• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 4254)
يکشنبه 14/9/1389 - 10:51 -0 تشکر 258052
رمان((پاورقی2))نویسنده شادی داودی

رمان((پاورقی 2)) - نویسنده شادی داودی

قسمت اول

ظرفهای تزئین شده ی خرما و حلوا كه همگی با روبانهای مشكی و گلهای شب بو و مریم و نرگس تزئین بسیار زیبایی شده بودند در جای جای سالن پذیرایی روی میزها چیده شده بودند...عكس زیبایی از بهنام كه روی یك میز نیم دایره ای شكل در كنج سالن خودنمایی میكرد با آن شمعهای سیاه رنگ و روشن كه در شمعدانهای كریستال خودنمایی میكردند خبر از غم سنگین لانه كرده در دل خانواده و فامیل را داشت.

مهین خانم با رنگی پریده و لبانی خشك در حالیكه سر تا پا سیاه پوشیده بود به روی یكی از مبلها نشسته بود و كاملا" مشخص بود كه از مرگ نابهنگام تنها پسرش دیگر رمقی در جان و روحش باقی نمانده.

مهستی و هستی نیز حالی بهتر از مهین خانم نداشتند و در كنار یكدیگر نشسته بودند و اطراف آنها را دوستان دانشگاهیشان احاطه كرده بودند.

كوروش و آرش دائم در رفت و آمد بودند و پیوسته مراقبت میكردند تا چیزی در مراسم كم نباشد و همه چیز فراخور حال عزیز از دست رفته شان بوده و تمام تداركات را زیر نظر داشتند.

آرش با تمام گرفتاریهایش دائم به اتاق خواب بهنام نیز در رفت و آمد بود چرا كه از روز فوت بهنام تا امروز كه دو روز گذشته و تازه ساعتی بود از مراسم خاكسپاری برگشته بودند این پنجمین بار بود كه آناهیتا به علت افت فشار و شرایط بد روحی و عصبی به زیر سرم رفته بود.

ماندانا در حالیكه زیر بغل مامان بزرگ را گرفته بود كمك كرد تا او را به سالن پذیرایی بیاورد و با ورود مامان بزرگ یكی از زن عموها كه در كنار مهین خانم نشسته بود سریع از جایش برخاست تا مامان بزرگ در كنار مهین خانم بنشیند.

مهین خانم با دیدن مامان بزرگ بار دیگر اشك و ناله اش به هوا برخاست:ای وای...مامان...قربون اون قلب مریضت بشم كه بهنام همیشه مراقبت بود...مامان چرا دوباره اومدی اینجا؟..شما قلبت ناراحته...دیگه بهنام نیست كه دلواپست باشه...مانی جان چرا مامان بزرگ رو آوردی اینجا؟...

مامان بزرگ در حالیكه آهسته آهسته قدم برمیداشت دائم میگفت:بمیرم برات مهینم...مهین جان اینجوری بیقراری نكن مادر...نكن مادرجان مریض میشی عزیزم...الهی قربون اون بهنام بشم من...گل نازنینم بود به خدا...

مهستی و هستی از جایشان بلند شدند و برای ساكت كردن مهین خانم كه دیگر رمقی در جان نداشت شروع كردند به دلداری او و در میان دلداریهایشان دائم نیز تكرار میكردند:مامان بسه...مامان تو رو خدا...مامان آنیتا الان دوباره شروع میكنه به جیغ زدنها...مامان شما آروم باشی اونم آرومه...

مهین خانم دوباره شروع كرد:ای وای بمیرم برای آنیتا...بمیرم برای دل تنها شده ی آنیتا...

و سپس رو كرد به مامان بزرگ و ادامه داد:ای وای مامان...روزی كه داداش منوچهر و ناهید توی تصادف مردن نفهمیدم چه دردی توی دلت لونه كرده...اون روز نمیفهمیدم مرگ فرزند چقدر سخته...یادته هی میگفتم مامان گریه نكن مامان گریه نكن...یادته بهم میگفتی مهین جیگرم سوخت مهین قلبم آتیش گرفت...حالا من جیگرم سوخته...قلبم آتیش گرفته...حالا میفهمم اون روز چی كشیدی...ای وای مامان بگو چطوری اینهمه سال تحمل كردی...بگو...به منم یاد بده مرگ بچه ام رو تحمل كنم...

مامان بزرگ وقتی به كمك ماندانا روی مبل در كنار مهین خانم نشست دست دخترش را گرفت و شروع به دلداری او كرد ولی همه میدانستند كه مامان بزرگ بعد از فوت پسر و عروسش حالا با مرگ نوه غم جانسوز تر دیگری  به جانش ریشه دوانده...اما بزرگوارانه سعی در آرام كردن دخترش داشت.

آناهیتا كه در اتاق خواب بهنام او را خوابانده بودند و زیر سرم بود با دارویی كه شاهرخ و امیر برای چندمین بار به رگش تزریق كرده بودند او را وادار به خواب نموده و تقریبا"از هیاهوی ایجاد شده بی خبر مانده بود.

آرش وقتی وارد اتاق شد امیر در حال گرفتن مجدد فشار خون از آناهیتا بود وشاهرخ نیز دارویی دیگر به سرم آناهیتا وارد میكرد كه مسلما"چیزی جز آرام بخش نمی توانست باشد.

آرش جلو رفت و به صورت زیبای خواهرش كه حالا در اثر گریه ها و فریاد هایی كه هنگام خاكسپاری بهنام از اعماق وجودش كشیده بود حالتی از یاس مطلق را به نمایش گذارده بود خیره ماند.

آرش بعد از فوت منوچهر خان و ناهید خانم تمام زندگی اش را به پای خواهرها و برادرش گذاشته بود ولی در میان خواهرها و برادرش آناهیتا را به گونه ای دیگر دوست داشت و با وجود حضور دائم مامان بزرگ بعد از فوت والدینشان در كنار خود...ولی آناهیتا دقیقه ای از آرش جدا نشده بود و حتی آناهیتا را به مدت4سال یعنی بعد از شش سالگی تا10سالگی اش هرشب در آغوش خود گرفته و میخوابیدند...

حالا كه سالها از آن روزها و شبها گذشته و آناهیتا برای خود خانمی گشته بود ولی آرش هنوز او را همان دختر بچه ی6ساله میدید و به همان اندازه و روزهای پرتنش و عذاب آور از دست دادن والدینشان او را دوست داشت و از رسیدن هر نوع آسیب و ناراحتی به وی شدیدا"غصه دار میشد.

امیر وقتی فشار آناهیتا را گرفت تازه متوجه حضور آرش شد و رو كرد به او و گفت:آرش جان...نگران نباش...فشارش به حالت عادی داره برمیگرده...داروهایی هم كه شاهرخ بهش تزریق كرده آروم نگهش میداره...فكر میكنم چند ساعتی بخوابه...

آرش در حالیكه صورت خیس از اشكش را پاك میكرد گفت:خدا كنه...خدا كنه آروم بگیره...كاش قبول میكرد ببریمش خونه ی خودمون...اینجا سر و صدا زیاده...طفلك عمه مهین هم...

امیر از روی صندلی بلند شد و دستگاه فشار را جمع كرد و در همان حال گفت:نه آرش جان...اینجا باشه بهتره...بگذار توی محیط باشه...درسته ما دائم سعی میكنیم كه با دارو بخوابونیمش ولی واقعیتش رو بخوای كار چندان درستی هم نمیكنیم...سر مزار موقع خاكسپاری...تو و كوروش نمیگذاشتین جیغ بكشه...نمیگذاشتین راحت گریه هاش رو بكنه...در حالیكه به نظر من...البته الان داشتم این رو به شاهرخ هم میگفتم كه كاش بگذارین هر قدر دلش میخواد جیغ بكشه...گریه كنه...فریاد بكشه...وقتی گریه میكنه و دلش میخواد فریاد بكشه سعی نكنید ساكتش كنید...وقتی به زور و التماس و تهدید از اینكه میبرینش خونه اگه گریه كنه ساكتش میكنید...وضعش همین میشه كه الان داری میبنی...خوب هی میریزه توی خودش...بغض رو قورت میده جای اینكه بریزه بیرون...بعد فشار عصبی كه زیاد بشه اینجوری بیهوش میشه و باید به ضرب و زور دارو و سرم فشارش رو كنترل كنیم...

شاهرخ گفت:راست میگه آرش... هی بهش اصرار نكنید كه گریه نكنه یا جیغ نكشه...بگذارید خودش رو حتی با فریاد هم شده تخلیه كنه...الان بهترین چیز براش اینه كه بگذارید گریه كنه...نه اینكه جلوش رو بگیرید...

آرش در حالیكه خیره به صورت آناهیتا نگاه میكرد گفت:آخه میترسم با اونهمه جیغ و گریه ایی كه این میكنه...بلایی سرش بیاد...

امیر به طرف آرش رفت و گفت:نه...بلا موقعی سرش میاد كه بخواد به زور بغضش رو قورت بده و بیرون نریزه...خودتم حال خوشی نداری...بهنام برای همه ی ما عزیز بود ولی خوب میدونم رابطه ی شما ها خیلی صمیمی بوده و حق دارین غصه دار باشن اما...

كوروش درب اتاق خواب را باز كرد و گفت:آرش تو اینجایی؟!. داشتم دنبالت میگشتم...بیا بیرون بچه ها و كاسبهای پاساژ همه اومدن...عمو مرتضی سراغت رو میگیره...بیاین بیرون...

آرش و امیر از اتاق خارج شدند و شاهرخ بار دیگر سرعت تزریق سرم را تنظیم كرد و نبض آناهیتا را كنترل كرد و سپس او نیز از اتاق خارج شد.......

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 14/9/1389 - 19:29 - 0 تشکر 258249

سلــــــــــــــام

به به رمان پنجمتون مبارک

روزهاتان (+ رمانهاتان) پرتقالی باد! 

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت کن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است 
  
دوشنبه 15/9/1389 - 0:6 - 0 تشکر 258349

shasousa_abi گفته است :
[quote=shasousa_abi;512653;258249]

سلــــــــــــــام

به به رمان پنجمتون مبارک

روزهاتان (+ رمانهاتان) پرتقالی باد! 


متشكرم از نظر لطف شما

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 15/9/1389 - 18:57 - 0 تشکر 258801

رمان((پاورقی2))قسمت2 - شادی داودی
منزل مهین خانم لحظه ای خالی نمیشد از فامیل و آشنایان گرفته تا دوستان و كاركنان بیمارستان...همه و همه هر لحظه برای عرض تسلیت به منزل رفت و آمد داشتند.دوستان آناهیتا نیز كه این واقعه برایشان هم به دلیل آشنایی كه با بهنام داشتند هم به دلیل شرایط بد روحی كه برای آناهیتا ایجاد شده بود دائم سعی داشتند با حضور و یا تماس تلفنی تسلی خاطری برای خانواده و آناهیتا گردند...اما هیچ چیز نمی توانست روح آشفته و دل شكسته ی آناهیتا را مرهمی گردد.

الهام همسر امیر از همه بیشتر سعی داشت دائم در كنار آناهیتا باشد و او را تنها نگذارد.هر چه به شب نزدیكتر میشد همه میدانستند كه بی قراری های آناهیتا نیز بیشتر خواهد شد...البته از وقتی به زیر سرم رفته بود حدود3ساعتی را در خواب عمیق سر كرده بود ولی حالا كه اثر داروهای آرام بخش رو به اتمام بود و كم كم هوش و حواسش باز میگشت هنوز فریادی نكشیده و حتی سخنی نیز نگفته بود.روی تخت بهنام نشسته و به نقطه ای خیره بود و در سكوتی تلخ اشكهایش یكی پس از دیگری از چشمان زیبایش كه در دریایی از غم هر بیننده ای را در خود غرق میكرد جاری میگشتند.

كوروش و آرش بنا به خواست آقا مرتضی در حال تهیه و تدارك شامی بودند كه از بیرون سفارش داده ولی هر لحظه نیز بر تعداد میهمانها افزوده میشد و نمی توانستند آمار دقیق حاضرین را مشخص كنند!

مهستی و هستی هر یك بارها به اتاق نزد آناهیتا رفته ولی خودآنها نیز در عزای برادر عزیز و از دست رفته شان سوگوار بودند و كلامی برای تسلی آناهیتا در خود نمی یافتند.

الهام در كنار آناهیتا به روی تخت نشسته و شانه های او را می مالید.

درب اتاق باز شد و ماندانا به داخل آمد و پشت سرش امیر وارد شد.آناهیتا به محض دیدن امیر گریه اش بار دیگر شدت گرفت.امیر دوستی صمیمی و عمیقی با بهنام داشت البته نه تنها امیر كه شاهرخ نیز تنها دوستان صمیمی بهنام بودند و این دو تنها كسانی بودند كه هرگاه آناهیتا انها را میدید غم و غصه ی نهفته در دلش هزاران بار بیشتر شده و شدت بیشتری می یافت چرا كه دیگر بهنام را در كنار انها نمیدید.

امیر در طرف دیگر آناهیتا روی تخت نشست و در حالیكه خودش نیز به آرامی اشك می ریخت دستش را به دورشانه ی آناهیتا انداخت و اناهیتا برای چندمین بار وقتی در آغوش برادرانه ی امیر قرار گرفت گویی بغض فرو خورده اش شكسته گشت و تلخ گریه كرد...دائم در میان گریه هایش این جمله را تكرار میكرد:امیر...امیر...من بدون بهنام چیكار كنم؟...ای وای امیر...

شاهرخ نیز كه حالا به جمع آنها در اتاق پیوسته بود به دیوار تكیه داده و در حالیكه به اناهیتا خیره بود تمام صورتش از اشك خیس گشته و به یاد دوستیهای صمیمی خود كه از دوران كودكی با بهنام داشت گریه ای تلخ و مردانه سر داده بود.

ساعتی بعد برای صرف شام تمام مهمانها را به منزل پدری آناهیتا یعنی مرحوم منوچهرخان فراخواندند چرا كه آرش و كوروش به علت جمعیت زیاد مهمانها مجبور شدند بساط میزهای شام را در منزل خویش مهیا نمایند.

آناهیتا را نمی توانستند راضی به ترك اتاق بهنام كنند اما بالاخره تنها كسی كه با اشك و التماس توانست آناهیتا را راضی به ترك آنجا نماید كسی نبود جز آرش و شاید آرش تنها كسی بود كه در آن میان آناهیتا طاقت دیدن اشك او را نداشت و همین نقطه ضعف او سبب شد با تمام میلی كه به ماندن در منزل مهین خانم و بودن در اتاق بهنام را داشت لیكن با مشاهده ی چشمان گریان آرش والتماسهایی كه او به آناهیتا كرد بالاخره وی راضی به ترك آنجا شد.

از فردای آن شب دنیای پر از تنهایی و اشك و غصه ایی برای آناهیتا آغاز گشت كه چندی بیش طول نكشید تا همگان دریافتند فوت بهنام چه تاثیری در رفتار وی گذاشته است كه این تغییر برای خیلی ها باور كردنی نبود!

دیگر از آن آناهیتای شلوغ و سركش اثری نمانده بود...دیگر حتی دیدن لبخندی بر لب او آرزویی گشته بود بر دل برادرانش...او كه همیشه بر سر هر چیز مخالف میلش ساعتها با دیگران بحث میكرد و تا حرف خویش را به كرسی نمی نشاند سكوت نمیكرد دیگر با هیچ چیز مخالفتی نداشت و اصلا نسبت به هیچ موردی اظهار عقیده و یا نظر هم نمیداد...گویا با مرگ بهنام دنیا نیز برای او در یك كلام...مرده بود!

دیگر در جمع دوستان شركتی نداشت و با اینكه هر روز دوستانش به بهانه های مختلف و گاه احوالپرسی با او تماس برقرار میكردند اما تمام جملات او در پای تلفن بیش از چند جمله ای كوتاه نبوده و تمام مكالمات و ارتباطاتش به حداقل رسید!

آناهیتا با تمام سكوتی كه اختیار كرده بود ولی نسبت به بعضی مسائل حساسیتهای شدید از خود بروز میداد...وتمام افراد خانواده سعی میكردند زیاد روی نقاط فكری حساس او تكیه نكنند و تا جایی كه امكان داشت او را به حال خود گذاشتند ولی دائم مراقب وضع روحی وی نیز بودند.

روزهای پایانی سال بود و مامان بزرگ جهت سال نو وسایل سفره هفت سین را آماده میكرد و در دل بر غصه ی از دست دادن نوه ی عزیزش نیز اشك میریخت.مامان بزرگ كه با دلی پرغصه یك یك وسایل هفت سین را به روی ترمه ای كه به روی میز ناهارخوری در هال پهن كرده بود قرار میداد اما در دلش غوغایی از غصه نیز برپا بود واین سفره را تنها برای دادن اندكی روحیه به دیگر اعضای فامیل میچید نه برای دلخوشی خودش.

آناهیتا به آهستگی از اتاقش خارج شد و برای خوردن آب به طبقه پایین رفت.برای لحظاتی ایستاد و خیره خیره به مامان بزرگ نگاه كرد و سپس بی آنكه سخنی بگوید در مقابل چشمان بهت زده ی مامان بزرگ تمام وسایل سفره هفت سین را برداشته و در حالیكه فریاد میكشید تمام آنها را به دیورا مقابل می كویبد و اشك میریخت...!

از صدای فریادهای او كوروش كه هنوز به سر كار نرفته و در حیاط ایستاده بود به داخل خانه برگشت و هرچه سعی كرد اناهیتا را آرام كند موفق نشد!

آناهیتا در میان جیغ و فریادش كه حالا كوروش سخت او را در آغوش گرفته بود گفت:شماها خجالت نمی كشین؟...سفره هفت سین میخواین توی این خونه پهن كنید؟...سفره یهفت سین؟!!

مامان بزرگ در حالیكه گریه میكرد گفت:الهی قربون اون اشكات بشم...اینجوری گریه نكن عزیزم...

. مامانی...چطور دلت میاد؟!!..هنوز یك ماه نشده...هنوز چهلمش نشده...ما عید میخوایم چیكار؟!!

. باشه قربونت بشم...باشه...سفره هفت سین نمیندازم...اینجوری گریه نكن...هر چی تو بگی عزیزم...

كوروش در حالیكه سعی داشت همچنان آناهیتا را در آغوشش نگه دارد با عصبانیت گفت:بس كنی آنیتا...این خل بازیها چیه؟...سفره هفت سین چه ربطی به عزاداری خانواده داره...

آناهیتا با فریاد گفت:ولم كن...ولم كن...تو شعور نداری...تو اگه شعور داشتی این حرف رو نمیزدی...سفره هفت سین دل خوش میخواد...ما كدوممون دلمون خوشه الان؟...هان؟...كدوممون؟...مثل اینكه تو دلت خیلی خوشه نه؟!...

در همین لحظه توانست خود را ازآغوش براردش بیرون بكشد و باز با فریاد ادامه داد:آره...تو دلت خوشه...چرا خوش نباشه؟...تو هیچ وقت نمی تونستی بهنام رو تحمل كنی...حالا هم باید دلت خوش باشه...حق داری...

كوروش هجوم برد سمت آناهیتا و با فریاد گفت:خفه شو...خفه شو...به خدا میزنم لهت میكنم...دهنت رو ببند!

مامان بزرگ با گریه گفت:ای وای تو رو خدا تو بس كن كوروش...

آناهیتا در حالیكه گریه و فریادش توام گشته بود گفت:آره...آره...لهم كن...مگه دروغ میگم؟...

كوروش كه همیشه عصبانیت منطقش را تحت الشعاع قرار میداد گفت:مثلا" تو كه حالا داری تظاهر به عزاداری میكنی چقدرراست میگی؟...تو اگه آدم بودی كه اینقدر عذابش نمیدادی...تو اگه آدم بودی كه اون رفتارها رو باهاش نداشتی...اصلا"میدونی چیه؟...بهنام از دست تو و اون حماقتها و لوس بازیهات مریض شد دق كرد مرد...چرا نمیخوای این رو قبول كنی؟...چرا حالا كه كشتیش نشستی و ادای عاشقای دلسوخته رو در میاری؟...خودت رو گول میزنی یا بقیه رو خر گیر آوردی؟...

حرفهای اخر كوروش مانند خنجری بود كه به قلب و روح خسته و زخم خورده ی اناهیتا وارد شد...نفس در سینه اش حبس شده...برای لحظاتی خیره به چشمان برادرش نگاه كرد و سپس سرش را رو به آسمان بلند كرد و در حالیكه اشك تمام صورتش را خیس كرده بود گفت:ای خدا...من عاشقش بودم...خدایا تو بهتر از هر كسی میدونی...

وبعد مثل این بود كه تمام خانه دور سرش به دوران در آمد...سرش گیج رفت و با تمام تلاشی كه كرد تا بلكه از افتادن خود جلوگیری كند اما دیگر هیچ چیز نفهمید...

مامان بزرگ در حالیكه به سر و صورت خود می كوبید با فریاد گفت:ای وای كوروش...ای وای كوروش آناهیتامم از دستم رفت...

و سپس به سمت آناهیتا دوید.كوروش كه بهت زده ایستاده بود و اصلا" توقع این صحنه را نداشت برای لحظاتی گیج و دست پاچه شد ولی بعد به طرف آناهیتا دوید.مامان بزرگ سعی داشت با زدن ضرباتی به صورت آناهیتا وی را از حالت بیهوشی خارج كند.

ماندانا كه به همراه علی همسرش تازه وارد حیاط شده بود با شنیدن هیاهوی داخل منزل مسیر جلوی درب حیاط تا هال را دوید و علی هم به دنبال او...

ماندانا وقتی وارد هال شد متوجه اوج فاجعه گشت و در ان میان اولین چیزی كه به ذهنش رسید تلفن به اورژانس بود ولی متاسفانه اورژانس تمام ماشینهایش به پست ماموریت رفته و ماشینی در اختیار نداشتند!...سپس با عجله شماره ی امیر را گرفت ولی تلفن او نیز روی پیغامگیر بود و در نهایت با شماره شاهرخ تماس گرفت كه با دومین بوق شاهرخ گوشی را برداشت:

. الو...بفرمایین؟

ماندانا در حالیكه گریه میكرد گفت:ببخشید شاهرخ؟

. چیه؟...چی شده؟...چرا گریه میكنی؟...خانم بزرگ حالشون بد شده؟

. نه زود خودت رو برسون...

. چی شده؟

. آناهیتا...زودباش...از حال رفته...حالش بده...بدو...

شاهرخ گوشی را قطع كرد و سریع روپوش پزشكی اش را دراورده و روی صندلی انداخت و از اتاقش خارج شد و تنها توانست به یكی از نرسهای بخش بگوید كه كار فوری پیش آمده و باید برود و سپس با عجله به سمت پله ها رفت...

نرسیده به پله ها محكم به امیر برخورد كرد كه تازه از اتاق رئیس بیمارستان خارج شده بود...چرا كه ساعتی قبل برای گرفتن یك سال مرخصب بدون حقوق برای مشورت با رئیس بیمارستان به اتاق وی رفته بود.

امیر كه از حالت مضطرب شاهرخ متعجب شده بود گفت:چه خبرته؟!!...كجا؟!!
ادامه دارد...پایان قسمت2

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 16/9/1389 - 11:9 - 0 تشکر 259112

رمان((پاورقی2))قسمت3 - شادی داودی
شاهرخ سریع در جواب گفت:دارم میرم خونه ی آنی اینا...

. خونه ی آنای؟!!! چی شده؟!!!

. نمیدونم...فقط ماندانا تماس گرفت و گفت حالش خیلی بده...

. حال كی؟...ماندانا؟

. نه...حال آنی...

امیر برای لحظاتی كوتاه خیره به چشمهای مضطرب شاهرخ نگاه كرد و در عمق نگاه او چیزی را احساس كرد كه حس خوبی به او دست نداد چرا كه...

شاهرخ به سمت پله ها رفت و امیر كه هنوز به او نگاه میكرد گفت:حالا دست خالی میشه بگی میری اونجا چیكار؟...

. نمیدونم اصلا" چی شده...دارم میرم تازه ببینم چه اتفاقی افتاده...

امیر با لبخند گفت:خسته نباشی...حالا اومدیم و رفتی اونجا تازه فهمیدی به چی احتیاج داری...جناب دكتر...بد جوری دست و پات رو گم كردی...حداقل چیزهایی كه باید به طور معمول همراهت باشه رو برداشتی یا نه؟

شاهرخ از لحن كلام امیر اندكی به خود آمد و گفت:احتمالا" دوباره شوك عصبی بوده...صد در صد داروهایی كه از قبل توی مراسم بهنام بردیم اونجا هنوزم دارنشون...

. برو پایین...منم الان میام...ببینم چی میتونم با خودم بردارم بیارم...توی ماشین منتظر باش الان میام پایین...

شاهرخ با سر حرف امیر را تایید كرد سپس با عجله از پله ها پایین رفت.

امیر برای لحظاتی به نقطه ای خیره شد و سپس سرش را به علامت تاسف تكانی داد و به سمت اتاق مخصوص به خودش رفته و پس از تعویض سریع لباسش به داروخانه بیمارستان رفته و مقداری داروی مورد نظر گرفته و سپس به سرعت به پاركینگ بیمارستان رفته و به همراه شاهرخ راهی منزل پدری آناهیتا شدند.

...................

...................

در منزل آناهیتا هر لحظه حالش رو به وخامت بیشتری میرفت و نفس كشیدن برایش سخت تر میشد...هیچ تكانی نمیخورد و دمای بدنش به شدت افول كرده و به هیچ صدایی پاسخ نمیداد.مامان بزرگ كه به شدت ترسیده بود سر آناهیتا را به روی پایش گرفته و با اشك و ناله گفت:الهی قربونت بشم...عزیز دلم...چشمت رو باز كن...آنی جونم...مامان بزرگ دورت بگرده...جواب بده عزیز دلم...

ماندانا سعی داشت شانه ها و قفسه ی سینه ی آناهیتا را ماساژ بدهد و با باز كردن دكمه های پیراهن و آزاد كردن لباس زیرش حالت تنفس را برایش آسانتر كند.كوروش كه شدیدا" از كرده ی خود پشیمان شده بود در حالیكه اشك می ریخت رو به ماندانا كرده و گفت:مانی؟...مطمئنی شاهرخ فهمید كه تو چی گفتی؟...داره میاد؟

. آره...مرده شورت رو ببرن...چی گفتی به آنی كه یكدفعه اینجوری شد؟...تو كه میدونی این الان دیوونه تر از همیشه اس...چرا سر به سرش گذاشتی؟...بدبخت جواب آرش رو چی میدی؟...

زنگ تلفن به صدا در آمد و كوروش وقتی گوشی را برداشت با صدای آرش كه با عصبانیت از پشت خط حرف میزد برخورد كرد:

. الو؟...مامان بزرگ...كوروش هنوز راه نیفتاده بیاد؟

. الو سلام...

. كوروش؟...تو خونه ای هنوز؟...بلند شو بیا دیگه...این یارو اسدی اومده كلی سفارش گرفته برای شهرستان...من خودم كلی كار دارم...از دفتر و مغازه ی تو هم كه...

. آرش ردش كن بره...بهش بگو نمی تونم بیام...

. چی شده؟!!!

. هیچی...

آرش عصبی تر شد و با فریاد بلند تری گفت:بهت میگم چی شده؟...جواب من((هیچی))نیست...توی خونه چه خبره؟

كوروش كه از ذره ذره ی صدایش غصه فریاد میكشید گفت:من و آنی بحثمون شد...آنی حالش بهم خورده...

آرش آب دهانش را فرو داد و پس از گذشت لحظاتی با صدایی آرام اما بسیار عصبی گفت:تو چه غلطی كردی؟

. به جون آرش نمیخواستم عصبیش كنم...به خدا اعصاب خودمم ریخته بود بهم...

آرش گوشی را قطع كرد و سپس رو به منشی دفترش نموده و گفت:مراقب دفتر باش...این آقای اسدی هم اگه دوباره اومد اینجا بگو اگه عجله داره بره گمشه...من برم خونه ببینم چه خاكی توی سرم ریختن...

آرش با عجله از محل كارش خارج شد و پس از اینكه سوار ماشینش شد با سرعت به سمت خونه حركت كرد.

.........................

.........................

امیر از طرز رانندگی و سرعت بالای شاهرخ به قدری عصبی شده بود كه در نهایت با عصبانیت رو كرد به شاهرخ و گفت:ببین...ما داریم میریم خیر سرمون یكی رو درمون كنیم...نمیخوایم كه جنازه ی خودمون رو تحویل پزشكی قانونی بدیم...این چه طرز رانندگیه؟!!

ولی شاهرخ بدون توجه به حرفهای امیر مسیر بیمارستان تا منزل پدری آناهیتا را با سرعتی سرسام آور طی كرد به طوریكه پس از گذشت20دقیقه جلوی درب حیاط ترمز نمود.امیر با عصبانیت در حالیكه داروها و ست سرم مورد نیاز را در دست داشت از ماشین پیاده شد و درب ماشین را محكم بهم كوبید و گفت:شاهرخ...مرده شورت رو ببرن...فكر نمیكردم زنده اینجا برسم.

شاهرخ با ریموتی كه در دست داشت ماشین را قفل كرده و به سمت درب حیاط رفت و زنگ درب را فشرد.در همین لحظه ماشین آرش نیز پشت ماشین شاهرخ توقف كرد.امیر كه قصد داشت برای سلام و احوالپرسی به سمت آرش برود شاهرخ سریع كیسه ی محتوی داروها و سرم را از دست او گرفت سلام كوتاهی به آرش كرد و درب حیاط كه حالا باز شده بود را هل داد و با عجله به سمت ساختمان دوید.

حدس شاهرخ درست بود...باز هم افت شدید فشار دراثر فشارهای عصبی...

شاهرخ بدون اینكه علت این فشار عصبی وارده را از كسی سوال بكند فقط با سلام و علیك كوتاهی كه با اهل منزل كرد سریع فشار آناهیتا را گرفت و متوجه سقوط خطرناك فشارخون او شد و بدون معطلی شروع كرد به تزریق دارو به رگ دست آناهیتا و انجام اقدامات لازم جهت بازگرداندن حالت تنفسی او...

ماندانا كه به شدت اشك میریخت سعی داشت مامان بزرگ را كه حالا روی مبل نشانده بود هم آرام كند.كوروش در پایین پای آناهیتا روی زمین نشسته بود و به تلاش شاهرخ جهت بهبود اوضاع آناهیتا نگاه میكرد.

امیر وقتی به همراه آرش به هال وارد شدند شاهرخ سرم اناهیتا را وصل كرده بود و داروی دیگری را هم به رگ او تزریق میكرد.

آرش از شدت عصبانیت دندانهایش را به هم فشار میداد و با خشم به چهره ی گریان كوروش كه چشم از آناهیتا برنمیداشت خیره شده بود.

امیر به كنار شاهرخ رفت و گفت:وضعش چطوره؟

شاهرخ پس از اتمام تزریق به رگ دست اناهیتا سرعت تزریق سرم را نیز كمی افزایش داد و گفت:بازم شوك عصبی و افت فشار...مثل دفعات قبل...

. لازمه منم یه كنترل بكنم؟

. آره...فشارش رو یه بار دیگه بگیر...فكر كنم باید چند دوز تزریق دیگه هم انجام بدم...

. نه بابا...بسه...مگه تا الان...

. حالا تو بگیر فشارش رو...

امیر مشغول گرفتن فشارخون آناهیتا شد و پس از لحظاتی گفت:تو گرفتی چند بود؟

. بین4تا5

. خوب اومده بالاتر...یعنی داره میاد...دیگه تزریق نیاز نداره...همین سرم و دارویی كه گرفته براش كافیه...فقط جاش بده...وسط هال...روی زمین...

. مهم نیست امیر...بذار حالش جا بیاد...بعد یواش یواش جاش رو هم مرتب میكنیم...

مامان بزرگ با گریه گفت:ای وای تو رو خدا...عزیزم رو اینجوری روی سرامیك كف هال نذارینش...

كوروش و آرش به همراه شاهرخ كمك كردند و آناهیتا ا به اتاقش در طبقه ی بالا انتقال دادند چرا كه مامان بزرك دست بردار نبود تا اینكه پس از انتقال آناهیتا به تختخوابش او نیز اندكی آرام گرفت.تقریبا سه ربع ساعت بعد وضع عمومی آناهیتا رو به بهبودی رفت و زمانیكه چشم باز كرد شاهرخ نار او بود و با لبخند به او خیره شده بود.

امیر كه در تمام این مدت رفتار شاهرخ را به شدت زیر نظر داشت و كاملا پی به احساس درونی شاهرخ برده بود با حالتی عصبی و ناراضی اتاق را ترك كرد.امیر در درون خود به این فكر میكرد كه شاهرخ حقی ندارد در جایی كه میداند بهنام دوست صمیمی آنها عاشق آناهیتا بوده حالا در نبودنش او بخواهد نسبت به آناهیتا علاقه مند شود...اما این حس مدتی بود كه به طور ناخواسته قلب و روح شاهرخ را به اتش كشیده بود.

امیر كه با این افكار از اتاق خارج شد متوجه ی آرش و كوروش گشت كه بحثی میان آن دو صورت گرفته.آرش با صدایی آرام ولی بسیار جدی و عصبی رو به كوروش گقت:برو خدا رو شكر كن حالش داره بهتر میشه...به خداوندی خدا كوروش...به ارواح خاك مامان و بابا اگه یك مو از سر...

امیر سریع به سمت آن دو رفت و گفت:آرش جون...نوكرتم...اتفاقیه كه افتاده...كوروشم نمیخواسته اینجوری بشه...الان بهترین چیز برای آنی كه تازه داره هوش میاد آرامشه...كوتاه بیاین دیگه...حالا هر چی بوده...تمومش كنید...الانم چشمش رو باز كرده...میخوای برو توی اتاق...

آرش به سمت اتاق رفت و كوروش هم به دنبال او راهی شد ولی آرش سریع به سمت او برگشت و گفت:لازم نكرده تو فعلا" بیای توی اتاق...فعلا" نبینتت فكر كنم بهتر باشه...

امیر هم بازوی كوروش را گرفت و با اینكه كوروش واقعا" دلش میخواست به اتاق رفته و از آناهیتا دلجویی و به نوعی عذرخواهی كند اما به ناچار همراه با امیر از پله ها پایین رفتند.
ادامه دارد...پایان قسمت3

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 17/9/1389 - 10:51 - 0 تشکر 259445

رمان((به یادمانده2))قسمت4 - شادی داودی
آرش وقتی وارد اتاق شد از اینكه حال آناهیتا رو به بهبودی بود احساس رضایت كرد و سپس با مهربانی بوسه ای بر پیشانی او گذاشت و بعد تشكری از شاهرخ نمود...سپس به بهانه ی اینكه امیر در طبقه ی پایین تنها است اتاق را ترك كرد ولی هدفش بیشتر صحبت كردن و دادن تذكری جدی به كوروش بود تا مراقب رفتار خود باشد و در چنین شرایطی اعصاب آناهیتا را خرابتر از آنچه هست نگرداند!

آناهیتا كه حالش رو به بهبودی بود به آرامی چشمانش را چند بار باز و بسته كرد...گویا در ذهنش به دنبال وقایع گذشته میگشت.

شاهرخ به آرامی گفت:چطوری؟...

آناهیتا نگاهش را به شاهرخ دوخت و سپس همه چیز را به یاد آورد...بی اختیار اشكهایش سرازیرشد.در حالیكه صدایش از بغض میلرزید و اشك میریخت گفت:شاهرخ...ببخشید...بازم تو رو به خاطر من توی زحمت انداختن...

و بعد نگاهش را بار دیگر به سقف امتداد داد و گذاشت اشكهایش بی محابا از گوشه چشمانش سرازیر شوند.

شاهرخ به صورت زیبای آناهیتا و چشمان خوشرنگ او كه حالا غرق در دریایی از اشك بود نگاه میكرد...چقدر نگاه آن چشمها را دوست داشت...چقدر لطافت و ناز نهفته در بطن وجودی این دختر را میستود.

آناهیتا در همان حال كه به سقف اتاق چشم دوخته بود و گریه میكرد گفت:كوروش راست میگه...مگه نه؟...منم این رو میدونستم ولی هر بار آرش بهم میگفت دارم چرند میگم...

شاهرخ ترجیح داد سكوت كرده و اجازه دهد غم نهفته در سینه ی این دختر با بیان اندك جملاتی كه شاید پس ازچندین روز از درون به قلیان در آمده تسلی بر روح خسته ی او باشد.

آناهیتا ادامه داد:میدونستم همه در درون خودشون همین فكر رو دارن...مطمئن بودم...ولی شاهرخ به خدا من عاشق بهنام بودم...هنوزم عاشقشم...قبول دارم كه همیشه عصبی و ناراحتش میكردم...همیشه باهاش لج میكردم...هر كاری میگفت برعكسش رو انجام میدادم...از هفت روز هفته ما شش روزش رو باهم یا قهر بودیم یا دعوا میكردیم...قهر...قهر كه نه...من احمق باهاش قهر میكردم...ولی بهنام در بدترین حالات هم با من قهر نمیكرد...امشب دعوا میكردیم فردا اولین كسی كه به گوشیم زنگ میزد اون بود...من حرف نمیزدم ولی اون كلی پای تلفن سر به سرم میذاشت...وای شاهرخ...

شاهرخ در حالیكه یك دست آناهیتا در دستش بود با دست دیگرش سر و موهای او را نوازش میكرد و با سكوتی كه اختیار كرده بود اجازه میداد آناهیتا حرفهای ناگفته در دلش را بیرون بریزد...

آناهیتا به شاهرخ نگاه كرد و گفت:تو دوست صمیمی بهنام بودی...حتی از امیر هم با بهنام صمیمی تر بودی...شما دو تا از دوران مدرسه با هم دوست بودین...از وقتی یادمه تو رو كنار بهنام یا توی خونه ی عمه مهین دیدم...بگو...بگو شاهرخ...تو هم بگو...بگو كه مرگ بهنام تقصیر من بوده...بگو كه حماقتهای من باعث مریضی اون شد...بگو شاهرخ میدونم كه تو هم این توی دلت مونده...همه حق دارن...همه راست میگن...ولی به خدا من عاشقش بودم...شاهرخ من حالا میفهمم ...حالا كه بدون بهنام شدم میفهمم كه چه عشقی بهش دارم و داشتم...آره من عصبیش میكردم...حتی به جنون میكشوندمش ولی به قرآن دوستش داشتم...بگو شاهرخ...تو هم بگو...

شاهرخ در همان حال كه موهای نرم و صاف آناهیتا را نوازش میكرد گفت:آنیتا...نه من و نه هیچكس دیگه این فكر رو نمیكنیم...بیماری بهنام ربطی به تو نداشت...خودشم كه بارها این رو بهت گفته بود...ببین باور كن خود بهنامم دوست نداره تو اینجوری فكر كنی...هیچكس به اندازه ی من نمیدونه كه بهنام چقدر تو رو دوست داشته...چقدر عاشقت بوده...

و بعد برای لحظاتی سكوت كرد و به صورت آناهیتا خیره شد و گویا در ذهن خویش خاطراتی را مرور میكند لبخند كمرنگی به لب آورد و گفت:میدونی بهنام كی به من گفت عاشقته؟...دوست داری بدونی كی اعتراف كرد كه مثل بت تو رو می پرسته؟

چشمان آناهیتا در حالیكه هنوز دریایی از اشك بود ولی گویا از شنیدن این سخنان كه هیچگاه از كسی نشنیده بود برایش لذت بخش بوده و در اوج غم چشمان به اشك نشسته اش برقی زد و در حالیكه منتظر ادامه ی سخنان شاهرخ بود به او نگاه كرد.

شاهرخ ادامه داد:درست وقتی اول دبیرستان بودیم به عشقش نسبت به تو اعتراف كرد...میدونی اون موقع تو چند سالت بود؟...تو چهارم دبستان بودی...آره...خوب یادمه روزی كه این حرف رو زد چقدر بهش خندیدم...از راه مدرسه تا خونه كلی زدم توی سرش...ولی اون جدی میگفت و من شوخی گرفته بودیم...وقتی سرخیابون شما رسیدیم همون موقع سرویس مدرسه تو رو جلوی درب حیاطتون پیاده كرد...وقتی از مینی بوس پیاده شدی خوب یادمه كاپشنت توی دستت بود و كیفت توی یه دست دیگه ات...آستینهای كاپشنت كه توی دستت بود روی زمین كشیده میشد...وقتی من و بهنام رو دیدی با عجله خواستی به طرف ما بدوی كه آستینهای كاپشنت توی پاهات گیر كرد و با صورت افتادی روی برفها...هیچ وقت یادم نمیره كه بهنام چطوری كلاسورش رو پرت كرد كنار خیابون و به طرفت دوید...وقتی از روی برفها بلندت كرد با چنان عشقی برفهای روی صورت و روپوش مدرسه ات رو میتكوند و بوست میكرد و اشكات رو پاك میكرد كه درست در همون لحظه فهمیدم بهنام واقعا" عاشق دختردایی كوچولوی خودشه...آنیتا درسته تو و بهنام خیلی با هم اختلاف عقیده داشتین و خیلی با هم درگیر میشدین ولی هیچ وقت عشق بهنام نسبت به تو كم نمیشد...بلكه روز به روز شدت هم میگرفت...بهنام همیشه بعد از هر درگیری كه با تو داشت من تنها كسی بودم كه ساعتها می اومد و با هام صحبت میكرد...میگفت كه نمی خواسته اذیتت كرده باشه...نمیخواسته عصبیت كرده باشه چون عاشقته...درست همین حرفهایی كه تو الان میگفتی اون بارها و بارها به من گفته بود...آنیتا باور كن كه تو باعث مریضی بهنام نبودی...حتی میتونم قسم بخورم از عشق تو بود كه با مریضیش مبارزه میكرد...چون می پرستیدت...چون میخواست بمونه و به تو برسه...ولی خوب این خواست خدا بود و بیماری مجالش نداد...خودت كه خوب یادته و در جریان بودی كه سقوط پلاكتهاش چه سرعتی به خودشون گرفته بودن...آنیتا سعی كن بفهمی و مثل بچه ها فكر نكنی...باور كن بیماری و فوت بهنام هیچ ربطی به تو نداشته...

در همین لحظه الهام همسر امیر كه دقایقی قبل جهت احوالپرسی با آناهیتا با منزل آنها تماس گرفته و از طریق ماندنا از ماجرا مطلع گشته بود سریع خودش را به آنجا رسانده و وارد اتاق شد...در همان بدو ورود با اولین نگاه متوجه ی حس درونی شاهرخ نسبت به آناهیتا گشت و شاهرخ كه با ورد الهام حرفش را نیمه تمام گذاشته بود از جایش بلند شد ودر ادامه حرفهایش در ضمنی كه هنوز دست آناهیتا در دستش بود گفت:حالام ازت خواخش میكنم...سعی كن یك كم به خودت مسلط باشی...اینجوری بخوای ادامه بدی هیچی غیر از مریضی در انتظارت نیست.

الهام درب اتاق را بست و بعد از سلام و احوالپرسی با شاهرخ روی تخت كنار آناهیتا نشست و شاهرخ هم برای راحتی حال دو دوست ترجیح داد اتاق را ترك كند و اصلا متوجه نگاه سنگین الهام به روی خود نشد!

الهام با لبخند به صورت غمزده ی آناهیتا نگاه كرد و گفت:دیوونه ای تو دختر؟...تا خود رو نكشی آروم نمیگیری نه؟..

آناهیتا با بغض گفت:تو چرا خودت رو توی زحمت امداختی و اومدی؟

. آخه دوست دیوونه ام دوباره خل بازیش گل كرده بود...اومدم ببینم چه مرگشه؟

. گمشو...

. تو گمشو كه هیچ وقت نمیخوای دست از خل بازیت برداری...این چه قشقرقی بوده كه راه انداختی؟...فكر خودت نیستی به درك...فكر قلب مریض خانم بزرگ رو بكن...چرا مثل خل و دیوونه ها اسباب سفره ی هفت سین رو زدی داغون كردی؟!!!...خوب خاك برسرت بفهم...مامان بزرگت اگرم كاری كرده برای خاطر شما نوه های تحفه اش بوده...خجالت نمیكشی دل اون پیرزن رو با این دیوونه بازیهات میشكونی؟

. بسه الهام...تو هیچی نمیفهمی...

. آره فقط تو میفهمی...تو اگه بفهمی كه با این كارهات اینقدر روح بهنام بیچاره رو عذاب نمیدی...میدونی هر بار كه حالت بد میشه و كارت به دكتر و تزریق و دارو و سرم میكشه چقدر اون بیچاره رو عذاب میدی؟

. خفه الهام...

. باشه...خفه میشم...ولی تو رو خدا یه ذره به فكر خودت باش...

اون روز الهام تا ساعتها در كنار آناهیتا ماند و سعی كرد با او صحبت كند گرچه میدانست حرفهایش هیچ تاپیری در آناهیتا نخواهد داشت.

الهام تمام مدتی كه صحبت میكرد دائم صحنه ای كه از شاهرخ دیده بود نیز او را وادار به فكر میكرد.

شب وقتی امیر به دنبال او آمد در راه برگشت به منزل زمانیكه در ماشین نشسته بودند با اندكی تردید رو كرد به امیر و گفت:امیر...امروز وقتی رسیدم پیش آناهیتا و شاهرخ رو...

امیر بلافاصله گفت:بسه...نمیخوام چیزی بشنوم...

. پس تو هم فهمیدی؟!!!

. گفتم نمیخوام چیزی در این مورد نه بگم نه بشنوم...

. ولی چرا؟!!!...

. الهام روی اعصاب من نرو...

. ولی امیر...بالاخره چی؟...آناهیتا كه تا ابد نمیتونه عزادار...

امیر با عصبانیت فریاد زد:الهام تمومش میكنی یا میخوای همین جور ادامه بدی؟

الهام برای لحظاتی به امیر نگاه كرد و سپس گفت:حالا تو چرا اینقدر از این مسئله شاكی هستی؟...مگه شاهرخ...

. ببین الهام...هر چی هم كه باشه...در حال حاضر كه هنوز چهلم بهنام هم نشده...این عمل و این فكر میتونه كثیف ترین كارممكن باشه...وای به روزی كه از ناحیه ی شاهرخ هم بخواد باشه...

. بابا...شاهرخ بدبخت كه هنوز حرفی نزده...

. غلط میكنه حرف بزنه...اون دوست صمیمی بهنام بوده...تمومش كن الهام...دیگه داری اعصابم رو بهم میریزی...

و بعد ماشین را به كنار خیابان برده و توقف كرد و برای لحظاتی مردانه در سوگ از دست دادن دوست صمیمی خود بهنام به تلخی اشك ریخت.سپس از الهام خواست كه پشت فرمان بنشیند زیرا خود او اعصاب درستی برای ادامه ی رانندگی نداشت......پایان قسمت4
ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 18/9/1389 - 16:55 - 0 تشکر 260123

رمان((پاورقی2))قسمت5 - شادی داودی
آناهیتا تا صبح به مدد داروهایی كه شاهرخ به او تزریق كرده بود خواب آرامی داشت و صبح وقتی چشم گشود آرش را در كنار تخت خود دید كه با لبخند به او نگاه میكرد.

آناهیتا كش و قوسی به بدنش داد و سپس مانند دوران كودكیش دستهایش را به سوی آرش دراز كرد و برادرش نیز كه گویا منتظر این حركت از او بود با عشقی برادرانه كنار او روی تخت دراز كشید و برای دقایقی او را در آغوش خود گرفت و آناهیتا نیز برای لحظاتی گویا به دوران خردسالی خویش برگشته باشد چنان خود را در آغوش آرش جای داد كه انگار در امن ترین نقطه ایی از دنیا قرار گرفته و آنجا را با هیچ چیز عوض نخواهد كرد!

آرش با صدایی آرام گفت:حالت چطوره؟...دیشب راحت خوابیدی؟

. آره خیلی...خیلی راحت...انگار هزار سال بود نخوابیده بودم...بچه ها كی رفتن؟

. تو كه خوابیدی الهام شام هم اینجا موند...میخواست بره ولی مانی نگذاشت...

. آرش؟

. جون دل آرش؟

. من خیلی باعث دردسر میشم مگه نه؟

. چرت و پرت نگو...تو عشق منی...

. نه جدی میگم...

. منم جدی گفتم.

. آرش؟

. جونم؟

. من میخوام...

. چی میخوای؟

. هیچی...

آرش با خنده گفت:هیچی میخوای؟!!!

آناهیتا اخم شیرینی به چره اش نشاند و گفت:مسخره ام نكن.

. خودت گفتی هیچی!

آناهیتا سكوت كرد و آرش در حالیكه روی سر آناهیتا را می بوسید گفت:بگو...چی میخوای؟

. میخوام یه مدتی تنها باشم...

. یعنی چی؟!!!

. یعنی میخوام تنها باشم دیگه...یعنی چی نداره!

آرش نگاه پر محبتی به آناهیتا كرد و بعد از بوسه ایی كه بر پیشانی او گذاشت گفت:باز داری خودت رو لوس میكنی؟...بلند شو..بلند شو بریم صبحانه بخوریم...رفتم حلیم گرفتم...مامانی هم میز رو چیده...

. من سیرم...

آرش در حالیكه از روی تخت بلند میشد با تمام ممانعتی كه آناهیتا میكرد او را وادار كرد كه از تخت بلند شود و سپس او را به درون حمام فرستاد و گفت:دوش بگیر...سریع...زیادم معطل نكن...پایین منتظرتم...تا نیای پایین منم صبحانه نمیخورم...فقط زیاد معطل نكن چون باید برم سركار...بدو...بدو...

آرش وقتی درب حمام را بست برای لحظاتی پشت درب حمام ایستاد و به جملات آخری كه آناهیتا گفته بود مبنی بر اینكه میخواهد تنها باشد فكر كرد!او میدانست كه بعد از فوت بهنام روحیه ی آناهیتا تا چه حد دچار ضربه شده...

اتفاقی كه برای همه یك فاجعه به حساب می آمد برای اناهیتا یك سقوط بود...سقوطی به عمق سیاهی...سیاهی كه در اوج غم نهفته در خویش سوغاتی جز عزلت برای آناهیتا به ارمغان نداشت و چقدر آرش از این قضیه وحشت داشت...

او بهتر از هر كسی به یاد داشت كه تحمل فوت والدینشان چقدر برای آناهیتا در آن زمان كه شش سال بیشتر نداشت فاجعه بار بود و حالا از دست دادن كسی كه بیشترین نقش عاطفی و احساسی را در زندگی اش داشت مطمئن بود كه آناهیتا را با سرعت سرسام آوری به قهقرا می برد...

آرش تمام نگرانی اش این بود كه آناهیتا دچار افسردگی و گوشه نشینی شود و حاضر بود برای اینكه او از این دریای غم رهایی یابد دست به هر كاری بزند...اما چگونه؟!!!

آناهیتا وقتی دوش حمام را باز كرد برای دقایقی بی صدا زیر آب اشك ریخت...او دلش تنگ شده بود...دلتنگی مفرطی كه با هیچ چیز گشایشی بر آن نمی یافت...او دلش بهنام را میخواست...بهنامی كه هر روز صبح او را میدید...تلفنی با یكدیگر صحبت میكردند...بهنامی كه برای او تعیین تكلیف میكرد...از برنامه ی روزانه اش می پرسید...ساعت برگشتنش را به خانه جویا میشد...همان بهنامی كه بر سر هر مسئله ای با او بحث میكرد و دعوایشان میشد...و باز هم قهر...آناهیتا قهر میكرد و بهنام بی توجه به قهر او بارها و بارها با او تماس میگرفت...او تلفنش را قطع میكرد و گاه جواب نمیداد و بعد اس.ام.اسهای بهنام شروع میشد...

خدایا چقدر دلتنگ او بود...مسافرتهای خانوادگیشان...آخرین مسافرتی كه با خانواده به شمال رفته بودند و در شب همه جوانهای فامیل قصد بازی قایم باشك را كردند...

بهنام او را به درون انباری ویلا كشانده بود و از آنجایی كه همیشه در آن مكان پر بود از جونورهای ریز شمال و عنكبوتهایی كه آناهیتا همیشه از آنها وحشت داشت بهنام برای اینكه او جیغ نزند و نترسد تا مبادا جایشان لو برود آناهیتا را در آغوش خود گرفته بود...

همه ی بچه های جابشان لو رفت ولی از بهنام و آناهیتا خبری نبود!!! تمام باغ و ویلا را گشتند...اما هیچكس نتوانسته بود آنها را بیابد...وتا آنها را پیدا نمیكردند بازی پایان نمی یافت!

آناهیتا بارها خواست خود را از آغوش بهنام بیرون كشیده و از انباری خارج شود...اما هر بار بهنام با عشق بیشتری او را در آغوش خود میفشرد...

آناهیتا نیزبعد از چند دقیقه از اینكه در میان بازوان مردانه ی بهنام قرار گرفته بود كم كم از درون احساس لذت تمام وجودش را پر میكرد...

هیچكدام از بچه های فامیل به علت وجود جانوران ریز و عنكبوتهای بیشمار در انباری كوچكترین احتمالی نمیدادند كه شاید این دو در انباری مخفی شده باشند و این در حالی بود كه همگان نیز مطمئن بودند این دو هر كجا هستند با همدیگرند!...كم كم بازار خنده و شوخی و حرفهای سراسر خنده در بین بچه ها در رابطه با بهنام و آناهیتا گرم شد...

آناهیتا و بهنام نیز در آغوش یكدیگر در جایی كه هرگز دیگران فكر نمیكردند در كنار دنیایی از عشق...آهسته آهسته به حرفهای آنها میخندیدند...

بالاخره پس از یك ساعت جستجو در حالیكه دیگر آثار نگرانی در بچه ها از غیبت این دو نمایان میشد هر دو با خنده از انباری بیرون آمدند...وآن وقت بود كه بچه ها برای تلافی از دلهره ایی كه این دو در دل همه ایجاد كرده بودند همگی به قصد شوخی آن دو را دنبال كردند...ساعت از نیمه شب گذشته بود و صدای جیغ و خنده ی جوونهای فامیل كه در نهایت به هل دادن یكدیگر درون استخر انجامید قضیه به خیر وخوشی خاتمه یافت...

وای خدایا...چقدر خاطره...چه لحظاتی كه حال فقط یاد آنها برایش به یادگار مانده بود...!

وقتی از حمام بیرون آمد چشمانش گویای گریه ی بی حد او در دقایقی پیش بود و زمانیكه برای صرف صبحانه به طبقه ی پایین رفت آرش برای لحظاتی به چشمان او خیره گشت اما چیزی نگفت.

كوروش وقتی به آشژزخانه آمد آناهیتا در ابتدا خواست از جایش بلند شده و به طبقه ی بالا باز گردد ولی كوروش سد راه او شد...سپس با تمام ممانعتی كه آناهیتا كرد اما او را در آغوش گرفت و چندین بار صورتش را بوسید و گفت:نوكرتم...غلط كردم...دیشب حرف مفت زدم به جون خودم...خودم میدونم چرت و پرت گفتم...هر كاری میكنی بكن فقط قهر نكن باهام...

آناهیتا عصبی شده بود و نمی توانست كوروش را ببخشد و وقتی آرش احساس كرد تلاش كوروش برای به دست اوردن دل آناهیتا بی فایده است با اشاره دستش به كوروش فهماند كه آناهیتا را راحت بگذارد...سپس آناهیتا به طبقه ی بالا برگشت.

آرش ظرف حلیم آناهیتا را به همراه قاشقی برداشت و در مقابل نگاه نگران مامان بزرگ و چهره ی گرفته ی كوروش به طبقه ی بالا رفت.وقتی وارد اتاق شد آناهیتا روی تخت نشسته بود و اشكهایش را پاك میكرد.آرش ظرف حلیم را روی میز كامپیوتر آناهیتا گذاشت و گفت:بخور آنی...سرد بشه دیگه به درد نمیخوره...

آناهیتا در حالیكه سعی داشت اشكهای پشت سرهم خود را از صورت پاك كند گفت:آرش...من میخوام جدا زندگی كنم...نگو نه...نمیتونم توی این خونه باشم...گفتم میخوام یه مدتی تنها باشم...آره...من نمیدونم چطوری ولی هر طوری هست هر جا كه باشه...یه خونه كوچیك برام بگیر...میخوام تنها باشم...

آرش كه در حال بیرون رفتن از اتاق بود به ارامی سوی اناهیتا برگشت و برای لحظاتی نگاه متعجب و جدی خود را به اناهیتا دوخت...سپس با صدایی آرام ولی عصبی گفت:تو چی گفتی؟!!!
ادامه دارد...پایان قسمت5

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 19/9/1389 - 13:25 - 0 تشکر 260329

رمان((پاورقی2))قسمت6 - شادی داودی
آناهیتا پاكت سیگارش را از زیر تختش بیرون آورده و به محض اینكه خواست یكی از سیگارها را بیرون بكشد آرش گفت:آنی!!!...چیكار داری میكنی؟!!!...تو هنوز صبحانه نخوردی...با شكم خالی میخوای سیگار بكشی كه چی بشه؟!!!

آناهیتا پاكت سیگار را به گوشه ی اتاقش پرت كرد و گفت:میدونم...میدونم...میدونم...

آرش كمی ایستاد و او را نگاه كرد سپس با صدایی جدی و محكم گفت:صبحانه ات رو بخور...حلیم سرد میشه...من میرم پایین.

آناهیتا بلافاصله گفت:آرش تو اصلا شنیدی من چی گفتم؟...من میخوام...

آرش به سمت او برگشت و در حالیكه انگشت اشاره اش را به علامت قطع سخن آناهیتا در هوا نگه داشته بود با جدیت گفت:آنی...من الان باید برم سركار...تو هم الان عصبی هستی...باشه بعد با هم صحبت میكنیم...

آناهیتا با بغض گفت:ولی من...

آرش بار دیگر با همان جدیت گفت:ولی تو هر چی میخوای بگی فعلا نمیخوام چیزی بشنوم...گفتم باشه بعد با هم صحبت میكنیم...

و سپس با عصبانیت اتاق را ترك كرد.آرش میداننست كه شرایط بد روحی و فشارعصبی كه روی آناهیتا است خیلی بیشتر ازآن چیزیست كه بتوان تصور كرد اما جملات آخری كه مبنی بر تنها زندگی كردن از آناهیتا شنیده بود همان چیزی بود كه در ذهنش پیش بینی كرده و با توجه به شناختی كه از روحیات خواهر كوچكش داشت میدانست جنگیدن با خواسته های او نیروی مضاعف و صبر بسیار میخواهد.

وقتی به طبقه ی پایین رفت كوروش ظرف حلیم در جلویش بود اما هنوز یك قاشق از آن را هم نخورده بود و وقتی آرش را دید گفت:بازم داره گریه میكنه؟

آرش در حالیكه سعی داشت عصبانیت چند دقیقه قبل خود را در درون فرو ببرد چند قاشقی از ظرف حلیمش را خورد سپس گفت:مهم نیست...فعلا شرایط روحی بدی و حساسی داره...نباید سر به سرش گذاشت.

كوروش چایی كه مامان بزرگ جلویش گذاشته بود را داغ داغ خورد و گفت:ولی من كه میخواستم ازش عذرخواهی كنم...

مامان بزرگ گفت:غصه نخورین مادر...یه مدت كار به كارش نداشته باشی خودش یادش میره...بچه ام الان اعصاب درست و حسابی نداره...اصلا" دیروز تقصیر من بود كه...

وبعد زد زیر گریه.آرش كه از وضع پیش آمده كلافه شده بود از جایش بلند شد و مامان بزرگ را درآغوش گرفت و گفت:قربون مامان بزرگ مثل سیب سرخ خودم بشم...آره دیگه تقصیر شما بوده كه همه ی ما رو یكی از یكی لوس تر بار آوردی...حالا هم افتادیم روی سرت و از كرده ی خودت پشیمونی...آره؟

مامان بزرگ كه گریه و خنده اش در هم آمیخته بود صورت آرش را كه كنار صورتش بود بوسید و گفت:بشین مادر صبحانه ات رو بخور...الهی بمیرم برای تو كه دیگه نمیدونی غم كی رو بخوری...

آرش خندید و گفت:اگه به من باشه فقط دوست دارم مامان بزرگ مثل سیب سرخم رو بخورم كه خوشمزه ترین صبحانه ی دنیاس برام...

كوروش میدانست كه به راستی آرش در همه حال غصه دار همه ی آنها بوده و در همه جا سعی كرده مشكلات خانواده را حل كند...به یاد می آورد كه برادرش چقدر زود در حالیكه فقط6سال از او بزرگتر بود همچون یك پدر در كنار درس همچون كوهی استوار مسئولیت خانواده را به دوش گرفت و در همه حال پشتیبان آنها بوده...او خوب به یاد داشت كه آرش با درایت كامل هیچگاه اجازه نداده بود مشكلات داخلی آنها را دیگر اعضای فامیل بفهمند و یا دخالتی بكنند...و چقدر بزرگوارانه انها را دوست داشته و آنها چه بی خردانه گاه و بیگاه بزرگواریهایش را فراموش كرده بودند!

.....................

.....................

شاهرخ از شب قبل كه دیر وقت به خانه رفته بود حال خوشی نداشت و نگرانی او برای اناهیتا بیش از پیش در درونش به جوشش در آمده بود!

با تمام صمیمت و دوستی كه با بهنام داشت و احترامی كه هنوز برای وی قائل بود لیكن نمی توانست جلوی احساسات ناخواسته ی خویش را نسبت به آناهیتا بگیرد...از وقتی روابطش را با تنها دوست دخترش در سال گذشته به هم زده بود و پی به دورویی ها و بد ذاتی های او برده بود دیگر هیچ دختری را نمی توانست در زندگی خویش بپذیرد...مگر...یك نفر را...

اما در ابتدا نمی توانست این را در خود پذیرا باشد چرا كه اولین آثار تمایل احساسی خود را نسبت به آناهیتا زمانی دریافته بود كه بهنام هنوز در قید حیات بود!!!

چقدر از برخوردهای تند و خشن بهنام با آناهیتا در درون خویش رنج میبرد...بارها و بارها سعی كرده بود به بهنام توضیح دهد كه او راه عشق را گم كرده و این راه نشان دادن احساس عاشقانه و علاقه مند بودن به دختری همچون آناهیتا نیست...

اما هیچگاه توان گفتن این حرفها را به او در خود نمیدید...بارها در خلوت خود احساس میكرد بدترین رابطه ی عاشقانه میان یك دختر و پسر كه گمان بر عاشق بودن نیز نسبت به یكدیگر را دارند همین رابطه ی بهنام و اناهیتا است...همیشه فكر میكرد اگر بهنام واقعا عاشق آناهیتا باشد اما آناهیتا نمیتواند عشقی نسبت به بهنام داشته باشد...چرا كه هیچ دختری عشقی اینچنین را نمی تواند بپذیرد...عشقی كه دائم در تنش...بحث...و حتی گاه با برخوردهای شدید فیزیكی و لفظی همراه باشد...او این رابطه را نمی توانست بپذیرد..!

اما شاهرخ درست در زمانیكه بهنام در بستر افتاد و نوع بیماری وی مشخص گردید پی به اشتباه خود برد!!!

در آن لحظات سخت و دشوار بود كه به راستی متوجه ی عشق بی نهایت آناهیتا به بهنام گشت...اشكهای سیل وار او...ناله هایش در سوگ بهنام...التماسهایش به خدا...و سپس به امیر و حتی خود او در اینكه بهنام را به حیات دوباره بازگردانند...فریادها و ضجه هایی كه در هنگام مراسم خاكسپاری از عمیق ترین نقطه ی احساسی این دختر به هوا بر می خاست و عرش عاشقان را به لرزه وادار میكرد...همه و همه گواه بر عشقی بود كه آناهیتا بر عكس تصور شاهرخ عمیقا" به بهنام داشت...

اما حالا...حالا كه بهنام دیگر در میان انها نبود...شاید همین باعث میشد شاهرخ خیلی بیشتر از گذشته به احساسهای درونی و تمایلات عاشقانه ی خویش به اناهیتا بال و پر ببخشد!

صبح وقتی برای صرف صبحانه از اتاقش خارج شد خانم دكتر واحدی و پروفسور نبوی والدین وی مشغول خوردن صبحانه بودند.

مادر و پدرش هر دو پزشك بوده و تنها ساعات روز كه آن سه می توانستند در كنار یكدیگر بوده و دور یك میز بنشینند و غذایی میل كنند فقط همین ساعات اولیه ی صبح بود.

با آنكه لحظات دیدار آنها در ساعاتی بسیار كوتاه در طول شبانه روز خلاصه میگشت ولیكن مادرش یعنی خانم دكتر واحدی كاملا به روحیات و اخلاقیات تنها فرزندش اشراف كامل داشت و مطمئن بود مدتی است كه موضوعی عاطفی افكار پسرش را سخت به خود مشغول كرده.

وقتی شاهرخ پس از گفتن صبح بخیری كوتاه به آشپزخانه وارد شد و روی صندلی نشست خانم دكتر واحدی در حینی كه برای پسرش چای می ریخت گفت:دیشب خیلی دیر اومدی خونه...فكر كنم ساعت از12هم گذشته بود...درسته؟

پروفسور نبوی كه مشغول خوردن صبحانه بود هرگاه همسرش را اینگونه میدید كاملا" متوجه میشد موضوعی خاص ذهن همسرش را به خود مشغول داشته و این بار لحن گفتارش او را متوجه این امر می ساخت كه موضوع مربوط به تنها فرزندشان است!

شاهرخ لقمه ای كره و مربا برداشت و در همان حال گفت:آره...فكر كنم یك ربع به یك بود كه رسیدم خونه.

مادرش با احتیاط و رعایت كامل همه ی جوانب لبخندی زد و گفت:چرا؟...مگه دیشب جای كسی توی بیمارستان شیفت گرفته بودی؟

شاهرخ نفس عمیقی كشید و بعد درحالیكه به بخاری كه از چایی اش به هوا بر می خاست چشم دوخت گفت:نه...یك كم دلم میخواست تنهایی توی پارك قدم بزنم...اصلا" متوجه ی ساعت نبودم یا اینكه چقدر دیر شده...

پروفسور نبوی به آرامی گفت:چیه؟...دوباره اون دختره اعصابت رو بهم ریخته؟

منظور پدر شاهرخ همان دختری بود كه یك سال پیش شاهرخ بنا به دلایلی برای همیشه او را از زندگی خویش كنار گذاشته بود.

شاهرخ لبخندی به چهره ی جذابش نشاند و گفت:نه بابا...

مادرش با زیركی خاص مادرانه ای كه در وجودش نهفته بود با خنده ی ریزی كه كرد سخن را ادامه داد:نه بابا...اون دختره كه دیگه تموم شد رفت پی كارش...شاهرخ مگه عقلش رو از دست داده بخواد بی جهت اعصابش رو به خاطر اون بهم بریزه...موضوع سر اینه كه دل پسرم برای یه دختر دیگه داره تاپ تاپ میكنه...نه شاهرخ جان؟

شاهرخ لبخند دوباره ایی زد و گفت:نه بابا...مامان شما به جای اینكه دكترجراح میشدی باید روانشناسی میخوندی یا میرفتی بازپرس میشدی...

خانم دكتر واحدی خنده ای كرد و با شوخی گفت:برو پدر سوخته...من مادرتم...تو بگی ف من میگم فرحزاد...برای هر كی نقش بازی میكنی بكن ولی برای من نمیتونی...من از چشات همه چی رو میفهمم...

پروفسور نبوی لبخند پدرانه ای به لب نشاند و گفت:خوب خدا رو شكر كه موضوع اینه...

اما شاهرخ در درون به شكری كه پدرش به جای آورده بود با حسرت اندیشید كه آیا واقعا" روزی مجال این را خواهد یافت تا به آناهیتا شخصا" حرف دل را گفته و پرده از راز دل خویش بردارد؟
ادامه دارد...پایان قسمت6

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 20/9/1389 - 15:59 - 0 تشکر 260854

رمان((پاورقی2))قسمت7 - شادی داودی
تا نوروز و تحویل سال نو دو روز بیشتر نمانده بود و در این دو روز باقی مانده فرصتی به دست نیامد تا آناهیتا به طور جدی تری با برادرش در رابطه با تصمیم خود در مورد جدا شدن از خانواده صحبت كند...ولی او با راستی تصمیم خود را گرفته بود.

دیدن هر روز مهشتی و هستی با تمام رعایت موارد اخلاقی كه این دو هنگام مواجه شدن با آناهیتا از خود نشان میدادند لیكن در عمق نگاههای خود هزاران حرف ناگفته به او داشتند كه آناهیتا به راحتی آنها را با تمام وجودش احساس میكرد...همان حرفهایی كه یك بار كوروش در اوج عصبانیت به او گفته بود...

او به خوبی میدانست حرفی كه از كوروش شنیده عنقریب از زبان مهستی و هستی نیز خواهد شنید چرا كه به اخلاق این دو به خوبی آشنا بود و میدانست این دو نیز در پی فرصتی هستند تا زهر كلام خود را به او بریزند...

مسئله ی دیگر عمه مهین بود... هر بار كه او را میدید با تمام وجود در می یافت كه او چقدر سعی دارد از ریزش اشكهایش جلوگیری كند اما در نهایت مغلوب غصه گشته و اشكهایش با دیدن آناهیتا كه یگانه عشق پسرش بود سرازیر میگشت و چقدر در آن لحظات آناهیتا احساس بدبختی میكرد...زیرا در پس اشكهای عمه ی خویش نیز حرفهایی نهفته میدید...اگرچه شاید آن حرفها به تندی سخنان كوروش نبود اما در نهایت همه به یك معنی میرسیدند و این دید و نگاه آناهیتا نسبت به تمام اتفاقات اطرافش گشته بود...هر حركتی و هر حرفی را هر قدر هم نامربوط به وی اما او به خود نسبت میداد و این دید و تفكر بر فزونی غضه های دلش نیز می افزود.

لحظه یتح.یل سال فرا رسید و این در حالی بود كه یك بار دیگر بعد از فوت والدین آناهیتا حالا پس از چندین سال مجدد تمام اعضای خانواده و بیشتر اقوام نزدیك در سوگ از دست دادن عزیزی دیگر با لباسهایی مشكی و هنوز به عزا نشسته بر سر سفره های هفت سین در منزلهایشان حاضر گشتند!

با تمام اصرارهایی كه آرش و كوروش و ماندانا و حتی مامان بزرگ كردند اما آناهیتا حاضر نشد بر سر سفره هفت سین بیاید و لحظه ی تحویل سال خود را در اتاقش حبس نمود و ساعتها اشك را مهمان چشمان خویش كرد.

چند روز پس از سیزده نوروز مراسم چهلمین روز درگذشت بهنام نیز با شكوهی بی سابقه برگزار شد...تمام اقوام و دوستان و آشنایان حضور داشتند و در پایان مراسم حاج مرتضی پدر بهنام از طرف خود و همسرش از تمام كسانیكه چهل روز با صبوری بر عزای خویش اصرار ورزیده و لباسهای عزا را از تن خارج نكرده بودند تشكر نمود و خواهش كرد كه دیگر لباسهای عزا را از تن در آورده و هركس هر جشن و مراسم خاصی دارد بی هیچ ممانعتی در برپایی آن اهتمام ورزد...و از ان روز به بعد كم كم اقوام دور و نزدیك یك به یك لباسهای عزای خویش را از تن در آورده و روال عادی زندگی را در پیش گرفتند...اما هنوز دو تن لباس عزای خویش را كنار نگذاشته بودند:مهین خانم و آناهیتا.

آرش و كوروش بارها و بارها از آناهیتا خواسته بودند كه دست از اصرار خویش برداشته و لباس عزا را كنار بگذارد اما آناهیتا هیچ توجهی به حرفهای آنها نداشت...سرش را به درس گرم كرده و سعی داشت به بهانه ی درس و آماده شدن خویش برای امتحانات ترم آخر و همچنین ارائه ی پایان نامه اش دائم خویش را در اتاق خود به نوعی زندانی كند تا كمتر در معرض دید خانواده باشد و آنها نیز نتوانند با دلایل و بهانه های مختلف او را تشویق به كنار گذاشتن لباس عزا بنمایند!

مهین خانم وقتی شنید كه آناهیتا حاضر نشده لباس عزای خویش را كنار بگذارد با خریدن چند قواره پارچه و گفتن این مطلب كه آناهیتا خیلی جوان است و بیش از این جایز نیست لباس عزا بر تن داشته باشد خواست او را از عزا خارج كند ولی حتی مهین خانم نیز نتوانست آناهیتا را راضی به این كار نماید و وقتی بی قراری ها و گریه های سوزناك آناهیتا را در این خصوص دید همگان صلاح را در این دیدند كه غعلا به او اصراری در این قضیه نداشته باشند.

.........................

.........................

اواسط امتحانات بود كه دیگر كسی آناهیتا را در منزل میان جمع نمیدید و دائم در اتاق خویش به سر میبرد...تنها گاهی به بهانه خوردن آب و یا بردن عذا به اتاقش برای دقایقی پایین می آمد اما سریع به اتاقش باز میگشت و این امر نگرانی اهل خانه را بیشتر كرده بود ولی هیچكس نمی توانست به طور علنی اعتراضی در این خصوص به وی بكند!

ساعات اولیه ی صبح بود...وقتی ساعت كنار تختش به صدا در آمد هنوز آفتاب نزده بود و او نیز از شب پیش تا آن لحظه نتوانسته بود بخوابد!

صدای زنگ ساعت را قطع و از جایش بلند شد و لباسهایش را عوض كرد و بدون اینكه كسی را در جریان بگذارد به حیاط رفت...سعی داشت با ایجاد حداقل صدا درب حیاط را باز كند و ماشین را از حیاط بیرون ببرد...به همین خاطر دنده ی ماشین را خلاص كرد و از انجایی كه شیب حیاط نیز به مددش آمده بود به راحتی و با اندكی فشار ماشین را در حالت خاموش از حیاط خارج كرد و سپس درب حیاط را بست و سوار ماشین شد و به راه افتاد.

........................

........................

آرش و كوروش مانند روزهای معمول دیگر با صدای مهربان مامان بزرگ از خواب برخاستند و پس از صرف صبحانه به محل كار خود رفتند...ماندانا هم از دو روز قبل به منزل مادرشوهرش رفته بود و در خانه حضور نداشت.

مامان بزرگ تا ساعتی خود را مشغول كارهای منزل كرد و پس از تدارك غذایی برای ناهار به منزل مهین خانم رفت...چرا كه میدانست مهستی و هستی از طریق پسر عموهایشان به زودی ایران را ترك خواهند كرد و در این شرایط مهین خانم یعنی دختری وی بیش از گذشته نیاز به همدردی داشت و چه كسی بهتر از او كه مادری مهربان و همیشه حاضر و سنگ صبوری بر غمهای دخترش می توانست باشد.

برای ناهار هیچ وقت آرش و كوروش به منزل نمی آمدند و صبح هنگام خروج از منزل با توجه به اینكه این روزها آناهیتا سخت درگیر امتحانات خویش بود با دیدن جای خالی ماشین او در حیاط همگی حدس زدند صبح زود برای درس و یا كاری در رابطه با دانشكده اش از خانه خارج شده و تا ظهر نیز به دلیل مشغله ی زیاد كاری نه آرش و نه كوروش هیچ یك فرصت گرفتن تماس تلفنی با آناهیتا را نیافتند.

مامان بزرگ كه تنهایی خویش را در منزل دید برای لحظاتی به خانه برگشت و زیر قابلمه ی روی گاز را خاموش كرده و بار دیگر به منزل مهین خانم بازگشت...فكر و خیال در رابطه با نگرانی ها و غصه ی دخترش باعث گشت آن روز اصلا" متوجه ی غیبت طولانی آناهیتا نگردد!!!

ساعت از3بعدازظهر گذشته بود كه آرش تازه فرصتی یافت تا ناهاری كه كوروش گرفته بود را با هم بخورند و در همان حال كه مشغول خوردن شدند آرش با منزل تماس گرفت...ولی هیچكس پاسخی نداد!!!

برای آرش عجیب بود زیرا در این ساعت معمولا" مامان بزرگ و گاه برحسب اتفاق آناهیتا حتما پاسخگو ی تلفن میشدند...اما هر چه منتظر شد كسی تلفن را جواب نداد!!!

ناخودآگاه نگرانی در وجودش آشكار شد.

كوروش متوجه حالت او گشت و در حالیكه لقمه ای دیگر به دهان میگذاشت رو به آرش پرسید:چیزی شده؟

. آره...هر چی زنگ میزنم خونه...كسی جواب نمیده!!!

. خوب شاید نیستن.

. مگه میشه؟...مامان بزرگ همیشه این موقع كنار تلفن دراز كشیده...

. خوب شاید رفته خونه ی عمه مهین.

. آناهیتا چی؟!!!...اون كه باید خونه باشه...

. شاید خوابیده.

. نه بابا... هر قدر هم كه خواب باشه با اینهمه صدای زنگ تلفن یعنی بیدار نمیشه؟!!!!

. خوب زنگ بزن خونه ی عمه مهین.

آرش بلافاصله شماره منزل عمه مهین را گرفت و وقتی فهمید مامان بزرگ آنجا است از سویی خیالش آسوده شد و بعد بلافاصله پرسید:مامان بزرگ...آنیتا هم اونجاس؟

مامان بزرگ مكثی كرد و گفت:نه مادر...اون از خونه تكون نمیخوره...بچه ام این روزها فقط یكی دو ساعت میره دانشكده بعدشم میاد خونه و خودش رو توی اتاقش حبس میكنه...تو كه دیگه میدونی.

آرش كمی فكر كرد و گفت:یعنی الان خونه اس؟

مامان بزرگ در حالیكه از جایش بلند میشد از پنجره ی پذیرایی منزل مهین خانم نگاهی به حیاط رو به رو انداخت و وقتی دید ماشین آناهیتا در حیاط نیست گفت:فكر كنم دوباره رفته بیرون...ماشینش توی حیاط نیست.

آرش در حالیكه هر لحظه آثار دلشوره در او بیشتر میشد گفت:پس یعنی اومده خونه دوباره رفته بیرون...شما دیدیش وقتی اومد خونه؟

مامان بزرگ گفت:نه مادر...ندیدمش...آخه من از صبح پیش عمه ات بودم و از خونه بیخبرم.

آرش دیگر صحبتی نكرد تا مبادا نگرانی كه بی دلیل در خود احساس میكرد به مادر بزرگ خویش انتقال دهد...پس از خداحافظی با وی سریع شماره ی موبایل آناهیتا را گرفت اما هر چه زنگ میخورد آناهیتا پاسخی نمیداد!!!

كوروش گفت:چی شده؟

. آناهیتا خونه نیست!

. خوب شاید پیش دوستاش رفته...

. چرا موبایلش رو جواب نمیده؟!!!!

. شاید رفته سر فیلمبرداری یا باكسی در حال صحبت باشه...چه میدونم؟!!!

آرش نگاهی به ساعتش كرد و دیگر چیزی نگفت ولی نگرانی در دلش هر لحظه بیشتر میشد.ناهار را با بی میلی خورد و تا ساعت5:30دائم با گوشی آناهیتا تماس میگرفت ولی پاسخی داده نمیشد!!!!
ادامه دارد...پایان قسمت7

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 21/9/1389 - 11:25 - 0 تشکر 261177

رمان((پاورقی2))قسمت8 - شادی داودی
هوا رو به غروب بود و نگرانی بیش از پیش در آرش نمود پیدا میكرد و كم كم این نگرانی به كوروش نیز منتقل شد و او نیز دائم با تماسهای پی در پی خویش با موبایل اناهیتا سعی داشت تا حدودی خود را كنترل نماید اما همچنان كسی پاسخگو به تماسهای وی نبود!

آرش از پشت میزش بلند شد و در حالیكه سوئیچش را نیز بر میداشت به كوروش گفت:یه سر میرم خونه..شاید اومده باشه...

كوروش كه تاره وارد دفترآرش شده بود با سر حرف او را تایید كرد و خود نیز به دفترش برگشت و در همان حال شماره منزل امیر را گرفت.

الهام كه لحظاتی قبل از بیرون برگشته بود نگاهی به نمایشگر شماره روی گوشی منزل انداخت و با تعجب از اینكه شماره ناشناس است گوشی را برداشته و گفت:بله...بفرمایید.

. سلام الهام خانم...ببخشید كوروش هستم...برادر...

. بله...بله...شناختم سلام...حالتون خوبه؟...

. ببخشید مزاحم شدم...میخواستم ببینم آنیتا پیش شماست؟

. آنی؟!!!...نه!!!...امروز دانشكده هم ندیدمش...تا الانم كه پیش بچه ها بودم نبودش...اتفاقا"بچه ها همه سراغش رو میگرفتن!!!...چیزی شده؟1

. امروز دانشكده هم نبوده؟!!!...

. نه!!!...چیزی شده؟

. امیر كجاست؟...هنوز بیمارستانه؟!

. آره...میخواین باهاش تماس بگیرم؟...

كوروش در حالیكه همزمان با تلفن روی میزش شماره ی موبایل آرش را میگرفت سریع گفت:نه...شما لازم نیست توی زحمت بیفتین...خودم باهاش تماس میگیرم...شاید آنیتا پیش اون توی بیمارستان باشه...

. نه چه زحمتی...من شماره مستقیم امیر رو دارم...ممكنه موبایلش خاموش باشه...من تماس میگیرم...بعد بهتون اطلاع میدم.

. خیلی لطف میكنید...ممنونم الهام خانوم...خداحافظ.

. خداحافظ.

آرش كه در ماشین نشسته و به سوی منزل در حركت بود با اعصابی خراب به گوشی موبایلش كه در حال زنگ خوردن بود نگاهی انداخت و سریع پاسخ داد و وقتی از كوروش شنید كه آناهیتا امروز اصلا" به دانشكده نرفته بوده نگرانی اش بیش از پبش گشت و با سرعت بیشتری به سوی منزل حركت كرد.

الهام سریع شماره ی مستقیم امیر را در بیمارستان گرفت.امیر كه در اتاقش خسته از فعالیت روزانه در بیمارستان روی صندلی لمیده بود و تا نیم ساعت دیگر شیفتش تمام میشد در ضمنی كه با شاهرخ سرگرم صحبت و گفتن اینكه رئیس بیمارستان كمی با دادن مرخصی یك ساله ی بدون حقوق به او مخالف است و او برای رفتن به خارج از كشور این مرخصی را نیاز دارد گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی با الهام وقتی از صحبتهای الهام متوجه موضوع شد در پایان او نیز با نگرانی از اینكه آناهیتا كجا ممكن است رفته باشد خداحافظی كرده و گوشی را قطع نمود.

شاهرخ كه از مكالمات امیر در پای تلفن متوجه قضیه شده بود از جایش بلند شد و درضمنی كه دكمه های روپوش پزشكی اش را باز میكرد به سمت درب اتاق رفت.

امیر نگاهی به شاهرخ انداخت و گفت:تو كجا میری؟!!!

شاهرخ روپوشش را از تن خارج كرد و در حالیكه كمی به فكر فرو رفته بود در جواب امیر گفت:میرم ببینم كاری از دستم برمیاد...

امیر لبخندی به لب آورد و گفت:آنی هر جا باشه دیگه پیداش میشه...شب شده دیگه...بالاخره تلفن میزنه...حالا مثلا" جنابعالی چه كاری از دستت برمیاد؟!!!

شاهرخ درب اتاق را باز كرد و در حالیكه از اتاق خارج میشد پاسخ داد:نمیدونم...ولی حس میكنم میدونم آنی كجا رفته...

امیر نگاه دقیقی به شاهرخ كرد و گفت:مثلا" فكر میكنی كجاس؟

شاهرخ با صدایی اهسته و تقریبا" زیر لب جواب داد:فكر كنم رفته سر مزار بهنام...

امیر از روی صندلی بلند شد و روپوش پزشكی اش را از تن دراورده و به جالباسی آویزان كرد و گفت:تو هم دیوونه شدی ها...بر فرضم اونجا بوده دیگه الان كه هوا تاریك شده امكان نداره اونجا باشه...

شاهرخ دیگر حرفی نزد و از اتاق خارج شد و به سرعت به اتاق خودش رفته و سریع كارهایش را انجام داده و چون دقایق پایانی شیفت كاری او نیز بود دیگر معطل نكرده و سریع وسایلش را جمع و از اتاق خارج شده به سمت پله ها رفت.

امیر هم همزمان از اتاقش خارج شد و وقتی شاهرخ را با آن عجله كه به سمت پله ها میرفت دید گفت:الان كجا داری میری تو؟!!

. میرم همون جایی كه فكر میكنم آنی رفته...

. دیوونه ای پسر...

. شاید.

شاهرخ سریع از پله ها پایین رفت و امیر مات و متحیر از واكنش شاهرخ برای لحظاتی به سوئیچ ماشین كه در دستش بود خیره شد سپس او نیز به قصد رفتن به منزلش بیمارستان را ترك كرد.هنوز سوار ماشین نشده بود كه الهام با گوشی همراه او تماس گرفت و گفت كه چون نگران آناهیتا شده به منزل آنها رفته و از او نیز خواست كه به آنجا بیاید.

آرش وقتی به منزل رسید سریع ماشین را جلوی درب پارك كرد و زمانیكه وارد حیاط شد متوجه گشت اناهیتا هنوز به منزب برنگشته...از جلوی درب حیاط تا به ساختمان برسد بار دیگر با موبایل اناهیتا تماس گرفت اما همچنان كسی پاسخگو نبود!

وقتی وارد منزل شد ماندانا تازه از منزل مادر شوهرش برگشته بود و به محض دیدن آرش بعد از سلام گفت:ساعت نزدیك8شده...سابقه نداشته از بعد فوت بهنام آنیتا تا این وقت بیرون باشه...از صبح سه بار با گوشیش تماس گرفتم...كارش دارم...ولی اصلا" جواب نمیده!!!

آرش در حالیكه با نگرانی از پله ها بالا و به سمت اتاق خواب آناهیتا روانه شده بود گفت:از صبح رفته بیرون هنوز برنگشته...دانشكده هم نبوده...پیش دوستاشم نبوده...

ماندانا با نگرانی گفت:چی؟!!!!

و سپس به دنبال آرش از پله ها بالا رفته و پشت سر او وارد اتاق آناهیتا شد.

آرش عصبی و تا حدی درمانده وسط اتاق ایستاد و به اطراف نگاه كرد...اتاق آناهیتا با انبوهی از كاغذ و كتابهای روی هم ریخته در روی میز تحریرش و كناره های تختش و دو زیر سیگاری انباشه از ته سیگار و سطل آشغالی انباشه از كاغذهای مچاله همگی گویای آشفتگی درونی از این دختر را داشت...روی میز آرایشش پر شده بود با عكسهای بهنام و در گوشه ی سه تابلویی كه به دیوار بودند نیز عكسهایی از او و بهنام وجود داشت كه هریك گویای هزار خاطره ی وی از بهنام بود.

ماندانا با نگرانی پرسید:یعنی چی امروز از صبح رفته هنوز برنگشته؟!!!...یعنی چی دانشكده نبوده پیش دوستاشم نبوده؟!!!...خوب پس كدوم گوری رفته...شب شده...

آرش نگاهی از روی خشم و كلافگی به ماندانا انداخت كه سبب شد ماندانا حرفش را ادامه ندهد.

آرش به سمت میز تحریر آناهیتا رفت و كمی كاغذها و كتابها را جابه جا كرد و گفت:دفتر تلفنش كجاس؟

ماندانا با دستپاچگی در حالیكه خودش نیز شروع به جستجو كرده بود گفت: من چه میدونم...توی این بازار شام مگه كسی غیر از خودش میتونه چیزی رو پیدا كنه...در ثانی دفتر تلفنش رو میخوای چیكار حالا؟!!!

. میخوام به یك یك دوستاش تماس بگیری...شاید خونه ی یكی از دوستاش باشه...

. اون معمولا" شماره ی دوستاش رو توی فون بوك گوشیش ذخیره میكنه...بعدشم مگه نمیگی پیش دوستاشم نبوده!

. حرف نزن مانی...فقط بگرد ببین میتونی دفتر تلفنی كه همیشه كنار تلفن اتاقش بود رو پیدا كنی یا نه؟

ماندانا عصبی و كلافه سعی داشت كاری كه آرش خواسته را انجام بدهد و در همان حال گفت:خدایا این دختره ی احمق كی میخواد آدم بشه...همه رو كلافه كرده...

آرش كه به شدت عصبی شده بود به سمت ماندانا برگشت و گفت:دهنت رو میبندی یا ببندمش...الان وقت گفتن این مزخرفات نیست...كاری كه بهت گفتم رو بكن...

در همین لحظه ماندانا توانست دفتر مورد نظر را از زیر تخت آناهیتا كه در پشت انبوهی از یادداشتها و دفاترش بود بیرون بیاورد و گفت:ایناهاش...پیداش كردم.

آرش در حالیكه از اتاق خارج میشد گفت:با منزل تك تك دوستاش تماس بگیر...منم زنگ میزنم به مركز تصادفات داخل شهری...

.....................

.....................

كوروش نیز دلشوره و نگرانی به او اجازه ی ادامه ی كار را نداد و ترجیح داد كار را تعطیل كرده و با رفتن به بیمارستانها و یا تماس با مراكز پزشكی و حتی كلانتری ها به جستجوی آناهیتا بپردازد.

الهام سریع خودش را به منزل آناهیتا رساند و در كنار ماندانا مشغول تماس با دوستان شد...در حالیكه میدانست كاری بیهوده است چرا كه آن روز اكثر دوستان صمیمی همه یكدیگر را دیده بودند و تنها فرد غایب در میان آنها آناهیتا بود...اما حالا به هر حال این تنها كاری بود كه در كنار ماندانا از دستش بر می آمد!

امیر نیز دقایقی بعد به منزل آنها رسید و در كنار آرش با تماسهای تلفنی به مراكز پزشكی و غیره سعی در پیدا كردن آناهیتا نمود.در این میان دو بار هم با گوشی شاهرخ تماس گرفت ولی مشترك مورد نظر در دسترس نبود!!!!

مامان بزرگ هنوز در منزل مهین خانم بود و آرش و بقیه از این بابت تا حدودی راضی بودند چرا كه حضور او با آن قلب ضعیف در این شرایط كار چندان درستی نبود.

آرش با تمام مخالفتهای درونی خویش اما در نهایت مجبور شد با اقوام نیز تماس گرفته و سراغ آناهیتا را از آنها هم بگیرد اما در همان حال از آنها خواهش میكرد كه به هیچ عنوان با منزل عمه مهین تماس نگیرند و موضوع را آنجا عنوان نكنند چرا كه مامان بزرگ در آنجاست و نمی خواهد او را فعلا" در جریان بگذارد و ناراحتش نماید.اقوام نیز حرف او را تایید میكردند ولی در پایان اصرار داشتند به محض اینكه خبری از آناهیتا شد آنها را نیز در جریان بگذارند.

هوا كاملا" تاریك شده بود كه شاهرخ ماشینش را كنار قطعه ای كه مزار بهنام در آنجا بود پارك كرد و ازان پیاده شد.به محض پیاده شدن ماشین آناهیتا را شناخت!

حدسش درست بود...آناهیتا به آنجا آمده بوده!!!
ادامه دارد...پایان قسمت8

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 21/9/1389 - 14:23 - 0 تشکر 261239

دست مریزاد

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.