• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 4291)
يکشنبه 14/9/1389 - 10:51 -0 تشکر 258052
رمان((پاورقی2))نویسنده شادی داودی

رمان((پاورقی 2)) - نویسنده شادی داودی

قسمت اول

ظرفهای تزئین شده ی خرما و حلوا كه همگی با روبانهای مشكی و گلهای شب بو و مریم و نرگس تزئین بسیار زیبایی شده بودند در جای جای سالن پذیرایی روی میزها چیده شده بودند...عكس زیبایی از بهنام كه روی یك میز نیم دایره ای شكل در كنج سالن خودنمایی میكرد با آن شمعهای سیاه رنگ و روشن كه در شمعدانهای كریستال خودنمایی میكردند خبر از غم سنگین لانه كرده در دل خانواده و فامیل را داشت.

مهین خانم با رنگی پریده و لبانی خشك در حالیكه سر تا پا سیاه پوشیده بود به روی یكی از مبلها نشسته بود و كاملا" مشخص بود كه از مرگ نابهنگام تنها پسرش دیگر رمقی در جان و روحش باقی نمانده.

مهستی و هستی نیز حالی بهتر از مهین خانم نداشتند و در كنار یكدیگر نشسته بودند و اطراف آنها را دوستان دانشگاهیشان احاطه كرده بودند.

كوروش و آرش دائم در رفت و آمد بودند و پیوسته مراقبت میكردند تا چیزی در مراسم كم نباشد و همه چیز فراخور حال عزیز از دست رفته شان بوده و تمام تداركات را زیر نظر داشتند.

آرش با تمام گرفتاریهایش دائم به اتاق خواب بهنام نیز در رفت و آمد بود چرا كه از روز فوت بهنام تا امروز كه دو روز گذشته و تازه ساعتی بود از مراسم خاكسپاری برگشته بودند این پنجمین بار بود كه آناهیتا به علت افت فشار و شرایط بد روحی و عصبی به زیر سرم رفته بود.

ماندانا در حالیكه زیر بغل مامان بزرگ را گرفته بود كمك كرد تا او را به سالن پذیرایی بیاورد و با ورود مامان بزرگ یكی از زن عموها كه در كنار مهین خانم نشسته بود سریع از جایش برخاست تا مامان بزرگ در كنار مهین خانم بنشیند.

مهین خانم با دیدن مامان بزرگ بار دیگر اشك و ناله اش به هوا برخاست:ای وای...مامان...قربون اون قلب مریضت بشم كه بهنام همیشه مراقبت بود...مامان چرا دوباره اومدی اینجا؟..شما قلبت ناراحته...دیگه بهنام نیست كه دلواپست باشه...مانی جان چرا مامان بزرگ رو آوردی اینجا؟...

مامان بزرگ در حالیكه آهسته آهسته قدم برمیداشت دائم میگفت:بمیرم برات مهینم...مهین جان اینجوری بیقراری نكن مادر...نكن مادرجان مریض میشی عزیزم...الهی قربون اون بهنام بشم من...گل نازنینم بود به خدا...

مهستی و هستی از جایشان بلند شدند و برای ساكت كردن مهین خانم كه دیگر رمقی در جان نداشت شروع كردند به دلداری او و در میان دلداریهایشان دائم نیز تكرار میكردند:مامان بسه...مامان تو رو خدا...مامان آنیتا الان دوباره شروع میكنه به جیغ زدنها...مامان شما آروم باشی اونم آرومه...

مهین خانم دوباره شروع كرد:ای وای بمیرم برای آنیتا...بمیرم برای دل تنها شده ی آنیتا...

و سپس رو كرد به مامان بزرگ و ادامه داد:ای وای مامان...روزی كه داداش منوچهر و ناهید توی تصادف مردن نفهمیدم چه دردی توی دلت لونه كرده...اون روز نمیفهمیدم مرگ فرزند چقدر سخته...یادته هی میگفتم مامان گریه نكن مامان گریه نكن...یادته بهم میگفتی مهین جیگرم سوخت مهین قلبم آتیش گرفت...حالا من جیگرم سوخته...قلبم آتیش گرفته...حالا میفهمم اون روز چی كشیدی...ای وای مامان بگو چطوری اینهمه سال تحمل كردی...بگو...به منم یاد بده مرگ بچه ام رو تحمل كنم...

مامان بزرگ وقتی به كمك ماندانا روی مبل در كنار مهین خانم نشست دست دخترش را گرفت و شروع به دلداری او كرد ولی همه میدانستند كه مامان بزرگ بعد از فوت پسر و عروسش حالا با مرگ نوه غم جانسوز تر دیگری  به جانش ریشه دوانده...اما بزرگوارانه سعی در آرام كردن دخترش داشت.

آناهیتا كه در اتاق خواب بهنام او را خوابانده بودند و زیر سرم بود با دارویی كه شاهرخ و امیر برای چندمین بار به رگش تزریق كرده بودند او را وادار به خواب نموده و تقریبا"از هیاهوی ایجاد شده بی خبر مانده بود.

آرش وقتی وارد اتاق شد امیر در حال گرفتن مجدد فشار خون از آناهیتا بود وشاهرخ نیز دارویی دیگر به سرم آناهیتا وارد میكرد كه مسلما"چیزی جز آرام بخش نمی توانست باشد.

آرش جلو رفت و به صورت زیبای خواهرش كه حالا در اثر گریه ها و فریاد هایی كه هنگام خاكسپاری بهنام از اعماق وجودش كشیده بود حالتی از یاس مطلق را به نمایش گذارده بود خیره ماند.

آرش بعد از فوت منوچهر خان و ناهید خانم تمام زندگی اش را به پای خواهرها و برادرش گذاشته بود ولی در میان خواهرها و برادرش آناهیتا را به گونه ای دیگر دوست داشت و با وجود حضور دائم مامان بزرگ بعد از فوت والدینشان در كنار خود...ولی آناهیتا دقیقه ای از آرش جدا نشده بود و حتی آناهیتا را به مدت4سال یعنی بعد از شش سالگی تا10سالگی اش هرشب در آغوش خود گرفته و میخوابیدند...

حالا كه سالها از آن روزها و شبها گذشته و آناهیتا برای خود خانمی گشته بود ولی آرش هنوز او را همان دختر بچه ی6ساله میدید و به همان اندازه و روزهای پرتنش و عذاب آور از دست دادن والدینشان او را دوست داشت و از رسیدن هر نوع آسیب و ناراحتی به وی شدیدا"غصه دار میشد.

امیر وقتی فشار آناهیتا را گرفت تازه متوجه حضور آرش شد و رو كرد به او و گفت:آرش جان...نگران نباش...فشارش به حالت عادی داره برمیگرده...داروهایی هم كه شاهرخ بهش تزریق كرده آروم نگهش میداره...فكر میكنم چند ساعتی بخوابه...

آرش در حالیكه صورت خیس از اشكش را پاك میكرد گفت:خدا كنه...خدا كنه آروم بگیره...كاش قبول میكرد ببریمش خونه ی خودمون...اینجا سر و صدا زیاده...طفلك عمه مهین هم...

امیر از روی صندلی بلند شد و دستگاه فشار را جمع كرد و در همان حال گفت:نه آرش جان...اینجا باشه بهتره...بگذار توی محیط باشه...درسته ما دائم سعی میكنیم كه با دارو بخوابونیمش ولی واقعیتش رو بخوای كار چندان درستی هم نمیكنیم...سر مزار موقع خاكسپاری...تو و كوروش نمیگذاشتین جیغ بكشه...نمیگذاشتین راحت گریه هاش رو بكنه...در حالیكه به نظر من...البته الان داشتم این رو به شاهرخ هم میگفتم كه كاش بگذارین هر قدر دلش میخواد جیغ بكشه...گریه كنه...فریاد بكشه...وقتی گریه میكنه و دلش میخواد فریاد بكشه سعی نكنید ساكتش كنید...وقتی به زور و التماس و تهدید از اینكه میبرینش خونه اگه گریه كنه ساكتش میكنید...وضعش همین میشه كه الان داری میبنی...خوب هی میریزه توی خودش...بغض رو قورت میده جای اینكه بریزه بیرون...بعد فشار عصبی كه زیاد بشه اینجوری بیهوش میشه و باید به ضرب و زور دارو و سرم فشارش رو كنترل كنیم...

شاهرخ گفت:راست میگه آرش... هی بهش اصرار نكنید كه گریه نكنه یا جیغ نكشه...بگذارید خودش رو حتی با فریاد هم شده تخلیه كنه...الان بهترین چیز براش اینه كه بگذارید گریه كنه...نه اینكه جلوش رو بگیرید...

آرش در حالیكه خیره به صورت آناهیتا نگاه میكرد گفت:آخه میترسم با اونهمه جیغ و گریه ایی كه این میكنه...بلایی سرش بیاد...

امیر به طرف آرش رفت و گفت:نه...بلا موقعی سرش میاد كه بخواد به زور بغضش رو قورت بده و بیرون نریزه...خودتم حال خوشی نداری...بهنام برای همه ی ما عزیز بود ولی خوب میدونم رابطه ی شما ها خیلی صمیمی بوده و حق دارین غصه دار باشن اما...

كوروش درب اتاق خواب را باز كرد و گفت:آرش تو اینجایی؟!. داشتم دنبالت میگشتم...بیا بیرون بچه ها و كاسبهای پاساژ همه اومدن...عمو مرتضی سراغت رو میگیره...بیاین بیرون...

آرش و امیر از اتاق خارج شدند و شاهرخ بار دیگر سرعت تزریق سرم را تنظیم كرد و نبض آناهیتا را كنترل كرد و سپس او نیز از اتاق خارج شد.......

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 1/10/1389 - 10:58 - 0 تشکر 265326

behroozraha گفته است :

حسارتم را ببخشید

ما شاگرد شمائیم

shadidh گفته است :

بی نهایت سپاسگزارم از راهنمایی های شما استاد

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;265210][quote=shadidh;571716;265019]

[quote=behroozraha;558041;264875]در بعضی موارد معدود کلماتی تکرار میشن که اگه مترادفش بیاد قشنگتر به نظر میرسه
مثلا ممکنه کلمه بود در ترکیباتب مثل گذاشته بود کرده بود نسشته بود و یا مثل اینها اگه در فاصله ای کوتاه کنار هم بیان احساس میشه زیبایی نداره
با توجه به تمامی پستها این اظهار نظرو کردم
بعضی موقع کلمه کند میتونه نقش بکند را اجرا کنه و زیبا هم باشه
پس میشه به جای بکند بشود بزند بخورد و مثل اینها کلمات کند شود زند خورد و.. را آورد
همچنان مشتاق کلام دلنشینتان هستم


جسارت نیست بلكه نشان از لطف و محبت و توجه و دقت نظر شما به تالیف بنده است!...باز هم از شما كمال تشكر را دارم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 1/10/1389 - 11:0 - 0 تشکر 265327

رمان((پاورقی2))قسمت15 - شادی داودی
كوروش برای لحظاتی به گلهای دوخته شده ی روی رو میزی خیره نگاه كرد و سپس رو كرد به مامان بزرگ و گفت:از بابت شاهرخ نگران نیستم...نگرانی من مربوط به آنیتا میشه...واقعا وقتی بهش فكر میكنم كلافه میشم...نمیدونم تا كی میخواد این رویه ی مسخره ی زندگی رو كه برای خودش پیش گرفته رو ادامه بده!

مامان بزرگ به طرف یخچال رفته و سبد كوچكی را از میوه پر كرد و سپس به همراه چند بشقاب پیش دستی و كارد میوه خوری روی میز گذاشت و گفت:كوروش جان اینقدر به این دختر سخت نگیرید...همه چی رو بسپارید دست خدا و زمان...همه چی درست میشه...فقط صبر لازمه...

. آخه تا كی؟...تا كی میخواد اینجوری لباس سیاه تنش باشه؟...تا كی میخواد اینجوری زانوی غم بغل بگیره و خودش رو توی زمانهایی كه خونه اس توی اتاقش حبس كنه؟...آرش هم كه فقط میگه باهاش باید مدارا كرد...اینجوری نمیشه...هر چی نسبت بهش بی تفاوت باشیم اون بیشتر خودش رو توی دنیای مزخرفی كه برای خودش درست كرده غرق میكنه...دلم برای شاهرخ هم میسوزه كه این وسط بین پیغمبرها اومده جرجیس رو انتخاب كرده...آخه یكی نیست به این پسره بگه آدم قحط بود كه اومدی عاشق خواهر احمق من شدی؟

. مگه آنیتا چشه؟!!!

. چش نیست؟...با اخلاق گندی كه اون داره اگه بلایی مثل بلایی كه سر بهنام اومد سرش نیاد خیلی شانس...

مامان بزرگ با اخم نگاهی به كوروش كرد و به میان صحبت او رفته و گفت:كوروش!!!!...خجالت بكش...تو كه این حرف رو بزنی از غریبه چه انتظاری داشته باشم؟...اگرم میبینی شاهرخ به آنیتا علاقه پیدا كرده لازم نیست تو بخوای دلیل علاقه مندیش رو بفهمی...توی این دوره زمونه دختر به قشنگی و خانمی آنیتا كم پیدا میشه...حالا اگه تو به عنوان برادرش باهاش سازش نداری مشكل این نیست كه آنیتا دختر بد یا به قول تو احمقیه...برعكس توی این سن و سالی كه اون داره در این دوره زمونه كدوم دختری هست كه این قدر خودساخته و مستقل باشه؟...ماندانا یك سالم از اون بزرگتره ولی یك كدوم از استقلالیتهای فردی كه آنیتا داره رو نداره...كوروش یه ذره فكر كن...ضربه هایی كه به آنی وارد شده به كوه وارد شده بود الان چیزی ازش باقی نمونده بود...ولی این دختر با تمام سن و سال كمی كه از در تصادف اون سال داشته تا الان سعی كرده روی پای خودش باشه...ولله به خدا خوبیت نداره اینقدر باهاش سر ناسازگاری میگذاری...نمیخواد غصه ی شاهرخ رو هم بخوری...شاهرخ هر چی كه تو در وجود انیتا ندیدی و یا نخواستی ببینی رو دیده كه عاشقش شده...فقط اگه تو...

. من چی مامان بزرگ؟...شما در مورد من چی فكر كردی؟...به خدا منم انیتا رو دوستش دارم ولی خوب مثل آرش صبور نیستم...از همه ی اینها گذشته خودتون كه شاهدین آنیتا هم اصلا حرف شنوی كه از ارش داره از من نداره...ولی به قرآن قسم منم دوستش دارم...فقط...

. خوبه...خوبه...دیگه ادامه نده...به جای گفتن((فقط))و((ای كاش))و((اما)) و اگرها بهتره توی این روزها یك كم بیشتر دركش كنی...آنیتا هر چی باشه خواهرته و بعد از فوت بهنام بیشتر از هر وقتی نیاز به حمایت عاطفی داره...باید دركش كنی و كمتر سر به سرش بگذاری...خودش كم كم از این حالت در میاد...از قدیم گفتن خاك سردی میاره...بمیرم برای بهنامم ولی خوب با سرنوشت نمیشه جنگید...آدمها اگه به مرگ همدیگه عادت نمیكردن كه نمی تونستن زندگی كنن...آنیتا هم زمان لازمه تا بتونه كم كم خودش رو دوباره پیدا كنه...فقط تویی كه باید در رفتارت با آنیتا صبورتر باشی...شاهرخ هم پسر دانائیه...مطمئنم...لازم نیست تو نگران چیزی یا كسی این وسط باشی...فقط اگه شاهرخ حرف خاص و مشخصی در مورد انیتا بهت گفته بهتره آرش كه برگشت همه چی رو بهش بگی...

كوروش دیگر صحبتی نكرد و از جایش بلند شد و به هال رفته و خود را مشغول تماشای تلویزیون كرد.

...................................

..................................

شاهرخ وقتی آناهیتا را به منزل می رساند از اینكه توانسته بود او را بعد از مدتها راضی كند كه شبی را در منزل امیر و الهام برای شام سپری كند بی اندازه خوشحال بود ولی تمام راه صحبتی میان ان دو مطرح نشد و در سكوت مسیر را طی كردند.

وقتی جلوی درب منزل شاهرخ ماشین را متوقف كرد آناهیتا از او تشكر نموده و از ماشین پیاده شد.شاهرخ نیز از ماشین پیاده و به طرف انایها رفت و گفت:آنیتا ممنونم كه امشب قبول كردی و بر خلاف میلت حاضر شدی شام پیش الهام و امیر باشیم.

آناهیتا حرفی نزد و فقط برای لحظاتی كوتاه به شاهرخ نگاه كرد و برگشت به سمت درب حیاط برود كه شاهرخ دست او را گرفت و گفت:آنیتا؟...

هیچكدام نمی دانستند كه هستی در پشت پنجره ی اتاق خواب خویش در تاریكی اتاقش به هر دوی انها خیره شده و تمام وجودش را خشم پر كرده و با چنان نفرتی هر دو را نظاره میكند كه حد و تصوری برای ان نمی توان قائل شد!

آناهیتا بدون اینكه به شاهرخ نگاه كند و یا حتی به سمت او برگردد با صدایی غمزده گفت:شاهرخ بگذار برم...تو نمیدونی امشب چقدر لحظاتش برام كشنده بود...هر لحظه...هر ثانیه دلم می خواست فریاد بكشم...امشب من بیشتر از هر وقتی نبودن بهنام رو احساس كردم...تو نمیدونی من و...

شاهرخ رو به روی آناهیتا ایستاد و گفت:آره میدونم...خوبم میدونم...تو و بهنام بیشترین جایی كه می رفتین خونه ی اونها بود...خود من هم همیشه با شما اونجا بودم...ولی انیتا تو كم كم باید برگردی به زندگی...

. زندگی؟!!!...كدوم زندگی؟!!...زندگی كه هر لحظه اش...هر خاطره اش تمم وجودم رو داره به آتیش می كشونه...زندگی كه وقتی بهش فكر میكنم می بینم چقدر احمق بودم...چقدر حماقت كردم...و چقدر راحت شیرینی لحظات با بهنام بودن رو نادیده گرفتم و حالا كه از دستش دادم دارم به جنون میرسم...دیدن الهام و امیر در كنار هم...میدونی چقدر عذابم میداد...زندگی اونها...عشق اونها...آرامش بین اونها...این چیزی بود كه میشد بین من و بهنام هم باشه...بهنام چیزی مثل اون عشق و زندگی رو میخواست ولی من...

شاهرخ كمی به آناهیتا نزدیك شد و در حالیكه به نیمرخ زیبای انایهتا چشم دوخته بود گفت:آنیتا...تو باید سعی خودت رو بكنی...نه اینكه خاطراتت رو فراموش كنی...نه اصلا"...منظورم اینه كه با اونچه كه پیش اومده و گذشته بتونی كنار بیای...منظورم رو متوجه میشی؟

آناهیتا در حالیكه چشمانش دریایی از اشك شده بود به شاهرخ نگاه كرد و گفت:بسه شاهرخ...بسه...دیگه از شنیدن اینطور حرفها كه این روزها از هر كسی میشنوم حالم بهم میخوره...تو دیگه این حرفها رو تكرار نكن.

وبعد اشكهایش همچون سیل از چشمانش فرو ریخت.شاهرخ بی اراده صورت آنایهتا را میان دو دستش گرفت و در همان حال با انشگتانش اشكهای او را از گونه پاك نمود و گفت:باشه...باشه...اینجوری خودت رو اذیت نكن...خواهش میكنم انیتا...

آناهیتا از او فاصله گرفت و به سمت درب حیاط برگشت و در كیفش به جستجوی كلید مشغول شد.

شاهرخ پس از اینكه لحظاتی كوتاه به او خیره گشت سپس به سمت ماشینش رفته و سوار شده و از انجا دور شد.

آناهیتا در ضمنی كه اشكهایش را پاك میكرد بلاخره توانست كلید را از كیفش بیرون آورده و به محض اینكه آنرا در قفل درب قرار داد با صدای طعنه آلود هستی كه در پشت سرش ایستاده بود شنید و برگشت...

هستی با حالتی از كنایه و نفرت گفت:شبتون بخیر خانوم خانوما...میبینم كه دوباره شب زنده داریهات شروع شده و سرتم شلوغه...خوش میگذره دیگه مگه نه؟

آناهیتا در ابتدا نگاهی همراه با تعجب به او كرد و گفت:چرا اراجیف به هم می بافی؟...كارم داری كه تا این وقت شب منتظرم موندی؟

هستی سر تا پای آناهیتا را نگاه كرد و گفت:آره...خواستم بهت یه چیزی بگم...

. خوب بگو...زودتر...حوصله ندارم میخوام برم به كارهام برسم...میای توی خونه یا...

. آره...آره...میدونم دوباره خیلی سرت شلوغ شده و وقت نداری...

. ببین هستی من حوصله ی چرندیات شنیدن و این طرز حرف زدنت رو اصلا ندارم...میگی چه مرگته یا نه؟

. خواستم بهت بگم بهتره رفتی توی خونه اون لباس مشكی رو هم در بیاری...برای سر كار گذاشتن دیگران نیازی به این تظاهرها نیست...صبح تا شب با كسی خوش گذروندن و بعدش توی جمع فامیل هنوز تظاهر به عزاداری كردنت برای داداش من خیلی مسخره اس...آنیتا دست از این نمایش مضحك بردار...حالم داره ازت بهم میخوره...بیچاره بهنام كه هیچ وقت نفهمید و نخواست بفهمه كه تو چه دختر كثیف و آشغالی هستی و عاشق بود...
ادامه دارد...پایان قسمت15

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 1/10/1389 - 13:51 - 0 تشکر 265379

سلام استاد حالا که اجازه جسارت دادین باز به خودم جرات دادم دخالت کنم. شما فقط به عنوان یک نظر از من بپذیزید(به دل نگیری یه وقت)

كوروش دیگر صحبتی نكرد و از جایش بلند شد و به هال رفته و خود را مشغول تماشای تلویزیون كرد.
(مشغول تماشا شد یا در حال تماشا شد به جای خود را مشغول کرد)
ناهیتا از او فاصله گرفت و به سمت درب حیاط برگشت و در كیفش به جستجوی كلید مشغول شد.
(جدا شد به جای فاصله گرفت و داخل کیف به جای در کیف )
شاهرخ پس از اینكه لحظاتی كوتاه به او خیره گشت سپس به سمت ماشینش رفته و سوار شده و از انجا دور شد.( خیره شدن زیاد تو نوشته تون اومده . سوار شدن و روشن کردن ماشین و حرکت سریع ماشین را نمیشه حس کرد)

به نیمرخ زیبای انایهتا چشم دوخته بود ( احتمالا اشتباه تایپی هست آنابهتا)

حوصله ی چرندیات شنیدن ( شنیدن چرندیات به جای چرندیات شنیدن. و اگه سعی بشه از این کلمات نا زیبا مثل چرندیات استفاده نشه فوق العاده می کنه کار رو)

در زمینه ی داستان نویسی خصوصا رمان رئال فعالیت میكنم در كنار این فعالیت در زمینه ی فیلمنامه نویسی نیز فعال می باشم
( به کلمه فعال توجه کن در یک جمله کوتاه سه بار اومده و احساس خوبی به آدم دست نمی ده)

چهارشنبه 1/10/1389 - 13:53 - 0 تشکر 265380

شادکام باشی و موفق و هر روز پر توان تر از دیروز

چهارشنبه 1/10/1389 - 14:59 - 0 تشکر 265406

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;265379]سلام استاد حالا که اجازه جسارت دادین باز به خودم جرات دادم دخالت کنم. شما فقط به عنوان یک نظر از من بپذیزید(به دل نگیری یه وقت)

كوروش دیگر صحبتی نكرد و از جایش بلند شد و به هال رفته و خود را مشغول تماشای تلویزیون كرد.
(مشغول تماشا شد یا در حال تماشا شد به جای خود را مشغول کرد)
ناهیتا از او فاصله گرفت و به سمت درب حیاط برگشت و در كیفش به جستجوی كلید مشغول شد.
(جدا شد به جای فاصله گرفت و داخل کیف به جای در کیف )
شاهرخ پس از اینكه لحظاتی كوتاه به او خیره گشت سپس به سمت ماشینش رفته و سوار شده و از انجا دور شد.( خیره شدن زیاد تو نوشته تون اومده . سوار شدن و روشن کردن ماشین و حرکت سریع ماشین را نمیشه حس کرد)

به نیمرخ زیبای انایهتا چشم دوخته بود ( احتمالا اشتباه تایپی هست آنابهتا)

حوصله ی چرندیات شنیدن ( شنیدن چرندیات به جای چرندیات شنیدن. و اگه سعی بشه از این کلمات نا زیبا مثل چرندیات استفاده نشه فوق العاده می کنه کار رو)

در زمینه ی داستان نویسی خصوصا رمان رئال فعالیت میكنم در كنار این فعالیت در زمینه ی فیلمنامه نویسی نیز فعال می باشم
( به کلمه فعال توجه کن در یک جمله کوتاه سه بار اومده و احساس خوبی به آدم دست نمی ده)

بی نهایت از دقت نظر شما سپاسگزارم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 1/10/1389 - 15:7 - 0 تشکر 265416

سلامت و شاداب باشی همیشه

پنج شنبه 2/10/1389 - 11:24 - 0 تشکر 265884

رمان((پاورقی2))قسمت16 - شادی داودی
آناهیتا خیره به صورت هستی نگاه كرد و سپس گفت:من دختر كثیف و آشغالی هستم؟!!!

. آره...تو كه هر روز با یه پسر میگشتی و میگردی...اون موقع بهنام بود و نمیشد جمعت كرد حالا كه دیگه نیست...دیگه از هر جهت...

. خفه شو...خفه شو...اگه من كثیف و آشغالم پس تو كه 3ساعت3ساعت تنها با دوست پسرهای گرامیت توی خونشون تنها سر میكنی حتما مریم مقدسی آره؟...دهن من رو باز نكن هستی...برو گمشو.

. كی گفته؟

. نصفه شبی میخوای آمارت رو بهت تحویل بدم؟...ببین هستی اگه تو راپورت من رو كه هیچی هم نبوده و فقط در حیطه ی كاریم با همكارام توی محیط كارمون برای انجام كار دور هم جمع میشدیم رو به دروغ می اومدی و چرت و پرت تحویل بهنام میدادی در عوض من آمار دقیق تو رو دارم و داشتم...هستی خفه شو و بیشتر از این اعصابم رو خورد نكن...

هستی برای لحظاتی از اینكه آناهیتا به راحتی از اعمال او خبر داشت و حالا با صراحت قصد برملا كردن آنها را نموده سكوت كرد ولی افكار به هم ریخته ی از آنچه تا آن ساعت از روابط شاهرخ و آناهیتا دریافت كرده بود باعث شد بار دیگر در حالیكه خشم و نفرت از چشمانش شعله میكشید با صدایی بلندتر رو به آناهیتا بگوید:عوضی...من اگه هر غلطی هم میكنم حداقل این رو خوب میدونم كه اگه یكی از دوست پسرهام بمیرن تا وقتی سیاه پوشم خودم رو توی بغل پسر دیگه ایی كه عاشقمه به راحتی ول نكنم...

آناهیتا خیره به صورت هستی چشم دوخت و جملات آخری كه از او شنیده بود را بارها و بارها در همان چند ثانیه در ذهن خود تكرار كرد...

در این موقع مهین خانم كه از پنجره ی آشپزخانه متوجه حضور هستی و آناهیتا در خیابان شده بود پنجره را گشود و گفت:هستی؟...آنیتا؟...این موقع شب شما دو تا جلوی درب چیكار میكنین؟!!!

آناهیتا و هستی هر دو به سمت صدا برگشتند.آناهیتا كه هنوز از آنچه دقایقی پیش شنیده بود گیج و متحیر به سلام و احوالپرسی كوتاهی با عمه اش بسنده كرد و هستی نیز دیگر بحث را ادامه نداد چرا كه احساس میكرد ضربه ی لازم را در این لحظه به اندازه یكافی بر شخصیت آناهیتا وارد كرده است و از اینكه او را متوجه ذكاوت خویش در این امر كرده بسیار خرسند بود اما اصلا خبر نداشت دگرگونی آناهیتا از حرفهای او نیست بلكه چیزی را شنیده كه هرگز به آن فكر نكرده و به هیچ وجه برایش قابل باور نبود...

شاهرخ...نه...این امكان نداشت كه شاهرخ به او علاقه مند شده باشد...هرگز...هستی حتما مثل سابق طبق عادت به چرندگویی خویش این جملات را گفته است...نه...امكان ندارد شاهرخ به او علاقه ایی دال بر عشق یا چیزی شبیه به ان داشته باشد...نه هرگز.

هستی ازآناهیتا دور شد و مانند فاتحی كه در اولین حمله ی خویش كاملا پیروز از میدان خارج گشته به منزل خودشان وارد شد و درب حیاط را بست.

آناهیتا برای دقایقی سر جای خود ایستاده بود و حتی نمی دانست باید چه كند...سپس به سمت درب حیاط برگشت و قبل از اینكه كلید را در قفل بچرخاند كوروش درب حیاط را باز كرد و از دیدن آناهیتا در پشت درب متعجب گشته و گفت:ا...تو پشت درب بودی؟!...تنها اومدی؟!

آناهیتا سلام كوتاهی كرد و كلید را از قفل درب خارج و در حالیكه آنرا در مشت خویش میفشرد در ضمنی كه هنوز در بهت آنچه از هستی شنیده بود به سر میبرد با صدایی آرام جواب داد:نه تنها نیومدم...شاهرخ رسوندم.

كوروش این طرف و آن طرف خیابان را نگاه كرد و با تعجب گفت:كو؟!!...خودش پس كجاس؟!!!

آناهیتا در حالیكه وارد حیاط میشد و از كنار كوروش میگذشت گفت:رفت...من رو رسوند و خودش رفت.

. به این سرعت؟!!!...كی تو رو رسوند كه با این سرعت هم رفته؟!!!

.اه...چقدر حرف میزنی كوروش.

كوروش به داخل حیاط آمد و درب را بست و گفت:چیزی شده آنی؟!

. نه...فقط خسته ام...شب بخیر.

آناهیتا بعد از گفتن این حرف به داخل ساختمان رفت و كوروش را كه با تعجب به او چشم دوخته بود را به حال خویش رها كرد.

آن شب آناهیتا تا دو ساعت بعد از دراز كشیدن به روی تختش هم نتوانست بخوابد.اعصابش بیش از هر وقت دیگری بهم ریخته بود و دائم به این فكر میكرد كه آیا واقعا"شاهرخ علاقه ایی به غیر از دوستی ساده به او پیدا كرده؟!!...او هرگز نمی توانست چنین چیزی را بپذیرد...هر چه به رفتارهای اخیر شاهرخ بیشتر دقیق میشد می دید می تواند رفتار او را برای خود به چندین صورت معنی كند كه یكی از انها همانی بود كه ساعتی پیش از هستی شینده بود!!!...اگر واقعا" چنین بود پس باید از این پس خود را یك احمق فرض میكرد چرا كه شاهرخ با رفتارش بارها و بارها خواسته بوده علاقه ی خویش را به وی ابراز نماید...ولی اگر این فقط یك فرض و یا تصور غلط بود چه؟...

نمی دانست كدام سوی واقعیت را بیشتر برای خویش به عرصه ی باور نزدیك سازد...آیا شاهرخ بنا به گفته ی خویش تنها میخواسته یك هم صحبت برای عشق دوست صمیمی و از دست رفته ی خویش باشد یا اینكه با نزدیك شدن به او در پی فرصت مناسبی میگردد تا مكنونات واقعی قلبی خود را برای او بازگو نماید؟!!!

از روی تخت بلند شد و سیگاری را آتش زد و كنار پنجره ی اتاقش ایستاد و در حالیكه به پنجره ی اتاق خواب بهنام خیره بود قطرات اشكش یكی پس از دیگری بر روی صورتش به رقص در آمدند.

چقدر دلش می خواست زمان به عقب باز میگشت و مانند سابق وقتی شبها پشت پنجره ی اتاقش می ایستاد بهنام نیز پنجره ی اتاقش را باز میكرد و با اشاره از او می پرسید آیا مشكلی باعث بیدار ماندنش تا آن وقت شب گشته...

و چقدر او در ان لحظات از حضور هر لحظه ی بهنام در كنار خویش ناراضی و عصبی میگشت...هیچگاه نخواسته بود حس واقعی و عشق حقیقی بهنام را دریابد واینكه به راستی تا او نمی خوابید بهنام نیز به تختخواب خویش نمی رفت!!!

ای كاش هنوز همان ایام تلخ و شیرین بود واو اینگونه سرگشته از پی عشقی كه چه ارزان از دست داده بود در این دنیای خالی قلبش آواره نگشته بود!

..............................

..............................

صبح ساعت6:45وقتی كوروش از خواب بیدار و از اتاقش خارج شد از لای درب نیمه باز اتاق آناهیتا متوجه گشت كه او برخلاف روزهای دیگر هنوز خواب است.

میدانست كه این روزها او درگیر كار بر روی یك پروژه تلویزیونی است و معمولا این ساعت در حال خروج از منزل بود اما آن روز صبح دریافت كه به احتمال قوی او بعد از صدای زنگ ساعت كنار تختش انرا خاموش و بار دیگر به خواب رفته است...بناربراین به اتاق او وارد شد و به كنار تختش رفت و با آهستگی شروه به نوازش سر و موهای ریبای آناهیتا نمود و در همان حال با صدایی آهسته گفت:آنیتا...آنیتا...بلند شو...دیرت شده...مگه نمیخوای بری؟

آناهیتا به آرامی چشمانش را گشود و به كوروش نگاه كرد...تورم پلكهایش و مویرگهای خونی فراوانی كه در چشمانش به وجود آمده بود نشان از گریه های بی حد شب پیش او داشت و كوروش كاملا این واقعیت را دریافت و پیشانی او را بوسید و دوباره گفت:آنی مگه نمیخوای بری؟دیرت شده...

آناهیتا غلتی روی تخت زد و رویش را به سمت دیوار كرد و در حالیكه پتو را روی سرش می كشید گفت:نه...نمیرم...سرم درد میكنه...یك كمی هم سر معده ام میسوزه...ساعت5:30بود یه قرص خوردم...تازه درد معده ام یك كمی آروم شده...نمیرم سر كار...میخوام بخوابم.

كوروش روی تخت نشست و در حالیكه سعی داشت از روی پتو نوازش ملایمی به شانه های اناهیتا بدهد گفت:بازم معده ات؟!!...چرا؟!!...مگه چیزی شده دوباره؟...میخوای بریم دكتر؟

آناهیتا همانطور كه سرش زیر پتو بود با صدایی محكم گفت:نه.

. آخه میترسم معده ات دوباره خونریزی...

. گفتم نه...كوروش تو رو خدا برو بگذار بخوابم...دارم از سر درد میمیرم.

. باشه...به مامان بزرگ میگم هوات رو داشته باشه...رفتم دفتر هم با خونه تماس میگیرم اگه لازم دیدی بگو زود بیام خونه ببرمت دكتر...

آناهیتا پاسخی نداد و كوروش نیز از جایش بلند شد و به سمت درب اتاق رفت اما یادش آمد كه احتمالا" شاهرخ جلوی درب طبق قراری كه گذاشته اند منتظر آناهیتا است.برگشت این موضوع را به آناهیتا یاداوری كند كه دید صفحه ی نمایشگر گوشی همراه آناهیتا خاموش و روشن میشود!...فهمید تماسی با او گرفته شده اما چون گوشی روی سكوت تنظیم شده اناهیتا متوجه تماس نیست.به میز تحریر نزدیك شد و تماس نیز قطع گردید.گوشی را برداشت و نگاهی به آن انداخت و متوجه شد شاهرخ از نیم ساعت پیش تا كنون4مرتبه با او تماس گرفته!...با صدایی آرام گفت:آنیتا...شاهرخ چندبار با گوشیت تماس گرفته جواب ندادی...احتمالا"الانم جلوی درب منتظرته...

. به جهنم...گفتم دارم از سر درد میمیرم...برو ببین اگه هنوز جلوی درب هست بهش بگو بره...

.آنیتا...مگه شاهرخ راننده ی توئه...پسره خودش رو معطل تو كرده اونوقت جواب تلفنش رو كه ندادی هیچی تازه میگی برم بهش بگم بره...مگه مردم نوكر تو هستن؟

آناهیتا با عصبانیت پتو را از روی خود كنار زد و از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج و به طبقه ی پایین رفت.وقتی از هال خارج و به حیاط وارد شد سوزش معده باردیگر باعث شد از درد خم شود ولی سعی كرد اهسته خود را به حالت عادی برگرداند و سپس به سمت درب حیاط رفت.رنگش به شدت پریده بود و فشار سردرد و درد معده هر دو باعث ضعف شدید او گشته و هر لحظه نیز حالش بدتر میشد.درب حیاط را باز كرد شاهرخ را دید كه در همان لحظه دستش را به سمت زنگ درب آورده تا انرا بفشارد.

شاهرخ به محض دیدن آناهیتا متوجه وخیم بودن اوضاع جسمانی او شد و قبل از هر چیزی گفت:آنی...چته؟!!!!حالت خوبه؟!!!

آناهیتا در حالیكه یك دستش را روی معده اش گذاشته و آنرا فشار میداد در ضمنی كه سعی داشت به صورت شاهرخ نگاه نكند گفت:سلام...چیز مهمی نیست...ببخشید كه معطلت كردم ولی من امروز سر كار نمیرم...

شاهرخ در حالیكه نگران وضع آناهیتا شده بود گفت:آنی رنگت خیلی پریده...میخوای بریم دكتر؟...

آناهیتا با عصبانیت نفس عمیقی كشید و گفت:شاهرخ گفتم چیز مهمی نیست...حالا هم بهتره بری...خیلی معطل شدی تا الان...راستی...تا یادم نرفته...یه چیز دیگه...از فردا هم دیگه نمیخوام بیای دنبالم...به هیچ وجه.

شاهرخ با تعجب به او نگاه كرد و گفت:تو چت شده دختر؟!!!
ادامه دارد...پایان قسمت16

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 3/10/1389 - 13:12 - 0 تشکر 266369

رمان((پاورقی2))قسمت17 - شادی داودی
آناهیتا با صدایی كه دیگر معلوم بود از درد به ضعف رسیده گفت:هیچیم نشده...فقط برو.

. برم؟!!!...فقط برم؟!!...آنیتا تو از دست من ناراحتی كه داری اینجوری با من حرف میزنی فكر نمیكنی حق من اینه كه بدونم چیكار كردم كه باعث ناراحتیت شدم؟

كوروش كه حالا به حیاط امده و پشت سر اناهیتا رسیده بود بازوی آناهیتا را به آرامی گرفت و گفت:چه مرگته باز مثل سگ شدی صبح اول صبحی؟!!

آناهیتا با تكان شدیدی بازویش را از دست كوروش بیرون كشید و با فریاد گفت:ولم كنید...دست از سرم بردارید...چرا راحتم نمیگذارید؟

كوروش عصبی شد و به سمت اناهیتا رفت و گفت:خفه شو صدات رو بیار پایین...چرا داد میزنی؟

شاهرخ ناراحت از برخورد كوروش با آناهیتا بود اما شنیدن جملات اخیر اناهیتا باعث شده بود فقط با غصه ایی آكنده از دلخوری به او چشم بدوزد و بعد رو كرد به كوروش و قبل از هرگونه سلام و احوالپرسی با صدایی آرام گفت:كوروش تو عصبی نشو...فكر كنم این بار...

آناهیتا به میان حرف شاهرخ آمده و گفت:میشه تو هم دخالت نكنی...نمیخوام توی هیچ كار من دیگه دخالت كنی...میشه بری...برو دیگه...برو...نمیخوام ریخت نه تو و نه هیچ كس دیگه ای رو ببینم...

كوروش دوباره بازوی اناهیتا را گرفت و با عصبانیت گفت:بیا برو گمشو توی خونه تا همین جا تلافی تمام رفتارهای گند اخیرت رو سرت خالی نكردم.

شاهرخ به آرامی میان آناهیتا و كوروش قرار گرفت و در حالیكه یك دستش را به سینه ی كوروش گذاشته و با دست دیگرش سعی داشت دست كوروش را از بازوی اناهیتا جدا كند گفت:كوروش خواهش میكنم...بسه...

آناهیتا دوباره با صدایی كه بی شباهت به فریاد نبود گفت:دستم رو ول كن كوروش...همتون دارین دیوونه ام میكنین...ولم كن...

كوروش بار دیگر عصبانیتش به اوج رسیده بود و فریادهای آناهیتا در آن موقع صبح بیش از هر چیز دیگری اعصابش را بهم ریخت و به محض اینكه دست دیگرش را بلند كرد كه به صورت آناهیتا بزند شاهرخ سریع دست او را گرفت و با صدایی بلند گفت:كوروش بسه دیگه داری چیكار میكنی؟!!!

این در حالی بود كه هر سه وارد حیاط شده بودند و شاهرخ محكم جلوی كوروش ایستاد تا از وقوع هر نوع برخورد تندی میان كوروش و آناهیتا جلوگیری كند.

آناهیتا بار دیگر از درد معده به خود پیچید و در حالیكه گریه اش گرفته بود گفت:كوروش ازت متنفرم...از تو...از همه...

كوروش بار دیگر خواست به سمت آناهیتا برود كه شاهرخ خیلی جدی جلوی او را گرفت و گفت:كوروش چرا نمیتونی خودت رو كنترل كنی؟

در این لحظه ارش كه با تاكسی فرودگاه جلوی درب رسیده بود وارد حیاط شد و با نگاهی متعجب و عصبی از انچه كه ناظر آن گشته بود به هر سه نفر آنها چشم دوخته بود و این در حالی بود كه هیچكدام از آنها متوجه ی برگشتن او نشده بودند...!

آرش به دلیل اینكه كارش در خارج از كشور زودتر از موعد مقرر تمام شده بود بدون خبر قبلی به خانواده آن روز صبح به ایران بازگشته و حالا در اولین ساعات برگشتنش به منزل با دیدن این صحنه هم به شدت عصبی شده بود هم متعجب...با صدایی بلند گفت:چه خبرتونه؟!!!

و سپس به سامسونتش را روی زمین گذاشت و به سمت اناهیتا كه از درد به روی شكم خم شده بود رفت و رو كرد به كوروش و گفت:این چه بساطیه راه انداختی؟!

شاهرخ و كوروش كه از حضور ناگهانی آرش متعجب شده بودند به آرش نگاه كردند.

آرش به آهستگی سعی كرد كمك كند تا آناهیتا صاف بایستد...آناهیتا كه دیگر از درد به گریه افتاده بود با دیدن ارش گفت:آرش...اومدی بالاخره...

آرش كه سعی داشت سر آناهیتا را در آغوش بگیرد و كمك كند او را به سمت درب هال ببرد با نگاهی آكنده از خشم به كوروش چشم دوخت.

كوروش با صدایی عصبی در حالیكه سعی داشت آرام هم صحبت كند گفت:خوب شد اومدی...این دیوونه ی احمق رو فقط خودت میتونی كنترلش كنی...من كه...

آرش با صدایی محكم گفت:و اگه نمیدونم خدا میدونه الان تو داشتی چه غلطی میكردی مگه نه؟

كوروش در حالیكه از عصبانیت دندانهایش را به هم میفشرد گفت:آرش به جای اینكه...

آرش به میان حرف او رفته وگفت:بسه دیگه...میبینی كه داره از درد به خودش می پیچه...برو ماشین رو روشن كن ببریمش بیمارستان...این از درد حتی نمی تونه راه بره اونوقت تو داری قدرت نمایی میكنی براش...

آناهیتا با اینكه درد میكشید با صدایی كه هماره با ناله و فریاد بود گفت:نمیخوام...نمیخوام برم بیمارستان...آرش تو رو خدا...

آرش صورت رنگ پریده ی آناهیتا را میان دستانش گرفت و گفت:حالت خوب نیست داری درد میكشی...چرا لج میكنی؟

آناهیتا با گریه و فریاد گفت:نمیام بیمارستان.

شاهرخ به سمت ارش و اناهیتا رفت و به آرامی رو به آرش گفت:آرش ببرش توی خونه...من میرم داروهایی كه لازم داره رو میگیرم و الان برمیگردم.

آناهیتا كه حالا سرش در اغوش ارش بود و به شدت درد میكشید و گریه میكرد با فریاد گفت:گفتم برو...نمیخوام تو كاری برای من بكنی...چرا نمفهمی...برو...

آرش با تعجب به آناهیتا نگاه كرد و سپس رو كرد به شاهرخ و گفت:می برمش داخل خونه...تو برو ولی زود برگرد...هر چی هم كه فكر میكنی لازمه بگیر بیار...

آناهیتا دوباره تكرار كرد:نمیخوام...نمیخوام...برو شاهرخ برو...

آرش در حالیكه سعی داشت اناهیتا را در پناه آغوش خود بگیرد و در همان حال كمك میكرد به سمت درب هال حركت كند با اشاره به شاهرخ گفت كه برود و كارهایی كه لازم است انجام بدهد و سپس اناهیتا را به داخل خانه برد.

شاهرخ لحظاتی كوتاه به درب هال چشم دوخت و سپس سریع برگشت از درب حیاط خارج شود متوجه ی كوروش شد كه با عصبانیت به دیوار حیاط تكیه داده و با یك دست پیشانی خود را می مالد...به طرف او رفت و گفت:كوروش...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...من الان برمیگردم.

برگشت از حیاط خارج شود كه كوروش دست او را گرفت و گفت:شاهرخ...موضوع رو بهش گفتی؟

شاهرخ با تعجب به او نگاه كرد و گفت:من فكر كردم تو بهش گفتی!!!...من هیچی در مورد اون موضوع بهش نگفتم...بهت گفته بودم كه فعلا چیزی بهش نمیگم.

. نه...منم بهش حرفی نزدم...

. پس چرا اینطوری شده؟!!!...دیشب كه...

. شاهرخ...از من میشنوی بی خیال شو...این درست بشو نیست...رفتاری كه الان با تو كرد بارها و بارها با او بهنام بدبخت هم كرده بود...این دیوونه ادم بشو نیست.

. الان وقت این حرفها نیست كوروش.

و سپس دو ضربه ی ملایم به شانه ی كوروش زد و با عجله از حیاط خارج شد.

مامان بزرگ سرش را از درب هال بیرون آورد و گفت:كوروش...كوروش...مادر بیا تو ارش كارت داره...

كوروش به سمت سامسونت ارش كه روی زمین بود رفته و آنرا برداشت و درب حیاط را بست سپس به داخل خانه رفت.وقتی وارد هال شد دید كه آرش به اهستگی همقدم با آناهیتا از پله ها بالا میرود و كمك میكند تا او وارد اتاقش شود و از همانجا متوجه ی حركت دست ارش شد كه به او میگفت پایین بماند تا او برگردد.

دقایقی بعد آرش پس از اینكه از دراز كشیدن اناهیتا به روی تخت خیالش آسوده شد به بهانه ایی از اتاق او خارج شده و به طبقه ی پایین امد.

كوروش به روی یكی از صندلیهای آشپزخانه نشسته بود و فنجان چایی كه لحظاتی قبل مامان بزرگ جلویش گذاشته بود را كمی تكان میداد تا چایی درون آن زودتر خنك شود.

مادر بزرگ در ادامه ی حرفهایش به كوروش چنین گفت:مادر قربونت بشم همین دیشب داشتم باهات حرف میزدم و گفتن حرفهام تكرار مكرراته...ولی اخه یك كم تحمل هم چیز خوبیه ولله...این دختر الان اعصابش داغون تر از همیشه اس...خوب چرا اخه اینجوری میكنین؟...اونم صبح اول صبح...نمیگین سرو صداتون رو در و همسایه میشنوه...مردم چی فكر میكنن پیش خودشون؟

كوروش كه هنوز كمی كلافه بود فنجانش را از حركت بازداشت و یك دستش را به روی میز گذاشته و رو به آرش كه در سكوت دو دستش را به هم گره كرده روی میز و زیر چانه قرار داده و به او چشم دوخته و منتظر پاسخ او بود نگاهی كرد و گفت:آرش اینجوری نگام نكن...توی این چند روز كه نبودی دیووونه كرده من رو...

آرش دستهایش را از روی میز برداشت و به صندلی اش تكیه داد و همچنان به كوروش خیره نگاه میكرد.

كوروش ادامه داد:ببین آرش...دو روزی بود كه شاهرخ برای جلوگیری از اینكه من و اناهیتا با هم درگیر بشیم از من خواست كه اجازه بدم اون در بردن و آوردن انیتا از محل كار به خونه و برعكس هر روز دنبال انی بیا و بره...

آرش كه سعی داشت سوالات ایجاد شده در ذهنش و همینطور عصبانیت خود را از انچه بعد از چند روز هنگام ورود به منزل دیده را كنترل كند به میان حرف كوروش امده و گفت:ببینم از كی تا حالا پسر دكتر نبوی شغل خودش رو ول كرده و راننده ی این و اون شده؟!

كوروش كه گویا از این حرف آرش و نتیجه گیری او به هدف اصلی خود رسیده بود با عصبانیت اما صدایی آرام به طوریكه صدایش از اشپزخانه خارج نشود با یك دست ضربه ای به كنار میز آشپزخانه زد و جواب داد:قربونت آرش...بحث امروز صبح هم سر همین شروع شد دیگه...تو نبودی ببینی با شاهرخ چطوری حرف میزنه...درست انگار شارهخ راننده ی شخصی خانومه...

آرش در حالیكه از مامان بزرگ به خاطر چایی كه برای او گذاشته بود تشكر نمود دوباره رو كرد به كوروش و گفت:حرف من اینه كه تو هم برادر انیتا هستی چرا تو باید شرایطی رو ایجاد كنی كه شاهرخ بخواد انیتا رو ببره و بیاره؟...توی این مدت كه من نبودم مگه چند بار با هم درگیر شدین كه پای شاهرخ وسط كشیده شده؟...كوروش تو نمی فهمی منظورم چیه یا میخوای خودت رو به نفهمی بزنی؟

كوروش از جایش بلند شد و درب اشپزخانه را بست و آرش كه با تعجب به رفتار او نگاه میكرد منتظر شد تا كوروش حرفی را كه میخواهد بزند و برای جلوگیری از اینكه صدایش به بیرون از آشپزخانه نرود درب را بسته به او خیره نگاه میكرد...اما بلافاصله همه چیز را فهمید!!!...قبل از اینكه كوروش كلامی بر زبان بیاورد ارش تا عمق قضیه را در ذهن خویش خواند!!!

كوروش روی صندلی نشست و به محض اینكه خواست صحبتش را آغاز كند ارش با حركت دستش به او فهماند كه سكوت كند و سخنی نگوید.سپس با كف دو دستش كه از ناحیه ی آرنج روی میز گذاشته بود سر خود را گرفت و لحظاتی كوتاه چشمانش را بست و نفس عمیقی از روی عصبانیت كشید و بعد به كوروش نگاه كرد و گفت:خودم فهمیدم...همه چیز رو فهمیدم...شاهرخ به انیتا علاقه مند شده و از تو خواسته اجازه بدی بیشتر آنیتا رو ببینه و اینكه كم كم به انیتا تفهیم كنه كه...

كوروش به میان حرف ارش امده و گفت:آره...دقیقا".

. و شما دو تا هم فكر كردین انیتا اونقدر احمق و ساده اس كه متوجه ی این موضوع نمیشه و شاهرخ هم خیلی راحت توی یه فرصت مناسب میتونه به انیتا ابراز علاقه كنه...درسته؟

. هیس...آرومتر...صدات میره بالا...الان میشنوه...همه چیز رو میفهمه...

. نیز حالا نفهیمده...كوروش تو چقدر احمقی...آنیتا همین الانشم همه چیز رو فهمیده و دلیل اینكه اونجوری با عصبانیت فریاد میزد و میخواست شاهرخ از اینجا بره هم همین بود...تو آخه كی میخوای متوجه بشی كه انیتا دیگه بچه نیست...خودتم دیگه بچه نیستی...مثل سگ و گربه به جون هم می افتین و به جای اینكه سعی كنید هر روز افق دیدتون رو دورتر ببرین با این رفتارتون بیشتر دارین ثابت میكنین كه توی دنیای بچگی دارین درجا میزنین...خدایا من چیكار كنم...پس كی من میتونم یه نفس راحت بكشم و خیالم از بابت همه چی راحت بشه و به زندگی خودم برسم...اه...

آرش با كف دست محكم به روی میز كوبید و از جایش بلند شده و اشپزخانه را ترك كرد...
ادامه دارد...پایان قسمت17

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 3/10/1389 - 22:14 - 0 تشکر 266585

مرحبا مرحبا

شنبه 4/10/1389 - 12:13 - 0 تشکر 266759

رمان((پاورقی2))قسمت18 - شادی داودی
آرش از پله ها بالا رفت...پشت سر او كوروش نیز از پله ها بالا رفت و بازوی او را گرفت و در بین راه نگهش داشت و گفت:چیكار میخوای بكنی؟!!

آرش نگاهی كه حاكی از ناراحتی بود به او انداخت و گفت:میخوام با آنی صحبت كنم...

. درباره ی چی؟!!!

. همه چی...

. ولی آرش اینطوری كار خرابتر میشه...ما هنوز نمی دونیم اون از كجا موضوع رو فهمیده و اصلا آیا واقعا موضوع رو فهمیده یا چیز دیگه اس موضوع...

. خوب میخوام همین رو هم ازش بپرسم و خیلی چیزهای دیگه...

. ولی...

در همین هنگام صدای زنگ درب منزل به صدا درآمد و آرش رو به كوروش كرده و گفت:برو درب رو باز كن...شاهرخ اومد.

كوروش در ضمنی كه برمیگشت تا از پله ها پایین برود با نگرانی به آرش هم نگاه میكرد.

آرش به سمت اتاق آناهیتا رفته و وارد اتاق شد.

آناهیتا هنوز گریه میكرد و در حالیكه روی تخت دراز كشیده بود از درد معده نیز به خود می پیچید.

آرش روی تخت نشست و با ملایمت شروع به نوازش سر و موهای آناهیتا كرد و سپس با قاطعیت گفت:آنیتا...كاری ندارم به اینكه چی شده و چرا اینقدر از دست شاهرخ عصبی هستی...اون همین الان اومد و احتمالا"چندتا مسكن و داروی لازم میخواد بهت تزریق كنه تا از این دردی كه داری میكشی فعلا" راحت بشی...پس لوس بازی درنیار و بگذار كارش رو بكنه...بعد سر فرصت مناسب با هم صحبت میكنیم...شنیدی چی گفتم؟

آناهیتا پاسخی نداد و در حالیكه یك دستش را به روی معده اش فشار میداد با دست دیگرش جلوی چشمان خود را گرفته بود و فقط اشك می ریخت.

شاهرخ به همراه كوروش وارد اتاق شدند و آرش از روی تخت بلند شد و رو كرد به شاهرخ و گفت:مرسی كه همیشه قبول زحمت میكنی...فقط یك كاری كن زودتر دردش ساكت بشه و به خونریزی معده دوباره نیفته...معده اش بد جور درد گرفته.

شاهرخ با سر حرف آرش را تایید كرد و سپس در حالیكه برای لحظاتی كوتاه به آناهیتا نگاه میكرد خیلی سریع مشغول اقدامات لازم شد.

آرش از اتاق خارج شد و كوروش رو كرد به شاهرخ و گفت:لازمه من اینجا بمونم؟

شاهرخ نگاهی به اطراف اتاق كرد و جالباسی سیار را كنار تخت كشید و گفت:نه...كار خاصی با تو ندارم...فقط سرم رو نمیدونستم كجا آویزون كنم كه حالا خودم جالباسی رو دیدم...با تو كاری ندارم.

. پس من میرم پیش آرش...

شاهرخ دیگر پاسخی نداد و مشغول كار وتدارك تزریقات به آناهیتا شد و كوروش نیز اتاق را ترك كرد.

آناهیتا اصلا" به شاهرخ نگاه نمیكرد و شاهرخ نیز بدون هیچ صحبتی كارش را انجام میداد.وقتی كارهای لازم پایان گرفت و داروهای لازم جهت آرام شدن درد و اعصاب با به آناهیتا تزریق كرد برای دقایقی به روی صندلی كنار تخت نشست و به آناهیتا نگاه كرد و سپس با صدایی آرام و پر غصه گفت:آنیتا؟

آناهیتا پاسخ او را نداد و هنوز یك دستش به روی پیشانی و چشمهایش بود و اشكهایش از گوشه ی چشمانش یكی از پس دیگری سرازیر میگشت.

شاهرخ نفسی عمیق كشید و سپس ادامه داد:نمیدونم چی گفتم یا چی كار كردم كه یكدفعه از دیشب تا الان اینقدر تغییر كردی...ولی به خدا قسم دوست ندارم اینطوری چشمات رو گریون ببینم...كاش لااقل می گفتی ببینم موضوع چیه؟

منتظر شد بلكه آناهیتا پاسخی به او بدهد...اما خود آناهیتا نیز اطمینان صد در صد از موضوعی كه احساس كرده بود نداشت تا بخواهد پاسخ مناسبی به او بدهد و نمی توانست به روی گفته های هستی قضاوت كاملی كرده و جوابگو باشد بنابراین چیزی جز سكوت پاسخ شاهرخ نبود.

شاهرخ از روی صندلی بلند شده و سرعت تزریق سرم را بار دیگر تنظیم كرد و سپس از اتاق خارج گشت.وقتی به طبقه ی پایین رسید مامان بزرگ هر چه اصرار كرد تا دقیقه ای بنشیند و چایی برای او بیاورد اما قبول نكرد و گفت كه هر چه زودتر باید به بیمارستان برود.سپس رو كرد به آرش كه با چهره ای گرفته روی یكی از مبلهای هال نشسته بود و توضیح داد كه سرم آناهیتا با سرعتی كه تنظیم كرده حداقلتا3ساعت دیگر طول خواهد كشید و تا آن موقع دوباره برخواهد گشت ولی اگر در این مدت مشكلی پیش آمد حتما" با او تماس بگیرند و بعد از همگی خداحافظی كرده و از منزل خارج شد.وقتی از حیاط بیرون رفت مهین خانم را دید كه از منزل خودشان خارج شده بود و به سمت او می آمد.بعد از سلام و احوالپرسی مهین خانم گفت:شاهرخ جان مشكلی پیش اومده؟...از پنجره ی آشپزخونه دیدم دارو دستت بود وقتی رفتی توی خونه...

شاهرخ مكثی كرد و گفت:آره...آنیتا امروز صبح دوباره شدید عصبی شد و درد معده اشم شروع شد...داروها مال اون بود...

مهین خانم كه حلقه ی اشكی در چشمانش به نمایش درامده بود از شاهرخ تشكر كرد و سپس زنگ درب را فشرد و بعد خداحافظی از شاهرخ وارد منزل برادرمرحومش شده ودرب را بست.

شاهرخ نیز لحظاتی بعد سوار ماشینش شده و از انجا دور شد.

مهین خانم وقتی وارد هال شد كوروش در حال آماده شدن برای خروج از منزل بود و مامان بزرگ روی یكی از راحتی ها نشسته بود.

مهین خانم بلافاصله پرسید:آنی حالش چطوره؟

كوروش بعد از سلام و علیك با عمه اش گفت:نترس عمه...بازم زده بود به سرش دیگه...فعلا" یه ذره آروم شده...آرش بالاس رفته پیشش...كم كم حالش سر جا میاد شما خودت رو ناراحت نكن...همه میدونیم هر چند وقت یك بار قاطی میكنه...دیگه عادی شده...

مادر بزرگ چشم غره ایی به كوروش رفت كه سبب شد او دیگر به حرفش ادامه ندهد.

مهین خانم روی راحتی كنار مادرش نشست و گفت:آرش مگه برگشته؟!!!

مامان بزرگ با صدایی آكنده از غصه گفت:آره...طفلك بچه ام همین صبحی رسید و اصبح تا الانم این غوغا به پا شده...عرق تنش خشك نشده باید بیاد و اینجوری اعصابش خورد بشه...

كوروش نگاه پر از دلخوری به مادربزرگش كرد و حرفی نزد.

در همین موقع مهین خانم كه در حال پاك كرد دو قطره اشك سرازیر شده از چشمانش بود گفت:خدا ذلیل كنه این هستی رو...دیشب وقتی اومد خونه و بهم گفت كه چیا به آنیتا گفته به روح بهنامم قسم تا همین الان قلبم درد گرفته...خدا به سر شاهده چقدر با هستی دعوا كردم...هم من هم مرتضی...دختره ی خیره سر جون به جونش كنن حرف مفت زدن عادتشه...

كوروش در حالیكه عازم رفتن به بیرون شده بود برگشت به سمت مهین خانم و گفت:پس بگو...همه ی این آتیشها از گور اون هستی بلند شده بوده آره عمه؟!!!

مهین خانم آه تلخ و سردی كشید و گفت:ذلیل شده همون شب كه مادر شاهرخ زنگ زد خونه ی ما و یكسری حرفها با من زد از این رو به اون رو شد...انگار خدا حكم كرده بعد بهنام كسی حق نداره طرف آنی بیاد آنی هم حق نداره طرف كسی بره...هر چی هم من و مرتضی باهاش دعوا كردیم به خرجش نرفت كه نرفت...دیشبم وقتی اومد خونه گفت كه صبح شاهرخ و انیتا رو با هم دیده...جیگرش در بیاد دختره ی خیره سر...میدونستم نیش زبونهای این هستی ورپریده دوباره كار دست آنیتا میده...

كوروش با عصبانیت اما صدایی آرام گفت:مرده شور هستی رو ببرن كه انگار ماموریتش توی دنیا فقط بهم ریختن آرامش آنیتاس...

و سپس جهت رفتن به سر كارش از منزل خارج شد.

آرش كه هنگام پایین آمدن از پله ها بسیاری از صحبتهای مهین خانم را شنیده بود بعد از سلام و احوالپرسی با عمه اش به روی یكی از راحتی های كنار هال نشست و رو به مهین خانم نمود و گفت:عمه...مادر شاهرخ به شما چی گفته؟

مهین خانم هم هر انچه كه از خانم دكتر شنیده بود و همگی حكایت از علاقه ی شاهرخ به آناهیتا و تمایل والدین وی به وصلت میان آن دو بود را به آرش گفت و در اخر اضافه كرد كه خودش و مرتضی خان نیز دیگر راضی نیستند آنایهتا بیش از این بر ادامه ی عزاداری خویش اصرار بورزد و حتی خودش نیز لازم باشد حاضر است در این خصوص با آناهیتا به طور مفصل صحبت نماید.

اما آرش از مهین خانم خواست كه فعلا در این مورد دیگر صحبتی به میان نیاورد تا زمانی كه خود آرش با شاهرخ در ابتدا به طور كامل صحبت نماید.

آن روز شاهرخ یك بار دیگر به منزل آنها آمد ولی دیگر كلامی میان او و آناهیتا مطرح نشد و شاهرخ نیز بعد از انجام كارهای لازم و قطع سرم او و دادن یكسری توضیح و دارو به آناهیتا جهت تسریع در بهبودی وی سپس خداحافظی كرده و منزل انها را ترك كرده بود و این در حالی بود كه قلب عاشقش از واقعه ی آن روز صبح متعجب و غمگین بود.

هنگام غروب وقتی آناهیتا احساس بهبودی نسبی میكرد به طبقه ی پایین رفت و بعد از خوردن مقدار كمی غذا درآشپزخانه بعد به هال آمد و كنار ارش روی راحتی نشست و گفت:آرش...تو رو قرآن به حرفم گوش كن...به خدا من یك مدت به تنهایی نیاز دارم...یه مدت میخوام تنها باشم...تنها زندگی كنم...فقط یه مدت...میخوام یه مدت توی تنهایی خودم غرق بشم...بشم مثل یه كرم ابریشم كه دور خودش پیله درست میكنه...اما بعدش وقتی از پیله اش بیرون میاد دیگه كرم نیست و یك پروانه شده...بگذار منم یه مدت برم توی پیله ی تنهایی خودم...به خدا از شنیدن گوشه و كنایه ها خسته شدم...هر روز یكی یه چیزی بهم میگه...یه بارم قبلا" بهت گفتم كه یه خونه ی كوچیك یا یه واحد آپارتمانی هر جای تهران و اطرافش كه شد فرقی نداره برام بگیر تا یه مدت تنها و دور از همه زندگی كنم...حالا دوباره التماست میكنم...آرش اگه واقعا تو هم دوست داری به قول بقیه من از این وضع خلاص بشم بگذار یه مدت دور از همه باشم...تو رو خدا...

آرش سكوت كرده بود وبه صورت زیبای خواهرش نگاه میكرد كه چطور بعد از فوت بهنام از تك تك اجزای آن غم فریاد میكشید...نفس عمیقی كشید و گفت:باشه...تا اخر همین هفته چیزی رو كه میخوای برات جور میكنم...تا ببینم این پروانه ی من كی میخواد سر از پیله اش دربیاره...ولی آنیتا به ارواح مامان و بابا قسم اگه ببینم جدا شدنت از ما داره اوضاع رو بدتر میكنه مطمئن باش دیگه منم اون آرش سابق نخواهم بود...یه مدتی...به قول خودت فقط یه مدتی بهت مهلت میدم ببینم كی تغییر میكنی...فقط زمان این تغییر اونقدر طولانی نشه كه دیگه به جون خودت من نه اعصاب برام مونده نه حوصله...

آناهیتا اشكهای چشمانش را با انگشت جمع و پاك كرد و گفت:قول میدم آرش...قول میدم كه به قول كوروش آدم بشم...فقط یه مدت دیگه بهم فرصت بدین...
ادامه دارد...پایان قسمت18

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.