رمان گلبرگهای خزان عشق - شادی داودی
قسمت اول
اواخر شهریور ماه بود.
صبح كه بیدار شدم حوصله ی بلند شدن نداشتم پتو را دوباره روی سرم كشیدم و چشمهایم را بستم.صدای احسان را از طبقه ی پایین می شنیدم كه داشت با مامان صحبت می كرد.كاشكی من هم پسر بودم! همیشه این یكی از ﺁرزوهای دست نیافتنی من بود.احسان شش سال از من بزرگتر بود و در رشته كارشناسی ارشد كامپیوتر درس می خواند .شیطنت از سر و رویش می بارید و وقتی تصمیمی می گرفت هیچ كس جلو دارش نبود و اصلا كسی حریف پر چانگی هایش نمی شد.اما من بیچاره وقتی كاری می خواستم بكنم یا جایی می خواستم بروم باید از هفت خوان رستم رد می شدم! همین خود احسان از همه بدتر بود بعد از جواب دادن به هزار سوال مامان و بابا تازه نوبت به احسان می رسید! خلاصه گاهی ﺁنقدر كلافه ام می كردند كه از خیر تصمیم خودم می گذشتم...وقتی وارد هیجده سالگی شدم ناخودﺁگاه تغییرات شخصیتی زیادی در من پیدا شد و هر بار كه شرایط زندگی خودم را با احسان مقایسه می كردم بیشتر در لاك خودم فرو می رفتم.البته از ابتدا هم شیطنت و شلوغی نداشتم و در فامیل از نظر ﺁرام بودن زبانزد بودم.بابا شدیدا" روی من حساس بود و شاید همین رفتار او باعث شده بود دیگران نیز حسابی مرا زیر نظر داشته باشند البته این حساسیت بابا نشات گرفته از اتفاقی بود كه برای عمه مریم افتاده بود .عمه مریم من ﺁن طور كه از عكسهای به جا مانده از او مشخص بود ((موهایی به نرمی ابریشم و به سیاهی شب و پوستی سفید به روشنایی و درخشندگی مهتاب با چشمانی بسیار نافذ و گیرا به رنگ مشكی و مژه هایی چتر مانند و بسیار زیبا به همراه ابروانی پیوسته و كمانی و با داشتن گونه ها یی برجسته و لبهایی كوچك و همیشه سرخ و بینی زیبا و خوش فرم كه دل هر بییننده ای را به ضعف می انداخت بود)).اما حیف كه این همه زیبایی تنها نصیب خاك شده بود.البته من چیزی از جریان را به یاد ندارم ولی تا ﺁنجا كه گه گاه به طور خیلی تصادفی از مامان می شنیدم چهره عمه مریم شباهت بیش از حدی به من داشته ولی از نظر اخلاقی به هیچ عنوان شبیه الان من نبوده و بسیار شیطان و سر به هوا روزگارش را میگذراند و نسبت به همه چیز خیلی بی تفاوت و سطحی نگر بود.اما دست سرنوشت باعث می شود در سن خیلی پایین یعنی شانزده سالگی عاشق بشود و از ﺁنجایی كه تك دختر خانواده بوده و به قولی برایش هزاران ﺁرزو داشته اند به عشق و احساس او اهمیتی قایل نمیشوند و دختر بیچاره بعد از یك سال افسردگی در سن هفده سالگی جلوی چشمان ناباور مادر بزرگم با ریختن نفت به سر و روی خودش و زدن كبریت خودش را به بدترین وضع و با شكنجه ای واقعی راهی دیار باقی میكند و سه ماه بعد مادر بزرگم نیز از غصه دق می كند و درست بعد از این وقایع و با بزرگ شدن من كه هر روز نسبت به روز گذشته شباهتم به عمه مریم بیشتر ﺁشكار می شده بابا نسبت به من حساسیت بیشتری پیدا می كرده تا ﺁنجایی كه این حساسیت به احسان و مامان نیز منتقل می شود.ولی به قول مامان اخلاق من و عمه مریم زمین تا ﺁسمان با هم فرق داشت و شاید این اختلاف اخلاقی هم باعثش سختگیری های زیاد بابا كه البته خالی از محبت نبود در من ایجاد شده بود .اما روی هم رفته خودم هم می دانستم زیاد خونگرم نیستم و اصولا" در خانه بودن را به همه چیز ترجیح می دادم شاید همین رفتارهای احسان و بابا و بقیه باعث شده بود كه حس كنم با در خانه ماندن حداقل از زیر رگبار سوالها خلاص خواهم ماند .بابا مهندس عمران بود و حتی جمعه ها هم به دفترش می رفت و مامان خانه دار.امسال سال چهارم دبیرستان را پشت سر گذاشته بودم و با شركت در كنكور تقریبا" خیلی بی كار روزها را می گذراندم و منتظر نتیجه ی كنكور شهریور را به پایان می بردم.همانطور كه سرم زیر پتو بود سعی می كردم به صدای احسان توجهی نكنم بلكه بتوانم بار دیگر بخوابم كه متوجه شدم احسان در ضمنی كه از پله ها بالا می آید مرا هم صدا می كند:الهام...الهام خانم...الهام...خانم كوچولو...
هر وقت این طوری صدایم می كرد كفرم در می آمد اطمینان داشتم چیزی می خواهد بالاخره رسید پشت در اتاقم بعد از زدن چند ضربه ی محكم به درب كه می دانستم از قصد این كار را می كند تا اگر خواب هستم حسابی بیدار شوم ﺁمد داخل اتاق.سرم را از زیر پتو بیرون ﺁوردم ﺁمد روی تخت نشست و درحالی كه شیطنت از چشمهایش می بارید بالاخره گفت:خدمت خواهر عزیزم سلام.
خمیازه ای كشیدم و گفتم:چی میخوای؟
به در و دیوار اتاقم نگاهی انداخت و گفت:تو كی میخوای این عروسكها رو از در و دیوار اتاقت بكنی؟
از زیر پتو بیرون ﺁمدم و گفتم:اطمینان دارم برای گرفتن عروسك به اینجا نیومدی!
خندید و گفت:چقدر تو فهمیده ای!
حالا صدای مامان از پایین می آمد كه می گفت:احسان...احسان...دم درب با تو كار دارن.
احسان سریع از جایش بلند شد و گفت:الهام گوشی همراهت رو امروز بده به من....
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:با گوشی من چیكار داری!!؟
پشتش را به من كرد و رفت سر كمدم چون می دانست گوشی من همیشه خاموش و در كمد دیواری است.برای اینكه اصلا" من هیچ وقت از ﺁن استفاده نمی كردم.از روی تخت بلند شدم و گفتم:چیكار می كنی احسان؟ گوشی من رو چرا برمی داری؟
برگشت ﺁمد به طرفم و در حالی كه گوشی را در دست داشت لپم را بوسید و گفت:گوشی من دست كسیه تو كه به گوشی نیاز نداری امروز پیش من باشه.
و بعد از اتاق بیرون رفت.صدای درب هال را هم شنیدم از پنجره ی اتاق خواب كه نگاه كردم فهمیدم با ماشین خودش بیرون نرفت و با ماشین دوستش كه بیرون منتظرش مانده بود از خیابان خارج شدند.روی تخت را مرتب كردم درب كمد را كه احسان باز گذاشته بود را هم قفل كردم و رفتم پایین.مامان تدارك غذای ناهار را می دید بعد از گفتن سلام و صبح بخیر به مامان رفتم برای شستشوی صورتم كه مامان گفت:الهام گوشیت رو كه به احسان ندادی؟...هان؟
در ضمنی كه صورتم را میشستم گفتم:چرا دادم...چه طور؟
مامان كمی عصبی شد و گفت:این پسره دیگه شورش رو درﺁورده...معلوم نیس گوشیش رو به كی داده تا امروز هر چی ازش می پرسم گوشیت كجاس؟صد تا جواب سر بالا داده...امروزم كه اومد گوشی تو رو گرفت.
با حوله صورتم را خشك كردم و گفتم:من كه به گوشی احتیاج ندارم...خوب حالا دست اون باشه...حتما" مجبور شده گوشیش رو به كسی قرض بده این كه دیگه عصبانیت نداره!
مامان صبحانه ی مرا روی میز ﺁماده كرد و گفت:ﺁخه یه روز دو روز نه یه هفته...
صبحانه ام را كه تمام كردم رفتم به هال و تلویزیون را روشن كردم در ضمنی كه تلویزیون را جسته گریخته نگاه می كردم مجله ای را هم كه روی یكی از مبلها افتاده بود را برداشتم و شروع كردم به ورق زدن .مدتی بود كه بی كاری در خانه حوصله ام را سر می برد و دایم در انتظار یك اتفاق بودم یك اتفاق خوب یك اتفاقی كه چیزی در موردش نمی دانستم اما باور داشتم كه در روند زندگی من تغییر ایجاد خواهد كرد.در این موقع تلفن به صدا در ﺁمد گوشی را كه برداشتم صدای نازنین را شناختم او هم بلافاصله مرا شناخت بعد از سلام و احوالپرسی گفت:میتونی بیای بیرون؟
به ساعت نگاه كردم تا ﺁمدن بابا خیلی مانده بود و از طرفی نازنین تنها دوست و همكلاسی من بود كه بنا به صلاحدید بابا و مامان می توانستم با او ساعتی را بیرون از منزل بگذرانم.دختر خوبی بود و از نظر اخلاقی خیلی به هم شبیه بودیم البته او تك فرزند خانواده اش بود و با اینكه تنها فرزند بود اما از شرایط ایده ال تری نسبت به من برخوردار بود و می توان گفت كه ﺁزادی نسبتا" خوبی هم داشت.ولی دختر سواستفاده گری نبود.پدر و مادرش هر دو كارمند بانك بودند و اصلیت ﺁنها شیرازی بود اما نازنین در تهران بزرگ شده بود و روی هم رفته خونگرمی و مهربانی شیرازی ها را به طور ذاتی كسب كرده بود.وقتی با توجه به ساعت فهمیدم تا ﺁمدن بابا وقت كافی برای بیرون رفتن دارم رو كردم به مامان و گفتم:مامان...نازنین و من میتونیم بریم بیرون؟
مامان هم نگاهی به ساعت انداخت و گفت:بیشتر از یه ساعت میخواید بیرون باشید؟
نازنین صدای مامان را از پشت گوشی شنید و بلافاصله گفت:بگو ﺁره...ﺁره.
گفتم:ﺁره...ممكنه بیشتر از یه ساعت طول بكشه.
مامان همانطور كه در ﺁشپزخانه سرگرم بود گفت:من حوصله ی جر و بحث با ایرج رو ندارم اگه تلفن بزنه و سراغت رو بگیره من چیكار كنم؟
با التماس گفتم:مامان...تو رو خدا............