا خورد كرده بود...اه.به راهم ادامه دادم و تا غروب تمام كتابفروشی هایی را كه باید مراجعه میكردم را گشتم ولی هیچیك كتابها را نداشتند.بعضی ها كه اصلا" معتقد بودند باید قید پیدا كردن كتابها را بزنم ولی امكان نداشت و باید برای پایان ترم ﺁنها را مطالعه میكردم.از پیاده رو خارج شدم و منتظر اتوبوس ایستادم كه بوق ماشین احسان به گوشم خورد وقتی نگاه كردم دیدم ناهید شیشه را پایین كشید و با خنده گفت:بیا بالا.

به طرف ماشینشان رفتم كمی سردم شده بود احسان برگشت و گفت:تو تا حالا اینجا چیكار میكردی؟!!!

عصبی بودم و خسته گفتم:دنبال كتاب میگشتم...پیدا هم نكردم.

احسان خنده ای كرد و گفت:تازه اول سر كار گذاشته شدنته به این زودی كه نباید جا بزنی...حالا حالاها باید واسه ی این چیزها بدویی...

با عصبانیت گفتم:ﺁخه این كه وضع نمیشه.

ناهید خندید.برگشت به سمت عقب و گفت:خانم خوشگل حالا با این عصبانیت مگه میتونی اونها رو پیدا كنی كه اینجوری اخمات رو توی هم كردی؟

--نه...ولی ﺁخه باید اونها رو گیر بیارم.

احسان وارد پمپ بنزین شد تا بنزین بزند...ماشین جلویی احسان هم مشغول زدن بنزین بود كه یكدفعه احسان گفت:ناهید نگاه كن راننده ی جلویی رو میشناسی؟

ناهید به جلو نگاه كرد...منهم همینطور...با تعجب دیدم همان مشتری كتابفروشی بود كه به خاطر كتابها كمی حالم را گرفته بود ولی حرفی نزدم .ناهید گفت:ا...ا...حمیدرضاس.

و بعد احسان به عنوان اذیت كردن او دستش را روی بوق ماشینش گذاشت ولی راننده جلویی بدون اینكه هل بشود و یا حتی عصبانی بشود با خونسردی كامل كار خودش را دنبال میكرد.بالاخره ناهید گفت:احسان بسه...مردم كلافه شدن.

احسان خندید و گفت:همه ی دنیا عصبانی شدن ولی این حمیدرضا ككشم نگزید.

بعد سرش را از شیشه بیرون كرد و داد زد:ﺁقای دكتر...ﺁقای دكتر...نكنه یه وقت برگردی ببینی كی داره برات بوق میزنه ها...ﺁخه ممكنه انرژی مصرف كنی!

تازه راننده جلویی برگشت...دیدم میخنده و با دست اشاره كرد كه ماشینش را از سكو خارج میكند و ﺁن طرف خیابان منتظر میماند.ناهید رو كرد به من و گفت:این راننده ی ماشین جلویی رو دیدی؟از اون مخهای درجه یك دانشگاه شهید بهشتیه...بچه ی فوق العاده مودب و خونواده داریه...ولی نمیدونیم چرا هیچ وقت به دختری روی خوش نشون نمیده...نمیدونی الهام...دخترها براش غش و ضعف میكنن ولی خیلی خودش رو میگیره و اصلا" انگار هیچ كسی رو ﺁدم حساب نمیكنه!

حرفی نزدم و از اینكه دیدم به طرف دیگر خیابان رفت و ماشینش را پارك كرد و منتظر ایستاد كمی احساس ناراحتی میكردم.بالاخره احسان هم بنزین زد و با ماشین به سمتی كه او پارك كرده بود رفتیم.وقتی احسان ماشین را پارك كرد او به سمت ما ﺁمد...احسان پیاده شد و با هم دست دادند و خوش و بش كردند در تمام این مدت ناهید دائم تكرار میكرد:واقعا"پسر ﺁقاییه...دكتری كاملا" برازنده اشه.

او سرش را پایین ﺁورد تا به ناهید هم سلامی بكند و بعد به من كه عقب نشسته بودم نگاه كرد متوجه شدم كه او هم بلافاصله مرا شناخت...مكث كوتاهی كرد ولی اصلا" حرفی نزد و خیلی مودب سلام كرد...منهم خیلی كوتاه جواب دادم...بعد دوباره صاف ایستاد و با احسان مشغول صحبت شد.در این موقع بوقهای ماشین فرهاد را هم شنیدیم.ﺁنها هم ماشین را جلوی ماشین حمیدرضا پارك كردند و با نازنین از ماشین پیاده شدند و به طرف احسان و حمیدرضا ﺁمدند...معلوم بود كه فرهاد هم دوستی قدیمی با حمیدرضا دارد چرا كه خیلی گرم و صمیمی با هم برخورد كردند...نازنین هم چون هوا سرد بود نگذاشت من و ناهید پیاده شویم و خیلی سریع بعد از سلام درب ماشین را باز كرد و پرید توی ماشین و كنار من نشست.با تعجب گفتم:تو امروز ماشین نیاورده بودی!!!؟

خندید و گفت:چرا...بردم خونه گذاشتم و بعد با فرهاد اومدم بیرون.

گفتم:تونستی كتابها و جزوه ها رو پیدا كنی؟

خندید و گفت:نه...اصلا" دنبالشم نگشتم.

با تعجب گفتم:چرا؟!!!

گفت:حالا تا پایان ترم كلی وقت داریم.

گفتم:ولی من خیلی گشتم...نازنین كتابها اصلا" گیر نمیاد...فقط جزوه ها رو پیدا كردم.

دوباره خندید و گفت:ول كن بابا...بالاخره جورش میكنیم.

در این موقع احسان سرش را از شیشه ماشین داخل كرد و گفت:الهام یه زنگ بزن خونه مامان نگرانت نشه...در ضمن بگو كه با منی و شام بیرون میخوریم.

دلم نمیخواست با ﺁنها بروم بنابراین گفتم:نمیشه منو ببری خونه؟

ناهید گفت:ا...چرا خودت رو لوس میكنی...خوب بیا بریم دیگه.

نازنین گفت:راست میگه دیگه.

گوشی ام را از كیفم بیرون ﺁوردم و با خانه تماس گرفتم و موضوع را به مامان گفتم او هم كه تقریبا" از دیر كردن من نگران شده بود خیالش راحت شد.وقتی گوشی را قطع كردم...نازنین از ماشین پیاده شد و به همراه فرهاد سوار ماشین خودشان شدند دیدم حمیدرضا هم سوار ماشینش شد.احسان ماشین را روشن كرد.ناهید پرسید:حمیدرضا هم میاد؟

احسان گفت:ﺁره.

ناهید با تعجب گفت:چه عجب نگفت نه مرسی كار دارم باید زود برم خونه.

احسان خندید و گفت:بابا بیچاره واقعا" درساش سخته...قصد خودنمایی نداره......

ادامه دارد...پایان قسمت5

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 21/10/1389 - 20:13 - 0 تشکر 273213

منتظر بقیه ش هستیم دوست خوب

خدا هست، غصه چرا؟
چهارشنبه 22/10/1389 - 10:56 - 0 تشکر 273346

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت6 - شادی داودی
اگر عشقی در میان باشد٬آنگاه نه زن ارباب است و نه مرد٬بلكه عشق است كه فرمان میراند.عشق كه باشد٬مرد و زن٬هر دو٬در عشق مستحیل میشوند٬ناپدید میشوند٬عشق هر دو را در آغوش خود میگیرد.

-----------------------------------------------

ناهید با تعجب گفت:چه عجب نگفت نه مرسی كار دارم باید زود برم خونه...

احسان خندید و گفت:بابا بیچاره واقعا" درساش سخته...قصد خود نمایی نداره.

در این موقع ناهید برگشت به سمت من و چشمكی زد و با خنده گفت:خوب پس حالا كه حمیدرضا میاد ماشین ما هم جا نداره بهتره الهام رو بفرستیم توی ماشین حمیدرضا...

یكدفعه داغ داغ شدم...احسان با حالت عصبی به ناهید نگاه كرد و بعد با صدایی ﺁرام ولی عصبی گفت:ناهید...بار ﺁخرت باشه این حرف رو زدی...فهمیدی؟

ناهید خودش را جمع و جور كرد و گفت:ولی من شوخی كردم...الهام خودش فهمید...

احسان به میان حرف ناهید پرید و با صدای محكمتری گفت:بسه ناهید...به جدی كه حق نداری بگی...ولی به شوخی هم نمیخوام دیگه در این مورد حرف بزنی...

ناهید خندید و دستش را روی شانه ی احسان گذاشت و گفت:خیلی خوب بابا...چقدر زود عصبانی میشی...منم میدونم حاضر نیستی كسی به خواهر خوشگلت حتی نگاه كنه ولی اول و آخرش چی؟...

احسان در ضمنی كه دنده ی ماشین را عوض میكرد دوباره با عصبانیت گفت:ناهیدتمومش میكنی یا همین الان الهام رو ببرم خونه...

ناهید با تعجب به من و احسان نگاه كرد و گفت:خیلی خوب چرا داد میزنی...باشه دیگه حرف نمیزنم.

از واكنش احسان اصلا" خوشم نیامده بود و از اینكه جلوی من سر ناهید داد كشیده بود احساس خجالت میكردم اما ناهید بلافاصله برگشت و با لبخند دست من را گرفت و گفت:نگران نشو خوشگله...من به این دیوونه بازیهای احسان عادت دارم.

ولی احسان هنوز كمی عصبی بود.من اصلا" حرفی نمیزدم...بالاخره بعد از طی مسیری نسبتا" طولانی هر سه ماشین در گوشه ای پارك كردند و از ماشینها پیاده شدیم.ناهید با شگرد و كلكهایی كه خالی از عشق و محبت نبود احسان را از ﺁن حالت عصبانی بودن خارج كرد.وقتی وارد رستوران شدیم چهره ی احسان حالت عادی به خودش گرفته بود.سر میز شام ناهید یك میز گرد را انتخاب كرد و همه دور میز نشستیم...كنار من ناهید و نازنین نشستند و فرهاد كنار نازنین و احسان هم كنار ناهید نشست...حمیدرضا درست رو به روی من قرار گرفت...اول كمی ترسیدم و فكر كردم الان احسان دیوانه بازی در میاورد ولی خوشبختانه اصلا" متوجه این موضوع نشد...حمیدرضا هم اصلا" هیچ حركت خارج از نزاكتی انجام نداد.اولش خیلی احساس اضطراب بهم دست داده بود ولی وقتی متوجه ی جو كاملا" عادی در بین خودمان شدم كم كم منهم حالت عادی پیدا كردم.بعد از غذا متوجه شدم كه هر چه فرهاد و احسان اصرار كردند ولی حمیدرضا بر خلاف میل ﺁنها پول شام را پرداخت كرد.موقع خداحافظی برای لحظه ای نگران شدم كه نكند حرفی از اتفاق بعد از ظهر بزند ولی اصلا" صحبتی نكرد و باز هم مودبانه خداحافظی كرد و از هم جدا شدیم.احسان اول ناهید را رساند...فهمیدم خانه ی ﺁنها در خیابان ﺁذربایجان است...مادر ناهید را هم همان شب جلوی درب خانه شان دیدم.خیلی به خود ناهید شباهت داشت فقط معلوم بود سختی روزگار پیریش را سرعت بخشیده است ولی روی هم رفته خیلی خوش برخورد بود.در راه برگشت احسان زیاد حرف نزد.وقتی رسیدیم خانه بابا هم ﺁمده بود اما چون دیر وقت بود و شام هم خورده بودیم عذرخواهی كردم شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.وقتی روی تخت دراز كشیدم چهره ی حمیدرضا دائم جلوی صورتم میامد...خیلی با شخصیت بود...قد بلندی داشت با موهایی مشكی به سمت بالا...ابروهایی پر پشت و كشیده و چشمهایی بسیار دقیق و تیز كه گاهی از دقت نگاهش ﺁدم را به زحمت می انداخت...بسیار شمرده و با صدایی ﺁرام صحبت میكرد...كلا" به قول ناهید از چهره ی جذابی برخوردار بود...ولی روی هم رفته به نظر میامد خیلی خودش را میگیرد یا شاید من اینطوری برداشت كرده بودم اما با تمام جذابیتش گوشت تلخ به نظر میامد.

فردا صبح وقتی به دانشكده رفتم بی معطلی وارد سالن شدم.فكرم عجیب مشغول كتابهایی كه پیدا نكرده بودم شده بود و نمیدانستم چطوری باید ﺁنها را تهیه كنم...سرم را بالا گرفتم...دیدم حمیدرضا جلوی درب اتاق اساتید با ﺁقای فرهانی كه یكی از درسهای اصلی ما را ﺁموزش میداد در حال صحبت است.همانطور كه نزدیك میشدم كاملا" متوجه بودم كه حمیدرضا به من نگاه میكند وقتی به ﺁنها رسیدم......

همانطور كه نزدیك میشدم كاملا" متوجه بودم كه حمیدرضا به من نگاه میكند وقتی به ﺁنها رسیدم به استاد سلام كردم و از جلوی ﺁنها رد شدم.هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم كه شنیدم صدایم میكند:خانم نعمتی...ببخشید.

ایستادم و به سمتش برگشتم...لبخند خاصی روی لبش بود به طرفم ﺁمد و گفت:سلام.

خجالت كشیدم از اینكه بهش سلام نكرده بودم ولی خودم را نباختم سریع گفتم:سلام...ببخشید من باید سلام میكردم اما...

خندید و عینك ظریف طبی اش را عقب فرستاد و گفت:مهم نیس...خواستم ببینم كتابها رو پیدا كردی؟

به چشمهایش نگاه كردم...لبخندی به لب داشت...كفرم در ﺁمده بود...سریع گفتم:نخیر...هنوز نه...

یكدفعه صورتش به عرق نشست...سریع نگاهش را از چشم من گرفت و در كیفش را باز كرد و گفت:این یه جلد رو فعلا" داشته باش تا بعد...

كتاب را گرفتم و نگاه كردم یكی از ﺁن سه جلد مورد نظرم بود...به حمیدرضا نگاه كردم.با دستمال عرق پیشانی اش را پاك كرد و گفت:فرمایشی ندارید؟

با خجالت و مكث گفتم:دو جلد دیگه اش رو از كجا باید تهیه كنم؟

لبخندی زد و گفت:اونها رو هم برات میارم.

به ساعتش نگاه كرد و ادامه داد:ببخشید من داره دیرم میشه باید سریع برم...خداحافظ.

با عجله برگشت و از سالن بیرون رفت.همانجا ایستاده بودم و كتاب به دست رفتنش را نگاه میكردم...كتاب را در كیفم گذاشتم و وارد كلاس شدم.خیلی خوشحال بودم كه كتابها را گیر ﺁورده ام.ﺁن روز سه شنبه بود و من تا ظهر بیشتر كلاس نداشتم...ساعت ﺁخر از ساختمان دانشكده كه بیرون ﺁمدم با تعجب دیدم حمیدرضا پایین پله های دانشكده ایستاده و روزنامه ای را كه در دست دارد مطالعه میكند.به ﺁرامی از پله ها پایین رفتم...همچنان سرگرم خواندن روزنامه بود...از جلویش رد شدم و به طرف درب خروجی محوطه رفتم.مسیر ساختمان دانشكده تا درب خروجی تقریبا" دویست قدم بود.نزدیكیها ی درب كه رسیدم صدای دویدنهایی را پشت سرم شنیدم.برگشتم دیدم حمیدرضاست...ایستادم تا به من برسد...این بار سریع سلام كردم.او هم بعد از جواب دادن سوئیچش را از جیبش بیرون ﺁورد و گفت:ماشین اونطرف خیابونه...تو یه كوچه.

بعد به سمت درب خروجی حركت كرد.ایستادم و گفتم:اما من نمیتونم با شما بیام.

ایستاد و به طرف من برگشت با تعجب گفت:چرا؟!!!

گفتم:من اجازه ی چنین كاری رو ندارم.

به طرف من ﺁمد و گفت:اجازه نداری؟...ببخشید منظورت رو نمیفهمم...

كمی این پا و ﺁن پا كردم و گفتم:من الان باید به خونه برگردم.

سریع جواب داد:خوب من میرسونمت.

بلافاصله گفتم:نه...مرسی...شما لطف دارید ولی من اجازه ی این كار رو ندارم.

سامسونت را در دستش جا به جا كرد و گفت:خوب با منزل تماس بگیر و بگو امروز كمی دیرتر میری...

نگاهش كردم و گفتم:ببینید ﺁقای دكتر...من نمیدونم شما چطوری فكر میكنید...ولی من از این ﺁزادیها ندارم و اصولا" از این كارهام خوشم نمیاد كه با فرد غریبه ای بیرون منزل وقت گذرونی كنم.

لحظه ای ایستاد و به من نگاه كرد بعد گفت:منم قصد وقت تلف كردن ندارم ولی واقعا" دلم میخواد بیشتر با شما ﺁشنا بشم...خواهش میكنم...

برای لحظه ای تمام بدنم داغ شده بود...كسی مثل حمیدرضا با ﺁن همه دك و پز ظاهرش چه راحت از من خواهش میكرد!!! یعنی تمام روابط دخترها و پسرها این طوری شروع میشده و من نمیدانستم؟!!! گفتم:ولی ﺁخه...

دوباره تكراركرد:ازتون خواهش كردم.

نمیدانستم باید چی جوابش را بدهم با تردید گفتم:پس اجازه بدید با منزل تماس بگیرم.

سریع گوشی اش را به طرف من گرفت ولی گفتم:نه متشكرم با گوشی خودم تماس میگیرم.

شماره منزل را گرفتم...صدای احسان را از پشت گوشی شناختم...بعد از سلام گفتم:من امروز كمی دیر میام.

احسان كمی مكث كرد و پرسید:چرا؟...امروز كه سه شنبه اس و تا ظهر بیشتر كلاس نداری!

گفتم:كار دارم...كارم كه تموم شد برمیگردم...كاری نداری؟..خداحافظ.

گوشی را قطع كردم.میدانستم اگر زیاد طولش میدادم احسان خودش را رسانده بود.حمیدرضا به من نگاه میكرد...لبخندی زد و گفت:احسان بود نه؟

با تعجب نگاهش كردم و گفتم:از كجا فهمیدید؟

خندید ولی جوابی نداد.با هم به طرف دیگر خیابان رفتیم و وارد یك كوچه شدیم كه ماشینش را در ﺁن پارك كرده بود وقتی سوار ماشینش شدم اضطراب كاملا" در صورتم معلوم شده بود! من واقعا" تا آن موقع از این كارها نكرده بودم و اصلا" تجربه ی قبلی در این زمینه نداشتم.وقتی او هم در ماشین نشست گفت:موافقی ناهار بریم بیرون؟

با تعجب نگاهش كردم و از اینكه خیلی خودمانی و راحت صحبت میكرد احساس خوبی نداشتم.گفت:دلم میخواد باهات راحت صحبت كنم و دوست دارم تو هم همینطور باشی...البته از ظاهرت كاملا" مشخصه كه برات خیلی سخته...اما فكر میكنم كم كم تو هم با من راحت میشی...من اصولا" از نقش بازی كردن خوشم نمیاد و باید بگم كه سالهاس دنبال یه مورد مناسب برای خودم میگردم و با توجه به اینكه موارد خیلی زیادی هم پیش رو داشتم ولی چیزی رو كه در وجود تو توجهم رو جلب كرد در هیچ كس ندیده بودم و شاید همون یه چیز باعث شد به همین راحتی ازت درخواست دوستی كنم...

با تعجب گفتم:دوستی؟!!!!!!

خندید و گفت:خوب ﺁره...به هر حال برای شناخت باید دوستی باشه...الان زمانه علم غیب گذشته .

با عجله گفتم:ﺁقای دكتر اگه براتون امكان داره این دفعه اجازه بدید من زود به خونه برگردم فقط اگه براتون امكان داره كتابها رو به من بدید...

كاملا" دست و پایم را گم كرده بودم و حال عجیبی داشتم...حال خیلی بدی...ترسیده بودم!..ولی از چی نمیدانم!............

ادامه دارد...پایان قسمت6

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 23/10/1389 - 15:4 - 0 تشکر 273689

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت7 - شادی داودی
هیچ کس برای عشق آمادگی نشان نمیدهد.همه میخواهند مالک عشق و مالک معشوق٬هر دو٬باشند.بنابراین٬مرد زن را به سطح یک کالا و شیء تنزل میدهد.زن نیز مرد را به سطح یک وسیله پایین می آورد.

---------------------------------------------

كاملا" دست و پایم را گم كرده بودم و حال عجیبی داشتم...حال خیلی بدی...ترسیده بودم!..ولی از چی نمیدانم! حمیدرضا كاملا" حالتم را فهمید و گفت:چرا اینقدر مضطربی؟ من و تو كه خلافی نمیكنیم...اگه از بابت احسان نگرانی...خوب اونم باید باور كنه كه زمانی میرسه كه نمیتونه برای خواهرش تصمیم بگیره و این خود تویی كه باید تصمیم اصلی رو بگیری...

به میان حرفش پریدم و گفتم:ولی من نگران نیستم و این موضوع هم ربطی به احسان نداره...

دو دروغ پشت سر هم گفته بودم.خندید و به من نگاه كرد و گفت:من بچه نیستم...رفتار دیشب تو و احسان در رستوران همه چیز رو میگفت...گر چه احسان خیلی سعی داشت ظاهر امر رو حفظ كنه ولی خوب به هر حال...

دوباره به میان حرفش ﺁمدم و گفتم:ببینید ﺁقای دكتر...احسان برادر منه و حق داره برای من نگران باشه و اصلا" دوست نداشته باشه من با كسی رابطه ای هر قدرم منطقی داشته باشم.

همانطور كه دنده ی ماشین را عوض میكرد خندید و گفت:پس چطور به خودش اجازه میده چندین سال با دختری دوست باشه و اون وقت نسبت به خواهرش اینقدر متعصب نشون بده...مرگ خوبه ولی برای همسایه...آره؟!

ﺁب دهنم را قورت دادم...او درست میگفت و این موضوعی بود كه تا حالا به ذهن خود من نرسیده بود.كمی ساكت شدم ولی در نهایت گفتم:ﺁقای دكتر به هر حال اگه ممكنه من امروز میخوام زودتر به خونه برگردم.

نگاهی به من كرد و گفت:میشه منو حمیدرضا صدا كنی؟

جوابش را ندادم...فقط پرسیدم:ببخشید دو جلد دیگرو كی به من میدید؟

كمی سكوت كرد بعد گفت:هر دو تا رو فردا میارم دانشكده.

تشكر كردم ولی او به حرفش ادامه داد و گفت:ببین الهام...من میخوام بازم تو رو ببینم...اصلا" دلم میخواد نسبت به هم شناخت بیشتری پیدا كنیم...

بلافاصله گفتم:فكرش رو هم نكنید چون من از اون دخترهایی كه شما فكر میكنید نیستم.

بهش برخورد چون سریع ماشین را به گوشه ای برد و پارك كرد...به طرف من برگشت...گفت:اون دخترهایی كه در ذهن تو هستن دور و بر من كم نیستن خیلی هم بیشتر از اونچه كه تصورش رو بكنی در دسترسمن ولی من اگه دنبال اون تیپها بودم سراغ تو نمیومدم و اما چیزی رو كه فكر میكنم همین الان باید بگم اینه كه به گمونم تویی كه در مورد من بد فكر میكنی! نه من در مورد تو...

گفتم:من در مورد شما فكری نمیكنم.

حمیدرضا گفت:چرا...خیلی هم بد فكر میكنی...تو فكر كردی من قصد دوستی در سطح و اندازه ی همین همسن و سالای اطرافمون رو از تو میخوام...ولی باید بگم...

حمیدرضا گفت:چرا...خیلی هم بد فكر میكنی...تو فكر كردی من قصد دوستی در سطح و اندازه ی همین همسن و سالای اطرافمون رو از تو میخوام...ولی باید بگم من اصلا" وقت این بچه بازیها رو ندارم و اصولا" خودمم خیلی برای وقت ارزش قائلم...من اگه دنبال این بچه بازیها بودم باید خیلی زودتر از اینها اقدام میكردم...ولی هدف من فعلا" فقط شناخت بیشتر توئه...اما دیروزم گفتم كه نمیخوام باعث زحمت بشم ولی اگه فرار تو از من فقط به خاطر احسان هست به این قضیه فكر كن...اگه این مسئله كاری غیر اصولی و ناشایست بود پس چرا خودش چند ساله با دختری رابطه داره؟ اگه واقعا" قصد اون چیزی فراتر از یه دوستی حساب شده اس...یعنی بعد از این همه سال نباید تكلیفش رو روشن كنه؟!!

سرم را پایین انداخته بودم چرا كه جوابی برای حرفهایش نداشتم.خیلی قاطع و محكم صحبت میكرد...شدیدا" در كلامش تسلط گفتاری را میشد احساس كرد.بعد از چند لحظه گفتم:من فردا دانشكده نیستم و بهتره كه شما هم كتابها رو اونجا نبری.

دوباره ماشین را به حركت درﺁورد و گفت:شماره ی گوشیت چنده؟

نگاهش كردم و گفتم:برای چی میپرسی؟

لبخندی زد و گفت:شماره ات رو بده...فردا تماس میگیرم و میگم كه كی و كجا كتابها رو بهت میدم.

تا خواستم بگم نه احتیاجی نیست به اینكه به من زنگ بزنی من خودم با شما تماس میگیرم...گوشی را از من گرفت و شروع كرد به شماره گرفتن! با تعجب گفتم:با كی تماس میگیرید؟

خندید و گفت:با خودم!

فهمیدم با این كارش شماره ی من به طور خودكار در گوشیش خواهد افتاد.بعد از چند ثانیه صدای زنگ گوشیش بلند شد...گوشی من را به خودم برگرداند و به گوشی خودش نگاه كرد...متوجه شدم شماره ی من را در گوشیش ذخیره كرد.از مسیرحركتش فهمیدم به طرف خانه ی ما میرود...تمام وجودم را ترس گرفته بود و هر لحظه انتظار رو به رو شدن با احسان را داشتم ولی حمیدرضا با جسارت خاصی تا جلوی درب حیاط من را رساند و حتی وقتی من از ماشین پیاده شدم او نیز برای خداحافظی پیاده شد.در ﺁخرین لحظه لبخندی زد و گفت:اضطراب چشمات رو قشنگتر میكنه...

و در آخر موقع خداحافظی گفت كه منتظر تلفنش باشم...با كلیدم درب حیاط را باز كردم و داخل شدم.وقتی وارد ساختمان شدم احسان داشت فوتبال نگاه میكرد و تخمه هم میخورد.مامان خانه نبود...سلام كردم وقتی داشتم از پله ها بالا میرفتم یكدفعه احسان صدایم كرد:الهام...

روی پله ها ایستادم...نگاهش نمیكردم...گفتم:چیه؟

هنوز صدای تخمه شكستنش را میشنیدم...دو پله بالاتر رفتم.دوباره صدایم كرد:الهام...

برگشتم و گفتم:اه...چیه؟

مستقیم توی چشمهای من نگاه كرد و بعد پرسید:كجا بودی؟

فقط نگاهش كردم.پوستهای تخمه كه دور دهنش چسبیده بود را با دست گرفت و ریخت توی بشقاب...از جایش بلند شد و به طرف من از پله ها بالا ﺁمد...دقیقا" دو پله پایین تر از من ایستاد ولی همانطور خیره به چشمهای من نگاه میكرد.با صدای خیلی ﺁرامی گفت:بیرون چیكار داشتی؟..با كسی بیرون بودی؟

برگشتم و از پله ها بالا رفتم...دنبالم میامد...نمی خواستم دروغ بگویم من احسان را خیلی دوست داشتم.وارد اتاقم شدم...هنوز دنبالم میامد...برگشتم و گفتم:اگه بگم ﺁره با كسی بیرون بودم چیكار میكنی؟

با همان صدای ﺁرام گفت:با كی بودی؟

روپوش و مقنعه ام را درﺁوردم و خندیدم...البته خنده ام از روی ترس بود...آب دهنم را قورت دادم و گفتم:تو فكر میكنی با كی بیرون بودم؟

یكدفعه خندید و من را بغل كرد و در حالیكه پیشانیم را میبوسید گفت:میدونستم خواهرخوشگلم هیچ وقت دست از پا خطا نمیكنه...اما نمیدونم چرا بی خودی دلم شور زده بود...

هاج و واج مانده بودم چی باید بگویم! ادامه داد:خوب حالا چیكار داشتی؟

گفتم:هیچی دنبال كتاب بودم.

دوباره لبخند مهربانی روی لبش نشست و گفت:بالاخره گیر ﺁوردی؟

بلافاصله گفتم:یه جلدش رو تونستم...قرار شد برای دو جلد دیگه اشم دوباره فردا یه سری بزنم!

پشتم را به احسان كردم و مشغول بیرون ﺁوردن كتابهایم از كیف شدم...لبم را با دندانهایم گرفته بودم چرا كه میترسیدم حرفی بزنم و باور غلط احسان را خراب كنم ولی متوجه شدم از اتاق بیرون رفت و وقتی جلوی پله ها رسید گفت:میخوای به حمیدرضا بگم برات كتابها رو پیدا كنه؟ ﺁخه اون ﺁشناهای خوبی داره...اون موقعها كه ما هم توی پیدا كردن كتاب مشكل داشتیم اون به راحتی برامون پیدا میكرد...البته رشته ی تو چون پیراپزشكیه احتمالا" پیدا كردن كتابهای تو براش خیلی ساده تره.

سریع گفتم:نه...نه...احتیاجی نیس...احتمالا" اون دو جلد دیگه اشم فردا پیدا میکنم.

احسان هم دیگر حرفی نزد و از پله ها پایین رفت.وقتی احسان رفت احساس ﺁرامش كردم.نمیدانم چرا ولی از برخورد شب گذشته ی او در رابطه با حرفهایی كه ناهید تنها به شوخی گفته بود احساس ناخوشایندی بهم دست داده بود.روی تخت دراز كشیدم و به سقف خیره شدم...نمیدانم چرا صورت حمیدرضا از جلوی چشمم محو نمیشد و دائم لحن صحبتش و رفتارش در ذهنم تكرار میشد.از جایم بلند شدم و رفتم طبقه ی پایین...احساس گرسنگی میكردم بنابراین وارد ﺁشپزخانه شدم...از هال كه رد میشدم احسان سرگرم دیدن فوتبال بود.پرسیدم:مامان كجاس؟

احسان همانطور كه تخمه پوست میكرد گفت:با بابا رفتن خرید...شب مهمون داریم.

كمی به غذای داخل قابلمه ناخنك زدم و پرسیدم:كیه؟

گفت:دوتا از همكارهای بابا با خانوم و بچه هاشون.

با تعجب گفتم:وسط هفته؟!!

خندید و گفت:باباس دیگه...یدفعه كه میلش به كاری بگیره كوه هم جلو دارش نیس.

راست میگفت...بابا با تمام محسناتی كه داشت این یكی از اخلاقهای بد او بود و واقعا" وقتی تصمیم به انجام كاری میگرفت زمان و مكان برایش بی معنی میشد.زنگ تلفن احسان به صدا در ﺁمد و چون دور از دسترسش بود از من خواست که پاسخ تلفنش را بدهم...وقتی گوشی را برداشتم صدای ناهید را شناختم بعد از سلام و احوالپرسی خواست با احسان صحبت كند...گوشی را به هال بردم و دادم به احسان.وقتی احسان را ﺁنچنان سرگرم و دلباخته پای تلفن دیدم ناخوداگاه حرفهای حمیدرضا در گوشم طنین انداز شد:((چطور خودش با دختر مردم چند ساله رابطه داره عیب نیس...مرگ خوبه برای همسایه...)) همانطور كه به درگاه ﺁشپزخانه تكیه داده بودم خیره به رفتار عاشقانه و جملات زیبایی كه به كار میبرد دقیق شدم ولی بعد از چند دقیقه رویم را برگرداندم و در ﺁشپزخانه خودم را مشغول كردم.وقتی مكالمه اش تمام شد با اینكه میدانستم چقدر به فوتبال علاقه دارد اما بنا به خواست ناهید شال و كلاه كرد و بعد از دقایقی خداحافظی كرد و بیرون رفت وقتی هم از او سوال كردم كه برای ناهار منتظرش باشیم یا نه در ضمنی كه ماشینش را از حیاط بیرون میبرد با دست جواب منفی داد.تقریبا" ساعت از دو گذشته بود كه مامان و بابا هم ﺁمدند البته به همراه كلی میوه و اسباب پذیرایی امشب مهمانها.حوصله ی مهمانی نداشتم و دلم میخواست بهانه ای به دست بیاورم و از زیر بار مهمانی امشب خلاص شوم اما هر چه فكر كردم راهی برای فرار نبود بنابراین بعد از ناهار كمك مامان كردم تا وسایل پذیرایی امشب را ﺁماده كند تا غروب سرم گرم بود و وقتی تقریبا" تمام كارهایی كه مامان انجامش را به من محول كرده بود را تمام كردم از مامان پرسیدم:من میتونم امشب پایین نیام...اصلا" حوصله ندارم اونم با وجود بچه های شیطون ﺁقای شكوری و توحیدی كه هر كدوم برای یه عمر تشنج اعصاب كافیین...

مامان با اخم نگاهی به من كرد و گفت:من برات شام بالا نمیارم...اون وقت اگه گرسنه ات بشه و پایین بیای خجالت نمیكشی؟

گفتم:یك كمی الویه و نون ساندویچی بالا میبرم همون برام شامه دیگه...

مامان در حالیكه به طرف قابلمه های روی گاز میرفت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:هر جور راحتی.

این اولین باری بود كه مامان اجازه میداد واقعا" ﺁنطور كه راحتم رفتار كنم.بنابراین به طرفش رفتم و او را بوسیدم و بلافاصله به طبقه ی بالا رفتم.ساعت تقریبا" از هشت و نیم گذشته بود كه مهمانها ﺁمدند و از همان ابتدا با سر و صدایی خاص و عجیب ﺁرامش خانه را به هم ریختند.بچه هایشان با اینكه فوق العاده شیطان و شلوغ بودند اما خوشبختانه هیچ وقت فضولی نمیكردند و در تمام مدتی كه به خانه ی ما میامدند طبقه ی بالا پیدایشان نمیشد.احسان هنوز نیامده بود و مطمئن بودم با علم بر اینكه امشب مهمان داریم دیرتر از حد معمول هم خواهد ﺁمد.ساعت تقریبا" ده و نیم بود كه گوشی تلفنم زنگ خورد! تعجب كردم...چون من معمولا" در این ساعت كسی را نداشتم كه با من تماس بگیرد...از روی تختم بلند شدم و از داخل كیفم گوشی را بیرون كشیدم وقتی به شماره ی روی گوشی نگاه كردم كاملا" برایم ناشناس بود!لقمه ای از الویه را برداشتم و در ضمن گوشی را هم جواب دادم:بله؟...بفرمایید...

صدایی را كه از گوشی شنیدم خیلی سریع شناختم...حمیدرضا بود...خیلی مودب و سنگین صحبت میكرد...چون لقمه در دهانم بود صدایم را نشناخت با تردید گفت:سلام...ببخشید...الهام خانوم؟

خواستم لقمه را قورت بدهم كه در گلویم گیر كرد و از ﺁنجایی كه نوشابه و ﺁب به اتاقم نبرده بودم با صدایی خفه و گرفته گفتم:ببخشید...چند دقیقه بعد تماس بگیرید.

گوشی را قطع كردم و از اتاق بیرون و به دستشویی كه در طبقه ی دوم بود رفتم اجبارا" از شیر دستشویی با سختی ﺁب خوردم تا لقمه را بتوانم فرو ببرم...اشك چشم و ﺁب بینی ام راه افتاده بود...با خفه شدن فقط چند ثانیه فاصله داشتم...نفهمیدم به چه علتی بابا به طبقه ی بالا ﺁمد و وقتی مرا با ﺁن حال در دستشویی دید خیلی ترسید و گفت:چیه بابا؟...چته؟

تازه نفسم بالا ﺁمده بود...گفتم:هیچی...لقمه ی الویه داشت خفه ام میكرد.

با تعجب گفت:از اینجا ﺁب خوردی؟!!

گفتم:مجبور شدم...ﺁخه ﺁب خوردن یا نوشابه با خودم بالا نیاورده بودم.

بلافاصله رفت پایین و بعد از چنددقیقه كه من به اتاقم رفته بودم با یك سینی غذا و آب و نوشابه به اتاق من ﺁمد از جایم بلند شدم و ﺁنها را از بابا گرفتم و تشكر كردم هنوز بابا از اتاق بیرون نرفته بود كه گوشی ام دوباره زنگ خورد گوشی را برداشتم...بابا ایستاد و با محبت عجیبی به من نگاه كرد و گفت:چیز دیگه ای نمیخوای؟

گفتم:نه...مرسی...دستت درد نكنه.

وقتی میخواست از اتاق خارج بشود به ساعت دیواری نگاه كرد و با تعجب گفت:ساعت نزدیك یازده اس...كی ممكنه پشت خطت باشه؟

همانطور كه گوشی دستم بود و حمیدرضا را منتظر گذاشته بودم ...نمیدانستم به بابا باید چه بگویم ولی بعد از مكث كوتاهی گفتم:یكی از بچه هاس...قرار بود چند تا كتاب برام تهیه كنه...احتمالا" خبر كتابها رو میخواد بده.

بابا سری تكان داد و از اتاق بیرون رفت.منتظر شدم از پله ها نیز پایین برود و بعد تازه گوشی را که همچنان حمیدرضا در پشت خط معطل مانده بود جواب دادم:ببخشید...معطل شدید...سلام....

ادامه دارد...پایان قسمت7

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 24/10/1389 - 11:33 - 0 تشکر 273830

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت8 - شادی داودی
تو با استعداد بالقوه ی عاشقی به دنیا می آیی٬اما این استعداد را باید به فعلیت برسانی.اولین شرط عاشقی٬بیداری است.مردم در خواب غفلتند.

------------------------------------

بابا سری تكان داد و از اتاق بیرون رفت.منتظر شدم از پله ها نیز پایین برود و بعد تازه گوشی را جواب دادم:ببخشید...معطل شدید...سلام.

خنده ای كرد و جواب سلام مرا داد و بعد از اینكه حالم را پرسید از اینكه دیر وقت تلفن كرده بود عذرخواهی كرد ولی توضیح داد كه تا الان بیمارستان بوده و تازه خانه رسیده...در مورد كتابها هم گفت كه فردا ﺁنها را برایم میاورد ولی ساعتش را خودش تعیین كرد و از من خواست كه جلوی درب خانه منتظرش باشم! به محض اینكه این حرف را زد به سرعت به میان حرفش پریدم و گفتم:نه...نه...این چه كاریه؟..اصلا" امكان نداره كه من دم درب بایستم و شما بیاید اینجا!

با تعجب گفت:چرا؟..مگه چه اشكالی داره؟..خوب میخوام كتابها رو برات بیارم.

نمیدانستم چه جوابی بدهم با اینكه خیلی به كتابها نیاز داشتم ولی برای لحظه ای فكر كردم از خیر كتابها بگذرم بهتر است از اینكه هر بار جنگ اعصاب برایم پیش بیاید...بنابراین مكث كوتاهی كردم و گفتم:ببینید...شما خیلی لطف دارید ولی من دیگه كتابها رو نمیخوام...انشاالله همین یه جلدی رو هم كه برام ﺁوردید رو یكشنبه هفته ی ﺁینده اگه دیدمتون به شما برمیگردونم.

كمی سكوتش طول كشید تا جایی كه فكر كردم ارتباط قطع شده بنابراین گفتم:الو...؟

گفت:گوشی دستمه...ببین الهام من از قایم باشك بازی اصلا" خوشم نمیاد ولی مثل اینكه تو فعلا" ترجیح میدی كمی از این بازیها در بیاری...خیلی خوب...بگو كجا منتظرت باشم تا بیای...

صدایش كمی عصبی شده بود...ولی من واقعا" از ایجاد اینطور روابط وحشت داشتم بنابراین گفتم:ببینید ﺁقای دكتر...

به میان حرفم ﺁمد و گفت:من به مریضم زنگ نزدم كه هی به من میگی ﺁقای دكتر...من حمیدرضا هستم...فكر میكنم حالا دیگه اسمم رو خوب به خاطر داشته باشی.

گفتم:ﺁخه...

نگذاشت حرف دیگری بزنم ادامه داد:كجا منتظرت باشم؟

هول شده بودم تنها جایی كه در ﺁن لحظه به نظرم رسید كافی شاپ میدان نزدیك خانه مان بود...گفتم:میدون اطلسی رو بلدید؟

كمی فكر كرد و گفت:همون میدون نزدیك خونتون رو میگی؟

گفتم:بله...یه كافی شاپ اونجاس به نام سروناز اونجا باشید...همون ساعتی كه خودتون گفتید...من میام اونجا.

خنده ای كرد و گفت:منظورت اینه كه من تو كافی شاپ بشینم تا بیای؟

احساس كردم پیشنهادم برایش مسخره ﺁمده گفتم:اشكالی داره؟

جواب داد:ببین الهام...من یكبار بهت گفتم كه از بچه بازی خوشم نمیاد و وقت این....

جواب داد:ببین الهام...من یكبار بهت گفتم كه از بچه بازی خوشم نمیاد و وقت این كارها رو ندارم...من جلوی كافی شاپ توی ماشین منتظرت میمونم ولی داخل كافی شاپ نه...

كفرم در ﺁمده بود با عصبانیت گفتم:خوب چه فرقی میكنه...من فقط كتابها رو میخوام...

او هم عصبی شد و گفت:خیلی خوب پس منتظر باش همین الان اونهارو میارم دم در خونتون.

سریع گفتم:نه...اصلا" كتابها رو نمیخوام.

صدایش ﺁرام شد و گفت:هر جور راحتی...پس یكشنبه میام دانشكده اون یكی رو هم ازت میگیرم.

عصبی شده بودم...این دیگه چه جور ﺁدمی بود...ﺁدم یكدنده و لجوج! گفتم:باشه...اگه كاری ندارید میخوام گوشی رو قطع كنم.

سكوت كرد و جوابی نداد.دوباره گفتم:فرمایشی ندارید...خداحافظ.

تا خواستم گوشی را قطع كنم شنیدم كه گفت:فردا جلوی كافی شاپ توی ماشین منتظرتم.

و بعد بلافاصله گوشی را قطع كرد.به گوشی در دستم نگاه كردم و بعد منهم گوشی را قطع كردم...به سینی غذایی كه بابا ﺁورده بود نگاه كردم كمی از ﺁنرا خوردم اما كاملا" اشتهایم را از دست داده بودم و تقریبا" غذا دست نخورده ماند.به دستشویی رفتم و مسواكم را زدم بیصدا به اتاقم برگشتم و روی تخت دراز كشیدم...برای فردا مردد بودم نمیدانستم باید چه كنم و اصلا" چرا این حمیدرضا اینقدر در ایجاد رابطه اصرار داشت؟!! این موضوع كلافه ام كرده بود اما بالاخره ساعتی بعد به خواب رفتم و رفتن مهمانها را هم نفهمیدم.صبح كه بیدار شدم مامان تمام كارهای مربوط به نظافت خانه را تنهایی انجام داده بود.احسان هم رفته بود دانشگاه.مامان در هال نشسته بود و داشت چایی میخورد منهم صبحانه ام را در سینی گذاشتم و ﺁوردم داخل هال و روی یكی از راحتیها نشستم و مشغول خوردن شدم.مامان گفت:الهام جان بعد از اینكه صبحونه ات رو خوردی اگه كاری نداری میای بریم جایی؟ من كاری دارم كه حتما" باید انجام بدم.

كمی فكر كردم و كارهایم را در ذهنم مرور كردم...متوجه شدم تقریبا" تا ساعت چهار و نیم كه باید میرفتم و كتابها را از حمیدرضا میگرفتم بیكار بودم...گفتم:باشه...كاری ندارم...با شما میام...ولی كجا میخواید برید؟

ﺁخر چایی اش را سر كشید و گفت:خونه ی یكی از ﺁشناهای قدیمی...

دیگر حرفی نزد و فنجانش را به آشپزخانه برد و مشغول شستن ﺁن شد.منهم بعد از صبحانه رفتم بالا برای بیرون رفتن ﺁماده شدم...وقتی پایین ﺁمدم معلوم بود مامان خیلی وقته كه ﺁماده است...با ماشین مامان از خانه بیرون رفتیم.مسیری كه مامان میرفت برایم نا ﺁشنا بود ولی كم كم احساس كردم به محیطی نزدیك میشویم كه من قبلا" ﺁنرا دیده ام! ولی هر چه فكر میكردم یادم نمیامد! طاقت نیاوردم و پرسیدم:مامان...میشه بگی این ﺁشنای شما كیه؟

همانطور كه رانندگی میكرد لبخندی زد و گفت:شاید تو نشناسی...

بعد پیچید داخل یك كوچه بمب بست و جلوی درب حیاطی ماشین را نگه داشت و گفت:منتظر باش برمیگردم.

وقتی از ماشین پیاده شد و جلوی درب ﺁن حیاط رفت و زنگ را فشار داد یكدفعه همه چیز به خاطرم ﺁمد...بله من اشتباه نمیكردم...اینجا منزل ناهید بود!..ولی مامان اینجا چه كار داشت؟!! اصلا" ﺁدرس اینجا را از كجا ﺁورده بود؟..اگر احسان بفهمد چی؟..وای خدای من...مامان همیشه با رفتارش ما را غافلگیر میكرد ولی اینبار از غافلگیری گذشته بود...میدانستم دلیل اینكه مرا با خود ﺁورده بود هم این بوده كه اگر من واقعا" از جریان ناهید و احسان باخبرم قاعدتا" یا باید بقیه ماجرا را به مامان بگویم و یا به احسان اطلاع بدهم كه باید تكلیف خودش را روشن كند.درب خانه ی ناهید اینها باز شد...یك دختر كه معلوم بود باید خواهر ناهید باشد با احترام سلام و احوالپرسی كرد و بعد مامان را به داخل خانه برد.گوشی ام را از كیفم خارج كردم و شماره ی احسان را گرفتم نمیدانم چرا ولی احساس میكردم باید موضوع را به احسان بگویم.بعد از اینكه چند بار زنگ خورد صدای ناهید از پشت خط به گوشم رسید با عجله سلام كردم و گفتم:احسان پیش توس؟

جواب داد:اتفاقی افتاده؟

دوباره تكرار كردم:احسان اونجاس؟

مكثی كرد و گفت:گوشی دستت...

صدای احسان را شناختم بلافاصله گفت:چیه؟...چیزی شده؟

گفتم:احسان من الان دم درب خونه ی ناهیدم!..

با تعجب گفت:تو اونجا چیكار میكنی؟!!

گفتم:احسان...فكر میكنم مامان از جریان تو و ناهید باخبره...چون من با مامان اومدم اینجا...مامان اینجا رو بلد بود!..الانم رفته توی خونشون...

كلافه گی از صدای احسان میبارید...گفت:كی رفتید اونجا؟

گفتم:تقریبا"پنج دقیقه هس كه مامان رفته تو...

دوباره گفت:چطوری ﺁدرس اونجا رو پیدا كرده؟

جواب دادم:نمیدونم...حالا من چیكار كنم؟

سكوتی كرد...گفت:مامان كه اومد بیرون معطلش كن...من و ناهید الان میام اونجا.

گفتم:پس كلاست رو چیكار میكنی؟

گفت:ناهید كلاس نداره...من كلاس دارم كه به فرهاد میگم به جام حاضر بزنه...

بعد گوشی قطع شد منهم گوشی خودم را داخل كیفم گذاشتم و چشم به درب خانه دوختم...نمی دانم چرا ولی كار مامان خیلی عجیب بود...چرا باید بدون مشورت قبلی با احسان این كار را می كرد...؟ اصلا" هدفش از این كار چه بود؟.............

ادامه دارد...پایان قسمت8

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.