• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 13733)
جمعه 17/10/1389 - 19:8 -0 تشکر 271443
رمان گلبرگهای خزان عشق-شادی داودی

رمان گلبرگهای خزان عشق - شادی داودی

قسمت اول

اواخر شهریور ماه بود.

صبح كه بیدار شدم حوصله ی بلند شدن نداشتم پتو را دوباره روی سرم كشیدم و چشمهایم را بستم.صدای احسان را از طبقه ی پایین می شنیدم كه داشت با مامان صحبت می كرد.كاشكی من هم پسر بودم! همیشه این یكی از ﺁرزوهای دست نیافتنی من بود.احسان شش سال از من بزرگتر بود و در رشته كارشناسی ارشد كامپیوتر درس می خواند .شیطنت از سر و رویش می بارید و وقتی تصمیمی می گرفت هیچ كس جلو دارش نبود و اصلا كسی حریف پر چانگی هایش نمی شد.اما من بیچاره وقتی كاری می خواستم بكنم یا جایی می خواستم بروم باید از هفت خوان رستم رد می شدم! همین خود احسان از همه بدتر بود بعد از جواب دادن به هزار سوال مامان و بابا تازه نوبت به احسان می رسید! خلاصه گاهی ﺁنقدر كلافه ام می كردند كه از خیر تصمیم خودم می گذشتم...وقتی وارد هیجده سالگی شدم ناخودﺁگاه تغییرات شخصیتی زیادی در من پیدا شد و هر بار كه شرایط زندگی خودم را با احسان مقایسه می كردم بیشتر در لاك خودم فرو می رفتم.البته از ابتدا هم شیطنت و شلوغی نداشتم و در فامیل از نظر ﺁرام بودن زبانزد بودم.بابا شدیدا" روی من حساس بود و شاید همین رفتار او باعث شده بود دیگران نیز حسابی مرا زیر نظر داشته باشند البته این حساسیت بابا نشات گرفته از اتفاقی بود كه برای عمه مریم افتاده بود .عمه مریم من ﺁن طور كه از عكسهای به جا مانده از او مشخص بود ((موهایی به نرمی ابریشم و به سیاهی شب و پوستی سفید به روشنایی و درخشندگی مهتاب با چشمانی بسیار نافذ و گیرا به رنگ مشكی و مژه هایی چتر مانند و بسیار زیبا به همراه ابروانی پیوسته و كمانی و با داشتن گونه ها یی برجسته و لبهایی كوچك و همیشه سرخ و بینی زیبا و خوش فرم كه دل هر بییننده ای را به ضعف می انداخت بود)).اما حیف كه این همه زیبایی تنها نصیب خاك شده بود.البته من چیزی از جریان را به یاد ندارم ولی تا ﺁنجا كه گه گاه به طور خیلی تصادفی از مامان می شنیدم چهره عمه مریم شباهت بیش از حدی به من داشته ولی از نظر اخلاقی به هیچ عنوان شبیه الان من نبوده و بسیار شیطان و سر به هوا روزگارش را میگذراند و نسبت به همه چیز خیلی بی تفاوت و سطحی نگر بود.اما دست سرنوشت باعث می شود در سن خیلی پایین یعنی شانزده سالگی عاشق بشود و از ﺁنجایی كه تك دختر خانواده بوده و به قولی برایش هزاران ﺁرزو داشته اند به عشق و احساس او اهمیتی قایل نمیشوند و دختر بیچاره بعد از یك سال افسردگی در سن هفده سالگی جلوی چشمان ناباور مادر بزرگم با ریختن نفت به سر و روی خودش و زدن كبریت خودش را به بدترین وضع و با شكنجه ای واقعی راهی دیار باقی میكند و سه ماه بعد مادر بزرگم نیز از غصه دق می كند و درست بعد از این وقایع و با بزرگ شدن من كه هر روز نسبت به روز گذشته شباهتم به عمه مریم بیشتر ﺁشكار می شده بابا نسبت به من حساسیت بیشتری پیدا می كرده تا ﺁنجایی كه این حساسیت به احسان و مامان نیز منتقل می شود.ولی به قول مامان اخلاق من و عمه مریم زمین تا ﺁسمان با هم فرق داشت و شاید این اختلاف اخلاقی هم باعثش سختگیری های زیاد بابا كه البته خالی از محبت نبود در من ایجاد شده بود .اما روی هم رفته خودم هم می دانستم زیاد خونگرم نیستم و اصولا" در خانه بودن را به همه چیز ترجیح می دادم شاید همین رفتارهای احسان و بابا و بقیه باعث شده بود كه حس كنم با در خانه ماندن  حداقل از زیر رگبار سوالها خلاص خواهم ماند .بابا مهندس عمران بود و حتی جمعه ها هم به دفترش می رفت و مامان خانه دار.امسال سال چهارم دبیرستان را پشت سر گذاشته بودم و با شركت در كنكور تقریبا" خیلی بی كار روزها را می گذراندم و منتظر نتیجه ی كنكور شهریور را به پایان می بردم.همانطور كه سرم زیر پتو بود سعی می كردم به صدای احسان توجهی نكنم بلكه بتوانم بار دیگر بخوابم كه متوجه شدم احسان در ضمنی كه از پله ها بالا می آید مرا هم صدا می كند:الهام...الهام خانم...الهام...خانم كوچولو...

هر وقت این طوری صدایم می كرد كفرم در می آمد اطمینان داشتم چیزی می خواهد بالاخره رسید پشت در اتاقم بعد از زدن چند ضربه ی محكم به درب كه می دانستم از قصد این كار را می كند تا اگر خواب هستم حسابی بیدار شوم ﺁمد داخل اتاق.سرم را از زیر پتو بیرون ﺁوردم ﺁمد روی تخت نشست و درحالی كه شیطنت از چشمهایش می بارید بالاخره گفت:خدمت خواهر عزیزم سلام.

خمیازه ای كشیدم و گفتم:چی میخوای؟

به در و دیوار اتاقم نگاهی انداخت و گفت:تو كی میخوای این عروسكها رو از در و دیوار اتاقت بكنی؟

از زیر پتو بیرون ﺁمدم و گفتم:اطمینان دارم برای گرفتن عروسك به اینجا نیومدی!

خندید و گفت:چقدر تو فهمیده ای!

حالا صدای مامان از پایین می آمد كه می گفت:احسان...احسان...دم درب با تو كار دارن.

احسان سریع از جایش بلند شد و گفت:الهام گوشی همراهت رو امروز بده به من....

با تعجب نگاهش كردم و گفتم:با گوشی من چیكار داری!!؟

پشتش را به من كرد و رفت سر كمدم چون می دانست گوشی من همیشه خاموش و در كمد دیواری است.برای اینكه اصلا" من هیچ وقت از ﺁن استفاده نمی كردم.از روی تخت بلند شدم و گفتم:چیكار می كنی احسان؟ گوشی من رو چرا برمی داری؟

برگشت ﺁمد به طرفم و در حالی كه گوشی را در دست داشت لپم را بوسید و گفت:گوشی من دست كسیه تو كه به گوشی نیاز نداری امروز پیش من باشه.

و بعد از اتاق بیرون رفت.صدای درب هال را هم شنیدم از پنجره ی اتاق خواب كه نگاه كردم فهمیدم  با ماشین خودش بیرون نرفت و با ماشین دوستش كه بیرون منتظرش مانده بود از خیابان خارج شدند.روی تخت را مرتب كردم درب كمد را كه  احسان باز گذاشته بود را هم قفل كردم و رفتم پایین.مامان تدارك غذای ناهار را می دید بعد از گفتن سلام و صبح بخیر به مامان رفتم برای شستشوی صورتم كه مامان گفت:الهام گوشیت رو كه به احسان ندادی؟...هان؟

در ضمنی كه صورتم را میشستم گفتم:چرا دادم...چه طور؟

مامان كمی عصبی شد و گفت:این پسره دیگه شورش رو درﺁورده...معلوم نیس گوشیش رو به كی داده تا امروز هر چی ازش می پرسم گوشیت كجاس؟صد تا جواب سر بالا داده...امروزم كه اومد گوشی تو رو گرفت.

با حوله صورتم را خشك كردم و گفتم:من كه به گوشی احتیاج ندارم...خوب حالا دست اون باشه...حتما" مجبور شده گوشیش رو به كسی قرض بده این كه دیگه عصبانیت نداره!

مامان صبحانه ی مرا روی میز ﺁماده كرد و گفت:ﺁخه یه روز دو روز نه یه هفته...

صبحانه ام را كه تمام كردم رفتم به هال و تلویزیون را روشن كردم در ضمنی كه تلویزیون را جسته گریخته نگاه می كردم مجله ای را هم كه روی یكی از مبلها افتاده بود را برداشتم و شروع كردم به ورق زدن .مدتی بود كه بی كاری در خانه حوصله ام را سر می برد و دایم در انتظار یك اتفاق بودم یك اتفاق خوب یك اتفاقی كه چیزی در موردش نمی دانستم اما باور داشتم كه در روند زندگی من تغییر ایجاد خواهد كرد.در این موقع تلفن به صدا در ﺁمد گوشی را كه برداشتم صدای نازنین را شناختم او هم بلافاصله مرا شناخت بعد از سلام و احوالپرسی گفت:میتونی بیای بیرون؟

به ساعت نگاه كردم تا ﺁمدن بابا خیلی مانده بود و از طرفی نازنین تنها دوست و همكلاسی من بود كه بنا به صلاحدید بابا و مامان می توانستم با او ساعتی را بیرون از منزل بگذرانم.دختر خوبی بود و از نظر اخلاقی خیلی به هم شبیه بودیم البته او تك فرزند خانواده اش بود و با اینكه تنها فرزند بود اما از شرایط ایده ال تری نسبت به من برخوردار بود و می توان گفت كه ﺁزادی نسبتا" خوبی هم داشت.ولی دختر سواستفاده گری نبود.پدر و مادرش هر دو كارمند بانك بودند و اصلیت ﺁنها شیرازی بود اما نازنین در تهران بزرگ شده بود و روی هم رفته خونگرمی و مهربانی شیرازی ها را به طور ذاتی كسب كرده بود.وقتی با توجه به ساعت فهمیدم تا ﺁمدن بابا وقت كافی برای بیرون رفتن دارم رو كردم به مامان و گفتم:مامان...نازنین و من میتونیم بریم بیرون؟

مامان هم نگاهی به ساعت انداخت و گفت:بیشتر از یه ساعت میخواید بیرون باشید؟

نازنین صدای مامان را از پشت گوشی شنید و بلافاصله گفت:بگو ﺁره...ﺁره.

گفتم:ﺁره...ممكنه بیشتر از یه ساعت طول بكشه.

مامان همانطور كه در ﺁشپزخانه سرگرم بود گفت:من حوصله ی جر و بحث با ایرج رو ندارم اگه تلفن بزنه و سراغت رو بگیره من چیكار كنم؟

با التماس گفتم:مامان...تو رو خدا............

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 20/12/1389 - 10:57 - 0 تشکر 296937

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت62-شادی داودی
عشق هنگامی عشق است که پاک باشد٬یعنی در آن انگیزه ای دیگر نباشد٬مگر خود آن٬یعنی هدفی جز خود نداشته باشد٬وسیله ای در خدمت چیز دیگر نباشد٬وجد و سروری باشد که سرریز کرده است٬راهی به یک مقصود و ابزاری برای رسیدن به هدفی نباشد.عشق پاک٬ساده و بی پیرایه است.عشق پاک٬آزاد میکند٬رستگاری می بخشد.عشق پاک همان خداست.

-------------------------------------------

حمیدرضا کلامی صحبت نکرد٬فقط در سکوت به چشمهای من خیره شده بود.نمیدانستم به چه علت ولی نگاهش حالت عجیبی داشت...نگاه خاصی که در تمام مدت ارتباطم با او چنین نگاهی را ندیده بودم! لبخند زورکی را به لب ﺁوردم.گفتم:حمیدرضا...این تصمیم به خاطر سلامتی تو لازمه...گر چه خود منم اصلا" دلم نمیخواد برم...ولی فعلا" مجبورم...

با صدای ضعیفی به میان حرفم ﺁمد و گفت:کاش صبح برف بازی نکرده بودیم...حداقل تو الان مجبور نبودی از اینجا بری.

امیرحسین خندید و گفت:حمیدرضا...ﺁنژین که یکباره فقط به خاطر برف بازی به سراغ ﺁدم نمیاد...احتمالا" الهام ﺁمادگی ابتلا به ﺁنژین رو داشته...نگران نباش...مطمئنم خود الهامم برای اینکه سریعتر بیاد اینجا تمام لحظات خودش رو با استراحت پر میکنه تا هر چه زودتر با سلامتی کامل دوباره پیشت برگرده.

خانم شهیدی کنار حمیدرضا نشست و دستش را گرفت٬در حالیکه با عشقی مادرانه دستش را نوازش میکرد گفت:حمیدرضا...قول میدم در نبودن الهام...نذارم زیاد بهت سخت بگذره...قول میدم اذیتت نکنم.

با این حرف خانم شهیدی که به شوخی ﺁن را گفته بود همه خندیدیم ولی حمیدرضا به لبخند کم رنگ و بی روحی بسنده کرد.در همان چند دقیقه به قدری غصه در چشمانش نشست که همه متوجه این موضوع شده بودند.در شرایط بدی قرار گرفته بودم.به خاطر بیماری خودم صلاح واقعی در این بود که پیش حمیدرضا نمانم ولی چشمان حمیدرضا لبریز از التماس بود که فقط با نگاه ﺁن را بیان میکرد.نمی دانستم باید چه کنم٬ﺁهسته به امیرمسعود گفتم:حالا نمیشه نرم؟...بمونم...اما رعایت نکات بهداشتی رو بکنم...مواظبم که مبتلا نشه...

امیرمسعود بلافاصله گفت:الهام اصلا" صحبتشم نکن...تو و حمیدرضا که بچه نیستین...در ثانی هر دوی شما اگه بیشتر از بقیه ندونید کمترم نمیدونید...پس خواهش میکنم بی هیچ بحثی به تصمیمی که به نفع حمیدرضاس عمل کن.

امیرمسعود به قدری جدی و محکم حرفش را زد که جای هیچ بحث و حرف دیگری را برای من نگذاشت.قاعدتا" باید 3الی4 روز را در منزل خودمان می ماندم٬بنابراین باید کمی از وسایل شخصی ام را برمیداشتم و با خودم میبردم.بنابراین به اتاق خواب حمیدرضا که کشویی از دراورش را به من اختصاص داده بود رفتم و مشغول جمعﺁوری مختصری از وسائلم شدم٬در ﺁخرین لحظات فهمیدم حمیدرضا پشت سرم ایستاده...!برگشتم و نگاهش کردم...طور خاصی نگاهم میکرد...اصلا" نمی توانستم مفهوم نگاهش را درک کنم...درست مثل این بود که در ﺁن لحظات خدا معنی نگاههای عاشقانه را از مغزم پاک کرده بود! لبخندی زدم و گفتم:نگران نباش...به محض اینکه حالم خوب بشه برمیگردم...مطمئن باش.

لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و بعد به گونه ای خاص موهایم را لمس کرد و در حالتی که مقداری از موهایم که دورم ریخته بود را بین دو انگشتش گرفته بود و خیلی با احساس ﺁن را لمس میکرد به ﺁرامی مرا بوسید و گفت:الهام...دوستم داری؟.........

لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و بعد به گونه ای خاص موهایم را لمس کرد و در حالتی که مقداری از موهایم که دورم ریخته بود را بین دو انگشتش گرفته بود و خیلی با احساس ﺁن را لمس میکرد به ﺁرامی مرا بوسید و گفت:الهام...دوستم داری؟

از سوالش خیلی تعجب کردم و در حالیکه از تعجب ابروهایم بالا رفته بود و چشمانم گرد شده بود٬کمی هم خنده ام گرفت و گفتم:این چه سوالیه؟!!! خوب معلومه...این رو همه میدونن...تنها کسی که بیخبر مونده...فکر کنم خود تویی!!!

با پشت دستش نوازش ملایمی به گونه ام داد و بعد نشست روی تختش.هنوز به من نگاه میکرد.گفت:الهام...خیلی اذیت شدی...من رو ببخش...

به میان حرفش رفتم و گفتم:هیچ معلومه چی داری میگی؟...این حرفها چیه؟

نگذاشت حرفم را تمام کنم...با حرکت دستش به من فهماند که ساکت باشم.سپس به ﺁرامی که مطمئن بودم ناشی از ضعف و بیماری اوست ادامه داد:نه...نه الهام...شرایط ایجاد شده در این مدت که اینجا بودی رو فقط مد نظر ندارم...من در تمام مدتی که عاشق تو شدم...یعنی از همون ابتدا...جز مزاحمت٬دردسر و ناراحتی کار دیگه ای برای تو نکردم...من هنوز غصه دار کشیده هایی که نا حق به اون صورت قشنگ تو زدم هستم...حالا چه برسه به شرمندگی که در این مدت از محبتهای خودت نسبت به من برام مونده...الهام من فقط نگرانم که به خاطر...به خاطر اتفاقات گذشته هنوزم از من دلخور باشی...دلخور باشی و از من پنهان کنی...میدونی الهام واقعیت اینه که خودم میدونم حالم اصلا" خوب نیست ولی حضور تو و محبتهای دیگران گاهی باعث میشه به کل شرایط خودم روفراموش کنم...ولی حالا که داری میری٬نمیدونم چرا ترس عجیبی وجودم رو گرفته...ترس از مرگ نیست ولی...

به میان حرفش رفتم و در حالیکه سعی میکردم بغضم را فرو ببرم٬گفتم:حمیدرضا...این حرفها چیه؟...چرا مثل بچه ها صحبت میکنی؟...تو برای من همیشه و در همه حال بهترین خاطره ها رو ساختی...حتی همون روزها که اجازه دیدنت رو از من گرفته بودی و اجازه نمیدادی هیچ رابطه ای با تو داشته باشم...حتی در اون روزها با همه تلخیش یه شیرینی خاصی برای من داشت...میدونی چرا؟ چون در همون ایام بود که فهمیدم عشق چیه و من چقدر عاشقم...حالا تو با این حرفها فقط داری اعصاب من و خودت رو خورد میکنی...ببین...

روی دو زانویم جلوی پای حمیدرضا نشستم و دستهایم را روی زانوانش قرار دادم٬به چشمهای خسته اش نگاه کردم و گفتم:حمیدرضا...تو رو به خدا...تو رو به خدا اینطوری حرف نزن...تو با این حرفهات من رو دیوونه میکنی...

در همین موقع دو ضربه ملایم به درب خورد و خانم شهیدی وارد اتاق شد.با محبت و عشق فراوانی به سمت حمیدرضا رفت و پیشانی او را بوسید سپس به سمت من برگشت.ایستاده بودم و به هر دوی ﺁنها نگاه میکردم.صورت مرا میان دو دست مهربانش گرفت٬مرا هم بوسید و گفت:هر دوی شما بی مورد نگرانید...مطمئن باشید دوریتون از همدیگه زیاد طول نمیکشه...من مطمئنم2سه روز دیگه که حال الهام خوب شد خیلی سریعتر از اونچه که فکرش رو بکنی خودش رو به اینجا میرسونه...حالام بهتره بیشتر از این ﺁقای نعمتی رو منتظر نذارید...بیرون منتظر الهام جون ایستادن.

برگشتم و کیف و مانتویم را که به جا لباسی اتاق حمیدرضا ﺁویزان بود به همراه روسریم برداشتم.متوجه شدم امیرمسعود به اتاق وارد شد.به سمت حمیدرضا رفت٬وقتی مانتویم را پوشیدم برگشتم تا بار دیگر به حمیدرضا نگاه کنم که متوجه زردی بیش از حد صورتش شدم.امیرمسعود کنارش نشسته بود و واقعا" با عشقی برادرانه یک دست حمیدرضا را گرفته بود و با نگاهی خیره به صورت خسته ی حمیدرضا دست او را در دستان خودش نوازش میکرد.به طرف حمیدرضا رفتم و گفتم:حمیدرضا اینقدر نگران نباش...به خدا اگه به خاطر مریضیم٬امیرمسعود رفتنم رو واجب نمیدونست٬امکان نداشت از اینجا برم...حتی برای یه ثانیه...ولی چیکار کنم به خاطر تشخیص امیرمسعود و با در نظر گرفتن شرایط تو باید این کار رو بکنم...

در این لحظه متوجه ی اشکی که از چشم امیرمسعود سرازیر بود شدم.حمیدرضا همچنان خیره به صورت من نگاه میکرد.امیرمسعود در حالیکه حالا خیلی عاشقانه تر از قبل در حال نوازش دست حمیدرضا بود با صدایی ﺁرام گفت:حمیدرضا...صلاح در اینه...متوجه که هستی...فقط به خاطر...

حمیدرضا نگذاشت حرف امیرمسعود به پایان برسد٬همانطور که هنوز خیره به من نگاه میکرد لبخند کم رنگی روی لبش ﺁورد و گفت:امیرمسعود...خودت رو اذیت نکن...من مطمئنم که تو هیچ وقت تصمیم غلط نگرفتی...الهامم این رو میدونه...مگه نه الهام؟

برایم قابل باور نبود که امیرمسعود این بار نتواند جلوی حمیدرضا حفظ ظاهر بکند!!!او کسی بود که همیشه خودش به من تاکید می کرد که به هیچ عنوان در حضور حمیدرضا عملی از من سر نزند که موجب نگرانی خاطری برای او بشود ولی این بار این خود او بود که دست از پا خطا کرده بود!!! برای لحظه ای نگران شدم که نکند حمیدرضا متوجه گریه ی امیرمسعود بشود...در همین موقع امیرحسین به همراه کیسه داروهای من و در حالیکه سعی داشت خوشرویی چهره اش را حفظ کند٬وارد اتاق شد.برای لحظاتی خیره به حمیدرضا و امیرمسعود که هر دو روی تخت نشسته بودند نگاه کرد و بعد به طرف من ﺁمد و گفت:الهام جان...این داروهای مورد نیازته...داروها رو به موقع مصرف کن تا هر چه سریعتر حالت خوب بشه و برگردی پیش حمیدرضا.

سپس رو کرد به حمیدرضا که حالا نگاه تشکرﺁمیزی به او میکرد٬گفت:خوب داداش...راضی شدی؟...به خدا داروهایی براش تجویز کردم که به سرعت نور حالش خوب بشه...نگرانم نباش خیلی زود برمیگرده.

امیرمسعود با دست صورتش را که از اشک خیس شده بود پاک کرد و بعد ضربات ملایمی به پشت حمیدرضا زد و گفت:بلند شو...پهلوون...ﺁقای نعمتی رو خیلی معطل کردی...

متوجه شدم که برای بلند شدن از روی تخت٬امیرمسعود و امیرحسین هر دو به کمک حمیدرضا رفتند!!! درست مثل این بود که در این چند دقیقه ای که گذشته بود قوای بدنی و توان حمیدرضا به شدت تحلیل رفته باشد! وقتی حمیدرضا روی پایش ایستاد به ﺁرامی از ﺁنها خواست که رهایش کنند و میتواند خودش به تنهایی راه برود...دیگر نمی توانستم حرفی بزنم...فقط به حمیدرضا نگاه میکردم...متوجه سختی نفس کشیدنش هم شده بودم...فشار بغض در گلویم به قدری زیاد شده بود که احساس خفگی میکردم...حالا دیگر به قدری اشک در چشمانم جمع شده بود که می ترسیدم پلک بزنم و اشکهایم سرازیر بشود.به طرف حمیدرضا رفتم.لب پایینم را به شدت گاز میگرفتم تا از گریه کردنم جلوگیری کنم.یقه ی لباسش را که خراب شده بود برایش مرتب کردم.امیرمسعود و امیرحسین که در دو طرف حمیدرضا ایستاده بودند مرا نگاه میکردند...نمی توانستم شرایط ایجاد شده را بیش از این تحمل کنم فقط با صدایی ﺁرام که از اعماق قلبم بیرون میﺁمد گفتم:حمیدرضا...برمیگردم...خیلی زود...بهت قول میدم.

و حمید رضا به آرامی مرا در آغوش گرفت و روی سر و موهایم را چندین بار بوسید و من دائم مراقب بودم تا مبادا قطره ایی اشک از چشمانم سرازیر شود چرا که میدانستم حمیدرضا دوست ندارد من گریه کنم و این مسئله را بارها و بارها امیرمسعود به من یاد آوری کرده بود که برای حفظ روحیه ی حمیدرضا باید این مسئله را خصوصا" من رعایت کنم...

برگشتم و از اتاق بیرون رفتم و درحالیکه پشت به حمیدرضا داشتم دیگر نتوانستم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم و به سرعت از اتاق خارج شدم.بابا در حالیکه ساک لباسم را در دست داشت و خانم شهیدی هم کنارش ایستاده بود انتظار مرا میکشید.وقتی چشمهای گریان مرا دید نهایت غصه را در چهره ی بابا نیز دیدم٬خانم شهیدی هم به گریه افتاد.به طرفم ﺁمد و مرا بغل کرد...بوسید و گفت:عزیز دلم زود برمیگردی...

با سر حرف خانم شهیدی را تایید کردم.حمیدرضا و امیرمسعود و امیرحسین هم به هال ﺁمدند.دیگر نمی توانستم بیش از این معطل کنم.سریع با ﺁنها خداحافظی کردم نمیتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم...حمیدرضا کلامی حرف نمی زد و فقط به من نگاه می کرد...موقع خداحافظی بابا از همه ی آنها خواهش کرد که به علت نامساعد بودن هوا از خانه خارج نشوند و آنها هم با اظهار کلی شرمندگی بالاخره قبول کردند که فقط تا جلوی درب هال بیایند اما در نهایت امیرمسعود تا جلوی درب حیاط نیز آمد وقتی در ماشین بابا نشستم و درب ماشین را بستم شروع کردم به بلند بلند گریه کردن...گریه نبود...ضجه میزدم...بابا در بیرون ماشین برای دقایقی با امیرمسعود صحبت کرد.وقتی داخل ماشین نشست امیرمسعود به سمت شیشه کنار من ﺁمد...بابا از طریق دکمه اتومات کنار دست خودش شیشه را پایین کشید...امیرمسعود سرش را به ﺁرامی داخل ماشین ﺁورد و گفت:الهام...فقط میتونم به خاطر زحماتی که تا اینجا متحمل شدی ازت تشکر کنم...اینقدر گریه نکن...باید راضی به رضای خدا بود...من و امیرحسین و خود تو و حتی مامان هر کاری که از دستمون برمی اومده برای حمیدرضا کردیم...بعد از اینم خواهیم کرد...فقط به شرط اینکه قوی و صبور باشیم...قول بده الان که رفتی زیاد بی تابی نکنی...داروهات رو مصرف کن...استراحتم یادت نره...الهام اگه قرار باشه اینطوری گریه کنی...مریض میشی...خواهش میکنم الهام...تو فهمیده تر از این حرفا هستی...پس با این رفتارت حداقل ﺁقای نعمتی رو ناراحت نکن...قول بده که صبور باشی...

امیرمسعود سعی داشت با حرفهایش از شدت غصه من کم کند ولی میدانستم میزان غصه ی او اگر بیشتر از من نباشد کمتر هم نیست...بنابراین تلاش او برای ﺁرام کردن من بیشتر مثل بازی هنرپیشه ای بود که اصلا" به ایفای نقشش وارد نیست...امیرمسعود در انتهای صحبتهایش صدایش با بغض عمیقی همراه شده بود.بالاخره بعد از گذشت لحظاتی به همراه بابا از امیرمسعود خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم.وقتی جلوی درب خانه رسیدیم سرم از شدت درد امانم را بریده بود.اصلا" حوصله ی ماندن در ماشین را نداشتم تا با ماشین وارد حیاط بشوم.کیفم را برداشتم و از ماشین خارج شدم...اما به محض اینکه روی پایم ایستادم درد سرم به قدری شدید شد که ناخودﺁگاه کیفم را رها کردم و با انگشتان دستم فشار زیادی را به شقیقه هایم وارد کردم...و همانجا روی دو زانو نشستم...........

ادامه دارد...پایان قسمت62

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 21/12/1389 - 11:19 - 0 تشکر 297547

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت63-شادی داودی
آنچه به عنوان عشق می شناسیم٬عشق نیست٬چیزی است که ما را به خدا نزدیک نمیکند...برعکس٬ما را از او دور میکند...از نزدیک ساختن آدمها به یکدیگر نیز عاجز است.آنچه به نام عشق می شناسیم٬میل به تفوق است٬برتری جویی است٬استثمار است٬وسیله ساختن دیگری برای رسیدن به هدفی است.

------------------------------------------

وقتی بابا جلوی درب خانه رسید سرم از شدت درد امانم را بریده بود.اصلا" حوصله ی ماندن در ماشین را نداشتم تا با ماشین وارد حیاط بشوم.کیفم را برداشتم و از ماشین خارج شدم...اما به محض اینکه روی پایم ایستادم درد سرم به قدری شدید شد که ناخودﺁگاه کیفم را رها و با انگشتان دستم فشار زیادی را به شقیقه هایم وارد کرده و روی دو زانویم در همانجا نشستم...برای لحظاتی احساس خفه گی می کردم...بابا بلافاصله به سمت من ﺁمد و در حالیکه زیر بغل مرا میگرفت گفت:چیه بابا؟...چی شده الهام جان؟...ﺁخه بابا چرا اینقدر به خودت فشار میاری...داری خودت رو نابود میکنی...

بابا سعی کرد مرا به حرکت وادار کند ولی به قدری درد در سرم می پیچید که امکان قدم برداشتن را از من گرفته بود فقط توانستم بگویم:بابا...چند لحظه فرصت بده...

با یک دستم لبه ی بالای ماشین را گرفتم٬بابا از من فاصله گرفت و کیفم را از روی زمین برداشت و گفت:میتونی چند لحظه خودت رو نگه داری تا مادرت رو صدا بزنم؟

به ﺁرامی گفتم:ﺁره...

دندانهایم را به هم فشار میدادم تا شاید بتوانم درد سرم را بهتر تحمل بکنم...چشمانم را بستم و سرم را ﺁرام ﺁرام روی دستانم گذاشتم.بابا از طریق اف.اف به مامان گفت که برای کمک کردن به من به جلوی درب بیاید.چند لحظه بیشتر طول نکشید که مامان سریع خودش را جلوی درب حیاط رسانید.مدت نسبتا" طولانی بود که من و مامان از هم بیخبر بودیم...میدانستم از دستم دلخور است...اما در ﺁن لحظات تنها پناه من ﺁغوش گرم او بود...سریع خودش را به من رسانید و من که حالا به گریه افتاده بودم و هنوز چشمانم را از شدت سردرد بسته نگه داشته بودم خودم را در ﺁغوش پر از مهرش انداختم...زار زار گریه میکردم...چنان سخت مرا در ﺁغوش گرفت که برای دقایقی شاید میخواست مرا در خودش حل کند...فرو ببرد...و فقط این جملات بود که با گریه تکرار میکرد و من از او میشنیدم:چه به روز خودت ﺁوردی؟...دخترکم...چه کنم با این دیوونه بازیهای تو...چه کنم...

من فقط گریه میکردم و در حالیکه تمام بدنم میلرزید پشت سر هم به مامان میگفتم:مامان...براش دعا کن...تو رو به خدا...مامان من بدون حمیدرضا میمیرم...فقط دعا کن که خوب بشه...اگه من رو دوست داری برای حمیدرضا دعا کن...

مامان و بابا کمک کردند تا به داخل خانه بروم.به محض وارد شدن به ساختمان از شدت سردرد دچار حالت تهوع شدم.هنوز دقایقی از ورودم به خانه نگذشته بود که کلی اسباب زحمت برای مامان به پا کرده بودم...اما باز هم مثل همیشه به موقع به فریاد بی صدایم رسید.مامان در تمام مدت ﺁرام ﺁرام اشک میریخت و بعد مرا به اتاقم برد.وقتی روی تختم دراز کشیدم هنوز گریه میکردم...از شدت سردرد کلافه شده بودم ولی در همان شرایط هم از مامان خواهش کردم که با منزل حمیدرضا تماس بگیرد و حال او را بپرسد.مامان دقایقی بعد گوشی را به اتاق من ﺁورد و بعد از وصل به پریز تلفن٬گوشی را در اختیار من قرار داد و تنها شماره منزل ﺁنها را برایم گرفت.شاید این بهترین کاری بود که در ﺁن شرایط برای من انجام میداد...به محض اینکه تماس برقرار شد صدای امیرحسین را از پشت خط شناختم او هم خیلی سریع بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه گوشی را در اختیار حمیدرضا قرار داد.وقتی صدای مهربان حمیدرضا را شنیدم دائم جمله ی دوستت دارم را تکرار میکرد...وقتی صدایش را میشنیدم احساس میکردم سردردم تسکین پیدا میکند اما بالاخره بعد از دقایقی چند در حالیکه هر دو از قطع کردن تلفن ناراضی بودیم ولی با هم خداحافظی کردیم و تلفن قطع شد.

ﺁن شب بعد از میلیونها باری که مامان اصرار کرد تنها توانستم چند قاشق سوپ بخورم و سپس داروهایم را خوردم.سردرد همچنان ﺁزارم میداد...اما در اثر داروها به خواب رفتم.

صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.صدای زنگ چنان لرزشی به بدنم انداخت که گویا میتوانستم یقین بدانم تماس از خانه ی حمیدرضاست...............

صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.صدای زنگ چنان لرزشی به بدنم انداخت که گویا میتوانستم یقین بدانم تماس از خانه ی حمیدرضاست.با وجود سردردی که هنوز ﺁزارم میداد گوشی تلفن را سریع برداشتم٬مامان زودتر از من گوشی را از طبقه پایین برداشته بود.سکوت کردم تا ببینم ﺁیا حدسم درست بوده یا نه...صدای لرزان سپیده را از ﺁن سوی خط شناختم.

سپیده بعد از سلام و احوالپرسی خیلی مختصر گفت:خانم شفیعی میشه لطف کنید به الهام جون بگید خودش رو هر چه سریعتر به منزل مامان برسونه...

احساس کردم تمام اتاق دور سرم میچرخد...با صدایی که به سختی از اعماق وجودم خارج میکردم التماس کردم:سپیده...بگو که برای حمیدرضا اتفاقی نیفتاده...تو رو به خدا...

صدای مامان را از گوشی دیگری که در طبقه پایین برداشته بود شنیدم:سپیده جان شما گوشی رو قطع کنید من الان الهام رو به اونجا میارم.

مامان گوشی را قطع کرد ولی من هنوز گوشی در دستم بود.به گریه افتادم سپیده هم از ﺁن سوی خط شروع کرد به گریه...دوباره التماسش کردم:سپیده تو رو به خدا...بگو که حمیدرضا چیزیش نشده...تو رو به خدا گوشی رو بده...بده به حمیدرضا...میخوام صداش رو بشنوم...

به هق هق افتاده بودم٬سپیده در لا به لای گریه خودش گفت:الهام جون...اینقدر گریه نکن...فقط سریعتر بیا...حمیدرضا منتظرته...

مامان سریع وارد اتاق شد و گوشی را به زور از من گرفت و ﺁن را سر جایش گذاشت.سرم را میان دو دستم گرفتم٬حالا به علت هق هق گریه سردردم به اوج رسیده بود.سعی داشتم با فشاری که به شقیقه هایم میﺁوردم از درد ﺁن کم کنم...ولی ممکن نبود! مامان کمک کرد تا از جایم بلند شوم٬مامان مانتویم را به همراه وسائل دیگر که لازم بود روی میز تحریرم گذاشت.در حالیکه سعی داشت خونسردی خودش را حفظ کند گفت:تا تو ﺁماده بشی من یه لیوان شیر برات ﺁماده میکنم در ضمن به باباتم زنگ میزنم تا خودش رو برسونه.

با عصبانیت گفتم:من شیر میخوام چه کنم؟...لزومی هم نداره به بابا تلفن بزنی...مگه چی شده...چرا بیخود شلوغ میکنی...فقط من رو باید به اونجا برسونی...حمیدرضا منتظر منه.

به طرفم ﺁمد٬صورتم را بوسید و گفت:خیلی خوب...تو عصبانی نشو...لباست رو بپوش...من میرم پایین.

بعد بلافاصله از اتاق بیرون رفت.در حالیکه ﺁماده میشدم متوجه بودم که مامان بر خلاف میل من به بابا تلفن زد و از او خواست خودش را به خانه ی حمیدرضا برساند.سریع از اتاقم خارج شدم و به طبقه پایین رفتم.مامان هم خیلی سریع ﺁماده شده بود و در حالیکه سوئیچش را در یک مشت میفشرد در دست دیگرش یک لیوان شیر نگه داشته بود و به من نگاه میکرد.با بیحوصلگی لیوان شیر را از او گرفتم و تنها یک جرعه از ﺁن را خوردم و بعد بی اراده ﺁن را محکم کوبیدم روی میز٬فریاد زدم:من رو میبری...یا باید این لیوان رو تا ﺁخر کوفت کنم.

گریه و سردرد امانم را بریده بودند...مامان بلافاصله بازویم را گرفت و گفت:باشه...بریم.

به ساعتم نگاه کردم6:50بود که از خانه خارج شدیم.تمام مسیر از دردسر به خودم می پیچیدم...ولی مهمتر از تحمل درد برایم رسیدن به خانه حمیدرضا بود...با اینکه میدانستم مامان با حداکثر سرعتش مسیر را طی میکند اما مثل این بود که راه صد برابر همیشه طولانی تر شده بود.وقتی وارد خیابان ﺁنها شدیم ماشین امیرمسعود و امیرحسین را شناختم.مامان هنوز کاملا" پارک نکرده بود که از ماشین پیاده شدم و خودم را جلوی درب رساندم...درب حیاط باز بود! با یک دست سرم را که از شدت درد در حال انفجار بود٬گرفتم و با دست دیگرم درب را که نیمه باز بود هل دادم و کاملا" باز کردم.امیرمسعود روی پله ها نشسته بود و گریه میکرد...فرشته بالای سرش ایستاده بود...سپیده از درب هال خارج شد و به محض دیدن من به سرعت از پله ها پایین ﺁمد و خودش را به من رساند...مامان پشت سرم ایستاده بود.تمام بدنم به وضوح میلرزید...دیگر گریه ام بند ﺁمده بود...دهانم خشک خشک بود...سپیده جلوی من ایستاده بود٬گفت:الهام جون...بیا بریم داخل...

چشمم روی امیرمسعود خشک شده بود ولی او اصلا" به من نگاه نمی کرد٬با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم:حمیدرضا کجاس؟

با دستم سپیده را کنار زدم و به سمت پله هایی که منتهی به درب ورودی هال میشد راه افتادم.هنوز کاملا" جلوی درب هال نرسیده بودم که امیرحسین از درب هال خارج شد.او هم تمام صورتش از اشک خیس شده بود.وقتی مرا دید به درب هال تکیه داد و صورتش را میان دو دستش پنهان کرد...با صدایی بلند گریه میکرد...از پله ها بالا رفتم...تمام بدنم میلرزید...وارد هال شدم...مادر حمیدرضا در حالیکه از شدت پریدگی رنگ صورت دیگر هیچ شباهتی به یک انسان زنده نداشت به محض دیدن من لبخند کمرنگی به لب ﺁورد...صدایش به شدت میلرزید٬گفت:عزیز دلم...عروس قشنگم...اومدی...بالاخره اومدی...حمیدرضای من از نیمه شب تا حالا فقط تو رو صدا کرده...اصلا" ساکت نشده...امیرحسین میگه ساکت شده...ولی من هنوز صداش رو میشنوم...میشنوم که عروس قشنگش رو صدا میکنه...برو...برو عزیزم...توی اتاق منتظرته...برو دختر ملوسم...برو نذار بیشتر از این خسته بشه...برو...

و با دستش که شدیدا" میلرزید به سمت اتاق حمیدرضا اشاره کرد.صدایی از اتاقش نمیﺁمد٬درب ﺁن باز بود.در حالیکه با گرفتن دستم به دیوارها از افتادن خودم جلوگیری میکردم به اتاقش نزدیک شدم.وقتی جلوی درب اتاق رسیدم برای لحظاتی چشمهایم را بستم و از خدا خواستم حمیدرضا را زنده ببینم.وقتی چشمم را باز کردم دیدم روی تخت دراز کشیده و سرش به سمت درب اتاق است...چشمان جذابش به درب دوخته شده...لبخند زیبایی هم به لب داشت...اما رنگ پریده...به قدری رنگ پریده که باورش برایم امکان نداشت...به سرعت به طرفش رفتم و سرش را در ﺁغوشم گرفتم و گفتم:ﺁخ...حمیدرضا...هزار بار مردم و زنده شدم تا به اینجا برسم...هزار جور فکر بد کردم...خدا من رو لعنت کنه...میدونستم...میدونستم که من رو دوست داری...تو قول دادی که سعی کنی هر چه زودتر سلامتیت رو به دست بیاری...من که...

برای لحظاتی سرش را از سینه ام جدا کردم تا با حرفهایش عمر دوباره ای به من بدهد چرا که در ﺁن شرایط واقعا" مرگ خودم را دیده بودم...ولی وقتی به صورتش نگاه کردم هیچ عکس العملی از او به غیر از لبخند زیبایش ندیدم...حتی چشمهایش نیز در ﺁغوش من بسته شده بود...نه...خدایا...نه.

من فقط یک شب از او دور شده بودم...خدایا...این قرار ما نبود...خدایا...

حمیدرضا به من نگاه کن...من اومدم...مگه من رو صدا نمیکردی...مگه نمیخواستی هر چه زودتر به اینجا بیام...خوب نگاه کن...حالا اومدم...حمیدرضا...تو رو به خدا...چشمهات رو باز کن...منم...الهام...الهام تو...تو رو به خدا حمیدرضا...به من نگاه کن...

پتویش را از رویش کنار زدم...سعی کردم او را سر جایش بنشانم...اما بدنش شل و سنگین بود.تمام صورتم از اشک خیش شده بود...ولی خندیدم و گفتم:حمیدرضا...تو رو به خدا...با من شوخی نکن...دست از شوخی بردار...

ولی او با من شوخی نمی کرد! حمیدرضای من دیگر دلش میخواست بخوابد و من بی جهت اصرار داشتم که او را بیدار کنم.دوباره به گریه افتادم او را در ﺁغوش گرفتم و گفتم:حمیدرضا...بلند شو...بیدار شو...تو رو به خدا...بسه دیگه...بسه...من غلط کردم که رفتم...به خدا دیگه حتی یه لحظه هم تو رو تنها نمیذارم...اصلا" تقصیر امیرمسعود بود که گفت من برم...قول میدم دیگه به هیچ دلیلی از اینجا نرم...ای وای...خدایا...چرا حمیدرضای من با من حرف نمیزنه...خدایا...خدایا...خواهش میکنم...

حمیدرضا را سخت در ﺁغوش میفشردم و اشک میریختم...اصلا" متوجه نشده بودم که همه به اتاق ﺁمده اند و ﺁرام ﺁرام گریه میکنند...تنها صدای مادر حمیدرضا را شنیدم که هنوز در هال نشسته بود و از همانجا گفت:عروس قشنگم...گریه نکن...حمیدرضا خسته اس...پسر گلم خسته اس...ﺁخه دیشب اصلا" نخوابید...گریه نکن عزیزم...بیا اینجا...بیا بذار حمیدرضای من راحت بخوابه...حالا که اومدی...بیا عزیز دلم...

یکباره ساکت شدم و همانطور که حمیدرضا را در ﺁغوش داشتم ﺁرام ﺁرام به مانند مادری که می خواهد بچه اش را بخواباند دچار حرکتهایی متناوب و منظم شدم گویا که قصد خواباندن حمیدرضا را داشتم...سر حمیدرضا را میبوسیدم ...ﺁرام ﺁرام تکان میخوردم و اشک میریختم.............

ادامه دارد...پایان قسمت63

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 21/12/1389 - 11:51 - 0 تشکر 297583

دیگه تحمل خوندن داستان ندارم واقعاً قلبم به درد آورد ای کاش هرگز داستان نمی خوندم . . .

يکشنبه 22/12/1389 - 9:50 - 0 تشکر 297951

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت64-شادی داودی
خاستگاه عشق٬استغنای توست.عشق٬بخشنده است.در عشق بخشنده٬تو وابسته ی معشوق نمیشوی و معشوق نیز وابسته به تو نیست.این عشق٬فردیت عاشق و معشوق را غنا می بخشد.این عشق حسود نیست و قصد تملک نیز ندارد.اما این عشق زمانی تحقق می یابد که تو سرشار از رحمت و روشنایی باشی.روشنایی٬لطف و رحمت در درون توست٬فقط باید آن را بجویی تا بیابی.به درون سفر کن.

--------------------------------------------

حمیدرضا را سخت در ﺁغوش میفشردم و اشک میریختم...اصلا" متوجه نشده بودم که همه به اتاق ﺁمده اند و ﺁرام ﺁرام گریه میکنند...تنها صدای مادر حمیدرضا را شنیدم که هنوز در هال نشسته بود و از همانجا گفت:عروس قشنگم...گریه نکن...حمیدرضا خسته اس...پسر گلم خسته اس...ﺁخه دیشب اصلا" نخوابید...گریه نکن عزیزم...بیا اینجا...بیا بذار حمیدرضای من راحت بخوابه...حالا که اومدی...بیا عزیز دلم...

یکباره ساکت شدم و همانطور که حمیدرضا را در ﺁغوش داشتم ﺁرام ﺁرام به مانند مادری که می خواهد بچه اش را بخواباند دچار حرکتهایی متناوب و منظم شدم گویا که قصد خواباندن حمیدرضا را داشتم...سر حمیدرضا را میبوسیدم ...ﺁرام ﺁرام تکان میخوردم و اشک میریختم.خدایا...یعنی سهم من و حمیدرضا از عشق همین قدر بود؟...خدایا همه میگویند تو خیلی مهربانی!...یعنی این هم جزیی از مهربانی تو بود؟...حالا من چیکار کنم؟...با دنیایی از تنهایی ام؟...خدایا...چطور دلت ﺁمد با عشق میان من و حمیدرضا این کار را بکنی؟...مگر ما از دنیای تو چه خواسته بودیم؟...خدایا سلامتی حمیدرضا و در کنار من بودنش گناه بود؟...یا انجامش برایت سخت بود؟...خدایا...

مامان و سپیده هر دو در حالیکه به شدت گریه میکردند به طرفم ﺁمدند تا مرا از حمیدرضا جدا کنند.به محض اینکه به من نزدیک شدند و پی به قصد ﺁنها بردم فریاد زدم:حق ندارید دست به من بزنید...برین از این اتاق بیرون...مگه نشنیدید چی گفتم؟...همه بیرون...حمیدرضا میخواد بخوابه...برین بیرون...

و باز حمیدرضا را سخت در ﺁغوش گرفتم!...صدای بابا به گوشم رسید که گفت:همه برین بیرون...الهام درست میگه...حمیدرضا میخواد بخوابه...

بعد از این حرف بابا همه یکی پس از دیگری از اتاق بیرون رفتند...فقط امیرمسعود و بابا در اتاق ماندند.لحظه ای صورت امیرمسعود از اشک پاک نمیشد...فقط نگاه میکرد.بابا ﺁمد کنار من روی تخت نشست و در حالیکه شروع کرد به نوازش سرم گفت:الهام جان؟...بابا؟...مگه نگفتی حمیدرضا میخواد بخوابه...خوب اینطوری که نمیتونه...ببین اینطوری سخته...تو باید اون رو جوری قرار بدی که ﺁروم بخوابه...

و بعد دستهای مرا که محکم حمیدرضا را در ﺁغوش من جای داده بودند به ﺁرامی از دور بدن حمیدرضا جدا کرد.امیرمسعود نیز به کمک ﺁمد تا حمیدرضای گل مرا صاف و راحت سر جایش بخوابانند...حمیدرضایی که ﺁثار حیات در او فقط لبخند شیرین و مهربانش بود که بر چهره اش باقی مانده بود...خدایا...

به محض اینکه حمیدرضا را خواباندند شروع کردم به جیغ کشیدن................

به محض اینکه حمیدرضا را خواباندند شروع کردم به جیغ کشیدن...جیغهایی که بی اراده از حنجره ی من خارج میشد...بعد از دقایقی دیگر هیچ چیز نفهمیدم.وقتی دوباره چشم باز کردم متوجه شدم در ﺁغوش مامان و روی یکی از مبلهای منزل مادر حمیدرضا هستم...به ساعت دیواری نگاه کردم11:30بود و خانه کاملا"ماتم زده.از جایم بلند شدم...وقتی صاف ایستادم قصد رفتن به اتاق حمیدرضا را کردم که یکباره همه چیز جلوی چشمم تاریک شد و فقط این را فهمیدم که به زمین افتادم.

*************************

***************

سه هفته است که از سفر حمیدرضای من از این دنیای لعنتی گذشته...خیلی دلم برایش تنگ شده...تقریبا" هر شب خوابش را میبینم...دروغ نمی گویم...حتی در بیداری هم او را میبینم...به همین خاطر است که وقتی کسی به ملاقاتم در بیمارستان میﺁید حسابی کلافه و عصبی میشوم...چون وقتی کسی پیش من است دیگر حمیدرضا را نمی بینم...مسخره است همه غصه دار من شده اند...ولی من خوشحالم!!! خیلی خوشحالم...به خصوص که از سه روز پیش وقتی خودم را به خواب زده بودم از حرفهای دو پرستاری که جلوی درب اتاقم با هم صحبت میکردند٬فهمیدم که مبتلابه تومور مغزی شده ام...به قدری این خبر برایم لذت بخش بود که حد و اندازه نداشت...بالاخره پیش حمیدرضا خواهم رفت...خوشحالی بیش از حد من باعث تعجب امیرمسعود شده بود چون نمی توانست احساس مرا بفهمد...و اصلا" هم نمیدانست که من پی به بیماریم برده ام...در حالیکه چشمانش از غصه لبریز شده بود دائم مرا مورد معاینه قرار میداد و تلاشی بیهوده را از سر گرفته بود!!!

از تمام مراسم سوگواری حمیدرضا بیخبر بودم...بعد از ﺁن اتفاق و به هم خوردن حال من به تشخیص امیرمسعود مرا به بیمارستان انتقال میدهند و در تمام مدت ﺁن روزها به من اجازه ی ترخیص از بیمارستان را ندادند.با تمام بیتابی هایی که من میکردم هر بار با تزریق مسکنهای بسیار قوی مرا وادار به خواب میکردند...ولی در تمام ﺁن روزها سردرد ثانیه ای مرا رها نکرده بود...حتی حالا هم سرم درد میکند...اما تقریبا" نسبت به ﺁن بی تفاوت شده ام.

احسان دو هفته پیش از کانادا ﺁمد.ناهید را نتوانسته با خودش بیاورد چون باردار است و دکتر به او اجازه ی سفر هوایی را نداده است.

با اینکه مدتی پیش خیلی دلتنگ احسان شده بودم اما دوست نداشتم زیاد به ملاقاتم بیاید...گر چه هر روز به بیمارستان میﺁید...در تمام مدت ملاقات بیصدا اشک میریزد و سرم را نوازش میکند...دیروز که به ملاقاتم ﺁمد با او دعوا کردم...زنگ پرستاری را زدم و با داد و فریاد خواستم او را از اتاقم بیرون ببرند...بابا رسید و به همراه مامان مرا ساکت کردند و از احسان هم خواهش کردند که دیگر گریه نکند...اما میدانم نمی تواند دست از گریه بردارد...به همین خاطر دیگر نمی خواهم به او نگاه بکنم.بابا و مامان فکر میکنند من بچه ام و نمی فهمم که ﺁنها در بیرون از اتاق گریه هایشان را میکنند و وقتی در اتاق کنار من هستند قیافه هایی مسخره و شاد به خود میگیرند...دائم تظاهر به خنده و شوخی میکنند.

از چند روز پیش که پی به بیماریم برده ام حوصله دیدن اشک و گریه را ندارم...دلم میخواهد ﺁنها احساس مرا درک کنند و از اینکه من خوشحالم ﺁنها نیز خوشحال باشند...ولی ﺁنها حرف مرا نمی فهمند...اصلا" نمی دانند که من از موضوع باخبرم و دائم سعی در کتمان ﺁن نیز دارند...من هم در دلم به همه ی ﺁنها میخندم.

درب اتاقم باز شد...امیرمسعود با دو پرستار به اتاق ﺁمدند...میدانم امیرمسعود نوشتن را برایم ممنوع کرده...ولی مهم نیست...منتظر ایستاده تا من نوشتنم را تمام کنم...قرار است برای هزارمین بار مرا برای ام.ﺁر.ﺁی بفرستند...ﺁه...خدایا...

************************

****************

ﺁنقدر خسته ام که اندازه ندارد.حوصله ندارم...دلم میخواهد هر چه زودتر همه چیز تمام بشود...البته به جرات قسم میخورم که از مریضی خسته نیستم...بلکه از دیدن اشکهای مامان و دیدن دریای غصه ای که در چشمان بابا موج میزند٬خسته شده ام...تمام فکر و ذکر بابا و مامان من شده ام...میدانم بابا بیشتر کارهایش را به خاطر من به تعویق انداخته است و حتی بعضی را به حالت تعطیل درﺁورده...تا امروز نزدیک به پنج ماه از تشخیص ابتلای من به سرطان گذشته...بابا کلی پول خرج کرده و هر چه دکترها گفته اند انجام داده...اما خودم میدانم که اثری ندارد...ضعیف شده ام و اصلا" حوصله ی هیچ کار و هیچ کسی را ندارم...تنها چیزی که مرا غرق در لذت میکند تنهایی است و بس!...احسان دو بار دیگر به ایران ﺁمده.بار ﺁخر که رفت با امیرمسعود صحبت کرد و قرار شده در یکی از بیمارستانهای معتبر کانادا مرا مورد معالجه قرار بدهند...اما من چه طور میتوانم به اینها حالی بکنم که بابا٬اینها همه فقط باعث ﺁزار من میشوند...چرا رهایم نمیکنید تا هر چه سریعتر حمیدرضای عزیزم را از انتظار خارج کنم؟

امیرمسعود خودش یکی از بهترین پزشکان متخصص ایران است! حتی خود بابا نیز او را خیلی قبول دارد چرا که اگر غیر از این بود خیلی زودتر از این حرفها مرا برای معالجه به خارج از کشور میفرستاد...ولی احسان دست بردار نیست.بابا هم وقتی اصرار بیش از حد احسان را دید تسلیم شد٬اما من میدانم که بی فایده است.

سردردهای پی در پی گاهی امانم را میبرد و مرا به گریه وادار میکند٬اما بیشتر مواقع سعی دارم در تنهایی و زمانی که به بهانه های واهی مامان را از اتاقم بیرون میکنم٬اجازه ی خروج اشک از چشمهایم را بدهم...اما حتی این دردها برایم لذت بخش است! چون میدانم در پایان این دردها چه خواهد بود!

احسان بار ﺁخری که ﺁمده بود چند تا عکس از ناهید و دختر قشنگش نیز ﺁورده بود که بنا به خواست من ﺁنها را قاب گرفتند و رو به روی تختم به دیوار زده اند...خدا میداند هر روز با دیدن صورت زیبای دخترش و ناهید٬به خصوص ﺁن لبخند قشنگی که روی لبهای ملوس و کوچولوی دخترش است چقدر لذت میبرم...تنها یک چیز دیگر مانده که از خدا خواسته ام...و ﺁن این است که تا نمرده ام فقط دختر قشنگ احسان را از نزدیک ببینم...بغل بگیرم...همین بهانه بود که وقتی شنیدم احسان مسئله ی انتقال مرا به خارج از کشور جهت معالجه مطرح کرد با شوق تمام از پیشنهادش استقبال کردم...البته خدا میداند که تنها دلیل من جهت قبول این مسئله دیدن دختر زیبایش است وگرنه نسبت به معالجه ام کاملا" مطمئنم که کار از این حرفها گذشته است.احسان هفته پیش به کانادا برگشت.قرار شد با اقدامات لازم از سوی او و بابا و امیرمسعود و امیرحسین ظرف کمتر از یک ماه ﺁینده من هم به کانادا بروم.این روزها خستگی بیش از اندازه ام خیلی ﺁزارم میدهد به طوریکه بیشتر نوشته هایم را خلاصه می نویسم.البته همین را هم اگر مامان بفهمد کلی جیغ و داد راه می اندازد و سریع به امیرمسعود اطلاع میدهد تا مرا بیشتر از اینها از نوشتن منع کند.اما برایم مهم نیست به محض اینکه فرصتی گیر بیاورم دفترچه را از زیر تشک تختم بیرون میﺁورم و ﺁنچه را که دلم میخواهد٬می نویسم.دو٬سه روز پیش که خانواده ی حمیدرضا همگی برای عیادتم به منزلمان ﺁمده بودند وقتی امیرمسعود فهمید هنوزم بی توجه به سفارشهای او به نوشتن ادامه میدهم تنها لبخندی به لب ﺁورد و ﺁرام طوریکه کسی دیگر حرفش را نشنود گفت:لجبازی و یکدندگی رو خوب از حمیدرضا یاد گرفتی...

او هم فهمیده بود که دیگر توصیه و یا حتی خواهش هیچکس برایم اهمیتی ندارد.از بعد از رفتن حمیدرضای عزیزم٬خانم شهیدی مثل این بود که بیست سال پیرتر شده بود! به طوریکه خمیدگی پشتش کاملا" به چشم میﺁمد.حمیدرضا با رفتنش نه تنها باعث خمیدگی پشت مادر زیبا و مهربانش شده بود بلکه باعث پیری زودرس امیرمسعود هم شد! چرا که تنها در این چند ماه اخیر موهای امیرمسعود به شدت سفید شدند و موهای مشکی او حالا تنها به میزان بسیار کمی در لا به لای موهای سفیدش به چشم میخورد...امیرحسین هم حالی بهتر از او نداشت...اما همه ی ﺁنها میدانستند ضربه ای که در اثر رفتن حمیدرضا به من وارد شد به مراتب شدیدتر از دیگران بود...ولی من هر چه حالم رو به وخامت میرود در قلبم شعف خاصی را احساس میکنم و شاید در این میان تنها کسی که واقف به این مسئله بوده خود امیرمسعود است.او تنها با نگاههای مهربانش گویا از اینکه من خیلی زودتر از ﺁنچه که دیگران تصورش را میکردند به دیدار حمیدرضا خواهم رفت٬حسودی خود را نشان میدهد! به جرات میتوانم قسم بخورم که بارها حس کردم که امیرمسعود چقدر دلش میخواسته زودتر از من به دیدار حمیدرضا برود! اما خوب مثل اینکه تقدیر مرا مناسبتر از او تشخیص داده بوده!!!.................

ادامه دارد...پایان قسمت64

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 22/12/1389 - 10:11 - 0 تشکر 297966

زندگی بدون عشقت مرده ای متحرکی بیش نیستی

يکشنبه 22/12/1389 - 18:23 - 0 تشکر 298183

نمی دونم چرا خانم داودی اینقدر به غم انگیز کردن علاقه دارن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوشنبه 23/12/1389 - 12:8 - 0 تشکر 298459

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت65-شادی داودی
اسرار عشق را دریابید٬به عمق شعر عشق فرو روید٬در آهنگ آن حركت كنید٬متمركز در آگاهی عشق و محبت شوید٬و دیگر ترس از دست دادن هیچ چیز را نداشته باشید.

----------------------------------------

اما من هر چه حالم رو به وخامت میرفت در قلبم شعف خاصی را احساس میکردم و شاید در این میان تنها کسی که واقف به این مسئله بود خود امیرمسعود بود.او تنها با نگاههای مهربانش گویا از اینکه من خیلی زودتر از ﺁنچه که دیگران تصورش را میکردند به دیدار حمیدرضا خواهم رفت٬حسودی خود را نشان میداد! به جرات میتوانم قسم بخورم که بارها حس کرده بودم که امیرمسعود چقدر دلش میخواست زودتر از من به دیدار حمیدرضا برود! اما خوب مثل اینکه تقدیر مرا مناسب تر از او تشخیص داده بود!!!

*******************************

*******************

روز گذشته تا شب که بخواهیم به فرودگاه برویم مامان با اشک وسایل من و خودش را جمع کرد.هر قدر اصرار داشت که دفترم را بر ندارم اما نتوانست مرا راضی بکند...نوشتن برایم سخت شده است...البته نه تنها نوشتن که حتی مصرف هر گونه انرژی برایم طاقت فرسا گشته...حتی نشستن...حتی راه رفتن...گاهی حتی از اینکه چشمهایم را باز نگه دارم هم پلکهایم خسته میشوند.دو روز پیش به قدری خسته بودم که نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم...طفلک بابا به خیال اینکه من خواب هستم روی صندلی کنار تختم نشست و در حالیکه دست مرا گرفته بود و میبوسید ﺁرام ﺁرام شروع به گریه کرد...برای لحظاتی همانطور که چشمهایم بسته بود دلم برایش سوخت و از اینکه بمیرم و او غصه بخورد٬بغض گلویم را گرفت ولی خوب دیگر میدانم برای این حرفها خیلی دیر شده است...فقط امیدوارم بعد از مردنم زیاد خودشان را اذیت نکنند...میدانم با رفتنم به کانادا زنده به نزد او باز نخواهم گشت و شاید این ﺁخرین دیدارهای من از صورت پر مهر پدرم باشد...خدایا...صبر و طاقتشان را زیاد کن...میدانم مامان و بابا از شدت غصه در حال انفجارند...ولی دیگر برای هر چیزی دیر است...و من در رسیدن به حمیدرضایم بیش از هر چیز دیگری اصرار و عجله دارم...تصمیم دارم بعد از رسیدنم به کانادا دفترم را به ناهید بدهم تا پایان ماجرا را برایم دنبال کند.زیرا میدانم ﺁنقدر ضعیف شده ام که دیگر قادر به ادامه ی نوشتن نیز نخواهم بود.تنها امیدوارم ﺁنقدر توانایی داشته باشم تا برای ساعاتی با دردانه ی احسان بازی کنم و او را در ﺁغوش بگیرم.

صدای مامان را میشنوم که با بابا در حال صحبت است.الان به اتاق من میﺁید تا مرا هم برای رفتن به فرودگاه ﺁماده کند.میدانم دیگر باید نوشتن را به پایان برسانم...فقط در پایان به ناهید عزیزم می گویم بابت زحمتی که در نوشتن و ادامه ی این مطالب قبول خواهد کرد بی نهایت ممنونش هستم.....................................

*********************

***********

احسان وقتی گوشی تلفن را سر جایش گذاشت می توانستم پیش بینی کنم...گریه خواهد کرد!...این کار هر روزش شده بود به جرات میتوانم قسم بخورم که در این یکی دو هفته ی اخیر حداقل پنج تا شش کیلو از وزنش کم شده...حتی نسبت به پارمیدا دختر کوچکمان به قدری بی احساس و بی تفاوت شده بود که گاهی شک میکردم...ﺁیا احسان در یادش مانده که ما دختری کوچولو هم داریم...یا به کل او را فراموش کرده!...در حالیکه داشتم دستهایم را با دستمالی خشک میکردم فقط به چهارچوب ورودی ﺁشپزخانه تکیه داده بودم و به احسان نگاه میکردم...مثل دفعات قبل...حدسم درست بود!...

صورتش را میان دو دستش پنهان کرد و های های شروع کرد به گریه...

بغض گلویم را به شدت میفشرد اما کاری نمی توانستم بکنم.میدانستم که در شرایط کنونی غصه ای به وسعت تمام دنیا در دل احسان نشسته است! تحمل دیدن اشکها و این حالات او را نداشتم.به اتاق خواب پارمیدا رفتم و رویش را با پتوی صورتی قشنگی که داشت خوب پوشاندم و دوباره از اتاق بیرون ﺁمدم و به هال برگشتم.احسان همچنان گریه میکرد و شانه هایش از شدت گریه می لرزیدند.رفتم و کنارش روی راحتی نشستم...ﺁرام ﺁرام شانه هایش را میمالیدم...البته با ترس این کار را انجام میدادم چرا که در این اواخر از هر حرکت من نیز نسبت به خودش شدیدا" عصبی برخورد میکرد! ولی این بار مثل بچه ای شده بود که واقعا" نیاز داشت تا او را نوازش کنم...همانطور که گریه میکرد اجازه داد سرش را در ﺁغوشم بگیرم.با صدای بلند گریه میکرد و من فقط سعی داشتم او را نوازش بکنم..............

همانطور که گریه میکرد اجازه داد سرش را در ﺁغوشم بگیرم.با صدای بلند گریه میکرد و من فقط سعی داشتم او را نوازش بکنم...میدانستم باید حال الهام خیلی وخیم شده باشد...اما به راستی باور این مطلب برای خود من هم غیر ممکن بود!!! احسان همانطور که گریه میکرد با دستش یکی از دستهای من را هم گرفته بود و دائم این جمله را تکرار میکرد:ناهید...تو رو به خدا بگو من چیكار کنم؟...من چیكار باید بکنم؟...الهام حالش خوب نیست...ناهید تو رو به خدا فقط بگو من چیكار باید بکنم؟...

حالا دیگر اشکهای خودم هم سرازیر شده بود.نمی دانستم برای ﺁرام کردن احسان باید از چه جمله ای استفاده بکنم...چون میدانستم گفتن هر حرفی بی فایده است...احسان خیلی بیشتر از ﺁنچه بشود تصور کرد به تنها خواهرش علاقه دارد...اما من هم تحمل دیدن این وضع را در احسان ندارم... بالاخره در همان حالتی که با یک دستم سر احسان را نوازش میکردم به خودم جرات دادم و گفتم:احسان جان...تو رو خدا بسه...اینجوری که خودتم از بین میری...

احسان گفت:ناهید من میمیرم...من نمیتونم...یعنی تحمل عذاب الهام رو ندارم...من...

باز هم به هق هق افتاد.به ﺁرامی گفتم:خوب برو ایران...برو پیش الهام بمون...نگران من و پارمیدا هم نباش...نگران شرکت هم نباش...از پس هر دو برمیام...خیالت راحت باشه...

سرش را به مبل تکیه داد.حالا دیگر صدایی از او خارج نمیشد و فقط اشکهای بی امانش بود که از گوشه ی چشمانش می ریخت.گفت:ناهید...مامان و الهام فردا ساعت11قبل از ظهر اینجا میان.

برای لحظه ای فکر کردم اشتباه شنیده ام.مکثی کردم و گفتم:احسان...راست میگی؟!!

با دست اشکهای صورتش را پاک کرد و گفت:ﺁره...فردا از ایران به اینجا پرواز دارن.

صدای پارمیدا که در این لحظه تازه از خواب بیدار شده بود از اتاقش به گوشم رسید.از جایم بلند شدم و همانطور که به سمت اتاقش میرفتم متوجه شدم احسان هم از جایش بلند شده و دنبال سوئیچش می گردد.پارمیدا را از تختش بلند کردم و از اتاق خوابش بیرون ﺁمدم...احسان هنوز از خانه خارج نشده بود و داشت از یخچال ﺁب برمیداشت.سعی کردم لبخندی به لب بیاورم و گفتم:پس احسان جان تو رو به خدا اینقدر قیافه ی ماتم زده به خودت نگیر...حالا که الهام داره میاد اینجا...پس معلومه حالش بهتره که قصد مسافرت کرده...ولی اگه تو بخوای با این قیافه و اشکات جلوی اون ظاهر بشی مطمئنا" خوشایند نیست...

لیوان ﺁب را نصفه خورد و بقیه ﺁن را در ظرفشویی خالی کرد٬برگشت به طرف من و برای لحظاتی خیره به چشمهای من نگاه کرد...به من نزدیک شد.به صورت پارمیدا نگاهی کرد و دستهای کوچکش را گرفت و به ﺁرامی بوسید.دوباره به من نگاه کرد...دنیایی از غصه در چشمهایش موج میزد...از کنارم رد شد و به ﺁرامی گفت:به اینجا میاد...برای اینکه مستقیم به بیمارستان بره...برای مسافرت نمیاد...برای اینکه من خواهش کردم تا برای پیگیری معالجات دقیقتر به اینجا بیاد...ولی میدونم که هیچ...

دوباره گریه اش گرفت.

احسان مرا در جریان این مسئله كه مطمئنا از مدتی پیش برنامه ریزی اش را كرده قرار نداده بود ولی من هم جایی برای دلخوری از این موضوع نمیدیدم چرا كه وجود با ارزش الهام مهم بود كه از سوی بیماری مورد تهدید قرار گرفته بود...نه چیزی دیگر...متوجه شدم می خواهد از خانه خارج شود بنابراین گفتم:حالا تو کجا میری الان؟ دیر وقته...

همانطور که از درب هال خارج میشد دنبالش رفتم.وقتی فهمید دنبالش از پله ها پایین میروم برگشت و گفت:دارم میرم بیمارستان تا ببینم مراحل بستری و تحویل الهام مرتبه یا نه...

با التماس گفتم:احسان...اینقدر خودت رو اذیت نکن...اگه قبلا" کارهای لازم رو انجام دادی...خودتم خوب میدونی که نیازی به این همه وسواس نیست...بیا داخل خونه...استراحت کن...فردا که بیان باید حداقل چهره ات وضع نامطلوب نداشته باشه...به خدا این که میگم به خاطر خودم نیست...به خاطر خودت و الهام میگم...

دیگر نگذاشت بقیه پله ها را پایین بروم٬گفت:برو داخل خونه...بچه سرما میخوره.

همانجا روی پله ها ایستادم.او هم دیگر حرفی نزد ولی میدانستم دیگر بیشتر از این نباید به صحبتهایم ادامه بدهم چون چهره ی احسان عصبی شده بود.تشخیص دادم بهتر این است که همانجا بایستم و تنها به رفتنش نگاه بکنم.وقتی مطمئن شد که دیگر از پله ها پایین نمی روم٬برگشت و به سمت گاراژ رفت و ماشینش را بیرون ﺁورد و بدون هیچ کلام و نگاهی از جلوی ساختمان دور شد.برگشتم و داخل خانه شدم.پارمیدا گرسنه بود...شیرش را درست کردم و او هم بعد از خوردن شیرش دوباره خوابید.او را در تختش خواباندم و به هال برگشتم و روی یکی از کاناپه ها به انتظار برگشتن احسان بیدار نشستم.از اینکه فردا الهام و مامان به اینجا میﺁمدند هم خوشحال بودم و هم ناراحت! خوشحال به خاطر اینکه بعد از مدت نسبتا" طولانی٬الهام را بار دیگر میدیدم...و ناراحت از اینکه حالا که میخواهم او را ببینم ای کاش او در شرایط بهتری بود.تصور اینکه دختر به ﺁن زیبایی و معصومی با مرگ چند قدم بیشتر فاصله ندارد برایم غیر ممکن بود...اما چه طور میتوانستم در برخورد با او این حقیقت را در چهره خودم پنهان کنم...او زمانی به مهمانی خانه من میﺁمد که نه تنها مهمان خانه ام بود بلکه مهمان این دنیا هم بود...احسان به من گفته بود الهام از بیماریش مطلع شده...اما چه طور میتوانستم با این حقیقت کنار بیایم...ﺁیا این ممکن بود که در این زمان هم عشق ﺁنچنان به مرحله ی ظهور برسد که وامق و عذرایی دیگر و یا شیرین و فرهادی دیگر با داستانی متفاوت قدم به بوستان عشق گذاشته باشند؟!!!چه طور میتوانستم باور کنم که مرگ حمیدرضا باعث مرگ زودرس الهام هم بشود!!! نه خدایا...خیلی سخت است...من همیشه عشق و محبت را باور داشتم ولی اینطور به وضوح لمس نکرده بودم...پس چرا همیشه میگفتند٬افسانه ی وامق و عذری...افسانه ی شیرین و فرهاد...همیشه شنیده بودم که اینها قصه هایی بیش نبوده اند...ولی من در این عصر و زمان که همه می گویند عشق و محبت دیگر در همه مرده باید شاهد چیزی باشم که حتی باورش برای خودم نیز غیر ممکن است...خدایا چطور ممکن است یک دختر جوان و زیبا مثل الهام با ﺁنهمه شعور و منطق نتوانسته با حقیقت زندگیش کنار بیاید و مرگ حمیدرضا اینگونه او را هم راهی دیار نیستی کرده باشد...خدایا یعنی واقعا" عاشقان بعد از مرگ در کنار هم خواهند بود...خدایا الهام خیلی جوان است...نه خدایا...

برای لحظه ای به خودم ﺁمدم و دیدم حالا این من هستم که به هق هق افتاده ام.احسان درب هال را باز کرده و ﺁمده بود داخل خانه٬رو به روی من ایستاده بود و فقط با غصه به من نگاه میکرد...سریع از جایم بلند شدم و اشکهایم را پاک کردم.به ﺁشپزخانه رفتم و در همان ظرفشویی صورتم را شستم.احسان بدون هیچ حرفی به اتاق خوابمان رفت و با همان لباسهایش روی تخت افتاد و دقایقی بعد به خواب رفته بود.یک قرص ﺁرام بخش خوردم و برای خواب ﺁماده شدم.این را میدانستم که فردا حداقل باید قیافه ای نسبتا" شبیه ﺁدم داشته باشم...چرا که یک مهمان عزیز داشتم...مهمانی که به واقع مهمان من و مهمان چند روزه ای برای این دنیا بود.

***********************

*************

صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم احسان را در خانه ندیدم! فهمیدم خیلی زودتر از من از خواب بیدار شده و به دلیل کلافه گی های اخیرش باز هم در بیرون از خانه به سر میبرد.به ساعت کنار تخت که نگاه کردم تقریبا"20دقیقه از 8گذشته بود.از جایم بلند شدم و چون هنوز پارمیدا خواب بود سریع به حمام رفتم و یک دوش گرفتم کمی هم به وضع ظاهریم رسیدم چرا که باید تا ساعاتی دیگر به استقبال مهمان عزیزی می رفتم که میدانستم برای احسان خیلی خیلی مهم و عزیز است.پارمیدا را هم بیدار کردم و بعد از اینکه پوشکش را عوض کردم شیرصبحانه اش را هم ﺁماده کردم.تقریبا" ﺁخرهای شیر شیشه اش را میخورد که صدای درب هال را شنیدم.احسان برگشته بود اما از حالت چشمهایش فهمیدم باز هم گریه کرده وقتی وارد هال شد سلام کوتاهی کرد و فقط یک لیوان چایی ﺁنهم بدون قند خورد! نمی توانستم به او در خوردن چیز دیگری اصرار بکنم چون اصلا" حوصله نداشت و این روزها با کوچکترین بهانه ای داد و فریاد راه می انداخت...در ضمنی که چایی اش را میخورد دائم به ساعت دیواری و یا ساعت مچی اش نیز نگاه میکرد.هنوز خیلی وقت داشتیم ولی احسان عصبی و کلافه به نظر میﺁمد٬دائم سعی داشت با رفتارش به من بفهماند که من باعث معطلی او شده ام!!! وضع ظاهریش اصلا" مناسب به استقبال رفتن کسی نبود...هر کسی او را میدید به وضعیت ﺁشفته ی او پی میبرد.بالاخره با علم بر اینکه ممکن است با حرفم او را عصبی بکنم اما نتوانستم تحمل کنم و گفتم:احسان جان...بهتر نیست قبل از رفتن یه دوش بگیری و صورتت رو اصلاح کنی...یه لباس مناسبترم بپوشی...

برگشت به سمت من و چنان با عصبانیت به من نگاه کرد که برای لحظه ای ترسیدم...اما باید او را وادار به این کار میکردم٬بنابراین شیشه شیر پارمیدا را که حالا تمام شده بود از دهانش خارج کردم و همانطور که او را در بغل داشتم از جایم بلند شدم و سریع در ادامه حرفهایم گفتم:ببین احسان...من و پارمیدا هر دو حاضر و ﺁماده ایم...فقط خواهش میکنم اصرار نداشته باش که من اجازه ی این رو به تو بدم که با این وضع نامرتب و ﺁشفته به استقبال مامان و الهام بیای...اصلا" برای لحظه ای خودت رو توی ﺁیینه نگاه کن...به خدا ﺁدم وحشت میکنه...هنوز خیلی وقت داریم...به خاطر خود الهامم که شده سعی کن ظاهرت نسبتا" قابل تحمل باشه...این خیلی بهتره... تو اینطوری فکر نمی کنی؟

حلقه ی اشک را به وضوح در چشمهای قشنگش که بی شباهت به چشمان الهام هم نبود٬دیدم...دستی به صورتش که در اثر اصلاح نکردن این اواخر بسیار ژولیده و کثیف شده بود٬کشید.بعد هم دستش را لای موهایش کرد.خواست حرفی بزند که دوباره گفتم:احسان...خواهش میکنم...به خاطر خود الهام...حداقل سعی کن تظاهر به خوشحالی رو در خودت حفظ کنی.

دیگر حرفی نزد.به اتاق خوابمان رفت و حوله اش را از پشت درب برداشت و سریع به حمام رفت.به جرات قسم میخورم که کل حمامش حتی5دقیقه هم طول نکشید!!!وقتی از حمام بیرون ﺁمد من مشغول گره زدن بند کلاه پارمیدا در زیر چانه اش بودم...اول از اینکه اینقدر سریع از حمام بیرون ﺁمده بود حسابی تعجب کردم ولی وقتی به صورتش نگاه کردم بالاخره بعد از مدتها صورت جذابش را دوباره تمیز و اصلاح کرده دیدم لبخندی از سر رضایت زدم و در جواب سوالش که پرسید:چطوره؟...بهتر شدم؟

لبخند زدم و گفتم:وای احسان...ماه شدی...واقعا" که حرف نداری...تو رو به خدا جلوی الهام اشک نریزی ها...میدونم سخته ولی به خاطر خودشم که شده سعی کن این مدت همینجور تمیز و مرتب با چهره ای پر روحیه پیشش ظاهر بشی...باشه...قول بده...

پارمیدا را بغل گرفتم و با خنده گفتم:من و پارمیدا حاضر حاضریم...حالا دیدی تو ما رو معطل کردی!

لبخند غمگینی روی لبش نشست و گفت:بیشتر از 2دقیقه طول نمی کشه...الان لباسم رو میپوشم.

سریع به اتاق خواب رفت تا حاضر بشود.پارمیدا به خواب رفته بود و من که سعی داشتم او را به گونه ای که راحتتر در بغلم بخوابد در ﺁغوشم بگیرم به احسان گفتم:احسان حوله رو روی تخت نندازی ها...اون رو پشت درب ﺁویزون کن...خوب نیست وقتی مامان به خونه میاد وضع خونه به هم ریخته باشه.

درب اتاق را باز کرد٬دیدم حاضر و ﺁماده و ادکلن زده و مرتب جلوی درب ایستاد و گفت:چشم...فرمایش دیگه ایی نداری؟!!

خندیدم و گفتم:نه...فقط سفارشهایی که کردم رو خواهشا" فراموش نکن...باشه...

با سر جواب مثبت داد و با هم از خانه خارج و سوار ماشین شده به سمت فرودگاه حرکت کردیم.در تمام طول مسیر که زیاد هم طولانی نبود احسان یک کلمه هم حرف نزد...فقط گاه گاهی ﺁه های پر غصه ای از ته دل میکشید که به واقع با شنیدن ﺁنها قلبم از درد فشرده میشد.نمی دانستم با تمام سفارشهایی که به احسان کرده ام ﺁیا خود میتوانم در هنگام دیدن ﺁنها خودم را کنترل کنم یا نه...اما دائم به خود نهیب میزدم که باید تحمل کنم و خوددار باشم.بالاخره بعد از گذشت نیم ساعت به فرودگاه رسیدیم.به محض ورود به سالن انتظار متوجه تیم پزشکی و مجهزی که برای استقبال و انتقال الهام به بیمارستان در فرودگاه بودند...شدم!

خدایا...یعنی حتی یک ساعت هم نمیتواند به خانه بیاید؟...مستقیم و بدون هیچ معطلی باید او را به بیمارستان ببرند؟...نه خدایا...خدایا کاری کن که برای مدتی به خانه بیاید................

ادامه دارد...پایان قسمت65

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 24/12/1389 - 9:37 - 0 تشکر 298757

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت66-شادی داودی
عشق نیازمند محیطی عاشقانه است٬محیطی که در آن قدرشناسی و سپاسگزاری و خشنودی حکمفرماست.عشق نیازمند فضایی عاری از توقع و انتظار است.

---------------------------------------

به محض ورود به سالن انتظار متوجه تیم پزشکی و مجهزی که برای استقبال و انتقال الهام به بیمارستان در فرودگاه بودند٬شدم! خدایا...یعنی حتی یک ساعت هم نمیتواند به خانه بیاید؟..مستقیم و بدون هیچ معطلی باید او را به بیمارستان ببرند؟...نه خدایا...خدایا کاری کن که برای مدتی به خانه بیاید...

احسان با دو دکتر حاضر در ﺁنجا مشغول صحبت شد.از ﺁنها فاصله گرفتم و همانطور که پارمیدا را در ﺁغوش داشتم روی یکی از صندلی ها نشستم.حالت اضطراب و دلشوره ی خاصی به من دست داده بود و وقتی به پرستارها و دکترها و وسایل مورد نیازشان که در واقع برای رفاه حال الهام و انتقال او به بیمارستان به ﺁنجا ﺁورده بودند٬نگاه میکردم دلشوره ام بیشتر میشد.

بالاخره هواپیمایی که مامان و الهام نیز در ﺁن بودند به زمین نشست.بلافاصله از جایم بلند شدم و به سمت احسان که به شدت رنگ صورتش پریده بود رفتم.برای اینکه سعی کنم او را از ﺁنهمه استرس خارج کنم بدون اینکه حرفی و یا سوالی از او بکنم پارمیدا را به او دادم.درست مثل این بود که هدف من را از این کار فهمید چون بدون هیچ ممانعتی بچه را از من گرفت...ولی حال خودم بهتر از احسان نبود! با قدمهایی سریع به سمت شیشه های مشرف به باند فرودگاه رفتم و از پشت شیشه به خروج مسافران از هواپیما نگاه کردم.کمتر از گذشتن دو دقیقه نبود که مامان را شناختم.نتوانستم جلوی خودم را بگیرم...اشکم بی اختیار سرازیر یود...البته مامان به این حالت من عادت داشت...چون هر بار که به دیدنمان میﺁمد من گریه ام میگرفت!!!شاید به این خاطر بود که در این مدت مامان خودم راضی نشده بود خواهرهایم را تنها بگذارد و به دیدن ما در کانادا بیاید...به همین خاطر هر بار که مادر احسان را میدیدم به یاد مادر خودم می افتادم...با تمام سفارشهایی که به احسان کرده بودم اما خودم نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم! خوب که نگاه کردم دیدم الهام با مامان نیست! تعجب کردم٬برگشتم به سمت احسان که بگویم چرا الهام نیست ولی دیدم احسان و پارمیدا هم نیستند! برای لحظه ای گریه فراموشم شد.گیج شده بودم نمیدانستم باید چه کنم...منتظر ورود مامان به سالن بمانم یا به دنبال احسان بگردم؟...اصلا" ﺁنها کجا رفته بودند؟...الهام چرا نبود؟!!............

برای لحظه ای گریه فراموشم شد.گیج شده بودم نمیدانستم باید چه کنم...منتظر ورود مامان به سالن بمانم یا به دنبال احسان بگردم؟...اصلا" ﺁنها کجا رفته بوند؟...الهام چرا نبود؟!!

بعد از گذشت لحظات کوتاهی مامان از سالن ترانزیت عبور کرد و به سالنی که من در ﺁن بودم وارد شد.گریه به طور کلی فراموشم شده بود با عجله به سمت مامان رفتم و او را در ﺁغوش گرفتم و بوسیدم.لاغر شدن و صورت پر غصه اش بیش از هر چیزی توجهم را جلب کرد.در ضمنی که با او احوالپرسی میکردم با نگاه دنبال احسان و پارمیدا هم میگشتم.مامان گفت:دنبال بچه ها میگردی؟

با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم:همین الان اینجا بودن!..نمیدونم یدفعه کجا رفتن؟!!

چشمهای به اشک نشسته ی مامان نگذاشت حرفم را ادامه بدهم...شنیدم گفت:اونا از خروجی3 میان...احسان رفته اونجا.

به یادم ﺁمد که خروجی3مربوط به بیماران بد حال است...کلا" بیماران انتقالی به بیمارستانها از ﺁن خروجی میﺁمدند.تمام بدنم یخ کرد...یعنی حال الهام تا این حد وخیم است؟!!! یک دست مامان را گرفتم و به ﺁرامی پرسیدم:یعنی تا این حد؟!!...که باید الهام رو از خروجی3بیارن؟!!...یعنی نمیتونه راه بره؟!!

مامان اشکهای لغزیده به روی صورتش را پاک کرد و گفت:نه ولله اینجوری نیست بچه ام...میتونه راه بره...ولی دیگه مثل اینکه زمین و زمان با هم میخوان جگر من رو ﺁتیش بزنن.

همانطور که دست مامان را در دست داشتم او را نیز به همراه خودم به سمت خروجی3کشیدم.به محض اینکه جلوی درب خروجی شماره3رسیدیم٬دیدم احسان به همراه دو پرستار و یک پزشک در حالیکه یک صندلی چرخدار خالی را میﺁورند جلوی ما رسیدند.با تعجب به صندلی نگاه کردم و بعد رو کردم به احسان و گفتم:پس کو؟

احسان در حالیکه با دکتر صحبت میکرد خودش را کنار کشید و به پشت سرش اشاره کرد...باورم نمیشد...نه...یعنی این الهام زیبای من بود که اینقدر رنگ پریده و لاغر شده بود...با تمام ضعف و نامساعدی حالش نتوانسته بودند او را متقاعد کنند که روی صندلی چرخدار بنشیند...جالبی قضیه این بود که حتی پارمیدا را نیز در ﺁغوش داشت و سخت او را به خودش میفشرد و صورتش را میبوسید...خدایا...تازه متوجه شباهت بیش از حد پارمیدا با الهام شدم...به قدری پارمیدا به الهام شباهت داشت که غیر قابل باور می نمود!!! برای لحظاتی همانطور که جلوی درب ایستاده بودم فقط خیره خیره به هر دوی ﺁنها نگاه میکردم.الهام تقریبا" وسط راهرو ایستاده بود و چنان با عشق صورت پارمیدا را می بوسید و می خندید که هر کس از دیدن این صحنه لذت میبرد.یک مانتوی کوتاه کرم رنگ به تن داشت با شلوار جین ﺁبی روشن...یک روسری دو رنگ کرم و ﺁبی هم روی سرش بود که حالا به خاطر در ﺁغوش گرفتن پارمیدا کاملا" از سرش افتاده بود روی شانه هایش...ولی دیگر این موضوع اهمیتی نداشت.با اینکه رنگ پریده و لاغر شده بود اما همچنان از شدت زیبایی می درخشید٬بطوریکه هر کس از کنارش رد میشد و او را نگاه میکرد امکان نداشت تا رسیدن جلوی درب خروجی دو٬سه بار به عقب برنگردد و دوباره الهام را نگاه نکند.دیگر طاقت نیاوردم...ﺁرام ﺁرام جلو رفتم...ولی او همچنان غرق در بوسیدن پارمیدا بود! احساس بغض عجیبی در گلویم داشتم که بیشتر شبیه به خفه گی بود.وقتی به کنارش رسیدم هنوز متوجه من نشده بود...حالا صدای خنده پارمیدا به صدای بوسه های الهام اضافه شده بود...مثل این بود که پارمیدا فهمیده بود که در ﺁغوش زیباترین فرشته ی زمینی قرار گرفته.با صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم:الهام جان...

الهام ساکت شد و پارمیدا را چنان عاشقانه در ﺁغوشش گرفت که برای لحظه ای شاید بنا بود در یکدیگر حل شوند...سپس به سمت من برگشت.صورتش به قدری غمزده و قشنگتر شده بود که توصیفش غیر ممکن است...چنان غم عشق به وضوح در چشمان زیبا و خدادادیش به نمایش گذاشته شده بود که عنان اختیار را از دست هر عاشقی که طعم عشق را چشیده باشد٬می ربود.نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم...تمام صورتم از اشک خیس شده بود.لبخند قشنگی زد و گفت:سلام ناهید...خوبی؟

صدایش هم غم داشت.خدایا...چطور دلت میﺁید که اینهمه زیبایی را در خاک جای دهی...نه خدایا...نگذار اینهمه زیبایی چیزی از قشنگی دنیای تو نفهمد...خدایا خودت بهتر میدانی که الهام چقدر نازنین است...به طرفم ﺁمد و با همان لبخندش گفت:چه استقبالی؟!!!

و بعد خندید...در حالیکه پارمیدا را در ﺁغوش داشت با دست دیگرش مرا هم در ﺁغوش نحیفش جای داد.به هق هق افتادم...ولی الهام گریه نمی کرد...فقط نوازش کردنش را بر پشتم احساس میکردم...ﺁهسته در گوشم گفت:فکر میکردم لااقل تو یکی قویتر از این حرفا باشی...تو باید تسکین دل احسان بعد از مرگ من باشی...بذار در این مدت...فقط با عشق پارمیدا از ﺁخرین لحظاتم لذت ببرم...تو رو به خدا با گریه هات لحظات ﺁخرم رو خراب نکن...

احسان و مامان به طرف ما ﺁمدند.احسان گفت:الهام...ناهید خیلی دلش برات تنگ شده بود...اصلا" ناهید عادتشه...مامانم هر وقت اینجا میاد همین اداها رو در میاره...

خودم را از ﺁغوش الهام جدا کردم و برگشتم به سمت احسان...به چشمهای من خیره شد...فهمیدم که چقدر خودش را کنترل کرده که مبادا اشکش بیاید!!! برای لحظاتی از خودم خجالت کشیدم...چرا که تمام سفارشهایی را که به احسان کرده بودم حالا خودم دقیقا" به عکس ﺁنها عمل کرده بودم!!! اشکهایم را پاک کردم و برگشتم که پارمیدا را از الهام بگیرم.الهام بچه را بلافاصله عقب کشید و گفت:چیکار میکنی؟...من تازه اون رو دیدم.

گفتم:ﺁخه...ممکنه خسته ات بکنه.

لبخندی زد.دوباره صورت پارمیدا را غرق بوسه کرد و در همان حال گفت:من فقط به خاطر دیدن اون راضی شدم که اینجا بیام...این چه حرفیه که تو میزنی؟

پارمیدا را در ﺁغوشش جابجا کرد و سپس رو کرد به احسان و گفت:احسان به اونها حالی کردی که من فعلا" به بیمارستان نمیرم و میخوام به خونه بیام؟..

احسان جواب داد:الهام جان...قبول کردن امشب بیای خونه...ولی فردا صبح باید به بیمارستان بری...

الهام نگذاشت حرف احسان تمام بشود بلافاصله گفت:اگه بخواید مجبورم بکنید...اون وقت اخلاق منم به کلی تغییر میکنه...همین الان گفتم که به خاطر پارمیدا راضی شدم اینجا بیام...پس این فرصت رو ازم نگیرید...هر وقت موقعش شد...خودم میگم که من رو به بیمارستان ببرید...دیگه هم نمیخوام بحثی بکنم...فقط این رو به اون دکترا و پرستارا خوب حالی کن.................

ادامه دارد...پایان قسمت66

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 25/12/1389 - 11:5 - 0 تشکر 299286

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت67-شادی داودی
به جای ترسیدن از عشق٬با آن زندگی كن.ترس و عشق دو قطب متضاد هستند...آنها هیچ وقت در كنار یكدیگر نیستند.اگر ترس بیش از حد در وجود تو رخنه كند٬عشق ناپدید میشود.

-----------------------------------------

احسان جواب داد:الهام جان...قبول کردن امشب بیای خونه...ولی فردا صبح باید به بیمارستان بری...

الهام نگذاشت حرف احسان تمام بشود بلافاصله گفت:اگه بخواید مجبورم بکنید...اون وقت اخلاق منم به کلی تغییر میکنه...همین الان گفتم که به خاطر پارمیدا راضی شدم اینجا بیام...پس این فرصت رو ازمن نگیرید...هر وقت موقعش شد...خودم میگم که من رو به بیمارستان ببرید...دیگه هم نمیخوام بحثی بکنم...فقط این رو به اون دكترها و پرستارها هم خوب حالی کن.

بعد بدون اینکه منتظر صحبتی از کسی بماند در همان حال که پارمیدا را در ﺁغوش داشت رو کرد به من و مامان و گفت:خوب ناهید...برای خروج از اینجا و رسیدن به خونه ی شما منتظر راهنمایی تو هستم.

هاج و واج به احسان نگاه میکردم...اصلا" نمی دانستم باید چه واکنشی را داشته باشم...در همین موقع یکی از پرستارها با چند ورق پیش احسان ﺁمد و مشغول صحبت با احسان شد.از حرفهایی که بین ﺁنها رد و بدل شد فهمیدم احسان باید یکسری تعهداتی مبنی بر قبول هر گونه مسئولیتی در قبال پذیرفتن این مطلب که الهام را امشب نزد خود نگه داریم٬به ﺁنها بدهد!

احسان بعد از امضای سریع ﺁن چند برگ کاغذ رو کرد به من و بقیه و گفت که بهتر است به پارکینگ برویم.منتظر او بمانیم تا بارهای مامان و الهام را که تحویل گرفت پیش ما به پارکینگ بیاید.سوئیچش را هم به من داد.با عجله سوئیچ را از او گرفتم و در همان حال گفتم:ولی احسان جان...اونها فقط اجازه دادن یه امشب الهام پیش ما باشه و این در صورتیه که الهام حتی فردا هم نمیخواد بیمارستان بره!!!

مامان ساکت ایستاده بود و به ما نگاه میکرد.الهام در این میان اصلا" توجهی به ما نداشت و دائم غرق لذتی بی نظیر در بازی با پارمیدا بود! احسان نگاهی از روی خستگی و درماندگی به من کرد و گفت:ناهید...فعلا" جای بحث برای فردا نیست...بچه ها رو ببر کنار ماشین تا منم برم بارها رو تحویل بگیرم.

دیگر صحبتی نکردم و به همراه مامان و الهام به سمت درب خروجی و پارکینگ فرودگاه راه افتادیم...در محوطه ی نرسیده به پارکینگ مامان ﺁهسته به من گفت:الهام خیلی از ما دور افتاده...بهتره کمی ﺁهسته بریم تا به ما برسه!

تازه یادم ﺁمد که پارمیدا هم در ﺁغوش الهام است! بلافاصله ایستادم و به سمت الهام رفتم و گفتم:الهام جان بهتر نیست تا رسیدن به نزدیک ماشین پارمیدا رو به من بدی؟ توی خونه وقت زیاده برای بازی کردن با اون...

دستم را جلو بردم تا پارمیدا را بگیرم اما الهام چنان اخمی به من کرد که ناخودﺁگاه دستهایم را عقب کشیدم و گفتم:ﺁخه میترسم اذیتت بکنه...

بار دیگر همان لبخندهای منحصر به فردش را به لبهای خوش فورمش ﺁورد و گفت:فعلا" که تو داری من رو اذیت میکنی...

تقریبا" بعد از گذشت10دقیقه احسان هم که دو چمدان نسبتا" کوچک در دست داشت به ما ملحق شد.همگی راهی منزل شدیم.در طول مسیر مامان و احسان به طرز وحشتناکی سکوت کرده بودند.پارمیدا در ﺁغوش الهام به خواب رفته بود.الهام سرش را به پشت صندلی گذاشته و چشمهایش را بسته بود.در ابتدا فکر کردم..............

الهام سرش را به پشت صندلی گذاشته و چشمهایش را بسته بود.در ابتدا فکر کردم به خواب رفته ولی وقتی خوب دقت کردم فهمیدم فقط چشمهایش را بسته است چرا که خیلی ﺁرام در حال بازی کردن با انگشتهای کوچک پارمیدا بود.همانطور که به عقب برگشته بودم برای لحظاتی به صورت مامان نگاه کردم...ساکت بود و غمزده...از شیشه ی کنارش به بیرون نگاه میکرد و دائم از گوشه ی چشمش اشکش را جمع میکرد تا مبادا ﺁنها به روی صورت غمزده اش به رقص بیایند.می توانستم احساسش را درک کنم چرا که حالا من هم یک مادر بودم...مادر دختر کوچکی به نام پارمیدا...که حالا به هر دلیلی تب هم میکرد من حاضر بودم بمیرم ولی او تب نداشته باشد...اما وضع من کجا و احساس واقعی و درونی مامان کجا؟!!!

او حالا مادری بود که عزیز دردانه اش با مرگ دست و پنجه نرم میکرد...دخترش با بیماری هولناکی دست به گریبان شده بود که امکان غلبه بر ﺁن بیماری صفر بود.دیگر هیچ امیدی به بهبود دخترش نداشت...پس من چطور می توانستم مدعی درک حالت مامان باشم...او حالا در شرایطی بود که تنها غنچه ی زیبایش را به وضوح ﺁفت زده میدید و دست هیچ باغبانی را برای دفع شر بیماری او شفابخش ندیده بود.واقعا" الهام تا چه مدت دیگری میخواست مهمان دل شکسته ی مادرش باشد؟!!

به صورت زرد و رنگ پریده ی الهام که ﺁرام با چشمانی بسته تکیه به پشتی صندلی ماشین داده بود نگاه کردم.چقدر خسته به نظر میرسید...خدایا چطور چنین چیزی امکان دارد؟ من از بچگی شنیده ام که در این دنیا هیچ اتفاقی نمی افتد مگر به خواست تو!!! پس حالا این شرایط چطور میتواند صدق گفتار قبلی را تایید کند...اصلا" چطور در باور انسانی میگنجد که به راستی ابتلای الهام به تومور مغزی و مرگ زودرسش خواست تو باشد؟!!! مگر الهام در این دنیای بزرگ ﺁزارش به کسی رسیده بود و یا اصلا" جای کسی را در این دنیا تنگ کرده بود که مرگ او الزام طبیعت و خواست قدرت لایتناهی خدا باشد!!!

الهام ﺁرام چشمهایش را باز کرد و گفت:مامان میشه پارمیدا رو از روی پام برداری؟

مامام سریع اما با احتیاط پارمیدا را به طوریکه بیدار هم نشود از روی پای الهام بلند کرد و در ﺁغوش خودش گرفت.الهام بدون هیچ صحبتی شیشه عقب سمت خودش را پایین ﺁورد و دستهایش را از شیشه بیرون کرد.حرفی نمیزد و بعد صورتش را در حالیکه روی لبه ی شیشه گذاشته بود به حالت خوابیده از پنجره بیرون گذاشت.باران به صورتش میخورد.خواستم حرفی بزنم که احسان با دست روی پای من فشار ﺁورد و به من فهماند که باید سکوت کنم.

الهام صورتش از باران خیس شد ولی من به وضوح قطرات اشکش که از گوشه ی چشمش بیرون میریخت را میدیدم.وقتی جلوی درب رسیدیم متوجه شدم که احسان به سمت پارکینگ نرفت و همینطور جاده را ادامه میدهد...فهمیدم به جهت حال الهام این کار را میکند.تقریبا"15دقیقه در اطراف محوطه ی منزل با ماشین در حرکت بودیم تا بالاخره الهام که حالا صورتش و قسمتی از لباسش خیس شده بود سرش را داخل ﺁورد.دستمال جلوی داشبورد را برداشتم و به سمت عقب برگشتم و ﺁن را به الهام دادم.او هم بی هیچ حرفی چند دستمال را از ﺁن بیرون کشید و صورتش را خشک کرد.احسان به سمت پارکینگ خانه پیچید ولی دیدم که صورت احسان از اشک خیس شده اما هیچ صدایی از او در نمیﺁمد.از ماشین پیاده شدیم٬مامان که پارمیدا را در ﺁغوش داشت به علت ریزش باران سریع به داخل ساختمان رفت.متوجه بودم که الهام هنوز در ماشین نشسته...احسان از من خواست چمدانها را که سنگین هم نبودند به داخل خانه ببرم.وقتی چمدانها را به داخل بردم٬مامان به دلیل ﺁشنایی قبلی که با ساختمان خانه داشت پارمیدا را به اتاق خوابش برده و در تختش خوابانده بود و خودش هم مشغول بیرون ﺁوردن مانتویی که از ایران به تن داشت بود.من هم چمدانها را به اتاقی که مخصوص مهمانهایمان بود بردم.وقتی برگشتم از پنجره مشرف به محوطه ی جلوی خانه دیدم الهام با تکیه به احسان ﺁرام ﺁرام به سمت درب هال میﺁید.فهمیدم باید حالش بد شده باشد...با عجله از درب هال بیرون رفتم و به سمت ﺁنها دویدم.احسان صورتش از اشک و باران خیس شده بود...ولی الهام لبخند به لب مرا نگاه میکرد.پرسیدم:چیه الهام جان؟...حالت بده؟

خنده ی ﺁرام و قشنگی کرد٬به صورت احسان نگاهی انداخت و گفت:ببین احسان...ناهید تو رو دیده اون وقت فکر میکنه حال من بده...

سرش را به شانه احسان گذاشت...متوجه بودم که به سختی قدم برمیدارد...مثل این بود که تمام انرژی اش در همین دقایق اخیر به تحلیل رفته باشد.به سمت دیگر الهام رفتم و بازویش را گرفتم٬گفتم:الهام جان...کاش قبول میکردی بیمارستان بری...

الهام ایستاد و به خاطر او من و احسان هم ایستادیم.الهام به صورت احسان نگاه کرد و گفت:ببین احسان...من که گفتم کسی کاری به کار من نداشته باشه.

احسان همانطور که صورت قشنگ الهام را شروع به نوازش کرد گفت:مهم نیست عزیز دلم...ناهید دیگه حرفی در مورد بیمارستان نمیزنه...حالا بیا بریم داخل...بارون خیست کرده...

برای لحظه ای احساس کردم الهام کوچک شده...خیلی کوچک...ﺁنقدر که احسان حس میکند او یک دختر بچه ی 5یا6ساله است...خدایا احسان چقدر به الهام علاقه دارد!!!

بالاخره کمک کردیم ﺁرام ﺁرام الهام ﺁن 6پله را طی کرد تا به جلوی درب هال رسیدیم.میدانستم احسان هم میداند که محال است الهام قبول کند٬احسان او را بغل کرده و به داخل ساختمان بیاورد...به همین خاطر احسان هم اصلا" صحبتی در رابطه با بغل کردن الهام و ﺁوردن او به داخل ساختمان به میان نیاورد و با تمام سختی اجازه داد الهام با پاهای خودش به داخل ساختمان بیاید.وقتی وارد هال شدیم صدای مامان را شنیدم که از داخل اتاق خواب مخصوص مهمانهایمان به گوش رسید:احسان جان...الهام رو بیارید به این اتاق...تخت رو براش ﺁماده کردم.

بلافاصله گفتم:ولی توی اتاق حوصله اش سر میره...احسان تخت رو به هال بیار تا همین جا پیش خودمون باشه...الهام جان اینطوری بهتر نیست؟

الهام حالا با یک دستش سرش را گرفته بود و با خستگی بیش از حدی گفت:نه ناهید جون...همون جایی که مامان میگه میخوابم.

دوباره گفتم:ولی اونجا ممکنه حوصله ات سر بره...

به میان حرفم ﺁمد و گفت:اینطوری منم راحتترم.

دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.احسان کمک کرد تا الهام به سمت اتاق مورد نظر برود.بعد از اینکه احسان٬الهام را داخل اتاق برد مثل ﺁدمهای مسخ شده روی یکی از مبلهای داخل هال نشستم و دستهایم را در بین دو زانویم قرار داده و به نقطه ای خیره شدم...نمی دانستم باید چه بکنم...در شرایط سخت و بدی بودم...الهام زیبا مثل شمع در حال ذوب شدن بود...از شواهد معلوم بود که دیگر واقعا" کاری از دست کسی ساخته نیست...

اصلا" متوجه نشده بودم که احسان از اتاق بیرون ﺁمده و در کنار من روی مبل نشسته...لحظه ای به خودم ﺁمدم که احسان به ﺁرامی شانه چپ من را نوازش میکرد...اشکهایم را پاک کردم و گفتم:ببخشید...دست خودم نیست!!!

احسان نگاه پر غصه اش را به من دوخت و گفت:حرفهایی که به من زدی رو خوب گوش کردم ولی مثل اینکه این معلم خوب من٬خودش درسش رو نخونده...ناهید با این وضع میخوای از الهام من پذیرایی کنی؟!!

دوباره گفتم:معذرت میخوام.

از جایم بلند شدم تا برای ناهار غذایی درست کنم............

ادامه دارد...پایان قسمت67

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 26/12/1389 - 12:24 - 0 تشکر 299699

رمان((گلبرگهای خزان عشق))قسمت آخر-شادی داودی
قسمت آخر

خدا و عشق هم معنی هستند.زندگی با عشق همان زندگی با خداست.شناخت عشق٬شناخت خداست.هیچ دلیلی برای وجود خداوند به جز عشق نیست.همچنین هیچ راهی برای پرستش او به غیر از عاشق شدن وجود ندارد.

----------------------------------

احسان نگاه پر غصه اش را به من دوخت و گفت:حرفهایی که به من زدی رو خوب گوش کردم ولی مثل اینکه این معلم خوب من٬خودش درسش رو نخونده...ناهید با این وضع میخوای از الهام من پذیرایی کنی؟!!

دوباره گفتم:معذرت میخوام.

از جایم بلند شدم تا برای ناهار غذایی درست کنم.به ﺁشپزخانه رفتم و مشغول تدارک ناهار شدم.مامان به ﺁشپزخانه ﺁمد و گفت:ناهیدجان...الهام میخواد که بری پیشش.

برگشتم و مامان را نگاه کردم.او هم بلافاصله جلو ﺁمد و گوشتی را که برای پخت ﺁماده میکردم از من گرفت و گفت:برو...فکر غذا نباش...من ﺁماده میکنم...تو فقط برو ببین الهام با تو چی کار داره.

متوجه شدم که بغض دارد...حرفی نزدم.دستم را زیر شیر ﺁب شستم و به اتاقی که الهام در ﺁن خوابیده بود رفتم.در این مدت لباسش را با کمک مامان عوض کرده بود...یک پیراهن شلوار لیمویی با گلهای صورتی ریز به تن داشت...موهای لخت و قشنگش را هم به یک طرف شانه کرده بود...صورتش رنگ پریده اما زیبا...زیبایی خیره کننده...ﺁنقدر زیبا که دلم میخواست بی هیچ حرفی بنشینم و فقط ساعتها به صورتش که با وجود ﺁن بیماری هنوز زیبا بود٬نگاه کنم.همانطورجلوی درب ایستاده بودم و نگاهش میکردم...ولی او متوجه من نشده بود چرا که از پنجره نسبتا" بزرگ کنار تخت به منظره باران خورده ی بیرون نگاه میکرد و رقصیدن قطرات باران برایش شاید یادﺁور خاطراتی بود که تنها در قلب عاشقش نهفته بود.با انگشتهای ظریفش رد قطرات باران را که از پشت شیشه می لغزیدند و به پایین سر میخوردند را گرفت.دستهای سفید و زیبایی که به راستی مثل یک مجسمه ی مرمرین بود...مجسمه ای که فقط خداوند از پس خلق زیبای ﺁن برﺁمده بود...به راستی چرا حالا این الهه ی زیبایی و عشق مجبور به ترک دنیا بود...نمی دانستم در ﺁن دل مهربان و قلب عاشقش چه میگذرد اما هر چه بود که فکر نمی کردم خود او هم در این سن و سال راضی به ترک دنیا باشد.نمی دانم چه چیز باعث شد که حضور مرا در اتاق حس کرد.صورت زیبایش را از سمت پنجره به سمت من که جلوی درب ایستاده بودم برگرداند...چنان لبخند ملیح و مهربانی روی صورتش نقش بست که ناخودﺁگاه به سمت تختش رفتم و روی صندلی کنار تخت نشستم.دستش را گرفتم و گفتم:الهام جان...تو واقعا" قشنگی.

لبخند روی صورتش عمیقتر شد اما بعد به ﺁرامی لبهایش از خنده جمع شدند و فقط زیرلب گفت:ولی این قشنگی نتونست اونقدر حمیدرضا رو عاشق کنه که با من بمونه!!!

همانطور که دستش را در دستم نوازش میکردم گفتم:الهام جان...این حرف رو نزن تو یه دختر تحصیلکرده ای...فهمیده ایی...حمیدرضا به اختیار خودش به اون بیماری مبتلا نشده بود که بخواد با اتکا به عشق تو با اون بیماری کنار بیاد و با تو بمونه...ولی تو به خاطر عشق اون باید تلاشت رو بکنی تا...

نگذاشت حرفم تمام بشود...دوباره لبخند غمگین اما زیبایش را به لب ﺁورد و گفت:ناهید...من از حمیدرضا عاشقتر بودم...میدونی چرا؟..چون ترجیح دادم با تسلیم شدن به بیماریم هر چه زودتر پیش اون برم.

یک دستم را لای موهای نرم و زیبایش کردم و گفتم:نه الهام...این چه حرفیه...خدا خیلی مهربونه...تو باید همیشه امیدوار باشی...اگه خدا بخواد...که حتما" هم میخواد...تو شفا میگیری و بعد از عمل جراحی سلامتیت رو به دست میاری.

نگاهش همراه با لبخند بود در جوابم گفت:ناهید جان...من از اینکه دارم میمیرم اصلا" ناراحت نیستم.

گفتم:ولی الهام کی گفته که تو داری میمیری؟..این یه تفکر غلطه...بابا تو رو به اینجا فرستاده و احسانم با بهترین دکترهای اینجا مشورت کرده...حتی پرونده های تو رو به اونها نشون داده و قراره طی یه عمل جراحی غده ها رو از سرت بیرون بیارن...این روزها این عملها کاری پیش پا افتاده اس...جای نگرانی نیس...تو رو به خدا دست از این فکرهای ناجور هم بردار...بعدها که به امید خدا خوب شدی به حرفات میخندی...

لبخند روی لبهاش محو شد...بعد از گذشت لحظاتی کوتاه که رویش را به سمت پنجره برگردانده بود دوباره به سمت من برگشت و گفت:ناهید...حرفای قشنگی میزنی...اما من زیاد وقت ندارم...نمیخوام در بین حرفام بی جهت خودت رو برای امید دادن و یا دلداری دادن به من خسته کنی...فقط این رو مطمئن باش که من از مردن نمیترسم...ناراحتم نیستم...من مطمئنم که فقط به این ترتیبه که به حمیدرضا دوباره میرسم...حمیدرضام دیگه تنها نخواهد بود...همین حالام انتظار من رو میکشه...در این دنیا هر کسی به نوعی عاشق میشه...هیچ وقت عشقها در دنیا شبیه همدیگه نیستن...تنها شباهت عاشقا صفت اونهاس...ولی در عمل و رفتار هیچکدوم شبیه همدیگه نیستن...تو هم توی زندگیت عاشق بودی...احسانم عاشق بود...ولی هر کدوم به نوعی...حتی با اینکه هر دو عاشق هم بودید اما عشقتون غیر از تشابه در اسم...در عمل هیچ شباهتی به هم نداشت...نگو که من اشتباه میکنم چرا که مطمئنم درست میگم...من و حمیدرضا هم عاشق همدیگه بودیم...ولی هر کدوم عشقمون با دیگری تفاوت داشت...اون عاشق من بود به روش خودش...و من برای اون میمردم به روش خودم...در تمام مدتی که به هم محرم شرعی شدیم اون اونقدر عاشق من بود که حتی دستشم به بدن من نخورد...با اینکه براش سخت بود...ولی میدونستم فکر میکنه شاید بعد از اون بخوام با شخص دیگه ای به زندگی ادامه بدم...پس اون عاشق من بود ولی عشق من رو نسبت به خودش نشناخته بود...اون نمیدونست که در این دنیا بعد از حمیدرضا...زندگیی برای من وجود نخواهد داشت...چه برسه به اینکه بخوام تولد عشق دیگه ای رو در قلبم بپذیرم...

کمی مکث کرد و بعد با صدای ضعیف و مریضش گفت:ناهیدجون...کمی ﺁب به من میدی؟

سریع از پارچ ﺁب کنار تختش لیوان ﺁبی را پر کردم و به دستش دادم تنها یک جرعه از ﺁن را خورد و بعد نفس عمیقی کشید.میدانستم از شدت سردرد و بیماری مورد ﺁزار است...اما در چشمهای زیبایش اصرار بر ادامه صحبتش را میخواندم.سکوت کرده بودم و به حرکات ظریفش نگاه میکردم.دستی لای موهایش کشید و همه را عقب فرستاد.ادامه داد:تنها یه ﺁرزو برام مونده بود...اونم دیدن بچه ی قشنگ تو و احسان بود...با اینکه امیرمسعود٬من رو بنا به خواهش و خواست خودم در جریان کامل بیماریم گذاشته بود...و ادامه ی هرگونه معالجه رو جز درد و رنج برای خودم نمیدونستم...ولی بنا به خواست و خواهش احسان و بابا و مامان مبنی بر ادامه معالجاتم به کانادا اومدم...ولی نه به خاطر معالجه...بلکه تنها به خاطر دیدن پارمیدا...یعنی تنها ﺁرزوی به جا مونده ام در دنیا به اینجا اومدم...حالام بی نهایت خوشحالم که قبل از هر اتفاقی تونستم اون رو ببینم...

دوباره مقداری ﺁب خورد و بعد گفت:من از طریق امیرمسعود به بیماریم ﺁگاهی کامل دارم...اونقدری که من میدونم٬حتی مامان و بابا هم از اون بی اطلاعن...البته تا یکی دو ساعت پیش احسانم بی اطلاع بود...ولی توی فرودگاه قبل از اینکه شماها رو ببینم همه چیز رو سریع بهش گفتم...حالا تنها خواهشی که از تو دارم اینه که بعد از مردن من...

اشکهایم سرازیر شده بود به ﺁرامی گفتم:الهام...تو رو به خدا...این حرفها رو نزن...احسان دق میکنه...مامان و بابا هم همینطور...تو به خاطر اونها هم که شده باید تلاشت رو بکنی تا...

دستش را به علامت سکوت من بلند کرد و با لبخند کمرنگی که به لب داشت ادامه داد:ناهیدجون...من از اینکه بمیرم...یه بارم بهت گفتم...ناراحت نیستم...چرا که این خواسته ی واقعی قلب عاشق منه...پس بذار حرفام رو بزنم...من وقت زیادی ندارم...

دستش را به سمت یکی از چمدانها اشاره کرد و گفت:ناهید...داخل اون چمدون یه دفترچه اس که سعی کردم تمام خاطراتم رو با حمیدرضا در اون بنویسم...فقط خواهشی که از تو دارم اینه...مطالب جا افتاده ی ﺁخرش رو در فرصتی مناسب برام کامل کنی...مطلب دیگه اینه که...بعد از مرگم خیلی مراقب احسان باش...حتی اگه تونستی بابا و مامان رو هم راضی کن برای زندگی بیان اینجا پیش شما...به احسان بگو که من چقدر از وضعیت خودم راضی بودم و هیچ تمایلی به موندن در این دنیا رو نداشتم...به احسان بگو................

به احسان بگو که من چقدر از وضعیت خودم راضی بودم و هیچ تمایلی به موندن در این دنیا رو نداشتم...به احسان بگو اگه من رو دوست داره پس خوشحال باشه...من به اون چیزی که دوست داشتم رسیدم...پس از خوشحالی من خوشحال باشه...

رنگ الهام به قدری سفید و مهتابی شده بود که تصور میشد دیگر هیچ خونی زیر پوستش جریان ندارد...حتی حالت نفس کشیدنش هم تغییر کرده بود...دیگر به فاصله و با سختی نفس میکشید.همانطور که به صورت الهام نگاه میکردم با صدای بلند گفتم:احسان...احسان...فکر میکنم بهتره الهام رو به بیمارستان برسونیم.

برگشتم تا از روی صندلی بلند شوم٬دیدم احسان به چهارچوب درب اتاق خواب تکیه داده و روی زمین نشسته...سرش را به چهارچوب تکیه داده بود.اشک ریخته بود و به حرفهای الهام گوش داده بود.

بقیه حرفم در گلو خفه شد...همانطور که روی صندلی نشسته بودم خیره به احسان نگاه کردم.چند لحظه بعد صدای ضعیف الهام را شنیدم:نه...نه ناهید جون...هنوز وقتش نرسیده...صبر کن.

به سمت الهام برگشتم...پیشانی اش با دانه های درشت عرق خیس شده بود.گفتم:الهام...چرا لجبازی میکنی؟...خوب به بیمارستان بری که خیلی بهتر از این دردیه که داری تحمل میکنی...

نگذاشت حرفم را تمام کنم...دوباره لبخند قشنگی روی لبش نشست و گفت:قرار بود بذاری حرفام رو بگم...

فهمیدم اگر بخواهم به اصرارهایم ادامه بدهم ممکن است باعث عصبی شدن الهام بشوم بنابراین سکوت کردم...ولی حالا نه تنها حالت خود الهام برایم غصهﺁور بود...که هیچ...با علم بر اینکه احسان هم در پشت سرم جلوی درب روی زمین نشسته و با ﺁن وضع اشک میریزد...شدیدا" اعصابم در فشار قرار گرفته بود...

الهام باز هم برای لحظاتی سکوت کرد٬سپس ادامه داد:ناهید...میخوام سر فرصت مناسب دفترچه ام رو بخونی و از تموم مطالب اون فقط این رو خوب متوجه باشی که...هیچ وقت به پارمیدای کوچولو اجازه ندی عاشق بشه...چرا که حالا با توجه به اتفاقی که برای من افتاده...فهمیدم عشق و عاشقی برای دخترای این خونواده شگونی نداره...اون از عمه مریم اینم از من...نذار پارمیدا عاشق بشه...حداقل اون رو از این مقوله دور نگه دار...تا تو هم مثل مامان غصه دار نشی...ناهیدجون...از اینکه نمیخوام به بیمارستان برم...قصد لجبازی ندارم...ولی من در جریان کامل بیماریم هستم...گفتم که امیرمسعود من رو در جریان کامل وضعم قرار داده...غده های داخل سر من به قدری رشد کرده که با تارهای مغزی من اجین شده...هرگونه اقدامی جهت خارج کردن اونها بی فایده اس...امیرمسعود احتمال زنده بودن من رو تا یه ماه دیگه تخمین زده...ولی من خودم میدونم که امیرمسعود در این زمینه فقط یه دروغگوی بزرگه...من فرصتم خیلی خیلی کمه...ولی با تمام این حالات حالا که پارمیدا رو هم دیدم...واقعا" خوشحالم و به وضع پیش اومده با تمام وجودم رضایت دارم...من اونقدر فرصتم کمه که شاید بیدار شدن مجدد پارمیدا رو هم نبینم...

سکوت کرد.

روی تخت کنارش نشستم و هر دو دستش را گرفتم و گفتم:الهام...بسه...اینقدر خودت رو اذیت نکن.

چشمهایش را که بسته بود دوباره باز کرد و گفت:ناهید...قول میدی کار دفترم رو تموم کنی؟..قول بده که روزی اون رو به پارمیدا بدی...و قبل از عاشق شدنش به اون بفهمونی که عشق و دخترای این خونواده...با هم کنار نمیان....من سرم درد میکنه...خیلی درد میکنه...خیلی زیاد...

سرش را به سمت درب اتاق چرخاند و احسان را دید که روی زمین به درگاه تکیه داده و گریه میکند.با همان صدای ضعیفش گفت:احسان...گریه نکن...بیا پیش من...

احسان به هق هق افتاده بود...گریه امان مرا نیز بریده بود...از روی تخت بلند شدم و کنار رفتم تا احسان کنار الهام بنشیند.الهام هنوز لبخند قشنگش را به لب داشت...اما ضعف و بی حالی در او شدت گرفته بود تا ﺁن جا که فهمیدم هیچ حرکتی نمی تواند بکند!!!

ﺁهسته به احسان گفت:نمیخوای من رو بغل کنی و ببوسی...ﺁخه توی فرودگاه فرصت این کار رو نداشتی...

احسان با هق هق کنار الهام روی تخت نشسته بود.دو دستش را دور گردن و شانه های الهام انداخت و او را که دیگر تقریبا" بی حس و بیحرکت شده بود در ﺁغوش گرفت.در حالیکه صورتش از اشک خیس شده بود٬صورت الهام را غرق بوسه کرد.دائم تکرار میکرد:الهام نه...تو رو به خدا...الهام تو رو به قرﺁن...الهام...

الهام خندید...من حلقه ی اشک را در چشمهای زیبایش می دیدم...شنیدم که گفت:احسان محکمتر بغلم کن...میخوام در ﺁغوشت بودن رو به خوبی احساس کنم.

احسان٬الهام را به خودش میفشرد...هق هق میکرد و می گفت:الهام...تو رو به خدا نرو...الهام جان...جون من...تو رو به خدا...

یکباره چشمهای الهام برق خاصی به خودش گرفت و با صدایی نسبتا"رسا که اصلا" شباهتی به ضعف موجود در ﺁن٬در دقایقی پیش نداشت٬صداکرد:مامان...مامان.

مامان صورتش از اشک خیس شده بود.سراسیمه وارد اتاق شد و گفت:جانم...بگو الهام جان...من اینجام.

احسان٬الهام را از خودش کمی فاصله داد.الهام با صدای بلند در حالیکه به سقف خیره شده بود گفت:مامان...بیا...بیا پیشم...مامان.

صدای الهام به فریاد شبیه شده بود...مثل کودکی که از چیزی ترسیده باشد...با التماس مامان را صدا میکرد.احسان سریع از جایش بلند شد و فقط بهت زده به الهام نگاه میکرد.مامان بلافاصله به جای احسان نشست.مامان صورت الهام را با دو دستش گرفت و گفت:عزیز دلم...نترس...من اینجام...ببین.

ولی مثل این بود که الهام چیزی را میدید که نمی توانست از ﺁن چشم بردارد...فقط خیره به سقف نگاه میکرد.گفت:مامان...سردمه...خیلی سردمه...

مامان برگشت و پتویی را که من سریع از کمد خارج کرده بودم را گرفت.الهام دوباره فریاد زد:سردمه...مامان...خیلی سردمه...اینجا چرا سرده...مامان...مامان من دوستتون دارم...مامان...

مامان گریه میکرد و همینطور که پتو را روی الهام انداخته بود الهام را نیز در ﺁغوش گرفته بود و دائم تکرار میکرد:الان گرم میشی...الهی قربونت برم...اینطوری بیقراری نکن عزیزم...چیزی نیس...الان میریم بیمارستان...الهام جان...اینطوری نکن عزیزم...الهی فدات بشم...

احسان کلامی حرف نمیزد و فقط خیره به الهام نگاه میکرد.برای لحظاتی کوتاه الهام ساکت شد...بعد نگاهش را از سقف گرفت و به سمت درب اتاق نگاه کرد...لبخند قشنگش دوباره روی لبهایش نشست...فقط با صدایی ﺁرام گفت:حمیدرضا بالاخره اومدی...

و نگاهش همانطور ثابت روی درب اتاق ماند.

برای لحظاتی سکوت تمام اتاق را گرفت...و بعد صدای جیغ مامان بلند شد:ای وای...احسان...الهام قشنگ من مرد...ای وای...خدایا...

احسان محکم با زانو روی زمین افتاد و صورتش را با دو دست گرفت و با صدای بلند شروع کرد به گریه.

قدرت هیچ کاری را نداشتم...تنها به جسد بی جان الهام خیره مانده بودم...اصلا" باورم نمیشد که واقعا" عشق اینقدر بی رحم باشد...

صدای گریه ی پارمیدا که همراه با جیغ بود در گوشم پیچید ...ولی برایم مهم نبود...تنها جملات ﺁخرین الهام بود که در گوشم طنین اندازی میکرد:نذار پارمیدا عاشق بشه...عاشقی با دخترای این خونواده همخونی نداره...اون از عمه مریم اینم از من...

به راستی ﺁیا پارمیدای من سومین قربانی عفریت جنونﺁمیز عشق در این خانواده خواهد بود...

الهام عروسکی بود بی نظیر...ولی عشق با او چه کرد...تا ﺁخرین لحظه عاشق ماند...ﺁنقدر که بر این باور مرد...و در ﺁخرین لحظات نیز تنها با دیدار حمیدرضا در رویایش خرسند شد و با لبخند بر ترک این دنیا رضایت داد...

خدایا زندگی همیشه سراسر زیبایی و عشق است ولی چرا این عشق برای الهام و حمیدرضا صورت دیگرش را جلوه گر کرد...چرا این دو موجود بیﺁزار در این دنیا غیر از ﺁزار عشق چیز دیگری ندیدند...خدایا نمی دانم باید به سرنوشت نفرین کرد یا به عشق...ولی بدون هیچکدام زندگی هم معنا ندارد...خدایا پس لیلی و مجنون...شیرین و فرهاد...وامق و عذری...هیچکدام قصه و افسانه نبوده اند...من عاشقانه تر از ﺁنها را در این دوران با چشمان خودم دیدم...ولی خدایا من از عشق همیشه تصویری زیبا و ماندگار در ذهنم داشتم...اما این چه ماندگاریی بود که باید به نابودی دو موجود پاک٬موجودیت خویش را اعلام میکرد...

صدای گریه های احسان و فریادهای جگر سوز مامان گویی دل ﺁسمان را نیز به درد ﺁورده بود...حالا به همراه گریه ی ﺁسمان رعدوبرق نیز گوش عاشقان را نوازش و دل سرگشتگان را به لرزش وا میداشت.

خدایا فقط به یک سوالم جواب بده و ﺁن اینکه با این همه بی رحمی از عفریت عشق چرا باز همه ی بندگان تو یک صدا میگویند زنده باد عشق؟

این همان عشقی است که برای الهام چیزی جز مرگ به ارمغان نیاورد پس چرا میگوییم:زنده باد عشق.........

****************************

در اینجا جا دارد از حضور تمام دوستان و خوانندگان عزیزی که بیش از ۶۸ شب مشتاقانه این ماجرا را دنبال کردند کمال امتنان و سپاسگزاری را به جا آورده و تشکر مخصوصم را جهت چشم پوشیهای بزرگوارانه ی این عزیزان بر نقایص تالیفم و ایرادهای وارده ابراز نمایم.

بی نهایت همه ی شما عزیزان را دوست دارم و برای تک تک شما آرزوی سلامتی٬ سعادت و خوشبختی و داشتن عشقی شیرین را در زندگیتان از درگاه ایزد منان خواستارم.

شادی داودی/ دی ماه۱۳۸۸

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.